امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان قرعه به نام 3 نفر به قلم نویسنده رمان گناهکار طنز و عاشقانه بیاید جالبه

#1
فصل اول
رایان:راشا اون نور لامصب رو بنداز رو دستم نه تو چشمم..کورم کردی..
راشا سریع نور چراغ قوه رو انداخت رو دست رایان که خیلی ماهرانه می خواست در گاوصندوق رو باز کنه..
رادوین:زود باشید دیگه..گاوصندوق بانک مرکزی که نیست..د یالا..
توی درگاه اتاق ایستاده بود و بیرون رو می پایید..
رایان با حرص گفت :من بچه زرنگم یا تو رادوین؟..د یه ذره صبر داشته باش برادرِ من..خم رنگ رزی که
نیست..وقت می خواد..
راشا :اره راست میگه ..وقت می خواد..ولی رایان جان..داداشه من..اینطور که تو فس فس می کنی باید به فکر باز
کردم قفل در زندان باشی نه گاوصندوق..
همان موقع صدای تیک در گاو صندوق مژده ی باز شدنش رو داد..هر 3 ریختن سرش..ولی همان موقع صدای
قدمهایی رو از بیرون شنیدن..
چند لحظه همو نگاه کردن..خشکشون زده بود..تازه مغزشون به کار افتاد و حالا دنبال یه سوراخ می گشتند که مخفی
01 بار خوردن به هم و در و دیوار..رادوین خزید زیر میز و بقیه هم دنبالش .. , بشن..وقتی 01
همزمان در اتاق باز شد..نور چراغ قوه فضای اتاق رو روشن کرد..صدای قدم هایی اروم توی اتاق پیچید..
راشا اهسته گفت :اوه اوه بچه ها این یارو مشکوکه..چراغ قوه دستشه..
رایا :خب باشه..کجاش مشکوکه؟..
رادوین:راشا راست میگه..می تونست لامپ رو روشن کنه ولی چرا چراغ قوه؟..
هر سه سکوت کردند..
راشا ابروشو انداخت بالا و ارومتر گفت :یعنی این یارو هم از بچه های همکاره؟..
رادوین سرشو تکان داد..
راشا:خب اینجوری که ما در گاوصندوقو باز کردیم اونم راحت پولا رو برمی داره..
رایان زیر لب با حرص گفت:راشا دو دقیقه زر نزن بذار تمرکز کنم..
راشا :به من میگی زر نزن ایکیوسان؟..تو که..
رادوین: هردو تاتون زر نزنید ..د خفه شید دیگه..
راشا خندید و گفت :چه زر تو زری شد..حالا چکار کنیم؟..
رایان لبخند مرموزی زد و گفت :عمرا بذاریم کار نصفه و نیمه ی ما رو یکی دیگه تموم کنه..
هر دو نگاهش کردن..سرشون رو تکون دادن..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
3
راشا :با شمارش من از جاتون پا شید و ببینید طرف کیه..
رایان:پس تو چکار می کنی؟..
راشا:منم قسم می خورم از پشت هواتونو داشته باشم..
رادوین :نیازی به قسم خوردن تو نیست..هر بار دیدم قسم می خوری پشتش چی میشه..همگی با هم بلند می
شیم..اوکی؟..
رایان:موافقم ..اوکی..
راشا:چاره ی دیگه ای هم مگه دارم؟..منم اوکی..
0..حالا.. ..0.. رادوین:خیلی خب.. 3
هر 3 با یک جهش از زیر میز اومدن بیرون و ایستادن ..
حدسشان درست بود..یک نفر تا نصفه کمرش رو کرده بود تو گاوصندوق و داشت پولاشو می ریخت تو کیسه ..
هر سه رفتن بالا سرش..طرف هم بی خیال داشت کارشو انجام می داد..
رادوین زد رو شونه ش که اونم ترسید و سرش خورد به سقف گاوصندوق..
رایان از پشت یقه ش رو گرفت و کشیدش بیرون..سفت چسبیده بودش..
اون مرد هم که فکر می کرد این سه تا صاحبای شرکتن به التماس افتاد:اقا تو رو خدا ولم کنین..غلط کردم..دیگه
دزدی نمی کنم..بذارید برم..
راشا:کجا بری؟..به چه حقی پاتو گذاشتی تو شرکت ؟..اینجوری که داری از خودت پذیرایی می کنی رودل نکنی
بیچاره؟..هرچی خوردی رو پس بده..منظورم اینه کیسه رو پس بده..یالا..
رادوین کیسه رو از دستش کشید..
رادوین :ولش کن بذار بره..
رایان:نه بذار یه گوشمالی حسابی بهش بدم تا دیگه دست به دزدی نزنه..چنین عملی نابخشودنیه..
راشا:اره منم موافقم..گوشمالی کمشه..مشت و مال هم می خواد..
بعد هم دستاشو به هم مالید..و قولنج گردنش را شکست..
هر 3 برادر قد بلند بودن و هیکلی ورزیده داشتن..اون مرد هم که هیکل ریزی داشت مطمئن بود یه کشیده از اونا
بخوره تا 6 ماه میره تو کما..
با دیدن این سه تا اب دهانشو با سر و صدا قورت داد و اینبار غلیظ تر التماس کرد..
- -نه جون عزیزتون بذارید برم..غلط کردم..شکر خوردم..دیگه به روز سیاه هم بیافتم دزدی نمی کنم..قسم می --
خورم..
راشا:بچه ها قسم خورد ولش نکنید..
رادوین:همه که مثل تو نیستن از اینور قسم بخورن و از اونور انگار نه انگار..
رایان:چکارش کنیم؟..بذاریم بره یا قبلش جفت دستاشو بشکنیم؟..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
4
فضا تاریک بود ..رنگ از رخ مرد پریده بود و هیچ کدوم این رو نفهمیده بودن..
با این حال رادوین دستور داد ولش کنن..
رایان کشون کشون بردش سمت در و راشا هم دنبالش رفت..راشا درو باز کرد و رایان دزد رو پرت کرد بیرون..
راشا هم یه لگد به طرف پروند که محکم خورد پشتش..اونم دوتا پا داشت چندتا دیگه هم قرضی گرفت و الفرار..
راشا دستاشو زد به هم و انگار که داره خاکشو می تکونه گفت :مرتیکه ی دزد..می خواست بزنه به شاه
دزد..مادرزاده نشده..
رایان:خیلی خب کم موعظه کن..تا یکی دیگه سر و کله ش پیدا نشده باید بزنیم به چاک..
کیسه رو برداشتن و وقتی از برق افتادن گاوصندوق مطمئن شدن از شرکت زدن بیرون..
وارد خونه شدند..رایان با خستگی خودش و روی مبل پرت کرد..راشا هم درست کنارش افتاد..رادوین کیسه ی پول
ها رو انداخت رو میز و خودش هم روی مبل نشست..
نگاهه هر سه مستقیم به طرف کیسه ی پر از پول بود..
راشا با ارنجش زد تو پهلوی رایان و گفت :رایان خدا وکیلی تو اون جمله رو از کجات گفتی؟..
رایان: کدوم جمله؟!..
راشا اداش و در اورد : یه گوشمالی حسابی بهش بدم تا دیگه دست به دزدی نزنه..چنین عملی نابخشودنیه..
رایان پوزخند زد :بیخی بابا اون لحظه یه جوی اومد منو گرفت و بعدشم اون چرتو پروندم..
رادوین نگاهی به هر دو انداخت و گفت :بچه ها یه سوال..بدجور درگیرشم..
راشا:بپرس داداش بزرگه..خودم جوابتو میدم..
رادوین:ما واسه چی میریم دزدی؟..
راشا یه کم نگاهش کرد و بعد هم دست به سینه تکیه داد به مبل..
با انگشت به رایان اشاره کرد و گفت :اهان..خب سخت بود از بعدی بپرس..
رادوین نگاهش و به طرف رایان کشید..
رایان یه کلام گفت :مرض داریم..
راشا:خب جواب صحیح نیست..شما 011 امتیاز از دست دادید ..
رادوین نفسش رو فوت کرد و گفت :نه اتفاقا رایان راست میگه..ما مرض داریم ..
راشا:بابا جمع کنید این حرفا رو..چیه؟..بعد از 0 سال تازه غولِ عذاب وجدان افتاده به جونتون؟..
رادوین سرشو به نشانه ی مثبت تکان داد..رایان و راشا با تعجب نگاهش کردن..
رادوین متفکرانه گفت :یادتونه اولین بار کی رفتیم دزدی؟..
راشا:اره من یادمه..دقیقا 0 سال پیش رفته بودیم کافی شاپ ..رایان حرفو کشید به دزدی که از خونه ی دوستش
شده..بعد هم بحث عین پیتزا کش اومد..تو هم گفتی خداییش دزدی هم هیجان خودشو داره ها..ما هم عین منگولا
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
5
گفتیم اره والا..بعد تو هم نه گذاشتی برداشتی گفتی باید یه بار امتحانش کنیم..ما هم که همیشه عین کش تنبون
دنبالت بودیم نمی تونستیم ولت کنیم شدیم شریک جرمت..
رادوین :کم چرت بگو..تو خودت پیشنهاد دادی و گفتی عاشق اینجور هیجاناتی..
راشا:خب منم خر مغزمو گاز گرفته بود..جفت پا لگد زدم به بخت و اقبالم..وگرنه من که داشتم گیتار تدریس می
کردم..معلم هنر و موسیقی رو چه به دزدی و خلاف؟..
رایان :اره راست میگه..تو این فکر و انداختی تو سرمون..منم که تو کار خرید و فروش موبایل و لوازم جانبی بودم..
رادوین :خوبه پس همه چیزش افتاد گردنِ من..خب منم باشگاه بدنسازی داشتم..اینا که دلیل نمیشه..
راشا دستشو زد زیر چونه ش و گفت :خلاصه برادرای عزیز رفتیم تو گل تا خرخره..حالا میشه خودمونو بکشیم
بالا؟..
رایان:چرا نشه؟..دفعه ی اول که رفتیم گاوصندوق اون یارو سمساره رو خالی کردیم دیدیم هیجان نداشت تازه
عذاب وجدان هم گرفتیم..بعد هم گفتیم بریم شرکتای توپو خالی کنیم..ولی تا به خودمون اومدیم دیدیم ای دل
غافل..شدیم یه پا شاه دزد و خلاص..
رادوین :ولی ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه ست..
راشا:اره خب تازه ست ولی مگه می خوای این ماهی خوش اقبال رو بگیری؟..
رادوین متفکرانه نگاهشون کرد و گوشه ی لبش رو گزید :بدم نمیاد..شماها چی؟..
رایان و راشا نگاهی به هم انداختند..
رایان:من که از خدامه برگردم سر کار قبلیم..ولی نمی دونم می تونیم از پسش بر بیایم یا نه..
راشا:حالا رادوین چی شده که یهو وجدان خفته ت رو زدی بیدار کردی؟..
رادوین:من بیدارش نکردم..خودش با یه تلنگر بیدار شد..
رایان:میشه بگی چطوری؟!..
رادوین:امشب که رفتیم دزدی..وقتی اون مرد اومد و خواست گاوصندوق رو خالی کنه دیدم ما دزدیم و اونم
دزد..ولی جوری باهاش برخورد کردیم که انگارما ادم حسابی هستیم اون بیچاره سر دسته ی دزداست..خاری و
خفتش رو که دیدم یه جوری شدم..گفتم خب منم از این یارو کم ندارم..منم دزدم..منم اومدم اینجا خلاف
کنم..التماسها و حقارتشو که دیدم از خودم بدم اومد..برای همین گفتم ولش کنید..کاری رو که اون مرد می خواست
انجام بده رو من و شما دوتا تمومش کردیم..هر 4 نفر دزد بودیم..ولی از یه قماش نبودیم..ما سه تا یه جورایی
وجدان حالیمونه ولی اون مرد ..نمی دونم..ماها با اینکه مشکل مالی نداریم ولی خیر سرمون واسه تنوع گاهی میریم
گاوصندوقا رو برق می ندازیم..شده عادت برامون..اسمش دزدیه نه سرگرمی..اتفاقات امشب یه تلنگر بهم زد که
منم دزدم و چیزی ازاون مرد کم ندارم..درسته همیشه حساب شده عمل کردیم و هیچ پلیسی نتونسته مارو خفت کنه
ولی اخرش که چی؟..شوخی شوخی افتادیم زندان چکار کنیم؟..
راشا:اونوقت همه ی اینا رو همین امشب فهمیدی؟..
رادوین:همه ش رو نه..گفتم که..وجدانم نیمه بیدار بود که با تلنگرِ امشب کامل از خواب پرید..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
6
رایان:پس بیدار نگهش دار که منم باهاتم..اگه همین امشب دست از این کار بکشیم من پایه ی همتونم..می کشم
کنار..
رادوین :منم همینو می خوام..دیگه نباید ادامه بدیم..بچسبیم به کارای قبلمون..هیجان و سرگرمیش دیگه بهم حال
نمیده..
هر دو به راشا نگاه کردند که ساکت بود و چیزی نمی گفت..
راشا:خب..چی بگم؟..منم که نخودیم این وسط و تابعه بقیه..شما می گین نیستید منم میگم ایول دارید به مولا منم
نیستم..
رادوین دستش رو جلو اورد و گفت: قول؟..
رایان دستش و گذاشت روی دست رادوین و گفت :قول..
راشا هم دستشو گذاشت و محکم فشرد:منم قسم می خورم که..
رادوین و رایان بلند گفتند : ا ..
راشا خندید:خیلی خب بابا شوخی کردم..منم قول..
رادوین :پس از امشب یه خط قرمز می کشید دور خلاف ملاف..اوکی؟..
رایان:من که گفتم پایه م..
راشا:به شرط اینکه بچه مثبت نشیما..فقط دزدی رو بی خیال میشیم..
رادوین لبخند مرموزی زد و گفت :اون که بله..البته خلاف از نظر ما یه چیز دیگه ست ..
رایان خندید و گفت :رادوین راست میگه..اونی که تو بهش میگی خلاف دیگه خلاف نیست..باحال ترین سرگرمی
ماست..من که بی خیالش نمیشم..
هر سه خندیدند..
تارا رو به تانیا که رانندگی می کرد گفت :حالا چه اصراریه بریم خونه ی عمه خانم؟..
تانیا با حرص دنده عوض کرد و جوابش را داد:من چه می دونم..زنگ زد گفت بیاید می خوام در مورد موضوع مهمی
باهاتون صحبت کنم..
ترلان پوزخند زد :عمه خانم و موضوع مهم؟..از نظر عمه خانم تنها موضوعی که هم مهمه و هم باید حتما اجرا بشه
شوهر کردنه ما سه تاست.. نمی دونم چی نصیبش میشه؟..ما نخوایم ازدواج کنیم کدوم بدبختی رو باید ببینیم؟..
تارا:اره واقعا..همینو بگو..اگر اینبار هم بخواد تو گوشمون از این حرفا بخونه من که نیستم..کلمه ی اول به دوم پا
میشم میام بیرون..
ترلان :منم مثل تو..
تانیا:بسه دیگه..هی هیچی نمیگم باز ادامه بدینا..
تارا:خب همه که مثل تو نیستن خواهر من..اینکه یه شاهزاده ی سوار بر اسب سفید اَد بیاد بخوره به پست و اقبالش..
تانیا چپ چپ نگاش کرد ولی ترلان گفت :خب راست میگه دیگه..تو یکی رو زیر سر داری من و تارا چی

بگیم؟..تازه من عمرا ازدواج بکنم اونم بدون اینکه به طرف علاقه ای داشته باشم..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
7
تانیا:هه..علاقه رو بذار در کوزه ابشو سر بکش ابجی..عشق وعلاقه توی این دوره و زمونه پیدا نمیشه..هر کی هم بیاد
جلو واسه پول ماست نه اینکه عاشق چشم و ابرومون بشه..
تارا:خداوکیلی اینو راست گفتی..هنوز اون پسره ی چلغوز رو یادم نرفته..بیشعور جلوی من سوسکه بیچاره رو لگد
کرد..بعدش هم با افتخار میگه کشتمش..آی دلم می خواست با بیلی..کلنگی..خلاصه با یه چیزه اساسی بزنم فرق
سرش دیگه بلند نشه..عینهو همون سوسکه فلک زده له و لورده بشه..
ترلان خندید:خب بنده خدا چکار می کرد؟..نمی دونست که تو طرفدار حیوونا و چرنده ها و خزنده ها و حشراتی..
پشت چشم نازک کرد وگفت :به درک که نمی دونست..می خواست تحقیق کنه بعد بیاد بهم پیشنهاد بده..توی همون
دیدار اول گند زد..مرتیکه ی قاتل..
تانیا خندید و گفت :چون زده سوسکه رو کشته بهش میگی قاتل؟..
تارا:پ نه پ ..فکر کردی با این کارش مدال طلای المپیک بهش تعلق می گیره؟..
ترلان:ولی منم سوسک ببینم با دمپایی به خدمتش می رسم..نمیذارم قسر در بره..
تارا با غیض داد زد :تو غلط می کنی..ببین من رو جک و جونورام حساسما..بهشون توهین کنی..
تانیا:خیلی خب..خودتو کنترل کن دختر..واسه سوسک هم ادم انقدر داد و قال راه میندازه؟..
تارا:چطور تو واسه روهان داد و قال راه میندازی چیزی نیست واسه من عیبه؟..والا سوسکا ارزششون از روهان هم
بالاتره..
تانیا با شنیدن اسم روهان اخماشو کشید تو هم و گفت :دیگه تمومش کن تارا..موضوع من و روهان فرق می کنه..
ترلان:اتفاقا فرق نمی کنه..در هر حال به ما هم مربوطه..بالاخره تصمیمت چیه؟..
تانیا:فعلا هیچی..
نگه داشت..رو به روی خونه ی عمه خانم پارک کرده بود..
همگی پیاده شدند..
*******
عمه خانم زن تنهایی بود.. تنها یک برادر تنی و یک ناتنی داشت که برادر تنی او هم احسان پدر تانیا و ترلان و تارا
بود..
پدرشان بر اثر سکته ی قلبی فوت شده بود..قبل از مرگش به صورت لفظی وصیت کرده بود که بعد از فوتش
سرپرستی دخترها به عهده ی عمه خانم باشد..ولی عمه خانم زنی بود که توانایی نگهداری این سه دختر را نداشت..
از طرفی هم دخترها دوست نداشتند خونه ی پدریشان را ترک کنند و اینجا بمانند..به قول تارا ابشون تو یک جوی
نمی رفت..عمه خانم اونور جوی این سه نفر هم اینور جوی..
عمه خانم هیچ فرزندی نداشت..ولی بسیار زن ثروتمندی بود..
مثل همیشه با غرور روی صندلی چرخدارش نشسته بود..پرستارش خانم سلیمی هم کنارش ایستاده بود..
دخترها به ترتیب کنار هم روی مبل نشستند و مسیر نگاهشون مستقیم به سمت عمه خانم بود..
عمه خانم :خب مطمئنم که نمی دونید واسه ی چی بهتون گفتم بیاید اینجا..درسته؟..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
8
تارا زیر لب به طوری که اون نشنود گفت :مگه علم و غیب داریم؟..باز شروع شد..همیشه همینجوری استارتشو می
زنه..بعد تا می تونه گاز میده..
تانیا زیر لب نا محسوس گفت :تارا ساکت..
عمه خانم لب باز کرد و با صدای پیر و شکسته اما پر غرور و محکمی گفت :من دیگه چیزی از عمرم باقی
نمونده..دیشب خواب محمدعلی خان رو دیدم..اومد به خوابم و گفت ساکمو جمع کنم برم پیشش..این نشونه ی
خوبیه واسه من..دیگه خسته شدم..این دنیا به من وفا نکرد ولی اون دنیا خیلی کارا می تونم بکنم..
تارا دوباره زیر لب گفت : با این سنش تازه فهمیده این دنیا بهش وفایی نکرده..ساعت خواب..حالا هم واسه اون
دنیاش کیسه دوخته..
ترلان زیر پوستی خندید ولی تانیا دوباره تذکر داد..
تارا با عمه خانم خصومتی نداشت و همیشه احترامش را نگه می داشت..ولی دلش از این پر بود که عمه خانم تنهاست
و این همه ثروت دارد ولی دست هیچ فقیر و بیچاره ای را در راه خیر نمی گیرد ..
تا به حال کسی ندیده بود عمه خانم دست به سوی خیر دراز کند..کلا اهل اینجور کارها نبود..زنی قُد و یک
دنده..مستبد و مغرور بود و همیشه سه تا خواهر را مجبور به اطاعت از خود می کرد ..
تانیا احترام می گذاشت ولی بقیه تنها حرص می خوردند..در کل هیچ کدام راضی به انجام اموار عمه خانم نبودند..
عمه خانم:ازتون خواستم بیاید اینجا تا در مورد وصیت پدرتون باهاتون حرف بزنم..مسئله ی مهمیه..
هر سه با کنجکاوی نگاهش کردند..
عمه خانم :امروز وکیل خانوادگیمون اینجا بود..باهاش کار داشتم..بعد از اتمام کار یه چیزی گفت که ذهنم رو به
خودش مشغول کرد..
تانیا:چی عمه خانم؟..به ما هم مربوط میشه؟..
سرش را تکون داد..با انگشت به هر سه اشاره کرد و گفت :اره..دقیقا به شما سه نفر مربوط میشه..
ترلان:خب بگید..چی شده؟..
عمه خانم :اقای شیبانی..همون وکیل خانوادگیمون..امروز بهم گفت که توی وصیت پدرتون یک مورد دیگه هم قید
شده..ولی شما ازش بی خبرید..ازش پرسیدم که اون چیه و اینکه چرا انقدر دیر به ما اطلاع داده .. اون روز که وصیت
خونده شد چیزی ازش به ما نگفت؟..در جواب سوالم گفت که این قسمت از وصیت نامه به خواسته ی خود کیهانی
یعنی پدر شما مخفی می مونه تا اقای شیبانی کارهای مربوطه رو انجام بده..بعد از انجام کارهای این قسمت از وصیت
نامه اون رو به اطلاع شماها برسونه..ولی خب امروز من رو در جریانش قرار داد..و این رو هم گفت که احتمالش
هست امروز,فردا سراغ شماها هم بیاد..
تارا:حالا این قسمت سکرت مونده ی وصیت نامه ی پدر ما چی هست؟..
عمه خانم :یه ویلا..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
9
هر سه نگاهی به هم انداختند و رو به عمه خانم گفتند :ویلا؟؟!!..
سرش را تکان داد و با جدیت گفت :اره..ویلا..تعجب نداره..
تانیا:اخه عمه خانم..یه ویلا مگه چی بوده که پدرمون نخواد به ما بگه؟..
عمه خانم:این ویلا با ویلاهای دیگه فرق می کنه..برای پدرتون یه ویلای معمولی نبود..خاطرات کودکی..نوجوانی
وجوانی پدرتون توی اون ویلا سپری شده..ولی بعد از ازدواج از اونجا اومد..گاهی بهش سر می زد ولی کم کم کار و
مشغله و زندگی باعث شد ویلا رو به فراموشی بسپره..با این حال وقتی خواست وصیت کنه اون رو یادش بود..
ترلان:اگر اینطوره که شما می گید..بازم چیز مهمی نبوده که پدر نخواد به ما بگه..
عمه خانم سکوت کوتاهی کرد وگفت :در ظاهر اینطوره..ولی من همه چیزو بهتون نگفتم..
با تعجب به او نگاه کردند که ادامه داد :ویلا تنها 3 دونگش به نام پدر شماست..سه دونگ دیگه ش به نام شخصی به
اسم نیما بزرگوار ..
تانیا:نیما بزرگوار؟!..فامیلیش یادم نیست..ولی بابا چند بار اسمشو تو خونه به زبون اورده بود..فکر می کنم یکی از
دوستان بابا باشه..
عمه خانم:درسته..دوست صمیمی پدرتون بود..از دوران کودکی این دوستی و رفاقت پابرجا مونده بود..اون هم الان
فوت شده.. 6 ماهی میشه..یعنی درست 3 ماه بعد از فوت پدرتون..
تارا:و رو حسابِ همین رفاقت چندین و چند ساله که ما هم ازش بی خبر بودیم ویلا رو نصف می کنند و سه
دونگ,سه دونگ بین خودشون تقسیم می کنند..درسته؟..
عمه خانم:یه جورایی میشه گفت درسته..شما نیما بزرگوار رو دیده بودید؟..
ترلان:اره..البته فقط یکی دوبار..یه بارش تو رستوران بودیم که بابا دیدش وگل از گلش شکفت..یک بار هم تو
پارک..البته ما سه تا تنها رفته بودیم اونجا..صبح زود بود و داشتیم ورزش می کردیم..
رو به تانیا و تارا گفت :یادتونه؟..
تانیا:اره یادمه..مرد متشخص و متینی به نظر می رسید..ولی باهاش رابطه ی خانوادگی نداشتیم..
عمه خانم:اره..می دونم..نیما بزرگوار اهل مهمونی رفتن و این حرفا نبود..ولی هر وقت می خواست پدرتون رو ببینه
می رفت شرکتش..
تارا:چکاره بود؟..
عمه خانم:شغلش ازاد بود..یه فروشگاه لباس داشت..البته الان پسراش فروشگاه رو فروختن..
ترلان:پسر داشته؟..
عمه خانم تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد و چیزی نگفت..
تانیا:ما باید منتظر باشیم تا اقای شیبانی بیاد سراغمون یا خودمون بریم پیشش؟..
عمه خانم مکث کوتاهی کرد:صبر کنید بهتره..داره کارهاشو انجام میده..چون بزرگوار هم فوت شده کارهای ارث و
ورثه باید انجام بشه..به هر حال زمان می بره..خودش میاد پیشتون..

هر سه سکوت کردند..کنجکاو بودند ویلا را هر چه زودتر ببینند..
ولی به گفته ی عمه خانم باید صبر می کردند..
************
رادوین تو باشگاه بود..کارهاش رو انجام داد و قصد خارج شدن از انجا را داشت که موبایلش زنگ خورد..جواب
داد..
رادوین:بله؟..
سلام عشقم.. -
با شنیدن صدای دلناز نفسش را فوت کرد و گفت:سلام..
خوبی عزیزم؟..کجایی؟.. -
با حرص در باشگاه را بست و قفلش کرد:خوبم..باشگام..دارم میرم خونه..
می خوام ببینمت رادوین.. -
رادوین:واسه چی؟..
واسه چی نداره..خب دلم برات تنگ شده.. -
پوزخند زد و گفت:دلت تنگ شده؟..خب بده یکی گشادش کنه..
کاره خودته..دلم فقط تو رو می خواد.. -
گوشی رو با فاصله از گوشش نگه داشت و زیر لب اداشو در اورد:دلم فقط تو رو می خواد..هه..اره جون عمه ت..
الو..الو..رادوین چرا جوابمو نمیدی؟.. -
گوشی رو به گوشش چسبوند و گفت:کجایی؟..
خندید:همون پارک همیشگی عزیزم....زیر همون الاچیقی که عاشقشم..
بی حوصله گفت :خیلی خب..تا نیم ساعت دیگه اونجام..
دلناز با ذوق جواب داد:وای عزیزم..خوشحال شدم..زود بیا..منتظرتم..
رادوین:بای..
بای عشقم.. -
گوشی رو گذاشت تو جیبش و سوار ماشین شد..تمام راه به دلناز فکر می کرد..به اینکه چطور از سر خود بازش کند..
0سال پیش با هم اشنا شده بودند..دلناز خودش به رادوین زنگ زده و چند باری هم پیامک فرستاده بود..با این کار
رادوین رو راغب به این رابطه می کرد..اوایل قصد هیچ کدام ازدواج نبود..تنها یک دوستی ساده..ولی بعد از مدتی
دلناز حرف ازدواج را پیش کشید..رادوین مخالف بود..ولی دلناز سر ناسازگاری می گذاشت و می گفت عاشقش
است..
دلناز دختری نبود که رادوین برای ازدواج او را در نظر داشته باشد..برای دوستی ساده خوب بود ولی ازدواج..نه..
روز به روز این موضوع بیشتر کش داده می شد و هر بار رادوین در پی برهم زدن این رابطه بود..
امروز باید تکلیفش را مشخص می کرد..راه این دو از هم جدا بود..نه رادوین قصد ازدواج داشت و نه دلناز دختر
مورد نظرش بود..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 1
ماشینش را کناری پارک کرد و پیاده شد..
فصل دوم
دلناز زیر همون الاچیقی که همیشه با هم قرار می گذاشتند نشسته بود..رادوین با دیدنش اخم کرد..به طرفش
رفت..همه ی حواس دلناز به رو به رو بود..رادوین مسیر نگاهش را دنبال کرد..درست روبه رویشان..دختر و پسری
جوان کنار هم نشسته بودند ..
نگاه بی تفاوتی به انها انداخت و به دلناز نگاه کرد..با تک سرفه ی رادوین دلناز در جا پرید..با ترسی مبهم به رادوین
نگاه کرد..
به سرعت از جا بلند شد و رو به رویش ایستاد..
س..سلام عشقم..چه زود اومدی.. -
رادوین:می خواستم باهات حرف بزنم..
چه خوب..اتفاقا منم می خواستم باهات حرف بزنم..بشین.. -
هر دو نشستند..رادوین نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به اطرافش انداخت..
رادوین:چقدر خلوته..
اره..مثل همیشه جای دنجیه.. -
نگاهش رو کامل به دلناز دوخت ..ولی ظاهرا حواس دلناز پیش او نبود..گاهی نیم نگاهی به رو به رو می
انداخت..رنگش هم کمی پریده بود..
رادوین:حالت خوبه؟..
ه..هان؟..اره..اره خوبم..خب حرفتو بزن.. -
رادوین:حرف زیادی ندارم..تو یه جمله میگم..می خوام دیگه با هم رابطه ای نداشته باشیم..
اینبار همه ی حواس دلناز به او جمع شد..با چشمانی گرد و متعجب گفت :چی؟!..تو چی گفتی رادوین؟!..
رادوین با خونسردی کامل گفت :می دونی که خوشم نمیاد جمله م رو دوبار تکرار کنم..گفتم دیگه نمی خوام رابطه
ای با هم داشته باشیم..
اخه چرا؟!..چیزی شده؟!.. -
رادوین:نه..چیزی نشده و قرار نیست هم بشه..ما با این رابطه ی دوستی راه به جایی نمی بریم دلناز..بهتره تمومش
کنیم..یه مدت دوستان خوبی برای هم بودیم..ولی حالا که دید تو نسبت به دوستیِ سادمون تغییر کرده و ..حرف از
ازدواج می زنی..من لزومی نمی بینم که ادامه ش بدیم..تا وضع بدتر نشده..تمومش می کنیم..
اشک در چشمان دلناز حلقه بست و گفت :ولی رادوین..من عاشقت شدم..نمی تونم فراموشت کنم..باشه..دیگه ازت
نمی خوام ازدواج کنیم..ولی تنهام نذار..
اخم هایش را در هم کشید و گفت :ولی من حسی به تو ندارم دلناز..حسی هم که یک طرفه باشه به درد نمی
خوره..اینجوری هم تو اذیت میشی هم من..پس بیشتر از این کشش نده و تمومش کن..
چرا نمی فهمی رادوین؟..دارم بهت میگم دوستت دارم..من بدون تو می میرم..می خوام باهات باشم..هرطورکه تو -
بخوای..ب..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 2
نگاه پر از خشم رادوین باعث شد دلناز ساکت شود..
غرید:دلناز یه بار دیگه بگو چه غلطی کردی؟..هان؟..با تواَم..
دلناز با ترس نگاهش کرد..رادوین در همون حالت ادامه داد :ببین بهت چی میگم..من اگر دنبال این کثافت کاریا
بودم ازت نمی خواستم راهمونو از هم سوا کنیم..به بهترین شکل ممکن ازت سواستفاده می کردم بعد هم ولت می
کردم و بهت می گفتم ه ری..حالا اینجا نشستی و خودت با بی شرمی به من..
ادامه نداد و با حرص نفسش را فوت کرد..دستی بین موهایش کشید..
دلناز با صدایی لرزان گفت :ب..باشه رادوین..اصلا غلط کردم..نباید این حرفو می زدم..ولی نمی خوام ولت کنم..نمی
خوام..
- -به به..ببین کی اینجاست..دلی خودتی؟!.. --
نگاه رادوین و دلناز به ان مرد جوان جلب شد..رنگ از رخ دلناز پرید..با وحشت به او نگاه می کرد..
ت..تو..تو اینجا.. -
رادوین نگاه مشکوکی به انها انداخت..
رو به دلناز پرسید:مگه می شناسیش؟..
سکوت کرد ولی مرد گفت :چرا نشناسه؟!..مثلا دوست پسرشم..
دلناز:خفه شو شروین..
رادوین پوزخند زد وگفت :نه چرا خفه شه؟..بذار بگه..موضوع تازه داره جالب میشه..
شروین: میشه بپرسم شما نسبتت با دلی چیه؟!..
رادوین با همان پوزخند بر لب از جا بلند شد و اروم به شونه ی شروین زد..
رادوین:من هیچ کسش میشم..خیالت تخت..این شما و این هم دوست دختر با وفات..
و با دست به دلناز اشاره کرد..
دلناز به التماس افتاد:رادوین برات توضیح میدم..موضوع من وشروین جدی نیست..ما..
رادوین دستشو اورد بالا و با جدیت گفت :ساکت شو..لازم نیست چیزی رو برای من توضیح بدی..تا تهشو
خوندم..خوشحالم راهمون جدا شد..از اول هم می دونستم ما به درد هم نمی خوریم که گفتم نباید کارمون به ازدواج
بکشه..
شروین یقه ی رادوین رو گرفت و فریاد زد :خفه شو مرتیکه..این اراجیف چیه بلغور می کنی؟..
رادوین با یک حرکت دستان شروین را از یقه ش جدا کرد و بلندتر از او داد زد:بکش کنار دستتو..من با این خانم
به اصطلاح دلیِ شما صنمی ندارم..می تونی از خودش بپرسی..
شروین به دلناز نگاه کرد..با خشم گفت :راست میگه؟..
دلناز در سکوت تنها به رادوین خیره شده بود..
شروین: با تو هستم..این یارو راست میگه؟..
دلناز کیفش رو از روی صندلی الاچیق برداشت و روی شونه ش انداخت..
تقریبا با حرص داد زد :همتون برید به درک..اَه..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 3
بعد هم از بینشون رد شد و با قدم هایی بلند به طرف در خروجی پارک رفت..
رادوین هم خواست از کنار شروین رد شود که شروین بازویش را گرفت..
شروین:هی تو..کجا با این عجله؟..
رادوین:عجله ندارم..می خوام برم رد کارم..
شروین:خیلی خب..رد کارت هم میری..راستشو بگو..با دلناز چه نسبتی داری؟..
رادوین بازوش و کشید بیرون و با غیض گفت :هیچی..می فهمی؟..هیچی..فقط دوست بودیم..یه دوستیه ساده...اصرار
داشت ازدواج کنیم ولی من گفتم نه..چون دلناز اون کسی که من می خوام نیست..حالا شیرفهم شدی؟..
شروین زیر لب با عصبانیت گفت :غلط کرده دختره ی کثافت..اون با منم دوسته..همین دیشب با هم تلفنی حرف
زدیم.. 0 روز پیش هم رفته بودیم کافی شاپ..نشونش میدم..تا حالا دختری پیدا نشده شروین رو دور بزنه..حالیش
می کنم..هه..فکر کرده..
رادوین با پوزخند به شروین نگاه می کرد که به سمت در خروجی پارک می دوید..
رادوین در را باز کرد و وارد خونه شد..با خستگی ساک ورزشی رو پرت کرد گوشه ی سالن و روی صندلی نشست..
سرش را بین دستانش گرفت و کمی فشرد..با شنیدن صدای راشا سرش و بلند کرد..
راشا:سلام داداش بزرگه..چه عجب تشریف فرما شدی..
رایان و راشا روی مبل تو سالن نشسته بودند..رادوین به طرفشان رفت و کنار انها نشست..
رادوین:شماها کی اومدین؟..
رایان:یه نیم ساعتی میشه..
راشا:امروز یه چندتا از شاگردام نیومده بودن منم همون تمرین های سری قبل رو باهاشون کار کردم..واسه ی همین
کارم زود تموم شد..ولی..
رادوین:ولی چی؟..
راشا: با سایه قرار داشتم..رفتیم و یه گشتی زدیم..بعدش هم کامل بهم زدیم..
هر دو با تعجب نگاهش کردند..
راشا:چیه؟..مگه خلاف کردم؟..
رایان:اخه واسه چی بهم زدید؟..شما که تازه 0 هفته از دوستیتون می گذره..
راشا:بی خیال بابا..دختره یه چیزیش می شد..اوایل که باهاش دوست شدم فکر نمی کردم همچین دختری باشه..ولی
امروز..
رادوین:ای بابا..خب تا تهشو بگو و خلاصمون کن دیگه..هی نصفه ولش می کنی..ولی امروز چی؟..
راشا:تو چرا جوش میاری؟..صبر کن دارم میگم دیگه..دیدم امروز یه چیزیش میشه..هی ناز و عشوه می اومد..چند
بار به شونه م دست زد و دستمو گرفت..شصتم خبر دار شد که بله..
"بهش گفتم :چته؟..
گفت :هیچی..فقط اینو بدون خیلی دوستت دارم..
منم که گوشم ازاین شر و ورا پر بود گفتم:ا ..چه خوب..دیگه چی؟!..
مثل اینکه پیش خودش یه چیزه دیگه برداشت کرد..چون یه راست رفت سر اصل مطلب و گفت :بریم خونه ی ما؟..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 4
باور کنید چشمام شد قد دوتا توپ پینگ پونگ..بهش گفتم :خونتون مگه چه خبره؟..
گفت :هیچی..اتفاقا هیچ کس خونمون نیست..اینجوری راحت تریم.."
راشا با خنده ادامه داد :باورکنید تا الان هیچ کس ازاین پیشنهادای فوقه هیجانی بهم نداده بود..رسما برق از کله م
پرید..
رایان یه دونه زد تو سرش و گفت :خریت که نکردی؟..راشا به خدا اگه..
در حالی که سرشو با کف دست می مالید گفت :ای بابا.. بذار بقیه شو بگم بعد زرتی بزن پسِ کله ادم..الان با این
ضربه ای که تو زدی همه ش از تو سرم پرید..
رادوین با جدیت گفت:بس کنید..راشا ادامه شو بگو..
راشا:داداش بزرگه ی ما رو باش..انگار واسه ش قصه تعریف می کنم..میگه بقیه شو بگو..
رایا: راشا میگی یا یکی دیگه بزنم؟..اینبار همچین می زنم اسم خودتو هم فراموش کنیا..
راشا :باشه میگم..هیچی دیگه..رفتم خونشون و..
رایان:راشا..زنده ت نمی ذارم..پسره ی الوات ..رفتی خونشون؟..
راشا با خنده از جایش بلند شد و گفت :شوخی کردم..به ارواح خاک مامان و بابا..اینو میگم چون به قسمای من شک
دارید ولی تو این یه مورد که شوخی نمی کنم..
رایان که کمی اروم شده بود به پشتی مبل تکیه داد..منتظر چشم به راشا دوخت..
راشا:همین که پیشنهادو داد زدم رو ترمز..از پشت سر صدای بوق ماشین ها بلند شد..سرسام اور بود.."زدم کنار و با
عصبانیت سرش داد زدم :برو پایین سایه..دیگه نمی خوام برای یه لحظه هم بینمت..
گفت :واسه چی؟..
گفتم :این چه پیشنهادی بود که تو دادی؟..واقعا شرم نمی کنی؟..
گفت :مگه چیه؟..دوست پسر و دوست دختریم..این چیزا که بین همه ی دوستا از جنس مخالف هست..
دیگه داشتم منفجر می شدم..از ماشین پیاده شدم..رفتم در سمت اونو باز کردم و بازوشو کشیدم..اوردمش بیرون در
ماشینو بستم..حرف اخرمو بهش زدم و سوار ماشین شدم و اومدم..
بهش گفتم :من از اوناش نیستم..دنبال دوستی با تو بودم نه سواستفاده..اون نوع دوستی که تو می خوای تو مرام من
نیست..من می خواستم سالم باهات باشم نه اینکه.."
خلاصه اومدم خونه..ولی هنوزم تو شوک هستم..د اخه یه دختر چقدر می تونه بی شرم باشه؟..
رایان:همیشه پیش خودم می گفتم این ما پسرا هستیم که نگاه و بیان و حرکاتمون در مقابل جنس مخالف تنها از سر
نیاز جنسی و..ولی خیلی وقت پیش فهمیدم نه..اینی که من دارم می بینم با اونی که توی ذهنم واسه خودش رشد
کرده و منو به باورش رسونده خیلی فرق می کنه..
رادوین:شاید چند سال پیش که این رابطه ها خیلی کمتر بود شرم هم بین دخترا بیشتر بود ..اصلا به راحتی پا نمی
دادن..گرچه ما اون موقع دنبالش نبودیم و هنوز سنی نداشتیم..ولی الان دختره خودش خیلی راحت شماره میده..اس
میده..تقاضای دوستی می کنه و تهش هم..خونه خالی و تمام..

هر سه سکوت کردند..کنجکاو بودند ویلا را هر چه زودتر ببینند..
ولی به گفته ی عمه خانم باید صبر می کردند..
************
رادوین تو باشگاه بود..کارهاش رو انجام داد و قصد خارج شدن از انجا را داشت که موبایلش زنگ خورد..جواب
داد..
رادوین:بله؟..
سلام عشقم.. -
با شنیدن صدای دلناز نفسش را فوت کرد و گفت:سلام..
خوبی عزیزم؟..کجایی؟.. -
با حرص در باشگاه را بست و قفلش کرد:خوبم..باشگام..دارم میرم خونه..
می خوام ببینمت رادوین.. -
رادوین:واسه چی؟..
واسه چی نداره..خب دلم برات تنگ شده.. -
پوزخند زد و گفت:دلت تنگ شده؟..خب بده یکی گشادش کنه..
کاره خودته..دلم فقط تو رو می خواد.. -
گوشی رو با فاصله از گوشش نگه داشت و زیر لب اداشو در اورد:دلم فقط تو رو می خواد..هه..اره جون عمه ت..
الو..الو..رادوین چرا جوابمو نمیدی؟.. -
گوشی رو به گوشش چسبوند و گفت:کجایی؟..
خندید:همون پارک همیشگی عزیزم....زیر همون الاچیقی که عاشقشم..
بی حوصله گفت :خیلی خب..تا نیم ساعت دیگه اونجام..
دلناز با ذوق جواب داد:وای عزیزم..خوشحال شدم..زود بیا..منتظرتم..
رادوین:بای..
بای عشقم.. -
گوشی رو گذاشت تو جیبش و سوار ماشین شد..تمام راه به دلناز فکر می کرد..به اینکه چطور از سر خود بازش کند..
0سال پیش با هم اشنا شده بودند..دلناز خودش به رادوین زنگ زده و چند باری هم پیامک فرستاده بود..با این کار
رادوین رو راغب به این رابطه می کرد..اوایل قصد هیچ کدام ازدواج نبود..تنها یک دوستی ساده..ولی بعد از مدتی
دلناز حرف ازدواج را پیش کشید..رادوین مخالف بود..ولی دلناز سر ناسازگاری می گذاشت و می گفت عاشقش
است..
دلناز دختری نبود که رادوین برای ازدواج او را در نظر داشته باشد..برای دوستی ساده خوب بود ولی ازدواج..نه..
روز به روز این موضوع بیشتر کش داده می شد و هر بار رادوین در پی برهم زدن این رابطه بود..
امروز باید تکلیفش را مشخص می کرد..راه این دو از هم جدا بود..نه رادوین قصد ازدواج داشت و نه دلناز دختر
مورد نظرش بود..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 1
ماشینش را کناری پارک کرد و پیاده شد..
فصل دوم
دلناز زیر همون الاچیقی که همیشه با هم قرار می گذاشتند نشسته بود..رادوین با دیدنش اخم کرد..به طرفش
رفت..همه ی حواس دلناز به رو به رو بود..رادوین مسیر نگاهش را دنبال کرد..درست روبه رویشان..دختر و پسری
جوان کنار هم نشسته بودند ..
نگاه بی تفاوتی به انها انداخت و به دلناز نگاه کرد..با تک سرفه ی رادوین دلناز در جا پرید..با ترسی مبهم به رادوین
نگاه کرد..
به سرعت از جا بلند شد و رو به رویش ایستاد..
س..سلام عشقم..چه زود اومدی.. -
رادوین:می خواستم باهات حرف بزنم..
چه خوب..اتفاقا منم می خواستم باهات حرف بزنم..بشین.. -
هر دو نشستند..رادوین نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به اطرافش انداخت..
رادوین:چقدر خلوته..
اره..مثل همیشه جای دنجیه.. -
نگاهش رو کامل به دلناز دوخت ..ولی ظاهرا حواس دلناز پیش او نبود..گاهی نیم نگاهی به رو به رو می
انداخت..رنگش هم کمی پریده بود..
رادوین:حالت خوبه؟..
ه..هان؟..اره..اره خوبم..خب حرفتو بزن.. -
رادوین:حرف زیادی ندارم..تو یه جمله میگم..می خوام دیگه با هم رابطه ای نداشته باشیم..
اینبار همه ی حواس دلناز به او جمع شد..با چشمانی گرد و متعجب گفت :چی؟!..تو چی گفتی رادوین؟!..
رادوین با خونسردی کامل گفت :می دونی که خوشم نمیاد جمله م رو دوبار تکرار کنم..گفتم دیگه نمی خوام رابطه
ای با هم داشته باشیم..
اخه چرا؟!..چیزی شده؟!.. -
رادوین:نه..چیزی نشده و قرار نیست هم بشه..ما با این رابطه ی دوستی راه به جایی نمی بریم دلناز..بهتره تمومش
کنیم..یه مدت دوستان خوبی برای هم بودیم..ولی حالا که دید تو نسبت به دوستیِ سادمون تغییر کرده و ..حرف از
ازدواج می زنی..من لزومی نمی بینم که ادامه ش بدیم..تا وضع بدتر نشده..تمومش می کنیم..
اشک در چشمان دلناز حلقه بست و گفت :ولی رادوین..من عاشقت شدم..نمی تونم فراموشت کنم..باشه..دیگه ازت
نمی خوام ازدواج کنیم..ولی تنهام نذار..
اخم هایش را در هم کشید و گفت :ولی من حسی به تو ندارم دلناز..حسی هم که یک طرفه باشه به درد نمی
خوره..اینجوری هم تو اذیت میشی هم من..پس بیشتر از این کشش نده و تمومش کن..
چرا نمی فهمی رادوین؟..دارم بهت میگم دوستت دارم..من بدون تو می میرم..می خوام باهات باشم..هرطورکه تو -
بخوای..ب..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 2
نگاه پر از خشم رادوین باعث شد دلناز ساکت شود..
غرید:دلناز یه بار دیگه بگو چه غلطی کردی؟..هان؟..با تواَم..
دلناز با ترس نگاهش کرد..رادوین در همون حالت ادامه داد :ببین بهت چی میگم..من اگر دنبال این کثافت کاریا
بودم ازت نمی خواستم راهمونو از هم سوا کنیم..به بهترین شکل ممکن ازت سواستفاده می کردم بعد هم ولت می
کردم و بهت می گفتم ه ری..حالا اینجا نشستی و خودت با بی شرمی به من..
ادامه نداد و با حرص نفسش را فوت کرد..دستی بین موهایش کشید..
دلناز با صدایی لرزان گفت :ب..باشه رادوین..اصلا غلط کردم..نباید این حرفو می زدم..ولی نمی خوام ولت کنم..نمی
خوام..
- -به به..ببین کی اینجاست..دلی خودتی؟!.. --
نگاه رادوین و دلناز به ان مرد جوان جلب شد..رنگ از رخ دلناز پرید..با وحشت به او نگاه می کرد..
ت..تو..تو اینجا.. -
رادوین نگاه مشکوکی به انها انداخت..
رو به دلناز پرسید:مگه می شناسیش؟..
سکوت کرد ولی مرد گفت :چرا نشناسه؟!..مثلا دوست پسرشم..
دلناز:خفه شو شروین..
رادوین پوزخند زد وگفت :نه چرا خفه شه؟..بذار بگه..موضوع تازه داره جالب میشه..
شروین: میشه بپرسم شما نسبتت با دلی چیه؟!..
رادوین با همان پوزخند بر لب از جا بلند شد و اروم به شونه ی شروین زد..
رادوین:من هیچ کسش میشم..خیالت تخت..این شما و این هم دوست دختر با وفات..
و با دست به دلناز اشاره کرد..
دلناز به التماس افتاد:رادوین برات توضیح میدم..موضوع من وشروین جدی نیست..ما..
رادوین دستشو اورد بالا و با جدیت گفت :ساکت شو..لازم نیست چیزی رو برای من توضیح بدی..تا تهشو
خوندم..خوشحالم راهمون جدا شد..از اول هم می دونستم ما به درد هم نمی خوریم که گفتم نباید کارمون به ازدواج
بکشه..
شروین یقه ی رادوین رو گرفت و فریاد زد :خفه شو مرتیکه..این اراجیف چیه بلغور می کنی؟..
رادوین با یک حرکت دستان شروین را از یقه ش جدا کرد و بلندتر از او داد زد:بکش کنار دستتو..من با این خانم
به اصطلاح دلیِ شما صنمی ندارم..می تونی از خودش بپرسی..
شروین به دلناز نگاه کرد..با خشم گفت :راست میگه؟..
دلناز در سکوت تنها به رادوین خیره شده بود..
شروین: با تو هستم..این یارو راست میگه؟..
دلناز کیفش رو از روی صندلی الاچیق برداشت و روی شونه ش انداخت..
تقریبا با حرص داد زد :همتون برید به درک..اَه..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 3
بعد هم از بینشون رد شد و با قدم هایی بلند به طرف در خروجی پارک رفت..
رادوین هم خواست از کنار شروین رد شود که شروین بازویش را گرفت..
شروین:هی تو..کجا با این عجله؟..
رادوین:عجله ندارم..می خوام برم رد کارم..
شروین:خیلی خب..رد کارت هم میری..راستشو بگو..با دلناز چه نسبتی داری؟..
رادوین بازوش و کشید بیرون و با غیض گفت :هیچی..می فهمی؟..هیچی..فقط دوست بودیم..یه دوستیه ساده...اصرار
داشت ازدواج کنیم ولی من گفتم نه..چون دلناز اون کسی که من می خوام نیست..حالا شیرفهم شدی؟..
شروین زیر لب با عصبانیت گفت :غلط کرده دختره ی کثافت..اون با منم دوسته..همین دیشب با هم تلفنی حرف
زدیم.. 0 روز پیش هم رفته بودیم کافی شاپ..نشونش میدم..تا حالا دختری پیدا نشده شروین رو دور بزنه..حالیش
می کنم..هه..فکر کرده..
رادوین با پوزخند به شروین نگاه می کرد که به سمت در خروجی پارک می دوید..
رادوین در را باز کرد و وارد خونه شد..با خستگی ساک ورزشی رو پرت کرد گوشه ی سالن و روی صندلی نشست..
سرش را بین دستانش گرفت و کمی فشرد..با شنیدن صدای راشا سرش و بلند کرد..
راشا:سلام داداش بزرگه..چه عجب تشریف فرما شدی..
رایان و راشا روی مبل تو سالن نشسته بودند..رادوین به طرفشان رفت و کنار انها نشست..
رادوین:شماها کی اومدین؟..
رایان:یه نیم ساعتی میشه..
راشا:امروز یه چندتا از شاگردام نیومده بودن منم همون تمرین های سری قبل رو باهاشون کار کردم..واسه ی همین
کارم زود تموم شد..ولی..
رادوین:ولی چی؟..
راشا: با سایه قرار داشتم..رفتیم و یه گشتی زدیم..بعدش هم کامل بهم زدیم..
هر دو با تعجب نگاهش کردند..
راشا:چیه؟..مگه خلاف کردم؟..
رایان:اخه واسه چی بهم زدید؟..شما که تازه 0 هفته از دوستیتون می گذره..
راشا:بی خیال بابا..دختره یه چیزیش می شد..اوایل که باهاش دوست شدم فکر نمی کردم همچین دختری باشه..ولی
امروز..
رادوین:ای بابا..خب تا تهشو بگو و خلاصمون کن دیگه..هی نصفه ولش می کنی..ولی امروز چی؟..
راشا:تو چرا جوش میاری؟..صبر کن دارم میگم دیگه..دیدم امروز یه چیزیش میشه..هی ناز و عشوه می اومد..چند
بار به شونه م دست زد و دستمو گرفت..شصتم خبر دار شد که بله..
"بهش گفتم :چته؟..
گفت :هیچی..فقط اینو بدون خیلی دوستت دارم..
منم که گوشم ازاین شر و ورا پر بود گفتم:ا ..چه خوب..دیگه چی؟!..
مثل اینکه پیش خودش یه چیزه دیگه برداشت کرد..چون یه راست رفت سر اصل مطلب و گفت :بریم خونه ی ما؟..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 4
باور کنید چشمام شد قد دوتا توپ پینگ پونگ..بهش گفتم :خونتون مگه چه خبره؟..
گفت :هیچی..اتفاقا هیچ کس خونمون نیست..اینجوری راحت تریم.."
راشا با خنده ادامه داد :باورکنید تا الان هیچ کس ازاین پیشنهادای فوقه هیجانی بهم نداده بود..رسما برق از کله م
پرید..
رایان یه دونه زد تو سرش و گفت :خریت که نکردی؟..راشا به خدا اگه..
در حالی که سرشو با کف دست می مالید گفت :ای بابا.. بذار بقیه شو بگم بعد زرتی بزن پسِ کله ادم..الان با این
ضربه ای که تو زدی همه ش از تو سرم پرید..
رادوین با جدیت گفت:بس کنید..راشا ادامه شو بگو..
راشا:داداش بزرگه ی ما رو باش..انگار واسه ش قصه تعریف می کنم..میگه بقیه شو بگو..
رایا: راشا میگی یا یکی دیگه بزنم؟..اینبار همچین می زنم اسم خودتو هم فراموش کنیا..
راشا :باشه میگم..هیچی دیگه..رفتم خونشون و..
رایان:راشا..زنده ت نمی ذارم..پسره ی الوات ..رفتی خونشون؟..
راشا با خنده از جایش بلند شد و گفت :شوخی کردم..به ارواح خاک مامان و بابا..اینو میگم چون به قسمای من شک
دارید ولی تو این یه مورد که شوخی نمی کنم..
رایان که کمی اروم شده بود به پشتی مبل تکیه داد..منتظر چشم به راشا دوخت..
راشا:همین که پیشنهادو داد زدم رو ترمز..از پشت سر صدای بوق ماشین ها بلند شد..سرسام اور بود.."زدم کنار و با
عصبانیت سرش داد زدم :برو پایین سایه..دیگه نمی خوام برای یه لحظه هم بینمت..
گفت :واسه چی؟..
گفتم :این چه پیشنهادی بود که تو دادی؟..واقعا شرم نمی کنی؟..
گفت :مگه چیه؟..دوست پسر و دوست دختریم..این چیزا که بین همه ی دوستا از جنس مخالف هست..
دیگه داشتم منفجر می شدم..از ماشین پیاده شدم..رفتم در سمت اونو باز کردم و بازوشو کشیدم..اوردمش بیرون در
ماشینو بستم..حرف اخرمو بهش زدم و سوار ماشین شدم و اومدم..
بهش گفتم :من از اوناش نیستم..دنبال دوستی با تو بودم نه سواستفاده..اون نوع دوستی که تو می خوای تو مرام من
نیست..من می خواستم سالم باهات باشم نه اینکه.."
خلاصه اومدم خونه..ولی هنوزم تو شوک هستم..د اخه یه دختر چقدر می تونه بی شرم باشه؟..
رایان:همیشه پیش خودم می گفتم این ما پسرا هستیم که نگاه و بیان و حرکاتمون در مقابل جنس مخالف تنها از سر
نیاز جنسی و..ولی خیلی وقت پیش فهمیدم نه..اینی که من دارم می بینم با اونی که توی ذهنم واسه خودش رشد
کرده و منو به باورش رسونده خیلی فرق می کنه..
رادوین:شاید چند سال پیش که این رابطه ها خیلی کمتر بود شرم هم بین دخترا بیشتر بود ..اصلا به راحتی پا نمی
دادن..گرچه ما اون موقع دنبالش نبودیم و هنوز سنی نداشتیم..ولی الان دختره خودش خیلی راحت شماره میده..اس
میده..تقاضای دوستی می کنه و تهش هم..خونه خالی و تمام..

هر سه سکوت کردند..کنجکاو بودند ویلا را هر چه زودتر ببینند..
ولی به گفته ی عمه خانم باید صبر می کردند..
************
رادوین تو باشگاه بود..کارهاش رو انجام داد و قصد خارج شدن از انجا را داشت که موبایلش زنگ خورد..جواب
داد..
رادوین:بله؟..
سلام عشقم.. -
با شنیدن صدای دلناز نفسش را فوت کرد و گفت:سلام..
خوبی عزیزم؟..کجایی؟.. -
با حرص در باشگاه را بست و قفلش کرد:خوبم..باشگام..دارم میرم خونه..
می خوام ببینمت رادوین.. -
رادوین:واسه چی؟..
واسه چی نداره..خب دلم برات تنگ شده.. -
پوزخند زد و گفت:دلت تنگ شده؟..خب بده یکی گشادش کنه..
کاره خودته..دلم فقط تو رو می خواد.. -
گوشی رو با فاصله از گوشش نگه داشت و زیر لب اداشو در اورد:دلم فقط تو رو می خواد..هه..اره جون عمه ت..
الو..الو..رادوین چرا جوابمو نمیدی؟.. -
گوشی رو به گوشش چسبوند و گفت:کجایی؟..
خندید:همون پارک همیشگی عزیزم....زیر همون الاچیقی که عاشقشم..
بی حوصله گفت :خیلی خب..تا نیم ساعت دیگه اونجام..
دلناز با ذوق جواب داد:وای عزیزم..خوشحال شدم..زود بیا..منتظرتم..
رادوین:بای..
بای عشقم.. -
گوشی رو گذاشت تو جیبش و سوار ماشین شد..تمام راه به دلناز فکر می کرد..به اینکه چطور از سر خود بازش کند..
0سال پیش با هم اشنا شده بودند..دلناز خودش به رادوین زنگ زده و چند باری هم پیامک فرستاده بود..با این کار
رادوین رو راغب به این رابطه می کرد..اوایل قصد هیچ کدام ازدواج نبود..تنها یک دوستی ساده..ولی بعد از مدتی
دلناز حرف ازدواج را پیش کشید..رادوین مخالف بود..ولی دلناز سر ناسازگاری می گذاشت و می گفت عاشقش
است..
دلناز دختری نبود که رادوین برای ازدواج او را در نظر داشته باشد..برای دوستی ساده خوب بود ولی ازدواج..نه..
روز به روز این موضوع بیشتر کش داده می شد و هر بار رادوین در پی برهم زدن این رابطه بود..
امروز باید تکلیفش را مشخص می کرد..راه این دو از هم جدا بود..نه رادوین قصد ازدواج داشت و نه دلناز دختر
مورد نظرش بود..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 1
ماشینش را کناری پارک کرد و پیاده شد..
فصل دوم
دلناز زیر همون الاچیقی که همیشه با هم قرار می گذاشتند نشسته بود..رادوین با دیدنش اخم کرد..به طرفش
رفت..همه ی حواس دلناز به رو به رو بود..رادوین مسیر نگاهش را دنبال کرد..درست روبه رویشان..دختر و پسری
جوان کنار هم نشسته بودند ..
نگاه بی تفاوتی به انها انداخت و به دلناز نگاه کرد..با تک سرفه ی رادوین دلناز در جا پرید..با ترسی مبهم به رادوین
نگاه کرد..
به سرعت از جا بلند شد و رو به رویش ایستاد..
س..سلام عشقم..چه زود اومدی.. -
رادوین:می خواستم باهات حرف بزنم..
چه خوب..اتفاقا منم می خواستم باهات حرف بزنم..بشین.. -
هر دو نشستند..رادوین نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به اطرافش انداخت..
رادوین:چقدر خلوته..
اره..مثل همیشه جای دنجیه.. -
نگاهش رو کامل به دلناز دوخت ..ولی ظاهرا حواس دلناز پیش او نبود..گاهی نیم نگاهی به رو به رو می
انداخت..رنگش هم کمی پریده بود..
رادوین:حالت خوبه؟..
ه..هان؟..اره..اره خوبم..خب حرفتو بزن.. -
رادوین:حرف زیادی ندارم..تو یه جمله میگم..می خوام دیگه با هم رابطه ای نداشته باشیم..
اینبار همه ی حواس دلناز به او جمع شد..با چشمانی گرد و متعجب گفت :چی؟!..تو چی گفتی رادوین؟!..
رادوین با خونسردی کامل گفت :می دونی که خوشم نمیاد جمله م رو دوبار تکرار کنم..گفتم دیگه نمی خوام رابطه
ای با هم داشته باشیم..
اخه چرا؟!..چیزی شده؟!.. -
رادوین:نه..چیزی نشده و قرار نیست هم بشه..ما با این رابطه ی دوستی راه به جایی نمی بریم دلناز..بهتره تمومش
کنیم..یه مدت دوستان خوبی برای هم بودیم..ولی حالا که دید تو نسبت به دوستیِ سادمون تغییر کرده و ..حرف از
ازدواج می زنی..من لزومی نمی بینم که ادامه ش بدیم..تا وضع بدتر نشده..تمومش می کنیم..
اشک در چشمان دلناز حلقه بست و گفت :ولی رادوین..من عاشقت شدم..نمی تونم فراموشت کنم..باشه..دیگه ازت
نمی خوام ازدواج کنیم..ولی تنهام نذار..
اخم هایش را در هم کشید و گفت :ولی من حسی به تو ندارم دلناز..حسی هم که یک طرفه باشه به درد نمی
خوره..اینجوری هم تو اذیت میشی هم من..پس بیشتر از این کشش نده و تمومش کن..
چرا نمی فهمی رادوین؟..دارم بهت میگم دوستت دارم..من بدون تو می میرم..می خوام باهات باشم..هرطورکه تو -
بخوای..ب..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 2
نگاه پر از خشم رادوین باعث شد دلناز ساکت شود..
غرید:دلناز یه بار دیگه بگو چه غلطی کردی؟..هان؟..با تواَم..
دلناز با ترس نگاهش کرد..رادوین در همون حالت ادامه داد :ببین بهت چی میگم..من اگر دنبال این کثافت کاریا
بودم ازت نمی خواستم راهمونو از هم سوا کنیم..به بهترین شکل ممکن ازت سواستفاده می کردم بعد هم ولت می
کردم و بهت می گفتم ه ری..حالا اینجا نشستی و خودت با بی شرمی به من..
ادامه نداد و با حرص نفسش را فوت کرد..دستی بین موهایش کشید..
دلناز با صدایی لرزان گفت :ب..باشه رادوین..اصلا غلط کردم..نباید این حرفو می زدم..ولی نمی خوام ولت کنم..نمی
خوام..
- -به به..ببین کی اینجاست..دلی خودتی؟!.. --
نگاه رادوین و دلناز به ان مرد جوان جلب شد..رنگ از رخ دلناز پرید..با وحشت به او نگاه می کرد..
ت..تو..تو اینجا.. -
رادوین نگاه مشکوکی به انها انداخت..
رو به دلناز پرسید:مگه می شناسیش؟..
سکوت کرد ولی مرد گفت :چرا نشناسه؟!..مثلا دوست پسرشم..
دلناز:خفه شو شروین..
رادوین پوزخند زد وگفت :نه چرا خفه شه؟..بذار بگه..موضوع تازه داره جالب میشه..
شروین: میشه بپرسم شما نسبتت با دلی چیه؟!..
رادوین با همان پوزخند بر لب از جا بلند شد و اروم به شونه ی شروین زد..
رادوین:من هیچ کسش میشم..خیالت تخت..این شما و این هم دوست دختر با وفات..
و با دست به دلناز اشاره کرد..
دلناز به التماس افتاد:رادوین برات توضیح میدم..موضوع من وشروین جدی نیست..ما..
رادوین دستشو اورد بالا و با جدیت گفت :ساکت شو..لازم نیست چیزی رو برای من توضیح بدی..تا تهشو
خوندم..خوشحالم راهمون جدا شد..از اول هم می دونستم ما به درد هم نمی خوریم که گفتم نباید کارمون به ازدواج
بکشه..
شروین یقه ی رادوین رو گرفت و فریاد زد :خفه شو مرتیکه..این اراجیف چیه بلغور می کنی؟..
رادوین با یک حرکت دستان شروین را از یقه ش جدا کرد و بلندتر از او داد زد:بکش کنار دستتو..من با این خانم
به اصطلاح دلیِ شما صنمی ندارم..می تونی از خودش بپرسی..
شروین به دلناز نگاه کرد..با خشم گفت :راست میگه؟..
دلناز در سکوت تنها به رادوین خیره شده بود..
شروین: با تو هستم..این یارو راست میگه؟..
دلناز کیفش رو از روی صندلی الاچیق برداشت و روی شونه ش انداخت..
تقریبا با حرص داد زد :همتون برید به درک..اَه..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 3
بعد هم از بینشون رد شد و با قدم هایی بلند به طرف در خروجی پارک رفت..
رادوین هم خواست از کنار شروین رد شود که شروین بازویش را گرفت..
شروین:هی تو..کجا با این عجله؟..
رادوین:عجله ندارم..می خوام برم رد کارم..
شروین:خیلی خب..رد کارت هم میری..راستشو بگو..با دلناز چه نسبتی داری؟..
رادوین بازوش و کشید بیرون و با غیض گفت :هیچی..می فهمی؟..هیچی..فقط دوست بودیم..یه دوستیه ساده...اصرار
داشت ازدواج کنیم ولی من گفتم نه..چون دلناز اون کسی که من می خوام نیست..حالا شیرفهم شدی؟..
شروین زیر لب با عصبانیت گفت :غلط کرده دختره ی کثافت..اون با منم دوسته..همین دیشب با هم تلفنی حرف
زدیم.. 0 روز پیش هم رفته بودیم کافی شاپ..نشونش میدم..تا حالا دختری پیدا نشده شروین رو دور بزنه..حالیش
می کنم..هه..فکر کرده..
رادوین با پوزخند به شروین نگاه می کرد که به سمت در خروجی پارک می دوید..
رادوین در را باز کرد و وارد خونه شد..با خستگی ساک ورزشی رو پرت کرد گوشه ی سالن و روی صندلی نشست..
سرش را بین دستانش گرفت و کمی فشرد..با شنیدن صدای راشا سرش و بلند کرد..
راشا:سلام داداش بزرگه..چه عجب تشریف فرما شدی..
رایان و راشا روی مبل تو سالن نشسته بودند..رادوین به طرفشان رفت و کنار انها نشست..
رادوین:شماها کی اومدین؟..
رایان:یه نیم ساعتی میشه..
راشا:امروز یه چندتا از شاگردام نیومده بودن منم همون تمرین های سری قبل رو باهاشون کار کردم..واسه ی همین
کارم زود تموم شد..ولی..
رادوین:ولی چی؟..
راشا: با سایه قرار داشتم..رفتیم و یه گشتی زدیم..بعدش هم کامل بهم زدیم..
هر دو با تعجب نگاهش کردند..
راشا:چیه؟..مگه خلاف کردم؟..
رایان:اخه واسه چی بهم زدید؟..شما که تازه 0 هفته از دوستیتون می گذره..
راشا:بی خیال بابا..دختره یه چیزیش می شد..اوایل که باهاش دوست شدم فکر نمی کردم همچین دختری باشه..ولی
امروز..
رادوین:ای بابا..خب تا تهشو بگو و خلاصمون کن دیگه..هی نصفه ولش می کنی..ولی امروز چی؟..
راشا:تو چرا جوش میاری؟..صبر کن دارم میگم دیگه..دیدم امروز یه چیزیش میشه..هی ناز و عشوه می اومد..چند
بار به شونه م دست زد و دستمو گرفت..شصتم خبر دار شد که بله..
"بهش گفتم :چته؟..
گفت :هیچی..فقط اینو بدون خیلی دوستت دارم..
منم که گوشم ازاین شر و ورا پر بود گفتم:ا ..چه خوب..دیگه چی؟!..
مثل اینکه پیش خودش یه چیزه دیگه برداشت کرد..چون یه راست رفت سر اصل مطلب و گفت :بریم خونه ی ما؟..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 4
باور کنید چشمام شد قد دوتا توپ پینگ پونگ..بهش گفتم :خونتون مگه چه خبره؟..
گفت :هیچی..اتفاقا هیچ کس خونمون نیست..اینجوری راحت تریم.."
راشا با خنده ادامه داد :باورکنید تا الان هیچ کس ازاین پیشنهادای فوقه هیجانی بهم نداده بود..رسما برق از کله م
پرید..
رایان یه دونه زد تو سرش و گفت :خریت که نکردی؟..راشا به خدا اگه..
در حالی که سرشو با کف دست می مالید گفت :ای بابا.. بذار بقیه شو بگم بعد زرتی بزن پسِ کله ادم..الان با این
ضربه ای که تو زدی همه ش از تو سرم پرید..
رادوین با جدیت گفت:بس کنید..راشا ادامه شو بگو..
راشا:داداش بزرگه ی ما رو باش..انگار واسه ش قصه تعریف می کنم..میگه بقیه شو بگو..
رایا: راشا میگی یا یکی دیگه بزنم؟..اینبار همچین می زنم اسم خودتو هم فراموش کنیا..
راشا :باشه میگم..هیچی دیگه..رفتم خونشون و..
رایان:راشا..زنده ت نمی ذارم..پسره ی الوات ..رفتی خونشون؟..
راشا با خنده از جایش بلند شد و گفت :شوخی کردم..به ارواح خاک مامان و بابا..اینو میگم چون به قسمای من شک
دارید ولی تو این یه مورد که شوخی نمی کنم..
رایان که کمی اروم شده بود به پشتی مبل تکیه داد..منتظر چشم به راشا دوخت..
راشا:همین که پیشنهادو داد زدم رو ترمز..از پشت سر صدای بوق ماشین ها بلند شد..سرسام اور بود.."زدم کنار و با
عصبانیت سرش داد زدم :برو پایین سایه..دیگه نمی خوام برای یه لحظه هم بینمت..
گفت :واسه چی؟..
گفتم :این چه پیشنهادی بود که تو دادی؟..واقعا شرم نمی کنی؟..
گفت :مگه چیه؟..دوست پسر و دوست دختریم..این چیزا که بین همه ی دوستا از جنس مخالف هست..
دیگه داشتم منفجر می شدم..از ماشین پیاده شدم..رفتم در سمت اونو باز کردم و بازوشو کشیدم..اوردمش بیرون در
ماشینو بستم..حرف اخرمو بهش زدم و سوار ماشین شدم و اومدم..
بهش گفتم :من از اوناش نیستم..دنبال دوستی با تو بودم نه سواستفاده..اون نوع دوستی که تو می خوای تو مرام من
نیست..من می خواستم سالم باهات باشم نه اینکه.."
خلاصه اومدم خونه..ولی هنوزم تو شوک هستم..د اخه یه دختر چقدر می تونه بی شرم باشه؟..
رایان:همیشه پیش خودم می گفتم این ما پسرا هستیم که نگاه و بیان و حرکاتمون در مقابل جنس مخالف تنها از سر
نیاز جنسی و..ولی خیلی وقت پیش فهمیدم نه..اینی که من دارم می بینم با اونی که توی ذهنم واسه خودش رشد
کرده و منو به باورش رسونده خیلی فرق می کنه..
رادوین:شاید چند سال پیش که این رابطه ها خیلی کمتر بود شرم هم بین دخترا بیشتر بود ..اصلا به راحتی پا نمی
دادن..گرچه ما اون موقع دنبالش نبودیم و هنوز سنی نداشتیم..ولی الان دختره خودش خیلی راحت شماره میده..اس
میده..تقاضای دوستی می کنه و تهش هم..خونه خالی و تمام..

اینو که خوندید اگه دیدم یه نفر یا بیشتر تقاضای ادامشو می کنن میذارم براشون خودمم از رمان نصفه خوشم نمی ااد
اقایون داداشام
اینجی واس ماس
ینی کلیش واس ماس
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجه کوچول موچولو ، نفسممممممم ، مبینا138 ، shiad ، ستایش*** ، پایدارتاپای دار
آگهی
#2
داستان قشنگی داره مخصوصا اخرش
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان قرعه به نام 3 نفر به قلم نویسنده رمان گناهکار  طنز و عاشقانه بیاید جالبه 1


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان قرعه به نام 3 نفر به قلم نویسنده رمان گناهکار  طنز و عاشقانه بیاید جالبه 1
پاسخ
 سپاس شده توسط shiad
#3
اینم از عکس شخصیت ها

رمان قرعه به نام 3 نفر به قلم نویسنده رمان گناهکار  طنز و عاشقانه بیاید جالبه 1
اقایون داداشام
اینجی واس ماس
ینی کلیش واس ماس
پاسخ
#4
عالییییی
پاسخ
#5
میشه ادامه بدید چون نمیشه از اینترنت یا سایت نود هشتیا دانلد کرد
پاسخ
#6
راشا :منم همینو میگم..اصلا من عین چوب خشک شدم وقتی این حرفو زد..توی این 0 هفته هیچ حرکتی نکردم که
بخواد ازش همچین برداشتی رو بکنه..
رایان:مگه نمیگی سایه چند سالی رو خارج زندگی کرده ؟..خب لابد فرهنگ اونور اب روش تاثیر گذاشته ..
رادوین:من که میگم تا طرف نخواد به این راه کشیده نمیشه..حالا بعضی ها از رو ناچاری و به زور..ولی اینو که کسی
مجبورش نکرده بود..
راشا:حق با رادوینه..سایه اگر اینکاره هم باشه باز میره دنبال کسی که خودش بهش پا بده نه همون اول دوستی
پیشنهاد بده و طرفو بکشونه خونه و بعدش هم..
درضمن سایه الان 5 ساله از خارج اومده ایران.. 01 سالشه..اون موقع 05 سالش بود..نباید اونطور هم که تو میگی
روش تاثیر گذاشته باشه..
با خنده ادامه داد :ظاهرا اینجا اب دیده شده و کار بلد..اطرافمون همچین ادمایی زیاده..
رو به رایان گفت:یکیش همین ژیلا که باهاش دوست بودی..یادته؟..
رایان با یاداوری ژیلا اخماشو کشید تو هم و گفت :اسمشو هم جلوی من نیار..دختره ی عوضی..انقدر جلوی من
جانماز اب کشید و سر سنگین رفتار کرد که چند بار به فکر ازدواج باهاش افتادم..ولی تهش فهمیدم از اون
مارمولکاییِ که..
راشا پرید وسط حرفش و گفت :افتاب پرست..
رایان:اره..درست عین افتاب پرست..تندتند رنگ عوض می کرد..در ظاهر جلوی من بهترین رفتار رو داشت..خانم و
سنگین..ولی ..بعد تقش در اومد که بله..خانم قصدش چیزای دیگه بود..اینکه خودشو بندازه به من و اینجوری به یه
نون و نوایی برسه..
رادوین مکث کرد و گفت:منم امروز با دلناز تموم کردم..
راشا:ا تو هم؟!..چطور؟!..چی شد؟!..
رادوین:هیچی..دلناز غیر از من با یه پسری به اسم شروین هم دوست بوده..حتی باهاش بیرون هم می رفته..امروز
اتفاقی تو پارک دیدمش و همه چیز لو رفت..من که قبلش باهاش بهم زده بودم..با این کار دیگه عذاب وجدان هم
ندارم..
رایان:چرا عذاب وجدان؟!..
رادوین:چه می دونم..اینکه می گفت دوستم داره و از این چرت و پرتا..من کوچکترین علاقه ای بهش
نداشتم..اینجوری بهتر شد..
رایان:حالا اینجا نشستیم داریم پشت سرشون حرف می زنیم..خودمون هم همچین پاک و مثبت
نیستیما..دزدی..دوستی با جنس مخالف..حالا نه سو استفاده ازشون ولی خب..تیغ زدن که تو یکی دو مورد بوده..
راشا:اره خب..ما هم جا نماز اب نمی کشیم داداش جان..خلافامونو قبول داریم..ولی وجدان هم حالیمونه..دزدی که
واسه سرگرمی و هیجانش ادامه می دادیم..تهش دیدیم بهش عادت کردیم اینجوری شد..حتی بعد از مرگ بابا هم
ادامه دادیم..فقط تا 0 ماه کشیدیم کنار..وگرنه باز شدیم همون سه تفنگداری که دست هرچی دزده از پشت
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 6
بستن..تیغ زدن هم تو 0 مورد بود که فقط من و تو بودیم..دختره از اون خر پولا بود و تهش می خواست نارو بزنه ما
زودتر این کارو کردیم..
رایان سرشو تکون داد و چیزی نگفت..
رادوین:ولی خودمون هم دلمون می خواست از دزدی بکشیم کنار..فقط به قول تو برامون عادت شده بود..لذتی
نداشت..اون شب تا من گفتم دیگه ادامه ندیم هردوی شماها قبول کردید..
رایان:اره..من که خسته شده بودم..
راشا:منم زده شده بودم..
رادوین خندید و دستانش را از هم باز کرد..کش و قوسی به خودش داد و گفت :واااااای که ازادی عجب حالی
میده..دیگه عمرا بخوام با دختری رفاقت کنم..از همین الان دوستی با جنس مخالف رو واسه خودم ممنوع می کنم..
رایان:من که بعد از ژیلا این تصمیم رو گرفتم تا الان که 0 ماه گذشته..
راشا:حالا که اینطور شد منم دیگه نیستم..یعنی فعلا تا اطلاع ثانوی نیستم..شاید بعدا باشم..
رادوین:خودت فهمیدی چی گفتی؟..
راشا:اره..مگه شماها نفهمیدید؟..خب اشکال نداره..همون خودم گرفتم چی گفتم مهمه..شما برید سر قول و
قراراتون..البته فعلا منم هستم..
هر سه خندیدند..
تارا:بچه ها حوصله م خفن سر رفته ..بریم یه چرخی این اطراف بزنیم؟..
ترلان:اره خیلی خوبه..یه بستنی هم می خوریم و بر می گردیم..پوسیدیم از بس تو خونه موندیم..
تارا:راست میگی..الان 0 روزه پوستم رنگ افتاب به خودش ندیده..نیگا نیگا..
اروم گونه ی خودش رو نوازش کرد و با ناز به تانیا نگاه کرد..
تانیا خندید و گفت :خیلی خب انقدر ادا و اصول از خودت در نیار..منم حوصله م سر رفته..پاشین حاضرشین..شام هم
بیرون می خوریم..
تارا از جا پرید :ایول ایوله ایول..تانیا تاجه سره ایول..
تانیا و ترلان هم با خنده پشت سرش رفتند..
هر سه حاضر و اماده توی ماشین نشسته بودند..
تانیا:خب کجا بریم؟..
ترلان:شهربازی بهتره..هم روحیه مون عوض میشه..هم اینکه موقع شام میریم رستورانِ پارک پیتزا می خوریم..
تارا:اره منم موافقم..گازشو بگیر یه راست شهربازی..توقف موقف هم ممنوع..
تانیا با لبخند سرش را تکان داد و حرکت کرد..
کمی تو مسیر حرف زدند تا اینکه رسیدند..
تانیا:جمیعا پیاده شید که رسیدیم..
ترلان پیاده شد و گفت :همچین میگه جمیعا انگار ما چند نفریم..
تانیا :همین تو و تارا به اندازه ی صد نفر ادم سر و صدا دارید..
تارا در ماشین رو بست و با شیطنت گفت :نه دیگه ترلان رو با من حساب نکن..من خودم همون صد نفر رو حریفم..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 7
تانیا بازویش را کشید :د راه بیفت زبون دراز..چه افتخاری هم می کنه..
**************
تارا:خب همین اول بسم الله بگم من امروز سوار چرخ و فلک میشم..همون بزرگه..ننه من غریبم بازی در نیاریدا..
تانیا:من که عمرا سوار شم..همون یه بار واسه هفتاد پشتم بس بود..
ترلان:منم نیستم..اون بار انقدر تو کابینش تکونمون دادی که من اموات خودم و اطرافیانمو درسته جلوی چشمم
دیدم..هی بهت می گفتم تارا نکن..تکون نده..باز انگار نه انگار..
تانیا:ترلان درست میگه..عین ننو اون بالا تاب می خوردیم..من که گفتم الانه زنجیر و قفل و هر چی دم و دستگاه
بهش وصله پاره بشه و یه راست شیرجه بزنیم پایین..
تارا:اوهوووووو..خیلی خب بابااااااااا..حالا خوبه همین اول کاری گفتم ننه من غریبم بازی در نیارید..خب
نیاین..ترسوا..خودم تنهایی میرم..
ترلان:هه..اره برو..بدبخت بین راه چرخ و فلک وایمیسته تا باز مردم سوار شن..اون بالا تک و تنها می مونی تا حالت
جا بیاد..
تارا نوک زبونشو اورد بیرون و گفت :می مونم تا کور شود چشم هر ان کس که نتواند دید ابجی..
تانیا:زبونتو بکن تو زشته..وا..
تارا:وا نداره خواهرِ من..والا..بیا و تماشا کن..
به طرف باجه رفت و بلیط تهیه کرد..تو هوا تکونش داد و از همونجا داد زد :ما رفتیم ابجیا..
تانیا و ترلان با لبخند کنار نرده ها ایستادند ..
تانیا: خداییش این چرخ و فلکه خیلی بزرگه ها..ازهمین پایین که نگاش می کنی احساس سرگیجه بهت دست
میده..وای به حال کسایی که می خوان سوارش بشن..
ترلان:بعضیا جرات دارن..
تانیا با خنده گفت :اره..یکیش تارای خودمون..
ترلان:وقتی از جک و جونورا نمی ترسه..می خوای از چرخ و فلک بترسه؟..کلا همه چیزش عجیب غریبه..
*************
راشا تو کابین نشست و گفت :بچه ها جا هستا شما هم بیاین..بقیه کابینا پرن..
رایان:نه من که حسشو ندارم..با رادوین همین اطراف می چرخیم..تو عین بچه ها چِپیدی این تو که چی اخه؟..
راشا:مگه چرخ و فلک واسه بچه هاست؟..نه تو رو خدا تو یه نیگا به این چرخ و فلک بنداز..بچه ازهمون پایین نگاش
کنه زهره ش اب میشه..حالا بخواد سوارش هم بشه؟..
رادوین:خیلی خب حالا که سوار شدی..برو حالشو ببر..
راشا چشمک زد و گفت :چشم ..خان داداشِ عزیز..
رادوین:زهرمار و خان داداش..
راشا خندید و به صندلی کابین تکیه داد..رایان و رادوین هم از بین نرده ها رد شدند و اونطرف ایستادند..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 8
**************
تارا رو به مسئول چرخ و فلک گفت :اقا یعنی این همه کابین یکیش خالی نیست من بشینم؟..
- - خانم این پایینی ها که همه پرن..اون بالا هم همینطور..شاید تک و توک توشون خالی باشه که بازم باید صبر کنی --
تا بچرخن برسن پایین..اگر می تونید صبر کنید که وایسید تا جای خالی پیدا بشه..بازم من احتمال نمیدم خالی باشه
چون اخر هفته ست و پارک شلوغه..اگر هم می خواین یکی از کابینا تک نفره نشسته..می تونید برید اونجا..
تارا لباشو جمع کرد و با حسرت به چرخ و فلک نگاه کرد..
تارا:خیلی خب..سوار میشم..کابین چنده؟..
-- .. - -همین که پایین مونده..کابین 3
بلیط رو تحویل داد ..به طرف کابین رفت..کابین کاملا سر پوشیده نبود..اطرافش باز بود ولی پشتی صندلی ها بلند
بودند و داخلش زیاد دیده نمی شد..درش هم مثل در کالسکه باز می شد..سمت چپ و راست کاملا فضاش باز بود
ولی پشت و جلو بسته بود..
هر کاری می کرد نمی توانست درش را باز کند..انگار یکی از داخل قفلش را زده بود..
با مشت کوبید بهش و غرغر کنان گفت : د باز شو دیگه لعنتی..ای بابا..حالا بین این همه کابین تو رو گیر اوردم..تو
هم باز نمیشی؟..اینم شانسه من دارم؟..د باز شو بهت میگم..
مشت محکمی به در زد ..در محکم به طرفش باز شد..با ذوق پاشو گذاشت رو پله و پرید بالا..
همین که نشست چشمش به صندلی رو به رو افتاد..پسری جوان با چشمان متعجب به او خیره شده بود..
چرخ و فلک حرکت کرد..تارا سنگینی نگاه راشا را روی خودش حس می کرد..خواست بی خیال باشد ولی امکانش
نبود..
تارا:چیه؟..نیگا داره؟..
راشا با لبخند جذابی گفت : پ نه پ..اگر نیگا نداره پس چی داره؟..
تارا با حرص زیر لب گفت :پررو..
راشا با همان لبخند نگاهش کرد و چیزی نگفت..ولی همچنان مسیر نگاهش به سمت تارا بود..
چرخ و فلک از حرکت ایستاد..تارا از کنار به پایین نگاه کرد..با زمین فاصله داشتند ولی هنوز خیلی دور نشده بودند..
راشا:می ترسی؟..
تارا نگاهش کرد و با غیض گفت :نخیر..اگر می ترسیدم که سوار نمی شدم..
راشا ابروشو بالا انداخت و سکوت کرد..
چرخ و فلک حرکت کرد..تارا دست به سینه به پشتی صندلیِ کابین تکیه داد..نگاهش همه جای کابین و اطراف می
چرخید الی روی صورت راشا..
کابین تکانِ نسبتا شدیدی خورد..تارا دستاشو محکم به دیواره ی کابین گرفت ..نگاهش و به پایین دوخت..فاصله
زیاد بود..چرخ و فلک حرکت نمی کرد..
بی اختیار گفت :ای بابا..این یارو چقدر نگه می داره..
راشا خندید:داره مسافر سوار می کنه و پیاده می کنه..خب بایدم نگه داره ..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
1 9
تارا: بی مزه..
راشا که قصد داشت کمی سر به سر این دختر حاضر جواب بگذارد گفت :ا ..چرا بی مزه؟..بخوای خوشمزه هم
میشما..
تارا:ببین یه کلمه ی دیگه حرف بزنی..
راشا ابروشو انداخت بالا و با لبخند گفت :پرتم می کنی پایین؟..
تارا:دقیقا..
راشا:باشه پرت کن..من اماده م..
تارا مات نگاهش کرد..همان موقع چرخ و فلک حرکت کرد..
راشا هنوز هم به او نگاه می کرد..تارا اخم کرد و نگاهش و از روی راشا برداشت..
هوا اون بالا عالی بود..نسیم نسبتا خنکی می وزید..چند تار از موهای تارا که از شالش بیرون افتاده بود به دست باد
تکان می خورد..هر بار که انها را زیر شال می زد باز هم لجوجانه بیرون می افتادند..
راشا به نیم رخ او خیره شده بود..تارا صورتشو برگردوند و با اخم گفت :خداوکیلی خسته نشدی؟..
راشا:از چی؟!..
تارا:از همون اول زل زدی به من..اون چیزی که می خواستی رو پیدا نکردی؟..والا اگه لنگه کفشت رو هم طرف من
گم کرده بودی تا الان پیدا شده بود..
راشا با لبخند گفت :نه هنوز پیداش نکردم..تاریکه..
تارا چپ چپ نگاهش کرد و باز به بیرون خیره شد..
اینبار راشا هم با لبخند سرشو تکون داد و نگاهش رو از روی تارا برداشت..
راشا:هوا این بالا عالیه..بیشتر واسه همین سوار شدم..
تارا جوابی نداد..راشا نگاهش کرد..چرخ و فلک خیلی وقت بود که حرکتی نمی کرد..
تارا:پس چرا حرکت نمی کنه؟..
از همون بالا پایین رو نگاه کرد و گفت :نمی دونم..لابد دچار نقصِ فنی شده..
تارا:نقصِ فنی دیگه چه صیغه ایه؟..
راشا:کاری به صیغه میغه نداره..همون گیر افتادیم..
تارا:خودم می دونم گیر افتادیم..ولی اخه چرا؟..شاید دارن سوار میشن..
راشا:الان 5 دقیقه ست وایساده..کجا سوار میشن؟..راستی یه سوال خانواده ت چطور اجازه دادن تنهایی سوار بشی؟..
تارا: به شما ربطی نداره..
راشا:خب اره..ربطی نداره..ولی برام جالب بود بدونم چطور اجازه دادن تو با یه پسرِ جوون تو یه کابین تنها باشی..
تارا کمی نگاهش کرد و چیزی نگفت..
راشا:جواب نمیدی؟..اهان شاید تنهایی اومدی اره؟..
تارا:گفتم که به شما مربوط نیست..اما واسه اینکه حس فضولیتون کاملا بخوابه اینو میگم..همراه خواهرام اومدم ولی
اونا نمی دونن که..
رمانسرا قرعه به نام سه نفر – کتابخانه مجازی رمانسرا
2 1
ادامه نداد..راشا سرش و انداخت بالا و گفت :اهان..که اینطور..الان حس کنجکاویم کاملا فروکش کرد..دست شما
درد نکنه..
تارا جوابی نداد و در عوض زیر لب با خودش گفت :اه..چرا راه نمی افته؟..حوصله م سر رفت این بالا ..عجب سرده..
راشا شنید و گفت :سردته؟..
تارا با حرص زیر لب غرید :نخیر..
چیزی نگفت..تارا نگاهش کرد..راشا به پایین نگاه می کرد و سکوت کرده بود..
چند لحظه محو صورتش شد ولی بعد صورتشو برگرداند و در دل به خود تشر زد..
راشا جذاب بود..موهای مشکی با مدل امروزی..کوتاه و جذاب که از یک سمت به حالت فشن صاف روی پیشونی
ریخته بود..بینی متناسب و کوچک..لب های کوچک وکمی گوشتی..وقتی می خندید گوشه ی لبش حلال جذابی نقش
می بست..چشمان قهوه ای که توی اون تاریکی مشخص نبود چه رنگی ست روشن یا تیره..پوست گندمی..صورت
کمی کشیده..به او می خورد که 03 یا 04 ساله باشد..در کل چهره ای گیرا و جذاب داشت..به طوری که نمی شد به
راحتی از او چشم برداشت..
تارا نگاهش را برداشته بود..هنوز هم زیر چشمی گه گاه نگاهی به راشا می انداخت ولی لحظه ای بود..
راشا سرش و بلند کرد و به تارا نگاه کرد..ولی تارا توجهی به او نداشت..موبایلش را در اورد..انتن نمی داد..پوفی کرد
و گوشی را تو دستش چرخاند....
تارا هم موبایلش و چک کرد..اون هم انتن نمی داد..با حرص پرت کرد تو کیفش..
همان موقع چرخ و فلک حرکت کرد..لبخند رو لب های تارا نشست..به راشا نگاه کرد..ولی راشا کج شده بود و پایین
رو نگاه می کرد..بوی ادکلن راشا مشامش را پر کرد..تند و تلخ..ولی عالی بود..یک تیشرت جذب سفید که روی
قسمت بازوی چپ طرح داشت..قسمت جلوی تیشرت هم یه بیت شعر از حافظ با خط زیبایی نوشته شده بود..شلوار
جین مشکی..کفش اسپرت مشکی و سفید..در کل تیپش عالی بود..
خوب که ارزیابیش کرد ازش چشم برداشت..
حالا نوبت راشا بود..نگاهی به تارا انداخت..پوست سفید..لب های گوشتی و صورتی..گونه ی کمی برجسته و چشمان
درشت مشکی..نگاهش شیطون بود..راشا سن تارا را پیش خود ارزیابی کرد که شاید 01 یا 01 سال داشته
باشد..مانتوی براق مشکی..شلوار جین مشکی..کفش و شال طوسی تیره که رگه های مشکی داشت..کیف هم ست
شده با لباسش بود..ترکیبی از همین رنگ ..
در دل خندید و گفت :شده عین کلاغ..بالاتر از سیاهی که رنگی نیست..هه..
نا خداگاه ازاین فکر لبخندی روی لبهایش نشست..نگاه تارا که به او افتاد لبخندش پررنگ تر شد..
تارا با تعجب ابروش و انداخت بالا و گفت :به من می خندی؟..
راشا با لبخند سرش و تکون داد و گفت :قسم می خورم نه..
تارا دهان باز کرد تا حرفی بزند که چرخ و فلک از حرکت ایستاد..رسیده بودند..
راشا در کابین رو باز کرد و به بیرون اشاره کرد:بفرمایید..
رمانسرا
اقایون داداشام
اینجی واس ماس
ینی کلیش واس ماس
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، mohan ، پایدارتاپای دار
آگهی
#7
از شخصیت ترسا و راشا خوشم میاد...
Heart Heart
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Subarrow بیاید اشنا بشیم
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان