امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مقدّمه‌ای بر اگزیستانسیالیسم

#1
مقدّمه


متفکّران اگزیستانسیالیست در طیّ چند قرن گذشته شماری از بزرگترین آثار فلسفی و ادبی‌ای را که تاکنون تمدن غرب به چشم خود دیده است خلق کرده‌اند. اما شرحِ این مسأله که براستی اگزیستانسیالیسم بیانگر چه چیزی است امری بسیار مشکل می‌نماید. هدف از این مقاله ارایۀ درکی بهتر از اگزیستانسیالیسم و شماری از اندیشه‌هایی است که از سوی بزرگترین متفکران این جنبش بیان شده است. پیش از شروع می‌باید به این نکته توجه کرد که اگزیستانسیالیسم مجموعۀ بسیار گوناگونی از اندیشه‌ها را شامل می‌شود، از همین رو در این مقاله تنها به شماری از این اندیشه‌های بنیادین خواهیم پرداخت.

در این مقاله به طورِ ویژه سیری کلی بر تاریخ اگزیستانسیالیسم خواهیم داشت، و به بررسیِ این موضوع خواهیم پرداخت که دغدغۀ اصلیِ فلسفیِ اگزیستانسیالیست‌ها دقیقاً چیست، و ارزیابی‌ای کلی از این عبارت معروف فلسفی که «وجود بر جوهر مقدّم است» ارایه خواهیم نمود، و نگاهی گذرا به تفاوت‌های موجود میان اگزیستانسیالیسم و پوچگرایی خواهیم انداخت.


جستجوی معنا و هدف در زندگی

برای فهم این مساله که اگزیستانسیالیسم چیست، نخست روشن کردنِ این موضوع که «اگزیستانسیالیسم چه چیز نیست؟» راهگشا خواهد بود. اگزیستانسیالیسم یک سیستم فلسفی نیست و حتی در مفهومی نمی‌توان به آن به دیدۀ مجموعه‌ای از قواعد بنیادین نگریست؛ بلکه به عبارتی بهتر می‌توان آن را به عنوان یک جنبش فلسفی به شمار آورد. 

اگزیستانسیالیسم به عنوان یک جنبش فلسفی در قرن نوزدهم از اروپا سر بر آورد. سورن کیرکه‌گور و فریدریش نیچه اغلب به عنوان بنیانگزارن اصلی این جنبش معرفی می‌شوند؛ و همچنین تئودور داستایفسکی که گاه به عنوان یک از مبدعان این جنبش از او یاد می‌شود. 

هر چند که امروزه ریشه‌های مدرن اگزیستانسیالیسم تا قرن نوزدهم ردیابی شده است، اما در عمل تا پیش اوایل قرن بیستم و بخصوص پس از جنگ جهانی دوم، این جنبش به طور واقعی و ملموس پا به جهان فلسفه و اندیشه نگذاشته بود. این دوره همان برحه‌ای از تاریخ است که اگزیستانسیالیست‌های تأثیرگزاری همچون فرانتش کافکا، مارتین هایدگر، آلبر کامو، موریس مرلو-پونتی و احتمالا اصلی‌ترین چهره این دوره یعنی ژان-پل ساتر پا به عرصۀ وجود نهادند. 

پس از نگاهی گذرا بر تاریخ اگزیستانسیالیسم، حال این پرسش مطرح می‌شود چه عاملی اندیشمندان این جنبش را حول خود متّحد و جمع می‌گرداند؟

تمام اندیشمندان حاضر در این جنبش، چه در گذشته و چه در حال، جملگی با یک دغدغۀ عمیق انسانی به نوعی درگیر شده‌اند که از آن به عنوان مساله‌ای بنیادین یاد شده است؛ که همانا مسالۀ «زندگی به عنوانِ یک انسان» می‌باشد. 

رابرت سولومون در کتاب خویش تحت عنوان «از هگل تا اگزیستانسیالیسم» این‌گونه به این مساله پرداخته است:

«[اگزیستانسیالیسم] تلقی‌ای است که آشفتگیِ حل‌ناشدنیِ دنیای بشری را در می‌یابد، با وجود این میل و ارادۀ تماماً انسانی خویش را جهت حل این آشفتگی از طریقِ دست یازیدن به هر آنچه که قابل دسترس است یا به گونه‌ای می‌توان آن را قابل اتکا و آشنا نمایاند همچنان حفظ می‌کند... [به عبارتی] تلقیِ اگزیستانسیالیستی از آنجایی شروع می‌شود که انسانی سرگشته و حیران با جهانی آشفته و گیج‌کننده رو‌به‌رو می‌شود که قادر به پذیرش آن نیست.» 

به عبارتی روشن‌تر، اگزیستانسیالیست‌ها همگی دارای دغدغه‌ای مشترک هستند که «جایگاه بشری» نامیده می‌شود. آنها به طرح پرسش‌هایی جدی می‌پردازند، پرسش‌هایی همچون: چرا من اینجایم؟ بشر بودن بودن به چه معناست؟ و زندگی را چگونه می‌باید زیست؟ 

اگزیستانسیالیست‌ها در ارزیابی جایگاهِ بشری شیوه‌هایی بس متفاوت را اتّخاذ کرده‌اند که این امر خود یکی از عواملی است که ارایۀ تعریفی جامع و دقیق را از این جنبش سخت کرده است.

به هر روی، آنچه در میان اگزیستانسیالیست‌ها مشترک است انکار تند و تیز آنها نسبت به هر گونه سیستم و نظریه‌ای است که بخواهد در مقولۀ جایگاهِ بشری به پرسش‌های طرح‌شده در باب معنا و غایت زندگی پاسخی مطلق و جهانشمول بدهد؛ حال این سیستم‌ها و نظریه می‌خواهد فلسفی و مذهبی باشد یا علمی و تجربی. به عبارتی دیگر، سیستم‌ها ادعا می‌کنند که برای چنین پرسش‌های هستی‌شناسانه و بشری‌ای پاسخ‌هایی مناسب در چنته دارند، پاسخ‌هایی که نه تنها از سوی آنها قطعی و جاودانه تصور می‌شود، بلکه برای تمامی ابنای بشر در هر دوره و جغرافیایی نیز تجویز می‌گردد، خواه پذیرای آن باشند خواه نباشند.

برجسته‌ترین سیستمی که از این نوع می‌توان در تاریخ تمدن غرب سراغ گرفت، بی‌شک مسیحیت بوده است. سیستم‌های مذهبی و فلسفی‌ای که در طول تاریخ به ارایۀ چنین پاسخ‌های قطعی‌ای نسبت به مسالۀ زندگی پرداخته‌اند همواره برای انسان‌ها جذاب بوده‌اند. این امر تا حد زیادی ناشی این بوده است که این سیستم‌ها و نظریه‌ها بارِ گران و کمرشکنی را که بر شانه‌های افرادی که در تلاش‌اند برای زندگی خود معنا و هدفی یگانه و شخصی بیافرینند سنگینی می‌کند رفع می‌کردند. 

هر چند که روبه‌رویی شخصی و یگانه با جایگاه بشری و پرسش‌های گریزناپذیر زندگی بدون همراهیِ هیچ‌گونه سیستم مذهبی و فلسفیِ پیشینی بی‌شک امری است فوق‌العاده مشکل، اما این حالت دقیقاً همان چیزی است که اکثر اگزیستانسیالیست‌ها به عنوان مشیِ زندگانی توصیه می‌کنند. دلیل علاقه‌مندی اگزیستانسیالیست‌ها به افرادی که برای پرسش‌های زندگی به طورِ شخصی پاسخ‌هایی یافته‌اند این است که آنها معتقدند تکیه بر سیستم‌هایی که ارایه‌دهندۀ پاسخ‌های مطلق و جهانشمول به مسائل هستی‌شناسانۀ زندگی هستند مانعی بزرگ بر سرِ راهِ افراد در مسیر نیل به تبدیل به انسان‌هایی آزاده و اصیل است. 

یکی از مشکلات بنیادینی که اگزیستانسیالیست‌ها در این گونه سیستم‌ها شناسایی کرده‌اند این است در آنها آنچنان که بایسته است به مقولۀ «چیستیِ انسان بودن» پرداخته نشده است. در این‌گونه سیستم‌ها اغلب معنا و غایت زندگانی همچون مفهومی برآمده از یک اقلیم مکمّلِ خارجی همچون بهشت یا جهان ایده‌ها یا مُثُل افلاطون تصور می‌شود. اما با اتّخاذ تلقی‌ای اینچنین نسبت به زندگی، آنها نمی‌توانند زندگی را از چشم‌انداز شخصیِ انسانی توصیف کنند که بر روی زمین زیست می‌کند و با انواع ترس‌ها، اضطراب‌ها، امیدها و یأس‌هایی که بخش بزرگی از جایگاه بشری او را شکل می‌دهند روبه‌رو می‌گردد. به عنوان مثال بسیاری از ادیان معروف پاسخ‌هایی را نسبت پرسش‌های دغدغه‌آفرین حیات ارایه می‌دهند که گفته می‌شود به واسطۀ پیامبران از چشم‌انداز یک خدای دانا و قادر مطلق به بشر ارزانی گشته است. این در حالی است که اگزیستانسیالیست‌ها بر این نکته تأکید دارند که آنچه که ما بیش از همه به آن نیازمندیم نه اتخاذ یک چشم‌انداز الهی و آسمانی نسبت به جایگاه بشری خویش، که کسب یک چشم‌انداز بشری و انسانی نسبت به آن است؛ چرا که همان‌گونه که نیچه نیز با افسوس بر جلد یکی از کتاب‌های خویش به روشنی بیان کرده است، ما مطلقاً «انسانی، تماماً انسانی» هستیم. 

مشکل اساسی که در اتخاذ یک چشم انداز الهی و آسمانی جلب توجه می‌کند این است که در آن آنچنان که بایسته است به یکی از بنیادی‌ترین جنبه‌های جایگاه بشری که همان اخلاقیات او است پرداخته نشده است. در بسیاری از ادیان ماهیت مادی و فانی زندگی مورد ردّ و انکار قرار گرفته است، و در عَوَض نوعی هم‌داستانی با مفاهیمی همچون جاودانگی و تجرّد ابراز شده است. 

شماری از اگزیستانسیالیست‌ها بیان کرده‌اند که پذیرش و رو‌به‌رو شدن با مرگ به عنوان امری محتوم در زندگانی بشر، برای هر فردی امری ضروری است، چون با پذیرشِ تمام و کمال چنین مفهومی تنها جهانِ مادی و فانی است که برای ما به عنوان موجودیتی مسلّم و قطعی جلوه‌گر می‌شود: شوک ناشی از چنین ادراک و آگاهیِ هستی‌شناسانه‌ای می‌تواند به ما قدرت و انگیزۀ کافی برای عدم تبعیت از شیوۀ زندگی توده‌ها و عامه مردم (پرهیز از تقلید) و کسب تسلط بر زندگی خودمان و خلق ارزش‌های و موازین شخصی خودمان را بدهد (غایت فلسفی اگزیستانسیالیسم). 


تقدّم وجود بر ماهیّت

اندیشۀ انتخاب آزادانه ارزش‌ها و موازین شخصی و آفرینش معنا و هدف در زندگی به طور نزدیکی با یک اندیشه اگزیستانسیالیستی دیگر هم‌راستا است: این اندیشه که در ابنای بشر «وجود بر ماهیت مقدّم است». این اندیشه در دنیای اگزیستانسیالیسم نخستین بار در خطابه‌ای که توسط ژان-پل سارتر در سال 1945 با عنوان «اگزیستانسیالیسم یک انسان‌گرایی است» ایراد شد ارایه گردید. پیش از آنکه به بررسی این اندیشه بپردازیم، می‌باید اشاره کنیم که این تلقی هستی‌شناسانه مورد تأیید تمام اگزیستانسیالیست‌های معاصرِ سارتر نبوده است، و به عنوان مثال هایدگر قائل به چنین مفهومی شناخته نمی‌شود. 

اما براستی چنین عبارتی به چه معنا است؟ برای درک مفهومی که سارتر در تلاش برای انتقال بود، خوب است که در ابتدا به ارزیابی مفهوم واژۀ «ماهیت (جوهر)» بپردازیم. مفهوم ماهیت در معنای فلسفیِ امروزی آن بیش از همه منتسب به فیلسوف شهیر یونان باستان ارسطو است. ارسطو معتقد بود که هر عنصری – یا به عبارت دیگر هر شی مستقلی خواه انسان باشد یا یک صخره یا درخت – دارای یک ماهیت و جوهر است. ماهیتِ یک عنصر گاه به عنوان طبیعت آن مورد اشاره قرار می‌گیرد، که در این مفهوم می‌توان آن را همچون خواصّ و مشخصات ضروری‌ای به شمار آورد که برای تحقّق و موجودیت واقعی آن چیز الزامی است (در معنای منطقی ویژگی‌های ذاتی‌ِ آن شی). 

ارسطو به اصالت ماهیت معتقد بود و تلقّی‌ای غایت‌گرایانه و هدف‌محور نسبت به طبیعت داشت و بر آن بود که تمام عناصر و پدیده‌های طبیعی رو به سوی تحقق کامل ماهیت و جوهر درونی خویش در حرکت‌اند. به عنوان مثال یک دانۀ بلوط در مسیر ماهیت و جوهر درونی خویش حرکت می‌کند و تمایلی طبیعی برای نیل به غایت نهایی خود و تبدیل شدن به یک درخت کامل بلوط دارد. در مفهومی انسانی، ارسطو طبیعت یا ماهیت انسان را در پیرویِ تمام و کمال از عقل تصوّر می‌کرد؛ و این دقیقاً همان نظریه‌ای است که فیلسوفان مَدرسیِ قرون وسطا را شدیداً تحت تاثیر خویش قرار داد تا قائل به تعریفی از انسان که تا امروز نیز بسیار رایج است یعنی «حیوان عاقل» بشوند. ارسطو معتقد بود که انسان‌ها بر خلاف مواد بی‌جان و دیگر حیوانات در عمل کردن مطابق با ماهیت و جوهر خویش آزادند. اما با تمام این تفاصیل، او معتقد بود که انسان‌ها در مسیر زندگانی خود قادر به خلق ماهیتی یگانه و شخصی برای خویشتن نیستند.

به همین شیوه، می‌توان نتیجه گرفت برای کسانی که معتقد به خدایی قادرِ مطلق هستند که طرّاح و آفرینندۀ جهان هستی است، ماهیت انسان‌ چیزی نیست که در مسیرِ زندگانی قابلیتِ خلق شدنِ آزادانه توسط شخص را داشته باشد، بلکه ماهیتی است از پیش‌ تعیین‌شده که قبل از پیدایشِ فرد توسط یک خدا ترسیم گشته است. از این رو، برای کسانی که قائل به چنین عقایدی هستند ماهیت بشر می‌تواند مقدّم بر وجود او باشد.

اما در طرفِ دیگرِ قضیه افرادی همچون سارتر قرار می‌گیرند که موقعیتِ ابنای بشر را در هستی به شکلی دگرگونه می‌بینند و برای آنها وجود بر ماهیت مقدم است. از منظر سارتر انسان‌ها اساساً متفاوت از اشیائی همچون ماشین، ساعت، یا تلفن و غیره هستند؛ چرا که در اشیائی از این نوع مشخصاً می‌توان گفت که ماهیت بر وجود مقدم است، چون به روشنی قابلِ فهم است که چنین اشیائی در ذهن آدمی برای اموری مشخص و از پیش تعیین‌شده خلق گشته‌اند. اما به عقیده سارتر که خود فردی خداناباور بود، ابنای بشر توسط موجودی ماورائی و در جهتِ هدف و غایتی از پیش تعیین‌شده و ذهنی آفریده نشده‌اند، بلکه ما آدمیان بی هیچ‌گونه ماهیت از پیش‌ تعیین‌شده و معینی پا به عرصه هستی نهاده‌ایم. توانایی ما در تصمیم‌گیری‌های آزادانه این بخت را برایمان فراهم آورده است که ماهیتی یگانه و شخصی را در طی مسیر حیات برای خویشتن ترسیم کنیم، یا به عبارتی دیگر آنچنان که در کلامِ آبراهام کاپلان در کتاب «دنیای تازۀ فلسفه» آمده است:

«... چرا که این انسان و فقط انسان است که وجود او بر ماهیتش مقدم است. در ابتدا یک انسان وجود دارد؛ و آنچه که چیستیِ او را می‌سازند در طی موجودیت او در زندگی شکل گرفته است. وجود یک انسان تنها به بروز دادنِ یک ماهیت بخصوص و نوعِ خاصی از انسان بودن خلاصه نمی‌شود. او چیزی بیشتر از یک نوعِ تعیین‌شده، یک شخصیت از پیش شکل‌گرفته بر اساس بعضی قواعد و دستورات و دیگر چیزها است. آدم‌هایی اینچنین گاه در داستان‌ها دیده می‌شوند، اما بعداً متوجه می‌شویم که چنین شخصیتی نمی‌تواند "واقعی" باشد، بلکه تنها یک تیپ شخصیت‌سازی‌شده است که عاری از هر گونه تشخّص انسانی است؛ مؤلف در داستان خویش برای او نامی در نظر گرفته است، اما در دمیدنِ روح زندگی به او ناموفق بوده است. چنین شخصیتی را می‌توان تنها یک کلیشۀ جاندار توصیف کرد. مخلص کلام اینکه وجود او بر اساسِ یک ماهیت از پیش تعیین‌شده شکل گرفته است، اما در واقعیتِ امر قضیه کاملاً برعکس است. این خودِ بشر است که در تمامیِ کنش‌های خویش ماهیت شخصی خود را تعیین می‌کند.» 


تفاوت میان اگزیستانسیالیسم و پوچگرایی

نکتۀ پایانی‌ای که در این مقاله به آن خواهیم پرداخت تفاوتِ موجود میان اگزیستانسیالیسم و پوچگرایی یا نیهیلیسم است. اغلب مشاهده می‌شود که مردم به اشتباه تمام اگزیستانسیالیست‌ها را پوچگرا می‌دانند، اما آنچنان که نشان خواهیم داد چنین تلقی‌ای درست نیست. پوچگرایی در عمومی‌ترین مفهوم خود به دیدگاهی اطلاق می‌شود که قائل به عدمِ وجودِ هرگونه معنا و هدف در زندگی است. باری هر چند که گاه یک اگزیستانسیالیست هم می‌تواند پوچگرا باشد، اما حقیقتِ امر این است که پوچگرایی از مشخصات ضروری و بنیادین اگزیستانسیالیسم به شمار نمی‌رود. در عمل مشاهده می‌کنیم هر چند بسیاری از اگزیستانسیالیست‌ها همچون یک پوچگرا هر گونه هدف و غایت بیرونی را در زندگی نفی می‌کنند، اما در عَوَض بر تواناییِ انسان‌ها برای خلقِ معانی و اهداف شخصی و درونی در زندگی‌شان تأکید بسیار می‌ورزند، چیزی که یک پوچگرا گاه آن را امری ناشدنی و مُحال توصیف می‌کند. 

نیچه به عنوان مثال کسی است که پوچگرایی را نوعی بیماری می‌داند و نظریه «تبدیل شدن به آنچه که هستید» را پایه‌گزاری کرده است، که غَرَض از آن یاری کردنِ افراد در مسیر غلبه بر محنت‌ها و شداید است. اما در نظرگاهِ نیچه تبدیل شدن به آنچه که هستیم و به تبعِ آن غلبه بر پوچگرایی با تمسّک به معانی بیرونی یا پیروی متعصبانه و جزمی از پاسخ‌های ارایه توسط سیستم‌های جهانشمول برای مسائل و پرسش‌های زندگی کسب نمی‌شود، بلکه به واسطۀ خلقِ معانی و اهداف شخصی و درونی، و زندگی بر اساس معیارها و موازینی که توسط خودِ فرد در طی این فرایند شکل گرفته است میسّر می‌شود. 

نیچه نیز همچون اکثرِ قریب به اتّفاقِ اگزیستانسیالیست‌ها که توصیه به خلقِ معانی و اهداف شخصی در زندگی کرده‌اند، به صعوبت و سختی بسیاری که چنین وظیفه‌ای با خود به همراه خواهد داشت واقف بود؛ بنابرین خالی از لطف نخواهد بود اگر این مقاله را با هشداری شاعرانه از سوی نیچه برای آنهایی که قصد دارند قدم بر یک چنین مسیر پرماجرایی بگذارند به پایان برسانیم:

«بی‌عدالتی و نکبت است که به سمت شخص بی‌کس و تنها روانه می‌کنند: اما برادر من، اگر تو در جایگاه ستاره‌ای نیز باشی، نمی‌بایست که بخاطر چنین امری بر آنان کمتر از دیگران بدرخشی. هان! پاسدار نیکی و انصاف باش. آنها مایل‌اند آنانی را که آفرینندۀ ارزش‌های خویش‌اند به صلّابه کشند – آنها از انسان‌ها تنها و بی‌کس بیزارند.» (به نقل از کتاب «چنین گفت زرتشت»)



مطالعۀ بیشتر:


انسان غیرعقلانی (1962)، ویلیام بارت

مقدمه کوتاه بر اگزیستانسیالیسم (2006)، توماس فلین

هستی و نیستی (1943)، ژان-پل سارتر

هستی و زمان (1927)، مارتین هایدگر
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان