31-08-2017، 2:48
عيد هالووين
--------------
بن فيور
مترجم : هادى محمدزاده
باد سرد پاييزي، برگهاي خشك را، از جلوي پايم، جارو ميكند، دو باره آن روزها، در يادم زنده شده است. مدتها پيش بود، و ما حدوداً دوازده سال داشتيم. «بامپي» و من، دوستاني جدا نشدني بوديم. و هميشه خود را دوستاني تا آخر خط، ميدانستيم. نام اصلي« بامپي» ، « كوين» بود. يك كودك سرخ چهره ايرلندي، كه به خاطر عادت هاي عصبي اش، او را با اين لقب صدا ميكردند، چون هنگاميكه ميايستاد و صحبت ميكرد، مدام به شما تنه ميزد. با اين حال، دوستي خوب و وفادار بود.
ميدانستيم كه بزودي دوستيمان، در محك آزمايش، قرار خواهد گرفت. و تحت غير منتظره ترين شرايط، به بوته آزمايش، گذاشته خواهد شد. عمارتي بود به نام « ولينگتون»، كه استوار و پا بر جا، در همسايگي ما قرار داشت و در انتهاي كوچه ى كاملاً بن بست ما، به شكل تهديد كننده و به شكوه سبك معماري «گوتيك »، سر بر افراشته بود. ساختماني عظيم و هولناك، كه داستانهايي در باره ارواح آن بر سر زبانها افتاده بود و همسايگان سالهاي متمادي سرشان به همين مسئله گرم بود. مردم بر اين باور بودند سالها پيش، حتي مدتها قبل از اينكه همسايه هاي حال حاضر اين محله در اين جا ساكن شوند، يگانه ساكن اين خانه «آلتيا ولينگتون»، شش تن از اعضاي خانواده اش را در اين خانه كشته است. علاوه بر اين در مورد او حرفهاي نامعقول زيادى ميزدند، از قبيل اينكه روح پليدي در او حلول كرده و به او فرمان داده است كه اين جنايات وحشتناك را انجام دهد. گاهي هم ميگفتند عقلش را از دست داده است، ميگفتند كه حدود پنجاه سال در يك سازمان شاغل بوده و بعد فرار كرده، به اين خانه آمده و گوشه نشيني اختيار ميكند. ضرورتي ندارد كه بگوييم به اين نتيجه رسيده بوديم كه از اين مكان، به هر قيمتي، بايد دوري كنيم.
ولى پس از سالها مرد ميدان طلبيدن آن خانه، من و «بامپي» مصمم شديم بوديم مرد اين ميدان باشيم. عيد «هالووين » فرا رسيده بود و ما از مدتها پيش منتظر رسيدن چنين زماني بوديم. به صورت كاملاً محرمانه نقشه اين كار را كشيديم. اگر والدين مان، پي ميبردند كه در شب عيد «هالووين» براي عمارت « ولينگتون» نقشه ميريزيم حتماً سد راهمان ميشدند. من هنوز نميدانم چرا اقدام به آن كار كرديم. شايد ميخواستيم كاري را انجام دهيم كه همسن و سالهاي ما تا سالهاي سال نميتوانستند انجامش دهند. شايد كودكاني احمق، بوديم كه فكر ميكرديم به خاطر يك شوخي بچگانه ميتوانيم جسور به نظر بياييم.
باري به هر دليل، عيد «هالووين» فرا رسيده بود. و ما سعي ميكرديم با پرسه زدن در اطراف عمارت، جرات اين كار را، به دست بياوريم. وقتي شب عيد فرا رسيد، من و «بامپي» ، آخرين نفسهاي عميقمان را كشيديم، و در راسته ى پله هاي سنگي به سمت آن خانه مجلل بختك زده، حركت كرديم. هر پله اي را كه با بي ميلي بالا ميرفتم، ساقهايم بيشتر به لرزه ميافتاد. يك ميليون بهانه در ذهنم چرخ ميخوردند. «بامپي» ساكت بود و سرخي چهره اش رنگ باخته بود.
قلبم تند تند شروع به زدن كرد ه بود. سعي كردم از بين ماسك كاغذي ارزانم، نفس عميقي بكشم. قبل از اينكه به خودمان بياييم، خود را جلوي ايوان چوبي و زهوار در رفته عمارت يافتيم. پيش رويمان در چوبي بزرگ و شاهانه اي قرار داشت. يك دستگيره برنجي عظيم، شبيه آنچه در فيلمها مشاهده ميشود، از آن آويزان بود. ديگر هيچ راه برگشتي وجود نداشت. من و «بامپي» بدون بر زبان آوردن حتي يك كلمه، به هم خيره شده بوديم. شروع به در زدن كردم، اما پس از سه ضربه سنگين، هيچ جوابي نشنيديم. حالا كميآرامش گذشته خود را باز يافته بودم. ما از هر بچه اي در اين محله، زودتر به اين كار اقدام كرده بوديم و حالا به طور معجزه آسايي، از حادثه اي مخوف، رهيده بوديم. من و «بامپي»، نگاهي به يكديگر انداختيم و هر دو همزمان نفس حبس شده مان را بيرون داديم. به سمت خيابان بر گشتيم تا خود را، براي يك خوش آمد گوييِ در خور يك قهرمان از جانب ديگر دوستان آماده كنيم كه در اين هنگام با شنيدن صداي غژ غژ باز شدن آن در عظيم، هر دو، در جا ميخكوب شديم. برگشتيم. چشمانم را تقريباً بستم، چرا كه پيش بيني ميكردم با منظره اي ترسناك، مواجه شوم. علي رغم ترس و تعجبمان، با دلپذير ترين منظره، روبرو شديم.
بانوي مسن ريزه پيزه ى با مزه اي آنجا ايستاده بود. كوچك و باريك اندام، كه موهاي خاكستري اش را، به صورت مرتب و دوست داشتني اي، گره زده بود. با صدايي آرام، به جهت دير باز كردن در، از ما عذر خواهي كرد، و پاكت هاي آب نبات شب عيد را با خوش رويي در كيسه هاي پلاستيكي مخصوص شب عيد ما گذاشت. او خود را، «آلتيا ولينگتون» معرفي كرد و به ما اطمينان داد بر خلاف داستانهايي كه از سالها قبل بر سر زبانهاست ، هيچ اتفاق عجيبي در عمارت او نيفتاده است. ما هم خودمان را معرفي كرديم. دچار شگفتي دلپذيري شده بوديم و از گفتگوي دوستانه با او لذت ميبرديم. از او تشكر كرده، و محترمانه از او كه داشت به داخل عمارت بر ميگشت، معذرت خواستيم.
من و «بامپي» واقعاً آنچه را ديده بوديم نميتوانستيم باور كنيم. همه آن حرف و حديث ها شايعه بود. شايعاتي بي رحم و جاهلانه. . ما آن فريبكاري ها را بر ضد اين بانوي بي آزار مسن آشكار كرده بوديم. همچنان كه در ايوان منتهي به پياده روي سنگي ايستاده بوديم، مطمئن و مشتاق بوديم كه خبرها را پخش كنيم. در همين هنگام، صدايي را از پنجره كنار در، شنيدم، صدا از داخل عمارت ميآمد، و آنقدر بلند بود كه مرا مجبور كرد برگردم. آنچه چشمانم ديد از آن زمان در خاطرم مانده و براي هميشه هم در خاطرم خواهد ماند چون جزئي از فكر و خيال هاي هر روزه من شده است جزئي از روياها و هراسهاي من.
فكر ميكنم قبل از اينكه «بامپي»، حتي رويش را برگرداند من آن منظره را مشاهده كردم. آن چه ديدم، بسيار بد منظر و شبيه يك بختك بود. يك موجود عجيب و غريب و بي تناسب، شاخدار، با سر پولك دار، و چشماني آتشين، و دراز در شكل و هيئت دوستانه «آلتيا ولينگتون»! همچنان كه لباس خانه، تنش بود، سلاميبه ما داد و دست پنجه دارش را، از پنجره به سمت ما، بلند كرد، تو گويي به ما اشاره ميكند، داخل بياييم. همه چيز اهريمني و اوضاع نامساعد بود. من هرگز تا آن روز، به آن شدت، نترسيده بودم. پاهايم شروع به لرزيدن كرده بود. «بامپي»، با ديدن اين مناظر، از وحشت خشكش زده بود. هنوز نعره اي كه براي فرار بر سر او، كشيدم در گوشم است. فرار را بر قرار، ترجيح داديم. و هرگز پشت سرمان را هم، نگاه نكرديم. آنقدر دويديم تا به يك زمين قديمي و متروكه رسيديم. به ياد دارم كه هر دو سكوت كرديم، و از وحشت آنچه ديده بوديم، كام از كام نچرخانديم. حتى ميتوانم قسم بخورم كه «بامپي»، خودش را خيس كرده بود. تصميم گرفتيم اين وقايع را، براي هيچكس رو نكنيم، و پشت دستمان را داغ كرديم كه ديگر پايمان را، نزديك آن خانه نگذاريم. به علاوه اين ماجرا ها نگفتنش بهتر بود، چرا كه در غير اين صورت دهان به دهان بين مردم ميگشت. يك داستان ترسناك ناگفته.
آن ماجرا مطمئناً بر ما تاثير زيادي گذاشته بود. من و «بامپي» در تمام طول سالهاي نوجواني ديگر درباره روح صحبت نكرديم.
حالا سالهاي زيادي، از آن دوران، ميگذرد. من هنوز هم، «بامپي» را، وقتي كه اوقات فراغت مان را بين دوستان و گاهي در مراسم جشن و سرگرمي، سپري ميكنيم، ميبينم. او حالا ترجيح ميدهد که «كوين» صدايش كنيم و وقتي دوباره همين زمان از سال فرا ميرسد، در رستوراني آرام و ساكت، براي مز مزه كردن يك فنجان قهوه مينشينيم و دو باره خودمان را روي همان ايوان شب عيد «هالووين» مييابيم. خانه ى «ولينگتون» حالا از بين رفته و يك مركز خريد كوچك، جايش ساخته شده است. حالا ديگر درك افسانه ها، عقايد اجدادي، و اشباح زدگي خانه هاي قديمي برايم قابل درك شده است. برخي اوقات، به آنجا ميروم، و همه به عنوان يك همسايه قديمي، دورم جمع ميشوند.
...باد سرد پاييزي برگهاي خشك را از جلوي پايم جارو ميكند. ميخواهم داستاني بگويم كه نگفتنش بهتر است.
--------------
بن فيور
مترجم : هادى محمدزاده
باد سرد پاييزي، برگهاي خشك را، از جلوي پايم، جارو ميكند، دو باره آن روزها، در يادم زنده شده است. مدتها پيش بود، و ما حدوداً دوازده سال داشتيم. «بامپي» و من، دوستاني جدا نشدني بوديم. و هميشه خود را دوستاني تا آخر خط، ميدانستيم. نام اصلي« بامپي» ، « كوين» بود. يك كودك سرخ چهره ايرلندي، كه به خاطر عادت هاي عصبي اش، او را با اين لقب صدا ميكردند، چون هنگاميكه ميايستاد و صحبت ميكرد، مدام به شما تنه ميزد. با اين حال، دوستي خوب و وفادار بود.
ميدانستيم كه بزودي دوستيمان، در محك آزمايش، قرار خواهد گرفت. و تحت غير منتظره ترين شرايط، به بوته آزمايش، گذاشته خواهد شد. عمارتي بود به نام « ولينگتون»، كه استوار و پا بر جا، در همسايگي ما قرار داشت و در انتهاي كوچه ى كاملاً بن بست ما، به شكل تهديد كننده و به شكوه سبك معماري «گوتيك »، سر بر افراشته بود. ساختماني عظيم و هولناك، كه داستانهايي در باره ارواح آن بر سر زبانها افتاده بود و همسايگان سالهاي متمادي سرشان به همين مسئله گرم بود. مردم بر اين باور بودند سالها پيش، حتي مدتها قبل از اينكه همسايه هاي حال حاضر اين محله در اين جا ساكن شوند، يگانه ساكن اين خانه «آلتيا ولينگتون»، شش تن از اعضاي خانواده اش را در اين خانه كشته است. علاوه بر اين در مورد او حرفهاي نامعقول زيادى ميزدند، از قبيل اينكه روح پليدي در او حلول كرده و به او فرمان داده است كه اين جنايات وحشتناك را انجام دهد. گاهي هم ميگفتند عقلش را از دست داده است، ميگفتند كه حدود پنجاه سال در يك سازمان شاغل بوده و بعد فرار كرده، به اين خانه آمده و گوشه نشيني اختيار ميكند. ضرورتي ندارد كه بگوييم به اين نتيجه رسيده بوديم كه از اين مكان، به هر قيمتي، بايد دوري كنيم.
ولى پس از سالها مرد ميدان طلبيدن آن خانه، من و «بامپي» مصمم شديم بوديم مرد اين ميدان باشيم. عيد «هالووين » فرا رسيده بود و ما از مدتها پيش منتظر رسيدن چنين زماني بوديم. به صورت كاملاً محرمانه نقشه اين كار را كشيديم. اگر والدين مان، پي ميبردند كه در شب عيد «هالووين» براي عمارت « ولينگتون» نقشه ميريزيم حتماً سد راهمان ميشدند. من هنوز نميدانم چرا اقدام به آن كار كرديم. شايد ميخواستيم كاري را انجام دهيم كه همسن و سالهاي ما تا سالهاي سال نميتوانستند انجامش دهند. شايد كودكاني احمق، بوديم كه فكر ميكرديم به خاطر يك شوخي بچگانه ميتوانيم جسور به نظر بياييم.
باري به هر دليل، عيد «هالووين» فرا رسيده بود. و ما سعي ميكرديم با پرسه زدن در اطراف عمارت، جرات اين كار را، به دست بياوريم. وقتي شب عيد فرا رسيد، من و «بامپي» ، آخرين نفسهاي عميقمان را كشيديم، و در راسته ى پله هاي سنگي به سمت آن خانه مجلل بختك زده، حركت كرديم. هر پله اي را كه با بي ميلي بالا ميرفتم، ساقهايم بيشتر به لرزه ميافتاد. يك ميليون بهانه در ذهنم چرخ ميخوردند. «بامپي» ساكت بود و سرخي چهره اش رنگ باخته بود.
قلبم تند تند شروع به زدن كرد ه بود. سعي كردم از بين ماسك كاغذي ارزانم، نفس عميقي بكشم. قبل از اينكه به خودمان بياييم، خود را جلوي ايوان چوبي و زهوار در رفته عمارت يافتيم. پيش رويمان در چوبي بزرگ و شاهانه اي قرار داشت. يك دستگيره برنجي عظيم، شبيه آنچه در فيلمها مشاهده ميشود، از آن آويزان بود. ديگر هيچ راه برگشتي وجود نداشت. من و «بامپي» بدون بر زبان آوردن حتي يك كلمه، به هم خيره شده بوديم. شروع به در زدن كردم، اما پس از سه ضربه سنگين، هيچ جوابي نشنيديم. حالا كميآرامش گذشته خود را باز يافته بودم. ما از هر بچه اي در اين محله، زودتر به اين كار اقدام كرده بوديم و حالا به طور معجزه آسايي، از حادثه اي مخوف، رهيده بوديم. من و «بامپي»، نگاهي به يكديگر انداختيم و هر دو همزمان نفس حبس شده مان را بيرون داديم. به سمت خيابان بر گشتيم تا خود را، براي يك خوش آمد گوييِ در خور يك قهرمان از جانب ديگر دوستان آماده كنيم كه در اين هنگام با شنيدن صداي غژ غژ باز شدن آن در عظيم، هر دو، در جا ميخكوب شديم. برگشتيم. چشمانم را تقريباً بستم، چرا كه پيش بيني ميكردم با منظره اي ترسناك، مواجه شوم. علي رغم ترس و تعجبمان، با دلپذير ترين منظره، روبرو شديم.
بانوي مسن ريزه پيزه ى با مزه اي آنجا ايستاده بود. كوچك و باريك اندام، كه موهاي خاكستري اش را، به صورت مرتب و دوست داشتني اي، گره زده بود. با صدايي آرام، به جهت دير باز كردن در، از ما عذر خواهي كرد، و پاكت هاي آب نبات شب عيد را با خوش رويي در كيسه هاي پلاستيكي مخصوص شب عيد ما گذاشت. او خود را، «آلتيا ولينگتون» معرفي كرد و به ما اطمينان داد بر خلاف داستانهايي كه از سالها قبل بر سر زبانهاست ، هيچ اتفاق عجيبي در عمارت او نيفتاده است. ما هم خودمان را معرفي كرديم. دچار شگفتي دلپذيري شده بوديم و از گفتگوي دوستانه با او لذت ميبرديم. از او تشكر كرده، و محترمانه از او كه داشت به داخل عمارت بر ميگشت، معذرت خواستيم.
من و «بامپي» واقعاً آنچه را ديده بوديم نميتوانستيم باور كنيم. همه آن حرف و حديث ها شايعه بود. شايعاتي بي رحم و جاهلانه. . ما آن فريبكاري ها را بر ضد اين بانوي بي آزار مسن آشكار كرده بوديم. همچنان كه در ايوان منتهي به پياده روي سنگي ايستاده بوديم، مطمئن و مشتاق بوديم كه خبرها را پخش كنيم. در همين هنگام، صدايي را از پنجره كنار در، شنيدم، صدا از داخل عمارت ميآمد، و آنقدر بلند بود كه مرا مجبور كرد برگردم. آنچه چشمانم ديد از آن زمان در خاطرم مانده و براي هميشه هم در خاطرم خواهد ماند چون جزئي از فكر و خيال هاي هر روزه من شده است جزئي از روياها و هراسهاي من.
فكر ميكنم قبل از اينكه «بامپي»، حتي رويش را برگرداند من آن منظره را مشاهده كردم. آن چه ديدم، بسيار بد منظر و شبيه يك بختك بود. يك موجود عجيب و غريب و بي تناسب، شاخدار، با سر پولك دار، و چشماني آتشين، و دراز در شكل و هيئت دوستانه «آلتيا ولينگتون»! همچنان كه لباس خانه، تنش بود، سلاميبه ما داد و دست پنجه دارش را، از پنجره به سمت ما، بلند كرد، تو گويي به ما اشاره ميكند، داخل بياييم. همه چيز اهريمني و اوضاع نامساعد بود. من هرگز تا آن روز، به آن شدت، نترسيده بودم. پاهايم شروع به لرزيدن كرده بود. «بامپي»، با ديدن اين مناظر، از وحشت خشكش زده بود. هنوز نعره اي كه براي فرار بر سر او، كشيدم در گوشم است. فرار را بر قرار، ترجيح داديم. و هرگز پشت سرمان را هم، نگاه نكرديم. آنقدر دويديم تا به يك زمين قديمي و متروكه رسيديم. به ياد دارم كه هر دو سكوت كرديم، و از وحشت آنچه ديده بوديم، كام از كام نچرخانديم. حتى ميتوانم قسم بخورم كه «بامپي»، خودش را خيس كرده بود. تصميم گرفتيم اين وقايع را، براي هيچكس رو نكنيم، و پشت دستمان را داغ كرديم كه ديگر پايمان را، نزديك آن خانه نگذاريم. به علاوه اين ماجرا ها نگفتنش بهتر بود، چرا كه در غير اين صورت دهان به دهان بين مردم ميگشت. يك داستان ترسناك ناگفته.
آن ماجرا مطمئناً بر ما تاثير زيادي گذاشته بود. من و «بامپي» در تمام طول سالهاي نوجواني ديگر درباره روح صحبت نكرديم.
حالا سالهاي زيادي، از آن دوران، ميگذرد. من هنوز هم، «بامپي» را، وقتي كه اوقات فراغت مان را بين دوستان و گاهي در مراسم جشن و سرگرمي، سپري ميكنيم، ميبينم. او حالا ترجيح ميدهد که «كوين» صدايش كنيم و وقتي دوباره همين زمان از سال فرا ميرسد، در رستوراني آرام و ساكت، براي مز مزه كردن يك فنجان قهوه مينشينيم و دو باره خودمان را روي همان ايوان شب عيد «هالووين» مييابيم. خانه ى «ولينگتون» حالا از بين رفته و يك مركز خريد كوچك، جايش ساخته شده است. حالا ديگر درك افسانه ها، عقايد اجدادي، و اشباح زدگي خانه هاي قديمي برايم قابل درك شده است. برخي اوقات، به آنجا ميروم، و همه به عنوان يك همسايه قديمي، دورم جمع ميشوند.
...باد سرد پاييزي برگهاي خشك را از جلوي پايم جارو ميكند. ميخواهم داستاني بگويم كه نگفتنش بهتر است.