امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اشعار عبدالقهار عاصی،شاعر افغانستانی

#1
اشعار عبدالقهار عاصی،شاعر افغانستانی 1

شعر نخست:
 
تا نقش روی و مویت بر لوح جان بر آرم
از آفتاب و باران رنگین كمان بر آرم
 
تا باد را بهاران از باغ بگذراند
ذكر تو را به رنگی از گلستان بر آرم
 
تا دست ارغوان را لطف شكوفه بخشم
آیینه از رخ تو بر آستان بر آرم
 
با دست های عاشق با چشم های عاشق
چتر گل و بریشم زین خاكدان بر آرم
 
از بهر مقدم تو هر شام بر سر ره
مهتاب را به رنگی دامن كشان بر آرم
  

شعر دوم:
 
نه ترک یار نه ترک وطن كند دل من
نه كار مردم و نی كار من كند دل من
 
شبانه روی به كشمير راه بسپارد
سحر ز كابل خونين چمن كند دل من
 
نسيم و سوسه های سفر چو در زندش
زغصه باغچه بیت الحزن كند دل من
 
چو سر به ناله و زاریی گریه گاه كشد
فرشته را به غمش هم سخن كند دل من
 
چو مطربان بريشم نفس غزل خوانند
نشید نام و رانارون كند دل من
 

شعر سوم:
 
من آن موج گرانبارم كه در دامن نمی گنجم
من آن توفنده خاشاكم كه در گلخن نمی گنجم
 
سر و پا رونق آرای دو عالم نقش معنایم
بگیریدم بگیریدم كه من در من نمی گنجم
 
من آتشبازی  آواز های عيد موعودم
مرا فارغ كنید از تن كه من درتن نمی گنجم
 
غبار هیچ گرد ره نیم در چشم كس لیكن
خیال آیینه ی دارم كه در گلشن نمی گنجم
 
سرود برق ریزی های فصل رویش و رنگم
شرار مشعل طورم كه در خرمن نمی گنجم
 
مرا فریاد گاهی در مسیر نیستان باید
من آن دردم كه در پیچاک یک شیون نمی گنجم
 

شعر چهارم:
 
خانه تاریک ، دل باغ و بيابان تاریک
بی تو هر كوچه این شهرک ویران تاریک
 
آسمان خسته و خورشيد ز پا افتاده
ماه آواره به دلگیریِ زندان تاریک
 
چه دیاری است دیاری كه نباشی تو در آن
دامن آلوده ی تكفیر و گریبان تاریک
 
بی تو دل معبد طوفان زده را می ماند
آستان ریخته، در سوخته، ایوان تاریک
 
باده تاریک  و گلو گیر، سرنامه سياه
و غم دوزخی یار دو چندان تاری
 

شعر پنجم:
 
گاه دشت نقره، گه دریای زر می بینمت
ای وجود یار، سرتا پا هنر می بینمت
  
موج موج از پیرهن تابيده می آیی به چشم
نازنین! امروز دریای گهر می بینمت
  
رگم با دینت هنگامه جوشی ميكند
خاصه هنگامی كه با رخسار تر می بینمت 
 
دیده بودم جلوه های رویت اما همسفر
آیت قرآن به دامان قمر می بینمت
  
هرچه می بینم تو را در خواب در بیداری ام
برگ گل در كاروان های شكر می بینمت
 

 شعر ششم:
 
هرشب هوای كوچه ی دلدار می كنم
دل را تسلی از در و دیوار می كنم
 
از بس كه با خيال وی آغشته می شوم
هر ذره را خيال سپیدار می كنم
 
با جفت كفتر ته ی پر چال بام شان
از دور دور قصه ی بسيار می كنم
 
آنجا برای دفع گمان بد كسان
تمثیل نقش مردم هشیاری
 
نذرانه ی مراد همه سیم و زر بود
من نان گرم نذر رخ یار می كنم
 
در ماه ، در ستاره ی شام و غروب شهر
او را تمام باغچه دیدار می كنم
 
از جنس دل ز سينه دكانی گشوده ام
سرتا به پای عشقم وبازار می كنم
ˢᵒᵐᵉ ᵗᶤᵐᵉˢ
 ᵖᵃˢᵗ ʰᵘʳᵗˢ 
ᵃᶰᵈ ʸᵒᵘ ᶜᵃᶰ'ᵗ 
ˡᵉᵗ ᵗʰᶤᶰᵍˢ ᵍᵒ
ᵞᵒᵘ ʲᵘˢᵗ ᵏᵉᵉᵖ ᵈᶤᵍᵍᶤᶰᵍ
 ᵗᶤˡˡ ʸᵒᵘ'ˡˡ ᵈᶤᵉ ᶤᶰˢᶤᵈᵉ 
ˑ ˑ ˑ
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Information اشعار کوتاه ناب سری اول
  اشعار مریم حیدر زاده
  اشعار مناسب حال من...
  اشعار شاعران خارجی(ترجمه فارسی)
  مشاعره با اشعار خودمان
  شعر رقص لزگی شاعر سهیل فخری
Wink «مدال کارنگی» به «شاعر مجهول» رسید!
Sad درگذشت یک شاعر !
Lightbulb تجلیل از شاعر تاجیک در تهران
Thumbs Up مجموعه اشعار نیما یوشیج به‌همراه دستخط شاعر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان