امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 3.57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم!

#41
قشنگه ولی قشنگ ترش اینه که ادامشو زود تر بزاری
پاسخ
 سپاس شده توسط *Parvaneh*
آگهی
#42
داد زدم-چرااا اشپززخووونه رو بهه اييين روزز در ااااوررردديييد؟؟؟؟؟؟
آريسا با تته پته گفت-به خ خدا...تق تقصير من...نبود...دلا دلارام خوا خواست غذا درست..كنه..
از يه طرفي خندم گرفته بود از يه طرف هم عصباني بودم.عين بچه كوچولو ها سرشونو انداخته بودن پايين و لام تا كام حرف نميزدن.درسته خيلي به هم نزديكيمو با هم ميخنديم ولي عين خر ازم حساب ميبرن!كافيه يه داد بزنم،لكنت ميگيرن!!
اروم اروم با قيافه عصباني رفتم سمتشون ،درست تو پنج ميلي متريشون كه بودم دلارام با حالت گريه مانند و صداي بچگونه گفت-تورو خدا منو نخووور...!!!!
يهو زدم زير خنده!!!!دلمو گرفته بودمو ميخنديدم..نزديك بود از خنده پخش در و ديوار شم !!
دلارام با چشاي گرد شده گفت-سارااا!خل شدي؟؟!!چرا اينجوري قهقه ميزني؟خداياا!اينم از دست رفت!!!اريسا ترانه!چيكار كنيم؟؟مامانش بفهمه دخترش رواني شده دق ميكنه!
يهو جدي شدمو گفتم-زبونتو گاز بگير!!
خلااااصه!شروع كريم تميز كردن اشپزخونه.
ترانه ماكاروني تو قبلمه كه الان بيشتر شبيه كربن بود تا ماكاروني رو ريخت دور و ظرفاشو شست.منو دلي و اريسا هم ات و اشغالاي كف اشپزخونه رو جمع كرديم.
بعد از نيم ساعت ولو شديم رو مبل.
اريسا-مردم از گرسنگي
ترانه-ساررااااا!يه چيزي درست كن بخوريم.
يه نگاه به ساعت كردم كه ديدم ساعت دو و نيمه!!!
من-ساعت دو و نيمه!پاشيد بريم رستوراني جايي.الان كه نه وقت ميشه غذا درست كرد نه حوصلشو داريم
همه موافقت كردنو حاضر شديم.بدم ميومد بخوام از رستوران يا فست فودي غذا سفارش بدم.دوست داشتم تو خود رستوران غذا بخورم.
تا خواستيم پامونو از در خونه بزاريم بيرون سايه اومد.
هنوز از دستم دلخور بود ولي نشون نميداد.سايه با ترانه و دلي و اريسا صميمي بود ولي من بيشتر باهاشون رفت و امد داشتم.بعد از كلي خوش و بش كردن سايه با بروبچ،از سايه پرسيدم-ناهار خوردي؟
سايه-نه،رفته بودم باشگاه.
ترانه به مسخره گفت-خوب كاري كردي!اون چربي هاي لامصبو اب كن ديگه!عين بشكه اي بخدااا!!
سايه يه نگاه به هيكل ظريفش كرد و با انگشتش به خودش اشاره كرد و با ترديد گفت-من؟؟؟
ترانه-احمق !هيكلت شبيه خلال دندونه!ميتونم بپرسم چرا ميري باشگاه؟؟
-تفريحي ميرم
-تفريحي تفريحي اين چهارتا استخونتو هم اب كن!دو روز ديگه بري فقط لباسات برميگرده خونه!حالا هم راه بيوفت داريم ميريم رستوران
سايه چرخيد سمت در و پنج تايي رفتيم سوار ماشين شديمو دِ برو كه رفتيم...
-------------------------------------------
اين ديگه اينجا چيكار ميكنه؟؟؟تا منو ديد با اون لبخند هيزش از سر ميزش بلند شد و اومد طرفم.اول به سايه و دوستام كه ميشناختشون يه سلام معمولي كرد بعد روشو كرد سمت من و گفت-سلام خانومي!تو اين چند وقت كه من نبودم خوش گذشت؟
ارتان كثيف!اصن چجوري روش ميشه بياد نزديكم؟
خواستم از ته دلم داد بزنم 'اره خيليييي!اصن چرا برگشتي؟برو گمشو تو همون خراب شده كه منم از وجود نحست در امان باشم' ولي فقط با يه پوزخند گفتم-مثل هميشه بود برام.مثل هرسال گذشت.البته يه فرق با هرسال داشت اونم به لطف...
خواستم ادامشو بگم كه با كمال تعجب ارمان رو از پشت سر ارتان ديدم كه داره مياد طرفم.واي خدايا شكرت!درست به موقع!
اومد و به منو سايه و دوستام سلام كرد بعد يه نگاه به ارتان انداخت و به من گفت-معرفي نميكني؟
فكر كنم خودش بو برده بود كه اين ارتانه چون باهام خودموني صحبت ميكرد.بايه لبخند مليح گفتم-ارتان يكي از هم دانشگاهي هاي قديميه(بعد رو كردم به ارتان)و گفتم-اينم نامزدم ارمان،هموني كه باعث شده امسال برام با هرسال متفاوت بشه.
تو ذهنم تصور ميكردم كه يه هفت تير گذاشتم رو پيشوني ارتان و حالا ماشه رو كشيدم!!
لبخند ارتان رو لبش ماسيد!!!ارمان هم دست منو گرفت و با لبخند به ارتان گفت-خوشبختم!بيايد همراه با هم يه غذايي بخوريم.
ارتان با همون لبخند خشك شده رو لبش گفت-منم همينطور.راستش من غذامو خوردم الانم ديرم شده بايد برم.ميبينمتون.
بعد از اينكه رفت،ارمان ازمون پرسيد غذا خورديم يا نه كه گفتيم نه.من مونده بودم وقتي نميدونه كه غذاخورديم يا نه چرا الكي ارتان رو دعوت ميكنه؟!
همون لحظه اراد هم اومد.آريسا و ترانه و دلارامو به آراد معرفي كردم و به توافق رسيديم كه همه با هم سر يه ميز غذا بخوريم.
غذامونو كه سفارش داديم آراد پرسيد-يه سوالي ذهنمو مشغول كرده!شما خانوما چرا ساعت سه و نيم دارين ناهار ميخورين
سايه لقمه اي كه توي دهنش بود رو قورت داد و گفت-به همون دليل كه شما اقايون دارين اين ساعت ناهار ميخورين
آراد-منو آرمان تو شركت سرمون شلوغ بود
سايه-منو دخترا هم سرمون شلوغ بود
آرمان تك خنده اي كرد و دستشو زد زير چونشو گفت-اِه؟؟به چه كاري مشغوليد انشا...؟؟!!
منم مثل خودش دستمو زدم زير چونمو گفتم-يادم نمياد قرار گذاشته باشم كه چيزاي كه بهت مربوط نيست رو برات توضيح بدم!
آرمان خواست يه چيز ديگه بگه كه آريسا با شدت گفت-آتش بس!!!كافيه بابا!بزاريد غذامونو با ارامش بخوريم....

ببخشيد كه طول كشيد
سپاس و نظر فراموش نشه
زِندِگيـــــYـــــــــ...
ديــــگــGــــــه داريــ حوصـSـلمو سَرْ ميـــ بَريــــ...
كـKـــــاريـ نَكُن پـPـاشَم بيـــــام بــَـ?ـرات!
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی ارغوان ، |€#@$ ، pesarebaad ، *Parvaneh* ، Mahsaw ، #lonely girl# ، mahsa1976 ، Doory ، mobina4825 ، Nafas sam ، فاطمه 84
#43
سلام تهساHeart
جون چند وقتنبودم رمانت داره به جاهای باحالهش میرسه .موفق باشی دوست عزیزم
پاسخ
 سپاس شده توسط Taesaa ، #lonely girl# ، Sh17.80
#44
عااااالیییه لطفا سریع ادامشو بزار.منتظرم...
پاسخ
 سپاس شده توسط Taesaa
#45
چرا ادامشو نمی گذاری؟؟؟؟؟؟؟؟HuhHuhHuh
پاسخ
#46
خیلی ممنون از رمان زیبات فقط اگه میشه یکم زود زود ادامه اش رو بگذار.
تشکر
پاسخ
آگهی
#47
همينطوري داشتيم تو آرامش غذامونو كوفت...نه نه ببخشيد،ميل ميكرديم كه آرمان پرسيد-ديالوگاتونو حفظ كرديد؟
يهو غذا پريد تو گلوم.شروع كردم به سرفه كردن تا بلاخره آرمان يه نوشابه باز كردو داد بهم.تا يكم ازش خوردم پريد تو گلومو سرفه ام بهتر كه هيچ بدتر شد!!!
دلم ميخواست هرچي فحش بلدم رديف كنم و نثار جد و اباد محترمش كنم!!!
اخه ادم با فهم و شعور!ادم وسط غذا از اين حرفا ميزنه؟؟؟؟؟
حالا از شانس منه بدبخت،ارمان اومد بزنه پشت كمرم كه سرفه ام بند بياد،زد كل كمرمو كبود كرد!!!مطمئنا جاي انگشتاي نازنينش الان رو كمرم مونده!!بلاخره سُرفم بند اومد كه ارمان پرسيد-چي شد يهو؟؟؟اگه ميدونستم با يه سوال كوچيك جان به جان افرين تسليم ميكني،نميپرسيدم!!!
بچه پر رو رو نگاه توروخدا!زد از سه جهت نابودم كرد اونوقت ببين چي ميگه.حقشه بزنم با ميز يكيش كنمااااا!!!
اراد گفت-ولي دور از شوخي ديالوگاتونو سريع حفظ كنين.يه كاري رو شروع كرديم پس بايد تا اخرش خوب پيش بريم...
__________________________________
وقتي برگشتيم خونه سريع لباسامونو عوض كرديمو رفتيم سراغ ديالوگامون
خدارو شكر مامان كه كلا تو بيمارستان شيفت اضافه مي مونه.اخه هر وقت تو خونس جرو بحث ميكنيم،واسه همين ترجيح ميده زياد تو خونه نباشه.
بابا هم كه الحمدالله انقدر عاشق اون شركته كه اصن وقت نميكنه بچه هاشو ببينه.واقعا اكثر اوقات به اين نتيجه ميرسم كه كارشو به ما ترجيح ميده.
سانيار هم كه اصولا پيش رفيقاي مزخرفشه.اصن همون بهتر خونه نيست كه رو مخ من شيرجه بزنه.
خلاصه اگه دقت كرده باشيد منو سايه خانواده فوووق العاده اي داريم!!!
قراره پس فردا بريم سر صحنه.خييييلييييي استرس دارم!اولين تجربمه بايد هم استرس داشته باشم!
موضوع فيلم رو دوست داشتم هر چند هم تكراريه هم خز،درباره ي دوتا خواهر دوقلوئه كه منو سايه باشيم،كه تو بچگي تصادف ميكنن و يكيشون گم ميشه و همه فكر ميكنن مُرده.و حالا بعد از مدت ها به واسطه ارمان و اراد همو پيدا ميكنن و...
شايد بالاي ده بار ديالوگمو مرور كردمو براي سايه اجرا كردم!!!
ساعت تقريبا هشت و نيم بود كه مامان اومد.درسته خيلي با هم دعوا ميكنيم ولي خب مادرمه و صد در صد خيلي دوسش دارم.براش چايي اوردم تا خستگيش در بره.پيدا بود خيلي روز سختي داشته.گفتم بره يكم استراحت كنه تا غذا درست كنم.اونم با كمال ميل قبول كرد.
به كمك سايه كتلت درست كرديم و بلاخره اقا سانيار شرف ياب شدن!!!تا اومد داخل هنوز سلام نگفته پرسيد-شام چي داريم؟
خواستم چهارتا تيكه بهش بندازم كه دلم خنك شه ولي هرچي سعي كردم ديدم حسش نيس!
يه كلمه گفتم-كتلت
اونم به تكون دادن سرش اكتفا كردو رفت تو اتاقش
شايه با تعجب پرسيد-سارا!حالت خوبه؟
من-اره چطور؟
اخه اصولا وقتي سانيار ميپرسه شام چي داريم بايد پاچشو بگيري!الان چته؟
با مشت اروم زدم تو شونش و خودمو لوس كردمو گفتم-من خيليم دختره خوب و اروم و مودبيم!
سايه با تمسخر گفت-اره اره ميدونم ميدونم
زِندِگيـــــYـــــــــ...
ديــــگــGــــــه داريــ حوصـSـلمو سَرْ ميـــ بَريــــ...
كـKـــــاريـ نَكُن پـPـاشَم بيـــــام بــَـ?ـرات!
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی ارغوان ، htn ، Mahsaw ، #lonely girl# ، Doory ، seedni ، mobina4825 ، Nafas sam ، فاطمه 84
#48
بچه ها تهسا برای امتحانات خرداد نیست . پوستی نمیزاره
پاسخ
 سپاس شده توسط htn ، Taesaa ، mahsa1976
#49
سلام سلام!!!ببخشيد بابت غيبت طولاااااانيمSad
همش تقصير اين امتحاناته!!!بايد شديداً درس ميخوندم...در عوض الان اومدم با يه پست تپل
...ممنون ميشم لايك كنيد...نظر فراموش نشهSmile
___________________________________
(از زبون سايه)
بعد از شام رو تختم ولو شدمو به امروز فكر كردم
ناخوداگاه ذهنم كشيده شد سمت آراد.خيلي جدي و خشكه.اين جدي بودنو دوست دارم.با اينكه فقط چندبار باهاش برخورد داشتم و با اينكه تو برخورد اولمون خيلي بد به نظر ميومد ولي خوشم از رفتاراش مياد.من زياد نميشناسمش ولي اخلاقش شبيه شخصيت اصلي هاي مذكر رماناس!!!اخه تو دنياي واقعي با هر پسر همسن اون اشنا شدم همه از دم جلف و دختر باز بودن.چه ميدونم بابا!شايدم آراد فقط جلوي ماها انقدر سرده...تو همين فكرا بودم كه چشمام سنگين شد و خوابم برد.....
___________________________________
(از زبون آراد)
به چاقوي خوني توي دستم نگاه كردم.پوزخند عميقي رو لبم نشست...
به جسدش نگاه كردم.پوزخندم عميق تر شد...
به قيافه مظلومش نگاه كردم،به هيكل غرق در خونش...
شبيه فرشته ها بود...پاك و مظلوم...البته در ظاهر...
شايد واسه همينه كه احساس گناه نميكردم...
سايه؟!اسمش همين بود ديگه؟؟!!.............
با وحشت از خواب پريدم...عرق سردي رو پيشونيم نشسته بود...نفس نفس ميزدم...اين ديگه چه خوابي بود؟سايه؟نه!
رفتم تو دستشويي و چند مشت اب سرد به صورتم پاشيدم.نكنه سايه نفر بعدي باشه؟نه نه امكان نداره
بايد ازش دور بمونم.نبايد بهش اسيب بزنم..مثل قبليا...مثل همه ي اون دختراي بي گناه...
من...من...ديگه نبايد ادامه بدم...ديگه نميزارم ادامه پيدا كنه...حتي اگه شده ديگه نميخوابم ولي نبايد به يه نفر ديگه اسيبي برسونم...ديگه كافيه...
___________________________________
(از زبون سارا)
ساعت يازده بلاخره از تخت خواب نازنينم دل كندم!خدا اين تعطيلاتو بخير كنه!
مثل هر صبح اول گوشيمو چك كردم.يااا خدااا!!!سه تا ميس كال از آرتان،پنج تا ميس كال از اريسا،دو تا ميس كال از ترانه،يدونه هم از آرمان!
الان چهار تا سوال پيش مياد :
يك:چرا دلارام زنگ نزده؟دليلش واضحه!چون هنوز خوابه!
دو:چرا اريسا و ترانه زنگ زدن؟لابد ميخواستن بهم صبح بخير بگن!!!از بس كه عاشقمن!!!
سه:آرمان چرا زنگ زده؟لابد اونم خواسته صبحشو با صداي من شروع كنه!!خخخخخ!!!.......
و چهار-آرتان با چه رويي به من زنگ زده؟از بس پرروئه
زنگ زدم به ترانه كه ببينم چرا زنگ زده؟!
ترانه-الو؟
من-س
ترانه-هان؟مثه ادم بحرف
من-ح.ن
تري-چرا اينطوري حرف ميزني؟
-احمق س يني سلام ،ح.ن يعني حال ندارم.چرا زنگ زده بودي؟
-آريسا زنگ زده بود به من و گفت آرتان زنگ زده به تو و تو جواب ندادي،منم زنگ زدم كه بهت بگم اون گوشي لامصبو جواب بده.
-آها!اوكي باي!
-باي..........
همون موقع آرتان زنگ زد:
من-الو؟
-سلام سارا،آرتانم
-اولاً:سارا نه و خانوم رادمهر،دوماً:خب؟
به مسخره گفت-اوه شِت بيبي!چرا انقدر خشن برخورد ميكني عشقم؟نميگي من قلبم ضعيفه سكته ميكنم ميميرم؟؟؟!!!!
-الكي مزه نريز.بگو چي ميخاي؟
- بيا رستوران گل سنگ،بايد ببينمت.
-هه!بامزه بود!اگه جوك ديگه اي واسه تعريف كردن نداري قطع كنم؟!
-من كاملا جدي ام
-مثل اينه كه يادت رفته من نامزد دارم؟
-هه!فكر ميكني باور ميكنم؟منو تو عاشق هم بوديم و هستيم.مثه اينه كه يادت رفته؟
-عاشق؟گمشو بابا!در ضمن،بنظرم وقتي كارت دعوت عروسيم به دستت رسيد باورت ميشه..
و بعد گوشيو قطع كردم....
اول خواستم به آرمان زنگ بزنم ببينم چرا بهم زنگ زده ولي بعد پشيمون شدم.اگه كارش مهم باشه دوباره زنگ ميزنه،والا بوخودا!!!
دست و صورتمو شستمو اومدم تو اتاقم تا گوشيمو بردارم و برم صبحونه بخورم كه آرمان زنگ زد
من-الو؟
-سلام،آرمانم
اَه! اينو آرتان چرا پشت تلفن جلسه معارفه راه ميندازن؟
من-زنگ زدي خودتو معرفي كني؟اوكي،منم سارا رادمهر هستم،ببخشيد فاميليتون رو نفرموديد؟!
-نمكا درياچه اروميه رو دزديدي انقدر با نمك شدي؟
اطلاعاتي كه ازت ميخواستم چي شد؟
-هنوز وقت نشده با بابام صحبت كنم.راستي اسمو فاميل باباي نفسو بهم نگفتي
-اميرعلي رستگار
-يه سوالي بدجور مخمو درگير كرده.
ارمان-لابد ميخاي بپرسي اين اطلاعاتو واسه چي ميخام
-قبلا ازت پرسيدم تو هم خيلي رُك گفتي بهم مربوط نيس.خواستم بپرسم چجوري از بابام دربارش اطلاعات بگيرم؟
-به خودت مربوطه نه من
-هووووف!باشه بابا نخواستم!!!
-اوكي خدافظ
گوشيو قطع كردمو رفتم تو آشپزخونه .....
___________________________________
(از زبون آرمان)
داشتم با رفيقام چت ميكردم كه گوشيم زنگ خورد.جواب دادم:
من-الو؟
-سلام عشقم
-آرام؟
-يعني تو اين ده ماه فراموشم كردي؟
تك خنده اي كردمو گفتم-البته كه نه!مگه ميشه من تو رو فراموش كنم ؟
آرام-يه خبر خوب
-چي؟
-من....امروز...تقريبا ساعت هفت عصر..ميرسم ايران!!!
من-داري مياي؟؟؟واي خداي من چه خوب!دلم واست يه ذره شده
-منم همينطور.خب عزيزم كاري نداري؟بايد قطع كنم
-نه،قربونت،ميبينمت خدافظ
-خدافظ
___________________________________
(از زبون سارا)
دم شركت بابا ماشينو پارك كردم.حوصله نداشتم برم تو پاركينگ.بايد در مورد اميرعلي رستگار يا همون باباي نفس از بابام اطلاعات ميگرفتم.
اينجوري كه آرمان ميگفت آدم سرشناسيه و بابام احتمالا ميشناسش.
از قبل با بابام هماهنگ كرده بودم.پس سريع رفتم تو اتاقش.
بعد از سلام و از اين چرت و پرتا نشستم رو مبلو بابا برا جفتمون چايي سفارش داد.
سريع رفتم سر اصل مطلب
من-بابا،تو كسي رو به اسم اميرعلي رستگار ميشناسي؟
-چطور؟
-اممم...باباي دوستمه.گفته باباش تو رو ميشناسه
-آره ميشناسمش.ولي از من ميشنوي با اين دوستت قطع رابطه كن.
كنجكاو شدم و يه جورايي ترسيدم-چرا؟؟
-باباش آدم خيلي خوبي نيست.يه جورايي خطرناكه.
-خطرناك؟منظورت چيه؟
-آدم درستي نيست...البته شايد چيزايي كه دربارش شنيدم اشتباه باشه ولي ميگن خلافكاره
-خلااااف؟
-آره.منم تا فهميدم دوستيمو باهاش قطع كردم...
با ترديد پرسيدم-چه جور خلافي؟
-از يكي از دوستام شنيدم كه تو كار قاچاق مواده.شايد هم..انسان..مطمئن نيستم و نميخوام وارد اينجور موضوعات شم و تو هم نبايد وارد اين موضوعات بشي.
-فهميدم.
شوكه شده بودم .پاهام ميلرزيد.يعني الان با يه آدم خطرناك طرفيم.بايد سريع به آرمان خبر بدم.سريع از جام پريدم.تند تند خدافظي كردم و يه جورايي دويدم به سمت در خروجي شركت
سريع سوار ماشين شدمو شماره آرمان رو گرفتم
بعد از دوتا بوق جواب داد-الو؟
-الو سلام .فكر كنم اطلاعاتي كه دنبالشون ميگشتي رو پيدا كردم
-خب؟
-باباش خلافكاره.قاچاقچي مواده و حتي ممكنه قاچاقچيه انسان باشه
-خب؟
-واقعا داري ميگي خب؟؟ديگه چي ميخاستي بشنوي؟اين موضوع خيلي برات عاديه؟؟
-آره خب،اينو خودم ميدونستم
داد زدم-چيييييي؟؟؟؟ميدونستي و به من نگفتي؟؟
ميدونستي و بازم اين نقشه هارو كشيدي؟؟من دارم از شنيدن اين خبر سكته ميكنم و تو خيلي ريلكث ميگي اينو خودم ميدونستم؟؟؟
اونم صداشو برد بالا و گفت-ساراااا!!!بس كن،چقدر جيغ جيغ ميكني!!!من مغزمو از سر راه آوردم كه تو روش يورتمه ميري؟؟فكر ميكني اين موضوع ذهن منو درگير نميكنه؟؟فكر ميكني من انقدر احمقم كه هم خودمو هم تورو و هم سانيار رو درگير اين موضوع كنم با اينكه ميدونم باباش آدم خطرناكيه؟؟؟نخير،فكر كنم خودم اونقدر حاليمه كه  دو نفر ديگه رو تو خطر نندازم.اگه تو اين موضوع بخواد بلايي سركسي بياد اون منم.
يكم آروم تر شدم-خيلي برات آسونه كه بگي ممكنه بلايي سرت بياد؟اگه بلايي سرت بياد...
ادامه حرفمو قورت دادم كه گفت
-اگه بلايي سرم بياد،چي؟؟
-هيچي ولش كن،خدافظ
-خدافظ..........
من..چم شده؟چرا برام مهمه كه بلايي سرش بياد يا نه؟اصن به من چه ربطي داره؟ولي....دلم نميخواد چيزيش بشه..برام مهمه؟البته كه نه..ولي خب نميخوام به اين سادگيا نقشم خراب شه...لازمش دارم...
همينطوري داشتم سعي ميكردم خودمو قانع كنم كه دلم نميخواد بميره چون براي نقشم بهش نياز دارم كه دلي زنگ زد.
من-الو؟
دلارام-سلام خوبي؟
-به به!چي شده يه بار داري عين آدم حرف ميزني؟
-بايد ببينمت
-چيزي شده؟
-آره...يعني نه!چيز مهمي نيس،البته نه اينكه مهم نباشه...
-اَه بسه بابا!مياي اينجا؟
-نه،ساعت ٢بيا رستوران هميشگي
-اوكي،ميبينمت باي
-باي.................................
يه بار ديگه ساعتمو چك كردم.دو و نيم بود ولي هنوز خبري از دلارام نشده بود...زنگ زدم بهش..جواب نداد.خواستم دوباره زنگ بزنم كه آرتان اومد نشست رو به روم.لعنتي!اين اينجا چيكار ميكنه؟؟
با لبخند سلام كرد
خيلي آروم و ريلكث پرسيدم-چي ميخواي؟
آرتان-اين چه طرز برخورده؟
-تو حتي لياقت همين رو هم نداري.زود بگو چي ميخواي و برو
-بزار قبلش يه چيزي سفارش بديم
اين چه رويي داره!!!
من-آقاي نامحترم،من اينجا منتظر دوستمم و حضور تو اينجا هيچ معني اي نميده.چيزتو برو يه جا ديگه سفارش بده:/
-الكي منتظر دلارام نباش
-منظورت چيه؟
-از اين واضح تر؟دلارام نمياد.اگه يادت باشه صبح ازت خواستم همو ببينيم.اگه قبول ميكردي مجبور نميشدم دلارام رو وادار كنم الكي باهات قرار بزاره.
الانم بايد حرفامو كامل گوش كني .
-سريع باش هرچي ميخواي بگي بگو.بايد برم.
پسره ي پررو بدون اينكه نظرمو بپرسه واسه جفتمون جوجه كباب سفارش داد.حقش بود بزنم نفلش كنم!!
از چيزي كه ديدم قلبم نزديك بود از حلقم بزنه بيرون!آرتان يه تفنگ رو پاش گذاشته بود.از ترس نفس نفس ميزدم.
آرتان-ببين!سعي كردم باهات محترمانه حرف بزنم و بهت بفهمونم دوست دارم،ولي انگاري تو اينطوري حاليت نميشه.الكي خودتو به اون راه نزن كه نميدوني شغلم چيه.آره من خلافكارم،مثل آب خوردن ميتونم هم تورو بكشم هم اون پسره ي عوضي رو.اگه دوستيتو يا نامزديتو با اون مرتيكه بهم نزني....
آرمان-اگه بهم نزنه چي ميشه؟؟؟
آرماااااااااان؟؟؟؟؟واي خدايا شكرت!!به موقع فرستاديش!!!
___________________________________
(از زبون آرمان)
داشتم ناهار ميخوردم كه گوشيم زنگ خورد.ناشناس بود.جواب دادم ديدم صداي يه دختره.صداش خيلي آشنا بود.گفت دلارامه،دوست سارا.سايه از آراد شمارمو گرفته بود و داده بود به دلارام.صداش خيلي گرفته بود،احتمالا گريه كرده بود.گفت كه آرتان محبورش كرده با سارا تو يه رستوران قرار بزاره و خود آرتان رفته سر قرارشون.گفت هيچ اعتباري به آرتان نيست كه چيكار ممكنه بكنه.
رفتم به اون رستوراني كه گفته بود.
ميزشونو پيدا كردم!اين پسره چقدر پرروئه!نامزديشو با من بهم بزنه؟؟؟انگاري واقعا باورم شده كه نامزديم!!!
گفتم-اگه بهم نزنه چي ميشه؟؟؟
پشت سرش بودم واسه همين برگشت طرفمو يه پوزخند زد و گفت-به به!جناب آقاي تهراني!
وايسا ببينم!اين فاميلي منو از كجا ميدونست؟يادم نمياد بهش گفته باشم!هرچند زيادم عجيب نيس!
گفتم-دو تا انتخاب بهت ميدم؛يك:راهتو بكشي و از اينجا گمشي و ديگه سر راه خانومم پيدات نشه.دو:اينجا ميموني و به حرفاي مفتت ادامه ميدي و با زندگيت خدافظي ميكني...
حدس ميزدم پاشه و با هم دست به يقه بشيم ولي با يه لبخند از جاش بلند شد و به سارا گفت-بهتره به نامزدت هشدار بدي.دلم نميخواد انقدر زود خاكش كنم.
مطمئناً قرمز شده بودم.بهش ميدون دادم كه با هم دعوا كنيم ولي ميدونو خالي كرد.دليلشو نميدونم.
وقتي رفت يه نگاه به سارا كردم كه ديدم قيافش وحشت زده ست.
نشستم رو به روشو تا خواستم ازش بپرسم چي شده گارسون سفارشاي سارا و آرتان رو آورد.
ازش پرسيدم چي شده كه گفت-قبل از اينكه تو بياي داشت اعتراف ميكرد كه خلافكاره و گفت كه هر دوتونو ميكشم و يه هفت تير رو پاش گذاشته بود.صندليشو زياد نزديك ميز نياورده بود تا بتونم تفنگو ببينم.ميترسم بلايي سرمون بياره.
من-هيچ غلطي نميتونه بكنه.انگاري منو دست كم گرفتي
دستاشو گذاشت رو ميزو چونشو به دستاش تكيه داد وطلبكار نگام كرد و گفت-اونوقت اگه تفنگو گذاشت رو شقيقت ميخواي چيكار كني مثلا؟؟؟
با پوزخند گفتم-قبل از اينكه بخواد اينكارو كنه مُرده!
-هر هر!خنديدم!مثل اينه كه تو اونو دست كم گرفتي!
من-اصن ببينم!تو طرف اوني يا من؟
-مسلماً تو، ولي اون اينكارس.فكر ميكني كشتن ما دوتا براش سخته؟
-ببين!درسته من مثه اون اينكاره نيستم ولي ديگه اونقدرم بي عرضه نيستم .درضمن،مطمئن باش درباره من چيزايي رو نميدوني.وگرنه من انقدر احمقم كه مستقيم برم تو دهن شير؟
-خب...اون چيزايي كه دربارت نميدونم رو بگو
از جام بلند شدمو  گفتم-باشه واسه يه وقت ديگه.خدافظ...
پول غذاهارو حساب كردم و از رستوران زدم بيرون.
___________________________________
(از زبون سارا)
منظورش از اين حرفا چي بود؟من چي رو دربارش نميدونم؟خب،سؤال احمقانه اي بود!من تقريباً هيچي دربارش نميدونم!
ولي خداييش وقتي گفت سر راه خانومم پيدات نشه ذوق مرگ شدم!چقدر قشنگ ميگفت خانومم!اَااااااهههه!سارا خل شديا!اصن..چه كلمه زشتي!خانومم!!خخخخخ...فقط خود درگيري مضمن نداشتم كه خداروشكر به لطف آرمان اونم گرفتم!!!
از رستوران رفتم بيرونو سوار ماشين شدم كه برم سمت خونه...........
___________________________________
زِندِگيـــــYـــــــــ...
ديــــگــGــــــه داريــ حوصـSـلمو سَرْ ميـــ بَريــــ...
كـKـــــاريـ نَكُن پـPـاشَم بيـــــام بــَـ?ـرات!
پاسخ
 سپاس شده توسط Dead Silence ، یاسی ارغوان ، Mahsaw ، #lonely girl# ، mahsa1976 ، Doory ، seedni ، mobina4825 ، Nafas sam ، فاطمه 84
#50
سلام گلم. نبودی دلمون برات تنگ شده Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Taesaa


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان