امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

D;رمان دختر گمشده تاریخD:

#8
با توجه به اینکه محبوبه یه باستان شناس بود و در این حرفه اولین شرط داشتن شهامت و شجاعته ، خیلی با
احتیاط و آروم رفت طرف آینه . یه دختر با موهای بلند مشکی ، لباس بلندی با نقشهای رنگارنگ و شلواری که
زیر لباس بلندش پوشیده بود اومد بیرون . سرش را پایین انداخته و موهای بلندش که باز بودند روی صورتش را
پوشانده بود . خیلی آرام ایستاده بود و حرکت نمی کرد ، دیدن این صحنه آدم را یاد فیلم حلقه می انداخت و اون
دختر مرموزی که با همین هیبت از درون چاه بیرون می اومد و باعث ترس و مرگ میشد . محبوبه یه کم به
خودش مسلط شد و ازش پرسید :
محبوبه – اسم شما چیه ؟ چجوری اومدین بیرون ؟
دختر سرش را بالا گرفت ، طوریکه موهاش از روی صورتش کنار رفت و محبوبه تونست چهره اش را ببیند . دختر
صورتی گرد با چشمان سیاه درشت داشت ، ابروهایش به طرز زیبایی پیوندی و کمانی بودند ، لبهایش ظریف و
مینیاتوری بود . پوستش سفید و گونه هایش گل انداخته بود . هیچ آرایشی نداشت و میشه گفت چهره یه دختر
ایران باستان را داشت . دخترک لبخند شیرینی زد و با زبان ایران باستان حرف زد .
دختر – اناما نانارسین ایس . )نام من نانارسین است(
محبوبه – مانا ... مانا محبوبه ایس )منم محبوبه هستم(
دختر همینطور خیره به محبوبه و اطراف نگاه میکرد . محبوبه نمی دونست باید چکار کنه چون فقط چند کلمه
باستانی را می تونست صحبت کنه و حالا اصلاً نمی دونست آیا این دختر زبان فارسی فعلی را می داند یا نه ، برای
همین با تردید به زبان فارسی امروزی ازش پرسید :
محبوبه – شما کی هستین ؟
دختر – نانارسین
محبوبه – تو زبون منو فهمیدی ؟
دختر – هان !؟
محبوبه – گفتم تو فارسی می فهمی ؟
دختر جوابی نداد . محبوبه یه نگاه به اطراف انداخت و دید آرش مثل جن زده ها یه گوشه نشسته و فقط نگاه می
کنه و مجید هم که کلاً خودشو گم و گور کرده و معلوم نیست کجا رفته . محبوبه کتابچه را برداشت و ورق زد تا
شاید بتونه مطلبی پیدا کنه که یه مرتبه جمله ای نظرش را جلب کرد . " ای آینه من خواهان تغییرات هستم ".
محبوبه رو به آینه ایستاد و همین جمله را تکرار کرد و بعد از دختر پرسید :
محبوبه – تو زبان فارسی بلدی ؟ می فهمی من چی میگم ؟
دختر – آری ، من نانارسین هستم
محبوبه – وای خدای من ، آینه باعث شد زبانش تغییر کنه . آرش ، مجید بیایین بیرون ، زود باشین
آرش و مجید یواش یواش اومدن کنار محبوبه وایستادند . مجید خودشو چسبوند به آرش و هر دو با ترس به
نانارسین نگاه می کردند . نانارسین لبخندی زد و اومد طرف اونا و با شگفتی گفت :
نانارسین – من از دیدار شما بسی خوشوقتم . من شاهزاده نانارسین هستم ، مرا چگونه یافتید ؟ من الان در
کدامین سرزمین بسر می برم ؟
محبوبه – ما هم از دیدنت خوشحالیم و شگفت زده شدیم . من محبوبه هستم ، این برادرم مجیده و این هم
پسرخاله مان آرش. بچه ها به نانارسین سلام کنید ترس نداره .
مجید – ما چاکریم
آرش – خوش اومدی نانارسین . میشه بگی از کجا پیدات شد ؟
نانارسین – پیدام شد ؟ شما مرا فرا خواندید ، من درون اتاق خود بودم و به فکر تدارک مراسم هیش خویش
مجید که دیگه ترسش ریخته بود و کم کم پر رو شده بود گفت :
مجید – اوهو ، ببین چجوری حرف می زنه . مراسم هیش خویش ، چه حرفها ، این یعنی چی ؟
محبوبه – هیش یعنی ازدواج . وای ما یه عروس رو از تونل زمان بیرون کشیدیم . بدبخت شدیم
آرش – اهل کجا هستی ؟
نانارسین – هل تَمتی
مجید – منظور آرش اینه که از کجا اومدی ؟ اهل کدوم شهر یا کشور هستی ؟
نانارسین – هل تَمتی
آرش – محبوبه فکر کنم اسم کشورش هل تمتی هست چون میفهمه ما چی ازش می پرسیم و داره اسم کشورشو
میگه .محبوبه – شما مگه تاریخ نخوندین ؟؟؟ خب حدس بزنید این کدوم کشوره .
مجید – ما تازه ترم سوم هستیم . تو که باستان شناسی بگو اسمش چیه ! خیر سرت داری دکترا هم می خونی
محبوبه – مسخره نکنید خوشم نمی یاد . حالا که دارم دکترا می گیرم دلیل نمیشه که عالم دهر باشم ، خب نمی
دونم این هل تَمتی کدوم کشوره .
مجید – حیف این همه وقت که برا خودت گذاشتی اگه دیپلم می گرفتی و شوهر می کردی خیلی بهتر بود تا
اینکه بری دکترا بخونی و هیچی حالیت نباشه ، تازه ترشیده هم شدی
محبوبه – مجید بخدا می زنم ناکارت می کنم بدبخت
مجید – منو می ترسونی ! بیا جلو ببینم چکار می کنی .
درگیری بین خواهر و برادر بوجود اومد که نانارسین بیچاره با ترس به اونا نگاه می کرد . آرش سعی داشت از هم
جداشون کنه و بینشون ایستاده بود تا اینکه نانارسین طاقت نیاورد و بلند گفت :
نانارسین – من از کشور هل تمتی هستم یعنی سرزمین خداوند
آرش – عزیز من مشکل ما اینه که نمی فهمیم این کشور تو کجاست و مال کدوم دوره تاریخی است ؟؟!!
نانارسین – من شاهزاده این سرزمین هستم ، دختر پادشاه بزرگ اونتاش ناپیریشا
محبوبه –اونتاش ناپیریشا ؟! من باید برم ، یه حدسی دارم می زنم ولی باید مطمئن بشم . شما سرگرمش کنید من
الان میام ؛ فکر کنم اهل کشور عیلام باشه ، ولی باید مطمئن بشم ، بر می گردم
آرش – محبوبه ، محبوبه . اِ رفت . خب مجید حالا باید چکار کنیم ؟ چجوری سرگرمش کنیم ؟
مجید – دختر جون بیا بشین اینجا کنار من ببینم چند سالته ، اسمت چه خوشگله مثل خودت الهی دورت بگرده
این آرش

نانارسین – 05 بهار را پشت سر گذاشتم . قرار است بزودی با شاهزاده هانه وصلت کنیم . ولی اکنون من در کنار
شما هستم و نمی دانم چه بر سر زندگی ام خواهد آمد .
مجید – الهی دورت بگردم ناراحت نشو خودم می برمت پیش هانه جون تا بتونی عروسی کنی خوشگلم . حالا بگو
ببینم اسم مادر خوشگلت چیه ؟
نانارسین – ملکه ناپیراسو
مجید – به به ، اسمشم مثل خودش قشنگه ، ماشالله .
آرش – مجید بسه این چه طرز حرف زدنه ، مگه نمی بینی شاهزاده است ، درست صحبت کن . اصلاً لازم نکرده
بیا نانارسین خانم ، بیا بشین پیش خودم
نانارسین اینبار رفت پیش آرش نشست . آرش یه نگاه به نانارسین انداخت و پرسید :
آرش – شاهزاده خانم ، شما می دونی در چه سالی هستی ؟
نانارسین – نه
آرش – الان سال 0233 هجری شمسی است . این یعنی سالها پس از دوره باستان
نانارسین – دوره باستان ؟ این کدام دوره است ؟
آرش – دوره ای که شما در اون زندگی می کردین ما بهش میگیم دوره باستان
مجید – نگاه تو رو خدا ، دختره رو از من گرفت که خودش باهاش دوست بشه . دوست دخترتون مبارک آرش
خان
نانارسین – دوستِ دختر ؟! من دوستِ دخترِ آرش هستم ؟ آرش که همسر ندارد ! دارد ؟
مجید در حالیکه دستش روی شکمش بود به شدت می خندید و با انگشت به آرش اشاره می کرد و میگفت چه
بامزه ، نانارسین دوستِ دخترِ آرش است هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاه ا بدو دخترتو صدا بزن هاهاهاهاهاهاهاهاها
آرش – رو آب بخندی مجید خان . بیا نانارسین خانم ما به این میگیم آب نبات چوبی ، خیلی خوشمزه است بخور
تا من برم به حساب این بچه پررو برسم .
نانارسین آب نبات چوبی را از آرش گرفت و گذاشت تو دهانش و با چشیدن طعم آن اینقدر خوشش اومد که دیگه
یادش رفت کجاست و مشغول لیسیدن آب نبات شد .
محبوبه سریع برگشت و با شگفتی گفت :
محبوبه – آرش ، مجید هر دوتاتون بیایین .بچه ها سریع رفتن کنار محبوبه و محبوبه هم جوری که نانارسین متوجه نشه شروع کرد به توضیح دادن .
محبوبه – بچه ها ، هل تمتی نام دیگر تمدن عیلامه ، زمانیکه مردم عیلام کشورشون را پایه گذاری کردند نام
اونجا را هل تمتی یعنی سرزمین خداوند گذاشتند و کشورهای دیگه اونا را عیلامی می خواندند . این مربوط به
دوره عیلام کهن هست . در حدود سال 0511 پیش از میلاد، فردی به نام کیدنوئید نخستین سلسله این دوره را
تاسیس کرد. مشهورترین پادشاه سلسله کیدنوئیدها فردی به نام تپتی آهار بود که آرامگاه بزرگ او با دروازه ای
به شکل طاق هلالی، در بالای محوطه باستانی هفت تپه)شوش( کشف شده است.با مرگ تپتی آهار قدرت به
دست سلسله جدیدی به نام ایگی هالکیدها افتاد. پنجمین پادشاه این سلسله فردی بود به نام اونتاش ناپیریشا
که در حدود سال 0351 پیش از میلاد، شهر و معبد بزرگ چغازنبیل را برای پرستش خدای بزرگ عیلامی یعنی
اینشوشیناک ساخت. اونتاش ناپیریشا علاوه بر ساخت معبد چغازنبیل، شهر شوش را هم بازسازی کرد. او چند بار
از ضعف حاکمان بابل استفاده کرد و با حمله به شهر های بین النهرین، غنائم بسیاری با خود به شوش آورد. طی
بیست سال سلطنت این پادشاه، عیلام از انزوای تاریخی خود بیرون آمد و به قدرتی بزرگ در منطقه تبدیل شد.
نانارسین دختر همین پادشاهه و باید بگم نانارسین اهل عیلام دوره میانه هست
آرش – این یعنی چی ؟
مجید – یعنی بهتون تبریک میگم ، دوست دخترتون بجای یکسال ، 0111 سال از شما بزرگتره . فقط خدا زده تو
سر مهرداد که دوست دخترش یکسال ازش بزرگتره ؟! واقعاً که ، راست گفتن دنیا دارِ مکافاته . تو هم اینقدر
پشت سر مهرداد حرف زدی تا خدا بهت یه دوست دختر 0111 ساله داد هاهاهاهاهاهاهاهاها
بچه ها همینطور که حرف می زدند یه مرتبه صدای تق شکستن چیزی اومد و همه برگشتند و نگاه کردند و دیدن
نانارسین با دندون آب نبات را داره می شکنه
آرش – اینجوری نشکن دندونت می شکنه
مجید – آره راست میگه ، حداقل 0111 سال قدمتشه حیفه .
بعد رو کرد به آرش و گفت : عامو این خود دایناسوره ، هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
آرش – رو آب بخندی با این خنده هات . حالا باید چکار کنیم ؟ چجوری به حاج رضا و خاله زهرا درباره نانارسین
بگیم ؟ اصلاً چجوری برش گردونیم به دوره خودش ؟
محبوبه – نمی دونم ، فقط می دونم گرفتار شدیم . باید یه مدت نگهش داریم تا ببینیم چه راهی می تونیم پیدا
کنیم . من یه چند وقتی کتابچه رو مطالعه می کنم تا ببینم چی دستگیرم میشه .
بالاخره تصمیم بر این شد که نانارسین تو خونه آرش بمونه و یکی از اتاقها رو براش مرتب کردن چون هر چی
باشه شاهزاده عیلام بود و احترامش هم واجب . از همون لحظه به بعد محبوبه فقط با لفظ بانوی من صداش می
کرد ، آرش بهش نانارسین می گفت ولی مجید نانا صداش می کرد . می گفت این راحترین اسمه . شب قرار شد نانا
رو ببرن به حاج رضا و زهرا خانم معرفیش کنند و چون اونا هم رازدارهای خوبی بودند آرش مطمئن بود که به
کسی چیزی نمیگن .
زهرا خانم – اوا ، مگه ممکنه از تو آینه یه دختر بیاد بیرون و بعد معلوم بشه چند هزار سال پیش زندگی میکرده؟
حاج رضا – با عقل جور در نمیاد . درسته ما دیپلم قدیم هستیم اما دیگه نادون نیستیم بچه ها .
محبوبه – بخدا بابا راست میگیم . بیا یه نگاه به این کتابچه بندازین . اینجا در مورد این قضیه همه چیز نوشته
شده
حاج رضا – والا چی بگم ؟ حالا یه مدت همینجا باشه تا پدر و مادرش پیدا بشن .
زهرا خانم – اسمش چی بود ؟
آرش – نانارسین
زهرا خانم – چه سخته کاش یه ملیحه ای ، زهره ای ... چیزی اسمش بود ، اینجوری راحت تر میشه صداش کرد
با گفتن این حرف زهرا خانم ، همه زدن زیر خنده ، آخه تو دوره ایران باستان اسامی زهره و ملیحه که وجود
خارجی نداشت . زهرا خانم واقعاً زن مهربون و نازنینی هست
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: D;رمان دختر گمشده تاریخD: - atrina81 - 20-01-2018، 17:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان