امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

جـمـعـه کـسـی بـود کـه نـیـسـت.

#1
جمعه پسری بودم که فکر می‌کرد لابد به خاطر اینکه پولدار نیست خانواده‌ی دختره بهش جواب رد داده‌اند. و گرنه قیافه‌اش که خوب است و شعر عاشقانه و فانتزی‌های دلبری هم که زیاد بلد است و روشنفکر هم هست و تازه دخترهای زیادی هستند که تا یک پست توی فیس بوک می‌گذارد به به و چه چه راه می‌اندازند و چقدر خاک بر سر است که چشمش همین یکی را گرفته که از دماغ فیل هم انگار بالاتر است. صبح تا 12:20 ظهر خوابید به جای تمام 6 صبح‌هایی که قبل از رفتن به سرکار گوشی‌اش را چک می‌کرد که ببیند خدا زده است پس کله‌ی دختره که دوستش داشته باشد یا نه و فکر کرد اگر خدا روزی پس کله ای را زد، آنوقت تا آخر عمر رویش را می‌کند آنور و دختره را محل نمی‌دهد.

جمعه دختری بودم که سرش را می آورد نزدیک سماور که ببیند قل قل می کند یا نه، بعد یک قاشق چای خشک توی قوری می‌ریزد و چای دم می‌کند و کنار مادرش می‌نشیند و بی‌مقدمه می‌پرسد:"مامان؟! تو قبل از ازدواجت با بابا کسی را دوست داشته‌ای؟ تا حالا وقتی کسی از پشت درخت وقتی داشتی مدرسه می‌رفتی یواشکی تو را نگاه می‌کرده؟ یکی که وقتی با چادر گلدار آش نذری می‌بردی در خانه‌یشان، کاسه‌ی آش را که گرفت با سر پایین عقب عقبکی برود و از پله‌ها بیفتد پایین؟" و بعد که جواب دلخواهش را گرفت، چای می‌آورد و لبخند زنان مربای صبحانه را روی نان می‌مالد و فکر می‌کند جواب "پس چرا با هم عروسی نکردید؟" زیاد مهم نیست.

جمعه مردی بودم که دکترایش را در یک رشته‌ی غیر پزشکی گرفته بود و همه آقای مهندس صدایش می‌زدند. صبح‌ها توی یک سازمان با اهداف تحقیقاتی و بشر دوستانه کار می‌کرد و عصرها توی دانشگاه درس می‌داد. روز تولدش دانشجوهایش برایش عروسک باب اسفنجی، دیوان حافظ یا روان نویس هدیه می‌آوردند. یک بار وقتی 24 سالش بود به پیشنهاد مادرش ازدواج کرد اما توی مهمانی و گردش‌های شبانه بلد نبود جوک بگوید یا به حرف‌های خنده‌دار بخندد و همچنین نمی‌توانست درباره‌ی اهمیت آخرین مقاله‌ای که نوشته به زنش توضیح بدهد. برای همین در 25 سالگی طلاق گرفت. صبح ساعت 5:30 بیدار شد، با مردهایی که توی تلویزیون ورزش می‌کردند، ورزش کرد، لیوان بزرگی را پر از چای کرد و از اینکه توی یخچال کیک یا نان تازه نبود هیچ حسی نداشت. نشست پای کامپیوتر تا که شب بشود.

جمعه زنی بودم که همیشه مانتوی سورمه‌ای می‌پوشید و خیلی وقت بود که تصمیم داشت یک شال قرمز بخرد اما وقتش را پیدا نمی‌کرد، برای همین زنگ زده بود به خواهر کوچکش که هر وقت رفتی خرید به سلیقه‌ی خودت برایم یک شال قرمز بخر. او صبح‌ موهایش را مثل گوجه پشت سرش جمع کرد و بچه‌ها را یکی یکی با تقه زدن به در اتاقشان بیدار ‌کرد. بعد تمام کمدها را ‌ریخت بیرون و لباس‌های تابستانی را وسط یک روسری قدیمی گذاشت و مثل بقچه بست و گذاشت انتهای کمد و لباس‌های پاییزه را درآورد. همانطور که کار می‌کرد یک شعر قدیمی هم زمزمه می‌شد. شوهرش قبل از بالا آمدن خورشید با دوستانش رفته بود کوه و احتمالا تا 20 دقیقه دیگر می‌رسید. مرد برای ناهار قول داده بود توی حیاط کباب درست کند و او فقط سه پیمانه برنج گذاشت.

جمعه پیرمردی بودم که صبح نان سنگک داغ را از آن نانوایی‌ای خریده بود که برایش یکی یا ده تا فرق نمی کرد، همه باید توی صف می‌ایستادند. صبر نکرد تا به خانه برسد، یک تکه از نان را کند و چون چشم‌هایش را بسته بود که طعم نان تمام حواسش را پر کند نزدیک بود به یک دوچرخه برخورد کند. نان را برای زن و بچه‌اش گرفته بود و از اینکه رادیویش خراب شده و این موقع نمی‌توانست صدای گوینده را که ساعت اعلام می‌کند بشنود و ساعتش را طبق معمول همیشه تنظیم کند، دلگیر بود. خوب بود که باز زن و بچه‌اش بودند و می‌شد باهاشان از خاطرات گذشته بگوید و زمان را فراموش کند. آن زنی که 32 سال پیش از یک زایمان سخت جان سالم به در نبرده بود و پسری که بر خلاف عقیده‌ی دانشمندان فرنگی با اینکه شیر مادر نخورده بود آنقدر باهوش شناخته شده بود که فرنگستان دستش را گرفته و برده بود.

جمعه پیرزنی بودم که شوهرش صبح‌ لباس ورزشی قرمز پوشید و قهوه دم ‌کرد و واکر پیرزن را دم در آماده ‌گذاشت که با هم بروند توی پارک بدوند. 63امین سالگرد ازدواجشان برای شوهرش یک عصا با چوب اعلا خریده بود، البته زنگ زده بود به نوه‌اش و گفته بود یک عصا می‌خواهد که سرش شبیه اژدها باشد و نوه هم زنگ زده بود به یک مغازه‌ی طراحی لوازم چوبی و اینترنتی پولش را ریخته بود و سفارش کرد که عصر پنجشنبه به این آدرس فرستاده شود و پیکی که عصا را می‌برد باید پشت آیفون بلند حرف بزند تا صدایش را بشنوند. پیرمرد با عصایی که سرش شبیه کله‌ی اژدها بود و پیرزن با واکری که دسته‌اش با قرمز و زرد و آبی و سبز قلاب بافی شده بود و گل هم داشت رفتند پارک که بدوند.

برای جمعه فرقی نمی‌کرد چه کسی باشم. او همیشه خودش بود.

+نوشته فَرنوش
خانه را دزد می زند، کو خانه؟!
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان