امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

16داستان چند خطی(ترسناک)

#1
۱۶ تا داستانِ چند خطیِ ترسناک


۱*احساس کردم مادرم منو از آشپزخونه که طبقه پایین هست،صدا زد.درِ اتاقمو باز کردم که همون موقع در اتاق بغلی هم باز شدو مادرم بیرون اومدوبهم گفت:عزیزم منو صدا کردی؟...



۲*یه گربه خریده بودم که فقط بهم نگاه میکرد.امروز فهمیدم تمام مدت به پشت سرم ذل میزد...



۳*ساعت۱۲:۰۷شب یه زن با خنجر سینمو شکافت...یهو از خواب بیدار شدم...چشمم به ساعت افتاد...ساعت۱۲:۰۶شب بود...همون موقع در کمد دیواریم آهسته باز شد...



۴*یه مسئله ریاضی بدجور اعصابمو به هم ریخت.رفتم پیش بابام تاشاید اون بتونه حلش کنه.در اتاقشو زدم.گفت:بیاتو...رفتم داخل و درو پشت سرم بستم...دستم رو دستگیره در بود که یادم افتاد بابام ۶روزه رفته ماموریت و هنوز نیومده...



۵*با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم،اول فکر کردم صدا از پنجره میاد،تا اینکه صدا رو از آیینه شنیدم...



۶*زنم که کنارم روی تخت خابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس میکشم؟من سنگین نفس نمیکشیدم...



۷*با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی میخونه،روی تخت جابه جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود...



۸*هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت ۱شب باشه و خونه تنها باشی...



۹*بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت:بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه منم واسه اینکه آرومش کنم زیرتخت رو نگاه کردم.زیر تخت بچمو دیدم که بهم گفت:بابایی یکی رو تخت منه...







۱۰*یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود.من تنها زندگی میکنم...







۱۱*چراغ اتاقش روشنه اما من الان از سر خاکش برگشتم...







۱۲*در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از درهایی که باز کردم،بستم...







۱۳*خوابیده بودم...ناگهان حرارت دستی رو به دور گردنم احساس کردم....به اطراف نگاه کردم؛کسی در آن نزدیکی نبود...







۱۴*اه اذیت نکن رضا،غلغلکم میاد،اینو به برادرم گفتم که نصفه شبی داشت پامو غلغلک میداد،وقتی دیم دست برادرم نیست پاشدم که بزنمش،ولی هیچکس تو اتاق نبود...







۱۵*آخرین انسان روی زمین تنها در اتاقش نشسته بودکه ناگهان در زدند؟!!...







۱۶*جالب اینجاست این داستانا بعضیاشون "حقیقت" دارند......
16داستان چند خطی(ترسناک) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆMÆշЇÑζ ، {HoSsein_83} ، ѕтяong ، Bahar ♡ ، n.leito ، *Ramesh* ، لاله ناز ، [χσℓσνєѕтєя] ، داداشا ، †cυяɪøυs† ، Amir.ap ، یاس خوزستانی ، sina rabbi ، یلدا 86 ، ناتاشا1 ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב ، Emmɑ ، _leιтo_ ، sardar20 ، єη∂ℓєѕѕღ
آگهی
#2
(20-03-2017، 9:35)ÆMÆշЇÑζ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
چقد كم  :|

بيشتر ميذاشتي خو..

اگه بازم پیدا کردم یا بازم تونستم بنویسم حتما میزارم
16داستان چند خطی(ترسناک) 1
پاسخ
#3
منم یه دونه ترسناک دارم یه روز تو اتاقم خوابیده بودم دیدم مامانم بلند گفت بیا این اجاق گازو خاموش کن خاموش کردم روشن شد بازم خاموش کردم روشن شد بعد ترسیدم رفتم خوابیدم دیدم تو خواب با یکی دعوا میکنم بعد اون زد منو کشت بیدار شدم دیدم شوفاژ رو که دیروز خاموش کرده بودم روشن شده بعد خواستم برم دستشویی وقتی وارد شدم دیدم در دستشویی رو یکی میزنه وقتی اومدم بیرون دیدم پنجره اتاقم هم باز شده بعد احساس کردم یکی منو زد افتادم زمین خواستم برم دستشویی دیدم همه ی چراغ های خونمون روشن شد بعد برق رفت
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ ، فاطمه 86
#4
(20-03-2017، 10:45)ÆMÆշЇÑζ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(20-03-2017، 10:34)عرشیا فلاح نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
منم یه دونه ترسناک دارم یه روز تو اتاقم خوابیده بودم دیدم مامانم بلند گفت بیا این اجاق گازو خاموش کن خاموش کردم روشن شد بازم خاموش کردم روشن شد بعد ترسیدم رفتم خوابیدم دیدم تو خواب با یکی دعوا میکنم بعد اون زد منو کشت بیدار شدم دیدم شوفاژ رو که دیروز خاموش کرده بودم روشن شده بعد خواستم برم دستشویی وقتی وارد شدم دیدم در دستشویی رو یکی میزنه وقتی اومدم بیرون دیدم پنجره اتاقم هم باز شده بعد احساس کردم یکی منو زد افتادم زمین خواستم برم دستشویی دیدم  همه ی چراغ های خونمون روشن شد بعد برق رفت

من فيلشمو ديدم به مولا  :|

25r3025r3025r3025r30 خییلی خوب اومدی داداش ایول Big Grin


پاسخ
 سپاس شده توسط ÆMÆշЇÑζ
#5
منم یه روز تو آینه اتاقم خودمو ندیدم ! :/
ExclamationExclamationExclamation
سپاس .
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
16داستان چند خطی(ترسناک) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط یلدا 86 ، єη∂ℓєѕѕღ ، فاطمه 86
#6
با دختر خالم صحبت میکردم سرمو بردم بالا صورتشو  ببینم یه صورت ترسناک خیلی داغون دیدم...
نه چشم برزخی ندارم...
.
.
.
.
.
.
.
.
آرایش نداشت!!
هزار بار پ.خ داده برو موهاتو کوتاه کن گفتم نمیکنم!
میلیون بار گفته برو موهاتو کوتاه کن گفتم کوتاه نمیکنم!
حالا رفتم آرایشگاه ؛ شخمی ترین مدل مو رو ورداشته داره میزنه! Angry 
من... (به دلیل وجود کلمات نامناسب امکان پخش نیست)...!
ملت به مو نیاز نععععععرن!!! 6
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆMÆշЇÑζ ، αԃηєѕ ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، یلدا 86 ، єη∂ℓєѕѕღ
آگهی
#7
اینم اضافه کن !

داستان ترسناک کوتاه:
دختر به پدرش گفت : مستخدممون میگه این خونه جن داره راست میگه؟
پدر با ترس به دخترش گفت دخترم ما مستخدم نداریم توی خونه


://///
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ
#8
منکه خوشم اومد... .
پاسخ
#9
(19-03-2017، 21:06)Evil Genius نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
۱۶ تا داستانِ چند خطیِ ترسناک


۱*احساس کردم مادرم منو از آشپزخونه که طبقه پایین هست،صدا زد.درِ اتاقمو باز کردم که همون موقع در اتاق بغلی هم باز شدو مادرم بیرون اومدوبهم گفت:عزیزم منو صدا کردی؟...



۲*یه گربه خریده بودم که فقط بهم نگاه میکرد.امروز فهمیدم تمام مدت به پشت سرم ذل میزد...



۳*ساعت۱۲:۰۷شب یه زن با خنجر سینمو شکافت...یهو از خواب بیدار شدم...چشمم به ساعت افتاد...ساعت۱۲:۰۶شب بود...همون موقع در کمد دیواریم آهسته باز شد...



۴*یه مسئله ریاضی بدجور اعصابمو به هم ریخت.رفتم پیش بابام تاشاید اون بتونه حلش کنه.در اتاقشو زدم.گفت:بیاتو...رفتم داخل و درو پشت سرم بستم...دستم رو دستگیره در بود که یادم افتاد بابام ۶روزه رفته ماموریت و هنوز نیومده...



۵*با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم،اول فکر کردم صدا از پنجره میاد،تا اینکه صدا رو از آیینه شنیدم...



۶*زنم که کنارم روی تخت خابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس میکشم؟من سنگین نفس نمیکشیدم...



۷*با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی میخونه،روی تخت جابه جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود...



۸*هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت ۱شب باشه و خونه تنها باشی...



۹*بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت:بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه منم واسه اینکه آرومش کنم زیرتخت رو نگاه کردم.زیر تخت بچمو دیدم که بهم گفت:بابایی یکی رو تخت منه...







۱۰*یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود.من تنها زندگی میکنم...







۱۱*چراغ اتاقش روشنه اما من الان از سر خاکش برگشتم...







۱۲*در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از درهایی که باز کردم،بستم...







۱۳*خوابیده بودم...ناگهان حرارت دستی رو به دور گردنم احساس کردم....به اطراف نگاه کردم؛کسی در آن نزدیکی نبود...







۱۴*اه اذیت نکن رضا،غلغلکم میاد،اینو به برادرم گفتم که نصفه شبی داشت پامو غلغلک میداد،وقتی دیم دست برادرم نیست پاشدم که بزنمش،ولی هیچکس تو اتاق نبود...







۱۵*آخرین انسان روی زمین تنها در اتاقش نشسته بودکه ناگهان در زدند؟!!...







۱۶*جالب اینجاست این داستانا بعضیاشون "حقیقت" دارند......
پاسخ
#10
بسیارعالی ممنون
کدوماشون واقعی هستن
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان