امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

صیاد ودوست دختر الناز

#1
بخداعاشقی زورکی نیست....باورنداری داستان واقعی من بخون
ـ((بنام خالق دوستی))ـ
من میخوام داستان خودودوست دخترم×الناز× رابرای شما تعریف کنم که تجربه ای بشه برای شما عزیزان..........بقرآن واقعیته

من صیاد برای امتحانات ترم دوم سال سوم تجربی میخوندم که یک دفعه شماره ای ازشهرزنگ زد...منم گوشی روبرداشتم وهرچه الو الو کردم کسی جواب نداد....

ناراحت شدم وگوشی روقطع کردم....دوباره زنگ زد بازهم حرف نزد...چندین وچندبار...

تازمانیکه روزبعدش وقتی زنگ زد بهش گفتم :حرف بزن تابدونم آدمی...
پس مجبورشدحرف بزنه..گفت:معلومه که آدمم..خرکه نمیتونه زنگ بزنه..
دیگه منم فهمیدم دختره..پس زودازش معذرت خواستم وازش اسمشوپرسیدم..
گفت:اسمم شکیلا است...میخوام باهات دوست شم..میخوای باهام دوست شی؟؟..
منم که ازخدام بودگفتم:اره..ولی ازاول بگم که من نمیتونم زنگ بزنم چون سوگند خوردم به هیچ دختری زنگ نزم..
گفت :باشه...
پس روزبعدش دوباره زنگ زد دوباره حالموپرسیدوگفت:دلم واسه صدات تنگ شده بود خواستم توحرف بزنی....
پس منم خوشحال شدم وباخودم گفتم:بابادوست داشتن چقدرخوبه..
پس بهش گفتم که بذار برم یه جایی بعدباهات حرف بزنم ..
گفت: باشه....
خوب..حدودنیم ساعت باهاش حرف زدم داشتم می لرزیدم ازیه طرف درسام مونده بودازطرف دیگه مادرم صدام میکردومیگفت:داری چیکارمیکنی؟
خوب منم رفتم پیش دوستام وبهشون پوزدادم که یه دوست دخترشهری دارم که خودش بهم زنگ میزنه...
خوب دوستام بهم گفتند:میخواد سرکارت بذاره...
ولی من گوش ندادم....
خوب هرروز وهرروزکارم شده بودحرف زدن ولی اینوبگم که درساممو خوب میخوندم...
خوب انگارشکیلا ازم خوشش اومده بودپس گفت:راستشوبخوای اسمم فرح است بهت دروغ گفتم...
منم که هرروز بیش تروبیشتر عاشق ودلبستش میشدم گفتم باشه اشکالی نداره ولی من ازاول بهش راستشوگفتم..
خوب به داداشم هم گفتم ..گفت:مرام این دخترا اینه که ترا دلبسته خودکنه وبعد دیگه تومجبور میشی خودت بهش زنگ بزنی...
این حرفش خیلی حسابی بود...منم باخودم گفتم که:راست میگه دیگه جوابشونمیدم امتحانات روخوب میخونم...
ولی نشد زبونم نمیگرفت که بهش بگم که زنگ نزن..
خوب اون بهم میگفت دوست دارم میخوام تااخرش باهات باشم...
منم گفتم:تانبینمت نمیتونم باهات باشم.. گفت :باشه..
خوب امتحانات تموم شدن..منم هنوزبااون بودم.هرروززنگ میزدونیم ساعت باهام حرف میزد.
فرح اسم روستاموپرسید.منم بهش گفتم...اونم گفت:مااونجافامیل دارم..
ازش پرسیدم کیه؟..بعدش دونستم همسایه ماست پس خیلی خوشحال شدم..
پس اون اسم مادروپدر وخلاصه خونوادشوگفت..
منم مجبورشدم اسم همه روبگم.وبعدقطع کردن گوشی همه اسامی رویادداشت کردم..
خوب همه روز حال مادرمومیپرسید..منم میگفتم سلام میرسونه..
خلاصه بدجورتودلم جاگرفت..خوب من که کارگری هم میکردم برای اینکه کم نیارم میگفتم اومدم کمک داییم اینا...ووقتی چوپانی میکردم میگفتم کسی نبودکه کمک عموم کنه من میرم.
قسم که میخوردم هم راست بودچون گوسفندان مال عموم هم بودن یاعلفها مال یکی ازفامیل های دورم بودند که مابهش میگفتیم دایی..
خلاصه اینطوری کارمیکردم..
یه بار فرح چندروزبود که زنگ نمیزد باخودم گفتم که حتما تنهام گذاشته ولی بعدشش روز زنگ زد متعجب شدم منم به بهونه نماز رفتم باهاش حرف زدم..
گفتم چرازنگ نزدی؟ گفت:خونه داییم روتمیزمیکردم نتونستم زنگ بزنم...منم گفتم:باشه..
خوب یه روز که زنگ زدگفت:صیاد بخدامن بهت دروغ نگفتم ولی اسمم النازه ترا خداببخش..
منم ناراحت شدم گفتم:نه اگه میخوای بازم اسمتوعوض کن..
گفت:نه بخدااسم راستمه..
خوب بخشیدمش .. بعدش گفت:میتونی بیای دیدنم..
منم که نمیخواستم برم چون پول زیادمیرفت.یه بهونه آوردم.خداراشکرازسرم گذشت..خوب من ازترس مادرم میرفتم تویه اتاقی وباهاش حرف میزدم ولی مادروداداشهام فهمیدن..
پس فقط پدرم مونده بود که تواین روزاچندبارپدرم منودیدکه دارم باتلفن حرف میزنم...

خوب این روزا الناز انگار ازم خسته شده بود.چون وقتی باهاش حرف میزدم بایه دوستش حرف میزدیابهونه می آوردکه گوشی روقطع کنه...
واقعیتش منم حق روبه اون میدم آخه تاحالا کدوم دختر تموم زنگارو به دوست پسرش میزنه؟
خوب بهش گفتم:ازم خسته شدی؟
گفت:تازه دارم عاشقت میشم.... ولی ازحرفاش دونستم که دلش اینونمیگه...
النازبعضی اوقات بهم میگفت دوست پسرداره.منم ناراحت میشدم وبهش میگفتم:دستت دردنکنه وزودگوشیرو قطع میکردم...ولی بعدش زنگ میزدومعذرت میخواست ومیگفت شوخی کردم..
ولی من حس میکردم که النازدوست پسرداره.ازش میپرسیدم؟
ولی اون قسم میخوردنداره ولی یه پسرعموداره که به خواستگاریش میاد..
وقتی اینوشنیدم کم مونده بودگریه کنم...حتی شب گریه کردم باورم نمیشد دارم گریه میکنم..وقتی گریه کردم کمی دلم سبک شد...
خوب قراربود روزبعدش عموش به خواستگاریش بیاد..
پس منم بهش گفتم:پسرعموت رادوست داری؟ گفت:بخدانه..ولی به زورمیاد..
گفتم:تراخداجوابشونده.بخدااگه جوابشوبدی پس باید سرقبرم حاضرشی..
گفت:بخداجوابشونمیدم مطمئن باش..
روزبعدش ازالناز درباره خواستگاری پرسیدم..
گفت:بخداازاتاق نیومدم بیرون..جوابشوهم ندادم
پس منم خوشحال شدم وباورکردم دوستم داره ..
خوب شبها که خوابم نمیبرد فقط توفکرالناز بودم همه شبهام اینطوری بود بخداتاساعت یک شب نمیخوابیدم..خوب دیروزالناز که زنگ زد..
گفت خسته است وفقط میخواد من حرف بزنم.منم گفتم باشه..
خوب الناز اول حرف نزد بعدش حرف زدوشروع کردبه اینکه دوست پسرداره...
منم ناراحت شدم..بهش گفتم:خوب کاری نداری؟میخواستم خداحافظی کنم..
گفت ناراحت شدی؟ باباشوخی کردم بخدامن ناراحت بودنت رو دوست دارم...
منم گفتم باشه وبعدش باهم حرف زدیم...
خوب اینباربه خیرگذشت...
امروزالناز که زنگ زدگفت:صیادمیخوای ازهم جداشیم؟
گفتم :چرا؟ گفت:راستشو بخوای صیاد من به خاطرتوخیلی اذیت میشم..میخوام دیگه با هیچکسی دوست نشم.. اینم فهمیدم که تومعنای عشق وعاشقی رونمیدونی....

بغض گلوموگرفت کم مونده بودگریه کنم ..
گفتم:کی اذیتت کردم؟بخدااگه من اذیتت کردم الان خودمومیکشم ودیگه کسی نیست که اذیتت کنه..
بعدش گفتم:بهم میگی معنی عاشقی رونمیدونی..خوب باشه من نمیدونم ولی پس چرا وقتی باهات حرف میزنم قلبم میزنه.پس چراوقتی میگی ناراحتی کم می مونه بمیرم.باشه این عاشقی نیست ولی توبهم بگوعاشقی چیه؟؟؟
گفت:صیادبخاطرخودمون میگم.
منم گفتم:لازم نیست فقط تراخدا حرف بزن..ناراحت نشو...گوشیروقطع نکن...
خوب باصدتادرد و بلا درستش کردم.رفتم پیش دوستام وجریان رو بهشون گفتم..
اونا گفتند:هرجور که دلت بخواد ولی النازبه دردت نمیخوره..
همین روگفتند ومن اومدم خونه..
خوب الانم من دارم این متن رومینویسم باخودم میگم فردابهش میگم که اگه دلت بخواد باشه ازت جدامیشم...حالاببینیم چی میشه؟؟.........
خوب دیشب اصلا نخوابیدم..قلبم بدجورمیزد...دستموکه میزاشتم روقلبم جوری میزد که انگار میخواددربیاد..هی توفکرش بودم.ازیه طرف میگفتم:اگه راستکی ازم جداشه من بدون اون چیکار کنم؟ ازیه طرف هم میگفتم:اشکالی نداره دختربه این زیادی...
فکرم بدجورمشغول بود که ناگهان خوابم برده بود...
خوب صبح شد دلم بدجورگرفته بود آهنگ های غمگین گوش میدادم...دلم به حالم میسوخت به خودم میگفتم:حقته چرابه این زودی تمام داروندارتو بهش گفتی؟..خیلی ساده ای...
یه دفعه صدای آهنگ گوشیم قطع شد..دیدم النازه که داره زنگ میزنه..
خوب میترسیدم گوشیروبردارم.چون فکرکردم ازم خداحافظی میکنه...
خوب گوشیروبرداشتم...
خوب الناز دوباره مثل همیشه شاد احوال پرسی کرد..
بهش گفتم:حرفای دیروزت جدی بود؟تراخدامیخوای ازم جداشی؟
گفت:باباشوخی کردم..دیروز کمی ناراحت بودم.واسه همین این حرفاروزدم..
ولی من هنوزناراحت بودم..گفتم:دستت دردنکنه..چرامیخوای ناراحتم کنی؟
گفت:من ناراحت بودنت رودوست دارم..
بعدش گفت:راستی امروز میریم خونه عموم..ها..
گفتم:مگه قول ندادی که به اونجانری؟
گفت:بخدا من بایدتنها توخونه باشم واسه همین باید برم..راستی فردابرمیگردیم..
گفتم:باشه مواظب خودت باش..
گفت:چشم... بعدش خداحافظی کردورفت......
یه روزگذشت زنگ نزد........
دوروزشد عصرباتلفن عموش زنگ زد ولی جواب ندادم....
روز بعدش که زنگ زد...گوشیروبرداشتم احوال پرسی کردوگفت دیروز که زنگ زدم چراگوشیروبرنداشتی؟
گفتم:گوشیموجاگذاشته بودم.گفتم:خوب چه خبر؟خوش گذشت؟
گفت:چه خوش گذرونی چی؟..پسرعموم به سربازی رفت همه ماگریه میکردیم....
منم خیلی ناراحت شدم از اینکه اون این حرفاروزد..بهش گفتم:توهم گریه کردی؟
گفت:اره چه اشکالی داره خوب پسرعمومه....
دیگه بیشتر ناراحت شدم..خوب اون روز هم گذشت..ولی غم دیگه ای هم به دلم اضافه شد
خوب قراربودفردابه سیب چینی بریم پس بهش گفتم..اونم گفت باشه..
من همه چیروبه الناز میگفتم هراتفاقی که می افتاد....
خوب روز بعدش که زنگ زدمن سیب میچیدم پس خداحافظی کردموبهش گفتم عصرزنگ بزن...
چندروزگذشت همه روز سیب چینی وعصرهاباالناز حرف زدن...
یه روز یه ایرانسل واسم پیام داد.منم بهش گفتم باکی کارداری؟
گفت باروحام...
منم بدون خجالت گفتم:من روحامم..بعدکلی پیام فرستادن اون فهمید که روحام نیستم..
ازم پرسید اسمم چیه؟منم که نمیدونستم پس واقعیتوبهش گفتم پس بهش پیام دادم که ازت خوشم اومده میتونی گوشیروبرداری میخوام باهات حرف بزنم؟ گفت:باشه...
پس وقتی به ناهاراومدیم زودباایرانسلم بهش زنگ زدم..صداش خوب نبود ولی خوب حرف میزد..
خوب ازش اسمشوخواستم اون نگفت بعدش گفت دوست دخترداری؟
منم بدون دروغ راست گفتم :اره اسمش النازه..
گفت:چقدر روک وراست؟؟
گفتم:چیکارکنم خیلی دوستش دارم..
پس گفت:بهش خیانت نکن وتاآخرش باهاش باش
بعدش گوشیروقطع کرد..
بعدچندروزالناز زنگ زد وحالی ازمن پرسیدومن ماجرای خودموواسش تعریف کردم...خوب اولش ناراحت شد گفت:حتما بهش پیشنهاد دادی که بعدش اسمموآوردی...
منم باصدتا درد وبلا دوباره راضیش کردم خوب بخیرگذشت....
خوب خیلی گذشت همه روز مثل هم گذشتند تازمان مدرسه رفتن رسید...
به مدرسه میرفتم ولی تموم هوشم پیش الناز بود چون چندروز بودازش بیخبربودم...
چندروز گذشت زنگ زد...
خوب روزایی که زنگ میزد خوب بود میتونستم درسهاروبخونم ولی روزایی که زنگ نمیزد ازدلهره شبهاخوابم نمیبرد..
خوب دوسه ماه اول مدرسه بدگذشت ولی بعدش برای درس خوندن خیلی انگیزه داشتم ..سرکلاس که حاضرمیشدم بدجورازمعلم هاسوال میپرسیدم..هم کلاسیهام ازسوالهام بیزارمیشدند
خوب سه هفته شد ولی الناز زنگ نزد باز شبهای بیقراری...
یه روز که سرکلاس بودم یه ایرانسلی هی بهم زنگ میزد ..زنگ که خورد گوشیرو برداشتم ولی حرف نزد بعدش که من بهش زنگ زدم یه دخترگوشیروبرداشت ..خوب تاگفت:الو...
گوشیروقطع کردم..بعدش پیام دادکه من النازم..
منم که ترسیده بودم باخودم گفتم:اگه النازباشه بدبخت میشم هی من بایدبهش زنگ بزنم ..
پس هیچ جوابی ندادم...ناهار که خوردم ...بازالناز زنگ زدباهمون ایرانسله..
خوب من هم گوشیرو برداشتم..گفت :چی شده؟ تاگفتیم النازیم جواب ندادی...
گفتم :نه...فقط نخواستم بهت خیانت بکنم...
خوب باهزاردروغ درستش کردم....خوب النازازمن احوال پرسی کردوگفت:بخاطراینکه نتونستم بهت زنگ بزنم منوببخش.بخداتلفن ما یک طرفه شده چون پولشوپرداخت نکردیم...
منم گفتم:اشکالی نداره ولی بخداخیلی دلتنگت میشدم...
خوب بعدش بهم گفت که دیگه توهم بایدبهم زنگ بزنی..منم گفتم باشه ولی خودت میدونی که نمیتونم.بعدده دقیقه حرف گوشیروقطع کردوپیام میداد منم بهش پیام میدادم .باخودم میگفتم اینطوریم باشه خوبه...
خوب تایه هفته باپیام دادن ازحال هم باخبرمیشدیم ولی دو روزی میشدکه الناز حتی پیام ندادهرچی پیام میدادم جواب نمیداد..قلبم به تندی میزد که خداچیزی نشده باشه..
شب شد وهمه ی خانواده ام به خونه ی همسایه مون رفتند پس من وداداش بزرگم توخونه موندیم پس من که خیلی دلتنگ الناز شده بودم باتلفن خونه بهش زنگ زدم...گوشیش اشغال بود هی زنگ میزدم بازاشغال بود بعدنیم ساعت هم بازاشغال بود کم مونده بود که ازدلشوره بمیرم..دوباره که زنگ زدم گوشیروبرداشت گفتم:چی شده بدجورگوشیت اشغاله نکنه بایکی بجزمن حرف میزنی؟
گفت:آره..
گفتم:چی میگی؟ اشک توچشمام جمع شد بدجور سردرد گرفتم صدام درنمیومد پس گوشیرو بدون خداحافظی قطع کردم..
دیدم الناز به شماره موبایلم زنگ زد..گوشرو نمیخواستم بردارم ولی گفتم بذاراین حرف آخرمون باشه پس برداشتم.
النازگفت:صیادچه فکری کردی؟من فقط ترودارم چطوری میتونم بایکی دیگه حرف بزنم؟
منم گفتم:پس چرامیگفتی داشتم بایکی دیگه حرف میزدم؟
گفت:خودت میدونی که تلفن خونه مسدوده پس زن داداشم با مادرش حرف میزد واسه همین اشغال بود..
دیدم الناز راست میگه پس ازش عذر خواستم وازش خداحافظی کردم..
وضو گرفتم ونماز خوندم بعدش دعا کردم که خداجون هرگز النازرو ازم جدانکن..
وقتی به تخت خواب رفتم باخودم فکرمیکردم که بدجورترسیده بودم ها..به خودم میخندیدم.. ولی باز توفکرالناز بودم که چرااینقدر نسبت به من بی احساسه؟منودرک نمیکنه؟
خوب هرچی بود بخیرگذشت ماهم خوابیدیم..
فردا که شد ازترس دیش زنگ نزدم النازهم نه پیام دادونه زنگ زد..
دو روز شد زنگ نزد..سه وچهار روز شدازالناز بیخبربودم پس قبل ظهر بهش یه پیام دادم کهSadالناز باورکن دوستت دارم تنهام نذار)
دیدم الناز زنگ زد گوشیر که برداشتم دیدم یه مردحرف میزنه نگو داداشش بود پس کلی فحش به ما داد ولی من تادیدم شروع به فحش کرد گوشیرو گذاشتم رو زمین..
باخودم گفتم:هرچی بگه حق داره خوب داداششه..بخاطرالنازهم که شده نباید بهش چیزی بگم..خوب بعدچنددقیقه گوشیرو قطع کرده بود ولی با یه شماره ی دیگه زنگ زدباز وقی گوشیرو برداشتم دیدم دوباره خودشه گوشیرو خاموش کردم...
گفتم :عجب اشتباهی کردم ها..نباید پیام میدادم..
خوب روز بعدش الناز زنگ زد ولی ازماجراخبری نداشت تابهش گفتم ...خودشوناراحت کردوگفت :الان میرم پیشش وبهش میگم:چه حقی داره که گوشیموبرداشته..
ولی من ازش خواستم که نره چون حق داشت..
خوب الناز ازم عذرخواست ولی بهش گفتم:بابالازم نیست همین که هنوزبامنی برام کافیه..
خوب گذشت ولی ازدلتنگیهای النازچی به سرمن می اومد فقط خدامیدونست بدجور دلواپسش میشدم ...بعضی اوقات فکرمیکردم اگه الناز ازم جداشه بهتردرسامومیخونم...ولی بخداوقتی باهاش حرف میزدم بیشتراز همیشه انگیزه واسه درس داشتم.خانواده ام ازاینکه من حدودیک ساعت وقتم روباالناز میگذرونم(اون هم باتلفن)ازدستم ناراحت میشدند خوب حق داشتندولی بخدایکبارهم من به الناز زنگ نزدم بجزیک باراون هم ده دقیقه..ولی خونواده هم بایدحال ماجوانان رودرک کنند خوب خودشون هم چنین تجربه ای داشتند..خیلی سخته که خونواده تروا ازاون چیزی که میخوایی دورکنند من هم به این دلیل بکوب درس میخوندم حتی شبها به درس خوندن می پرداختم...خداروشکر امتحاناتم ازخیلی ازهم کلاسی هام خوبتروبهتربودند...
راستی اگه من هی ازتلفن هام میگم به این دلیله که جزتلفن راه ارتباطی باالناز نداشتم..
خوب بگذریم ...بعد تلفن قبلی خیلی گذشت که الناز زنگ نزد من همچنان منتظرش بودم ولی بیهوده بود انگاری الناز ازمادل بریده بود خوب یه سه هفته ای گذشت ...باخودم گفتم بذارسر یه فرصت باهاش حرف میزدم...یه روز که من تومدرس بودم یکی ازدوستام به زورمن رو به شهربرد خوب من هم که دیدم فرصت خوبیه واسه دیدن الناز پس میخواستم بهش زنگ بزنم ولی ازیه طرف که شایددوباره داداشش گوشیروبرداره میترسیدم وازطرف دیگه اینکه النازخیلی وقت بود باهام حرف نزده بودوحتی شایدازم دل بریده بودپس دستم نمیومدکه زنگ بزنم..ساعت یازده بودقلبم تندتند میزدکم مونده بودازجاش دربیاد بدجورنفس نفس میزدم دوستم منومسخره میکردکه چت شده؟کم مونده بمیری..نمیخوای که کوه بکنی؟
خوب ازعصبانیتم به شماره تلفن الناز زنگ زدم.ولی کسی گوشیروبرنداشت باچندتاشماره ی دیگه هم زنگ زدم ولی بازنشد انگار قسمت نبود خوب دوستم کارشوانجام داد پس میخواستیم برگردیم ئوباره زنگ زدم نخواستم فرصتوازدست بدم ولی بازبرنداشت خوب ماهم برگشتیم دیگه بیخیال الناز شدم گفتم :دیگه حتی گوشیرو رومابرنمیداره دیگه بسمه..
ولی دل بی صاحابم دست بردارنبود ...
خوب دوروز دیگه هم گذشت شب شد ازهمیشه بیشتردلتنگ النازبودم پس مجبورشدم بهش زنگ بزنم خوب گوشیروبرداشت تاگفتم :الو...
اون هم جواب داد ولی فکرکردم مادرش بود قطع کردم ودوباره زنگ زدم..این بار زن داداشش گوشیروبرداشت.
خوب بعداحوالپرسی زدم به کوچه علی چپ وگفتم :آقای فلانی اونجاهستند؟
جواب داد:نه......... پس گوشیروقطع کردم...
کمی ازاضطرابم کم شد ولی چیزی دستگیرم نشد.
روزبعدش دوباره الناز زنگ زد باتعجب گوشیروبرداشتم اولش باورم نمیشد که اون دوباره برگشته ..خوب گوشیروبرداشتم..مثل سابق دوباره الناز احوال پرسی کردوگفت:خوبه دلتنگ ماهم میشی...دیشب زنگ زدی؟...... منم گفتم:پس چی فکرکردی ما دل نداریم...
الناز خندیدوگفت:واقعیتش گفتم ببینم که من اینقدردلتنگ صیادمیشم اون هم دلتنگم میشه؟واسه ی همین زنگ نزدم..
جواب دادم:خوب دیدی که مادلتنگت شدیم خوب باورکردی دوستت دارم؟
گفت:آره معلومه...
خوب گفتم:اومده بودم دیدنت ولی گوشیروبرنداشتید.
باشوق گفت:تراخدااومده بودی دیدنم؟کی اومده بودی؟
گفتم:چهارشنبه بعدظهر.
گفت:ولاماچهارشنبه به دیدن پدرمون میریم اگه میدونستم میایی نمیرفتم
(شایدبرای شما سوال باشه که مگه پدر الناز کجا بود که الناز به دیدنش می رفت؟درسته؟ ولی جوابشونمیگم چون نمیخوام موضوع بازتربشه)
خوب باخوشحالی گوشیروقطع کردمن هم خوشحال شدم که دوباره بهترین کسم دوباره یادم کرده ودوباره بهم یادآوری کردکه تاآأخرش بامنه..خوب بعدش الناز خوب زنگ میزد هرروز ولی این باعث میشد که مادروبرادرهام فکرکنند دیگه فکروخیالم فقط النازه ومن به درسام نمیرسم ولی بخداسخت تواشتباه بودند چون وقتی باالناز حرف میزدم فکرم بازتر بود وهیچ دغدغه فکری نداشتم...
خوب امتحانات گذشتند خداراشکر که خیلی خوب بودند...کم درس داشتم فقط تست کنکور میزدم...این یه هفته اوج خوشحالیم بود چون ازیه طرف بافکر باز باالنازحرف میزدم وازطرف دیگه درسام خوب بودند خوب چندهفته ایجوری سپری شد..
یه شب الناز زنگ زد بدجورتعجب کردم چون النازتابحال زنگ نزده بود گوشیروبرداشتم ورفتم تویه اتاق که ازشانس بدم بخاری توش نبود ازیه طرف می لرزیدم وازیه طرف با الناز حرف میزدم وازطرف دیگه میترسیدم پدرم صداموبشنوه ..خوب هرجوری بود گذشت ولی بعداون شب الناز بازچندروزی(ده روز)زنگ نزد ازدلتنگی کم بود دق کنم ..شبها هی توفکرش بودم یه شب توخوابم تعدادزیادی قارچ دیدم زود رفتم سراغ کتاب تعبیرخواب..نوشته بود (که قارچ نشونه ی رسوایی عشق است).بدجورترسیدم گفتم دیگه الناز رفت اینقدر دلم گرفت که کم مونده بود بمیرم ولی گریه ام نمیگرفت اومدم روکامپیوتر وچندتا آهنگ گوش دادم آخه عادتمه وقتی دلم بگیره یاناراحت باشم باآهنگ گوش دادن آروم میگیرم کمی آروم شدم مزه ی شوری حس کردم نگوکه ازچشام اشک میاد(اگه باورنداری هنوز خداروشکر تنهایی روندیدی).نمیدنم چم شدقلبم تندتند میزد ولی کاری ازم برنمی اومد بعددوسه روزدیگه من که دیگه ازالناز بی خیال شده بودم ولی بخدا هنوز دلم باهاش بود بعدازظهراون روز یه ایرانسلی بهم زنگ زد نشناختمش ولی برداشتم حرف نزد وقطع کرد دوباره زنگ زدوقطع کرد بارسوم جوا ندادم اونم دوباره زنگ نزد...هی توفکر این شماره بودم روزبعدش بهش زنگ زدم ولی حرف نزد بهش پیام دادم که کارداشتید زنگ زدید؟
جواب ندادولی هی تک زنگ میزد منم به یکی ازدوستام گفتم که یه ایرانسل هی بهم زنگ میزنه..گفت:خوب بهش زنگ بزن .شاید اصلا دخترباشه؟
منم گفتم باشه..پس زنگ زدم زودگوشیروبرداشت وبازبون خودمون (کردی)گفتم:سلام خوبی؟
ولی اون فارسی جوابموداد پس زودگوشیروقطع کردم چون مطمین بودم النازه ومیگه توکه واسه دختر زنگ نمیزدی؟پس چی شد؟
پس زود بهش پیام دادم که دوست دختر دارم لطفامزاحم نشو.
ولی جوابی نداد زودباتلفن خونه بهش زنگ زدم.گوشیروبرداشت
منم دروغکی گفتم الناز تویی؟ گفت:چیه؟نمیخوای من باشم؟
خوب گفتم:ازخدام هم هست ولی چراخودتومعرفی نکردی؟
گفت:میخواستم امتحانت کنم گفتم:آخه چندبار؟ گفت:هنوزمونده تابهت اعتماد کنم...
ولی من که ازخوشحال داشتم دیوونه میشدم خوب گفتم:امتحانم چطور بود؟ گفت:خوب بود ولی توبازبهم زنگ زدی؟
گفتم: نمیدونستم دختره؟وگرنه عمرا زنگ نمیزدم..
گفت:باشه یه باردیگه هم امتحانت میکنم..بعدش گفت:عجب دهن لقی ام ها.گفتم میخوام امتحانت کنم....
خ.ب بعد کلی خنده وخوشحال وبعدیه ربع حرف زدن با تلفن خونه ازش خداحافظی کردم..
امروز هم که دارم اینو مینویسم دارم باهاش اس بازی میکنم..
خوب امروزهم گذشت ببینیم فرداچه میشه....
خوب دوسه روزبهم اس میدادیم ولی بعدچندروز گوشی الناز خاموش شد بدون اینکه اصلابهم بگه..
نگرانش شدم هرچی زنگ میزدم خاموش بود پس فکر کردم که من بهش اس میدم هروقت روشن کردخوب پیام رومیخونه...شب واسش اس دادم ولی تحویل ندادروزبعدش دیدم تحویل داده پس زنگ زدم ولی بازخاموش بود کم مونده بوددق کنم..باخودم فکر میکردم خوب شد دیگه لازم نیست بهش زنگ بزنم ولی ته دلم این نبودچون خیلی وقت بودباهاش بودم یه جورایی بهش عادت کرده بودم ولی واقعا عاشقش بودم شایدخنده دارباشه من که ندیدمش عاشقش شدم خوب چیکارکنم دله...خوب هی اس میدادم که چراگوشیت خاموشه ولی جواب نداد پس چندروز نه زنگ زدم ونه اس دادم ..سرکلاس بودم که یهویکی واسم اس داددیدم النازه.یه اس عاشقی فرستاده خوشحال شدم.مدرسه که تعطیل شد به مغازه یه دوستم رفتم وباایرانسلم بهش زنگ زدم.گوشیش اشغال بود بدجورناراحت شدم گفتم حتما بایکی دیگه داره حرف میزنه.هی زنگ زدم قلبم کم مونده بودازجاش دربیاد اخرش گرفت.تاگفتم ااو...
گوشیروقطع کردواسش اس دادم که :تادیدی منم گوشیروقطع میکنی باشه مزاحم نمیشم.
گفتم :دیگه ازش میگذرم بسمه.
پس واسش اس دادم وگفتم خداحافظ...
وقت رسیدم خونه..النازهی تک زنگ میزد..روستاهم که ایرانسل انتن نمیداددزدکی باتلفن خونه بهش زنگ زدم..گفت:باورکن باعموم حرف میزدم بخداچندروز بود که درگیر کارهای بابام بودم واسه همین گوشیم خاموش بود.
گفتم:باشه ولی چرااس هاموجواب نمیدادی؟تراخداجواب اس هاموبده باشه؟
گفت:بخداامروزهم گوشیموخاموش میکنم ان شاال.. بعداجواب اس هاتومیدم..راستی واسه سیزده بدرمیامیم روستاتون ها...
منم خوشحال شدم وگفتم:قدمتون روچشم....
خوشحال شدم دوباره که زنگ زدم خاموش بود دیگه زنگ نزدم حدودا دوهفته گذشت یه روز که گوشیموتوشارژ گذاشتم وخودم بیرون رفتم تااومدم توخونه چهارتا بی پاسخ داشتم.که همشون ازخونه عموی الناز بود.منم که ازش ناراحت بودم گوشیموخاموش کردم روزبعدش دلم دوباره هوای النازوکرد منتظرش بودم تازنگ بزنه..ساهت سه بعدظهربودکه زنگ زد.کلی باهم حرف زدیم ومعلوم شد که به روستاشون رفتن خوب منم که دل خوشی ازرئستاشون ندارم بهش گفتم:که زودبرگرده ولی انگاری عموش نمیزاشت که برگرده..
خوب دوسه روز به چهارشنبه سوری مونده بود.النازگفت:میخوام چهارشنبه رواینجابمونم.
منم بااصرارزیادگفتم:که برگرد.
گفت :ببینم چی میشه..
خوب خداحافظی کردیمو گوشیروقطع کردم.روز بعد چهارشنبه الناز باتلفن خونش زنگ زدوگفت که برگشتیم.گفتم دستت دردنکه وبعدچن دقیقه گوشی قطع شد بعدش دوباره زنگ زدولی باز قطع کرد بعدش زنگ نزد چندروز گذشت
خیلی دلتنگش بودم جوری که دنیابرام سیاه شد.
چشمم همش به گوشی موبایل تودستم بود انگار موبایلم جزیی ازبدنم شده بود

بقيه داستان صيادودوست دخترش الناز

بهش زنگ نزدم گفتم بزارخودش بهم زنگ بزنه
هرچقدمنتظرموندم زنگ نزد
خوب من که داشتم ازدلتنگی میمردم بهش زنگ زدم ولی...........
متاسفانه گوشیش خاموش بود ازناراحتی هرچی فوش ودریوری به دهنم اومدبه خودم گفتم.خودمومیزدم بقرآن خیلی دوستش داشتم ولی اون دوستم نداشت..
بعدچندوقت بیخبری ازالناز یه باربه گوشی خونشون زنگ زدم ازشانس من گوشیشون روشن بود ولی مادرش برداشت زودگوشی روقطع کردم.دیگه جرات نداشتم بهش زنگ بزنم
بعدیه ماه تصمیم به فراموش کردنش گرفتم بااینکه نمیتونستم ولی دیگه به روی خودم نمی آوردم.یه روز که توعزاداری بودم یه شماره ناشناسی بهم زنگ زد گوشی روبرداشتم سلام کردوگفت:آقاصیاد؟
گفتم:شما؟
گفت:آقاصیاددوست پسرالناز؟
گفتم:مگه هرصیادی دوست پسرالنازه
گفت:نه ولی توآره..
گفتم :مزاحم نشو آقا.اشتباه گرفتی
گفت:تروبقرآن قطع نکن.ببین من نزدیک یه ماهه باالناز نامزدکردم
شمارتو ازوابستگانش گرفتم گفتم درمورد الناز ازت بپرسم وبدونم چجوردختریه؟
منم که داشتم ازناراحتی دق میکردم خواستم یه دل پر هرچی دلم بخوادروبهش بگم ولی دلم نمیومد.خلاصه بهش گفتم من عاشقش بودم چه ناراحت بشی چه نشی..
ولی انگاری دوستم نداشت عیبی نداره شایدقسمت این بوده.
آرزوم اینه که النازخوشبخت شه حالاکه قسمتش بامن نبودبزارخوش باشه.
گوشی روبدون خداحافظی قطع کردم دیدم دوباره زنگید روش اشغال کردم بهم اس دادکه تروخداببخش باورکن الناز یه جوردیگه ازت میگفت
منم دیگه به پسره نه زنگ زدم ونه اس دادم حالاهم نمیدونم چیکارمیکنن.
چیزی که برام مونده اینه که "عاشقی زورکی نیست ونبایدگدایی محبت کنیم
پاسخ
آگهی
#2
چ دخترای نامردی پیدا میشن
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان