نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#51
لطفا ادامه رمان بزار.
اولین بار نیست که
گریه میکنم...
اما
اولین بار است که گریه ارامم نمیکند...
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
آگهی
#52
.توپیاده رو شروع کردم به قدم زدن وگریه کردن.به نگاه های دیگرانم که به روم بود هیچ توجهی نمیکردم.فقط گریه بودو گریه
وای که چقدرحرصم درمی اد وقتی میشا این شکلی باهام حرف میزنه..وای که چقدر دوست دارم یک باردیگه فقط یک باردیگه بهم بگه عزیزم!!داشتم توخیابونای شلوغ تهران چرخ میزدم که گوشیم زنگ خورد..مامان بود.جواب دادم.:جانم؟مامان:پسرپس توکجایی؟من:بیرون دارم میگردم چه طور؟مامان:پاشوبیاخونه ببینم داره واسه من میچرخه..من:مامان چیزی شده؟مامان:عسل دوباره غش کرده...هول کردم.من:الان میام..سریع گوشیوقطع کدمو شوت گاز رفتم خونه..تااونجابرسم خدامیدونه چقدرمرده ام وزنده شدم..طفلی عسل بیماریه سرع داره وهمین ایلارو خیلی داغون کرده..(بچه ها اسمشو نمیدونم درست نوشتم یانه همونی که یکهو غش میکنن کف میدن بیرون!!!کف میدن؟مگه ماشین لباس شویی انسریع ماشینو پارک کردم رفتم توخونه..ایلار رومبل نشسته بود گریه میکرد مامانم کنارش داشت دلداریش میداد...مامان و ایلار بالا سرعسل نشسته بودنو گریه میکردن منم سریع رفتم ازتخت بلندش کردمو رفتم بیرون.من:مامان من میبرمش بیمارستان شما نمیخواد بیاین به علی زنگ میزنم بیاد...علی توی یک شرکت مدیرعامل بود به خاطرهمین بعضی وقتا دیرمیرسیدخونه..عسل وگذاشتم روصندلی خودمم سریع سوارشدم بردمش بیمارستانی که توش کار میکردم...مسیر 20 دقیقه ای رو 5دقیقه ای رفتم..وقتی رسیدیم سریع بردمش تو.خداروشکر خانم شکری هنوزنرفته بودتامنو دیداومد طرفم..خانم شکری:چیشده پسرم؟من:خانم شکری خواهرزاده ام بیماریه سرع داره دوباره حالش بدشده..منم ترسیدم سریع اوردمش اینجا..خانم شکری:کارخوبی کردی ببرش بذار تو اون اتاق روتخت تاببینم چی کارمیشه کرد..سریع عسلو گذاشتم روتخت وخودم رفتم پیش خانم شکری.خانم شکری:ببین اکثر پرسنل رفتن تعطیلات تابستونی..بقیه هم که توی اتاق عمل ان..من:خب پس چیکارکنیم:من که یک نفره نمیتونم..شماهم که دارید میرید..خانم شکری:نگران نباش پسرم الان ساعت8.خانم دکتر اسایشم که خونه اشون نزدیک اینجاس الان زنگ میزنم اون بیاد..ای خدامن ازکدوم طرف بکشم اخه این که بیادمن تمرکزمو ازدست میدم همه ی حواسم میره پیش میشا..گفتم:یکی دیگه رومیشه بگیدبیاد؟خانم شکری:نگران نباش پسرم خانم اسایش کارشو خوب بلده بعدم اگه بابت قضیه امروزه بایدبگم فعلا خواهرزاده ات مهم تره..ناچارا قبول کردم..
داشتم میوه میخوردم که گوشیم زنگ خوردازبیمارستان بود.جواب دادم.من:بله؟خانم شکری بود:سلام دخترم ببخشیدمزاحمت شدم..من:سلام خانم شکری اختیار دارید..بفرمایید.خانم شکری:راستش یک مریض اورژانسی داریم ولی چون پرسنل کم هستن میخواستم بگم پاشوبیااینجا..طفل معصوم گناه داره.بیماریه سرع داره..نمیدونم چراهول کردم وگفتم:باشه باشه الان میام..فعلا..خانم شکری:خداحافظ...سریع یک مانتو توسی باشلوار لی مشکی ویک شال سرم کردم ودویدم بیرون..مامان:کجا دخترم؟من:مامان ازبیمارستان زنگیدن گفتن برم بیمار اورژانسی داریم زنگ بزن اژانس بیاد..باباکه فکرنکنم حالا حالاها بیاد...مامان:باشه..سریع رفت زنگ زد به اژانس ومنم رفتم پایین سوارشدمو رفتم...-------------------------------ساعت8:20 رسیدم پول وحساب کردم دویدم سمت بخش..داشتم دنبال خانم شکری میگشتم که صدای بمش توگوشم پیچید:اتردین:گشتم نبود نگرد نیست..باتعجب برگشتم گفتم:خانم شکری....اتردین:میدونم من بهش گفتم زنگ بزنه...من:شما خیلی ...اتردین:هیـــــــــس..میشا تروخدا لجبازیو بذارکنار بیا بریم عسل حالش بده بخدا اگه مجبورنبودم نمیگفتم بهت زنگ بزنه...پوزخند زدمو گفتم من:اره میگفتی به مشیری زنگ بزنه..ازکنارش اومدم ردبشم که بازوم وتو دستش فشاردادو گفت:میشا بهت گفتم من بااون هیچ کاری ندارم پس هی حرفشو نزن...206 صندق دار..نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیرخنده..اخه مشیری یکم بیچاره زیادی باسنش گنده بود...من:برو کنار برم لباسامو عوض کنم بیام..
بازومو ول کردسریع رفتم روپوشمو پوشیدم دوییدم بیرون..منتظرم وایساده بود گفت:بریم..باهم رفتیم تو اتاق..وقتی که دیدمش دلم براش غش وضعف رفت خیلی بانمک بود...نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم بالا سرش گفتم:الهی چه بانمکه...اتردین:البته ازبانمک گذشته خیارشوره...به داییش کشیده تودلم گفتم داییش که خوشگله نه نمک ولی گفتم:نه اگه کشیده بود که الان باید شبیه مادر ناتنی سیندرلا میشد..مشخص بود حرصش دراومد ولی هیچی نگفت..رفتم یک سرم اوردم بهش خواستم وصل کنم که دلم نیومد رو به اتردین گفتم:بیاتوبهش وصل کن..اتردینمتعجب گفت:چرا؟من:دلم نمیاد دردش میگیره گناه داره..لبخندی زدولی سریع جمعش کردو اومد سرمو وصل کرد..یکم بعد انگارحالش بهتربود ولی اتردین مثل مرغ سرکنده بال بال میزدساعت10 بودکه سرمو ازدستش دراوردم اومدم برم بیرون که اتردین گفت:اتردین:ببخشید بهت زحمت دادم تااینجا کشوندمت..برگشتم طرفشو باپرویی گفتم:عادت دارم..توکی خیرت به من رسیده...اومد نزدیکم من ناخوداگاه یک قدم رفتم عقب که خوردم به دیوار پشت سرم اونم دستاشو دورم گذاشت صورتشو اورد جلو .فاصله ی صورتامون 5سانت به زورمیشد گفت:میخوای خیرم بهت برسه؟؟اب دهنمو قورت دادمو باصدایی که میلرزیدگفتم:میشه بریدکنار میخوام برم لباسامو بپوشم برم..اتردین لبخندی زدورفت کنار شانس اوردم بیمارستان تقریبا خلوته وکسی منو نمیبینه..تودلم گفتم:مرض لبخند ژکوند تحویل من میده..رفتم لباسامو پوشیدم اومد برم بیرون که اتردین اومد پیشم گفت:بیامیرسونمت دیروقته..من:مرسی میرم...اتردین:میدونم ازتعارف بدم میاد بیابریم..ناچارسوارشدم وعسلم بغل گرفتم خواب خواب بود..فضای ماشینوبوی عطرخنکش برداشته بودومن حالم دگرگون میکرد...بالاخره سکوت وشکست:میدونستی سامی نفسو پیداکرده...من:اره..اتردین:ازکجا؟من:می بی سی..چی؟من:مخفف میلاد بی بی سی..بلند خندیدکه جلوی دهنشو بادستم گرفتم وبه عسل اشاره کردم...نامردی نکردو دستمو گاز گرفت..من:اویی..شنیده بودم سگا پاچه میگیرن نه دست..اتردین:خب دیگه..یکم بعد منو دم خونه پیاده کردورفت.من موندم وخاطاتش..
شقایق:
با خستگی خودم رو رو کاناپه ولو کردم و نفسم رو با خستگی بیرون دادم و روبه گفتم:ـ سحر خدا بگم چیکارت نکنه ... کمرم درد گرفت دیوونه!سحر ـ حقته جیگرم! باید کار کنی بدوو!من ـ خیلی احمقی تو میخوای عروسی کنی من باید کار کنم؟ نامرد بووووووق!!!سحر ـ فحش دادی؟!من ـ من کی فحش دادم!سحر ـ شقایق قول میدم جبران کنم ... من باید برم باشگاه... لباس عروسیه هنوز یه ذره تنگه....من ـ خب جیگرم تو هیکلت به این خوبی من حسرتشو میخورم ولی دیوونه ای دیگه رفتی یه سایز کوچیک تر گرفتی لباس عروسیتو!سحر ـ اخه خیلی خوشگل بود دلم نیومد نخرمش!من ـ الان میشی اسکلت خب!!!!!سحر ـ نترس هیکلم بیشتر رو فرم میاد! بابای!با درموندگی به سالن نگاه کردم...اووووووووف! هنوز کلی کار مونده... این میلادم که یه زنگ به من نمیزنه... داره منو میترسونه... اگه خواستگار بعدیم میلاد نباشه شرطو باختم و باید بذارم پدرام بیاد خواستگاری..... ای خدا شقایق ایشالا لال از دنیا بری... خانوادت عاشق پدرامن ... اینم شرط بود اشکان الاغ گذاشت؟؟؟؟ میمردی یه دقیقه حرف نزنی؟! تقصیر میلاده دیگه هولم کرد..... شقایق خب مگه داشتی میترشیدی؟! آره دیگه میشدم هلو ترشیده!سرمو تکون دادم تا این فکرای چرند از مخم برن بیرون... دوباره به سالن نگاه کردم... وای بازم بای جارو بزنم ای لعنت بر تو سحر! هی میگه جبران میکنم جبران میکنم پس کووو؟!اه چقدر غر میزنی شقی پاشو یه تکونی به این دنبه ها بده! شقایق میگیرم میزنمتا!!!!جارو برقیو دوباره روشن کردم و شروع کردم به جارو زدن....همینطور که جارو میزدم زیر لب آواز میخوندم... وقتی جارو زدنم تموم شد رفتم کولر رو روشن کردم اینقدر گرمم شده بود!!!!خب حالا نوبت گردگیریه خیر سرم... فردا شب سحر و سامان اینجا عقد میکردن بعد فرداش عروسی بود!!! ولی خونه ما نه تالار گرفته بودن... داشتم روی میز رو گرد گیری میکردم که حس کردم یکی پشت سرمه.....من ـ سحر باز چیتو جا گذاشتی مشنگ؟؟؟هیچ صدایی در نیومد.... منم به کارم ادامه دادم... دوباره حس کردم نزدیک تر شد.... من ـ سحر خفه بمیری یه حرفی بزن دیگه... اگه کاری نداری برو من کار دارم.... عین خر ازم کار میکشه بعد هوس بازی به سرش میزنه!دوباره مشغول شدم که دوتا دست قوی محکم سرشونه هام رو گرفت و به طرف خودش کشید و فشار داد که اینکارش با جیغ زدن من همراه شد....من ـ اییییییییی! اشکان کثافت عوضی ولم کن....قهقهه اشکان بلند شد و گفت:ـ خیلی باحال ترسیدی!درحالی که شونه ام رو میمالیدم بهش گفتم:ـ هیچیت مثه ادم نیست اشکان... اه.... بیشعوراشکان ـ خب دختر عمه جان .... خواستگاری که گفتی کو؟من ـ میادش تو حرص نخور...اشکان ـ اگه نیومد تو باید جواب بله بدیا...من ـ نه من فقط میذارم پدرام بیاد خواستگاری عقده ای از دنیا نره...اشکان ـ نه دیگه نشد!(و تو همین حین از جاش بلند شد و دوباره به طرفم اومد)من ـ همینه که هست... اشکان یه قدم دیگه بهم نزدیک شد که ترسیدم...این چش شده بود؟! چرا اینطوری میکنه؟من ـ اشکان به جای این حرفا بیا کمکم کن اینجارو تمیز کنیم!اشکان با یه قدم خودش رو به من رسوند و بازومو با شدت گرفت و چسبوندم به بیخ دیوار و گفت:ـ ببین شقایق داری لج بازی میکنی.... میدونی که من از ادمای لج باز خوشم نمیاد...من ـ اشکان گمشو اونور من باتو اصلا کاری ندارم تو هم واسه زندگی من تصمیم نمیگیری!اشکان ـ ببین من ازت اتو دارم بدبخت...من ـ هه! من تا اون موقع ازدواج کردم تا چشت در بیاد مطمئنم میلاد میاد خواستگاری! فکر کردی! من الکی شرط نمیبندم یه چیزی میدونستم که بهت گفتم دیگه! من اصلا از پدرام خوشم نمیاد مرتیکه دختر باز!!!!با صدای زنگ در اشکان بازوم رو ول کرد و گفت:ـ شقایق خانوم حالا میبینیم کی میبره!من ـ حالا میبینیم! از الان بوی دماغ سوخته رو حس میکنم!اون رفت بیرون و مامان اومد تو....بعد سلام و احوال پرسی دوباره به کارم ادامه دادم.......خداکنه میلاد جا نزنه وگرنه میکشمش!
نفس- نفس نفس دكتر چرا بهوش نميادصدا ها تو سرم ميپيچيد فكر كنم صداي فرشته بود و دكتردكتر-از درد زياد بيهوش شده بهتون گفتم اين جون طبيعي زايمان كردن نداره بايد سزارين كنه خودش قبول نكرد اين بلا سرش اومد ولي خب منم كه دكترم اين زايماني كه ايشون كردنو بيشتر قبول دارم زايمان طبيعي خيلي بهتره صداي بلند در زدن تو اتاق ميومد و صداي عمو با با يه اشناي قلب خودش بود ساميارفقط يه جمله اشو خوب شنيدمو بعدم دوباره سياهي گفته بود(بابا زنمه جرم كه نيست باز كنيد اين درو)دكتر-اي بابا اين دوست ما پشت اين در خودشو كشت خب بزاريد بياد زنشو ببينهنميدونم چقدر بيهوش بودم ولي اينبار صداها مثل بار قبل گنگ نبودفرشته-دكتر شما كه نفسو نميشناسيد بهوش بياد بفهمه بدتر لج ميكنه قاطي ميكنهدكتر-خب الان كه بيهوشه بزاريد بياد ببينتشفرشته-چي بگمهمين كه حس كردم دكتر ميخواد ساميارو صدا كنه تمام زورمو زدم كه صدام دربياد ولي نتيجه اش فقط صداي كم جونم بود با باز شدن پلكاممن-بچه ام؟صداي هيجان زده فرشته تو اتاق پيچيدفرشته-دكتر دكتر بهوش اومددكتر – چه عجب دختر تو كه همه رو نصفه جون كرديبعد از يه چكاپ كلي من داشت با سرعت ريزش سرم ور ميرفت كه دوباره صدام بلند شد اينبار قوي تر از دفعه ي قبلمن-دكتر بچم؟دكتر درحالي كه از اتاق ميرفت بيرون گفتدكتر-نترس جاش امنه تپل پسرتميخواستم خفش كنم بابا بچمو ميخواممن-فرشته بچم كو؟فرشته-پيش باباشهقلبم هري ريخت پايين چشمام رعدوبرق زد ميدونستم ميدونستم ساميار حتي نميزاره بچمو ببينمو ورش ميداره ميرهمن-فرشته ميگم بچم كو من ميدونستم ميدونستم اين ساميار حتي نميزاره بچمو ببينم ميدونستم هي به عمو گفتم من اين حرفا حاليم نيستميخواستم بشينم روي تخت كه تموم وجودم تير كشيد از درد چشمامو بستم فرشته بيچاره هل كرده بود سعي كرد منو بخوابونه روي تخت
فرشته-ششش ششش چيزي نيست نفس ساميار توي اين بيمارستان پزشكه الانم چند دقيقه است رفته اونجايي كه اين ني ني هارو نگه ميدارن رفته اونجامن-منم ديدفرشته-نه بابا وقتي رسيد تو زايمانت تموم شده بود بيچاره از ديروز بست نشسته بوده كه اوردنت بيرون ببينتت بعد عمو ميفرستتش خونه استراحت كنه وقتي برگشته ديده بعله گل پسرش به دنيا اومدهيه لبخند اومد روي صورتم ساميار هرچقدرم كه با من بد كرد ولي مطمئن بودم باباي خوبي ميشه با به باد اوردن چيزي سريع گفتممن-فرشته چشماشفرشته-واي نفس راست ميگفتي اين سامياره چشماش رنگش خيلي شبيه توابا كلافگي گفتممن-پسرمو ميگم رنگ چشاش فرشته-نفس باورت نميشه همين كه ساميار چشماشو ديد يه خنده اومد رو لباش كه فكر كنم كل پرسنلي كه توي اون اتاق بودن غش كردن ولي خودمونيم تا فهميدن متاهله و زنش اينقدر خوشگله همچين بادشون خوابيد شوورت خاطرخواه زياد دارهمن-اون شوهر من نيست فرشته يه ليوان ابميوه داد دستمو درهمون حالي كه من ابميوه امو ميخوردم گفتفرشته-ولي باباي بچه اتهمن-فرشته كلافم كردي ميشه رنگ چشماي بچمو بگيفرشته-نقره اي نفس يعني طوسي هم نيستا نقره ايه برق ميزنه دورشم مشكيه البته من ميگم رنگش عوض ميشه هامن-نچ عوض نميشه رنگش به چشماي عمه اش رفتهفرشته-اي كاش ماهم از اين عمه ها داشتيم رنگ چشممنون اينجوري ميشد من-عمو به مامانينا گفت؟فرشته با لحن غمگيني گفتفرشته-اره گفت الهي مامانت همچين گريه ميكرد كه بچش تو غربت زايمان كرده كه نگو هي ميگفت ما براي نفس كم گذاشتيمبعد انگار تازه يه چيزي يادش اومده باشه گفتفرشته-نفس كتاب اسمت بود داشتي براي بچه اسم انتخاب ميكردي بين سه تا ام مونده بودي ساميار برداشتش خوندش بعد كه بچه ارو ديد گفت اسمشو ميزاريم راستينمن-يعني چي من ميخواستم اسم بچمو خودم انتخاب كنمفرشته-نفس بي انصاف نشو بين اون سه تايي كه تيك زده بوديو خوشت اومده بود انتخاب كرد خودتم كه ديروز ميگفتي راستين از همش بهترههيچي نگفتم توي نه ماه فقط فكر يه اسمي بودم كه به نفسو ساميار بياد اخر سرم بين اسم رائين و رادين و راستين گير كردم ديروزم به اين نتيجه رسيده بودم كه راستين خيلي بيشتر به نفسو ساميار مياد ساميار-الهي بابا فداي پسرش كه انقدر خوشگله همه چيت به خودم رفته همچين جذبه بابا رو هم به ارث بردي كه از اول اخمات تو همه بابا باز كن اين اخمارو چشماتم كه از اول تا اخر بسته است باز كن اونم بابايي ستاره چشماتو ببينهدست راستينو گرفته بودم تو دستمو باهاش حرف ميزدم كه اين پرستاره پارازيت شدپرستار- اعتراف ميكنم خوشگل ترين بچه اي هست كه تاحالا ديدم برعكس بچه هاي ديگه كه قرمز ميشن مثل برف سفيده(بچه ها اين شدنيه نگيد امكان نداره بچه اي كه تازه به دنيا مياد قرمز نباشه دختر عموي من ديانا انقدر سفيد بود كه ميگفتم مثل برفه) من-بله درست ميگيدپرستار-با اينكه هميشه حلقه دستتون بود ولي هيچ كس حتي فكرشم نميكرد كه شما متاهل باشدمن-پس حلقه نشونه چيه؟پرستار-الان خيلي از پسرا براي اينكه از شر دخترا راحت بشن حلقه ميندازن زياد شدهمن-پس من متاسفم كه به خاطر اينكه عاشق زنو بچمم حلقه ميندازم امري داشتيدپرستاره هم كه مثل شير برنج وا رفته بود گفتپرستار-عموي همسرتون گفتن گوشيتو زنگ ميخورهمن-اونموقع شما اون همه حرف زديد و زنگ خوردن گوشي منو نگفتيد خم شدم روي دست پسرمو بوسيدمو گفتممن-ببرينش پيش مامانشخودمم رفتم بيرون كوشي رو از عمو گرفتم عموهم كه معلوم بود ميخواد بره اتاق نفس پرواز كرد تو اتاق با حسرت ورودشو به اتاقنگا كردم من نميدونم اين چه شرط مسخره ايه كه نفس گذاشته انگار كه ميخوام بخورمش بيهوشم بود نزاشتن ببينمش شماره اي رو كه روي گوشي افتاده بود ديدم مامان بود خدا به داد برسهزنگ زدم بهشمامان-الو ساميار بچه خوبه شبيه كي شده اسمشو چي گذشتيد نفس چي نفس خوبه زايمانش راحت بوده يانه بميرم عروسم بيچاره تو غربت زاييد با خنده گفتممن-مامان يكي يكي اره پسرمونم خوبه سلام به مامان بزرگش ميرسونه شبيه والا تركيب منو نفسه رنگ چشماشم رنگ چشماي ستاره است اسشم راستين گزاشتيم نفسم خوبه زايمانشم (از فكرشم عصابم داغون ميشد كه چقدر درد كشيده)يكم سخت بوده چون طبيعي زايمان كرده اما درمورد اون مسئله قبلا با هم حرف زديم ما تا بفهميم نفس بارداره سه ماهش بود تا كاراي دانشگاهو بيمارستانو درست كنم شد پنج ماهه خطر داشت با هواپيما بياييم شما هم كه درگير ستاره نميتوني ولش كني كه مادر من اونم درس داره بالاخره باباي نفسم كه درگير دادگاهشه تا ممنوعوالخروجيشو درست كنه مادر نفسم كه به خاطر اينكه يكي از داداشاش خلبان بوده سقوط كرده از هواپيما ميترسه نفس ميگفت يه بارم تو چاله هوايي افتادن نزديك بوده سقوط كنن از اونموقع سوار نميشه نفسو هم با باباش بزور ميزاره سوار بشن مامان-خب خيالم راحت شد كي مياييد ايران؟من-زودزود مياييم خدافظمامان-خدانگهدارت پسرمگوشي رو قطع كردم از وقتي كه براي مامان عكساي نفسو فرستاده بودمو از اخلاقش گفته بودم مامان خودشو نديده عاشقش شده بود فقط در تعجبم چطوري نخواست باهاش تلفني صحبت كنه باباي نفسم كه درگير دادگاهشه وقت نميكنه اصلا فكر كنه با دامادش حرف بزنه خيالش راحته داداشش مراقب دخترش هست شونه بالا انداختمو رفتم سمت اتاق خودم
ساميارعمو-ساميار براي بار اخر ميگم كه اشتباهي نكني قبلا كه داداشم زنگ ميزد با شوهر نفس حرف بزنه نامزد فرشته باهاش حرف ميزد پس امكان داره يكم شك كنه درمورد صدات ولي كم من-باشه عمو اينم گوشي من بديدش به نفس الان مامانم زنگ ميزنه مامانم هر وقت زنگ ميزد سراغ نفسو ميگرفت من يه جوري نزاشتم اوضاع خراب بشه پس دفعه اولشه با نفس حرف ميزنه به نفس بگيد خودش يجوري جمعو جور كنه قضيه روعمو-من متوجه نميشم چجوري مامانت بهت شك نكردهمن-هر وقت مامانم ميرفته بيرون خواهرم ستاره به مامان ميگفته نفس زنگ زده عمو-اين درست ولي خودش زنگ نميزده چرا؟من-چون من بهش گفتم سرمون شلوغه هرموقع خلوت بود خودمون زنگ ميزنيمگوشي عمو تو دستم ويبره رفت من-فكر كنم داداشتوننعمو-جواب بدهخودشم رفت سمت اتاق تا گوشي منو بده به نفس كه امروز قرار بود مرخص بشه چون جلوي در ورودي بودم سريع رفتم تو حياطو دكمه برقراري تماسو زدممن-بله-ساميار تويي پسرميه نفس عميق كشيدم چند سال بود اين كلمه رو از زبون يه مرد نشنيده بودممن-خودم هستم پدر جونبابا-خوبي پسرم نفس خوبه ؟نوه ي ما چطوه اذيتتون كه نكرده؟من-من كه عاليه ام نفسم خوبه سلام ميرسونه پسرمونم ..... نه خدا رو شكر هنوز اذيتاش شروع نشده مامان خوبه؟بابا-خداروشكر اگه به نفس بره كه از ديوار راستم بالا ميره مامانم خوبه سلام ميرسونهمن-پس پدرمون درمياد چون منم متاسفانه تو بچگيم زلزله بودمبابا خنديدو گفتبابا-ساميار جان احساس ميكنم صدات عوض شدهمن-نه پدرجون همونجوريه ولي سرياي قبل چون كارام سنگين بود فكركنم صدام خسته به نظر ميومد الان سرحالمبابا-حتما همينطوريه خب باباجان كاري نداري من-نه پدرجونبابا-نوه ا گلمو ببوس مواظب دخترمم باش به همگيشون سلام برسون خدافظمن-بزرگيتون رو ميرسونم چشم خدانگهدارگوشي رو قطع كردمو نفسمو فوت كردم بيرون زيادم سخت نبود حرف زدن با پدرزني كه تاحالا صداشم نشيده باشيبرگشتم تو بيمارستانو رفتم پيش عمو كه داشت برگه ترخيص نفسو ميگرفت هرچقدر اصرار كرد برم خونه براي استراحت قبول نكردم ايندفعه بايد نفسو ميديدم تكيه داده بودم به ديوار روبه رويي اتاق نفسو تكون نميخوردم عمو هم كه سرتقي منو ميديد خندش گرفته بود كه همون موقع از اونجايي كه كلا من ادم خوشانسي هستم پيجم كردن اتاق عمل يه بار به زبون فرانسه يه بار اينگليسي يه بار ايراني ميخواستم سرمو بكوبونم تو ديوار عمو-ساميار قسمت نيست نفسو ببيني پيجت كردنبدون اينكه گوشي نفسو پس بدم يا حرص رفتم ببينم كي مزاحمم شدنفسواي چه مادرشوهر گلي نصيبم شدا با اون تعريفايي كه ساميار كرده بود از مادرش فكر كردم الان با يه زنه خشنو خشك حرف ميزنم كه از اون مادرشوهراست هرچند كه اگه اون اصرار نميكرد كه فرانك با ساميار ازدواج كنه ما الان از هم جدا نمبوديم ولي خب لابد قسمت بوده ولي پس ساميار فرانكو چيكار كرده؟زل زدم به صفحه نمايش گوشي ساميار كه عكس راستين بود داشتم به عكس راستين نگاه ميكردم كه ساميار پيج كردن اتاق عمل يه لحظه يه حس خوبي بهم دست داد وقتي گفتن دكتر ساميار مهرارا به اتاق عمل دكتر ساميار مهرارا به اتاق عمل شوهر دكتر داشتنم عالمي داره ها در اتاق باز شدو عمو با خنده در حالي كه سرشو تون ميداد اومد تو و گفتعمو-بيچاره اين پسره رو انقدر اذيتش نكن از ديشب تو بيمارستان بود تا الان كه ببينتت درست لحظه اي كه ميخاستي مرخص بشي پيجش كردن همچين با حرص از جلوي در رفت كنار كه گفتم الان ميره اون كسي رو كه پيجش كرده رو خفه ميكنهناخداگاه يه لبخند نشست گوش لبم انقدر خوشم ميومد حرصشو دربيارممن-گوشيمو داد عموعمو-اي اي يادم رفت ازش بگيرمچشمام گشاد شدمن- نه عموووووووووعمو-شلوغش نكن گوشي تو دست اونه گوشيه اونم دست توا ديگهمن-ولي...عمو-ولي و اما و اگر نداره وسايلتو كه فرشته برده پايين لباساتم كه پوشيدي بلند شو بريم كه فرشته تو ماشين منتظرته هرچي زودتر ادم از شر محيط بيمارستان خلاص بشه بهتره تو كه يه هفته اينتو بوديباحرص گفتممن-عمو خوبه شما گفتيد كه اين يه هفته رو بمون كه مطمئن بشيم مشكلي نداري وگرنه من از همون روز اول خودم قشنگ را ميرفتمعمو در حالي كه راستينو بغل كرده بود از در رفت بيرونو گفتعمو-من نه شوهرت گفت بايد بمونياز روي تخت بلند شدمو رفتم سمت در و از اونجا هم راه اقتادم سمت در خروجي كنا عمو قدم ميزدمو همه ي حواسم پيش راستين كوچولو بود ولي قشنگ نگاهاي پرسنل بيمارستانو رو خودم حس ميكردم طبق گفته ي فرشته با دكترم دكتر جذابشونو دزديده بودم حالا هم داشتن ارزيابي ميكردنم تا ببينن همسر اين دكتر جذاب كيهگوشه لبمو گزيدم تا جلوي خندمو بگيرم از خدا چه پنهون حال ميكردم وقتي حرص خوردنشونو ميديدمتوي ماشين تازه وقت كردم يكم تو گوشي ساميار فضولي كنم ولي خدا خا ميكردم اون اينكارو نكنه چون انقدر تو گوشيم زش عكس داشتم كه نگو توي پوشه عكساش چيزي بود كه قلبمو گرم كردو بخنو مهمون لبام گوشيش پر بود از عكساي خودمو خودش يا عكساي تكيم عكساي راستينم كه نگو از هرزاويه اي از اين بچه عكس گرفته بود رفتم توي يه پوشه كه روش نوشته بود عشق بازش كردم توش عكس چشماي هر كدوممون جداگونه بود يه عكس از چشماي من يه عكس از چشماي خودش يه عكسم از چشماي راستين ! هيچ وقت وكر نميكردم يه خانواده خودم تشكيل بدم عاشق بشم بچه دار بشم
پاسخ
#53
فرشته-واي نفس تو خسته نميشي انقدر ورزش ميكني بابا به خدا هيكلت مثل قبله اونايي كه طبيعي زايمان ميكنن هيكلشون خراب نميشه كهدر حالي كه تند تند داشتم دوچرخه ميزدمو نفس ميكشيدم گفتممن-ساكت.... اروم حرف...بزن...راستين تازه خوابيده....درضمن...مربي ورزشم.....گفته....ورزشهيكلمو از قبلم قشنگ تر....ميكنهفرشته-به خودت فشار نيار بخيه ات پاره ميشه ديوونهمن-بيشتر از دوهفته از زايمانم گشته با دكترمم صحبت كردم گفت مشكلي ندارهفرشته-كلاس پيانوت دير شد خانوم پاشو بريم كه الان ساميارم مياد سوزي(پرستار راستين)مراقب راستين هستبعش يهو زد زير خندهمن-ديوونه شدي چرا بي خودي ميخندي؟فرشته-ياد دوران بارداريت افتادم كه ميشستي پاي پيانو از همون ماه اولي كه اومدم فرانسه به پيشنهاد عمو رفتم كلاس پيانو و اونقدر بهش علاقه مند شدم كه وقتي شكمم اومد جلو منو بزور از پشتش كشيدن بيرون ميگفتم مشكلي ندارم ولي ديگه استادمم كه ميومد خونه بهم گفت كه با اين وضع نميتونم ادامه بدم منم گذاشتم براي بعد زايمان الانم يه هفته است دوباره كلاسامو شروع كردم با اين تفاوت كه ديگه استادم نمياد خونه خودم ميرم اموزشگاهخودمم از ياداوري اينكه با يه شيكم جلو اومده ميشستم پشت پيانو خندم گرفتمن-كوفت انقدر بلند نخند بچم بيدار شد از روي دستگاه بلند شدمو رفتم تو اتاقم تا دوش بگيرمو اماده شم كه گوشيم زنگ خورد طبق يه قرارداد نانوشته نه من گوشي اونو پس دادم نه اون گوشيه منو گوشي ساميار دست من موند گوشي منم دست اون خودش بود جواب دادممن-بلهساميار-سلاممن-سلامساميار-ميشه باهم حرف بزنيم؟من-داريم حرف ميزنيم ديگهساميار-حضوريمن-نخير نميشهساميار-نفس بار اخريه كه دارم ازت خواهش ميكنم بزاري برات توضيح بدممن-منم ميگم ن م ي خ ا م ب ب ي ن م ت ساميار-هرجور ميلته من به خاطر بچه گفتم خدافظمن-خدافظ
از اين كلمه متنفر بودم كه هميشه ميگفت به خاطر بچه كه هم مادر ميخواد هم پدر بهتره باهم حرف بزنيم براي روحيه ي بچه بده كه وقتي بزرگ شد بفهمه مادر پدر جدا از هم زنگي ميكنن فلان براي بچه بده بلان براي بچه بده بسار براي بچه بده يه بار نگفت نفس به خاطر خودمونم كه شده بيا حرف بزنيم با عصاب داغون يه دوش گرفتمو اماده شدم هميشه ساعت5تا7يا 8 كه ساميار ميومد تا بچه رو ببينه من جيم ميشدم بيرون رفتم تو اتاق راستين يه اتاق سفيد و ابي اسموني كه حتي عروسكاشم تركيب اين دوتا رنگ بودن چقدر بوي اين اتاقو دوست داشتم كلا عاشق بوي راستين بودم خم شدم روي چشمامو بوسيدمو از در اتاق رفتم بيرون تا با فرشته بريم اخرين سفارشارو به سوزي كردمو با خيال راخت راهيه كلاس شدم
صدای زنگ تلفن رفت رومخم..من:مامان گوشیو برنمیداری؟مامان:دستم بنده بیاخودت بردار..باغرغر رفتم سمت تلفنمن:بله؟عمو:سلام بردار زاده ی گل..من:سلام عمو...عمو:چراانقدر بی حالی؟من:هیچی بابا..همینجوری..عمو:خب یک چی میگم که ازکسلی دربیای..برای پس فردا مرخصی بگیر می خوایم همگی باهم بریم شمال...تودلم به عمو قبطه میخوردم که انقدر سریع تونسته بامرگ پسرش کنار بیاد..من:باشه وایسا به مادر گرام بگم..عمو:نیازی نیست قبلا بااونا هماهنگ شده فقط گفتم من خودم بهت بگم که ازاومدنت مطمئن شم...من:باشه بهتون خبرمیدم..کاری ندارید؟عمو:نه عزیزم برو خداحافظ.من:خداسعدی..بعدم گوشیو گذاشتم..اصلا حس شام خوردنو نداشتم به مامان گفتم شام نمیخورم ومستقیم رفتم تو رخت خواب..**********باصدای گوشیم بیدار شدم..سریع یک مانتو ساده پوشیدمو مثل هرروز رفتم سرکار...ضعیمی و تو راه رو دیدم که داشت میاومد سمتم..وایسادم اومد جلو مودبانه سلام کردو گفت:ببخشید خانم اسایش میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟من:نه نمیشه..و دوباره راه افتادم..نمیدونم چرا خیلی ازش خوشم نمی اد..ادم بدی نیست ولی دوستش ندارم دیگه..رفتم داخل پاویون ولباسامو عوض کردم..بیرون اومدم همزمان شد بابیرون اومدن اتردین ازپاویون...ووای چقدر دلم براش تنگ شده بود از همون شب دیگه هم دیگه رو ندیده بودیم...یکهو یاد عسل افتادم بی خیال غرور شدمو گفتم:سلام اقای صابری.برگشت سمتمو گفت:سلام عرضی داشتید؟من:حتما داشتم وگرنه مرض نداشتم صداتون کنم...اتردین:بفرمایید میشنوم...نمیدونم چرا اسم عسلو یادم رفت یکم نگاهم کردوبالبخند موزیانه ای گفت:اتردین:خانم اسایش انقدر سخته که بگید دلتون برام تنگ شده؟کفرم دراومدمن:اهکی..اقارو باش...نخیر فقط میخواستم حال عسل وبپرسم..اتردین:بله من که باورکردم...شکر خداخوبه..دیگه امری باشه؟من:میدونستید خیلی روتون زیاده؟اتردین:خداحافظ...ای لجم گرفتا میخواستم بزنم دندوناش بریزن باهاشون یک قول دوقول بازی کنه...بیخیال رفتم سمت اتاق اقای اریان فر مدیر بیمارستان که ببینم مرخصی میده یانه..در زدم..وبا صدای بفرماییدش رفتم تو..من:سلام..اریان فر:سلام دخترم..من:ببخشید اوردم برگه مرخصیمو اگه میشه امضا کنید..اریان فر:به شرطی که بیشتر از4روز نباشه..باخوشحالی گفتم:باشه حتما..برگه رو امضا کردو من تشکر کردمو باشادی راه افتادم برم لباسامو عوض کنم برم..فقط اومده بودم مرخصی بگیرم...به ستاره اس دادم گفتم به عمو بگه که میام...از کی بود نرفته بودم سرخاک سهیل به خاطرهمین راه افتادم سمت بهشت زهرا..*********************باقدم های سست راه افتادم سمت مزار سهیل..نشستم رو زمین و باگلابی که خریده بودم قبرو شستم وشروع کردم حرف زدن باسهیل..من:داداشی دلم برات تنگ شده کجایی که ببینی دارم ذره ذره ذوب میشم..از دوریه تو از دوری مجنون..داداشی چی میشد مثلا نمیرفتی امریکا؟نمیشد نری؟نمیشد؟حالم خراب شد وقتی گفتن بیا داداشت سقوط کرده..بیا تنشو ازلای اهن پاره ها پیداکن...داداشی ای کاش بودی کمکم میکردی...توهم منو تنها گذاشتی..دلم برات تنگ شده..چرا؟اخه چرا؟مگه چیکار کرده بودم؟نیم ساعتی بود که داشتم گریه میکردم که دیگه پاشدم برم...راه افتادم سمت خونه.باید میرفتم ساک میبستم..
نفس فرشته – پس تو با ماشين من برو سوئيچو ازش گرفتمو رفتم نشستم تو ماشينش با نامزدش قرار داشت بعد كلاس پيانو گفتش كه من برم خونه عمو هم كهتا دير وقت كلاس داشت از اين جمله فرشته يا عمو كه هرازگاهي گفته ميشد يه حس بدي بهم دست ميداد/با ماشين من برو/ عادت نداشتم به اين جمله از وقتي كه يادم ميومد ماشين داشتم ولي اينجا نه دلم براي جنيسيس خودم تنگ شده بود بيچاره عمو با فرشته از روي علاقه اي كه به من داشتن اين جمله رو ميگفتن ولي من اصلا به اينجور چيزا عادت نداشتم اين چند وقتي كه اينجا بودم اوايلش خيلي سخت بهم ميگذشت عادت داشتم هرساعتي هركاري دوست دارم بكنم ولي خونه عمو نميشد من دوست داشتم بلند بلند ويالون بزنم ولي وقت خواب عمو بودو نميشد من دوست داشتم بلند اهنگ گوش بدم نميشد دوست داشتم فوتبال نگا كنم عمو اخبار نگا ميكرد الان كه فكرشو ميكنم ميبينم چجوري طاقت اوردم؟ تا بخودم اومدم جلوي برج بودم ماشينو جلوي برج پارك كردمو رفتم توي اسانسور شماره20 رو زدم و تا رسيدن به طبقه ي بيستم اهنگي رو كه پخش ميشد گوش كردم وقتي از اسانسور خارج شدمو كليدمو تو در چرخوندمو بازش كردم صداي پيانو كه توي كل خونه پيچيده بود گوشمو پر كرد اوووم قشنگ ميزنه همون موقع سوزي اروم اومد طرفمو به فرانسوي گفتسوزي-خانم اقا ساميار هنوز نرفتن راستينم از وقتي شما رفتيد همش بي تابي ميكرد رنگم پريدمن-سامياركجاست؟راستين كه بايد الان وقت خوابش باشهسوزي-توي اتاق راستين هستن نميدونم والا چرا انقدر بي تابي ميكنه سرمو تند تند تكون دادمو اروم رفتم سمت اتاق خودم ولي وقتي داشتم از جلوي در اتاق راستين رد ميشدم قدرت از پاهام رفتو عقلو قلبو دلم هر سه بهم فرمان ايست دادن چشما كنجكاو و گستاخو نافرمان از من چرخيدنو روش ثابت موندن مردمك لغزون چشمام روي مرد چارشونه و خوش هيكلي با استيل بي عيبو نقص كه با پرستيژ خاص خودش پشت پيانو نشسته بودو دستش با مهارت روي كلاويه ها فرود ميومد چرخيد پشت به در نشسته بود براي همين با خيال راحت از اينكه نميتونه ببينتم نگاش كردم نگام رنگ گرفت دلم پر كشيد براي نگاه عسليش براي زمزمه هاي عاشقونه اش نگام رنگ گرفت رنگ دلتنگي رنگ عشق رنگ محبت رنگ غم رنگ حسرت و در اخر رنگ اشك اشكي كه تمام مدت فراق همدم تموم شبهام شد صداش كه بلند شد ضربان قلبم انقدر شديد شد كه يه لحظه ترسيدم سينه امو بشكافه و بياد بيرون گوم گوم قلبمو به گوش ميشنيدم هق هق خفه ي توي گلومو با گوش دل ميشنيدم صداش حسرت ديدن چشماي عسليشو تو وجودم شعله ور تر كردكوچولو برو ديگه وقته خوابه ديگه بايد بري تو رخته خوابت اگه دلت واسه مامانيت تنگ شد نگاش كن عكسش اونجا توي قابه عزيزم بسه ديگه گريه نكنازم نپرس كه چرا ماماني نيست از تو نه از من يكم خسته شده بودو نميتونست با ما بمونه ني نيلا لا لا لا لايي لا لا لا لا لايي لا لا لا لاييمامان رفته شده تنها باباييلالا لا لا لايي لا لا لا لا لا لايي لا لا لا لا لا لا يي مامان رفته شده تنها باباييمامان الان خوشحاله خوشحاليش خوشحالم ميكنه مهم نيست كه غم دوريش داره چيكارم ميكنه وقتي خوبه اون منم خوبممامان الان پيدا كرده رو من يه حس ديگهو الانم رفته سراغ كس ديگه و از اين به بعد بابا تنهاييتنهايي واسه ي تو قصه ميگهكوچولو بخواب من كه خوب بدون اون خوابم نميرهكوچولو بخواب نميخوام كه جولو تو گريه ام بگيرهگريه ام بگيرهلا لا لا لايي لا لا لا لا لايي لا لا لا لاييمامان رفته شده تنها باباييلالا لا لا لايي لا لا لا لا لا لايي لا لا لا لا لا لا يي مامان رفته شده تنها بابايي كوچولو برو ديگه وقته خوابهديگه بايد بري تو رخته خوابتاگه دلت واسه مامانيت تنگ شد نگاش كن عكسش اونجا توي قابه(اهنگ لالايي امير تتلو عاشق اهنگشم )غر غراي عشق مامان قطع شده بودو با اون چشماي گرد خوشرنگش زل زده بود به باباييش ساميارم سرشو چرخوند طرف راستين كه زل زده بود بهشو يه لبخند بهش زد كه دلم ضعف رفت چقدر باباشدن بهش ميومد محو نيم رخ خوشتراشش بودم كه با احساس ترس اينكه نكنه منو ببينه اروم رفتم توي اتاق خودمو درو قفل كردم صداش بلند شدساميار-سوزي نفس چرا نمياد؟سوزي-اقا خانوم خيلي وقته اومدنحتي از همينجا هم ميتونستم پريدنش از پشت پيانو رو تصور كنم سيم ثانيه بيشتر طول نكشيد كه دستگيره در اتاق بالا پايين شدساميار-نفسمن-..............ساميار-يه بار فقط يه بار عقل كنو به حرفاي من گوش بده بعدش هركاري دوست داشتي كناز كوره در رفتممن-چيو گوش كنم دلدادگي هاي تورو با فرانك جونتو يا خنديدناتو به سادگي خودم اتفاقا الان تازه عاقل شدم اونموقعه ها عقل نداشتم كه به تو اعتماد كردمسوزي-اقا خانوم من ديگه ميرم خدافظصداي بسته شدن در اومد پيش خودم گفتم اينم ترسيد فرار كردنشستن ساميار رو زمين و تكيه دادنش به درو حس كردم خودمم تكيه دادم به درو نشستم زمين گرماي تنشو حتي از پشت اين در زخيم چوبي حس ميكردمو محتاجش بودم صداش نرم شد مثل قبل لحنش ستودني شد مثل قبل ذهنم پر كشيد به قبلساميار-خانومم اخه تو چرا لج ميكني باز كن اين درو باهم حرف بزنيم لامصب دلم برات تنگ شده ميخوام يه دل سير ببينمتمن-وقت ميخوام ساميار درك كن سخته برام فراموش كردن اون صحنه هاساميار-بزار برات توضيح بدم از اشتباه دربيايي عزيزممن-براي شنيدن توضيحتم وقت ميخواملحنش التماس اميز شدساميار-لاقل بزار ببينمت بي انصافمن-هروقت يه دل شدم ميبينيم حالا اون روز يا توي دادگاست يا.........برو ساميار فقت برو بزار چند روز فكر كنم وقت خواستم ازتديگه صداش نيومد بعد چند لحظه هم صداي بسته شدن در سكوته خونه رو شكست
کجا رفت!رفتم تو اتاق رست که دوستشو دیدم..من:ببخشید خانم ملوی؟برگشت سمتم.ملوی:بله؟من:ببخشید خانم اسایش وپیدانمیکنم.اقای ضعیمی مثل این که کارشون دارن..اومدهع بودن ول الان نیستن..شما میدونید کجان؟ملوی:راستش مرخصی گرفت که فردابرن شمال..اقای ضعیمی هم بگید که حداقل تا4 روز نیستن..به قول خود میشا برق از نیرو گاهم قطع شد...4روز؟؟!!4 روز من نبینمش؟اخه چه جوری؟یک فکری زد به مخم.. سریع رفتم اتاق اریان فر مرخصی بگیرم..حالا مگه میداد با هزارجور چرب زبونی و دلستر براش باز کردن مرخصیو گرفتم!سریع زدم ازبیمارستان بیرون..گوشیمو برداشتم به میلاد زنگ زدم..بعد از3تا بوق چواب داد..میلاد:سلام چه عجب یک زنگ زدی...من:سلام..جون من یک دقیقه غر نزن..یک چیزی ازت میخوام..میلاد:چی؟من:میشه از شقی ادرس خونه ی میشا روبگیری..میلاد:که چی بشه؟من:فضولیش به تونیومده تو بگو ..میلاد:باشه بهت خبرمیدم..خداحافظ..من:خداحافظ..یکربع بعد میلاد زنگ زد ادرس خونه اشونو دادو من رفتم خونه ساکمو جمع کردم....ساعت 12 بودکه رفتم دم در خونه اشون...بعد از4ساعت توماشین نشستن اومدن بیرون که برن...خداییش چه پدر زن خوشتیپی دارما..
پاسخ
#54
من تا حالا 3 بار خوندم
پاسخ
#55
ساعت از1گذشته بود که رسیدیم شمال خداروشکر بافاصله ازشون رفته بودمو متوجه ی من نشده بودن.از شانس خوب منم رفتن تویک خونه ی ویلایی..یعنی هرچی فحش بلد بودم به خودم دادم...ولی به جاش یک خونه پیداکردم که دقیقا مشرف به اون ویلا بود ..ساکمو یک گوشه گذاشتم و پریدم رو تخت دراز کسیدم..
به محض این که رسیدیم تو ویلا از ماشین پریدم بیرون ورفتم بد مینتونو برداشتم با ستاره مشغول بازی شدیم...انقدر جیغ جیغ کردیم که بابام گفت:بسه پاشید بیاین تو...رفتیم تویک خونه ی بزرگ دوبلکس که دکور ابی سورمه ای داشت وخیلی ناز بود..من وستاره هم اتاقی شدیم..وسایلمو گذاشتم تو اتاق ورفتیم پایین غذابخوریم..جوجه گرفته بودن..یکم خودمو رفتم تو اتاق تا یکذره استراحت کنم که نفهمیدم کی خوابم برد..******ساعت4بودکه باصدای ستاره ازخواب بیدارشدم...ستاره:میشا پاشو بریم لب دریا...من:باشه الان..سریع پریدم یک مانتوی ابی کاربنی پوشدم بایک جین ابی وکتونی ال استارمشکی....من:بریم من اماده ام..ستاره:مامان ما میریم لب دریا..زنعمو:باشه مواظب باشد...ستاره:چشم..از ویلا اومدیم بیرون..من:وای ستاره چه هوایی..ستاره:اره..گوشیش زنگ خوردستاره:بله؟--------------ستاره:مرسی عزیزم توخوبی؟--------------ستاره:اره راحت اومدیم...------------------ستاره:باشه بعدا بهت زنگ میزنم بای.من:کی بود؟ستاره:ارام..بغض کردم:الهی اون بیچاره بعداز سهیل چی کشیده..ستاره:وای میشا انقدر لاغر شده که نگو...ترجیح دادم حرفی نزنم تااشکام راه نیوفتن...یکم بعد که رسیدیم.داشتیم لب دریا قدم میزدیم که اتردینو دیدم..اومد جلو:سلام خانم اسایش..من:برخر مگس معرکه لعنت...علیک..اتردین:اوه لات شدید..من:همینه که هست..امرتون؟اتردین:هیچی از دوردیدمتون گفتم بیام عرض ادب کنم...من:خب دیگه؟اتردین:خداحافظ..من:به سلامت..وای این اینجا چیکار میکرد ولی خداییش شاد شدم که دیدمش..غم باد گرفته بودم این چهار روزو چه غلطی کنم..ستاره:میشا این کی بود؟من:یکی از همکارا که من ازش خیلی بدم میاد..ستاره:اهان..یکم دیگه موندیمو برگشتیم خونه...
دو روزی میشد که شمال بودیمو اتفاق خاصی نیوفتاده بود..تصمیم گرفتیم همه باهم پاشیم بریم لب دریا..راه افتادیم..راه جوری بود که باید از جنگل رد میشدی بعد میرسیدی به دریا به خاطرهمین باید خیلی حواستو جمع میکردی..وقتی رسیدیم یکم لب دریا نشستیم وخواستیم بریم قایق سوار شیم که من گفتم نمیام..مامان:چرا دخترم بیا دیگه؟من:نه مامان خودت میدونی من از قایق میترسم..مامان:خب پس منم میمونم پیشت..من:نه برید منم میرم خونه شماهم بعدا بیاین..مامان:اخه...بابا:نرگش جان ول کن نمیاد دیگه..برو دخترم..من:پس فعلا..بعدم راه افتادم..نمیدونم چرا بغض کرده بودم.اشکام روی صورتم سر میخورد..انقدر گریه کردم که وقتی به خودم اومدم نمیدونستم کجام..فقط میدونستم تو جنگل گم شدم..خاک توسرم کنن حالامن چه غلطی کنم؟یکم داد زدم وکمک خواستم ولی خبری نشد..دیگه ناامید نشستم زمین و زانو هامو بغل کردم..هوا تاریک شده بودوصدای ها باعث میشد ترس من هر لحظه بیشتر بشه بدون این که بفهمم اشکام صورتمو خیس کردن..بدون این که بفهمم صدام وبلند کردمو تقاضای کمک کردم..بازم خبری نشد...صدای هق هقم کل جنگل وپرکرد..ازپشت درختا صدا اومد ترسیدمو خودمو جمع کردم...یکهو جلوی خودم اتردین ودیدم..اتردین:میشا خودتی؟انقدر ترسیده بودم که هیچی برام مهم نبود فقط میخواستم احساس امنیت کنم پاشدمو خودم وپرت کردم تو بغل اتردین.اونم از خداخواسته منو به خودش فشار میدادومیگفت:اروم خانمی...نترس من پیشتم...اروم دیگه گریه کن عزیزم..نترس...از سرما میلرزدم که شویشرتشو در اورد انداخت روم بعدم دستشو انداخت زیر زانومو بلندم کرد منم که از ترس زبونم بند اومده بود هیچی نمیگفتم..
بهش نگاه کردم که دیدم خوابش برده اروم خم شدم گونه اشو بوسیدم اخ که چقدر دلم برای اون زمانا تنگ شده بود..رفتم دم درویلاشون احتمالا خیلی نگرانش شدن زنگ زدم.یکم بعد در بازشدو پدر میشا اومد دم در که وقتی میشا رو بغلم دید نگاهم کرد که گفتم:سلام ببخشید خانم اسایش توی جنگل گم شده بود پیداش کردم ادرس وگرفتم اوردمش اینجا..پدر میشا:ممنون پسرم بفرمایید تو..من:ممنون مزاحم نمیشم...بعدم میشارو دادم بهش ورفتم...وای دلم میخواست بشینم تاصبح نگاهش میکردم...اززبون میشاوقتی بیدارشدم سرم داشت از دردمیترکید.بابامو صدازدم که درباز شدوستاره اومد تو..ستاره:جانم عزیزم...کجا بودی؟ما که ازنگرانی مردیم..من:کی منو اورد اینجا؟ستاره:همون پسرچشم ابی خوشگله..که گفتی همکارته..تو جام سیخ شدم:الان کجاست؟ستاره:بیچاره اوردتت به بابات دادت ورفت..من:اهان!ای سرم....ستاره:جانم صبرکن برم برات یک قرص بیارم بخوری...من:نه بیخی..ستاره:باشه میخوای بریم پایین ؟من:اره..بریم..به کمک ستاره رفتیم پایین مامانم باچشمای سرخ اومد سمتم:عزیز مادر کجا رفته بودی تو که منو دق دادی...من:ببخشید..محکم بغلم کردوشروع کرد به گریهکردن..من:مامان تروخداگریه نکن دلم ریش شد..بابام:راست میگه دیگه دخترم..دخترم بیا پیشم بشین پیش خودم..بعدم پیش خودش برام جاباز کرد رفتم نشستم پیشش...بابا:دخترم این پسرجوون ستاره میگفت همکارته اره؟من:بله..بابا:خب زشت شد اینجوری که فردا دعوتش کنیم بیاد اینجا ازش تشکر کنیم..من:بیخی بابا وظیفه اش بوده...بابام خندیدوگفت:ازدست تو دختر...یکم بعد نشستیمو کم کم رفتیم خوابیدیم.....
ساعت10بود که بیدار شدم....قرار بود امروز بریم جواهرده دوروزم اونجا بمونیم بعدبریم تهران..سریع رفتم صبحانه خوردم پریدم حاضرشدم و وسایلمو جمع کردم..هی باخودم کلنجار میرفتم که به اتردین زنگ بزنم تشکر کنم یانه..اخر سر بیخیالش شدم گفتم:چشمش کور دندش نر وظیفه اش بود چرا من غرورمو بشکنم بهش زنگ بزنم؟پاشدیم باستاره رفتیم دریا..من عشق دریام روزی یک دفعه رو میرفتم لب دریا..تا وسطای دریا با ستاره رفتیم..یکم اونور ترم یک دختر جوون داشت میرفت جلو یکهو انگار زیر پاش خالی شد رفت تو اب.من یک جیغ کشیدم که دونفر اومدن دختره رو از اب اوردن بیرون من که داشتم سکده میکردم نمیتونستم کاری بکنم که اتردین اومد.چند بار با دستش قفسه سینه دختره رو فشار داد که دید ارفاقه نمیکنه باید بهش نفس مصنوعی میداد صورتشو برد جلو که من نمیدونم چرا اعصابم خورد شد چشمامو بستم که این صحنه رو نبینم بااین که میدونم باید این کارو میکرد ولی نمیتونستم ببینم اون لبایی که یک زمانی مال من بوده بخوره به لب دیگه ای..صداش منو به خودش اورد:میشا بیا تو بهش نفس مصنوعی بده..باگیجی بهش نگاه کردم که گفت:چرا اونجوری نگاه میکنی اخه من که....بقیه حرفشو ادامه ندادومن رفتم جلو به دختره نفس مصنوعی دادم که بازم اتفاقی نیوفتاد..دیگه داشتم میترسیدم که یکهو یاد رمان توسکا که خونده بودم افتادم که ارشاویر دوتا محکم بامشت زدبه کدف توسکا.منم دوتا محکم زدم به کدف دختره که شروع کرد به سرفه افتادن و ابا بیرون میاومد..یک نفس عمیق کشیدم.خوشحال بودم خیلی ازیک طرفم سراین که اتردین به دختره نفس مصنوعی نداده بود بابا بچه ام با حیاست()ستاره ازم نیشگون گرفت گفت:اییی دردم اومد مرض داری نیشگون میگیری..اتردینو دیدم که خنده اش گرفته بود وبلند شد رفت..ستاره:خفه شی ایشاالله یکربع به پسر مردم زل زده حالاهم اینجوری صداشو میبره بالا..نمن:واقعا؟ستاره باحالت بامزه ای گقت:بله واقعا...بعدم بلندشد وگفت:بریم..من:تو برومن میام..ستاره:پس حواست باشه دوباره گم نشی..من:چشم..و رفت..رفتم تو دریا...خسته که شدم خواستم برم که صدای اتردین اومد:ممیشا صبرکن..اهمییت ندادم و رفتمدوباره صدام کرد:میشا باتوام میگم صبرکن..برگشتم طرفش یک نگاه بهش کردمو دوباره راه افتادم که بازوم به شدت درد گرفت یک اخ گفتمو برگشتم عقب که چشمای سرخشو دیدم..از لای دندوناش گفت:وقتی صدات میکنم صبرکن ببین چی میگم...من:خب امرتون؟اتردین:صبر کن باهم بریم دوباره گم میشی..من:برو بابا..دوباره راه افتادم که دوباره همون بازوم دردگرفت:اروم چته دردم گرفت..بدون توجه به من گفتاتردین:راه بیافت..من:اتردین ولم کن دستم دردگرفت..کبود شد بخدا..دستمو ول کردو گفت:پس راه بی افت..من:غولتشن..ازکی بود بهش نگفته بودم... حال داد..خداییش دستم خیلی دردگرفته بود استین مانتومو دادم بالا که دیدم لعله کبود شد اخه به پوست من پخ کنی کبود میشه..داشتم میمالیدمش که دستشو اورد جلو اروم مالیدش گفت:شرمنده نمیخواستم کبود بشه..من:حالا که شده..بعدم راه خودمو رفتماتردین:فقط یک قدم دیگه برداری خودت میدونی...کرمم گرفته بود اذیتش کنم راه خودمو ادامه دادم که دوباره بازوم درد گرفت..من:خب خب باشه ول کن..یکجور بد بهم نگاه کرد گفتم:هان چیه بیا بزن...اتردین:برو..من:خب داشتم میرفتم که دیوونه..با اتردین راه افتادیم ورسیدیم خونه..یک پسر جوون اومدکنارم گفت:ببخشید خانم این گل واسه شماست..من:برای من؟!پسر:بله بفرمایید..گرفتمش درپاکتشو خواستم باز کنم که دسدم اتردسن خم شده روم..من:بفرما تو دم در بده..اتردین:راحتممن:رو رو برم من..اتردین:از طرف کیه؟من:دوست پسرم مشکلیه؟اخماش رفت تو همو گفت:نه..خب من میرم خداحافظ..من:به سلامت..اونم رفت در پاکتو باز کردم که دیدم وشته از طرف ستاره.تولدت مبارک..من:خاک توسر خرت کنن..باخنده وارد خونه شدمو ستاره پرید روم..ستاره:تولدت مبارک..من:مرسی عزیزم..خیلی حال داد که حال اتردینو گرفتم..
ااا دختره پرو وایساده تو روی من داره میگه دوست پسرم..ای اون دوست پسرتو سر تخته بشورن..انگار نه انگار که یک زمانی زن من بوده...روتخت نشستمو سرمو گرفتم تودستم....با صدای بلند داد زدم:خدااااااا اخه چرا چرا اینجوری میکنی؟خدایا خب بزن منو بکش راحتم کن دیگه اخه چرا انقدر باید زجربکشم؟بااعصابی داغون وسایلمو جمع کردم سوار ماشین شدمو راه افتادم...کجا نمیدونم..فقط میخواستم برم..برم جایی که اون نباشه..هرچند هرجا که میرفتم بازم جاش تو قلبم بود...
پاسخ
#56
از زبون میشاداشتم کیکمو میبریدم که نوبت کادو ها رسید دستامو کوبیدم بهم وگفت:من:خب رسیدیم سر بحث شیرین کادو ها...بابا:شاد نباش دخترم همه اش خالیه..بعدم خندید..میدونستم داره شوخی میکنه.کادو هارو بازکردم واسه ستاره یک عطر بود که من در به در دنبالش میگشتم...بابا:100هزار تومن پول..مامان:یک کفش خوشگله پاشنه ده سانتی که من ازش خیلی خوشم اومده بود بهش نشون داده بودم..عمو وزنعمو هم 60تومن..بابا باخنده گفت:دخترم اگه میخوای بده من پولاتو نگه دارم...من:نمیخوام زرنگی؟بعدم کیک وبریدیم خوردیم..یک ساعت بعدنمیدونم چرا یکهو دلم شور زد اهمییتی ندادمو به بابام گفتم:من:بابایی ناهارو بیارید من گرسنه امه..بابا:باشه یکم صبرکن ..من:ا من میگم این روده داره به اون یکی پنالتی میزنه این میگه یکم صبرکن...بابا:پدرسوخته تو چرا معده ات پرنمیشه؟پشتتش خرابه اس مگه؟همین یک ساعت پیش کلی کیک خوردیم...ستاره:نه عمو پشت معده اش دره اس از خرابه گذشته...من:اصلا نخواستم..بعدم صورتمو به حالت قهر یکور دیگه کردم...بابا:پاشید بریم غذا روبیاریم تا این دختر من غش نکردمن:نمیخوام..بابا:پاشو باباجون..پاشو بریم ناهار بخوریم...باهم پاشیدیم رفتیم غذا خوردیم وقرار شد بریم وسایلو جمع کنیم بریم خونه...
نبود حتما هنوز شماله یااینکه حالش بده نیومده من چه بدونم!!باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم حالا یکبار شیفت شب بودما...هرچی فحش بلد بودم به اونی که زنگ میزد دادم..جواب دادم..من:بله؟صدای میلاد بود ولی گرفته..میلاد:سلام ابجی میشا..من:سلام میلادی چرا صدات این شکلیه؟میلاد:میشا هیچی نپرس فقط زود حاضر شوبیا بیرون باید بریم یک جایی.من:داری نگرانم میکنی..میلاد:میشا حاضرشو من میام دنبالت..بعدم قطع کرد وا.این چرا همچینک کرد؟!با فکری داغون یک مانتوی توسی باشال مشکی وجین مشکی پوشیدم برای مامان نوشتم"من دارم با دوستم میرم بیرون برمیگردم نگران نشید..میشا"میلاد میس انداخت منم بدو بدو رفتم بیرون..سرکوچه ماشینش پارک بود.رفتم سوار شدم گفتم:چاکر داداش میلاد..میلاد:سلام..لباس مشکیش توجهمو جلب کرد بعدم چشمای قرمزش من:میلاد واسه شقی اتفاقی افتاده؟میلاد:نه عزیزم..میفهمی فقط سئوال نپرس...ساکت نشستم سر جام یکربع بعد ماشینو جلوی یک خونهی ویلایی خوشگل پارک کرد...میلاد:پیاده شو..مثل بچه ها راه افتادم دنبالش...صدای گریه از داخل میاومد..پس کسی فوت کرده بود ولی چه ربطی به ما داشت نمیدونم..میلاد درو باز کرد رفتم تو.یکی داشت میزد تو سرش یکی غش کرده بود داشتن بهش اب قند میدادن..داشتم اطراف ونگاه میکردم که نگاهم رو شومینه ثابت موند...نه نه نه امکان نداره.به سمت میلاد برگشتم که چشماش پربود ازاشک گفتم:مم...میی...میلاد بگو...اینا دروغه...میلاد روشو ازم گرفت و من یک بار دیگه به شومینه نگاه کردم انمکان نداره این عکس عشق منه که دورش ربان مشکی خورده؟نه باور نمیشه اون چشمای ابی برای همیشه بسته شده باشه... رو زانوهام افتادم زمین وشروع کردم با صدای بلند گریه کردن...باورشدنی نیست..اینا برای اتردین من دارن گریه میکنن..نه نه...دنیا دور سرم چرخید وهمه جا جلوی چشمام سیاه شد درست مثل بخت خودم!! 
باسوزشی تودستم چشمامو بازکردم که شقی ودیدم که داره بالا سرم گریه میکنه..میلادم داشت برام سرم میزد...همه چیز یادم اومدو دوباره گریه ام گرفت...من:شقی دیدی من چقدر بدبختم؟اتردین رفت من موندم و عشقش...شقی:نگو میشا جان اینطوری نگو..میلاد:میشا یکم سعی کن بخوابی بیا این قرصو بخور بگیر بخواب..من:میشه یک قرص بدید که بخورم ودیگه بیدار نشم؟میلاد:میشا این چه حرفیه اینوبخور ببینم...خوردم و میلاد به شقی گفت که بره بیرون باهم رفتن..به شقی حسودیم یمشه اخه حداقل اون به عشقش رسید ولی من چی؟پاشدم رفتم سمت کمدلباساش..(چه پرووه)باز که کردمش بوی عطرش خورد توصورتمو حالمو بدتر کرد..لباساشو گرفتم تو بغلمو زار زدم. از ته دلم..یکی از عکسام تو کمدش بود برداشتمو نگاهش کردم..یک قرص کدوئین نظرمو جلب کرد برداشتمش چندتا ریختم تو دستم گفتم:عزیزم ماکه اینجا بهم نرسیدیم شاید اون دنیا به هم رسیدیمو همه رو قورت دادم..خیلی زود اثر کرد کم کم چشمام داشت سنگین میشد که در بازشدو میلادو شقی اومدن تو شقی یک جیغ زد ومیلاد اومد کنارم نشستو بادستش به صورتم زدو گفت:هی هی میشا چی خوردی دیوونه؟شقی:میلاد کدوئین خورده..بدو ببریمش دکتر شای....ودیگه هیچیاز حرفاشونو نفهمیدم..
پاسخ
آگهی
#57
بیدار که شدم توبیمارستان بودم..من:چرا نجاتم دادین؟میذاشتید میردم من بدون اتردین نمیتونم ادامه بدم...میلاد:چرا میتونی پس چطور چندماه ولش کردی؟میتونی میشا تو میتونی..هیچی نگفتمو اشک ریختم...بعد ازبیمارستان منو بردن خونه مامانم وقتی حال منو دید جیغ زد که شقی گفت که چیزی نیست و به پروپام نپیچه...واقعا نمیدونستم بدون اون چیکار کنم...رفتم تو اتاق درو بستمو عکسشو گرفتم تو بغلم وگریه از سر دادم..انقدر گریه کردم که از حال رفتم.

هر روز شقی ومیلاد بهم زنگ میزدن وحالمو میپرسیدم ولی هیچکس قلب من خبر نداشت...اهنگی که شده بود همدمم و زیاد کردمو باهاش زمزمه کردم..همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستیهمه میگن کهدوباره دل تنگمو شکستی …دروغه…‏چه جوری دلت می اومد منو اینجوری ببینی‏ با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینیهمه گفتن که تو رفتی ولی گفتم کهدروغه …‏همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونمهمه حرفاشون دروغه تا ابداینجا میمونم‏بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت و کورهولی خوب عیبینداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…‏همه میگن که تو رفتی همه میگن که تونیستیهمه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی …دروغه…‏چه جوری دلت می اومدمنو اینجوری ببینی‏با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینیهمه گفتن که تورفتی ولی گفتم که دروغه …‏همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونمهمهحرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم‏بی تو و اسمت عزیزم…اینجا خیلی سوت وکورهولی خوب عیبی نداره ..دل من خیلی صبوره…صبوره…‏همه میگن که تونیستی همه میگن که تو مردیهمه میگن که تنت رو به فرشته هاسپردی…دروغه…‏ خدایا بعد از4روز هنوز باورم نشده که اتردین مرده..اخه مگه امکان داره؟سریع لباس پوشیدم راه افتادم سمت بهشت زهرا..
باسرعت خیلی زیادی میروندم...بعدازنیم ساعت رسیدم..رفتم سمت جایی که الان اتردین خونه اشه..انگار به پاهام یک وزنه صدکیلویی اویزون کردن...نشستم بقل قبرش سرمو گذاشتم روی خاک وگفتم:من:اتردین خیلی نامردی مگه نمیگفتی دوستم داری مگه نمیگفتی تنهام نمیذاری؟پس چرا رفتی تنهام گذاشتی؟اتردین من بدون تو هیچم..اتردین من تو رو میخوام...هق هقم اوج گرفت.-اتردین ای کاش بودی بهت میگفتم چقدر دوست دارم ای کاش بودی میگفتم پشیمونم ای کاش بودیوای کاش بودی و بهت میگفتم همه اش بهت فکر میکنم ای کاش بودی...-خب حالا بگو....اب دهنمو قورت دادم برگشتم پشتمو نگاه کردم...نههههههههه خداجونم نوکرتم اگه این خواب نباشه..یعنی واقعا این اتردین منه که روبه روم وایساده...نه بابا تخیله..اتردین:عزیزم خوبی..بابا تخیل کدوم گوری بوده..این خودشه.پریدم سمتش خودم و انداختم تو بغلش وگریه کردم ..با مشت بهش میکوبیدم میگفتم:کجابودی لعنتی؟کجا بودی که ببینی من تو این4روز چقدر عذاب کشیدم کجا بودی که من داشتم به خاطرت خودکشی میکردم..دستامو گرفت و روش بوسه زدو منو تو بغلش فشار داد..اتردین:اروم خانمی..اروم خوشگلم همه چیو برات تعریف می...همه جا جلو چشمام سیاه شدو دیگه از حرفاش چیزی نفهمیدم...
بیدار که شدم اتردین بغلم نشسته بودو داشت نگاهم میکردهمه چیز یادم اومد سرمو چرخوندم اون سمت که اتردین گفت:خانمی ما باهمون قهره..من:----------اتردین:اگه جوابمو ندی میرم واقعا میمیرما...من:چرا اتردین چرا؟اتردین:چون باید این دوری میبود که تو به خودت بیایو دست از لج بازی برداری...یک قطره اشک از چشمم اومد که بحثو عوض کرد:اان راستی تو داشتی یک چیزایی سرمزار بلغور میکردیا..حالا دوباره بگو..من:عمراا..باهم خندیدیم که پرستار اومدتو..پرستار:چه خواهر برادر شادی..اتردین چرخید سمت من گفت:ما خواهر برادریم؟من:گمون نکنم..بعد باهم خندیدیم که پرستار دید اتردین صاحب داره رفت بیرون..اتردین چشماش شیطون شدو گفت:خداییش قیافه اش خوب بودا من برم پیشش تا نپریده..من:اتردین ساکت شو تااین پایه سرمو تو سرت خورد نکردم که کارت این سری یک سره بشه..خندیدو یکم بعد مرخص شدیمو راه افتادیم....من:اتردین پس اون کسی که میلاد میگفت دیده کی بوده؟گفت:راستش اونروزی که برات گل اوردن توبهم گفتی دوست پسرته من کفرم دراومد رفتم خونه وسایلمو جمع کردم راه افتادم..اگه یادت باشه بارون اومدش.یک پسره جوون که خیس شده بودو دیدم سوارش کردم.یکم جلوترچاقو دراورد گذاشت زیر گلوم پیاده ام کرد خودش گازید رفت..خندیدوگفت:اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم ولی یکم جلو تر تصادف کرد..چراشو نمیدونم..من:ایول دم خداگرم زده پس کله ی یارو گفته تو که دنده اتوماد بلدنیستی غلط میکنی میشینی پشت فرمون..اتردین خندیدوگفتم:پس تو این مدت کجا بودی؟اتردین:پیش میلاد..حتی وقتی شنیدم خودکشی کردی میخواستم بیام پیشت ولی میلاد نذاشت گفت که باید به خودت بیای..من:ای من میلادو ببینم بالنگه کفش می افتم دنبالش..رسیدیم دم خونه منوپیاده کردوگفت:راستی..شماره ی پدر گرام وبده..من:واسه چی؟اتردین:وقتی میخوان بیان خواستگاری یک زنگ میزنن بعدمیان مگه نه؟من:بزن:0912....به روی خودم نیاوردم ولی در پوست خود سنگ بودم..بعدم خداحافظی کردو رفت..
زنگ خونه رو زدم مامی درو باز کرد ومن پریدم تو خونه..مامان تو اشپزخونه داشت کار میکرد رفتم بغلش کردم گفتم:سلام نرگس خانوم گل خودم...مامان باتعجب برگشت نگاهم کرد بعد دستشو گذاشت رو پیشونیم وگفت:نه تب نداری..خندیدم وگفتم:چیه؟چرا اینجوری میکنی؟مامان:اخه وقتی داشتی میرفتی داشتی گریه میکردی ولی حالا..من:ای بابا دنیا دو روزه اون دوروزشم روز به روزه..من برم لباسامو عوض کنم..مامان:من که نفهمیدم تو چی گفتی ولی خب برو...رفتم تو اتاق شماره ی میلاد وگرفتم بعد از سه تا بوق جواب داد ولی قبل از این که چیزی بگه دادزدم:میلاااااااااااااد...میلاد:ای ای گوشم..چه خبرته..من:حیف اون دوست عزیزم که دادنش به تو...میلاد:چی میگی؟هنوزکه ندادن فعلا رفتیم خواستگاری پس فردا عقد داریم...من:خفه شو...بیشعوری دیگه اتردین پیش تو بوده ولی تو هیچی نگفتی؟تو که حال منو دیدی..میلاد:اره دیدم ولی بایداین جدایی بینتون میبود تابه خودت میاومدی..من:خیلی نامردی فقط همین...بعدم گوشیو قطع کردم...هرچقدرم زنگ میزد جواب نمیدادم...لباسامو عوض کردم رفتم پیش مامان ناهار بخورم..من:اوه دمت گرم لازانیا درست کردی؟مامان:اره بخور..انگار اشتهام برگشته بود شده بودم همون میشای سابق.یکهو یاد بیمارستان افتادم..خداروشکر شب کاربودم..تند تند خوردم و رفتم تواتاق بخوابم
پاسخ
#58
ساعت چند بود نمیدونم باصدای مامان ازخواب بیدارشدم..مامان:دخترم پاشو شام بخور دوساعت دیگه باید بری بیمارستانا..من:بذاربخوابم سیرم..این دوساعتو بذار بخوابم..مامان:باشه..دوباره اون دوساعتم گرفتم خوابیدم..صدای گوشیم در اومد بیدار شدم سریع لباس پوشیدم وراه افتادم..توراه همه ی اتفاقاتو برای اطلس تعریف کردم اونم که قیافه اش شبیه علامت تعجب شده بود باورش نمیشد..بالاخره رسیدیم.سریع رفتم تو پاویون لباس عوض کردم ورفتم تو اتاق رست ببینم چه خبره..همه داشتن حرف میزدن حواسشون به من نبود..من:جمعتون جمعه گلتون کمه که اونم اومد..سلام..از پشتم صدای بم مردونه اشو شنیدم:البته گل خر زهره...ای این بشر رو داشت منم کم نیاوردم چرخیدم سمتشمن:بله ایشونم که خودشونو معرفی کردن..البته نیازی نبود چون همه تواین جمع شمارو میشناسن...یک ابروشو انداخت بالا وگفت:بله ضاهرا شما کم نمیارید..من:از بچه گی بهم یاد دادن جلوی ادمایی که خیلی فکرمیکنن خیارشور تشریف دادن کم نیارم..واز کنارش رد شدم..به من چه حقشه میخواست کل کل نکنه.... رفتم تو اتاق لاله که فردا عملش بود.من:سلام لاله خانوم..لاله:سلام خاله..من:خوبی؟لاله:نه میترسم..من:ازچی؟لاله:از عمل..من:الهی نمیخواد بترسی ترس نداره که..بعدم الان شما باید استراحت کنی..بگیر بخواب..دختر خیلی حرف گوش کنی بود همون موقع چشماشو بست تا بخوابه... خودمم رفتم بیرون..شیفت شب واصلا دوست نداشتم چون خیلی کسل کننده بودو هیچکاری برای انجام دادن نداشتیم..تا اخر ساعت کاری بیکار بودیم و اتردینو ندیدم..
من:اطلس بیابریم دیگه...اطلس:توبرو من امروز میخوام برم کتابخونه کتاب بگیرم..من:خب زودتر میگفتی دیگه..خداحافظ..اطلس:خداحافظ عزیزم...راه افتادم سمت خونه.از راه میانبر زدم رفتم که یک کوچه که دور تا دورشو درخت پوشونده بود رفتم فکرکنم سالی به دوازده ماه کسی ازاونجا رد نمیشد..داشتم میرفتم که یکی دستمو از پشت کشید خواستم جیغ بزنم که جلوی دهنمو گرفت گفت:اروم اروم میشا منم اتردین..بعدم دستشو از جلو دهنم برداشت..من:هان چیه؟داشی خفه ام میکردی دیوونه..اتردین:من دیوونه ام یاتو؟من:تو.اتردین:نه دیگه تویی که مثل سگا پاچهی ادمو میگیری..من:خب پس مواظب پاچه ی شلوارت باشو نزدیک من نشو..اتردین:میشا هیچ میفهمی چی داری میگی؟تو مگه نگفتی منو دوست داری پس چرا داری اینجوری میکنی؟من:چه جوری؟اتردین:چرا دیشب اونجوری حرف زدی؟منظورت چی بود؟من:یکی گفتی یکی شنیدی..اتردین:میشا داشتم باهات شوخی میکردم...من:شوخی میکردی یا داشتی خودتو واسه دخترای اونجا شیرین میکردی؟به درک برو...یکهومنو کشید سمت خودشو لبای دغشو گذاشت رو لبام..دوباره همون حس تو وجودم ریخت..یکم بعد ازم جداشدو تو چشمام نگاه کردو گفت:میشا واقعا دیگه نمیدونم به چه زبونی باید بهت بگم دوست دارم...به همونی که میپرستی قسم میخورم که من به تنها زنی که فکر میکنم تویی...سرمو انداختم پایین وقتی به چشماش نگاه میکردم توشون غرق میشدم..من:خب من..خب من...سرمو اورد بالا وگفت:تو چی؟من:منم دوستدارم ولی حرصم درمیاد اونا اونجوری بهت نگاه میکنن..اتردین:اونارو ولشون کن مهم اینه که من اونارو دوست ندارم...پس خانوم حسودیشون میشه اره؟من:هان؟کی من؟!!عمرا..اتردین:اره جون خودت..بعدم شما چرا ازاینجا اومدی؟میدونی اینجا چقدر خطرناکه؟من:خب میانبر زدم..اتردین:بیا بریم...بعدم دستمو کشیدو سوار b.m.wکرد فکرکنم واسه باباش بود..من:راستی پس فردا میلادو شقی زن وشوهر میشن؟اتردین خندیدوگفت:بله برای بار دووم..من:اره..فقط ای کاش منم یک خبری از نفس وسامی داشتم..اتردین:بچه شون که به دنیا اومده فقط نفس نمیذاره سامی ببینتش..من:اخه چرا؟اتردین:چون دوسته تو دیگه یک تخته اش کمه..من:ا؟که اینطور..بزن کنار..اتردین:ا میشا شوخی کردم دیوونه..من:گفتم بزن کنار..اتردین:از دست تو..من:اتردین نزنی کنار خودمو پرت میکنم پایین..ناچار زد کنار من:خب حالا راه بی افت..اتردین:میشا حالت خوبه خب من که داشتم میرفتم...من:اره خوبم میخواستم نشون بدم کی تخته اش کمه من یا شما..راه بیافت دیگه..اتردین خندیدوراه افتاد...
پاسخ
#59
آتردین:

میشا روپیاده کردم وخودم رفتم سمت خونه باید میرفتم رو مخ مامان....خواستم اهنگو زیاد کنم که گوشیم زنگ خورد..سامی بودمن:جانم سامی؟سامی:اوه مهربون شدی..سلام..من:بیا به تونباید روی خوش نشون داد..سامی :بی خیال اینا فقط خواستم بهت بگم که من ونفس و راستین این هفته میخوایم بیایم ایران..من:چیییی؟!!ایول یعنی الان باهم اشتید؟سامی:بله همه چیو براش توضیح دادم...من:خب پس..دیگه چه خطر؟سامی:هیچی بابا..من:ولی این راستین خیلی خوشگله به عموش رفته دیگه..سامی:دکی نه به مامانش رفته نه باباش بعد به عموش رفته دیگه؟من:اره..خب برو مزاحمت نمیشم.بعد توهم الان باید بری دنبال ایال گرام..سامی:برو بابا..باشه خداحافظ..من:خداحافظ..گوشیو خاموش کردم وماشینو بردم تو پارکینگ خونه..رفتم تو خونه خبری نبود با صدای بلند گفتم:مامان نیستی؟صدای عسل اومد.سلام دالی جون..من:علیک سلام..دستامو بازکردم پرید بغلم لپشو کشیدم گفتم:ببین شما مگه خونه ندارید یکسره اینجایید؟دستشو زد کمرشوگفت:هان چیه خوله مالمابزرگمه..من:نه خوشم میاد زبونتم دراز شده فسقلی...گذاشتمش زمین ورفتم لباسامو عوض کنم..*******از زبون میشا..منتظره اطلس نشسته بودم که قرار بود بیاد صدای گوشیم بلند شد.اتردین بود رفتم تو اتاقم..من:جونم اقایی؟اتردین:ای قربون اون اقایی گفتنت..خندیدمو گفتم:چیه کاری داشتی زنگیدی؟اتردین:مگه باید کاری داشته باشم که بزنگم؟میخواستم صداتو بشنوم..من:اوهه بله...صدای یک بچه از پشت گوشی اومد:دالیی جونم؟خندیدم گفتم:اوه مثل این که سرت شلوغه برو به عسل برس ببین چی میخواد داره اینجوری صدات میکنه..اتردین:نه بابا صبرکن....بله عسل دایی؟عسل:دالی قرار بود واسه من شکلات بگیری بده..با کف دست زد به پیشونیش اینو از صداش فهمیدم .گفتاتردین:اخ دیدی چی شد یادم رفت..ببخشید..یک جیغ بنفش کشید که من ازاینجا گوشم کرشد:دالیییییییی..بعدم شروع کرد گریه کردن..اتردین:ببین من بعدا بهت زنگ میزنم من برم اینو بذارم رو سایلنت..فعلا..من:باشه خداحافظ..بعدم قطع کردم یکم بعد اطلسم پیداش شد از همون دم در اژیر کشان اومد سمتم..اطلس:واییییییی میسا بدو بگو چی شده...من:مرسی منم خوبم..اروم دیگه..اطلس:مسخره ببریم ببینم فضیه چند چنده..خندیدمو گفتم:دو هیچ..اطلس:بریم دیگه..رفتیم تو اتاق نشستیم قضیه رو براش تعریف کردم البته با سانسور چون دوستنداشتم از فردا تو محل کار به اتردین یکجور دیگه ای نگاه کنه..داشتم تعریف میکردم که یکهو دیدم سیخ نشست دستشو گذاشت رو دلش..من:چیه چت شد؟یکهو شروع کرد اژیر کشیدن:جیش....جیش....جیش... (باعرض معذرت این دوسته من بی حیاست)خندیدمو یکی زدم پس کله اش گفتم:خفه شو خب گمشو برو دستشویی واسه من علام وضعیت میکنه..پاشد دوید سمت دستشویی منم هرهر میخندیدم..تا غروب کلی دیوونه بازی در اوردو خندیدیم..ساعت6بودکه رفت..
نفس ساميار-نفس از توي اتاق راستين داد زدم من- بله؟ كلاه راستينو سرش كردم صداش همراه با زنگ گوشيم بلند شد همزمان دستاشم از پشت حلقه شد روي شكمو كمرم همونطور كه خم شده بودم روي راستين خشك شدم زمزمه اش با صداي اهنگ گوشي تو هم پيچيده بود ساميار- يه جانم بگي چيزي ازت كم نميشه ها اصلا من نميدونم با اينكه از ديروز همه چي رو فهميدي چرا بازم ادمو اذيت ميكني؟ توي دلم گفتم چون كيف ميده حرص ميخوري اصلا حقته گوشي رو از دستش قاپيدمو گفتم من-گرمم شد ساميار انقدر بهم نچسب گوشي رو جواب دادم ساميارم بدون توجه به حرفم حتي يه ميليمترم تكون نخورد من- جانم مامان صداي ساميار دراومد ساميار-چطور به مامانت ميگي جانم دستمو گذاشتنم روي دهنش تا ديگه حرف نزنه از صداش كه همراه با اعتراض بود خندمم گرفته بود كلا من نميدونم چرا از ديروز كرمم گرفته اينو اذيت كنم مامان-سلام دخترم خوبي سامياروراستين چطورن؟ من-سلام ماماني گلم خوبم اونا هم خوبن شما چطور؟بابا و مادر جون خوبن ؟ مامان-اوناهم خوبن زنگ زدم ساعت پروازتون رو بپرسم ميخواستم جواب مامانو بدم كه ساميار سرشو فرو كرد توي گردنم اينم ميدونه من حساسم سريع گردنمو خم كردم كه سرش قفل شد توي گردنم راستينم با اون چشماش مات شده بود به ما من-اوووووو مامان حالا كو تا يه هفته ديگه ساميار همونطور توي گردنم زمزمه كرد ساميار-واقعا كو تا يه هفته ديگه كه من زنمو از عموش پس بگيرم جدي چرا عموت نميزاره بيايي خونه ي من نفساش كه ميخورد به گردنم زبونمو قفل كرده بود دهنه ي گوشي رو گرفتمو روبه ساميار گفتم من-سامي تو با راستين بريد پايين من خودم ميام سرشو از توي گرنم كشيد بيرونو جدي گفت ساميار-نه منتظر ميمونيم كارت تموم بشه باهم بريم سرمو تكون دادمو دستمو از روي دهنه ي گوشي برداشتم من-چي ميگفتي مامان مامان-وا نفس هواست كجاست پرسيدم ساعت پرواز من-4صبح ميرسيم نميخواد بياييد فرودگاه مامان-نه نه اصلا نميشه خالتينا عموتينا عمه تينا همه ميوان بيان مگه ميشه نياييم من-مادر من ميگم نميخواد مامان-ديگه چي همين مونده نياييم لابد ما نياييم خانواده شوهرت بيان حرف نباشه خدافظ راستينم ببوس بعدم قطع كرد رومو برگردوندم سمت سامياركه دست به سينه با لبخند نگام ميكرد گفتم من-از همين الان شروع شده ياد مكالمه خودتو مامانت افتادم مامان منم ميگه من نيام كه مادرشوهرت بياد از الان اينه بقيه اشو خدا بخير كنه ديدم هنوز زل زده بهم اصلا حرفم يادم رفت از ديروزكارمون همين بود من زل ميزدم به اون اون زل ميزد به من من تو نگاه اون حل ميشدم اون تو نگاه من حل ميشد من بغض ميكردم اون بغلم ميكرد من اشك ميريختم اون بو ميكرد اون نفس عميق ميكشيد من راه تنفسم باز ميشد با هر نفسش منم نفس ميكشيدم نفسم به نفسش گره خورده بود يه گره كور اون منو فشار ميداد من احساس ارامش ميكردم تكيه گامو پيدا كرده بودم يه زن هرچقدرم قوي باشه نياز به تكيه گاه داره وچقدر خوبه كه تكيه گاه من مرد زندگيمه باباي بچمه عشقمه من-ساميار سامي-جانم من-خيلي دوست دارم سامي-نه به اندازه ي من 
جلوی ایینه وایساده بودم داشتم کرباتمو میبستم که گوشیم زنگ خورد میشا بودمن:جانم؟میشا:اتردینننن کجایی بدو دیر شد..من:اوه تازه ساعت4 ساعت5قرار شد بریم..میشا:خب چیکارکنم من به جای شقی استرس گرفتم..خندیدمو گفتم:استرس گرفتی؟خودم میام یک کاری میکنم کلا استرس یادت بره..میشا:اتردینننننن کم کرم بریز..من:چشم نیم ساعت دیگه میام..میشا:باشه اتردین؟من:جانم؟میشا:میشه اون کت توسیه که پیرهنش زرشکی رنگه بپوشی؟اتردین:اتفاقا همونو پوشیدم...میشا:خب پس کاری باری نداری؟من:نه عزیزم خداحافظ..میشا:خبابظ..عطرمم زدم و سوئیچو برداشتم راه افتادم...من:مامی من دارم میرما..مامان:باشه الان منم اومدم...قراربود مامانم بیاد چون به هرحال میلادم مثل پسرخودش میدونست ومنم به میشا نگفتم ولی به مامان گفتم اینن دختره که میریم دنبالش دوسته شقایقه ومنم میخوامش..مخو حال کن..یکربع بعد رسیدیم به میشا میس انداختم اومد پایین داشت می اومد سمت ماشین که مامانو دید گرخید از قیافه اش میتونستم بفهمم.پیاده شدم گفتم:من:سلام میشا خانوم..بفرمایید سوارشید که دیرشد..میفهمیدم که میخواد کله امو بکنه سوار شدو بامامان یک سلام احوال پرسیه گرمی کردو راه افتادیم...از زبون میشااخ اتردین من یکجا تنها گیرت بیارم یک حالی ازت بگیرم که نگو نپرس..خداروشکرمامانش زن خوبی بود.متاسفانه نه این که اقا زرنگ تشریف دارن عینک دودی زده بود منم نمیفهمیدم کجارو نگاه میکنه..منم عینک دودیمو دراوردم زدم به چشمم که باعث شد یک خنده ی ریز بکنه...وقتی رسیدیم من که از استرس داشتم میمردم سریع رفتم بالا که شقیو دیدم کنار میلاد..اخ الهی قربونش برم چقدر ناز شده بود ناخوداگاه یک قطره اشک از چشمم چکید خودم همیشه از این گریه کردنا بدم میاومد ولی واقعا دست خودم نبود رفتم تو بغلش..وشقی:میشا تروخدا اینجوری نکن منم حالم بد میشه ها..من:ای کلک تو زودتر ازهمه جیم زدیا..شقی:اره دیگه..میلادم اومد کنارمونمیلاد:سلام میشا خانوم..یک نگاه خشمگین کردم که گفت:اروم بابا چه خبرته؟من:خیلی روت زیاده ولی خداییش چه لواشکی شدیا...شقی:چشما درویش به کسی نمیدمشا واسه خودمه واسه شما اونوره...من:فعلا که نمیشه برم پیشش چون مامانش هست...شقی:بیخی بابا..میلادو شقی نشستن کنار هم وعاقد خطبه رو خوند..اصلا حواسم نبود کی خطبه رو خوندن فقط وقتی شقی بله رو گفت سرمو بالا اوردم..همون حرف منو توی ممحضرشیراز زدو باعث شدمن واتردین به هم نگاه کنیم وبحندیم...رفتم بالاسر شقی بهش تبریک گفتم و یک دستبند صلا سفید خوشگل که خریده بودمو بهش دادم..من:اقا میلاد خوب افتادی تو خورشت فسنجونا..یعنی شانس اوردی..میلاد یک نگاه با عشق به شقی کردوگفت:قبول دارم..
با صدای بابا به خودم اومدم:دخترم گفتم بیای اینجا بشینی چون کارت داشتم..دیگه تو الان یک دختربزرگ شدی وباید خودت برای خودت وزندگیت تصمیم بگیری...باهر تیکه از حرف بابا ضربان قلب من بیشتر میشد..بابا:راستش امروز یک اقایی به اسم صابری زنگ زد وخواست که برای فردا بیاد خواستگاریه دختر یکی یدونه ی من.منم اجازه دادم یعنی اینکه فردا قراره خواستگار بیاد اگه خوشت اومد که هیچی اگه نیومد هم مثل خیلی های دیگه ردش میکنی...کف دستام عرق کرده بود معنی این حالمو نمیفهمیدم...بامن من گفتم:من:بابا....راستش...نمیدونم چی بگم....بابا:هیچی قرارنیست بگی.فقط شما واسه فردا ساعت8حاضرو اماده باید باشید..من:چشم..بعدم پاشدم رفتم تو اتاق نمیدونم چرا این شکلی شدم من یک ادم خجالتی نبودم ولی نمیدونم چرا از بابام خجالت میکشم...برای اتردین زدم:اتردین خیلی میترسم..استرس گرفتم شدید...زد"برای چی؟چیی شده؟"من:"قراره فردا بیاین خواستگاری من استرس گرفتم!!"اتردین:"اخه استرس چرا؟"من"اگه مامانت از من خوشش نیاد چی؟اگه بابات منو نخوادچی..اگه...اگه. ....اگه.اتردین"میشا بس کن چقدر اگه اگه میکنی اولا که من مطمئنم خانواده ام ازت خوششون میاد..انقدر به من استرس نده.."من:"باشه.من میخوابم شب بخیر"اتردین"شب بخیر عزیزم.."چقدر خوب بود که همه چی اروم بود..نمیدونم باید از این ارامش خوشحال باشم یانه این ارامش ارامشه قبل از طوفانه؟انقدر باخودم کلنجار رفتم تا خوابم برد..*********

پاسخ
#60
بیدار که شدم ساعت3بود باورم نمیشد من تا این موقع خوابیده باشم..بلند شدم رفتم دست وصورتمو شستم رفتم تو حمام..یکم زیر دوش اب گرم موندمو حال کردم بعد اومدم بیرون..موهامو باسشوار خشک کردم نشستم پای لب تابم تا ساعت6...پاشدم دیگه حاضربشم اول موهامو لخت کردم بعدش پایینشو با بابیلیس فر دادم..یک لباس طلایی جذب خوشگل که یقه اش کرباتی بودوبایک جلیغه ی مشکی وجین مشکی پوشیدم موهامم ریختم دورم..یک ارایش طلایی هم کردم که جیگری شدم واسه خودم..لباسم جذب بود ولی نه از اون جذبایی که خیلی بد باشه بزنه تو ذوق وهمه ی سیستم بدنت تو چشم باشه..ساعت 8 بود که زنگ خونه صدا دادو من قلبم اومد تو جورابم..اول اقایی باموهای جوگندمی داخل شد که قیافه ی پرجذبه ای اشت.پشتش مادر اتردین اومد تو با من روبوسی کرد..من:سلام خانم صبایی.-سلام عروس گلم..ماشاالله پسرم جواهر پیدا کرده..وای که من داشتم اونجا از خنده پس میافتادم..بعد خواهر اتردین وشوهرش وعسل و در اخرهم که اقامون..یک دسته گل گرفته بود دستش . اول از همه به تیپش نگاه کردم.خوب بود یک کت مشکی بابلوز سفید وکربات مشکی باریک...وای من مردم..دست وگل و که اومد بده بهم اروم جوری که من بشنوم گفت:اتردین:تیپت تو حلقم..خوشگل شدی..منم به ارومی گفتم:بودم تو چشم نداشتی ببینی..اروم خندیدو رفت روی یک مبل تکی نشست..وای که چقدر من از این قسمتا بدم میاد رفتم چایی تعارف کردم وبرداشتن.وحالا از همه در حرف میزدن الا خواستگاری مثلا واسه ما اینجا جمع شده بودناحرف دلمو بابای اتردین زد:خب اقای اسایش اگه اجازه بدید بذارید این دوتا جوون برن باهم حرف بزن بعد اگه به نتیجه ایی رسیدن ادامه بدیم..باباهم موافقت کردو گفت:میشا دختر برید تو اتاق..من:چشم..بعدم پاشدم رفتم نمیدونم چرا هی قلبم تند تند میکوبید..رفتم تو اتاق اتردین اومد تو دروبست من که خودمو به زور تا اون موقع نگه داشته بودم خودمو پرت کردم تو بغل اتردین و سرمو گذاشتم روسینه اش که شاید اینجوری اروم میشدم..اتردین:اروم عزیزم ترسیدم..خب میشا ما الان درباره ی چی باید بحرفیم؟من:درباره ای این که چه غذایی شما دوست دارید بپزم براتون هرشب؟یرقان با نون..یرقان با نوشابه؟خندیدوگفت:اخ اخ اروم چرا حالا انقدر عصبی؟من:نمیدونم حالم بده..تو بغلش فشارم دادوگفت:بیخی بابا..نشستم رو تخت اونم نشست کنارم..من:اتردین یعنی الان ما باید باهم چند ماه دیگه ازدواج کنیم؟اتردین:چند ماه چیه تو همین هفته..من:چی؟!!اتردین:توهمین هفته..من:چرا انقدر زود؟اتردین:چون من نمیتونم از زنم یک دقیقه دیگه دوربمونم..من:امیدوارم بشه ولی فکرنکنم امکان پذیر باشه..اتردین:چرا امکان پذیر..حالا بیا فعلا بریم پایین..باهم از اتاق اومدیم بیرون و.....
مامان اتردین:به به هزار الله واکبر چقدر بهم میان..من که لبو شده بودم اتردینم ریز ریز میخندید..بابای اتردین:خب دخترم نظرشما چیه؟من:خب من...خب من..بابا:دخترم خجالت نکش...جوابت مثبته یا منفی؟من:راستش نمیدونم...مامان اتردین:عروس گلم خب خجالت میکشه دیگه بعدم این گونه های گل انداخته اش داره میگه جوابش مثبته دیگه..بعدم همه خندیدن ودست زدن.این اتردینم که فقط میخندید..حالا بحث بحث مزخرفه مهریه شد!وبالاخره 1000سکه به توافق رسیدیم..اخه من موندم برای چی مهریه تعیین میکنیم؟والا..حالا قرارشد پس فردا هم یک دفعه دیگه برای نشونو این چرت وپرتا بیان...وقتی رفتن من باتنی خسته به تخت خوابم پناه بردم...از زبون اتردینباورم نمیشه که دیگه میشا مال خود خودم شد..یک ذوقی داشتم که نگو..عسل کنارم نشسته بودو من باموهاش ور میرفتم.برای سامیار فرستادم "داداش ممنم به عشقم رسیدم از این به بعد دیگه مال خودم شده.."زد"اوهههه بابا ایول.خوشحالم کردی.."بعد از مدتها یک خواب راحت کردم...****دو روز مثل برق وباد گذشت وما دوباره رفتیم خونه ی میشایینا..اینسری یک حلقه بردیم که ساده بودو روش فقط یک نگین بود ساده بود اما شیک..انقدئر ازاین مراسما بدم میاد فقط میخواستم هرچی زودتر بامیشا بریم زیر یک سقف یک لبخند نشست گوشه ی لبم که میشا چون کنارم نشسته بود گفت:هی به چی لبخندمیزنی؟من:به این که ببرمت خونه وای چه شب رویایی میشه اون شب بعدم با شیطنت خندیدم که میشا گفت:بی حیا..بمیری اعصابمو خورد کردی..اومد ازکنارم پاشه که بابام گفت:کجا عروس گلم؟از دست شوهرت فرارمیکنی؟میشا:اخه پدرجون نمیدونید چیا میگه که میدونه من بدم میاد هی میگه..بابام خندیدو روبه من گفت:بابا:هی پسر این عروس منو انقدر اذییت نکنا..بعدم کنار خودش براش جاباز کرد و گفت:بیا بشین اینجا عروس گلم ببینم بازم اذییتت میکنه..میشا برگشت طرف منو گفت:سوز به دلت من رفتم پیش پدر جونم بشینم تو هم تو خماری بمون..بااین حرفش همه خندیدیم و نشست کنار بابا..یکم بعد دیگه قصد رفتن کردیم... 
دیگه به اتردین وابسته شده بودم اگه یک روز باهاش حرف نمیزدم دیوونه میشدم..عروسی هم انداخته بودیم جمعه والان دوشنبه بود..عروسیو زود گرفتیم اونم چون که ایلارینا میخواستن دوشنبه برن لندن هم برای معالجه ی عسل هم کار علی اقا..مامان بابای نفس هم دعوت کرده بودم وهمه چی اماده بودو قراربود امروز نفس .سامی و راستین بیان..اخ گفتم راستین چقدر اون فسقلی رو دوست داشتم...زنگیدم به شقی:جانممن:سلام عزیزم..شقی:سلام خوبی؟من:اره..تو میای فرودگاه من که دارم میرم..شقی:مگه میشه نیام..من:خب میخواستم فقط همینو بپرسم...پس میبینمت دیگه فعلا بابای..شقی:بابای...و قطع کرد...دل تو دلم نبود.قرار بود اتردین بریم خونه ی اتردینینا برای بار اول..صدتا لباس عوض کردم که برای شب ببینم چی بپوشم که اخر سرهم تصمیم گرفتم یک لباس خیلی ساده بپوشیم یک لباس لیمویی رنگ پوشیدم که یقه شل بود پوشیدم بایک شلوارجین مشکی..بعداز کلی اراویرا(ارایش)کردن راه افتادیم..وقتی رسیدیم بابا پارک کردو باهم رفتیم تو..مادر جون جلوی در وایساده بود.رفتم احوال پرسی کردم و یکم ماچ بلبلی کردیم که گفتم:من:مادرجون اتردین نیست؟لبخند زدوگفت:چرا تو اتاقشه..من:باشه من رفتم پیشش...بابام از پشت باخنده گفت:تو اتاقشم نباید از دست تو ارامش داشته باشه؟مادر جون به حمایت من در اومد وگفت:از خداشم باید باشه..من:اقا نعمت گرفتی؟بعدم دوییدم تو اتاق..اروم دروباز کردم که دیدم رو تخت داز کشیده وساعدشو گذاشته رو چشماش.پاورچین پاورچین رفتم کنارش اروم خوابیدم بغلش که دستشو دورکمرم حلقه کرد.من:ا بیداری؟اتردین:اره..من:بیا بعد به ادم میگن تو اتاقشمنباید از دست تو راحت باشه؟والا تو چشمام زل زده بود نمیدونم چرا هروقت به چشماش نگاه میکردم یک حالی میشدم..اروم صورتشو اوردجلو زیر گلومو بوسید بعد لاله ی گوشمو وبعدش گونه امو همینجوری داشت ادامه میدادکه گفتم:من:ا اتردین نکن دیگه دیوونه شدی؟اتردین:اره دیوونه شدم.میدونی چقدر توی این مدت که ازت دوربودم عذاب کشیدم؟حالا بذار جبرانش کنم..دلم براش سوخت انقدر این جمله رو پرتمنا کفت که دهنم بسته شد..منو همچین به خودش فشارمیدادکه هرلحظه منتظر صدای شکستن استخونام بودم صورتشو اورد جلو ولبامو با لذت بوسید.پاهامو دور کمرش حلقه کردم که دستاش رفت سمت دکمه های مانتوم سرع خودمو کشیدم کنار گفتم:چی کار میکنی؟اتردین:میشا اذییت نکن بذار یکم...وسط حرفش پریدمو گفتم:تمومش کن بسه دیگه..بعدم با اخم از اتاق زدم بیرون..اعصابم از دستش خورد شده بود منم میخواستم ولی نه حالا.کم تر ازیک هفته دیگه میتونیم ولی الان نه..بازوم از پشت کشیده شد برگشتم طرفش با اخم غلیظی بهش نگاه کردم گفت:ببخشید اصلا حواسم نبود دارم چیکار میکنم..دستمو از دستش بیرون کشیدمو گفتم:ولم کن..دوبار دستمو تو دستش گرفت ولی محکم تر هرچقدر تلاش میکردم نمیتونستم از دستش در بیارم..درحالی که اشک توچشمام جمع شده بود به سینه اش مشت میزدم میگفتم:ولم کن چیه میخوای عذابم بدی؟فکرکردی فقط تومیخوای؟نه منم میخوام ولی نه حالا.نه وقتی که یک هفته مونده به عروسیمون..منو کشید تو اغوششو گفت:ببخشید گلم..شرمنده ام بخدا..من:نه اتردین ولم کن..بعدم دستمو از دستش بیرون کشیدمو رفتم پیشه بقیه..تا اخر شبم دیگه باهاش حرف نزدم..
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان