نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#11
نگهبانمون هم کهطبق معمول نبود یا دستشویی یا خواب با تو یخچال!!!

دکمه اسانسور رو زدم اما چون عجله داشتم از پله ها رفتم بالا.....

از بس هول بودم پله هارو دو تا یکی میکردم و میخواستم هر چه زود تر به مامانم بگم که تو شیراز قبول شدم....

البته به امید اینکه قبول کنه و بزاره برم!!!

خونه ما طبقه سوم ومن نزدیک بود برم طبقه چهارم اصلا معلوم نبود حواسم کجاست!

وقتی پشت در رسیدم کمی مکث کردم تا نفسم جا بیاد....

تند تند نفس میکشیدم و هن هن میکردم....

بعد چند دقیقه که حالم جا اومد در رو با کلید باز کردم و رفتم تو.....

طبق معمول همه خواب بودند ....سریع کفشامو تو جا کفشی گذاشتم ودر و قفل کردم و رفتم تو اتا ق ولباسام رو عوض کردم وحوله مخصوصم و برداشتم ورفتم حموم....

مطمئنا یه دوش اب گرم خستگی رو از تن ادم میبره....

همینطور هم شد اب گرم خستگی رو از تنم خارج کرد...

از حموم بیرون اومدم و موهای بلند و ابشاریم رو خشک کردم و بلوز ابی با شلوار لی ام رو پوشیدم .....

هنوز هم بقیه خواب بودند...دایی سرکار بود زندایی هم خونه خواهرش ....سحرم نمیدونم دوباره با کدوم bfاش بیرون بود!

ماد هم که خواب بود اشکان پسر دایی ام هم حتما خواب بود دیگه.... بیکارتر از اون تو این خونه نداریم......

همینطور داشتم فکر میکردم چطور این موضوع رو به مامانم بگم تا راضی شه.....

درهمین افکار بودم که صدای میشا منو از گذشته بیرون اورد.....

میشا:شقایق بیا بخواب دیگه عین جنازه رو مبل ولویی!

خنده ای کردم و رفتم لباسام رو عوض کردم ور فتم تو رخت خواب و خزیدم زیر پتو ......

پتوم سرد شده بود منم عشق میکردم...

دوباره رفتم تو فکر.....

اون موقع داشتم فکر میکردم چطوری به مامانم بگم که ناراحت نشه ودعوام نکنه ....

پاشدم رفتم سر یخچال وبه نتیجه ای نرسیدم ودر یخچال رو بستم!مادرم همیشه میگفت:

مامان:این یخچاله یا کاروانسرا؟!

خب راست هم میگفت . دوباره نشستم رو مبل و غرق د افکار بودم که یکی دو دستی شونه ام رو فشار داد ومن هم از حرص جیغ کشیدم.......

نگهبانمون هم کهطبق معمول نبود یا دستشویی یا خواب با تو یخچال!!!

دکمه اسانسور رو زدم اما چون عجله داشتم از پله ها رفتم بالا.....

از بس هول بودم پله هارو دو تا یکی میکردم و میخواستم هر چه زود تر به مامانم بگم که تو شیراز قبول شدم....

البته به امید اینکه قبول کنه و بزاره برم!!!

خونه ما طبقه سوم ومن نزدیک بود برم طبقه چهارم اصلا معلوم نبود حواسم کجاست!

وقتی پشت در رسیدم کمی مکث کردم تا نفسم جا بیاد....

تند تند نفس میکشیدم و هن هن میکردم....

بعد چند دقیقه که حالم جا اومد در رو با کلید باز کردم و رفتم تو.....

طبق معمول همه خواب بودند ....سریع کفشامو تو جا کفشی گذاشتم ودر و قفل کردم و رفتم تو اتا ق ولباسام رو عوض کردم وحوله مخصوصم و برداشتم ورفتم حموم....

مطمئنا یه دوش اب گرم خستگی رو از تن ادم میبره....

همینطور هم شد اب گرم خستگی رو از تنم خارج کرد...

از حموم بیرون اومدم و موهای بلند و ابشاریم رو خشک کردم و بلوز ابی با شلوار لی ام رو پوشیدم .....

هنوز هم بقیه خواب بودند...دایی سرکار بود زندایی هم خونه خواهرش ....سحرم نمیدونم دوباره با کدوم bfاش بیرون بود!

ماد هم که خواب بود اشکان پسر دایی ام هم حتما خواب بود دیگه.... بیکارتر از اون تو این خونه نداریم......

همینطور داشتم فکر میکردم چطور این موضوع رو به مامانم بگم تا راضی شه.....

درهمین افکار بودم که صدای میشا منو از گذشته بیرون اورد.....

میشا:شقایق بیا بخواب دیگه عین جنازه رو مبل ولویی!

خنده ای کردم و رفتم لباسام رو عوض کردم ور فتم تو رخت خواب و خزیدم زیر پتو ......

پتوم سرد شده بود منم عشق میکردم...

دوباره رفتم تو فکر.....

اون موقع داشتم فکر میکردم چطوری به مامانم بگم که ناراحت نشه ودعوام نکنه ....

پاشدم رفتم سر یخچال وبه نتیجه ای نرسیدم ودر یخچال رو بستم!مادرم همیشه میگفت:

مامان:این یخچاله یا کاروانسرا؟!

خب راست هم میگفت . دوباره نشستم رو مبل و غرق د افکار بودم که یکی دو دستی شونه ام رو فشار داد ومن هم از حرص جیغ کشیدم.......
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، Sana mir ، Creative girl
آگهی
#12
بزار لطفا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق به توان 6 2
پاسخ
 سپاس شده توسط مبینا138
#13
سلام بچه ها سپاسسس لدفاااااااا. Rolleyes

نفس:

با صدای شقایق که بهم میگفت رسیدیم از فکر اینکه به چه سختی بابا رو راضی کردم در اومدم با هم رفتیم تو هتل ولی من انقدر اعصابم خراب بود اصلا

نفهمیدم کی رفتیم تو هتل کی سوار اسانسور شدیم یا کی رفتیم تو اتاقمون وقتی به خودم اومد م که بچه ها خابیده بودن خودمم تو تختخواب بودم

دوباره به گذشته فکر کردم به گریه مامان گلم موقع رفتن به بغض بابا به اینکه مامان شقایق رو چقدر سخت راضی میشد البته حق داشت تو دار دنیا فقط

شقایق و داشت با راننده شرکت بابا اومدیم تو راه بودیم که کسی که بهش گفته بودم دنبال خوابگام بهم زنگ زد و گفت خوابگاها همه پر شده اونموقع

چقدر به شانس بدم لعنت فرستادم  ولی صدامو در نیومد چون میدونستم اگه برگردیم دیگه عمرا راضی شن  پس به دوستم که بهم زنگ زده بود گفتم

ادرس یه خوابگاه و بهم بگه عاشق رشتم بودم ودلم نمیخواست به هیچ وجه حتی شده یه از درسمو جا بمونم به راننده ادرس رو گفتمو اونم رفت سمت

خوابگاه بابا به یکی از دوستاش که نمایشگاه ماین داره  سفارش یه پرشیا داده بود که اونم تو راه ادرس خوابگاه تقلبی رو داده بودم ماشین رو اورده بود

اونجا تا راننده ما رو رسوند زود رفت اونور خیابون یه پرشیا سفید بهم چشمک زد رفتم جلو بعد معرفی خودم کلیدو از اون مردی که ماشین رو اورده

بودگرفتم بعدم رفتیم هتل بماند اینا تو راه هتل چقد منو فوش دادن و لعنت کردن از اونروز به بعدم که تا امروز همش در به دری بود و لعنت کردن منو دنبال

خوابگاه گشتنو به خانواده ها دروغ گفتن که همه چی خوبه یه هفته بیشتر به باز شدن دانشگاها نمونده بود واعصاب منم خراب اینا هم همه چی رو گردن من انداخته

بودن تا که بالاخره امپر چسپوندم بابا حالا خوبه من به خاطر خودشون اینکارو کردم اگه برمیگشتم عمرا دیگه میزاشتن بیام تو جام یه غلت زدم تخت من وسط بود با

غلتی که زدم رو به رویه میشا در اومدم اونم بیدار بود


میشا:چرا نمیخوابی چشم عسلی؟

عادت میشا بود بعضی وقتا چشم عسلی صدام میکرد

من:خودت چرا نمی خوابی؟

میشا:نمیدونم میدونی نفس من میگم ما که به همه خوابگاها سرزدیم بریم خونه ها رو هم ببینیم شاید یه خونه دانشجویی گیرمون اومد خدا رو چه دیدی بد میگم؟

یه ذره فکر کردم بد فکری نبود

من : بدفکری هم نیست؟

با صدا شقایق رومو اون سمت کردم

شقایق:چی میگید نیم ساعته؟


شقایق


اخه میدونید من خیلی به شونه هام حساسم اگه دست کسی یهش  بخوره جیغم در میاد....

باحرص و ترس بلند شدم و برگشتم ببینم کدوم دیوونه ای اینکارو کرده که دیدم بعله....

اقا اشکان باز کرمش گرفته....

تقصیر خودمه خب نقطه ضعف نشون دادم!

همونطور که شونه ام رو میمالیدم گفتم

شقایق :داخه مرتیکه خر!!!این چه کاریه بیشوهور!!!!

خنده شیطانی سر داد و گفت

اشکان:چقدر تو بی ادبی شقایق!

شقایق:خوب تقصیر توئه دیگه اگه از حال برم چی؟!نمیگی ناکام میشم بی دختر عمه میشی؟!

اشکان:نترس بادمجون بم افت نداره!

خندیدم و باحرص کوسن رو مبل رو برداشتم و کوبیدم رو سرش و  تو همین حین صدای مادرم هم در اومد

مادر:ای بابا شما دو تا مثل سگ و گربه افتادید به جون هم ؟!

خندیدم و گفتم

شقایق:اون اول افتاد به جون من....

مادر بحث بین مارو تموم کرد و من هم که فرصت رو مناسب دیدم جفت پا اشکان رو انداختم تو اتاقش و گفتم که مزاحم خلوت من و مامانم نشه.........

خیلی اروم و شمرده به مامانم گفتم

شقایق :مامان .....من و میشا و نفس .....قبول شدیم....

مادرم با خوشحالی گفت

مامان:وای چه خوب تو تهران قبول شدی....

سرم رو انداختم پایین و گفتم

شقایق:نه....تو....شیراز...

مامانم کپ کرد .منمهی واسش توضیح میدادم که نفس ومیشا هم قبول شدن و کلی دلیل اوردم ولی گوش مادرم بدهکار نبود.....مرغش یه پا داشت.....

هی میگفت نمیتونی بری اگه بلایی سرت بیاد چی؟از مادوری اجازه نمیدم از من دور باشی واز نگرانی هایی که هرمادری داره...

ولی تا شب هر کاری کردم راضی نشد...بالاخره به نفس زنگ زدم وگفتم به هیچ وجه مامانم راضی نمیشه....اونم باهام قرار گذاشت و قرار شد همو ببینیم.....

فرداش با سرعت جت اماده شدم و تیپ پسرکش (ارواح عمت)زدم و رفتم بیرون!

وقتی موضوع رو با میشا و نفس در میون گذاشتم قرار شد بیان و با ترفند های خودشون مادرمو راضی کنند...

فردای اون روز نفس و میشا اومدن خونه ی ما تا مادرمو با داییمو راضی کنن ....البته به مادرم حق میدادم از دار دنیا فقط منو داشت و پدرم هم که خیلی زود دار فانی رو وداع گفت....

فقط باید اونجا بودید ومیدید که نفس چطوری مادرمو راضی کرد اینقدر تعریف کرد و اطمینان به مامان ودایی داد که دوتاییشون بالاخره راضی شدن..... مادرم

کلا خیلی به میشا و نفس اطمینان داشتو به خاطر همین با اومدن اونا خیالش راحت شد ....

ولی از شانس بد ما وقتی رفتیم شیراز تمام خوابگاها پر بودو به همین دلیل ما مجبور بودیم برای چند روز بریم هتل تا ببینیم چی میشه....

تو همین افکار بودم که صدای پچ پچ چه عرض کنم حرف زدن میشا و نفس رو شنیدم ومن رو از افکار بیرون کشید......


میشا


داشتم با نفس حرف میزدم و به این نتیجه رسیدیم از فردا بیریم دنبال خونه....راستش از دست نفس هم من وهم شقایق خیلی عصبی بودیم ولی خب دیگه اونم

صلاح مارو میخاد دیگه اگه برمیگشتیم تا یک سال دانشگاه بی دانشگاه.....یکهو صدای شقایق پارازیت انداخت:

شقایق:چی میگید نیم ساعته؟

من:هیچی تو بگیر بکپ پارازیت.

شقایق:میشا اینجوری مثل این مادرا حرف نزن که با زور بچه رو میفرستن تو داخل تخت خواب...

خنده ام گرفت چون مادر خودمم بچه بودم همینجوری منو میفرستاد تو رخت خواب گفتم

من:بابا هیچی میخایمم از فردا بریم دنبال خونه....

شقایق:چی؟میدونید قیمت خونه اجاره کردن با خوابگاها چقدر فرق داره ؟؟پولشو از سر قبر من میارید.

نفس:خفه بمیری.مثل این پیرزنای هشتاد ساله یکدم غر میزنه.بابا مگه من این گندو نزدم؟پولش بامن شما هر چقدر دارید بدید...

من:اخ قربون دوست گلم برم.بیا بغلم یه ماچ بلبلی کنمت....

نفس در حالی که میرفت زیر پتو گفت:

نفس:برو اونور الان ابیاریم میکنی.نه به اون موقع که میخاستی بزنی نه به الان.

شقایق:بگیرید بخوابید فردا رو که ازتون نگرفتن.

من:چسب خانم معلم الان میخوابیم

بعدم یه شکلت در اوردم که شقایق متکاشو پرت کرد سمتم

شقایق:میشا یا میخوابی یا میام اون متکا رو میکنم تو حلقت.

من :باشه منو باش میخواستم نصف شبی یکم بخندونمتون که شب خوابای خوب ببینید.

شقایق:از این لطفا نکن تو بکپ...

بالاخره خوابیدیم ومن رفتم به زمانی که به مامان و بابام گفتم شیراز قبول شدیم

رفتم داخل خونه یک اپارتمان معمولی که ما طبقه دومش بودیم میشستیم .میدونستم الان بابا و مامان خونه هستند.کلیدو انداختم وارد شدم
بابا داشت جلوی تلویزیون تخمه میشکست و فیلم میدید . تو دلم گفتم:

من :پدر من اخه این همه تخمه شیکستی و فیلم دیدی چی شد؟؟اصغر فرهادی شدی؟منو دریاب... الان همه دارن از استرس میمیرن که دخترشون قبول شده یا نه ابابی ما داره فیلم میبینه..

رفتم جلو یکم خودشیرینی کنم بلکه سرزنش نشم رفتم پریدم بغل بابام و گفتم:

من:چاکر بابای خودم...

بابا:دختر سکته ام دادی که...

من:ای بابا. اگه منم همینجوری میرفتم تو فیلم سکده میکردم دیگه..
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط عشق سلنا2 ، ستایش*** ، Sana mir ، Creative girl
#14
نه عزیز بزارش اسمه شخصیتاشو گفتم چون این رمانو خوندم!!
تو انجمن نیس!
من از میشا و اتردین خوشم میاد! Big Grin Big Grin
☆Welcome to our personal hell☆
پاسخ
#15
خیلی قشنگ
من یه دیونم
دیونه ی چشای تو
عشقم
پاسخ
 سپاس شده توسط نفسممممممم ، Nazina
#16
بچه هااااااا سپااااااااااااااااااااااااااااااااااااااسسسسسسسسسسسسسسسسس بدید دیگه......... Angry   Angry

بابام :دختر حالا بلبل زبونی نکن... بگو کجا قبول شدی ؟؟تهران نیست نه؟

من:بابا تو از کجا فهمیدی ؟

بابام:از اونجایی که اینجوری به من لم دادی خودشیرین...حالا کجا قبول شدی بگو مامانتو اماده کنم...

من :بابا مگه تنوره میخای اماده اش کنی؟باباجای دوری نیست همین بغله شیراز...

بابام:رو روبرم هی...شیراز همین بغله دیگه؟

من:اره دیگه خانم شیرازی این بغله دیگه..

بابام خندید نوک بینیمو فشار داد و گفت

بابام:خوشم میاد از زبون کم نمیا ری..

من:دختر بابامم دیگه..

داشتیم حرف میزدیم که مامانم در حالی که جاقو دستش بود اومد از اشپزخونه بیرون وگفت:

مامانم:سلام خانوم خانوما..چی قبول شدی؟؟

تو دلم گفتم:

من:اوه اوه با صلاح سرد اومد.....جون من اول برو اون چاقو رو بزار زمین که منو با اون شقه نکنی......

بابام به دادم رسیدوگفت:

بابام:خانوم اول برو اون چاقو رو بزار زمین دستتاتم بشور بعد بیا باز جویی کن...

من:بابا مگه میخاین منو بکشین بخورین میگی برو دستتاتو بشور بیا...

بابام اوم طوری که خودم بشنوم گفت:

بابام:بچه زبون به کام بگیر مامانتو دارم میفرستم پی نخود سیاه....

مامانم رفت داخل اشپزخونه بعد اومد بیرون من چسپیده بودم به بابام یکهو بلند شدم و در حالی که میگفتم:

مامان من و نفس و شقایق شیراز قبول شدیم

دویدم داخل اتاق و در و قفل کردم...مامانم یکجوری داد میزد که دلم به حال بابای بیچاره ام سوخت که الان بد بخت گوشش کر شده.

مامانم میگفت:اخه بچه چقدر بهت گفتم بشین بخون هی میگفتی مخم باز دهی نداره.ای اون باز دهیت بخوره تو سرت......میدونستم هیچی نمیشی.....

داد زدم :ا مامان شیراز قبول شدیم دیگه....تازه نفسم میخاد برومون خوابگاه بگیره....

مامانم:حالا رفتی اون تو بلبل شدی باشه چون نفس باهات هست ومن بهش اطمینان دارم میزارم بری...

تو دلم گفتم:دکی مامان مارو باش به بچه مردم به جای بچه ی خودش اطمینان داره...



نفس



من - ببخشید اقا ما میخواستیم چند تا خونه دانشجویی بهمون معرفی کنید

فکر کنم این اخرین بنگاهی بود که تو شیراز هست از ساعت 9 صبح تا الان که 9 شبه دنبال خونه بودیم مگه پیدا میشد دیگه کل خیابونا رو متر کرده بودیم همه بنگاهی

ها رو هم رفته بودیم این فک کنم اخریش بود مرد بنگاهی که یه مرد شکم گنده قد کوتوله

بود و حدود 40 یا 45 میزد سرش رو از رو میزش بلند کرد و یه نگاه به ما کرد و با صدای کلفتی گفت

مرد-اول رضایتنامه پدر یا مادر یا قیم داری؟

اههههههههههه دیگه از این سوال خسته شدم همه ی بنگاهیا همین رو میپرسیدن و با جواب منفی ما میگفتن خونه نداریم

دست بچه ها رو گرفتم و از بنگاه کشیدم بیرون

شقایق با لحنی حرسی که معلوم بود اگه میتونست منو میکشت دستشو بیرون کشید و گفت

شقایق-چته تو چرا همچین میکنی چرا جواب ندادی؟

من:چون اول یه نگاه بهمون میکر بعد تا میفهمیدتنهاییم چشاش ستاره پرت میکرد مثل بقیه بنگاهیا

شقایق دیگه هیچی نگفت ماشینو نیورده بودیم و باید پیاده میرفتیم داششتیم میرفتیم سمت هتل که با صدای قار و قور شکم میشا چشامون از حدقه در اومد اخه

همین الان یه پیراشکی خورده بود میشا یه نگاه به منو شقایق کرد بعد دستشو گذاشت رو شکمش و گفت

میشا-الهی مامان فدات شه اروم باش ابرومون رفت

اینا رو همچین مظلوم گفت که منو شقایق غش کردیم

من-کی میاد بریم فست فود مهمون من

میشا -اگه مهمون تو باشیم که اره میاییم ولی اگرنه من بچمو راضی میکنم ساکت شه که خرج نندازه رو دستم

یه خنده کردم و دست دوتاشون رو گرفتم رفتم سمت فست فود اونور خیابون رفتیم تو یه فست فود بود با دکور نارنجی و طوسی که دو طبقه بود با بچه ها رفتیم طبقه

دوم پشت میز نشستیمو گارسون اومد سفارشا رو گرفتو رفت همه پیتزا مخصوص سفارش دادیم

شقایق-نفس بیا از خر شیطون پایین بزار برگردیم سال بعد دوباره کنکور میدیم قبول میشی باشه بیا بر گردیم تا کی میخاییم دروغ

بگیمو پهنون کاری کنیم؟

میشا-راست میگه دیگه به هر دری زدیم نشد دیگه
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، ...mah bano ، پونه خانوم ، Sana mir
آگهی
#17
میخواستم بگم باشه برگردیم که توجه هم به حرفایه سه تا پسر که میز بقلیمون نشسته بودن جلب شد

من-بچه ها یه دقیقه خفه

یه پسر خوش هیکل که پشتش به من بود وموهای بلوطی خرمایی داشت که بقلاش کوتاه بود و بالاش نسبت به بقلاش بلند تر بود داشت به پسر روبه رویی میگفت

پسر-اخه اتردین ما یه هفته ای چه جوری ازدواج کنیم؟

اتردین-سامیار جان من میگم صوری ازدواج کنیم نمیگم که واقعی

پسر سومیه-مگه کشکه یا دوغ یا رمان عاشقان که صوری ازدواج کنیم؟

سامیار-خودت دیدی که صاحبخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاشت تا بهمون خونه بده

اتردین-اخه دانشگاه کم بود ما برای تخصص شیراز قبول شدیم؟

باورم نمیشد مشکل مارو داشتن ولی متفاوت

من-بچه ها شنیدید؟

میشا-اره چه جیگرایی

همون مقوع سامیار از جاش بلند شد چه قدی چه هیکلی وای چه صورتی

شقایق-نفس چه تیپه این سامیاره با تو ست شده

یه نگاه به لباسم کردم یه مانتویه کوتاه که تازه مد شده به رنگ عسلی همرنگ چشام پوشیده بودم با شلوار قهوه ای شال قهوه ای با کیف و کفش عروسکی عسلی

تیپم اس بود (من نگم کی بگه Big Grin )یه نگاه به لباسای سامیار کردم کپی من بود در حال انالیز کردن تیپ خودمو سامیار بودم که جیغ کوتاه میشا منو پروند

میشا-نفس چشاش کپی رنگ چشمامایه تو ا وایییییییییی

من چشام عسلی روشن بود با رگه های طوسی اگه لباسم طوسی بود رنگش طوسی میشد چشام تیله ای نبود چون فقط تو یه همین دو رنگ در تغییر بود بیشترم

عسلی بود تا طوسی

سامیار دوباره برگشت نشست سرجاش منم در یه تصمیم انی گوشیمو دراوردم الکی گذاشتم در گوشم وبلند طوری که پسرا صدامو بشنون شروع کردم صحبت

من-اقای کاشانی ما اینجا نه خوابگاه پیدا کردیم نه خونه  دانشجویی چون همشون یا باید متاهل میبودی یا به درد نمی خوردن ما بر میگردیم تهران

میشا با تعجب طبل معمول با صدایه بلند

میشا-باکی حرف میزنی؟

من با صدای بلند-وکیل بابام

تو همین هیری ویری با صدای اتردین سرمو بلند کردم و الکی با شخص خیالی پشت تلفن خدا حافظی کردم

من-بله بفرمایید

اتردین -ببخشید میتونم بشینم

من-به چه دلیل

به جای اتردین سامیار جواب داد

سامیار - یه کارمهم.............................


فصل دوم


شقایق

دیشب نفس و میشا قرار گذاشتن که صبح بریم بنگاها رو بگردیم تا شاید یه جایی پیدا کردیم ......به قول معلم شیمیمون آما......هیچ جایی رو پیدا نکردیم به قول نفس

همشون تا میفهمیدن که ما تنهاییم چشاشون ستاره پرت میکرد!آخه نه این که ما خیلی خوشحالیم !(خب هستیم دیه)......بگذریم از ساعت نه صبح تا نه شب

داشتیم میگشتیم ولی هیچی به هیچی بالاخره اخرین بنگاه رو هم که رفتیم نفس اعصابش از این ستاره های توی چشم اقاهه خرد شد و دست من و میشا رو گرفت و

کشید بیرون.... چون میشا گشنه شده بود رفتیم فست فود و مهمون نفس جونم بودیم! Big Grin

خیلی کلافه شده بودیم و اگه دست خودم بود شالمو از سرم در میاوردم اما نمیشد من و میشا داشتیم با هم اصرار میکردیم که برگردیم تهران چون دیگه کلافه شده

بودیم ...نفس میخواست حرف بزنه که یهو گفت

-بچه یه دقیقه خفه

و گوشاش رو تیز کرد ...داشتیم فک میکردیم که به چی گوش میده که تو همین حین صدای دو پسر رو شنیدیم

پسر- اخه اتردین ما یه هفته ای چه جوری ازدواج کنیم

اتردین- سایمار جان من میگم صوری ازدواج کنیم نمیگم که واقعی

پسر سومیه- مگه کشکه یا دوغ یا رمان عاشقانه که صوری ازدواج کنیم؟

سامیار- خودت دیدی که صاحب خانه شرط رو متاهل بودن ما گذاشت تا بهمون خونه بده

اتردین -اخه دانشگاه کم بود ما برای تخصص شیراز قبول شدیم؟

چشام شد اندازه ی نعلبکی !چی میشنیدم؟!اونا هم مثل ما بودن.... به میشا و نفس نگاه کردم ...هردو شون شوکه بودن مثل من و مطمئنم توجهشون به حرف اون

سه پسر جلب شده بود....ماشاالله هر سه شون خوشتیپ بودن...نگاهم افتاد به پسر سومیه که اسمش رو نمی دونستم ......بی نهایت کنجکاو بودم بدونم اسمش

چیه میدونید اخه من کلا از بچگی م دختر فعالی  بودم و در زمینه فضولی تبحر داشتم!!!!

تو همین لحظه همون پسر خوشتیپه که فک کنم اسمش سامیار بود بلند شد...

به نفس گفتم

شقایق-نفس چه تیپه این سامیاره با تو ست شده

نفس به لباسش نگاه کرد و خودش روو با اون مقایسه کرد خنده ام گرفته بود اما هیچی نگفتم...که یهو جیغ میشا من و نفس رو پروند....

میشا-نفس چشاش کپی رنگ چشای توا وایییی

این میشا از بس بلند حرف میزد فک کنم پسرا هم فهمیدن ولی تو همین لحظه نفس موبایلش رو در اورد و الکی شروع کرد به حرف زدن....

نفس-اقای کاشانی ما اینجا نه خوابگا پیدا کردیم نه خونه دانشجویی چون همشون یا باید متاهل میبودی یا به درد نمی خوردن ما بر میگردیم تهران

میشا با تعجب طبق معمول با صدایه بلند ی پرسید

میشا -باکی حرف میزدی؟

نفس هم با صدایه بلند-وکیل بابام

از کارش خندم گرفته بود شدیدا واقعا از مخ آکبندش خوب استفاده کرده بود.....

همون موقع اتردین اومد اونجا خواست بشینه ونفس با یه لحن باحال گفت

نفس-به چه دلیل؟!

به جای اتردین سامیار جواب داد

سامیار-یه کار مهم.......

روش رو برم ........اون پسر خوشتیپه هم که چشم منو گرفته بود اومد کنارشون نشست.....

ماشالا.ماشالا خیلی جیگر بود.......ولی من و سحر(دختر داییم)به الاغ میگفتیم جیگر به همین دلیل خنده ام گرفت و اتردین و اون پسره یا به قولی شهید گمنان(!)نگاهم کردن و از خنده ام برداشت بدی کردن یا بهتره بگم فکر کردن که دارم به قیافه

 خوشگلشون لبخند ژکوند میزنم....

به خاطر همین با خجالت سرمو انداختم پایین و شال یاسی ام روی موهای کهربایی ام جابه جا کردم....

تا به حال هیچ وقت اینطوری ضایع نشده بودم.....اصلا میمردم اون لبخند مسخره رو نمیزدم؟!
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، پونه خانوم ، Sana mir
#18
بیا اینم نتیجه اش حالا اون خوشتیپه(همون که چشممو گرفته Big Grin )داره بهم پوزخند میزنه.....

اه اه اه مرتیکه خودشیفته اصلا غلط کردم چشمم تو رو گرفت...

همینطور که با انگشتای بلند و کشیدم بازی میکردم داشتم فکر میکردم که این آقا سامیار چی میخواد بگه...

البته حدس میزدم چی میخواد بگه ولی خب من از نتیجه اش میترسیدم....

تو عمرم اینطوری پنهون کاری نکرده بودم...

من؟شقایق فروزان فر و دروغ؟!اونم به مادرش؟!عمرا......

اما چی کار میتونستم بکنم؟ این رازی بود که بین ما سه تا .پس اگه من میگفتم اون دو تا به درد سر میافتادن اما حالا که شده دیگه کاریشم نمیشه کرد.....

زر چشمی به میشا نگاه کردم...

اونم عین من استرس داشت .....

شاید همه داشتیم به این فکر میکردیم که نتیجه این کار چیه؟!

دیگه حوصله ام سر رفته بود میشا و نفس هم سکوت کرده بودن به امید اینکه پسرا یه چیزی بلغور کنن اما پسرا هم بد تر از ما!

خودم سکون و شکستم

شقایق-ببخشید اقا گفتید یه کار مهم دارید میشه زود تر بگید؟!

سامیار یه دور هر سه مارو از نظر گذروند....

خواست لب باز کنه که غذا ها رو اوردن و اتردین گفت که غذا های اونا رو هم بیارن رو میز ما بزارن....

سامیار تشکر کرد وشروع کرد به زر ......ببخشید به سخن گفتن(!)
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، پونه خانوم ، Sana mir
#19
ادامشو بزار crying Huh Huh Huh
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق به توان 6 2


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق به توان 6 2
پاسخ
 سپاس شده توسط Nazina
#20
بچه ها سپاس میخامممممممممممممممممم  crying  crying به خدا سپاس ندید نمی زاما Dodgy  تازه جا حساساش مونده تا اینجا مقدمه بوده جانم


اول از وضعیتشون گفت و بهمون گفت که اونا هم وضعیت ما رو دارن.....

بعد از کلی مقدمه چیدن بالا خره رفت سر اصل مطلب

سامیار:خب حالا ما از شما میخواییم که با ما ازدواج کنید....

اون پسری که چشممو گرفته بود(ای بابا دیگه بسه تو ام)گفت:

پسره:البته صوری!

پ ن پ واقعی خو معلومه دیگه.....

نفس هم لبخن محوی رو صورتش بود انگار به همون چیزی که تو سرش بود رسیده بود....

تو همین حین اتردین لبخند زد و گفت:

اتردین:حالا غذا ها رو بخورید از دهن افتاد....

به میشا نگاه کردم فکر کنم تا الان خیلی زور زده بود تا صدای شیکمش در نیاد...

من با این اتفاقی که افتاد دیگه میل نداشتم اما یکم خوردم تا پول نفس حیف و میل نشه....

ولی تا یه گاز از پیتزا زدم اشتهام باز شد و شروع کردم به خوردن....

تو همین حین سامیار رو به پسری که من چشمم رو گرفته بود گفت:

سامیار:میلاد اون سس رو بده به من...

یعنی نمیدونید از این که فضولیم ارضا شده بود چقدر خوشحال بودم....

اوممممممم......پس اسم اقا.میلاد بود.....

با خوشحالی بقیه پیتزام رو خوردم و با دستمال کاغذی اول دستامو تمیز کردم بعد بلند شدم....

نفس و میشا هم غذاشون تموم شده بود و با من بلند شدن تا به سمت دستشویی بریم...

وقتی پامونو گذاشتیم تو دستشویی میشا گفت:

میشا:بیا شدیم مثل رمانا خواستیم متفاوت باشیما....

رو بهش گفتم:

شقایق:تو که بدتم نیومده....

میشا دور از چشم نفس چشمکی زد و با هم ریز ریز خندیدیم......



نفس


اصلا باورم نمیشد نقشم بگیره ولی مثل اینکه خدا دلش به حالمون سوخت گفت گناه دارن بزار یه حخالی بهشون بدم ولی خودمون عجب پسرایی بودن میشا که اصلا

اینا رو دید گشنگیش یادش رفت اون شقایقم که نیشش شل شد نزدیک بود ابرومون بره رو کردم سمتشون

من-بچه ها همین اول کاری نگید بله ها یه ذره ناز کنید بعد

رفتیم جلویه اینه ی روشویی مو هامو مرتب کردم وشال عسلی قهوه ایمو مرتب کردم عاشق موهام بودم خودشون خدادادی رنگ شده بودن موهام تا وسطاش قهوه ای

بلوطی بود بعد قهوه ای روشن و آخرم عسلی نسکافه ای رگه های طلایی هم داشت و تا روی باسنم میرسید و خیلی لخت بود با صدایه میشا دستاز سر بررسی

موهام برداشتم

میشا-حالا اگه ما ناز کردیم و اونا پشیمون شدن ؟

نه مثل اینکه اینا زیادم بدشون نیومده بود

من-زیادم بدت نیومده ها

میشا هول کرد و رو کرد به شقایق

میشا-من بد میگم شقایق؟

شقایقم سرشو به نشونه منفی تکون داد و دوباره نیششو باز کرد چشمم روشن این مثبتمون بود که راه افتاد

من-شقایق خجالت بکش

شقایق:حالا خوبه خودت فیلم بازی کردی خرشون کردیاااا خودت اول خجالت بکش

من-خوب دو دقیقه ساکت باشید جلوشون من خودم همه چی رو درست کردم بعد شما حرف بزنید

بعد خرامان خرامان راه افتادم سمت در دستشویی و به سمته میز رفتم از دور میدیدم نگاه هر سه تا شون روی ما سه نفره همون جور با ناز رفتم سمت میز ناز کردن و

باعشوه صحبت کردن با بزرگتر ها و کسایی که زیاد نمیشناسمون عادتم بود همه میگفتن به خالم که الان امریکا بود و سالی یه بار میومد ایران رفتم پشت میز

نشستم تو دستشویی موقع ای که بچه ها حرف میزدن آلارم گوشیم رو رویه ساعت 10/10تنظیم کرده بودم و زنگشو اهنگ زنگ گوشیم گذاشته بودم ساعت مچیم رو

نگاه کردم 10/9دقیقه تو دلم شموردم1.2.3حالا و گوشیم زنگ خورد همه سرا که پایین بودنو تو فکر با صدای زنگ گوشیم که لاواستوری بود به طرف من برگشتن خیلی

اروم گوشیم رو از کیفم در اوردم و زنگشو قطع کردم گزاشتم در گوشم

من-بله

-....................

من-بله بله متوجم بلیتا مونو حاظر کردید برای برگشت

با این حرفم تو چشای هر سه پسر اضطراب شد بی اختیار زل زدم تو چشاشه هم رنگ خودم با نگاش داشت ازم میخواست در خواست مثبت بدم بهشون

-...............................

من-راستش یکی از دوستام گفته خوابگاهشون برای سه نفر جا داره

-.............................

من-قطعی نیست ولی فردا با دوستام برم اونجا رو ببینم اگه از اونجا خوشمون اومد که موندگاریم اگه نه که من به شما خبرشو میدم

-............................

من-خدانگهدار

به شقایق نگاه کردم چشاش داشت غش غش میخندید میشا هم دست کمی از اون نداشت حتما داشت تو دلشون میگفتن عجب فیلیمه این نفس رو کردم سمت پسرا که یکی از اضطراب تو نگاشون کم شده بود ولی کامل از بین نرفته بود

من-خب شما شرایط خودتون رو گفتید اگه میشه خودتون رو معرفی کنید

سامیار-چی بگیم؟

من-همه چی

سامیار یه نفس عمیق کشید و بااعتماد به نفس شروع کرد

سامیار-خب سامیارم27سالمه غیر از خودم یه خواهر 19ساله که مشغول تحصیله و برادر25 ساله که امریکا زندگی میکنه و همونجا هم تشکیل خانواده داده دارم وضعیت مالیمون هم...

اتردین پرید وسط حرفش

اتردین:وضعیت مالیشونم توپه توپه

سامیار یه چشم غره بهش رفت و ادامه داد

سامیار-خوب الانم فوق تخصص قلب و عروق قبول شدیم شیراز و هیچ جوره هم نمیتونم انتقالی بگیرم برای تهران و درسمم حاضر نیستم حتی یه سالم ترک کنم خوابگاها هم پره خونه ها هم پره یا کوچیکه یا همسایه درست حسابی نداره یا فقط برای متاهلاست..........


شقایق



سامیار:ولی ...ما یه خونه پیدا کردیم که از هر لحاظ خوبه فقط....

میشا پرید وسط حرفش:

-ولی چی؟!

سامیار نگاهی کلافه بهش انداخت و گفت:

-ولی باید متاهل باشیم تا اون خونه رو بهمون بدن.....

من:وا چه مسخره حالا که چی؟!(این سوالم یعنی اینکه زودتر زرتو بزن میخوایم بریم!)

سامیار:حالا یعنی اینکه شما باید(نفس عمیقی کشید)شما باید با ما ازدواج کنید............چون............صاحب خونه اونجا یه پیرمرده تعصبیه و تنها شرطش اینه که ما متاهل باشیم..........

من و میشا به نفس نگاه کردیم و اون با چشم و ابرو اومدن بهمون یاد اوری کرد که باید ناز کنیم...........من و میشا هم اخر این کار بودیم!!!

نفس با چشمایی که برق پیروزمندی در اون پیدا بود به سامیار نگاه کرد و گفت:

-یعنی تنها راهش اینه که ما با شما ازدواج کنیم؟!

میلاد با کلافگی گفت:

-بله باید شما با ما ازدواج کنید دیگه مگه نشنیدید حرفاشو؟!
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط عشق سلنا2 ، ستایش*** ، Dokhtare barOni ، پونه خانوم ، Sana mir ، yas.. ، Creative girl


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان