امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان غریب اشنا

#11
از این رمان خیلی خوشم میاد لطفا قسمت بعدیشو هم بزار چون همشو خوندم
من ازت متنفرم
عشق تنها چیز بدی تو زندگی انسانه Tongue
پاسخ
آگهی
#12
درست تا قسمت ده خوندم بقیشم بزار
پاسخ
#13
قسمت ۱۱


خستگی و بی خوابی شب گذشته کمکم کرد که تا ظهر بخوابم . ساعتی بعد ایلیا آمد ، برای هردومان نهار خریده بود و کلی خوراکی های مقوی . فرصت زیادی نداشت نهار خورد و رفت و باز قول گرفت که مواظب خودمان باشم. از درس خواندن چیزی نمی فهمیدم ، یاد حرف بابا افتادم که ادعا میکرد فکر بازی برایت نمی ماند . می گفت با این کار برای خودت مشکلات به وجود می اوری ، اما من هیچ وقت فکر نمی کردم که عشق ما به مشکل برخورد کند ! نه کاری می توانستم بکنم و نه درسی بخوانم ، فقط گریه می کردم . گریه ؟! آن هم من ؟! مگر کسی می توانست اشک مرا هم دربیاورد ؟ مرا عصبانی کردن و اشکم را درآوردن جز محالات بود ، به قدری اغتماد به نفس داشتم که در هیچ شرایطی خودم را نمی باختم . قوی بودم ، مثل پسرها ولی حالا چی؟ به قول ایلیا این همه اشک از کجا آمده بود ؟ ساعت به ساعت تلفن می زد و از حالم می پرسید و من بغضم را فرو می دادم که او را از این بیشتر نگران نکنم . شب شده بود اما بدون اینکه چراغ روشن کنم میان مبل با بی حالی لمیده بودم و چشم به صفحه تلوزیون داشتم اما در ذهنم فیلم زندگی خودم را مرور میکردم . وقایعی که گذشته بود و ناخواسته در مسیر مبهمی قرارم داده بود ! دلایل بابا یکی یکی داشت محقق می شد و دیگر به جایی رسیده بود که هیچکس جلودار این اتفاقات نبود . یاد مامان و بابای نازنینم اشک بی مهارم را دوباره روان کرد ، اگر همه چیز به خوبی پیش نمی رفت با قلب شکسته آنها چه باید می کردم ؟ دستی به روی شکمم کشیدم و با غصه آهسته گفتم : -آخه قربونت برم ، کجا جا خوش کردی ؟ آمادگی اومدن تو رو ندارم ! حالا چه کنم ؟ صدای تلفن افکارم را پاره کرد ، اشکم را پاک کردم و بینی ام را گرفتم تا دایم باز شد . طفلک ایلیا همه حواسش به من بود ، حالا بعد از دوشب پیش من ماندن امشب چطور می توانست بیاید ؟ ایلیا نبود ، دربان مجتمع بود که می پرسید : -تشریف دارید خانم مهاجر ؟ مهمون دارید . چشمتون روشن پدر و مادرتون اومدند ! از جا پریدم و گفتم : -پدر و مادر من ؟! مطمئنید؟ -بله خانم ، بیان بالا ؟ بابا و مامانم اینجا چی کار می کنند ! غروب دیروز قبل از آمدن ایلیا به آنها تلفن زده بودم ، اما نگفته بودند که می آیند . -البته بگید بیان بالا ! دست و پایم را گم کرده بودم و بلاتکلیف دور خودم می چرخیدم . با نگاهی به وضع آشفته اتاق فورا پتو و بالشم را برداشتم و داخل کمد فرو بردم و ظرف چند ثانیه تا حد امکان ریخت و پاش ها را جمع کردم ، بعد هم لباسم را عوض کردم و چونکه فرصت زیادی نبود در آشپرخانه آبی به صورتم زدم . با صدای زنگ به طرف در رفتم و نفسی عمیق کشیدم و بعد لبخندی به لبم نشاندم و در را باز کردم . ولی همه اینها بی فایده بود ، چون همین که در آغوش ظریف مامانم فرو رفتم به غیر از سلام چیزی نتوانستم بگویم و اشکم باز هم سر باز کرد . بی پناه و نالان در اغوشش های های گریه می کردم که بابا یواش گفت : -بی معرفت نمی خوای مامان بزرگ و بابا بزرگ رو دعوت کنی بیان داخل ؟! پس کار ، کار ایلیا بود . حدس می زدم به قول من اعتماد نکرده . با گریه و در عین حال شرمنده ، هر دو را بوسیدم و به داخل خانه دعوتشان کردم . بابا در را بست و ساکش را به زمین گذاشت و بغلش را برایم باز کرد ، آخ که چقدر به آنها نیاز داشتم ! هیچ کدام حرفی نزدند تا خودم را تخلیه کردم ، بابا فقط دست به سرم می کشید و سر و صورتم را می بوسید . وقتی کنارشان نشستم متوجه شدم که مامان هم پا به پای من گریه کرده ! دوباره هر دو را بوسیدم و رفتم تا چای را آماده کنم و صورتم را دوباره بشویم . چای خوردن در کنار آنها موهبتی بود ! روی مستقیم نگاه کردنشان را نداشتم و سرم را گرم میکردم . بابا یک دستش را دور شانه ام انداخت و با دست دیگرش فنجانش را برداشت و با نگاهی به چشمانم و با لبخندی دلگرم کننده پرسید : -چقدر از چشمای قشنگت کار کشیدی عزیزم؟ تا چشمهام خیس شد بینی ام را محکم گرفت و بچه هم که بودم تا گریه ام در می امد بینی ام را فشار می داد و نفسم بند می آمد و خنده ام می گرفت . مامان دستم را بین دستهایش گرفت و گفت : -اتفاقیه که افتاده اینقدر خودتو اذیت نکن دخترم . به قول ایلیا خان شاید حکمتیه ! بابا گفت : -در ضمن یک دعوای درست و حسابی طلبکارید ، حالا شوهرت به حکمت ماست مالی می کنه؟ نباید این طور می شد که شده ؟ البته باید گذاشت پای لطف خدا ! با خجالت سرم را داخل سینه اش فرو بردم که نبینمش ، صورتم را بالا برد و پرسید : -شوهرت پشت تلفن چی می گفت ! مثل اینکه فکرای بد کردی آره ؟ مامان گفت : -ایلیا خان خیلی نگران بود ! صبح که تلفن زد ما هم نتونستیم طاقت بیاریم ! طفلک بابا با اون همه برنامه چه کرده ؟ بابا برگ دستمالی از روی میز کند و به چشمهایم کشیدو گفت : -خودتو عذاب نده دخترم ، نباید می شد اما حالا که شده ! اول خیلی ناراحت شدم ولی بیشتر که فکر کردم دیدم احتمالا وجود این بچه اوضاع رو مرتب میکنه ! با غده در گلویم گفتم : -خوبه خودتون میگید احتمالا ! اگه درست نشد چی کار کنم بابا ؟ -این اگر ، مگرها مال قبل از عقد بود . حتی اگر این اتفاق هم نمی افتاد عقد شما یعنی همه چیز تمام ، البته قبول دارم که بعضی اتفاقات پیش بینی نشده است و در ضمن نمی شه به راحتی کنارش زد ! با دلخوری نگاهم کرد و ادامه داد : -هیچ میدونی من و مامانت به خاطر داشتن تو چقدر صبر کرده و به درگاه خدا دعا کردیم ، حالا تو می خوای هدیه ای که خدای مهربون به این راحتی بهت داده از بین ببری ؟! مامان گفت : -با اینکه خیلی زوده اما حتما وجودش لازم بوده ، به خواست خدا احترام بگذار دخترم ! تلفن که زنگ زد ، مامان گوشی را برداشت و به دستم داد . ایلیا بود گفت: -چطوری خانم گل ؟! با مکث گفتم : -خوبم ، اما تو خیلی بدجنسی ! خندید و پرسید : -اومدند ؟ چه خوب ! چشمت روشن ! گوشی رو بده به پدر جون . گوشی را به بابا دادم . بابا بعد از سلام و احوال پرسی گفت خیالت راحت باشه ، ما پیشش هستیم و دوباره گوشی را به من داد . ایلیا گفت : -واقعا خوشحالم که اومدند ! دیگه خیالم راحت شد . از پدر جون معذرت خواهی کردم که نمی تونم شب بیام ولی صبح زود با نون تازه می آم . شبت به خیر ، مواظب بچه م باشی ها ! -باشه در ضمن به خاطر دو تا هدیه خوبت هم ممنون ! تن صدایم باز شده و آرامش در وجودم خانه کرده بود . مامان بلند شد و خیلی زود به اوضاع سر و سامان داد و من باز بیهوده امیدوار شدم ! شب به راحتی با مامانم روی تخت خوابیدم و عجیب اینکه وجود بچه را حس می کردم ! صبح زود ما هنوز خواب بودیم که ایلیا آمد ، همین که مامان به دستشویی رفت خودش را به اتاق رساند و سرخوش و شاد نگاهم کرد و پرسید : -چطور بود خوشت اومد ؟ با حس خوبی از یک خواب راحت غلتی زدم و گفتم : -خیلی عالی بود ، بهشون نیاز داشتم ! لپم را کشید و پتو را از رویم کنار زد و در حالی که کمکم می کرد بلند شوم گفت : -بچه م چطوره ؟ یه وقت اذیتش نکنی ها که با من طرفی ! چه راحت می گفت بچه م ! چه خوش خیال بود ! خوش به حالش

بابا همان روز بازگشت !البته با کلی سفارش و نصیحت ولی مامان را چند روز برای من گذاشت . حالم بهتر شده بود ، مامان و ایلیا هر دو مراقبم بودند . چند شبی که مامان بود ایلیا شبها نمی ماند اما صبح زود برای بردنم به دانشگاه می آمد و به موقع بر می گرداند. شب ها هروقت می توانست می آمد و من و مامان را به گردش می برد و صبح ها وقتی که بالا می آوردم در خانه بود ، برای مامان دیدن این وضعیت عادی بود ولی ایلیا هر بار نگرانتر از بار پیش می شد ! هر لحظه منتظر بود تا مامان سفارش چیزی بدهد میرفت یک بار میکشید و می آورد ، دیگه داخل یخچال جایی نمانده بود و آشپزخانه کوچلو با وجود آن مواد غذایی شلوغ شده بود ! نصایح مامان و خبرهای دلگرم کننده ای که ایلیا از اولتیماتومش می داد امیدوار و دلگرمم می کرد ولی این فقط همان یک هفته ای بود که مامان را داشتم ، البته بیشتر از یک هفته دلم نیامد که نگهش دارم چون بابای نازنینم هم به وجود مامان نیاز داشت . تا حالا یاد نداشتم که این همه مدت از هم دور باشند ، گرچه این جدایی باز برای من سخت بود ! هر طور بود با بغض گلو از مامان جدا شدم ، صبح زود بود که با برنامه قبلی ایلیا به دنبالش آمد او را به ترمینال برد . به ایلیا سفارش کردم و گفتم : -ایلیا جان تا اتوبوس راه نیفتاده ازش جدا نشی ها ، مامان هیچ جارو بلد نیست ! دو دستش را به روی چشمانش کشید و گفت : -چاکر دربست خودت و مامانت و بچه ت هستم ! با رفتن مامان ، ایلیا دست به دامن نجمه شد . فقط نجمه و علیرضا و سحر از موضوع خبردار شده بودند ، با توجه به وضعم هم امید و هم پدر و مادر نجمه مخالفتی برای بیشتر ماندن نجمه در کنار من نداشتند . سحر هم همکاری می کرد ، با نجمه برنامه های رفت و آمدشان را تنظیم می کردند. یا هر دو در خانه من بودند و یا یک کدام ، با هم میگفتند و می خندیدند و سر به سرم می گذاشتند و هر طور بود خنده ام را در می آوردند . وقتی دو تایی بودند نجمه زیر لباس به شکمش بالشتی می بست و با خاله رورو خواندن های سحر قر می داد و با ادای یک زن حامله می رقصید ، اینقدر میخندیم که دل درد می گرفتم . در همان موقع هم به مامان تلفن میزدم که صدای انها را بشنود ، بنده خدا مامان و بابا وقتی می فهمیدند تنها نیستم خوشحال میشدند و از بچه ها تشکر می کردند . علیرضا هم دوباره سر برداشته و ادعا میکرد که همه این دردسرها از مشکلات اتو کاریست . طفلکی ها هرطور بود تنهایمان نمی گذاشتند و حتی بعضی از شبهایی که فردا جمعه یا تعطیل رسمی بود و ایلیا هم می توانست بماند زن و شوهری در آپارتمان کوچکمان می خوابیدند و بعد هم با دیدن خرابی حال صبح زود من کلی متلک بارمان می کردند ! آن روزها هم برای خودش دورانی بود اما امان از یک ساعت تنها ماندن ، هجوم افکار پلید چه بر سرم می آورد ! اولتیماتوم های شدید ایلیا به مادرش با امروز و فردا کردن ، تازه دو ماه بعد او را به ایران برگرداند که درست در حین برگزاری امتحانات آخر ترم ما بود . چه امتحانات افتضاحی دادم ، من که همیشه نمره ام جزو بهترین نمرات بود این ترم همه را فقط توانستم پاس کنم . فکرم کار نمی کرد ، یاد سال گذشته افتادم که بدون هیچ دغدغه ای درس می خواندم و فکرم فقط درس بود و درس و اینکه بهترین نمره ها را برای بابا و مامان کادو ببرم ، ولی حالا چی ؟ فکر شلوغ ، پژمرده و عصبی ام با اوضاع درهم و آشفته تمرکز پیدا نمی کرد . ایلیا هم وضع بهتری نداشت ، گرچه طفلکی مرا هم دلداری میداد ! نمیدونم نونمون کم بود ، آبمون کم بود ، عاشق شدنمون چی بود ! تمام شدن امتحانات ما وهمچنین برگزار شدن مهمانی بزرگی که مامان ایلیا به مناسبت برگشتن از مسافرتش داده بود یک ماه دیگر را هم گذراند و حالا دیگر جنین من تقریبا چهار ماهه شده بود . می رفتم که فکر عروسی و جشن را از سرم بیرون کنم ! حالا تنها دعایم پابرجایی زندگیم بود ! مامان و بابا در این مدت دو دفعه دیگر هم برای سر زدن به من آمده بودند . تابستان شروع شده بود و با وجود اصرارهای مامان و بابا دوست نداشتم به شهرمان بروم ، چون روی دیدن فامیل و سوال پیچ کردنشان را نداشتم . از طرفی هر روز منتظر خبری از طرف ایلیا بودم ، اما نگفته از رفتار و حالات ایلیا که دایم در خودش بود می فهمیدم که مطرح کردن موضوع دختری که دوست دارد در خانواده اش جنجالی بزرگ به وجود آورده ! با این حال همیشه در جواب سوال های من می گفت همه چیز مرتب است و امروز و فردا با خبرهای خوب می آید ! اما این طور نشد !وارد پنج ماهگی که شدم ، ایلیا با عصبانیت ادعا کرده بود که حالا که اقدام نمیکنند خودش مرا عقد می کند . شبی که این حرف را زده با قهر خانه را ترک کرده و به خانه خودمان آمد اما هنوز نرسیده مامانش با تلفن همراهش تماس گرفت و گفت که پدرش را به بیمارستان برده اند ! اوضاع روز به روز وخیم تر می شد و شکم من روز به روز بزرگتر ! دکتر پدر ایلیا گفته بود فشار خون او به قدری بالا رفته که در آستانه سکته مغزی بوده ، برای همین توصیه کرده بود از ایجاد هر گونه هیجانی در اطرافش پرهیز کنند . داشتم دق میکردم ! ایلیا بیشتر از هفته ای یک یا دو مرتبه نمی توانست پیش من بماند ، هر دو مستاصل و درمانده شده بودیم . اما ایلیا هنوز هم حرفهای امیدوار کننده تحویلم میداد و هیچ حرفی از خانواده اش را برایم بازگو نمی کرد ، گرچه چشمهای گود افتاده و بی خوابی هایش نشانگر وخامت اوضاع بود ! البته خودم هم شهامت پرسیدن سوالی را نداشتم ، چون به قدر کافی به جنین پنج ماهه ام که روز به روز محبتم به او بیشتر می شد فشار عصبی وارد شده بود . به قول نجمه همان بهتر که چیزی ندانم ! با وجود تغذیه خوب و بالا آمدن شکمم وزنم بالا نمی رفت ! غصه امانم را بریده بود و چشمهایم دائما حوضی پر از اشک بود ، همه آنچه که درباره اش می ترسیدم و احتمال میدادم به سرم امده بود . دلم از دست ایلیا پر بود ، طفلکی بین من و پدر و مادرش مانده بود ولی با تمام وجودم احساس می کردم که عشق و علاقه اش ذره ای کم نشده ! یک شب که برایم ساز دهنی میزد و من در اوج احساس اشک می ریختم برای اولین بار اشک درماندگیش را دیدم ، به حالت عصبی سازش را پرت کرد و مشت هایش را گره نمود و رو به آسمان با صدای بلند نالید و گفت: -خدایا منو شرمنده این چشمها نکن ! و بعد انگار که بخواهند مرا از چنگش درآورند محکم بغلم گرفت ، اشکهایمان با هم مخلوط شده و زار میزدیم . تد تند چشمهایم را می بوسید و التماس می کرد که گریه نکنم اما دست خودم نبود ، وحشت از دیدن آینده ای نه چندان روشن آرام و قرارم را گرفته بود ! جدا از اینکه آرزوی عروسی گرفتن و پذیرفته شدن پر احترام توسط خانواده اش برایم سراب شده بود ! نالیدم و گفتم: -چه می خوای از جون این چشمایی که اینقدر برات دردسر ساز بوده ؟ آخه ما که برات این همه مشکلات باز کردیم و توضیح دادیم عزیزم ، چرا قبول نکردی ؟ با چشمهای خیس و پاک و معصومش خیره در نگاهم شد و گفت : -قبول کن که من مقصر نیستم و نبودم . من عاشقم لیلا ، عاشقم می فهمی ؟! بعد نفسی عمیق از سر درد و دلتنگی کشید وسرش را اهسته تکان داد و گفت : -لیلا چاره ای نداریم ، باید بازم صبر کنیم . قبول کن که اگه بلایی به سر بابا بیاد ، یک عمر نمی تونم خودمو ببخشم . میفهمی که ؟ میان گریه با ضعف سر تکان دادم . درست میگفت ، چی کار می شد کرد دوباره محکم بغلم گرفت و کنار گوشم گفت : -به دلم افتاده که همه چیز با اومدن این بچه حل میشه ، اخه اونا خیلی بچه دوست دارن . خصوصا بچه منو !

تابستان سخت آن سال هم تمام شد و بچه من شش ماهه در شکمم وول می خورد . هر موقع صدای قلبش را از گوشی دکتر می شنیدم دلم برای آن قلب کوچلو کباب می شد ولی ایلیا با ذوق و غصه لبخند می زد و به توصیه دکتر باز به من میرسید و دائما حرف های امیدوارکننده میزد ، اما دل پردردم دیگر سخت باور می کرد ! مامان و بابا در ماه لااقل دو بار آن راه طولانی را می آمدند و می رفتند ، تا بودند کمی بهتر بودم و آرامش داشتم خصوصا که خانواده ایلیا رفت و امدش را کنترل کرده و به بهانه مریضی پدر بیشتر او را کنار خودشان نه می داشتند . دیگر شوهرم را بیشتر از هفته ای یک شب کنارم نداشتم اما در جواب سوال های پدر و مادر نگرانم می گفتم او فقط هفته ای یک شب نیست ! بابا که هربار ضعف مرا به چشم می دید بیشتر با ایلیا سرسنگین می شد ! او هم شرمزده خود را از چشم آنها پنهان میکرد و هر وقت هم که مجبوری با آنها رو به رو می شد سرش پایین بود ، چقدر دلم برایش می سوخت ! تنها اتفاق خوب آن تابستان عروسی نجمه بود که مامان و بابا هم آمده بودند و اینبار من به جای مهشید ایلیا را در کنار داشتم و شکمی برآمده ! پسرعموی نجمه را که دیدم یاد نامزدی نجمه افتادم که چه بیخیال و شاد همراه مهشید می خرامیدم به فکر گذر زمان نبودم ، چه دنیای بود ، یکسال نشده همه چیز به هم ریخته بود ! آن شب وقتی حرمت و احترام خانواده امید را نسبت به نجمه دیدم بغضی سنگین از سرشب در گلویم تلنبار شد که به زور خودم را نگه داشتم . سعی می کردم با کسی حرف نزنم چون میترسیدم دهان باز کنم و فریاد بزنم ، دلم هر آن می رفت که بترکد ! به هر زحمتی بود خودم را نگه داشتم و آخر شب به بهانه خستگی عروس کشان را که می دانستم برایم عذاب آور است رد کردم . از عروس . داماد شاد خداحافظی کردم و از صمیم قلب برایشان آرزوی خوشبختی کردم . کاش لااقل انها خوشبخت باشند ، خوش به حالشان که هم طبقه بودند ! ایلیا با ما به خانه برگشت ! مامان و بابا داخل هال خوابیدند و ما در اتاق خودمان ، تا سرم به روی بازوی ایلیا قرار گرفت بغض لعنتیم ترکید. به قدری بی صدا گریه کردم و ایلیا برایم آهسته زمزمه کرد که با گریه خوابم برد ، نزدیک صبح با نفسی تنگ و با تکانها و الماس های ایلیا چشم باز کردم و به کمکش نشستم اما نفسم در نمی آمد . ایلیا هراسان برای آوردن آب از اتاق بیرون رفت و با برگشتنش مامان و بابا هم که برای نماز بیدار شده بودند با او وارد شدند . مامان شانه هایم را می مالید و بابا آهسته آب به گلوی خشکم میریخت و ایلیا کلافه دور خودش می چرخید ، اخر هم تاب نیاورد و در چشم به هم زدنی آماده شد و گفت : - پدر جون بهتره ببریمش بیماستان ! نفهمیدم مامان و بابای بیچاره چطور حاضر شدند . ایلیا قربان صدقه ام می رفت و لباس تنم می کرد حتی نگذاشت بلند شوم ، یک دستش را زیر پاهایم انداخت و دست دیگرش را دور کمرم . مامان و بابا پشت سرش می دویدند و در ورودی آسانسور را برایش باز و بسته می کردند ! وقتی داخل ماشین نشستیم با وجود خیابان های خلوت آن موقع صبح ایلیا با سرعت جت مرا به اولین بیمارستان رساند که نظر دکتر همان نظر قبلی بود ، فشار عصبی ! ساعتی زیر کپسول اکسیژن بودم تا تنفسم عادی شد . دکتر اکیدا سفارش کرد که نباید دیگه این اتفاق بیفتد چونکه بچه ام در آستانه خفگی بود ، البته برای جلوگیری از این وضع در صورت ضرورت کپسول کوچکی دستی بهم داد . بعد از آن اتفاق باز مامان یک هفته پیشم ماند و ازم مراقبت کرد و تا خیالش راحت نشد نرفت . با رفتن مامان خانم سمیعی مامان نجمه در حقم مادری می کرد و لااقل هفته ای دوبار به من سر می زد و هر روز هم تلفنی حالم را می پرسید . با شروع اول مهر یک ترم مرخصی گرفتم ، گرچه درس خواندن سرگرمی خوبی برایم بود ولی از وضع شکمم خجالت میکشیدم . خصوصا که هیچکس از عقد ما باخبر نشده بود ! خانه نشینی و بیکاری بیشتر کلافه ام می کرد در عین حال سعی میکردم گریه نکنم . هرطور بود سرم را گرم می کردم ، به هیچ وجه به فکر خودم نبودم فقط محض خاطر بچه ای که به شدت داخل شکمم تکان میخورد و اعلام موجودیت می کرد و هنوز به دنیا نیامده جانم به جانش بسته بود ! دیگر به جای گریه کردن دست به دامن خدا شده بودم و دائم یا سر به سجاده داشتم و یا به قران ! نجمه و سحر هم تنهایم نمیگذاشتند ولی به هر حال هردو سرگرم زندگی خودشان بودند و نمی شد توقع داشته باشم که دائم در کنارم باشند ! از همه بدتر وقتی بود که شناسنامه ایلیا نزد خانواده اش لو رفت ، آن زمان جنین من هفت ماهه شده بود ! پدرش با دیدن شناسنامه و اسم من در آن و از همه مهمتر اقرار ایلیا به بچه در راهش سکته شدید قلبی کرد و یک ماه تمام در بیمارستان بستری شد . هنوز هم ایلیا برایم نمی گفت که آنها درباره من چه می گویند و چه خبر است و این در حالی بود که رفت و آمدهایش به کلی محدود شده بود و دیگر هفته ای یکی دو ساعت بیشتر نمی توانست به دیدنم بیاید . دیدن حال خراب او بیشتر اعصابم را به هم میریخت ضعیف و پژمرده شده بود و دلش بیقرار من بود و جسمش به اجبار در بیمارستان و کنار پدر مریضش ! دل خودم هم به اندازه کافی خون بود اما ترجیح می دادم که مامان و بابا از اوضاع آشفته ام بی اطلاع باشند ، حتی به نجمه و مامانش و سحر هم که ساعتی به دیدنم می آمدند از تنهاییم نمی گفتم . ایلیا برایم کمیا شده بود و به غیر از شنیدن صدای پر غصه اش فعلا امیدی به دیدنش نداشتم . در تنهایی و انزوا غرق شده بودم و افسردگی در وجودم ریشه دوانده بود . از آن خانه لوکس و مجهز ، از آن همه طلا و جواهری که به مناسبت و بی مناسبت صندوقچه کوچکم را پر کرده بود و از دسته دسته پولی که ایلیا برایم می آورد و می رفت و از موبایلی که به تازگی برایم خریده بود ، از کمد پر از لباسهای رنگ و وارنگ خارجی ، از همه عقم میگرفت ! دلم هوای خانه کلنگی کوچلو و باصفایمان را کرده بود ، هوای صدای ظرف شستن مامانم را نه صدای نخراشیده ماشین ظرفشویی را !دلم هوای شنیدن صدای آهنگهای مخصوص بابا را از آن ضبط ساده کرده بود نه این دستگاه گنده با چندین باند را ! دلم هوای اتاق ساده خودم را کرده بود ، هوای مهشید را تا با هم به قول خاله به ترک دیوار هرهر و کرکر بخندیم . در یک کلام دلم آزادی میخواست ! دلم می خواست یک مرتبه از این کابوس وحشتناک بیدار شوم و ببینم که در اتاق خودم و روی تخت خودم هستم ! گاهی اینقدر همین فکرهای موذی در ذهنم تلنبار می شد که از ورم گلو و نفس تنگم به خودم می آمدم و فورا کپسول اکسیژن را باز می کردم . هشت ماهه شده بودم و در اوج زمانی که بیشتر از همه به کسی نیاز داشتم ، تنهای تنها بودم . کاش میشد که برای فرار از آن وضع به خانه می رفتم . مامان و بابا التماس می کردند . ایلیا هم اصرار می کرد که بروم تا بلکه او هم کمی خاطر جمع باشد ولی غرورم نمی توانست ، نگاه پرمعنی فامیل خصوصا خاله را تحمل کند ! تنهایی را به آن وضع ترجیح می دادم ! تلفن های ایلیا را هم محدود کرده بودند و حتی از شنیدن صدایش هم محرومم می کردند ، دلم داشت می ترکید . تنهای تنها شده بودم و غذا هم دیگر با آن وضع از گلویم پایین نمی رفت ولی محض خاطر بچه ای که بی گناه و ناخواسته در دلم جاخوش کرده بود چند لقمه با اکراه و بی میل می خوردم . قرار شده بود مامان که نتوانسته بود راضی به آمدنم کند برای ماه آخر بیاید و پیشم بماند . هردو از مریضی پدر ایلیا خبر داشتند ولی از تنهایی وحشتناکم نه . من که قبلا آنقدر لوس و نازک نارنجی بودم حالا فقط به امید آمدن مامان و به دنیا آمدن بچه می سوختم و می ساختم و آن تنهایی و بی خبری زجر آور را تحمل میکردم چاره ای نبود ! تحمل نمی کردم چه باید میکردم ؟ تازه به غیر از هزار جور فکر که از این بیخیری ها به جانم افتاده و لحظات تنهایی و بی کاری ام را زجر آورتر میکرد ، دیگر حتی طوری شده بود که ایلیا جواب sms ها را هم نمی داد . خدایا چه خبر شده ؟ مدام همین جمله را زمزمه می کردم و دیگر کنترل گریه ام را نداشتم ، کپسول اکسیژنم همیشه کنار دستم بود ! دو ماه از پاییز را پشت سر گذاشته بودیم و اول آذر ماه بود ، سرشب بود و من مثل هرشب با برق خاموش و حالی نزار میان مبل جلوی تلوزیون که برای خودش میخواند غرق در افکارم بودم . لحظه ای نگاهم از پنجره به آسمان افتاد ، هوا ابری بود و خبر از بارندگی می داد . داشتم طبق تاریخی که دکتر برای زایمانم داده بود محاسبه میکردم ، تقریبا یک ماه دیگر باقی مانده بود . مامان قرار بود همان هفته بیاید و بماند ، با خودم فکر می کردم که وقتی بیاید و ایلیا نباشد چه حالی میشود . ناگهان از این فکر که اگر ایلیا برای زایمانم نیاید چه ؟! لرزه به پشتم افتاد با صدای زنگ تلفن از جا پریدم و به ساعت بالای تلویزیون نگاه کردم ، آنقدر در خودم غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم نیم ساعت از وقت همیشگی که به مامان تلفن می زدم گذشته است . اشکهایم را پاک کردم و یک نفس از کپسول زدم تا صدایم باز شود ، گوشی را برداشتم و گفتم : - بله بفرمایید . صدای مقتدر و محکم زنی پرسید : - خانم اعتمادی ؟ - بله بفرمایید خودم هستم ! - من مادر ایلیا هستم ، ایلیا مهاجر ! تمام تنم یخ زد ولی گوشی محکم به دستم چسبیده بود ، بس که جا خورده بودم زبانم بند آمده بود . دوباره گفت : - شناختید خانم ؟ زبانم قفل شده ام سنگین شده بود و نفسم می رفت که بایستد به زحمت گفتم : - بله سلام خانم . با تحکم بدون اینکه جواب سلامم را بدهد گفت : - میخوام ببینمتون ! از لحن سردش لرز گرفتم اما نباید خودم را می باختم ، گفتم : - در خدمتم ، بفرمایید . - نه ، خونه نه ، می خوام بیرون ببینمت ! - امشب نمیتونم بیام برام مقدور نیست . - اشکالی نداره ، فردا هر جا راحتید . - شما بفرمایید آدرس بدید من می ام . آدرس رستورانی را که داد ، یاداداشت کردم . بدون خداحافظی گفت: - پس فردا ساعت ده من اونجام ! ارتباط که قطع شد ، گوشی هم از دست من افتاد . لرزان پتو را به دور خودم پیچاندم و فکرم رفت روی احترام خانواده امید به نجمه ، احترام خانواده علیرضا به سحر و یا احترامی که خاله قبل از جواب رد دادن به علی برایم می گذاشت ! وقتی آن لحن سردی که از گوشی شنیده بودم را با اینها مقایسه می کردم ، به خودم و ایلیا که ازش بی خبر بودم لعنت می فرستادم . نفهمیدم چقدر گذشت که تلفن دوباره زنگ زد ، خواستم برندارم اما مطمئن بودم که مامان است و اگر برنمیداشتم به موبایلم زنگ می زد . باز یک نفس اکسیژن زدم و گوشی را برداشتم ، مامان بود . از حالم پرسید و اینکه چرا صدایم می لرزد ، به دروغ گفتم که همین الان با ایلیا از گردش آمده ایم و چون هوا سرد بوده لرزم گرفته ! گورم کجا بود که کفنم باشه . ایلیا کجا بود که بخوام باهاش گردش هم برم ! مامان با نگرانی توصیه کرد که هوا سرده کمتر از خانه بیرون بروم ، دیگر نمی دانست چند وقت است حتی از پنجره هم به بیرون نگاه نکرده ام . برایم گفت که طی همین چند روز آینده می آید ، خودم را خوشحال نشان دادم ولی هیچی نمی فهمیدم . کی آخر شب شد ؟ کی خوابم برده بود ؟ کی نیمه شب شده بود ؟ خدا می دانست ! از درد گلوی خشک و غرغر معده خالی ام به خود آمدم ، بلند شدم و چای دم کردم و بعد از اینکه شیرینش کردم با کمی نان و پنیر خوردم .عکس مادر ایلیا را دیده بودم . او را در حالات مختلف مجسم می کردم و بیشتر وحشتم بر میداشت یعنی چی میخواست بگه ؟ ایلیا از این ملاقات خبر داشت ؟ فقط چند لحظه کوتاه فکر کردم شاید اگر مرا با آن شکم بزرگ ببیند رام شود ، هرچه باشد خودش زن است و درکم می کند . ولی وقتی به لحن خشکش فکر می کردم فورا این خیال خوش از ذهنم پاک می شد ! تنها چیزی را که کاملا مطمئن بودم این بود که این ملاقات دوستانه نخواهد بود! با خودم فکر می کردم که من باید چه برخوردی با او داشته باشم؟ آیا می شد محترمانه جواب هرگونه برخوردش را بدهم ؟ نمیدانم ، نمی دانم . خدایا من اینقدر صدایت میزنم جوابم را بده ! می دانم که به خاطر داشتن آن زندگی خوب و ساده ناشکری کردم و این هم تقاص ان ناشکری هاست ! اما خدایا منو ببخش ! بعد از نماز صبح و کمی راز و نیاز کنار سجاده خوابم برد که آن هم غنیمت بود . تا چای آماده شود ، دوش گرفتم و برای صبحانه با روغن حیوانی تخم مرغ نیمرو کردم و رویش عسل ریختم . می خواستم برای هر نوع برخوردی آماده باشم . اندک اعتماد به نفسی که برایم باقی مانده بود را جمع کردم ، نمب خواستم جلو مادرش ضعف نشان بدهم . محکم جلوش می ایستادم و حقم را که همسر قانونیم بود از آنها پس می گرفتم !! بعد مسواک زدم و آرایش کردم ، اما با آن صورت و هیکل ورم کرده از دیدن آرایشم حال خودم بد شد ! لب ها و بینی ان پف کرده بود ، صورتم را دوباره شستم و فقط خط لب به دور لبهایم کشیدم و این بار با دیدن خودم در آینه راضی تر شدم . بهترین پالتویم را پوشیدم و برای آخرین بار خودم را برانداز کردم و بعد با آژانس تماس گرفتم و سرویس خواستم . در آخرین لحظه یاد حلقه ازدواجم افتادم و به زور آن را در انگشت ورم کرده ام جا دادم و با گفتن بسم ا... از خانه خارج شدم و آدرس را به راننده دادم ، راس ساعت ده در رستوران مورد نظر بودم . خوشحال بودم از اینکه با وجود ترافیک به موقع رسیدم، دوست نداشتم در اولین دیدار بدقولی کنم . وارد رستوران شدم و چشم گرداندم ، آن موقع روز رستوران خلوت بود . گارسونی جلو آمد و پرسید :
- خانم اعتمادی؟! - بله - خانم مهاجر منتظر شما هستند !

و اشاره به گوشه ای دنج کرد ، از دور با اولین نگاه از روی عکسهایی که دیده بودم شناختمش و با تشکر از گارسون به آن سمت رفتم . با اینکه خیلی سعی می کردم درست و صاف راه بروم اما شکمم خیلی واضح از زیر پالتو پیدا بود . جلوی میز که رسیدم ، با تکبر نگاهم کرد و بدون اینکه بلند شود سر تا پایم را برانداز کرد و باز بدون اینکه جواب سلامم را بدهد با دست اشاره کرد که بنشینم . خودم را نباختم چونکه احتمالش را می دادم ! روبه رویش نشستم و با لبخندی که سعی می کردم اضطرابم را در آن پنهان کنم نگاهش کردم ، غرور از چشمهای سایه کشیده اش می بارید . چقدر از آرایش غلیظ خانم های مسن بدم می آمد گرچه مسلما او با این کار قصد داشت که سن واقعی اش را پنهان کند ! چشمهای خوش حالتش مرا به یاد ایلیا انداخت ، چقدر دلم برایش تنگ شده بود ! یک دستش را که دو تا انگشتر قلنبه در آن انداخته بود زیر چانه گذاشته بود و بهم خیره شده بود . حرفی نزدم تا او شروع کند ، بالاخره با زدن لبخندی تحقیرآمیز گفت : - پس کار ، کار این چشمها بوده ، برای تور کردن طعمه خوبیه ! لحن حرف زدنش نشان می داد که سر جنگ دارد ! در جوابش فقط لبخند زدم که دوباره گفت : - خصوصا برای پسرهای ساده ای مثل ایلیا ! قلبم به شدت می کوبید و در دلم غوغایی به پا بود ، خواستم چیزی بگویم ولی ترجیح دادم هنوز ساکت باشم . دست به کیفش برد و در همان حال گفت : - متاسفم دخترم باید بگم به کاهدون زدی ! نفسم داشت می گرفت اما نمی خواستم از کپسول اکسیژن استفاده کنم ، به زور نفس های عمیق میکشیدم . پاکتی از کیفش بیرون آورد و زل زد به چشمهایم و گفت : - چقدر ؟ منظورش را نفهمیدم ولی مطمئنا خوب نبود ! گفتم : - منظورتون رو نمی فهمم ! - خوبم می فهمی ، کارتو بلدی ! پرسیدم چقدر میخوای تا پاتو از زندگی ایلیا بکشی بیرون ؟ چه حال بدی داشتم . بچه ام یک دور کامل چرخید ، انگار حال بدم به او هم سرایت کرده بود . گفتم : - ایلیا همسر قانونی و پدر بچه منه ! چطور می تونید راحت این حرفارو بزنید ؟ اخم کرد و جدی گفت : - ببین دختر جون ، بذار همه چی بی سر و صدا تمموم بشه ! من یه زنم پس راحتتر حرف همدیگه رو می فهمیم . قبول دارم که پسر من هم این وسط اشتباه کرده و در این بین نمی خوام حقی از تو ضایع بشه ، پس نذار پای پدر ایلیا به قضیه باز بشه که از همین هم می افتی . دیگر نمی توانستم ناراحتی ام را پنهان کنم ، چهره کریه ثروت روبه رویم بود . جواب دادم : - حق من شوهرمه که شما با بی انصافی ضبطش کردید ، حالا دیگه حرفتون چیه ؟ با همان خونسردی چشمهایش را تنگ کرد و پاکت را سر داد طرف من و گفت : - نمی خواستم حرفی بزنم که شنیدنش برای وضعت بد باشه ولی قبول کن که ایلیا لقمه بزرگیه برای دهن تو ! به سرعت بلند شدم و گفتم : - پولتون رو برای خودتون نگهدارید ، من شوهرم رو می خوام ! دستم را گرفت و نشاندم و گفت : - منطقی فکر کن ، مگه ایلیا بچه است که ما به زور نگهش داریم ! نه دخترجون ، پدر ایلیا فقط به این شرط که ایلیا دست از تو برداره راضی شده ازش بگذره . این رو هم می دونی که حالش خوب نیست و اگر طوریش بشه دست از سر تو برنمی داریم ، پس فکر ایلیا رو عاقلانه از سرت بیرون بیار چون اون داره ازدواج می کنه . این پول رو بردار ، زیاد نیست اما کم هم نیست ، راحت میتونی برگردی به همون خراب شده ای که اومدی و حروم زاده ای رو که می خواستی قالب پسر من کنی خودت بزرگ کنی ! حرف های زشتش ، نگاه تحقیرانه اش ، لحن بی حیایش شلاق به جگرم زد . اصلا دلم نمی خواست در مقابلش از خودم ضعف نشون بدم یا اشک های بی اختیارم فرو بریزد ، عصبانی و لرزان بلند شدم و چشمهایم را به رویش دراندم و گفتم : - قبل از بدبخت شدن من باید به فکر پسر ساده تون می بودید نه به فکر سفرهاتون ! من به این سادگی نه از حقم می گذرم و نه از شما ! پولهای کثیفتون هم باشه برای خودتون تا بیشتر از آدمیت بیفتید . بعد کیفم را برداشتم و با قدم های بلندی که از آن شکم بزرگ بعید بود تقریبا به حالت دو خودم را به بیرون رساندم انگار چیزی به گلویم چسبیده بود ، نفس های عمیق می کشیدم و تند راه می رفتم . تا خوب فاصله نگرفتم از کپسول استفاده نکردم ، نفسم که باز شد بغضم هم سر باز کرد

-8 سرعتم را کم کردم و اشک ریزان به راه افتادم . کجا ؟ نمی دانستم ، هدفی نداشتم . اصلا نمی دانستم کجا هستم! آسمان ابری هم دلش به حالم سوخت و اشکش روان شد . درونم آشوب و التهاب بود ، نه باران و نه سردی هوا را احساس نمی کردم . درمانده و بی هدف و اشک ریزان راه رفتم ، چقدر ؟ نمیدانم ! بعد از مدتی خودم را در پارکی دیدم ، پاهایم را به روی برگ های خشک شده که به روی زمین ریخته بود می گذاشتم و با صدای آنها صدای غرور شکسته خودم را می شنیدم . راست می گفت ؟ یعنی ایلیا داره ازدواج میکنه ؟ اونم به همین سادگی ؟ پس کجا رفت آن همه اشتیاق و علاقه ؟ کجاست آن حرف ها و آینده قشنگ ؟ چطور میتونه از من و بچه ای که آنقدر در حفظش اصرار کرده بود بگذرد و اجازه بدهد هرچه لایق خودشان بود به من بگویند ؟ آیا حق من این بود ؟ من که آویزانش نشده بودم، من که صد بار گفتم به درد هم نمیخوریم ! دروغه .... دروغه .... دروغه ! بلند بلند داشتم با خودم حرف می زدم ،دختر و پسری که روی نیمکت پارک نشسته و با هم نجوا می کردند ، متعجب نگاهم کردند . خواستم به دخترک بگویم گول نخور ! در باغ سبز را نبین به پشت در نگاه کن که خالی است ! ولی از نگاه حیرت زده آنها که انگار دیوانه ای را می بینند حالم به هم خورد ! وضع شکمم و گریه های بی امانم نگفته داد می زد چه دردی دارم ! یک دختر فریب خورده که شکمش را بالا آورده و با فلاکت رهایش کرده بودند . راه می رفتم و گریه می کردم و زیر لب فقط نام ایلیا را تکرار می کردم . باورش سخت بود . امکان نداشت ایلیا از من بگذرد ! به خدا حرفاش دروغ نبود ، عشقش دروغ نبود ، محبت هاش دروغ نبود ! به خدا دوستم داشت . می گفت عشق اول و آخر منی ، می گفت جز تو هیچ کس ! آخه بی انصاف مگه نمی دونی من تو چه وضعی هستم ؟! آخه بی انصاف خدا رو خوش می آد که منو با اون همه وعده بذاری و بری دنبال یکی دیگه ؟! راست میگفت ! نمی شد که به زنجیرش کنند خودش نمی خواست ! حتما دل خودش رفته پی کسی که خانواده اش خواستند ، حتما رفته .... ای خدا .... از صدای فریاد ، از درد پاهای خسته ام که نمی دانم چقدر باهاشون راه رفته بودم از ضعف ، از سرما و خیسی روی نیمکتی نشستم و گفتم : - خدایا خلاصم کن ، راحتم کن ! چهره مغموم بابا و مامان جلو چشمم ظاهر شد و جگرم را به آتش کشید ، فقط همان ها را داشتم و می دانستم که آغوش گرمشان تا ابد به رویم باز است . با گریه تلفن همراهم را از کیفم درآوردم و شماره خانه را گرفتم . بعد از چند بوق بابا گوشی را برداشت تا گفتم بابا هق هق گریه ام بلند شد ! با صدایی که نگرانی از آن می بارید داد زد : - لیلا چی شده ؟ کجایی ؟ زار زدم و گفتم : - بابا بیا دارم می میرم ، بابا تحقیر شدم ،له شدم ! بابا به من گفتند بچه تو حرومه . بابا به دادم برس ! هق هق بلندم راه نفسم را گرفت . بابا نالید و گفت : - همین الان راه می افتم دخترم ، می آم از اون خراب شده برت می گردونم . قدمت تا آخر عمر روی چشمام ، غصه نخور عزیزم ! تو خونه باش من شب اونجام ، گریه نکن دخترکم او حرف می زد و من گریه می کردم ، باید می رفتم چون دیگر چیزی نداشتم که از دست بدهم . باید به خاطر بچه ام تاب می آوردم ،در ضمن هنوز یک کار نیمه تمام داشتم ! جلو یک تاکسی را گرفتم و گفتم دربست . میخواستم برم کرج ، باید برای آخرین بار ایلیا را می دیدم و تمام عقده هایم را با آب دهانم به رویش پرت می کردم . وقتی روی صندلی عقب تاکسی ولو شدم گرمای دلنشین آنجا با تن خیسم نساخت و لرزم گرفت . راننده مرد تقریبا مسنی بود که لحظه به لحظه با نگرانی نگاهم می کرد ، بالاخره طاقت نیاورد و در پارکینگ اتوبان پارک کرد و از صندوق عقب پتویی آورد و به رویم کشید . دوباره که راه افتاد گفت : - شما استراحت کن دخترم ، به کرج رسیدیم بیدارت می کنم . تن خیسم اجازه گرم شدن نمی داد با این حال میان لرز خوابم برد ، با صدای راننده چشم باز کردم . حالا داغ بودم شاید هم تب داشتم ! - رسیدیم کرج دخترم ، آدرست کجاست ؟ به زحمت به ذهنم فشار آوردم و با کلی چپ و راست کردن به در بزرگ و ویلایی خانه شان رسیدیم ، قبلا یکبار ایلیا مرا آورده و از دور خانه را نشانم داده بود . وقتی مطمئن شدم که ماشین ایلیا جلو در پارکه ، به راننده که گفتم فعلا بماند با تعجب برگشت و نگاهم کرد . برای اینکه صدایش در نیاید چند اسکناس از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم و گفتم : - لطفا همین جا صبر کنید ، اگر کم بود بازم می دم . مرد با لحن شرمزده و دلسوزانه گفت : - منظورم این نبود ، شما اصلا حالتون خوب نیست ! زیر نگاه شرمزده او چشمهای تب دارم را بستم ، خاک بر سرم که من هم پولکی شده بودم ! - هیچ اتفاقی نمی افته ، ازتون خواهش میکنم همین جا صبر کنید . بنده خدا دیگر حرفی نزد . نمی دانم چه ساعتی بود که ما به آنجا رسیدیم و چقدر منتظر ماندیم ، ولی این را میدانم که من تقریبا نیمه بیهوش بودم و تنها با تکان های بچه چشم باز می کردم و باز دوباره می بستم . هوا میرفت تاریک شود که راننده فت : - خانم یکی از خونه اومد بیرون . به زحمت پلک گشودم و نگاه کردم . خود ایلیا بود ، پتو را کنار زدم و با پاهای لرزان پیاده شدم . راننده پرسید : - خانم می خواهید همراهتون بیام ؟ به نشانه نه سر تکان دادم . هوای سرد بیرون که به تنم خورد دوباره تب و لرز کردم . ایلیا داخل ماشین نشست و عقب عقب رفت و در راسته خیابان قرار گرفت که جلو ماشینش ایستادم ! با وجود تب و لرز سعی می کردم که محکم و پابرجا بمانم . با دیدن نابهنگامم چند لحظه جا خورد و بعد دست روی فرمان گذاشته و بهت زده نگاهم کرد ، چهره اش آشفته بود و زیر چشمهایش گود افتاده بود . بعد از چند ثانیه انگار که به خودش آمده باشد ، فورا پیاده شد و به طرفم آمد و پرسید: - لیلا تو اینجا چه کار می کنی؟ دستم را مقابلش سد کردم و گفتم : - جلو نیا پست فطرت عوضی ! بیشتر جا خورد . - چی میگی ؟ با منی ؟ - از تو پست تر و بی شرف تر هم مگر کسی هست ؟ - لیلا گوش کن ! - گوشم حسابی از وعده و وعیدهایی که دادی و زیرش زدی پره ! برو اینا رو برای یکی دیگه که دلت رو برده بگو. - این حرفا چیه می زنی؟ کی دل منو جز تو می تونه ببره ؟ - گمشو عوضی ! بیشرف ، شرف نداشته ات رو واسطه کردی زندگیمو به بازی بگیری که گرفتی . فکر کردی برق پولت چشمم رو گرفته بود که با پول می خواستی کنارم بزنی ! با کلافگی داد زد : - لیلا بذار منم حرف بزنم ، تو که هرچی خواستی گفتی . این حرفا رو کی گفته ؟ دیگه داشتم می افتادم ، به علاوه نفسم هم به شدت گرفته بود . تمام نیروی نداشته ام را جمع کردم و داد زدم : - تف به تو و هرچی پوله بیاد که جلو چشماتون رو گرفته !... من میرم ولی آهم هیچ وقت نمی گذاره روی خوش تو زندگیت ببینی . در همان لحظه زانوهای لرزانم تا شد ، دستم را به ماشین گرفتم و دو زانو شدم . ایلیا هراسان به طرفم آمد و گفت : - لیلا تو حالت خوب نیست ! نالیدم و گفتم : - به من دست نزن کثافت ! صدای مهربان راننده به دادم رسید که گفت : - ولش کن آقا چی کارش داری ؟ پتو را روی شانه ام انداخت و از شانه هایم گرفت و گفت : - بلند شو دخترم ! ایلیا گفت : - این خانم همسرمه اقا ! التماس کنان به راننده گفتم : - آقا بریم ، خواهش می کنم . نمی خوام ببینمش . ایلیا پشت سرمان آمد و گفت : - لیلا باید ببرمت بیمارستان ، حالت خوب نیست ! راننده در صندلی عقب را برایم باز کرد و کمکم کرد بنشینم ، چشمهای خسته ام را بستم و از جیبم کپسولم را درآوردم . ایلیا به راننده توپید و گفت : - آقا زنمه ! حالش خوب نیست مگه نمی بینی ؟ راننده با عصبانیت جواب داد : - تو که می بینی برو کنار . مگه نگفت که نمی خواد ببیندت ، خوب راحتش بذار ! ماشین که روشن شد فقط صدای لیلا لیلا گفتن ایلیا را شنیدم . باران همچنان می بارید و راننده در سکوت رانندگی میکرد . میان تب و لرز گریه می کردم و دیگه هیچ زمان نمیخواستم ایلیا را ببینم ! کار نیمه ام تمام شده بود و داشتم به آن قفس قشنگ برمی گشتم تا بابا به دنبالم بیاید و مرا با خودش ببرد . ولی من می دانستم چه کنم ، آرزوی دیدن بچه را به دلش می گذاشتم ! صدای ترمز وحشتناک ، نوری شدید و سر خوردن ماشین روی خیسی جاده آمد و بعد ضربه و شکستن شیشه ! در حالی که سر تا پایم می سوخت دیگر چیزی نفهمیدم


قسمت ۱۲


-1 چشم که باز کردم از تب و لرز خبری نبود ولی درد و سوزش از انگشت پا تا فرق سرم را می سوزاند ، کمی آه و ناله کردم و با سوزشی در ساعدم دوباره بیهوش شدم . تا چند وقت به همین منوال گذشت تا به هوش می آمدم و درد را می فهمیدم و چشم های نگران بابا و اشکبار مامان را چند لحظه میان درد میدیدم ، باز هم به دنیای بی خبری می رفتم . احساس می کردم تمام هیکلم قنداق پیچ است . بیهوش که بودم در فضایی تازه و قشنگ به سر می بردم ، جایی که تا آن موقع نرفته بودم . آزاد و رها و بی قید و بند ! ولی امان از زمانی که به هوش می آمدم درد بود و درد ! چقدر طول کشید تا دردم کمی آرامتر شد و تبدیل به عادت نمی دانم ! هیچ چیز حتی چشمهای نگران مامان و بابا فکرم را مشغول نمی کرد. بلااخره چیزی را که نباید می فهمیدم ، فهمیدم . گویا در مسیر برگشت از کرج در اتوبان با یک اتوبوس تصادف کرده بودیم و بچه هشت ماهه ای را که با خون دل نگه داشته بودم مرده از شکمم بیرون کشیده بودند ، به اضافه دست و پایی شکسته و صورتی آسیب دیده ! نابود شده بودم ! کاش می مردم و این همه عذاب نمی کشیدم . از خدا گله می کردم ! داشتم تقاص چه گناهی را پس می دادم؟ خودم هم نمی دانستم ! وقتی فهمیدم که بچه ام مرده زار زدم و دست آزادم را به هر طرف که می توانستم چنگ می انداختم . هیچکس جلودارم نبود نعره های گوش خراشم دل سنگ را آب می کرد چه برسد به دل پدر ومادر بیچاره ام ! از کنترل که خارج شدم ، دوباره چند نفری بهم یک آمپول مسکن تزریق کردند و باز بیهوشی و بیهوشی ! صحبت های گرم بابا کم کم آرامم می کرد ، شاید هم خسته شده بودم و توان نداشتم که داد بزنم . ناتوان و خسته تسلیم شدم، بابا یواش یواش زمزمه می کرد که خیلی ملاقاتی دارم اما جسم و روح خسته ام هیچکس را نمی پذیرفت . از ایلیا نه چیزی می پرسیدم و نه می شنیدم و این برای کمک به آرامشم بهترین راه بود ، کینه سختی از او به دل گرفته بودم و همین بهتر که نمی دیدمش زندگیم به قدر کافی نابود شده بود ! آن لحظه نمی دانستم ، اما بعدها فهمیدم که دو ماه تمام در بیمارستان بستری بوده ام ! نه از دکتر و نه از مامان و بابا سوالی در مورد وضعم نمی کردم و همان بهتر که می مردم ، مهم نبود که حالا چطورم ؟ بابلاخره روزی که گچ دست و پای شکسته ام باز شد دکتر اجازه مرخصی داد . با این حال هنوز صورتم بسته و باند پیچی بود ، لمس که می کردم فقط دور چشمهایم باز بود و با آنها هنوز هم دنیای لعنتی را می دیدم . پای تازه باز شده ام هنوز حس نداشت و خیلی هم نسبت به آن یکی لاغرتر شده بود . مامان آماده ام کرد و بابا ، با پرستاری که ویلچر به دست داشت برگشت و مرا که به لاغری بچه ای شده بودم بغل کرد و داخل ویلچر نشاند . هر دو از غصه من آب شده بودند. بابا نگاهی به اطراف اتاق کرد و ار مامان پرسید : - چیزی جا نمونده ؟ مامان در جواب سر تکان داد و بابا با غیظ نگاهی دیگر به اطراف اتاقی که دو ماه شاهد دردکشیدنم بود انداخت . بعد جلو پایم زانو زد و دستانم را میان دستان گرمش گرفت و به چشمان بی روح و افسرده ام خیره شد و آرام گفت : - به اون بی شرف نامرد گفتم تو توی تصادف مردی که اگر زبونم لال این اتفاق می افتاد جنازه ات رو هم روی دوشش نمی گذاشتم . رضایم به رضای خدا ! همین که دسته گلی که به اینجا فرستادم پوست و استخوانش رو پسم داده تا برگردونم شکرش می کنم و قدم نازنینت رو سرمه چشام . تو که چیزی از اینجا نمی خوای عزیزم ؟ سرم را با بی حالی تکان دادم و نم اشک در چشمانم نشست ، ای کاش می مردم و این همه غصه را در چهره های مهربانشان نمیدیدم . زبانم را که در آن مدت بسته مانده بود به زحمت تکان دادم و گفتم : - فقط بریم . به خانه برگشتم اما چه برگشتنی ؟! با چه فلاکتی ! به قصد گرفتن دکترا رفته بودم و این طور روسیاه و بی آبرو برگشتم ! وقتی یاد وحشتی که بابا از تهران رفتنم داشت و یاد سماجتهای ابلهانه ام که می افتادم آتش می گرفتم ، بیچاره بابا چقدر سعی کرد تا مرا به یک شهرستان کوچک و نزدیکتر به شهرمان منتقل کند ولی من با قهر و لجاجت خواسته ام را که رفتن به شهر آرزوهایم بود به کرسی نشاندم !شهری که آرزو نبود ولی آرزوهایم را نابود کرد و به بدترین شکل تفاله ام را بیرون انداخت



افسرده و مغموم به تنها خانه امیدم پناه آوردم . ضعف و لاغری بیش از اندازه ام زیاد مهم نبود و به هر حال بعد از مدتی دوباره به حال عادی بر می گشتم اما وضع صورت باند پیچی شده ام باعث نگرانی مامان و بابا بود . البته برای خودم اصلا مهم نبود ! اول از همه شرط کردم کسی به دیدنم نیاید که قبول کردند ، تحمل نگاه های ترحم آمیز آنها را نداشتم . به تلفن ها هم جواب نمی دادم حتی تلفن های نجمه ! اوضاع افسرده خانه کم کم برای هر سه نفرمان طبیعی شد . دیگه خبری از آن همه صفا و شادمانی نبود ! صدای آهنگ های بابا نمی آمد و حتی آنها هم برای ملاحظه حال من حرف نمی زدند ، نه مامان و بابا پرسیده بودند تو در اتوبان کرج چه می کردی و نه من پرسیده بودم که چطور پیدایم کردند . حتی نپرسیدم ایلیا چطوری از حالم باخبر شد و جنسیت بچه مرده ام چه بود . دیگه چه فرقی می کرد ! با تمام وجود سعی میکردم به ایلیا فکر نکنم ، در حقیقت برای همیشه او را از قلبم بیرون کرده بودم ! تمام زندگی و بچه ای را که به خاطرش آن همه مصیبت و تنهایی را تحمل کرده بودم به دست او نابود شده بودند و حالا تنها برایم صورت و روحی زخم خورده به جا مانده بود ! تمام خوشی هایم به یکسال هم نکشیده بود ! کابوس تلخ و شیرین یکساله را پشت سر گذاشته و حالا عواقبش را درو می کردم . از بوی هوا می فهمیدم که به عید و بهار نزدیک می شویم . بابا بهترین موادغذایی را می خرید و می آورد و مامان می پخت و به زور به خوردم می داد . همه آینه ها جمع شده بود ، گرچه که خودم هم اشتیاقی برای دیدن خودم نداشتم . از خودم بیزار بودم و فقط محض خاطر دل مامان و بابای بیچاره ام که یک بار هم اشتباهاتم را به رویم نیاورده و از همه چیز به خاطرم گذشته بودند ، نفس میکشیدم . هر چند روز یکبار مامان خودش مرا به حمام می برد و باندهای صورتم را باز می کرد و با احتیاط می شست و بعد از حمام با پمادهایی که دکتر داده بود روی آن را میکشید و دوباره می بست . حالا فکر میکنم ، می بینم مامان دل نازکم چطور تحمل این کار را داشت ! همین اندازه می دانستم که خورده شیشه های ماشین در تصادف یه صورتم پاشیده شده ، دکتر پوست بیمارستان معتقد یود که فعلا تا خوب شدن زخمها از دست هیچ جراحی کاری برنمی آید ! عید آن سال غم انگیزترین عید عمرم بود ! تا آخرین لحظه در اتاقم و در تاریکی گریه می کردم ، یاد عید سال گذشته افتاده بودم . یاد لحظاتی که ایلیا با من بود ، یاد ناخنک زدن هایش به ماهی سفید برشته ، یاد ذوق کردن هایش برای سفره هفت سین ، ور رفتنش به ماهی تنگ بلور ، قرآن خواندنش هنگام تحویل سال و یاد نگاه پراشتیاقش وقتی متن خلقت را برایم شمرده شمرده می خواند . چه راحت برایش مردم و از زندگیش بیرون رفتم ! حالا کجاست و عید امسال را با که می گذراند ؟ متن خلقت را در گوش که می خواند و نگاهش را سال که تحویل می شود در نگاه که گره می زند ؟ یعنی مرا فراموش کرده ؟ به خواهش و التماس بابا که اشکهایم را گرفت همراهش به کنار سفره هفت سین رفتم و وسطشان نشستم و دست های مهربانشان را در دستم فشردم و با تحویل سال گریه کردم . نه آرزویی داشتم و نه آینده ای ! البته همین که آنها را در کنارم داشتم شکر می کردم ! بابا دست بر سرم کشید ولی از موهای بلندم خبری نبود ، مامان خودش آن را برایم کوتاه کرده بود تا حمام رفتنم راحت باشد . بابا پیشانی باندپیچی شده ام را بوسید و آرزوی دیدن سال های سال عمر پربرکت را برایم کرد . کدام عمر ؟! مامان هم مرا بوسید و به زحمت اشکش را نگه داشت . چه عید غمناکی ! نه جایی رفتیم و نه کسی آمد ، از اتاقم می شنیدم که مامان و بابا تلفنی محترمانه از فامیل عذرخواهی می کردند . بیچاره ها به خاطر دل من از همه خواسته های شرعیشان می گذشتند دیدن این چیزها بیشتر عذابم می داد . چقدر محبت ؟ برای کی ؟ برای من روسیاه ، همه چیز از کف داده ! شش ماه از تصادفم می گذشت مامان نجمه که در تمام آن مدت دائما تلفنی با مامان و بابا در تماس بود از جراح پوستی معروف برایمان وقت گرفته بود که با این کار ناچار ما را به تهران کشاند ، دلم نمی آمد به زحمات شبانه روزی پدر و مادرم پشت پا بزنم و گرنه اصلا نمی رفتم . تنها خواسته و شرطم این بود که به خانه مامان نجمه نرویم ، آنها همین که راضیم کرده بودند که به دکتر برویم با خواسته ام مخالفت نکردند . برای اولین بار تنها کسی را که اجبارا به خاطر آدرس دکتر مجبور شدم ببینم خانم سمیعی بود که فقط زحمت یک سلام گفتن را به خودم دادم ، همین ! او هم با دیدن حال خرابم توقعی ازم نداشت . به جای صورت بسته ام دستم را بوسید و بعد خیلی طبیعی حالم را پرسید و من یخ حتی جوابش را ندادم . نظر دکتر بعد از ساعتی معاینه دقیق که اعصابم را بهم ریخته بود جراحی پلاستیک تشخیص داده شد ، آن هم برای دو ماه بعد تا تمام زخمها کاملا بسته شوند . وقتی تاریخ عمل مشخص شد ، تازه فهمیدم بینی ام هم شکسته و فکم جا به جا شده ! من و مامان و خانم سمیعی از مطب بیرون آمدیم اما بابا ماند تا بقیه صحبت ها را که در مورد هزینه ها بود با دکتر انجام دهد . طفلک بابا چطور می خواست هزینه اش را که مسلما کمرشکن بود پرداخت کند ؟ خدا می دانست ! اما می دانستم شده از جانش مایه بگذارد می گذاشت ! در راه برگشت خانم سمیعی از مهارت این جراح که شنیده بود تعریف کرد و اینکه به پنجه طلا معروف است و شاهکار می کند . وقتی از تهران برگشتیم روز بعد خاله و مهشید به دیدنمان آمدند ، با شنیدن صدای خاله که از حیاط می آمد به اتقم رفتم و در را بستم . خاله بلند بلند طوری که من بشنوم گفت : - چه خبرتونه ، تا کی می خواهید مثل زنده به گورها باشید . دنیا که به آخر نرسیده ، با هم که باشیم تحمل خیلی از دردها ساده تر می شه ! مهشید به در اتاق بسته ام کوبید و گفت : - لیلا دارم دق می کنم ، می دونی چند وقته ندیدمت ! دلم پوسید ، درو باز کن . جواب ندادم و گریه کردم . مهشید اینبار با گریه گفت : - اگر نذاری بیام بغلت کنم تا هر وقت باشه همین جا میمونم تا درو یاز کنی ، به امید دیدن تو اومدم بذار ببینمت . با گریه داد زدم : - چیزی از من نمونده ! می خوای چی ببینی ؟ فلاکتم رو یا صورت بسته ام رو ؟ مهشید با گریه جواب داد : - کدوم فلاکت ؟ صورتت هم خوب می شه ، من می خوام تو رو بو کنم . بی انصاف ما با هم بزرگ شدیم ، با من هم آره ؟ دل خودم هم برایش پر می کشید ، پشت در آمدم و با گریه گفتم : - فقط تو ، باشه ؟ - باشه قربونت برم . در را آهسته باز کردم ، پشت در نشستیم و همدیگر را بغل گرفتیم و فقط گریه کردبم . دست به صورتم و بدنم می کشید و خدا را شکر می کرد که زنده ام ! چشمهایم را می بوسید و در بغلش فشارم می داد . ساعتی بعد که آرام گرفتیم کنار هم روی تخت نشستیم ، مهشید هیچی نپرسید و فقط از خودش گفت و اینکه امتحاناتش تمام شده و برای تعطیلات تابستان برگشته . حیرت زده پرسیدم : - یعنی من دو ترم عقب افتادم ؟ دوباره محکم به خودش فشارم داد و گفت : - مهم اینه که الان اینجایی و زنده رو به روی من نشستی ! وجود مهشید نه تنها آن شب بلکه شب های دیگر هم که در خانه ما ماند دریچه امیدی برایم باز کرد . با خودش شور و شوق آورده بود آهنگ های شاد می گذاشت و صدایش را بلند می کرد و برایم ادا و اطوار در می آورد . بابا و امامان از بودنش استقبال می کردند و همین که منو خوشحال میدیدن ، قربان صدقه مهشید می رفتند . کم کم پای فامیل مخصوصا خانواده خاله به خانه مان باز شد ، اما با آمدن هرکسی من و مهشید فورا به اتاقم میرفتیم . خواسته بودم لااقل تا صورتم خوب نشده از ملاقات با فامیل دور باشم . همه هم به این خواسته ام احترام می گذاشتند و هنوز هیچکس از وقایعی که برایم اتفاق افتاده بود یک کلمه حرف نمی زد . مامان و بابا و مهشید و نجمه که به تازگی تلفنی جوابش را می دادم ، بی صبرانه منتظر زمان عملم بودند. با صداهایی که از اتاقم می شنیدم این طور فهمیدم که عمو مفیدی زمین بابا را که برای روز مبادای لیلایش گذاشته بود به قیمت خوبی فروخته و علی هم دنبال کارهای بیمه حوادث ماشینی بود که با ان تصادف کرده بودم ، روز مبادای لیلا عجب روزی شده بود ! عاقبت زمان عمل فرا رسید، مهشید هم با ما آمد . اینبار رضایت دادم به خانه سمیعی بروم به شرطی که با نجمه و مهشید از اتاق بیرون نیایم که باز هم موافقت شد . اصلا هرچی که رضایت مرا در پی داشت پذیرفته می شد ! نجمه هم حرفی از گذشته نزد و شب به خانه خودش نرفت و کنار من و مهشید خوابید . دکتر روز قبل از عمل دوباره معاینه ام کرد و صورتم را برای عمل آماده تشخیص داد ، در تمام این هشت ماه یک بار هم جرات نکردم خودم را در اینه ببینم . بابا و مامان و مهشید و نجمه تا پشت در اتاق عمل همراهی ام کردند ، نگرانی را در چهره یکایکشان می دیدم ولی سعی می کردند با خنده و شوخی روحیه ضعیف مرا تقویت کنند . نجمه به شوخی گفت : - خوبه که خال گردنت نشونیه ، اگر خیلی عوض شدی با همون پیدات میکنیم . مامان زیر لبی دعای خواند و به صورتم فوت کردو بابا فقط گفت : - سپردمت به خدا ، محکم باش عزیزم ! تا آخرین لحظه نگاهشان کردم ، شاید دیگر هیچ وقت نمیدیدمشان ! وارد اتاق سبز عمل شدم که تنها در فیلم ها دیده بودم ، دکتر و پرستارهای سبز پوش و ماسک زده و دکتر خودم که از چشمهایش او را شناختم . بعد سوزن آمپول و بیهوشی

به هوش که آمدم فقط مهشید را دیدم ، درد داشتم و بی قراری میکردم که با زدن آمپول دوباره بیهوش شدم . مدتی طول کشید تا خوب شدم و دردها کمتر و عادی شد ولی از مامان و بابا خبری نبود ،تنها مهشید در کنارم بود و گاهی نجمه و مامانش . از مامان و بابا که پرسیدم ، نجمه به شوخی و برخلاف چشمهای غمزده اش گفت : - اوف ، کشتی مارو بچه ننه ! بیچاره ها تا همین امروز توی راهرو این بیمارستان می خوابیدند و می خوردند، حالا چند روز فرستادیمشون برن استراحت کنند و ما شیفت قبول کردیم . مگر می شد آنها لحظه ای از من غافل شوند ! اما نمی دانم چه شد که حرفش را قبول کردم . صورتم همچنان بسته بود ، مهشید شبانه روز در کنارم بود ولی برعکس گذشته کمتر حرف می زد و گاهی خود به خود گریه می کرد . مامان نجمه می آمد و می رفت ، در رفتارش بی قراری را می توانستم ببینم ! کم کم یک روز ، دو روز شد و سه روز و چهار روز و می رفت که با نظر مساعد دکتر که هر روز صورتم را معاینه می کرد مرخص شوم ولی همچنان از مامان و بابا خبری نبود ! سکوت بچه ها و بی خبری در دلم آشوبی عظیم به پا کرده بود . بیمارستان و غروب های تابستان دلم را زیر و رو می کرد ، مثل بچه ها مدام بهانه مامان و بابا را می گرفتم تا عاقبت روز پنجم که مامان برای مرخص شدنم آمد . چرا مامانم نصف شده بود ؟ درسته که با جریانات من لاغر شده بود ولی نه به این شدت ! تا دیدمش قهرگونه اخم کردم و چشمان بی قرارم به اشک نشست و گفتم : - کجا بودی مامان دلم پوسید ! بابا کجاست ؟ مامان بغلم گرفت و با سوز گریه کرد ، با گریه او بقیه هم به گریه افتادند . مامان نجمه از اتاق بیرون رفت ، نجمه اشکش را پاک کرد و گفت : - یه طوری همدیگر رو بغل کردید و گریه سر دادید که انگار چند وقته همدیگر رو ندیدید ، اشک ما رو هم در آوردید . بدون توجه به حرف او دوباره از مامان پرسیدم : - بابا کجاست ؟ چرا شما اینقدر لاغر شدید و چشماتون گود افتاده ؟ مامان با دستک روسری اشکش را گرفت و جواب داد : - من ؟ من که چیزیم نیست . بابا موند که خونه رو برای ورود تو آماده کنه ، من با علی اومدم دنبالت . از این عجیب تر نمی شد ، بابا نیومده بود و دلم گواهی بد می داد ولی سعی می کردم فکر بد را از خودم دور کنم ، حتما علی خستگی بابا را دیده و نگذاشته او بیاید ، ولی امکان نداشت . من عمل کرده بودم و بابا تا از حالم مطمئن نمی شد تنهایم نمی گذاشت . کارهای اداری بیمارستان که انجام شد ، مرخص شدم . بعد از مدت ها علی را دیدم که او هم سعی در عادی بودن می کرد ولی یک چیزی را در نگاه همه حس می کردم ، یک چیز بد ! برای ماه دیگر دکتر وقت ملاقات و معاینه بعدی را داد به علاوه کلی سفارش و پماد و صابون ! از خانم سمیعی و نجمه بابت زحمت این مدت تشکر کردیم و خداحافظی ، ولی چرا گفتند آنها هم فردا می آیند ؟! چرا مامان اینقدر خشک صحبت می کند و حالت عادی ندارد ؟ ای خدا اینا یه چیزیشون می شه ! من و مهشید روی صندلی عقب ماشین علی نشستیم و مامان جلو ، تمام مدت آن راه طولانی را خیلی کم کسی حرف زد . گرچه با وضع روحی و جسمی من می خواند ولی هیچ چیز به نظرم طبیعی نبود ، مدام به خودم دلداری می دادم که هیچ خبر بدی نیست گرچه شصتم خبردار شده بود که هست ! آن هم از نوع خیلی بدش ! وارد شهر که شدیم احساس کردم مامان گریه میکند ولی هرجوری بود می خواست آن را پنهان کند . به نظرم رسید هاله ای از غم روی شهر پاشیده شده ، اضطرابم بیشتر شد ! دست بردم و دست مهشید را گرفتم ، متوجه حالم شد و دست دیگرش را هم روی دست یخ زده ام گذاشت . چشمان مهشید به اشک نشست و نگاه ساکت علی گرفته شد ، خون خونم را می خورد ولی شهامت لب از لب باز کردن نداشتم . نزدیک کوچه بغضم ترکید و با صدای بلند خطاب به مهشید داد زدم : - چرا به من بدبخت نمی گید چه خبر شده ؟ گریه پنهانی مامان که بلند شد بیشتر وحشت کردم ، مهشید چشمهایش را بست و قطره های اشک از آن فرو ریخت صدای علی در گوشم زنگ زد : - به خاطر مامانت خوددارتر باش لیلا ، جلو بعضی اتفاقات رو نمی شه گرفت ! وقتی پیچید داخل کوچه ، اشک او هم درآمد و اهسته گفت : - تسلیت می گم ! با این حرف و دیدن در خانه که دور تا دورش با پارچه های سیاه تسلیت پر شده بود یخ کردم ، ماشین جلوتر که رفت نوشته های روی پارچه ها در میان نگاه ناباورم پررنگ شد ! درگذشت نابهنگام دبیر محترم رحمان اعتمادی را خدمت عموم همشهریان به ویژه خانواده محترم آن مرحوم تسلیت عرض می نماییم ! ...... وحشتزده از پشت چنگ زدم به شانه مامان و با فریاد پرسیدم : - مامان اینجا چه خبره ؟ بابام کجاست ؟ گردن مامان با بی حالی روی شانه اش افتاد ، علی به روی او خم شد و دست مرا کنار زد و گفت : - لیلا ، حال خاله بده یه کم مراعات کن ! به مهشید که بلند بلند گریه می کرد و سعی داشت مرا در آغوش بگیرد توپیدم و گفتم : - تو بگو اینجا چه خبره مهشید ؟ بابام کجاست ؟ چرا مامانم این طوری شده ؟ اینا چیه زدن در خونه مون ؟ تو بگو ! خاله را دیدم که از در خانه ما بیرون آمد ، به سرعت در را باز کردم و به طرفش دویدم و شانه هایش را گرفتم و محکم تکانش دادم و گفتم : - خاله اینا چی می گن ؟ خاله به جای جواب زار می زد ، او را رها کردم و به داخل خانه دویدم و مبهوت داد زدم : - بابا ! بابا کجایی ؟ من اومدم . زن عموم ، همسایه ها ، دایی ، از خانه بیرون آمدند ، همه گریه می کردند. آنها را کنار زدم و وارد شدم ، به محض ورود چشمم به میز وسط اتاق افتاد که عکس بابا با حاشیه مشکی و دو شمع مشکی روشن در کنارش بود . یه لحظه اتاق دور سرم چرخید ، دست بردم عکس بابا را بردارم اما دستم نرسید ، میان زمین و آسمان ولو شدم.

همان که زمانی فکر کردم شده بود ! می دانستم بابا از شکست من نابود می شود و شد ، بابا را هم از دست دادم ! مظهر وجود و هستی ام ، پشتوانه و دلخوشی و مایه سرافرازی و عزتم را که به دلگرمی او مصیبت گذشته را تحمل کرده بودم از کف دادم . درست وقتی که من زیر عمل بوده ام بابا در نمازخانه بیمارستان در حال نماز حاجت برای سلامتی من سر به سجده ایست قلبی کرده بود ! جنازه اش را بدون من به خاک سپرده شده بود و من تنها به مراسم شب هفتش رسیده بودم ، آن هم نیمه بیهوش ! روز گذشته به قدری جیغ کشیده بودم که صدایم به کلی گرفته بود . حالم به قدری بد بود که نتوانستم در مراسم مسجد شرکت کنم ، اگر هم می توانستم چطوری میرفتم ؟ با صورت پوشیده در باند سفید و چادر مشکی؟ از حال مامان خبر نداشتم اما مطمئنا از من بهتر نبود ، تنها مهشید و نجمه که روز بعد همراه خانواده اش برای مراسم رسیده بود مثل پروانه دورم می چرخیدند . وقتی روز بعد با اصرار زیاد به سر قبر پدر رفتم حیرت زده و ناباور به عکسش نگاه کردم و از گلوی خراش خورده ام فریادی جانگداز کشیدم و برای پس زدن خاک های تازه ، خودم را روی آن انداختم . می فهمیدم که کشان کشان مرا از آنجا دور می کنند اما بعد دیگه چیزی نفهمیدم ! مات و مبهوت گوشه تختم نشسته بودم و دستهایم را دور زانوهای جمع شده ام قلاب کرده بودم که خانم سمیعی وارد اتاق شد و در کنارم نشست ، دستش را روی دستم کشید و آرام گفت : - ما داریم می ریم لیلا جون ، ایشاالله خدا بهت صبر بده . اشکهایم رفت زیر باندها . خانم سمیعی ادامه داد : - حق داری که به جای اشک خون بباری ولی عزیزم دنیا تا بوده همین بوده ، این عاقبت همه ماست . قبول دارم که خیلی توی این مدت مصیبت کشیدیو باز این از همه بدتر ، اما فکر مامانت باش . چیزی ازش نمونده ! هردوتون باید به خاطر همدیگه تحمل کنید ، بعد از خدا شما فقط همدیگر رو دارید ! پس صبور باش و روح اون خدابیامرز رو عذاب نده دخترم . واقعا چه میشد کرد ؟ تا الان هم فقط به خاطر مامان مظلومم بود که نفس می کشیدم و گرنه با چند بسته قرص خودم را خلاص میکردم و راحت می شدم ! تصویر مبهم بابا که جلو چشمم می امد از خود بیخود می شدم . نفس تنگی ام که بعد از زایمان خوب شده بود ، دوباره به سراغم آمده بود . گاهی بی اختیار چنگ به سینه ام می انداختم و می نالیدم ، لعنتی برای چه می طپی ؟ با خلوت شدن و سوت و کور شدن خانه همه وقایع از جلو چشمم رژه می رفت ، خصوصا با دیدن چشمهای اشکبار و مظلو مامانم که وقتی در آغوشم می گرفتمش مثل بچه ای کوچک می ماند ! خدایا این همه مصیبت دیگر فوق طاقتم بود ! چرا مرا نبردی ؟ چرا مرا پیش مرگش نکردی ؟ خدا ! آیا جگرش زخمی بود و قلبش شکسته بود ؟ خدایا حتی نشد وقتی به خاک سپرده می شد صورت همیشه خندان و مهربانش را یکبار دیگر ببینم ، خدا یعنی طپش قلبش به خاطر من ایستاده بود ؟ برای تنها فرزند ناخلف و شکست خورده اش؟ با دل شکسته خانواده ایلیا را نفرین کردم ، الهی روز خوش نبینند که زندگی ام ، جوانی ام ، درسم ، فرزندم و از همه مهمتر پدر نازنینم را به خاطر خودخواهیشان به سادگی یک مشت برفی که در دست اب میشود از بین بردند. تا عمر دارم از آنها نمی گذرم ! تازه می رفتم که با مصیبت گذشته مانوس شوم و از تلاطم و آشفتگی کابوس پشت سر گذاشته نجات یابم که این اتفاق افتاد . هر روز با مامان به مزار بابا سر می زدیم ، به خاطر مامان بود یا توان از دست داده ام که آرام گرفته بودم . اول ساعتی زل می زدم به عکس قشنگش و درددل و دعا می کردم و بعد هر دو با اشک عقده دل سبک می کردیم و بر میگشتیم . چهل روز طاقت فرسا را طی کردیم ، چهل روزی که به اندازه چهل سال گذشت ! خصوصا که با آمدن مهر و رفتن مهشید روزها سخت تر می گذشت . باز هم چه خوب که شب را داشتیم ، لااقل کمی با کمک آرام بخش خوابم می برد و از این دنیای خراب دور می شدم . اقوام به خصوص خاله ، هر روز احوالپرسمان بودند اما هر دو تنهایی را بیشتر می پسندیدیم . عاقبت مراسم چهلم هم تمام شد و روز بعد با خاله و عمو مفیدی همراه خانواده سمیعی که به خاطر مراسم آمده بودند برای معیاینه صورتم به تهران رفتیم . دکتر از روند بهبودی ام راضی بود ، گرچه در این مدت مامان هم زیاد وقت نکرده بود به من برسد . ولی به عقیده دکتر جوانی خودش بهترین علت بود ، البته در این بین نمی شد کمک ها و رسیدگی های خاله و مهشید را نادیده گرفت . دکتر دوباره صورتم را بست و باز برای یک ماه دیگر وقت داد

وقتی به همراه خاله برگشتم با آن صورت بسته ترجیح دادم به مراسمی که تک تک فامیل برای بابا می گرفتند نروم ، اصلا تحمل نگاه های کنجکاو و دلسوزانه را نداشتم ! گرچه از نگاه اطرافیان نگفته حرفهایشان را میخواندم و می فهمیدم که در دل می گویند وقتی که برق جواهرات چشماتو کور کرد فکر این روزها نبودی ؟ شبی که می خرامیدی و سوار بر ماشین آخرین سیستم جلوتر از همه می راندی یا وقتی دستت را با آن حلقه پر از نگین می گرداندی و قهقهه شادمانه سر میداری یادت می آید ؟ راستی حلقه ام کجا بود ؟ دست به انگشتم بردم و آه سردی از سینه ام بیرون آمد ، به یاد آوردم که در آخرین لحظه برخورد با ایلیا آن را از انگشت ورم کرده ام درآوردم و با غیظ به طرفش پرت کردم . این طور که فهمیدم بابا هیچی به غیر از شناسنامه ام را از ایلیا پس نگرفته بود ؟ حتی موبایلم را به او برگردانده بود. بابا ... بابا ... بابا... خدایا چطور فراموشش کنم ؟ خدایا توانی بده تا تحمل زندگی در این خانه سرود و بی روح را به خاطر مامان بیاورم ! خدایا مرا ببخش ... عاقبت همه چیز به روال عادی برگشت ! یک شب عمو جانم و عمو مفیدی جلسه ای در خانه ما تشکیل دادند و بعد از برآورد هزینه مراسم ختم بابا و هزینه عمل من ، مبلغ قابل توجهی دیگر از پول زمین بابا را که عمو مفیدی به خاطر من فروخته بود و بقیه اش دست او امانت مانده بود جلو مامانم گذاشت . طی چندین سال قیمت زمین ترقی کرده و با اینکه مقدار زیادی از پول زمین خرج عمل و مراسم شده بود اما خیلی بیشتر از انچه فکر می کردم باقی مانده بود ، به اضافه مبلغ قابل توجهی که با پیگیری های امیر محمد و علی از طرف شرکت بیمه حوادث به خاطر تصادفم به من تعلق گرفته بود . از همه بدتر وقتی سوختم که چند روز بعد از طرف شرکت بیمه با ما تماس گرفتند و فهمیدیم بابا بدون گفتن به ما خودش را از مدتها پیش بیمه عمر کرده بود حق بیمه اش را تمام و کمال تا یک ماه بعد به حساب خانواده اش که من و مامان بودیم واریز می شود ! اینها یعنی ثروتی تقریبا هنگفت ، اما به چه قیمتی اگر قبل از این همه مصیبت دستم می رسید از خوشی دیوانه می شدم ولی حالا برایم هیچی نبود و اهمیت نداشت ! یک ماه دیگر که گذشت ، دوباره با عمو مفیدی و خاله و مامان برای باز کردن صورتم به تهران رفتیم . در دل و روح افسرده ام هیچ ذوق و هراسی نبود ، نه می ترسیدم بدتر از قبل شده باشم و نه ذوق داشتم که بهتر شده باشم ! تمام مدت جسمی بی روح بودم که برای رفتن به هر جا باید کسی دستم را می گرفت . سوالات دکتر را که خاله جواب می داد چونکه تقریبا بیشتر کارهایم را او انجام داده بود ، طفلکی مامان که یکی باید به خودش می رسید ! با این کارهای خاله بیشتر شرمنده اش می شدم ، چقدر دوست داشت عروسش بشوم که نشدم و حالا بدون اینکه یکبار به رویم بیاورد خودش و خانواده اش دربست در اختیارم بودند . در حالی که مثل مجسمه یخی زیر دست دکتر که شروع به باز کردن باندها کرده بود نشسته بودم ، نگاهم به مامان و خاله افتاد که چشم به من دوخته و زیر لب دعا می خواندند. دلم به حال خودم و آنها سوخت ! دیگر نگرن چی هستند ؟ مگر دیگر چیزی هم برای از دست دادن داشتم ! چشمهایم را بستم و خودم را به دستان دکتر که با طمانینه کار می کرد سپردم و رفتم در فکری که برآورده شدنش محال بود ! کاش بابا اینجا بود تا نیرو می گرفتم ! انگار دکتر متوجه حالم شد ، به همین خاطر برایم شروع به حرف زدن کرد . گفت که با وجود چندین سال تجربه و عمل های متعدد ، تا حالا اینچنین پوست و صورتی زیر دستش نیامده ! بنده خدا فکر می کرد با شنیدن این تعریفها خوشحال می شوم ! بعد از باز شدن باندها با چشمان بسته احساس می کردم پنبه خیسی که بوی الکل می داد به صورتم کشید و هوم هوم کردنهایش به نظر نشان از رضایتش بود !ً کارش که تمام شد خواست چشمهایم را باز کنم ، نگاهم به لبخند رضایتمندش که افتاد گفت: - با دیدن نتیجه کارم خیلی به خودم امیدوار شدم خانم ، چشمهای باز و قشنگتون که شکر خدا در موقع حادثه از ترس بستید آسیب ندیده و جلوه بهتری به کارم می ده . فوق العاده است ! با لذت ابرویی بالا انداخت و از مقابلم بلند شد که مامان و خاله که پشت سرش بودند مرا ببینند و در همین حالا به پرستار دستیارش اشاره کرد و گفت : - آینه بگیر جلو خانم . مامان و خاله از روی حیرت زیاد بلند شدند و ایستادندو مامان همراه اشک لبخند زد وخاله زمزمه کرد : - لا حول و لا قوه الا بالله ، چی کار کردید دکتر جان ! - پرستار آینه را مقابل صورتم گرفت ، این من بودم ؟ خودم ؟ باور کردنی نبود ! چهره ام به کلی تغییر کرده بود و کسی دیگر شده بودم ، بینی گوشتی ام که همیشه باعث عذابم بود قلمی و ظریف شده ، گونه های برجسته خیلی قشنگ و چانه ای گرد و کوچلو که فک جلو آمده ام را هم تنظیم کرده بود و پوستم صاف صاف بدون کوچکترین اثری از زخم ! ولی چشمها همان چشمها و البته ابروهایی که در این مدت یکسال بسته بودن صورتم دوباره به صورت سابق پر و دخترانه شده بود . آینه را کنار زدم و به مامان که مقابلم ایستاده بود نگاه کردم ، به راحتی می توانستم کمبود بابا را در چشمان اشکبار و شاد مامان حس کنم . خودم را در آغوشش رها کردم و با هق هقی بچه گانه گریه سر دادم . خاله با مهربانی دست به شانه ام کشید و گفت : - آخه این همه قشنگی و لطف خدا هم گریه داره خاله ؟ از آغوش مامان در آمدم و خاله را بغلم گرفتم ، عاقبت گریه خاله هم در آمد و آرام کنار گوشم گفت : - جای بابات خیلی خالیه که لیلاشو ببینه اما روحش شاده اینو مطمئن باش ! دوباره آینه را برداشتم و به خودم نگاه کردم ، باورکردنی نبود ! تنها وجه مشترکم با چهره قبلی فقط چشمهایم بود . با سفارشات دکتر برای مراقبت پوستم با صابون و کرم هایی که داده بود و بعد از کلی تشکر خاله و مامان از انجا بیرون آمدیم ، دیدن چهره جاخورده عمو مفیدی که داخل ماشین منتظرمان نشسته بود از همه جالب تر بود ! خاله ذوق زده جلو نشست و مامان در ماشین را برایم نگه داشت با سلامی شرمزده سرجایم نشستم و مامان در کنارم . عمو نگاهی از ِنه به من انداخت و نگاهی متعجبتر به خاله ! انگار غریبگی می کرد و روی اینکه بپرسد این لیلاست یه نه را نداشت . خاله خندید و خوشحال گفت : - باورت میشه این لیلای خودمون باشه ؟! عمو که با حرف خاله جرات پیدا کرده بود به عقب برگشت و به چهره ام خیره شد ، شاسد برای اولین بار بعد از این مدت لبخند زدم و خجالت زده سرم را پایین انداختم . عمو زمزمه کرد : - جل الخالق احسنت به پنجه این دکتر ! استغفرالله انگار یکی دیگه خلق کرده . اگه حالت چشماش نباشه نمی فهمی که لیلا کوچلوی خودمونه ! برخورد خانم سمیعی حتی از عمو مفیدی هم خنده دارتر بود ! با ورود ما تازه پشت سرمان دنبال لیلا می گشت . نجمه از سر ذوق جیغی کشید و بغلم کرد ، هی ماچم می کرد و هی بغلم می گرفت و فشارم می داد . به بهانه حمام بدون حضور کسی با خودم خلوت کردم و در آینه حمام به چهره جدیدم خیره شدم ، چقدر خوشگل و ظریف شده بودم ! به یک یک اعضای صورتم دقیق شدم ، کوچکترین عیب و نقصی در آن نبود و بعد بع چشمهایم . در عمق چشمان بی روحم کینه ای عظیم موج میزد . کینه ای که از باخت زندگی ام ریشه گرفته و مانند آتش زیر خاکستر باقی میماند تا زمانی بیفروزد و بسوزاند

دنیا هیچ وقت به خاطر ما صبر نمیکند و با بی رحمی و بی خیالی به راهش ادامه می داد ، با همان سرعت و شتاب همیشگی انگار کسی سر به دنبالش گذاشته باشد البته کمترین حسنش در این است که از دوران مصیبت دورت می کند ! زخم مصیبت خصوصا از نوع عمیقش همیشه به تن می ماند ولی کم کم جراحتش بهبود یافته و فقط رد زخم می ماند که به وجودش عادت می کنیم . یکسال دردآور از فوت بابا گذشت ! یک سالی که حتی یک لحظه هم از یادش بیرون نیامدم ، مهمترین علتش هم بیکاری ام بود ! در خانه ای سرد که زمانی منبع لطف و صفا بود صبح تا شب به نقطه ای زل می زدم و لحظه های از دست رفته را در ذهن دردمندم مرور می کردم . همه این زجرهای طاقت فرسا تاوان حماقتم بود . مامان نازنینم با وجود درد خودش که از دست دادن همسر مهربانش بود با همه کم حرفی مدام به نوعی در اطرافم جیک جیک می کرد تا بلکه بله یا نه از زبانم بیرون بکشد که می دانستم همه اینها به توصیه خاله است . ثروت هنگفتمان بلااستفاده در بانک خوابیده و فعلا بهره به آن تعلق می گرفت ، نیاز آنچنانی به آن نداشتیم چونکه حقوق بازنشستگی بابا که به ما تعلق می گرفت از سرمان هم زیاد بود ! نه به جایی می رفتیم و نه به غیر از خاله کسی به دیدنمان می آمد . ماشین بابا را که حتی یکبار هم دل نکردم سوارش شوم چونکه بوی او را می داد ، در مدت یکسال در پارکینگ خانه عمو جانم امانت بود . تا مدتها خودم در آینه لیلای تازه را نمی شناختم . مهشید که خبر را شنیده بود با اولین تعطیلی که به دست آورد به سویم پر کشید و از ذوقش مدام قربان صدقه ام می رفت . همه فامیل به دیدنم آمده بودند و نگاهشان پر از تحسین و حیرت بود ، تنها از نظر خودم هیچی نبودم ! وضع چشمگیرم باعث شده بود که دختری پولدار و بسیار زیبا به چشم بیایم و طماعان ، عیب اصلی ام را که ازدواج قبلی و روحی افسرده بود در نظر نیاورند . گاهی از پشت در اتاقم زمزمه های خواستگاران پر و پا قرصی که پیشنهاد داده بودند و مامان با هیس هیس های وحشتزده از اینکه من نشنوم خاله را وادار به سکوت می کرد برایم عذاب آور شده بود . از همه بدتر علی بود که با وجود همسری خوب و زیبا مثل مرجان و پسر قشنگش ، به بهانه سر زدن به من و مامان فیلش یاد هندوستان کرده و عشق گذشته اش بیدار شده بود ! وقتی مخاطبش قرار می گرفتم طوری خیره ام می شد که چندشم می شد و حالم ازش به هم میخورد ، برای پیشگیری از هر نوع اتفاقی هر وقت می آمد سر درد را بهانه کرده و از اتاقم بیرون نمی آمدم . البته تنها مربوط به علی نمی شد ، نزدیک به مراسم سالگرد بیشتر اقوام دور و نزدیک که پسر دم بختی داشتند محبتشان گل کرده و یادمان می کردند. مراسم سالگرد بابا تنها مراسم او بود که من در آن شرکت کردم . شرکت کنندگان ، خصوصا کسانی که مرا ندیده بودند حیرت زده مرا به هم نشان می دادند . در نگاه های حیرت زده حس تاثر و تاسف حاکی از فضولی و دلسوزی برای منی که مدتها بود کسی را ندیده بودم کم عذاب آور نبود . با مامان و خاله جلوی در مسجد برای بدرقه و تشکر مدعوین ایستاده بودیم . با صدای مهشید که مرا می خواند از پله های مسجد پایین می رفتم که با صحبت دو تا خانم همسایه متوقف شدم ، نه انها مرا می دیدند و نه من انها را که پشت کفشداری بودند . صدای یکی از آنها گفت : - چقدر هم خوشگل و ناز شده ! بعدی گفت : - چه فایده . باباهه رو دق داد ، حالا هم که خودش خونه نشسن شده ! باز اولی پرسید : - قضیه شون چی بود ؟ - بگو چی نبود ! دختره به هوای درس خوندن رفت تهرون و آبروریزی به بار آورد ، شکمش بالا اومد و بعد هم که تصادف کرد و صورتش به هم ریخت . بیچاره آقای اعتمادی زندگیشو برای رو به راه کردن صورت دخترش فروخت اما از غصه دختره قلبش واستاد . بعد هم خدا براش ساخت ، شنیدم کلی از بیمه خودش و بیمه عمر باباش گیرش اومده و الان خیلی پولداره ! خوشگل هم که شده آخرش هم که شده همین پول و خوشگلی کثافت کاریشو می پوشونه و قسمت از ما بهترون می شه . اولی با تاسف گفت : - بیچاره آقای اعتمادی ! زانوهایم ضعف کرد و تا شد ، مهشید که به دنبال علت تاخیرم آمده بود وقتی مرا با آن حال روی پله ها دید پرسید : - چی شده ؟ چرا اینجا نشستی ؟ با دست و پای یخ زده سرم را به نرده تکیه داده بودم . طفلکی فکر کرد ضعف کرده ام ، کمکم کرد و مرا به ماشین عمو مفیدی رساند . آن شب بیشتر از قبل در خودم فرو رفته بودم ، مهشید که خوابش برد از به یاد آوری صحبتهایی که شنیده بودم سوختم و گریه کردم . چطور می توانستم در این شهر کوچک سربلند کنم ، تا دنیا دنیا بود قصه تنها دختر آقای اعتمادی آبرودار بر سر زبانها می ماند . آش نخورده و دهان سوخته ! نزدیک صبح که خوابم برد بابا را مثل همیشه که به خوابم می آمد غصه دار دیدیم ! صبح برای مامان ومهشید گفتم که بابا را همیشه غصه دار و ناراحت میبینم . خاله و مامان و مهشید و نجمه از مدتها به گوشم میخواندند از انزوای خودم بیرون بیایم و به ادامه تحصیلم برسم اما من افسرده تر از آن بودم که که بتوانم در مورد هیچ چیز خصوصا درس فکر کنم . مامان با شنیدن این حرفم فرصت را غنیمت شمرد و گفت : - روح اون خدابیامرز از رنج و غصه تو در عذابه ، بابات آرزوش بود که تو درست رو بخونی و برای خودت کسی بشی ولی تو داری خلاف آرزوی اون عمل میکنی . صبح تا شب یه گوشه می شینی و زل میزنی به یک نقطه که چی بشه ؟ مهشید لقمه دهانش را فرو داد و گفت : - می خواد از اون نقطه یه چیزی در بیاره دیگه ! با فکرهایی که دیشب کرده بودم رو به مامان گفتم : - راست می گید ، بابام ناراحته . تصمیم گرفتم به درسم ادامه بدم ! مامان با خوشحالی از جا پرید و پرسید : - قربونت برم دخترم ، راست میگی؟ دستم را روی دستش گذاشتم و ناراحت نالیدم : - خدانکنه ! شما دیگه نه مامان ، به وجود شما نیاز دارم . مامان صورتم را بوسید و ذوق زده گفت : - چشم عزیزم ، تو فقط غصه نخور . مهشید با شادمانی خندید و گفت : - عالیه لیلا ، از این بهتر نمیشه . به مامان گفتم : - اینجا نمی تونم بمونم مامان ، برام سخته ! ولی هر جا برم دوست دارم با شما باشم . مامان آهی کشید و جواب داد : - نفس من به نفس تو بند دخترم ، هر جا بری باهات میام . درست میگی ، اینجا دیگه جای موندن نیست . مخصوصا این خونه که خاطراتش نمیگذره ما به زندگی برگردیم . باشه هر جا تو بخوای میریم . مامان را بغل گرفتم و یک دل سیر گریه کردم . مهشید گفت : - بهتره زودتر به فکر جمع و جور کردن پرونده پزشکیت باشیم تا عذر دوساله ات موجه بشه و بتونی ادامه تحصیل بدی . همان طور که سربه روی شانه مامان داشتم جواب دادم : - میخوام دوباره کنکور شرکت کنم و یه رشته دیگه بخونم ، حالم ا ز اون رشته و دانشگاه به هم میخوره . مهشید با دهانی باز از تحیر گفت : - نه بابا دیونه گی دست از سر تو برنمیداره ! یعنی 4 ترم درس خوندن پوچ ؟ با قاطعیت گفتم : - درسی که باعث عذابم باشه میخوام چی کار ، اصلا من از اول هم شغل معلمی رو دوست داشتم ، دلم میخواد تربیت معلم بخونم . از اون گذشته ، مگر به غیر از درس خوندن چه کار و آینده ای دارم . فکر میکنم این چند ساله هم پشت کنکور موندم ! مهشید سری از روی تاسف تکان داد و خطاب به مامان گفت : - خاله خدا بهت صبر ایوب بده با این دیوونه . شنیده بودم یکی یه دونه ، خول ودیوونه اما باورم نمیشد ! با بی حالی به رویش خندیدم و مامان سرم را که بر شانه اش بود بوسید . به سرعت جزوات و کتابهایی که برای مبارزه با غول کنکور نیاز داشتم با همت مهشید برایم تهیه شد و با فرا رسیدن اول مهر و برگشتن مهشید درس خواندن من شروع شد .

نباید منتظر هیچ معجزه ای می بودم ، ناچار باید زندگی را که خدا برایم رقم زده بود می پذیرفتم .باید جسم بی روحم را تکان می دادم هم به خاطر مامان نازنینم که هیکل ظریفش در برابر این همه مصیبت تا شده بود و برای بهبود و برگشت من به زندگی دم نمی زد و هم محض خاطر روح بابا که در زنده بودن نتوانستم آنی باشم که می خواهد ، لااقل با این کار روحش را شاد کنم و محض خاطر خود لعنتی ام که تنها درس خواندن می توانست ذهنم را خالی از افکار آزاردهنده کند . از لیلای گذشته که آن همه دردسر آفریده بود متنفر بودم ، باید خودم هم مثل چهره ام تغییر می کردم و از لیلای گذشته دور می شدم تا بلکه آرامش بگیرم . با لیلای تازه غریبگی می کردم و کششی به سمت آینه نداشتم ، خوشگلی را که با آن همه مصیبت به دست آورده بودم نمی خواستم ! با پشتکاری باور نکردنی که از خودم بعید می دانستم درس می خواندم ، آنقدر از صبح تا شب به خودم کم خوابی می دادم تا شب بتوانم چند ساعتی کوتاه بدون آرامش بخوابم . بابا اینبار خوشحال و سرحال به خوابم آمد و همین بیشتر دلگرمم کرد ، دیگر فکری به جز درس نداشتم و ذهنم را از همه چیز خالی کرده بودم . از ایلیا ، از خانواده اش ، از بچه ام که مرده بود و از زجری که کشیده بودم . از گذشته فقط بابای خوبم بود که در ذهنم جا خوش کرده بود و فقط برای شادی روح از دست رفته اش تلاش می کردم ، بلکه خدا مرا ببخشد که با گرفتن تصمیمی احمقانه خانواده و زندگیم را نابود کرده بودم . از زندانی بودن در خانه نه تنها ناراحت نبودم بلکه احساس آرامشم می کردم ! مامان هم که طفلک فقط آرامشم را طالب بود دم نمی زد . خانه بدون صفای گذشته سوت و کور بود اما هرچه نبود فضای مناسبی برای درس خواندن بود . تنها وقتی که مهشید برای تعطیلات می آمد ، با وجودش شور و شوق به پا می کرد و مجبور می شدم تا وقتی که او هست درس را تعطیل کنم و فقط با او بود که من دنیا را می دیدم و حس می کردم و خنده به لبهای خشک و بسته ام مهمان می شد . با نجمه و خانواده اش هنوز تلفنی در ارتباط بودیم ، شنیدن خبر حاملگی نجمه مرا شاد کرد و درس خواندن من او را . درست زمانی که نجمه حامله شد من شروع به درس خواندن کردم و همزمان با زایمانش که شنیدم پسر کوچلویی شبیه پدرش است من هم کنکور را پشت سر گذاشتم و نفسی به راحتی کشیدم . مهشید با پایان امتحانات ترم ششم برگشت اما اینبار متفاوت از دفعات پیش ! عاشق شده بود ! این طور احساس می کردم که از بیان احساساتش و اینکه چه اتفاقاتی بین او و امیر ، هم کلاسیش افتاده محتاط و سربسته حرف می زند . انگار می ترسید با این حرف ها فکری که کمی سربه راه شده بود را آزار بدهد ، اما فکر اینکه او مرا یک شکست خورده در راه عشق می داند و این طور محتاط عمل می کند بثیشتر عذابم می داد . یک شکست خورده که از شنیدن اسم عشق حالش دگرگون می شد ! همه چیز بر عکس عشق اشتباه من طبیعی و طبق رسوم پیش رفت . بعد از اینکه مهشید خاله را در جریان ماوقع قرار داد خانواده امیر که از یک شهرستان دیگر بودند بعد از تماس و آشنایی تلفنی برای خواستگاری سنتی پاپیش گذاشتند و با توجه به علاقه مهشید و امیر و شرایط مناسب امیر که درسش را امسال تمام کرده و به عنوان مهندس در شرکتی استخدام شده بود و از همه مهمتر با پذیرفته شدن خانواده بسیار متشخصش ، عمو و خاله موافق این ازدواج بودند و خیلی زودتر از آنچه که فکر می شد جشن نامزدی مهشید و امیر اول شهریور همان سال برگزار شد . این اولین جشن و هم چنین اولین بیرون آمدن من از کنج عزلتی بود که دل بخواه برای خودم فراهم کرده بودم ، آن هم محض خاطر دل مهشید که نه دختر خاله بلکه مثل خواهرم بود . اما از آن همه توجهی که به طرفم جلب شده بود حالم به هم می خورد ، از همه مهمتر و بدتر برادر بزرگتر امیر بود که یا خودش یا نگاهش سایه وار در تعقیبم بود و من عصبی و هراسان از آن گریزان بودم ! گرچه برای مراسم لباسی ساده پوشیده و آرایشی اندک کرده بودم ولی بدبختانه مهشید عقیده داشت در آن جمع از همه خوشگلترم ! هرچه بیشتر از برادر امیر فاصله می گرفتم جری تر میشد ، سعی می کردم لحظه ای هم از مامان جدا نشوم، می ترسیدم اعصابم را آنقدر به هم بریزد که وسط جمعیت بپرم و خرخره اش را بجوم ! متعجبم که آن همه سردی را از من می دید و مشتاق تر می شد ! بدتر از همه اینکه مجبور شدیم آخر شب به خاطر کمبود جا خانم های خانواده امیر را به خانه خودمان ببریم . صبح اول وقت ایمان برادر امیر جلو منزل ما بود . مامن جواب آیفون را داد و او مادرش را جلو در خواند ، یک ربع بعد خانم فرهادی خندان برگشت و با نگاهی مشتاقانه به من مامان را به اتاقی دیگر کشید . صحبتهای مامان و خانم فرهادی که طولانی شد نزدیک بود داد بزنم ، به قدری عصبی بودم که نفسم می رفت مثل همان زمان تنگ شود . گرچه می دانستم مامان بدون پرده پوشی تمام زندگی گذشته مرا برایشان می گوید و با توجه به حساسیتی که در من سراغ داشت آنها را هم مثل دیگر خواستگارانم بدون اینکه به من بگوید رد میکند ، ولی ظاهرا برای این یکی هم چهره زیبا و هم پول فراوانم همه گذشته خراب و حتی زایمانی که کرده بودم می پوشاند . خانم فرهادی تا وقتی که در خانه ما بود مادم قربان صدقه ام می رفت و مرا می بوسید و خدا می داند که چقدر روی اعصاب خسته ام چکش می زد و من برای حفظ آبروی مهشید خودداری می کردم !



بعد ظهر همه نهار منزل خاله دعوت بودند هرچه اصرار کردند نرفتم تا عصر که بروند و راحت شوم .بگذار به پای حجب وحیایم بگذارند . نیم ساعت بعد از رفتنشان مهشید تلفن زد و گله کرد که چرا نرفته ام و بعد محتاطانه پرسید : - از من ناراحت تر یکی دیگه ست که می خواد اگر اجازه بدی بیاد دنبالت ! عقده ام را سر او خالی کردم و با عصبانیت پشت تلفن داد زدم و گفتم : - مهشید دیوونه ام نکن . اونا نمی فهمند و درکم نمی کنند ، لااقل تو بفهم ! و بعد خداحافظی نکرده گوشی را محکم به روی دستگاه کوبیدم و نهار نخورده دو تا قرص مسکن خوردم و با کمک آنها خوابیدم . این آدم سمج خاطرات گذشته را برایم زنده می کرد ، چقدر اعصابم را به هم ریخته بود ! از روز بعد سیل خواستگارانی که مرا در مراسم نامزدی مهشید دیده بودند و همچنین تلفن های مداوم خانم فرهادی از راه دور آرامشمان را سلب کرده بود . مامان نگران از اینکه دوباره حالم خراب شود همه را تلفنی جواب کرد و یک هفته بعد که خبر قبولی ام رسید مژده ای شد برای رهایی ! رتبه خوبی که گرفته بودم مرا به آرزویم رساند . قبولی در رشته مورد علاقه ام علوم تجربی ، آن هم در یکی از دانشگاه های معتبر تهران ! از شوق خوشحالی مامان و روح بابا که در کنارم حسش می کردم یک روز تمام گریه کردم ، یاد قبولی پنج سال پیشم و دیدن ذوق بابا که روزنامه به دست به رقص آمده بود افتادم ،یاد نگرانی بابا در مورد رفتن به تهران . ولی اینبار فرق می کرد ، این بار با کوله باری از تجربه و روحی زخمی به آنجا بر می گشتم و هیچ چیز به جز درس خواندن و پیشرفت تحصیلی برایم مهم نبود . خانه کوچکمان را که پر از خاطره بود به فروش گذاشتیم ، با دوست و آشنایی که عمو مفیدی داشت خیلی زود با قیمت خوب به فروش رفت . ماشین بابا را هم که دست به آن نزده بودم عمو جانم فروخت و یک ماشین 206 مشکی برایم خرید . بعد هم با آقای سمیعی در تهران تماس گرفتیم تا آپارتمانی تمیز در همان حول و حوش خودشان برای ما پیدا کند . چند جا را که در نظر گرفته بودند با عمو مفیدی و خاله رفتیم و آن را که بیشتر پسندیدیم خریدیم . وقتی پسر سه ماهه نجمه را که تپل و کوچولو بود و تا چشم باز می کرد می خندیدی دیدم ، ذوق زده انگشتم را لای دست کوچولو و تپلش گذاشتم که محکم آن را گرفت و بغض به گلوی پرعقده ام فشار آورد ! اگر بچه ام زنده می ماند و زندگی ما هم مثل زندگی های معمولی بود حالا دو سال بیشتر داشت . دانیال پسر نجمه را محکم به خودم فشردم تا گریه ام را کنترل کنم . با شکستی که از زندگی خورده بودم به هیچ عنوان به مردی دیگر و ازدواج فکر نمی کردم و طبیعتا با این تصمیم هیچ گاه نمی توانستم فرزند خود را در آغوشم بفشارم و ببویم ! اه لعنت به من ، حتی احساس می کردم که امید هم بدجور بهم خیره می شود . حس می کردم از این به بعد برای هر خانواده ای خطرسازم و این خوشگلی بد یمن مجبورم می کرد از همه فاصله بگیرم ! به اصرار زیاد آپارتمان را به نام مامان سند زدم ، بیچاره اصلا قبول نمی کرد ولی به اندازه کافی بخاطر من همه چیزش را از دست داده بود . دیگه بس بود ! برای جمع و جور کردن وسایلمون به شهرمان برگشتیم ، مامان با اینکه سعی می کرد چیزی نشان ندهد ولی خوب می فهمیدم در چه عذابی بسر می برد . مسلما دل کندن از آن خانه و خصوصا شهری که در ان به دنیا آمده و همه خاطرات و فامیلش در آنجا بودند کم سخت نبود ، اما بخاطر من داشت از همه چیز می گذشت . قبل از جمع آوری یک شب همه فامیل را برای خداحافظی دعوت کردیم . برای من هم فراموش کردن گذشته ام ساده نبود ولی لااقل کمترین خوبیش این بود که هیچ کدام از این چشمها را که زبان نگشوده سرزنشم میکردند را نمی دیدم و راحت تر می توانستم در یک محیط غریبه که هیچکس ما را نمی شناخت و پشت سرما حرف نمی زد به زندگی از سر ناچاری ام ادامه بدهم . مثل همیشه مهشید و خاله یاورمان بودند ، چه خوب بود که خاله بود و به راحتی می توانست نظرش را به مامان تحمیل کند و هرچه را که به نظرش به درد دوباره استفاده کردن نمی خورد به خانواده کم بضاعتی ببخشد . به نظر من همین که خانواده ای با آن وضع اسفناک را اباد کردیم و دائما شنیدیم که خدا پدرتان را بیامرزد ، دنیایی ارزش داشت ! عاقبت مامان طاقت نیاورد و وقتی داشتیم برای خداحافظی به مزار بابا می رفتیم گریه پنهانی اش به هق هق و زاری تبدیل شد . من دیگر عادت کرده بودم که به خاطر او بی صدا گریه کنم ولی اینبار نجواهای زیرزبانی مامان همراه گریه سوزناکش از خود بی خودم کرد . چقدر عذاب ؟ چقدر زجر ؟ ادامه خوابی که روزگار برایم دیده بود چه بود ؟ بدون بابا طاقت می آوریم ؟ در شهری غریب ؟ جایی که بابا از آن وحشت داشت و همانجا هم ما را از پا درآورد ! خدایا چه بگویم که تو خود از راز سینه ها اگاهی ! با تکان های مهشید و خاله ناچار به خداحافظی از بابای خوبم شدیم . از او خواستم همیشه همراهمان باشد ، عکسش را بوسیدم و بعد تا جایی که می شد برمی گشتم و به چشمهای مهربان و خندانش که بدرقه مان می کرد نگاه می کردم . ماشین عمو مفیدی که محبت پدری را در حقم تمام کرده بود از جلو می رفت و من با ماشین خودم همراه مامان و مهشید از پشت سرش به سمت سرنوشت آینده ام حرکت می کردیم



آپارتمان تازه و نوسازما در محلی عالی و خوش آب و هوا بود تا برای مشکل تنفسی مامان مناسب باشد.همچنین نزدیک منزل مامان نجمه بود تا در مواقع بیکاری خیلی تنها نماند! مجتمعی چند واحدی و ظاهرا بی سرو صدا بود به خاطر ملاحظه حال مامان مخصوصا آسانسوردار انتخاب کرده بودم تا رفت و آمدش به طبقه چهارم که واحد ما در آنجا بود مشکلی نداشته باشد.نا خودآگاهاولین سوار شدنم را با ایلیا را به آسانسور به یاد آوردم!آپارتمان تقریبا بزرگ و سه خوابه بود.یک خواب برای مامان یکی برای من و دیگری را هم برای مهمان گذاشتیم.به همراه خاله و با سلیقه هم مبل های جدید پرده و فرش و دکور خانه را درست کردیم.حس می کردم با این همه خرید تازه قصد تخلیه روانی دارم دلم می خواست خودم را یه جوری خالی کنم و چه بهتر از آن! آپارتمان شیکمان با وجود وسایل نفیس ودکور عالی شیک تر شد و بالاخره بعداز یک هفته خانواده خاله عزم برگشت کردند.حالا من بودم و مامان با یک خانه جدید شهری جدید و دنیایی جدید!دل کندن از خانواده خاله عزیزم با وجود آن همه محبتی که به ما کرده بودند از همه چیز سخت تر بود! با رفتن آنها مامان هم خستگی را بهانه کرد و برای خواب زودتر از هر شب به اتاقش رفت.درکش می کردم و می دانستم اخت شدن با محیط تازه برایش سخت است مسلما به تنهایی و کمی گریه نیاز داشت تا آرام بگیرد.او به حضور خاله خیلی عادت کرده بود!چرخی به دور خودم زدم و ثروت را در اطرافم دیدم به غیر از پولی که بابت خرید اینجا داده بودیم و ماشینی که خریده بودیم مبلغ زیادی از پولمان مانده بود که عمو مفیدی با نظر خودمان و عموجانم قبول کرده بود آن را در ساختمانی که به تازگی می ساخت به کار بیندازد تا پیشرفت کند. خدایا ثروت و زیبایی را یکجا به دست آورده بودم اما به چه بهایی؟به بهای از دست دادن جوانی و بابای نازنینم!ارزشش را داشت؟!نه نداشت نداشت! دوست داشتم داد بزنم وتمام فریادهای سینه ام را که به خاطر مامان فرو می خوردم بیرون بریزم!اما چه سود و چه حاصل!یکی از کاستهای قدیمی بابا را داخل دستگاه جدید و بزرگمان گذاشتم و برای اینکه مامان نشنود و داغ دلش تازه تز نشود گوشی را در گوشم گذاشتم و میان مبل راحتی فرو رفتم شنیدن آهنگهای آشنا و خاطرات بابا باعث جاری شدن اشکهای دلتنگی ام شد.این همه زجر فوق طاقت و ناتوانم بود!آن هم برای کی؟لیلای نازک نارنجی که باباش نمی گذاشت قند در دلش آب شود.اگر زمانی حتی در خوابم این روز و شبها رو می دیدم سکته می کردم!پس الان چطور تاب آورده بودم؟!
پاسخ
#14
کسایی که این رمان رو تا اینجا خوندن واقعا معذرت میخوام که نتونستم ادامشو بزارم چون اجازه کپی نمیدهند ولی شما میتونید که از برنامه ی رمان های عاشقانه که عکس برنامش هم سبز رنگه را از بازار دان کنید و بخونید
پاسخ
#15
من هر چی دنبالش گشتم داخل رمانهای عاشقانه نبود اصلا رمانی به اسم غریب اشنا نبود لطفا براتون امکان داره ادامشو بذارین خواهش میکنم

خواهش میکنم اگر رمانه نمیتونی بذاری یه نشونی دقیق بهم بده تا ادامشو بخونم
پاسخ
#16
من ادامشو میزارم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ناشناس بگو (;

هَمِعٕ فاٰز گَنّگِستِر وَلّی تآ شَب نَشُدِح باٰس خٖونِع بآشَن♂❤

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان غریب اشنا 2
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان