امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان معشوقه 16 ساله(قسمت6)بیا تو

#1
(قسمت ششم)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg

عقلم:نچ نچ!نیست!

نفسم:خب اگه داد و بیداد کنم چی؟

عقلم:د خلی دیگه!نمیفهمی!نفهمی!

نفسم:چرا خو؟

عقلم:اگه سر و صدا کنی تیرداد و محمد هر چی هم داشتن میگفتن تمومش میکنن!

نفسم:راس میگی ها!

عقلم:معلومه که راست میگم!من همیشه راست میگم!

نفسم:خودتو جمع کن...

ای بابا!این دعوا های عقلم و نفسم تمومی نداره!همیشه اوضاع ما همینطوریه!اما شخص ثالثی وجود داره که همیشه تصمیم نهایی رو اون میگیره!به نام "شعور"

شعور:بهترین کار اینه که خودت پاشی!البته با نهایت احتیاط!

Ok

همیــــــــــــــــــــــــــــــــــنه!

بسم الله!

ملافه رو از روم کنار زدم!

نفس عمیقی کشیدم!قبل از اینکه دست به کار بشم گوشامو تیز کردم ببینم هنوز صدا میاد یا نه!نخیر دعوا ها ادامه داشت!

با کمک دستمام کمرم رو از تخت جدا کردم و به سمت بالا کشیدم!آیـــــــــــــــی!نه من باید تحمل کنم!آره تحمل میکنم!پا هام رو از روی تخت به سمت پایین حرکت دادم!یواش یواش با کمک دستام جلو اومدم!حالا وقتش بود!باید بلند میشدم!باید روی پاهام وای میستادم!بسم الله!اول پای راستم رو روی زمین گذاشتم بعد پای چپم رو!خودم رو از تخت جدا کردم و ...

اما تا وزنم رو روی پاها و کمرم انداختم،از شدت درد چشام سیاهی رفت و ...

آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

دردش واقعا طاقت فرسا بود!احساس میکردم که بدنم تحمل این همه درد رو نداره!

دیگه کامل روی زمین ولو شدم!بعدش دیگه هیچی نفهمیدم!

***

چشمامو آروم آروم باز کردم!سرم رو چرخوندم! تیرداد و محمد رو دیدم!زیر لب گفتم:سلام!

تیرداد:سلام!

محمد با یواش ترین صدا:سلام!

با دیدن محمد کنار تیرداد آروم شدم!خوبه!پس همه چی آرومه!من چه قدر...

راستی اصلا چه اتفاقی افتاد؟بعد از 2-3 دقیقه همه چی یادم اومد!اینکه من افتادم زمین و ...

نمیدونم چرا ولی تیرداد و محمد فقط نگام میکردن و هیچی نمیگفتن!اصلا بهتر!اگه تیرداد به حرف بیاد منو میکشه!مطمئنم براش قابل هضم نیست که من خودم از روی تخت بلند شدم!

تیرداد:چرا؟

من:چی چرا؟

تیرداد:چرا خودت از روی تخت پا شدی؟ها؟اصلا چرا میخواستی پاشی؟

من:یعنی تو نمیدونی چرا میخواستم پا شم؟

تیرداد:نباید فوضولی میکردی!

نگاهی به محمد کرد و دستی تو موهاش کشید و ادامه داد:فقط یه سری اتمام حجت ها بود که باید میشد!

من:چی؟

تیرداد:فعلا لزومی نداره تو بدونی؟

جیغ کشیدم:تیرداد چــــــی؟چه اتمام حجت هایی؟؟؟

محمد دست به سینه به دیوار تکیه داده بود!با صدای جیغ من سرشو انداخت پایین!

تیرداد:ترانه!محاله اگه بهت بگم!به جای این فوضولی ها کاش یه کم به فکر این کمرت بودی!

من:کمرم مگه چشه؟

تیرداد:هیچی از کمر بدبخت نمونده!له شده دیگه از دست تو!

من:خب بشه!

بغض کردم:اصلا به درکــــــــــ!بزار بشه!بزار فلج شم!

جیغ کشیدم:تیرداد میفهمی! بزار بشه!ولم کنید!

بین گریم و با فریاد گفتم:ولــــــــم کنید!چرا انقدر منو بازی میدین!خسته شدم!از همه!از تو از اون!خســــــــــــتــــه شدم!هیشکی با من درست حرف نمیزنه!من دارم تو این بیمارستان لعنتی میپوسم!هیشکی نیست با من حرف بزنه!

ولم کنید!اصلا میخوام بمیرم!خسته شدم از این همه چیزی که من نمیدونم!

دستما به تخت کوبیدم:اصلا میخوام بمیرم!بـــــــــــــمیرم!

همین طوری داشتم جیغ و داد میکردم!تیرداد جلو اومد!منو از تخت جدا کرد!بغلم کرد!منو به خودش فشرد!انقدر تو بغلش گریه کردم که گریم به هق هق تبدیل شد!سرم رو از تو بغلش چرخوندم و به محمد نگاه کردم!

رو زمین نشسته بود و زانو هاش رو تو بغلش جمع کرده بود!موهاش تو صورتش ریخته بود!داغون بود!داغون!

تو بغل تیرداد احساس امنیت میکردم!تیرداد تنها جنس مذکری بود که بهش کاملا اعتماد داشتم!مطمئن بودم آغوشش بوی محبت میده نه هوس!من حتی این حس رو نسبت به محمد هم نداشتم!آغوش برادر یکی از بهترین آغوش هاس!

سرم رو آوردم بالا و به تیرداد نگاه کردم!تیرداد بلافاصله پیشونیمو بوسید و دوباره منو روی تخت گذاشت!

همین موقع تلفن تیرداد صداش دراومد!تیرداد یه دهن کجی کرد و گوشیش رو جواب داد:کجا؟

آدرسشو بدین!

تیرداد به هم ریخته بود!با پاش روی زمین ضرب گرفته بود!هر وقت عصبی میشد این کارو انجام میداد!

تیرداد:بله!بله!الان خودمو میرسونم!

تیرداد گوشیش رو قطع کرد!

من:کی بود؟

با مکث خیلی طولانی گفت:من... من...کس مهمی نبود!

شکی تو دلم افتاد!تیرداد عصبی بود!یه چرخ زد و رو به محمد کرد و با دستش اشاره کرد که محمد همراهش بره!

من:تیرداد کجا میخوای بری؟

تیرداد:الان بر میگردم!

نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد!

محمد و تیرداد از اتاق خارج شدن!چند دقیقه بعد محمد داغون تر از همیشه به اتاق برگشت!

من:اتفاقی افتاده؟

محمد سرشو انداخت پایین و با شرم تمام گفت:نه!چیز مهمی نیست!

محمد انقدر جلوی من شرمنده شده بود که دیگه وقتی میخواست با من حرف بزنه سرشو مینداخت پایین!

دیگه باهاش بحث نکردم که چی شده!

پیش خودم گفتم:بـــــــی خیـــــــــال مــــاجــــــرا!

اما...

اما کاش میشد بی خیال شد!

من بعد از این قضیه تموم شدم!

دیگه چیزی به اسم ترانه وجود نداشت...

***


محمد هی از اتاق میرفت بیرون!هی میومد تو!اه!کلافه شده بودم!

یاد گوشیم افتادم!چند روز بود اصلا چک نکرده بودم گوشیمو!

خدای من!

چه قدر اس ام اس از طرف سپیده و دیبا!اوووووووووووووف خدا بیشترش کنه!

دوتاشون هم فقط گفتن کجایی؟خبری ازت نیست!چه قدر دلم واسشون تنگیده!

سریع شماره سپیده رو گرفتم!

من:الو!

سپیده:الو و درد!الو و زهر مار!الو و درد بی درمون!الو و کوفت!الو و ...

من:سپیده جان!مجال بده دخترم بزار حرف بزنم!

سپیده:بنال عیکبیری!

من:عیکبیری درد!عیکبیری و زهر مار!عیکبیری و درد بی...

سپیده:من تو رو میکشم ترانه!بزار دستم بهت برسه!

بغض کردم!بیچاره اصلا خبری نداشت چه بلا هایی سرم اومده!

با بغض گفتم:سپیده!

سپیده از صدای بغض دار من خیلی تعجب کرد:ترانه داری گریه میکنی؟

بغضم شکست!میون گریم گفتم:سپیده!تو رو خدا!به جون مامانت بلند شو بیا به این آدرسی که میگم!

سپیده:چی شده ترانه؟اتفاقی افتاده!

جیغ کشیدم:آره!اتفاقی افتاده!خیلی اتفاقا!برو دنبال اون دیبای خر!به اون هم بگو بیاد!

سپیده:خیلی خب!آدرسو بگو تا بیام!

آدرس بیمارستان رو دادم!

سپیده:بیمارستان؟؟؟؟؟

من:نه پس هتل 5 ستاره!

سپیده:واسه خودت اتفاقی افتاده ترانه؟راستشو بگو بهم!

من:سپـــــــــــــپیـــــده فقط کاری که بهت گفتم و انجام بده!

سپیده:باشه!اومدم!

گوشی رو قطع کردم!

نمیدونم چرا دلم همش شور میزد!این تیرداد بی عقل هم معلوم نیست کدوم گوری رفته!اه!

به ساعت گوشیم نگاه کردم!ساعت 4 و نیم بود!دلم گرفته بود!اووووف!کاش سپیده و دیبا زودتر برسن!

اووووووووووووووف!

یه نیم ساعتی میشد که از محمد خبری نبود!

بی خیالش!مهم نیست!

اووووووف ساعت 5 شد!هنوز از سپیده اینا خبری نیست!

دیگه واقعا کفری شده بودم!ولی خب حق داشتن دیر برسن!از خونشون تا اینجا خیلی راه بود!تازه سپیده باید آژانس میگرفت و دنبال دیبا هم میرفت!باید یه جوری خودم رو سرگرم میکردم!

اه حتی نمیشه از روی این تخت هم پاشد!زخم بستر گرفتم به خدا!ایشششششش

ولی دلم بدجوری شور میزدااااا

تصمیم گرفتم زنگ بزنم یه تیرداد!

یه بوق!دو بوق!سه بوق!چار بوق!پنج بوق!شیش بوق!

دیگه داشتم نا امید میشدم!اومدم قطع کنم که...

تیرداد:الو!

چه قدر صداش میلرزید!

من:الو سلام!کجا رفتی تو؟

تیرداد:هان؟هیچ جا!الان میام!چیز مهمی نیست!نه چیزی نیست نه!نه نه نه!

من:خیله خب من که چیزی نگفتم!کی میای؟

تیرداد:ها؟واسه چی؟

من:هیچی هویجوری!دلم گرفته!البته گفتم سپیده و دیبا بیان پیشم!یه کم دیر میرسن!

تیرداد:ها؟آره آره!خیلی خوبه!میان الان!آره میان الان!میان!

من:تیرداد خوبی؟

تیرداد:ها؟آره آره خوبم!خوبم!نه بابا واسه چی بد باشم!خوبم خوبم!آره خوبم!

من:تیرداد داری نگرانم میکنی هاااااا!چرا یه حرفو صد بار تکرار میکنی!یه بار بگی متوجه میشم!نفهم که نیستم!

تیرداد:ها؟باشه باشه!دیگه نمیگم!نمیگم!نه نمیگم!برو دیگه!برو!خدافظ!

من:نه مثل اینکه واقعا خل شدی تیرداد!مطمئنی اتفاقی نیوفتاده؟

تیرداد:آره آره آره!چرا اتفاقی بیوفته!

لرزش صداش بیشتر شد:نه بابا اتفاقی نیوفتاده!برو دیگه!خدافظ!

منتظر خداحافظی من نشد!!!سریع قطع کرد!

خدای من!این پسره داره نگرانم میکنه هااااااااا!خدایا همه چی رو به خودت سپردم!

صبر کردم!صبر کردم!صبر کردم!

اه!نه مثل اینکه این سپیده اینا قصد ندارن بیان!

اومدم گوشیمو بردارم بهشون بزنگم که در باز شد!

سپیده و دیبا درحالی که مثل ابر بهار گریه میکردن وارد اتاق شدن!

وقتی گریه اونا رو دیدم دلم بیشتر گرفت!منم به گریه افتادم!

حدود 5 دقیقه مثه خل و چل ها تو بغل هم گریه کردیم!خخخخخخخخخخخخخخخخ

از خودم جداشون کردم!به صورتشون نگاه کردم:

دیبا= یه دختر احساساتی و بسیار بسیار مهربون و در عین حال بسیار شوخ و سرحال!به ندرت درحال عصبانیت میبینیش! با چشم های عسلی و مژه های بلند!موهای قهوه ای و پوستی سبزه!لبای کوچیک و ظریف و دماغی که به فرم لباش میومد!قد متوسط و خیلی خیلی لاغر!و البته اینم اضافه کنم که خیلی خوش لباسه!

سپیده= دختری که به ندرت احساساتش رو بروز میده!راحت با کسی صمیمی نمیشه و حرف نمیزنه!اما وقتی باهات صمیمی بشه حاظره جونش رو هم واست بده!از نظر قیافه خیــــلی شکل خودمه!ابرو های کمونی و چشم و ابروی مشکی و ... البته سپیده از من بور تر بود!قد بلند با استخوان های درشت و چهارشانه!(البته زنونه)

ما 3 تا خیلی همدیگرو دوست داشتیم!جز عجایب خلقته که ما حدود 1 ماه از همدیگه خبر نداشتیم!هر 3 تامون سرمون خیلی شلوغ بود!من که درگیر روباتیک بودم!سپیده هم که درگیر عروسی خواهرش بود!و دیبا هم درگیر خونه تکونی و تعویض محل سکونت!!!به عبارتی اسباب کشی!

خیــــــــــــــــــــــــــــلی دلم واسشون تنگ شده بود!هر دوتاشون بوس کردم!

بعد از ابراز علاقه یه سری شوخی های شهرستانی(خرکی)کل اتفاقاتی که تو یه ماه اخیر افتاده بود از سیر تا پیاز رو واسشون تعریف کردم!

اون دو تا هم دهنشون 3 متر باز شده بود!خخخخخخخخخخخ!

قضیه اون برگه که تو دست محمد اون شب دیدم و از گریه هایی که میکنه و از این که گفت بیا بغلم(خدا شفاش بده) رو واسشون تعریف کردم!

وقتی همه چی رو گفتم داد زدم:دهنم کف کرد خاک بر سرهاااااااااا!یه آب بدین دستم دارم میمیرم!ای تیرداد کجایی که خواهرتو زنده به گور کردن!

به سینم کوبیدم:ای گور به گور شده ها!ای داغتون بمونه به دل شووراتون!ای ...

دیبا:ای لال شو بابا!روانی!سپیده پاشو برو آب بیار!

سپیده:برو بابا!خودت گمشو بیار!

دیبا:چرا من؟

سپیده:ببین دیبا قرار نشده میایم اینجا هی کارای ترانه رو بندازی رو دوش من هااااااا!گفته باشم!

دیبا مثه من به سینش کوبیده:سپیده ور پریده!ای خاک بر سر!این دفعه من برم کار بعدی که ترانه گفت رو تو انجام میدی هاااااااااااا...

سپیده:خیله خب دیگه تو هم!گمشو خودتو جمع کن!بدو خفه شد بچم!

دیبا چادر سپیده رو برداشت سرش کرد و مثه پیرزنا دور کمرش گره زد:ای دختره بی حیا!ور پریده!

در حالی که قر میداد از اتاق رفت بیرون!

پیش خودم فکر کردم که چه قدر خوبه همچین دوستایی دارم!همیشه منو شاد میکردن!واقعا به معنای واقعی کلمه من عاشقشون بودم!

سپیده تو مدتی که دیبا بره آب بیاره فقط تو شوک بود!خخخخخخخخ!من خودم هنوز تو شوک بودم!چه برسه به ایناااااااااا...

دیبا با همون ادا ها وارد اتاق شد!البته با یه لیوان آب!

لیوان رو داد دستم!

منم یه نفس آبرو سر کشیدم!

دیبا:زیادیت نشه!

من:نه عزیزم!نمیشه!

آخه لیوانش لیوان خانواده بود!خخخخخخخخخخخخخخخخخ

دیبا چادر سپیده رو از دور کمرش باز کرد و رو صندلی کنار تخت گذاشت!خودش هم رو همون صندلیه نشست!سپیده هم که رو تخت کنار من نشسته بود!

دیبا:خب حالا میخوای چی کار کنی؟

من:نمیدونم نمیدونم!

سپیده:به نظرم خیلی عجیبه!

من:چی؟

سپیده:رفتار محمد دیگه!

من:آره خیلی!خیلی خیلی!

دیبا:آره سپیده راست میگه!خیلی عجیبه!یعنی انقدر دوست داره؟

خجالت کشیدم!فکر اینکه محمد تا این حد عاشقم باشه باعث شد گر بگیرم!

سپیده:به نظرم کاسه ای زیر نیم کاسه اس!

من:منم همین فکر رو میکنم!

دیبا:چه کاسه ای؟

سپیده:به نظر میاد پشت دوست داشتن این آقا محمد قصه ما داستان هایی خفته است!

دیبا:به به!به به!
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط roya15 ، elnaz*
آگهی
#2
كوهفتش؟؟؟؟؟؟؟؟؟ Big Grin Tongue
رمان معشوقه 16 ساله(قسمت6)بیا تو 1

رمان معشوقه 16 ساله(قسمت6)بیا تو 1
پاسخ
#3
الان نه
.....
پاسخ
#4
قسمت7 بدو
.....
پاسخ
#5
Heart 
سلام امير جون چن سالته عشقم ؟ بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس :p318: Heart
پاسخ
#6
اوه اوه فك كنم خواهرمون تو يه نگا عاشق شد Wink
پاسخ
آگهی
#7
نه هيچم اينن طوري نيس اون خودش اومدد تو خصوصي من
پاسخ
#8
جان...
.....
پاسخ
#9
Thumbs Up 
امير به من ايميل بده اونجا باهم بحرفيم باش؟
پاسخ
#10
بله ایمیلتو از کجا بیارم
Angry پرو
.....
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان