امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گلیم بخت

#1
گره ی روسری ا ش را محکم کرد، تارهای موی ریخته شده در جلوی صورتش را با دست به زیر روسری برد و دو طرف آن را در ناحیه پیشانی تا داد.
سرش را جلوتر برد و خیره به چشمان لوچش در آینه نگریست. آنقدر فکرش درگیر چشمهایش بود که رد آبله های به یادگار مانده از دوران کودکی بر روی صورتش را فراموش کرده بود.
صدای ربابه مادرش، حواسش را از آینه متوجه محوطه باغ کرد.
بعد از چند ثانیه، صدا در سکوت اتاق شکست. و همه جا مجددا غرق آرامش شد.
توجهی به مادرش نکرد و مجددا غرق رویاهایش در آینه شد و با یاد آوری کامبیز پسر آقای احتشام صاحب باغ ته دلش غنج رفت. از همان کودکی دلش در گرو عشق کامبیز بود. از همان زمان که کامبیز 18 ساله با پسران و دختران خان و خانزاده های همسن و سالش در باغ والیبال بازی میکردند و صغرای 7 ساله که تازه از بیماری صعب العلاج آبله نجات پیدا کرده بود و زخمهای صورتش مانند کوه آتشفشان خود را در معرض دید گذاشته بودند. همه میگفتند رهایی صغری از بیماری بیشتر به معجزه شبیه بوده هرچند که این معجزه نتوانست کاری برای ردهای گود افتاده زخمها روی صورت و بدنش بکند.
یک روز گرم تابستان بود. خوب به یاد داشت که آنروز آقای احتشام همه دوستان و قوم و خویش هایش را به باغ شمیران دعوت کرده بود تا بیست و امین سالگرد ازدواج با همسرش، سیمین خانم، را جشن بگیرد. دم دمای غروب بود. هوا کمی خنک شده بود. آقایون دور میز عصرانه خوری در باغ نشسته و مشغول صحبت بودند. خانمها در روی تخت زیر آلاچیق طبق معمول مشغول غیبت کردن و به رخ کشیدن زیور آلاتشان بودند.
بار دیگر صدای ربابه که شباهت بیشتری به یک جیغ آمرانه داشت، بلند شد:
-صغری! سینی گرد بزرگ رو بیار تا لباسای آبکشی شده رو توش بذارم.
با عجله شلوارش را از جورابهای استارلایت کلفت سه ربعش در آورد. دامن پیراهنش را که به داخل کش شلوارش چین داده بود تا قد دامن کوتاهتر شود بیرون کشید و با سینی به باغ دوید.
خودش را از نرده های تراس آویزان کرد:
-بیا ننه... اینم سینی.
مادرش در حالیکه جلوی استخر باغ که در نزدیکی خانه ی سرایداری بود با دست لباسهای کف آلود را داخل تشت میسابید، رویش را برگرداند و یکی از ابروانش را بالا انداخت و عصبی غرید:
-چیه خانم شدی از صبح تو اتاق؟ بیا پایین بهم کمک کن.
با گامهایی لرزان از پله ها پایین آمد و پا به محوطه باغ گذاشت. همیشه از مادرش میترسید خصوصا آن هنگام که گره ی بین ابروانش را عمیق تر میکرد و بر سرش داد میکشید.
سینی را کنار تشت گذاشت. ربابه صدایش را پس سرش انداخت:
-برش دار نجس میشه... بذارش لبه ی استخر!
با دستانی رزان سینی را لبه ی استخر گذاشت.
ربابه لباسها را آبکشی میکرد و داخل سینی میگذاشت. صغری هم یکی پس از دیگری برمیداشت و با دقت روی بند بسته شده به دو درخت چنار می انداخت.
دو مرتبه برگشت به آنروز زیبا، همان روز که دیگر برایش خاطره نبود. آنقدر در ذهنش آن روز را تداعی کرده بود که گویی هر لحظه ی آن خاطره جزء وجودش شده و با خون و گوشتش عجین شده بود.
خوب به یاد داشت که که طلا دختر یکی از مهمانها توپ را به سمت پله ای که صغری روی آن نشسته بود پرت کرد. توپ با شدت به پله ی پایین تر اصابت کرد و صغری که در عالم خودش سیر میکرد عروسک پارچه ای از دستش افتاد و با چشمانی برآمده از ترس از جا بلند شد و چند پله بالاتر دوید.
ناگهان صدای دلنشین کامبیز مانند آبی بر روی آتش ترسش را به آرامش تبدیل کرد:
-ترسیدی کوچولو؟ معذرت میخوام. طلا یه خورده تو والیبال ناشیه!
محو صدای مردانه و آرامش بخش او شد و بدون اینکه حرکتی بکند خیره در چشمان کامبیز نگریست. کامبیز لبخند خوشایندی بر لب راند. همان چند جمله و لبخند کافی بود که بعد از دوازده سال هنوز با یاد آوری آن روز دلش مالامال از خوشی شود.
آخرین لباس را بر روی بند پهن کرد. چشمانش به لبان مادرش افتاد که یک ریز تکان میخورد و او آنقدر در رویا و فکر و خیال بود که یک کلمه از حرفهای مادرش را نشنیده بود. خدا، خدا میکرد که مادرش بعدا از او در مورد مکالمه ی یک طرفه اش سوالی نپرسد.
با صدای بوق ماشین آقای احتشام و لخ لخ دمپایی علی نقی، باغبان پیر باغ، ربابه و صغری سرشان به سمت در بزرگ و آهنی باغ چرخاندند.
ربابه با سرعت از جا بلند شد. چادر گلدارش را از دور کمر باز کرد و با کف هر دودست محکم به گونه هایش کوبید:
-خدا مرگم ...! چه بی خبر اومدن. حالا با سر وهیکل نجس که اول باید برم حمام، کی میخواد ازشون پذیرایی کنه!
ربابه وسواس داشت. چند بار دستش را زیر شبر آب شست و صلوات فرستاد. پنج بار پاهایش را آبکشی کرد. بعد از هر لباس شستن باید به حمام میرفت. کسی حق نداشت با پای خیس وارد اتاق شود و خلاصه کارهایی که هیچکدام برای صغری خوشایند نبود...
نگاهی به صغری کرد که هاج و واج به ماشین بنز صدری رنگ آقای احتشام زل زده بود.
داد زد:
-چرا خنگ شدی دختر؟ نمیبین بی خبر اومدن باغ؟ بدو برو زیر سماور و روشن کن. پاشونو از ماشین پایین نذاشته چایی میخوان!
صغری چیزی نمیشنید . صدای کوبش قلبش را به وضوح درک میکرد. دستانش سرد و صورتش گر گرفته بود. کسی که از ماشین پیاده شد آقای احتشام نبود بلکه مردی جوان و بلند قامت با کت و شلواری بسیار شیک طوسی و کراواتی نوک مدادی رنگ بود. مرد نگاهی به دور و اطراف باغ انداخت . نفسی بلند کشید و ریه هایش را پر از هوا کرد و زیر لب گفت :
-چقدر دلتنگ اینجا بودم!
به سمت در دیگر ماشین رفت و آن را باز کرد و به فرانشه گفت:
- بفرمایید خانم... اینم اون باغیه که همش تعریفشو واست میکردم.
زنی جوان با موهای بلند شنیون شده که کت و دامن یاسی به تن داشت از ماشین پیاده شد.
ربابه با آرنجش محکم به پهلوی صغری کوبید:
-خواست کجاست؟
صغری که دردش آمده بود و پهلویش را با دست می مالید با بهت و حیرت گفت:
-کامبیز خان کی از فرنگ برگشته؟ این دختره کیه باهاش؟
پر واضح بود که این زن فرنگی که تنها به همراه کامبیز به باغ آمده بود فقط میتوانست همسر او باشد و بس!
ولی صغری تمام انرژی اش را معطوف فرار از این واقعیت میکرد و دوست نداشت لحظه ای به آن فکر کند.
صدای علی نقی به گوش میرسید:
-خوش اومدید کامبیز خان... کی از فرنگ برگشتید؟ چرا بیخبر اومدید باغ؟ حال خانواده چطوره؟
کامبیز لبخند مردانه ای بر لب نشاند که چهره اش را با سبیلهای نازک پشت لبش زیباتر میکرد.
چند ضربه به پشت علی نقی زد و مهربان گفت:
-دو سه روزی بیشتر نیست اومدم عمو علی نقی. طاقت نیاوردم سری به باغ نزنم. به ژاکلین همسرم قول داده بودم که در اولین فرصت، باغ رو بهش نشون بدم.
علی نقی آهی کشید و گفت:
-هی... هی ... امان از عمر که عین برق و باد میگذره. انگار همین دیروز بود با دوستاتون میومدید اینجا و واسه امتحانات درس میخوندید.
علی نقی رو به ژاکلین کرد و گفت:
-خوش اومدی بابا... تبریک میگم... این آقا کامبیز ما خیلی پسر گلیه... انشا... که خوشبخت بشید.
کامبیز لغت به لغت کلمات باغبان پیر را ترجمه میکرد.
ربابه چادرش را مرتب کرد و با گامهایی بلند به سمت کامبیز و همسرش رفت. صغری هنوز سر جایش میخکوب شده بود و در درونش مانند اسپند روی آتش غوغایی بر پا بود.
صغری سرش را چرخاند:
-دِ راه بیفت ذلیل مرده! نمیخوای سلام کنی بهشون؟
صغری با گامهایی سست و لرزان پست سر مادرش به طرف کامبیز و ژاکلین به راه افتاد. اشک حلقه زده در چشمانش را با گوشه ی روسری زدود.
کامبیز با دیدن ربابه دست در دست ژاکلین به سمتش آمد:
-به به خاله ربابه.. چشم ما روشن. ماشا... بزنم به تخته هیچ فرقی نکردید.
سرش را چرخاند و رو به صغری گفت:
-چقدر بزرگ شدی صغری. ماشا... واسه خودت خانمی شدی ! همین امروزو فرداست که اینجا رو واسه عروسیت چراغونی کنیم.
صغری دیگر طاقت حضور ژاکین در آن جو صمیم را نداشت. شنیدن صدای کامبیز مانند پتکی بود که بر سرش فرود می آمد. در حالیکه بغضش را فرو میخورد بدون جواب دادن به کامبیز رو به مادرش گفت:
-میرم سماورو روشن کنم
کامبیز از طرز برخورد صغری متعجب شد و به محض اینکه ضغری به سمت ویلا رفت گفت:
-صغری چش بود؟ مریضه؟
ربابه خجالت زده از رفتار بی ادبانه دخترش که حتی سلام به مهمانها نکرده بود گفت:
-شما به بزرگواری خودتون ببخشید. تازگیا خیلی بد شده. همش تو فکره. گوشه گیر شده. توجهی به دور و اطراف نمیکنه
کامبیز سری تکان داد و گفت:
-بهش سخت نگیر. حق داره. دخترای هم سن و سال اون الان یه بچه هم بغلشون گرفتن. حق داره کمی افسرده باشه. انشا.. همین روزا یکی پیدا میشه و اونم میره سر خونه زندگیش... تو هم سعی کن مثل قدیما خیلی بهش گیر ندی !
ربابه سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
-چشم آقا... خدا خیرتون بده که حرفاتون همیشه آرامش بخشه
با هیجان سرش را بلند کرد و نگاهی به چشمان آبی رنگ زاکلین انداخت:
-مبارک باشه آقا کامبیز. ماشا... چه خانم خوشگلی دارین. مثل عروسک میمونه. بفرماییید بریم ویلا. الساعه چایی میارم خدمتتون
تمام انرژی صغری با دور شدنش از آن جو سنگین به اتمام رسید. دانه های اشک مانند باران بهاری از چشمانش سرازیر و بغضش منفجر شد. با عجله خودش را به زیر زمین خانه سرایداری رساند. چشمش به گالون نفت و کبریت کنار آب گرمکن افتاد. با گامهایی مصمم به سمت گالون نفت رفت و آن را برداشت. کبریت را در دستانش فشرد. در یک لحظه واقعیت جلوی چشمانش جان گرفت. اینکه دختر ربابه ی بیوه سرایدار و کلفت آقای احتشام است. چشمان لوچ و صورت آبله رویش جلوی دیدگانش ظاهر شد. چهره ی زیبای ژاکلین در مقابلش جان گرفت و اینکه تمام این سالها در خوابی بی پایه و اساس بوده است.
هر لحظه که می گذشت در تصمیمش مصمم تر می شد.
گالن را بالا برد تا نفت روی خودش بریزد که دستی از پشت محکم به شانه اش خورد:
-هی میخوام به این دختره سخت نگیرم نمیشه! میگن به صغری گیر نده! بهش میگم برو سماور رو روشن کن میاد آبگرمکونو نفت کنه. دختر تو فکرت کجاست؟ تو کدوم عالم سیر میکنی؟ هااااا.....؟
نگاه ربابه به شعله آبگرمکن و کبریت دست صغری کشیده شد:
-آب گرمکن که روشنه ... برو سماور رو زود روشن کن. ژاکلین خانم بارداره هوس چای کاکوتی کرده. ببینم یه کاری بکنی ما رو از اینجا بندازن بیرون.
صغری نگاه ماتی به مادرش کرد. بی هدف به سمت در زیر زمین رفت. پاهایش قدرت تحمل وزنش را نداشتند.
با حزن و اندوه به خودش گفت:
- هیچکاری دیگه از دستت برنمیاد صغری. زنش حامله ست!
غمگین ادامه داد: گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه .... به آب کوثر و زم زم سفید نتوان کرد
صدای جیغ ربابه بلند شد:
- به جای حرف زدن با خودت، دست بجنبون آقا و خانم منتظرن! همین امروز و فرداست که ببریم دارالمجانین بخوابونیمت!
(;
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان