امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر خوشید

#1
Heart 
پارت اول

سهیل کلید را در قفل در چرخاند و خسته در کنار حوض کوچک و سفالی حیاط نشست.دست اش را درون آب خنک حوض قرار داد و خیره به ماهی های قرمز رنگ چشم دوخت.
خانه آرام و سوت و کور بود٬ نیم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت٬ آراد و نفس برای یک پروژه مشترک به حفاری رفته بودند.
تن خسته اش را به سمت خانه کشید٬سهیل شرور همیشگی را تنها کلاس تاریخ خوارزمشاهیان این گونه عبوس و کسل می کرد.تحمل آن کلاس با آن استاد خشک و عتیقه اش کار سهیل نبود.
چشم هایش را برای یک چرت کوتاه روی هم گذاشت٬ ساعتی نگذشته بود که صدای کوبیده شدن مشت و لگد بر درخانه در گوشش پیچید. حدسش را می زد که این رفتار های بچگانه تنها از آراد بر بیاید.نفسش را در سینه حبس کرد و غرولند کنان به سوی در رفت.
با عصبانیت در را باز کرد و با لحنی معترضانه گفت:
ــ یه کلید با خودتون ببرید چیزی ازتون کم نمیشه.این از یک زوج خنگ با شخصیت انتظار زیادی نیست ها!
آراد تک خنده ای کرد و جواب داد:
ــ ممنون از لطف شما آقا سهیل ولی باید به فکر یه سمعک خوب واسه گوشات باشی.
نفس دسته کلیدش را بالا آورد و ادامه داد:
ــ ببین سهیل خان.ایناهاش! ما که اصلا در نزدیم.
سهیل ناباورانه سرش را به طرفین تکان داد. او چند دقیقه پیش صدای کوبیده شدن مشت و لگد به در را شنیده بود. سهیل با صدایی که شیطنت به خوبی در آن موج می زد پاسخ داد:
ــ مدل جدید گوشام چطوره؟این سری دادم واسم مخملی بزنن. من رو سرکار می زارید بدبختا؟من غورباقه رنگ می کنم جای عروس تحویل داماد می دم اون وقت شما...
صدای کوبیده شدن در مانع از تکمیل شدن سخنان سهیل شد. آراد و نفس کنجکاوانه وارد خانه شدند.ترس در چهره ی تک تک آن ها خودنمایی می کرد!
سهیل به زیرزمین اشاره ای کرد و با تته پته گفت:
ــ این صداها از زیرزمین میاد. درسته؟

******
دخترک ترس را به خوبی احساس می کرد.آخر او کجا و این دخمه کجا؟رد جنگ هنوز هم بر پیراهن خونی اش خودنمایی می کرد.باید چاره ای می اندیشید! چشم هایش را بست و با خود گفت:
ــ آخر چگونه به این جا آمده ام؟
پلک هایش را محکم تر بر هم فشرد تا شاید به خاطرش بیاید.آخرین صحنه را به یاد آورد. او هم اکنون باید در جنگ با رومی ها به سر می برد اما حال اوقات خود را درکنجی غریب و در جایگاهی بس نا امن و تاریک می گذراند.
به شمشیر و غلاف خونی اش خیره شد.تصاویری گنگ و مبهم در ذهن اش شکل گرفت.آن سردار رومی٬به سوی او حمله ور شد و دیگر چیزی در خاطرش نمی آمد.سعی کرد نام آن سردار را به خاطر بیاورد اما تلاش او بیهوده و بی حاصل بود.
کورکورانه به سمت دری چوبی رفت و فریاد زد:
ــ چه کسی مرا به این دخمه آورده است؟
پاسخی نیافت.
خسته و درمانده در حالی که از ایزد بزرگ (اهورا مزدا) طلب مساعدت می کرد در گوشه ای نشست.
با خود می اندیشید و سخن می گفت که ناگهان صدایی را شنید٬فورا به پا خاست و فریاد زد:
ــ کسی بیرون از این دخمه است؟
صدای همهمه به گوشش رسید. سوال خود را باز هم تکرار کرد که مرد جوانی فریاد زد:
ــ دزد...دزد! ننه کجایی که پسرت رو دزدیند.
دخترک به سمت در خیز بلندی برداشت و پاسخ داد:
ــ ای جوان گستاخ! چگونه به خود این شهامت را می دهی که با شاهزاده ی اشکانی این گونه سخن بگویی؟
فرد دیگری پرسید:
ــ شما کی هستید؟چطور وارد اون زیرزمین شدید؟
دخترک مشت محکمی به در کوبید و گفت:
ــ مرا از این دخمه بیرون آورید تا به تمامی سوالات شما پاسخ دهم.
*****
آراد به دسته کلید نفس خیره شد و با عجله کلید ها را در قفل کوچک و آهنین زیر زمین می چرخاند. سهیل خیز بلندی به سوی آراد برداشت و در حالی که تمام تلاشش را برای متقاعد کردن او می کرد سعی کرد کلید ها را از دست او بقاپد.
آراد نفس اش را با عصبانیت بیرون داد و فریاد زد:
ــ سهیل می زاری کارم رو انجام بدم یا نه؟
سهیل با طمانینه جواب داد:
ــ معلومه که نمی زارم .اصلا صبر کن الان زنگ می زنم به پلیس! آخه تو چطور می تونی به یک دزد خل و چل که خودش رو شاهزاده اشکانی می دونه اعتماد کنی؟
در همین لحظه در با صدای عجیبی باز شد و دخترک فریاد زد:
ــ ای جوان بذله گو! حال توما را دزد می دانی؟
نفس که تا کنون نظاره گر مشاجره آراد و سهیل بود کمی جلو آمد و خیره به لباس های آن دختر جوان چشم دوخت. حدس می زد که لباس ها مربوط به دوره اشکانی باشد٬‌اما لباس فرماندهان اشکانی بر تن این دختر جوان چه می کرد؟
بانوی جوان نیم نگاهی به محیط اطراف انداخت و دستپاچه پرسید:
ــ در کجا به سر می بریم؟ باید خود را هرچه سریع تر به پایتخت برسانم. رومی ها حمله کرده اند٬ پادشاه در خطر است.
سهیل با تعجب به شمشیر و لباس های او خیره شد. در حالی دست اش را به جلو دراز می کرد تا شمشیر او را لمس کند٬پرسید:
ــ اسباب بازیه دیگه؟
دختر جوان شمشیرش را عقب کشید و فریاد زد:
ــ یاوه نگو جوان خیره سر.
آراد پرسید:
ــ شما...شما کی هستید؟
دختر جوان کلافه دستی به موهای بلند و زیبایش کشید و با عجزگفت:
ــ پاسخ شما را چندین بار داده ام. سپهبد و شاهزاده سورا پارت٬دخت اردوان پنجم هستم.
سهیل زیرلب زمزمه کرد:
ــ برو عامو٬ تن ارد پنجم و تو گور نلرزون!
سورا با تعجب کلماتی که سهیل بر زبان می آورد را حلاجی کرد. به سختی متوجه سخنان آن ها می شد.
سورا شگفت زده پرسید:
ــ اهل کدامین منطقه اید که این گونه سخن می گویید؟
نفس:اهل اصفهانیم بانو. برای ادامه تحصیل به شیراز اومدیم.
سورا:اصفهان؟شیراز؟مگر می شود که چنین مناطقی در کشور ما وجود داشته باشد و من از آن بی خبر باشم؟
آراد لبخندی زد و پاسخ داد:
ــ آسپادانا و پرسپولیس را میگوید بانو.
سهیل مشتی به پهلوی آراد کوبید و با تسمخر گفت:
ــ حالا چرا کتابی حرف می زنی؟
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان