امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

او.....

#1
گاهی اوقات دوستی های ما می تونن تا جایی خالص و نزدیک باشن که دیگه مرز دوستی رو رد کنن ! دفتر خاطرات : قسمت اول دیروز حالم

خیلی بد بود باز هم چند شب بود که بد خوابیده بودم نمیدونم چرا بعضی وقتها این طور آرامشم از دست میدم صبح خدمتکارمون پسرم با خودش

برد تا کمی استراحت کنم منم برای اینکه بتونم بخوابم یک قرص آرامبخش خورده بودم و گیج بودم > بازم خوابم نمیبرد همش فکرم درگیرش بود که

دیشب اعصابم خورد کرد و باعث شد صبح اول وقت پاشم بیام خونه حمید هم صبح رفته بود تهران و کسی نبود تا براش حرف بزنم تا تخلیه شم

نمیدونم کی دوباره قرص خوردم وقتی چشمام باز کردم بالای سرم بود هی میگفت چرا حرف نمیزنی ؟ حالت خوبه ؟ گیج بودم نمیفهمیدم چطوری

اومده تو آخه کسی نبود تا در باز کن وقتی برام آبمیوه آورد با یک قرص تقویتی خوردم تازه یکم حالم جا اومد که حمید زنگ زد و حالم پرسید . هی

میگفت بهتری ؟ چرا گریه میکردی ؟ دوستت زنگ زده بود میگفت حالت بده و حرف نمیزنی . نمیدونم کی بهش زنگ زده بودم که میگفت پشت

تلفن گریه میکردم و مینالیدم . خلاصه خیالش راحت کردم گفتم خوبم و قطع کردم . حالا هی می رفت و میامد بالای سرم حالم میپرسید از

دستش عصبانی بودم نمی خواستم باهاش حرف بزنم گفت برم به سمیرا بگم تا شوهرش بیاد بالای سرت ؟ گفتم اگه اینکار کنی میزارم میرم از

خونه بیرون . نمیدونم چند بار هی منو بوسید هی معذرت خواهی کرد ولی دیگه حوصلش سر رفت بلند شد لباسش پوشید تا بره . بهش خیلی

بی محلی کرده بودم شاکی شد شروع کرد به زدن خودش . داد و فریاد راه انداخت که خستم کردی . چقدر اذیت میکنی . هر کار میکنم حرف

نمیزنی . ترسیدم صداش همسایه ها بشنون . بلند شدم تا آرومش کنم . مثل اینکه حالم جا اومده بود . براش یه قرص آرامبخش با آب آوردم خورد .

ولی باز عصبانی بود و رفت .راستش از کار خودم پشیمون بودم با خودم در گیر بودم که اس ام اس زد که حالم بده بهتر شم بر میگردم خیالم راحت

شد . مثل اینکه زیادی براش ناز کرده بودم . نمیدونم چرا اینکار دوست دارم حمید هم همیشه از این کارم شاکی میشه . خلاصه یه دوری زد و

برگشت . وقتی اومد بالا بغلش کردم بوسیدمش نمیدونم چرا وقتی پیشم نمیتونم تحملش کنم ولی وقتی ازش دورم دلم براش تنگ میشه

ورزش پسرم بود که به گفته خودش خیلی پسرم دوست داشت آخرها که دیگه پول نمیگرفت میگفت مهمان افتخاریم . منم برای جبران هم که

شده وقتی میرفتم دنبال پارسا اونم تا خونشون میرسوندم نمیدونم چی شد یه روز دعوتش کردم بیاد خونمون اونم فوری قبول کرد اومد بالا < ازش

پذیرایی کردم و نشستیم به حرف زدن < شروع کرد از خودش برام گفتن راستش وقتی تعریف میکرد ازش ترسیدم بنظرم آمد که دختر خطرناکی

ولی ازش یه جورایی خوشم میامد خیلی با حال و خوش خنده بود . یه دفعه چشم باز کردم دیدم همینطور که داشته برام حرف میزده کنارش

خوابم برده خیلی خجالت کشیدم ولی اون به روی خودش نیاورد و داشت با پارسا بازی میکرد. چون حمید نبود ناهار نگهش داشتم < اول ها

موضوع حرفهاش همش بد بینی به مردها و خوشبینی و اعتماد به شوهرش بود ولی یه روز صدام کرد و گفت یه حرفی تو دلم که نمیتونم به

کسی بگم . حالا تعریف از خود نباشه من معمولا سنگ صبور دوستام هستم شاید همین خصلتم باعث شده تو دل دوستام جا باز کنم و روابطم

زیاد باش> همین اخلاقم اینجا کار دستم داد و سفره دلش اولین بار برام اون روز باز کرد و از شوهرش برام گفت گفت که چقدر اعتمادش بیجا بوده

و شوهرش از امتحانی که اون براش ترتیب داده بود سر افراز بیرون نیامده . خیلی ناراحت و در فکر انتقام بود چیزی که من همیشه ازش میترسم .

با اینکه ازش خوشم نمیامد ولی با صبر و حوصله پای حرفهاش میشستم و بعضی مواقع راهنماییهای دوستانه میکردم که البته هیچکدومش در

جهت انتقام گرفتن و یا بدی را با بدی جواب بده نبود حتی وقتی از مردی گفت که بهش علاقه مند شده و قصد داره اون رو هم امتحان کنه باز هم

گوش دادم و سعی کردم اظهار نظر خاصی نکنم . البته از خیانت خیلی بدم میاد ولی تو ذوقش نزدم و گذاشتم حرفهاش بزن به قول خودش اونم

اولها از من خوشش نمیامده ولی یه روز بهم گفت کسی جز من نداره و شاید همین حرفش باعث شد توی خودم احساس خوبی بهش پیدا کنم و



یواش یواش روابطم باهاش زیاد تر شد تا جایی که منو یاد روابط چند سال پیشم با سمیرا و مریم انداخت روابطی که دیگه بهش فکر نمیکردم و ازپایانش خاطره خوبی نداشتم



رابطه هایی که پشت اسم دوستی یه وابستگیهای خاصی داشت . چون شوهرش اکثرا سر کار بود و بعضی وقتها شب کار بود ما اوقات زیادی رو

با هم میگذروندیم و حتی بعضی شبها با هم بودیم و یه روزی فهمیدم بقیه دوستام برام کم رنگ شدن البته اینو از حرفهای دوستام فهمیدم اونها

هم اینو احساس کرده بودن حتی خواهرام که برام از هر کسی مهمتر بودن داشتن به این دوستی واکنش نشون میدادن البته از نظر من این اظهار

نظر ها همش اشتباه بود و من فقط داشتم برای یک دختر تنها که دوستی به قول خودش نداشت وقت میگذاشتم البته اینطور فکر میکردم تا اینکه

یه روز فهمیدم اشتباه میکنم ! < جالب اینه که شوهرم تنها کسی بود که نسبت به این رابطه واکنش بدی نشون نمیداد حتی بهم اجازه میداد

شب پیشش بمونم و اعتراض نمیکرد البته یه موقعهایی از نوع روابطمون سوال میکرد که منم در جوابش میگفتم روابطمون دوستانه و خیلی عادی

که البته میخندید و چیزی نمیگفت تا اینکه یه روز پیش اون و خودم لو رفتم ! تازه از اراک آمده بود . چند روزی اونجا دوره داشتن و توی این چند روز

مثل همیشه دلم براش تنگ شده بود ولی نمیدونم چرا اون وقتی چند روز منو نبینه عصبی میشه صبح وقی حمید منو رسوند اونجا زیاد تحویلم

نگرفت تو فکر بود . گفتم چته ؟ اولش فکر کردم چون تو مدتی که نبود زیاد بهش زنگ نزدم ناراحت ولی کم کم شروع کرد به حرف زدن از اون مردی

صحبت کرد که یه زمان دوستش داشت و اینکه تو اراک دیدتش و باهاش قرار گذاشته با هم بیرون رفتن و بهش گفته که چقدر دوستش داره

همینطور که داشت این چیزها رو تعریف میکرد احساس کردم چشمام سیاهی میره فکر نمیکردم اینقدر این حرفها روم اثر بگذاره به حمید اس ام

اس زدم که بیا دنبالم . نمیدونم کی از خونشون زدم بیرون فقط دلم میخواست ازش دور بشم سوار ماشین که شدم انقدر عصبانی بودم که

کفشهایی که برام از کیش خریده بود از پنجره انداختم بیرون شوهرم با تعجب ماشین نگه داشتن و کفشها رو آورد . پارسا هم تو ماشین بود ولی

اصلا حالیم نبود چیکار میکنم یه دفعه زدم زیر گریه و انقدر عصبی شده بودم که گریه و سرفه با هم قاطی شد انقدر حالم بد که بچم به گریه افتاد

و حمید مجبور شد ببرم درمانگاه . اونجا دکتر تشخیص داد که ناراحتیم عصبی و برام آرامبخش تجویز کرد . همینطور که زیر سرم بودم دیدم حمید

بهش زنگ زده و میپرسه چی شده چرا حال این اینقدر بده . دیگه چیزی از اونروز یادم نمیاد فقط یادم وقتی تو اتاقم داشتم به حال خودم بلند بلند

گریه میکردم و خودم مثل یک الاغ گوش دراز میدیدم از در اتاق اومد تو . شوکه شدم شروع کردم به بد و بیراه گفتن که اینو کی راه داده برو بیرون

فاحشه گمشو بیرون ازت بدم میاد منو باش که فکرم و روحم و جسمم به تو دادم البته اون موقع نمیفهمیدم چی میگم بعدا خودش اینها رو برام

تعریف کرد و گفت برای اینکه حمید این حرفها رو نشنو جلوی دهنم و گرفته بود و هی تکرار میکرد غلط کردم دروغ گفتم چرت گفتم وقتی یه کم سر

حال اومدم دیدم دستام تو دستاش و کنارم خوابیده . در اتاق بسته بود هی بوسم میکرد نوازشم میکرد تا اینکه تونستم صحبت کنم و ازش واقعیت

ازش بپرسم . اونجا بود که گفت همه این حرفها برای اذیت کردن من بوده و میخواسته انتقام بی محلیهای منو بگیره . شاید اون روز کارهام دست

خودم نبود و زیاد هم یادم نمیاد چه کارهایی کردم فقط اینو میدونم که حمید بشدت متعجب شده بود و میگفت این کارهای عجیب و غریب ازت فقط

زمان حاملگی اونم وقتی دچار تشنج میشدی دیده بودم . حالا دیگه باید تعارف با خودم کنار میگذاشتم . دیگه جدا شدن ازش به این راحتیها نبود و

من دوباره چند قدم از دوستی جلوتر رفته بودم . البته این قضیه ایندفعه مثل دفعه های قبل یکطرفه نبود
پاسخ
 سپاس شده توسط Rastiiin ، رها جوووون.لپتاپ ، Sirvan10_a
آگهی
#2
عالی بود مرسی Wink
♜⇦بــــَرا دو , ســـِه دقــــه لـــــاس ، بــــِه هر کـــِســـی نــــَگو عشقم⇨♜

✔◀✘عشق حرمت داره !✘▶✔
پاسخ
#3
Heart 
رمان خوبی بود ممنون

ولی کم بود
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان