امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عاشق شدن در دی ماه و مردن به وقت شهریور

#1
عاشق شدن در دی ماه و مردن به وقت شهریور

گفته بود برای بُردن چمدانش برخواهد گشت. تازه از خواب بیدار شده بودم و بوی دریا می دادم. وقتی خوابت بوی زُهم ماهی بدهد حتمن بیداریت هم بوی دریا می گیرد و گرنه آن کسی که خواب دیده، تو نیستی. "کجایی؟" تا بگویم "بو کن!" و تو بگویی لابد حالا که خواب آن همه ماهی مرده را دیده ای باید حالا بیداریت هم باید بوی دریا بدهد و قاه قاه بزنی زیر خنده، دیوار به دیورا خودت را بغلتانی و ریسه بروی. دست آخر بیایی و آغوشم را بچسبی؛ بگویی اگر راست می گویم غرقت کنم و من بلند شوم، تو را با غیظ کنار بزنم و بروم با صورت نشُسته چای تلخ و سرد دیشب را بعد از دود کردن سیگاری بنوشم. چای تلخ و سرد دیشب را، که همیشه فراموش می کنیم؛ بخوریم. امروز دلم نیامد. گفتم هنوز صبح نشده. دیروز هم همین را گفتم و از تختم بلند نشدم. گفتم:"هنوز صبح نشده". تا تو نیایی که صبح نمی شود. حتا نیامدی چمدانت را برداری. گفته بودی برای بردن چمدانت بر می گردی. نه تو نگفتی. عماد گفت مریم من هم که رفت شهریور بود ولی برگشت. همه اشان برای بردن چمدانشان هم که شده برمیگردند.
کاش هنوز سایه ات صفحه ی بازی را تاریک کند و بگویی :"اسبت بد جایی پارک شده"
کاش دی ماه بود.
کاش دی ماه بود و کلی وقت داشتیم تا شهریور. هر وقت می گفتم اگر حالا دی ماه است پس...
به خنده می گفتی:"حالا کو تا مردن عاشق، حالا کو تا شهریور، حالا کو تا بازی را بلد بشوی و اسبت را درست اول بازی زمین نزنی"
گفتی از کنار پنجره چیزی شبیه یک پرنده گذشت. من از پشت بازی بلند شدم. پرده را کنار زدم و با چشمهای گرد شده پرسیدم "از کجا!؟ کدام سمت رفت!؟"
گفتی:"از آنجا، از آنجا"
من برگشتم تا جهت دستهایت را دنبال کنم. خنده از چشمهایت لب پَر می زد. سایه ی پرنده ای روی دیوار بود. با دستهایت به من نزدیکش می کردی.
گفتم:"مسخره!"
کلمات گاهی زودتر از فهم ما از زبانمان بیرون می دوند. مسخره بود. حالا که دی ماه را تا امروز مرور می کنم همه چیز شبیه یک بازی می نماید. بازی ای که بازیگرش درست اول بازی اسبش را زمین می زند. حتا اگر نمی خواستی زود ماتم کنی باز هم بازی تا وقت دم کشیدن چای طول می کشید و من دیگر دل و دماغ نداشتم و تو می رفتی زیر گاز را خاموش می کردی و از توی آشپزخانه داد می زدی "چطور قرار است شهریور بشود وقتی هر روز و شب ما دی ماه است"
من با مشت بالش را پوش می دادم و گفتم:"نشنیدم! چه گفتی!؟"
دست به کمر در درگاه آشپزخانه به نقطه ی گنگی زل زده بودی و گفتی:"امشب با دیشب چه فرقی داشت!؟"
با صدای ضعیفی از گلو خواستم جوابت را بدهم. نمی دانم جوابت را دادم یا نه. بعدش را نمی دانم چه شد. کجایی تا با هم این خاطرات را مرور کنیم و تو بگویی لعنت به این حافظه. تو عادت داشتی به چیزهایی که بیشتر از همه بهشان احتیاج داری لعنت بفرستی.
خوابیده بودیم. بعد از هر مکالمه ی عاشقانه ای آدم می خوابد. مگر نه؟
چشم هایم را که باز کردم عرقم بوی خیابان می داد. چشمهایم را باز نکردم، از خواب پریدم، یادت می آید!؟.تو به دیوار کنار تخت تکیه دادی، بالش را بین پاهایت نشاندی و روی آن قوز کردی و گفتی:"حالا خوابت چه بود که بیداریت بوی خیابان می دهد؟"
گفتم:"خواب دیدم کسی دارد خفه ام می کند و من از چنگش فرار کردم. دویدم. آنقدر دویدم که گریه خیابان را برفکی کرد و داشتم بالا می آوردم"
گفت:"حالا این چه ربطی به خیابان دارد!؟"
گفتم:"توی خوابم فکر کردم بدوم به سمت جایی امن و همین که بیدار شدم دیدم فکرم مثل عرق سرتاسر تنم را پوشانده
گفت: حالا مگر خیابان چه بویی می دهد؟
گفتم: بوی...بوی...نمی دانم. فقط دیگر بوی ترش ترس می نشیند و آدم حس می کند تنها نیست
گفت:"یعنی می گویی تنهایی بد است؟ اگر تنها بودی دیگر کسی نبود که دنبالت کند و تو بخاطر تهدید تنهایی به خیابان پناه نبرده ای که دنبال تنها نبودن باشی"
از روی تخت بلند شدم و پرده را کنار زدم. گفت:"لطفن پرده را بکش"
گفتم:"ببین چه باران قشنگی می بارد"
گفت:"لطفن پرده را بکش، بگذار اینجا شب بماند، به خواب احتیاج دارم"
گفتم:"اما آخر باران به این قشنگی..."
گفت:"خودمان اینجا به اندازه ی کافی خیس هستیم"
خندیدم. آنقدر تلخ خندیده ام که سرفه ام گرفت. رفتم توی آشپزخانه شیر آب را باز کردم و دهانم را زیر شیر آب گرفتم.
هوس بازی کرده بودم. سیگاری گیراندم و میز را چیدم، حرکت اول را که رفتم سایه اش روی بازی را گرفت. اسبش را جلو آورد. با چشمهای گرد نگاهش کردم.پکی به سیگار زدم و فکر کردم حالا با این شیوه ی جدید بازی حتمن راحت تر اسبم را از دست می دهم. اسب به کشتن هم کیش خود آمده بود.سیگار را دود کردم و حرکت بعدی را رفتم.
گفت:"فکر می کنم شب است"
بازی ادامه پیدا کرد. اسبم را زد.
گفتم:"راست می گویی من هم فکر می کنم واقعن شب است. اسب آدم اگر روز روشن زمین بخورد یعنی کور است. کور که شب و روز نمی شناسد."
گفت:"حالا اگر شب است پس حالا ما خوابیم. بعدش که بیدار شوی بوی من را می دهی"
گفتم:"بوی تو؟ موضوع خواب من حالا بازی است. بیدار که بشوم بوی باخت می دهم"
گفت:"اگر چه بشود بوی من را می دهی؟"
گفتم:بگذار شهریور بشود می فهمی"
گفت:"هیچوقت شهریور نمی شود. ما توی یک روز و شب همیشگی قاب شده ایم"
خندیدم. به سرفه افتادم. آنقدر سرفه کردم که از روی صندلی سُر خوردم . نشستم روی زمین. چشمهایم را بستم. وقتی چشمهایم را باز کردم کنارم نبود. سراسیمه از تخت نیم خیز شدم که او را جلوی پنجره ی سراسر پرده پوش دیدم. نیم رخ اش در تاریکی شبیه چراغ نیمه جانی بود. گفتم: "آنجا چه می کنی؟ کی بیدار شدی؟"
گفت:"دارم بیرون را نگاه می کنم"
نگاه دقیق تری به پرده انداختم و گفتم:"اینطور که چیزی پیدا نیست؟"
گفت:"قرار نیست که چیزی پیدا باشد. همه چیز توی تخیل ماست"
بعد چرخی دور اتاق زد و توی تاریکی اش گم شد. صدایش را می شنیدم که چیزی زمزمه می کرد.
گفتم:"با خودت حرف می زنی؟"
گفت: "بوی مرگ می دهم"
عوض شده بود. شبیه من حرف می زد. نفهمیده بودم. حالا که گفت بوی مرگ می دهد یادم افتاد مدتی است که به بوی خواب ها وبیداری هایم نمی خندد.
گفتم:"مگر چه دیدی؟"
گفت:"حالا که خوابم ولی آن وقت که بیدار بودم ماه شهریور بود"
کلمات راه نفس کشیدنم را بسته بودن. ترسیدم. گفتم:"حالا که شهریور نشده حالا که هنوز..."
تاریکی روبرو را جستجور می کردم تا روشنایی از چشمها یا صورتش را مخاطب ترس و دلهره ام کنم. فقط صدای زمزمه اش را می شنیدم. به سرفه افتادم. آنقدر سرفه و سرفه که به گریه ام انداخت ولی کسی آب دستم نداد. چمدانش را بسته ام گذاشته ام دم در، حتمن بر می گردد و چمدانش را بر می دارد.
گفتم:" ماه چندم است؟" کمی انگشتهایش را توی هوا تکان داد و خندید
گفتم:"حالا دی ماه است که عاشقت شده ام ولی این عشق در شهریور می میرد."
لبخند روی صورتش ماسید. گفت:"یعنی چه!؟"
گفتم:" همه می دانن. این یک قانون است"
خندید. نه! قهقهه زد.
گفت:"حالا کو تا شهریور"
گفتم:"عشق نمی میرد"
گفت:"خودت گفتی عشمقمان شهریور می میرد"
گفتم:"درست است ولی عشق که به همین سادگی نمی میرد. اگر عشق واقعی باشد یکی از دو طرف را محو می کند"
گفتی: "حالا بازی ات را بکن. اسبت بد جایی پارک شده"
گفتم:"باور نمی کنی!؟"
(;
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان