امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه و غم انگیز سام و ماریا

#1
هــر کی میخواست یه زندگی عاشقانه و زیبا رو مثال بزنه بدون اختیار زندگی سام و ماریا رو به یاد می آورد … یه زندگی پر از مهر و محبت …. تو دانشــگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ، سلیقه های مشترکی داشتن ، هر دو زیبا و باهــوش و عاشق صــداقت و پاکی و یکرنگی بودن …
خیلی زود زندگیشون رو توی کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن همراه با شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن … همه چیزشون رویایی بـــود و با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هــم بودن رو از یاد نبرن … واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن … با اینکه پنج سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند … وقتی همدیگه رو تو آغوش میگرفتند دلهاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمــز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشدنی آسمونی فرا میگرفت …
همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اون روز دیرتر از همیشه به خونه اومد، گرفته بود و دل و دماغی نداشت . ماریا این رو به حساب گرفتارهای کاریش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شـــد. وقت هایی که دیر میکرد ماریا ده ها بار تلفن مــیزد اما سام در دسترس نبود و وقتی هم که به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات ماریا که کجا بودی ؟ و چرا دیر کردی ؟ نداشت …
برای ماریا عــجیب بود، باورش نمیشد زندگی قشنـــگش گرفتار طوفان شده باشه …
بدتر از همــه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود … تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های شک کردنش با پیدا شدن چند موی مش شده رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بـــوی عطر زنانه شک اونو بـیشتر از پیش کرد ….
نه این غیر ممکن بود، اما با دیدن چندین اس ام اس عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد …. سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردی ها و بی اعتنایی ها و دوری های سام رو فهمیده بود … دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظـــه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد …
مرد آرزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود …
اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای ماریا فقط سکوت کرد … کار از کار گذشته بود … صبح ماریا چمدونش رو جمع کرد و با دلی پر از نفرت سام رو ترک کرد و با اولین پرواز به شهر خودش برگشت … روزهای اول منتظر یک معجزه بود ، شاید اینا همش خواب بود … اما نبود …. همه چی تموم شده بود .
اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کـــرد سام رو با تمام خاطراتــش فراموش کنه … هر چند هر روز هـــزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا آرزو میکرد … ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت …
ســـه سال گذشت و یه روز بـــطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهــیاش رو دید … خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد … دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواســت مطلب مهمی رو بگه ولی نمی تونست … بلاخره گفت : سام درست ۶ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد …
باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشمش اومد … اما سریع خودش رو جمع جور کرد و زیر لب گفت :عاقبت خائن همینه … واز دوستش که اونو با تعجب نــگاه مــیکرد با سرعت جدا شد …
اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونســت خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیـش و کسی که سام رو از اون جدا کرده بود نیست سوالی که توی این ســـه سال همیشه آزارش داده بود … آخر شب به خونه قدیمیشون رسید …
باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغ ها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند … در زد هزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخورد بکنه … قلبش تند تند میزد … دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود …
ولی به خودش جراتی داد … بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد …
پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد : هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه …
نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود …
کلیداش رو درآورد وتو جا کلیدی چرخوند … در کمال ناباوری در باز شد … همه جا تقریبا تاریک بود و فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بود دلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید … کلید برق رو زد …
باورش نمــیشد همه چی دست نخورده سر جاش بود … عکس های ازدواجشون ، مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند و خونه تمیز بود… با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه …
چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد …
درست مثل روز اول … کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود … ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام … کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردن از هر کدوم از اونا خاطره ای داشت …
حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای مش شده که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن … چند عطر زنانه و یک گوشی موبایل ناشناس، روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانه میفرستاد بود … گـیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام ، بوی عطرهای زنانه ای که از لباس سام به مشام میرسید ، و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند … نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن … بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون …
برش داشت بازش کرد … خط سام رو خوب میشناخت … با اون خط قشنگش نوشته بود : از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها … بلاخره جواب آزمایشاتم اومد و دکتر گفت داروها جواب ندادن … بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم .
آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما ماریای نازنینم … چه طوری آماده اش کنم،چطوری… اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگ هم سختره …
ماریا بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه … آخرین صفحه رو باز کرد … اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته : ماریا مهربانم سلام. امیدوارم هیچوقت این دفتر رو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده … منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت … پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی … این طوری بــهتر بود چون اگــر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی … اینو بــدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود … سعی کن خــوب زندگی کنی غصه منو هم نــخور اینجا منتظرت خواهم موند … عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم …
بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش … اونی که عاشقانه دوستت داره سام … راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودی در خونمون همیشهروشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه … سام تو … ماریا برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد و در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت سام منو ببخش … بخاطر اینکه توی سخت ترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش … چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید …
پاسخ
 سپاس شده توسط sardar20
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان