30-08-2017، 17:39
فرق عشق با ادواج
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد
داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني...
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.
استاد پرسيد: چه آوردي ؟
با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به
اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق يعني همين...!
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟
استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش
كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي...
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت .
استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين
درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...!
و این است فرق عشق و ازدواج ...
..
داستان کوتاه شرط عشق :
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد
داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني...
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.
استاد پرسيد: چه آوردي ؟
با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به
اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق يعني همين...!
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟
استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش
كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي...
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت .
استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين
درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...!
و این است فرق عشق و ازدواج ...
..
داستان کوتاه شرط عشق :
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.