نظرسنجی: ادامه رمان رو براتون بزاريم انه؟
بله مرسي
خير خوشم نيومد
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.82
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها

#41
چرا نمیذاری خیلی ترسناکو قشنگه ...لطفا بزار
من از بیگانگان ،
هرگز ننالم...........
که با من هر چه کرد
ان اشنا کرد.........!

                                                       
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
آگهی
#42
Heart 
واقعا خیلی قشنگه با لاله ناز هم خیلی موافق هستم
پاسخ
 سپاس شده توسط لاله ناز ، SOGOL.NM
#43
(06-08-2017، 18:11)پارتریشا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
واقعا خیلی قشنگه با لاله ناز هم خیلی موافق هستم

اولین نفری هستی که با نظر من موافقی مرسی ازت Heart Heart Big Grin Big Grin
من از بیگانگان ،
هرگز ننالم...........
که با من هر چه کرد
ان اشنا کرد.........!

                                                       
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM ، yald2015
#44
(16-08-2017، 15:42)لاله ناز نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(06-08-2017، 18:11)پارتریشا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
واقعا خیلی قشنگه با لاله ناز هم خیلی موافق هستم

اولین نفری هستی که با نظر من موافقی مرسی ازت  Heart  Heart Big Grin Big Grin

منم باهات موافقم

دومین نفر شدم Big Grin

خخخ
بیبی موچی?✨?
پاسخ
 سپاس شده توسط لاله ناز
#45
خیلی قشنگ‌بود -.-
حرف میزنی اما تلخ.....محبت میکنی اما سرد....چه اجباریست دوست داشتن من... (:
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#46
سلام اخه چرا ادامش رو نمی زارید Angry Angry 8Telegh_34
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
آگهی
#47
خخخخخخخخخخ همتون سر کارید فروردین تقریبا میشه دو سال که منتظر ادامش هستم
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
#48
(07-01-2018، 18:14)مهدی1381 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خخخخخخخخخخ همتون سر کارید فروردین تقریبا میشه دو سال که منتظر ادامش هستم

واقعا شرمندم از این بعد ادامشو در اولین فرصتی که بتونم میزارم26

(24-01-2017، 10:49)sama.s/b نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ارتان پوزخندي زد و گفت=
-بريم؟؟؟مگه الكيه؟ فكر كردي ماهان كوتاه مياد؟ ميدوني چند ساله منتظر همچين موقعيتيه؟
مهياس حرصي داد كشيد=
-به دركككككككك به درك كه منتظره جون ما مهم تره يا انتظار اون؟
ارتان هم با صداي بلندي گفت=
-صداتو براي من بلند نكن ما شما رو نياورديم خونه با پاي خودتون اومديد اينجا پس هيچ مسعوليتي در قبال شما نداريم پس حرفي نباشه
مهسا با بغض گفت=
-ببين دستمو اين فقط يه گوشه كوچيك از اتفاقايي هست كه ممكنه واسمون بيوفته چرا حرف گوش نميديد
اريان كلافه پوف كشداري كشيد و گفت=
-ميدونم حق با شماست ولي شما كه ميدونستيد تحمل نداريد چرا اومديد اينجا اخه
مهسا  حرصي گفت=
-اره اره خودمون اومدم اينجا ولي ما تنها تو ي اين خونه و از اون دوتا دوستامونم جدا افتاديم يكي بايد كمكمون بكنه يا نه؟
اريان =نكنه انتظار داري ما ازتون مراقبت كنيم؟
مهسا با تمسخر گفت=
-يكي ميخواد مواظب شما باشه بابا
اريان غريد=-ببين دختر جون اگه بنا به كل انداختن باشه همه ميدونن جلو من كم ميارن ولي تو ادمي نيستي بخاطرت خودمو خسته كنم پس اون دهنتو.......
ارتان با كلافگي ميان حرف اريان پريد و گفت=
-بسه ديگه ما الان توي اين خونه گير افتاديم و موقعيت كل كل نيست
مهياس دست مهسا را كشيد و گفت=
-شما هر غلطي دلتون ميخواد بكنيد ما از اين خونه ميريم
سپس چراغ قوه هايشان را برداشتند و به سمت ته راه رو حركت كردند اريان و ارتان هم به ناچار پشت سرشان حركت كردند وجدانشان اجازه نميداد دو دختر را تنها درون اين خانه ترسناك و عجيب تنها بگذارند.مهياس پس از مدتي روي زانو هايش خم شد و گفت=
-ميگم اين راه رو ته نداره ها چرا تموم نميشه مگه ما اومدني اين همه اه اومديم؟
مهسا سرش را خاراند و گفت=
-شايد داريم اشتباه ميريم
ارتان نگاهي به راه رو انداخت و گفت=
-مگه اين راه رو چقدره كه اشتباهم بريم
مهسا موهايش را كه از شال بيرون ريخته بود را درون شال پوشاند و با لحني گرفته گفت=
-منكه ته اين راه رو رو نميبينم خيلي تاريكه
اريان كلافه چنگي به موهاي خوش حالتش زد و گفت=
-به نظرم بهتره دو به دو جدا بشيم اينجور سريع تر راهو پيدا ميكنيم
ارتان نيز به تاييد از اريان گفت=
-اره اينجوري خيلي بهتره
مهياس =خب ...خب اگه از هم جدا بشيم و همديگرو گم كنيم چي؟
ارتان =نترس كوچولو مگه اين خونه چقدره كه نتونيم همو پيدا كنيم
مهياس با اخم گفت=
-من كوچولو نيستم بابابزرگ
ارتان خنده اي كرد و گفت=باشه تو بزرگگگگ حالا تقسيم بشيم يا نه؟
مهسا با دودلي گفت= باشه من موافقم
اريان=خب پس بهتره من با مهسا برم ارتانم با مهياس اينجوري يكي هست مراقب دخترها باشه
ارتان=باشه من مشكلي ندارم
مهياس و مهسا راه ديگري نداشتند خوب ميدانستند اگر باهم تنها بروند نصف راه از ترس از حال خواهند رفت پس به ناچار از هم جدا شندندو به سمتي رفتند
********


نفس=خب شما روش خاصي براي احضار بلديد؟
ماهان سري تكان داد و گفت=چيز خاصي كه نه ولي يه روش تو ذهنم هست بعيد ميدونم كار كنه
نازنين=ما يه روش تازه داريم چطوره به همين روش احضار كنيم؟
ماكان=ميشه بدونم روشتون چيه؟
نفس كاغذي را كه مراحل اضحار را درونش نوشته بود به ماكان داد .ماكان نيز شروع به خواندن كاغذ كرد پس از مدتي كاغذ را به دست ماهان داد و گفت=
-اوهوم خوبه
ماهان نيز بعد از خواندن برگه گفت=
-خوبه به همين روش احضار ميكنيم فقط شما كه ميگيد اين كارو 5ساله انجام ميديد ميدونيد چه كارايي رو بايد رعايت كنيد ديگه؟ ترسو استرسو تمركزو؟
نفس با اعتماد به نفس گفت=
-بله كه ميدونيم
ماهان پوزخندي زد و گفت=
-اها كه اينطور پس وسايلش رو داريد ديگه؟
نازنين سري به معناي اره تكان داد و از داخل كيفش وسايل مخصوص را بيرن اورد و روي زمين گذاشت ماكان رو به نفس و نازنين گفت=
-فقط يه چيي رو يادتون باشه شما خودتون پا توي اين خونه گذاشتين نميخوام اگه مشكلي پيش اومد پاي مارو وسط بكشيد خب؟
نارنين با حرص گفت=
-بله اقاي محترم ميدونيم و نميخواد....
با صداي جيغ بلندي و از طبقه بالا به گوش ميرسيد حرفش را خورد و با ترس نگاهي به اطرافش انداخت
نفس =ص...صد....صداي كي بود؟
نازنين با استرس گفت=
-نكنه مهسا و مهياس باشن؟
ماكان=نگران نباشيد اريان و ارتان پيششونن
نفس خواست حرف بزند اما وقتي چشمش به پنجره پشت سر ماكان افتاد زبانش بند اومد و با ترس قدمي به عقب برداشت نازنين با ديدن حالت نفس به سمتي كه نفس به ان خيره شده بود نگاه كرد و با ديدن سر يك گربه كه به طرز وحشتناكي از پشت پنجره اويزان شده بود و خون از پنجره ميچكيد جيغ بلندي كشيد و چشمانش را پوشاند
ماكان و ماهان نيز با ديدن سر گربه و خون ترسي عجيب سراسر وجودشان را فرا گرفت ماهان با قدم هاي ارامي به سمت پنجره حركت كرد كه ماكان مچ دستش را گرفت و گفت=
-داداش نرو خطرناكه
ماهان مچش را از دست ماكان بيرون كشيد و گفت=
-نترس چيزي نميشه
كنار چنجره ايستاد و با دقت به سر گربه نگاهي انداخت چشمان گربه كاملا بباز و به رنگ قرمز بود گويي خون تمام چشمش را گرفته بود ماهان به سمت ماكان برگشت و گفت=
-از اون شومينه يه سنگي اجري بيار اين پنجره رو بشكنم
نفس با لكنت گفت=
-مم..ما..ماهان گ..گر...گربه ...ن..ني...نيست
ماهان با تعجب به پنجره نگاه كرد اما با نديد اثري از گربه و خون لحظه اي نفسش بند امد و قدمي به عقب بداشت

امکان نداشت مگر نه؟ گربه ی سر بردیه که نمیتوانست به یکباره غیب شود!مگر اینکه....
ماکان نگاه سردگمی به ماهان کرد و با زبانی که از ترس لکنت گرفته بود به ارامی گفت=
-م..می..میگ..م .....یعنی....
ماهان نگاهی کلافه و ترسیده به ماکان انداخت و گفت=
-اره...اره یعنی یکی اینجاست و قصد اذیت کردن مارو داره
نفس دست نازنین را محکم فشرد و گفت=
-یکی اینجاست؟مگه الکیه چی میگین شما دوتا میدونین چندساله کسی جرات نکرده پاشو اینجا بزاره؟ اصلا اگه یکم به خاک رو زمین و وسایل دقت میکردین میفهمیدین که اگه یکی اومده بوده اینجا یه ردی ازش میمونده
ماهان دهان باز کرد تا جواب نفس را بدهد اما با صدایی که از پنجره به گوشش رسید حرف در گلویش ماند و خشک شده به نفس زل زد...تق...تق...تق...تق
صدایی که با ضربات منظمی به پنجره میخورد و سکوت خانه را میشکست
ترسیده بودند شرایطشان جوری بود که هیچ واکنشی نمیتوانستند از خودشان نشان بدهند حسی مانند ایستادن در برابر مشکلی بزرگ با دستان خالی مانند کلافگی ناشی از اینکه در ان میان هیچ کمکی به یکدیگر و مهم تر از همه به خودشان نمیتوانستند بکنند صدا لحظه به لحظه بلند تر میشد به گونه ای که گویی کسی با مشت بر شیشه میکبید و قصد شکستن ان را داشت ماهان نفس عمیقی کشید و تلاش کرد تا لرزش دستانش را کنترل کند به ارامی به طرف پنجره برگشت و با دیدن گربه ای که محکم به شیشه کوبیده میشد و خون سرتاسر شیشه را گرفته بود ناخود اگاه نام ماکان را زیر لب زمزمه کرد ماکان به ارامی قدمی به سمت ماهان برداشت و هردو جلوی دختر ها ایستادند
ناگهان ضربات متوقف شدند....
همه شان با چشمانی که از ترس گشاد شده بود به پنجره زل زده بودند که چشمان گربه به ارامی در کاسه چرخید و به نازنین زل زد ....نازنین مانند افراد مسخ شده به طرف گربه حرکت کرد و ارام ارام نزدیکش شد
نفس با ترس دستان نازنین را گرفت تا مانعش بشود اما گویی قدرتی ماوراعی نازنین را کنترل میکرد
با با ترس فریاد کشید=
-جلوشو بگیرید خودش نیست یکی داره کنترلش میکنه
ماکان به سرعت بازوان نازنین را گرفت و تلاش کرد متوقفش کند اما ناگهان ماکان با سرعت بالا رفته و به دیوار کوبیده شد نازنین  جلوی پنجره ایستاد و دستش را نزدیک گربه کرد
ماهان کلافه نمیداست با ماکان برسد یا فکری به حال نازنین کند ناچار رو به نفس گفت=
-زود باش برو ببین چه بلایی سر ماکان اومد ببینم میتونم نانزینو نگه دارم یا نه
نفس مطیع سری تکان داد و به سمت ماکان دوید با دیدن سر شکسته ی ماکان و چشمان بسته اش سریع شالش را باز کرد و تلاش کرد تا جلوی خونریزی اش را بگیرد
از طرفی دیگر ماهان دستش را درون جیب شلوارش برد و گردنبندی مه مادرش بر گردنش انداخته بود را در اورد گردنببندی که ایت الکرسی بر رویش نوشته شده بود
نازنین کف دستش را روی شیشه گذاشت و گربه به ارامی دهانش را باز کرد ....
ماهان با قدم های بلند خودش را به نازنین نزدیک کرد و خواست گردنبند را به طرف نانزین ببرد که گردن نازنین به صورت 180درجه چرخید در حالی که بدنش رو به پنجره بود
ماهان ترسیده به چشمان سرخ نازنین نگاه سرخی که هیچ سفیدی در چشمانش باقی نمانده بود سرخی به رنگ خون  سعی کرد تا تسلط کند به ارامی شروع به صحبت کرد و همزمان گردنبندرا به نازنین نزدیک کرد
ماهان=نازنین خانوم لطفا قوی باشید نباید بزارین بهتون غلبه کنه اون....
ناگهان نیرویی عجیب را در دستانش حفظ کرد گویی دستش بی اختیار از بدنش قصد در دور کردن زنجیر داشت زنجیر را با دست دیگرش گرفت و به نازنین نزدیک تر شد همزمان رو به نفس فریاد کشید
-نفس سعی کن یه خاطره قشنگی که با هم داشتینو یادش بیاری زود باش من دیگه نمیتونم
نفس کلافه سر پا ایستاد به مغزش فشار اورد
نفس=-اها فهمیدم....نازنین ببین منو
سر نازنین به ارامی به طرف نفس چرخید ...نفس با دیدن نگاه خالی از هر حس نازنین ته دلش خالی شد اما امیدش را از دست نداد و ادامه داد
نفس=نازنین یادته اخرین بار کی چهارتایی شیطونی کردیم؟(خنده ی مصلحتی کرد و ادامه داد)اگه گفتی لاستیک ماشین کیارو سوراخ کردیم؟
سر نازنین به شدت به عقب پرت شد و از دهانش خون فوران کرد در ان میان ماهان به سرعت گردنبند را به گردن نازنین انداخت که نازنین فریادی از ته دل زد و بی حال روی زمین افتاد

****************

سلام میکنم به عزیزای دلی که رمان مارو دنبال میکنن
من واقعا متاسفم میدونم خیلی منتظرتون گذاشتم
ولی واقعا شرایطش واسم محیا نبود
ایشالا از امروز به بعد هر روز یک پست خواهیم داشت
نظرهای تاعثیر گذارتون رو ازمون دریغ نکنید چه خوب چه بعد باعث بیشتر شدن انگیزه ما برای  ادامه رمان میشه
ممنون از همگی25
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، سایه2 ، Ɗєя_Mσηɗ ، yald2015
#49
ممنون
پاسخ
#50
پارت#8



هوا هر لحظه سرد و سردتر میشد اما گویی هنوز راه رفتن به پله ها پیدا نشده بود و قرار نبود به این زودی ها به ان برسند
مهیاس و ارتان به ارامی کنار یکدیگر قدم برمیداشتند .مهیاس با دستانش سعی داشت تا بندش را گرم نگه دارد اما این کار غیر ممکنی به نظر میرسد با کلافگی سرش را به اطراف چرخاند که با دیدن چیزی خشکش زد
مهیاس=ا...ار..ارتان
ارتان بی توجه به مهیاس به راهش ادامه داد و به ارامه گفت=هومممم
مهیاس=این...اینجارو
ارتان بی تفاوت سرش را به جایی که مهیاس اشاره میکرد برگرداندکه....
کلافه دستش را درون موهایش کشید و گفت=داریم دور خودمون میگردیم؟
مهیاس با ترس نگاه دیگری به تابلویی که ان بلای وحشتناک را سر دست مهسا اورده بود انداخت و گفت=
-اره فکر کنم (بغض کرده ادامه داد)من خسه شدم پاهام دیگه جون ندارن ...گرسنمه...تشنمه ...پس کی میرسیم؟؟؟
ارتان که به خوبی میتوانست احساس مهیاس را درک کند سرش را به زیر انداخت و چیزی نگفت
مهیاس با دیدن سکوت ارتان بازوانش را بغل گرفت و به راهش ادامه داد .مگر چاره ی دیگری هم داشتند؟
دقایقی که راه رفتند با دیدن دری به رنگ قرمز هردو متعجب ایستادند اینجا همچین دری را ندیده بودند
ارتان متفکر گفت=نظرت چیه بریم یکم استراحت کنیم تو این اتاقه هرچی باشه از این راه روی نفرت انگیز بهتره
مهیاس چیزی نگفت و ارتان به ارامی دستش را روی دستگیره گذاشت و پایین کشید
در با صدای ناهنجاری باز شد .هردو نگاهی به اتاق تاریک روبهرویشان انداختند .ارتان موبایلش را از کیفش برداشت و چراغ قوه اش را روشن کرد
مهیاس سعی کرد غرورش را پس بزند و به ارامی چنگی به بازوی ارتان انداخت که ارتان نگاهی به چشمان ترسیده ی مهیاس انداخت و به ارامی لبخند زد و گفت=نترس فوقش میمیریم دیگه تهش همینه
اخم ها ی مهیاس در هم شد با تندی گفت=
-اقای محترم من از مرگ خودم نمیترسم نگرانی دوستام داره خفم میکنه
ارتان با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت=
-اها اونوقت این منم که از ترس رفتن به این اتاق دارم زهره ترک میشم دیگه!!
مهیاس که از نشان دادن ضعفش و تیکه ی سنگین ارتان از عصبانیت در حال انفجار بود گوشی ارتان را به سرعت گرفت و با لجبازی گفت=
-اره دیگه وگرنه منکه کسه دیگه ای رو نمیبینم 4fvf
و قدمی درون اتاق گذاشت و نور گوشی را درون اتاق انداخت با دیدن پریز برق به ارامی سمتش رفت و ان را فشرد
برگشت و لبخند پیروز مندانه ای به ارتان انداخت و اشاره به اتاق کرد که جز یک کمد درب و داغان و یک در دیگر چیزی درونش نبود
ارتان شانه ای بالا انداخت و پا به اتاق گذاشت اما به محض اینکه داخل اتاق شد در با صدای محکمی بسته شد
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، سایه2 ، sina34916


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان