امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 3.57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم!

#11
اقاي محبي شروع كرد به بررسي كارمون
محبي-اقاي تهراني كارتون خوب بود ولي شوكه شدنتون بخاطر گريه ي خانوم رادمهر كاملا محسوس بود.تو اين رشته ،بازيگر بايد انتظار هر چيزي رو داشته باشه...و خانوم رادمهر،شما خيلي خوب تو نقشتون فرو رفتيد ولي به نظرم از همون اول نبايد گريه ميكرديد،بايد ميزاشتيد ،اواسط كارتون گريه ميكرديد ولي در هر حال به عنوان دو بازيگر مبتدي كارتون خيلي خوب بود..شما دو نفر قبوليد و الان بايد كار قُل هاتونو ببينيم.
/////////////////----------///////////////
از زبون سارا
با خوشحالي از شركت اومديم بيرون
هر دومون قبول شديم.محبي گفت كار من از سايه بهتر بود .حالا تا اخر عمرم ميتونم به سايه سركوفت بزنم!هووووووووووررررررررررااااااااااا!!!!!
اووووه شِت!ساااانييييياااااااار اينننجاااااا چييييكاااااار مييييكنننهههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سايه كه تا سانيار رو ديد غيب شد!خير سرش از من بزرگتره!و من موندمو ديوي كه يه ذره شبيه سانيار بودد!!!معلوم نيس باز چه نقشه اي تو سرشه؟!
ساني-به به!سارا خانوم!مامي و دَدي ميدونن اينجايي؟؟؟
من-اومده بودم تست دوستمو ببينم.مشكلي داري؟
-لابد واسه اجراي دوستت گريه كردي!
ميدونست تو دروغ گفتن افتضاااحم
با مِن و مِن گفتم:اممممم...چيزه...راستش...اَه ساني جون سايه ول كن.تو چيكار به اين كارا داري؟
مرموز گفت-هيچي ولي ميدوني كه...
-تو كه نميخااااي ...
-اتفاقا چرا!ميخام بزارم كف دست ددي!
خودمو لوس كردمو گفتم:دادااااشيييي!
-گلم!حساب،حسابه.كاكا،برادر
زِندِگيـــــYـــــــــ...
ديــــگــGــــــه داريــ حوصـSـلمو سَرْ ميـــ بَريــــ...
كـKـــــاريـ نَكُن پـPـاشَم بيـــــام بــَـ?ـرات!
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی ارغوان ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Nafasssss ، pesarebaad ، |€#@$ ، Mahsaw ، Doory ، mobina4825 ، Nafas sam ، فاطمه 84
آگهی
#12
من-الان ميخاي باج بگيري؟
سانيار اداي فكر كردم در اورد و گفت-ميتوني اسمشو باج بزاري
-خب چي ميخاي؟
-بريم يه چيزي بخوريم؟
با حرص گفتم-بررريم!
--------------------------------------
من-خب؟
ساني-خب
-خب كه خب
-ميخاي تا صبح همينجا خب خب كني؟
-اخه بي مخ!تو منو اوردي اينجا.زِرِتو بزن،كار دارم!
-آرمان و داداششو ديدي؟؟؟
-واات؟
-آرمان و آراد تهراني
-آره،تو از كجا ميشناسيشون؟
-آرمان رفيق فابَمه.آراد هم خب داداششه
-به من چه؟
پوزخندي زد و گفت-هه!حالا حالا ها باهم كار داريد
عين خنگا نگاش كردم كه ادامه داد:
-بايد نقش دوست دخترشو بازي كني
از جام بلند شدم و بلند گفتم:چييييييييييييييييي؟؟؟
-نكنه نميتوني؟تو تست بازيگريت كه قبول شدي
با عصبانيت گفتم-مشكل بازيگري من نيس!مشكل غيرت توئه.واقعا به غيرتت بر نميخوره؟چجوري ميتوني به خواهرت بگي نقش دوست دختر دوستت رو بازي كنه؟؟؟
با يه اخم غليظ گفت:اولا؛هدف من خيلي مهم تر از غيرتم يا حتي توئه!ثانيا؛مجبوري،البته اگه دلت ميخاد ماجراي بازيگريت بين خودمون بمونه
دلم ميخاست بزنم زير گريه،هيچوقت فكر نميكردم داداش بزرگترم،سانيار،به يه همچين كاري وادارم كنه.مني كه تا حالا تو عمرم حتي با يه پسر هم دوست نبودم،حالا بايد نقشه دوست دختر يه غريبه رو بازي كنم.
سانيار-تا كي ميخاي زل بزني بهم؟نگفتي،قبول؟
با نفرت و عصبانيت كيفمو برداشتمو زير لب گفتم:
برات متاسفم...
و از كافي شاپ زدم بيرون.
انقدر حالم بد بود كه نميدونستم دارم چيكار ميكنم
سوار اولين ماشيني كه نگه داشت شدم.
برام مهم نبود كه ماشين شخصيه يا تاكسي.فقط دلم ميخاست زودتر برسم خونه،برم تو اتاقمو از ته دل گريه كنم.
با صداي مزخرف مَرده به خودم اومدم و تازه فهميدم كجام.
-خب عزيييزم،كجااا بريم؟
مونده بودم به لحن مَرده بخندم يا نگران باشم.
خيلي خشك و جدي گفتم-نگه دار
-نه دييگه!نشد گلم،نميزااارم كهه هميينطوري از پيشم برري
داد زدم-خففففهههههه شوووووو مرررتتتييييكه.گفتممم نگههههه دااار
-عزيزم حالا چرا عصبانيي ميشي؟نترس،نميزارم بهت بد بگذره.
-نگههههه داااررر كثاااافت
لحنش يكم عصباني شد-خب تو كه نميخاستي باهام باشي چرا سوار شدي؟
-عاقا من غلط كردم،حالم بد بود نفهميدم دارم چيكار ميكنم.توروخدا نگه دار.
-تو گُه خوردي سوار ماشين مرد غريبه ميشي
-توروخدا نگه دار اقا
فكر كنم دلش به حالم سوخته بود كه زد كنار و با عصبانيت گفت-گمشو بيرون
سريع از ماشين پياده شدم .اونم گازشو گرفتو رفت
خدايا شكرت،فكر نميكردم انقدر راحت راضي بشه
انقدر شوك بهم وارد شده بود كه پاهام توان راه رفتن نداشت
--------------------------------
(از زبون آرمان)
انگاري نقشمون داره ميگيره،دم سانيار گرم!عجب هوشي داره.
ولي جداً متنفرم از اينكه كسي رو وادار به كاري كنم،اما ايندفعه فرق داره،هم اينكه اصلا دلم واسه سارا نميسوزه ،هم اينكه اينكار به نفع هم منه هم سانيار هم به نفع نفس
تو فكر بودم كه آراد اومد داخل
آراد-عليك داداش
-سلام.
سامسونتِشو گذاشت رو ميز عسلي گوشه نشيمن و اومد نشست كنارم
آراد-چي شده؟
-بايد چيزي شده باشه؟
-حالت گرفته اس
-فقط خستم
-راستي نگفتي،واقعا ميخاي بازيگر شي ؟
-آره،چشه مگه؟
-چيزيش نيس ولي تو كه ميخاستي بازيگر شي يه تست حرفه اي تر ميدادي،چرا خواستي تو تست دوقلوها شركت كني؟
-همينجوري،خواستم با داداشم تست بدم مگه بَده؟
-البته كه نه ولي حالا كه قبول شديم،من شركتو به كي بسپرم بيام براي فيلم؟
كلافم كرده بود ،تكيمو از مبل گرفتم و گفتم-اَااااه!باشه ديگه،ممنون كه تست دادي ولي قرار نشد منت بزاري
-يني چي؟چرا پاچه ميگيري؟حالا انگاري بهت چي گفتم كه بهت برخورده.رواني،اعصابت چيز مرغيه سر داداش بزرگترت خالي نكن
بعد هم از نشيمن رفت بيرون
حالا هي اين دو دقيقه بزرگتر بودنشو ميزنه تو سر من.
بلند شدم رفتم تو آشپزخونه
مهري خانوم(خدمتكارشون)تو آشپزخونه داشت غذا درست ميكرد.
كارشو قطع كرد و گفت-پسرم چيزي ميخاي؟
-يكم گرسنمه
-بشين پشت ميز پسرم تا برات يكم غذا بيارم
-دستت طلا
برام غذا كشيد و اورد،منم مشغول شدم
----------------------------------------
(از زبون سايه)
من كه تا سانيار رو ديدم در رفتم ولي سارا كجا مونده پس؟سانيار كه اومده پس اين دختره ي خُل كجاس؟
رفتم تو اتاق سانيار،رو تختش دراز كشيده بود و با گوشيش ور ميرفت
با اومدنم نگاشو از گوشيش گرفتو بهم نگاه كرد
سانيار-هووم؟
-خبري از سارا نيست،نميدوني كجاس؟
-فهميدي به منم بگو
بعد هم دوباره خيره شد به صفحه گوشيش
از اولشم مثل يه داداش واقعي نبود.
نه غيرتي،نه محبتي،نه عصبانيتي،نه احساس همدردي.هيچ احساسي نسبت به منو سارا نداشت
فقط از لحاظ خوني خواهر و برادر بوديم
از اتاق رفتم بيرون و براي هزارمين بار شمارشو گرفتم كه بوق اول نخورده جواب داد:
با صدايي كه معلوم بود گريه كرده گفت-بله؟
-چيزي شده سارا؟چرا صداتانقدر گرفته ست؟
اينو كه گفتم زد زير گريه
-سااااراااا،اجي چرا گريه ميكني؟
دلشوره ي بدي گرفته بودم
چيزي نگفت ولي همچنان صداي هق هقشو ميشنيدم
-اجي يه چيزي بگو.مردم از نگراني
-سايه حالم خيلي بده
-واسه چيييي؟الان كجايي؟
-بيا به اين ادرسي كه ميگم
--------------------------------------
(از زبون سارا)
تو اتاق هتل رو تخت نشسته بودم
به هيچ وجه نميخاستم برم تو خونه اي كه اون به اصطلاح داداش توش هست
چطور ميتونيت به من همچين درخواستي بده؟هرچند بيشتر شبيه مجبور كردن بود تا درخواست
خداروشكر مامان و بابا شيرازن چون خالم كمرشو عمل كرده رفتن پيشش و احتمالا تا دو سه روز ديگه ميان.تا وقتي كه بيان پا تو اون خونه نميزارم
سايه هم تو راه بود تا بياد اينجا.از داداشم كه هيچ خيري بهم نميرسه حد اقل يه خواهر دارم كه پشتم باشه
اونقدر از حرص پوست لبمو جويدم كه خون اومد .تا رفتم سمت دست شويي در زدن .بيخيال شستن لبم شدمو رفتم درو باز كردم .سايه بود.سلام كردم ولي اون زد زير گريه.وااااا!اين چشه پس؟اوردمش داخل و نشوندمش رو تخت.خودم هم گريم گرفته بود ولي سايه چش بود نميدونم.
-سايه،اجي چي شده؟چرا گريه ميكني؟
-ايشالا خدا نبخشه اونيو كه تو رو به اين حال و روز انداخته.كدوم كثافتي كتكت زده برم از دنيا حذفش كنم؟
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم-كتك؟؟؟
دوباره زد زير گريه و گفت
-لازم نيست انكار كني ،از قيافه ات همه چيز
مشخصه
رفتم جلو اينه ميز توالت.خخخخخخخ.فهميدم چش بود
خون روي لبمو پاك نكرده بودم.ريملم هم ريخته بود،از شانس گندي هم كه داشتم چون پوستم خيلي سفيده وقتي گريه ميكردم عين لبو ميشدم
بهش حق ميدم كه فكر كرده كسي كتكم زده
ميون گريه زدم زير خنده.سايه هم مات و مبهوت به من نگاه ميكرد.احتمالا فكر ميكرد خُل شدم.
ميون خنده براش تعريف كردم كه چرا صورتم اين شكليه
خداييش دقت كرديد خنده ميون گريه چقدر لذت بخشه؟حد اقل براي من
با هم كلي به خنگبازي سايه خنديديم كه يهو سايه جدي شد و گفت:
-تعريف كن
-چيو؟
-اينكه چي شده
يه نفس عميق كشيدمو شروع كردم به تعريف كردن همه چيز البته با سانسور كردن قسمت ماشينه
ولي ايندفعه اصلا گريه نميكردم،كلاً  تا امروز فقط  مامانم گريمو ديده بود كه به لطف سانيار،سايه هم ديد
اهل گريه نبودم،ولي امروز خيلي شوك بهم وارد شده بود كه باعث شد گريه كنم
ولي سايه عين ابر بهار گريه ميكرد.برعكس من ،سايه وقتي گريه ميكرد خيلي خوشگل و مظلوم ميشد
سايه از سي ثانيه بزرگتر بود ولي خيلي نازك نارنجي تر از من بود
زِندِگيـــــYـــــــــ...
ديــــگــGــــــه داريــ حوصـSـلمو سَرْ ميـــ بَريــــ...
كـKـــــاريـ نَكُن پـPـاشَم بيـــــام بــَـ?ـرات!
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی ارغوان ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Nafasssss ، pesarebaad ، |€#@$ ، Mahsaw ، Doory ، mobina4825 ، Nafas sam ، فاطمه 84
#13
به نظرم خیلی خوبه که مینویسی ولی وقتتو توی رمان های عاشقانه نوشتن هدر نده یه موضوع دیگه انتخاب کن
پاسخ
 سپاس شده توسط Mahsaw
#14
مرسي از نظرت ولي من به نوشتن اينجور رمانها از همه ي ژانر هاي ديگه بيشتر علاقه دارم
اگه بشه سعي ميكنم رمانهايي با ژانر هاي ديگه هم بنويسم
زِندِگيـــــYـــــــــ...
ديــــگــGــــــه داريــ حوصـSـلمو سَرْ ميـــ بَريــــ...
كـKـــــاريـ نَكُن پـPـاشَم بيـــــام بــَـ?ـرات!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Nafasssss ، |€#@$ ، Mahsaw
#15
(15-03-2018، 21:08)Taesaa نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مرسي از نظرت ولي من به نوشتن اينجور رمانها از همه ي ژانر هاي ديگه بيشتر علاقه دارم
اگه بشه سعي ميكنم رمانهايي با ژانر هاي ديگه هم بنويسم

تهسا جون رمانهای عاشقانه ی دیگه ای هم نوشته دس به قلمه خوبی داره به نظر من هم رمان عاشقانه خیلی بهتره والبته کلکلی بیشتر بهش میخوره تا رمان هایی با ژانر های دیگه

(15-03-2018، 21:08)Taesaa نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مرسي از نظرت ولي من به نوشتن اينجور رمانها از همه ي ژانر هاي ديگه بيشتر علاقه دارم
اگه بشه سعي ميكنم رمانهايي با ژانر هاي ديگه هم بنويسم

تهسا جون رمانهای عاشقانه ی دیگه ای هم نوشته دس به قلمه خوبی داره به نظر من هم رمان عاشقانه خیلی بهتره والبته کلکلی بیشتر بهش میخوره تا رمان هایی با ژانر های دیگه
پاسخ
 سپاس شده توسط Taesaa ، Mahsaw
#16
(15-03-2018، 21:25)یاسی ارغوان نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(15-03-2018، 21:08)Taesaa نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مرسي از نظرت ولي من به نوشتن اينجور رمانها از همه ي ژانر هاي ديگه بيشتر علاقه دارم
اگه بشه سعي ميكنم رمانهايي با ژانر هاي ديگه هم بنويسم

تهسا جون رمانهای عاشقانه ی دیگه ای هم نوشته دس به قلمه خوبی داره به نظر من هم رمان عاشقانه خیلی بهتره والبته کلکلی بیشتر بهش میخوره تا رمان هایی با ژانر های دیگه


(15-03-2018، 21:08)Taesaa نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مرسي از نظرت ولي من به نوشتن اينجور رمانها از همه ي ژانر هاي ديگه بيشتر علاقه دارم
اگه بشه سعي ميكنم رمانهايي با ژانر هاي ديگه هم بنويسم

تهسا جون رمانهای عاشقانه ی دیگه ای هم نوشته دس به قلمه خوبی داره به نظر من هم رمان عاشقانه خیلی بهتره والبته کلکلی بیشتر بهش میخوره تا رمان هایی با ژانر های دیگه
Heart

مررررررسييييييي عشششقممم بابت حمايتت.راستي جلسه قبل نيومدي زبان نديدمت.پيشاپيش عيدت مبارك اجي

وقتي كه حرفام تموم شد.سايه با يه لبخند نگام مي كرد
با تعجب نگاش كردمو گفتم:اين ماجرا خنده داره؟
-شبيه رمانهاي عشقولانه س
-زهررررررر ماااااررررر.اين بيشتر شبيه يه تراژدي دردناكه تا رمان عاشقونه
زد زير خنده گفت:اصن از كجا ميدوني؟شايد نيمه گمشدت همين آرمان باشه
-بميييييير سااايههه.نيمه گمشده چه كوفتيه ديگه؟
ماجرا رو احساسي نكن.من كه اصن به اين چرت و پرتا اعتقاد ندارم.عشقي هم وجود نداره.ادم بايد كسيو پيدا كنه كه بتونه باهاش بسازه ،همين.
-انقدر احمق نباش.ادم بايد با كسي ازدواج كنه كه عاشقشه
-عشق كيلو چنده؟عشق مال اون رمان هاييه كه تو ميخوني.تو دنياي واقعي عشق وجود نداره اگه هم وجود داشته باشه تهش به بدبختي ختم ميشه
-اَااااهههههه !ول كن بابا.بيا اين بحث رو همينجا تموم كنيم.راستي،الان ميخاي چيكار كني؟پيشنهادشو قبول ميكني؟
-نميدونم.اگه قبول نكنم بايد قيد ارزو هامو بزنم ولي اگه قبول كنم هم مجبورم مثل به دختر هرزه باشم.واقعا نميدونم.نميخام هم بهش فكر كنم
-مياي بريم خونه؟
-امكاااااااااان نداااااااااارررههه
-باشه بابا!چرا ميزني؟؟پس من ديگه برم
-اوكي باي
سايه كه رفت دوباره رفتم تو فكر و رو تخت دراز كشيدم
بايد چيكار كنم خدايا؟
اصن سانيار هدفش از اين كار چيه؟
آرمان فقط به همين قصد تست بازيگري داده؟
چرا براي اين كار منو انتخاب كردن؟
آراد چه نقشي تو اين قضيه داره كه تست داد؟
اين سوالا پشت سر هم رو مغزم رژه ميرفتن
با تصميمي كه بايد بگيرم كل زندگيم تغيير ميكنه
هوووووووووووف!واقعا خيلي گيج شدم.
تو همين فكرا بودم كه پلكام سنگين شدن...
.......................................................
با صداي موبايلم بيدار شدم
شِت به اين زندگي.سانيار بود.شنيده بودم روزي رو كه با صداي يه ادم مزخرف شروع كني تا اخرش مزخرف ميمونه!
جوابشو ندادم و رفتم سمت دستشويي
وقتي اومدم بيرون گوشيم دوباره داشت زنگ ميخورد
بدون اينكه به صفحش نگاه كنم جواب دادم:
-هوووم؟چي ميخاي باز؟
-سلام خانوم رادمهر.منشي اقاي محبي هستم
محكم با كف دستم كوبيدم به پيشونيم.خاك تو سرم .باز سوتي دادم.اونم جلوي كي؟؟اون دختره ي جلف از دماغ فيل افتاده
گفتم-بله،عذر ميخام با يكي اشتباهتون گرفته بودم
-خواهش ميكنم،خواستم بهتون خبر بدم كه امروز بايد ساعت پنج بعد از ظهر اينجا باشيد
-امممم...به چه دليل؟(يني لفظ قلمم تو حلقتون)
-فكر ميكنم يادتون رفته كه براي بازيگري تست داديد
-كاملا به خاطر دارم(خخخخ)منو خواهرم سر ساعت پنج اونجاييم.خدانگدااار
بعد هم سريع قطع كردم.واااااااا!!!من چرا اونجوري حرف زدم؟وللش
يه زنگ به سايه زدم كه باهاش هماهنگ كنم...
------------------------------------------
از زبون آرمان
ساعت پنج دقيقه به پنج اونجا بودم.بايد قبلش با سارا حرف ميزدم
سارا با خواهرش رو مبل كنار در اتاق محبي نشسته بودن.تا وارد شدم،اون منشي پلاستيكيه با يه عشوه ي غليظيييي از جاش بلند شد و گفت:
-سلاام اقاي تهرانيي
عووووووق!اين ديگه چه مدل حرف زدنه؟چنان به هر كلمه اي كه ميگفت كش ميداد كه ميخواستم بالا بيارم
به تكون دادن سرم در جوابش اكتفا كردمو رفتم سمت سارا تا جوابشو بپرسم
رفتم دقيييقا رو به روش وايسادم ولي انگار نه انگار كه وجود داشتم.حتي نگاهمم نميكرد.سرش پايين بود و داشت با ناخن هاش ور ميرفت
گفتم-خانوومِ..رادمهر
جواب نداد...
-خانوم رادمهر با شمام
دوباره جواب نداد...
-سارا خانوم
بازم جواب نداد...كلافه شدم...گفتم:
-سارااااا
يهو از جاش بلند شد.قدش تقريبا تا شونه ي من بود
با عصبانيت گفت:
-هووووووووي.اقاي نا محترم .دفعه ديگه منو به اسم كوچيكم صدا كني چشماي زشتتو از حدقه در ميارم.
مجبور بودم باهاش خوب رفتار كنم تا راضي شه باهامون همكاري كنه.
-باشه،قبول ميكنيد باهامون همكاري كنيد؟(دوم شخص جمممع!)
اينو كه گفتم عصبانيتش جاشو به ناراحتي داد
دوباره نشست سر جاش و زير لب گفت:
-اره
زِندِگيـــــYـــــــــ...
ديــــگــGــــــه داريــ حوصـSـلمو سَرْ ميـــ بَريــــ...
كـKـــــاريـ نَكُن پـPـاشَم بيـــــام بــَـ?ـرات!
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی ارغوان ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، |€#@$ ، Mahsaw ، mobina4825 ، Nafas sam ، فاطمه 84
آگهی
#17
(16-03-2018، 10:09)Taesaa نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(15-03-2018، 21:25)یاسی ارغوان نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(15-03-2018، 21:08)Taesaa نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مرسي از نظرت ولي من به نوشتن اينجور رمانها از همه ي ژانر هاي ديگه بيشتر علاقه دارم
اگه بشه سعي ميكنم رمانهايي با ژانر هاي ديگه هم بنويسم

تهسا جون رمانهای عاشقانه ی دیگه ای هم نوشته دس به قلمه خوبی داره به نظر من هم رمان عاشقانه خیلی بهتره والبته کلکلی بیشتر بهش میخوره تا رمان هایی با ژانر های دیگه



(15-03-2018، 21:08)Taesaa نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مرسي از نظرت ولي من به نوشتن اينجور رمانها از همه ي ژانر هاي ديگه بيشتر علاقه دارم
اگه بشه سعي ميكنم رمانهايي با ژانر هاي ديگه هم بنويسم

تهسا جون رمانهای عاشقانه ی دیگه ای هم نوشته دس به قلمه خوبی داره به نظر من هم رمان عاشقانه خیلی بهتره والبته کلکلی بیشتر بهش میخوره تا رمان هایی با ژانر های دیگه
Heart

مررررررسييييييي عشششقممم بابت حمايتت.راستي جلسه قبل نيومدي زبان نديدمت.پيشاپيش عيدت مبارك اجي
سلام حسش نبود بیام عید تو ام مبارک عجقم

وقتي كه حرفام تموم شد.سايه با يه لبخند نگام  مي كرد
با تعجب نگاش كردمو گفتم:اين ماجرا خنده داره؟
-شبيه رمانهاي عشقولانه س
-زهررررررر ماااااررررر.اين بيشتر شبيه يه تراژدي دردناكه تا رمان عاشقونه
زد زير خنده گفت:اصن از كجا ميدوني؟شايد نيمه گمشدت همين آرمان باشه
-بميييييير سااايههه.نيمه گمشده چه كوفتيه ديگه؟
ماجرا رو احساسي نكن.من كه اصن به اين چرت و پرتا اعتقاد ندارم.عشقي هم وجود نداره.ادم بايد كسيو پيدا كنه كه بتونه باهاش بسازه ،همين.
-انقدر احمق نباش.ادم بايد با كسي ازدواج كنه كه عاشقشه
-عشق كيلو چنده؟عشق مال اون رمان هاييه كه تو ميخوني.تو دنياي واقعي عشق وجود نداره اگه هم وجود داشته باشه تهش به بدبختي ختم ميشه
-اَااااهههههه !ول كن بابا.بيا اين بحث رو همينجا تموم كنيم.راستي،الان ميخاي چيكار كني؟پيشنهادشو قبول ميكني؟
-نميدونم.اگه قبول نكنم بايد قيد ارزو هامو بزنم ولي اگه قبول كنم هم مجبورم مثل به دختر هرزه باشم.واقعا نميدونم.نميخام هم بهش فكر كنم
-مياي بريم خونه؟
-امكاااااااااان نداااااااااارررههه
-باشه بابا!چرا ميزني؟؟پس من ديگه برم
-اوكي باي
سايه كه رفت دوباره رفتم تو فكر و رو تخت دراز كشيدم
بايد چيكار كنم خدايا؟
اصن سانيار هدفش از اين كار چيه؟
آرمان فقط به همين قصد تست بازيگري داده؟
چرا براي اين كار منو انتخاب كردن؟
آراد چه نقشي تو اين قضيه داره كه تست داد؟
اين سوالا پشت سر هم رو مغزم رژه ميرفتن
با تصميمي كه بايد بگيرم كل زندگيم تغيير ميكنه
هوووووووووووف!واقعا خيلي گيج شدم.
تو همين فكرا بودم كه پلكام  سنگين شدن...
.......................................................
با صداي موبايلم بيدار شدم
شِت به اين زندگي.سانيار بود.شنيده بودم روزي رو كه با صداي يه ادم مزخرف شروع كني تا اخرش مزخرف ميمونه!
جوابشو ندادم و رفتم سمت دستشويي
وقتي اومدم بيرون گوشيم دوباره داشت زنگ ميخورد
بدون اينكه به صفحش نگاه كنم جواب دادم:
-هوووم؟چي ميخاي باز؟
-سلام خانوم رادمهر.منشي اقاي محبي هستم
محكم با كف دستم كوبيدم به پيشونيم.خاك تو سرم .باز سوتي دادم.اونم جلوي كي؟؟اون دختره ي  جلف از دماغ فيل افتاده
گفتم-بله،عذر ميخام با يكي اشتباهتون گرفته بودم
-خواهش ميكنم،خواستم بهتون خبر بدم كه امروز بايد ساعت  پنج بعد از ظهر اينجا باشيد
-امممم...به چه دليل؟(يني لفظ قلمم تو حلقتون)
-فكر ميكنم يادتون رفته كه براي بازيگري تست داديد
-كاملا به خاطر دارم(خخخخ)منو خواهرم سر ساعت پنج اونجاييم.خدانگدااار
بعد هم سريع قطع كردم.واااااااا!!!من چرا اونجوري حرف زدم؟وللش
يه زنگ به سايه زدم كه باهاش هماهنگ كنم...
------------------------------------------
از زبون آرمان
ساعت پنج دقيقه به پنج اونجا بودم.بايد قبلش با سارا حرف ميزدم
سارا با خواهرش رو مبل كنار در اتاق محبي نشسته بودن.تا وارد شدم،اون منشي پلاستيكيه با يه عشوه ي غليظيييي از جاش بلند شد و گفت:
-سلاام اقاي تهرانيي
عووووووق!اين ديگه چه مدل حرف زدنه؟چنان به هر كلمه اي كه ميگفت كش ميداد كه ميخواستم بالا بيارم
به تكون دادن سرم در جوابش اكتفا كردمو رفتم سمت سارا تا جوابشو بپرسم
رفتم دقيييقا رو به روش وايسادم ولي انگار نه انگار كه وجود داشتم.حتي نگاهمم نميكرد.سرش پايين بود و داشت با ناخن هاش ور ميرفت
گفتم-خانوومِ..رادمهر
جواب نداد...
-خانوم رادمهر با شمام
دوباره جواب نداد...
-سارا خانوم
بازم جواب نداد...كلافه شدم...گفتم:
-سارااااا
يهو از جاش بلند شد.قدش تقريبا تا شونه ي من بود
با عصبانيت گفت:
-هووووووووي.اقاي نا محترم .دفعه ديگه منو به اسم كوچيكم صدا كني چشماي زشتتو از حدقه در ميارم.
مجبور بودم باهاش خوب رفتار كنم تا راضي شه باهامون همكاري كنه.
-باشه،قبول ميكنيد باهامون همكاري كنيد؟(دوم شخص جمممع!)
اينو كه گفتم عصبانيتش جاشو به ناراحتي داد
دوباره نشست سر جاش و زير لب گفت:
-اره

ادامه بده : Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Mahsaw
#18
خيلي جدي وخشك گفتم :
-كارمون كه با محبي تموم شد ميريم تا نقشه رو برات توضيح بدم
منتظر جوابش نشدم و رفتم تو اتاق محبي
چند لحظه بعد هم سارا و سايه و اراد اومدن
محبي بعد از سلام و احوالپرسي شروع كرد به صحبت:
-خب خب خانومها و اقايون محترم ...همونطور كه ميدونيد قراره يه فيلمي رو بازي كنيد كه كه كارگردانش منم...هر چهارتاي شما نقش اصلي هستيد....ميخوام جوري بازي كنيد كه مردم اهميت ندن كه شما بازيگراي معروفي نيستيد ...ميخوام خودم شماهارو معروف كنم و به سينماي ايران معرفي كنم...لازم به ذكره كه من هر چهاتاي شمارو تمام وقت لازم دارم...يعني هر وقت كه لازمتون داشتم بايد در دسترس باشيد...دستمزد پايه ي هر كدومتون ده ميليونه...
اراد گفت:اقاي محبي به نظرتون ده ميليون كم نيست؟شما ميگيد بايد تمام وقت در خدمتتون باشيم ..با ده ميليون؟؟؟
محبي-گفتم كه قيمت پايه ده ميليونه...در ضمن يادتون نره كه شما خيلي مبتدي هستيد....
-----------------------------------------
(از زبون سارا)
هيچي از حرفاي محبي نميفهميدم...فقط الكي با سرم تاييد ميكردم...شايد من موضوعو دارم بزرگش ميكنم..ولي واقعا نميتونم نقش دوست دختر كسي رو بازي كنم...سخته برام...حس ميكنم يه دختر هرزم...ولي بازيگري رويامه..بخاطرش هركاري ميكنم..عين يه مرده ي متحرك يه قرارداد رو امضا كردم .بدون اينكه بدونم چي بالاش نوشته و رفتم بيرون..با ارمان سوار ماشينش شديم...نميخواستم بخاطره اين موضوع خودمو ببازم .بايد همون ساراي ديوونه ي هميشگي ميشدم...سعي كردم شاد باشم و به اينكه قراره چيكار كنم فكر نكنم..
نميخاستم احمق جلوه كنم..بايد شاد و سرحال ميبودم...مثل هميشه...ارمان جلوي يه رستوران پارك كرد..رفتيم داخل..سانيار هم اونجا بود..هه،حتي نميخام نگاهش كنم.اين عوضي واقعا داداشمه؟
رفتيم پيشش...به ارمان دست داد و به خيال اينكه بخشيدمش دستشو اورد جلو تا با منم دست بده.منم خيلي شييك يه نگاه هم بهش نكردمو نشستم رو صندلي...اخيييي،ضايع شد.خخخخخ
شروع كرد به توضيح دادن نقشه.موضوع خيلي احمقانه تر از چيزي بود كه فكر ميكردم.از قرار معلوم سانيار يه دختريو دوست داره به اسم نفس.اون دختره خيلي اويزون ارمانه و ارمان هم نميخادش.منم بايد نقش دوست دختر ارمان رو بازي كنم تا نفس ول كن ارمان شه و سانيار هم تو اين موقعيت خودشو با نفس نزديك كنه.واقعا همين؟
منو بگو چقدر ترسيده بودم .چقدر اين پسرا خنگن
واقعا سانيار بخاطر يه دختر ،خواهر خودشو فروخت؟احمقانه اس.حقشونه بزنم با ديوار يكيشون كنم.عين پت و مت!
چيز خاصي نگفتم فقط يه باشه گفتمو از سرجام بلند شدمو رفتم.
-----------------------------------------
زِندِگيـــــYـــــــــ...
ديــــگــGــــــه داريــ حوصـSـلمو سَرْ ميـــ بَريــــ...
كـKـــــاريـ نَكُن پـPـاشَم بيـــــام بــَـ?ـرات!
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی ارغوان ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Nafasssss ، pesarebaad ، |€#@$ ، Mahsaw ، Doory ، mobina4825 ، Nafas sam ، فاطمه 84
#19
رفتم خونه.گور باباي سانيار.من چرا بخاطر اون نبايد برم خونه؟خيلي وقت بود دلارام و ترانه و آريسا رو نديده بودم.زنگ زدم به دلارام:
با صداي خواب الود جواب داد-هوووم؟چي ميخاي؟
با جيغ گفتم-زههررررررر ماااااااااار و چي ميخاي
بعد از دو ماااااااه ببهههتتت زرزنگ زدممم ميييگيي چييي ميخااااي
-ببند سارا!باز شروع كردي به جيغ جيغ كردن؟
-اصن مگه تو خرس قطبي اي چيزي هستي كه تا الان خوابي؟
-يجوووري ميگيي تا الان انگار ساعت چنده!تاااازه سه ظهره!!!
-خااك تو سرت!ميگي تااااازه؟مگه به خواب ابدي فرو رفتي انشا ا...؟
-زبونتو گاز بگير.من تا حلواتو بين خانوادت پخش نكنم نميميرم!
-ديگه خفه شو!حاضر شو ،با اريسا و ترانه هم هماهنگ كن،بيايد اينجا
-برو بمييير!منو بُكُشي هم نميام اونجا.دفعه ي اخرو يادت نيست؟
-اَه اَه!چقدر لوسي.فقط اب ريختم رو سرت.تقصير خودت بود!تو كه ميدوني من قلقلكيم مرض داري قلقلكم ميدي؟برو خداروشكر كن فقط يه پارچ اب دم دستم بود.تو اون لحظه هر كار ديگه اي هم ميتونستم انجام بدم!
-بسه ديگه مخمو خوردي.ساعت چهار و نيم اونجاييم
-اوكي ديگه بمير ،بااي!
بعد هم بدون اينكه منتظر خدافظي باشم قطع كردم
يااااخدددااااا!الان اين اتاقو چجوري تميز كنم؟
انگاري بمب توش تركيده!
خب خب خب!اول از چيپسو پوست تخمه هاي كف اتاق شروع كنم!اه اه اه!چرا تا حالا بهشون دقت نكرده بودم؟؟؟؟......وووويييي !اين جوراب بچه گيامه فكر كنم!چه بوي مزخرفي ميده!ايييييش!سوسك تو اتاق من چيكار ميكنه؟......اَاااااااااااه!اين دستمال كثيفا مال كِيه؟اها مال اونموقع كه گريه ميكردم.
اخه لامصب با دستمال اشك پاك نميكنم كههه!.....
/////////////////////\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\
١ساعت بعد...
خداااااااااااايااااااا!اين اتاق منه؟خواب ميبينم عايا؟رفتم يه دوش بگيرم،بو سگ مُرده ميدادم از بس كار كرده بودم.تو حموم بودم كه ايفون زدن.به خيال اينكه دختران يه حوله پيچيدم دور خودم و رفتم درو باز كردم.شِشششششتتتتتتت!سانيار و ارمان بودن.
اون لحظه دلم ميخواست اب شم برم تو زمين .اخه يكي نيست بگه اخه دختره ي احمق!چرا از ايفون نگاه نميكني ببيني كيه؟چند لحظه همونطوري شوك زده بهم نگاه ميكردم كه يهو به خودم اومدم و يه سلام سَرسري كردمو سريع رفتم طبقه ي بالا تو اتاقم.
وااي خدايا ابروم رفت.اين حوله ي لعنتي منم كه از بالاي سينمو تا نصف بالاي زانومو كاوِر ميكنه فقط!واااايييي خااك تو سرررم! ديگه چجوري تو روشون نگاه كنم؟؟
تو اينه نگاه كردم،براي اولين بار تو زندگيم از خجالت سرخ شده بودم!سريع لباسامو عوض كردمو موهامو كه تا وسط كمرم ميرسيد سشوار كشيدم و تو اتاق موندم تا دخترا بيان.اين سايه خره هم خونه عمّم بود.رفته بود پيش دختر عمم كه اسمش رانياست
رانيا و سايه خيلي باهم جورن.ولي من بيشتر با داداش هستي،يعني رايان دوستم.البته باهم مثل خواهر و برادريم.از بچگي باهم بزرگ شديم.رايان ٢٦سالش بود و از رانيا ٢ سال بزرگ تر بود
منو سايه همسن رانيا بوديم.در اصل رانيا ٦ماه از منو سايه بزرگتر بود
تو همين فكرا بودم كه در با صداي وحشتناكي باز شد.اگه قبلنا بود ميترسيدم ولي ديگه برام عادي شده .مسلماً كار كسي نيست جز دلارام.از بس وحشيه اين دختر با لگد درو باز ميكنه.
شبيه اين زنه كه تو بيمارستان دمترارو پِيج ميكنه گفتم-دينگ،دينگ،ينگ...تارزان وارد ميشود
از همون دم در اتاق با يه پَرِش خودشو انداخت رو منه بدبخت كه رو تخت نشسته بودم و شروع كرد به تُف مالي كردن صورت نازنينم
من-اَه اَه!دختره ي لجن لِه شدم برو اونو.تازه رفته بودم حموم ،گند زدي به قيافه خوشگلم،حالا من به درك !داداشمو و دوستش ميبيننت ابروت مثله من ميره.گمشو اونور گوريل بي ريخت.نه به اون حرف زدنت پشت تلفن نه به الان!برو اونطرف
بعد از يه ربع كشيد كنار و من تازه تونستم اريسا و ترانه و سانيار و ارمان كه داشتن هِر هِر به ما ميخنديدن ببينم.
بلند گفتم -زههررر ماار.به چي ميخندين؟
بعد رو كردم سمت دلارام و گفتم-بفرما!اريسا و ترانه عادت دارن ولي حالا كه پايه خنده س دوتا پسر شدي حالت جا اومد؟
بيخيال گفت-برو بابا تو هم!من اينم!ميخاي بپذير ميخاي هم نپذير!
زِندِگيـــــYـــــــــ...
ديــــگــGــــــه داريــ حوصـSـلمو سَرْ ميـــ بَريــــ...
كـKـــــاريـ نَكُن پـPـاشَم بيـــــام بــَـ?ـرات!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، یاسی ارغوان ، Nafasssss ، |€#@$ ، Mahsaw ، mobina4825 ، Nafas sam ، فاطمه 84
#20
تازه يادم افتاد كه اين دوتا پسر احمق با اجازه كي تو اتاق منن؟!سريع بيرونشون كردمو درو هم قفل كردم كه به سرشون نزنه دوباره بيان داخل
اريسا-خب،چه مرگته باز كه مارو كشوندي اينجا
من-هيچي،همينطوري گفتم بيايد ببينمتون
ترانه-اره ارواح شكمت.اگه من تورو ميشناسم،تو يه مشكلي داري .حالا مشكلت چيه
يه نفس عميييق كشيدمو گفتم-اين پسره بود كنار سانيار...
دلارام-اها،اون خوشتيپه.
من-نخير،همون گولاخه.اصن حالا هرچي.......
دوباره يه نفس عميق كشيدمو ادامه دادم-قراره نقش دوست دخترشو بازي كنم.
هر سه تا باهم-چيييييييييييي
كل ماجرا رو براشون تعريف كردم..
اريسا-اونوقت توئه احمق هم قبول كردي؟
دلارام جاي من جواب داد-مگه تو سارا رو نميشناسي؟يادت نيس تو دوران راهنمايي چقدر سر اين كلمه بازيگري غيرت داشت؟تاميگفتيم بازيگري فلانه شروع ميكرد به جيغ و داد.اونوقت فكر كردي به اين سادگيا ازش ميگذره؟امكان نداره
ترانه ادامه داد-تازشم،مگه چه عيبي داره؟پسر به اين جيگري!ملت ارزوشونه همچين پسري نگاشون كنه!اصن شايد عين اين رمانها اخرش عاشق هم بشن؟!
بالشه جرو تختو پرت كردم سمتش كه قشششنگ خورد تو دماغش و صداي آخش درومد
اريسا گفت-خوش به حالت!حد اقل اين دختر ترشيده ها وقتي تورو با يه همچين پسري ببينن چشاااشون در مياد.من بدبخت كه تا دوتا خاستگار گيرم اومد،خل بازياي دلي(دلارام)رو ديدن فكر كردن منم مثل اين وحشيم،پريدن!
دلارام كه رو كاناپه كنار اريسا بود محكم زد پس كلّش و گفت-وحشي خودتي نكبت!من فقط يه ذره شيطونم!همين!
منو اريسا و ترانه با هم گفتيم-همييييين؟
بعد من ادامه دادم-يادت نيس تو دانشگاه يه پسره تو جزوه اي كه بهش قرض دادي شماره نوشته بود بعد تو چه بلايي سرش اوردي؟
ترانه-بدبخت از اون روز ديگه دانشگاه نيومد.
دلارام-مگه چيكار كردم؟فقط يكم جيغ و داد كردم،تو كلاس جلو استاد ضايعش كردم،اشغالاي سطل زباله رو ريختم تو كيفش و چسب يك دو سه ريختم رو صندليش!همين.
اريسا-خدا شفات بده !يكي ازت خاستگاري كنه چيكار ميكني؟!
ترانه-امكان نداره كسي از اين ديوونه خاستگاري كنه مگه اينكه خودش ديوونه تر از اين باشه!
من-گرسنمه!بريم پايين يه چيزي بخوريم
رفتيم تو اشپزخونه،سانيار و ارمان نبودن.لابد رفتن بيرون.چندتا چيپس و پفك از تو كابينت در اوردم و برگشتيم تو اتاق.
زِندِگيـــــYـــــــــ...
ديــــگــGــــــه داريــ حوصـSـلمو سَرْ ميـــ بَريــــ...
كـKـــــاريـ نَكُن پـPـاشَم بيـــــام بــَـ?ـرات!
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی ارغوان ، Nafasssss ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، pesarebaad ، |€#@$ ، Mahsaw ، Doory ، mobina4825 ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان