نظرسنجی: ادامه رمان رو براتون بزاريم انه؟
بله مرسي
خير خوشم نيومد
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.82
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها

#1
مهسا با كلافگي از جاي خود بلند شد و گفت=
-دوباره ...دوباره شكست خورديم بازم هيچي نيومد
نازنين رو به خواهر دوقولويش نفس كرد و گفت=
-نفس اجي...مطمعني كامل انجامش دادي؟
نفس كه بعد از تمام دفعاتي كه احضاره جن ميكردند سردرد بدي به سراغش مي امد سرش را با دست فشرد و گفت=
-اره همه ي مراحل مو به مو انجام شد
مهياس كه اوضاع دختر هارا اشفته ميديد با صداي پر انرژي گفت=
-بسه ديگه دپرس نباشيد ماكه تو اين پنج سال تسليم نشديم ايشالله يه روش بهتر پيدا ميكنيم حالا پاشيد كه ناهاري پختم كه حالتون جا بياد
نازنين با خنده گفت=
-منكه ميدونم تو مارو راهي بيمارستان نكني مهياس نيستي
نفس لبخندي زد و گفت=
-ول كن اينارو مهياس جونم برو بيار همه غذات واسه خودم
نازنين اخم كرد و گفت=
-نفسسس...ببند لطفا خانوم خود شيرين....منم ميخوام غذاي مهياس جونمو
مهسا با حالت زاري گفت=
- اها من اين وسط بد شدم پس اره؟؟؟؟
هر 4نفر با شوخي و خنده به سمت ميز غذا خوري رفتند و مشغول خوردن غذا شدند
بعد از خوردن ناهار در پذيرايي نشسته و مشغول صحبت در مورد موضوع و بحث مورد علاقه شان يعني اجنه بودند
نفس=بچه ها من كه ديگه مخم نميكشه بايد دنبال يه روش مطمعن تر باشيم
مهسا با بد خلقي گفت=
-چي ميگي نفس اخه از كجا پيدا كنم برات روش مطمعن رو؟
نازنين رو به مهسا غريد=
- كسي ام نگفت تو برامون پيدا كنيش
مهسا پشت چشمي نازك كرد و گفت=
- خب توام كم طرف قل ديگت رو بگير
نفس با لودگي گفت=
-بسه بسه خوش ندارم پام وسط دعواي شما باز شه
نازنين با خنده گفت=
- خاككك بر سرت نفس خنگي خدايي
مهياس كه تا ان موقع در فكر فرو رفته و ساكت نشسته بود گفت=
-بچه ها من اونروز داشتم با يكي از دختراي دانشگاهمون درمورد جن و ارواح حرف ميزدم كه گفت ما توي محلمون يه خونه متروكه داريم كه كسي جرات نداره طرفش بره و قديمياي اون محل ميگن چند نفر توي اون خونه مردن و بعضي شبا هم صدا هاي ترسناكي از اون خونه مياد
نفس از جايش پريد و گفت=
-كي؟؟؟؟اون دختره رو كجا ديديش؟
مهسا دست به سينه نشست و گفت=
-توهم ميزده دختره بابا باور نكنيد اين داستانارو
مهياس سرش را به زير انداخت و گفت=
-خودم باهاش حرف ميزنم ببينم ميتونم ازش بيشتر حرف بكشم يا نه
نازنين متفكر گفت=
-به نظرم اگه اين خونه اينطور كه ميگه باشه پس صددرصد اگه احضار كنيم جن ميبينيم
مهياس از جايش بلند شد و گفت=
-امروز ساعت 4تا7كلاس داريم اگه ديدمش ازش ميپرسم حالاهم پاشيد اماده شيم
مهسا دويد به طرف اتاق خوابشان و گفت=
-اله اله بدوييد بريم خوشگل كنيم شوهل طور كنيم
خترا خنديدند و به طرف اتاق رفتند تا اماده شوند در بين دخترا مهسا دختر شر و شيطوني بود اما نازنين دختري منطقي بود اكثرا تصميم هاي مهم را ميگرفت نفس هم دختري جاع و نترسي بود كه در جلسات احضارشان نقش اول بود و در اخر مهياس دختري مغرور ارام اما مهرباني بود.
رشته هر چهار نفر حقوق بود و هم سن بودند
بعد از اينكه دختر ها اماده شدند در ماشين مهسا نشسته و به سمت دانشگاه رفتندو بعد از پارك ماشين در پاركينگ دانشگاه به طرف كلاس رفته و اخر كلاس نشستند و مشغول صحبت شدند كه در كلاس باز شد و چهار پسر قد بلند و جذاب وارد كلاس شدند همه با تعجب به انها نگاه ميكردند زيارا كسي انهارا نميشناخت
نازي به دختر ها فت=
-نگاه نكنيد بابا حالا فكر ميكنن چه خبره
نفس هم در تايد حرف نازنين گفت=
-اره باو از اينا خوشگل تراشون دنبالمونن
در همان لحظه استاد وارد كلاس شد و بعد از سلام و احوال پرسي با دانشججوها گفت=
-انگار دانشجوي جديد داريم درسته؟
يكي از ان 4پسر از جايش برخاست و گفت=
-بله ما از مشهد به اينجا انتقالي گرفتيم
استاد=خيلي خب خوش اومديد خودتون رو معرفي كنيد
همان پسري كه سرپا ايستاده بود گفت=
-اريان راد هستم
اريان چشماني عسلي داشت با قدي186هيكلي خوش فرم و شخصيتي شيطون
پسر كناريش كه شباهت زيادي به اريان داشت از جاي خود بلند شد و گفت=
-ارتان راد هستم
ارتان چشماني عسلي قدي184و هيكلي ورزشكاري با شخصتي غرور و شيطنت
نفر بعد =
-ماهان فرهمند
ماهان چشماني سبزعسلي و قد186 چهار شانه و خو شهيكل و شخصيتي فوق العاده مغرور و تخس
و نفر اخر=
-ماكان فرهمند هستم
ماكان نيز چشماني مشكي با قدي185 داشت و شخصيتي شيطون
استاد با تعجب گفت=دو به دو فاميلين؟
ارتان=بله من و اريان برادريم
و ماكان ادامه داد=
-و من و ماهان هم پسرعموييم
استاده لبخندي زد و گفت=چه جالب
و شروع به درس دادن كرد
بعد از اينكه كلاسشان تمام شد دخترها به كافي شاپ روبه روي دانشگاه رفتند و مشغول صحب شدند
نفس=مهياس نديدي اون دختره رو؟
مهياس نااميد گفت=
-نه هرچي گشتم نبود
نازنين=حالا بيخي بلاخره كه ميبينيش
مهسا پريد وسط بحثشان و گفت=
-حالا اين حرف هارو بيخي چه جيگرايي هسن اين چهارتاااا
نازنين با خنده و شوخي گفت=
-فكر كن من و نفس خواهر اريان و ارتان برادر چه شوددد
مهياس با تشر گفت=
-نخيرم اريان واسه خودمه
نفس=اوهوع چيشد خانوم عاشق شدن؟
مهسا به دفاع از مهياس گفت=
-نخير عاشق نشديم فقط چشممون رو گرفتن
نفس=اها كه اينطور باشه پس ماهان مغروره واسه خودمه
مهياس=خاك برسرت نفس اين راه رفتني به زمين زير پاشم غرور ميفروشه تو چجوري ميخواي اينو ادم كنيش؟
نازنين =بسه حالا شوخي رو حدش بشتر نكنيد پاشيد بريم خونه دير شد
دخترها از جاي خود برخاستند و به سمت خروجي رفتند امانازنين ناگهان گفت=
-واي كيفم جاموند يه لحظه وايستيد
به سرعت به سمت ميز رفت و كيفش را برداشت اما تا خواست برگردد به كسي برخورد كرد هوه ان فرد رو ي لباس نازنين ريخت
نازنين با ديدن ماكاني كه قهوه را رويش ريخته بود تعجب كرد سپس با تشر گفت=
-اقا اين چه وضعشه نگاه لباسم به گند كشيده شد
ماكان ابرويي بالا انداخت و گفت=
-تقصير خودتون بود ميخواستين حواستون رو جمع كنيد تا از اين اتفاق براتون نيوفته
نفس كه از پرويي ماكان دهانش باز مانده بود گفت=
.
.
.
.
.
.
..


منتظر ادامه ي اين رماننننن باشيد دوستان خوبم
سپاس فراموش نشه Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط رامین 1993 ، M.AMIN13 ، وینکس ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، مهدی1381 ، س و گ ل یعنی سوگلی ، Amnay ، sogol.bf ، * MASIHA * ، SOGOL.NM ، لاله ناز ، divane_agel ، یلدا 86 ، .M.R ، _leιтo_ ، SɪʟᴠᴇʀMɪɴᴅ ، Âɴɢ℮ℓ Evιℓ ، farsimoghaddam
آگهی
#2
تا الانش که عالی بود
کی ادامشو میذارید؟
پاسخ
#3
(25-12-2016، 12:37)*Artan نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
تا الانش که عالی بود
کی ادامشو میذارید؟

به احتمال زياد فردا صبح ميزاريم براتون
خوشحالم كه خوشتون اومده
پاسخ
#4
گیسو جون داشت اینو مینوشت که؟
پاسخ
#5
(25-12-2016، 13:50)مهدی1381 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
گیسو جون داشت اینو مینوشت که؟

باهم مينويسيم رمان رو يه قسمت من يه قسمت گيسو جون
پاسخ
#6
نفس که از پرویی ماکان دهانش از تعجب باز مانده بود گفت :
-به جای معذرت خواهیته ؟ مثلا تو اومدی خوردی به نازنین
ماکان:شما زبون دوستتون هستید ؟
مهیاس با حرص گفت:
-نخیر زبونش نیست ولی دوستشه
ماهان.اریان و ارتان هم از راه رسیدند
ارتان رو به ماهان پرسید :
-داداش مشکلی پیش اومده ؟
ماکان:نه داداش خودم حلش کردم
و روبع نازی ادامه داد:
-اولا خودت زبون داشته باش جواب بدی نه دوستات دوما به خیال خام که ازت عذر خواهی کنم
نازی دهان باز کرد جوابش را بدهد اما پسرها به سرعت دور شدند
مهسا بادهانی باز رفتن پسرهارو تماشا کرد و گفت:
-میگم من منصرف شدم اینا اخلاق ندارن نمیخوامشون.
نفس:ولکنید بابا حالا بعدا تلاعی میکنیم این کارشون رو
مهیاس با حرص گفت:
-چنان بلایی شرشون بیارم اون سرش ناپیدا
نازی با بی حوصلگی گفت
-خیلی خی حالا این وسط من نقش اصلیم شما حرص میخورید بریم خونه دیگه دیر شد


******

دوستان پارت اول رمان بود گفتم واسه امروز پارت اول رو تموم کنم پارت بعدی رو گیسو جونم میزاره بازم میگم سپاس فراموش نشه مرسیییی
پاسخ
 سپاس شده توسط رامین 1993 ، س و گ ل یعنی سوگلی ، مهدی1381 ، sogol.bf ، SOGOL.NM ، لاله ناز ، divane_agel ، BIG-DARK ، هلنا جوووووووون ، mahkame
آگهی
#7
ممنون خیلی قشنگ بود...ادامه پلیز
پاسخ
#8
مهیاس خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعت انداخت با دیدن ساعت سیخ سرجایش نشست و جیغ بلندی کشید و به مهسا که درخواب نازش بود گفت:مهسااااا پاشو...پاشو دیرشد بدبخت شدیم استاد سرکلاس رامون نمیده
مهسا تکانی خورد و گفت:ولم کن باووو دیونه عقب افتاده بزار بخوابم
وسپس پتویش را کامل رویش کشید مهیاس با عصبانیت پتورا از روی مهسا کشید و گفت:عقب افتاده تویی مهساخانوم پاشو ساعتو نگاه کن
مهسا پوفی کشید بلند شدبه ساعتش نگاه کرد بلندتر از مهیاس جیغ کشیدو گفت:خب روانی چرا بلندم نکردی استاد سرکلاس رامون نمیده
مهیاس حرصی گفت:میگم دیوونه ای نگو نیستم
مهسا جوابی به مهیاس نداد و با دو به سمت دستشویی رفت نازنین که با صدای جرو بحث و جیغ های مهسا و مهیاس بیدار شده بود با عصبانیت گفت:من دیشب بهتون نگفتم احضارجن رو بیخیال شید ؟نگفتم بزارید واسه یه روز دیگه؟گفتم یانه؟
نفس سرش را خاراند و گفت:چرا گفتی ولی نشد ولش کنیم خب!
مهیاس با حرص گفت:گم شید آماده شید الان وقت جر و بحث کردن نیست که دیرمون شده
با هل و عجله هرچهارنفر حاضر شدند و سوار برماشین مهسا به سمت دانشگاه رفتند وقتی به دانشگاه رسیدند نفس رو به دخترا گفت:بچه نظرتون چیه حالا که دیر کردیم یه بلایی سر ماشین این چهارتا بیاریم خوب میدونید که استاد رامون نمیده پس بهتره نریم سرکلاس ضایع شیم
مهسا جیغ خفه ای کشیدو گفت:اره من موافقم نظرت محشره دختر اما فقط ماشینشون رو میشناسی؟
مهیسا با ذوق گفت:آره آؤه من میشناسم دیروز داشتن میرفتن دیدمشون
نازنین:خب حالا میخواید چه بلایی سرشون بیارید؟
نفس دستانش را به هم کوبید و گفت:لاستیکای ماشینشون رو پنچر میکنیم تا بی ماشین بمونن
مهسا بالاپایین پریدو گفت:عالیه عالیه من و مهیاس کشیش میدیم یه وقت ازراه نرسنشما سریع برید پنچر کنید
نازنین:نه ما ماشینو نمیشناسیم نفس و مهیاس باهم میرن من باتو میام
با موافقت بقیه نفس دست مهیاس را کشید و با عجله به سمت ماشین پسرها رفتند
مهیاس با شادی ماشین را نشان داد و گفت:اوناهاش اونجاست
نفس با ذوق چاقوی ضامن داری که همیشه محض احتیاط به همراه داشت را از کیفش دراورد و روی زانو جلوی لاستیک ماشین نشست و چاقو را فرو کرد داخل لاستیک که مهیاس گفت:نفس اون دختری که میگفتم اونجاس من برم باهاش حرف بزنم؟
نفس با حواس پرتی گفت:هاااا!؟آها بروباشه.
سپس به سمت لاستیک بعدی رفت بعد از سوارخ کردن اخرین لاستیک نفسش را با خوشحالی بیرون فرستاد اما باشنیدن صدای حرف زدن پسرها استرس سرار وجودش را گرفت...
ماهان:فردا شب بریم اون خونه من نمیتونم امشب بیام
آرتان:باشه فردا شب ساعت12 خونه متروکه می بینمتون
نفس با هل پشت ماشین کناریه ماشین پسرها قایم شد و به صحبتشان گوش داد
آراین با داد گفت:کدوم احمقی با عروسکم اینکارو کرده؟
آرتان باخنده گفت:همچین میگه عروسک انگار زنشه
آریان ابرویی بالا انداخت و گفت:این ماشینو از زن آیندمم بیشتر دوست دارم
ماکان:خب حالا به نظرتون کار کیه؟
ماهان با حرص گفت:کار کی میتونه باشه جز اون چهارتا احمق؟
نفس که عصبی شده بود زیر لب گفت:احمق خودتونید کله پوکا
درآن طرف هم نازین و مهسا با استرس نظاره گر ماجرا بودن مهسابا نگرانی گفت:اینا چطوری رفتن ما ندیدیمشون؟
نازنین خیلی ریلکس گفت:نترس باووو فوقش نفس رو میبینن چی میشه مگه اخرش که میخواستن بفهمن
مهسا:اره میفهمیدن ولی درحین سوراخ کردن لاستیکا نفس رو ببینن خیلی بد میشه خب
نازنین:به درک چیزی نمیشه بابا هیچ غلطی نمیتونن بکنن
مهسا با حرص گفت:اه بسه دیگه تو چقدر ریلکس شدی امروز!
نازنین چیزی نگفت مهسا با دیدن مهیاس رو به نازی(نازنین)گفت:نگاه کن مهیاس داره میره سمت پسرا..واااای
نازنین با حرص گفت:مهسا میبندی دهتو یا ببندمش؟
مهسا باخنده گفت:نه عزیزم میبندم تو حرص نخور
مهسا پوفی کشیدو گفت:بیا بریم
و بعد با آرامش به سمت مهیاس رفتو مهسا هم با استرس پشت سرش به مهیاس که رسیدند با لبخند حرصی گفتند:چرا نفس رو تنها گذاشتی عزیزم؟
مهیاس با گیجی به پسرت نگاه کردو گفت:واااای پس نفس کو بچه ها؟
نازنین رو به مهساو مهیاس گفت یجوری باید حواس این پسرارو پرت کنیم تا نفس بتونه از ماشینشون دور بشه
مهسا یهو جیغ کشیدو خودشو انداخت زمین پسراهم به دخترا نگاه کردند نازی و مهیاس هم ترسیده بودند رو به مهسا گفتند:چیشدمهسا؟
پسرهاهم به طرف دخترا آمدن که این باعث شد نفس فرصت خوبی برای فرار از انجا پیداکند سریع از کنار ماشین پسرا رد شدو خودش را به کافی شاپ رساند
نازی رو به مهسا گفت:چیشده ابجی؟
آریان :چیشد خانومه آریا فرد؟
مهسا که دید نفس از ماشین دور شده بلند شدو گفت:چیزی نشده سوسک دیدم ترسیدم
مهیاس و نازی که فهمیدند همه این ها یک نقشه بوده سرشان را زیر انداختند و ریز ریز خندیدند
آرتان:پوزخندی زدو گفت:هه واقعا که دخترا خیلی ترسو و لوسن
مهیاس در جواب آراتان گفت:مگه ما درباره دخترا از شما نظر خواستیم؟اصن شما چرا اومدین پیش ما؟
آریان:هه فکر کردی اومدم حال دوست عزیزتون رو بپرسم؟بدون سخت دراشتباهی اومدم بدونم چرا با ماشین خوشگلم اینکارو کردین
نازی:مگه ما چیکار کردیم؟ماشینتونم همچین مالی نیستااا مگه هر بلایی که سرشما میاد تغصیر ماست؟
مهسا:بچه ها بیخیال شید ارزش نداره با همچین ادمایی جرو بحث کنیم
ماکان خواست جوابشان را بدهد که ماهان گفت:ولش کن داداش وقت جرو بحث کردن نداریم بهتره سریع یه تاکسی بگیریم بریم
اما آرتان بلند گفت:منتظر تلافی باشید خانوم کوچولوااا
و بعد از آنجا دور شدند
دخترها وارد کافی شاپ شدند و با دیدن نفس که منتظر روی صندلی نشسته به سمتش رفتند نفس هم آنهارا دید دور یه میز نشستندومهیاس رو به نازنین و مهسا گفت:مگه شما کیشیش نمیدادین؟پس چجوری اومدن؟
مهسا:نمیدونم بخدا یهو برگشتم دیدم وایستادن کنار ماشینشون
نازنین:خیله خب بسه من حوصله کلاس بعدیو ندارم پاشید بریم خونه!
نفس گفت:نه صبر کن ببینم...مهیاس چی شد؟حرف زدی با دختره؟
مهیاس با هیجان گفت:آره صحبت کردم قسم خورد که دروغ نمیگه بهم گفت اگه میخواید بهتون ثابت بشه فردا شب ساعت12 اونجا باشید و احضار کنید
نازنین:آدرس رو گرفتی؟
مهیاس:اره تو جیبمه
مهسا:بچه ها خطرناک نیست؟
نفس با حرص گفت:اصلا هم خطرناک نیست اگه میترسی نیا...ما که به روش های قبلی نمیتونیم احضار کنیم توی تمام احضارهایی که انجام دادیم شکست خوردیم روش احضار جدیدی هم بلد نیستیم
مهسا با اخم گفت:من میام نمیترسم فقط یه حسی بهم میگه خطرناکه
نازنین:لطفا به اون حست بگو خفه شه
مهیاس دستش را داخل جیبش کردو کاغذی را دراورد و سپس رو به نفس گفت:اون دختره این کاغذ رو بهم داد گفت اینو کامل بخونید به این روش احضار کنید حتما جواب میده
نفس کاغذ رو گرفت و بعد از خواندنش گفت:عالیه تاحالا این روشو انجام ندادیم فقط خداکنه جواب بده
نازنین:خیله خب حالا که همه چی حل شد پاشید بریم من دارم از گشنگی میمیرم
صدای زنگ گوشی مهسا بلند شد با نگاه کردم به صفحه گوشی با شادی به دخترها گفت:صداتون درنیاد داداشمه
مهسا تمامس رو وصل کردو با انرژی گفت:سلاااام به داداش گرامی
نازنین زیر لب گفت:عق حالم بهم خورد
که با چشم غره ای که مهسا به او رفت ساکت شد.
مهدیار(برادر مهسا):سلام به شیطونک خودم خوبی؟
مهسا:خوبم داداشی چی شده به من زنگ زدی؟
مهدیار:یه خبر دارم میترسم بگم غش کنی
مهسا:تو بگو نترس من غش نمیکنم
مهدیار:مهساجان داری خواهر شوهر میشی
مهسا چند لحظه شک زده شد سپس با فهمیدن منظور برادرش جیغ بلندی کشیدو گفت:عاااالیه یوهوووو ایول عاشقتم دادا کی بیام زن داداشمو ببینم؟
مهدیار خندید و گفت:آروم گوشم کر شد دیوونه ماه بعد هیجدهم عقده خودتو برسون
مهسا:باشه باشه پس فعلا بای بای
مهیاس با ذوق گفت:پسرعمو داره ازدواج میکنه؟
مهسا خندیدو گفت:واای آره
نازنین:مبارکه عزیزم بپا سکته نکنی از شادی
نفس از جایش بلند شدو رو به دخترا گفت:بریم دیگه بسه
*******
منتظر ادامه باشید سماجان ادامش دست خودتو میبوسه Wink

سپاس و نظر خیلی کمه بابم دراومد تا تایپش کنمSad  crying  crying  crying

مهیاس خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعت انداخت با دیدن ساعت سیخ سرجایش نشست و جیغ بلندی کشید و به مهسا که درخواب نازش بود گفت:مهسااااا پاشو...پاشو دیرشد بدبخت شدیم استاد سرکلاس رامون نمیده
مهسا تکانی خورد و گفت:ولم کن باووو دیونه عقب افتاده بزار بخوابم
وسپس پتویش را کامل رویش کشید مهیاس با عصبانیت پتورا از روی مهسا کشید و گفت:عقب افتاده تویی مهساخانوم پاشو ساعتو نگاه کن
مهسا پوفی کشید بلند شدبه ساعتش نگاه کرد بلندتر از مهیاس جیغ کشیدو گفت:خب روانی چرا بلندم نکردی استاد سرکلاس رامون نمیده
مهیاس حرصی گفت:میگم دیوونه ای نگو نیستم
مهسا جوابی به مهیاس نداد و با دو به سمت دستشویی رفت نازنین که با صدای جرو بحث و جیغ های مهسا و مهیاس بیدار شده بود با عصبانیت گفت:من دیشب بهتون نگفتم احضارجن رو بیخیال شید ؟نگفتم بزارید واسه یه روز دیگه؟گفتم یانه؟
نفس سرش را خاراند و گفت:چرا گفتی ولی نشد ولش کنیم خب!
مهیاس با حرص گفت:گم شید آماده شید الان وقت جر و بحث کردن نیست که دیرمون شده
با هل و عجله هرچهارنفر حاضر شدند و سوار برماشین مهسا به سمت دانشگاه رفتند وقتی به دانشگاه رسیدند نفس رو به دخترا گفت:بچه نظرتون چیه حالا که دیر کردیم یه بلایی سر ماشین این چهارتا بیاریم خوب میدونید که استاد رامون نمیده پس بهتره نریم سرکلاس ضایع شیم
مهسا جیغ خفه ای کشیدو گفت:اره من موافقم نظرت محشره دختر اما فقط ماشینشون رو میشناسی؟
مهیسا با ذوق گفت:آره آؤه من میشناسم دیروز داشتن میرفتن دیدمشون
نازنین:خب حالا میخواید چه بلایی سرشون بیارید؟
نفس دستانش را به هم کوبید و گفت:لاستیکای ماشینشون رو پنچر میکنیم تا بی ماشین بمونن
مهسا بالاپایین پریدو گفت:عالیه عالیه من و مهیاس کشیش میدیم یه وقت ازراه نرسنشما سریع برید پنچر کنید
نازنین:نه ما ماشینو نمیشناسیم نفس و مهیاس باهم میرن من باتو میام
با موافقت بقیه نفس دست مهیاس را کشید و با عجله به سمت ماشین پسرها رفتند
مهیاس با شادی ماشین را نشان داد و گفت:اوناهاش اونجاست
نفس با ذوق چاقوی ضامن داری که همیشه محض احتیاط به همراه داشت را از کیفش دراورد و روی زانو جلوی لاستیک ماشین نشست و چاقو را فرو کرد داخل لاستیک که مهیاس گفت:نفس اون دختری که میگفتم اونجاس من برم باهاش حرف بزنم؟
نفس با حواس پرتی گفت:هاااا!؟آها بروباشه.
سپس به سمت لاستیک بعدی رفت بعد از سوارخ کردن اخرین لاستیک نفسش را با خوشحالی بیرون فرستاد اما باشنیدن صدای حرف زدن پسرها استرس سرار وجودش را گرفت...
ماهان:فردا شب بریم اون خونه من نمیتونم امشب بیام
آرتان:باشه فردا شب ساعت12 خونه متروکه می بینمتون
نفس با هل پشت ماشین کناریه ماشین پسرها قایم شد و به صحبتشان گوش داد
آراین با داد گفت:کدوم احمقی با عروسکم اینکارو کرده؟
آرتان باخنده گفت:همچین میگه عروسک انگار زنشه
آریان ابرویی بالا انداخت و گفت:این ماشینو از زن آیندمم بیشتر دوست دارم
ماکان:خب حالا به نظرتون کار کیه؟
ماهان با حرص گفت:کار کی میتونه باشه جز اون چهارتا احمق؟
نفس که عصبی شده بود زیر لب گفت:احمق خودتونید کله پوکا
درآن طرف هم نازین و مهسا با استرس نظاره گر ماجرا بودن مهسابا نگرانی گفت:اینا چطوری رفتن ما ندیدیمشون؟
نازنین خیلی ریلکس گفت:نترس باووو فوقش نفس رو میبینن چی میشه مگه اخرش که میخواستن بفهمن
مهسا:اره میفهمیدن ولی درحین سوراخ کردن لاستیکا نفس رو ببینن خیلی بد میشه خب
نازنین:به درک چیزی نمیشه بابا هیچ غلطی نمیتونن بکنن
مهسا با حرص گفت:اه بسه دیگه تو چقدر ریلکس شدی امروز!
نازنین چیزی نگفت مهسا با دیدن مهیاس رو به نازی(نازنین)گفت:نگاه کن مهیاس داره میره سمت پسرا..واااای
نازنین با حرص گفت:مهسا میبندی دهتو یا ببندمش؟
مهسا باخنده گفت:نه عزیزم میبندم تو حرص نخور
مهسا پوفی کشیدو گفت:بیا بریم
و بعد با آرامش به سمت مهیاس رفتو مهسا هم با استرس پشت سرش به مهیاس که رسیدند با لبخند حرصی گفتند:چرا نفس رو تنها گذاشتی عزیزم؟
مهیاس با گیجی به پسرت نگاه کردو گفت:واااای پس نفس کو بچه ها؟
نازنین رو به مهساو مهیاس گفت یجوری باید حواس این پسرارو پرت کنیم تا نفس بتونه از ماشینشون دور بشه
مهسا یهو جیغ کشیدو خودشو انداخت زمین پسراهم به دخترا نگاه کردند نازی و مهیاس هم ترسیده بودند رو به مهسا گفتند:چیشدمهسا؟
پسرهاهم به طرف دخترا آمدن که این باعث شد نفس فرصت خوبی برای فرار از انجا پیداکند سریع از کنار ماشین پسرا رد شدو خودش را به کافی شاپ رساند
نازی رو به مهسا گفت:چیشده ابجی؟
آریان :چیشد خانومه آریا فرد؟
مهسا که دید نفس از ماشین دور شده بلند شدو گفت:چیزی نشده سوسک دیدم ترسیدم
مهیاس و نازی که فهمیدند همه این ها یک نقشه بوده سرشان را زیر انداختند و ریز ریز خندیدند
آرتان:پوزخندی زدو گفت:هه واقعا که دخترا خیلی ترسو و لوسن
مهیاس در جواب آراتان گفت:مگه ما درباره دخترا از شما نظر خواستیم؟اصن شما چرا اومدین پیش ما؟
آریان:هه فکر کردی اومدم حال دوست عزیزتون رو بپرسم؟بدون سخت دراشتباهی اومدم بدونم چرا با ماشین خوشگلم اینکارو کردین
نازی:مگه ما چیکار کردیم؟ماشینتونم همچین مالی نیستااا مگه هر بلایی که سرشما میاد تغصیر ماست؟
مهسا:بچه ها بیخیال شید ارزش نداره با همچین ادمایی جرو بحث کنیم
ماکان خواست جوابشان را بدهد که ماهان گفت:ولش کن داداش وقت جرو بحث کردن نداریم بهتره سریع یه تاکسی بگیریم بریم
اما آرتان بلند گفت:منتظر تلافی باشید خانوم کوچولوااا
و بعد از آنجا دور شدند
دخترها وارد کافی شاپ شدند و با دیدن نفس که منتظر روی صندلی نشسته به سمتش رفتند نفس هم آنهارا دید دور یه میز نشستندومهیاس رو به نازنین و مهسا گفت:مگه شما کیشیش نمیدادین؟پس چجوری اومدن؟
مهسا:نمیدونم بخدا یهو برگشتم دیدم وایستادن کنار ماشینشون
نازنین:خیله خب بسه من حوصله کلاس بعدیو ندارم پاشید بریم خونه!
نفس گفت:نه صبر کن ببینم...مهیاس چی شد؟حرف زدی با دختره؟
مهیاس با هیجان گفت:آره صحبت کردم قسم خورد که دروغ نمیگه بهم گفت اگه میخواید بهتون ثابت بشه فردا شب ساعت12 اونجا باشید و احضار کنید
نازنین:آدرس رو گرفتی؟
مهیاس:اره تو جیبمه
مهسا:بچه ها خطرناک نیست؟
نفس با حرص گفت:اصلا هم خطرناک نیست اگه میترسی نیا...ما که به روش های قبلی نمیتونیم احضار کنیم توی تمام احضارهایی که انجام دادیم شکست خوردیم روش احضار جدیدی هم بلد نیستیم
مهسا با اخم گفت:من میام نمیترسم فقط یه حسی بهم میگه خطرناکه
نازنین:لطفا به اون حست بگو خفه شه
مهیاس دستش را داخل جیبش کردو کاغذی را دراورد و سپس رو به نفس گفت:اون دختره این کاغذ رو بهم داد گفت اینو کامل بخونید به این روش احضار کنید حتما جواب میده
نفس کاغذ رو گرفت و بعد از خواندنش گفت:عالیه تاحالا این روشو انجام ندادیم فقط خداکنه جواب بده
نازنین:خیله خب حالا که همه چی حل شد پاشید بریم من دارم از گشنگی میمیرم
صدای زنگ گوشی مهسا بلند شد با نگاه کردم به صفحه گوشی با شادی به دخترها گفت:صداتون درنیاد داداشمه
مهسا تمامس رو وصل کردو با انرژی گفت:سلاااام به داداش گرامی
نازنین زیر لب گفت:عق حالم بهم خورد
که با چشم غره ای که مهسا به او رفت ساکت شد.
مهدیار(برادر مهسا):سلام به شیطونک خودم خوبی؟
مهسا:خوبم داداشی چی شده به من زنگ زدی؟
مهدیار:یه خبر دارم میترسم بگم غش کنی
مهسا:تو بگو نترس من غش نمیکنم
مهدیار:مهساجان داری خواهر شوهر میشی
مهسا چند لحظه شک زده شد سپس با فهمیدن منظور برادرش جیغ بلندی کشیدو گفت:عاااالیه یوهوووو ایول عاشقتم دادا کی بیام زن داداشمو ببینم؟
مهدیار خندید و گفت:آروم گوشم کر شد دیوونه ماه بعد هیجدهم عقده خودتو برسون
مهسا:باشه باشه پس فعلا بای بای
مهیاس با ذوق گفت:پسرعمو داره ازدواج میکنه؟
مهسا خندیدو گفت:واای آره
نازنین:مبارکه عزیزم بپا سکته نکنی از شادی
نفس از جایش بلند شدو رو به دخترا گفت:بریم دیگه بسه
*******
منتظر ادامه باشید سماجان ادامش دست خودتو میبوسه Wink

سپاس و نظر خیلی کمه بابام دراومد تا تایپش کنمSad  crying  crying  crying
پاسخ
 سپاس شده توسط M.AMIN13 ، س و گ ل یعنی سوگلی ، مهدی1381 ، sogol.bf ، * MASIHA * ، SOGOL.NM ، لاله ناز ، یاس خوزستانی ، divane_agel ، یلدا 86 ، BIG-DARK ، هلنا جوووووووون
#9
ادامه بدید لطفا جالب شده
پاسخ
#10
عالیه آجیا ادامه بدین



اگر صخره و سنگ در مسير رودخانه زندگي نباشد
صداي آب هرگز زيبا نخواهد شد . . .





پاسخ
 سپاس شده توسط yald2015


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان