امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فـــوق الـعـاده زیـــبـای گرگینه ♀♀♀

#1
Thumbs Up 
رمان فـــوق الـعـاده زیـــبـای گرگینه ♀♀♀ 1


حتی آنکه با اخلاص
در دل شب
می خواند دعا
آن هنگام که در بدر کامل
است ماه ,
می تواند به جانوری مبدل شود
به انسانی.... گرگ نما !


............

هنوز کیفمو نذاشته بودم روی میز , که یهو درب اتاقم به شدت باز شد و "کرامت" , پرستار تازه کار بخش اومد تو , با اخم نگاهی بهش کردم....







_ببخشید خانم دکتر.... ولی یه مشکلی پیش اومده!




+چی شده؟




_راستش...راستش خانم مقیسی, رفته بود که به یکی از بیمارای بخش آرام بخش روزانه

اش رو بزنه.... ولی بیمار ,یهو بهش حمله می کنه و دست و صورتش رو زخم و زیلی می کنه.




ابروهام رو بالا دادم....

+خب.... حالا خانم مقیسی کجاست؟

_توی" استیشن"

+برو بهش رسیدگی کن.... من لباسم رو عوض کنم , میام.

سری تکون داد و رفت..... مانتوم رو در آوردم و روپوش سفیدم رو که همیشه از سفیدی و تمیزی برق می زد,تنم کردم ....مقنعه ام رو درست کردم و رفتم بیرون. دیدم مقیسی با صورتی خون آلود نشسته روی صندلی و هی زیر لب غرولند می کنه .... کرامت و چند تا دیگه از پرستارا دورش ایستاده بودند!

+چی شده خانم مقیسی؟

مقیسی با عصبانیت و صورتی خون آلود در حالی که نفس نفس می زد , ایستاد. با بهت , نگاهش کردم.... انگار می خواست باهام بجنگه ...صورت سفیدش , خونی شده بود.گونه های برحسته اش خراشیده شده بودند و داشت ازشون خون می چکید.روی روپوش سفیدش هم , چند تا لکه خون به جا مونده بود. نگران پرسیدم:




+خانم مقیسی... خوبی؟

در حالی که تمام بدنش می لرزید گفت:

-از این بهتر نمی شم. ببین.... پسره ی بی شعور با سر و صورتم چی کار کرده! کی جواب می ده؟ ها؟ ما اینجا نباید احساس امنیت بکنیم؟

با جدیت گفتم:

+بقیه نبودن کمکت کنند؟

_دستشون بند بود.

+اولا... شما پرستارید و از روز اول با زوایای کارتون آشنا بودیدو این رشته رو قبول کردید. دوما... وقتی اینجا استخدام شدید, می دونستید که اینجا برای بیمارانیه که روانشون مشکل داره نه جسمشون ....باقی اش هم بمونه برای بعد که "دکتر حامدی" اومدند.

تا ببینیم اینجا صاحب داره یا نه!







همیشه در هر شرایطی خونسردی خودمو حفظ می کردم و الان هم, همین طور بود. نشوندمش روی صندلی و به زخماش, نگاهی کردم .زخماش عمیق بود... ولی نه اون طوری که بخیه بخواد. سپردمش دست بچه های پرستاری و رفتم تو اتاقم.کنار پنجره اتاقم ایستادم و پنجره رو باز کردم. اوایل پاییز بود و درختها سبزی خودشونو,هنوز.... کامل از دست نداده بودند. نفس عمیقی کشیدم ,هنوز یک ماه هم نشده بود, که برای گذروندن دوره ام به تقاضای دکتر حامدی اومدم اینجا.... دیگه داشتم از اینجا خسته می شدم ....هیچ هیجانی نداشت. هر روز, یک سری برگه رو پر می کردم و بعدشم می اومدم تو اتاقم تا بعد از ظهر که برم خونه. ولی امروز یه اتفاق تازه افتاد.... این کدوم یکی از مریضا بود که این قدر وحشی شده بود؟ توی بخش من هیچ بیماری این رفتار رو نمی کرد. صورت مقیسی واقعا داغون شده بود.... خراشهایی که حتی ناخنهای بلند من هم نمیتونست به وجود بیاردشون , تا اونجا که می دونستم ناخونای همه رو می گیرن تا آسیبی به خودشون نرسونن اما این بیمار.....!حسابی این موضوع ذهنم رو ,مشغول کرده بود....بنابراین تصمیم گرفتم که خودم برم و از نزدیک این بیماره پرخاشگر رو ببینم!

به طرف میزم رفتم.. تلفن رو برداشتم و دکمه ی 1 رو زدم:

_بله خانم دکتر؟

+کرامت جان به مقیسی بگو بیاد پیشم

_بله الان میگم بیان خدمتتون!




دقیقه ای بعد مقیسی با اخمهای درهم, در برابرم نشسته بود.




+بهتری؟

_بله

+خب این بیمار کی بود؟

_همون پسری که توی اتاق 119 بستریه

با شنیدن شماره ی اتاق حس کنجکاوی گذشته ام برگشت.

+همونی که فقط دکتر حامدی ویزیتش می کنه؟

پوزخندی زد:

هه.. ویزیت؟ ! خانم دکتر , این پسر خیلی وقته این جاست. من خودم دو سال اینجا کار می کنم و از وقتی که من اینجام ندیدم که کسی بتونه نزدیکش بشه , حتی دکتر حامدی! البته گاهی ساکته ولی گاهی هم, اینقدر وحشی می شه که واقعا ازش می ترسی. بعضی شبها تقریبا از دستش آسایش نداریم .و راستی...اجازه نمی ده که شبها, کسی وارد اتاقش بشه و توی این چند سال,حتی خود دکتر حامدی هم نتونسته که شبها وارد اتاقش بشه!این پسر حتی نمیذاره حمامش کنیم و سرو صورتش رو اصلاح کنیم ,کاملا شبیه جنگلیا شده.

به صندلیم تکیه دادم و با خودکار توی دستم بازی می کردم...لحظه ای سکوت کردم و

با خودم گفتمSadیعنی علت اینکه شبها کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره,چیه؟) فهمیدن این موضوع رو به بعد,موکول کردم و گفتم:

+خب پس تو چه طوری بهش آرام بخش می زنی؟

_وقتی خوابه... فقط همون موقع میشه بهش تزریق کنم.

+خب امروز خواب نبود؟

_چرا. اما یهو چشماشو باز کرد و این روانی بازیها رو در آورد.

+پرونده اش رو می خوام .

_اما خانم دکتر... شما خودتون می دونید که دکتر حامدی به هیچ کس اجازه نمی ده اونو ویزیت کنه یا پرونده اش رو بخونه.

+به من اجازه می ده.

بعد زیر لب گفتم:

+باید بده

مقیسی رفت و پرونده رو آورد, گذاشت روی میزم.

_فقط مسئولیتش...

+باشه همه چی پای خودم تو برو ممنون

چند دقیقه بعد مقیسی در حالی که یه پوشه ی آبی کمرنگ,به دست داشت, وارد اتاقم شد و پرونده رو داد دستم.

+مرسی

سری تکون داد و رفت بیرون , نگاهی به پرونده کردم روی پرونده اسم بیمار نوشته نشده بود و همین تعجبم رو دو چندان کرد.

واقعا نمی دونستم چرا دکتر حامدی اینقدر درمورد این بیماری که حتی اسم و نشون درست و حسابی ازش نداره,اینقدر مته به خش خاش می گذاره.

پرونده رو باز کردم , دلم می خواست بدونم این پسری که همه ازش حرف می زنن کیه , واقعا شده بود یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم, که هر چی اطلاعاتم راجع بهش, بیشتر می شد گیج ترم میکرد .

دکتر حامدی هم که همیشه طفره می رفت و با کارهاش بهم می فهموند که دوست نداره راجع به این بیمار عجیب و غریب صحبت کنه.

برگ به برگ پرونده رو مطالعه کردم , پر بود از چیزهای مختلف , معلوم بود برای دکتر کیس مهمیه , چون کلی ازش تست روانشاسی و آزمایش گرفته بود و کلی روش کار کرده بود. پرونده ی زیادی بود.تا می اومدم یه بیماری را بهش نسبت بدم, با خوندن برگ بعدی پرونده اش ,منصرف می شدم.

وسطای پرونده بودم که پیجم کردن , از اتاق رفتم بیرون.. کنار استیشن ایستادم و به کرامت نگاهی کردم , داشت با تلفن حرف می زد که با دیدن من گفت:

اصلا خودشون اومدن , گوشی...

خانم دکتر , آقای دکتر حامدیاند. می خوان با شما صحبت کنن.

گوشی رو گرفتم و با لحن همیشگیم شروع کردم به حرف زدن.

+سلام استاد!

_سلام

لحنش ناراحت بود , فکر کنم موضوع رو فهمیده.

+کاری با من دارید؟

_می تونی بیای تو اتاقم؟

+حتما الان می ام خدمتتون.

گوشی رو گذاشتم و به کرامت نگاه کردم.

+کاری با من داشتید؟

_نه , دکتر حامدی کارتون داشتن دیگه منم پیجتون کردم.

سری تکون دادم. دستام رو تو جیبای روپوش سفیدم کردم و به طرف اتاق دکتر حامدی قدم برداشتم.




همش توی ذهنم مرور می کردم که چه جوری باهاش صحبت کنم تا قبول کنه که من روی این مریض کار کنم.

در زدم .. مثل همیشه با صدای محکم و پدرانه اش ازم خواست تا وارد بشم.

لبخندی زدم و سلام کردم , دکترهم با سر سلامم رو جواب داد.با اشاره ی دستش نشستم و به صورتش نگاه کردم. موهای جوگندمی پرپشت, صورتی کشیده و سفید که در اثر گذر عمر, کمی تیره شده بود به همراه یک جفت چشم نافذ وقهوه ای . در کل صورتی مردانه و دوست داشتنی داشت,طوری که در همون نگاه اول, حس امنیت رو به آدم القا میکرد.




+خب من در خدمتم.

_با هوشی که من ازت سراغ دارم ,مطمئنم می دونی برای چی اینجایی.

+بله

_چه توضیحی برای این کارت داری؟

+خب, راستش صبح که خانم مقیسی رو دیدم دیگه نتونستم حس کنجکاویم رو کنترل کنم, واقعا دلیل حساسیت شما را نمی فهمم استاد.

_دلیل؟ من حساسیتی روی "رایان" ندارم.

چشمام از شنیدن این اسم گرد شد ,( ولی من که روی پرونده و داخل پرونده اسم و نشانی از این پسر ندیده بودم! نکنه....نکنه استاد می شناستش؟!)

+استاد من تا اون جایی که پرونده رو مطالعه کردم , اسمی از این پسرروی پرونده درج نشده بود..نکنه شما می شناسیدش؟

نگاه عمیقی بهم کرد.

_نه, این اسم رو خودم روش گذاشتم. این اس پسرمه! اگر الان زنده بود, هم سن و سالای این پسر بود. هیچ وقت اون شبی رو که آوردنش اینجا فراموش نمیکنم , توی چشماش, ترس و نا امنی عجیبی موج میزد , معلوم بود که خیلی ترسیده. با دیدن چشماش, یاد رایان خودم افتادم و بعد از اون,یه جور احساس تعلق نسبت بهش پیدا کردم.

پزشک شب من بودم. با کمک پرستارا بردنش تو همین اتاقی که الان توشه. ولی یهو نمی دونم چی شد که حمله کرد.. وحشی شده بود , هیچ کس باور نمی کرد که این صورت مظلومی که بین انبوهی از موهای بلند سر و صورتش پنهان شده بود,ناگهان, این قدر وحشی بشه. با قدرت خاصی به نگهبانا حمله می کرد...تا می خوردن ,می زدشون و نعره های بدی می کشید. تنها کاری که تونستم بکنم, این بود که یه آرام بخش با دُز بالا فرو کنم تو بازوش .

پس استاد ,تمام مدت این پسر رو مثل پسر فوت شده ی خودش می دیده , این را از دقتی ,که روی روند سلامتش به خرج داده بود, می تونستم تشخیص بدم واین یعنی:یه حس وابستگی و تعلق!!!

+خب حالا من اجازه دارم روی این پرونده کار کنم؟

ابروهاش توی هم گره خورد.

_نه

لحنش قاطع بود اما من آدمی نبودم که با یک نه ی استاد جا بزنم.

+اما استاد شما روزی که به من پیشنهاد کار توی این تیمارستان رو دادید, بهم قول دادید در عوض قبول خواسته ی شما, هر موقع هر کاری که بخوام, برام انجام میدید. یادتونه؟

با شنیدن این حرف,صورتش قرمز شد و نفس عمیقی کشید.

_بله یادمه.

از اینکه تونسته بودم خوب حرفم رو پیش ببرم لبخندی رو لبام نشست.

+خب , من الان تو این موقعیت آرزوم اینه که به تنهایی و به صورت مستقل, روی اولین پرونده ام کار کنم.

سکوتی بینمان حکم فرما شد. من منتظر تایید استاد بودم و استاد به فکرفرو رفته بود. بالاخره صبرم تمام شد.

+موافقید؟

با لحن جدی ای گفت:

باید فکر کنم!

+حتما...فقط تا کی؟

نگاهی بهم کرد که متوجه شدم بهتره تنهاش بگذارم.

+خب پس تا پس فردا خوبه دیگه نه؟

سری تکون داد و من هم,از جام بلند شدم وخوشحال و سرمست از اینکه به هدفم رسیده بودم,به سمت اتاقم رفتم!

از جلوی استیشن پرستارا رد شدم . به قیافه ی پر از سوال مقیسی چشمکی زدم و رفتم تو اتاقم , می دونستم اگر تا پس فردا برم سراغ این "رایان" ناشناخته, استادمحاله قبول کنه .

با ذوق خاصی رفتم تو اتاقم و به پنجره ی باز اتاقم تکیه دادم . به درختهای حیاط نگاه کردم چقدر زود پاییز رسید , نفس عمیقی کشیدم , خنکی هوا پوستم رو نوازش می کرد و حس خوبم رو دو چندان میکرد.خوشحال بودم خیلی زیاد , چون داشتم از روزمرگی اینجا نجات پیدا میکردم.

نشستم پشت میزم و مشغول خواندن پرونده شدم. وقتی به یک سری نکاتی که استاد در برخورد با رایان پیدا کرده بود , می رسیدم برای خودم یاداشت بر می داشتم.

این دو روز با هر جون کندنی بود گذشت. صبح روز دوم یا همون روز موعود, وقتی از ماشینم پیدا شدم, با قدمهای تند خودمو رسوندم به جلوی در اتاق استاد , راستش تو این دو روزه از چهره اش نمی تونستم چیزی راجع به تصمیمش, حدس بزنم و گاهی از اینکه:آیا قبول می کنه یا نه؟دو دل می شدم ..ولی بعد به خودم دلداری می دادم. در زدم. استاد اجازه ی ورود را صادر کرد. در رو باز کردم , قلبم تند تند می زد.. من نگران بودم.. ولی باید مثل همیشه نقاب خونسردی, به چهره ام بزنم , این یکی از مزیت های من بود.

با متانت نشستم رو به روی استاد و به صورت جدی اش, خیره شدم.استاد گفت:




_سلام!

اینقدر هول شده بودم که یادم رفته بود سلام کنم , مطمئن بودم الان با این حرف استاد کاملا از خجالت سرخ شدم .

+شرمنده , سلام

لبخند پدرانه ای زد و به صندلی قشنگش تکیه داد و باز هم به من خیره شد .

_خب , می بینم هنوز لباستم عوض نکردی!

سرم رو انداختم پایین و لبم رو گزیدم , این قدر جواب استاد برام مهم بود که حوصله عوض کردن لباسام رو هم نداشتم.

_از نظر من فقط در یه حالت می تونی رو این پرونده به صورت مستقل کار کنی.

نگاهی بهش کردم و تمام شور و اشتیاقم رو توی نگاهم ریختم.

_چرا اینقدر این پرونده برات اهمیت پیدا کرده؟

+شما نمی دونید؟

_شاید!...اما ترجیح می دم حداقل یه بار از زبان خودت بشنوم.

منم مثل استاد به مبل های چرم اتاقش تکیه دادم و دستام رو توی هم قلاب کردم .. به عکس رو به روم که یه منظره بود, خیره شدم.

+شما همیشه , از وقتی شناختمتون کنارم بودید از همه ی زندگیم خبر دارید , من نمی تونم عین طوطی کارای روتین انجام بدم, نمیخوام زندگیم روی یه منوال جلو بره , دلم می خواد زندگیم پر از اتفاقهای مختلف باشه , پر از هیجان , پراز کمک به بقیه , من نمی تونم از کنار آدمای دور و برم به راحتی بگذرم.

شما منو این طوری تربیت کردید, از 13 سالگی تربیت شدم, یادتونه؟ وقتی بابا رفت ...

نفس عمیقی کشیدم , هنوزم موقع یادآوری اون روزا اکسیژن لازم برای تنفس را کم می آوردم.ادامه دادم:




+وقتی حالم بد شد , وقتی قاضی رای رو به نفع مامان صادر کرد وقتی بابا بدون هیچ دیدار آخری منو رها کرد. من تب کردم. تشنج کردم. اما همون شب خدا شما را به من داد. مردی که از پدر خودم صد برابر بهتر بود. مردی که برام پدری کرد.همون شب با خودم قرار گذاشتم از آدمای اطرافم, مثل پدرم که به راحتی از من گذشت, نگذرم.

این بار نفسم رو با صدا خارج کردم و به صورت استاد که روی صورت من قفل شده بود, زل زدم.

بالاخره سبک شدم , بعد 12 سال تونستم قرارم رو با خودم علنی کنم.گفتم:

+خب , من دلیلم رو گفتم , حالا نوبت شماست که رای خودتون را صادر کنید , اجازه دارم؟

از جاش بلند شد و به سمتم اومد.. کنارم نشست , دستای محکم و قدرتمندش رو گذاشت پشتم و با لبخند گفت:

-البته, این گوی و این میدان.

لبخندی از ته دلم زدم و تشکر کردم. قرار شد از همون روز, تا آخرین روزی که من پرونده رو تمام کنم, تنها مریض من, رایان فرضی استاد باشه و در تمام ساعاتی که من پیش رایانم کسی سراغمون نیاد.. مگر اینکه خودم در خواست بکنم.

باید می دیدمش! سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم , ایستادم جلوی آینه و لباسام رو که یه مانتوی سورمه ای, با آستین و یقه ی کار شده ی سنتی بود را با روپوش سفیدم ,عوض کردم .شلوارلی خوش دوختی به پا داشتم , نگاهی به کفشهام کردم.. از تمیزی خودنمایی می کردن. شالمم که فوق العاده بهم می اومد .کاملا آماده بودم... نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر ملایم و خوشبوم رو توی ریه هام کردم , واقعا چرا اینقدر برام این پرونده مهم بود ؟ خودمم نمی دونستم , شانه ای بالا انداختم و پرونده رایان رو برداشتم و بیرون رفتم .

روبروی استیشن ایستادم و مقیسی رو صدا کردم. با دیدنم لبخندی زد و سلام کرد.

+علیک سلام , بیا می خوام برم صاحب این پرونده رو ببینم!

با دیدن پرونده ی رایان رنگش پرید , معلوم بود از پریروز تا الان نتونسته با خودش و اون ماجرا,به خوبی کنار بیاد.

+ببین... نیازی نیست توهم با من بیای داخل , فقط تا دم در همراهیم کن , می خوام با دیدنت یکم احساس راحتی کنه و بفهمه که من غریبه نیستم و از همکارای خودتم!

با دیدن نگاه مرددش پرونده رو گذاشتم روی میز و خودم به سمت اتاق 119 رفتم , واقعا نمی دونم چرا می خواستم با مقیسی برم , مگه خودم چلاغم؟! وسط راهرو برگشتم و گفتم:

+راستی از این به بعد تا وقتی پیششم کسی مزاحممون نشه .

دستگیره در رو توی دستام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم ...یه بسم ا... گفتم و در اتاق رو باز کردم.

بوی بدی به مشامم خورد.. بوی تند عرق ! اتاق زیادی تاریک بود با اینکه پنجره های بزرگی داشت ولی همه با پرده های ضخیم پوشیده شده بودند .

رو به روی در اتاق که من ایستاده بودم یه پنجره ی بزرگ بود که با پرده ی طوسی پوشیده شده بود , کنار پنجره به صورت موازی, یه تخت فلزی قرار گرفته بود.. ولی هیچ کس روش, نخوابیده بود.اولین قدم رو برداشتم داخل اتاق که در اتاق بسته شد , قلبم تند تند می زد صدای نفسهای عمیقم, تنها صدایی بود که توی اتاق به گوش میرسید.

خواستم برگردم که دستی دور گردنم قرار گرفت و محکم گردنمو فشار می داد. احساس خفگی می کردم , حتی توان فریاد زدن و کمک خواستن رو هم نداشتم. شالم از سرم به روی شانه هام افتاد.گیره ی موهام افتاد و موهای لخت مشکیم که رگه های طلایی داشت, ریخت دورم.

فقط تونستم دستای سردم رو بذارم روی دستای گرم و قدرتمندش و ناله ی خفه ای بکنم. سرش رو نزدیک گردنم آورد.. خس خس می کرد.درست شبیه موجودی که گرسنه و زخم خورده است و انگاری که بوی خون به دماغش خورده!




نفسهای داغش ,به صورتم میخورد. از این همه ناتوانیم به تنگ امده بودم. حتی توان پس زدن دستهاش رو هم نداشتم.

صورتش بیش از حد به صورتم نزدیک شده بود. لباش به گردنم نزدیک شد ..احساس خلا داشتم. سردی دندونهاش رو روی گردنم حس می کردم و فشار خفیفی که داشت بر پوست لطیف گردنم وارد می کرد و هر احظه فشار رو بیشتر می کرد. احساس می کردم گردنم در حال پاره شدنه ولی نمی دونم چی شد که یهو دستهاش از دور گردنم شل شد. سرش رو برد عقب و ازم فاصله گرفت.

چند قدم رفت عقب و منم سریع برگشتم سمتش . دستام رو روی گردنم کشیدم.

توی تاریکی اتاق که شبیه گرگ و میش صبح زود بود, پسری را دیدم که صورتش بین انبوهی از موهای بلند و پیچ و تاب خورده و ریشهای بلند, گم شده بود.

قد بلندی داشت. ولی لاغر بود, حداقل من از لباسایی که توی تنش زار می زد, این رو استنباط کردم.

نگاهم رو به سمت صورتش کشیدم که ناگهان چشمهام, روی دو تا تیله ی عسلی که توی تاریکی اتاق برق می زد قفل شد.

به من خیره شده بود و من هم به اون.

یه قدم به سمتش برداشتم و اون یه قدم به عقب برداشت. لبام رو تر کردم و با صدای آرام و گوش نواز همیگشیم گفتم:

نترس, نترس , ببین ...من رو ببین.

بعد آروم به سمتش رفتم و سعی کردم زمزمه هایی زیر لب بکنم که نتیجه اش , شنیدن آهنگ خلسه آوری باشه. مسخ شده بود , زمزمه هام را بلندتر کردم نمی دونستم دقیقا چی می خوانم اما وقتی به خودم اومدم,دیدم اینها لالایی های بود که از مادرم یاد گرفته بودم , لالایی هایی به زبان فرانسه.که وقتی خیلی کوچیک بودم مامانم کنار گوشم زمزمه میکرد.(مادرم دختری فرانسوی بود. توی فرانسه با پدرم که دانشجو بود, آشنا می شه و بعد ازدواج, به ایران میآن .)

نمی دونم چرا اما همین لالایی کمک موثری بود و باعث شد این پسر رام شه و آروم سرجاش بایسته .

همراه زمزمه هام دستای گرمش رو گرفتم توی دستم. یکم زمخت بودن ولی اشکالی نداشت. یکمی بوی عرق می داد (البته از یکمی به در بود) ولی برای من قابل تحمل بود.

نگاهش توی صورتم قفل شد. دیگه خس خس نمی کرد.. فقط محو بود , محو چی نمی دونم..اما فقط محو بود.

به آرامی به سمت تخت بردمش و روی تخت نشوندمش ... کنارش نشستم . دستاش هنوز توی دستام بود. آروم دستهاش رو نوازش می کردم و لالایی می خوندم.

وقتی به خودم اومدم دیدم سرش روی شانه هامه و دستاش توی دستام و من غرق فکرهای خودم, دارم لالایی می خوانم.

آروم روی تخت خوابوندمش و ملحفه ی سفیدی که از ریخت افتاده بود را روش کشیدم. دیگه نمی تونستم بوی اتاق را تحمل کنم.

باید فضای اتاق رو عوض می کردم.. ادم سالم هم توی یه همچین اتاقی افسرده می شد , اینکه دیگه جای خود داره.

اولین کاری که کردم در اتاق رو باز کردم تا هوا عوض بشه , می خواستم پرده رو بکشم کنار تا نور بیاد داخل اتاق ولی یاد نوشته ی استاد افتادم:

"بیمار نسبت به نور و آّب ری اکشن(reaction) بدی نشون می ده و یک جورایی وحشی می شه."

پس فعلا باید نور اتاق و حمام کردنش رو بی خیال شم. سری تکون دادم , برای قدم اول بد نبود.

برای روشن شدن اتاق چراغ مطالعه ی اتاق کار خودم رو آوردم توی اتاق این پسره ی چشم عسلی!

اتاق با تمام سردی و زمختیش هارمونیه جالبی پیدا کرده بود.

نگاهی به ساعت کردم نزدیکای 12 بود و این بیمار مجهول الهویه سه ساعتی میشد که بدون آرامبخش خوابیده بود. موقع ناهار بود و من هم حسابی گرسنه ام شده بود..




رفتم بیرون اتاق و به یکی از پرستارا گفتم که ناهار من و رایان رو بیارن توی اتاقش.

غذا را خودم گرفتم و بردم تو اتاق. لای پنجره ی اتاقش را باز کرده بودم که باعث تازه و خنک شدن هوا شده بود و هر از چندگاهی پرده ی اتاق رو تکان می داد.

به من بود, کلا دکور اتاق را تغییر می دادم.اما فعلا برای اینکارها خیلی زود بود!




کنار پنجره ایستاده بودم و کمی از پرده رو کنار زده بودم.. به بیرون خیره شدم. بارون نم نم می بارید و بوی نم خاک, توی اتاق پر شده بود.با صدای قیریژ قیریژ تخت برگشتم , نشسته بود روی تخت , معلوم بود حواسش به من نیست و متوجه حضور من نشده. به سمتش رفتم و دستم رو گذاشتم روی شانه اش که برگشت سمتم.

لبخند گرمی زدم ولی فقط نگام می کرد , یه نگاه معصوم و دوست داشتنی یه نگاه آرام ولی پر از سوال , پراز خواهش.

حالا اتاق روشن تر شده بود , پوست سفیدش خیلی تیره شده بود باید زودتر اصلاح و حمام می کرد.مرحله ی بعدی, تغییر دکور اتاق بود و بعد هم شروع گفتار درمانی.

پوزخندی به نقشه های کودکانه ام زدم. مگه غیر از این بود که استاد کلی راههای مختلف را روش امتحان کرده بود و جواب نداده بود؟

اما ندایی در درونم می گفت من می تونم!

+خب آقای خوش خواب بشین تا ناهارتو بیارم بخوری.

متعجب بود ولی سکوتش رو نمی شکوند.

با خوشحالی مثل بچه ها دستام را بهم زدم

+خب ...بذار ببینم.. آها اینجا سوپ داریم و ماکارانی. ای.. حالا بدک نیس بیا بخوریم.

خواستم شروع کنم که یاد دستای کثیف و چرکش افتاد .

قاشق حاوی سوپ رو به سمت دهانش بردم, ولی نخورد.

+خیلی خوشمزه اس

اما بازهم سکوت و نگاه خیره اش.

یاد لالایی افتادم و نوازش کردن دستاش , با اون یکی دستم , دستاش رو گرفتم و شروع کردم به ناز کردن و وقتی رفت توی هپروت وادارش کردم بخوره.

سوپ را با ولع خاصی می خورد وقتی تمام شد نوبت به ماکارانی رسید .

حالا اولین قدم,برای از بین بردن ترسش بود .بشقاب ماکارونی اش رو گذاشتم روی میزش و بشقاب ماکارونی خودم رو برداشتم . زیر چشمی نگاهی بهش کردم , داشت منو نگاه می کرد .

+اوممم...آخ جونم , چقدر خوشمزه اس , نه؟

باز هم سکوت , ولی نگاش رنگ سوال و تعجب داشت. تمام هیجاناتم را ریختم توی صورتم و با اداهایی که در می آوردم, مطمئن بودم که هر کس دیگه ای هم بود مشتاق خوردن می شد .هر چند ماکارونی خوشمزه ای نبود.. ولی خب مجبور بودم!

چنگالم رو برداشتم و فرو کردم توی بشقابم . چند دور ماهرانه پیچوندم و بعد در حالی که کلی ماکارونی به دورش پیچیده شده بود, چنگال را به سمت دهانم بردم. بعد نگاهی به رایان کردم , فقط داشت نگاه می کرد. چشمکی زدم و مشغول جویدن ماکارونی شدم.

با دهان پر گفتم:

بخور دیگه خیلی خوش مزه اس , عالیه.

از سکوتش و نگاه خیره اش کلافه شدم . ولی نباید از تلاشم, مایوس می شدم. برای همین با ولع خاصی به خوردنم ادامه دادم. اینقدر خوردم که داشتم منفجر می شدم . داشتم از خودرنش ناامید می شدم, که دستای مردونه اش به سمت بشقابش حرکت کرد.

لبخندی زدم و اخم کوچیکی کردم .

+آی آی , با دستای کثیف؟...نه نمی شه.

ولی انگار نفهمید چی می گم , بشقاب را به سمت خودش کشید, دستم را گذاشتم روی دستاش و بشقاب رو کشیدم سمت خودم . با تکان دادن انگشت اشاره ام بهش گفتم:

نمی شه ...باید دستات رو بشوری.

اصلا نمی فهمید چی می گم , نکنه کر بود؟

این هم احتمالی بود برای خودش , برای همین با حرکاتی بهش فهموندم نباید بخوره.

عین یک بچه ی حرف گوش کن دستاش رو از بشقاب کشید و به تخت تکیه داد , زانوانش را توی خودش جمع کرد.

توی دلم گفتم:

آخی , نکن قیافت را این طوری , مظلوم می شی نمی تونم به هدفم برسم.

دستاش رو گرفتم و از روی تخت بلندش کردم .یه دستشویی کنار اتاق بود ,به طرف دستشویی بردمش .

شیر آب را باز کردم. با دیدن آب, دستانش را از دستام بیرون کشید و خودش را پشت من قایم کرد. این قدر من را از پشت محکم گرفته بود ,که احساس کردم کمرم در حال شکستنه.

دستام را به پشتم بردم و دورش حلقه زدم , صحنه ی جالبی بود . رایان من را تو بغلش گرفته بود و منم دستام را دور کمرش حلقه کرده بودم .هر کی ما را می دید با خودش می گفت که عجب عاشق و معشوقی!

با این فکرم پقی زدم زیر خنده ولی خندیدن جایز نبود. چرخیدم و نگاهی به چشمان عسلی خوشرنگش کردم. با دستانم صورت پشمالوش را قاب گرفتم و با صدایی نازک تر از معمول و بسیار خوش اهنگم, به امید رسیدن به هدف نهایی, مشغول خواندن لالایی شدم .

توی اجرای نقشه ام موفق بودم .چون دستانش از دور کمرم شل شد و چشمای عسلیش خمار.

آروم به سمت شیر آب بردمش. دستای خودم را خیس کردم و آروم آروم و نوازشگرانه دستانش را شستم.

بدون شک,می توانم بگم که دستای چرکش بعد شسته شدن و بوی خوبی که گرفته بودن, خیلی خواستنی شده بودند.

ناخواسته دستای گرمش را در دستانم گرفتم و سرم را خم کردم . بوسه ی نرمی بر دستانش زدم. هر چند بعد از این کارم خیلی پشیمون شدم .

به وضوح لرزیدنش را حس کردم نگاهی بهم کرد و به چشمانم خیره شد.

سرم را انداختم پایین و کمی بعد, خودم را جمع و جور کردم و به سمت تخت بردمش . وقتی نشستیم نگاهی به بشقاب روی میز کرد , پس گرسنه اش شده بود.

بشقاب را برداشتم و مقابلش گذاشتم , با تردید به سمت بشقاب خیز برداشت و با دیدن نگاه آرام من شروع به خوردن کرد, ولع خاصی داشت . انگار چند سالی بود که غذا نخورده بود.

واقعا هم نخورده بود و توی این این هفت سالی که توی اینجا بستری بود, با زور یا با سرم خوراکی ,بهش غذا داده بودند.

وقتی غذاش تموم شد, با ساعد دست راستش دور دهانش را پاک کرد.

با اخم و اشاره گفتم:

نه این کار بده.

نگاهی به من و بعد ساعد نارنجی و چرب شده ی دستش کرد... سریع با همان ملحفه ی سفید بدقواره اش, دستش رو پاک کرد و بعد دستش را مقابل صورتم گرفت. از نحوه ی رفتارش لبخندی به لبهام نشست.

دراز کشید روی تخت. منم بشقابش را گذاشتم توی سینی غذاها و کنارش ,نشستم روی تخت.

دستانم را محکم گرفت و چشمانش را بست. از این حرکتش متعجب مونده بودم , چرا این کار را کرد؟

وقتی خوابش برد ,با خیال راحت از اتاق بیرون رفتم. با خستگی زیاد, به سمت اتاقم رفتم .دلم یه لیوان قهوه داغ می خواست .

به خودم که اومدم, دیدم روی نیمکت خلوت و دنج حیاط تیمارستان نشستم .با لیوان قهوه ای توی دستانم که ازش بخار بیرون می زد.

_اجازه هست؟

سرم را بلند کردم که مقیسی را دیدم .لبخندی زدم و یکم جا به جا شدم. کنارم نشست.

هر دو به روبه رومون خیره شدیم ...انگار هر دو درگیر افکارمون بودیم.

_خانم دکتر؟

+بله؟

_می تونم بگم مایا؟

با این حرفش سرم را به سمتش برگردوندم و نگاهی بهش کردم.

لبخندی زد.

_چیه؟

+هیچی... فقط از این حرفت جا خوردم.

_پام را از گلیمم درازتر کردم؟ دکتر عصا قورت داده؟

از لحنش خوشم اومد. هر چند از عصا بودن, خودش دست کمی نداشت. صورتی که موقع کار جدیت, درونش موج می زد و الحق که کم از جدیت صورت من نداشت.

+عصا؟ خودت را چی می گی؟

با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و به نیمکت تکیه داد.

_منم یکی مثل خودت.

لبخندم پررنگ شد.

+جدا؟

چشمکی زد.

_جدا!

تا حالا با هیچ کدوم از پرسنل اینجا اینقدر راحت نبودم. انگار تو همین لحظه من و مقیسی بعد سالها همدیگر را پیدا کرده بودیم و با خنده و شوخی که از سمت او شروع شده بود, بیشتر با هم آشنا شدیم. از همه چیز برای هم گفتیم... از زندگیمون , مشکلات و دلتنگی هامون,دغدغه هامون و خیلی حرفای دیگه!




مقیسی دختری 24 ساله بودو به مدت دو سال بود که توی این تیمارستان کار می کرد.به گفته ی خودش ,سه سالی میشد که ازدواج کرده (تا اون موقع چند باری مرد جوانی را جلوی تیمارستان دیده بودم که منتظرش بود , پس همسرش بوده!!)

مشکل بزرگش بچه دار نشدن بود.البته با امیدی که من توی حرفاهاش می دیدم , مطمئن بودم به زودی به خواسته اش می رسه.

من هم از خودم گفتم. از زندگی پرپیچ و خم ام , از نامهربانی پدرم و بی معرفتی دنیا. از نبود مادرم و تنها شدن خودم.

بعد از کلی گپ و گفت و گو,از پیش مقیسی رفتم و به رایان سری زدم. بعد از تزریق آرام بخش به او, با خیالی راحت به خانه برگشتم.

با رسیدن به خانه, در را باز کردم و سریع لباسام را عوض کردم... بدون خوردن شام به تختم پناه بردم و از خستگی بیهوش شدم.

صبح با صدای موبایلم, بیدار شدم. دلم می خواست باز هم بخوابم ولی با به یاد آوردن رایان , خواب از چشمانم پرید .

از روی تخت بلند شدم و صورتم را شستم. مانتوی شادی تنم کردم... تصمیم گرفتم از خودم شروع کنم, باید من رو شاد ببینه تا بتونم اتاق سرد و تاریکش را تغییر بدم . شال خوشرنگی هم سرم کردم که رنگ زمینه و غالبش قرمز بود. خیلی به پوست سفیدم می اومد.

عطر ملایم و دوست داشتنیم را هم زدم و به سمت تیمارستان راه افتادم.

با ورودم به بخش, استاد داشت خارج می شد.

+سلام... صبح به خیر.

_به به , سلام خانم دکتر ما , چه طوری؟

+وای عالی استاد.

_خداروشکر , راستی هر هفته باید گزارشاتی از روند کارهات بهم بدی.

+حتما

با رفتن دکتر منم روپوشم رو پوشیدم و به سمت اتاق رایان رفتم . در را باز کردم .

روی تختش دارز کشیده بود که با صدای من به طرفم برگشت:

+ســـــــــــــلام!

لبخند محوی روی صورتش هویدا شد. منم متقابلا لبخند گل و گشادی بهش زدم و در را بستم.

رو به روش ایستادم . دستانم را زیر چانه ام گذاشته ام و به صورت پشمالوش خیره شدم .اونم خیره شده بود به من.

باید قدم دومم را برمی داشتم .به طرف پنجره رفتم و پرده را یکم کنار کشیدم جوری که نور به صورتم بخوره و تو چشم باشم. زیر چشمی نگاهش می کردم. فقط به من زل زده بود.

لبخند زیبایی زدم و به طرفش برگشتم و نگاهش کردم . دستام را آروم آروم به طرف دیگر می بردم تا پرده آروم آروم کنار بره .

با دیدن اخمهای رایان دستانم را انداختم. نگاهی کردم... بد نبود, پرده تا نصفه کنار رفته بود و فضای اتاق کمی روشن شده بود.

به سمتش رفتم و کنارش نشستم . با نوک انگشت اشاره ام روی چینهای پیشانیش دست کشیدم و اخمهاش را باز کردم.

بعد با نوک انگشتم روی بینی اش زدم و لبخندی زدم.

خوشحال بودم چون امشب شیفت شب بودم و قرار بود پیشش بمونم.

تا ظهر اتفاق خاصی نیفتاد موقع ناهار, باز هم از ترفندهای خودم استفاده کردم و مجبور به خوردنش کردم. اینبار برای شستن دستانش نترسید .

با دیدن من جلوی آبخوری, دستانش را به سمتم دراز کرد .دستانش را گرفتم و به ارامی شستم.

بعد از ناهار براش لالایی خواندم و خوابید. برام جالب بود که با شنیدن لالایی به زبان فرانسه, آرام می شد. انگار...انگار قبلا این حملات را شنیده بود.

وقتی می خوابید مثل یک فرشته می شد.دلم می خواست زودتر این موها را از صورتش جدا کنم و چهره ی واقعیش را ببینم.

نشستم روی تختش و پشت بهش , رو به پنجره ای که تا نصفه پرده ای زمخت و طوسی رنگ پوشیده بودتش,کردم!

حس کردم چیز گرمی روی شانه ام قرار گرفت. کمی سرم را خم کردم... رایان بیدار شده بود و سرش را روی شانه ام گذاشته بود.

دستی روی سرش کشیدم و لبخند گرمی بهش زدم.

نگاهش برق می زد . خواستم از جام بلند بشم که با قدرتی وصف نشدنی, دستانم را گرفت. نگاهش رنگ عصبانیت گرفته بود . نفسهای عمیقی می کشید .پره های بینی اش باز و بسته می شد.

هم نگران شدم و هم ترسیدم. عقلم حکم می کرد بیشتر از این نزدیکش نشم . مصرانه از جام بلند شدم که قدرت دستانش را دور مچهای ظریف دستانم, بیشتر کرد.

تلاش بی فایده بود. کنارش نشستم و زیر چشمی نگاهی بهش کردم . خیالش راحت شده بود.

دو ساعتی پیشش موندم و رفتارهای عجیب و غریبش را زیر نظر گرفتم .!

از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقم .خیالم راحت شده بود. رایان گوشه ای کز کرده بود و فکر می کرد .

باید برای حرف نزدنش هم فکری بکنم!

گزارشات روزم را نوشتم و داخل پوشه ی مخصوص پرونده رایان گذاشتم.

سرم را روی میز گذاشتم و خیلی سریع بیهوش شدم.

_خانم دکتر...ای بابا مایا با توام.

سرم را بلند کردم و با چشمهای تار, به رو به روم نگاه کردم , قیافه ی مضطرب مقیسی را دیدم.

+چی شده؟

_این پسره...اتاق 119 .

از جام پریدم و گفتم:

چی شده؟

_باز داره دیوانه بازی در می آره.

+یعنی چی؟

_خودتون بیاید ببینید.

سریع راه افتادیم سمت اتاق , تقریبا می دویدم.

با دیدن در باز اتاق و دیدن داخلش, خواب از سرم پرید.

+اینجا چرا این شکلیه؟

ملحفه ی تخت, روی زمین تیکه تیکه شده بود. تخت چپه شده بود و روی زمین پر بود از شیشه خورده(خورده شیشه ی پارچ آب و لیوان اتاقش بود).

نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم . صدای قدم های مقیسی را شنیدم.

+کسی نیاد داخل.

_اما....

+همین که گفتم ...فقط یه جارو بهم بدید.

نگاهی به اطراف کردم , رایان گوشه ی دیوار ایستاده بود و در حالی که خس خس میکرد, من را نگاه می کرد.

_خانم دکتر این هم جارو.

جارو را گرفتم و در اتاق را بستم . چراغ مطالعه ی اتاقم را که قبلا آورده بودم ,روشن کردم .

نگاهی به رایان کردم.داشت با چشمان قرمز و دهان باز درحالی که آب دهانش در حال ریختن بود, من را نگاه می کرد .







به جرات می تونم بگم وحشیانه نگاه می کرد.

اخم ظریفی کردم و گفتم:

+پسر خوب این کارها چیه؟ نمی گی دست و پات زخم می شه؟

فقط نگاه می کرد . دولا شدم و شیشه های روی زمین را جارو زدم. ولی یک آن احساس درد شدیدی توی کمرم کردم و افتادم زمین .

رایان با دستانش پهلوم را گرفته بود و انگشتانش را در دستام فرو می کرد .دولا شد روی من , آب دهانش ریخت روی صورتم.

هیچ کاری نمی تونستم بکنم. خواستم بلند شوم که با یک حرکت از جا بلندم کرد و پرتم کرد گوشه ی اتاق. شالم از سرم افتاد و دو دکمه ی اول روپوش سفیدم کنده شد .

جای انگشتانش روی دستانم مانده بود .

از جام بلند شدم و به طرفش قدم برداشتم که دوباره بهم حمله کرد .یک آن ,سوزش عجیبی توی گردنم حس کردم.

مایع گرمی روی گردنم جاری شد .دستی کشیدم و با دیدن خون , روی قسمت خراش برداشته با دستم ,فشار وارد کردم تا خون ریزیش, بند بیاد.

انگار با دیدن خون ,جری تر شد . برای همین تا خواست حمله کنه از دستش در رفتم و از موقعیت استفاده کردم .ضربه ای به پشت گردنش(قسمت بصل النخاع) زدم و بیهوش شد.

سریع از اتاق رفتم بیرون. اصلا متوجه وضعم نبودم , دویدم سمت ایستگاه پرستاری.

+بچه ها... یکی به من یه آرام بخش بده سریع!

کرامت با دیدن من هول شده بود و دور خودش می چرخید.

+ای بابا کرامت بدو دیگه!

_بله بله.

با گرفتن آرام بخش , سریع رفتم تو اتاق رایان و آرام بخش را بهش تزریق کردم .

با کمک کرامت و هدایتی, پرستار شیفت شب, اتاق را جمع و جور کردیم و رایان را روی تخت خواباندیم .

بچه ها با اصرار, زخمم را شستشو دادند و پانسمان کردند. بدبختانه از شالمم چیزی نمانده بود چون به دست رایان پاره پاره شده بود. روپوشم را هم عوض کردم.

چراغ مطالعه ام را خاموش کردم . گوشه ای از اتاق نشستم و به رایان خیره شدم. توی خواب خس خس می کرد.

رفتارهای ضد و نقیضش را مقایسه کردم. طبق گفته های پرستارها و نوشته های استاد, شبها کنترل رایان ,تقریبا غیر ممکن بود.

حدود ساعت 12 شب بود که از خواب بلند شد .متوجه من نشد و سرجاش, عین یه گرگ یا شایدم یه روباه که روی تپه ای بایسته , نشست . مثل اونها شروع کرد به زوزه کشیدن.

واقعا کارهاش برام تازگی داشت . تا به حال بیماری را با این وضع ندیده بودم.

تا ساعت 3 زوزه کشید و مدام روی تخت وول می خورد, من هم نظاره گر رفتارش بودم.

بالاخره ساعت 3 یهو خودش را پرت کرد روی تخت و خوابید.

تا صبح بالای سرش پلک نزدم , صبح با شنیدن اسمم از بلندگو, به سمت استیشن رفتم.

استاد منتظر ایستاده بود و همراهش" دکتر حسام بهرنگ" ایستاده بود.

شال هدایتی را که دیشب بهم داده بود, روی سرم جا به جا کردم و سعی کردم پانسمان روی زخمم را بپوشونم.

+سلام , صبح بخیر.

هر دو پاسخم را با گرمی دادند.

استاد: بریم توی اتاق من , کارتون دارم.

استاد جلوتر راه افتاد و من و حسام, کنار هم راه می رفتیم.

حسام متخصص مغز و اعصاب بود , که دوره ی گفتار درمانی را هم گذرانده بود و توی بخش دیگه ای از این تیمارستان کار می کرد.

هر دو همدیگر را از دوره ی دانشجویی می شناختیم. حسام چهار سالی از من بزرگتر بود.

من دو سال جهشی خوانده بودم و دوره ی پزشکی عمومیم را 5 ساله تمام کردم. هرچند از نظر خیلی ها کار محالی بود ولی من حتی تابستانها هم واحد می گرفتم تا زودتر درسم را تمام کنم.

یعنی من توی 22 سالگی دوره ی عمومیم را تمام کردم و با پارتی بازی های استاد طرح و دوره ی تخصص ام را باهم گذراندم . الان بعد دو سال... من , مایا طاهریان دختر 24 ساله متخصص اعصاب و روانم.

من و حسام توی دوره ی تخصص, باهم آشنا شدیم . هر دو از شاگردان استاد بودیم و استاد واقعا روی حسام تعصب خاصی داشت . می تونم بگم رو حرف حسام نه نمی آورد.

حسام پسری درس خوان و امروزی بود و قیافه ی جذابی داشت ...صورتی گندمی و کشیده با دندان های سفید و چشمان درشت قهوه ای ...هیکلی متانسب, با قد بلندش که نه چاق بود و نه لاغر .

_مایا؟

+بله؟

_برو تو.

حسام منتظر ایستاد تا اول من برم داخل , با هم روی مبل چرمی اتاق استاد نشستیم و به استاد خیره شدیم.

استاد:

مایا؟

+بله؟

_دیگه حق نداری روی پرونده ی اتاق 119 کار کنی؟

با شنیدن این حرف با حیرت گفتم:

چی؟

_عرض کردم دیگه روی پرونده ی اتاق 119 کار نمی کنی!

+اما...

_دیگه حرفی نشنوم.

+اما من تا دلیلش را ندانم امکان نداره ...

با خونسردی گفت:

با یه نگاه به گردنت همه چیز را می فهمی.

دستی روی گردنم کشیدم.

حسام به طرف گردنم خم شد, منم لبه ی شالم را محکم تر کردم ولی حسام دستانم را گرفت و لبه ی شال را باز کرد و نگاهی به گردنم کرد.

_چی شده؟

زیر لب گفتم:

هیچی.

بانداژ را به آرامی باز کرد , نگاهی به زخم من کرد و بعد به استاد گفت:

خیلی عمیق نیست . به موقع, شست و شو کردند.

از جام بلند شدم و رو به روی میز استاد ایستادم و با تحکم گفتم:

من تا آخرین لحظه ی زندگیم روی این پرونده کار می کنم.

_مایا, حرف من عوض نمی شه.

عصبی پوزخندی زدم.

+عوض؟ استاد همین الان حرفتون را عوض کردید , همین الان گفتید دیگه روی پرونده ی رایان کار نکنم اما قبلش چیز دیگه ای گفته بودید.

با دیدن استاد, مصرانه ادامه دادم:

+من بمیرم هم دست از این پرونده نمی کشم.

بعد کلافه نشستم کنار حسام که ساکت به ما خیره شده بود.

استاد خواست حرفی بزنه که تلفن اتاقش زنگ خورد .حسام صورتش را نزدیک گوشم آورد.

_واقعا مصری؟

سری تکان دادم.

با گذاشتن گوشی تلفن حسام تک سرفه ای کرد و تکانی سر جاش خورد.

_استاد؟

_بله؟

_من می خواستم خواهش کنم پرونده ی اتاق 119 را به من بسپرید.

با شنیدن این حرف تا مرز جنون رفتم .استاد کمی نگاهمون کرد.

_چرا؟

_بعدا توضیح می دم.

استاد سریع گفت:

_از نظر من مانعی نداره.

خواستم اعتراضی کنم که حسام گفت:

فقط خواهش می کنم اجازه بدید به عنوان همکار و دستیارخانم دکتر ,تو این پرونده باشم.

در یک لحظه هم من ,گیج شدم هم استاد.

_قبول؟

استاد فقط سری تکان داد و من در خوشحالی, غرق شدم....







با لبخند از حسام تشکری کردم و کمی بعد, از اتاق استاد خارج شدم.

+وای ممنون خیلی لطف کردی.

با خنده جوابم را داد و کمی بعد ازم جدا شد.

به اتاقم رفتم و از داخل آینه به گردنم خیره شدم. یه خط اوریب که به شدت ملتهب شده بود و پوست سفید و بلوری ام را قرمز کرده بود.

سر و وضعم را درست کردم و به اتاق شیر خفته یا شایدم گرگ خفته رفتم.(باید به زودی پی به هویتش ببرم)




روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود.

+سلام , بنژوغ

با شنیدن بنژوغ سرش را برگرداند.

+خوبی؟

چیزی نگفت.

رفتم جلوتر و تقریبا نزدیک پنجره اتاق ایستادم...!بهش نگاه میکردم و اونم به من نگاه میکرد...

خیلی آروم,کمی از پرده رو کنار زدم به طوری که متوجه نشه...خواستم از کنار پنجره رد بشم که نفهمیدم چجوری خودش رو از روی تخت به کنار پنجره رسوند و مچ دستامو محکم به دستش گرفت. چند لحظه ای با خشم و در حالی که پره های بینی اش از عصبانیت باز و بسته میشد,نگاهم کرد...

-.ای خدای من...این باز دوباره وحشی شده...الانه که یه بلایی سرم بیاره و بزنه یه جای دیگه ام رو زخمی کنه.,چشمام رو بستم و منتظر بودم که دوباره زخمیم کنه ...یهو فشار دستاش رو از دور مچم کم کرد و نهایتا دستام رو رها کرد...

چشمامو نیمه باز کردم تا ببینم داره چیکار میکنه!از شدت تعجب,چشمام تا اخرین حد باز شد...

رایان شالمو کنار زده بود و در حالی که داشت جای زخمم رو نوازش میکرد,سرش رو آورد بالا و به چشمام که در اون لحظه مطمئن بودم بر اثر نور کمی که بهش خورده بود,رنگ خاصی (ترکیبی از رنگ طوسی با رده های عسلی)پیدا کرده بود,زل زد...

یک آن متوجه شدم که چشماش پر از اشک شده و داره به زخم گردنم نگاه میکنه!همینکه متوجه شد من دارم به چشمهای خیس از اشکش,نگاه میکنم,سرشو برگردوند و رفت روی تختش به حالت چمباده,نشست.

رفتم لبه ی تختش نشستم و در حالی که سرش رو نوازش میکردم گفتم:

-نازی...تو چقدر مهربونی!آخه چرا یهو اونکارارو میکنی و به بقیه حمله ور میشی؟!

آروم نشسته بود و حرفی نمیزد...با خودم گفتم:

-مایا...حالا وقتشه!

رو به رایان گفتم:

-حالا که تو منو زخمی کردی و از این کارت ناراحتی,یه کاری برام میکنی تا ببخشمت؟!

فقط نگاهم کرد و باز هم سکوت...!

-خیلی خب..حالا که نمیخوای حرف بزنی...منم میرم!

باز هم سکوت!

دیدم نه فایده ای نداره...بنابراین با ایما و اشاره بهش فهموندم که اگر به حرفهام گوش بده,باز هم نازش میکنم...اینبار فقط سرشو کج کرد و با بهت نگاهم کرد...بعد به دستام خیره شد و سرشو آورد جلو که یعنی نازم کن!گفتم:

-نه نه نه!وقتی نازت میکنم که پسر خوبی بشی و به حرفهام گوش بدی...!باشه؟!

سرش رو نزدیک گردنم اورد که یهو ازش فاصله گرفتم...درسته که رایان یه بیمار روانی بود و بیمار من بود,اما باز هم یه نامحرم بود و دلم نمیخواست بیشتر از این بهش نزدیک بشم...

همینکه ازش فاصله گرفتم,مجددا صورتشو اورد نزدیک گردنم که اینبار من از روی تخت بلند شدم و گفتم:

-خیلی خب..من دیگه میرم....فردا با همکارم میام..تا اونموقع پسر خوبی باش و اذیت نکن!

بدون اینکه منتظر عکس العملش باشم,از اتاق خارج شدم...

-یعنی میخواست منو ببوسه؟!شایدم نه...!آخه یه بیمار روانی که اصلا توی این باغا نیست...پس میخواست چیکار کنه؟!

با بی قیدی شانه ای بالا انداختم و رفتم به سمت اتاقم...

روی صندلی چرخدار,پشت میزم نشستم و شماره ی حسام رو گرفتم.بعد از چند تا بوق,گوشی رو برداشت:

-الو جانم مایا؟!

-واو...حسام تو از کجا فهمیدی منم؟!

-اولا سلام..دوما شمارت رو سیو کردم توی گوشیم...!

-آها...!راستی سلام!

-بازم سلام...جانم؟کارم داشتی؟!

-حسام...میشه یه لطفی به من بکنی؟!

-باز چیشده مایا؟!

-میشه از فردا همکاریتو باهام شروع کنی و بیای تو درمان این پسره کمکم کنی؟!

با یه حالتی گفت:

-مایا...این پسره چی داره که تو اینقدر اصرار داری که درمانش کنی؟!

-حسام نمیخوای کمکم کنی بگو نمیخوام...منم فردا میرم به استاد میگم که پشیمون شدی...

-خیلی خب بابا...ناراحت نشو...دوست نداری نگو!باشه فردا اونجام!

با ذوق گفتم:

-راست میگی؟!

-آره

-باشه پس فردا ساعت 8 صبح منتظرتم...

-بسیار خب...فعلا خداحافظ

-خداحافظ!




تلفن رو قطع کردم و با خیالی آسوده به صندلیم تکیه دادم...!

-خیلی خب...حالا تقریبا نیمی از مقدمات اولیه,برای تغییر رایان آماده شده!

بعد از اینکه یک فنجون قهوه داغ خوردم,شالم رو مرتب کردم و سوییچ رو برداشتم و به سمت ماشینم رفتم...!

ماشین رو روشن کردم و به سرعت به سمت خونه ام حرکت کردم!

اونروز حسابی خسته بودم. بنابراین ,سرمبه بالش نرسیده,خوابم برد.

صبح روز بعد,با صدای آلارم گوشی ام که برای ساعت 6 تنظیم کرده بودمش,بیدار شدم!تا ساعت 6 و نیم دوش آب گرمی گرفتم و بعد از اون به سمت کمد لباسهام رفتم..

نگاهی به مانتوهای رنگارنگم کردم...گردنم رو کج کردم و انگشتانم رو شکستم...صدای قرچ قوروچ شکستنشون,حس خوبی بهم میداد...

ـامروز چی بپوشم؟!باید یه لباس با رنگ شاد بپوشم..این به تقویت روحیه رایان هم کمک میکنه!

دست بردم داخل کمدم و یه مانتوی کرم رنگ که روش,طرح "بوته جقه" داشت و کمی هم جذب بود...برداشتم!

جلوی آینه ایستادم...موهای خرمایی و خیسم(موهام در کل مشکی بود...اما رده های طلایی که توش بود,اونها رو گهگاهی,خرمایی جلوه میداد) ,دورم ریخته بود و تا پایین کمرم میرسید...!بیخیال سشوار کردنشون شدم و با کمی ژل,سعی کردم که تمامشون رو به سمت بالا بدم و بعد ....تمامش رو روی سرم جمع کردم و چند تکه اش رو هم کنار صورتم,آویزون گذاشتم!کمی کرم زدم و بعد خط چشمی باریک,پشت چشمام کشیدم...چشمهای درشت و خماری داشتم که به رنگ طوسی و عسلی بود...رنگی عجیب و در عین حال زیبا!رژ لب قرمزم رو برداشتم و روی لبهای برجسته ام کشیدم...!

نگاهی به آینه کردم....خیلی خوشگل شده بودم!مانتو رو تنم کردم و یک جفت صندل,همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم!

حالا کاملا آماده بودم.نگاهی به ساعت مچیم کردم...ساعت 8:30 رو نشون میداد!

سریع سوییچ رو برداشتم و به سمت تیمارستان,راه افتادم!

جلوی تیمارستان که رسیدم,حسام رو دیدم...داشت از ماشینش پیاده میشد...ماشینم رو قفل کردم و به سمت حسام دویدم.

-سلام...صبح بخـــــیر!

یهو از جاش پرید و برگشت سمت صدا....

+وای مایا...ترسوندیم!

با دیدن من,چند لحظه خشکش زد و سر تا پام رو از نظر گذروند!

+چه خوشگل شدی امروز!

بی اهمیت به حرفش,گفتم:

-اماده ای؟!بریم؟

دستش رو به نشانه تعارف دراز کرد و گفت:

+بله بانو...بفرمایید

منم از اونجایی که خیلی اشتیاق داشتم تا رایان رو زودتر ببینم,راه افتادم...!

جلوی استیشن که رسیدیم,مقیسی رو دیدیم...به سمتش رفتم:

ـسلام خانمی...صبحت بخیر...!از بیمار من چه خبر؟!

سرشو بالا آورد و گفت:

+سلام مایا جان...صبحت بخیر!والا شبها که ما اجازه ورود به اتاقش رو نداریم...!امروز هم آروم بود و آخرین بار که من رفتم به اتاقش,خواب بود.

بوسی براش فرستادم و گفتم:

-مرسی عزیزم که مراقبش بودی!

+خواهش میکنم خوشگل خانم!

دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و خواستم دستگیره رو بچرخونم و وارد شم که حسام گفت:

+وایسا مایا...

رومو به سمتش برگردوندم و با تعجب بهش خیره شدم ...که ادامه داد:

+میترسم اگه بری پیشش,بازم زخمیت کنه...اگه اجازه بدی,خودم تنها برم پیشش!

-نه...امکان نداره!منم باید باهات باشم..وگرنه رایان غریبی میکنه و ممکنه بهت آسیبی بزنه!

+اما مایا...

-اما و آخه نداره..

دستش رو گرفتم و با هم وارد اتاق رایان شدیم!

همینکه وارد شدیم,رایان هم بیدار شد و روی تخت نشست...خواستم برم سمتش که دیدم به یه نقطه ای خیره شده و داره خس خس میکنه...

رد نگاهش رو دنبال کردم که به دستان خودم و حسام رسیدم!به کل فراموش کرده بودم که دست حسام توی دستامه...!سریع دست حسام رو رها کردم و به سمت رایان رفتم که ناگهان,گلوم رو با دستش گرفت...اونقدر محکم گرفته بود که داشتم خفه میشدم!

حسام سریع اومد سمتش و سعی داشت که دستاش رو از دور گردنم,باز کنه!اما موفق نشد...!گفت:

+نگفتم مایا؟!نگفتم بذار تنها بیام داخل؟!حالا چیکار کنم؟!




دیگه داشتم میمردم...رنگم کبود شده بود!ناگهان فشار دستش رو از دور گردنم,کم کرد و توی چشمهام,خیره شد!داشتم سرفه میکردم که یهو آروم شد و سرشو آورد جلو ...خواست که نوازشش کنم!به حالت قهر,رومو ازش برگردوندم و از روی تخت بلند شدم.

+مایا..حالت خوبه؟!میخوای برات آب بیارم؟!

ـنه حسام..چیزی نمیخوام..ممنون!

+باشه...!

با نگاهی که اندوه ازش میبارید,بهم زل زده بود...حسام کنارش نشست و خواست که درمان رو شروع کنه...اما اون همچنان به من نگاه میکرد...!تحمل دیدن اون چشمهای عسلی رو نداشتم...از اتاق خارج شدم و قبل از رفتن,از حسام خواستم کارش رو شروع کنه که گفت:

+باشه...اما این پسر وحشی تر از این حرفهاست که بشه درمانش کرد!

سکوت کردم....!




از اتاق که بیرون اومدم,پیش خانم مقیسی رفتم!تا من رو دید,به سمتم دوید و گفت:

+وای چرا رنگ و روت پریده مایا؟!باز این پسره وحشی چیکارت کرده؟!

با شنیدن کلمه وحشی,عصبانی شدم و رو به مقیسی گفتم:

ـبار آخرت باشه که به رایان میگی وحشی...!اون فقط یه بیماره!کنترل کارهاش,دست خودش نیست!

مقیسی از دستم دلخور شد و بی آنکه چیزی بهم بگه,از کنارم رد شد و رفت!

از کارم سخت پشیمون شدم,اما از طرفی هم دلم نمیخواست که کسی راجع به رایان,اینطور حرف بزنه و عجیب بود که علتش رو هم نمیدونستم!

به سمت اتاقم رفتم و مشتی آب,به صورتم پاشیدم....!شالم رو کنار زدم و به گردن له و لااین ام نگاهی انداختم...

یک سمتش زخم بود و جای خراش,و بخشی از اونهم,رد انگشتان رایان بود که خودنمایی میکرد!ناگهان درد عجیبی رو در ناحیه گردنم حس کردم!به طوری که اصلا نمیتونستم,تکونش بدم....!

گوشی رو برداشتم و دکمه ی 1 رو زدم!

کرامت گوشی رو برداشت...

ـالو کرامت...به دکتر نصیری بگو چند لحظه بیاد به اتاق من!

+بله خانم دکتر الان بهشون میگم!

چند دقیقه ای بعد,خانم دکتر کتایون نصیری..که دوست من و پزشک عمومی بخش بود, وارد اتاق شد... (برای معالجه ی بیمارانی که ,به خودشون آسیبی میرسوندند,اینجا کار میکرد)

با دیدن من که,دستم رو روی گردنم گذاشته بودم و از شدت درد,آه و ناله میکردم,سریع به سمتم اومد و گفت:

ـوای مایا...چه بلایی سر خودت آوردی؟!

+چیز خاصی نیست کتی جون...فقط درد شدیدی توی گردنم دارم...اصلا نمیتونم گردنم رو صاف کنم!

نگاهی به گردنم کرد و گفت:

+باید از گردنت عکس بگیرم مایا...من پزشک ارتوپد نیستم...اما احتمال میدم که فقط کمی ضرب دیده باشه و از شدت کوفتگی اینطور شده باشه!

-وای نه کتایون...من کلی کار دارم..نمیشه همینجوری یه مسکن بهم بدی تا آروم بشم؟!

+نه خیر...تا از گردنت عکس نگیرم,هیچی برات تجویز نمیکنم!

دستم رو گرفت و همزمان گفت:

+پاشو بریم به اتاق من...به لطف بیماران اینجا که هر دقیقه میزنند یه جاییشونو ناکار میکنند,من همه چیز دارم!البته برای عکس,باید بریم به درمانگاهی که بغل تیمارستان هست!

به سمت درمانگاه که چند دقیقه ای با تیمارستان,فاصله داشت رفتیم و بعد از اینکه از گردنم عکس گرفتند و کتایون مطمئن شد که تنها یه کوفتگی ساده است و بخاطر گرفتگی عضلاته که نمیتونم,گردنم رو صاف کنم,به سمت تیمارستان برگشتیم...!

کتایون مسکنی بهم داد و دور گردنم رو با پمادی ماساژ داد...با دیدن زخمهای گردنم گفت:

+کی این بلا رو سرت آورده مایا؟

سکوت کردم...

+مایا...نکنه کار یکی از بیمارای بخشه؟!بهتر نیست که آتل ببندی؟

پماد رو از دستش گرفتم و گفتم:

ـکتایون اگه میخوای سوال پیچم کنی بگو ...!لطفا این باند رو ببند دور گردنم و برو به کارت برس!الان بهترم...!به آتل هم نیازی نیست.فقط یه گرفتگی ساده است و اگه گرم نگهش دارم,خوب میشه!

کتایون هم دیگه چیزی نگفت و بعد از بانداژ کردن گردنم,به اتاقش برگشت!

کمی گردنم رو ورزش دادم... یهو یاد رایان افتادم!باید میرفتم پیشش...ببینم که با حسام تونسته کنار بیاد یا نه؟

شالم رو روی سرم انداختم و به سمت اتاق 119 رفتم!

به جلوی در که رسیدم,در کمال تعجب دیدم که هیچ صدایی از اتاق نمیاد!توی دلم گفتم:

نکنه بلایی سر حسام آورده باشه؟!

با این فکر,سریع درب رو باز کردم و به داخل اتاق رفتم...از صحنه ای که میدیدم خیلی شوکه شدم...!




رایان آروم روی تخت نشسته بود و حسام هم داشت بهش کمک میکرد تا حروف الفبا رو ادا کنه!

تا متوجه حضور من,در اتاق شد,از روی تخت بلند شد و بی توجه به حسام,به سمتم اومد!

سریع طوری که متوجه نشه,شالم رو مرتب کردم تا باندهای دورش دیده نشه!

توی چشمهام زل زده بود...دوباره سرش رو جلو آورد و خواست که نوازشش کنم...اینبار سرش رو نوازش کردم و به آرامی گفتم:

ـتو به من قول دادی که پسر خوبی باشی...آخه چرا یهو اونکارو کردی؟!

باز هم سکوت کرد...اینبار حسام به سمتم اومد و گفت:

+مایا...چطوره که اول کمی به سرو وضعش برسیم!اینطوری شاید توی خلق و خوی پرخاشگرش,تاثیری بذاره!

فکر خوبی بود...شاید از این طریق رایان,احساس نزدیکی بیشتری به ما آدما میکرد...!

آدما؟!!مگه رایان آدم نبود؟!از فکری که کردم,متعجب شدم...!!

+مایا...مایا خوبی؟!منتظر جوابتما...!

ـخیلی خب!من موافقم....!

+باشه پس من میرم تا وسایل حمام و اصلاح بیارم تا دستی به سر و روی رایان,بکشیم!مشکلی نداری که با رایان تنها باشی؟!فکر میکنی بازم بهت حمله کنه؟!

نگاهی به عسل چشمهای رایان کردم و گفتم:

ـنه...خیالت از بابت من راحت باشه...!تو برو!

باشه ای گفت و رفت که وسایل رو آماده کنه...!دست رایان رو گرفتم و اون رو روی تخت نشوندم.روی صندلی کنار تختش نشستم...!سعی داشتم که از این به بعد,ازش فاصله بگیرم!ممکن بود هر لحظه بهم آسیبی بزنه!

اما امروز به چه دلیلی داشت خفم میکرد؟!چرا با دیدن دست حسام که توی دستام بود,اینقدر عصبانی شد؟!

به چشمهای رایان که بهم خیره شده بود نگاه کردم و سعی کردم که پاسخ این سوالم رو از توی چشمهاش بخونم...اما نشد که نشد...

تنها چیزی که توی این چشمهای عسلی میشد دید,سیاهی بود...سیاهی محض که علتش هنوز هم مجهول بود!

درب اتاق باز شد و حسام با وسایل اصلاح,حوله و یک دست لباس تمیز,وارد شد!

+همه چیز آماده است تا رایان بعد از اینهمه مدت,حمام و اصلاح بشه!

رو به رایان کرد و گفت:

+نظرت چیه رایان؟!

رایان تنها با تعجب به وسایل نگاه میکرد,انگار که به عمرش چنین چیزهایی رو ندیده بوده....تعجبش رو که دیدم,از روی صندلی بلند شدم و رفتم کنارش.دستش رو گرفتم و در حالی که نوازشش میکردم,گفتم:

-رایان...میخوایم امروز حسابی تمیز و خوشگلت کنیم..تو که نمیترسی؟!

فقط بهم خیره شده بود و سکوت کرده بود!

حسام بهم نزدیک شد و در حالی که کمی عصبی بود گفت:

+به نظرت لازمه که اینقدر بهش نزدیک بشی؟!دیگه برای چی دستش رو میگیری و مدام نوازشش میکنی؟همینطوری هم اگه حرف بزنی به طور شگفت آوری تمام حواسش,به تو معطوف میشه!پس نیازی به اینکارها نیست!

-ببین حسام...رایان بیمار منه...!من خودم خوب میدونم که چطور باهاش رفتار کنم...پس لطفا کاری به این کارها نداشته باش و کمکم کن تا حمامش کنم!

+یعنی میخوای خودت حمامش کنی؟!من اجازه نمیدم!رایان یه مرده...اونم یه مرد نامحرم!من خودم حمامش میکنم...تو فقط سعی کن که آرومش کنی!

حق با حسام بود...من نمیتونستم توی حمام کردن رایان,کمکی بکنم...!تنها کاری که میتونستم بکنم,آروم نگه داشتن رایان بود!با این فکر,شروع کردم به لالایی خوندن!

حسام با تعجب به کارهای من نگاه میکرد که اشاره کردم,رایان رو ببره!

رایان رو با خودش به داخل حمام برد و منم پشت به درب حمام,همچنان لالایی میخوندم!

خوشبختانه رایان آروم بود و اینبار,نسبت به آب reaction نشون نداد!3 ساعتی گذشت و من در طی این 3 ساعت,حتی یک لحظه هم سکوت نکردم و پیوسته,لالایی میخوندم که صدای حسام اومد... گفت:

+مایا...میتونی از جلوی در بری کنار..میخوام بیارمش بیرون!

سریع از جلوی در کنار رفتم...لحظه ای بعد ,رایان با لباسی تمیز و سر و صورت اصلاح شده روبروم ایستاده بود!

خدای مــــــــن...این پسر زیبایی عجیبی داشت!چشمای عسلیش حالا از حصار انبوه موهایی که روی صورتش بود و چشمهاش رو کم سو میکرد,آزاد شده بود حالا چشمهاش برق میزد...!موهای خرمایی اش که تا روی شونه اش بود,به شکل ماهرانه ای پشت سرش جمع شده بود!تمام صورتش shave شده بود و از سفیدی و تمیزی میدرخشید!رو به حسام گفتم:

+وای حسام...چه کردی!!دستت درد نکنه

ـخواهش میکنم...فکر نمیکردم این پسره اینقدر خوشگل باشه!عین دو باری که دیدمش,هپلی و کثیف بود!

اصلا صدای حسام رو نمیشنیدم و زل زده بودم به رایان جدید!واقعا هم بعد از یه حمام و اصلاح جانانه,به یه رایان جدید تبدیل شده بود...یه رایان خوشگل و خواستنی...یکی که دخترها مطئنا براش سر و دست میشکنند!

ساعت نزدیکای 12 بود...حسام,بعد از اینکه رایان رو اصلاح کرد و به حمام برد,به اتاقش رفت و قبل از اونهم, کلی سفارش کرد که مراقب خودم باشم...!



من و رایان,توی اتاق تنها موندیم.حالا میتونستم بدون هیچ مانعی,سیر نگاهش کنم!

حتی بعد از رفتن حسام هم,رایان همچنان سر جاش,ایستاده بود.به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم و به سمت تخت بردمش.وقتی که روی تخت نشست,خواستم دستش رو رها کنم که متوجه شدم شالم از دور گردنم باز شده...تا خواستم بندازمش روی شونم,دیگه دیر شده بود و رایان,باندهای دور گردنم رو دید!

هرچی تقلا کردم که دستم رو ول کنه,نکرد...!دستش رو به سمت گردنم دراز کرد و روی باندم رو نوازش میکرد.

این تضاد شخصیتیش من رو سخت به فکر فرو برده بود...گاهی خیلی وحشی بود...و گاهی هم بسیار مهربون!واقعا مشکلش چی بود؟!چرا توی تیمارستان بستری شده بود؟!چرا نمیتونست حرف بزنه؟!همه ی این سوالها,ذهنم رو سخت,درگیر کرده بود...!

لبخندی به رویش زدم و کنارش,روی صندلی نشستم.

با خودم گفتم:حالا که رایان,اینهمه ظاهرش عوض شده,پس چه خوب میشه اگه,بیرونم ببرمش و کمی توی حیاط بچرخونمش...!اما برای اونروز کافی بود...نمیتونستم بیشتر از این بهش فشار بیارم و اذیتش کنم!

کمی دیگه پیشش موندم و بلند شدم که برم و سری به مقیسی بزنم و ازش بخوام که ملحفه های رایان رو بگه بیان عوض کنند,که رایان دستم رو گرفت...نمیدونم چرا؟!اما اونروز وقتی که دستم رو گرفت,گرمای شدیدی ناگهان وارد رگهام شد...!حس عجیبی داشتم...یه حالت خلصه یا شایدم لذت...!هرچی بود که غافلگیرم کرد و باعث شد که از اونروز به بعد,بیشتر حریمم رو در مقابل رایان,حفظ کنم.

دستش رو از دستم جدا کردم و از اتاق خارج شدم.

به استیشن که رسیدم,مقیسی رو دیدم که داشت با کرامت حرف میزد...به سمتشون رفتم.

مقیسی تا من رو دید,از کنارم رد شد و به حیاط رفت!

با رفتن مقیسی,رو به کرامت کردم و گفتم:

ـمقیسی چش بود؟!چیزی شده؟

+نه خانم دکتر...!مثل اینکه مادرش کمی کسالت داره!

ـچــــی؟!چرا؟چشون شده؟

+والا منم خبر ندارم..فقط از خونشون تماس گرفتند و خواستند که سریعا بره خونه...

ـبسیار خب..به کارت برس

به طرف حیاط رفتم...به اطراف نگاه کردم که دیدم روی یکی از نیمکتهای حیاط نشسته...!به سمتش رفتم و کنارش,روی نیمکت نشستم....!

ـاز دستم دلخوری؟!

سرش رو به نشانه نفی تکون داد!

با دستم,چونه ی ظریفش رو بالا اوردم و به چشمهاش خیره شدم:

+ساره...!اگه از دستم دلخور نیستی پس چته؟!

اشک توی چشمهاش جمع شد و من رو در آغوش گرفت:

ـمایا..مامانم...مامانم حالش بده!

در حالی که سرش رو نوازش میکردم,گفتم:

+چیشده عزیزم؟!مادرت چشه؟

ـنمیدونم...جند سالی میشه که همش سر دردهای مزمن داره...!هرکاریش میکردم,نمیومد بریم دکتر!اما حالا...حالا سردرداش اود کرده..همین الان همسایمون تماس گرفت و گفت که برم پیشش!

+پس چرا نشستی؟!پاشو دیگه...پاشو برو تا دیر نشده!

ـمایا...همش تقصیر من بود که مامان,اینطوری شد...بس که غصه منو خورد!

+ساره...الان وقت این حرفها نیست...پاشو..پاشو برو من و کرامت هستیم..!درضمن زنگ میزنم که "شریف" هم بیاد امشب شیفت!نگران نباش و برو!

دستم رو در دستاش گرفت و گفت:

ـممنونم مایا...جبران میکنم!

و بعد با عجله از ورودی تیمارستان خارج شد و رفت!




با رفتن مقیسی,پوفی کردم و از روی نیمکت حیاط بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.

به صندلی اتاقم تکیه زدم و به فکر فرو رفتم.خوشحال بودم از اینکه تونستم,تا حدی به رایان کمک کنم.به بیماری که تا چند ماهه پیش,به تختش غل و زنجیر بود و تنها پرستارهای مرد بخش,برای تزریق و دادن داروهاش,وارد اتاقش میشدند.از کارم راضی بودم.اما اینا هیچ کدوم کافی نبود.درسته که من یه پزشک متخصص بودم و میتونستم بهترین بیمارستانها برای کار برم.اما ترجیح میدادم که کنار استاد و پدرم بمونم و حالا هم که با وجود رایان,دیگه علاقه ای به ترک اینجا نداشتم.

توی همین افکار بودم,که فکری به ذهنم رسید.اون شب قرار بود که شب رو در کنار رایان بمونم و مراقبش باشم,پس چه خوب میشد اگه میرفتم و کمی براش خرید میکردم!با این فکر,سوییچ رو از روی میز برداشتم و به سمت در اتاقم رفتم,که موبایلم زنگ خورد.در حالی که به کرامت,اشاره کردم که دارم میرم بیرون,از خروجی بیرون اومدم و دکمه ی اتصال گوشیمو زدم.

ـبله بفرمایید؟!

+مایا سلام.

ـسلام حسام..جانم؟

+کجایی؟

ـمیرم تا بیرون و برمیگردم!

+ا چه خوب.منم کاری دارم میخوام برم بیرون.چطوره با هم بریم؟!

ـمن میخوام برم خریدها..

+بازم چه جالب.چون منم میخوام برم خرید!

ـباشه پس من توی پارکینگم,زود بیا که بریم!

+باشه اومدم.

گوشی رو قطع کردم و در حالی که ماشین رو روشن میکردم که گرم بشه,آینه ماشین رو روی صورتم تنظیم کردم.شالم رو مرتب کردم و دستی به موهام کشیدم.صدای بوق ماشینی اومد.رومو به سمت صدا برگردوندم که دیدم حسامه!از ماشینش پیاده شد و اومد طرف ماشین من.شیشه ماشین رو پایین کشیدم.

ـسلام بر خانم دکتر عزیز!

+سلام حسام!خسته نباشی

ـسلامت باشی.ماشینتو خاموش کن.بیا با ماشین من بریم.

+تو بیا با ماشین من بریم

ـنه نمیشه.بدو بیا. من تو ماشینم منتظرتم.

با ماشین حسام,به سمت مرکز خرید(....) رفتیم.

ـحسام تو چی میخوای بخری؟!میخوای اول تو خریدتو انجام بدی بعد من؟!

+نه.اول تو کارتو بکن.بعد من!

ـباشه پس بریم.

توی راهرو قدم میزدیم و دونه دونه مغازه ها رو نگاه میکردیم.به یه مغازه رسیدیم و داشتیم اجناسش رو نگاه میکردیم,که چشمم به یه تی شرت سفید,با یقه ای که به شکل کراوات بسته میشد,خورد.خیلی ازش خوشم اومد و رایان رو در حالی که کمی وزن,اضافه کرده و استایلش روی فرم اومده ,توی اون تی شرت تصور کردم!به نظرم,خیلی برازندش میشد.رو به حسام گفتم:

ـمن از این خوشم اومده

+اما من فکر کردم میخوای برای خودت لباس بخری.اینکه پسرونست.

ـآره پسرونه است.چون میخوام برای رایان بخرمش!

با چشمهایی که از تعجب,گرد شده بود بهم نگاه کرد.

ـچیه؟چرا تعجب کردی؟!این برای روحیه اش خوبه.از شر اون لباسهای چرکی تیمارستان هم خلاص میشه.

پوفی کرد و بی آنکه جوابم رو بده وارد مغازه شد.منم پشت سرش وارد شدم.از فروشنده خواستم تا تی شرت رو بیاره برام.وقتی آوردش,از حسام خواستم که پرووش کنه.

با بی میلی,قبول کرد.تی شرت رو ازم گرفت و به اتاق پروو رفت.لحظه ای بعد,در حالی که تی شرت تنش بود,از اتاق خارج شد.

با دیدن حسام,من رایان رو دیدم در جلد حسام!باورم نمیشد که اینقدر به رایان این تی شرت بیاد.نا خودآگاه به سمت حسام رفتم و دستی روی گونش کشیدم و گفتم:

ـچقدر ناز شدی رایان!

حسام دستم رو با عصبانیت از روی گونش,پس زد و بعد از تعویض تی شرت,به سرعت از در مغازه خارج شد.

از رفتار تند حسام متعجب ماندم, واقعا این رفتار از حسام بعید بود.

شانه ای بالا انداختم و به سمت صندوق رفتم, بعد از خرید از مغازه رفتم بیرون , نگاهی به اطرافم کردم , حسام به میله های وسط پاساژ تکیه داده بود و دستانش را بقل کرده بود.

خیره من را نگاه می کرد. تصمیم گرفتم یکم باهاش خشک رفتار کنم, رفتارش اصلا برام قابل هضم نبود.

از کنارش رد شدم و به طرف مغازه های دیگر رفتم , حسام هم دنبالم راه افتاد , کنارم قدم بر می داشت , هر دو ساکت بودیم.

نگاهم به یک سیوشرت خوشرنگ کرم - قهوه ای افتاد که مطمئن بودم به چشمان خوشرنگ رایان می اومد.

_قشنگه!

سرم را به طرف حسام برگرداندم.

+می دونم!

_برای رایان می خوای؟

چیزی نگفتم.

_می رم پرو کنم.

منم از خدا خواسته دنبالش رفتم داخل. واقعا معرکه بود . به حسام هم می اومد ولی رایان....مطمئنا تو تنش عالی می شد. برای جلو گیری از برخورد بدش سری تکان دادم و رفتم سمت دیگه ی مغازه.

وقتی از اتاق پرو بیرون اومد صدام کرد.

_مایا؟

+بله؟

_به نظرم یه شلوار هم بگیری براش خوب باشه , در ضمن این لباسها خلاف مقررات تیمارستانه.

+می دونم , ولی امشب یک فکر مهم دارم. برای روند درمانش موثره.

مشخص بود از حرفهام ناراحت شده ولی من دلیلش را درک نمی کردم.

شلوار جین قهوه ای هم براش خریدیم و رفتیم بیرون مغازه.

+خب , حالا نوبت خریدهای شماست آقای دکتر.

نگاهی بهم کرد .

_حوصله داری؟

ابروهام را دادم بالا.

+معلومه دارم. تا الان معطل من شدی حالا من وقتم را در صرف تو کنم , چی می شه مگه؟

با این حرفم اخمهاش باز شد و لبخند محوی زد.

به طرف مغازه های دیگه راه افتادیم , یه سری لباس کامل با سلیقه ی من برای خودش خرید. لباس آستین کوتاه آبی با آستین و یقه ی سفید , شلوار جین خوش رنگ و خوش دوختی که توی تنش عالی بود.

کت اسپرت آبی آسمونی که با لباسهاش کاملا متناسب بود.

+می گم اقای دکتر زودتر برای متاهل شدنت اقدام بکن , با این تیپ بری بیرون خوردنت!

بلند خندید .

_اتفاقا تو فکرشم.

+جدی؟

سرش را تکان داد .

_گرسنه ات نیست؟

+اممم؟! یکمی ولی باید برگردیم تیمارستان.

با حرص گفت:

حتما باز هم رایان؟

حالت مدافعانه ای گرفتم:

خب , اشکالش چیه؟ اون بیمارمه.

پوزخندی زد.

_بیمار!!! فکر نمی کنی از بیمار فراتره؟

+اجازه نمی دم هر چی دلت خواست بگی.

پوزخندی زدم.

+واقعا از تو انتظار نداشتم.

با قدمهای تند از پاساژ خارج شدم حوصله نداشتم سریع سوار ماشین شدم و برگشتم تیمارستان , توی راه مدام موبایلم زنگ می خورد.

وقتی رسیدم توی محوطه ی تیمارستان , همه چیز یادم رفت . دیگه حسام و اتفاقهای چند ساعت قبل برام مهم نبود. پلاستیکها را برداشتم و رفتم داخل بخش.

کرامت داشت شیفت را تحویل می داد.

کرامت:

سلام خانم دکتر.

+سلام... از مقیسی چه خبر؟

_والا خبری ندارم. گوشیش خاموشه.

+باشه خبری شد خبرم کن.

_حتما.

وارد اتاقم شدم . لباسم را عوض کردم .

در اتاق رایان را به آرامی باز کردم , روی تخت دراز کشیده بود دستانش را به دو طرف تخت بسته بودند.

سریع برگشتم تو بخش و با عصبانیت گفتم:

کی این کار را کرده؟

دخترک بیچاره از ترس نگاهی بهم کرد.

+با تو ام!

_من ...من همین الان شیفت را تحویل گرفتم.

اه , راست می گفت .

+سریع شماره کرامت را بگیر...نه...تا نرفته پیجش کن.

بیچاره عین ربات این کار را کرد.

وقتی کرامت رسید تو بخش , به طرفش رفتم.

+کی دستای رایان را بسته؟

_نمی دونم...شما خودتون گفتید کسی وارد اتاقش نشه. احتمالا کمک بهیارای آقا مثل عادت هر شبشون این کار را می کنند , دستاش را بستن.

نفس عمیقی کشیدم , برگشتم تو اتاق رایان.

با دیدن من خواست تکان بخوره اما دستانش اجازه هیچ کاری را بهش نمی دادند. نگاهی به دستانش کرد.

+الان باز می کنم.

آروم و با دقت دستانش را آزاد کردم , دور مچش کبود شده بود.

+درد داری؟

باز هم جواب نداد , من موندم این حسام به این چی یاد می ده؟!

دستانش را نوازش کردم .

+راست برات چیزای خوشگل خریدم ببین دوست داری؟

فقط نگاهم می کرد. لباسها را از توی پلاستیک در آوردم.

باز هم نگاه کرد.

از اتاق رفتم بیرون و یکی از بهیار های بخش را صدا کردم.

_بله؟

+آقای جامی کمک کنید بیمار لباساش را عوض کنه.

_چشم.

+فقط رفتارتون باهاش آروم باشه.

_چشم.

کنار در اتاق منتظر ماندم تا لباسانش را عوض کنه.

_خانم دکتر تمام شد.

+ممنون.

وارد اتاق شدم , با دیدنش سرجام خشک شدم. این پسر یه الهه ی زیبایی بود. تو این لباسها معرکه شده بود.

+بچرخ!

باز هم نفهمید . با ناله گفتم:

Rouler(به فرانسه یعنی بچرخ)

با کمال ناباوری چرخید.

+تو....تو فرانسه بلدی؟ باورم نمی شه!

جند کلمه دیگه فرانسه گفتم ولی فایده نداشت کلا توهم بود. این رفتاراش عجیب بود گاهی به کلمات فرانسه واکنش نشان می داد و گاهی انگار نه انگار!

+Tu es si belle(خیلی زیبا شدی)

لبخند زیبایی زد به قول دخترها, لبخند دختر کش!

آروم دستم را به طرفش دراز کردم , به نرمی دستانم را گرفت . به سمت در قدم برداشتم اما ایستاد.

+چرا نمی آی؟

از توی چشمانش ترس را خواندم.

دستانم را دور شانه اش حلقه کردم , در گوشش گفتم:

من کنارتم.... Je suis à vos côtés.

به سمت بیرون رفتیم, آروم قدم بر می داشتیم. یکی از پرستارهای بخش در حالی که از اتاقی بیرون می اومد سرش را بالا گرفت و با دیدن ما سرجاش ایستاد.

به دنبالش بقیه پرستارها هم وسط راه رو ردیف شدند.

همه با دهانهای باز ما را نگاه می کردند, رایان به من چسبیده بود.

نگاهی به رایان کردم , چشمانش را بسته بود , محکم دستان من را گرفته بود و پشت من قایم شده بود.

یک قدم به جلو برداشتم اما رایان تکان نخورد, پس با نور هم مشکل داری؟

با صدای بلند گفتم:

اینجا چه خبره؟ بخش چرا این طوریه؟ هد نرس بخش کیه؟

دختر جوانی به سمتم آمد.

_بله؟

+شما هد نرسی؟

سرش را تکان داد.

+فامیلیت چیه؟

_سمایی

+بخش چرا این طوریه؟ سریع بخش را خلوت کن ...

همه متفرق شدند , نگاهی به رایان کردم که همچنان چشمانش را بسته بود.

+خانم سمایی؟

دوان دوان آمد سمتم.

+چراغای بخش را خاموش کن , وقتی ما رفتیم روشن کن.

یکم نگاهم کرد.

+خانم؟ من چند بار یک حرف را باید تکرار کنم؟

_بب...ببخشید.

چراغهای بخش را خاموش کردند . آروم دست رایان را گرفتم و با قدم های آروم رفتیم تو حیاط.

چشمهاش را باز کرد. با دیدن اطرافش تعجب کرد.

+اینجا حیاطه. دوست داری؟

باز هم سکوت کرد.

به سمت نیمکتی رفتیم که کاملا زیر نور تیر چراغ برق بود.

اول خودم نشستم. اما رایان کمی دورتر ایستاده بود و من را نگاه می کرد. باید یک جوری تحریکش می کردم. چند راه داشتم یکی کمک گرفتن از حسام که عملی نبود, یکی لالایی خواندن.

با صدای نازک و خلسه آورم شروع کردم به خواندن.

آروم آروم بهم نزدیک شد , دیگه ترس توی چشمانش وجود نداشت , وقتی نزدیکم شد دستانم را به سمتش گرفتم . بدون معطلی دستانم را گرفت.آروم روی زمین نشست و سرش را روی زانوانم قرار داد.

موهای نرم خوشرنگش را نوازش می کردم .

_نگفتم از یه مریض برات بیشتره!

با شنیدن صدای حسام ساکت شدم. رایان از جاش بلند شد و به حسام نگاه کرد.

پوزخندی رو لبان حسام , اذیتم می کرد. می دونستم تا حدی حق با حسامه ولی نه به آن غلظتی که حسام می گه.

+فکر نمی کنم امشب شیفتتون بوده باشه؟

_توی مکانی که 30 درصد سهامش مال خودمه , هر موقع که بخوام می رم هر موقع که بخوام برمی گردم!

نمی دونستم توی اینجا سهام داره. ولی خب من مایا بودم و مثل همیشه خونسردیم را حفظ کردم.

+خب این موضوع به من چه ربطی داره؟ سوال من چیزه دیگری بود...

_خب البته!

شماره ای گرفت و پچ پچی کرد. چند لحظه بعد چند مرد رایان را به زور به اتاقش برگداندند.

+می شه علت دخالت بی جات را برای من توضیح بدی؟

روی نیمکت نشست و پای راستش را انداخت روی پای چپش.

_بشین.

اما من همچنان ایستاده ام.

_مایا...خواهش می کنم محض رضای خدا یک بار هم شده باهام لج نکن.

+من کی لج کردم؟

_واقعا نمی دونی؟

+نه!

روی پاهاش دولا شد و شقیقه هاش را فشار داد.

_باشه , تو راست می گی. اصلا من زیاده روی کردم خوبه؟

+باز هم نه!

با استیصال نگاهم کرد.

_مایا...مایا دیونه ام کردی.

نشستم کنارش دستم را گذاشتم روی شانه اش.

+حسام؟

سرش را به طرفم برگدوند با دیدنش نگرانش شدم.

+حسام تو چته؟

_مایا تو چته؟ تو که کسی نبودی اینقدر راحت به کسی وابسته بشی!

+تو هم کسی نبودی که اینقدر یه طرفه به قاضی بری.

_نگو که منکر حساسیت بیش از حدت به رایانی!

ساکت شدم حق با او بود.

+برای تو چه فرقی می کنه؟ هان؟ منکر نمی شم ولی یه حس قدیمیه , احساس می کنم بهش یه دینی دارم.

_ولی من چیز دیگه ای فکر می کنم.

چشمانم را ریز کردم.

+چی؟

پوفی کرد و از روی صندلی بلند شد.

_مایا؟

+جانم؟

_دوستش داری؟

+هه, حسام واقعا حالت خوبه؟ دارم نگرانت می شم.

_ولی من نگرانتم , تو ....تو هیچ وقت دور و برت را درست نمی بینی , از کنار آدمها به راحتی می گذری.

+نه...

داشتم ادامه ی حرفم را می گفتم که رفت.

با رفتن حسام من هم به سراغ رایان رفتم , حسام تمام برنامه هام را بهم ریخته بود .

وارد بخش شدم , به سمت استیشن رفتم.

+خانم سمایی؟

هیچ کس توی استیشن پرستارا نبود. تعجب کردم .

+خانم سمایی؟

از دست این سرپرستار بخش حرصم گرفته بود. بی حوصله به سمت انتهای راهرو رفتم , خواستم بپیچم سمت راست که همه ی پرستارا را دم در اتاق رایان دیدم. از عصبانیت منفجر شدم.

با صدای بلند و دورگه ای گرفتم:

+اینجا چه خبره؟ این بخش مسئول نداره که همه اینجا جمع شذند؟

همه اشون عین برق گرفته ها به سمتم برگشتن .

+خانم سمایی؟...

_ب...بله؟

+خانم شما مگه سرپرستار بخش نیستی؟

_چ...را

+فردا صبح بعد از تحویل شیفتتون , همگی توی اتاق دکتر حامدی جمع می شوید, تکلیفتون را باید روشن کنم. اینجا آدم مسئولیت شناس می خواهد.

هر سه رنگشون پریده بود.

+حالا همه سر کارهاشون.

با رفتن پرستارها , وارد اتاق رایان شدم . باز دستانش را بسته بودند. خواستم اعتراضی بکنم اما با شنیدن صدای خس خس و نفسهای زوزه مانندش ترسیدم.

+رایان؟

معلوم بود از دستم دلخوره , آروم به سمتش رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم.

حالا هر دو همدیگر رو می دیدیم.

+تو چرا حرف نمی زنی؟....دستات اذیتت می کنه؟

اما رایان فقط نگاه می کرد , یک نگاه ناراحت و غمگین, دلیل ناراحتیش را درک نمی کردم.

+خب دلت نمی خواد حرف بزنی , حوصله ی من را هم که نداری , من برم.

از جام بلند شدم که صدای تختش بلند شد. لبخندی زدم. موفق شدم. به طرفش برگشتم.

+چیزی شده؟

صداهای نامفهومی از خودش در آورد.

از خوشحالی جیغ کشیدم , با جیغ من همه ریختند تو اتاق.

چشم غره ای به همشون رفتم , ببخشیدی گفتند و رفتند بیرون. سریع دستای رایان را باز کردم و گفتم:

تو ...تو بالاخره ....وای خدایا ممنون ....ممنون ...ممنون.

سریع گوشیم را در آوردم و شماره ی استاد را گرفتم. با صدای خواب آلودی گفت:

بله؟

+سلام استاد.

_مایا تویی؟

+بله استاد خودمم.

با صدای نگرانی گفت:

چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟

+آره , یه اتفاق مهم.

_خب دختربگو دیگه.

+استاد رایان...رایان بالاخره از تارهای صوتیش استفاده کرد.

_خب اینکه قبلا هم اتفاق افتاده بود , داد می زد , خس خس می کرد.

+نه استاد , من الان خواستم از اتاق برم بیرون با صداهای نامفهومی نذاشت برم بیرون.

_واقعا؟

+دروغم چیه؟

_این عالیه, این یعنی یه قدم مهم و موثر تو درمان.

+دقیقا

_به حسام خبر دادی؟

با شنیدن اسم حسام وا رفتم.

+نه.

_حتما بهش خبر بده , اینها نتیجه ی تلاشهای حسامه.

آخ لجم گرفت, من چی؟

+بله!!!

استاد گوشی را قطع کرد و من با حسام تماس گرفتم , به یک بوق نکشیده براشت.

_سلام.

+سلام , بهتری؟

_آره , ببخش تند رفتم.

+مهم نیست. خواب که نبودی؟

_مگه تو می ذاری؟

+من؟...(نفس عمیقی کشیدم) بگذریم می تونی بیای اینجا؟

_آره ولی چیزی شده؟

+ای همچین...

_باشه باشه.

+منتظرم.

بیست دقیقه بعد حسام رسید , داشت به سمت اتاقش می رفت تا لباسش را عوض کنه اما نذاشتم.

+حسام؟

نگاهم کرد, اشاره کردم بیا.

به سمتم قدم برداشت .

+مرسی اومدی.

لبخندی زد.

_خواهش می کنم.

براش تمام اتفاقات را توضیح دادم . با دقت به حرفهام گوش کرد.

+نظرت چیه؟

_به نظرم پیشرفت خوبی بوده , یه چیزی....

+بگو.

کمی فکر کرد.

_می تونیم با تحریک کردنش وادارش کنیم به حرف زدن.

+خب چه جوری؟

_من یک نقشه دارم ؛ ولی بستگی به تو داره.

+من حاضرم هر کاری برای خوب شدنش بکنم.

با لحن خاصی گفت:

هر کاری؟

+هر کاری.

فصل دوم:




لبخند مسخره ای زد , دستانش را درون جیبهایش کرد , برگشت و از همان مسیری که آمده بود رفت , سوار ماشینش شد و از در تیمارستان خارج شد. من ماندم و نقشه ی ندانسته ی درون ذهن حسام!

خسته به سمت اتاق رایان برگشتم , با مسکنی که بهش داده بودند خوابیده بود. نگاهی به لباسهایش کردم... عوض کرده بودند.

در اتاقش را بستم و به اتاقم برگشتم. خیلی دلم می خواست نقشه ی حسام را بدانم. تلفن را برداشتم , دکمه 1 را فشار دادم.

+خانم سمایی؟

_بله؟

+من توی اتاقمم , اگه مریض اتاق 119 بیدار شد یا سر و صدایی از اتاقش آمد من را خبر کن....در ضمن , هیچ کس حق رفتن به اتاقش را نداره جز آقای جامی!

_بله..بله.

تلفن را قطع کردم و سرم را روی میز گذاشتم , از شدت خستگی بیهوش شدم.

با تکانهای حسام سرم را از روی میز برداشتم. لبخند قشنگی به لب داشت.

_سلام خانم دکتر خوشخواب....اممم به قول شما فرانسوی ها letex !

موهای روی صورتم را کنار زدم , ولی باز با سماجت تمام دوباره روی صورتم ریختند.

+اولا سلام صبح بخیر دوما اینجا چی کار می کنی؟ سوما letex نه و latex (به فرانسه یعنی خوش خواب ) چهارما از کی فرانسوی یاد گرفتی؟

دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.

_ترمز بابا , من فقط یه صبح بخیر گفتم همین!

به صندلیم تکیه دادم , احساس می کردم تمام مهره های گردن و کمرم در حال انحنا مانده اند و قصد راست شدن ندارند.

+تو که گفتی خوش خواب!

اخم تصنعی کرد .میز را دور زد و روی میز,در فاصله ی نزدیکی از من نشست. موهای صورتم را کنار زد, دست راستش را روی پاهاش اهرم کرد و لبخند شیرینی زد.

_دونه دونه سوالاتت را جواب بدم؟ یا سوال بپرسم؟

دستانم را بغل کردم.

+تو که من را می شناسی!

دستانش را در هوا تکان داد.

_اوه , البته مادمازل! صبح شما هم بخیر , استاد هر دوی ما را کار داره خودم اومدم صدات کنم . بعدشم فرانسه را بلد نیستم یک سری واژه از لغت نامه ی اتاقت یاد گرفتم . حالا یه واژه اشتباه گفتما!!!

چشمانم را ریز کردم.

+استاد چی کارمون داره؟

_بهتره از حضرت علیه بپرسیم.

+من؟

با لحن مسخره ای گفت:

نه پس من!

+چرا؟

_اوف خدایا از دست این مایا!

+حسام!

_بله؟

+بسه , پاشو بریم ببینم.

از روی میز به پایین پرید. واقعا از حسام اتو کشیده بعید بود! باهم به سمت اتاق استاد راه افتادیم .در بین مسیر از رو به روی استیشن رد شدیم.

+یه لحظه صبر کن حسام.

_اوکی.

+خانم کرامت؟

_سلام خانم دکتر.

+سلام گلم , از مقیسی چه خبر؟

_راستش مرخصی گرفته جاش خانم شریف می آد.

+حال مادرش خوبه؟

_فعلا نه!

+به کارت برس...راستی رایان...

وسط جمله ام پرید:

خیالتون راحت با اون مسکنی که بهش تزریق کردند ,حالا حالا ها خوابه , یعنی این را آقای جامی گفته.

+باشه ممنون.

نگاهی به حسام کردم که داشت ما را نگاه می کرد , معلوم بود داره تمام تلاشش را می کنه جلوی خودش را نگه داره.

+بریم؟

سری تکان داد .

در اتاق استاد را زدم.

_بفرمایید.

وارد اتاق شدیم و مثل همیشه روی مبل دو نفره نشستیم , به دهان استاد خیره شدیم , داشت مطلبی را می خواند . سرفه ای کردم. سرش را بالا گرفت و لبخد گرمی زد.

_خب چه خبرا؟

+سلامتی.

حسام: خبرها رو که همه در جریانید.

سکوت چند دقیقه ای بر فضای اتاق حاکم شد.

استاد: خب حسام نظرت راجع به رایان چیه؟

حسام: استاد الان نظر دادن که خیلی زوده , فعلا باید روش کار کرد. رایان حتی هنوز توانایی گفتن اصوات کوتاه را نداره.

استاد: مایا جریان پرستارهای دیشب چیه؟

اخمهام رفت توی هم , اصلا فکر نمی کردم بین ما خبرچین وجود داشته باشه . من دیشب یک چیزی برای تهدید,به پرستارها گفته بودم.. نه بیشتر.

+استاد؟

_بله؟

+کی به شما چنین جریانی را گفته؟

استاد نگاه متفکرانه ای کرد.

_واقعا تو فکر می کنی من از اوضاع بخش خبری ندارم دختر؟ من از یه دونه دارو وارد شده و خارج شده ی این بخش خبر دارم چه برسه بقیه ی چیزها!

حق با استاد بود .

+چیز مهمی نبود من فقط برای تهدید آنها این حرف را زدم.

حسام: استاد با ما چی کار داشتید؟

_هیچی , در مورد تحقیق دانشگاه , یادتون نرفته که؟ شما فارغ التحصیل شدید. ولی قول همکاری در پروژه های تحقیقانی را دادید!

هر دو سر تکان دادیم.

استاد به ما گفت دو دانشجوی روانشناسی قراره به جمع بخش ما اضافه بشوند. یک دختر و یک پسر و وظیفه ی ما کمک به آنهاست.

هر دو مشتاقانه قبول کردیم و از اتاق استاد بیرون زدیم.

+حسام؟

_هوم؟

+هوم چیه؟

_بله؟

+نقشه ات چیه؟

_در مورده؟

+رایان دیگه!

با نوک انگشتش روی بینیم زد و آروم در گوشم گفت:

صبر کن خانم دکتر!

نفسم را با صدا بیرون دادم و به محوطه برگشتم.

احتیاج به هوای تازه داشتم . روی زمین خیس محوطه قدم می زدم و فکر می کردم .اتفاقات این مدت را حلاجی می کردم. وسط فکر کردنم یاد مقیسی افتادم. موبایلم را از تو جیب مانتوم برداشتم و شماره اش را گرفتم.

اینقدر بوق خورد که دیگه داشتم از برداشتن گوشیش ناامید می شدم.... بعد از 5 بار بوق خوردن, برداشت.

با صدای گرفته ای جواب داد:

الو؟

سریع گفتم:

مقیسی؟ خودتی؟

_بله مایا جان , چیزی شده؟

+نه...این چه صداییه؟ فکر کردم کسی دیگه ایه.

سکوت کرد.

+الو؟

_گوشی دستمه.

+خوبی؟ مامان خوبن؟

صدای هق هق بی صداش از اون ور گوشی می اومد. کلافه گفتم:

الو؟ چی شده؟

با صدای بغض دار و کشداری گفت:

همین یک ساعت پیش تمام کرد.

بعد با صدای بلند گریه را سر داد . صدای مردانه ای از آن طرف گوشی به گوش رسید.

_ای بابا , من به تو هم بگم ساکت؟ مثلا خودت پرستاریا! با این کارها روحش را معذب می کنی... ا؟ با کی حرف می زدی؟

....الو؟

+سلام.

_سلام . ببخشید ایشون وضعیت خوبی ندارند.

+من تسلیت می گم , می شه آدرس را بدید؟ من مایا هستم دوست و همکارشون.

آدرس بیمارستان را گرفتم و سریع دویدم توی بخش . همه با دیدنم ترسیدند. پریدم تو اتاقم , مانتوم را در آوردم, که "کتی" اومد تو.

_چی شده؟

+مادر مقیسی...(با بغض گفتم) مرد.

تقریبا کل افراد بخش می دونستند من چجور آدمی هستم و چه جور اخلاقی دارم. دست خودم نبود. هر کس عزیزی از دست می داد, به خصوص پدر و مادر ,بهم می ریختم . شاید به خاطر فقدانی بود که توی زندگیم, حس میکردم!

_حالا تو کجا؟

+کتی! پیش مقیسی دیگه!

_با این حالت؟ بذار من باهات بیام.

+نه ...نمی خواد.

_کتی جان نمی خواهد نگران باشی , من همراهیش می کنم.

هر دو به سمت در برگشتیم. حسام در حالی که ساعد دست راستش را به چهارچوب در تکیه داده بود, این حرف را زد.

+نه ! هیچ کدومتون با من نمی آید. اینجا به هر دوتون نیازه.

حسام قرمز شد . کتی هم از حرص به جان لبهاش افتاد. منم بی خیال روپوش سفیدم را انداختم روی چوب لباسی و کیفم را برداشتم. بوسه ی کوتاهی روی گونه ی کتی زدم . از حسام خواستم خداحافظی کنم ,که به خاطر حضور کتی ,دسته ی کیفم, را گرفت. سرش را نزدیک آورد.

_حالا لج باز کیه؟ هان؟

عصبی بودم. دلم می خواست زودتر برم.

+حسام؟

با چشمان زیتونیش نگاهی بهم کرد.

+من الان باید برم.

نگاهی به داخل اتاق کرد .نفهمیدیم کتی کی رفته بود!

_باشه با هم می ریم.

پوفی کردم و کنار ایستادم . سریع روپوشش را در آورد و در اتاق را بست. با همدیگر به طرف ماشینش رفتیم. در سمت من را باز کرد . نشستم و منتظرش شدم. او هم نشست.

سر فرصت باید در مورد این رفتارهای مسخره اش صحبت می کردیم. وسطهای راه بودیم که یاد لباسهام افتادم. باید حتما عوضشون میکردم.

+برو سمت خونه ی ما!

_چرا؟

+لباسام... آیکیوسان!

سری تکان داد و با سرعت هر چه تمام تر ماشین را روند. سریع پیاده شدم و لباسام را عوض کردم. لباسای حسام خوب بود. پیراهن خوش دوخت قهوه ای سوخته با شلوار کرم که توی استیل خوشگلش, شدیدا خودنمایی می کرد. من هم یه مانتوی مشکی که روی سر آستینش کار شده بود با روسری مشکی که طرح ورساچه داشت, را پوشیدم. کفش پاشنه سه سانتیمم پایم کردم. کمی عطر زدم و به سمت در رفتم.

حسام سرش را گذاشته بود روی فرمان.

+خسته ای؟

سرش را بلند کرد و لبخند مهربونی زد.

_نه! اما چهره تو فریاد میزند که خسته ای.

+جو نده!

_جو؟ ...ببخشید یادم نبود .شما یه آدم یک دنده و لجبازی که حرف حرف خودته!

چپ چپ نگاهش کردم .

تا نزدیکی بیمارستان چیزی نگفتیم. با رسیدن به بیمارستان, تمام خاطرات زندگیم عین قطار جلوی چشمم رژه می رفت. یاد خودم افتادم. احساس کردم خون به مغزم نمی رسه. احساس کردم اندامهای بدنم به ترتیب از مغزم تا نوک پام شروع به یخ زدن,کردند. توان حمل کردن کیفم را نداشتم. احساس کرخ بودن داشتم.

_مایا؟...مایا؟

با صدای کشداری گفتم:

بریــــــــــــــــــــــ ــم.

دستانم را گرفت .گرمای دستانش باعث شد خون در بدنم دوباره به گردش درآید.

_چرا اینقدر یخی؟

چیزی نگفتم .به محوطه که رسیدیم 5 نفر دور نیمکتی جمع شده بودند. نگاهی به حسام کردم.

_منم فکر کنم خودشونند.

به طرفشون رفتیم. آروم خودم را به فرد روی نیمکت رساندم . مقیسی بود. غش کرده بود. با دیدن صورت رنگ پریده اش یاد خودم افتادم. بغضم گرفت. حسام من را ول کرد و به طرفش رفت.

حسام_خلوت کنید اینجا را.

من عین یک مجسمه ایستاده بودم و به کارهای حسام نگاه می کردم. با صدای بلند مردی همه برگشتیم سمتش.

_شما به چه حقی دست می زنی به خواهر من؟

خواهر؟ مقیسی مگه برادر داشت؟

حسام با اخم و تقریبا با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت:

آقای محترم , خواهر شما فشارشون شدیدا افتاده , حالش خوب نیست.

مرد خواست به طرف حسام حمله کنه که اجازه ندادم.

+فکر کنم من و ایشون را به جا نیاوردید آقای مقیسی!

مرد ابروهانش را بالا داد.

+من مایا هستم , صبح...

_بله...بله

نگاهی به حسام کرد.

+ایشون هم آقای دکتر بهرنگ.

_خوشبختم...معذرت می خوام.

حسام سری تکان داد. با کمک بقیه مقیسی را به بخش اورژانس بردند.

_فکر کنم بریم, بهتر باشه.

+اما من هنوز ندیدمش , غش کرده بود.

_مایا تو وظیفه ات را انجام دادی بهتره بریم.

به زور حسام, برگشتیم .

+کجا می ری؟

_خونت.

+نه برو تیمارستان.

_وای مایا بسه دیگه.

+حسام.

دستش را گذاشت روی لبم.

_ببین مایا جان... تو احتیاج به استراحت داری. بابا, چشمانت از بی خوابی و استرس داره خودش را خفه می کنه که من استراحت می خواهم. ..نگران رایان هم نباش من هستم. برو یک ذره بخواب , یه دوش بگیر . فردا بیا.

دستش را کنار زدم.

+فردا؟

_فردا!

خواستم اعتراضی بکنم ولی نگاه بدی بهم کرد که مجبور شدم ساکت بمانم. تا حدودی راست می گفت واقعا خسته بودم. مغزم دیگه نمی کشید.

جلوی در خانه ایستاد.

+ممنون.

_قابلی نداشت.

از ماشین پیاده شدم , کلید انداختم و وارد قلعه ی تنهاییم شدم.

در را که بستم صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشین حسام شنیده شد.گره روسریم را شل کردم و دکمه های مانتویم را باز کردم.خواستم در واحد خودم را باز کنم که" خانم تهرانی" در خانه اش را باز کرد.

لبخندی زدم .

+سلام.

_سلام مایا جان , خوبی؟

+ممنون. با اجازه.

_مایا؟

عقب گرد کردم , وای خدایا حوصله ی این را ندارم.

+جانم؟

_مادر ...بیا یه دقیقه توی خانه ی من.

+چیزی شده؟

_نه مادر...حتما باید چیزی بشه؟

شانه ای بالا انداختم و پشت سرش وارد خانه شدم. این حرفش یعنی چیزی شده ! نگاهی به خانه ی تمیزش کردم . مثل همیشه برق می زد. یاد خانه ی خودم افتادم. سه ماهی بود تمیز نشده بود . خب من اصلا توش زندگی نمی کردم . فقط به عنوان یک خوابگاه, ازش استفاده می کنم.

_بیا بخور.

نگاهی به لیوان آب میوه ی تو سینی کردم. گرسنه ام بود.

+ممنون.

لبخندی زد و روی مبل رو به روم نشست. دستانش را خیلی شیک توی هم قلاب کرد. چند قلپی از محتویات درون لیوان خوردم.

+خب کاری داشتید با من؟

_وا؟ تو که سال تا ماه نمی گی من هستم . ناسلامتی از بچگیت پیش من بزرگ شدیا!

دلخور بود . از لحنش کاملا مشخص بود.

+گردنم از مو باریک تر .

_خبه خبه , لوس نکن خودتو... اگه دوستم داری چرا شوهر نمی کنی؟

ای خدا مگه من چند سالمه؟!

+خانم تهرانی!

بهم براق شد.

_خانم تهرانی عمه اته!

به زور جلوی خنده ام را گرفتم.

+خاله جونم , قربونت برم باز به من گیر دادید؟ من چند سالمه مگه؟

_هر چند سال! دختری مثل تو بهتره ازدواج کنه . این محله قدیمیه همه می شناسنت.

به پشتی مبل تکیه دادم.

+خب خدا شوهرتون را بیامرزه , من را می شناسند , از زندگیم خبر دارند , چی باید بگویند؟

_خاله قربونت برم , تو نیستی حرفهاشون را نمی شنوی!

اینقدر حرصم گرفته بود . واقعا طرز فکر, اصلا به موقعیت مالی و محل زندگی کردن افراد نداره . با اینکه خانه ی ما از محله ی قدیمی بالاشهر بود, اما همچنان, این حرفها بین افراد محل جریان داشت. برای عوض کردن موضوع گفتم:

از "کیان" چه خبر؟

با حرص گفت:

من از دست تو و اون کیان,آخر سکته می کنم.

+خدانکنه.

_اتفاقا بکنه . به اون می گم بیا زن بگیر قشقرق به پا می کنه . به تو می گم شوهر کن بحث را عوض می کنی.

+آخه خاله .. ما بزرگ شدیم قدرت تصمیم گیری داریم . من به شخصه, ذهنم درگیره.. بعد, این وسط ازدواجم بکنم؟ کیان هم حتما دلایلی داره.

بعد هم سریع از جایم بلند شدم و خداحافظی کردم. وارد خانه شدم. نگاهی به اطراف کردم. دلم گرفت. از وقتی مامان رفته بود حوصله ی ماندن توی خونه را نداشتم .

دلم برای بغل کردنهاش , بوسیدنشهاش , خسته نباشید گفتنهاش ,تنگ شده بود. دلم برای غذای گرمش و بوی خوبش, تنگ شده بود. گرسنه بودم. کفشهام را در آوردم و رفتم داخل. لباسهام را عوض کردم. چشمم به چراغ پیغام گیر تلفن افتاد.

_سلام مایایی؟ خوفی؟ منم پری. دختر تو کجایی؟ یه زنگ بزن کارت دارم.

_سلام مایا . (استاد بود.) نیستی؟...آخ یادم نبود شیفت شبی.

_الو؟ خانم طاهریان؟ خانم من از دفتر آموزش دانشکده تماس می گیرم. چند باری با همراهتون تماس گرفتم در دسترس نبود. در اولین فرصت یک سر بزنید.

_الو؟...مایا؟

با شنیدن صداش میخ کوب شدم. حالم از صداش بهم می خورد .حتی فرصت گوش کردن به باقی حرفاش را به خودم ندادم. سریع پیامش را پاک کردم. نفسهای عمیق می کشیدم. حرصی شده بودم.

روی مبل دراز کشیدم , پاهام را توی شکمم جمع کردم. اینقدر فکر کردم که خوابم برد.

با صدای زنگ درو چشمانم را باز کردم. هوا تاریک شده بود . با احتیاط از روی مبل بلند شدم و به طرف در رفتم. از توی چشمی در نگاه کردم. کیان بود.

در را باز کردم.

+سلام.

_سلام , خانم دکی. خواب بودی؟

+اوهوم.

_بیا شام. مامان شامی درست کرده.

+نه مزاحم نمی شم.

ادایم را در آورد.

_نه مزاحم نمی شم.

دستم را گرفت و کشید سمت خونشون. کیان, هم سنم بود. از بچگی با هم بزرگ شدیم. معاون یکی از شرکتهای به نام بود. چهره ی زیبایی نداشت اما جذاب بود . خوش پوش و البته خوش صحبت. هرکس نیم ساعت با کیان میشست, عاشقش می شد. از ازدواج متنفر بود ولی عاشق خاله یا همون مادرش بود. پدرش را وقتی 2 سالش بود از دست داد.

+کیان...کیان , اخه من را نگاه کن.

نگاهی بهم کرد.

_دیدمت!

+کیان جان بذار لباسم را عوض کنم . ببین زشته جلوی خاله!

در آستانه ی در بودیم. نگاه دقیقتری بهم کرد.

_خب لباسات چشونه؟

دستم را کشیدم از دستش بیرون و چشم غره ای بهش رفتم.

وارد خونه شدم و سریع لباسام را با یک تونیک قرمز تیره و شلوار مشکی عوض کردم. موهام را شانه زدم و دورم ریختم.

در خانه را بستم . زنگ در خونه ی کیان اینا رو زدم. خودش در را باز کرد. همیشه خندان بود.

+حالا سلام.

_علیک سلام آبجی جونم . گل باجی جونم.

هیچ وقت نتونستم مثل کیان سرخوش باشم.

خاله داشت میز را می چیند با دیدنم خندید . به طرفش رفتم و صورتش را بوسیدم.

یکهو یاد رایان افتادم. با موبایلم به حسام زنگ زدم.

+سلام.

_سلام , خوبی؟

+ممنون , رایان چه طوره؟

_من هم خوبم!

+آخ , ببخشید اصلا حواسم نبود. خوبی حالا؟

_آره . رایان هم خوبه . فقط یکم بدقلقی داشت که مجبور شدیم از لباسهای مخصوص ,تنش بکنیم.

با صدای بلندی گفتم:

چرا؟

_داد نزن . کر شدم. کرامت بدبخت را صدا کردم بیاد سرمش را چک کنه , خودم هم داشتم باهاش تمرین می کردم . یهو با ورود کرامت قاطی کرد . بیچاره دختر مردم کم مونده بود جون بده.

+پس تو اونجا چی کار می کردی؟

_مایا من دکترم , قلدر که نیستم بتونم بگیرمش!

پوفی کردم.

+الان راه می افتم.

_خودت می دونی آگه بیای, استاد اخراجت می کنه . این اخطار جدی ای بود.

گوشی را بدون خداحافظی قطع کردم . نگاهی به خاله و کیان که متعجب نگاهم می کردند کردم.

+معذرت می خواهم.

کیان: من گرسنمه ها!

هر سه سرمیز نشستیم . گرسنه بودم برای همین تا تونستم غذا خوردم.

کیان: باز هم هستا!

نگاهی کردم. هر دو خندشون گرفته بود. احساس کردم گونه ام از خجالت,رنگ گرفته.

خاله: کیان ..چی کارش داری دخترمو. بخور مادر . تو اون تیمارستان که کوفت هم نمی دهند.

کیان: ای خدا ای کاش شرکت هم 24 ساعته بود. بلکه منم یکم شیرین پلو می شدم.

خاله: تو که شیرینی مادر.

دلم هوای اتاق مادرم را کرد. این روزها گیج بودم. ذهنم درگیر بود .هر کسی که توی زندگیم بود, توی این مدت از خودش رفتارهای دور از انتظاری نشان می داد.
در اتاق مادرم را باز کردم. نفس عمیقی کشیدم . شاید دیگه آن بوی چند سال قبل را نمی داد ولی من هنوز حسش می کردم.

با احتیاط وارد اتاق شدم. چراغ اتاق را روشن کردم. همه چیز سرجاش بود . یک لایه خاک روی همه چیز گرفته بود.

ناخواسته بغضی توی گلوم نشست.

به دیوار تیکه دادم , دستام را پشتم گذاشتم. نگاهی به اطراف کردم.

رو به روی در, تخت خواب دو نفره ای بود با رو تختی زمینه ی شیری همراه با گلهای درشت سرخ. تختی که شبها از ترس رعد و برق بهش پناه می بردم و در آغوش مادرم آرام میگرفتم.

تختی که بعد از مرگش مامن تمام تنهایی ها و دلتنگی هایم بود وحالا من با این تخت و این اتاق خیلی وقت بود کاری نداشتم.

کنار تخت,میز عسلی ای قرار داشت با رنگ بلوطی که روی آن عکس سه نفره ای بود که برای مادرم قشنگترین عکس بود و برای من یاد آور تلخ ترین فرد زندگیم و خاطراتش.

با نوک انگشتم خاک روی قاب عکس را گرفتم . نگاهم را به اطراف چرخوندم. به آرامی روی تخت نشستم و به پشت تخت تکیه دادم و زانوانم را بغل کردم.

چرا مادرم باید من را تنها بذاره؟ کسی که بهتر از هر کس دیگه تک دخترش را می شناخت و حالا هیچ کس نیست که من را بفهمه , درک کنه...

عکس سه نفرمون را از روی عسلی برداشتم و دستانم را سریع روی عکسش گذاشتم, تا بیشتر از این نبینمش. سخته...خیلی سخته از کسی که از وجودشی ,متنفر باشی.

به عکس خودم و مادرم خیره شدم. چقدر شاد بودیم اما این شادی خیلی دوام نیاورد. با قطره ی اشکی که روی صورت مادرم ریخت به خودم اومدم. بالاخره این بغض لعنتی شکست.

نمی دونم چرا ولی عین ابر بهار گریه میکردم. دلم آغوش گرمش را می خواست. دستش را که روی موهام می کشید , را می خواست.

خوب که گریه کردم و احساس سبکی کردم , از روی تختش پایین اومدم و با دقت تخت را مرتب کردم.

باید خانه را اساسی تمیز میکردم.

چراغ اتاق مامانم را خاموش کردم و به اتاق خودم رفتم.

گوشیم را برداشتم و شماره ی تیمارستان را گرفتم.

_بله؟

+داخلی 100 لطفا!

_شما؟

+من دکتر مایا طاهریان هستم.

_خوبید خانم دکتر؟

+ممنون.

چند لحظه منتظر موندم.

_بله؟

+سلام , خانم کرامت خودتی؟

_نه , من شریف هستم , شما؟

+دکتر طاهریم, شما شیفت شبی؟

_بله , جای خانم مقیسی.

+خب , دکتر شیفت شب کیه؟

_امم , دکتر بهرنگ و خانم دکتر نصیری...

حرفش را قطع کردم.

+سریع دکتر بهرنگ را پیج کن.

صدای پیج کردن حسام را از ان طرف گوشی شنیدم.

_سلام مایا.

+سلام , خسته نباشی.

_مرسی. خوبی؟

+آره . از...

سریع گفت:

از رایان چه خبر. نه؟

خنده ی کوتاهی کردم.

+دقیقا!

لحن گرمش, سرد شد .

_خوبه , البته خس خس و زوزه هم می کشه . در کل امروز خواب بود.

+چرا؟

صدایش را آروم تر کرد.

_به خاطر این پرستارها.

+پرستارها؟

_آره دیگه , همش به هر بهانه ای بهش سر می زنند, منم از دستشون خسته شدم چند تا مسکن قوی براش تزریق کردم.

از حرف حسام ناراحت شدم. با لحن تندی گفتم:

+چه طور تا چند وقت پیش همه از رایان فراری بودند؟

خنده ای کرد و گفت:

خیلی خب , تو خودت را کنترل کن.

نفس عمیقی کشیدم.

+فردا می بینمت.

_فردا حتما زود بیا.

+من که همیشه صبح زود اونجام.

_می دونم. ولی فردا این دو تا دانشجوها هم می آیند.

+آها!

_مواظب خودت باش.

+شب بخیر.

موبایلم را روی میزتوالتم گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم. کمی طول می کشید تا خوابم ببره .ولی اونشب, خواب از چشمانم پریده بود. از توی اتاقم زدم بیرون . سیوت شرت مشکیم را تنم کردم.

در ایوان را باز کردم , هوا سرد بود , دستانم را بغل کردم تا کمی گرم شم ولی فایده نداشت. احساس کرخی می کردم.

روی صندلی توی ایوان نشستم. به بخار بازدمم که از دهانم خارج می شد نگاه کردم.

خاطرات زندگیم مثل یک قطار سریع و السیر از جلوی چشمم, رد شد. با مرور هر لحظه از خاطراتم, آه از نهادم بلند میشد.

زندگی ای که تلخی زیاد داشت .غصه زیاد داشت. اما با حضور مامان و دکتر حامدی, قابل تحمل بود و شاید هست.اما بدون مامان....؟!

یاد روزها و شبهایی افتادم که دست کمی از حال و روز الان رایان نداشتم. شاید زوزه نمی کشیدم , خس خس نمی کردم یا به کسی حمله نمی کردم, اما از شدت افسردگی تلخ شده بودم. تحمل هیچ کس را نداشتم .

چه قدر خوب بود که دکتر حامدی بود, مامان بود...

همه بودند غیر کسی که باید باشه , کسی که دکتر حامدی بارها با مامان راجع بهش حرف زد. کسی که تمام تشنجات و دلتنگی هایم به خاطر آن بود.

کسی که با رفتن بی رحمانه اش یادش و اسمش را توی دلم خاک کردم و فقط به اسمی ازش که توی شناسنامم,خاک میخورد,اکتفا کردم.

قطره ی اشک لجبازی که گوشه ی چشمم جا خوش کرده بود , را با نوک انگشتانم پاک کردم.

همیشه همینطور بود . غلیان کل احساساتم توی یک قطره اشک خلاصه می شد . ظاهر خونسرد و بی خیال اما باطنی که پر از تنهایی و دلتنگیه.

به خودم که اومدم , ساعت نزدیکهای 3 بود. پلکهام سنگین شده بودند.

خودم را روی تختم پرت کردم و پتویم را دورم پیچیدم . سرما به عمق وجودم نفوذ کرده بود. با همین رخوت, به خواب عمیقی فرو رفتم.

با صدای زنگ موبایلم , با خستگی چشمانم را باز کردم. با صدای گرفته جواب دادم:




+بله؟

_الو؟ ...مایا؟ کجایی؟

با شنیدن صدای حسام مغزم شروع به فعالیت کرد , نگاهی به ساعت مچی ام کردم. ساعت 8 صبح را نشان می داد.

+تا یک ربع دیگه آنجام.

بدون هیچ حرفی تماس را قطع کردم. از روی تخت به پایین پریدم.رفتم و دست و رویم را شستم . مانتوی کتان کرمم را تنم کردم , شلوار جین مشکی ام را هم پام کردم. سرگردان دنبال شال یا روسری یا شاید مقنعه ام گشتم. بالاخره یک روسری کرم- مشکی پیدا کردم.

سوار ماشینم شدم و با تمام سرعت می روندم . بالاخره ساعت 8:20 به در تیمارستان رسیدم.

با قدم های تند و بلند خودم را به بخش رسوندم. حسام دم استیشن ایستاده بود و با کرامت بحث می کرد . با دیدن من به بحثشون خاتمه دادند.

+سلام , الان می آم.

بدون معطلی روپوشم را عوض کردم. با باز کردن در اتاق, حسام را پشت در اتاقم دیدم.

_خوبی؟

+آره.

_چرا دیر اومدی؟

با بی حوصلگی پاسخش را دادم:

خواب موندم. تا 3 بیدار بودم.

سری از روی تاسف تکان داد.

_بیا بریم پیش استاد , منتظره.

+تو برو , من برم به رایان سر بزنم بعد می ام.

نفس عمیقی کشید. حوصله ی بحث کردن نداشتم .

در اتاق رایان را باز کردم . روی تخت نشسته بود و به بیرون زل زده بود.

+ســــــــــــلام!

به طرفم برگشت با دیدنش ترسیدم, از چشمانش خشم می بارید. نفسهای عمیقش به شماره افتاده بودند. خس خسی از گلوش , به گوش میرسید, تنها صدای توی اتاق بود.

در اتاق را نیمه باز گذاشتم و به آرومی قدم برداشتم.

+خوبی رایان خان؟

به تختش رسیدم . کمی به طرفم مایل شد. نفسهای عصبیش با تمام گرمایی که می تونستند داشته باشند, به صورتم میخورد. پوست لطیف صورتم می سوخت. توی چشمان عسلی خوشگلش غرق شدم. چشمانی که پر از رمز و راز بود. با گرمای حلقه شده ی دور دستانم به خودم آمدم. محکم دستانم را گرفته بود.

+رایان دستام درد گرفت.

بی توجه به صدایم, فشار را بیشتر می کرد.

سعی کردم دستانم را از دستانش بیرون بکشم. اما زورم نمی رسید.

+توروخدا رایان.

صاف خیره شده بود توی چشمان طوسی و خواستنیم.کمی گذشت.فشار دستانش کم شد و آروم دستانم را رها کرد.

نفسم را با صدا بیرون دادم. با لرزیدن گوشیم توی جیب روپوشم, به خودم آمدم.

+وای استاد!

سریع گوشیم را در آوردم. با دیدن اسم حسام رد تماس زدم. دستام را به نرمی روی شانه ی رایان گذاشتم و به سمت تخت هلش دادم. دراز کشید. کرامت را صدا زدم.

_بله؟

به کرامت گفتم آرامبخشی براش تزریق کنه.

تا در اتاق استاد دویدم . نگاهی به ساعتم کردم.ده دقیقه به نه بود .

در زدم و وارد شدم. مقابلم, استاد نشسته بود . اخمهاش حسابی در هم بود .روی مبل دو نفره ای که همیشه من و حسام می نشستیم, حسام نشسته بود و روی مبل مقابلش یک پسر و دختر جوان نشسته بودند.

+سلام!

هر چهارتاشون جوابم را دادند. با وقار نشستم کنار حسام که خیلی غلیظ ابروهاش توی هم گره خورده بود.

استاد با حالت کنایه,رو به جمع گفت: خب , هر چند خانم دکتر طاهریان, ما رو خیلی معطل کردند ولی بالاخره آمدند!

زیر لب عذرخواهی کردم.

_به هر حال از انجایی که شما دو نفر به دانشگاه و این مکان متعهد شدید تا در پروژه های دانشجویان کمک کنید این دو نفر امروز امدن تا با کمک شما ,پروژه هاشون را به سامان برسانند. ایشون آقای "ماهان جعفری" دانشجوی ترم آخر روانشناسی و ایشون خانم" گیسو خالقی" دانشجوی روانشناسی , درست مثل آقای جعفری هستند!







نگاهم افتاد به دختره..قیافه ی معمولی و در عین حال با نمکی داشت.یک مانتوی مشکی با شلوار لی یخی به اضافه یک شال آبی کمرنگ سرش بود!همینکه داشتم براندازش میکردم,یهو سرش را بالا آورد و با دیدن من,به رویم لبخند زد.من هم متقابلا در جواب لبخندش,لبخند زدم.

با صدای استاد همگی به طرفش برگشتیم که گفت:

ـخانم خالقی و آقای جعفری...!از امروز به بعد,به مدت 3 ماه فرصت دارید که تحقیقاتتون را تحت نظر دکتر بهرنگ و دکتر طاهریان که هر دو جز بهترین و مجربترین پزشکان اینجا هستند,انجام بدید.در این مدت خانم خالقی...شما به همراه دکتر طاهریان, و آقای جعفری... شما هم به همراه دکتر بهرنگ میرید.سعی کنید که نهایت بهره را از اطلاعات این دو ببرید.حالا هم اگر سوالی دارید بپرسید و اگر نه,میتونید برید.

کسی سوالی مطرح نکرد و همگی ایستادیم و قصد خروج داشتیم که استاد رو به من گفت:

+دکتر طاهریان...شما بمونید..باهاتون حرف دارم!

حسام با تعجب بهم نگاه کرد.به نشانه ی بی خبری,شانه ای بالا انداختم و گفتم:

ـبعدا میبینمت.

به اتاق استاد برگشتم که دیدم خیلی جدی بهم خیره شده.یک لحظه از نگاهش ترسیدم و گفتم:

ـاستاد...!گفتید که باهام حرف دارید.

+بنشین.

رو بروش نشستم که گفت:

ـاز حالا به بعد,علاوه بر رایان,باید به بیماران دیگه هم سر بزنی و ویزیتشون کنی.خالقی رو هم با خودت میبری!

از حرفش شوکه شدم و با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم:

+استاد ما قرارمون چیز دیگه ای بود!

خونسردانه گفت:

ـ همین که گفتم.

+اما استاد من از شما قول گرفتم که تنها بیمارم,رایان باشه!من که گفتم میخوام تمام وقتم رو صرف بهبود اون بکنم!

ـو علتش؟!

یک لحظه موندم که چی جواب استاد رو بدم.این سوال دقیقا همون سوالی بود که اینروزها مدام از خودم میپرسیدم و هربار هم به جوابی نمیرسیدم.

ـ چی شد؟!نگفتی علتت چیه؟!تا زمانی که نتونی جواب این سوال من رو بدی,باید به بیماران دیگه هم رسیدگی کنی.اینم فراموش نکن که تو یک پزشکی و وظیفت مداوای سایر بیماران هم هست .نه تنها رایان بلکه بقیه بیماران بخش هم,به تو احتیاج دارند.

حرفش واقعا معقول بود.بنابراین سکوت کردم و به خودم قول دادم که هرطور شده علت اینکه اصرار دارم فقط روی رایان کار کنم,را پیدا کنم...تا بتونم جواب استاد را بدم و او هم دست از سرم بردارد.

+باشه استاد.قبول!ولی باید قول بدید که تا اون موقع که بهتون جواب بدم,بتونم بعضی شبها رو کنار رایان بمونم و مراقبش باشم.

ـشب ها؟!اما حتی خود من هم تا بحال نتونستم شبها به اتاقش برم.تو چطوری میخوای به اتاق او بری؟!اون اتاق شب که میشه,باز نمیشه...مثل اینکه یکی از پشت,مانع باز شدن درب بشه!

با حرف استاد به فکر فرو رفتم..این دو باری که من شب رو کنار رایان مونده بودم,اتفاق عجیبی نیفتاده بود.میدیدم که در رو میبنده و وقتی کسی نزدیک اتاقش میشه,بهش میپره..اما اینکه استاد گفت,کمی برام مبهم بود.

بعد از اینکه استاد اجازه داد برم,به سرعت به طرف اتاق رایان رفتم.در رو باز کردم و وارد اتاقش شدم.

پشت به در اتاقش و رو به پنجره,دراز کشیده بود.

کمی جلوتر رفتم..هنوز به تختش نرسیده بودم,که یهو روشو کرد به طرفم و هجوم آورد به سمتم.

از شدت وحشت,حس کردم که برای لحظه ای قلبم از کار افتاد.رایان اومد جلوم ایستاد و به شکل عجیبی,مدام سرشو به چپ و راست کج میکرد...کمی جلوتر امد و شروع کرد به بو کشیدن من!

من هم تنها با تعجب به کارهای عجیبش نگاه میکردم.که یهو از کارش دست کشید و به سمت تختش رفت.روی تختش نشست و در حالی که روی شکمش میمالید,به من خیره شد.

فهمیدم که گرسنه اش شده...دستی روی سرش کشیدم و به کرامت گفتم که براش کمی غذا بیاره.اما کرامت گفت که الان وقت ناهار نیست و نمیتونه که براش غذا بیاره...یاد کیکی که برای خودم خریده بودم,افتادم.به کرامت گفتم که از اتاقم بیارش.

چند دقیقه بعد,کرامت کیک را آورد و اشاره کردم که بگذارش جلوی رایان....رایان,با دیدن کیک سریع به طرفش امد و با دست و دقیقا مثل قحطی زده ها,تند تند,تکه های کیک رو میذاشت داخل دهانش.

تمام تخت و لباسهاش را کثیف کرده بود و خیلی شلخته وار میخورد.از دیدن این صحنه,چندشم شد و رو بهش گفتم:

ـرایان...این چه وضعشه؟

برای لحظه ای سرش را بالا آورد و بهم نگاه کرد.اما مجددا به کارش ادامه داد .

وقتی دیدم به حرفهام توجهی نمیکنه,از در اتاقش خارج شدم و به کرامت سپردم که وقتی کیک خوردنش تموم شد,لباسهاش رو تعویض کنند.

به طرف اتاقم رفتم.وارد اتاق شدم و روی صندلی پشت میزم,نشستم.

خیلی ذهنم درگیر رفتارهای رایان بود!چرا همیشه مثل وحشی ها عمل میکرد؟حتی غذا خوردنش هم مثل انسانها نبود...!همه چیز رو با ولع خاصی,می بلعید!از اینهمه افکار درهم ورهم,سر درد گرفته بودم.

سرم رو در بین دو دستم گرفتم و دستانم رو روی میز تکیه دادم... داشتم شقیقه هام رو ماساژ میدادم,که در اتاق زده شد.

ـبفرمایید داخل

در باز شد و حسام وارد اتاق شد.با دیدنم به طرفم اومد و گفت:

+خوبی مایا؟!چیزی شده؟

لبخندی به روش زدم و گفتم:

ـاوهوم..خوبم!چیزی نشده.

+پس چرا قیافت اینجوریه؟

ـداشتم فکر میکردم...

+به چی؟

ـهمه چیز!

+به چی مثلا؟

ـ گفتم که چیزی نیست حسام...!

+من غریبه ام؟!

ـ نه..فقط حال و حوصله ندارم.

در حالی که از روی صندلی بلند می شدم,گفتم:

ـمیخوام برم خونه!تو نمیای؟

+نه...تو برو!فقط اومدم ببینم که در چه وضعی هستی!

رفتم پشت قسمتی که برای تعویض لباس بود,و روپوشم رو در آوردم...مانتوم رو تنم کردم و کیفم رو برداشتم.

به سمت حسام رفتم و گفتم:

ـمطمئنی که حرفی با من نداشتی؟!انگار میخوای چیزی بگی و نمیتونی.

از جایش بلند شد و دستش رو داخل جیبهایش کرد و گفت:

+راستش..بابت پیشنهادم...

نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم:

ـفراموشش کن.

+مایا باور کن من قصد بدی نداشتم.فقط خواستم که به تو و رایان کمکی کرده باشم.




ـکمک؟!حسام تو اسم اون حرف رو میذاری کمک؟!تو راجع به من چه فکری کردی؟!

+مایا اروم باش...من که گفتم قصد بدی نداشتم!فقط با خودم گفتم شاید اگه من و تو با هم باشیم,باعث میشه که حسادت رایان تحریک بشه و به حرف بیاد..

ـخودم میدونم که چی گفتی.پس نیازی نیست که تکرارش کنی!راههای بهتری هم برای درمانش هست!لطف کن دیگه از این پیشنهادات مسخره نده.

بدون اینکه منتظر جوابی از جانب حسام بمونم,از اتاق خارج شدم و به طرف پارکینگ به راه افتادم!که حسام صدام زد.

+مایا...مایا صبر کن!مایــــــا!

ایستادم و برگشتم به طرفش.سکوت کردم تا حرفش رو بزنه.

+مایا تو چته؟!من خیلی وقت پیش این پیشنهاد رو به تو دادم.اونوقت تو الان داری باهام بد رفتاری میکنی؟!آخه من گناهم چیه که باهام اینجوری میکنی؟

به صورتش نگاه کردم و گفتم:

ـ حسام...دست از سرم بردار.باور کن که تو شرایط خوبی نیستم!دیگه هم جلوی من راجع به اون پیشنهاد,حرفی نزن!

پوفی کرد و دستی توی موهاش کرد.با بی حوصلگی گفت:

+خیلی خب!قبول!حالا میتونم برسونمت؟!

ـنه ممنونم.خودم ماشین دارم!

+خب مشکل اینجاست که من ماشین ندارم.خراب شده.دادمش تعمیرگاه.

ـتو که گفتی کار داری و نمیای..

با شیطنت نگاهی بهم کرد و گفت:

+خب حالا نظرم عوض شد.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

ـخیلی خب....پس من میرم و سری به رایان میزنم و برمیگردم.

سوییچ را بهش دادم و خودم به طرف اتاق رایان رفتم.

وقتی وارد اتاق شدم, روی تختش و رو به پنجره نشسته بود. در کمال تعجب,دیدم که پرده رو کنار زده و در حالی که هی سرشو به چپ و راست کج میکنه,داره درختهای توی حیاط رو می بینه!

نزدیکش شدم و دستم رو روی کمرش زدم.که برگشت.زل زده بود بهم.به رویش لبخندی زدم و گفتم:

ـمی بینم که پرده ها را کنار زدی؟!دیگه از نور نمی ترسی؟

باز هم بهم زل زده بود و چیزی نمیگفت.

ـخیلی خب...من بیاد برم خونه!فردا برمیگردم!پسر خوبی باش!

باز هم سکوت کرد و تنها نظاره گر رفتن من از اتاق شد.

ته دلم,خیلی شاد بودم.رایان خیلی نسبت به قبلش بهتر شده بود.دیگه از نور نمی ترسید!این واقعا گام بزرگی در بهبودی اش بود!در حین خوشحالی,کمی هم دلم شور میزد که مبادا این بهبودی,زودگذر باشه و رایان مجددا خوی پرخاشگرش برگرده!

با همین افکار به طرف پارکینگ رفتم و کنار حسام,داخل ماشینم نشستم.سرم رو به پشتی صندلی ماشین,تکیه دادم و چشم هایم را بستم.

ـمایا؟!

+هوم؟

ـخوبی؟

+آره...بریم!

حسام پایش را روی پدال گاز گذاشت و ماشین حرکت کرد.در بین راه,هیچ کدوم حرفی نزدیم.شاید حسام هم ذهنش درگیر بود که سکوت اختیار کرده بود.بعد از حدود نیم ساعت,جلوی خونه ام رسیدیم.

ـ رسیدیم مایا!

+ مرسی از لطفت.بیا بریم بالا!

ـنه...ممنون.من دیگه میرم.کلی کار دارم!

(خونه ی حسام,فاصله ی چندانی تا خونه خودم نداشت).

+باشه پس هرجور میلته!

سرش را به پایین اندخت و گفت:

ـمایا...!

+بله؟

ـمنو می بخشی؟!

به رویش لبخندی زدم و گفتم:

+آره

ـ وای ممنونتم!دیگه هیچ وقت از دستم دلخور نباش.طاقتش را ندارم.

این را گفت و به سرعت از کنارم رد شد و من را در بهت گذاشت و رفت!

یعنی اینقدر من برایش مهم بودم؟!

بیخیال این افکار,سوییچ را داخل دستم چرخاندم و به طرف خانه ام رفتم.

درب خانه را باز کردم و وارد شدم.کلید برق تمام خانه را زدم و کل چراغها رو روشن کردم.همیشه از تاریکی بیزار بودم و در تاریکی,دلم می گرفت.مانتو و شالم را در آوردم و روی کاناپه انداختم.به طرف یخچال رفتم و کمی آب از داخلش برداشتم و یک نفس سر کشیدم.کتری برقی را روشن کردم تا کمی چای بخورم.

به طرف تلفن رفتم و دکمه ی پیغام گیر را زدم و دونه دونه پیغامهام را چک کردم.

باز هم اون لعنتیه مزاحم...پیام گذاشته بود.دیگه از تماسهای وقت و بی وقتش و نامه های مکررش,خسته شده بودم.باید یک فکری می کردم.

گوشی موبایلم را از داخل کیفم برداشتم و شماره ی "داوودی" وکیلم را گرفتم.بعد از 2 بوق,جواب داد:

ـالو سلام خانم طاهریان

+سلام آقای داوودی.احوال شریف؟

ـممنونم.

+قرض از مزاحمت...آقای داوودی من دیگه تحمل تماسهای این مزاحم را ندارم.می خوام که یک خونه برام پیدا کنید.باید از اینجا برم.

ـچرا خانم دکتر؟به نظرتون بهتر نیست که به جای اینکه به پدرتون بگید,مزاحم,باهاشون حرف بزنید؟

عصبانی شده بودم.گوشم دیگه از این نصیحتهای مسخره پر شده بود.

+آقای داوودی من به نصیحت شما احتیاجی ندارم.لطفا کاری که گفتم را انجام بدید.

ـچشم خانم دکتر.دیگه چیزی نمی گم.اما به نظرم بهتره که خط منزلتون رو عوض کنید.اینجوری دیگه بهتون دسترسی نداره!

+ادرس خانه را که بلده.

ـبله.اما قرار نیست که برگرده ایران.پس همون خطتتونو عوض کنید کافیه.

+بسیار خب.ممنونم.خدانگهدار

ـخدانگهدار

گوشیمو پرت کردم طرفی و خودم هم دستم را زیر سرم گذاشتم و روی کاناپه,دراز کشیدم.

نگاهی به اطراف خانه بهم ریخته ام کردم.انگار که سالیان سال بود تمیز نشده.باید یه فکری هم به حال تمیزی خانه می کردم.

با این فکر,بلند شدم و با "کوکب خانم" نظافت چی ساختمون,تماس گرفتم و ازش خواستم که هرچه سریعتر به خانه ام بیاد و در تمیز کردنش,کمکم کنه!

تماس را که قطع کردم,رفتم و برای خودم چای ریختم و آروم آروم,نوشیدمش.

حدود 1 ساعت بعد,کوکب خانم رسید.در رو براش باز کردم و اونم سریع لباسهاش رو عوض کرد و دست به کار شد.کنارش رفتم و گفتم:

ـمن چکار باید بکنم؟!

+خانم جان شما نمیخواد کاری بکنید.من خودم تمیز میکنم.

ـنه نمیشه.من امروز می خوام کمکت کنم.

+باشه.پس شما گردگیری کنید.

دستمالی به دستم داد و خودش هم شروع کرد به جمع و جور کردن خانه ی بزرگم(حدود 150 متری می شد).

کمی دستمال رو با تعجب,اینور و اونور کردم که کوکب خانم گفت:

+خانم جان.سختتونه بدید خودم.

ـنه نه..فقط راستش من تا حالا اینکار رو نکردم.بلد نیستم.

دستمال رو از دستم گرفت و درحالی که روی میز تلویزیون را تمیز میکرد گفت:

+ببینید خانم..اینجوری.حالا یاد گرفتید؟

ـاومم.فکر می کنم.بده تا امتحان کنم.

دستمال را ازش گرفتم و هر دو شروع کردیم به تمیزکاری.

3 ساعتی گذشت و با وجود اینکه بیشتر کارها را کوکب خانم انجام داده بود, من داشتم از خستگی می مردم.رو به کوکب خانم کردم و گفتم:

ـکوکب خانم ولش کن دیگه.بیا کمی استراحت کن. چای چیزی بخور.

+نه خانم..من خسته نیستم.شما بفرمایید.

ـباشه هرجور صلاحته.

رفتم به آشپزخونه و کمی میوه براش گذاشتم توی بشقاب و دو تا لیوان چای هم ریختم و برگشتم پیشش.

ـبفرمایید میوه و چای بخورید.

+چشم خانم

خودم هم یکی از لیوانهای چای را برداشتم و به طرف اتاق خودم رفتم تا کمی استراحت کنم.

روی تختم نشستم و لیوان چای را در درون دستانم,به بازی گرفتم.لحظه ای بعد,تمام فکر و ذهنم به طرف اتاق روبرویی...دقیقا همون اتاقی که سالها,مامانم بیشتر اوقاتش رو اونجا میگذروند,پر کشید.

لیوان چای را روی میز کنار تختم گذاشتم و بی اختیار,به طرف اتاق مامان,قدم برداشتم.کلید را در داخل در چرخاندم و وارد شدم.این دومین بار بود که به خودم اجازه ی ورود,به حریم مامان رو می دادم.

همه جا پر از گرد و خاک بود.قفسه ی کتابهای مامان,کاملا بهم ریخته بود.نزدیکتر که رفتم,چشمم به سجاده ای که سالها بود,بعد از مرگ مامان,بهش دست نزده بودم و روی زمین خاک میخورد,افتاد!روی دو زانو نشستم و با دست,گرد و خاکی که روی سجاده بود را پاک کردم.سرم را روی مهر داخل سجاده گذاشتم و آن را بوییدم.حتی سجاده مامان هم بوی خودش را می داد.

کمی روی سجاده نشستم و خواستم بلند بشم که دستم به چیزی خورد.برگشتم و دیدم قران کوچکی که مامان,زمانی که به دین اسلام روی آورده بود و مسلمان شده بود,خریده بودش,کنار سجاده است.

یادمه که مامان علاقه خاصی به این کتاب داشت.درست بود که من خودم مسلمان بودم,اما خیلی با این کتاب آشنایی نداشتم.همیشه اقای به اصطلاح "پدر" می گفت که مادرت بیشتر از ما به دین اسلام علاقه داره و ازش سر در میاره.چون خودش و به میل و رضای قلبی خودش,مسلمان شده.من و تو به رسم حفظ یادگار اجدادمون,این دین را پذیرفتیم.نه از روی عشق.بلکه از روی تقلید!

کتاب قرآن را نزدیک قلبم گرفتم و برای لحظه ای یاد مامان افتادم.فاتحه ای نثار روحش کردم و قرانی که یادگارش بود را برداشتم .بعد از چرخ کوتاهی که در اتاق زدم,به سمت اتاق خودم رفتم.روی تختم دراز کشیدم . با یاد مامان,قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.چقدر دلم براش تنگ شده بود!ای کاش هنوز هم اینجا کنارم بود.

در حال و هوای خودم بودم که کوکب خانم اومد جلوی اتاقم.

ـخانم..من کارم تمام شده.امری ندارید من برم؟

اشکهام رو سریع پاک کردم که مبادا کوکب خانم ببینه و از روی تخت بلند شدم.مبلغی را به عنوان دستمزد,به طرفش گرفتم و گفتم:

+خیلی زحمت کشیدید..یک دنیا ممنون.اینم خدمت شما.

بعد از کلی تعارف,پول را گرفت و رفت.بعد از رفتنش,من هم مسواکی زدم و به تختم پناه بردم.بعد از یک روز پرکار و خسته کننده,به خواب عمیقی فرو رفتم.

صبح ساعت 6,بیدار شدم و به حمام رفتم.بعد از یک دوش آب گرم,صبحانه مختصری خوردم و بعد از اون,حاضر شدم.

زیاد حس و حال آرایش کردن نداشتم.بنابراین به زدن رژ لبی روی لبهام,اکتفا کردم.کل موهام را هم به شکل دم اسبی,پشت سرم جمع کردم و شال مشکی ای سر کردم و اون رو با یه مانتوی طوسی رنگ و یه شلوار لی مشکی جذب,ست کردم.

حدودای 8 بود که از خانه بیرون زدم و با ماشین,به طرف تیمارستان راه افتادم.بین راه هم با داوودی تماس گرفتم و ازش خواستم که خط تلفن خانه ام را عوض کند.(اکثر کارهایم را داوودی انجام می داد.هم وکیلم بود,و هم دوست خانوادگیمون)!

به تیمارستان رسیدم و بعد از اینکه ماشین را داخل پارکینگ,پارک کردم به طرف در ورودی رفتم.

بخشی از ساختمان تیمارستان,در حال بازسازی و تعمیر بود.برای همین هم,جلوی در ورودی پر از خاک و شن و ماسه بود!من هم به خاک آلرژی داشتم . حتی روز قبل هم بعد از گردگیری خانه

کلی اذیت شدم و کل دستم,پر از دونه های کهیر شد.

با عصبانیت وارد بخش شدم و به طرف استیشن رفتم.خواستم به خاطر کثفی در ورودی اعتراض کنم که بعد از مدتها,مقیسی را دیدم. برگشته بود.با دیدن ساره,عصبانیتم فروکش کرد و جایش رو بک لبخند قشنگی روی لبهام,داد.

ـسلام خانم دکتر..صبحتون بخیر!

+سلام مقیسی عزیزم!بالاخره برگشتی؟بهتری؟

ـبله.خدا را شکر.خوبم ممنون.

+خوبه!خوشحالم که برگشتی.

ـخانم دکتر ببخشید,این روزها خیلی بهتون زحمت دادم!

+خواهش می کنم عزیزم.چه زحمتی؟وظیفه بود!

ـاختیار دارید!

+مقیسی جان,من می رم سری به رایان بزنم.اگر خانم خالقی اومد,بگو در اتاقم منتظرم بمونه!

ـچشم.حتما!

با لبخند محوی که روی صورتم بود,به سمت اتاق رایان رفتم.







وارد اتاق شدم.با دیدنم,سریع خودش را بهم رسوند و دستم رو به دستش گرفت.با دست دیگرش هم صورتم را نوازش کرد.این اولین باری بود که اینکار را می کرد.از کارش متعجب شدم..اما چون دیدم که آرومه,عکس العملی نشون ندادم.سر تا پاش رو برانداز کردم.

موهاش دوباره مثل سابق ژولیده شده بود و کمی هم ته ریش در آورده بود.دستی روی سرش کشیدم و گفتم:

ـرایان...!تو که باز دوباره هپلی شدی؟!همینجا بمون تا برم آقای جلالی رو صدا بزنم بیاد,اصلاحت کنه!

خواستم برم که دستم را کشید و مانع رفتنم شد.من را به طرف خودش برگردوند که یهو از داخل جیب مانتوم,مدادی روی زمین افتاد!یادم رفته بود که از داخل جیبم درش بیارم.

وای نه!این خیلی برای یک بیمار مثل رایان خطرناک بود.بیماران اجازه نداشتند که وسایل تیز در دسترس داشته باشند.حتی همین مداد کوچک هم,براشون خطری بزرگ محسوب می شد و ممکن بود به خودشون آسیب بزنند.سریع دولا شدم تا مداد را بردارم.اما متاسفانه رایان مداد را دید و چنگ زد و از روی زمین بر داشتش.با تعجب به مداد نگاه می کرد.انگار نمی دونست چیه.خواستم مداد را از دستش بگیرم که بهم اجازه نداد و با ناخنهایی که در کمال ناباوری,حسابی رشد کرده بود و بلند شده بود,روی دستم خنج کشید.در دستم سوزش بدی حس کردم که آخ ام در اومد.

ـوای رایان ببین چکارم کردی؟!

با دیدن رد خونی که روی دستم به جا مونده بود,سریع مداد را گذاشت داخل جیبش و دست من را به دستش گرفت.زبانش را درآورد و خونی که روی دستم بود را لیسید!از حرکتی که کرد,چندشم شد و سریع دستم را از دستش,بیرون کشیدم و از اتاق خارج شدم!

رایان چرا این کارها را می کرد؟!آخه یک آدم که اینکارها را نمیکنه!

به طرف استیشن رفتم و از مقیسی خواستم به آقای جلالی بگه که برای اصلاح رایان به اتاقش بره.خودمم به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.وارد اتاق که شدم,دیدم گیسو روی صندلی روبروی میزم نشسته و منتظرمه!

با دیدن من,از جاش بلند شد و گفت:

ـسلام خانم دکتر...صبحتون به خیر!قرار بود از امروز برسم خدمتتون

+سلام عزیزم.می دونم!آماده ای دیگه؟

ـبله دکتر.

+بسیار خب.پس همینجا منتظر بمون تا من روپوشم را بپوشم و بریم.

ـچشم

بعد از تعویض لباس,پوشه ی بیمارانی را که قرار بود امروز ویزیت کنم را از روی میزم برداشتم.و به همراه گیسو,از اتاق خارج شدیم.در بین راه,حس کردم که استرس داره.چون کمی دستاش می لرزید.ایستادم و رو بهش گفتم:

+گیسو جان..استرس داری؟

ـخانم دکتر..شما از کجا متوجه شدید؟

+خوبه خودتم میگی دکتر.عزیزم من از صد متری شخص رد بشم,میتونم بفهمم که چه حالی داره!

ـبله.شما درست می گید.راستش هروقت که با یکی از این بیماران اعصاب و روان,روبرو میشم ,استرس می گیرم.برای همینم هست که استرس گرفتم.

+عزیــــــزم!عیبی نداره.منم اوایل مثل تو بودم.اما عادت می کنی!

ـامیدوارم.

+خیلی خب..پس بزن بریم به طرف اولین بیمار!

ـبریم

به طرف بخش خانم ها رفتیم.در این بخش,خانمهایی که دچار اختلالات روانی بودند,بستری می شدند و تحت درمان قرار می گرفتند.جلوی اولین در اتاق رسیدیم.برگه ای که اطلاعات بیمار داخلش بود را از داخل پوشه اش,در آوردم و رو به گیسو گفتم:

+این بیماری که الان میخوایم ببینیمش,دچار ضعف اعصاب شده.بعد از اینکه نامزدش,ترکش می کنه,این خانم بعد از طی یک دوره افسردگی حاد,دچار ضعف اعصاب میشه.برای این خانم چند جلسه شوک الکتریکی تجویز شده تا دوره ی بهبودش,شروع بشه!

ما الان میریم که نتیجه ی کار را ببینیم.

ـبله خانم دکتر!

وارد اتاق شدیم.دست و پای بیمار را به تخت بسته بودند.از پرستار مراقبش خواستم که علت را توضیح بده,که گفت تا ساعتی پیش,داد و فریاد می کرده و همه چیز را به طرفین پرتاب می کرده.به همین خاطر هم,بستنش!

متوجه گیسو شدم. با دیدن دختر 23 ساله ای که روی تخت افتاده بود,اشک میریخت.

تک سرفه ای کردم که متوجه من بشه و سپس گفتم:

+قرار نیست که با دیدن هر بیمار اینجوری اشک بریزی!اگه ادم احساساتی ای هستی,بهت پیشنهاد میکنم که این رشته را فراموش کنی.

تندی اشکهاش را پاک کرد و گفت:

ـنه نه خانم دکتر.ببخشید.قول میدم دیگه گریه نکنم و جلوی خودم را بگیرم.آخه دلم براش سوخت.این بیچاره خیلی جوون و خوشگله!پسره چطور دلش اومده باهاش اینکار رو بکنه؟!

+بهتره که احساساتت را در کارت دخیل نکنی.بریم سراغ بیمار بعدی.

بعد از اینکه دوز داروهاش را تغییر دادم و به پرستارش سپردم که داروهاش رو در چه تایمی بهش بده,به همراه گیسو,به طرف اتاق بیمار بعدی رفتیم.

در بین راه,بیماری را دیدیم که داشت داخل راهرو قدم میزد.رفتم کنارش و چون پشت به ما بود,از پشت به کمرش زدم.وقتی برگشت,من و گیسو با دیدنش,زهره ترک شدیم.

دور چشمانش رو با مداد مشکی, سیاه کرده بود و پشت چشمش رو هم با خط چشم,خط خطی کرده بود.رژ قرمزی هم به شکل نامنظمی,دور لبش مالیده بود.که در کل قیافش را خیلی وحشتناک کرده بود.با دیدن این بیمار که به راحتی در راهروی بخش قدم میزد,"هد نرس" بخش را صدا زدم و باهاش به تندی برخورد کردم.

+شما هد نرس این بخشی؟

ـب...بله.خانم دکتر!

+این چه وضعیه؟!این بیمار برای چی داره داخل راهرو به این راحتی قدم می زنه؟!

ـخانم دکتر حریفش نمی شیم به خدا...تا ازش غافل می شیم,می بینیم که نیست.چند روز پیش نزدیک بود یکی از پرستار ها را خفه کنه!

+مشکلش چیه؟!

ـآلزایمر حاد و همچنین جنون!

+بیماری که جنون داره را اینجا بستری کرده اند؟!

ـبه خاطر وضع مالی خانوادشه.خانم دکتر این بیمار همش راه میره و یک ثانیه هم نمی شینه!حتی دستشویی هم خودمون باید ببریمش.چون خودش نمیتونه!

+به جای اینهمه حرف زدن با من,برو این بیمار را به اتاقش برگردون و کمی آرامبخش (...)بهش تزریق کن تا بخوابه.اینجوری کل بخش را بهم میریزه.

ـچشم.

با رفتن هد نرس بخش,رو به گیسو کردم و گفتم:

+فکر میکنم خیلی امروز اذیت شدی.بهتره کمی استراحت کنی.تا بعد از ظهر,مجددا بیایم برای ویزیت بیمارها!

ـخیلی ممنونم خانم دکتر!

+خواهش می کنم.

گیسو رفت و من هم با یاد رایان,به طرف اتاقش رفتم.کاملا فراموش کرده بودم که به بچه های بخش بگم رایان مداد دستش داره!

به طرف اتاقش دویدم که دیدم کل پرستارهای بخش,جلوی اتاقش جمع شدند.با دیدن این صحنه,به وحشت افتادم .

+برید کنار ببینم..اینجا چه خبره؟!

پرستارها را کنار زدم و وارد اتاق رایان شدم.با دیدن دستهای خونی رایان و آقای جلالی که گردنش را گرفته تا خونریزی نکنه,گفتم:

+آقای جلالی..حالتون خوبه؟!چه اتفاقی افتاده؟!

ـخانم دکتر.داشتم سرش رو اصلاح می کردم که یهو قیچی رو از دستم گرفت و باهاش,گردنم را زخمی کرد.حتی اجازه نداد که بچه ها گردن من و دستای خودش را پانسمان کنند.

رو به کرامت کردم و گفتم:

+آقای جلالی را ببرید پیش دکتر نصیری تا معاینش کنه.بقیه هم برید بیرون.

مقیسی رو هم صدا زدم و ازش خواستم که برام کمی باند و بتادین بیاره تا زخمهای دست رایان را پانسمان کنم.

همه از جلوی اتاق کنار رفتند و من و رایان را در اتاق تنها گذاشتند.دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم:

ـبیا اینجا..بیا پسر خوب.ببین دستات خونی شده!بیا باید پانسمانش کنم.

اما ازم فاصله گرفت و پشتش را بهم کرد.نزدیکتر رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و به طرف خودم برگرداندمش.

در چشمهاش خیره شدم و با صدای آرام و دلنشینم گفتم:

ـ آخه تو چرا اینجوری می کنی؟

دستانش را به دستم گرفتم و آنها را بالا نگه داشتم و گفتم:

ـدستات را نگاه کن..ببین با خودت چکار کردی؟!

تنها به دستانش نگاه می کرد و سکوت کرده بود.وقتی دیدم که آرام شده,به آرامی روی تخت نشاندمش و خودم هم کنارش نشستم.از داخل جعبه,باند و بتادین را برداشتم .اول کمی بتادین روی زخمهاش ریختم.اما هیچ عکس العملی نشان نداد.

زخمهای دستش خیلی عمیق نبود.اما مطمئن بودم که با ریختن بتادین روی زخمها,سوزش ایجاد می شه.اما رایان تنها به دستان من که دستش را شستشو می دادم,خیره شده بود و هیچ چیز نمی گفت.

کارم که تمام شد,دستانش را باند پیچی کردم تا محل زخم ها عفونی نشه.بتادین و بانداژ را داخل جعبه گذاشتم و از روی تخت بلند شدم که دستهایم را بشویم.

بعد از اینکه شستن دستهام تمام شد,به طرف رایان برگشتم که دیدم با ناخنهای بلندش,دارد مدادی که از روی زمین برداشته بود را می خراشد و تیز می کند.

پس می دانست که این وسیله چیه!تصمیم جدیدی گرفتم.به سمت استیشن رفتم و به کرامت گفتم که می خوام رایان را به حیاط ببرم و کمی بگردانمش.کرامت هم بعد از مکثی کوتاه,قبول کرد که شرایط خروج رایان را فراهم کند.

به اتاق رایان برگشتم که دیدم روی زمین نشسته و با مدادی که در دست داره,روی زمین را خط خطی میکند.به طرفش رفتم و روی دو زانو نشستم.دستی روی سرش کشیدم و گفتم:

ـ بلند شو رایان.می خوام ببرمت به حیاط.از امروز می خوام نوشتن الفبا را یادت بدم.فکر می کنم که به نوشتن علاقه داری.

با سر کج شده,تنها نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت.

دستش را گرفتم و بلندش کردم.به آرامی از اتاق خارج شدیم.طبق معمول,پرستاران بخش با دیدن رایان,دورمان جمع شدند. اشاره ای به کرامت کردم و او هم همه را از اطرافمان متفرق کرد.من و رایان وارد حیاط شدیم.وقتی که نور به صورتش خورد,سریع با دستش,صورتش را پوشاند.که گفتم:

ـنترس رایان..نترس!

انگار نفهمید که چی گفتم.به آرامی دستش را از روی صورتش کنار زدم و از چیزی که دیدم حیرت زده شدم.

قرنیه چشمان رایان, به طرز حیرت آوری قرمز رنگ شده بود!تا به حال چشمی به این رنگ ندیده بودم.اما چرا رنگ چشمهایش در نور,این شکل بود؟!

همچنان به چشمانش خیره شده بودم که دیدم به طرفی که در حال ساخت و ساز بودند, رفت.به طرفش دویدم و خواستم برش گردانم که نفهمیدم چطور تیر آهن بزرگی از بالای ساختمان بخش,به پایین سقوط کرد و من دقیقا زیر تیر آهن ایستاده بودم.چشمانم را بستم و منتظر ماندم که زیر آن آهن بزرگ له بشوم که حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد .لحظه ای بعد خودم را در آغوش رایان دیدم.در حالی که تیر آهن روی کمرش افتاده بود و بقیه افرادی که اطرفمان بودند,داد و فریاد می کردند که :وای پسره داغون شد,سرم را بالا آوردم و به چهره ی خونسرد رایان نگاه کردم.به راحتی از زیر تیر آهن خودش و من را بیرون کشید و گوشه ای ایستاد و در حالی که سرش را کج کرده بود,به تیر آهن نگاه می کرد.

سریع بهش نزدیک شدم و گفتم:

ـرایان حالت خوبه؟چیزیت نشد؟

سکوتــــ

تکانش دادم و گفتم:

ـرایان با توام

وقتی دیدم هیچی نمی گوید,دستش را گرفتم و به اتاق دکتر نصیری بردمش.بدون در زدن وارد شدم.کتایون مشغول مطالعه بود که با دیدن من و رایان,عینکش را از چشمش برداشت و کتابی را که در حال خواندنش بود,گوشه ای گذاشت.با تعجب پرسید:

+مایا...!چی شده؟این دیگه کیه؟

ـکتایون الان وقت توضیح دادن ندارم.بیا این را معاینه کن.همین الان یک تیر آهن بزرگ افتاد روی کمرش.

+چــــــی؟!تیر آهن روی کمرش افتاده و اینقدر راحت ایستاده کنار تو؟

سریع رایان را روی تختی نشاند و پیراهنش را به کمک من,از تنش در آورد.با دیدن کمر رایان,هر دو مات و مبهوت ماندیم.

هیچ گونه کوفتگی یا جای زخم,روی بدنش دیده نمی شد و فقط کمی از گوشه ی کتفش,کبود شده بود و این خیلی عجیب بود.

رو به کتایون گفتم:

ـکتی به نظرت نیازی به عکسبرداری داره؟

+ فکر نمی کنم.این باور نکردنیه..یعنی اصلا امکان نداره که کسی از زیر اون آهن های بزرگ,جان سالم به در ببره..آخه چطور ممکنه که این فقط کتفش,کمی کبود بشه ؟!حتی نیاز به عکسبرداری هم نداره.

ـمطمئنی؟

+آره.مطمئن باش که طوریش نشده.حالا چرا اینجوری شد؟

با شنیدن سوال کتایون,بدون اینکه جوابی بهش بدم,به طرف رایان رفتم و با گوشه ی دستم,گونه اش را نوازش کردم و در دلم گفتم:

ـبه خاطر نجات من؟!فقط بخاطر من جونت را به خطر انداختی؟!آخه چرا؟

دست رایان را گرفتم و بی توجه به کتایون,از اتاق خارج شدم.در حین خارج شدن,کتایون گفت:

+خواهش می کنم.کاری نکردم که!

دستم را از پشت,برایش تکان دادم و گفتم:

ـ ممنون!

به همراه رایان به اتاقش برگشتیم.حس عجیبی نسبت بهش پیدا کرده بودم.یک حسی که روز به روز قوی تر می شد و قادر به کنترلش نبودم.

روی تخت نشاندمش و خودم هم کنارش نشستم.دستش را به دستم گرفتم . در حالی که موهایی که روی صورتش ریخته بود را کنار می زدم,به چشمانش خیره شدم.

با چشمانی که مهربانی,ازش موج می زد,پاسخ نگاهم را داد.برای لحظه ای حس کردم که دستم را در دستانش,فشرد.

لحظه ای بعد,دستم را بالا آورد و نزدیک لبهایش,گرفت و آنها را به نرمی بوسید.

وااای نه...!این امکان نداره.چه طور ممکنه؟!رایان هم احساس داره.او لحظه لحظه ی اتفاقات قلبم را حس می کنه.

نا خودآگاه چشمانم را بستم و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.رایان در حالی که به طرف دیگری نگاه می کرد و با گوشه چشمش من را نظاره می کرد, دستش را به طرف صورتم دراز کرد واشکم را پاک کرد.رو بهش گفتم:

ـ تو کی هستی رایان؟!اصلا تو چی هستی؟چرا اینقدر عجیبی؟چرا اینقدر خاص و متفاوتی؟!هان؟!بهم بگو.با من حرف بزن.می دونم که از اول اینجوری نبودی.این را خوب می دونم.تو احساس داری.تو احساس دیگران را درک می کنی...اما چرا ناگهان,وحشی می شی؟!علت این خوی پرخاشگرت چیه؟

فصل سوم:




دیگر از سکوت بی پایان رایان,خسته شدم.نمی دانستم چطور می شه به حرف آوردش.چطور می شه کاری کرد که خودش بگه که چه بلایی سرش آمده و او را به این شکل درآورده.

از روی تخت بلند شدم و رایان را به حال خود رها کردم.قبل از رفتنم,مدادی را که در کنارش قرار داده بود,به آرامی و طوری که متوجه نشود,از کنارش برداشتم.به سمت اتاقم رفتم.گیسو منتظرم نشسته بود.با وارد شدن من به اتاق,سریع از جایش بلند شد و به طرفم آمد.

ـخانم دکتر...بریم؟!

دستی به سرم کشیدم و پوفی کردم:

+گیسو جان.میشه بذاریم برای فردا؟راستش حالم زیاد خوش نیست.امیدوار که درکم کنی.

کمی مکث کرد و بعد گفت:

ـباشه خانم دکتر!حتما.کاری از من بر میاد براتون انجام بدم؟

+نه عزیز..می تونی بری.

داشت از در خارج می شد تا برود,که ناگهان فکری به ذهنم رسید.مطمئن بودم که الان حسام سرش با بیمارانش گرمه و نمی تواند در اصلاح کردن رایان,کمکم کند.پرستاران مرد هم,از ورود به اتاق رایان,سر باز میزدند.

می توانستم با کمک گیسو,رایان را اصلاح کنم.صداش کردم:

+گیسو جان..؟

به طرفم برگشت و گفت:

ـبله؟

+می توانی در کاری کمکم کنی؟

ـبله حتما.

دستم را زیر چانه ام زدم و کمی لبم را کج کردم و به گیسو نگاه کردم و بعد از کمی فکر کردن,گفتم:

+باشه.پس همراهم بیا.می خوام کسی را نشانت بدهم.می خواهم کمکم کنی تا اصلاحش کنم.

ـبلـــه؟

+نترس!من باهاتم.

با بی میلی,چشمی گفت و به همراه من,از اتاق خارج شد.به سمت استیشن رفتم و از مقیسی خواستم که وسایل اصلاح را برایم بیاورد.او هم بدون معطلی,وسایل را برایم فراهم کرد.

ـبفرمایید خانم دکتر.

+مرسی مقیسی جان

ـولی...مطمئنی که می توانی این کار را انجام بدی؟!بهت آسیبی نزند؟!

چشمکی برایش زدم و در حالی که به همراه گیسو به طرف اتاق رایان می رفتیم,با صدای بلند گفتم:

+نگران نباش گلی!

اول خودم,وارد اتاقش شدم و بعد از من,گیسو وارد شد.با دیدن رایان,لحظه ای با حیرت به صورت رایان,خیره شد.که گفتم:

+خیلی خوشگله نه؟

چند بار پشت سر هم,پلک زد و گفت:

ـخیلــــی!شبیه اریایی ها نیست.به گمانم اروپاییه.

با این حرف گیسو,کمی شک کردم که رایان ایرانی باشه.شاید علت اینکه متوجه حرفهای ما نمی شد,همین بود.چرا به ذهن خودم نرسیده بود.داشتم فکر می کردم که با دست گیسو,که جلوی چشمم تکان می داد,به خودم آمدم.

ـخانم دکتر..خانم دکتر..خوبید؟

+اره اره.خوبم.وسایل را آماده کن.

رایان آرام روی زمین به حالت چمباده نشسته بود و صداهای عجیبی از گلویش خارج می کرد.صدایی ما بین زوزه و خس خس!نمی دانم چه بود.اما هرچه بود,خیلی عجیب بود.

به کارهای من و گیسو نگاه می کرد.در حالی که گیسو وسایل را آماده می کرد,دستهایم را شستم و خواستم برگردم به طرفشون,که پایم خرد به چندتا جعبه که کنار در ورودی اتاق رایان,قرر گرفته بود.

اینها چیه دیگه؟!کی اینها را اینجا گذاشته؟

رو به گیسو کردم و گفتم:

+سریع برو به مقیسی بگو بیاد اینها را از اینجا بردارد.

ـچشم

گیسو رفت و من هم سعی کردم که جعبه ها را جابه جا کنم.اما هرکاری کردم,نتونستم.جعبه ها فوق العاده سنگین بود.انگار که یک تن وزن داشت و برای من,بلند کردنشان,مقدور نبود.

همین که داشتم سعی می کردم,جعبه ها را بلند کنم,رایان به طرفم آمد و نزدیک و نزدیکتر شد.

وحشت کردم.فاصله ی رایان,هر لحظه به من کمتر و کمتر می شد.

خب.. وحشتم با توجه به صداهایی که در می آورد و همین طور سابقه ی درخشانش در عدم کنترل خودش , طبیعی بود. من را حسابی ترسانده بود.
به صورتش نگاه کردم. صورتی که ژولیده و پر مو به نظر می رسید. و از بین تمام آن موهایی که صورتش را پوشانده بود, دو چشم سرخ سرخ مرتب بین من و جعبه ها دو دو می زد.




تمام بدنم یخ کرده بود. نفسهای عمیقی می کشیدم . کمی هم حالت تهوع داشتم. دستان قدرتمند و سفیدش که حالا به صورت غیر قابل باوری ,عضلات ستبر انها, کشیده تر و برجسته تر خودنمایی می کردند به طرف پاهایم دراز شد. عرق سردی در گودی کمرم نشست. زیر لب گفتم:




رایان خواهش می کنم...الان موقع پرخاشگری نیست.




چشمانم را بستم. کمی گذشت اما اتفاق خاصی نیفتاد. به نرمی پلکهایم را باز کردم. رایان تمام جعبه ها را روی هم گذاشته بود و بلندشون کرده بود. سرش را کج کرده بود و به من نگاه می کرد. صدای مقیسی توی ذهنم پیچید.




_خانـــــــــــم دکت...




به سمت در اتاق مایل شدم. لبخندی روی لبانم نشست. لبخندی که نشان دهنده ی خیلی چیزاها بود . مهمترینش نشان دهنده ی این که رایان من هم توانایی های خاص خودش را داره . کلا رایان تکه!




+رایان بیا از این طرف.




مقیسی و گیسو از مقابل در کنار رفتند . رایان به دنبال من می آمد. جعبه ها را کنار استیشن گذاشت. نگاهی به اطراف کردم تمام پرستارها دست از کار کشیده بودند و متعجب به رایان نگاه می کردند. شاید ظاهرش ژولیده بود اما با این اتفاقات اخیر همه حیرت زده شده بودیم.




برای تشویقش دستانش را گرفتم. با لبخند گفتم:




مرد آهنین بزن بریم تو اتاقت که کلی کار داریم.




شک داشتم چیزی از حرفهای من فهمیده باشه اما لبخندی زد و به همراه هم به اتاق برگشتیم. کنار در بودیم که, در گوش مقیسی گفتم:




+بازم هی ازش بترس.آخه جون من این ترس داره؟ پسر به این گلی ...خوشگلی....قوی!




مقیسی سری تکان داد و گفت:




ـارزونی خودت...این جنی.. یه یهو دیدی قاطی کردا!




اخمی کردم و همراه رایان و گیسو وارد اتاق شدم.




در اتاق را بستم , باز شدم همان دکتر طاهریان قبل!




+خب گیسو جان اون پیشبند را بده.




گیسو مو به مو کارهایی که می گفتم را انجام می داد.اما از نگاهش هم ترس را می خواندم.




+چیه؟چرا این طوری نگاه می کنی بهش؟




_من؟نه!




لبخندی زدم.




+چیه تا حالا خوشگل ترسناک ندیدی؟




سرش را پایین انداخت و با صدایی خفه گفت:




ـخداییش نه!




خنده ام گرفته بود ولی سعی کردم توجهی نکنم.




رایان اولش کمی بدقلقی می کرد. گیسو هم وقتی رفتارهای رایان را دید حداکثر فاصله را ازش گرفت. تقریبا تمام کار اصلاح کردنش افتاد روی دوش خودم.




با ترفند همیشگی (همان لالایی های فرانسوی) آرومش کردم. پیشبند را دور گردنش بستم.




کمی نوازشش کردم. از نگاه سرخش رضایتش معلوم بود.آرام آرام موهای خوشرنگش راکوتاه کردم. . اواسط کارم نگاهی بهش کردم. آروم شدم بود و به حرکات من خیره شده بود. نگاهی به گیسو کردم. معلوم بود حوصله اش سر رفته.




+می خوای بیای پیش ما؟




از عالم هپروتش در اومد.




_چی؟




+می گم دوست داری بیای پیش من و رایان؟




نگاه مرددی به من و رایان کرد. دستم را روی شانه ی رایان گذاشتم و کمی فشار دادم.




+نگران نباش .بیا من حواسم هست.




گیسو مردد به سمت ما چند قدمی برداشت ولی بازهم فاصله اش را حفظ کرد. نوبت به صورتش رسید. توی عمرم از این کارها نکرده بودم. رو به گیسو گفتم:




خوب شد به نظرت؟




_بد نشده!




واقعا هم بد نشده بود.




ماشین ریش تراش را روشن کردم و مشغول اصلاح صورتش شدم. حدود یک ساعتی مشغول تراشیدن ریشهای بلندش شدم . مانده بودم با این سرعت چه طور این همه مو در روی صورت او رشد می کردند!




کارم که تمام شد دستی به صورت نرم و خوش رنگش کشیدم.




_وای تو چقدر خوشگلی!.چقده نازه..چشماشو!




نگاهی به گیسو کردم. انگار داره کی رو می بینه. از ذوقش اینقدر روی رایان خم شده بود که کم مانده بود بیفته روش. از حرکتش خوشم نیومد. چراش را خودم هم نمی دونستم. تک سرفه ای کردم و کمی هم اخم را چاشنی صورتم کردم.




+خانم خالقی؟




بیچاره تازه متوجه موقعیتش و حرفهاش شد . سریع خودش را جمع و جور کرد.




_معذرت می خوام.باور کنید تا حالا پسر به این خوشگلی ندیده بودم.




نگاه سردی بهش کردم . تو دلم خیلی بلند گفتم:




" خب از بس بی جنبه ای!"




وسایل را با کمک گیسو که حالا برخلاف چند دقیقه قبل مدام دور و بر رایان بود, جمع کردیم. دست آخر به رایان خواب آوری تزریق کردم. با گیسو از اتاق خارج شدیم.




+خب خانم خالقی خسته نباشی .می تونی بری!




_شماهم خسته نباشید.




وسایل را به مقیسی برگرداندم. گیسو هم وسایلش را از استیشن برداشت و رفت. خواستم برم به اتاقم که مقیسی گفت:




خانم دکتر وقت دارید یکم حرف بزنیم؟




لبخندی زدم . خسته بودم اما احساس مقیسی را هم درک می کردم .این روزها احتیاج به حرف زدن داشت. درست مثل چند سال قبل خودم که هیچ کس جز استاد نبود که به حرفها و درد و دلهام گوش کنه.




+واسه ی شما من همیشه وقت دارم.




با هم به حیاط تیمارستان رفتیم.




+راه بریم یا بشینیم؟




_من می گم راه بریم تا گرممون هم بشه.




+موافقم!




راه رفتیم و مقیسی گفت از خاطراتش , از روزای خوشی که با مادرش داشت. از زجرهایی که مادرش برای زندگی اش کشیده بود. من فقط گوش می کردم . مثل همیشه که شنونده ی خوبی بودم.




گرم صحبت بودیم که موبایلم ویبره رفت. نگاهی به صفحه اش کردم. حسام بود.




+دکتر بهرنگ هنوز نرفته؟




_تا اون موقع که توی بخش بودیم نه!




+ببخشید .




_خواهش می کنم.




+الو؟




_مایا تو هنوز تیمارستانی؟




+آره.




_می آی تو اتاقم؟ نه نه کجایی من بیام پیشت؟ بهتره جلوی پرسنل حرف نزنیم.




+چیزی شده؟




_می آم حرف می زنیم.




+خب من الان با خانم مقیسی توی حیاطم.




_باشه اومدم.فقط مقیسی را ردش کن بره.




+باشه.




یکم صدای حسام عصبی بود ولی مطمئن بودم در هر شرایطی می تونه جلوی بقیه خودش را کنترل کنه.نگاهی به مقیسی کردم که داشت اطراف را نگاه می کرد.




+حسام بود.




_هنوز نرفته بودند؟




+نه گفت الان می اد تو حیاط باهم حرف بزنیم.




_ ا؟ خب پس من برم به کارهام برسم.




لبخندی زدم . از این همه فهیم بودنش کلی توی دلم ازش تشکر کردم.




با رفتن مقیسی روی اولین نیمکت نشستم. هوا سرد شده بود.




_مایا؟




با شنیدن اسمم به طرف حسام برگشتم . اما این آدمی که جلوی من بود هر کسی بود غیر از حسام. از شدت عصبانیت سرخ شده بود. پره های بینی اش مدام باز و بسته می شدند. دستانش را مشت کرده بود و فشار می داد اینقدر که سفید شده بودند.




+حسام؟




انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت.




_هیس..هیس مایا.




از ترسم سکوت کردم و منتظر ادامه دادن حرفش شدم.

کنارم روی نیمکت نشست. با پاش روی زمین ضرب گرفته بود. دستانش را توی هم قلاب کرده بود؛ کمی هم خم شده بود.




_می شه بگی مدرک تحصیلیت چیه؟




+تو هم می شه بگی این چه سوالیه؟




_سوال من را با سوال جواب نده!




از برخوردش ناراحت شدم. تا این موقع این قدر باهام بد حرف نزده بود.




+تخصص اعصاب و روان.




نگاهی بهم کرد. ناخودآگاه پوزخندی زد.




_جدی؟ الان مطمئنی؟احیانا شما مدرک چیز دیگه ای نگرفتی بعد یهو مدرک تخصص از توش در بیاد؟ امممم بذار ببینم..مدرکی مثل آرایشگری ؛ اونم مردونه!




از جام بلند شدم.




+منظورت از این کارها چیه؟تو حق نداری با من این طوری حرف بزنی.کارهای من به خودم مربوطه!




با خشم از روی نیمکت بلند شد.




_من حق دارم با کارمندم توی تیمارستانم هر طوری بخوام حرف بزنم ؛ فهمیدی!؟




+نه نمی فهمم. من غلام حلقه به گوشت نیستما! به تو هم نباید جواب پس بدم.




خواستم برم که نذاشت.




_مایا؟ وقتی می گم بیش از حد برات مهمه نگو نه....وقتی می گم یه جوری شدی نگو نه.همه ی فکر و ذهنت شده رایان.




آدم قحط بود تو یه کاره پاشدی رفتی موهاشو کوتاه کنی؟ آن هم موهای کی رو ..یه دیوانه ی به تمام معنی که حتی نمی دونم کیه چیه!




از خشم حرفهایش لبریز شده بودم. نفس عمیقی کشیدم. دستم را به نشانه ی تهدید بالا آوردم.




+رایان دیوانه نیست.




_هه...می شه بگی چیه؟ نکنه نابغه ی جهانی که تا مرز نوبل گرفتن هم رفته؟نه؟!




+رایان فقط مریضه ..خودتم می دونی نمی تونیم انگ دیونه بودن بهش بزنیم.در ضمن من وقتی قسم می خورم ؛ یعنی تا تهش کنار هر مریضی که فکر کنم بهم نیاز داره م ی م و نَ م!




به سرعت وارد ساختمان شدم. اینقدر از دست حسام عصبانی بودم که دلم می خواست عقده ام را سر یکی یا یه چیزی خالی کنم.




به اتاقم رفتم. حسام پاش را فراتر گذاشته؛ به اون ربطی نداره که من چی کار می کنم.من تمام وظایفم را ,تمام دستورات استاد را مو به مو انجام می دم. هیچ وقت کوتاهی در کارم نبوده!!!!




روی صندلیم نشستم. شالم را کمی شل کردم. سرم را به میز چسباندم.




+من چم شده؟واقعا چرا اینقدر رایان برام مهم شده؟




_مایا؟




از ترس نفسم توی سینه ام حبس شد. نگاهی به رو به روم کردم. استاد توی چهارچوب در ایستاده بود.




+شما؟؟؟؟




لبخندی زد.




_ترسوندمت؟




+یکم.




_هنوز باورت نشده من توی مخفیانه رفتن به جایی چقدر استادم!؟




لبخندی زدم.




+شما که توی همه چیز استادید!




اشاره ای به مبل های اتاقم کرد.

_بشینم؟




+بفرمایید.




من هم از جام بلند شدم و رو به روش نشستم.




به کنارش اشاره کرد.




_جای دختر پیش پدرشه نه رو به روش.




آره...جای دختر کنار پدرشه؛ کنارش روی مبل نشستم.




_مایا؟....قبلا ها وقتی از یه چیزی ناراحت می شدی یا حتی خوشحال می شدی می اومدی پیشم. حرف می زدی! اما الان من هم حتی دارم کم کم به رایان حسودیم می شه.




+اســــــتاد!




خنده ی مردونه ای کرد.




_دختر می گم حسودیم می شه.من که قبلا بابا حامد بودم!




لبخندی می زنم.




+بابا حامد حامدی!!!چشم بابا حامد جونم ؛ این طوریام نیست.ببینید قبول دارم که نسبت بهش خیلی حساس شدم. اما فقط حساس شدم نه بیشتر.(هوفی کردم.) من از حسام انتظار بیشتر از اینا دارم.حسام تحصیلکرده است. خودش توی این فضا داره کار می کنه.اون وقت یهو داغ می کنه ؛ به چه دلیل ؛ نمی دونم!




استاد نگاه خاصی کرد.




+الان این نگاه یعنی چی؟




_یعنیش را شما جوانها مونده بفهمید. (به موهاش اشاره کرد.) به اینها بر می گرده.




+من از دست کارا و رفتارا و نیش و کنایه های حسام خسته شدم. بیش از حد توجه نشون می ده. پس چرا در مورد کتی این طوری نیست؟




_اینها می گذره ؛ از احوالاتت بگو ببینم.




+احوالاتم؟حوصله ی خونه رو ندارم.یکمی هم دلتنگ مامانم. آها این همسایه رو به روییمون که یادتونه؟(سرشو تکان داد) گیر داده ازدواج کنم ؛ خط تلفنمم که به خاطر مزاحمتای بیش از حدش عوض کردم.دیگه...خونه رو بعد نود و بوقی تمیز کردم..




یهو پریدم تو جام.




+بگید چی پیدا کردم؟!!!!




با خنده گفت:




چی؟




+قرآن مامانم را!




_واقعا؟

سرم را تکان دادم از جام بلند شدم ؛ از توی کیفم قرآن مامان را در آوردم ؛ به سمتش گرفتم. قرآن مامانم را خیلی با احترام ازم گرفت. بوسه ای روش زد و درش را باز کرد.




+خیلی وقت بود دنبالش بودم.




_خوب شد پیداش کردی. فکر کنم این روزها بهش خیلی احتیاج داشته باشی.




یکم دیگه حرف زدیم.




_خب ؛ من دیگه برم. شیفت شبی؟




+بله.




_مواظب خودت باش.




+چشم.مرسی که هنوز کنارمید.




_آدم برای دخترش همه کاری می کنه وروجک.




تا دم در ماشینش همراهیش کردم. همیشه توی مواقعی که به یکی احتیاج داشتم ؛ تنهام نذاشته بود. اگر خدا پدر واقعیم را ازم گرفت در عوض کسی را داد که صدبرابر بهتر از هر پدری برایم پدری کرد.




هوا کم کم تاریک می شد. توی اتاقم مشغول مطالعه ی پرونده ی یکی از مریضها بودم که دچار اختلالات روانی شده بود بر اثر مصرف مواد مخدر. چند باری هم خودکشی کرده بود. تلفن اتاقم زنگ خورد.




+بله؟




کتی: سلام ,خوبی؟امشب شیفت شب تویی؟




+آره.




_چه بد!




+چرا؟




_آخه منم شیفت شبم می خواستم ببینم اگه تو نیستی جامو باهات عوض کنم.حالا اشکال نداره به دکتر بهرنگ می گم.




توی دلم گفتم:




توروخدا نگو!




_کاری نداری؟




+نه عزیزم.




پس امشب باید تا صبح این بشر را تحمل کنم!




چشمانم مست خواب بود. به اتاق rest پزشکان رفتم. روی تخت دراز کشیدم. بدون اینکه متوجه بشم,جشمام گرم شد و خوابم برد.

صدای گرومب بلندی باعث شد پریشان از خواب بپرم. یکم شوکه شده بودم. سریع شالم را روی سرم انداختم , دویدم بیرون اتاق. پرستارها وسط بخش ایستاده بودند. همه وحشت زده.

+چی شده؟

مقیسی: رایان!

با شنیدن اسم رایان,به سمت اتاقش دویدم. در اتاقش باز بود. دو تا از پرستارهای مرد سعی می کردند بگیرنش ولی نمی تونستند.

+آقایون بیرون.

مقیسی بازوم را گرفت.

_چی چی بیرون؟!مایا این الان از اون شبهای دیوانگیشه ها! اینقدر که تمام بندهایی که باهاشون دست و پاشو بسته بودیم را با یک حرکت پاره کرد. تو که با این هیکلت براش مثل یک برگ از دستمال کاغذی ای!هر ماه این موقع, ما از این بساط ها داریم.معلوم نیست اینی که از بیرون بدش می آد چه جوری هر ماه, یک شب, اینقدر به ماه خیره می شه تا قاطی کنه. آن موقع است که فقط خداست که به دادمون می رسه.

دستم را از دست مقیسی در آوردم.

+کار خودمه . باید برم.

پرستارهای مرد اومدند بیرون. وارد اتاق شدم, اتاق تاریک بود ولی پرده ی اتاق کنار رفته بود. ماه معلوم بود." ماه شب چهاردهم"!

+رایان؟رایان جان؟

فایده نداشت.یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که در تاریکی اتاق,در حال تبدیل به گرگی که روی دو تا پنجه ی عقبش بایسته, بود . پیراهنش تنش نبود. عضلاتش منقبض و برجسته تر از همیشه به نظر می رسیدند.رگهای تمام بدنش برجسته شده بودند. این حالت را فقط در سالنهای تشریح دیده بودم که رگهای هر انسانی برجسته باشه ولی حالا....؟

موهای بدنش پرپشت تر دیده می شد .طوری که در فضای تاریک اتاق مثل یک هیولای پشمالو دیده می شد. با اینکه صورتش را همین امروز shave کرده بودم, ولی به طرز خارق العاده ای روی صورتش, موهایی رشد کرده بود.

قلبم تند تند می زد. خیلی ترسیده بودم.هیکل نحیفش, حالا تبدیل به هیکل هرکول شده بود. درشت و عضلانی! چانه اش, کشیده ترو پوزه دار شده بود.درست مثل یک حیوان درنده!درست مثل یک گرگ! دندانهایش بیش از حد خودنمایی می کردند. دندانهایی که سفیدی و تیزیشان هر کسی را می ترساند.

نگاهم به درازای ناخنهایش افتاد.

این چه حماقتی بود من کردم؟ چرا ناخنهاش را کوتاه نکردم! ناخن های بلندی که اگر در بدن کسی فرو می رفت ,مثل شمشیر از طرف دیگر بدنش بیرون می زد.

تمام وجودم می لرزید . قدرت تصمیم گیری ازم سلب شده بود. بهم نزدیک شد و من هم به عقب رفتم. دستانش را به سمتم دراز کرد ولی فرار کردم. به سمتم یورش برد. به اطرافم نگاه کردم. راه خروج از اتاق را نداشتم. با درماندگی به اطرافم نگاه می کردم. چشمم به تخت برعکس شده ی اتاق افتاد. برای قایم شدن جای خوبی بود. در آخرین لحظه ای که می توانست من را بگیرد, خودم را پشت تخت قایم کردم. چند لحظه بعد, صدای وحشتناکی کل فضا رو پر کرد. صدایی رعب انگیز و بم ! کلفت و بسیار بلند!احساس کردم پرده ی گوشم در حال پاره شدنه.

با خودم گفتم : واقعا شبیه گرگهاست!

یاد اولین باری افتادم که این جمله توی ذهنم آمد.اما بعدش به حرف خودم خندیدم. ولی الان واقعا باورم شد که تمام توصیفات پرستارها ,نوشته های استاد, مبنی بر اینکه رایان علایمی مثل گرگها را دارد, بی راه هم نیست.

از پشت تخت سعی کردم با صدای بلند لالایی بخوانم .اما باز هم فایده نداشت. از آنجایی که پنجره ی اتاق باز بود, با وزیدن بادی درون اتاق , در اتاق بسته شد.رایان سریع میله پرده ی اتاق را که نمی دانم چه طور کنده بود, بین چهار چوب در گذاشت تا باز نشه. ترسیده بودم. حسابی خطرناک شده بود. از پشت تخت بیرون آمدم. به نظرم آرامتر شده بود .با قدم های سست, به طرفش رفتم. همچون یک گرگ, نفس می کشید. انگار بوی من را تشخیص داد .به سمتم برگشت.نگاهم در تاریک و روشنایی کم اتاق ,به چشمان سرخ سرخش افتاد. به دهانش که آبی از آن روان بود. به دندانهای نیشش, که بیش از اندازه تغییر سایز داده بودند.

به روپوشم چنگ زد. غافلگیر شدم. مثل یک پر کاه, از روی زمین بلندم کرد. دستانم را دور دستانش حلقه کردم. گرمای بیش از حد بدنش و سرمای غیرباور بدن من ,باعث شد که احساس ترس بیشتریکنم. هر انسانی این دما را داشته باشد, یا تشنج کرده یا واقعا علم پزشکی این مورد را جواب گو نیست.

+رایان من را بذار زمین . این چه کاریه؟

صورتش را نزدیک صورتم کرد. پره های بینیش تند تند باز و بسته می شد. صورتش وحشتناک شده بود . اصلا شبیه رایان من نبود. ای لعنت به این چشمهای من که تازه در تاریکی , با انعکاس نوری که به آنها می خورد, خواستنی تر هم می شود. نگاه دقیقی به اجزای صورتم کرد. بینیش را نزدیکم کرد. با همان خس خس هایی که می کرد, من را بویید.

تمام بدنم به عرق نشسته بود.در دستانش ,همچون یک گنجشک می لرزیدم. واقعا وحشی شده بود.

+رایان؟!من را بذار زمین.

دندانهای تیزش را روی گردنم گذاشت. از سردی و خیسی چندش آورش ,حالت تهوع گرفته بودم. گوشش نزدیک دهانم بود.

یاد حرف مادرم افتادم که می گفت :"هر موقع ترسیدی, یا احساس تنهایی کردی, آیه الکرسی بخوان"

شروع کردم به خواندن آیه الکرسی. در کمال تعجب ,دیدم که من را از خودش دور کرد.یکم بهم خیره شد. بعد با یک دست, من را نگه داشت و با دست دیگر اش, تخت دَمَر شده اش را درست کرد .بعد هم من را روی تختش,گذاشت . پتویش را رویم کشید. یکم حالم بهتر شد.







یعنی آیه های قرآن روش تاثیر گذاشتند؟!اینطوری که نشان می دهد..!

با خواندن آیات شریفه ی قرآن,رایان هم آرام و آرامتر شد.تا جایی که مجددا به حالت قبل برگشت و شبیه رایان خودم شد.خوشبختانه تنها کسی که رایاتن را در آن وضعیت دیده بود,من بودم.بالاخره,دری را که همه سعی داشتنند باز کنند , باز شد. هر دو به در خیره شدیم. قد و قامت حسام در چهارچوب در نمایان شد.

با دیدن من که با خشونت های چند لحظه قبل رایان,کمی زخمی شده بودم و حالا کنار رایان,روی تخت نشسته بودم,رو به رایان کرد و گفت:




_عوضی داری چه غلطی می کنی؟

هر دو به سمت هم یورش بردند. صدای داد حسام بلند شد. در روشنایی کم اتاق , خونی که از بازوی حسام خارج می شد را دیدم. رایان انگار با بو کشیدن بوی خون جری تر هم شده بود و باز هم داشت وحشی می شد. اگر کاری نمی کردم حسام را می کشت. از روی تخت بلند شدم و به سمت حسام رفتم. با ناخنهایش,بازوی حسام را زخمی کرده بود. طوری که به بخیه احتیاج داشت. بازویش را فشار دادم تا کمتر خون ریزی کند. اما رایان را پشت خودم حس می کردم. به طرفش برگشتم . با دستانم, دستان مردانه ی عریانش را گرفتم. اما واقعا جری شده بود. با بینی اش,دستان خونی ام را بویید.

محکم پرتم کرد یک طرف دیگر اتاق . بقیه ی پرستارها حتی جرات ورود هم نداشتند. داشت می رفت طرف حسام ,که با بدبختی از جایم بلند شدم. رو به روی رایان قرار گرفتم. اما چنان لگدی بهم زد که پرت شدم طرف دیگر اتاق. از شدت درد,دیگر نفسم بالا نمی آمد.

مزه ی بد خون, تمام دهانم را پر کرده بود.

گرمای آغوشی را دورم حس کردم. داغی پوستی که صورتم رویش قرار گرفته بود. رایان من را بغل کرده بود.در حالی که انرژیم تحلیل می رفت ,شروع کردم به خواندن آیه هایی که مادرم هر شبی که از ترس خوابم نمی برد ,برایم می خواند و من, ناخواسته از حفظ شده بودم.بعد هم با صدای کشداری گفتم:

+چراغ ها رو روشن کنید.چراغــها.

با روشن شدن اتاق, چشمانم بسته شد. اما حس اینکه دارم می افتم هم, از درون, خلا ای برایم ایجاد کرد. می دانستم تنها راهی که می شود رایان را در این وضعیت کنترل کرد,"نور" بود.







چشمانم را که باز کردم, حسام و استاد را بالای سرم دیدم.

استاد:مایا؟!صدای من را می شنوی؟

پلکهایم را تکان دادم. نگاهی به دست حسام کردم. در آتل بود. یعنی علاوه بر اینکه زخم شده, شکسته؟ خواستم حرف بزنم که حسام گفت:

بهت مسکن تزریق کردیم .دوباره می خوابی.زیاد از خودت کار نکش.

کم کم پلکهایم سنگین شدند.

وقتی چشمانم را باز کردم ,در اتاقم و روی تختم ,بودم . استاد کنار تختم نشسته بود.

_خوبی مایا جان؟

+من چرا اینجام؟

مجبورم کرد دوباره دراز بکشم.

_هیچی با آمبولانس بیمارستان آوردیمت خانه. این طوری بهتر بود.خوشبختانه ضربه ای که زده , خیلی دردسر ساز نبود. خداروشکر با یک جراحی کوچک,همه چیز رفع شد.




+بیمارستان؟!جراحی؟

_آره . چیز مهمی نبود. خداروشکر رفع شد. شما هم باید مثل یک دختر خوب ,مدتی در خانه استراحت کنی!

+پس کارم؟مریضهایم؟رایان؟

_اولا استراحتت یک هفته است.دوما کارت سرجاشه. سوما مریضهایت را بقیه پزشکان بخش,ویزیت می کنند. چهارما تا اطلاع ثانوی تنها به اتاق رایان نمی روی.

خواستم اعتراض کنم که گفت:

خیلی بهت تخفیف دادم.باید می گفتم رفتن پیشش غدقنه!

تا حدی راست می گفت. من تا دم مرگ رفته بودم.

با رفتن استاد ,روی تخت دراز کشیدم. به کارها و رفتارهای رایان فکر می کردم. حرفهای مقیسی در گوشم می پیچید.

"همیشه هر ماه همین موقعها ما از این بساطها داریم"

"اینقدر به ماه خیره می شه تا یهو قاطی می کنه"

"شبیه گرگهاست"

این اتفاق شب پانزدهم افتاد. ماه کامل بود!

از روی تخت بلند شدم . یکم جای بخیه ام درد می کرد. آرام آرام به سمت میزم رفتم.برگه ای در آوردم. تمام اطلاعاتی که از رفتار رایان داشتم را, روی کاغذ نوشتم. این یک معما بود.یک معمایی که بایــــد.. حلش می کردم.

یک هفته مرخصی اجباری, در حال گذشتن بود. در خانه حوصله ام سر می رفت. اما به لطف دوستانم,سرم ساعتی گرم می شد. کیان و حسام ,هر شب بهم سر می زدند. مقیسی هر روز تلفن می کرد و چند باری هم بهم سر زد. کتی هم با همه ی مشغله اش هوایم را داشت.

کتی و حسام از بیمارها و تیمارستان می گفتند و مقیسی از رایان.

حسام بهم گفته بود که یک سورپرایز برام داره. ولی هر کاری کردم نمی گفت که اون چیه. از مقیسی پرسیدم او هم نمی دانست.

مشتاقانه منتظر بودم ببینم سورپرایزی که حسام اینقدر ازش حرف می زنه, چیه. حسم می گفت به رایان ربط داره. به حسام و کتی گفته بودم یک سری کتابهای روانشناسی و پزشکی و حتی کتابهایی که به بیماری های ژنتیکی ربط پیدا می کرد را برایم بیاورند. می خواستم در مورد بیماری رایان تحقیق کنم. باید همه ی جوانب را می سنجیدم. حتی به دانشگاههای تاپ دنیا هم ایمیل زدم و در مورد کیسی مثل رایان باهاشون صحبت کردم.

سری هم به اینترنت زدم. باید در مورد هر رفتاری که ازش سر می زد و شبیه به یک بیماری ای بود ,اطلاعات جمع می کردم.

آخرین شب مرخصی اجباری و تجویزیم را در خانه می گذروندم. روی کاناپه ی شکلاتی نشمین نشسته بودم و به صفحه ی خاموش تلویزیون خیره شده بودم. تمام کتابها و نسخه برداری های این یک هفته ام, دور و برم پخش و پلا بود. اما خیلی نتیجه ی مهمی نگرفته بودم. تقریبا چیز خاصی بدست نیاورده بودم. با حرص, تمام برگه های روی میز را روی زمینپرت کردم. سرم را بین دستانم گرفتم.

+ای خدا! چرا هیچی درمورد بیماری این پسر وجود نداره؟مگه می شه ؟

موبایلم زنگ خورد. هر چی گشتم, پیدایش نکردم.

+پس این ویز ویزک کجاست؟

بالاخره زیر خروارها برگه روی میز تلفن, پیدایش کردم. خواستم جواب بدم که قطع شد.

+هــوف! این همه انرژی صرف کن.. آخرشم هیچی!قطع شد.

نگاهم به در سمت راستم افتاد. دری که مدتها بود, بسته شده بود. دری که هیچ وقت حاضر نشدم بازش کنم.

دری که برای مادرم,بهترین در, برای ورود به بهترین جای دنیا بود و برای من ,یادآور خاطرات تلخ بچگیم,دلتنگی های نوجوانیم و نفرت جوانیم.

اتاقی که , زمانی کتابخانه و محل کار و تحقیق پدرم بود. ناگهان,جرقه ای در ذهنم زده شد. خودش بود.من می توانستم از این اتاق چیزی برای نجات رایان پیدا کنم.

دستگیره را فشار دادم اما در قفل بود. یادم نمی آمد که کلید را کجا گذاشته بودم. همه جا را گشتم. بالاخره در کشوی عسلی میز اتاق مامانم,پیدایش کردم.

در اتاق را با احتیاط باز کردم. مردد بودم وارد اتاق بشم یا نه؟ بعد از کلی کنکاش با خودم, تصمیمم را گرفتم و با ذهنی آشفته ,وارد اتاق شدم.

نگاهی به اطراف کردم. پر از گرد و خاک بود. هوای خفه ای داشت. پنجره ی اتاق را باز کردم, تا هوا جریان پیدا کند. نگاهی به کتابها کردم. اکثرا زبان اصلی بودند و بعضی هم به زبان فرانسه!

پشت میز تحریر سلطنتی پدرم ایستادم. عکس من و مامان روی میز بود . در حالی که هر دو همدیگر را محکم بغل کرده بودیم و از ته دل می خندیدیم. اخمهایم در هم رفت.

+حتی حاضر نشد عکس ما را با خودش ببرد.

کشوهای میز تحریر را دونه دونه باز کردم. با دیدن هرچیزی ,یاد خاطره ای می افتادم . بعضی ها شیرین تر از عسل و بعضی ها تلخ تر از زهر. برای باز کردن آخرین کشو که کمی بزرگ هم بود, باید دولا می شدم.

روی دو زانوم نشستم . اما هر چه قدر دستگیره را کشیدم ,باز نشد. قفل شده بود. اما این یکی را نمی دانستم که کلیدش کجاست.

حس فضولیم تحریک شده بود. تمام جاهای ممکنه را گشتم. اما اثری از کلید نبود. نگاهی به عکس خودم و مامانم کردم. قاب را برداشتم.

+آخه اینم شوهر بود تو کردی قربونت برم؟

خب دوستش داشت آره ..ولی او چی؟ او هم دوستش داشت؟او که با قصاوت تمام,من و مادرم را ترک کرد؟




تمام خشمم را با پرت کردن قاب عکس به طرف دیوار, خالی کردم. صدای خرد شدن شیشه های قاب را شنیدم. تکه های شیشه روی پارکت اتاق پراکنده شده بود. علاوه بر تکه های شیشه, کلید کوچک و ظریفی هم روی زمین افتاده بود.

+خود خودشه!

در کشو را باز کردم. پر بود از کلاسور و جزوه های تایپ شده و عکس. کلا یک پکیج کامل تحقیقی! دلم می خواست بخوانمشان ولی با صدای زنگ تلفن خانه ,از اتاق خارج شدم.

استاد بود . کمی باهم حرف زدیم و در آخر ,اجازه ی بازگشتم به تیمارستان را صادر کرد. خوشحال بودم. دلم حسابی برای رایان تنگ شده بود. برای کسی که من را به این حال و روز در آورده بود.

نگاهی به ساعت کردم .دیر وقت بود. حسابی خوابم می آمد. حوصله ی خواندن آن همه برگه و جزوه را نداشتم. هر چند حسابی کنجکاو بودم.

صبح با صدای آلارم گوشیم ,از خواب بلند شدم. وارد حمام شدم. وان را پر از آب گرم کردم. درون آن ,دراز کشیدم. دو ساعتی وقت داشتم. با حوصله, دوش گرفتم. حوله ام را تنم کردم. کلاهش را روی سرم انداختم . به سمت کمد لباسهایم رفتم.

نگاهی به داخل کمدم کردم. بعد کلی از کلی فکر کردن, بالاخره مانتوی آبی لاجوردی با شلوار جینی برداشتم و به همراه شال ستش ، روی تختم گذاشتم .به سمت آشپزخانه رفتم. قهوه جوش را روشن کردم. نان تست و شکلات صبحانه را از داخل یخچال بیرون آوردم.

تصمیم گرفتم حسابی خوشگل کنم . دلم می خواست از نو شروع کنم. اینبار, سر بیماری و درمان رایان کوتاه نمی آمدم . دلم نمی خواست ماه دیگر, همین آش و همین کاسه باشد.

صبحانه ی کاملی خوردم و به اتاقم,برگشتم . سشوار را روشن کردم و موهایم را لخت کردم. موهای خوشگلم را با دقت ,به شکل حصیری بافتم. قسمت جلویش را هم کج ,روی صورتم ریختم. نوبت آرایش بود.. تا صورتم را صفا بدهم.

رژ لب صورتی ملایمی,به لبم زدم. ریملم را برداشتم و به مژه های پرپشتم کشیدم. حالا,چشمهای خوشرنگم بیشتر خودنمایی می کرد. خط چشمی کشیدم و گونه های برجسته ام را با رژ گونه زیباتر کردم.

لباسهایم را تنم کردم. کمی به گلویم و مچ دستانم عطر زدم. وسایلم را برداشتم . سوار ماشینم شدم.

چقدر خوب بود که به زندگی قبلم برگشتم.یک ربع بعد, به تیمارستان رسیدم. ماشین را در محوطه پارک کردم. هر کسی که مرا می دید, باهام,کلی سلام و احوالپرسی می کرد و حالم را می پرسید.

وقتی وارد بخش شدم , تمام پرسنل ,دورم جمع شدند. با همه سلام و احوالپرسی کردم.

_یکمی هم ,من را تحویل بگیر.

نگاهی به کتی کردم که پشت تمام پرستارها ایستاده بود و با لبخند زیبایی نگاهم می کرد. جیغ خفیفی کشیدم و محکم بغلش کردم.

_خوبی؟

+عالیم.

از هم جدا شدیم.

_خوش آمدی.

+مرسی.

_به به. خانم دکتر طاهریان! احوال شما؟

نگاهی به حسام کردم که آتل دستش را هنوز باز نکرده بود. دکمه های روپوشش را باز گذاشته بود.کنارش هم گیسو و ماهان, ایستاده بودند.

+من:سلام.

آن دو هم سلام کردند. گیسو به طرفم آمد و بغلم کرد و گفت:




_جاتون خیلی خالی بود .در این یک هفته, مدام مزاحم دکتر بهرنگ بودم.

_خوبید دکتر؟

+خوبم دکتر بهرنگ. شما خوبید؟ دستتون...

نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:

_آره. بهتره.

کمی بعد ,راهرو خلوت شد .من هم به اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم. "کارتابل" کارهایم را باز کردم. باید به چند مریض سر می زدم. ولی از همه مهمتر, رایان بود.

به سمت استیشن پرستارها رفتم.

+مقیسی جان؟

_جانم؟

+گیسو کجاست؟

_پیش دکتر بهرنگ.

+پیجش کن.

با آمدن گیسو, به مریضها سر زدم. با هربار توضیح من, گیسو مشغول record کردن صدایم بود و کلی سوال می کرد.

با اتمام ویزیت مریضها ,گیسو را رد کردم تا برود. به سمت اتاق رایان راه افتادم. نگاهی به اطراف کردم .کسی نبود. در را با احتیاط باز کردم.

رو به پنجره که در کمال تعجب پرده اش کشیده شده بود,بود و گوشه ای چمباده زده بود. آرام آرام به سمتش قدم برداشتم. صورتم را نزدیکش بردم. سرش را به سمتم خم کرد. با دیدنم لبخند محوی روی صورتش نشست. نگاهی بهش کردم. تمیز و مرتب بود. اصلاح کرده.

+سلام رایان.

کمی نگاهم کرد.سرش را نزدیکتر آورد. دستانم را گرفت و روی صورتش گذاشت.

_اااا....ل.....م.

با بهت بهش خیره شدم. چشمانم گرد شده بودند.

+تو...یک بار دیگر بگو.

_مایا؟

برگشتم سمت در.حسام بود.

+وای رایان داره....وای خدایا...حسام...

حسام لبخند زیبایی زد و به سمتمان آمد.

_سورپرایزم خوب بود؟

با شوق,دستانم را بهم کوبیدم.

+خوب؟!عـــــالی بود حسام .ممنونم.

لبخندش پررنگتر شد.

_حالا باید بیشتر روش کار کنیم.در ضمن شما چرا تنها آمدی؟

ضد حال بدی خوردم.

+خب..من دیدم هیچ کس در راهرو نیست.

_گوشیت مگه باهات نیست؟ زنگ می زدی می آمدم.

+دفعه های بعد.

هر دو نگاهی به رایان که ما را نگاه می کرد, کردیم.

+خب رایان خان دیگه چی کارها کردی؟

_ه ه ه...ت....خ

+چی می گه؟

_فعلا نمی تواند چیز واضحی بگوید! ولی با تمرین می تواند کلمات را ادا کند.

+پیروزی بزرگیه!

_معلومه.

تا ظهر پیش رایان موندم. حسام هم کنارم ماند. هر چند, هر از گاهی پیجش می کردند و مجبور بود که بره.

+خب حالا که حسام تونسته بهت تلفظ حروف را یاد بده منم بهت نوشتن یاد می دهم!

خواستیم نهار را باهم بخوریم.ولی غذا خوردن رایان,روی اعصابم بود. کل تختش را به گند کشید. تمام ملحفه ها و رو تختی و لباسهایش را خورشتی کرد.

+رایــــــــــان!

نگاهی بهم کرد. نفس عمیقی کشیدم. سعی کرم شمرده شمرده حرف بزنم تا بفهمه , البته اگر می فهمید.

+رایان جونم...گوش کن.اگر قول بدی خوب و درست غذا بخوری , جایزه داری. باشه؟

سعی کردم از ترفند شرطی شدن استفاده کنم. شرطی شدن نوعی واکنش موجود زنده است به محیط اطرافش.

(برای مثال: وقتی کسی اسم لواشک را می شنود یا حتی می بیند, بزاق دهانش به صورت ناخودآگاه ترشح می شود.از این کار, برای درمان خیلی از بیماری ها استفاده می شود.)

می خواستم با درست غذا خوردن , رایان منتظر یک پاداش باشه ..مثلا ناز کردنش. در این مدت فهمیده بودم که حسابی با نوازش ها و لالایی های من انس گرفته.

قاشقش را که بدون استفاده مانده بود, برداشتم و کمی از غذایش را برداشتم. به سمت دهانش بردم. دست دیگرم را روی دستانش گذاشتم و کمی نوازشش کردم. تا آخر غذایش را بدون هیچ کثیف کاری ای خورد.

بعدم با ترفندهای خودم , دست و رویش را شستم. با تزریق آرام بخش هر روزه اش و مطمئن شدن از خوابیدنش ؛ به اتاقم برگشتم. ساعت 4 بود. وقت رفتن به خانه.

لباسهایم را عوض کردم. کیف و موبایلم را برداشتم. به سمت استیشن رفتم.

+کرامت جان؟

_جانم؟

+من دارم می رم خانه. فکر می کنم دکتر شیفت شب دکتر نصیری باشه. مشکلی پیش آمد بهم خبر بدید.

_چشم.به سلامت.

سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم . روز اولی خیلی خسته شده بودم. لباسهایم را با یک بولوز اخرایی تنگ و شلوار دم پا گشاد خاکی رنگ,عوض کردم. موهایم را هم دورم رها کردم.

قهوه ای برای خودم آماده کردم. از صبح انتظار می کشیدم تا زودتر برسم خانه و این برگه ها و تحقیقات را که "آقای پدر"با خودش نبرده بود را بخوانم. تا آنجایی که یادم می آمد همه ی جزوات و تحقیقات مهمش را با خودش برده بود.

در اتاق را باز کردم. با اکراه پشت میزش نشستم. در کلاسوری که بینش پر برگه و عکس و جزوه بود را باز کردم.

هر چی بود به مسائل ژنتیکی بر می گشت.




با هر برگی که ورق می زدم,اطلاعات بیشتری دستگیرم می شد و همچنین,بسیار شگفت زده می شدم.

عکس های زیادی در لا به لای تحقیقات پدرم,می دیدم.عکس هایی از ابعاد مختلف گرگینه ها.از همان دوران کودکی,تا به امروزی که 24 ساله ام,هیچ گاه این چیزها را باور نداشتم و آنها را خرافه ای,بیش نمی دانستم.اما آن شب..!

آن شب با خواندن مقالات پدر,لحظه به لحظه,رعب و وحشت ,بند بند وجودم را پر می کرد و به این باور می رسیدم که گرگینه ها می توانند وجود خارجی داشته باشند.نه از راه اسطوره و افسانه..بلکه از طریق علم ژنتیک.علمی که پدر به خوبی در تحقیقاتش,آن ها را به رخ می کشید.

آن شب,تا خود صبح,در اینترنت چرخ زدم و کتب مختلفی راجع به گرگینه ها خواندم و هر مطلبی را که برایم جالب و حائز اهمیت بود, گوشه ای یادداشت می کردم.در حال search کردن اینترنت بودم,که چشمم خورد به یک سری مطلب راجع به گرگینه ها:




"پس از طی دورهای نه چندان راحت و پر از درد, در اولین شبی که ماه کامل در آسمان میدرخشد ,مراحل تغییر آنها آغاز میشود. بافت اسکلتی شان, به هم میریزد، روی صورتشان به سرعت مو رشد میکند. ناخنهایشان بلند و صورتشان پوزهدار میشود و در چشمانشان تغییراتی ایجاد می شود. در واقع پس از چند دقیقه به گرگی تمام عیار تبدیل خواهند شد.طی سالیان دراز, هنوز هم گرگینهها یا انسانهای گرگنما, از وحشتانگیزترین هیولاهای تمام تاریخ به شمار میروند. "




دهانم از تعجب باز ماند.دستم را جلوی دهانم گرفتم .این امکان نداشت.رایان گرگینه نیست!نه!اگر بقیه بفهمند,آنوقت...آنوقت جانش در خطر می افتد.نمی دانم چرا ما انسانها,بدی و شرارت خود را نمی بینیم,در واقع با نست دادن صفت گرگینگی,به انسان ها, به گرگ ها توهین می کنیم.چه بسا انسان هایی که از صد گرگ هم درنده تر و وقیح ترند.

سرم را به طرفین تکان دادم.به صفحه ی لپ تاپم خیره شدم و با موس,روی علامت ضربدر کلیک کردم و آن صفحه را بستم.باید بیشتر تحقیق می کردم.نمی توانستم باور کنم.این چیزها,در مخیله ام نمی گنجید.

با این فکر,صفحه ی دیگری را در لپ تاپم,گشودم.باید علت علمی این واقعه رو می فهمیدم.البته در مقالات و تحقیقات پدر,مطالبی ذکر شده بود و در واقع تحقیق پدر بر روی گرگینه ها بود.اما این کافی نبود.صفحه که load شد,مجددا به صفحه لپ تاپ خیره شدم:




"شاید باور نکردنیترین بخش در افسانه گرگینهها, انسانهایی با ظاهر گرگ هستند. اگرچه به نظر بسیار دور از ذهن میآید .اما نوعی بیماری وجود دارد که باعث چنین تغییری میشود و به "سندرم گرگینه" معروف است. این بیماری که از آن به Hypertrichosis یاد میشود, عارضهای است که طی آن، بدن انسان شاهد رشد سریع و بیش از حد طبیعی مو, در مواضعی است که به طور عادی فاقد مو هستند. بعضی موارد این رویش مو, فقط به صورت, محدود میشود و برخی موارد به همه اعضای بدن, توسعه پیدا میکند.گاه این رویش مو, آن قدر زیاد میشود که با خود, دفرمه شدن ظاهری صورت را به همراه دارد. علت بروز این نقص, رخ دادن یک جهش ژنتیکی نادر است. اما نتیجه آن, حتی امروزه هم میتواند ترسناک باشد. چه برسد به دورانی که درکی از این موضوع وجود نداشته است.

مورد دیگر، مربوط به وابستگی تبدیل گرگینهها ,به ماه کامل است. واقعیت این است که ماه کامل ,نمیتواند هیچ تاثیری بر انسان داشته باشد. تنها تاثیری که ماه میتواند بر زمین و مردم بگذارد, اثر گرانشیای است. که این اثر در دوره ماه کامل, تفاوت چندانی با دیگر فازهای ماه ندارد. اما از نظر روانی, میتواند تاثیر گذار باشد. گونههای متفاوتی از بیماریهای روانی وجود دارند که دوره زمانی خاصی دارند. برخی از آنها که به Cyclothymia معروفند. طی یک دوره زمانی مشخص، شخص را دچار حملات عصبی میکنند. این چرخه اوج بیماریهای ذهنی, که با به اوج رسیدنش, فرد رفتارهای نابهنجار از خود بروز میدهد،گاه با دورههای ماهانه همراه است که ممکن است متناسب با دوره چرخش ماه به دور زمین باشد. به همین دلیل هم هست که در اصطلاح، بعضی بیماران دچار آسیبهای روانی را, ماه زده یا Lunatic مینامند. این عوارض ظاهری واقعی در کنار ترس از گرگها, بهانه خوبی برای اذهان مردمان بوده که افسانه گرگینهها را زنده نگاه دارند. گرگینهها جایی در قلمروی علم ندارند اما در فراسوی آن و در قلمروی افسانه و باورهای عامه هنوز به طور قدرتمندی زندهاند. انسانها از نظر ظاهری نمیتوانند به گرگها تبدیل شوند"




ذهن و قلبم,تحمل این همه شوک را نداشت.با خواندن خط خط این مقالات,حس می کردم که زمین و زمان به دور سرم در حال چرخش اند.حتی با خواندن اینهمه مطلب,راجع به گرگینه ها..نمی توانستم بیماری رایان را تشخیص بدهم.چون که رایان ترکیبی از تمام علایم را داشت.به طوری که لحظه ای فکر اینکه ممکن است رایان طعمه ی تحقیقات ژنتیکی شده باشد,از ذهنم گذشت.اما بلافاصله به خودم تشر زدم که این فکر اشتباه است.

از روی تختم بلند شدم.سرم خیلی درد می کرد.به طرف آشپزخانه رفتم.در یخچال را باز کردم که صدای زنگ خانه ام بلند شد.بطری آب را به دست گرفتم و به طرف در رفتم.در را که باز کردم,دیدم کیان جلوی در ایستاده.

نگاهی به چهره ی آشفته ام کرد و گفت:

ـ چی شدی تو مایا؟!حالت دوباره بد شده؟این چه قیافه ایه برای خودت ساختی؟

+ چیزی نیست کیان جان.خوبم!کارم داشتی؟

ـ آره مامان برات غذا گذاشته بود کنار,گفتم برات بیارمش.یک فیلم ترسناک و توپم برات آوردم که ببینی!

خاله از در بیرون آمد و گفت:

+ کیان..این چه کاریه؟این دختر تازه حالش جا آمده.تو بهش فیلم ترسناک می دی؟!

ـ مادر من..ترسناک چی؟!از این فیلم های خون آشامی و گرگی مرگیه!ترس نداره که!

با شنیدن اسم "گرگ",سریع pack فیلم را از دست کیان قاپیدم و بعد از تشکر از خاله و کیان بابت غذا,به داخل خانه برگشتم.

سریع فیلم را داخل دستگاه گذاشتم و خودم هم روبروی تلویزیون و روی کاناپه,نشستم.کوسن روی کاناپه را در بغل گرفتم و دکمه ی play را زدم.

اسم فیلم روی صفحه نمایان شد:BLOOD & CHOCOLATE

داستان راجع به عشق یک گرگینه ی خون خوار ,به یک انسان شکلات پز بود.گرگینه ی داستان بر اصالت خود که همان گرگینگی است تاکیید داشت.

فیلم خیلی جالبی بود.تقریبا اطلاعات خوبی هم در اختیارم گذاشت.خواستم اطلاعاتم را یادداشت کنم که یاد یک دیالوگ در یکی از فیلم هایی که از قبل دیده بودم,افتادم:

"گرگینه ها فقط یکبار عاشق می شوند و تا ابد عاشق آن شخص ,می مانند.حتی اگر آن شخص تردشان کند"

یعنی...یعنی رایان عاشق من بود؟!

سرم را به طرفین تکان دادم.

نه.این امکان ندارد.نه!نمی شه..رایان نباید عاشق من باشه.اینجوری عذاب می کشه!اصلا از کجا معلوم که عاشق من باشه؟!( آخه رفتارش که این را نشان می داد)

فکرم خیلی مشغول بود.سرم از هجوم این همه اتفاقات تازه,روی تنم سنگینی می کرد.

بیخیال دیدن ادامه ی فیلم شدم و تلویزیون را خاموش کردم.

به حمام رفتم.نیم ساعتی زیر دوش آب گرم ایستادم و تنها فکر کردم.به همه چیز.

به خودم..به رایان..به اینکه کیه؟چیه؟چرا اینجوری شده؟!و حتی برای اولین بار.. به پدرمم فکر کردم.

چند وقتی می شد که دیگر نامه نمی داد.شماره ی جدید خانه را که نداشت.اما ادرس خانه را داشت و می توانست نامه بنویسه.

از تنهایی,آهی کشیدم .سریع خودم رو شستم و از حمام بیرون آمدم.

روی کاناپه نشسته بودم و موهایم را خشک می کردم,که چشمم به قورمه سبزی ای که خاله برایم پخته بود,افتاد.3 ساعتی می شد که همینطور دست نخورده,روی اپن بود.

از داخل کابینت,قاشقی در آوردم و غذا را همانطور سرد سرد,خوردم.

نگاهی به ساعت دیوار کردم.11:30 بود.بشقاب و قاشق و لیوانم را جمع کردم و بعد از اینکه آنها را شستم,مسواکی زدم و به تختم رفتم.بعد از کلی فکر های جور واجور و این پهلو و آن پهلو شدن,خوابم برد.




×××××××××××××××




نیمه های شب بود که خواب عجیبی دیدم.رایان به شکل گرگی درنده در آمده بود و اکثر مردم شهر را دریده بود.به طرف من حمله ور شد.چنگال های تیزش را بالا آرود.قدم به قدم,نزدیک تر می شد...گلویم را گرفت,مرا بالا آورد.با همان صورت وحشتناک و پوزه دارش,بهم زل زده بود.یهو سرش را کج کرد و به طرف گلویم خم شد و گاز محکمی از گلویم گرفت.ناگهان از خواب پریدم.تمام تنم به عرق نشسته بود.هنوز هم احساس خفگی داشتم.دستی به دور گردنم کشیدم.انگار که واقعا کسی آن را چنگ زده باشد,درد می کرد.

از روی تخت بلند شدم.روبدوشامم را روی لباس خوابم کشیدم.دمپایی ابری هایم را پوشیدم و به طرف بالکن اتاقم رفتم.

در بالکن را که باز کردم, سوز سرما,به صورتم خورد.بدنم لرزید.سریع در را بستم و به اتاقم برگشتم.

زمستان نزدیک بود و هوا سرده سرد!هنوز هم حس وحشت داشتم.به طرف کشوی میز توالتم رفتم.در کشو را باز کردم و قرآن مامان را درآوردم.روی قرآن بوسه ای زدم و آن را محکم در آغوش گرفتم.حتی به آغوش کشیدنش هم آرامش بخش بود.چه رسد به قرائتش.قران را باز کردم و بعد از خواندن آیه ای,آن را روی میزم گذاشتم.

از داخل پارچ,کمی آب برای خودم ریختم.بعد از نوشیدن جرعه ای از آب,دوباره سعی کردم که بخوابم.کمی کلافه بودم.می ترسیدم..از آینده..از بیماری رایان..حتی از خود رایان!با افکاری پیچیده و مغشوش,به خواب رفتم.

صبح ساعت 6 بود که با صدای زنگ موبیلم,بیدار شدم.انقدر گیج بودم که بدون این که دکمه ی اتصال را بزنم,گوشی را کنار گوشم گرفته بودم و مدام می گفتم الو...!با صدای زنگ بلند موبایل,که حالا به خاطر نزدیکی زیاد به گوشم,بیشتر هم شده بود,خواب از سرم پرید.دکمه اتصال را زدم.

ـ الو ؟بله؟

+ الو؟مایا؟تو هنوز خوابی؟بابا بیا تیمارستان دیگه..امروز کلی کار داریم.کلی بیمار انتقالی آوردند اینجا.تعداد پزشکها کمه.استاد گفت که بهت بگم,سریع خودت را برسونی.

ـ خیلی خب حسام جان.من همین الساعه راه می افتم.

گوشی را قطع کردم.دوباره خودم را روی تخت پرت کردم.کمی اینور و آنور شدم و بعد دیدم که نه..نمیشه.باید زودتر بروم سرکار.

با این فکر,از جایم بلند شدم.دست و صورتم را شستم. بیخیال خوردن صبحانه شدم.از اتاق بابا,تمام جزوات و تحقیقاتش را برداشتم تا سرکار مفصلا مطالعه کنم.به طرف کمد لباسهایم رفتم و شلوار گرم کشی ای که مشکی رنگ بود, به اضافه ی یک شال گرم همرنگش, پوشیدم و پولور گرمی روی تنم انداختم. قرآن مامان را هم برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.یک ربع بعد,از خانه بیرون زدم.دکمه های پلور را بین راه پله ها بستم.سوییچ را از ته کیفم برداشتم و استارت زدم.

حدود نیم ساعت بعد,جلوی در تیمارستان بودم.

سوییچ ماشین را به دربان تیمارستان دادم و از او خواستم تا ماشینم را پارک کند.خودم هم بلافاصله به طرف ساختمان تیمارستان دویدم.وارد بخش شدم.به طرف استیشن رفتم که دیدم مقیسی و کرامت و حتی شریف ,سخت مشغول کار اند و هر کدام سرگرم انجام کاری هستند.بلند سلام کردم که همگی سرشان را بالا گرفتند و با هم گفتند:

ـ سلام.صبح بخیر خانم دکتر.

+ صبح شما هم بخیر.ببینم مقیسی جان...امروز چه خبره؟

ـ والا خانم دکتر.امروز کلی بیمار از تیمارستان(...) فرستادند اینجا.مثل اینکه آنجا هم در حال بازسازیه.تمام بیماران را به اینجا منتقل کردند.دکتر حامدی گفتند که پرونده های پزشکی همشون را منظم کنیم و بدیم به خودشون.

+ وای..چه بـــــد!ما تو همین مریضهای خودمون هم گیری ایم.چه رسد به بیماران دیگه!

کمی مکث کردم و سپس گفتم:

+ خیلی خب.من میرم تا لباسهام را عوض کنم.خانم خالقی هم آمده؟

ـ بله خانم دکتر.منتظرتون بودند,دیدند نیومدید هنوز,رفتند پیش دکتر بهرنگ.

+ خیلی خب.اومد,بگو بیاد به اتاقم.

ـ چشم خانم دکتر.

به طرف اتاقم رفتم.کیف و جزوات پدر را روی میزم گذاشتم.خودم هم برای تعویض لباسم به پشت بخش تعویض لباس رفتم.

در حال عوض کردن مانتوم بودم که صدای باز و بسته شدن در اتاق آمد.بلند گفتم:

+ کیه؟

ـ منم مایا.زود بیا بیرون کارت دارم.

سریع روپوشم را تنم کردم و به داخل اتاقم برگشتم.اخمهایم را درهم کردم و رو به حسام گفتم:

+ نشنیدم در بزنی!

حس کردم که با شنیدن صدای من,یهو رنگش پرید.درست مثل آدمهایی که در حال ارتکاب جرم,دستگیر بشوند.از جایش بلند شد و به طرفم آمد.

ـ ببخشید.عجله داشتم.بار آخرمه

بی اعتنا از کنارش رد شدم.نگاهی به جزوات و تحقیقات پدر انداختم,کمی به هم ریخته بود.اما با بیخیالی,شانه ای بالا انداختم و آنها را از روی میزم برداشتم .بدون توجه به حسام,از اتاق خارج شدم.

به طرف اتاق استاد می رفتم که حسام هم باهام هم قدم شد.

ـ مایا..؟!

+ هوم؟

ـ من که عذر خواستم.

+ این دلیل نمیشه.الکی خودتو تبرعه نکن.آدم به اتاق یه خانم همینجوری وارد نمی شه.سعی کن حریم اطرافیانت را حفظ کنی.

سرش را کج کرد و مظلومانه گفت:

ـ چشم.

+ از..از رایان چه خبر؟

ـ رایان هم خوبه.چند دقیقه ی پیش,پیشش بودم.داشت صبحانه می خورد.

کمی نگاهم کرد و لحظه ای بعد,گفت:

+ مایا؟این پسره خیلی عجیبه.ببینم..؟هنوز هم نمی خوای بگی آن شب چه اتفاقی برات افتاد؟!وقتی که با رایان تنها بودی و بعدش با آن حال و روز از اتاق بردیمت بیرون...

با یاد آن شب,یاد خواب دیشبم افتادم.یک آن تمام تنم به رعشه افتاد.پیشانیم به عرق نشست.وقتی حسام من را در این وضعیت دید,گفت:

+ ببخشید.مایا..خوبی؟!اصلا نمی خواد توضیح بدی.ببین پسره ی وحشی باهات چه کار کرده که حتی با تداعی خاطراتش هم ,شروع به لرزیدن می کنی!

تمام خشمم را در نگاهم ریختم و بهش خیره شدم.با فکی که حالا از عصبانیت,منقبض شده بود,رو بهش گفتم:

ـ حسام!یک بار دیگه هم بهت گفتم,کاری به کار من نداشته باش.رایان وحشی نیست!این ما آدمهاییم که وحشی هستیم و آن را جری می کنیم.او از من و توی به اصطلاح سالم,هم پاک تره هم مهربون تره.

+ آره خب.مهربون!اونم از نوع وحشیش!

به طرفش خیز بردم تا چیزی بهش بگم,که با آمدن استاد به داخل راهرو(جایی که من و حسام ایستاده بودیم),عقب گرد کردم.

به طرف استاد برگشتم و با تته پته,سلام کردم.(همیشه استاد بدش می آمد که من را در وضعیت خشونت و دعوا ببیند.به همین خاطر هم کمی ترسیده بودم و زبانم به لکنت افتاده بود).

استاد نزدیکتر شد که حسام پیش دستی کرد و گفت:

ـ داشتیم شوخی می کردیم استاد.

استاد با اخمهایی در هم رفته,رو به من گفت:

+ تو این وضعیت و شوخی؟!نمی بینید چقدر کار ریخته روی سرمون؟!

سرم را به آرامی بالا آوردم و گفتم:

ـ ببخشید استاد.دیگه تکرار نمی شه.از کجا باید شروع کنیم؟!

+ امیدوارم که همینطور باشه.مایا..!

ـ بله؟

+ تو برو به بخش خانمها.خالقی رو هم با خودت ببر.

+ و حسام تو..تو هم توی همین بخش می مونی و به همراه جعفری و "دکتر کیانی"(یکی دیگه از متخصصان اعصاب و روان بخش)بیماران رو ویزیت می کنی.

ـحسام:چشم استاد.

هر دو با اجازه ای به استاد گفتیم و از کنارش رد شدیم.خواستم به بخش خانمها بروم که حسام گفت:

+ به حرف هام بیشتر فکر کن.و در رفتارت تجدید نظر کن

سرم را به طرفش برگرداندم و گفتم:

ـ اونی که باید تو رفتارش تجدید نظر کنه,تویی نه من!

به طرف استیشن رفتم.گیسو,داشت با شریف صحبت می کرد که با دیدن من,سریع به طرفم آمد و گفت:

+ سلام استاد..صبحتون بخیر.

ـ چی شد..چی شد؟!من شدم استاد؟

+ خب آره دیگه.من تو این چند وقته,کلی از شما چیز یاد گرفتم.پس شما هم استاد من هستید.

ـ خبه..خبه!چرب زبونی بسه!بیا بریم که کلی کار داریم.

+ چشم خانم دکتر.

از مقیسی کارتابل بیماران را گرفتم و به همراه گیسو,به بخش خانمها رفتیم.با ورودم به بخش,تمام پرستاران بخش,به اضافه ی هد نرسشان,به طرفم آمدند.

ـ سلام خانم دکتر.

+ سلام.چی شده؟چرا اینقدر همه هیستریک شدید؟

ـ خانم دکتر..به دادمون برسید.یکی از بیمارها تشنج عصبی کرده,نمیتونه نفس بکشه.تمام صورتش کبود شده.ما هرکاری کردیم,نتونستیم به حالت اول برش گردونیم.

در حالی که به راه افتاده بودم,با عصبانیت گفتم:

+ اینجا مگه دیگه دکتر نداره؟

هد نرس بخش هم به دنبالم می دوید و توضیح می داد:

ـ خانم دکتر..دکتر کریمی که رفته اند مسافرت,دکتر سلیمی و دکتر شفق هم,اعتصاب کردند و تیمارستان نیومدند.امروز تنها پزشکان اینجا,شما و دکتر بهرنگ و دکتر کیانی هستید.حتی دکتر نصیری هم هنوز نیومدند.

+خیلی خب.بگو بیمار کدوم بخشه.

به طرف در شماره ی 59 که دقیقا سمت چپ سالن بود,اشاره کرد.کارتابل را به دست گیسو دادم و خودم هم به طرف اتاق بیمار,دویدم.وارد اتاق که شدم,دیدم چند پرستار ناشی ,با مشت روی قفسه ی سینه بیمار می کوبیدند تا نفس بکشد.همه آنها را به طرف دیگر هول دادم و توبیخشان را به بعد موکول کردم.

+ زود باشید دستگاه اکسیژن بیارید.

همه به من نگاه می کردند و هیچ کس کاری نمی کرد.اینبار داد زدم و گفتم:

+ مگه نمی شنوید چی میگم؟دستگاه اکسیژن بیارید.

رو به گیسو کردم و گفتم:

+ بیا اینجا قلبش را به آرامی ماساژ بده.

دیدم زل تنها زل زده بهم.که به طور عملی,نشانش دادم چطور بیمار را ماساژ قلبی بدهد.او هم بعد من اینکار را تکرار کرد.

به پرستار دیگر هم گفتم تا داروی (....) برایش بیاورد تا بهش تزریق کنم.

حدود 1 ربع بعد,بیمار به حالت قبلی بازگشت.همه شروع کردند به کف زدن که گفتم:

+ ساکت.بیمار به آرامش نیاز داره.

خواستند دستش را ببندند که اجازه ندادم.

+ نیازی نیست دستش را ببندید.فعلا تا چند ساعتی,بی رمقه!

از اتاق بیرون رفتیم.گیسو,تند تند در حال نوشتن بود.رو به آن دو پرستار ناشی کردم و گفتم:

+ ای احمقهـــــا!اینجوری میخواین جون بیمارو نجات بدین؟اخه کی با مشت میکوبه تو قفسه سینه ی بیماری که همینطوریشم نفس نداره؟!از توی آب که نجاتش ندادید..تازه اونهم نیاز به ماساژ قلبی داره.نه مشت کاری!این بیماره.نه کیسه بوکس شما!

هر دو به التماس افتاده بودند.

ـ خانم دکتر..تو رو خدا.ببخشید.حول شده بودیم به خدا!آخه هیچکدوم از دکترای بخش نبودند.

دیدم کمی هم حق با آنهاست.پس به همان تذکر تند,اکتفا کردم و دیگر چیزی نگفتم.

به سمت اتاق بیمار دیگری رفتیم.قبل از ورود,کارتابل را از گیسو گرفتم و گفتم:

+ خب.این دختر خانم,علاوه بر لالی انتخابی,دچار نوعی phobia هستش.از تاریکی می ترسه.و تو تاریکی,مثل وحشی ها,به در و دیوار می کوبه.بیمار جدید بخشه.می ریم که وضعیتش رو چک کنیم.

ـ بله خانم دکتر.

وارد اتاق شدیم.بیمار روی تختش نشسته بود و به در و دیوار نگاه می کرد.با دیدن من و گیسو,سریع در خودش جمع شد و گوشه ای کز رد.به طرفش رفتم.ازم فاصله گرفت.نزدیکتر شدم که یهو,پرید و دستم را تا جایی که توان داشت,گاز گرفت.آخم بلند شد.اما چیزی نگفتم و با دست دیگرم,نوازشش کردم.خوشبختانه.دستم جراحتی بر نداشت.چون آخرین حد توانایی او,به اندازه ی گاز زدن به یک بستنی بود.دستانش را به دستم گرفتم.لرزش محسوسی را در دستانش حس کردم.پلک پایین چشمش را پایین کشیدم و زیر چشمش را نگاه کردم.

کارتابل را از گیسو گرفتم و برایش,داروی(....) که شادی آور بود,تجویز کردم.و تاکید کردم که بیمار ممکنه بعد از مصرف این دوز از دارو,دچار یبوست بشود,بنابراین تنها مایع جات,به او بدهند.

حسابی خسته شده بودم.از گیسو خواستم تا برود و کمی استراحت کند.خودم هم به اتاقم برگشتم.

کمی قهوه از داخل دستگاه قهوه سازی که گفته بودم,برایم به اتاقم بیاورند,برای خودم ریختم.

در حال نوشیدن قهوه ام بودم که نگاهم به مقالات پدر افتاد.با دیدن مقالات پدر,یاد رایان افتادم.

+ ای وای.امروز اصلا وقت نکردم که حتی یه سری بهش بزنم.

با این فکر,فنجان قهوه ام را روی میزم گذاشتم و مقالات و جزوات پدر را که روی میز گذاشته بودم(فراموش کردم که موقع رفتنم از اتاق,برای ویزیت بیماران, با خود ببرم)برداشتم و به طرف اتاق رایان رفتم.




#############




وارد اتاقش شدم.کنار تختش و روی زمین به حالت دو زانو,نشسته بود.کمی نزدیکتر رفتم و مثل خودش,کنارش زانو زدم و نشستم.

+من:چطوری تو؟!چرا روی زمین نشستی؟!

تنها به چشمهایم نگاه کرد.کمی سرش را کج کرد.با دقت بیشتری بهم نگاه کرد.یک لحظه,دستش را بالا آورد و به آرامی روی اجزای صورتم کشید.نمیدانم چرا..اما اصلا تکان نخوردم.همانطور منتظر ماندم تا ببینم می خواهد چه کار کند.به لبهایم که رسید,کمی مکث کرد.انگشت شصتش را به نرمی روی لبهایم کشید.حس کردم که ستون فقراتم تیر کشید و یک حالت عجیبی بهم دست داد.لحظه ای,یاد آن دیالوگ افتادم:"گرگها, تنها یکبار عاشق می شوند..."نه..نمی شه.نه!با این فکر,سریع خودم را عقب کشیدم.که با چشمهایی متعجب بهم خیره شد و یک آن,صداهای نامفهومی از خودش در آورد.

+ رایان..رایان؟چی گفتی؟یک بار دیگه تکرار کن.

آرام شد.دیگر حتی آن صداهای نامفهوم را هم ادا نمی کرد.

هوووف!این حرف بزن نیست.آخرشم منو دیوونه می کنه.بهتره لااقل نوشتن,یادش بدم.

زیر بازوانش را گرفتم و او را از روی زمین بلند کردم.بهش اشاره کردم که روی تختش بنشیند.او هم با اشاره ی من,به طرف تختش رفت و نشست.تمام شوق و ذوقم را در صدایم ریختم و رو به او گفتم:

+ خیلی خب.حالا که نمیخوای حرف بزنی,پس بهتره که بنویسی.

دستم را داخل جیب روپوشم کردم.مدادی که آن روز از دستش گرفته بودم,هنوز هم داخل جیبم بود.به او نزدیکتر شدم و مداد را بین دستانش گذاشتم.اول کمی جا خورد و مداد را رها کرد,اما به آرامی سرش را نوازش کردم و به طور عملی,نشانش دادم که چطور مداد را دست بگیرد.

نهایتا با یک حالت بسیار جالب و خنده دار,مداد را به دست گرفت.(انگشت اشاره اش را دور مداد چرخانده بود و با شصتش,مداد را نگه داشته بود).

+ خیلی خب.اصلا هرجور که خودت دوست داری نگهش دار.حالا شروع می کنیم به نوشتن.

خودکار و ورقی از روی کارتابل رایان,برداشتم و کنارش روی صندلی,نشستم.

+ رایان..؟!

با شنیدن اسمش,به طرفم برگشت.

خیلی جالب بود که به این اسم ساختگی,عادت کرده بود و نسبت بهش,عکس العمل نشان می داد.انگارمی فهمید که منظورم به اوست.

کمی با لبخند,نگاهش کردم و بعد,با سرم به دستم اشاره کردم,بهش فهماندم که به دستم نگاه کند.او هم همین کار را بعد از کمی مکث,انجام داد.

به آرامی شروع به نوشتن کردم.

( الف..ب..پ..ت..ث)

هر حرف را اول روی کف دستش برایش می نوشتم و ازش می خواستم با لبهاش تلفظش کند بعد از آن,نوشتن آن حرفرا یادش می دادم.آن روز,حسابی با رایان تمرین کردم و و از او هم می خواستم تا تکرار کند.البته این وظیفه ی حسام بود..ولی من هم دوست داشتم در آموزش و درمان رایان,سهیم باشم.

تا حرف 25ام الفبا را با او تمرین کردم و برایش سرمشق نوشتم . از او خواستم تا آنها را بنویسد.

ابتدا نفهمید که ازش چه می خواهم.اما با ایما و اشاره و نوشتن خطی از سرمشق ها,منظورم را به او فهماندم.اما تنها سرش را کج کرد و سکوت کرد.

خب برای امروز کافیه..بهتره تنهاش بذارم تا کمی تمرین کنه.

قبل از رفتنم,به او فهماندم که از آن خودکاری که به دستش سپردم,به درستی استفاده کند و به خود آسیبی نزند.( می دانستم که خلاف قوانین بود و یک ریسک بزرگ محسوب می شد.اما حس می کردم که رایان به حرفم گوش خواهد داد و آسیبی به خود نخواهد رساند).

+ رایان..اگه این سرمشق ها رو خوب بنویسی و قول بدی که وقتی برگشتم,تمومشون رو یاد گرفته باشی,10 بار,سرتو ناز می کنم.باشه؟

( میدانستم که پیشنهادم خیلی کودکانه بود,اما این برای رایان,راه حل مناسبی بود.چون بلافاصله,بعد از اینکه این حرف را زدم,بی توجه به حضور من,با حالتی جالب,شروع به نوشتن کرد).

با خیالی ٱسوده,از اتاقش خارج شدم و به طرف اتاقم رفتم تا تحقیقات پدر را مطالعه کنم( انگار که این مطالب طلسم شده بودند.هر بار, کاری پیش می آمد و مانع خواندنشان می شد).

قبل از ورود به اتاقم,مقیسی را صدا زدم و از او خواستم تا مراقب رایان باشد و گهگاهی,سری به او بزند.




نگاهی به ساعت مچی اسپرت اسپیریتم کردم. نزدیکiای 4:00 را نشان می داد. خسته بودم. اما اشتیاق خواندن تحقیقات پدرم ,مانع استراحت کردنم می شد.

در اتاقم را باز کردم. چراغ اتاق را روشن کردم . به سمت کمد فایل هایم رفتم. کلیدش را از روپوشم در آوردم و درش را باز کردم. پوشه ی تحقیقات را بیرون آوردم.

سریع در اتاق را بستم . شالم را از سرم برداشتم. روی مبل سه نفره ی اتاقم دراز کشیدم و مشغول خواندن جزوات شدم.

ادبیات نوشتاری پدرم ,بیشتر عامیانه بود. اما دلیل این کارش را نمی فهمیدم .این طرز نوشتن از پدرم بعید بود.




(امروز , روز مرور تحقیقات فعلیه پروفسور "هانگمنه" !فعلا داده هامون رو مرور می کنیم تا بعد روی یک کیس که من هنوز ازش بی خبرم امتحان کنیم. یکم نگرانم . دلیلش رو نمی دونم شاید به خاطر اینکه این علم ژنتیک تازه جریان پیدا کرده و تهش معلوم نیست. می تونه خوب باشه یا مضر....بسته به استفاده ی ما داره).

may 23d

"

(این متنها رو مخفیانه از دفتر پروفسور هانگمن کپی کردم:

چطور یك انسان به گرگینه تبدیل می شود؟

روش دردناك و نه چندان دوست داشتنی است.اگر در شرایط خاصی گرگی ویژه, انسانی را گاز بگیرد و از آن بدتر یك گرگینه انسان را گاز بگیرد،پس از طی دوره ای نه چندان راحت و پر از درد،در اولین شبی كه ماه كامل در آسمان می درخشد،مراحل تغییر انسان آغاز می شود.در واقع پس از چند دقیقه به گرگی تمام عیار تبدیل می شود.

اما این روش , روش و باوری قدیمی است. روشی که من می خوام تجربه کنم ,از طریق برداشت چند ژن اصلی و مهم گرگها و تزریق آن به سلولهای بنیادی انسان است. تا با تقسیم شدن سلولها و تمایزشون(تغییر کردن سلول به یک سلول خاص) فرد به آرامی به یک گرگینه تبدیل شود.

"

عکس های مختلفی راکه از مراحل تحقیقشان گرفته بودند با دقت دیدم.

_خـــــــانم دکتـــــــــــر طاهریـــــــــــان به بخش...

+ای خدا!!!

از روی مبل بلند شدم. شالم را سرم کردم. خواستم از اتاق بیرون بروم که تلفن اتاقم زنگ زد. تلفن را برداشتم. کتی بود.

بعد از کمی حرف زدن با کتی, نگاهم به تقویم روی میزم افتاد که همیشه سمت راست میزم می گذاشتم. ولی الان سمت چپ بود.




+این کی رفت این ور؟کسی نمی آد اتاق من رو تمیز کنه پس ...

نگاهی به بقیه اتاق کردم. همه چیز سرجایش بود.حتما خودم حواسم نبوده! تحقیقات را مرتب روی میز گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم .

به استیشن رسیدم.

+خانم کرامت؟

_جانم؟

+پیجم کردید!

_آها بله. این برگه ها رو باید امضا کنید.

مشغول نگاه کردن به برگه ها بودم که حسام ته راهرو نزدیک در اتاق من بود. با دیدن من ,سری تکان داد.

حس بدی داشتم. یک حس خیلی بد.

کارم تمام شد. دیگر باید به خانه برمی گشتم.

به طرف اتاق رایان رفتم. روی تخت دراز کشیده بود.لبخندی زدم.

+رایان؟!به چی نگاه می کنی؟

نگاهی بهم کرد . لبخند خوشگلی زد.

+چرا حرف نمی زنی؟یه چیزی بگو!

-ااااا...ه ه ه..

دستش را گرفتم.

+بازم...بازم...یه بار دیگه!

_ممم....ااااا

+رایان بگو م ا ی ا..مایا!.بگو دیگه!

_مممم...ا

خیلی با او کلنجار رفتم ولی بیشتر از آن نتوانست حرف بزند.




+خیلی خب .بگیر بخواب خسته شدی. منم دیگه برم خونه.فردا زود می آم.

خواستم بلند بشوم ..اما دستم را محکم گرفت.

+رایـــــــــان! خسته ام. بذار برم دیگه.

اما دستم را محکم تر گرفت. مجبوری نشستم روی صندلی. روی تخت خواباندمش. ناخودآگاه قطعه ی معروف فرانسوی را شروع به خواندن کردم . قطعه ای که من ومامانم هر موقع حس خواندن داشتیم ,این قطعه را باهم می خواندیم.

به وسطهایش که رسیدم, یهو رایان روی تخت نشست و دستانش را روی دو تا گوشهایش گذاشت. مدام فریاد می زد و جیغ می کشید... زوزه می کشید.

+رایان؟

اشکهایش می ریختند. ای کاش می توانست حرف بزند. با دیدن حالش قلبم گرفت. شانه هایش را گرفتم و تکان دادم ولی فایده ای نداشت. چانه اش را گرفتم و سرش را به سمت خودم برگرداندم. چشمان عسلیش برق خاصی پیدا کرده بود که دلم را لرزاند:

رایان جان؟!من اینجام.کنارتم.

Bébé ne pleure pas (گریه نکن عزیزم)

یهو کاری کرد که از تعجب و شرم نمی دانستم چه کارکنم. فقط گرمایی را حس کردم که آرامش دهنده بود.خودش را در بغلم انداخت.

_اا...حححح....خخخخ

رایان را از خود جدا کردم.روی تخت خواباندمش. دستم را گذاشتم روی قلبش و برایش از روی قرآن مامان ,"سوره ی یس" را خواندم. آرام آرام شد و خوابید.چقدر در هنگام خواب,ناز می شد. کاملا شبیه یک کودک معصوم!

صدای کتی من را به خودم آورد.

_مایا چی کار می کنی؟ خوابیده ها! بیا بریم.

سری تکان دادم و با هم از اتاق خارج شدیم. تمام تذکرات لازم را به کرامت و مقیسی دادم و با کتی از تیمارستان خارج شدیم.به ماشینم که رسیدم یادم افتاد تحقیقات پدرم در اتاق جا مانده.

+کتی تو برو من یه چیزی توی اتاقم جا گذاشتم.

_پووووف از دست تو.

چشمکی زدم و به ساختمان برگشتم. نوشته ها را سریع برداشتم .داشتم در اتاق را می بستم که حسام گفت:

داری می ری؟

+آره.

_اینا چیه؟

+چیز خاصی نیست.

حسام لبخندی زد و از کنارم رد شد.الان این چرا این جوری کرد؟

شانه ام را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. به خانه که رسیدم, غذایی درست کردم و خوردم . بعد به همراه جزوات پدر به تختم رفتم. آباژورم را روشن کردم و به بالای تخت تکیه دادم.اینقدر خواندم تا پلکهایم سنگین شدند. چراغ را خاموش کردم و خوابیدم.




صبح بعد کلی غلت زدن روی تختم ,بالاخره راضی شدم چشمانم را باز کنم.جمعه ها این مزیت را داشت که تا هر موقع دوست داشتم, بخوابم. البته بعضی جمعه ها که دلم می خواست , می رفتم تیمارستان.

اما امروز وقتش را نداشتم . باید تحقیقات پدرم را تمام می کردم.البته اگر تمام می شد. چون خیلی زیاد بود.

تختم را مرتب کردم . دست و رویم را آبی زدم و موهایم را شانه زدم.

صبحانه ی مفصلی خوردم. بعد هم, مثل همیشه که درس می خواندم ,تمام جزوات و متون و عکسهای تحقیق رو روی میز پذیرایی گذاشتم. شروع به خواندن کردم.

"

هنوز نفهمیدم کیس مورد نظر پروفسور کیه . ولی هر کسی هست ؛ پروفسور ازش متنفره. این را از نگاه هاش یا صحبتهاش در مورد او فهمیدم.

پروفسور راه دقیق آزمایش را کشف کرده و به من گفته تا هفته ی آینده آزمایش را انجام می دیم.

این روزها .. ماریا کلافه ام کرده. مرتب ازم سوال می کنه. گاهی اینقدر درگیرم که از دستم ناراحت می شه.

30th of may

بالاخره کیس مورد نظر پروفسور را دیدم. با دیدنش تعجب کردم. توقع داشتم یک مرد پیر یا هم سن و سالهای خودش باشه . در حالی که این کیس انتخاب شده؛ یک پسر حدودا 23-24 ساله است.

هر طوری فکر می کنم ؛ نمی تونم قبول کنم که این پسر کاری کرده باشه که پروفسور ازش کینه به دل گرفته باشه.

اسمش نیکلاس تارتیچه. تا آنجایی که فهمیدم ؛ داره بیوشیمی می خوانه .مطمئنا اگر پروفسور باهاش بد نبود ,ازش در تحقیقاتش به عنوان دستیار کمک می خواست. چون رشته ی بسیار مورد نیازیه در,علم ژنتیک!تحقیقاتی هم که من درموردش کردم, نشان می ده در رشته ی خودش نابغه ایه!

فردا روز آزمایشه.یکم نگرانم چون تنها کسی که از این کار خبر داره منم. حتی به ماریا هم نگفتم چون بارداره.

third of june"

برگه ی بعدی را برداشتم تا بخوانم که تلفن زنگ خورد. نگاهی به شماره اش کردم. ناآشنا بود. پیش شماره ی فرانسه بود. صبر کردم تا روی پیغام گیر برود.

_الو؟ مایا...؟!مایا دخترم گوشی رو بردار. بذار صدات رو بشنوم. به خودم قول دادم اگر این دفعه جواب ندادی ,دیگه کاریت نداشته باشم.

باشه...جواب نده. فقط بدون من خیلی پشیمونم که تنهاتون گذاشتم. پشیمونم چرا وقتی ماریا مرد, برنگشتم. پشیمونم دختر می فهمی؟! اما دلیل داشتم برای کارم. کاری که نتونستم درست انجامش بدم و نصفه ماند.

دوست دارم...

من که شماره ام را عوض کردم. پس شماره ام را از کجا گیر آورده؟

سریع زنگ زدم به وکیلم... تنها گزینه ی مورد نظر!

_سلام خانم دکتر.

+سلام.شما شماره ی من را بهش دادید؟! درسته . نه؟

_شمارتون؟مگه عوض نشده؟ خودم کارهاش را انجام دادم.

+ببینید من اصلا حوصله ی پیچونده شدن و سرکار گذاشته شدن رو ندارم. با من رو راست باشید آقا.

_دخترم ... من که همیشه توی این زمینه, طرف شما بودم. برای چی باید شماره ای رو که عوض کردم, دوباره بهش بدم؟

+پس کی داده؟

_نمی دونم . ولی براتون پیگیری می کنم.

+مهم نیست.

_چرا؟ شما که...

+چون گفت دیگه کاری بهم نداره.

سکوت کرد.

+ببخشید مزاحم شدم.

گوشی را قطع کردم. به حرفهایش( پدرم) فکر کردم. چقدر لحنش ناامیدانه و اسف بار بود. حس تنهایی را به راحتی بهت القا می کرد.

مشغول خواندن بقیه ی برگه ها شدم.

"امروز پروفسور, نیکلاس را آورد. پسری که از هر نظر عالی به نظر می رسید. خوش قیافه و خوش پوش و البته مودب!

کاملا مشخص بود پروفسور از ماجرای آزمایش, چیزی بهش نگفته. ناهار را باهم در آزمایشگاه خوردیم. من به اتاق کشت رفتم که یهو صدای داد شنیدم. وقتی اومدم بیرون, دیدم نیکلاس بیهوش روی زمین افتاده . یه سرنگ هم توی گردنشه.

_?Qu'avez-vous fait( چی کار کردی؟)

_Mieux vaut prendre(بهتره به کارت برسی.)

باهم به صندلی مخصوص آزمایش بستیمش. وقتی به هوش اومد, شروع کرد به داد و بیداد کردن.

پروفسور حرفهایی می زد که ازش سر در نمی آوردم. ولی نیکلاس,هر لحظه تغییر رنگ می داد و چهرش قرمز می شد.

بالاخره پروفسور آزمایش را شروع کرد. من هم به اجبار, کمکش می کردم.دلم به انجام این کار,رضا نبود!




نیکلاس نمی ذاشت خوب کارمون را انجام بدیم. برای همین استاد بیهوشش کرد.

وقتی کارمون تمام شد ؛ پروفسور بهم گفت که از این به بعد, هر کسی کوچکترین تماس خونی با نیکلاس داشته باشه ؛تبدیل به گرگینه می شه. و اگر آن شخص بچه دار بشه ,بچه اش هم گرگینه می شه و این یعنی توارث یک ژن در طول چندین نسل.

پروفسور می گه باید تا زمانی که ماه کامل بشه صبر کنیم چون در آن فاز ماه است که انسان می تونه به گرگینه تبدیل بشه.

5th of june "

یعنی رایان هم گرگینه است؟ در این قضیه خیلی جای شک و تردید نیست که رایان گرگینه باشد. داره کم کم باورم می شود.تمام علایم و خصوصیاتی که پدر گفته بود را دارد.

اما این ممکن نیست که رایان, همان پسر باشد چون از آن زمان 24 سال می گذرد و آن پسر اگر گرگینه شده باشد, الان 48 ساله است.

از فکری که به ذهنم رسید , مو به تنم راست شد. یعنی امکان داره ؟ رایان از زاده های نیکلاس یا کس دیگری باشه که گرگینه بوده؟!!




خواستم برگه ی بعدی را بخوانم که گوشی ام زنگ خورد.

+این دیگه کیه؟!!!!!

خواستم بردارم که قطع شد. منم بی خیال شدم که کیه و چی کار داره.

برای آزاد شدن فکرم ؛ وسایلم را برداشتم و رفتم حمام. یه دوش آب گرم گرفتم ؛ حوله ام را تنم کردم و از حمام اومدم بیرون. از موهایم آب می چکید.

گرسنه ام شده بود. به رستوران همیشگی زنگ زدم و یک اسپایسی با مخلفات سفارش دادم. تا آمدن غذا موهام را با سشوآر خشک کردم. تی شرتی تنم کردم ؛ سِت سیوتشرت و شلوار هالیدی ام را تنم کردم.

مشغول مرتب کردن برگه های تحقیقات بودم که زنگ خانه رو زدند. کلاه سیوت شرتم را انداختم روی سرم. کیف پولم را برداشتم و رفتم دم در.

بعد از اینکه پول غذام را حساب کردم ؛ خواستم برم تو خانه که یکی صدام کرد.

_مایا جان؟

برگشتم سمت صدا ؛ اوووووف این حسام کار و زندگی نداره؟!

+تو اینجا چی کار می کنی؟

_اومدم بعد از ظهر جمعه ام را با همکار محترمم بگذرونم !

+از انتخابت ممنونم ولی من کار دارم. شرمنده.

_داری ردم می کنی؟

+وای حسام! از هر چیزی یه نتیجه می گیری! اونم نه نتیجه ی واقعی نتیجه ای که خودت دوست داری.

_مایا من اصلا نمی خوام اذیتت کنم. نمی دونم چرا هی ازم دوری می کنی!

+من ازت دوری نمی کنم. حسام جان این روزها ذهنم ؛ فکرم درگیره یه سری مسائله. خواهشا بذار ذهنم را آزاد کنم.

صورت خندونش ؛ تبدیل شد به یک صورت اخمو و بدعنق!

+ببین حسام جان ؛ من فقط همکارت نیستم درسته؟....توی اون تیمارستان کتی هم هست. دکتر فاخته هم هست. چرا با اونها بعد از ظهر جمعه ات را نمی گذرونی؟

زیر لب گفت:

چون فقط تو مایایی!

خودم را زدم به نشنیدن.

+ناهار خوردی؟

_آره! برو من هم می رم به مامان و پدرم یه سر می زنم.

دستی تکان داد و به سمت ماشینش رفت.

+حسام؟

برگشت سمتم.

+از دستم دلخور نباش!

به سختی لبخندی زد.

_نیستم.

دستی براش تکان دادم و برگشتم داخل خانه.

روی زمین نشستم و مشغول خواندن بقیه ی تحقیقات شدم. چیز خاصی ننوشته بود. جز خاطراتش!

نگاهی به جزوات پدرم کردم. خیلی چیزی نمانده بود.

باید یک سری تست و آزمایش از رایان می گرفتم. برای همین شماره ی دوست دبیرستانم را که گوشه ی موبایلم خاک می خورد را پیدا کردم.

_بله؟

+سلام ؛ خاطره جون.

_سلام شما؟

+منم مایا!...مایا طاهریان. شناختی؟

_وااااای مایا خودتی؟...دختر کجایی؟ هیچ کی ازت خبر نداره.

+هستم...خوبی؟ خوش می گذره؟

_ای می گذرونیم. تو چه خبرا؟ هنوز ازدواج نکردی؟

ای خدا که هر وقت زنگ می زنی به دوستای قدیمیت اولین سوالشون همینه!

+نه ؛ تو چی؟

_چرا ؛ چهار سالی می شه. با یکی از هم دانشگاهیام. الانم باهم آزمایشگاه زدیم.

+آره خبر آزمایشگاهت را از بچه ها شنیده بودم ولی ازدواحت را نه! تبریک می گم.

_قربونت.

+از بچه ها خبری نداری؟

_نه بابا ؛ من فقط با سارا در ارتباطم.

+آها ؛ حالش خوبه؟

_بد نیست.

+خاطره جان ببخشید مزاحم شدم یه زحمت دارم برات.

_بگو عزیزم.

+راستش من یه سری آزمایش دارم که می خوام از محیط آزمایشگاهت استفاده کنم.

_چه آزمایشی؟

+برای خودم نیست. برای یکی از دوستامه. آزمایشهای خاصه. کارهاش را می کنم فقط به یک سری از وسایل آزمایشگاهت مثل سانتریفوژ و....(دستگاههای مخصوص علوم آزمایشگاهی) نیاز دارم.

_ببخشید می پرسما ؛ مریضه؟

+یه جورایی. می خوام مطمئن بشوم.

_برای این می پرسم که اگر مریضی خاصیه باید شرایط جدا و کاملا استریل داشته باشی.

+می دونم ...برای همین بهت گفتم.

_باشه. آزمایشگاه تا ساعت 3 بازه ؛ تو 3 به بعد می تونی بیای؟

+عالیه. فقط آدرس دقیقش رو بگو....چون چند تا آزمایش خونم هست نمی خوام خونها آگلوتینه بشه!

_خیلی خب ؛ پس باید سریع راه بیفتی. بنویس.

بعد از گرفتن آدرس و کلی تشکر تلفن را قطع کردم. برگه هایی از تحقیق را که پدر نکات دقیق آزمایش را نوشته بود را با خودم برداشتم ؛ تا فردا با خودم ببرم تیمارستان. باید مطمئن می شدم رایان گرگینه هست یا نه!










از روی مبل بلند شدم و یک قرص adult cold خوردم . نگاهی به ساعت کردم . به همین زودی ساعت شد 8 شب شده بود؟! از بعد از ظهر جمعه متنفر بودم. همیشه دلگیر و اعصاب خرد کن است!




بی حوصله آماده شدم و بیرون رفتم . هوا یکم سرد شده بود ولی نه خیلی....قابل تحمل بود.

تنها بودن این چیزها را هم داشت. تا وقتی مامان زنده بود جمعه ها بهترین روزهای هفته بود. باهم بیرون می رفتیم و کلی می گشتیم و خوش می گذروندیم.

دلم می خواست با یکی این ساعتهای پایانی روز را بگذرانم , مسلما آن فرد, حسام نبود. از حسام بدم نمی آمد . برایم در حد یک هم کلاسی یا همکار بود نه بیشتر!

خیلی وقتها از دستش حرص می خوردم چون کارهایش برایم قابل فهم نبود.

دلم می خواست با کسی حرف بزنم. شماره ی استاد را گرفتم. جواب نداد. حالم بدتر گرفته شد. موبایلم را داخل کیفم,شوت کردم. به قدم زدنم ادامه دادم.

بعد یک ساعت راه رفتن بی هدف,به خانه برگشتم . حالم بهتر نشده بود که هیچ ؛ بدتر دلم گرفته بود.

لباسام را عوض کردم و یک قرص خواب خوردم و خوابیدم.

صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم. سریع آماده شدم. یک مانتوی آجری با شلوار مشکی و شال مشکی . آرایش متناسبی هم با لباسم کردم. پوشه ی تحقیقات پدرم را برداشتم و از خانه بیرون زدم .

وقتی رسیدم به تیمارستان, در کمال تعجب ماشین حسام و کتی و استاد در پارکینگ نبود. نگاهی به ساعت کردم. چشمانم از کاسه در آمد. ساعت 7 صبح بود.

واقعا اعجوبه ای هستم برای خودم.

وارد بخش شدم . مقیسی داخل استیشن بود.

_سلام مایا جونم.

+سلام گلم. خوبی؟

_آره. ولی قیافه ی تو یه چیز دیگه می گه.

+نه...منم خوبم. می رم لباسم را عوض می کنم.

روپوشم را تنم کردم و به بخش برگشتم . مقیسی فایلهای بیماران را به دستم داد.

مشغول ویزیت کردن شدم. برای هر کدام داروهایی را می نوشتم تا سر ساعت به آنها داده بشه.

کارم که تمام شد به استیشن برگشتم .

+رایان چی کار می کنه؟

خندید.

_نگرانت شده بودم. الان مطمئن شدم خودتی.

+چرا؟

_آخه از وقتی اومدی از رایان چیزی نپرسیدی.

+تو فکرش بودم ...بی خیال. هنوز که بهش چیزی تزریق نکردند ؟

_بذار نگاه کنم.

منتظر شدم.

_نه !

+خوبه..من می خوام ازش آزمایش خون بگیرم و یک سری تستهای دیگه.

_خب بیا الان بریم. منم سرم خلوته.

+آخه نگران آگلوتینه شدنه خونشم.(آگلوتینه: لخته شدن)

_خب ؛ می فرستیم آزمایشگاه دیگه.

+نه نمی خوام بفرستم آزمایشگاه اینجا.

_چرا؟

+این کار باید بین خودمون بمونه.

_دارم نگران می شوم.

+نشو.بیا بریم.

با وسایل مخصوص آزمایش دنبالم راه افتاد.

در اتاق رایان را باز کردم. خوابیده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.

روی صندلی کنار تختش نشستم. آستین لباسش را بالا زدم. رگش را پیدا کردم و خیلی راحت ازش خون گرفتم. خوشبختانه بیدار نشد. واقعا که انسان عجیبیه. مقیسی سریع لوله های حاوی خون را تکان می داد تا خون لخته نشود. بعد هم قرار شد مخفیانه لوله ها را داخل یخچال آزمایشگاه بذارد.

+آب نخاعش بمونه برای بعد.

قندش را هم اندازه گرفتم.

خواستم از اتاق بیرون بروم که چشمانش را باز کرد.

+سلام آقای خوابالو!

_سسسس...

+به به ، می بینم که حسام خیلی موفق بوده! من برم و برگردم باهم نوشتن یاد بگیریم باشه؟

سرش را ناز کردم. لبخند زد.

دستکش هایم را در آوردم و انداختم دور. از اتاقش خارج شدم. دستانم را شستم و به بخش سری زدم. حسام آمده بود.

+سلام دکتر!

_سلام.

از رفتارش معلوم بود ناراحته ولی برایم اهمیتی نداشت .به اتاق رایان برگشتم و تا ظهر باهاش الفبا کار کردم. برام واقعا جالب بود که استعداد یادگیریش این قدر خوبه. جدیدا حرفهایم را می فهمید و این من را به روند درمانیش بیشتر امیدوار می کرد.

مشکل حرف زدنش هم به خاطر آسیبی بود که به تارهای صوتی اش هنگام داد زدنهاش وارد شده بود که با تلاشهای حسام ، داشت بهبود پیدا می کرد.

ناهارم را با رایان خوردم ؛ واقعا امروز با رفتاراش کلی بهم انرژی داد. رفتارش خیلی بهتر شده بود. هنوز هم موقع غذا خوردن ریخت و پاش می کرد ولی بهتر از قبل شده بود.

مشغول کل کل کردن با رایان بودم که در اتاق باز شد. حسام جلوی در بود. بهم خیره شد. اخمهاش در هم رفت.

+چیزی شده؟

_معلوم هست اینجا چه خبره؟.تو مگه قول نداده بودی که تنها نیای توی این اتاق ؟ تنها نباشی با این وحشی؟ این چه وضعیه؟ اینجا ایرانه اشتباه نگرفتی اینجا رو با جای دیگه؟

از لحنش ناراحت شدم. ما کاری نمی کردیم. من فقط از بعضی رفتارهای رایان می خندیدم . شالمم افتاده بود روی شانه ام.

از روی صندلیم بلند شدم.

+مواظب حرف زدنت باش.

پوزخندی زد.

+می شه بگی چه مرگته؟ کلافه ام کردی! تو چرا هی به من گیر می دی؟

_من دلیل این همه نزدیکی ات را به این روانی عوضی نمی فهمم.

+تو دکتری؟ این چه طرز حرف زدن یه دکتره؟ در ضمن رایان بیماره نه روانی. نه وحشی.

_تو به این می گی بیمار؟توی علم روانشناسی به آدمی که رفتار عادی نداره ؛ یهو می زنه به سرش و هر کاری می کنه ؛ می گویند وحشی! می گویند روانی!

داد زدم:

گفتم نگو روانی ؛ می فهمی؟

بلند تر از من داد زد:

سر من داد نزن!کم کم دارم به این نتیجه می رسم تو هم مشکل روحی پیدا کردی!

+نمی خوام دیگه صداتو بشنوم. از اتاق مریض من برو بیرون!

_ها؟ مریضم؟!.تو منو به این می فروشی؟

+آره ؛ می فروشمت. یه تار موی گندیدش به صدتای تو می ارزه!

سوزش بدی روی گونه ی چپم حس کردم.

+تو....تو .چی کار ..

بغض گلویم نگذاشت حرفم را ادامه بدهم.

داشتم نگاهش می کردم که یهو رایان بهش حمله ور شد . تا می خورد حسام را زد. اولش در بهت بودم و فقط نگاه می کردم. با آمدن مقیسی و کرامت به خودم آمدم و با کمک بقیه جداشون کردم.

صورت حسام کبود و باد کرده بود. از بینی و گوشه ی لبش خون می آمد. روپوشش هم کثیف شده بود.

روی زمین سر خوردم.

کرامت: اوا؟ خانم دکتر؟ خوبید؟

سرم را تکان دادم.

رایان را به تخت بستند و بهش آرام بخش تزریق کردند. طولی نکشید خوابش برد.

گریه ام گرفته بود. کتی سراسیمه وارد اتاق شد. با دیدن حسام به سمتش دوید .

_یکی بیاد کمک کنه ببریمش توی اتاق من.

بعد نگاهی به من کرد.

_مایا؟ چی شده؟ خوبی؟

+آره..برو بهش برس.

مقیسی پیشم ماند.

_چی شد یهو؟

+زده به سرش! اگر به خاطر رایان نبود ثانیه ای توی این تیمارستان نمی موندم.

قطره های اشکم سرازیر شد.

بغلم کرد.

+به من می گه مشکل روانی داری!

آروم که شدم ؛ با کمک مقیسی آب نخاع رایان را گرفتم و وسایلم را جمع کردم و رفتم سوار ماشینم شدم. قرار شد مقیسی برام لوله ها رو بیاورد. با آوردن لوله ها, سریع به سمت آزمایشگاه راه افتادم.

راس 3 ,جلوی آزمایشگاه بودم. تک زنگی به خاطره زدم و از ماشین پیاده شدم. خودش و شوهرش منتظرم بودند.

+سلام.

بغلم کرد.

_سلام عزیزم...چقدر عوض شدی!

+تو هم....تبریک می گم.

_ممنون...همسرم آرش....آرش جان ایشونم دکتر مایا طاهریان.

+خوشبختم.

_به همچنین.

اتاقی را بهم نشان دادند. هر سه وارد شدیم ؛ براشون توضیح دادم ؛ باید چه کار بکنیم.

برگه های آزمایشات پدرم را در آوردم و به هر دوشون نشان دادم.

مشغول کارمان شدیم. تا نزدیکهای ساعت 11 درگیر بودیم. بیچاره آرش برایمان شام گرفت. نزدیکهای 12 کارمان تمام شد . نتیجه ها یک روز طول می کشید تا معلوم بشه . اگر تمام تستها همان علائمی که پدر گفته بود را نشان می دادند ؛ معلوم می شد گرگه.

قرار شد آرش و خاطره بهم خبر بدهند. بهشون هشدار دادم که خون و کیت های آزمایش اصلا با وسایل دیگر برخورد نداشته باشند.

وقتی رسیدم خانه ؛ اینقدر خسته بودم که روی کاناپه خوابیدم.

صبح با صدای در خانه بلند شدم. با چشمان بسته در را باز کردم.

_این چه وضعیه دختر!

+سلام خاله!

_سلام...هی بهت می گم ازدواج کن نمی کنی...همینه دیگه. من از دست تو و کیان دق می کنم آخرش.

لبخندی زدم.

+آخه مگه من پسرم خاله که با ازدواج, زنم درستم کنه!

خندید.

_نخیر وقتی شوهر کنی مسئولیت پذیر می شی.

+من تسلیم.

_دیشب دیر اومدی ؛ یکی از همکارات اومد در خونه. گفتیم نیستی.

+همکارم؟

_آره ؛ دکتر بهرنگ.

+مردشورشو ببرند.

_چیزی گفتی؟

+نه...مهم نیست . ممنون که گفتید. کیان خوبه؟

_آره. مشغول دق دادن من.

خندیدم.

خاله که رفت منم به داخل خانه برگشتم و صبحانه خوردم. به استاد زنگ زدم و ازش مرخصی گرفتم. سفارش رایان هم به مقیسی کردم.

لباسام را عوض کردم . به سمت آزمایشگاه راه افتادم.

خاطره با دیدنم به سمتم آمد. باهم به اتاق دیروز رفتیم.

+پس آقا آرش کو؟

_تو اون یکی اتاقه داره جواب آزمایش یکی را آماده می کنه.

+تو برو من با خودم روپوش آوردم. خودم مشغول می شم.

سری تکان داد. ساعت 12 کارم تمام شد. حالا باید نتیجه ی هر آزمایش را با چک لیست پدرم تطبیق می دادم. تستهای بیوشیمی و بیومتابولیسمی , تستهای عادی خونی و آنالیز آب نخاعش.




با هر عددی که مطابقت می دادم ؛ احساس می کردم فشار خونم پایین و پایین تر می رود. تمام بدنم یخ کرده بود. نه؛ یعنی رایان واقعا گرگینه است؟؟

آخه چه طور ممکنه؟ این آزمایش در مارسی فرانسه انجام شده. جایی که کیلومتر ها با تهران, پایخت یک کشور آسیایی فاصله دارد!

در اتاق باز شد. آرش بود. لبخندی زدم.

+سلام.

_سلام ؛ مایا خانم. به نظر خسته اید؟

+یکم! راستش ...اینها رو ببینید.

برگه های آزمایش را به سمتش گرفتم. روی صندلی کناریم نشست. عینکش را به چشمش زد. خیلی با دقت نگاهشان کرد.

_می تونم چک لیستتون را ببینم؟

+حتما.

برگه ها را مقابلش گذاشتم.

کمی بعد گفت:

خب ؛ بیش از 90 % مطابقت تستها ؛ حتی برخی از قسمتهای DNA این کسی که شما ازش آزمایش گرفتید با این برگه ها مطابقت داره.

شقیقه هایم را فشار دادم.

+مشکل همینه. نمی تونم باور کنم.

لبخند مهربانانه ای زد.

_شما که دکترید. از این موارد خیلی دیدید.

+این مورد اولین موردیه که می بینم. این یه بیماری جدیده که فکر کنم علم پزشکی تا حالا کیسی شبیه به اینوندیده.

_می شه بیشتر توضیح بدید؟

+می تونم بهتون اعتماد کنم؟

_اگر منو محرم بدونید حتما.

+راستش باورش برای همه سخته...

تمام داستان رایان را برایش تعریف کردم ؛ از تحقیقات پدرم گفتم.

+خب به نظرتون او یک گرگینه است؟

_آزمایشات که این طور می گه.

+شاید اشتباه کردیم.

_خانم ؛ شما چند نوع آزمایش انجام دادید همه مطابقتشون بالا تر از 80-90 % بوده آن وقت می گید اشتباه؟

سری تکان دادم ؛ حق با او بود.

+چی کار کنم؟

_فعلا نباید بذارید کسی بفهمه...شاید بهتر باشه با پدرتون صحبت کنید.

+پدرم خیلی وقته من و مادرم را ترک کرده.

نگاهش رنگ غم گرفت.

_متاسفم.

نفس عمیقی کشیدم.

+مهم نیست؛ خیلی وقته که دیگه برام مهم نیست.

_به هر حال تنها کسی که می تونه بهتون کمک کنه پدرتونه ؛ تازه این پسری که شما می گید می تونه خیلی خطرناک باشه.

+آره ؛ ولی اگر کسی از پرسنل بفهمه معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد.ما هیچ اطلاعاتی ازش نداریم. حتی خودمون براش اسم گذاشتیم.

_ببینید مایا خانم.. شما اول باید ببینید کسی با او تماس خونی داشته یا نه.

با شنیدن این حرف بیشتر نگران شدم.

_توی تحقیقات پدرتون بگردید ببینید از درمان این بیماری چیزی نوشته یا نه! بالاخره این پرفسوری که شما می گید حتما اول یک درمانی برای این بیماری پیدا کرده بعد تستش کرده.

+نمی دونم....دیگه واقعا هیچی نمی دونم.

خاطره با یک سینی که حاوی سه تا لیوان نسکافه بود, وارد اتاق شد.

_چی شد؟

+هیچی ؛ تطبیق داره.

_خب یعنی بیماره؟

+اوهوم.

قلپی از نسکافه اش خورد.

_نگفتی مریضی اش چیه؟!

آرش: خاطره جان بهتره مایا خانم را تنها بذاریم. وقت برای این حرفها زیاده.

هر دو از اتاق بیرون رفتند . سرم درد گرفته بود. مستاصل بودم. چقدر به حضور مامان احتیاج داشتم تا با حرفهای همیشگی اش آرامم کند.

وسایلم را جمع کردم ؛ از اتاق بیرن آمدم. هر دو مشغول حرف زدن بودند. سر ظهر بود و آزمایشگاه خلوت هم خیلی خلوت بود.

+خب ؛ خیلی مزاحمتون شدم. امیدوارم یه روزی جبرانش کنم.

خاطره به سمتم آمد. دستانم را گرفت.

_این چه حرفیه ؛ نری حاجی حاجی مکه ها!

+نه عزیزم. آقا آرش خیلی خیلی ممنون.

هر دو تا جلوی در همراهیم کردند. موقع خداحافظی گفتم:

+خیلی برام دعا کنید.

بی هدف در خیابانها, رانندگی می کردم. یعنی بعد این همه سال باید باهاش رو به رو بشم؟

فقط یک جمله در ذهنم بود:

"پدر کلید این ماجراست!"

ماشین را در پارکینگ خانه پارک کردم. کلید را انداختم در قفل که از آیفون صدای کیان را شنیدم.

_مایا تویی؟

+نه دزد عروسکا !

_خیلی خب ؛ کجایی تو ؟ دکتر بهرنگ خیلی وقته اومدند.

+چــــــــی؟!

_دختر زشته تو کوچه چرا داد می زنی بیا تو.

در را برایم زد. همین را کم داشتم ؛ حسام بهرنگ!

وارد خانه شدم. خواستم سریع به واحد خودم بروم که کیان در را باز کرد.

_کجا؟

+هیس! می شنوه.

_زرشک ؛ می دونه اومدی! حسام خان بیا .

دلم می خواست کیان را حلق آویز کنم. به سختی خودم را کنترل کردم.

_سلام مایا جان.

نگاهی بهش نکردم . جو سنگینی بود. کیان که خوب این قضیه را حس کرده بود گفت:

ـخب من برم آماده بشم. باید برم جایی کار دارم.

بعدش در خانه را بست. منم خواستم وارد خانه ام شوم که حسام بازویم را گرفت.

نگاه بدی بهش کردم ؛ سریع دستش را جدا کرد.

_مایا؟

+راه خروج از آن طرفه. فکر کنم بلدید نیازی به راهنمایی ندارید.

وارد خانه ام شدم ؛ خواستم در خانه را ببندم که با پایش مانع شد.

_فقط چند دقیقه.

+من تمایلی به شنیدن حرفاتون ندارم.

_گفتم چند دقیقه. به حرمت آشناییمون.

از جلوی در کنار رفتم. وارد خانه شد. در را بستم. روی مبل نشست. منم رو به رویش نشستم.

+بگو و زود برو.

_ببین مایا می دونم تند رفتم. پایم را از گلیمم درازتر کردم. اما به منم حق بده الان چند ساله همدیگر را می شناسیم ؛ هر کاری کردم که بهت نزدیک بشوم اما تو منو پس می زنی!

+شما برای من در حد همکاری ؛ در همین حد هم می مونی!

_من نمی خوام بمونم. هنوز نفهمیدی دوست دارم؟

+دوستم داری؟

دستی روی گونه ام کشیدم.

+هه ؛ کاملا مشخصه.

_من معذرت می خوام. گفتم که کنترلم را از دست دادم.

+وقتی یک روانپزشک این رو بگه پس بقیه چی بگن؟

_ببین مایا اگر تا الان از حرف دلم چیزی نگفتم, فقط به خاطر قولی بود که به استاد دادم. اما دیگه نمی تونم. من دوست دارم. حاضرم هر کاری بکنم تا به تو برسم.

+ولی شما برای من هیچی نیستی آقای دکتر بهرنگ!

_یه دلیل؛ فقط یه دلیل قانع کننده بیار تا من برم.

+دلیلی وجود نداره ؛ تو برای هر دختری ایده آلی. پول ؛ شهرت ؛ مرتبه ی اجتماعی ؛ خانواده ی خوب.

اما ازدواج یه کار دلی ا ؛ تا دل نخواد نمی شه. دلم نمی خوادت می فهمی؟

با صدای بلندی گفت:

بذار من بگم دلت چی می خواد ؛ دلت آن وحشی روانی را می خواد. خلایق هر چه لایق!

+تو توی خانه ی من به خودم توهین می کنی؟ آره ؛ اصلا عاشقشم , می دونی چیه؟ بذار حرف اول و آخرمم بهت بزنم تا با خیال راحت بری! اگر من بخوام ازدواج کنم و فقط یه مرد روی زمین باشه و اونم تو باشی ,ترجیح می دم بمیرم ولی زن تو نشم.

صورتش قرمز شده بود. دندانهایش خیلی محکم روی هم فشار می آوردند. مشتهای گره شده اش به لرزه در آمده بودند.

+می تونی بری.

از روی مبل بلند شد .

_باشه. پس هر اتفاقی افتاد ,مسببش خودتی.

وقتی رفت ,سرم را به مبل تکیه دادم. اول تحقیر می کنه یعد می زنه, بعد می گه دوست دارم!

کمی روی مبل دراز کشیدم تا حالم بهتر شود.

با صدای زنگ موبایلم, از جایم بلند شدم.کتی بود.

+سلام کتی جان.

_دختر کجایی؟ از صبح هزار بار تماس گرفتم.

+شرمنده. خوبی؟

_اره ؛ می خواستم حالت را بپرسم.

+خوبم. یکم سرم درد می کنه.

_می خوای بیام پیشت؟

+نه عزیزم. به زندگیت برس. بیچاره اون شوهرت... از دست پترس بازیای تو!

_خیلی هم دلش بخواد.

+خب خواسته دیگه.




_بسه نمک نریز. مطمئنی نیام؟

+اره گلی.

_باشه ؛ پس مواظب خودت باش.

+چشم.

موبایلم را گذاشتم روی میز وسراغ نوشته های پدر رفتم. همه اش را زیر و رو کردم. هیچی از درمان و شیوه ی درمانی نگفته بود. کلافه شدم. از اینکه رایان تا ابد این طوری بمونه ؛ دیوانه می شدم.

نا امید ,مشغول جمع کردن برگه ها بودم که چشمم به یک برگه که از نظر ظاهری اصلا جلب توجه نمی کرد افتادتنها نکتهی چشم گیر آنها,مطالب درونشان بود!

"پرفسور امروز مرد . این خبر را از طریق تماس یکی از دوستانم فهمیدم. امیدم ناامید شد."

+همین؟امیدم ناامید شد؟ یعنی چی؟ من جواب می خوام. پروفسور مرد؟

به تاریخش نگاه کردم. یک سال بعد از آزمایش بود.زمانی که من یک ماهه بودم. مکانش را نوشته بود" تهران".

+یعنی چی؟

تا صبح با خودم درگیر بودم که به فرانسه بروم یا نه! اولش گفتم بهش زنگ می زنم ؛زنگ زدم اما برنداشت. بارها و بارها زنگ زدم ؛ در آخر هم مردی گوشی را برداشت و گفت که چنین فردی را نمی شناسد.

چند وقت پیش از همین شماره با من تماس گرفته بود!

به وکیلم زنگ زدم و از او خواستم با سفارت فرانسه تماس بگیرد و هر طور شده پیدایش کند.

صبح بی حوصله آماده شدم.بالاخره تصمیمم را گرفتم ...باید پیدایش می کردم.

به تیمارستان که رسیدم ؛ سریع لباسام را عوض کردم و یک راست,به اتاق رایان رفتم .روی زمین نشسته بود و کز کرده بود. دو روزی می شد که ندیده بودمش. در اتاق را به آرامی بستم. آن سمت تختش, روی زمین نشستم .

من این سمت تخت و او آن طرف تخت.

+رایان؟

متوجه ام شد. نگاهم کرد. به سمتم آمد.

+چطوری؟

حالا رو به روی هم بودیم. Face to face

چشمان خوشرنگش برق خاصی داشت . تمیز تر از روزهای قبل به نظر می رسید.

دستش را به آرامی بالا آورد. با احتیاط روی صورتم کشید. روی لبهایم چند باری رفت و برگشت.

دستش را گرفتم. بوسه ای نرم بهش زدم.

+رایانم؟ تو گرگینه ای نه؟!این همه مدت مشکلت این بوده و هیچ کس خبر نداشته؟

قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید که رایان با نوک انگشتش پاک کرد.نگاهی به قطره ی روی دستش کرد. بعد انگشتش را گذاشت روی قلبش.

+به روح مامانم قسم می خورم ؛که حالت را خوب کنم.

بلندش کردم و روی تخت خواباندمش.بعد کمی خم شدم و در گوشش گفتم:

راستی یه تشکر بهت بدهکارم.

کف دستش را گرفتم و رویش کلمه ی تشکر را نوشتم.

از اتاق بیرون آمدم. کرامت دور خودش در بخش می چرخید.

+خانم کرامت؟

_ا؟ سلام دکتر خوبید؟ بهترید؟

+اره .خودت و مقیسی بیاید توی اتاقم.

نگران شد.

_مشکلی پیش اومده؟

+نه...یعنی امیدوارم.

دقایقی بعد هر دو در اتاقم بودند.

+بچه ها بشینید.

نشستند و به من خیره شدند.لبخندی زدم.

+نگرانید؟

مقیسی:نباشیم؟

+اونی که باید نگران باشه منم نه شماها. می خوام بدونم کسی با رایان تماس خونی داشته؟

کرامت: چه طور؟

+مهمه برام.

مقیسی:نه ؛ تماس خون به خون نداشتیم اما شده رایان کسی را زخمی کنه.

+با چی؟ ناخنهایش یا گاز گرفتن؟

_این چه سوالایه؟! چه فرقی می کنه!

+فرق می کنه. با دقت جواب بدید.

_نه با ناخنهایش.

+سرنگها چی؟

_بعد می گه نگران نباش. خب داری نگرانمون می کنی.

+جواب منو بدید.

_فکر نمی کنم. بذار پرس و جو کنم.

+پس خبرشو بهم بده.

هر دو رفتند ؛ در حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ خورد. وکیلم بود.

+سلام.خسته نباشید ؛ چی شد؟

_سلام خانم دکتر. متاسفانه آخرین اطلاعاتی که ازش داشتند تا یک هفته پیش بود.

+یعنی چی؟ من خودم باهاش حرف زدم.

_می دونم. اما فعلا خبری ندارند.

+یعنی دولت فرانسه با این همه ادعا نمی تونه کاری بکنه؟ یعنی پیدا کردن یه شهروند معمولی این قدر سخته؟

_فعلا که نتونسته!

+هوفـــــ؛ باشه ممنون.

_خواهش می کنم.

به اجبار شماره ی آژانس هواپیمایی (...) را گرفتم.

_آژانس هواپیمایی(...) بفرمایید.

+سلام ؛ می خواستم بدونم در هفته ی آتی برای فرانسه کی پرواز دارید؟

_اجازه بدید.

به اپراتور وصل کرد .

_قسمت فروش و رزرو بفرمایید.

+ببخشید من برای هفته ی دیگه برای فرانسه بلیط می خوام.

_first class یا معمولی؟

+مهم نیست. فقط تاریخش نزدیک باشه.

_ببین گلم ما دو تا پرواز داریم یکی دوشنبه ؛ یکی چهارشنبه.دوشنبه 10 شب؛ چهارشنبه بعد از ظهر . کدوم را رزرو کنم؟

+دوشنبه.

_نوع صندلی اتون را نگفتید!

+همونfirst class .

_می مونه واریز مبلغ که قابلتون را نداره!

+خواهش می کنم. من به صورت اینترنتی پرداخت می کنم.

_بسیار خب. من براتون بلیط را رزرو کردم شما وقتی پرداخت کردید یه شماره واریز بهتون داده می شه دوباره تماس بگیرید من در خدمتم.

+فامیلیتون؟

_"خوانساری"

+ممنون.

_روز خوش.

کارهای پرداخت بلیطم را انجام دادم.دوباره زنگ زدم . قرار شد بلیطم را برایم فکس کنند. باید در این یک هفته کارهایم را راس و ریس می کردم.




اول به مقیسی گفتم لیست مریضهایم را برایم بیاورد و بعد به استاد زنگ زدم و برایش توضیح دادم که برای پیدا کردن پدرم, باید عازم فرانسه شوم.. با شنیدن این حرف,خیلی خوشحال شد.

حالا باید دنبال یک جایگزین برای خودم می گشتم. ولی شخص خاصی به ذهنم نمی رسید. تنها روانپزشکهای بخش من و حسام و البته دکتر کیانی بودیم.منتها چون برخورد زیادی با او نداشتم,نمی خواستم ازش بخواهم تا جایگزینم شود.تنها راه حلی که به ذهنم می رسید,کمک گرفتن از بخش های دیگر بود.




به همراه لیوان داغ نسکافه ام از روی صندلیم بلند شدم. پرده ی اتاقم را کنار زدم. چقدر هوا دلگیر بود.

جرعه ای از نسکافه ام را نوشیدم.

+زندگی من شبیه این نسکافه داغ و گرما بخشه یا مثل بیرون سرد و زمخت؟

از جوابی که برای خودم پیدا کردم دلم بیشتر گرفت.

یک هفته با تمام بدبختی تمام گذشت . توانستم یکی از همکارهای قدیمیم را که استاد هم تاییدش کرد, راضی کنم تا در این مدت جای من باشد. پرونده های بیمارانم را دونه دونه با دقت تکمیل کردم. تا "دکتر پارسی" دچار مشکل نشود.

در مورد رایان هم چیزی نگفتم و پرونده اش را همان طوری که صحیح و سالم از استاد گرفته بودم, به خود استاد,برگرداندم تا بازگشتم از فرانسه, پیشش امانت بماند.

در این یک هفته,نه من با حسام کاری داشتم نه او با من. هر دو از همدیگر, به نحوی فرار می کردیم.ولی از تغییری که در رنگ نگاهش,به وجود آمده بود,خیلی می ترسیدم. انگار که تمام احساسات بد و نحص دنیا را بهم القا می کرد.

از رفتنم خبر داشت ولی از علتش نه! هیچ کس جز استاد از علت رفتنم خبر نداشت.

یک شنبه صبح, با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم. دوش آب گرمی گرفتم. موهایم را خشک کردم . مشغول جمع کردن وسایلم شدم. چیز زیادی نمی خواستم.

چند دست لباس و چند تا کتاب و تحقیقات پدرم ...به علاوه ی مقداری پول و از همه مهمتر عکس خودم و مامان.

کارم تا نزدیکهای ظهر طول کشید. خانه را هم با بدبختی مرتب کردم.

گوشی را برداشتم تا برای ناهار, از بیرون چیزی سفارش بدهم که زنگ خانه به صدا در امد.

خوبه باز این ساختمان دو واحد بیشتر نداره وگرنه مصیبت داشتیم.

+سلام خاله جون.

_سلام گلم. بالاخره راهی شدی؟

ابروهایم را بالا دادم . هنوز چیزی بهش نگفته بودم.

+شما از کجا می دونید؟

_از کیان شنیدم. کیان هم از دکتر بهرنگ شنیده بود.

+آها. اتفاقا امروز می خواستم بیام پیشتون هم برای خداحافظی هم برای اینکه کلیدها رو بدم تا اگر زحمتی نیست به خانه یه سر بزنید.

_اینها سرجاش. گفتم روزای آخری که تو ایرانی , با ما غذا بخوری.

+غذا بخورم یا خجالت؟

اخمهاش را در هم کرد.

_بسه .باز لوس شدی؟ بدو بیا منتظرتیم.

بوسه ای به گونه اش زدم. سریع لباسام را عوض کردم و به خانه ی خاله رفتم .

کیان کلی سر به سرم گذاشت. بعد از ناهار, خاله به آشپزخانه رفت. من و کیان هم داخل پذیرایی, گپ زدیم.

موقع خداحافظی ,خاله کلی گریه کرد و کیان هم با اینکه ناراحتی اش کاملا از چهره اش مشهود بود, ولی سعی می کرد ما را بخنداند.

_راستی مایا فردا خونه ای؟

+نه. کیان جان صبح با وسایلم می رم تیمارستان بعدم از آنجا می رم فرودگاه.

_می خوای بیام باهات؟

+نه! فقط برام دعا کنید.

به خانه برگشتم .

به اتاق مامان رفتم. روی تختش دراز کشیدم و متکی اش را به آغوش کشیدم.

+امشب شب آخره . مثل داستان شام آخر. شایدم پایانش فرق کنه. مامان مریم؟

مامانی.. می ترسم. اگر پیداش نکنم؟ اگر رایان خوب نشه؟!

چرا پدر با زندگیمون این کار را کرد؟هه می دونی توی نوشته هاش اسمت رو چی نوشته بود؟

"ماریا" در حالی که تو همیشه می گفتی بهت بگیم "مریم".

فردا آخرین روزیه که رایان را می بینم برای مدت نامعلومی. نگرانشم!

براش دعا کن....برام دعا کن.

اینقدر با مامان مریمم حرف زدم تا خوابم برد.

صبح به صورت اتوماتیک وار (به علت اصل شرطی شدن) بیدار شدم. دوباره دوش گرفتم. موهایم را با سشوآر خشک کردم و بافتم. جلوی موهایم را به صورت کج روی صورتم ریختم.

کمی هم آرایش کردم تا رنگ پریدگی صورتم کمتر به چشم بیاید. مانتوی بافت صورتیم را به همراه شلوار جین و بوتهای مشکیم پوشیدم. شال صورتی ام را هم سرم کردم. وسایل و مدارکم را هم برداشتم.

به تاکسی تلفنی زنگ زدم .کلیدها را به خاله دادم و یک بار دیگر ازش خداحافظی کردم از شانسم کیان خواب بود. با آمدن آژانس به سمت تیمارستان رفتم.

همه ی بخش خبر داشتند که از امروز , برای مدت نامعلومی من ,از تیمارستان می روم.




به اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم و وسایلم را در اتاق قرار دادم.

به استیشن پرستارها رفتم .کمی با مقیسی حرف زدم تا دکتر پارسی برسد و باهم مریضها را ویزیت کنیم.

با ٱمدن دکتر پارسی به همراه پرونده های مریضها, به سمت اتاقها رفتیم.

با حوصله رزومه ی هر بیماری را برای دکتر پارسی بیان می کردم و روند درمانیش را برای او توضیح می دادم.این کار حدودا یک ساعتی طول کشید.موقع خروج از آخرین اتاق, با حسام رو به رو شدم. سرش را به نشانه ی سلام تکان داد.

+صبح بخیر

رو به حسام,گفتم:

" دکتر پارسی" همکار جدیدتون

و بعد هم رو به دکتر پارسی,گفتم:

ایشون هم "دکتر بهرنگ" !

_خوشوقتم خانم.

_به همچنین.

لبخند عصبی کننده ای روی لبانش بود. لبخندی که مملو از حس های بد بود. طوری که حس انتقام را هم بهم منتقل می کرد.

از کنارش گذشتیم.

+خب . این شما و این بخش. من یک مریض ویژه دارم که مسئولیتش نه با شماست نه دکتر بهرنگ. خود دکتر حامدی هستند.سوالی ندارید؟

_نه. همه چیز جامع و مفید بود.

لبخندی زدم.

+راستی! من به خاطر یک سری تعهداتم به دانشگاه (....) با دانشجویی به نام "گیسو خالقی" همکاری می کنم. دانشجوی روانشناسیه. دختر خوب و باهوشیه. اگر ممکنه بعد از من کمکش کنید. البته این کاملا اختیاریه می تونید قبول کنید یا رد کنید.

_نه. از نظر من مانعی نداره.

+بسیار خب. فکر کنم تا یک ساعت دیگه برسه. اومد ,می گم بیاد پیشتون. باز هم ممنون.

_خواهش می کنم.

با جدا شدن از دکتر پارسی به سمت اتاق رایان رفتم .دلم می خواست تا در آخرین روز حضورم در تیمارستان,آخرین دیدارم را با رایان,با بیشترین زمان ممکن,خاطره کنم.

اینم از پارتای امروز Heart
تا بعد!
پاسخ
 سپاس شده توسط pesarebaad ، †cυяɪøυs† ، ❤ ویدیا ❤ ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، شـــقآیــق ، ناتاشا1 ، SABER ، Par_122 ، BIG-DARK ، shadi ahmadi ، AsAsma ark ، Mutemit
آگهی
#2
در اتاق رایان را باز کردم. نگاهی به داخل کردم. مثل همیشه گوشه ای نشسته بود و توی خودش مچاله شده بود.
+سلام رایان !
نگاهی بهم کرد. از جایش بلند شد. دستش را گرفتم و بردمش کنار پنجره.
+رایان؟
نگاهی بهم کرد. نگاهی که تا عمق وجودم را لرزوند.
+می خواستم بهت بگم یه مدت من نیستم. ولی بابا حامد کنارته.
نگاهش رنگ سوال گرفت.دستش را فشار خفیفی دادم.
+زودی برمی گردم. قول می دم.
چشمانش را پرده ی اشکی در برگرفت. باورم نمی شد حرفهام را بفهمه. دلم می خواست محکم بغلش کنم و بگم " دوستت دارم".
اما امان از این دنیا که هیچ وقت هیچ کارش حساب نداره. این قدر که حتی دل من عاشقت شده. عشقی که همه تردش می کنند.
+باید بهم یه قولی بدی. باشه؟
نگاهم کرد. روی کف دستش نوشتم "قول بده"
+باشه؟
سرش را تکان داد.
+وقتی بر می گردم بتونی حرف بزنی. توی این مدت برام نامه بنویسی. خط خطی کنی!
سخت بود اما با جون کندن بهش حرفهام را فهماندم.
با رایان نهار خوردم. ناهار آخرمون. ناهاری رو که از همیشه مرتب تر خورد. انگار خودشم فهمیده بود امروز روز آخر.
نگاهی بهش کردم. کمی موهاش بلند شده بود و ته ریش در آورده بود. در کل نیاز به حمام هم داشت.
از اتاق اومدم بیرون.
+خانم مقیسی؟
_جانم؟
+به یکی از کمک بهیارهای بخش بگو بیاد رایان را اصلاح کنه بعد هم ببرتش حمام.
_باشه الان یکی را می فرستم.
+منتظرم.
کمی بعد کمک بهیاری به اسم " جهانشیر" اومد.
+خب اول اصلاح ؛ بعد هم حمام ببریدش.
_چشم خانم دکتر.
کنارش ایستادم. اولش رایان نمی گذاشت ولی وقتی دستهای رایان را گرفتم و نوازششون کردم. احساس امنیت کرد.خیلی طول نکشید که کار اصلاح سر و صورتش تمام شد.
عین قرص ماه شده بود. به قول معروف یک جنتلمن تمام عیار!
+من تا حمام می آم ؛ حمام کردنش با شما.
_چشم خانم دکتر.
رایان را به حمام بردیم. لباسهایی را که برایش با حسام از پاساژ خرید بودیم را به کمک بهیار دادم تا بعد از حمام تنش بکنه ؛ تمام مدت پشت در حمام منتظر موندم. وقتی از حمام اومد بیرون باورم نمی شد رایان اینقدر توی این مدت تغییر کرده باشه.
دیگر خبری از گودی پای چشمانش ؛ لاغری مفرتش نبود. استیل خوبی پیدا کرده بود.
+اذیتتون که نکرد؟
_اولش یکم ؛ ولی بعدش خوب شد.
+خسته نباشید.
خودم رایان را به اتاق برگردوندم.
+چه قدر خوشگل شدی!
لبخندی زد. نگاهی به ساعت مچیم کردم. نزدیک 5 بعد از ظهر بود. چه قدر زود گذشت. به مقیسی گفتم دوربین عکاسیم را از توی اتاقم بیاره.
+مقیسی جان؟
_جونم؟
+از من و رایان چند تا عکس خوب بگیر.
_ای به چشم. رایان خان امروز تیپ زدی.
لبخند رایان عمیق تر شد.
کنارش روی تخت نشستم.
+رایان بخند باشه؟
مقیسی ازمون چند تا عکس گرفت. عکسهایی که قرار بود توی این سفر جای خالی رایانم را پر کنند.
نزدیکای ساعت 6 برای چک کردن همه چیز برگشتم توی اتاقم. وقت رفتن بود.
روپوشم را عوض کردم. مشغول درست کردن شالم بودم که صدای داد مقیسی توی گوشم پیچید.
از اتاقم دویدم بیرون. وسط راهرو چند مرد و درحال مشاجره با مقیسی و کرامت دیدم. بی توجه به وضع حجابم به سمتشون دویدم.
+چی شده؟
یکی از مردها نگاهی بهم کرد.
_شما؟
+من دکتر مایا طاهریان هستم. شما؟
_من هم دکتر طنازی هستم .
+خب؟
مقیسی: برای ورود این آقایون چیزی به من ابلاغ نشده.
+آقایون جوابی ندارید؟
_خانم ها بهتره برید کنار ؛ چون طرف حساب من و این آقایون شماها نیستید!
خون خونمو می خورد.با صدای کنترل شده گفتم:
یعنی چی آقا! من پزشک این بخشم. مسئول این بخش. باید بدونم اینجا چه خبره!
_اینجا یک مسئول دیگه هم داره خانم دکتر!
با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می داد ؛ الان من رو به وحشت انداخته بود. نگاهش رنگ دوستی نداشت. رنگ دشمنی بود. رنگ انتقام!
اما من مایا بودم. بیدی نبودم که با این بادها بلرزم.
+خب صد البته ؛ ولی من هم هستم منکر این اصل که نمی شید؟
ابروی چپش را بالا داد.
_نه!
+خب می شه برای من هم توضیح بدید اینجا چه خبره؟ اون هم بدون هماهنگی با من ؟
_اگر یه ذره صبر کنید می فهمید خانم!
.....
_آقایون بفرمایید.
با نگاهم دنبالشون کردم. مسیرشون به انتهای راهرو ختم می شد.
مقیسی: مایا؟ اینا کی اند؟
+نمی دونم.
دنبالشون راه افتادم. همشون رو به روی اتاق "119" توقف کردند. دلشوره تمام وجودم را گرفته بود.
+اینجا چه خبره؟
حسام در را باز کرد.
_بفرمایید می تونید کارتون را انجام بدید.
با داد گفتم:
چه کاری؟
خونسرد نگاهم کرد. برگه ای از پوشه ی توی دستش بیرون آورد. ازش برگه رو گرفتم و خوندمش.
با هر خطش بیشتر گیج می شدم.
+این چرندیات چیه؟
_چرنده؟
رو به روی در اتاق رایان ایستادم. دستهام را به دو طرف در گرفتم.
+نمی ذارم برید داخل.
مردها بهم نگاه می کردند.
_مایا بیا برو کنار.
+نمی خوام.
بازوم را محکم گرفت و کشید سمت دیگه ای. از شدت درد فقط لبم را گاز گرفتم. مزه ی شور خون و بوی آهن توی دهنم پیچید.


صدای داد و فریاد از اتاق رایان می اومد. خواستم برم داخل که حسام دستم را گرفت.
_همین جا می مونی!
با حرص دستم را از دستش بیرون کشیدم.وارد اتاق شدم. لباسهایی که تن رایان بود را درآورده بودند.
+این مجوز از کدام ناحیه صادر شده؟
حسام: مایا کاری نکن برات بد بشه.
رایان داد می زد. ترسیده بود. چقدر من ناتوان بودم. چرا نمی تونستم براش کاری بکنم؟
رایان رو به زور بردند بیرون. مقاومتهاش هیچ فایده ای نداشت.
_مایا ن ن ن ذذذذ ععع بببب ررن( با حالت لکنت بخونید)
با شنیدن این صدا انرژی مضاعفی پیدا کردم. باورم نمی شد؛ نه؟!
بالاخره حرف زد. رایان من حرف زد.
از اتاق که اومدم بیرون ؛ رایان به سمت من متمایل شده بود. نگاهش پر از عجز و التماس بود.
به سمتش دویدم. نباید می ذاشتم ببرنش. رایان محکم بازوم را گرفت. من هم دستش را گرفتم.
_خانم دستش را ول کنید.
+نمی کنم. باید صحت این برگه ی مسخرتون معلوم بشه. از کجا معلوم شما از موسسه ی تحقیقات باشید؟
_خانم مواظب حرف زدنت باش.
+شما مراقب باش.
حسام: استاد صحتش را تایید کردند.
نگاهی بین صورت مرد و صورت حسام کردم. هر دو پوزخند تحقیرآمیزی به لب داشتند.
حسام: ببریدش.
رایان نگاهی مستاصلی بهم کرد.
_مایا.
+جانم؟
دستش از روی ساعدم سر خورد تا به انگشتام رسید ؛ اما زور مامورها بشتر بود.
روی زمین زانو زدم. اشکهام می ریختند. احساس عجز می کردم. مقیسی و کرامت هم گریه می کردند.
به بردنش نگاه کردم. لعنت به من! لعنت!
نگاه رایان تا لحظه ی خروجشون به من بود. چه نگاهی!
نگاهی که تا ته دلم را لرزوند.
حسام رو به روم زانو زد.
_هر حرفی ؛ هر کاری تاوانی داره! گفتم برای آخرین روزت توی تیمارستان خاطره ی خوبی بسازم.
+خیلی حقیری ، خیلی رذلی. خیلی خیلی.
لبخندی زد.
_مهم نیست.سفر خوش.
از رو به روم بلند شد و رفت.
_مایا چی شده؟ این جا چه خبره؟
دستهام را از روی صورتم برداشتم. کیان مات و مبهوت به من و بقیه نگاه می کرد. به سمتم اومد. زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.
_یکی یه لیوان آب بیاره.
روی صندلی نشستم. کیان رو به روم زانو زد.
_چی شده مایا؟ چرا حرف نمی زنی؟
هق هقم اجازه نمی داد حرف بزنم.
کرامت به همراه آب قند اومد کنارمون.
_بفرمایید.
کیان بدون اینکه نگاهش کنه لیوان را ازش گرفت.
_بیا یه ذره بخور.
+نمی خوام.
_خانم چی شده؟
کرامت همه چیز را برای کیان تعریف کرد.
_ حسام این کار رو کرد؟
+خود نامردش کرد.
_باورم نمی شه.
+بشه.
_حالا می خوای چی کار کنی؟ باید زودتر راه بیفتی.
+کجا؟
_فرودگاه دیگه. صبح ندیدمت دلم نیومد نبینمت. گفتم بیام دنبالت باهم بریم فرودگاه.
+دیگه نمی رم.
_یعنی چی؟ چه ربطی داره؟ نبردنش سلاخیش کنن. من و دکتر حامدی بهش سر می زنیم چه می دونم هواشو داریم.
اینقدر کرامت و کیان اصرار کردند تا قبول کردم. هدف اصلی من هم از این سفر رایان بود. پس باید می رفتم. لباسهای رایان را برداشتم و با وسایلم از تیمارستان رفتیم. کتی هم وقتی اومد و از ماجرا خبر دار شد باهامون اومد. تا خود فرودگاه گریه کردم. مدام لباسهای رایان رو بو می کردم. یاد خاطراتمون افتادم. چقدر دلم براش تنگ شده بود.
با رسیدنمون به فرودگاه ، کیان کارهام را انجام داد. موقع خداحافظی هممون چیزی نداشتیم بگیم.
+کیان فقط هواشو داشته باش.
_باشه خواهر گلم. روی تخم چشمهام.
کتی با کارت ویژه ای که داشت باهام تا داخل هواپیما اومد. برگه ای را به پزشک هواپیما داد. کلی هم سفارشم را به مهماندارها کرد. محکم بغلش کردم.
_مواظب خودت باش.
+باشه. برام دعا کن.
روی صندلی نشستم. لباسهای رایان را محکم به صورتم فشار دادم. نفس عمیقی کشیدم.
هواپیما از روی زمین بلند شد. چشمانم را بستم.
_خانم طاهریان؟
چشمانم را باز کردم.
+بله؟
_من پزشکم.
+بله به جا آوردمتون.
_حالتون خوبه؟
+بله. دوستم یکم زیادی نگرانه. من خودم همکارتونم.
لبخندی زد.
_بله گفتند. وظیفه ام بود بهتون سر بزنم.
+لطف کردید.
برام غذا آوردند. ولی میل نداشتم. نگاهم به مچ دست راستم افتاد. دستبندی که مامان برام درست کرده بود توی دستم نبود. دستبندی که هیچ وقت درش نمی آوردم.
+کجا افتاده؟
تا رسیدمنمون چند باری پزشک هواپیما بهم سر زد. مهماندارها هم مدام دور و برم بودند. بالاخره وارد خاک فرانسه شدیم.
از همه ی مهماندارها و پزشک هواپیما تشکر کردم. وسایلم را گرفتم و از فرودگاه پاریس زدم بیرون.

فصل پنجم:


هوای سرد پاییز درماندگیم را بهم القا کرد.سوار تاکسی شدم و به هتلی که برای اقامتم رزرو کرده بودم رفتم.


اول دوش آب گرمی گرفتم. ذهنم تماما درگیر رایان بود. نمی دونستم کجاست چی کار می کنه. از حمام بیرون آمدم و به کیان زنگ زدم.


_بله؟


+سلام کیان. مایام.


_خوبی؟ کی رسیدی؟ همه چیز اوکی هست؟


+آره. کیان؟


_جانم؟


+فقط رایان. نگرانشم.


_با دکتر حامدی حرف زدم. داره پیگیری می کنه.


با بغض گفتم:


کیان یعنی امشب کجا خوابیده؟ چی خورده؟ جاش راحته؟


_نمی دونم مایا. دعا کن براش.


+بدون لالایی های من نمی خوابید. برای غذا خوردن بدقلقی می کرد.


_مایا داری خودتو نابود می کنی.


+نابود شدم. چند ساعت پیش نابودم کردند.


_....


+توروخدا برو پیداش کن. حواست بهش باشه.


_سعیم را می کنم. من را هم در جریان کارهات بذار.


+باشه. به خاله سلام برسون.


_باشه.


گوشی را قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم. اینقدر فکرهای مختلف کردم تا خوابم برد.


نگاهم روی متنهای برگه افتاد.


"طبق آیین نامه ی شماره 44/123 بیمار مذکور از تیمارستان(...) به پژوهشکده ی (...) انتقال پیدا می کند. این فرد مظنون به نوعی بیماری جدید و خطرناک است که از سوی دکتران تیمارستان به تایید رسیده است.


لذا بیمار در اسرع وقت برای بررسی و تحقیقات انتقال پیدا می کند."


با صدای جیغ " نه" ام از خواب پریدم.


آن نامه ی لعنتی تمام ذهنم رو درگیر کرده بود. چرا باید رایان به پژوهشکده ی (...) منتقل می شد؟


هیچ کس از بیماری اش خبر نداشت. در این که حسام مسبب این کار بوده هیچ شکی نداشتم. ولی حسام از کجا فهمیده بیماری رایان یک بیماری جدید و ممکنه خطرناک باشه؟


نگاهی به ساعتم کردم.3 صبح فرانسه را نشان می داد. پس ایران با دو ساعت و نیم اختلاف ساعت , باید ساعتش 5.5 صبح باشه.


چاره ای نبود به کیان زنگ زدم. با صدای خواب آلودی گفت:


نصف شبی بر مردم آزار لعنت.


+کیان منم. مایا.


صداش رنگ نگرانی به خودش گرفت.


_چیزی شده؟


+هم آره هم نه.


_چی شده؟


+راستش کیان من خواب بد دیدم. می شه یک کاری بکنی؟


_تو جون بخواه.


+می خوام ببینی حسام مدرکی چیزی از بیماری رایان تو اتاقش داره؟


_ها؟ الان خوابی یا داری جدی حرف می زنی؟


+کیان بیدار شو. خوبه اونجا ساعت 5.5 . این کار رو می کنی؟


_می دونی از من چی می خوای؟


+آره.


_این کار جرمه.


+کیـــــــــــــــان!


_سعیم را می کنم. ولی قول نمی دم.


+قول بده.


_نمی تونم. مایا من که از این کارها نکردم.


+اگر نمی تونستی بهت نمی گفتم. از مقیسی و کرامت کمک بگیر.


_کرامت و مقیسی؟


+پرستارهای اصلی بخش.


_فهمیدم چه کسانی رو می گی. باشه. ولی باز هم می گم سعیم را می کنم.


+واااای باشه. منتظر خبرتم.


یکم آرومتر شدم. لباسانم را عوض کردم , تا ساعت 7 برای صبحانه صبر کردم بعدش رفتم صبحانه خوردم.


اولین کارم توی پاریس شروع می شد. امیدوار بودم زودتر پیداش کنم. به سفارت ایران رفتم.


+سلام آقا.


_سلام امرتون؟


ماجرای گم شدن پدرم را گفتم. کلی فرم پر کردم و عکسی از پدرم بهشون دادم. قرار شد بهم خبر بدهند.

مدام منتظر تماس کیان بودم. حوصله ی هیچ جایی را نداشتم. برای همین توی خیابانهای پاریس قدم زدم.


پاریسی که تولد مادرم , عشق مادرم را دیده بود و حتی نیکلاس را.


تا شب توی خیابانها گشتم , خبری از کیان نبود.


از شدت نگرانی مدام فکر و خیالهای مختلفی به ذهنم خطور می کرد. بالاخره دلم طاقت نیاورد. شماره ی کیان را گرفتم. اما برنداشت. چند بار دیگر هم گرفتم ولی باز هم برنداشت.


مجبور شدم به خانه اشون زنگ بزنم.


_جانم؟


با شنیدن صدای خاله ناخودآگاه لبخندی به روی لبهام نشست.


+سلام خاله.


_مایا عزیزم تویی؟


+بله. خوبید؟


_چرا دیر زنگ زدی؟


+به کیان خبر دادم رسیدم.


_بهم گفت. خوبی؟ جات خوبه؟


+خوبم. خاله کیان هست؟


_نه هنوز نیامده. زنگ زد گفت دیر می اد.


+پس اگر اومد بگید به من زنگ بزنه.


_باشه. مواظب خودت باش.


+هستم. فعلا.


_خداحافظت.


دلشوره ی بدی گرفتم. با بارش باران به هتل برگشتم.


بالاخره کیان ساعت 12 شب به وقت فرانسه زنگ زد.


+الو کیان چرا دیر زنگ زدی؟


_خوبی؟


+آره. چرا دیر زنگ زدی؟


_مفصله. با دکتر حامدی حرف زدم. با کلی بدبختی جای رایان را پیدا کردیم.


+دیدیش؟


_نه. فعلا ممنوع الملاقاته. ولی دکتر جایی که نگه اش می دارند را دید. می گفت خوبه.


+حالش خوب بود؟


_دکتر از پشت مانیتور دیده بودش.می گفت مثل روزای اولی که به تیمارستان آورده بودنش.


+این یعنی تمام زحمت هامون هدر رفت.


_مایا من با پرستارها صحبت کردم.


+چی شد؟


_قبول نکردند. می گویند حسام سهام داره . اگر بفهمه اخراج می شوند.


+باهاشون حرف بزن. راضی اشون کن.


_فکر کنم کار خودته.


+پففف , باشه من باهاشون حرف می زنم. خواهشا خبری شد بهم بگو.


_باشه. تو چه خبر؟ تونستی پدرت رو پیدا کنی؟


+تو از کجا می دونستی؟


_تو واقعا فکر کردی من و مامان نفهمیدیم؟


+...


_الو؟


+خبری ازش نیست. قراره بهم خبر بدهند.

گوشی را قطع کردم. روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفته ام.

صبح با صدای آلارم گوشی ام بیدار شدم. بعد از شستن دست و روم شماره ی مقیسی را گرفتم.
_بله؟
+سلام مایام.
_وای خوبی؟ نگرانت بودیم.
+مرسی گلم. تو خوبی؟
_آره. جات خیلی خالیه.
+ممنون... راستی کیان باهات حرف زد؟
_آره. مایا تو که دکتر بهرنگ رو بهتر از من می شناسی.
+آره. ولی ما باید بفهمیم حسام چه مدارکی داشته که رایان را به آن مرکز تحقیقات منتقل کردند.
اینقدر باهاش حرف زدم تا قبول کرد. به کیان هم خبر دادم. قرار شد هفته ی بعد شبی که شیفت حسام نیست این کار را بکنند.
یک هفته ای گذشت. توی این مدت کرامت تونسته بود از روی کلید حسام یک کلید بسازه.
دکتر حامدی هم تونسته بود رایان را از نزدیک ببینه.از سفارت هم خبری نبود.
شب چهارشنبه رسید . شبی که قرار بود اتاق حسام بررسی بشه.
به کیان زنگ زدم.
_سلام.
+سلام خوبی؟
_دارم می رم توی تیمارستان.
+خوبه.پرستارای امشب کی هستند؟
_امشب؟! خب معلومه خانم مقیسی و خانم کرامت.
+نقشه اتون چیه؟
_خانم مقیسی توی بخش می مانه. من و خانم کرامت هم می ریم توی اتاق حسام.
+مواظب باشید.
_باشه.
+احتمال زیاد اطلاعات روی کامپیوترشه.
_رمزش رو نمی دونیم!؟
+فکر می کنم باید مایا باشه به انگلیسی.M A Y A .
_مایا؟ اسم تو؟
+مطمئن نیستم. یک بار که توی اتاقش بودم حس کردم اسمم را برای رمزش گذاشته. اگر نبود هم از نرم افزار قفل شکن استفاده کن.
_وقت نداریم.
+خواهشا تلاشت رو بکن راسی دستکش دستتون کنید .
_چرا؟
+برای اینکه ممکنه از روی رد انگشتانتون شناسایی بشید.
_مگه قراره گیر بیفتیم؟
+قرار نیست. اما احتیاط شرط عقله.
_باشه.
تماس را قطع کردم. دل توی دلم نبود. نگران بودم.

چند روزی درگیر کارهای پیدا کردن بابا بودم . کیان هم نتونسته بود اطلاعات درستی پیدا کنه. تنها اتفاق مهم این روزها دیدار حضوری استاد با رایان بود.
بالاخره هفته ی سوم اقامتم سفارت بهم خبر داد که بابا توی مارسی است. برام سوال بود که چه جوری نتونسته بودند توی این همه مدت از پدرم خبری بگیرند!!
به سمت مارسی حرکت کردم. به آدرسی که گفته بودند رفتم. جایی خارج شهر. جایی که حسم می گفت باید محل آزمایشات پروفسور بوده باشه. کمی وحشت انگیز بود ولی چاره ای نبود. آروم به سمت در رفتم. از بیرون بیشتر شبیه خرابه بود.
اینقدر به در لگد زدم تا باز شد. حدسم درست بود. از چیزاهایی که می دیدم مطمئن شدم اینجا همون آزمایشگاه پروفسور بود. ولی خبری از بابا نبود.
همه جا رو گشتم. هیچ اثری نبود. معلوم بود مدت زیادیه کسی اینجا زندگی نمی کنه.
اطراف را با دقت گشتم. پر بود از شیشه های شامپاین و ...
+تو که اهل این چیزا نبودی!
موبایلم زنگ خورد. از سفارت بود.
+بله؟
_سلام خانم طاهریان.
+سلام . خبر جدیدی شده؟
_راستش نه. می خواستم ببینم مشکلتون حل شد؟
+فعلا نه. چون اینجا نیست.
_واقعا؟
+بله.
_پس من به گشتن ادامه می دم.
+لطف می کنید.
تماس را قطع کردم. توصیفات بابا از اینجا خیلی دقیق بود. تقریبا 70% اینجا رو درست تصور کرده بودم.
عکسش را از توی کیفم در آوردم. باید خودم دست به کار می شدم.
به تمام اهالی نزدیک آزمایشگاه عکس بابا را نشان دادم.ولی هیچ کس خبری ازش نداشت. حتی عکسش را به در و دیوار هم زدم. شماره ام را هم دادم ولی خبری نبود.
دوماه از آمدنم به فرانسه می گذشت ولی سر نقطه ی اولم بودم. دیگه کلافه شده بودم. به هر دری می زدم به روم بسته بود.
خسته و درمانده به دفتر هواپیمایی رفتم. بعد دوماه دوندگی دست خالی باید برمی گشتم. برگشتنم بهتر از ماندنم بود.
مسئول آژانس: سلام خانم . چی کار می تونم براتون بکنم؟
+من برای ایران بلیط می خوام.
_توی این هفته ..
حرفش با زنگ موبایلم نصفه ماند.
+معذرت می خوام.
سرش را تکان داد. شماره ی ناشناس بود.
+بله؟
_من این مردی را که توی این برگه است می شناسم.
+کدوم مرد؟
_همین که اینجا عکسش را زدی. چندباری دیدمش.
+کجا؟ شما کی هستید؟
_بیا به ادرسی که برات می فرستم.
به ادرس نگاهی کردم. ادرس یک بار (bar) بود.

نمی تونستم تنها به اونجا برم. مسئول باجه ی فروش بهم نگاه می کرد.
+معذرت می خوام ولی فعلا منصرف شدم.
به سفارت زنگ زدم و موضوع را اطلاع دادم . آنها هم آدرس یکی از ایرانی های مقیم مارسی را بهم دادند تا ازش کمک بگیرم.
به آدرس داده شده رفتم. زنگ خانه را زدم. خانم فرانسوی در را باز کرد.
_بله؟
+سلام. من مایا طاهریان هستم." آقای خویی" هستن؟
_بله . بفرمایید.
وارد خانه شدم. مردی 45-50 ساله به طرفم اومد.
+سلام.
_سلام دخترم.
+مزاحم شدم.
_نه. بیا بشین.
کنارش روی مبل نشستم و تمام ماجرای گم شدن بابا را تعریف کردم.
_باهات می ام دخترم. باید پدرت را پیدا کنیم.
باهم به همان آدرس رفتیم. از رفتن به درون بار وحشت داشتم. آقای خویی نگاهی گرم بهم کرد.
_نگران نباش. منم دفعه ی اولمه. اتفاقی نمی افته.
پشت سرش وارد بار شدم. فضای تاریک و مملو از بوی الکل و سیگار و ...
حالت تهوع گرفتم. محکم دست آقای خویی را گرفتم. تمام بدنم می لرزید. بالاخره مردی را که بهم زنگ زده بود را پیدا کردیم. برامون توضیح داد که بابا سه ماه پیش بیشتر روزش را توی اینجا می گذرونده .
اما الان خبری ازش نداشت. عین بادکنک خالی شدم. حرفهایی که آن مرد در مورد بابا می زد عین پتک توی سرم می خورد.
از بار اومدیم بیرون.
_خوبی؟
+نه..باورم نمی شه بابام این طوری شده باشه. یه دائم الخمر...یه معتاد..یه مفلس.
اشکهام می ریختند. به اصرار آقای خویی به منزلش رفتم. باز هم به در بسته خوردم.
روزها می گذشت و من تقریبا تمام بار های مارسی را زیر و رو کردم. فقط یکی مانده بود. از ناامید شدنم می ترسیدم. توی این مدت عمو بهروز یا همون آقای خویی حسابی کمکم کرد.
کیان دور آ دور از وضع رایان بهم خبر می داد. وضعیت رایان نه خوشحال کننده بود نه ناامید کننده.
با استرس تمام با عمو راه افتادیم. توی این مدت اینقدر وارد این جور جاها شده بودم که دیگه هیچ ترسی بهم وارد نمی شد. ریلکس می رفتم داخل و بر می گشتم.
+عمو اگه اینجا هم نبود چی؟
_امیدت به خدا باشه.
وارد بار شدیم. نگاهی به اطراف کردم. پرنده هم پر نمی زد. معلوم بود کسی ساعت 9 صبح این جور جاها نمی اد.
_کاری داشتید؟
+من دنبال این مرد هستم. دیدنش؟
زن نگاهی به عکس کرد. قلبم تند تند می زد از طرفی می خواستم بگه نه و از طرفی بگه آره.
_اووو. معلومه. این مرد هر روز از ساعت 4 تا صبح اینجاست.
نگاهی به عمو کردم.
+خب الان کجاست؟
_نمی دونم. ولی ساعت 4 می اد.
+مطمئنید؟
با بی حوصلگی گفت:
به چشمام اعتماد دارم.
عمو دستم را گرفت و از بار اومدیم بیرون. توی ماشین نشستیم. حالم بد بود. نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت.
_خودت را اذیت نکن.
+حالم را نمی شناسم.
_سعی کن خونسرد باشی.
تا ساعت 4 توی ماشین نشستیم. راس ساعت 4 وارد بار شدم. گوشه ای با اکراه نشستم. با هر جیرینگ جیرینگ در قلبم می اومد توی دهنم.
بالاخره آخرین جیرینگ جیرینگ در باعث شد برگردم و با دیدنش از جام بلند بشم.
خیلی لاغر شده بود. صورتش تکیده شده بود. متوجه من نشد. گوشه ای نشست. زن براش لیوانی برد. محتویات داخلش را نمی دونستم چیه. پشتش قرار گرففتم. اب دهنم را قورت دادم.
+بابا؟
اول متوجه نشد. اینقدر تکرار کردم تا بالاخره برگشت. با دیدنم چشمانش را ریز کرد. بوی بد الکل می داد. دستم را روی بینیم گذاشتم.
آروم گفت:
مایا؟
آروم پلکهام را روی هم گذاشتم , همین باعث شد اشکهام روی صورتم غلت بخورند.

پایان جلد اول رمان گرگینه... Heart

یک قطره تا خون ( جلد دوم گرگینه )

رمان فـــوق الـعـاده زیـــبـای گرگینه ♀♀♀ 1


اشکهام بی امان می ریختند. بدون اجازه ي من!
این اشکهاي من بود؟ ... اشکهایی که هر بار براي ریختنشون باید کلی التماس می کردم تا دو قطره اشک از چشمام
بجوشه؟
به صورت شکسته و سالخورده اش خیره شدم. برام مهم نبود که کجام یا چه بویی توي فضا پراکنده شده.
دلم یه دنیا حرف داشت ؛ یه دنیا دلتنگی و سوال و پرسش!
یه دنیا تنهایی و غربت و آغوش خواستن ؛ دلم یک چیز دیگر هم می خواست , دلم سایه ي بالا سر می خواست.
دلم همه ي اینها رو می خواست. همه رو یکجا... همزمان!
پدر از روي صندلی بلند شد و رو به روم ایستاد. هنوز شکه بود. یک قدم به طرفم برداشت. منتظر باز شدن دستانش بودم
, منتظر فرورفتن توي آغوشش بودم.
اما با چیزي مثل صاعقه انتظارم نابود شد...خورد شد. پودر شد. سوزش بدي روي گونه ام حس می کردم. صداي عمق
وجودم را شنیدم که گفتم:
آخ...
عمو به سمتمون اومد. نگاهی به هردومون کرد.
_آقاي طاهریان؟
پدر نگاه بدي به عمو کرد و بعد سرش را انداخت پایین و از بار بیرون رفت. من و بقیه ي آدمها بهت زده به رفتنش خیره
شدیم. تنها صدایی که شنیده می شد صداي موسیقی پاپ فرانسوي بود و تنها چیزي که کل فضا رو پر کرده بود بوي
الکل و سیگار بود.
_مایا جان؟
نگاهم به روي صورت عمو سر خورد.
_نمی خواي تا آخر عمرت که اینجا بایستی؟
سرم را به علامت نه تکان دادم. آستین لباسم را گرفت و به سمت بیرون رفتیم. پدر با کمري خمیده توي پیاده رو مشغول

قدم زدن بود.
_هر دو تون فرصت می خواید همین!
اولین قدم را برداشتم که عمو گفت:
براي رایان یا هر کس دیگه نه! براي خودت و خودش.
صداي عمو توي گوشم زنگ می خورد براي خودت و خودش.
زیر لب گفتم:
براي خودم و خودش.
قدم دوم را با تردید برداشتم. قدم سوم را با ایمان بیشتري و همین طور تا وقتی که با پدر هم قدم شدم. هر دو سکوت
کرده بودیم یک سکوت تلخ و زجر آور.
بالاخره صبرم لبریز شد.
+می شه بایستیم؟
ایستاد ولی همچنان به رو به روش خیره شده بود. روبه روش ایستادم و توي چشماي مشکی اش خیره شدم. نگاهم می
کرد. منتظر بود حرف بزنم. لبام را با زبونم تر کردم.
+این همه راه نیومدم که فقط نگام کنی!
_نگات کنم؟ ... نگاه هم برات زیاده.
+زیادیمه؟ خیلی عالیه ... براووو براووو. اونی که باید طلب کار باشه و استیضاحت کنه منم می فهمی من!
سیلی دوم را بدتر و محکمتر زد.
+بزن ... اینقدر بزن تا خالی بشی ولی بگو من چه طوري خودم را خالی کنم؟!
روي پنجه ي پام چرخیدم و پشتم را بهش کردم.
اشکهام صورتم را خیس کردند. باد سردي می وزید و گونه هاي ملتهب و سوزان من رو بیشتر می سوزند. اما دلم رو
کارهاي گذشته اش و الانش می سوزوند.
_چرا اومدي؟
...+
_با توام!
...+
_برگرد همون جایی که بودي.
از کنارم خواست رد بشه که دستش را گرفتم. دست یخ کرده اش رو.
+به راحتی پیدات نکردم که به راحتی بذارم بري.
دستش را از دستم کشید بیرون.
_شک دارم ماریا تربیتت کرده باشه.
+هه. ماریا؟... هنوزم بعد این همه سال بهش می گی ماریا؟ در حالی که می دونستی عاشق اسم مریمه؟
_من هیچ وقت عشقم را و علایقش را از یاد نمی برم.
خنده ي هیستیریکی کردم.
+عشقت و علایقش؟... جالب بود. می شه بگی عشقت رو چرا ول کردي و رفتی؟ اصن چرا رفتی؟
خواست بره که داد زدم.
+می بینی؟ همیشه فرار می کنی.
پاسخ
 سپاس شده توسط مونا سادات ميرحسينى ، †cυяɪøυs† ، pesarebaad ، مریم ... ، ❤ ویدیا ❤ ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، شـــقآیــق ، ناتاشا1 ، shadi ahmadi
#3
ادامش رو زودتر بزار لطفا.خیلی کنجکاوم بدونم بقیشو*_*
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#4
(05-05-2018، 1:23)l♥Ve نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ادامش رو زودتر بزار لطفا.خیلی کنجکاوم بدونم بقیشو*_*
تا آخرشو واقعا خوندین؟ سعی میکنم زود به زود بذارم.
ممنون که دنبال میکنید.
پاسخ
 سپاس شده توسط pesarebaad ، †cυяɪøυs† ، ❤ ویدیا ❤ ، ✩σραqυєηєѕѕ✭
#5
(05-05-2018، 20:51)ღ ღ ẐÅℋℜÅ ღ ღ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(05-05-2018، 1:23)l♥Ve نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ادامش رو زودتر بزار لطفا.خیلی کنجکاوم بدونم بقیشو*_*
تا آخرشو واقعا خوندین؟ سعی میکنم زود به زود بذارم.
ممنون که دنبال میکنید.

بله خوندم تا اینجاش که خیلی جالب بود.باز هم دنبالش میکنم هر وقت که بزارین?
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، شـــقآیــق
#6
رمان قشنگیه بقیشم بزار
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، royayebarfi ، †cυяɪøυs† ، شـــقآیــق
آگهی
#7
سلام بابت نذاشتن پارت ها عذر میخوام.
بنده بنا به دلایلی دیگه نمیتونم ادامه رمان رو بذارم.
شما میتونید رمان رو از لینک زیر دانلود کنید و با خیال راحت بخونید.
نظر و سپاس فراموش نشه!
نسخه پی دی اف :دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه قطره تا خون
نسخه اندروید :دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه قطره تا خون

لطفا بگین لینک ها سالم هست یا نه!
با سپاس فراوان Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط pesarebaad ، †cυяɪøυs† ، ❤ ویدیا ❤ ، ✩σραqυєηєѕѕ✭
#8
اگه کسی نتونست به هر دلیلی دانلودش کنه بگه تا من بزارم ادامشو
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، شـــقآیــق ، oppai
#9
(07-05-2018، 12:32)pesarebaad نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اگه کسی نتونست به هر دلیلی دانلودش کنه بگه تا من بزارم ادامشو
ممنون از کمکتون!
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤ ویدیا ❤ ، ✩σραqυєηєѕѕ✭
#10
(06-05-2018، 19:07)ღ ღ ẐÅℋℜÅ ღ ღ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام بابت نذاشتن پارت ها عذر میخوام.
بنده بنا به دلایلی دیگه نمیتونم ادامه رمان رو بذارم.
شما میتونید رمان رو از لینک زیر دانلود کنید و با خیال راحت بخونید.
نظر و سپاس فراموش نشه!
نسخه پی دی اف :دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه قطره تا خون
نسخه اندروید :دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه قطره تا خون

لطفا بگین لینک ها سالم هست یا نه!
با سپاس فراوان Heart
لینک ها سالمن و  دانلود کردم.مرسی ???
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، شـــقآیــق ، oppai


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان