امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جن زده(ترسناک)

#21
(04-09-2016، 16:11)─═हई╬Rozɥın╬ईह═─ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام به دوست داران رمان

من میخوام رمان جن زده رو براتون بزارم

اول بگید دوس دارید که براتون بزارم یانه

اگه دوس داشتید میزارم

رمان در مورد یه پسر به اسم امیر که یه جن تسخیرش میکنه و مجبورش میکنه

پدر مادر حتی نامزدشو هم بکشه


خیلی ترسناک ولی باحاله اگه نخونید پیشمون میشید


من خودم خیلی این رمان رو دوسش دارم واقعا عااااااالی بود


حالا نظر شما هرچی باشه من خودم شخصا در خدمتم
تو رو خدا بذار

(04-09-2016، 16:11)─═हई╬Rozɥın╬ईह═─ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام به دوست داران رمان

من میخوام رمان جن زده رو براتون بزارم

اول بگید دوس دارید که براتون بزارم یانه

اگه دوس داشتید میزارم

رمان در مورد یه پسر به اسم امیر که یه جن تسخیرش میکنه و مجبورش میکنه

پدر مادر حتی نامزدشو هم بکشه


خیلی ترسناک ولی باحاله اگه نخونید پیشمون میشید


من خودم خیلی این رمان رو دوسش دارم واقعا عااااااالی بود


حالا نظر شما هرچی باشه من خودم شخصا در خدمتم
تو رو خدا بذار
پاسخ
آگهی
#22
خوبه عالی بود ولی دستم خشک شد تا خوندمش
Evil demons in the body of a beautiful angel
پاسخ
#23
(06-09-2016، 20:09)─═हई╬Rozɥın╬ईह═─ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
قسمت 7
چیزی میگفت...چقدر رقَت انگیز!!!دست هایش کاملا برعکس شده بود و مثل عقب مانده های ذهنی راه میرفت..ولی چرا در سلولش نبود؟؟؟اینجا چطور آزادانه میگشت؟؟
-هی...پیری اینجا چکار میکنی؟؟
درحالی که به من زل زده بود جلوتر آمد...خدایا میترسم اینطور که بمن زل زده است یکوقت چشمش از جا دربیاید...حالا دقیقا جلوی سلول من ایستاده بود...کمی عقب رفتم..یعنی بامن کار داشت؟؟نگاهی به دور و برم کردم تا وسیله ای برای دفاع از خودم بیابم...دستش را به دستگیره در برد و در ناگهان به آرامی باز شد...فکر کنم حالا من بودم که چشمم داشت از کاسه در می آمد...این خل و چل ها که عقل درست حسابی ندارند الان است که بزند ناکارم کند...میخکوب جلوی در ایستاده بودم کمی عقب عقب رفتم او جلوتر آمد و داخل شد..همانطور ایستاده بود و نگاهم میکرد...آب دهانم را قورت دادم و نفسم را منظم کردم:چی میخوای پیری؟؟اینجا سلول تو نیست.
چیزی را زمزمه کرد ولی متوجه نشدم گفتم:چی میگی عمو؟باکی کار داری؟
دوباره و دوباره یک ریز داشت زمزمه میکرد...کم کم زمزمه هایش واضح تر شد:ساخور!
چشم هایم باز شد و یک مرتبه بیدار شدم مثل همیشه عرق کرده بودم و نفسم بالا نمی آمد....لعنتی....لعنتی....از جایم بلند شدم...مطمعننا صبح شده بود...نگاهی به کل سلول انداختم که مثل توالت عمومی بود....هیچ چیز غیرطبیعی وجود نداشت...پس خواب دیده بودم؟؟چشمهایم را با دست های کثیفم مالیدم.....بله خواب بود...آن مردک داخل سلول من ....بعد هم اسم ساخور...بنظرم زیادی واقعی بود...نه امیر احمق نباش توکه زیاد کابوس میدیدی...لبخند هیستیریکی زدم و به خودم گفتم که یک خواب ارزش خراب کردن روزم را ندارد.
تق صدای در با لگدی باز شد و رامین و بقیه داخل شدند دست رامین یک چاقو بود قبل ازینکه بفهمم چه شده پرید و گردنم را گرفت و چاقوی قصابی را زیر گلویم فشار داد:عوضی میکشمت!!
این روانی ها کم بودند این هم اضافه شدم...اینجا چه خبر بود چاقویش کمی پوستم را خراش داد:داری گردنمو سوراخ میکنی!
داد بلندی کشید که پرده گوشم تیرکشید:دهنتو ببند تا همینجا تیکه تیکت نکردم.
دکتر و فاطمه و مهدی که همه حالتی وحشت زده داشتند حالت دفاعی گرفته بودند دکتر دستش را به حالت دفاعی دراز کرد:کار احمقانه ای نکن....چاقو رو بده به من بزار همه چی رو با صحبت حل کنیم...کمی جلوتر آمد که رامین چاقویش را محکم تر فشار داد و گفت:جلو نیا....این به نفع همه است...
دکتر:رامین ما مبارز هستیم....درمانگر هستیم قاتل نیستیم....توکه خدا نیستی بدونی چه کاری بهتره....اون چاقو رو بده بزار ما حلش کنیم
رامین :چه مرگتونه...؟؟یه شب دیگه اینجا زنده بمونه یه نفر دیگه هم میمیره میفهمید؟؟با آدمایی که اون بیرون کشته میشه پنج نفر میفهمید؟؟
گفتم:من کسی رو نکشتم قسم میخورم!
فاطمه جلو آمد:رامین گوش کن...اون اینکار رو نکرده...اون فقط یه وسیله است...اگه الان بکشیش اون جن از بین نمیره...مطمعن باش همینجا میمونه و یه بدن دیگه برا خودش پیدا میکنه...اصلا احتیاجی به بدن نداره...وارد ذهن تک تکمون میشه و همه رو قتل عام میکنه....احمق نشو...
دستش شل شد و کم کم چاقو را از زیر گلویم برداشت..فاطمه دستش را دراز کرد:آفرین...چاقو رو بده من...
دستش را شل کرد و گردنم را ول کرد چاقو را از زیر گلویم برداشت اما بجای اینکه به فاطمه بدهد روی زمین پرتش کرد و عصبی از اتاق خارج شد...مهدی فوری خم شد و چاقورا از روی زمین برداشت...دستم را روی گلویم گذاشته بودم که حسابی درد گرفته بود و نفس نفس میزدم!!!دکتر دستش را عصبی روی صورتش کشید و گفت:دیشب یه نفر دیگه هم کشته شده!!روی دیوار باخونش همون خالکوبیه!!اشاره ای به لباسم کرد!!
خدای من لباسم پر از خون بود
................................................................................​.....
حس یک سرطانی را داشتم که شیمی درمانی هم روی او اثر نکرده...دکتر از کنارم رد شد و رفت...چقدر نسبت به من بی خیال بودند...مگر من نبودم که اینهمه آدم کشته بودم؟چرا زنجیرم نمیکردند؟؟چرا همینطوری مرا آزادانه میگذاشتند و عین خیالشان نبود؟؟
-هی خوشتیپ!!
نگاهم به دستش افتاد که زخمی شده بود با پارچه بسته شده بود...چکمه هایش را عوض کرده بود...همینطور لباس هایش را....شلوار چرمی براقی پوشیده بود...و یک تونیک مشکی که بیشتر شبیه سوییشرت کلاه داری بود که کمربند میخورد...به کمربندش چیز میزهایش را آویزان کرده بود...وموهای خوش حالتش هم باز گذاشته بود..چرا اینجوری براندازش میکردم؟مگر من هیز و دختر ندیده بودم آخر؟؟چیزی توی صورتم پرت شد که گرفتمش...پارچه بود؟نه لباس بود!
گفتم:اینا چیه؟چرا پرت میکنی؟
خندید:چکار کنم توکه تو هپروتی کلا...داری مثل بقیه این خل و چلا میشی...اینا هم لباسه..ل.ب.ا.س!
اشاره به دستش کردم:اثرات دیشبه؟
دستش را روی زخمش گذاشت و اخم کرد:خودتو ناراحت نکن...تومقصر نیستی!
چشمهایش کمی درشت و مشکی تر شده بود...فکر کنم کمی آرایش کرده بود...عزیزم ...داشت بمن دلداری میداد...حتما دلش برایم سوخته!
-"بوعرق میدی...."با این حرفش به تمام تصورات خوشکلم درباره عشق یک توسری محکم زد...ادامه داد:لباساتم پره خونه کلا خیلی داغونی دنبالم بیا...قراره ازینجا بریم...لازمه یه نیمچه شباهتی به انسان پیدا کنی.
دنیالش به راه افتادم::مرسی ازینهمه تعریف و تمجید..ولی عوضش..."مکث کردم که باعث شد سرعت راه رفتنش کم شود"ولی عوضش تو خیلی خوشکل شدی.."جوابم را نداد و به سرعت قدم هایش اضافه کرد..کاش یکی میزد پس کله من...آخر خواهرت است؟مادرت است؟استغفرالله دوست دخترت است؟چکاره توست که میگویی خوشکل شدی...خاکبرست امیر..دختره دلش به حالت سوخته...یک نگاهی به لباس هایم کردم که پر از خون بود..دراین وضعیت اندازه یک مورچه هم عقل و شعور نداری.!
وارد راهروی ترو تمیزی شد و پنجره و نور کافی داشت...به خوب به ماهم اینجا اتاق میدادند...نامردا!خم شد و کلید را انداخت و در را باز کرد:بیا برو تو...حموم دست چپه!
اینجا که یک اتاق صورتی و دخترانه بود....عجب!یعنی اتاق خودش بود؟حالت سوییت را داشت اما کوچکتر..آشپزخانه اصلا از هال جدا نشده بود و گوشه ای قرار گرفته بود...اتاق خوابی هم وجود نداشت.تخت دونفره با روتختی صورتی ملایم و چروک و سفید باکلی عروسک مروسک های دخترانه...چقدر عجیب!یعنی این اتاق خودش است؟یک در هم وجود داشت که کشویی سفید بود...احتمالا حمام و دستشویی بود..به طرف همان در رفتم لباس ها راهم برداشتم.یک حمام کوچولو و نقلی بود که سنگ دسشویی هم همان جا قرار داشت.شیر آب را باز کردم و دوش گرفتم...چه حالی میداد...احساس میکردم حتی پروتن و الکترون های بدنم هم دارند حال می آیند...این جنه هم داشت حال میکرد باور کنید!بعد از چند شب خوابیدن قاطی خاک و خل و روی زمین!چقدر هم حمام خوشکل و تمیزی بود...کارم تمام شده بود که تقه ای به در زده شد لای در را باز کردم...
-حوله و تیغ....ریشتو بزن...مثل گوساله شدی!
بدون جواب دادن از لای در حوله تا شده که رویش تیغ و وسایل اصلاح قرار داشت را برداشتم...در آینه نگاهی انداختم خدایی از گوساله هم رد کرده بودم!پایم را بیرون گذاشتم...روی صندلی میز آرایشش نشسته بود و داشت با موبایلش ور میرفت..گفتم:سشوار نداری؟
چشم غره ای رفت که دهانم بسته شد...همانطور که با حوله موهایم را خشک میکردم روی تختش نشستم:این اتاق خودته؟.....جوابی نداد...روی تختش دراز کشیدم چقدر نرم بود:به روحیت نمیخوره ها!
بلند شد و گوشم را گرفت و از تخت پرتم کرد پایین:خیلی پررو شدی ها...کلی ضمانتتو کردم که الان تونستی حموم کنی...اونم حموم خودم!
گوشم درد میکرد اما خوب ضعیفه بود دیگر...گناه داشت...نمیشد چیزی بهش گفت!گوشم را مالیدم و گفتم:چرا این لطفو در حقم کردی پس!؟
به سمت کمد رفت و شروع به گشتن کرد:توفکر کن دلسوزی!!
چه میشد الان مثلا بگویید چون دوستت دارم....یا عاشق چشم و ابروی سیاهت شده ام...به خودم یادآوری کردم امیر...امیر...یادت باشد قبل از اعدام هم به زندانیان غذا میدهند.شالی پیدا کرد و سرش انداخت:باید بریم!
یک مرتبه ترس برم داشت و دهانم خشک شد:کجا؟
آستینم را کشید و مرا دنبال خودش راه انداخت:را بیفت!
از محوطه تونل خارج و سوار یک استیشن مشکی رنگ شدیم.داخل استیشن مهدی و رامین و آقای دکتر و راننده که پسر جوانی بود قرار داشتند...کجا میرفتیم یعنی؟نکند به یک قتلگاه؟یا یک زندانی چیزی؟....من کنار فاطمه نشسته بودم بهمین خاطر متوجه استرس من شد آرام زیر گوشم گفت:نگران نباش...داریم میریم یه روش درمانیه دیگه رو امتحان کنیم!
نمیدانم چرا یک حسی بمن گفت که این دختره هم از من خوشش می آید..نمیدانم چرا در این موقعیت به فرار فکر نمیکردم...ذهنم را روی فاطمه متمرکز کرده بودم..شانس من بود دیگر...هردختری که دورم بود را آزار میدادم و حرصش را در می آوردم...حالا هم که از یکی خوشم آمد بوده در این وضعیت بودم...مادرو پدرم را کشته بودم...نامزدم را کشته بودم...دو روانی دیگر را هم سلاخی کرده بودم...من یک جن زده فلک زده بدبخت بودم...حتی هنوز به طور کامل هم این جریان را هضم نکرده بود...که مثلا همین الانی که دارم این فکر هارا میکنم جنی دروجود من باشد و همه این ها را ببیند!
ماشین ایستاد....در جاده خاکی...انگار در وسط جنگل بودیم کاملا پر از درخت بود...یک ساختمان کوچک هم اینطرف ساخته شده بود...وارد ساختمان شدیم...مهدی و رامین وسایلی را باخود حمل میکردند...دکتر به راننده اشاره کرد که کمک کند.در ساختمان هیچ قفلی نداشت و همینطوری داخل شدیم...پراز گرد و خاک و کثافت بود...اما وسایل شیک و اداری داشت...رامین و مهدی وسایل را روی یک میز گذاشتند...محیطش مثل یک اداره بود!فاطمه انگار این محیط را میشناخت و دستم را کشید و به اتاقی برد...دو تخت بیمارستانی در اتاق وجود داشت با ملحفه های کهنه و پوسیده!از ساکی که به همراه داشت یک ملحفه درآورد و به طرفم گرفت:بیا بگیر بنداز رو تخت...امشب اینجا مال تو و منه!
چی اتاق مشترک؟؟این فاطمه مشکوک میزد...چطور حاظر شده بود بامن دریک اتاق بخوابد؟انگار ذهنم را خواند:فکر و خیال برت نداره...اینجا اتاقاش کمن...درضمن یکی باید مراقبت باشه...درسته زنجیرت نکردیم ولی خطرناکی....اشاره ای به دستش کرد و گفت:میدونی؟؟
دستش را ناخودآگاه گرفتم و گفتم:بخاطر دستت واقعا معذرت میخوام!
................................................................................​.
کمی گیج شده بود و باحیرت نگاهم میکرد ولی زود به خودش آمد و دستش را کشید.
از اتاق بیرون رفت!میدانستم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است..آخر مگر فیلم بود که مثلا از من خوشش بیآید؟به خودم نهیب زدم که حالا اگر فیلم هندی رمان ایرانی چیزی هم این وسط شد که چی؟؟؟یک مرد تحت تعقیب پلیس که نامزد و خانوداه اش را کشته است...نه پولی...نه خانه ای...روی تختی که وسایل فاطمه قرار داشت نشستم و غمگین نگاهی به جعبه ها و کیف بزرگی که روی تخت قرار داشت انداختم...یک چیزی از جیب کیف بیرون افتاده بود...یک چیز براق...دستم را دراز کردم و برش داشتم...یک دستبند خیلی خیلی طریف بود...بایک نگین کوچک...در دستانم لمسش کردم...در آخرین لحظه تصمیم گرفتم داخل جیبم بگذارمش!
شب شده بود و در محوطه جلوی ساختمان آتشی به پا کرده بودیم...امشب درواقع یکجور جلسه برای بررسی وضعیت من بود...دورتا دور آتش نشسته بودیم...حسام همان راننده هم کنار ما نشسته بود و برایمان سوسیس روی آتش میپخت..دکتر گفت:خیلی خوب بیاید از اول شروع کنیم...ده سال پیش این اتفاق میفته...حالا سوال پیش میاد که چرا امیر رو هم مثل اون دوتا دوستاش نکشته و تصمیم گرفته که تسخیرش کنه؟؟
مهدی سوسیسی که دستش بود را گاز زد و گفت:خوب بلاخره به یه جسم احتیاج داشته...باید یکیشون رو انتخاب میکرده!
رامین که مثل همیشه اخم کرده بود گفت:باهوش...چرا امیرو انتخاب کرده چرا یکی از اون دوتارو انتخاب نکرده؟
حسام خندید و گفت:خوب شاید ده بیست سی چهل کرده!
دکتر:لطفا جدی باشید چند نفر مردن!.....خیلی خوب بریم سراغ سوال بعدی چرا ده سال صبر کرده بعد خودشو نشون داده؟
فاطمه که تاکنون سکوت کرده بود گفت:شاید منتظر فرصت مناسب بوده!
رامین گفت:بنظرمن کشتن سپیده خیلی ناشیانه بوده!خودشو لو داده!
دکتر:نه اتفاقا جوری سپیده رو کشته که کسی متوجه نشده جز خود امیر...اگه خود امیر و پدرو مادرش نبودن کارش خراب نمیشد....اما یه احتمال برا کشتن سپیده وجود داره....اون باکره بوده...جن ها هم مثل آدما یکجور هوس نسبت به دخترای باکره دارن..!چون بهش تجاوز کرده بعد کشتش!اونا عاشق دخترای باکره هستن!
همه نگاه ها به سمت فاطمه چرخید...فاطمه خندید و گفت:چیه چرا اینجوری نگاه میکنین؟؟؟.....نگران نباشید من باکره نیستم!
رامین که انگار بیشتر از همه نگران شده بود نفس راحتی کشید...ناخودآگاه به ذهنم رسید که قضیه تجاوز فقط یک رد گم کنی بوده...ولی مطرحش نکردم.دکتر ادامه داد:بعد از این که مادر امیر متوجه قضیه میشه مجبور میشه خانواده امیر رو هم از بین ببره!!پس همه چی مشخصه!
نم اشک با حرفهای دکتر در چشم هایم نشست...خیلی دردناک بود که راجع به مرگ پدر و مادرم اینطور راحت حرف میزدند!رامین گفت:خوب حالا هم حتما تمام سعیشو میکنه که مارو بکشه!
مهدی جوابش را داد:ماها که ضدجن هستیم کاری نمیتونه کنه...
دکتر:فردا یا پس فردا باید شوک رو امتحان کنیم...این دیگه راه حل آخرمونه...اگه جواب نده...
مهدی توی حرفش پرید:معلومه که جواب میده!....دردلم از مهدی تشکر کردم....معلوم بود خیلی پسر خوبی است...!حسام وسط بحث جدی ما ظرف را پر از سوسیس کرد و گفت:حالا بیآید شامو بزنین...یه جن هم حتی گشنگی رو تحمل نمیکنه!همه به حرفش خندیدم و شروع به خوردن کردیم...حالا که اینجا بودم احساس بهتری داشتم...میترسیدم که باز هم کسی کشته شود...این راه حل خیلی خوبی بود که از مرکز خارج شویم...آن شب فاطمه در همان اتاق خوابید...قبل ازینکه خوابم ببرد جوری که فاطمه متوجه نشود دستنبد را در دستم فشار دادم و خوابیدم.
نزدیک های صبح بود که بخاطر کابوس از خواب پریدم...پارچ آبی که فاطمه بالای سرم گذاشته بود را برداشتم و بدون لیوان سرکشیدم...پس فاطمه کجا بود؟تختش خالی بود...هه مثلا میخواست امشب در اتاق من بخوابد که از من مراقبت کند؟باید ببینم کجا رفته است....از اتاق بیرون رفتم و داخل راهرو را نگاه کردم...از پنجره دیدمش که بیرون ایستاده...در این هوا و لباس کمی که پوشیده بود ممکن بود سرما بخورد!پتویش را از روی تختش برداشتم و بیرون رفتم...با انداختن پتو روی شانه اش متوجه من شد:کی بیدار شدی؟
-همین الان...توچرا نخوابیدی؟
رویش را برگرداند و گفت:هیچی بابا خوابم نمیبره شبا!
متوجه شدم که صورتش خیس است....یعنی گریه کرده بود؟رویش را به سمت خودم برگرداندم:ببینمت؟چرا گریه کردی؟
با این حرفم انگار بغضش ترکید ولی مصرانه در تلاش بود که اشک نریزد:بتوچه؟؟بهت یاد ندادن مزاحم خلوت اینو اون نشی!
خندیدم:ببخشید حالا شما به عصاب خودت مسلط باش!
خنده اش گرفت:میدونی با اینکه خیلی احمقی ولی دلم برات میسوزه!
ابروهایم بالا رفت:چقدر لطف داری شما....حالا نمیخوای بگی چیشده؟؟؟درسته جن زدم و احمق ولی منم خیلی شرایطم سخته و درکت میکنم!
جدی شد و روی تنه درختی نشست:میدونی بعضی وقتا فکر میکنم شیطان تو زندگیمون مستقیما دخالت داره....همونطوری که خدا گاهی بهمون کمک میکنه شیطان هم گاهی اذیت!تمام آدمایی که برای انجمن کار میکنن اعتقاد خیلی راسخی به خدا دارن...خودشون و سرباز خدا میدونن...هه!
گفتم:یعنی حقوقم بهتون نمیدن؟
بلند خندید:چرا هم حقوق هم بیمه و مزایای دیگه...ولی خوب هرکسی نمیتونه ضد جن باشه!
-ضد جن بودن شما چه مفهمومی داره؟تعلیم دیدید یا استعداد ذاتیه؟
-هردوش...البته اگه دیده باشی باید همه رو کنار بزاری تا بتونی اینجا کار کنی...مثلا این مهدی...تو ارتش یه نخبه به تمام معنا بوده...این چیزا به هیکل نیست...تاکتیک حمله و نبوغ لازمه...تا اینکه یه اردوگاه میزنن برای یه ماموریت فوق سری...پای اسراعیل وسط بوده...اسراعیل هم از دعا و جن و اینجور چیزا استفاده میکنه...چندتا آدم اون وسط تسخیر میشن...میتونی فکرشو بکنی الکی به هم شلیک میکردن و همو تیکه پاره میکنه...مهدی متوجه میشه که ضدجنه...یعنی به چندتا از جن زده ها مسلط میشه...سعی میکنه کمک کنه..
-بعد چی؟؟
-چندنفری رو زنده نگه میداره و میزنن به چاک...ولی بهترین دوستش جن زده میشه و مهدی مجبور میشه که بکشتش!
درذهنم عمق فاجعه را حلاجی کردم...مثل این فیلم های ترسناک بود...واقعا وحشتناک بود...گفتم رامین چی؟
-رامین طلبه بوده و توی حوزه..بخاطر خدا و اعتقاداتشه که الان اینجاست...خانوادشم هرماه میبینه...داستان خاصی نداره..جز اینکه..
لبخند مرموزی زد که از چشمم دور نماند گفتم:جز اینکه چی؟
-هیچی ولش کن مهم نیست!....میدانستم نمیگوید پس ولش کردم:خودت چی؟گفتی....گفتی دختر نیستی؟شوهر داشتی؟
..............................................
شوکه و بهت زده نگاهش کردم که شلیک خنده را سر داد:شوخی کردم بابا!....بی اختیار نفس راحتی کشیدم که از چشمش دور نماند...جدی شد و گفت:جریان اونو حالا نمیگم چون روعصابمه...اما باید یه ماجرای خیلی مهم رو بدونی که به تو مربوطه...
-به من؟یعنی چی؟چرا به من مربوطه؟
-خیلی مساعل به تو مربوطه....اینجوری عین گیجا نگام نکن...این ماجرا مربوط به دوسال پیشه...من اونموقع یه افسرپلیس زن بودم...البته این بیشتر پوششم بود...من یجور کارگاه حساب میشدم...برای مساعلی که غیرانسانی بنظر میومدن............
**************************************
-6تاگلوکه خورده!
درحالی که روی جنازه خم شده بود و خیلی بادقت به جای گلوگه ها نگاه میکرد این را گفت...هنوز جنازه کف پیاده رو بود و دست نخورده!جلو آمدم و نگاهی به جنازه انداختم...جای گلوله ها طبیعی نبود...انگار از داخل جسد دود و بخار بیرون میزد و خون بسیار تیره ای هنوز درحال جوشش بود..به قیافه جسد نگاهی انداختم...مرد بنظر 34 یا 33 ساله می آمد...چشمهای آبی اش گشاد و باز بودند...امین که کت شلوار مشکی رنگی پوشیده بود عینک طبی و ظریفش را جا به جا کرد و گفت:جای گلوله ها غیر طبیعیه....میفرستمش آزمایشگاه.
گفتم:تو مطمعنی که خودکشی بوده؟
سرتکان داد:علاوه بر دوربین پیاده رو یه شاهدم داریم...ساعت سه صبح بوده...
گفتم:شاهده کو؟
باسرو اشاره چشم خانه ای را در آپارتمانی نشان داد...طبقه چهارم بود...یک ساختمان کلنگی احتمالا طبقه چهارم کاملا به پیاده رو و خیابان مشرف بود.دودقیقه بعد دم در آپارتمان بودیم...

قسمت8
فقط من و امین رفتیم...چون اینطور ماموریت ها خیلی سری و مخفیانه بود..راهرو زیادی کثیف بود و روی دیوار ها انواع و اقسام اسم ها نوشته شده بود...در بعد از مکثی طولانی باز شد... امین آرام در گوشم گفت:مطمعنم یارو از چشمی در دیدمون میزد!
مردک حتی سلام هم نکرد...یک مرد مسن بود البته فکر میکنم سنش خیلی کمتر بود ولی بخاطر اعتیاد پیر و لاغر نشان میداد...کمرش خمیده بود و حتی سلام هم نکرد:چی میخواید؟
امین نشان پلیسش را در آورد:ما پلیس هستیم و راجع به ماجرای دیشب و ...
نگذاشت حرفش را ادامه بدهد و در را باز گذاشت و خودش داخل شد:شما پلیسا....از دبشب موی دماغم شدید....عجب غلطی کردم ها...لا الله الا الله!!
داخل اشپرخانه شده بود و ترق تروق میکرد....امین گفت:بله میدونم مزاحم شدیم...ولی مااز بخش دیگه ای هستیم و لازمه همه چیزو بدونیم...بلاخره اینجا ایرانه و این اتفاقا کم میفته....وقتیم میفته خیلی سروصدا میکنه...باید بتونیم جواب مردمو بدیم یا نه؟؟
من روی کاناپه نشستم اما امین که همیشه جو گیر بود شروع به کنکاش در آپارتمان فسقلی و درب و داغان کرد....خانه انقدر کثیف و ریخت و پاش بود که آدم رقبت نمی کرد کنکاش پلیسی کند!مردک یک استکان چایی برایم آورد که اصلا نگاهش هم نکردم خودش روی کاناپه نشست روبه روی من و درحالی که سیگار میکشید گفت:دیشب دم پنجره ایستاده بودم....بی خوابی گرفته بودم...همین یارو هی ازین ور پیاده رو میرفت اونور...باخودش درگیر بود....هی باخودش حرف میزد...یه چندبار هم زد تو سرخودش دیونه میونه بود..
با این حرفش کمی خنده ام گرفت...پکی به سیگارش زد و ادامه داد:دیگه خسته شده بودم داشتم میرفتم بخوابم که یهو وایساد سریع از سوییشرتش یه تفنگ درآورد و مثل احمقا به خودش شلیک میکرد....انقدر خر بود که نمیدونست برا کشتن خودش یکی بزنه تو سرش کافیه....یکی زد توپاش یکی توشکمش یکی تو شونش...تا جون داشت خلاصه شلیک کرد منگل!دیگه افتاد مرد....البته همه اینا تو یه دقیقه اتفاق افتاد...والا جلوشو میگرفتم!
بزور خودم را نگه داشته بودم که پقی نزنم زیر خنده...در دلم گفتم آخه عملی تو تا در خانه ات را باز میکردی طرف شب چهارم قبرش را هم گذرانده بود!مردک یک نیم نگاه هیزی بمن کرد و گفت:چیز دیگه ای هم هست؟
امین که مشغول نگاه کردن قاب عکس ها بود گفت:بله...توضیحات شما صحیح ولی چه دلیلی داشت شما ساعت سه صبح بری دم پنجره؟
مردک عصبانی شد و سیگارش را که تمام شده بود به میز شیشه ای فشار داد....احمق کثیف!گفت:آقا بفرما ما قاتلیم دیگه...اومدیم کار خیر کنیم کباب شدیم ها....خوب داشتم لب پنجره سیگار میکشیدم....
من یک مرتبه فکری به ذهنم رسید گفتم:پس پنجره باز بود درسته؟
مردک سر تکان داد که یعنی اره...ادامه دادم:صداشو میشنیدی؟؟؟گفتی باخودش حرف میزد؟
-بله خانوم انقد بلند بلند حرف میزد...ولی خوب مسافت زیاد بود درست متوجه نمیشدم..یچیزایی راجع به خانوادش میگفت...انگار داشت با مامانش حرف میزد بنده خدا!
این بار امین هم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و کمی خندید...از مرد تشکر کردیم و بیرون زدیم گفتم:بوی سیگارش دیگه واقعا داشت حالمو بهم میزد!....
امین خندید و گفت:اره قیافتم سبز شده بود....نظرت چیه؟
همانطور که راه میرفتیم گفتم:نمیشه فعلا نظر داد...یارو ممکنه تو خماری بوده باشه....اما هرچی هست این آدم با جن ها در ارتباط بوده...این مسلمه!
امین متفکرانه نگاهم کرد:یه جن زده دیگه!
.............................................................................
به اداره رسیده بودیم...از پله ها بالا رفتم که امین نیامد و گفت:من دادگاه دارم باید اونجا باشم...نگاهی به ساعتش کرد:اوه دیرمم شده....فعلا خداحافظ!
خداحافظی گفتم و بدون نگاه کردن به او وارد ساختمان شدم...هرکسی رد میشد یک سلام و عرض ادبی میکرد....بخاطر پرونده پروانه سمعی حسابی معروف شده بودم...هرچند این قضیه بمن ربطی نداشت ولی مداخله کرده بودم و رییس خیلی عصبانی شده بود...پروانه یک دختر دبیرستانی بود که دزدیده شده بود....نمیدانم چرا انقدر این ماجرا برایم مهم شده بود..شاید بخاطر خاطرات خودم در نوجوانی بود...خلاصه با وارد شدن من در این ماجرا نه تنها پروانه را پیدا کردیم بلکه یک تیم قاچاق انسان هم دستگیر شد...که چندمدال افتخار به من دادند...اکثر افراد مرد بودند....حضور من هم بعنوان زن فقط به خاطر سازمان بود و بس!
همین که به دفتر مشترک خودم و تیم رسیدم چادرم را در آوردم و روی چوب لباسی انداختم...همه بچه ها مشغول کار بودند سلامی کردم که همه سر ها بالا آمد...پوشه ای که دستم بود را روی میز انداختم و گفتم:یه پرونده جدید داریم....اسمشو درآوردن...مرتضی حبیب نژاد....سی دو ساله...مضنون به قتل چهار مرد و یک زن در سال 88....زنه مادرش بوده...مردها پدر و برادراش...با لحن آرام و گرفته ای اضافه کردم:در ضمن برادر کوچیکش 4 سال بیشتر نداشته!
آقای معروفی که درحال خواندن پرونده بود گفت:خودکشی با 6 گلوله؟؟؟خوب این دیگه پروندس آخه؟؟؟خوب یارو عذاب وجدان داشته دیگه خودشو میکشه و خلاص!!!
آقای معروفی یا همان بهزاد...یک پسر بیست ساله بود و حسابی تقص....دردسرساز گروه بود....اما خیلی بدرد بخور بود..در 6 سالگی گم شده بود و وقتی که در 10 سالگی پیدایش میکنند از لحااظ روانی دچار مشکلات زیادی بوده است...هوش فراوان و حس ششم پیدا میکند...طوری که در وقتی مثلا مادرش خارج از کشور است صدایش را میشنود....کمی آدم را یاد شیشه ای ها می انداخت....ابروهای کمانی و زیبایی داشت و کلا بچه خوشکل بود...توانایی او مربوط به جن زدگی میشد یا هرچیز دیگه بهترین عضو گروه بود....جوری که میترسیدم جای خودم را بگیرد...گفتم:دِ نه دِ.....جای گلوله ها نشون میده که تسخیر شده بوده!!
با این حرف من همه هینی کردند...محمدی که هیچ استعدادی نداشت و الکی داخل تیم بود گفت:من راجع به خانوداش اطلاعات جمع میکنم...احتمالا همه چی برمیگرده به خانوادش!
ولی شم پلیسی خوبی داشت:خوبه فکر خوبیه...مهدی تو چیکار میکنی؟؟
مهدی سرش را از داخل کامپیوتر درآورد و گفت:هان؟؟چی؟.....باز داشت بازی میکرد...احمق خنگ!!پی سی اش را از برق کشیدم و داد زدم:مردم دارن اینجا جون میدن فرت و فرت میمیرن اونوقت تو مشغول بازی هستی؟؟واقعا که....مثلا تو ارتش هم بودی!
سرخ شد و گفت:بازی نمیکردم...داشتم چیزی رو نگاه میکرد...درسته کار من اشتباه بوده ولی شما هم انقدر ارتش ارتش نکن....گردان ما همشون مردن...خوب نیست دیگه بحثشونو پیش بکشید!
خجالت کشیدم...واقعا پسر باشخصیتی بود...فکر کنم با بهزاد همسن بود ولی بهزاد کجا و مهدی کجا گفتم:خیلی خوب مهدی تو باید ببینی تو این مدت کجا بوده؟؟از سال 88 تا الان؟؟چیکار میکرده؟؟از وقتی که بدنیا میآد و تاوقتی مرده....میخوام تمام اتفاقات زندگیشو بدونم...حتی نقاشی کشیدنش تو بچگیشو اوکی؟؟
مهدی پرونده را سمت خودش کشاند و گفت:باشه!
خواستم به بهزاد هم دستور بدهم که چشم غره ای که به من رفت دیگر چیزی نگفتم....پسره ی قلدر بی مغز....انگار نه انگار که من مافوقش هستم.چهارساعت بعد جواب آزمایشات آمده بود...تسخیر شده...به مدت طولانی!!یک تخسیر شده کاملا عقل خودش را از دست میدهد و گاهی کنترلش را از دست میدهد اما مهدی یک فیلم از سوپر مارکتی پیدا کرده بود...که هفته پیش از آن خرید کرده...رفتارش کاملا عادی بوده....چطور امکان دارد یک جن زده مثل آدم حسابی ها رفتار کند؟؟
............
فاطمه اشاره به اتاق رامین کرد:ازون طرفه!!
بدنبال صدا وارد اتاق رامین شدیم....دکتر و مهدی هم رسیدند....رامین که روی تخت نشسته بود و لباس خواب هنوز به تن داشت گفت:معزرت میخوام کابوس دیدم...
همه نفس راحتی از سر آسودگی کشیدیم....از روی تخت بلند شد و یک لیوان آب خورد...دکتر گفت:زیادی حساس نشید بچه ها امشب باید شوکر رو آماده کنیم"و دستش را روی شانه مهدی گذاشت و بیرون رفت....تاشب اتفاق دیگری نیفتاد بچه ها سخت روی شوکر کار میکردند....یک دستگاه بزرگ و عجیب بودکه قرار بود به من وصل کنند دیگر واقعا خسته شده بودم و نا نداشتم..دوست داشتم هرچه زودتر این قضیه فیصله پیدا کندو تمام شود..حالا باشوکر یا هرچیز دیگر...فکرم مشغول جریان فاطمه شد...نزدیکی فاطمه به من....گفتن ماجرایش...اینکه او و مهدی هردو پلیس مرکز بودند...عجیب بود...اصلا این دو که پلیس بودند اینجا چکار میکردند؟؟؟چطور به این انجمن راه پیدا کرده بودند؟؟؟سری تکان دادم و ازین فکر ها بیرون آمدم...بچه ها سخت مشغول راه اندازی دستگاه بودند...قرار بود تا ساعت دوازده امشب راه بیفتد...دکتر نگاهی به ساعتش کرد و
گفت:خیلی خوب....بریم برای ناهار...رامین و مهدی به دنبالش من و فاطمه راه افتادیم...روی گاز غذا راحاضر بود.انگار حسام همه چیز را حاضر کرده بود اما خودش غیبش زده بود!مهدی گفت:ای بابا اینکه سرده...فاطمه خندید و گفت:خوب زیرشو روشن کن کاری داره؟؟؟
رامین خودش پیش قدم شد و بایک حرکت گاز را روشن کرد...گاز متاسفانه فندکی نبود و باکبریت روشن میشد..خوب البته این ساختمان یک مکان اداری بود و برای زندگی ساخته نشده بود!!
غذا که حاضر شد هرکس یک ظرف برای خودش برداشت و کشید...قبل ازینکه من هم برای خودم غذا بکشم فاطمه برایم بشقابی برداشت و بایک نیشخند غذا را جلویم گذاشت!!رامین اعتراض کرد:مگه خودش دست نداره؟؟
فاطمه پشت میز چوبی نشست و گفت:دستاش تسخیر شده!!...خندید و گفت:ناراحتی دفعه بعد برا توام بکشم؟؟
رامین اخم هایش را در هم کرد و گفت:لازم نکرده از شما به ما زیاد رسیده!!
متوجه نیش کلامش شدم ولی معنی اش را مهدی برای اینگه بحث را عوض کند گفت:پس این حسام کجاست؟؟نکنه رفته دوباره شکار؟؟دیروز بش گفتم نرو...اما گوش نداد!
دکتر:حالا براش غذا بزارید....برمیگرده گشنه نمونه!
تازگی ها کم حرف هم شده بودم...قبلا ها در هر بحثی باید یک چیزی میگفتم ولی حالا حوصله چیزی را نداشتم...ساعت نزدیک های دوازده شده بود...بیست دقیقه بود که داخل دستشویی خودم را حبس کرده بودم...یاد سهیل افتادم...روزی که اسهال گرفته بود و کلی مهمان هم داشتند...خنده دار بود چون شرایط من اصلا مثل یک اسهال نبود...کف دستهایم عرق کرده بود و عصبی شده بودم...مرتب به این فکر میکردم که اگر نشود...اگرنشود چه؟اگر اینبار هم جواب نگیرم چه؟؟...تقه ای به در خورد:امیر؟؟اونجایی؟
صدای فاطمه بود:بیا بیرون دیگه...دستگاه درست شد...تا یه نیم ساعت دیگه حاظر باش!نگران نباش امیر...من خودم پیشتم....
مکثی کرد و ادامه داد:من تنهات نمیزام هرجور شده تورو ازین وضعیت نجات میدم!...قبل از اینکه دهانم را باز کنم صدای پاهایش را شنیدم که دور میشدند...به عکس داخل آینه گفتم قوی باش...قوی باش...شیر آب را باز کردم تا آبی به صورتم بزنم...وای خدایا این آب نبود...خون بود....لعنتی...فوری خودم را عقب کشیدم که در همین لحظه برق دستشویی قطع شد...فورا صحنه ای که در دستشویی خانه خودمان دیدم برایم تداعی شد قبل ازینکه از ترس فریاد بزنم و کمک بخواهم برق وصل شد...نگاهم به شیر آب افتاد...فقط آب بود...آب بیرنگ؟؟ولی خودم همین چند لحظه پیش دیدم که آب قرمز شده بود...خون بود...خون!!چشم هایم را مالش دادم تا کمی به عصابم مسلط شوم...شیر آب را بشتم و از دستشویی بیرون زدم!!....همه کنار دستگاه درحال ور رفتن به سیم ها و دکمه ها بودند...فاطمه فنجانی قهوه در دست داشت و به بقیه نگاه میکرد...کنارش رفتم و گفتم:آمده شده؟؟
نگاهی به سیم ها انداخت و گفت:میبینی که...هنوز کار داره!!!تو خوبی؟
-اره خوبم...
دستم را ناگهان در دستش گرفت که دمای بدنم افت کرد گفت:اینطور به نظر نمیای...چشمات قرمز شدن!!
-فقط یکم خستم...سردرد دارم...
دستم را رها کرد:اون روز ما متوجه شدیم که با یه جن عادی طرف نیستیم....منظورم جریان دوسال پیشه!!بعد از تحقیقاتی که کردیم متوجه شدیم که این طرف داخل زیرزمین ها...دخمه های دور از شهر زندگی میکرده...
خواستم داخل حرفش بپرم که اجازه نداد:باید کمک میگرفتیم...از تحقیقاتی که به عمل اومد مشخص شد که طرف با یک انجمت ارتباط برقرار کرده... یه انجمن شیطان پرستی...من و امین و سروان محمدی...قرار شد که بصورت ناشناخته وارد انجمن بشیم...لما اینطور جاها واقعا وحشتناک و مزخرفن...حدودا دوهفته تمام هر شب باید یه شنل قرمز میپوشیدیم و به الکی جلو آتیش و رهبرای مسخرشون خم و راست میشدیم
...........................................
نیم ساعتی طول کشید تا به محل جلسه برسیم....یک خانه ویلایی کاخ مانند و خیلی مجلل بود...من به دنبال دیو راه افتادم...واقعا کاخ بود...وسایل خیلی زیبا و سلطنتی شکل بود...مجسمه و تابلو فرش های قدیمی همه جا دیده میشد....به همراه دیو از راهرو ها گذشتیم ....دیو از در بزرگی عبور کرد قبل ازینکه من هم داخل شوم در بسته شد!!!زرشک!!!چندین مرید دیگر هم دم در ایستاده بودند و مشغول دعا کردن بودن...یکی از آن هارا میشناختم...شیما...همیشه مرید های دختر انتخاب میکردند!!شیما یکی از خوشگل ترین دختر هایی بود که به عمرم دیده بودم به همین خاطر مرید نایب رییس انجمن شده بود....پس حالا که شیما اینجا بود یعنی نایب رییس یا حتی خود رییس هم اینجا بود...این یعنی ماجرا خیلی مهم است....به آرامی و طوری که توجه کسی را جلب نکنم از جلوی در رد شدم.....اتاق جلسه حتما یک راهی داشت مطمعن بودم...حس ششم بمن میگفت اینجا یک ساختمان نوساز با تهویه مطبوع است....البته این را حس های دیگرم هم میگفتند....یعنی بینایی و بویایی ام...فقط باید شانس می آوردم و وارد اتاق کناری میشدم...اما متاسفانه قفل بود...کمی مستاصل شدم ولی خودم را نباختم گیرسرم را درآوردم و داخل قفل کردم...خوشبختانه با تعلیم هایی که از قبل دیده بودم در باز شد....کسی داخل نبود...سریع وارد شدم و در را بستم....خودش بود کانال کولر و تهویه....روی میز پریدم و در کانال را باهربدبختی که بود باز کردم...خودم را داخل کانال که خیلی تنگ بود جا دادم...اگر مستقیم سینه خیز میرفتم به اتاق جلسه میرسیدم...همینکار را کردم اما متاسفانه جلوی کانال درپوش قرار داده بودند و چیزی نمیشد دید بهرحال صدایشان می آمد:
-این عکسو ببینید...خودشو کشته....این یکی هم همینطور!!بقیه هم که خود به خود ازبین رفتن!
-اقا من که به شما گفتم شدنی نیست!!!
-یعنی چی که شدنی نیست؟؟ما باید هرطور شده این گندو درستش کنیم!
هم همه اس ایجاد شد و هرکسی یک چیزی میگفت...باصدای دست زدن یک نفر همه ساکت شدند:آقایان آقایان...اگر اون مردم با چهارتا گلوله خودکشی نمیکرد دوسال دیگه ما به آرزوی دیرینه امون رسیده بودیم....میدونم که زمان زیادی رو برای این احمق صرف کردیم ولی نگران نباشید ما هنوز هم یه شانس دیگه داریم....یه جایگزین!!
با اینحرفش نفسم حبس شد...جایگزین...یه جن زده دیگه؟؟؟
مرد که صدایش بسیار جوان بود و بنظر من خیلی هم آشنا بود ادامه داد:بله آقایون...جن ها دوقلو بودند...اگر از سیزده تا سی دوسالگی کامل بشه جسم بطور کامل در اختیار قرار میگیره...قدرت های فرابشری اون جن واقعا بی نظیره....میشه گفت از برادرش هم قوی تره...هیچوقت ازبین نمیره بهتون قول میدم!
صدای اشنا حرفهایش را تمام کرد....صداهای دیگر که بنظر خوشحال می آمدند شروع به صحبت های چندنفری کردند خواستم به طرف اتاق برگردم که پایم به دیواره ی کانل برخورد کرد و صدایی داد...فکر کنم شنیدند چون یک نفر گفت صدای چی بود و همه ساکت شدند!!....صدای پایی را شنیدم که به سمتم امد ازینطرفه....در دهانم را گرفته بودم تا صدای نفسم که از ترس تند تر شده بود را نشنوم....پاها آرام به سمتم آمدند....یک قدم دیگر....جلوی کانال ایستاد...صدای تق تق درپوش را شنیدم که داشت برداشته میشد...چشمهایم را بستم و منتظر شدم که باچاقویی گلویم بریده شود...کمی دیگر درپوش را تکان داد و....
-آمده شده!!
صدای رامین بود که وسط حرفهای فاطمه پرید:برو روی جایگاه بخواب تا دستگاهو روشن کنیم.
.........................................................
ابرهای سفید....آسمان آبی خیلی ملایم....خیلی سفید....همه چیز تمیز و شفاف بود...انگار پر داشتم هزارتا پر داشتم....انگار پرواز میکردم و از بین ابرها رد میشدم....یک صحنه ساه یکدفعه جلویم رد شد برای لحظه ای یک صحنه پر از خون....ولی دوباره ابرهای سفید ظاهر شدند...داشتم به خلسه سفید خودم فرو میرفتم که دوباره صحنه تاریک و خون آلود جلوی چشمم ظاهر شد....لب های مرد دیوانه تکان میخورد و مرتب میگفت ساخور....مادرم جیغ میزد...خون روی لباسم پاشیده بود و پاک نمیشد....خالکوبی مارپیچ.....کلمه ساخور روی دیوار....چشم هایم بازشدند!!!
چهار کله بالای سرم بود....دکتر....مهدی....رامین وفاطمه!!فوری از جایم بلند شدم....نور دلپذیری از پنجره صورتم را نوازش میکرد گفتم:چیشد؟؟
فاطمه کنارم نشست و باپشت دست به گونه ام کشید:خداروشکر....تبش پایین اومد...
هاج و واج نگاهشان میکردم:جواب داد؟؟
مهدی خوشحال گفت:اره....دیشب بیرون اومد...ازبین رفته....
گفتم:چی؟؟؟جدی میگی؟؟
دستم را به صورتم کشیدم....مهدی بغلم کرد...اوه چه احساساتی!!اما من هم بغلش کردم خیلی خوشحال بودم...از بس جوگیر شده بودم ناخودآگاه فاطمه را هم بغل کردم و از جایش بلندش کردم اوهم خوشحال بود رامین تشر زد:هوی مردک بزارش پایین...هنوز معلوم نیس انقد دلتو خوش نکن!!
خشکم زد...فاطمه را پایین گذاشتم که دکتر وسط معرکه پرید:دستگاها چیزی رو نشون نمیدن...این یعنی ازبین رفته!!
گفتم:ممکنه فقط از بدن من بیرون رفته باشه؟؟یعنی همین دور و اطراف باشه!!
فاطمه که بافت کرمی رنگ و گشادی پوشیده بود که خیلی هم ناز شده بود گفت:نه اگه از بدن بیرون بره میمیره...نگران نباش!!
به چهره فاطمه نگاه کردم...حالا میتوانستم راجع بشکلی خیال ببافم....راجع به اینکه باهم باشیم....معلوم است که مرا دوست دارد...همه چی حل شده بود...ازین به بعد خدایا نوکرت هستم...ببخش که بدون تو زندگی کردم...باید سعی میکردم نماز هم بخوانم....راستی ما آدمها چرا اینطوری هستیم تا میفتیم تو هچل یادمان به خدا و نماز می افتد....حالا من که از هچل نجات پیدا کرده بودم دیگر!!!همه به سمت میز صبحانه راه افتادیم و با اشتها دخل تمام خوراکی ها را در آوردیم....دکتر گفت باید حاضر شویم و کم کم راه بیفتیم...هنوز نمیدانستم که تکلیفم چیست...یعنی بعد ازین چطور باید زندگی میکردم....همه وسایل راجمع کردیم و به سمت ماشین راه افتادیم....دم ماشین که رسیدیم تازه متوجه نبود حسام شدیم...سوییچ هم که پیش حسام بود!
رامین بدجوری اخم کرده بود و عصبانی بود:این مرتیکه پس کجاست؟؟؟بیخیال ول کرده رفته شکار؟؟
مهدی هم عصبانی شده بود و لگدی توی ماشین زد:موبایل هم که اینجا انتن نمیده به خوشکی شانس!!
دکتر گفت:بسه انقدر احساساتی نشید بهتره بریم وسایلو داخل بزاریم و دنبال حسام بگردیم!!
فاطمه:نه....ما این مناطقو نمیشناسیم....بهتره جدا نشیم...همینجا منتظرش میمونیم این بهتره!!
من:اره منم موافقم....ماهم بریم گم و گور میشیم!
دکتر باز هم مخالفت کرد که دیرمان میشود ولی بچه ها قبول نکردند...حرف فاطمه صحیح تر بود...خیلی برایم عجیب بود که حسام در این شرایط غیبش زده...نزدیک های ظهر شده بود و هرکسی یک چیزی برمیداشت و میخورد..فاطمه ولی گفته بود اشتها ندارد...تصمیم داشتم با او صحبت کنم....راجع به خودمان...هرچقدرم که بی منطق بودم ولی دلم برای یکبار هم شده احساساتی شده بود....بعد ازینکه نمیتوانستم یک زندگی درست و حسابی داشته باشم...فاطمه بهتر از همه بود...ناخودآگاه دستم را داخل جیبم کردم تا دستبند ظریفش را لمس کنم....چیزی نبود....دستم را در هردوجیبم کردم....هردو را چندبار گشتم....نبود!!یعنی کجا گذاشته بودمش؟؟یادم به دستشویی دیشب افتاد....احتمالا آنجا انداختمش!!!فوری به سمت دستشویی راه افتادم...روی کاشی های سفید را با دقت نگاه کردم....اینجا که نبود....شاید توی سینک بود...بله اینجا بود...برق میزد...داخل سوراخش افتاده بود...میدیدمش....سوراخ بزرگ به نظر میرسید....سعی کردم دستم را داخلش ببرم...تا ته داخل بردم...چیزی نمیدیدم و فقط از حس لامسه ام استفاده کردم...بلاخره


قسمت9
پیدایش کردم و بیرونش کشیدم اما دستم هنوز به انگشتهایم نرسیده بود که قرمزی مایع روی پوستم چشمم را زد!!ارام دستم را بیرون کشیدم...تا نوک انگشتانم قرمز رنگ و تر بود....دستبند هم پره خون شده بود...چرا می گویم خون؟؟؟شاید چیز دیگری بود؟؟ها؟؟ولی من خودم داشتم می دیدم که قرمز بود...امیر بس کن دیگر...همه چیز تمام شده...این خون نیست...حتما چیز دیگری است....خون داخل سینک چه می کند احمق؟؟؟دستم و دستنبد را شستم...مثل یک شی عطیقه تمیزش کردم و داخل جیبم گذاشتمش!!
...............................................................................
مهدی در پی سکوت من گفت:خیلی خوب ماباید اطلاعات بیشتری بدست بیاریم...جلسه فردا شبه...فاطمه بصورت نفوذی یه میکروفن تو کت دیو سیاه جاسازی میکنه...نگاهی به بچه ها کرد و توضیح داد دیو سیاه همون کسیه که فاطمه مریدش شده...محمدی توام باید لباس دعا بپوشی و همراه نگهبانا مخفیانه وارد شی....تمام اطلاعات اینجا شنود میشه!!!
بهزاد گفت:منم فردا شب خونه دوستم مهمونی دعوتم....امیدوارم بهتون خوش بگذره!!
داشت کفرم را در می اورد:ببین پسر جون تو امثال تورو میشناسم چیزی جز مسخره بازی و دختر بازی بلد نیستید....اما یادت باشه که اینجا حقوق میگیری...پول این مهمونیاتو باید دربیاری درسته؟؟
در چشمهایم با تمسخر خیره شد:خوب اگه ناراحتی دفعه دیگه تورو بعنوان دوست دخترم دعوت میکنم چطوره؟؟
پوفی کردم و به سمتمش حمله ور شدم که مهدی و امین مرا گرفتند لگد میزدم و داد میکشیدم:منو ول کنید باید این بچه ادب بشه!
بهزاد خندید و کتش را پوشید و از اتاق بیرون زد....کار درستی هم کرد چون له و لورده میشد!!
شنلم را مرتب کردم و به همراه دیو از ماشین پیاده شدم...میکروفن را جای مناسبی گذاشته بودم در آستری کت اش!!همان خانه یا بهتر بگویم همان کاخ آن شب بود...مجلل و شلوغ...به همراه دیو داخل همان راهرو شدم و قبل ازینکه وارد اتاق جلسه بشوم در بسته شده بود...درگوشم صدایشان می آمد که جلسه را شروع کرده بودند...عجیب بود امروز از هر دری حرف میزدند جز جن زده و انسانی که قرار بود تسخیرش کنند!!باید قیافه رییسشان را می دیدم...حتما باید می دیدمش صدایش برایم خیلی آشنا بود و حتما میشناختمش!!باید از همان اتاق وارد میشدم....در اتاق را به راحتی باز کردم و داخل کانال کولر شدم.....اوف دوباره باید سینه خیز میرفتم....امشب مرید های کمتری دم در ایستاده بودند و حرفهای جلسه هم عجیب غریب بود...روی میز پریدم و در کانال کولر را باز کردم....خودم را داخل کانال کشیدم اما هنوز پاهایم را داخل نبرده بود که کسی پاهایم را گرفت...آنقدر سریع پاهایم را گرفت و کشید که فقط توانستم که لبه های داخلی کانال را بگیرم تا مرا بیرون نکشد...جیغ میکشیدم و میگفتم ولم کند اما باچند فشار مرا به بیرون پرتاب کرد...وقتی بیرون افتادم هیچ کس در اتاق نبود...داشتم شاخ در می آوردم یک نفر مرا بیرون کشیده بود...از روی زمین بلند شدم و نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم....میز و صندلی...کمد....کف...سقف...هیچکس در اتاق نبود..وسط اتاق ایستاده بودم و نفسم تند و عمیق شده بود..جهت هوا را حس میکردم که عوض میشد..یک نفر اینجا بود..یک آدم؟یا یک چیز دیگر؟سعی کردم از حس های خودم استفاده کنم مسیر هوا از پشت سرم و چیزی که خودم حس میکردم میگفت که دقیقا پشت سرم است!!سعی کردم نفس هایم را آرام کنم و از گوشه چشمم بدون اینکه برگردم پشتم را ببینم...در دلم شمردم یک...دو....سه....به سه نرسیده بودم که شروع به دویدن کردم و از اتاق بیرون رفتم...راهرو خلوت شده بود پس مرید ها کجا بودند؟؟؟حتی چراغ ها هم خاموش بودند لعنتی ها کدوم گوری بودند؟؟؟از در اتاق جلسه به سرعت رد شدم در اتاق باز بود و کسی داخل نبود...ته راهرو یک جسم سیاه دودی شکل ایستاده بود بدون توقف راهم را کج کردم و به سمت مخالف دویدم اما قبل ازینکه بتوانم در جهت مخالف قرار بگیرم جسم سیاه رو به رویم ظاهر شد...از ترس روی زمین افتادم خودم را عقب کشیدم تا ازاو دور شوم...سعی کردم نگاهش نکنم اما آنقدر وخشتناک بود که امکانش نبود...موهایش خیس و کثیف و گل آلود بود همه را روی صورتش ریخته بود...از زیر موهایش چشم های زرد با رگه های قرمز دیده میشد...پوستش زیادی سفید بود و لخت لخت بود...از دیدن صحنه ای جلوی رویم بود نفسم بند آمده بود..قلبم داشت می ایستاد هیچ کاری نمیکرد و تکان نمیخورد خودم را بلاخره جمع و جور کردم و فرار کردم...نزدیک ترین اتاق اتاق جلسه بود خودم را داخل آن اتاق پرت کردم و در را بستم آنقدر ترسیده بودم که پشت میز گرد بزرگ پنهان شدم...نفس نفس میزدم و تمام بدنم میلرزید...گوشی که در گوشم بود را در آوردم هنوز داشتند صحبت میکردند!!این کوشی الکی بود...امشب اصلا جلسه ای تشکیل نشده بود...خدای من ما لو رفته بودیم؟؟؟محمدی کجا بود....یعنی متوجه نشده بود؟؟چیزی روی صورتم چکید...یک چیز لزج و تر....آب بود؟؟اتاق تاریک بود ولی از روی صورتم پاکش کردم و رو انگشتم نگاهش کردم یک لکه بود؟؟؟چند لکه دیگر هم روی صورتم چکید...چشم هایم را که تا آخرین حد گشاد شده بود را آرام به سمت بالا کشاندم...خدای من....این....تحمل این را نداشتم...نه...نفس نمیکشیدم مطمعن بودم...این محمدی بود که با سیم خار دار دارش زده بودند....سرش کج شده بود و از لب ها و چشم هایش خون میچکید...چشم هایم تا آخرین حد گشاد شده بودند و نفسم بالا نمی آمد...تمام بدنم بی حس شده بود و خیسی قطرات خون روی صورتم...قبل ازینکه نفسم بالا بیآید چشم هایم سیاهی رفت و از حال رفتم!!!
................................................................................​...............................

چشم هایم به آرامی باز شدند...می دانستم درحال حرکت هستیم اما چیزی نمی دیدم...سعی کردم تکان بخورم اما مرا بسته بودند و چشم هایم را هم همینطور...دهنم را همینطور....هیچ کاری نمی توانستم بکنم....چطور گیر افتاده بودم؟؟من یکی از نیروهایم را از دست داده بودم.با یاد آوری صحنه ای که دیده بودم چشم هایم پر از اشک شدند متوجه شدم که متوقف شدیم...دستی مرا کشید و بیرون آورد فضای باز را حس میکردم و جمعی از آدم ها نسیم باد را از روی چیزی که روی سرم کشیده بودند حس میکردم...کسی با لگد توی پایم زد و مرا خم کرد:زانو بزن!مجبور شدم زانو بزنم...صدای قدم هایی را میشنیدم جلو آمد و درست جلوی من ایستاد:فکر میکردم زرنگ تر ازین حرفا باشی!!
خودش بود رئیس بود این صدای او بود ادامه داد:یه شنود و یه جاسوس!!حقت بود میزاشتم که اون جن تورو هم تیکه تیکه کنه!!ولی خوب باید یکم حرف میزدی برامون درسته؟....برش دار!
چیزی که روی سرم بود را برداشتند چشم هایم را باز کردم هنوز کمی تار میدیدم فوری نگاهم را به صورت مردی که روبه رویم بود دادم....این هم یک شوک دیگر بود:تو....تو؟؟ب..بهزاد؟
ختدید و گفت:گفتم که مهمونی دعوتم!!
خشم در تمام بدنم پیچید واقعا چقدر احمق بودیم...رییس تمام مصیبت ها داخل گروه خودمان بود آنوقت من متوجه نشده بودم...حتی متوجه تشابه صدایشان هم شده بودم اما مگر ممکن بود؟؟گفتم حتما اشتباهی شده...من تمام اطلاعات را به او داده بودم و لو رفته بودیم....واقعا احمق بودم!!!
-چیه تعجب کردی؟؟؟توکه خعلییی زرنگ بودی؟؟پس چیشد؟؟
حتی نگاهش هم نمیکردم سرم را با نفرت پایین انداخته بودم....عوضی نفوذی بود...دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد:چی شده عزیزم ترسیدی؟؟آخی بمیرم!!
صورتم را کشیدم و دستش از صورتم رها شد گفتم:اون جن کار تو بود؟؟
خودش را کنار کشید:آره...میخواستم ببینم تویی که انقدر ادعا داری یه جن ببینی چکار میکنی!!!البته همون جن محمدی رو کشت!!ولی دلم نیومد تو بدون دیدن من بمیری!!دختر پررویی هستم....اوم خوشم میاد!!
داد کشیدم:احمق....مهدی و امین پیدات میکنن...میخوای چطوری مردن منو ماسمالی کنی؟؟؟سازمان پیدات میکنه!!
از چند مرد شنل پوشی که پشتش بودند مرد پیری جلو آمد دیو بود!! چیزی را در دست بهزاد گذاشت...این همان شنود نبود؟؟
شنود را جلو چشمم تکان داد:اونا هنوز دارن تو جلسه دنبال اطلاعات میگردن!!یه صدای ضبط شده براشون داره پخش میشه!!حتی نمیفهمن چطوری مردی...حتی جنازتم پیدا نمیکنن...راجع به سازمان هم قراره من جاتو بگیرم چند روز غیبت میزنه و یه نامه پیدا میکنن که با محمدی فرار کردی....بلاخره سابقه بدی داری یه زن هستی و که قبلا حامله شده....بچت کجاست راستی؟؟
درحالی که اشک هایم جاری شده بود جیغ کشیدم:اسم بچه منو نیار...اسم بچه منو نیار!!
سرش را تکان داد و نوچ نوچی کرد:تو مادر بدی بودی....بچت رو فروختی!حالا هم با یه مرد دیگه فرار کردی و....دستش را به حالت هواپیما پرواز داد!
با اشک نگاهش میکردم باورم نمیشد که این اتفاق افتاده باشد من به ته خط رسیده بودم گیم اور....بازی تمام شده بود من باخته بودم!!!من کشته میشدم!
بهزاد گفت:یه شانس بهت میدم که آروم بمیری و کمتر درد بکشی بهم بگو کی دیگه ازین ماجرا خبر داره؟؟جن دوقلو!!؟؟هوم؟؟
موهایم را کشید که صدای آخم در آمد....باتوام اطلاعات رو کجا فرستادی؟؟ حرف نمیزنی نه؟؟
مرا بخاطر همین زنده نگه داشته بودند میخواستند بفهمند که اطلاعاتی که داشتیم را کجا پنهان کرده بودیم...انگشت هایم را در دستانش گرفت و گفت:خوشکلی...هم خودت هم دستات ولی منو مجبور نکن خواهش میکنم ...
بانفرت نگاهش کردم و فقط نگاهش کردم اشاره کرد که گاز انبر را بیآورند...من نباید حرف میزدم به هیچ عنوان....من آدم پستی بودم بچه خودم را فروخته بودم...یک جن را کشته بودم و خونش را خورده بودم...مرگ محمدی تقصیر من بود...نه نباید تسلیم میشدم...گاز انبر را به سمت دستم آورد و انگشتم را به سمتش کشید...نه خدای من انگشتم را قطع میکرد...سعی کردم چشمم را از انگشتم بگیرم و نگاه نکنم سردی و تیزی گاز انبر را حس میکردم دستم را لمس میکرد شستش را بالا برد و ....بنگ....خون توی صورتم پاشیده شد...صدای شلیک گلوله....گلوله؟؟دستم رها شد و چند شلیک دیگر....نگاهم بهت زده به چشمهای باز بهزاد بود که روی زمین افتاده بود..یک سوراخ قرمز به اندازه یک سکه درست داخل سینه اش بود...کسی مرا بلند کرد...امین؟؟باورم نمیشد...مهدی باچند شنل پوش درگیر شد و با اسلحه توی سر یکی از آن ها زد...امین مرا دنبال خودش کشاند...مهدی به ما ملحق شد و با اخرین سرعت شروع به دویدن کردیم!!وقتی به جاده رسیدیدم و سوار ماشین شدیم وقت کردم که بپرسم چطور پیدایم کردند...مهدی گفت که دستگاه شنود یک رد یاب هم بوده...وقتی از ساختمان خارج شده متوجه ساختگی بودن ماجرا شدند و خودشان راه به من رساندند....
000000000000000000000000000000000000000000
حرف های فاطمه تمام شده بود و به جلو خیره شده بود...ازین کارها بلد نبودم دلداری دادن و ازین حرفها....من پسر مغرور و خودخواهی بودم و در زندگی ام کمتر به کسی محبت کرده بودم اما حالا همه چیز عوض شده بود من عوض شده بودم....سعی کردم آرام دستش را بگیرم با اولین اشکی که ریخت سرش را روی سینه ام گذاشتم و او شروع به گریه کردن کرد....حرفهایش درمورد بچه اش واقعا ناراحتم کرده بود موهای قهوه ای تلخش را نوازش کردم و گفتم:تو آدم خوبی هستی باور کن...اگه بچه اتو فروختی مجبور بودی...یه دختر هفده ساله بیشتر نبودی بدون هیچ پناهی بدون هیچ پولی هرکسی دیگه هم بود همینکارو میکرد باور کن....سرش را از روی سینه ام برداشت و به چشم هایم نگاه کرد:نه این کار من قابل جبران نیست...بچه من زنده بدنیا نیومد...یعنی اصلا بدنیا نیومد اونا قبل از 5 ماهگی جنین رو بیرون کشیدن اونا فقط جنین و میخواستن!
ابروهایم درهم گره خورد:جنین؟؟یه جنین مرده به چه دردشون میخورد؟؟
اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و گفت:جنین مرده غذای اوناست...غذای جن های پرورشی شونه!!
از تعجب و حیرت چشم هایم گرد شدند:یعنی بچه تورو دادن به یه جن تا بخوره؟؟
چندقطره اشک دیگر هم از چشمانش پایین افتاد و چشمانش را محکم روی هم فشار داد...پرسیدم:اونا جن هارو پرورش میدن؟؟مثل سگ ها؟؟جلوشون غذا میندازن؟
-درازاش بهم پول دادن...خدا منو لعنت کنه بهم گفتن برای کارهای آزمایشی اون جنین رو نیاز دارن من احمقم باورم شد ولی بعدش که فهمیدم...
دوباره هق زد و گریه اش شدت گرفت گفتم:اون جن الان کجاست؟؟
-من .....کشتمش و خونش رو خوردم!!
شانه هایش را گرفتم و گفتم:آخه چرا؟؟چطوری کشتیش؟؟؟برای چی خونشو خوردی؟؟
-من باید انتقاممو میگرفتم...باهرچی که دم دستم بود...دعا و آب و نمک با خون خودم!!وقتی که جن رو میکشی باید از خونش بخوری وگرنه زنده میمونه و جسمت رو تسخیر میکنه!
گفتم:برای همین تو ضد جن هستی؟میتونی اونارو حس کنی این از خونه اونه؟؟
سرش را تکان داد و گفت:من واقعا معذرت میخوام...میدونم حالا از من متنفری میدونم که آدم پستی هستم من...
با بوسه ای که روی لبهایش گذاشتم ساکت شد....گیج و مبهوت نگاهم کرد در چشم های قهوه ای اش که در آن لحظه همه چیز بودند اینبار لب هایم را طولانی به روی لبانش گذاشتم من میخواستمش...همین بود ما باید بقیه عمرمان را باهم سپری میکردیم این چیزی بود که اتفاق می افتاد نه عروسی نه حلقه ای...نه بازار رفتن هایی که قبلا داشتیم نه مادر و نه پدری فقط من امیر سعیدی و فاطمه.....ما ازدواج میکردیم و باهم دیگر کار میکردیم...شاید من هم وارد سازمان میشدم مثل خود فاطمه و مهدی.بچه دار میشدیم و...
با مشتی که توی کله ام خورد به طرفی پرت شدم یقه ام در دست کسی بود و توی صورتم مشت زد...رامین؟؟تا به خودم بیآیم مشت بعدی را هم توی صورتم زد فاطمه جیغ زد:ولش کن...ولش کن"دستش را برای مشت بعدی هم بالا برده بود ولی آرام گره دستش را شل کرد و مرا رها!از عصبانیت سرخ شده بود دستش را محکم روی صورتش کشید و گفت:فاطمه برات واقعا متاسفم....لیاقتت بیشتر از این نیست!این را گفت به سمت ماشین رفت فاطمه فوری دنبالش دوید و دستش را گرفت رامین دستش را با خشونت از دست فاطمه بیرو آورد:ولم کن....من از این دیونه خونه میرم خسته شدم حالا هم که همه چی درست شده هرکی بامن میاد سوار شه....
مهدی تازه بیدار شده بود و هاج و واج در درگاه ساختمان مارا نگاه میکرد:رامین صبر کن...پس حسام چی میشه؟؟
فاطمه داد زد:رامین؟؟
رامین داخل ماشین نشست و سیم های برق ماشین را بیرون آورد...سوییچ نداشت اما ماشین را با زدن دوسیم به هم روشن کرد..برای پیاده شدن ما مکثی کرد و بعد گازش را داد و رفت!!
رامین کنار فاطمه ایستاد:حالا چکار کنیم...دکتر هم تو اتاقش نیست...حسام هم که هنوز نیومده اینم ازین دیونه!!
خودم را کنار فاطمه رساندم:گفتی دکتر نیست؟؟
فاطمه هم متوجه شد نگاهش را از جاده گرفت و سرش را برگرداند سمت مهدی............
-آقای دکتر....
-دکتر کجا هستی؟؟
گفتم:غیبش زده مثل حسام...اینا اتفاقی نیستن!!
مهدی که چراغ قوه دستش بود و روی کنده درختی نشست:اینجا داره یه اتفاقایی میفته!!غیب شدن دونفر تصادفی نیست...
فاطمه گفت:بهتره برگردیم این موقع شب وسط جنگل خطرناکه...ممکنه جونوری چیزی بهمون حمله کنه!!
گفتم:کاش با رامین میرفتیم....اوضاع داره ترسناک میشه!!
................................................................................​.........................
ساعت سه صبح بود و ما سه نفر هنوز منتظر بودیم...هیچ خبری نبود فقط صدای جیرجیرک هایی که بیرون از اتاق بودند به گوش میرسید ماشینی هم دیگه درکار نبود فاطمه که در هر شرایطی خونسرد بود یکجورهایی هم از رفتن رامین خوشحال شدم باید میفهمید که دیگر فاطمه مال من است!ولی مهدی بدجوری عصابش خورد شده بود از استرس چندباری دستشویی رفت هربار هم که از دستشویی برمیگشت میگفت بوی خون می آید و حالش دارد بهم میخورد..من نگران بودم ولی اتفاقی که بین من و فاطمه افتاده بود حسابی خوشحالم کرده بود البته دست خودم نبود دستم را داخل جیبم بردم و دست بند را دوباره لمس کردم...همینطور که انگشتم را روی بند ظریفش میکشیدم یک باره چیزی به ذهنم خطور کرد....دستشویی بوی خون می داد؟؟؟دستبند؟؟؟مثل جن زده ها از جایم پریدم فاطمه گفت:چته؟؟
مهدی:چیشده؟؟
گفتم:چراغ قوه داری؟؟
مهدی با اشاره دست به جعبه ای اشاره کرد که روی پیشخوان بود سریع چراغ قوه را برداشتم و و امتحانش کردم چون هنوز هوا تاریک بود احتمال میدادم تاریک باشد...پرسیدم:فاظلاب اینجا شهری نیست درسته؟؟
مهدی با تعجب گفت:اینجا از شهر فاصله داره زیر ساختمون یه کانال آبه که فاظلاب هم از اونجا رد میشه آب خوردن هم جداگانه از همونجا میاد...موتورخونه و برق هم همونجاست...
خوبه ای گفتم و دست فاطمه را گرفتم و دنبال خودم کشاندم بلند گفتم:مهدی تو همینجا باش!!
باید از بیرون ساختمان راه ورود به کانال را پیدا میکردم...فاطمه هم که فهمیده بود دنبال چه میگردم راهش را نشانم داد یک در بود که بیرون از ساختمان روی زمین قرار داشت...پر از خاش وخاشاک و برگ و شاخه بود....درواقع یک در زیر زمینی مثل چاه فاظلاب های خیابان ها بود با این تفاوت که در بزرگی بود و راه ورود داشت..روی زمین نشستم و زور زدم تا بازش کنم هرچه کردم نتوانستم فکر میکنم زنگ زده بود یا همچین چیزی.
-برو کنار!!
فاطمه بود که با میله ای در دست بالای سر من ایستاده بود...قبل ازینکه ضربه مغزی بشوم خودم را کنار کشیدم فاطمه پاهایش را دوطرف در گذاشت و بافشار میله را لای در گذاشت باچند زور که زد در باز شد...چرا به فکر خودم نرسیده بود؟؟
گفت:بفرما باز شد...
بلند شدم که به سمت در بیایم که گفت:خل شدی؟؟اونجا برای چی میخوای بری؟؟
چراغ قوه را داخل انداختم زیادی تاریک بود!!فاصله زیادی از زمین داشت ولی برای ورود یک نردبان آهنی به دیوار وصل بود پشتم را کردم و درحالی که از نردبان پایین میرفتم گفتم:بیا حالا بعد بهت میگم!!
همینکه رسیدیم پایین متوجه سطح آب شدم...زیر این محل آب رد میشد...درواقع زیاد هم نبود اما حسابی بوی گند میداد و راکد بود پایم را روی زمین گذاشتم که شلپ صدا داد...تقریبا تا مچ پایم آب قرار داشت فاطمه موقع پایین آمدن پرید که شلپ بزرگی صدا دادچراغ قوه را درست جلوی راهمان انداختم...این یک راه خیلی طولانی بود...راستش خودم هم نمیدانستم دنبال چه میگردم اما مطمعن بودم که یک چیزی اینجاها پیدا میکنم...درواقع حالا مطمعن بودم که داخل دستشویی خون دیده بودم و این یک ربطی به فاظلاب داشت...بلاخره به یک سه راهی رسیدیم مثل خنگ ها به مسیر نگاه میکردم...سمت راستمان دو پله میخورد و کمی از آب بالا تر بود درواقع داخل این مسیر اصلا آبی وجود نداشت...مسیر دیگری هم که راهروی باریکی بود حسابی بوی گند میداد و مسیر دیگر هم نیز آب بیشتری وجود داشت و صدای آب از این قسمت شنیده میشد و بنظر می آید آب ازین قسمت می آید من که نمیدانستم کدام طرف تر برویم فاطمه اشاره به راه باریک تر کرد و گفت:فاظلاب اینطرفه!
ابروهایم بالارفت:قبلا اینجا اومدی؟؟
نیشخندی زد:نه باهوش...اینطرف که داره آب میاد معلومه مال آب شربه اینطرف هم که خشکه اهرم های برق هستن میدونی که نباید آب بشون برسه این سمتم که بوی گند میاد ضایعس که مال فاظلابه!!
در دلم گفتم خاک بر سرت امیر که هیچ چیز حالیت نیست!!یه سمتی که فاطمه گفته بود راه افتادم فاطمه هم با پوتین های قهوه ای اش آب را میشکافت و دنبالم می آمد به یک در خیلی داغون و زنگ زده رسیدیم با کمک فاطمه با هزار زور و زحمت بازش کردم....اوف چه بوی گندی!!
هر دو دماغمان را گرفته بودیم و راه میرفتیم هیچ چیز دیده نمیشد و تاریک تاریک بود فقط از یکی از لوله ها صدای آب شنیده میشد..فاطمه گفت:آب دستشویی و حمام از آب شرب جداست...


قسمت10(اخرین قسمت)
یعنی یکی ازین لوله ها آب تمیز میبره و یکی دیگه آب کثیف بهتره که نخوای به سمت اون گه و گندا بریم که من نمیام!!
گفتم:نه من دنبال اون جایی هستم که آب دستشویی ازش میگذره...دنبال یه چیزی ام...میدونی؟؟
اخم کرد و ایستاد...اینجا اب بیشتر شده بود یعنی تا کمی پایین تر از کمر:نه نمیدونم...فقط حدس میزنم میزان برق شوک زیادی بوده!!
خندیدم و گفتم:اگه اینطوری بود که نمی بوسیمت!!!
فکر کنم خجالت کشید چون دیگر چیزی نگفت درست بود که فاطمه گذشته خوبی نداشته ولی از رفتاری که با بقیه داشت میشد فهمید که شخصیت قوی و خوبی دارد همینکه احساساتش را مخفی نگه میداشت مرا بیشتر به خودش متمایل میکرد...
-اونجا....صدای اب ازونجا میاد!!اما انگار یه چیزی بهش گیر کرده!!گوش کن!!
سرم را تکان دادم راستش هیچ چیزی متوجه نشده بودم فاطمه جلوتر میرفت و با اینکه تاریک بود متوجه رنگ غیرطبیعی آب شدم و سرجایم ایستادم نور را انداختم داخل آب و با دقت نگاهش کردم...فاطمه جلوتر رفته بود و من هنوز داشتم به رنک آب دقت میکردم راستش زیادی تاریک بود و زوم کرده بودم داخل آب که ناگهان صدای جیغ فاطمه آمد!!
................................................................................​.....................................
سریعا خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم خداراشکر که اتفاقی نیفتاده بود اما با صحنه ی وحشتناکی مواجه شده بودیم که تقریبا حدسش را میزدم اما نه اینقدر فجیع...حدس زدم که فاطمه شوکه شده باشد دستش را محکم تر کشیدم تا از حالت شوک بیرون بیآید..خودش را حرکت داد و بدون اینکه چیزی بگوید از صحنه دور شدم چه افتضاحی شده بود بااینکه آب در جریان بود هنوز رنگ قرمز را میشد دید...حالا دلیل خونی که در فاضلاب دیده بودم را فهمیدم پس من توهم نزده بودم...این ماجرا تمام نشده بود هنوز....من مطمعن بودم جن از بین نرفته است و فقط از بدن من خارج شده است و حالا برای انتقام هرکاری میکرد...با نوک انگشتم به پوست رنگ پریده و سفید حسام دست زدم آنقدر یخ بود که انگار یخچالی چیزی است...این افتضاح البته که بخاطر من بود هرچند تقصیری نداشتم ولی باعث کشته شدن دیگران شده بودم...واقعا افتضاح بود خودم را کنار کشیدم تا وضعیت را به سنجم نمیدانم نظر فاطمه چه بود اما حالا میدانستم دکتر در خطر است و هرچه سریع تر باید نجاتش بدم نگاهم به صورت فاطمه افتاد به من خیره شده بود...باورم نمیشد چرا اینطور نگاهم میکرد؟؟؟چرا چاقویش را به سمت من گرفته بود؟؟؟پوستش به سفیدی میزد و چشم هایش نم دار و وحشت زده بود با حیرت به چاقویی که سمت من گرفته شده بود چشم دوختم:باور کن کار من...
داد کشید:"خفه شو..."همانطور که از پشت عقب عقب میرفت داد کشید:جلو بیای خودم میکشمت!!
سرجایم میخکوب شده بودم حق داشت که اینطور رفتار کند اما حالا میدانستم که همه در خطر هستیم و دیگر جن از بدن من خارج شده است.....قدمی به جلو رفتم تا اورا متقاعد کنم...به محض اینکه قدم ار قدم برداشتم سنگ بزرگی به طرفم پرتاب کرد....سنگ دقیقا به سرم برخورد کرد و از درد خم شد و دستم را روی سرم گذاشتم صدای شلپ شلپ آب نشانی از دویدن فاطمه و حاکی از فرار او داشت...سرم آنقدر درد گرفته بود که حس میکردم ضربه مغزی شدم همانجا نشسته بودم و سرم را ماساژ میدادم مطمعن بودم کمی هم خون آمده است نفس عمیقی کشیدم فکر کردم که واقعا نباید این کار را میکرد من که دو روز تمام بود مرتب با خود فاطمه بودم چطور این میتوانست کار من باشد بعدش هم آنقدر احمق نبودم که خودم خودم را لو بدم...حتی اگر هنوز جن در بدنم بود لو نمیدادم در همین فکر ها بودم که صدای فریادی بلند شد...باتمام سردردی که داشتم یک مرتبه ازجایم بلند شدم همه جا را تار میدیدم ولی باید کاری میکردم اینطور نمیشد به سمت خروجی دویدم البته چندبار تلو تلو خوردم ولی به خودم مسلط شدم همینکه به سه راهی رسیدم دستپاچه شدم یادم نمی آمد که باید از کدام راه بروم وقت فکر کردن نبود تصمیم گرفتم مستقیم بروم راهرو خشک بود ولی توجهی نکردم در آن لحظه تنها چیزی که برایم مهم بود فاطمه بود میترسیدم از چیزی که نباید میشد از اینکه همه چیز خراب شودم ازینکه دیگر نتوانم....افکار منفی ام را پس زدم و وارد در ورودی شدم همینکه در وارد شدم نور قرمز رنگی از داخل چشمم را زد مطمعن شدم که اشتباه امدم خواستم برگردم که دیدم در پشت سرم بسته شده است و هیچ دستگیره ای ندارد انگشتهایم را لای در گذاشتم تا بازش کنم اما هرچه زور زدم باز نشد...باید با اهرمی چیزی بازش میکردم...اینجا حتما یک چیزی برای این در پیدا میکردم...راهم را به سمت نور قرمز رنگ کج کردم تا چیزی پیدا کنم همینکه چشمم به موتورهای روشن و دستگاه های ردیف ردیف شده افتاده متوجه شدم وارد موتورخانه شدم...به سمت انتهای اتاق حرکت کردم که چیزی مچ پایم را گرفت و روی زمین مرا کشاند...شروع کردم به داد و فریاد کردن کمرم روی زمین کشیده و سابیده میشد یک نفر داشت مرا روی زمین میکشاند...نگاهم را به پایین پایم سوق دادم که ناگهان حرکت متوقف شد نفسم به شمارش افتاده بود قبل ازینکه بترسم شوکه شده بودم انگار موقعیتم راگم کرده بودم فورا به خودم مسلط شدم و روی پایم ایستادم کمرم و بدنم درد میکرد احساس میکردم کسی پشت سرم قایم شده حضورش را حس میکردم اما میدانستم که از دیدنش عاجز هستم از گوشه چشم نگاهی انداختم.انعکاس نور قرمز روی جسمی فلزی توجهم را جلب کرد دستم را دورش محکم کردم و با یک حرکت ناگهانی به سمت عقب چرخیدم و محکم ضربه زدم چند ضربه چرخشی و محکم پشت سرهم...چیزی نمیدیدم اما احساس آرامش کردم حس میکردم به او آسیب رساندم نفسم گرفته بود خم شده بودم روی زانو و نفس تازه میکردم فکر میکردم که احتمالا کارش را ساختم یا ضربه فنی اش کردم که ناگهان در خود به خود باز شد پوزخندی زدم و کشان کشان به سمت در رفتم.
................................................................................​...................................
خودم را به راه پله رساندم و فورا از آن جهنم لعنتی بیرون زدم به سمت ساختمان اصلی دویدم.از داخل ساختمان هیچ صدایی نمی آمد و سکوت همه جا را پر کرده بود...استرس زیادی که داشتم به دستها و قلبم وارد میشد ترس ازینکه همه چیز تمام شده باشد و دیر شده باشد نفسم را کند کرده بود...در ورودی کاملا باز بود با قدم هایی اهسته وارد سالن شدم انقدر سکوت شدید بود که صدای پاهای خودم از هر صدایی بلندتر بود چراغ پذیرش نوسان داشت و نیم سوز بود و مهتابی وارونه و کج شده بود همه جا بهم ریخته بود و دیوار کمی داغون شده بود...همین صحنه ترس را به وجودم تزریق میکرد اصلا من در عمرم ادم با دل و جرأتی نبودم اما الان وقتش نبود که به خودم فکر کنم...فاطمه در خطر بود و مطمعننا مهدی هم همینطور....کمی که به راهرو دقت کردم متوجه رد خونی روی زمین شدم....انگار جسمی را روی زمین کشیده بودند با قدم هایی نرم رد خون را دنبال کردم خون تا در اتاق خودم ادامه داشت...در اتاقم نیمه بسته بود و فقط لای در باز بود...نفسم را حبس کردم و چشم هایم را بستم انگشتم را سمت در بردم در دلم شمردم...یک....دو....س"با تماس دستی مثل یک فنر صد و هشتاد درجه به پشت برگشتم و حالت تهاجمی گرفتم با دیدن دستی که روی شانه ام بود نزدیک بود سکته کنم...اما همینکه چشمم به صورت سفید شده مهدی افتاد نفس راحتی کشیدم...از بازوی چپ مهدی قطره های خون میچکید و لباسش را خونی کرده بود با حیرت به او نگاه کردم که چشم هایش را بست و حالت افتادن گرفت...فوری دستم را زیر بغلش بردم و نگهش داشتم.چشم هایش را باز کرد و لبخند زد:جن هنوز زندس اینجاست!!
تکه ای از لباس خودم را پاره کردم و زخمش را بستم باید کمکش میکردم تا کمی بهتر شود گفتم:فاطمه کجاست مهدی؟؟
سرش را به معنای نمیدانم تکان داد کمی که حالش جا امد به کمک من بلند شد و گفت:دکتر و حسام حتما مردن...فکر نکنم دیگه بشه کاریش کرد!!
نم اشک را از چشم هایم زدودم و گفتم:راستش ما حسامو پیدا کردیم.....
با امید به صورتم خیره شد که سرم را تکان داد و از زنده بودن حسام نا امیدش کردم...دوقطره اشک از چشم هایش چکید و گفت:باید فاطمه رو پیدا کنیم...هرجور شده باید نجاتش بدی...
صدای جیغ بلندی که از طبقه بالای ساختمان آمد حرفش را نیمه تمام گذاشت هردو به سمت پله ها دیویدم....مطمعننا طبقه بالا اصلا برق نداشت و از وقتی که انجا بودیم هیچ کدام طبقه بالا نرفته بودیم...مهدی داد زد:فاطمه کجایی؟؟
غریزه ام وادارم کرد که دستم را به علامت هیس به سمتش بگیرم...احتمالا فاطمه جایی پنهان شده بود ترجیح دادم بی صدا باشیم.مهدی موبایلش را در آورد شارژش رو به اتمام بود اما به عنوان کورسویی به کار می آمد وارد راهرو شدیم و به حالتی زمزمه وار فاطمه را صدا زدیم....به انتهای راهرو رسیده بودیم و دیگر داشتیم نا امید میشدیم که ناگهان صدای فاطمه را شنیدیم:من اینجام"نگاهم به سمت اتاقی رفت در همین لحظه شارژ موبایل مهدی تمام شد و همه جا تاریک شد متوجه افتادن مهدی روی زمین شدم همینکه خواستم کاری صدای دیگری امد مهدی را نمیتوانستم پیدا کنم صدای داد و فریادش می آمد اما هیچ چیزی دیده نمیشد حس کردم چیزی توی سرم خورد و من هم افتادم...احتمالا سرم امشب با اینهمه ضربه ای که خورده بود شکسته بود..صدای اه و ناله مهدی قطع شده بود و قطره های خون روی صورتم میچکید سرم را بلند کردم و صورتم سفید و بی جان مهدی جلوی چشمم ظاهر شد تمام بدنش زخمی و خونی بود چشم هایش کاملا باز بودند احتمالا کار همه ما ساخته بود و تک تک کشته میشدیم...صدای خش خش وحشتناکی از پشت سرم به گوش میرسید احتمالا حالا نوبت من بود که کارم را بسازد قبل ازینکه نا امید شوم دست لطیف و نرمی دستم را گرفت.
................................................................................​...
همینکه متوجه حضور فاطمه در کنارم شدم معتل نکردم با تمام قدرتی که درهمه زندگی ام از خودم سراغ داشتم از جایم بلند شدم و دستش را محکم گرفتم هردو بدون اینکه لحظه ای تعلل کنیم به سمت راه پله ها دویدیم...زیادی تاریک بود ولی با این وجود چشممان به تاریکی عادت کرده بود هردو مثل باد میدویدیم....شاید دیگر مهم نبود که مهدی مرده است....شاید دیگر مهم نبود که حسام دکتر و مامان و بابا و همه کسانی که میشناختم مرده اند....فقط برایم یک چیز مهم بود زنده بودن فاطمه!همین برایم کافی بود...همین که از ساختمان خارج شدیم نگاهی با وحشت به هم دیگر انداختیم...لباس های فاطمه پاره شده بودند و کمی سرش زخمی شده بود...موهایش آشفته شده بود و تمام تنش میلرزید آهسته گفت:منو ببخش کار تو نبود!
بغلش کردم و گفتم:همه اینا تقصیر منه...بهت قول میدم نجاتت بدم...قسم میخورم که نزارم تو هم بمیری...
خودش را از من جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد نگاهی جدی به ساختمان انداخت و گفت:مهدی مرده....حسام و دکتر هم همینطور...باید ازینجا فرار کنیم...به سمت جنگل می دیویم فهمیدی؟؟؟
سرم را تکان دادم و دستش را به دنبال خودم کشاندم....سپیده زده بود و صدای پاهای ما روی زمین گلی و پر از سنگ سکوت جنگل را به هم زده بود من و فاطمه هردو میدانستیم که اینجا ته خط است...کیلومتر ها از جاده فاصله داشتیم بدون هیچ آب و غذا و تجهیزاتی بلاخره ایستادیم و توقف کردیم فاطمه تکیه اش را به درختی داد و گفت:فکر نمیکنم فایده ای داشته باشه...بلاخره پیدامون میکنه...فقط امیدم به رامینه ....خدا کنه اونو پیدا نکرده باشه!!
دست کشیدم روی سرم و گفتم:لعنتی...لعنتی باید از بین میبردیمش...این دیگه چجور جونوریه؟؟؟همش تقصیر منه...اگه من میمردم اینهمه آدم بدبخت نمیشدن!
فاطمه به سمتم آمد و دستم را گرفت:باور کن مقصر نیستی !!
در نی نی چشمانش برق اشک دیده میشد طوری لبخند میزد انگار این آخر بازی بود...گیم اور!!افکارم را از سرم بیرون راندم و گفتم:لطفا الکی دل داریم نده!
-باور کن تو هیچ تقصیری نداشتی...هرکسی جای تو بود با اون کاری که من کردم دنبالم نمی اومد...اصلا فکر نمیکردم یه پسری مثل تو انقدر عوض بشه!!
حرفایش بنظرم عجیب آمد!!پسری مثل من؟؟گفتم:منظورت چیه؟مگه من چطوری بودم؟؟
خندید:یه آدم خودخواه و مغرور...وقتی رفتاراتو با سپیده می دیدم حالم ازت بهم میخورد!!
تعجبی که تمام صورتم را فرا گرفته بود باعث شد ترس از وجودم رخت ببندد:سپیده؟؟مگه تو میدونستی من چطوری با سپیده بودم؟؟
ابروهایش را کج کرد و گفت:ولش کن فقط بهت میخوام بگم تو انتخاب شده هستی...هیچ حق انتخابی نداشتی و هیچ چیزم تقصیر تو نیست...
دهانم را باز کردم که سوال دیگری از او بپرسم که چیزی پشت سرش توجهم را جلب کرد چشم هایم مسخ شده و خیره به جنگل بود...فاطمه که متوجه شد به پشت سرش برگشت:چی رو داری نگاه میکنی؟؟اوهوی...حواست کجاس؟؟
چیزی که میدیدم باعث شد توجهی به او نکنم و چند قدم به جلو بروم تا واضح تر ببینمش!!!درست جلوی من ایستاده بود...یک فرد سیاه پوش بود که کلاه سوییشرتش را روی صورتش را انداخته بود...یک پسر هم قد و هیکل من...صدایش زدم:آهای پسر با توام؟؟حتی سرش را بالا نیاورد و هیچ حرکتی نکرد...هیچ جوابی به من نداد.
فاطمه گفت:باکی داری حرف میزنی؟؟
متوجه شدم فاطمه پسر را نمیبیند...نگاهی به لباس هایم انداختم یک لباس چهارخانه آبی پوشیده بودم و پاره و خون آلود بود و یک شلوار مشکی...سرم را بلند کردم که همزمان با من همان پسر هم سرش را بلند کرد....با دیدن صورتش رنگ از صورتم پریده...باورم نمیشد این خود من بودم؟؟؟یاد تصویر داخل اینه افتادم...این من بودم صورتش رنگ پریده بود و برای یک لحظه لباس هایش محو شدند و همان لباس آبی رنگ و شلواری که تن من بود را توی تنش دیدم...نفسم به شمارش افتاده بود باچشم هایش زل زده بود به من!!آب دهنم را به سختی قورت دادم و بلند داد زدم:فرار کن!!
با گفتن این حرف من و فاطمه مثل فشفه از جا پریدیم و با تمام توان می دویدیم فاطمه جلوتر از من می دیوید و من حتی پشت سرم را هم نگاه نمیکردم...داد کشیدم:فاطمه بدو...ترو خدا بدو!!
متوجه صدایی از اطراف شدم...سرم را برای یک لحظه برگرداندم اما قبل ازینکه چیزی ببینم همه جا سیاه و تاریک شد!!همه دنیا دور سرم چرخید و با احساس درد شدیدی توی سرم روی زمین افتادم....بوی گل و خاک داخل دماغم پیچید و صدای جیغ فاطمه در سرم چرخ میخورد...صدای جیغ سپیده و پوزخندی که داخل آینه داشتم...پوزخندی که انگار داشت مرا سال ها مسخره میکرد...حرف های فاطمه که میگفت تقصیر تو نبود...نبود...مامان که دستش را میکشید روی سرم و میگفت:دوستات رفتن بهشت!!
دوستام رفتن بهشت؟؟بهشت کجا بود؟؟بهشت من فاطمه بود نبود؟؟؟من امیر سعیدی اعتراف میکنم که یک ترسو و بزدل بودم ولی خدایا خواهش میکنم مرا بکش بجای او...نه امیر این داستان عشقی نبود بود؟؟این ماجرا فیلم های ماهواره نبود که همه آخرش زنده بمانیم....همه بخاطر من مرده بودند و من باعث و بانی مرگ همه شده بودم...من تمام سعی و تلاشم را نکرده بودم کرده بودم؟؟؟قطرات باران روی صورتم سر میخورد و روی لب هایم حسشان میکردم...چشم هایم را به ارامی باز کردم!!هه عجیب بود اینجا همان جنگل بود...یعنی من هنوز زنده بودم؟؟از جایم به سرعت بلند شدم...هوا روشن شده بود و زمین پر از گل بود..فاطمه کجا بود یعنی؟؟هیچکس جز من و کلاغ های ان اطراف نبودند...داد کشیدم:فاطمه؟؟فاطمه؟؟
صدایی نیامد...نگاهم به زمین افتاد که رد پایی گلی در روی ان دیده میشد....دو رد پا..رد پا را دنبال کردچند قدم آن طرف تر قطره های خون روی زمین به همراه رد پا توجهم را جلب کرد...خودش بود فاطمه...به سمتش دویدم...روی زمین افتاده بود ولی قفسه سینه اش بالا و پایین میرفت...زنده بود..سرش را بلند کردم و صدایش زدم...متوجه کارد چاقویی داخل شکمش شدم و چشم هایم سیاهی رفت دستم را به سمت چاقو بردم که درش بیآورم که فاطمه تکانی خورد و دستم را گرفت:اینکارو نکن...من دارم میمیرم!!
اشگ هایم پایین ریختند و صورتش را بوسیدم:اینو نگو...من نجاتت میدم!!
با هن و هن جوابم را داد:گوش کن....م ..ن....باید....یچیز زی بهت بگم!!زیاد....وقت نداریم!
گوشم را به لب هایش نزدیک کردم تا حرفش را بشنوم!!بعد از چند دقیقه چشم هایش بسته شد و نفسش قطع شد!!قفسه سینه اش دیگر بالا نیآمد...به همین راحتی!!به همین راحتی؟؟؟خندیدم...بلند خندیدم...فاطمه مرده بود...تمام شده بود...همین؟؟؟همه مرده بودند همه جز من!!داد کشیدم:نههههه....و سرم را روی تنش گذاشتم و زار زار گریه کردم!!
................................................................................​............................
به سمت ساختمان حرکت کردم باران قطع شده بود و دست های من مشت بودند....تمام تنم گلی و خیس خون بودند و من پر از انتقام و کینه....امروز تمامش میکردم...امروز!!
با قدم هایی محکم به سمت ساختمان قدم برداشتم...داخل ساختمان به هم ریخته بود و قطره های خون در وسط راهرو دیده میشد...یاد دیشب افتادم...اما دیگر نه میترسیدم و نه چیزی برای از دست دادن داشتم....جلو رفتم و داد کشیدم:بیا بیرون عوضی...پست فطرت بیا بیرون...
صدایی نیامد...ترسوی بزدل...خودش را قایم کرده بود دوباره داد زدم:خودت بیا بیرون تا پیدات نکردم!!
صدایی به گوشم خورد از پله ها می امد:میدونستم که زیاد باهوش نیستی...
پوزخند زدم و گفتم:این دیگه آخر بازیه!!
از پله ها پایین آمد و گفت:این بازی آخری نداره احمق!!واقعا خنگی!!وقتی حمیدرضا جریانتو بهم گفت تصمیم گرفتم به انجمن تحویلت بدم ولی بعدش وقتی شخصا خودم با ساخور ملاقات کردم متوجه شدم خودم میتونم صدتا انجمنو اداره کنم!!
چهره مضلوم فاطمه جلوی صورتم آمد...آخرین حرف هایش!!!اخرین حرفها....
-گوش کن....کار د..کتر بود..جن هنوز توی...بدنته هیچوقت...نمیره...اون تا وقتی زنده ای زندست...دکتر تمام مدت....بازیمون داد...مهدی و حسامو اون کشت...اون چاقو رو به من زد...داستانی که برات گفتم یادت نر...ه....دوست دارم!!
به سمت دکتر یورش بردم و چند مشت حواله مردک کردم:داد کشیدم تو بامن طرف بودی بامن...چرا بقیه رو کشتی؟؟
خون داخل دهنش را تف کرد و خندید:بهت حق میدم عصبانی بشی...بلاخره فاطمه و تو...میدونی که؟؟
یک مشت دیگر توی دهانش کوبیدم و روی زمین انداختمش یک لگد دیگر نثارش کردم:همه چیز زیر سر تو بود ...اون جن فقط باهات همکاری میکرد...بدبخت اون ازت استفاده کرد...فقط همین!!
عینکش که شکسته بود را به سمتی پرت کرد و گفت:چند سال دیگه که قدرتش کامل شد من به اوج میرسم ....من مشاور ساخور میشم....میدونی قدرت من از رییس جمهور امریکا هم بیشتر میشه!!
از حرفهایش متعجب شدم و خودم را کنار کشیدم...بلند شد و ایستاد:باور کن توهم به جایی میرسی که همه آرزوشو دارن...تمام بچه هایی که انتخاب شدن تاساخور تسخیرشون کنه قابلیت نداشت و زود میمردن...دوستاتو که یادت هست...مردن ولی تو از بین اینهمه آدم فقط تو زنده موندی...وقتی ساخور باهام ارتباط برقرار کرد ازش خواهش کردم که بدن منو هم تسخیر کنه اما قبول نکرد...خیلی بهت حسودیم شد...نمیدونم چی داری که انقدر مقاومی!!
داشتم به این نتیجه میرسیدم که مردک واقعا روانی است ادامه داد:من در سلول اون یارو پیری رو باز گذاشتم تا بیاد سمت تو...اون یکی رو هم خودم کشتم تا خطرناک ترجلوه کنی...بعد از جن گیری هایی که انجام داده بودیم خیلی عوض شده بودی...دیگه امیر سابق نبودی....روحت قوی شده بود و نمیزاشت ساخور کارشو انجام بده...بعدش فهمیدم همش زیر سر فاطمس...اون تورو تغییرت داده بود....مجبور شدم باور کن مجبورم کردی که همشون و بکشم...قرار بود فاطمه فرار کنه حتی تو زیر زمین ساخور سرگرمت کرد تا من اون بیرون فراریش بدم اما توی احمق کارو خراب کردی!!
دلم میخواست لهش کنم...تمام مدت داخل جنگل...در موتور خانه...ساخور داخل بدن خودم بود و من متوجه نشده بودم!!فاطمه من به دست یک روانی تمام عیار کشته شده بود!!
دکتر خندید و گفت:حالا فقط ما موندیم و ساخور...
من هم خندیدم و جسم که در دستم بود را محکم در بدنش فرو کردم...چشم هایش گشاد و باز شد و نفسش برید گفتم:نه فقط من و ساخور موندیم"و سپس چاقو را بیرون درآوردم...روی زمین افتاد...روانی احمق حالا ساخور کجا بود که نجاتت بدهد؟؟
بعضی وقت ها آدم از خودش میپرسد که اختیاری هم درکار هست یا تمام اتفاقات زندگی فقط یک پازل از قبل آماده شده است؟؟من انتخاب شده بودم...حالا منظور فاطمه را میفهمیدم...قصدش از زنزدیک شدن به من....از داستانی که برایم گفته بود...جن های دوقلو...من در سی سه سالگی به طورکامل تسخیر میشدم و هیچ اختیارو حق انتخابی در کار نبود...ساخور ضعیف شده بود به همین خاطر از دکتر کمک گرفته بود...درواقع روح من بود که قوی شده بود...ماجرای زندگی من تغییر ناپذیر است چیزی است که خودم انتخاب نکردم...چیزی است که برایم مقید شده بود شاید من این را شروع نکرده باشم ولی خودم میخواهم تمامش کنم...من از سال ها پیش تحت نظر و مراقبت بودم...درواقع من یک موش آزمایشگاهی کودن احمق بودم که در آزمایشگاه جهش ژنتیکی کردم و باهوش تر شدم...دلم میخواست یکجور دیگری تمام میشد مثلا من و فاطمه باهم در خانه ای که آرزویش را داشتیم...با یک بچه زندگی میکردیم....بدون هیچ جن و پری یا قصه دیگری...شاید اگر من زودتر متوجه نقشه های دکتر میشدم این اتفاقات نمی افتاد...ولی گذشته گذشته است...جن دوقلو ساخور بود که در من حلول کرده بود...نمیدانم این نوشته هارا چه کسی پیدا میکند...رامین که احتمالا زنده مانده و پس از ما رییس انجمن ضد ماورایی میشود؟؟یا یک غریبه...بهرحال بعد از مرگ من این دفتر بسته میشود به همین خاطر باید کسی را از حقایق آگاه میکردم...حتی اگر اتفاقات یک پازل باشد من این پازل را خراب میکنم!!
دفتری که دستم بود را بستم...خودکاری که از پذیرش برداشته بودم عمرش را کرده بود و به زحمت جملات آخری را مینوشت...داشتم به حرف مادرم فکر میکردم بهشت!؟؟
جایی که فاطمه و مامان و بابا و دوستانم آنجا بودند...دوباره یاد فاطمه افتادم:این جن تا وقتی زنده ای زندست!!
دیگر تعلل نکردم...قرص برنجی که پیدا کرده بودم را بایک آب پایین فرستادم و روی تخت دراز کشیدم...هنوز هم نفهمیدم که چه کسی هستم..کاش کسی این دفتر راپیدا میکرد کاش کسی حقیقت را میفهمید....چشم هایم را بستم و چهره سپیده فاطمه و مامان و بابا را تصور کردم...فاطمه دارم می آیم...و چشم های من و ساخور برای همیشه بسته شد!!
پایان


آدرس پیج اینستا eli.khas

عجب داستانی گذاشتی
هیجان انگیز
پاسخ
#24
تو هرچی بذاری عالیه خوندن نمیخواد Wink
ولی چون خلاصه وار خوندم خوب بود
مرسی عزیزم
♜⇦بــــَرا دو , ســـِه دقــــه لـــــاس ، بــــِه هر کـــِســـی نــــَگو عشقم⇨♜

✔◀✘عشق حرمت داره !✘▶✔
پاسخ
#25
(16-09-2019، 17:19)Rastiiin نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
تو هرچی بذاری عالیه خوندن نمیخواد Wink  
ولی چون خلاصه وار خوندم خوب بود
مرسی عزیزم

خلاصه وار ؟؟؟این همه قسمت؟؟؟تو چند ساعت؟؟؟؟؟؟؟؟ Sad
پاسخ
#26
عزیزم اینجا نه یه جایه دیگ خونده بودم!!
♜⇦بــــَرا دو , ســـِه دقــــه لـــــاس ، بــــِه هر کـــِســـی نــــَگو عشقم⇨♜

✔◀✘عشق حرمت داره !✘▶✔
پاسخ
آگهی
#27
واسه من که زیاد ترسناک نیس من از این ترسناکترشم خوندم
پاسخ
#28
Heart 
مان خوبی بود

ممنون
پاسخ
#29
اینو قبلا خونده بودم..خیلی جالب بود..
با سپاس
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a
#30
این رمان محشره Heart

سلام تازه واردم میشع بدونم اینجا چجور جاییع؟
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان