امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات ترسناک من و شما ! +آپدیت

#11
ماشا الله مدیرای اینجا چقدر منعطفن...دنیا میخواست با سیستم اینجا جلو بره الان تو عهد غارنشینی هنوز بودیم. این همه نوشتیم همه رو پاک کردید؟!
پاسخ
آگهی
#12
برا من نی 









سلام من سرتاسر زندگیم پر از اتفاقاتیه که دارم ازش یک کتاب میسازم

۱۲ سالم بود متدین و نماز خون بودم از مدرسه اومدم خونه طبق معمول خونه کسی نبود






در رو بستم و شروع به درس خوندن کردم خونه ما کنار قبرستان پر از درختیه داشتم درس میخوندم که دیدم از توی راه رو صدای پا میاد از ترس دزد رفتم






نگاه کردم کسی پشت در نبود در حیاطو قفل کرده بودم پس گفتم حتما روزه گرفتتم ولی گرسنه نبودم






باز نشستم صدا اومد ولی این بار صدایی بود که انگار انسانی رو دارند خفه میکنند وخس خس میکرد ترسیدم بسم الله گفتم






داخل آشپز خانه رفتم کسی را ندیدم میز تلویزیون بزرگی داشتیم جثه کوچکم را پشتش پنهان کردم






تلویزیون روشن بود ولی با صدای کم






در کابینت ها محکم بهم میخورد وباز هم صدای خس خس گریه کردم حس کردم وارد خانه شده ودر کمد دیواری را باز کرد من از پشت میز تلویزیون یواشکی سرگ کشیدم






صدای ممتد تلویزیون که موجود پنهانی کم وزیاد میکردش را شنیدم واز خدا خواستم بمن که برایشروزه گرفته بودم کمک کند






هوا داغ وسنگین تر میشد نفس های تند میکشید انگار قصد پیدا کردنم را داشت جسم زرد رنگی را دیدم که دارد وارد اتاق خواب میشود






داشتم سکته میکردم ولی کمی دور شد من با چشمانم بدن زشت او را دیدم انگار داشت با خودش حرف میزد






ولی جمله ای با صدای ظریف ونامفهوم شب شده بود ومن مادر را تو دلم فریاد میزدم






صدای زیبای ربنا از تلویزیون پخش شد و واشک ریختم اون موجود ترسناک با صدای وحشتناکی چرخ خورد وبه زمین افتاد






اذان گفت ومن حاظرم دستم را روی قرآن بگذارم که هوای خانه سنگینی خود را از دست داد وعادی شد






ولی در باز شد ومن باز ترسیدم صدایی مرا بخود خواند دخترم وقتی مادر چهره کبود شده من را دید گریست و این علنا واقعیت بود .

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
 سپاس شده توسط n.leito
#13
برا من نی ..



هنگام غروب بود ، خورشید نارنجی رنگ سطح آبی دریا رو سرخگون کرده



بود.پیرمردي ریش سفید به بدنه کهنه پیکان کرم رنگی تکیه زده دست در



جیب ایستاده بود.سیگار مچاله اي بیرون آورد و بروي لبش گنجاند و سپس



به ضرب کبریت روشنش کرد.



هنوز اولین پک رو نزده بود که یک خانواده چهار نفره از راه رسید و سوار



ماشین شدند



پیرمرد که میدانست نباید آنها رو معطل کند پک عمیقی به سیگارش زد و



آنرا محکم زیر پاهایش له کرد...و درحالیکه دود سفید ممتدي از دهانش



خارج میکرد سوار ماشین شد ودر را با صداي گوشخراشی بست، از آیینه



نگاهی به مسافران انداخت: یک زن و مرد میانسال با دختري 13 یا 14 ساله



و در جلو پسر جوانی که کنارش نشسته بود و مشغول تماشاي دریا شده



بود.



پیرمرد سوییچ رو چرخاند و با صدایی لرزان گفت: کجا میروید قربان؟



مرد میانسال که پدر خانواده بود کاغذي از جیبش بیرون آورد و بدست



پیرمرد داد.آن هم با نگاه کوتاهی به آن سري به علامت دریافتن آدرس تکان



داد و حرکت کرد...



در طول مسیر پیرمرد پیچ رادیو رو باز تا خود مقصد به پیام هاي بازرگانی



که مدام تبلیغ شامپو و صابون و ماکارونی بود گوش داد



تا اینکه ماشین جلوي یک ویلاي سیمانی توقف کرد و پیرمرد با لهجه



شمالی اش گفت: همینجاس رسیدیم..



مادرخانواده از کیفش پولی مچاله شده به شوهرش جعفر آقا داد و آن هم



ضمن تشکر راهی دست پیرمرد راننده کرد.



امید پسر جوان خانواده زودتر از باقی جلوي در ورودي روبروي آیفون



تصویري ایستاد شروع به



در آوردن شکلک کرد....خواهر کوچکش شبنم هم مشغول ور رفتن با عینک



گردي که به صورت داشت شده بود که جعفر آقا با رضایت نگاهی به



اطراف و خانه انداخت و گفت: کاش ما هم میامدیم اینجا زندگی میکردیم..



مریم خانم همسرش در حالیکه از گوشه چشم نگاهش میکرد گفت: چیه؟



راننده تاکسیه ارزون حساب کرد دست و دلت لرزید؟؟؟! همان لحظه در باز



شد و صدایی از داخل آیفون خطاب به امید بگوش رسید:



الهی عمه قربونت بره امید جان..بفرمایید داخل



حیاط با گلهاي کاغذي و زیبایی تزیین شده بود و کفش پر از سنگهاي



ریزي بود که زیر پا چرخ چرخ میکردند...زن میانسالی که خواهر جعفر آقا



بود در چهارچوب در نمایان شد



و با خوشرویی شروع به استقبال کرد: به به احوال خان داداش ؟ منت



سرمون گذاشتین...



امید طبق معمول زودتر از دیگران وارد خانه شد ... دختر جوانی که سحر



نام داشت



با عشوه خاصی در چهارچوب در نمایان شد و در حالیکه لبخند کوچکی



بلب داشت سلام آرامی داد...



امید بدون اینکه بشینه بسمتش رفت و سلام کرد



سودابه خانم عمه اش که داشت سینی چاي از آشپزخانه به سمت میز



پذیرایی می آورد



لپ پیچوند و. گفت : کجا؟ اول بیا چایی تو بخور بعد با دختر عمه ات چاق



سلامتی کن...



امید سریعا پاسخ داد: نه ممنون...میل ندارم و به اتاق سحر رفت...



مریم خانم در حالیکه روسریش رو از سر در می آورد گفت: آقا بهروز هنوز



نیامده؟



سودابه خانوم خنده اي کرد : والا ، پیش پاي شما فرستادمش خرید!!!



مریم خانوم به طعنه نگاهی به جعفر آقا کرد و گفت: آخی...کاش بعضی ها



یاد بگیرن...!



سودابه خانوم که معلوم بود زیاد از این حرف خوشش نیومده کنار شبنم



نشست و در حالیکه دست به شونه هاي کوچکش انداخته بود گفت: خوب



عمه جون چه خبر؟ تعریف کن ... مدرسه خوش میگذره...



امید داخل اتاق به کمد دیواري تکیه داده بود و به سحر که کنار کامپیوتر



نشسته و به صفحه سفید مانیتور چشم دوخته بود نگاه میکرد گفت: خیلی



وقت بود ندیده بودمت



سحر هم آرام گفت: آخرین بار که همدیگه رو دیدیم یه قولی دادي یادته



سپس سر بلند کرد و نگاهی به چشمان امید انداخت...



امید لبخند درشتی زد و گفت: معلومه که یادمه..پس فکر کردي امشب برا



چی اینجاییم بزار عمو بهروز بیاد بابام باهاش صحبت میکنه ، سحر که شوکه



شده بود



خنده اي کرد و گفت: جدا....امید به علامت تأیید سرتکان داد



سحر از جا پرید و محکم امید و به آغوش گرفت



جعفر آقا که مشغول پوست کندن میوه شده بود زیر چشمی نگاهی به داخل



اتاق انداخت



و با دلخوري زیر لب مدام: لا الهه ال الله میگفت...



هوا رو به تاریکی رفته و شب همه جا رو در برگرفته بود



بوي زرشک پلو و ماهی دودي در خانه پیچیده بود



امید و سحر همچنان داخل اتاق مشغول گفتگو بودند



جعفر آقا جلوي تلویزیون با صداي بلند مشغول گوش دادن اخبار و مریم



خانوم و شبنم داخل آشپزخانه مشغول گپ زدن با سودابه خانوم بودند که



صداي زنگ آیفون در خانه طنین انداخت...سودابه خانوم با نگاهی به آیفون



شاستی رو فشار داد



و گفت : خوب اینم از بهروز....



لحظات کوتاهی بیشتر نگذشت تا اینکه آقا بهروز که مردي میانسال با



موهایی کم پشت سفید رنگ و با دستانی مملو از مشماهاي ماهی و میوه



جات وارد شد



جعفر آقا با خنده رویی اورا به آغوش گرفت و گفت: چطوري اوستا



آقا بهروزم که شیرین زبانیش گل کرده بود پاسخ داد: اي بابا ما که پیش



شما شاگردیم..



سپس شبنم و پس از آن امید رو بغل و روبوسی کرد



ریشهایش پرپشت و مثل تیز تیز بودن !!



سحر که گویا در حضور پدرش کاري شده بود سفره رو پهن و مشغول



چیدن ظرفها شد



امید هم با خودشیرینی کمکش میکرد و گهگاهی چشمکی دلبرانه بهش



میزد..



سرانجام سفره رنگین شام چیده و آماده شد و همه اعضا گرد آن نشستند



جعفر آقا دستی به شکمش که همچون بالشتی زیر سینه اش بود کشید و



گفت:



به به حالا از کدوم بخوریم...آبجی خانوم ماشااله هرچی میگذره دست



پختشون عالی تر میشه



آقا بهروزم در حالیکه مشغول کشیدن برنج براي جعفر شده بود به علامت



تأیید سرتکان داد



سودابه خانوم هم با چرب زبانی در حالیکه لیوان ها رو پر میکرد گفت:



نوش جونت داداش...



ساعاتی کوتاه پس از شام امید و پدرش و آقا بهروز کنار تلویزیون نشستند



و خانومها مشغول جمع آوري سفره و شست و شوي ظروف شدند.



سحر با سینی مملو از چاي به کنارشون آمد و بعد از تعارف به آشپزخانه



برگشت



امید با نگاهی به پدرش اشاره به مطرح کردن خواستگاري کرد...



جعفر آقا هم با چشمان درشتش اشاره اي کرد که معلوم بود تو دلش داره



بد و بیراه نثار امید میکنه و میگه اینقدر عجول نباش...



دقایقی بعد همه اعضاي دوخانواده کنار هم نشستند و جعفر آقا رو به آقا



بهروز شروع به صحبت کرد سحر که میدانست اوضاع از چه قرار است به



بهانه پیشدستی براي میوه آوردن راهی آشپزخانه شد...



جعفر آقا شروع کرد: خوب بهروز جان...هدف ما از جمع شدن کنار هم



امشب علاوه بر دیدار تازه کردن و میهمانی یه هدف سرنوشت ساز و خیري



هم داره...



سودابه خانوم که کاملا مشخص بود از قضایا با خبره و کاملا راضیه با



لبخندي به استقبال صحبتهاي داداشش پیوست...



جعفر آقا هم دستش رو به روي زانوي امید گذاشت و ادامه داد:



بله ، خلاصه اینکه همه ما میدونیم امید و سحر همدیگه رو میخوان ما هم که



از بچگی اسمشون رو روي هم گذاشتیم چه بهتر اینکه امشب جدي تر



راجبش صحبت کنیم نه بهروز جان؟



آقا بهروز که کمی شوکه شده بود دستی به ریشهاي پرپشت و سفیدش



کشید و گفت:



والا ...چه عرض کنم...کی بهتر از امید جان که شناخت روش داریم و



خودیه.اگه سحر مشکلی نداشته باشه منم حرفی ندارم



سودابه خانوم با خوشحالی سر تکان داد



مریم خانوم هم فرصت رو غنیمت شمرد و گفت:



خوب سحر جون



سحر هم که سرش رو پایین انداخته بود گفت: من مشکلی ندارم



مریم خانوم با خوشحالی گفت: پس مبارکهههههههههه



اما همان لحظه چند کیلومتر آنطرف تر پیرمرد راننده یک لیوان سرخ رنگ



چاي



رو با فلاکس کهنه وسیاهش پر کرد و جلوي ماشین روي جدول خاك گرفته



نشست



و مشغول سر کشیدن آن شد...مرد جوانی که ماشینش از مسافر پر شده بود



رو به پیرمرد گفت: اکبر آقا من دیگه از اونور میرم خونه کاري با ما نداري؟



اکبر آقا که همچنان چایش رو مینوشید سرش رو به سمت بالا تکان داد و ...



مرد جوان خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت...



سکوت حکمفرما شده بود و جاده خلوت...در میان این سکوت و تاریکی



دریا هم آرام با موجهایی کوچک گویا مشغول استراحت بود.



تا اینکه دختري جوان با چهره و پوششی که کاملا مشخص بود از اهالی



آنجا نیست



و از شهر می آید به پیکان پیرمرد نزدیک و سوار شد



پیرمرد متعجب از جا بلند شد و سوار ماشین شد



از آیینه نگاهی به دختر که انگار از خستگی داشت بیهوش میشد شد وگفت:



کجا میري خانوم؟



دخترك با بی حوصلگی و صدایی لرزان گفت: دربست به این آدرس



سپس کاغذي به پیرمرد داد و با دست دیگر پیشانیش رو شروع به مالیدن



کرد



گویا بدجور سردرد داشت...



پیرمرد عینکش رو به چشم گذاشت و با دقت نگاه کرد...جالب اینکه این



دقیقا همان آدرسی بود



که غروب آن خانواده رو به آنجا برده بود....!!!!



ابرو بالا اندخت و ماشین رو روشن و حرکت کرد



دخترك سرش رو به شیشه تکیه زده و انگار کاملا غرق خواب شده بود...



باران با پراکندگی به شیشه میکوبید و سایه صورت دختر بروي شیشه و



قطرات افتاده بود



در طول مسیر پیرمرد چندبار از آیینه نگاه کرد و دخترك همچنان غرق



خواب بود



تا اینکه چند متر مانده به خانه مورد نظر ایستاد



آرام صدا کرد: خانوم...رسیدیم



اما دخترك همچنان غرق در خواب بود



پیرمرد برگشت و بلندتر صدایش کرد اما بی فایده بود!



به ناچار شانه هایش رو تکان داد ..اما باز هم فایده اي نداشت



اضطراب عجیبی وجودش رو گرفت ، صورت دخترك مثل گچ سفید شده



بود



پیرمرد دستاي نحیف دختر رو گرفت بشدت سرد و لمس بود



چند سیلی بصورتش زد و دخترك عکس العملی نشان نداد



پیرمرد دستش رو رو شاهرگ گردنش گذاشت و نبضش نمیزد!!!!!!!



این حقیقت داشت ...دخترك مرده بود!!!



پیرمرد دست و پایش رو گم کرده و سردر گم شده بود



ابتدا خواست به پلیس زنگ بزنه اما ...



در دست دخترك یک عکس قرار داشت



که داخلش او و امید ، پسر جوان خانواده در آغوش هم بودند...



پیرمرد که گیج شده بود دور زد و آرام به سمت خرابه کنار ویلا رفت



از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد...



جسد بیجان دخترك روي زمین افتاد و روسریش کنار رفت..



باد سردي وزید و عکس به کنار ساحل روي تخته سنگهایی که موج شکن



بودند رفت..



پیرمرد با سرعت سوار ماشین شد و از آنجا دور شد...



همان لحظه داخل ویلا همه خوشحال و خندان مشغول گفتگو بودن



امید دست سحر رو گرفت و بسمت دریا برد



آقا بهروز و جعفر آقا هم با هم در ایوان نشسته گرم صحبت هاي سیاسی



بودند..



امید و سحر تا جایی رفتند که مچ پایشان روي ماسه و داخل آب دریا رفته



بود



امید صورتش رو نزدیک برد و سحر رو بوسید که باعث شد



گونه هاي سحر از شدت خجالت سرخ بشه ... اما امید کاملا خونسرد



با لبخند سردي که بلب داشت دست سحر و گرفت و به سمت خرابه کنار



ویلا برد



سحر متعجب آرام گفت: منو کجا میبري؟؟؟؟



امید هم بدون اینکه پاسخ بده او را دنبال خود کشاند...



چند متري رفتند تا اینکه از نظر دور شدند



امید سحر و به آغوش گرفت و شروع به بوسیدنش کرد



هر دو روي موج شکن رفتند و گرم عشقبازیشان بودند



که بکباره توجه سحر به عکسی که جلوي پایش بود افتاد



سحر با دیدن عکس چشمانش از حدقه بیرون زد



امید که هنوز متوجه قضایا نشده بود سرش رو برگرداند و چشمش به جسد



بیجان دخترك که در آن تاریکی شکلی وحشتناك بخود گرفته بود افتاد



از شدت ترس دادي زد و تعادلش رو از دست داد و از روي تخته سنگها



داخل دریا افتاد



چیزي سایه شکل زیر آب مچ پایش رو گرفته و به پایین میکشید



سحر شروع به جیغ زدن کرد و دست امید رو گرفت اما تلاش بی فایده بود



چیزي بسیار قدرتمند او را به زیر آب برد



عکس از دست سحر ول شد و روي امواج رقصان ماند



سحر از شدت شوك خشکش زده بود و روي تخته سنگ نشسته بود



دقایقی گذشت و جسد امید بروي آب آمد



با صورتی سیاه و کبود که بشکل فریاد خشک شده بود!



و نگاهش به سمت جسد دخترك مانده بود ، سحر سر برگرداند



اما هیچ اثري از جسد دخترك نبود؟؟؟؟!!!



ماندانا سرابیان نام یکی از دخترهاي درسخوان دانشگاه بود



او همکلاسی امید بود و بعداز مدتی با هم دوست شدند



امید که فقط بفکر سوء استفاده از آن دختر بود با وعده هاي دروغین اورا



خام و ازش سوء استفاده کرده بود



اما برعکس دخترك عاشق امید شده بود ، تا حدي که یکشب که از طریق



دوستان امید باخبر شد او براي خواستگاري دختر عمه اش به شمال سفر



کرده با خوردن مقدار زیادي قرص خودکشی کرد!!!!



پایان



سپاس یادتون نره

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
#14
آنجلا : ناگهان غیبش زد














انجلای9 ساله در بعد از ظهری به یاد ماندنی در سال 1916 در منطقه ی کارلو وقتیگاو پدرش را به خانه میبرد با جنی 130 سانتی متری رو به رو شد که گویااهمیتی نمیداد که با آمیزاد مواجه شده.






وقتی دخترک به مزرعه رسید ومنتظر بود تا گاو وارد شود مردی کوچک را دید که جلو گاو در حال بازیگوشیبود و با ترکه ای که در دست داشت آهسته روی دماغ گاو میزد و گاو هم سرش رااین طرف و آن طرف میکرد جن کوچک کت قرمز دکمه دار و شلوار چسبان قهوه ایبه تن داشت و کلاهی سیاه و لبه دار به سر داشت .






وقتی جن از کناردخترک رد میشد چیزی نمانده بود که به او برخورد کند در همین حال نگاهی بهدخترک انداخت و از روی چاله ای پرید و ناگهان غیبش زد.






او طوری قدم بر میداشت که انگار هیچ مانعی روی زمین نبود که البته احتمالا برای او همینطور بوده است.














جان:زیر بوته پنهان شده بود














35سال بعد در همان منطقه کارلو مرد کوچولوی قرمز پوشی دیده شد.






درنوامبر 1951جان بیرنی با بولدوزرش بوته ای بزرگ را از جا در می آورد کهدید مردی حدودا 120 سانتی متری از زیر بوته بیرون پرید سه مرد دیگر هم کهآنجا حضور داشتند او را دیده بودند که از وسط مزرعه عبور و به آن طرف نردهها رفت.






آنها در زیر بوته قلوه سنگی بزرگ پیدا کردند که به نظرمیرسید روی سوراخی را پوشانده است خیلی سعی کردند تا قلوه سنگ را تکاندهند اما نتوانستند آنها حتی با استفاده از مواد منفجره هم موفق به جا بهجا کردن آن سنگ نشدند و بلاخره هم جان بیرنی بولدوزرش را از آنجا دور کردو از خیر کار کردن در آن قسمت مزرعه اش گذشت.














































آلیس و کلارا:شبیه ساعت دیواری بود














درسال 1951 دو دختر در جاده ای در منطقه ی ویکلو قدم میزدند که مرد جوانکوچولوی سیاه پوشی را دیدند که نزدیک درختی کهنسال نشسته بود و به آنهانگاه میکرد دختر ها هم مات و مبهوت ایستاده و به او نگاه میکردند کلارا وآلیس میگویند قد او حدود 90 سانتی متر بود سر تا پا سیاه پوش بود و کلاهسیاهی هم به سر داشت آنها تصور کردند شاید او جن باشد بنابراین به سرعت درورودی مزرعه را باز کرده و با عجله وارد شده و در را پشت سرشان بستند اماوقتی پشت سرشان را نگاه کردند دیگر از آن مرد کوچولو خبری نبود گر چهبالای میله مزرعه متوجه شی عجیبی به شکل و اندازه یک ساعت دیواری شدند کهبالاخره نفهمیدند چه بوده.






















برایان کالینز:پیپ ناپدید شد














اوایلدهه ی 1990 برایان کالینز 15 ساله که تعطیلاتش را در جزیره ی آران در غربدونگال میگذراند یک روز صبح برای دویدن بیرون رفته بود که دو مرد کوچک درحال ماهیگیری در کنار رودخانه ای مشرف به دریا دید.






قد آن ها حدود105 سانتیمتر بود سر تا پا سبز پوشیده بودند و چکمه های قهوه ای به پاداشتند یکی از آن ها ریش خاکستری داشت و کلاهی صاف روی سر گذاشته بود آنهامیگفتند و میخندیدند و به زبان ایرلندی حرف میزدند.






وقتی برایان جلو رفت ناگهان به میان رودخانه پریدند و غیبشان زد.






اماآنها پیپ خود را جا گذاشتند که برایان آن را برداشت و به خانه ی محلاقامتش برد و در کشو کذاشت و در آن را قفل کرد و جالب اینجاست که آن پیپبه طور مرموزی ناپدید شد.






برایان دوباره آن دو مرد کوچک را دید سعیکرد از آنها عکس بگیرد و مکالمه شان را ضبط کند اما نه در عکس تصویریمعلوم بود و نه در ضبط صدایی.






















کاترین:در بخاری بود














کاترین 5 ساله در وندورث یک جن را در بخاری اتاقش دید او تقریبا هم سن و سال دخترک بوده و تمرین رقص میکرده.






قداین جن نصف قد این دخترک بوده سر تا پا سبز پوشیده بود و کلاهی قرمز به سرداشت وقتی دخترک زانو زده تا آن موجود کوچک را بردارد او لبخندی به دخترکزده سری تکان داده و غیب شده است .






















♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣


روزینا دسپارد در خانه پدریش در چلتهام,انگلستان آماده خواب شده بود.وقتی لباس خواب را پوشید صدای پای مادرش را از پشت در شنید. اما وقتی در را باز کرد راهرو بیرون خالی بود. به درون راهرو سرک کشید وزنی را دید که لباس سیاه بر تن دارد و دستمالی به صورت گرفته و پای پله ها خاموش ایستاده است. بعد از چند ثانیه زن از پله پایین رفت. شمع در دست روزینا خاموش شد ودیگر چیزی ندید. شروع ماجرا در ژوئن 1882 بود و هفت سال پیاپی شیح سیاهپوش توسط اعضا خانواده مکرر دیده شد . حال شبح مثل یکی از اعضا خانواده شده بود. روزینا سعی کرد با شبح گفتگو کند اما هر بار شبح سرش را پایین می انداخت و ناپدید می شد . مراسم شام در خانه دسپارد تبدیل به مراسم اعصاب خرد کنی شده بود زیرا شبح بر دو نفر از حاضرین ظاهر می شد وبر بقیه ناپدید می ماند. گاه او در میان دو میهمان که مشغول صحبت بودند ظاهر می شد . یکی از آنها آن را میدید و گفتگو مبدل به حرف های بی سر وته می شد روزینا وپدرش که شیح بر آنها ظاهر می شد نمی توانستند با او رابطه برقرار کنند. تمام ظاهر شدن ها بدقت توسط روزینا یاداشت می شد او سعی داشت تا هویت شبح را حدث بزند . کسی که بیشتر ازهمه مشخصاتش با شبح یکی بود خانم "ایموژن سوبین هو" معشوقه صاحبخانه قبلی بود که بعد از مشاجره ای از خانه اخراج شده بود و در فقر وفلاکت در سال 1878 در گذشته بود. ظهور شبح بعد از یک جلسه ظهور اشباح در سال 1889 متوقف گشت. این ماجرا اگرچه در آن زمان توجه بسیاری را برانگیخت و توسط انجمن تحقیقات روح بدقت مورد مطالعه قرار گرفت فقدان شواهد بیشتر موضوع را از اهمیت انداخت و همگان آنرا به فراموشی سپردند. اما در سال 1958 واقعی شگفت رخ داد. مردی که در نزدیکی آن خانه می زیست شبی از جابرخاست و زنی را در قاب پنجره مشاهده کرد. او لباس دوران ویکتوریا را بر تن داشت سرش را پایین انداخته بود. وبه نظر می رسید به تلخی در دستمالی که بصورت گرفته بود می گریست وقتی مرد از ترس فریادی کشید زن ناپدید شد . مرد چیزی از شبح نشنیده بود و علاقه ای به مسائل فوق طبیعی نداشت بعد از آنکه زن بارها دیده شد که در اتاق ها وپله ها سرگردان بود و گاه به تلخی می گریست. پیدا بود که گذشت زمان آلام او را تسکین نداده است . اما اینکه چرا خانم محل ظهورش را تغییر داده هرگز معلوم نشد.... . ظهورش را تغییر داده هرگز معلوم نشد ..


















نظر و سپاس فراموش نشه

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆMÆշЇÑζ
#15
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خاطرات ترسناک من و شما ! +آپدیت 2






وبسایت تابناک باتو - سعیده ملایی: داستان آنه لیزه میشل، یکی از معروف‌ترین داستان‌های واقعی درباره جن زدگی است و تا کنون سه فیلم سینمایی با اقتباس از داستان زندگی آنه لیزه میشل ساخته شده است.


 


آنه لیزه میشل در سال ۱۹۵۲ در یکی از شهرهای آلمان به دنیا آمد. وی تا شانزده سالگی، دختری شاد و سرزنده بود و زندگی عادی و معمولی داشت؛ اما در این سال بود که نشانه هایی از یک بیماری در او شکل گرفت؛ تشنج و عدم تملک بر رفتار‌ها و حرکات از ویژگی‌های بیماری آنه لیزه بود.






آنه لیزه را به بیمارستان بردند اما حال او بهتر نشد. او به پزشک معالجش گفت، در اطراف خود چهره‌های عجیبی می‌بیند که به او خیره شده‌اند و هر جا می‌رود، نگاه سنگین آن‌ها را احساس می‌کند.






پزشکان او را به مطب روان‌شناس ارجاع دادند. او به روان‌شناس گفت که دائما صداهایی می‌شنود که به او دستور می‌دهند تا کارهایی را که او دوست ندارد، انجام دهد. روان‌شناس مذکور بیماری آنه لیزه را هذیان گویی تشخیص داد. سرانجام خانواده آنه لیزه او را به جلسات جن گیری کلیسا بردند.






حال آنه لیزه روز به روز بد‌تر می‌شد. او اعضای خانواده را فحش می‌داد، آن‌ها را کتک می‌زد، لباس‌هایش را پاره و از خوردن غذا خودداری می‌کرد. روی زمین دراز می‌کشید و از حشرات احتمالی موجود بر روی آن می‌خورد. فریاد می‌زد و تمام گلدان‌ها و ظروف چینی خانه را می‌شکست.






کلیسا قبول کرد تا جلساتی موسوم به جن گیری را انجام دهد. این جلسات در خلال سال های ۱۹۷۵تا ۱۹۷۶و هفته‌ای دو جلسه برگزار شد. چهل نوار صوتی از مراسم جن گیری آنه لیزه میشل ضبط شد. آخرین جلسه جن گیری در تابستان ۱۹۷۶اتفاق افتاد. آنه لیزه که به دلیل غذا نخوردن حال بدی داشت پس از این جلسات و به دلیل عدم مراقبت های پزشکی در خانه خود جانش را از دست داد. آخرین جمله‌ای که او به مادرش گفت این بود: «مادر! من می‌ترسم».






پلیس علت مرگ آنه لیزه را سوءتغذیه و دهیدراسیون (کم آبی) عنوان کرد. اوا فراد خاطی از جمله پدر و مادر آنه لیز و دو کشیش را در مرگ او بازداشت کرد، زیرا پلیس بر این باور بود که اگر آنه لیزه را وادار به خوردن غذا کرده بودند، شاید او شانس بیشتری برای زنده ماندن داشت. یک روان‌شناس که از سوی دادگاه مامور تحقیق شده بود بر این باور بود که آنچه بر آنه لیزه اتفاق افتاده بود یک اضطراب و تنش شدید روانی بوده که می‌توانست قابل درمان باشد.


 


هم اکنون شما را به دیدن تصاویری از داستان غم انگیز زندگی این دختر جلب می کنیم.

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆMÆշЇÑζ ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#16
برا من نی

من یه خاطره ی خیلی ترسناک دارم البته خلاصه میگم
یادمه یه روز از هفته های اول مهر ( 4 سال پیش ، اول دبیرستان بودم) بود بعد از تعطیل شدن مدرسه بود و من داشتم با دوچرخم میرفتم خونه که یهو یه کامیون دقیقا اومد کاملا منو له کرد (دقیقا به همین معنی اغراق هم نمیکنم)
باورتون نمیشه اما وقتی این جوری شد رانندهه اومد پایین گوشی شو در آورد شروع کرد به فیلم گرفتن بهم میگفت لبخند بزن قشنگ بیفتی
یه سه چهار نفر دیگم اومدن و یه تقریبا همچین عکس العملی داشتن
همینجوری ازم داشت خون میرفت و یه 15 دقیقه ای هم اینجوری گذشت و اونا هیچ کاری نکردن که داییم که خونه شون همون دورو اطراف بود اومده بود ببینه چه خبره که وقتی دید منم منو برد بیمارستان، بیمارستان که رسیدم بیهوش شدم تا یه دو روز بعد به هوش اومدم
حدود یک لیتر خون از دست داده بودم ، ساق پای چپم کاملا له شده بود ، ساق پای راستمم از 5 جا شکسته بود، سه جای استخوان لگنمم شکسته بود ساق دست چپمم چون بدجوری اومده بود رو زمین تا مرز شکسته بود و از پوست زده بود بیرون
خلاصه میکنم تا اول مهر سال بعد از تو خونه در نیومدم یعنی نتونستم بیام بیرون
من که نفر اول کلاسمون بودم تو درس بعد از این که کارنامه ام اومد(امتحانامو غیر حضوری دادم) و از بچه ها پرسیدم شده بودم نفر یکی مونده به آخر
من که تو تیم فوتسال مدرسه مون بودم حالا درست هم نمیتونم راه برم (پای چپم بد جور میلنگه)
تموم دوستامو از دست دادم به غیر از یکی دوتاشون
و این که تموم زندگیم به یک باره هیچ شد
برا همینم امسال میخوام یک چنان رتبه ای تو کنکور به دست بیارم که همه تو کف بمونن

باور کنید همش واقعیه
تموم این بلا ها سرم اومده

یکی از ترسناکترین خاطراتم حاصل تاثیراتی بود که از وارد خونه شدن و تجاوز! و دزدی شدن از خونه ی دو تا از همسایه هامون بود که باهاشون روابط صمیمانه و نزدیکی داشتیم...
یادمه حدودای 10-11 سال که داشتم یه شب حدودای سه، چهار شب بود که از داد و فریادهایی که از خونه ی همسایه مون میومد از خواب پریدم به همراه بقیه ی اعضای خوانواده و تندی هممون رفتیم ببینیم چه خبر شده و فهمیدیم که یه احمق عوضی نصفه شب اومده تو خونه شون حالا به هوای دزدی یا چیز دیگه ایش رو نمیدونم اما در حین همین کار تصمیم به تجاوز به دخترشون گرفته! که همین کار احمقانه اش باعث بیدار شدن دختره خونواده شده و آقا میزنه به چاک... اون شب یادمه از ترس میلرزیدم... یه جورایی این ماجرا و دزدی ای که چند وقت پیش از خونه ی یکی دیگه از همسایه هامون شده بود به شکلی ناخودآگاه روم تاثیر گذاشته بود و یه شب کابوس وار رو برام در پی داشت تاثیرات این دو اتفاق...
اون شب که نمیدونم چه مرگم شده بود نصفه شب با حالتی کابوس وار از خواب بیدار شدم یعنی نه کامل بیدار بودم و نه کامل خواب بودم، حس خیلی خیلی عجیبی داشتم انگار هم خودم بودم و هم خودم نبودم انگار خودم تصمیم میگرفتم اما این تصمیمات مال خودم نبود! نه کاملا محیط اطرافم رو میدیدم و نه کاملا توی محیط رویا بودم... یه چاقوی بزرگ رو برداشتم و مثل جن زده ها جلوی در حیاط وایستادم و منتظر بودم که کسی به قصد دزدی بیاد! همینقدر یادمه که حس ترس و گیجی عجیبی داشتم اون شب و در اختیار خودم نبودم انگار و اختیاری از خودم نداشتم یادمه که به خودم که اومدم صبح شده بود و پدر و مادر با هزار زور و زحمت خوابوندنم و بالای سرم یه قرآن گذاشتن چون خودشونم تعجب کرده بودن از کارایی که میکردم...
خلاصه همینقدر بگم که یکی از ترسناک ترین خاطرات زندگیم برای اکثر آدما قابل درک به شکلی کامل نیست...خودم فکر میکنم که این اتفاق حاصل تاثیر اون دو اتفاق بوده اما خب خودمم از این بابت مطمئن نیستم... چون خودمم نمیتونم حسی که داشتم رو توضیح بدم فقط همینقدر میدونم که انگار تسخیرشده بودم...
۲ تا داستان ترسناک از ستاره
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد.
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره

تو لحظه های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو...
.
.
.
.
.
.
.
.
در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.


مدرسه شبانه
اواخر ماه آگوست بود هوا کم کم داشت رو به پاییز می رفت
خانواده سه نفره ی پیترسون در نواحی شمالی آمریکا زندگی میکردند
دیوید پیترسون پدر خانواده
مونا لیندزدی مادر خانواده
و کتی پیترسون تک فرزند نه ساله ی خانواده
آنها زندگی آرامی داشتند و برای تنوع و عوض کردن آب و هوا
راهی سفری به چند شهر آنطرف تر میشدند.
کتی چمدان خود را داشت جمع میکرد
و مادرش یکسره به او گوش زد میکرد که
لوازم لازم را فقط بردارد و چیز اضافی همراهش نیاورد.
جاده ها برخلاف همیشه خلوت و کم تردد بود
هوا تاریک شده و مه جاده را گرفته بود
تغریبا نیم ساعت از زمان حرکتشون گذشته بود
سکوت در فضای ماشین حکمفرما بود خانم پیترسون
خوابیده و آقای پیترسون هم کمی خواب آلود و خسته بود.
کتی غوطه ور در افکار خود بود که ناگهان
جسد روح مانند و غرق خونی را وسط جاده دید...

یادمه حدود هشت سالم بود ، من و خواهرم یه اتاق مشترک داشتیم و تختامون هم زیاد فاصله نداشت با هم .
شب بود و منم بعد از فعالیت های روزانه آن دوران ، حسابی خسته بودم
رو تخت دراز کشیده بودم و از کنار پرده ای که بر اثر باد تکون می خورد بیرون رو نگاه می کردم ، شب خیلی سردی بود .

سرما رو تو اتاق کاملا حس می کردم ولی نمی تونستم برم و پنجره رو ببندم ، نمی دونم ، یه جورایی انگار فریز شده بودم .
فضای اتاق هم خیلی سرد بود .

به یکباره دیدم مادرم وارد اتاق شد و یه لبخند به من زد و پنجره رو بست ، منم به مادر لبخند زدم و شب بخیر گفتم و خوابم برد .
خواهرم هم همینطور شب بخیر گفت و خوابید .

صبح وقتی بیدار شدم ، دیدم خواهرم با حالت ترس رو تخت نشسته و چهره اش مثل گچ سفید شده .
پرسیدم چی شده ، گفت دیشب رو یادته مامان اومد و پنجره رو بست ؟
گفتم خوب ، مگه چیه ؟

گفت دیشب خاله حالش بد شده بوده و مامان قبل از خواب ما رفته بوده پیشش ، اصلا دیشب خونه نبوده .

تو اون لحظه انگار یه سطل آب یخ ریختن روم !

برگشتم دیدم پنجره هنوز هم بستس ...

این رو هیچ وقت از یاد نمی برم و هنور هم برام یک معماست ....



شاید هیچکدومتون اسم "سومار" رو نشنیده باشید. یه شهر مرزی خالی از سکنه تو استان کرمانشاه بدون آب وبرق. تا چشم کار میکنه خاک و سیم خاردار و مین و لاشه تانک و . . . . .
ولی شاید همتون صحنه های کشتن سربازای پاسگاه های مرزی رو توسط ریگی دیدین. شاید شنیده باشید که سال 76 قبل از اینکه آمریکا به عراق حمله کنه گروه پژاک به پاسگاه بازرگان تو سومار حمله میکنن و 18 نفر رو سر میبرن! خودتون رو بذارید جای سربازهایی که تو سومار خدمت کردن. تک تک شبها برام خاطره اس. یه چیزی از حس ترس فراتر. نمیدونم چجوری توضیح بدم. فکر کن اگه بخوابی کشته میشی !!!!!! هر شب ترس هرشب دلهره هر شب وحشت. همیشه آماده باش. همیشه خاطره . . . . .
خاطره دوستایی که پاشون رو مین های بجا مونده از جنگ میرفت و جلوی چشمات پرپر میشدن. دوستایی که حتی طاقت این شرایطو نداشتن و خودکشی میکردن. خاطره رو برید از سربازای سومار بپرسید.


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆMÆշЇÑζ
آگهی
#17
فونتشو تغيير بدين ..
قابل خوندن نيست ...
پاسخ
 سپاس شده توسط αԃηєѕ
#18
(07-09-2017، 8:50)ÆMÆշЇÑζ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
فونتشو تغيير بدين ..
قابل خوندن نيست ...

من با گوشی میام متوجه فونت نشدم!
ولی الان فک کنم بهتر شد.

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆMÆշЇÑζ
#19
(07-09-2017، 9:23)αԃηєѕ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(07-09-2017، 8:50)ÆMÆշЇÑζ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
فونتشو تغيير بدين ..
قابل خوندن نيست ...

من با گوشی میام متوجه فونت نشدم!
ولی الان فک کنم بهتر شد.
الان بهتر شد ..
منظورم اين بود داستانا قبلي رو هم ويرايش كنيد ..

سپاس
پاسخ
 سپاس شده توسط αԃηєѕ
#20
جان هرکی دوس داری یکم سانسور کن . بدجور وحشتناکن .
همشون واقعی بودن یا ساخته ذهن خودته؟?????

منم چندتا خاطره دارم اما برام گفتن . من خودم ندیدم . دوس دارم ازشون اثری ببینم اما میدونم که بعدش دیوونه میشم .قصم میخورم که همشون راسته .

خالم میگفت خونه ی مادربزرگش جن داشته . و اینو همه ی فامیل میدونن و تقریبا همشون این اثرات رو دیدن . (شاید باورتون نشه) و جالبیش اینجا من کلی اونجا رفتم و اومدم. حتی عضی اوقاتم اونجا میخوابیدم اونم بدون مامانم . ??? خدا بهم رحم کرده.





دختر، پسرخاله ی مامانم وقتی کوچیک بوده داشته بازی میکرده . اونجا هم مهمون بود. داشته بازی میکرده که یهو میره تو اتاق تا قایم بشه . بعد دیگه بیرون نمیادد. میرن دنبالش تو اتاق اما پیداش نمیکنن . میرن اتاقای دیگه... تو اشپزخونه .. تو حیاط . بالا پشتبوم .. تو کوچه..همهههه جا . اما اثری ازش نیس . صداش میزنن .. اما هیچی نیس .
بعد از مدتی که اونا هنوز دنبالش میگردن یه صدایی رو از تو اتاق میشنون میرن اونجا میبینن پشت اویزلباس داره صدا بچه میاد. میرن اون لباسارو کنار میزنن میبینن اونجاس.
میگن کجا بودی . میگه همینجا بودم داشتم با اونا بازی میکردم .
بهش میگن کیا رو میگی اینجا که کسی نیس . میگه چرا داشتن باهام بازی میکردن .

???(این خاطره رو بار ها شنیدم اما تابهحال نتونسته بودم بفهمم اون بچه کیه .تا اینکه ب زور بعد از مدتت هااااا از زبونشون کشیدم بیرون . و جالب اینه که من همیشه این دختره رو میبینم و کلی هم رابطم باهاش خوبه و اون الان ازدواج کرده!!)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان