امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

#21
داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3


کاترین نایت اولین زندانی زن استرالیایی بود که به حبس ابد بدون بخشودگی محکوم شد. او که 24 اکتبر 1955 متولدشده، اکنون در حال گذراندن دوران حبس در زندان است. کاترین سابقه‌ای طولانی از رفتار خشونت‌بار در روابط شخصی داشت ازجمله خرد کردن دندان‌های مصنوعی شوهر اولش و یا بریدن گلوی سگ هشت‌هفته‌ای شوهر دومش در مقابل چشمان او. آخرین مورد این خشونت‌ها در ازدواج او با جان چارلز توماس پرایس اتفاق افتاد ولی این بار شکایت رسمی پرایس باعث عصبانیت بیش‌ازحد کاترین شد و او شوهرش را با چاقوی قصابی تا سر حد مرگ مجروح کرد. کاترین 37 ضربه چاقو به پشت و سینه‌ی پرایس زد که بسیاری از آن‌ها به اندام‌های حیاتی او آسیب جدی رساندند. در آخر کاترین پوست پرایس را کند و با یک چوب‌لباس به چهارچوب در اتاق نشیمن آویخت، سر او را جدا کرد و در یک قابلمه قرارداد و ران‌های او را به همراه مقداری سبزیجات برای کباب شدن داخل فر گذاشت. ظاهراً او تصمیم داشت که این انتقام وحشیانه را با یک شام خانوادگی به همراه فرزندانش کامل کند که خوشبختانه قبل از رسیدن آن‌ها به منزل توسط پلیس دستگیر شد.


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

سلام من توحیدم یه داستان دارم اما یکم طولانیه! من یه رفیق داشتم همکلاسی دوران دبیرستانم بود به نام امین که خیلی پسر کافر و خدا نترسی بود! درکل از هیچی نمیترسید و به هیچی اعتقاد نداشت و خدا نمیشناخت! دهنشم پرت بود و کلاً به زمین و زمان فوشو بدوبیراه میگفت!
بعد یه مدت ازهم بیخبر بودیم. حدود پنج شیش سال بعد من اینو یه بار دیدم از مسجد داشت درمیومد! هنگ کردم! اخه امین و مسجد؟؟؟ خلاصه همدیگرو دیدیمو رفتیم یه پارک باهم نشستیم. یکم از خاطرات تعریف کنیم! تو پارک خاقانی تبریز بودیم. خونه اینا هم همون نزدیکیا بود.
خلاصه من ازش پرسیدم داش چی شده چرا عوض شدی چرا دیگه لبخندی نمیبینم چرا ریش نگهداشتی درویش مرویش شدی؟! این یهو دلش باز شد و گفت: توحید نمیدونی چی سرم اومده! منم با تعجب نشستم گوش دادم. حالا از زبون اون تعریف میکنم!

من همیشه با رفیقام تو همین پارک جمع میشدیم و پاتوق کرده بودیمو راجع به چیزای ماورایی و جن و ارواح همیشه حرف میزدیم!
یه روز یه پسره مهمون یکی از دوستام اومده بود. بحثمون رفت سر جن. منم که به این چیزا اصلا اعتقادی نداشتم، شروع کردم به مسخره بازی و این حرفا! خلاصه حتی فوش و بدوبیراهم میگفتم.
بعد چند ساعت همه داشتیم میرفتیم خونه. شب ساعت ده اینا بود. این پسره به من گفت جدی به جن اعتقاد نداری؟ منم خندیدمو گفتم اصلاً! حتی اگه ببینمم باور نمیکنم اینا چرت و پرتن! پسره خندیدو بهم گفت پس امشب یه جن میفرستم سراغت حالت جامیاد و کلی شوخی و اینجور چیزا!
خلاصه ازهم جدا شدیم. من رفتم تو خونه! خونمون دوطبقه بود. طبقه بالا یه بهارخواب بود که اتاق من بود و همیشه اونجا میرفتم! شامو داشتیم میخوردیم. یهو من نمیدونم چی شد با مامان بابام دعوام گرفت! تو عمرم اینجوری دعوا نکرده بودم. اصلاً غیر عادی بود. یهو سر شام پاشدم رفتم اتاقم! بعد دروبستم اومدم نشستم روتخت. یهو دیدم در از پشت قفل شد، من فکر کردم بابامه و درو رومن بسته. شروع کردم به لگد زدنو درو شکستن که بازکن.
بعد از زیر در یه نوری اومد تو. یهو درباز شد انگار یکی منو محکم هول داد افتادم روتختم. بعد یه زنه رو دیدم رو چهار دستو پاش داشت راه میرفت همینجوری اومد سمت من. بهم نگاه کرد، بعد همینجوری چهاردستو پا رفت رو دیوار از پنجره دراومد! میگفت به جون مادرم کم مونده بود سکته کنم ازترسم!
هنگ کردم. نگاه کردم دیدم ساعت یکه. مستقیم دوویدم رفتم اتاق مامان بابام کنارمامانم دراز کشیدم. مامانم گفت چی شده! گفتم بهش هیچی. فقط دستتو بزار رو سرم ایت الکرسی بخون. تا صبح من عرق کردمو تب و لرز گرفته بودمو تبخال زدم! مامان بابامم هی میپرسیدن چی شده زبونم قفل شده بود نمیتونستم چیزی بگم!
خلاصه میگه ساعت شیش صبح شد. مستقیم رفتم همون پارکه تا پسره رو پیدا کنم! تا عصر تو پارک بودم. بعد همون پسره اومد! باهاش دعوا کردمو گفتم عوضی این چی بود من داشتم میمردمو ترسیدمو اینجور چیزا!
پسره قسم و آیه و خدا و پیغمبر که کار من نبود من نمیشناسمو نمیدونم! اما چون راجع به جنا اطلاعات داشت، گفت چه شکلی بود و خصوصیاتشو بگو! بهش گفتم پسره سرشو تکون داد گفت اون جنی که ولت نمیکنه! اسمشم ام کلثومیه همچین اسمی گفت! اقا پسره گفت من برات دعا مینویسمو اینجور چیزا اما اون ول کن نیست باید برم مشهد بپرسم از استادم!
همون روزش من نماز میخوندم از ترسم، یهو سر نمازم بازم اومد همونجوری چهار دستو پا بهم نگاه کرد و بعد گذاشت رفت. دیگه یه مدت این پدر منو دراورد. همه فک و فامیلم میدونستن و از ترسشون خونه ما نمیومدن!
پیش هزارتا دعا نویس بردن منو هزارتا جنگیر اومد خونمون، این زنه منو ول نمیکرد! انقدر ترسیده بودم که کم کم مریض شده بودم! افتادم تو خط نماز و دعا که این منو ول کنه، اما بازم میومد سمتم و باهام حرف میزد. میگفت باید با من باشی. باید نماز و قرآن نخونی!
چندبار قرآن میخوندم اومد دستشو گذاشت رو دستمو قرآنو بست گفت باید به من نگاه کنی! سر نماز جلوم میرقصید! خلاصه حدود چند ماه زندگیمون بهم خورده بود. همه فکر میکردن دیوونه شدم! چون فقط من میدیدمش! بعد همون پسره اومد پیشمو گفت این جن لج کرده و ول کن نیست باید چندتا کار بکنی!
یکی اینکه اصلاً بهش فکر نکن چون هر وقت فکرشو کنی پیداش میشه.
دوم اینکه محلش نزار.
سوم نمازتو قطع نکن و چندتا دعا و آیه که کنار خودم نگهدارم.
چند شبم این پسره بخاطر من رفت تو قبرستون احیا گرفت! تا اینکه یکم خلاص شدم! اما گاهی بازم میبینمش! اقا امین اینارو تعریف میکرد.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

یه شب عازم مشهد میشه و سمیه دوستم طبق معمول همیشه تو خونه تنها بوده. اینم بگم که خانم بسیار متدین و نماز خونی هستن ایشون.
خلاصه شب میخوابه و یه دفعه نصف شب با صدای دوش حموم بیدار میشه جوری که دقیقا انگار یه نفر داره سرشو با شامپو میشوره و آب شلپ شلوپ میکنه. بنده خدا فکر میکنه به هر دلیلی شوهرش نصف شب از ماموریت برگشته دوباره میخوابه و اینبار با صدای پایی که از مسیر حموم تا اتاق خواب میشنوه بیدار میشه.
چشماشو که باز میکنه میبینه شوهرش بین در اتاق خواب ایستاده و زل زده بهش در حالی که حوله حموم تنشه و داره سرشو خشک میکنه. بهش میگه چرا برگشتی ولی جوابی نمیده و همینجوری زل زده بوده بهش. سمیه هم نیم خیز میشه تو جاش ولی یه دفعه میبینه که قد شوهرش خیلی بلنده با خودش میگه حتما خیالاتی شده پتو رو میکشه رو سرش و میخوابه.
صبح که برای نماز بیدار میشه میبینه شوهرش رو تخت نیست. فکر میکنه شاید تو اتاق دیگه ای خوابیده، تمام اتاق هارو چک میکنه ولی هیچ اثری ازش نبوده. بازم پیش خودش فکر میکنه که صبح زود شوهرش رفته سرکار چون ارتشی ها صبح زود میرن سرکار.
خلاصه طرفای ساعت هشت صبح زنگ میزنه به شوهرش و میگه پس چرا اومدی دوش گرفتی و زود رفتی؟! شوهرش تعجب میکنه میگه من اصلاً تهران نیستم الان تو حرم امام رضا هستم و همین میشه که ایشون دیگه هیچ وقت تو خونه تنها نموند و اونی که دیده بود از مابهترون بود در کالبد شوهرش.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

ما قبلا توی ده زندگی میکردیم ولی الان ساکن شهریم. 2 سال پیش با مادر بزرگم به کوه رفته بودیم برای جمع کردن هیزم، لازم به ذکره که من به این کار علاقه زیادی داشتم واسه همین همیشه حاضر بودم برای این کار.
ما به کوه رفتیم و هیزم زیادی جمع کردیم و یک الاغ هم داشتیم. برای راه برگشت که میومدیم یک زن با لباس های پاره را در راه دیدیم که به مادر بزرگم گفتم نگاش کن گناه داره! بعد من اون زن رو صدا کردم.
اون زن در حد 7 متر با ما فاصله داشت و بعد صدا کردن مادر بزرگم مرا نیشگون گرفت و گفت که ساکت.
من خواستم گریه کنم ولی خوب که به زنه نگاه کردم دیدم چشمانش از کاسه بیرون است و پا هایش سم است. جا خوردم و برای بار بعد که خواستم نگاه کنم اصلا آن زن را ندیدم...

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

سلام. ﻣﺎ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ که ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﺪﺭ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﻮﺩ.
ﻣﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ و ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ کردم ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﭼﻨﺪ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ.
ﺩﻡ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻮﺍ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻣﯿﺸﺪ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ کسی ﻧﺒﻮﺩ. اومدم تو در رو ﺑﺎﺯ کردم ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ. ﺭﻭﺑﺮﻭﻡ به فاصله ﭼﻨﺪ ﻣﺘﺮﯼ ﻣﯿﺸﺪ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ ‏( ﻣﺎ ﯾﻪﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﺧﺘﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺗﻮﺵ ﺳﺎﯾﻪ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﭘﺸﺖ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﺎت ﺧﻠﻮﺕ ﯾﮏ ﺯﻣﯿﻦ ﻭﻝ ﺑﻮﺩ ‏) ﺧﻼﺻﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺪﻡ. ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻄﻠﻖ به همراه با تاریکی حاکم ﺑﻮﺩ.
وارد که شدم ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺶ ﺧﺸﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﯾﮑﯽ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﭘﺎﻫﺎﺷﻮ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﮑﺸﻪ، ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺭﺳﯿﺪ. حسابی جا خودم ﺗﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﯽ؟؟؟ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺪﺍ قطع ﺷﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ یه چیزی ﺩﺭ ﺣﺪﻭﺩ 3 ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ...
منم حسابی ترسیده بودم چون مشخص بود یه شخصی این کارو انجام میده و حرکت باد یا چیزی مثل اون نیس.
خلاصه ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﻃﯽ ﯾﮏ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺩﺭشب های 3 ﺷﻨﺒﻪ بود تو اﺗﺎﻗﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ. کسی ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﻣﯿﮑﻮﺑﻪ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﮐﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ تاریکی ﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺸﺪ. ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﯼ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﻮﻥ ﻫﺮ شب ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺭﺍﺱ ﺳﺎﻋﺖ 3 ﺷﺐ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍﻓﺘﺎﺩ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ کتابی ﺧﻮﻧﺪﻡ ﺍﺟﻨﻪ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ که بعدش باید سنگو برداشت و یه دعایی که یادم نمیادو خوند... ﻣﻮﺭﺩ دیگه ای ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﻬﺶ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﻨﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺷﺒﺎ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺍﺏ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ کسیو ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﭘﺎﺵ ‏(ﻗﺴﻤﺖ ﮔﺮﺩ ﻋﻘﺐ ﭘﺎ ‏) ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻓﺖ. گاهی تند و گاهی با کندی و غیر منظم ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪ.
ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺨﺖ ﻣﻮﺭﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺍﻧﻮﺍﺩﻡ ﺍﺯﺵ ﺍﻋﻼﻡ ﺑﯽﺍﻃﻼﻋﯽ ﻣﯽکردند ﭼﻮﻥ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ به من ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺧﯿﺎﻻﺗﯽ ﺷﺪﯼ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﺭﻧﮓ ﻭ ﮊﻭﻟﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻮﯼ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﯿﭻ کس ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﻭﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺣﺎﻓﻈﻢ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
بخ ﻫﺮﺣﺎﻝ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﯾﮏﺗﻮﭖ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﺷﻨﯿﺪﻡ. ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﯿﭻ کس ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﻓﻘﻂ ﺗﻮﭖ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ آﺭﻭﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﻓﻀﺎ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﺸﻪ کسی ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﻣﺤﻞ ﺭﻭ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺧﺐ خدا میداند چه بود

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

یه شب من خواب دیدم شیر آب حموم باز و بسته میشه و هربار هم باشدت بیشتری ازش آب میاد. دقیقا توی خوابم متوجه یه حضور سنگین‌ تو خونه شدم.
به کسی چیزی نگفتم تا اینکه چند شب بعدش دوباره خواب دیدم وسط پذیراییمون یه قبر هست و یه زن که چادرش سیاه سرش بود و چهره اش مشخص نبود بهم گفت برو روی اون قبر قرآن بخون. منم یه چادر سیاه پوشیدم و روی همون قبر شروع کردم به قرآن خوندن. مشغول تلاوت بودم که چند تا بچه پشمالو و کوچیک اومدن اطرافم بازی کردن ولی بهشون اهمیت ندادم. قرآنم که تموم شد از خواب پریدم. باز هم به کسی چیزی نگفتم و صبحش صدقه دادم و رفتم سرکار.
تقریبا ده روز بعد شیر آب تراس شکست. کسی خونه نبود واسه همین آب تا توی اتاق برادرم اومده بود. وسایل اتاقشو جابجا کردیم تا اتاق رو خشک کنیم.
فردای اون شب من سرکار بودم که مامانم زنگ زد گفت دیشب جن اومده سراغ داداشت! میگفت یه که لباسش سفید بوده و موهاش سیاه و همش توی صورتش بوده. بالای سرش نشسته و چندین بار دستش داداشمو توی دهنش کرده حتی دندوناش رو هم احساس کرده که میخواسته گازش بگیره. داداشم فقط بزور تونسته جای سرو پاشو‌ عوض کنه که شاید اون زن بره ولی وقتی جاشو عوض میکنه میبینه چند تا بچه پشمالو و کوچیک بالای سرش دارن بازی میکنن. یه بسم الله میگه و دیگه چیزی نمیفهمه.
منم خوابموبراشون تعریف کردم. داداشم رو بردم قبرستون و گغت سر مزار عالم شهرمون یس بخونم.
این ماجرا گذشت ولی داداشم چند بار دیگه حتی توی روز هم اون زنو دید که تعقیبش میکنه.
تقریبا یک ماه بعد از این ماجرا، برادر بزرگم که پیش ما زندگی نمیکرد ناگهان فوت کرد. شب سوم رفتنش بود و منو خواهر و برادرم توی اتاق بودیم.
ناگهان صدای سوگواری و همه روهممون باهم از توی پذیرایی شنیدیم. چون برادر از دست رفته ام جوون بود چراغ یکی از اتاقارو براش روشن میذاشتیم. نصف شب که منو خواهرم بیدار میشدیم براش قران بخونیم میدیدیم چراغ خاموشه ولی کسی از ماها خاموشش نکرده بود...
وقتی میخواستم روشنش کنم انگار یه چشم سنگین داشت نگاهم میکرد. اینو وقتی قرآن میخوندم هم من هم خواهرم احساس کردیم که یه چشم و حضور سنگین با دقت داره نگامون میکنه. این حضور سنگین بیشتر توی همون اتاق که چراغش روشن بود احساس میشد. جوری که من اصل اجرات نداشتم وارد اتاق شم.
دقیقا بعد از هفتم برادرم که از سر مزارش برگشتیم دیگه اون حضور سنگین توی خونه نبود. ما از سمت خونواده مادرم بهره جن داریم بارها حضورشونو که خیلی هم نزدیکمون هستن احساس کردیم ولی این دفعه بادفعات قبل خیلی فرق داشت...

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

این عکس در جعبه ای اهنی در خانه کسی پیدا شد که سه روز قبل از پیدا شدن این عکس خودکشی کرده بود.
خانه او هوای سنگینی داشت.نه تلوزیون نه رادیو و نه هیچ وسیله ای برای ارتباط با بیرون از خانه.به نظر میرسید این شخص مدت هاست که از خانه بیرون نرفته است.
در اتاق او اثرات پنجه و کشیده شدن ناخن روی دیوار ها دیده شد اما تمام وسایل سرجایشان بودند‌.نور کم این خانه نیاز مجبور میکرد که از چراغ قوه استفاده کرد.
صاحب خانه نیز در حالی که یک لیوان زهر روی میز جلویش بود از دنیا رفته بود و خودش روی صندلی راحتی روبروی شومینه نشسته بود.
خانه او مورد بررسی قرار گرفت مقدار زیاد موی بچه که به نظر میرسید از سرشان کنده شده پیدا شد.چند دست لباس بچه گانه و اسباب بازی.
اما این عکس....
هنگامی که این عکس در جعبه پیدا شد پشت عکس نوشته شده بود:

شنیدن خنده کودکان بهترین لذت دنیاست....اما تا قبل از ساعت سه شب...مخصوصا وقتی میدانی هیچ بچه ای نداری!

جنازه به خاک سپرده شد اما خانه همچنان مرموز و پر از صدای نجوا و زمزمه است!


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3
4سلام. ما یه خونه ی قدیمی رو خریدیم و بعد کوبیدیمش و دوباره ساختیمش ، یه خونه ی دو طبقه ساختیم و طبقه بالا رو دادیم به مادر بزرگم منم شبا برا اینکه تنها نباشه میرفتم پیشش میخوابیدم.
تا اینکه مادر بزرگم از خونه ما رفت و من هنوز تختم طبقه بالا بود و گفتم دیگه پایین نمیارمش و شبا همونجا میخوابم و چون اون سال کنکور داشتم اون طبقه هم بی سر و صدا بود همونجا درس میخوندم ، اولش همه چیز عادی بود ولی دختر عمه م وقتی خونمون میومد همش سوالای عجیب میپرسید و میگفت تو در اتاق زدی بهم تو چراغ روشن کردی منم بهش میگفتم توهم زدی بابا میگفت بخدا خونتون جن داره ، منم بهش میخندیدم.
گذشت تا اینکه شبا خیلی خواب عجیب میدیدم که اکثرشون هم رویای صادقه بودن ، بعضی شبا شخصیت هایی که توی خواب میدیدم رو فرداش توی خیابون هم میدیدم ، خواب هام خیلی عجیب شده بود ، تا اینکه شبا تو خواب هام احساس درد میکردم و بی جهت بدنم کبود میشد و بخاطر این کبودی های بی جهت دکتر هم رفتم ، دکتر گفت در اثر ضربه ست احتمالا حواست نبوده به جایی خوردی ، اون زمان توی بیداری هیچ چیز احساس نمیکردم و اصلا هم به این جریانات جن فکر نمیکردم الانم مطمئن نیستم که واقعا چی بودن ، خواب هام یه جور رمز آلودی شده بودن تا اینکه یه شب خواب خونه ی خودمون رو دیدم...
یه حوض آب توی طبقه دوم بود که یه پیر زن پاش نشسته بود و چهره ی مهربونی داشت و کنارش احساس امنیت میکردم توی خواب ، بهم گفت باید از یکی کمک بگیری یا از این خونه بری اونا دست بردار نیستن (الان که دارم اینا رو تایپ میکنم مو به تنم سیخ شده) وقتی که گفت باید از این خونه بری یهو طبقه دوم خراب شد و خونمون فرو ریخت.
چند شب بعد واقعا نمیدونم خواب بودم یا بیدار دو نفر رو تو اتاقم دیدم یه زن و یه مرد ( ظاهرشون اینطور بود) مرد جلو اومد بازو های منو گرفت و گفت باید از این خونه بری ، زبونم بسته شده بود هیچی نمیتونستم بگم و بار دوم که گفت باید از این خونه بری مثه این بود که صدا داره گوشم رو سوراخ میکنه ، یهو به خودم اومدم و از شدت صدا گوشم سوت میکشید و به سختی میتونستم حرکت کنم.
چهار دست و پا خودمو پایین رسوندم بابا رسید بالا سرم هی بهم میگفت چی شده و من نمیتونستم حرف بزنم فقط لباسشو گرفته بودم و اشک میریختم و تلاش میکردم حرف بزنم و نمیتونستم. یهو با یه جیغ زبونم باز شد و به بابام گفتم باید از این خونه بریم. بابام خیلی ترسیده بود نمیدونست چکار کنه مامانم اومد و اوضاع رو آروم کرد.
اون شب تا خوده صبح میترسیدم چشمام رو ببندم و چند هفته بعد از اون خونه برا همیشه رفتیم.
بعد از اون رفتیم دنبال تاریخچه ی خونه اخرین کسایی که توی خونه زندگی کرده بودن یه زن و شوهر پیر بودن که زنه بچه دار نمیشده و هردوشون توی همون خونه مرده بودن. تاریخچه ی دیگه ای از اون خونه نتونستیم پیدا کنیم ولی اون یکسال برای من جهنم بود و نمیتونم فراموش کنم چقدر بهم سخت گذشت!
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، یلدا 86
آگهی
#22
داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

این ماجرایی که میخوام تعریف کنم واسه تابستونه پارساله . من و چنتا از رفیقام عادت کرده بودیم بعضی شبا میرفتیم بهشت زهرا همیشه میرفتیم سمت قطعه ها جدید قبرای خالی اونجا زیاد بود ولی اونشب کل کل خیلی بالا گرفت رفتیم سمته اون قطعه ای ک امروز خاک کرده بودن جنازه هارو یعنی شب اول قبرشون بود وقتی رسیدیم خداییش خیلی محوطه خوف داشت خلاصه واسه این ک زیاد تابلو نکنیم ترسیدیم یجور بهونه اوردیم یکی از بچه ها گفت اقا بریم قطعه شهدا یه خورده چرخیدیم و ن تابلویی بود ن چراغایی ک اونجا روشن باشه ک بتونیم پیدا کنیم یکی از بچها فهمیدکجاس داشتیم میرفتیم نزدیک شده بودیم هیچ صدایی نمیومد همه جا سکوت مطلق بود من و دونفر دیگ جلوتر میرفتیم و سه چهار تا دیگ از بچه ها چن متر عقب از ما میومدن داشتیم رو قبرا رو با چراغ قوه نگاه میکردیم ک ببینیم کدوم ردیف و شماره هستیم یه دفعه یه صدایی اومد از تاریکی که یکی داره دعا میخونه هممون میخ کوب شدیم یه چن ثانیه ک گذشت دیدیم داره زیارت عاشورا میخونه کنجکاو شدیم رفتیم جلو دیدیم سه نفر از ما دیوونه تر نشستن سر یه قبری دارن زیارت عاشورا میخونن اونا هم مارو دیدن جا خوردن رفتیم جلو اوناهم سر قبر شهید پلارک نشسته بودن بچه ها اومدن جلو یه سلام کردیم خلاصه طرف ادامه داد ب خوندنش خداییش هم صداش خوب بود واسه همین دوتا از بچه ها گفتن بشینیم چن دقیقه دیگ بریم بقیه هم ک زیاد تو این فازا نبودن با یکی دو متر فاصله نشسته بودن سیگار میکشیدن هرکی تو فازش خودش بود یهو یه حرکتی تو دل شب بفاصله چن متری ما توجه منو ب خودش جلب کرد ولی خب من تا متوجهش شدم و سرم رو بالا کردم چیزی ندیدم اما پیش خودم گفتم امشب زیاد ترسیدیم توهم زدم همون موقع دوسه تا دیگه از بچه هارو دیدم ک اومدن جلو پیش ما و خودشونو چپوندن وسط ما انگار یه استرس خاصی داشتن اونی ک داشت میخوند خوندنشو قط کرد گفت بچه ها نمیخوام تو دلتونو خالی کنم اما الان یه زنی رو دیدم که با چادر بلند وایستاده بود داشت مارو نگاه میکرد دوتا قسمم خورد ک ما باورمون شه. یه لحظه همه ساکت شدن و پچ پچ بین دوستام شرو شد ک اره اوناهم یه زنی رو دیدن فکر کردن توهمه اما واس این ک ترسیده بودن اومدن پیش ما ،ما هم شنیده بودیم ک یه زنی هست تو بهشت زهرا ک خیلیا صدای جیغشو شبا میشنون اما فک میکردیم خرافاته تا اون شب یه زنو ب چشم با چادر بلند دیدیم ک تنها اومد مارو نگاه کرد و رفت و چون چند نفر دیده بودنش یقین پیدا کردیم توهم نبوده و از اون ب بعد شد ک هیچکدوم از اون جمع دیگ فکر شب رفتن ب بهشت زهرا رو نکردیم.


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

.
این عکس رو حتما خیلیاتون دیدید هر بارم لابد با یه عنوان و ربطش دادن به یجای ایران که پیدا شده! این هیولا اگر بتونیم هیولا فرضش کنیم در نیومکزیکو دیده شده که لقب گرفته به هیولای نیومکزیکو یا skinwalker.
حالا موضوع بیگانه ایی با قیافه عجیب وغریب در شمال نیو مکزیکو چی؟
این تصویر موجب نگرانی بسیاری از مردم شد این عکس هزاران بار درعرض چند ساعت درفیسبوک به اشتراک گذاشته شد وتا به حال بسیاری از مردم معتقد هستن این موجود شباهت بسیار زیادی به یک موجود درباورهای محلی مردم هندوستان دارد.تصویر این موجود غیر قابل توضیح که درحال کمین در کنار جاده را نشان میدهد.شخصی که این عکس را گرفته ادعا میکنه که اون رو در نزدیکی lybrook گرفته است.
بر پایه ادعاهای این شخص زمین شناسی بود که در شب پنجشنبه 18 نوامبر 2011 در میدان های نفتی این منطقه مشغول به کار بودودر حین عبور در محل چیز عجیب وغریبی دید جانوری که بر روی چهار دست وپاکه سری شبیه میمون داشت را مشاهده کرد وتصمیم گرفت عکسی از آن بگیرد که بعد از مدتی این موجود به جنگل رفت.
این ماجرا مانند آتش سوزی در شبکه های اجتماعی گسترش یافت وهمه درباره آن حرف میزدند وترس
عجیبی درمیان اهالی آن منطقه بوجود امد وکمتر کسی جرات رفتو آمد ازان محل را درشب داشت.
مواردی که درتوجیه این پدید مطره هستند از دید اکثریت به شرح زیر میباشند:

مشابهت های تاریخی:

موردی مشابه وترسناک مانند این موجود ،دختری است به نام ella harper معروف به "دختر شتری"که
در سال 1873 وجود داشت که از بیماری genu recurvatum رنج میبرد

زانوهای این شخص بطور مادر زاد بر اثر یک اختلال ژنیتیکی ورقه های رباط پای این شخص بشدت ضعیف شده و باعث میشود که زانو به عقب خم شود. با مقایسه عکس این شخص و عکس موجود " skinwalker شباهت هایی را میبینیم.
ممکن است یک نوع اختلال یا بیماری باشد مانند مثال بالا یا شاید هم بر اثر ازمایش های خطر ناک باعث خلق همچین موجودی شده باشد.
عقیده بومیان امریکا: افسانه ها وروایات قومی بومیان آمریکا درخصوص " skinwalker" بدین شرح میباشد که معتقدند بشریت که دست به بیرحمی هایی بزند وشان خود را از دست دهد جادوگران با سحرها وجادوی سیاه وسفید میتوانستند این افراد را به شکل هر حیوانی دربیاورند وآنان را مجازات کنند.
با همه این تفسیر ها شما فکر میکنید در نیومکزیکو چه اتفاقی افتاده است؟ آیا این یک داستان برای جذب توریست است یا اینکه واقعا شیطانی در کمین وجود دارد!

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3


.
ازدواج جن با انسان

آیا به راستی این موضوع میتونه اتقاق بیفته؟
در ماجرای حضرت سلیمان و بلقیس، درمورد پدر بلقیس که شراحیل نام داشت گفته میشه که پدر بلقیس با زنی از جنیان بنام ریحان ازدواج کرد و حاصل اون دختری به نام بلقیس شد که بلقیس بعدها ملکه شهر سبا شد.
داستانهای متعددی از ازدواج جنیان با انسانها نقل شده، بعنوان مثال در مورد ازدواج قابیل گفته میشه که با یک زن از طایفه جن ازدواج کرد
اما از نظر پزشکی و علمی محققان در این خصوص فقط به زدن یک پوزخند بسنده کرده اند!
انسان از 46 کروموزوم بوجود اومده که 23 کروموزوم از زن و 23 کروموزوم از مرد در تلفیق با هم موجب ایجاد موجود بعدی میشود
حال با این حساب چطوری ممکنه این واقعه رخ بده؟
در بسیاری از فیلمها از این واقعه حتی پرده برداری شده. به عنوان مثال در فیلم هتل ترانسیلوانیا در مورد ازدواج دختری از اجنه و از جنس (لولو) با پسری از جنس آدمی سخن به میون اومده
این فیلم که برای رده سنی کودکان ساخته شده خیلی متبحرانه به این موضوع پرداخته و حتی با تولد کودکی حاصل از جن و انسان، تلاش پدربزرگ جنی در پی بردن به این موضوع که کودک به جن شباهت داره یا انسان، آغاز میشه
در روایات به این موضوع برمیخوریم که ممکنه فرزند حاصل گاه به انسان و گاه به جن شباهت داشته باشه و در این فیلم نیز به این موضوع پرداخته
آیا واقعا زاد و ولد جنیان مانند انسانهاست؟
در آیات قرآن به موضوعی برمیخوریم که گمان میرود با تفسیر اون به پاسخمون برسیم?
سوره الرحمن آیه 56
لم یطمثهن انس قبلهم و لاجان - حوریان بهشتی را قبل از شوهرشان هیچ آدمی و جنی دست نزده است
این آیه صحبت از حوریان بهشتی میکند که دست هیچ جن و انسی به آنها نخورده. بنابراین میتوان پی برد که تولید نسل جنیان نیز مانند انسان است
در یکی از کتب علوم غریبه به موضوع جالبی برمیخوریم که گفته شده که هر قابله ای بعد از آنکه 100 نوزاد آدمی بگیرد در معرض دید جنیان خواهد بود و هنگامی که جنیان در تولد نوزاد دچار مشکل شوند از آن قابله کمک میگیرند (البته در مورد صحت این روایت نظری ندارم)
حال باتوجه به نمات بالا به این موضوع میرسیم که زاد و ولد جنیان مانند انسان خواهد بود
اما با توجه به جنسیت مختلف انسان و جن، ترکیب کروموزومی چگونه است؟
زاد و ولد جنیان و روابط جنسی ایشان مشابه انسانهاست ولی القا بارداری در آنها از طریق القا هواست
آنها از نظر مادی فاقد کروموزوم هستند
بنابراین انتظار داریم فرزند مشترک بین انسان و جن، هاپلوئیدی بوده و 23 کروموزومی باشد.

آیا فردی با 23 کروموزوم زنده می ماند! زندگی با 23 کروموزوم غیر ممکن و نشدنی است ولی با نگرشی بر روی وقایعی که ممکن است در لقاح رخ دهد پی به پاسخ احتمالی میبریم
در این مورد دو نظریه و تئوری وجود داره
تئوری اول: ترکیب کروموزوم هایی از دو تخمک و دمیده شدن لقاح هواگونه جنیان
در مورد تئوری اول واژه پزشکی (مول هیداتیفرم ) صدق میکنه
در مول هیداتیفرم ترکیب کروموزوم های دو اسپرم در تخمک فاقد کروموزوم اصطلاحی بنام مول هیداتیفرم یا بچه خوره رو بوجود میاره منتهی در اینگونه موارد موجود زنده ای بوجود نمیاد

گمان میره که مشابه عمل فوق در تخمک زن حاصل میشه و موجب حصول بچه جاندار میشه
تئوری دوم که طرفداران بیشتری داره: تغییرات خاص در کروموزوم های انسان پدید میاد و موجود حاصل 46 کروموزومی نیست. که با توجه به اینکه اینگونه موجودات حاصل از انسان و جن مراجعه پزشکی ندارند ناشناخته باقی مانده است.
در فیلم طالع نحس از تئوری دوم استفاده کردند و در جایی در این فیلم مشاهده میشود که بچه شیطان مورد معاینه پزشکی و آزمایش خون قرار میگیره و پزشک متوجه میشه که خون فرزند شیطان با خون انسان مطابقت نداره و چون درصدد اعلام موضوع بر میاد ،توسط نیروی شیطانی کشته میشود.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

.
قاتل سریالی کلمبیایی پدرو آلونسو لوپز که با عنوان هیولای آندز نیز شناخته میشود، بیش از 300 دختر را از اکوادور، پرو و کلمبیا ربود و پس از تجاوز به قتل رساند. اگرچه بعد از دستگیری و زندانی شدن به بیمارستان روانی منتقل شد. در آنجا پرونده اش مورد بازبینی قرار گرفت و اعلام شد که دیوانه است ولی علیرغم اظهارات علنی و آشکارش مبنی بر تمایلاتش به ارتکاب قتل دوباره، آزاد شد. از زمانیکه او در سال 1998 آزاد شده، هیچکس نمیداند که او کجاست و به چکاری مشغول است.


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

.
روزینا دسپارد در خانه پدریش در چلتهام,انگلستان آماده خواب شده بود.وقتی لباس خواب را پوشید صدای پای مادرش ر ا پشت در شنید. اما وقتی در را باز کرد راهرو بیرون خالی بود. به درون راهرو سرک کشید وزنی را دید که لباس سیاه بر تن دارد و دستمالی به صورت گرفته و پای پله ها خاموش ایستاده است.بعد از چند ثانیه زن از پله پایین رفت. شمع در دست روزینا خاموش شد ودیگر چیزی ندید. شروع ماجرا در ژوئن 1882 بود و هفت سال پیاپی شبح سیاهپوش توسط اعضا خانواده مکرر دیده شد . حال شبح مثل یکی از اعضا خانواده شده بود. روزینا سعی کرد با شبح گفتگو کند اما هر بار شبح سرش را پایین می انداخت و ناپدید می شد . مراسم شام در خانه دسپارد تبدیل به مراسم اعصاب خرد کنی شده بود زیرا شبح بر دو نفر از حاضرین ظاهر می شد وبر بقیه ناپدید می ماند. گاه او در میان دو میهمان که مشغول صحبت بودند ظاهر می شد . یکی از آنها آن را میدید و گفتگو مبدل به حرف های بی سر وته می شد روزینا وپدرش که شیح بر آنها ظاهر می شد نمی توانستند با او رابطه برقرار کنند. تمام ظاهر شدن ها بدقت توسط روزینا یاداشت می شد او سعی داشت تا هویت شبح را حدس بزند . کسی که بیشتر ازهمه مشخصاتش با شبح یکی بود خانم \"ایموژن سوبین هو\" معشوقه صاحبخانه قبلی بود که بعد از مشاجره ای از خانه اخراج شده بود و در فقر وفلاکت در سال 1878 در گذشته بود. ظهور شبح بعد از یک جلسه ظهور اشباح در سال 1889 متوقف گشت. این ماجرا اگرچه در آن زمان توجه بسیاری را برانگیخت و توسط انجمن تحقیقات روح بدقت مورد مطالعه قرار گرفت فقدان شواهد بیشتر موضوع را از اهمیت انداخت و همگان آنرا به فراموشی سپردند. اما در سال 1958 واقعی شگفت رخ داد. مردی که در نزدیکی آن خانه می زیست شبی از جابرخاست و زنی را در قاب پنجره مشاهده کرد. او لباس دوران ویکتوریا را بر تن داشت سرش را پایین انداخته بود. وبه نظر می رسید به تلخی در دستمالی که بصورت گرفته بود می گریست وقتی مرد از ترس فریادی کشید زن ناپدید شد . مرد چیزی از شبح نشنیده بود و علاقه ای به مسائل فوق طبیعی نداشت بعد از آنکه زن بارها دیده شد که در اتاق ها وپله ها سرگردان بود و گاه به تلخی می گریست. پیدا بود که گذشت زمان آلام او را تسکین نداده است . اما اینکه چرا خانم محل ظهورش را تغییر داده هرگز معلوم نشد.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

کوچیساکه اونو که معمولا “زنی با دهان چاک­دار” خوانده می­ شود، زن قد بلندی با کت پوشیده و موهای سیاه توصیف می­ شود. علامت مشخصه وی ماسک جراحی ­ای است که نیمه پایینی صورت او را پوشانده. اگر او را ببنید از شما خواهد پرسید: “آیا من زیبا هستم؟” هر جوابی که بدهید (بلی یا خیر) نجات نخواهید یافت زیرا شکارتان می­کند و سپس شما را می­کشد.
بر اساس این داستان فیلمی در سال ۲۰۰۷ ساخته شد
پاسخ
 سپاس شده توسط مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב
#23
خئلی خوب بود هیجان خودش و داشت@
ودقعا اگ برامن یکی اتفاق بیافته خیلی میتونم رابطه برزقرار کنم و ترس م فراموش میشه#
تبدیل به یجور روزمرگی میشه/
یجور سرگرمی مهیج %
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
The truth of love is living in heaven with you
پاسخ
 سپاس شده توسط ⓩⓐⓗⓡⓐ
#24
داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

پل امیلی پلی کوچک، سرپوشیده و تاریخی در منطقه (استو) در (ورمونت) است که خیلی‌ها سعی می‌کنند شبها از آن عبور نکنند. می‌گویند روحی به نام (امیلی) این پل را به تسخیر خود درآورده است. کار این روح فقط این نیست که درون اتاقک پل ظاهر شود و خود را به زندگان نشان بدهد بلکه او روحی ترسناک است و کارهای وحشت‌آوری انجام می‌دهد. به‌طور مثال اتومبیل‌ها را به شدت تکان می‌دهد و صورت قربانیان خود را با ناخن‌های نامرئی‌اش می‌خراشد. 150 سال است که اسبها و اتومبیل‌هایی که از این پل می‌گذرند خراشیده می‌شوند. مردم صدای زنی را می‌شنوند و هیکل روح مانندی را می‌بینند و شاهد ظهور نورهای عجیبی می‌شوند ولی در عکس‌های گرفته شده از پل امیلی چیزی جز نورهای گوی مانند (اورب) دیده نمی‌شود. داستان‌های متفاوتی درباره پل امیلی برسر زبان‌هاست. از دختر عاشقی که 150 سال پیش به‌خاطر محبوبش خود را بر روی پل حلق‌آویز کرد تا زنی که در دهه 1970 برای ترساندن بچه‌هایش این افسانه را سرهم کرد. ولی موسسه تحقیقاتی ماوراءالطبیعه آمریکا پس از بررسی این پل زیبا با دستگاه‌های پیشرفته به این نتیجه رسید که داستان‌های ارواح مردم چندان هم بی‌‌ربط نیستند و درون پل مسلما در تسخیر یک یا چند روح می‌باشد. روحی که صدای کشیده شدن ناخن‌هایش بر روی دیوارهای چوبی اتاقک روی پل، تن انسان را به رعشه وا می‌دارد.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

در طول تاریخ، کم نبوده‌اند افرادی که از خود رفتار خون آشام وار بروز داده اند. معروف‌ترین خون‌خوار تاریخی یک زن اشرافی اهل ترانسیلوانیا است با نام الیزابت باتونی (Elizabeth Bathory 1560-1614). باتوری که از پیر شدن وحشت داشت، به نحوی به این باور رسیده بود که حمام در خون (و شاید خوردن خون) راز حفظ جوانی ظاهر است.
او برای رسیدن به این هدف صدها نفر، که بیشتر آنان زنان جوان بودند، را شکنجه کرده، به قتل رسانده بود. وی در نهایت به دلیل جنایاتش محکوم گردید و در اتاق کوچکی در قلعه‌ی خود زندانی شد و همانجا نیز درگذشت.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

کابوس‌ ممکن است باعث بدخوابی و اضطراب شود و سلامتی شما را مختل کند
این عوامل ممکن است در بروز کابوس نقش داشته باشد:
ـ خوردن غذا درست پیش از خواب که ممکن است فعالیت مغز را افزایش دهد.
ـ هر نوع اضطراب یا استرس.
ـ هر رویداد عمده در زندگی، از جمله مرگ عزیزان.
ـ بیماری‌ها، از جمله تب.
.تسخیر توسط عاملی نامقدس.
ـ واکنش‌های نابجا، عارضه جانبی یا علائم ترک در مصرف داروها.
ـ اختلالات تنفس از جمله قطع تنفس هنگام خواب.
درگیری ذهنی وفکر کردن به موضوعی خاص بمدت طولانی.
ـ اختلالات خواب از جمله حمله خواب.
.وجود شخصی که بمدت طولانی به شما خیره میشود.
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong
#25
داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

..
شروع اتفاقات رو که به دقیق خاطرم هست از سال 1383 شروع میشه
یکی از دوستام یه موتور جدیده گرون قیمت خارجی گرفت و تصمیم گرفتیم به خارج از شهر بریم
در راه برگشت به طور عجیبی چراغ موتور سوخت..ولی ما تصمیم گرفتیم راهمون رو ادامه بدیم
که همون تصمیم لعنتی باعث شد تصادف کنیم
و من دوستام که از بچه گی با هم بزرگ شده بودیم و مثل برادرم بودن رو از دست بدم
بعد از اون حادثه من یک ماه بستری بودم و خانواده بخاطر روحیه من خونه رو عوض کردن
و یه شهری دیگه خونه خریدن.. بعد از بهوش اومدن دو ماه بعد من با اینکه حال و روز خوشی نداشتم
برگشتم شهر سابق.شب ساعت یازده رسیدم رفتم خونه دوستم بعد از چند ساعت ممانعت که این موقع
شب خوب نیست که بری قبرستون و لجبازی من که واقعا نبوده دوستامو تو ذره ذره وجودم احساس میکردم
بلاخره قانع شدن !! خونه نزدیک قبرستون بود و کمتر از ده دقیقه فاصله.
ساعت سه شب بود شب اول ماه و آسمون هم ابری وسنگین
قبر دوستام تو قسمت جدید قبرستون بود ما تا رسیدیم
دیدم اون دست پل که یه قطعه جدید بود یه10_15 نفر شاید یکم بیشتر آتیش بزرگی روشن کردن
ونشستن و حرف میزنن .توجهی نکردم .چون تمام ذهنم رو قبر دوستم بود
بغضم تازه شکسته بود که برادر دوستم چند بار پشت سر هم صدام زد و
با یه لحن ترسیده گفت اونجارو نگاه کن. نگاه کردم همه او نا که کنار آتیش بودن وایسادن ما رو نکاه میکنن
نه حرکتی میکنن و نه صحبتی و نه صدایی من بلند شدم احساس کردم
یه اتفاقی میخواد بیفته .برادر دوستم بلند گفت چه مرگتونه ؟ ولی جوابی ندادند
منم گفتم ولشون کن بشین. یه فحشی هم آروم دادم که فقط برادر دوستم میتونست بشنوه.
هنوز کلمه آخر فحشم تموم نشده بود دیدم همشون شروع کردن حرکت به
اطرافشون و سنگ زدن به سمت ما...
ما هم شروع به فرار کردن کردیم صدا خنده بلند زشتشون میومد
ما هم با سرعت رو قبرا میدودیم چند بار نزدیک بود بخوریم زمین
سنگها هم با سرعت از کنارمون رد میشدن خیلی نزدیک
ولی جالبی هیچ کدوم به ما نخورد
نمیدونم چند متر دویدیم تا رسیدیم مسجد وسط قبرستون
چند نفر در مسجد بودن.نزدیک شدیم دیدم بچه محل قدیمیمونن..که بسیجی بودن و همیشه جاشون مسجد بود
و بعدا فهمیدم درگیر تدارکات مراسم محرم بودن
بعد از چند دقیقه که نفسمون بالا اومد
بهشون داستانو گفتیم باورشون نمیشد
میگفتن تا حالا همچین چیزو ندیدن ..اتفاقا از همون
قسمت اومدن داخل قبرستون و کسی رو ندیدن
تصمیم گرفتیم همه بریم اونجا وقتی رفتیم
جایی هیچ آتیشی یا چون اونجا خاکی بود جایی رد پایی رو ندیدیم
هنوز واضح اون لحظه ات رو به خاطر دارم
واقعا دقایق نفسگیر و سختی بود...
پایان.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ
ﺭﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭﻣﺎ .
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﺑﯿﺎﺭﯼ ﻣﺰﺍﺭﻉ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ
ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ ﻃﺮﻑ ﺧﻮﻧﻪ، ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻐﻠﯽ، ﺗﭙﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﻪ
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﻻﯼ ﺗﭙﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﻭ ﮐﻼﻫﺸﻮ ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ
ﻭ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺯﯾﺮﻩ ﺳﺮﺵ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ
ﺣﺘﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺑﻐﻠﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ، ﺍﻭﻥ ﭼﻮﭘﺎﻧﻪ
ﺑﺎﻻﯼ ﺗﭙﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻫﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ ، ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯽ
ﮔﻔﺖ ﻫﺮﭼﯽ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯼ ﻭ ﺍﻫﻠﻪ ﮐﺪﻭﻡ
ﺩﻫﯽ؟ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ
ﻭ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮑﺮﺩ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ
ﻃﺮﻑ ﭼﻮﭘﺎﻧﻪ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﻪ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﻭﻟﯽ
ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﻮﻧﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ
ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﭼﻮﭘﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ
ﺩﯾﺪﻡ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﻣﺜﻞ ﺳﻢ ﺍﺳﺐ ﮔﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻮﭘﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﻻﻝ
ﻧﻌﺮﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺩﺍﺩ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﻣﯿﻮﻣﺪ . ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻋﺘﺶ
ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩ ﻭﮔﺎﻣﻬﺎﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺷﺖ ، ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﻍ ﻓﺮﺍﺭ
ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ
ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﻧﮕﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻭﺳﻂ ﺑﺎﻍ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﻧﯿﮕﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺩ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﺵ
ﻣﺜﻞ ﺁﺩﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺳﻢ ﺍﺳﺐ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﻻﻝ
ﺩﺭﻫﻢ ﺑﺮﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ.
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong
#26
داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

:بارهاوبارهاتوخواب شخصی میومدپیشم که انگارسالهامیشناختمش.هرباربه یه شکل بودامامیدونستم که خودشه.هرزمان تو بیداری گرفتاری داشتم اون تو خواب راهنماییم میکرد.همیشه هم خواب میدیدم توخونه باغ قدیمی پدربزرگ مامانم هستیم.وجودش خوب بودامادلهره داشتم ازش..یه شب همون شخص اومدوازم خواست به کمکش برم.گفت توجنگ هستن وفقط یک انسان میتونه پیروزشون کنه..اون منوبردبالای تپه ی روبروی باغ..یه گوی اونجابود.بهم گفت این گوی روتوبغلت بگیروهراتفاقی افتاداونوازدست نده.این تنهاچیزیه که مارونجات میده گفت هروقت کسی گوی روازت گرفت فقط توچشماش نگاه کن...من منتظرموندم بعدازمدتی که فکرمیکردم ساعتهاست حجم سیاهی روازدوردیدم..نزدیک ونزدیکترشدن.حیوونای وحشی بودن که شبیهشونو ندیده بودم..من فقط چشاموبستم ودرحالیکه ازترس فریادمیزدم گوی رومحکم گرفته بودم..اونابهم پنجه میکشیدن ومن فقط دردوترس داشتم که حس کردم کسی داره گوی روازدستم میکشه..به سختی فروان چشامو بازکردم حس میکردم اگه نگاه کنم میمیرم..اماتونستم توچشاش نگاه کنم.همه ی اون حیوونابه سرعت نورفرارکردن وصدای محیبی اومد..ازخواب پریدم...تنم میسوخت..سه تا جای پنجه و خراشیدگی روی پا و کمرم بود که به مادر ونامزدم نشون دادم وهنوزعکسشونو دارم..هنوزم ازیادآوریش تنم میلرزه..پدربزرگمون توسن صدوبیست سالگی بعدازچندماه ازون ماجرا فوت کرد.جالبه بدونین اون خونه باغ روازطریق وصیتنامه به من که نتیجش هستم منتقل کرد....فقط نمیدونم چرابعداز مرگش دیگه خبری ازدو گربه ای که همیشه تودست وپاش بودن نیست...


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

انواع کارکترهای نامناسب دهه ۶۰/۷۰ دهه ترس و وحشت! بیاید از یه زاویه دیگه بهشون نگاه کنیم!ما با اینها رشد کردیم با پیر زنی با ظاهر خبیثانه که تنها با گربه ایی در کلبه وسط جنگل زندگی میکند و با اهنگی دلهره اپر در ابتدای برنامه و همچنین با ظاهر زیر تریلی در رفته اون سگ!(هاپوکومار).. و همچنین دون دون غول پشمالویی که با شخصیت منفی خودش میخاد کودکان رو بترسونه از خوردن شکلات و بچه جنی به نام سمندون! که در زیر زمین تاریک خانه ایی قدیمی ساکن بود.


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

مادر جادوگری مدرن «دورین والینت» در قرن بیستم یکی از مشهورترین جادوگران انگلیس بود تا جایی که به او لقب «مادر جادوگری مدرن» را داده اند. او نوشته های زیادی درباره ابزارآلات جادوگری معاصر و فنون جادوگری دارد.
وی به مسموم کردن همسرانش شد، ضمن اینکه شاهدانی ادعا کردند او را بارها در حین قربانی کردن حیوانات برای شیطان دیده اند.
در آنجا بود که همه متوجه شدند او جادوگر شده و در مراسم های جادوگری شرکت می کند. در بازرسی خانه او، پودرهای عجیب و غریبی پیدا کردند که معلوم نبود از چه چیزهایی ساخته شده است.
سال 1334 او به جرم جادوگری تحت محاکمه قرار گرفت. او اولین جادوگری بود که در خاک ایرلند محاکمه می شد. نکته عجیب اینجاست که آلیس در شبی که قرار بود کشته شود به طرز اسرارآمیزی ناپدید شد و از آن موقع به بعد هیچ وقت دیده نشد.


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

بر اساس روایتی در ژاپن روح زن جوانی که بر روی ریل قطار افتاده­ و توسط قطاری که می­ آمده دو نیم شده ­است. اکنون روح او در حال شکار و انتقام جویی است. او اسلحه­ هایی مانند داس را در هر دو دست یا آرنجش دارد. اکنون او در ژاپن می­گردد و با دسته ای پنجه مانندش خودش را می­ کشد. اگر او شخصی را در شب ببیند و قربانی آنقدر سریع نباشد که فرار کند، قربانی را دو تکه می­ کند تا آنها هم در بد شکلی شبیه او شوند. گاهی اوقات قربانی­ ها هم به Teke Teke تبدیل می­شوند.


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

کلبه وحشت در ایران

روستایی در نزدیکی بندر انزلی به اسم(هفت دغنان)که شامل 2قسمت میباشد:
در قسمت غرب جنگلی بسیار زیبا و فوق العاده که واقعا محشره. ولی برای تاریکی شب اصلا جای مناسبی نیست.جنگلی که تو شب به گفته شاهدان عینی سرو صداهای زیادی داره و در قسمت شرقی روستاکه به محض ورود متوجه میشید که تنفس مقداری سخت میشه و هوا سنگین میشه.
حالا چرا؟
در قسمت بیرونی این روستا خونه متروکه ای وجود داره که میگن هر کس 1 شب رو تا صبح توش طاقت بیاره
ارواح،اون شخص رو ثروتمند میکنن.
مردم اونجا جرات نزدیک شدن به این محل رو ندارند. اولین بار درسال1365یعنی29 سال پیش
4 پسر دانشجو سعی میکنن شهامتشون رو محک بزنن ویک شب اونجا بمونن
2نفر همون سر شب فرار میکنن
واما 2نفر دیگه1نفر دیوانه شد ودیگری سکته کرد و در جا مرد.البته 2نفری که فرار کردن هم حال خوشی ندارن
با این مرگ و با این داستان تلخ درب اون خونه پلمپ شد این بار 3 دختر دانشجو که سعی داشتن به بقیه ثابت کنن از هیچ چیز نمی ترسن تصمیم گرفتن از پشت خونه و مخفیانه وارد خونه بشن که این بار هم حادثه ای وحشتناک در انتظار بود.
2 روز بعد دختری رو در300 متری اون خونه توی جنگل پیدا میکنن که داخل درختی پنهان شده بود و از ترس میلرزید و با انگشت خونه رو نشون میداد پلمب شکسته شد و در کمال تاثر جسد 2 دختر بیچاره پیدا شد و علت مرگ هر دو سکته و مرگ آنی بود چشمان هر 2 باز و به یک نقطه خیره شده بود و دختر سوم که زنده مانده بود 4 روز بعد خودکشی کرد تا این قصه تلخ پایان تلخ تری داشته باشد.
بعد از این ماجرا اطراف اون خونه تخلیه و توسط پلیس اون هم از راه دور به شدت کنترل میشه و هیچ کس حق نزدیک شدن به این خونه رو نداره!


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

توی داستان قبلی گفته شد جن بطرف اشخاص سنگ پرتاب کرد و.. واین پرتاب کردن سنگ توسط اجنه خیلی گفته میشه و در روایت های مختلفی بکار میره مثلا در سیستان و بلوچستان موجودی بنام سنگ جبوک هست که جن میباشد و در بیابانها کمین کرده و هرکسی که رد شود را سنگ میزند نمونه ایی ازین دست را من خودم تجربه کردم تا جایی که در حدود ده سال پیش در خانه قدیمی پدریم به جا مانده از پدر بزرگم زندگی میکردیم و در اتاق پنجره ایی بود که رو به روی حیاط خلوت که با انبوهی از درختان بلند پوشیده شده بود باز میشد و در پشت حیات خلوط ما یک زمین ول وجود داشت نکته مورد اشاره اینجاست که هر هفته در یک روز مشخص که سشنبها بود ساعت سه بامداد(ساعت سه ساعت بیشترین شروع فعالیت های فراطبیعی!) کسی یا موجودی ناشناس به شیشه پنجره اتاق سنگ میزد و تا چهار بصورت دنباله دار این روند ادامه داشت وبا توجه با شکل محصور حیات خلوت ممکن نبود کسی یا دزدی به اونجا وارد بشت بهرحال حتی یکبار پیش اومد در حیاط خلوت خانه ما یک دسته موی ژولیده وسیاه پیدا کردم که چیده شده بود بهرحال همون موقع ها کتابی متالعه میکردم که متاسفانه الان ندارمش توی این کتاب دعایی داشت جهت راندن اجنه که درش توضیح داده شده بود باید این دعارو به اجنه ایی که بسمت خانه ایی سنگ میپرانند خواند به این ترتیب که باید رفت سنگ.رابرداشت و این دعا را بلند خواند.. حالا حساب کنید ساعت سه بامداد بری توی اون حیاط خلوت خوفناک سنگ پیدا کنی ودعا کنی!


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

گفته میشه که که جنها به زیر درختان میوه هم علاقمندند ودر آنجا نیز زیادحضور دارند البته برخی از عالمان این ورطه گویند که :این فقط در بین عوام شایع است که زیرزمینها، جاهای تاریک و مرطوب مانند حمامها، چاهها و عمق جنگلها جایگاه جنیان است.
یکی از محلهای دیگر مورد علاقه ی جنها جشنها و مخصوصا عروسی هاست . چون جنها به طور ذاتی عاشق رقص و آواز هستند در این محل ها زیاد حضور دارند .علاوه بر مکانها و شهر و روستاهای ساخت انسان گروهی از جنها در دشت و جنگل و کوهه و غارها زندگی می کنند اما آنها هیچ ساختمان سازی یا ساخت و ساز ی مثل آنچه انسان می سازد ندارند
دوستی با جن :دوست شدن با جنها کار بی دردسری نیست که برای تجربه یا تفریح بشه سراغش رفت. اگر با خواست خودتون وارد دنیای جنها بشید، اونها هم بیشتر در زندگی شما دخالت می کنند. معمولا جنها حریم
خصوصی برای انسان قائل نیستند. در هر حالتی و هر جایی ممکنه به سراغ شما بیان. اگر از اونها درخواست کمک کنید، ممکنه کمکتون بکنند ولی درمقابل شاید درخواستهایی از شما داشته باشند که نخواین انجام بدید ولی
اونها مجبورتون کنند. جنها قدرت کنترل و نفوذ محدودی بروی مخلوقات دیگه دارند که هرچقدر قدرت روحی مخلوقی بیشتر باشه، نفوذ و تسلط جنها روی اون کمتر میشه. بنابراین کسانی که مراقبه نمی کنند – عبادتهای اکثر دینها نوعی مراقبه ست- آسیب پذیرتر از دیگرانند و بهتره از دوست شدن با جنها صرفنظر کنند. تمسخر و به بازی گرفتن از مواردی ست که جنها رو تحریک و خشمگین می کنه.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3


یکی از این اشیاء نفرین شده مشهور صندلی نفرین شده است.
صندلی مرگ متعلق به یک فرد محکوم به اعدام به نام «توماس بازبی» در انگلیس بوده که تاکنون هرکس بر روی آن نشسته به نفرین او دچار شده و پس از مدت کوتاهی از دنیا رفته است.
توماس بازبی در سال ۱۷۰۲ و بدلیل قتل پدرزنش به اعدام با گیوتین محکوم شد و آخرین خواسته اش قبل از اعدام، نشستن بر روی صندلی مورد علاقه اش در مهمانخانه ی محبوبش و نوشیدن یک آبجو بود. او بعد از برخاستن از روی صندلی مدعی شد که آن را نفرین کرده است و هرکس روی آن بنشیند خواهد مرد. آن صندلی سال ها در آن مهمانخانه بود و کسی جرات نشستن بر روی آن را نداشت اما در طی جنگ جهانی دوم آن مهمانخانه به دلیل نزدیکی به یک پایگاه هوایی تبدیل به مکانی پر رفت و آمد شد و آن صندلی نیز بسیار مورد توجه سربازان و افسران قرار گرفت و هرکس که روی می نشست دیگر از جنگ باز نمی گشت. در سال ۱۹۶۷ دو افسر نیروی هوایی سلطنتی روی این صندلی نشستند و در مسیر بازگشت به خانه با یک درخت تصادف کردند و مردند. چند سال بعد یک کارگر ساختمانی بر روی آن نشست و بعد از ظهر همان روز نیز از بالای ساختمان سقوط کرد و مرد. حتی خانم خدمتکار آنجا نیز که هنگام گردگیری مهمانخانه برای لحظاتی روی صندلی ایستاده بود نیز بعد از مدتی بر اثر تومور مغزی درگذشت. صاحب مهمانخانه بعد از این اتفاقات تصمیم می گیرد تا صندلی را در انباری نگه دارد تا دیگر کسی روی آن ننشیند اما یک روز فردی که مسئول انتقال و خرید وسایل مهمانخانه بوده هنگام جا به جایی وسایل در انباری روی صندلی می نشیند و یک ساعت بعد و هنگام رانندگی با کامیون خود، تصادف می کند و می میرد. بعد از این اتفاق، صاحب مهمانخانه تصمیم می گیرد تا صندلی را به موزه محلی آن جا تقدیم کند تا از شر نفرین راحت شود. این صندلی از سال ۱۹۷۸ در موزه Thirsk انگلیس و در فاصله پنج فوتی(یک و نیم متری) زمین نگه داری می شود تا دیگر کسی روی آن ننشیند. گفته می شود کسانی که روی صندلی می نشستند رفتارهای افراد تسخیرشده مانند توهم، نوشتن هشدار روی آینه در مورد مرگ افراد و شنیدن صداهای عجیب را از خود نشان می دادند.


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

دﺭ ﺳﺎﻝ 1959 ﺩﺭ ﺷﻮﺭﻭﯼ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﯾﮏ ﺭﺍﺯ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ .ﺩﺭ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥ ﺍﻭﺭﺍﻝ ﺷﻮﺭﻭﯼ ﻭ ﺩﺭ
ﮔﺬﺭﮔﺎﻩ ﺩﯾﺎﺗﻠﻮﻑ نه ﮐﻮﻫﻨﻮﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻭ ﺍﺳﮑﯽ
ﺭﻫﺴﭙﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﯾﻦ نه ﻧﻔﺮ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺣﺮﻓﻪ
ﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﺎﻣﻞ چهار ﺯﻥ ﻧﯿﺰ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﮕﯽ ﻭﺭﺯﺷﮑﺎﺭ ﻭ ﺑﺎ
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥ ﻣﺮﮐﺰ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ
ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﻬﺎ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﻫﻮﺍﯼ
ﻧﺎﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻫﯿﭻ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﺗﻨﻬﺎ ﺑﯽ
ﺳﯿﻤﻬﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ،ﺍﻣﺎ ...
ﺍﯾﻦ نه ﻧﻔﺮ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺳﻼﻣﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﺎ ﻣﺮﮐﺰ
ﺑﻪ ﻭﺭﺯﺵ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ،ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ
ﺩﯾﺎﺗﻠﻮﻑ ﺳﺮﮔﺮﻭﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻪ ﯼ نه ﻧﻔﺮﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﮕﻮﺭ
ﺩﯾﺎﺗﻠﻮﻑ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ،ﺩﺭﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ
ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻧﻬﺎ ﻭ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻧﺒﻮﺩ !ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻧﻬﺎ ﻗﺼﺪ ﻋﺒﻮﺭ
ﺍﺯ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ
ﭘﯿﻐﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﻬﺎ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﺸﺪ ...ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺪﯼ ﺍﺏ ﻭ
ﻫﻮﺍ ﺗﺎ بیست وچهار ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻫﯿﭻ ﺟﺴﺘﺠﻮﯾﯽ
ﻧﺒﻮﺩ .. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻗﻄﻊ ﺗﻤﺎﺱ ﻭ ﭘﺲ
ﺍﺯ 8 ﺳﺎﻋﺖ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮔﺮﻭﻩ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﭼﺎﺩﺭﻫﺎ ﺭﺍ
ﯾﺎﻓﺖ . ﺟﺘﺴﺠﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ
ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺩﺭ پانصد ﻣﺘﺮﯼ ﭼﺎﺩﺭﻫﺎ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ ﺟﺴﺪ دو ﻧﻔﺮ ﺍﺯ
ﺍﻧﻬﺎ ﭘﯿ دﺍ ﺷﺪ ! ﻫﺮﺩﻭ ﺑﺎ ﺟﻤﺠﻤﻪ ﺍﯼ ﻣﺘﻼﺷﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ
ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ... ﺷﺎﺧﻪ ﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ
ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ
ﺍﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﯾﻦ
ﺩﻭﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺎﺭﺵ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺮﻑ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺍﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻥ
ﺍﺯ ﭼﺎﺩﺭﻫﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ...ﺩﺭ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ 450 ﻣﺘﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﺩﻭﻧﻔﺮ ﺟﺴﺪ4 ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺍﯾﻦ
ﺩﻭﻧﻔﺮ ﺍﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﺎﺩﺭﻫﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﺍﺟﺴﺎﺩ ﺍﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﺘﻼﺷﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ
ﯾﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺗﺮﺱ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﻣﯿﺪﺍﺩ ! ﻫﯿﭻ ﮐﺪﺍﻡ
ﮐﻔﺶ ﺑﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻭﻧﻔﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ
ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ |:! ‏(ﺩﻣﺎ ﺯﯾﺮ سی ﺩﺭﺟﻪ‏) ... ﺑﺮﺭﺳﯽ
ﻫﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﺎﺩﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ
ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻩ ! ‏ .
ﺟﺴﺘﺠﻮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺟﺴﺪ 4 ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺟﺴﺪ ﺍﻧﻬﺎ ﺩﺭ
ﺯﯾﺮ یکونیم ﻣﺘﺮ ﺑﺮﻑ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ،ﻫﻤﮕﯽ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ
ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺟﻤﺠﻤﻪ ﺍﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺩﻓﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ! ﭼﯿﺰﯼ
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ پنجاه ﭘﺰﺷﮏ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﯿﻪ ﺍﺟﺴﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ
ﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﮕﯽ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻫﺮﭼﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ
ﮐﺎﺭﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻩ ! ﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﺣﺎﺻﻞ ﺍﺯ ﯾﮏ
ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻗﻮﯼ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻮﺩﻩ،ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺸﺎﻧﯽ
ﺍﺯ ﺣﻤﻠﻪ ﯼ ﺧﺮﺱ ﯾﺎ ﻫﯿﭻ ﺟﺎﻧﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﯿﺰ ﻧﺒﻮﺩ .‏( ﺍﯾﻦ
ﮔﺮﻭﻩ ﺩﺍﺭﺍﯼسه ﺗﻔﻨﮓ ﺷﮑﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﺎﺩﺭ
ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ‏)
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺷﻮﺭﻭﯼ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ
ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺭﺍ ﻗﺮﻧﻄﯿﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻋﺠﯿﺐ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺗﺎ ده
ﺍﻣﺎ ﻋﺠﯿﺐ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺗﺎ ده
ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺘﻪ ﻧﺸﺪ ..ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1969 ﺩﮐﺘﺮ ﺩﯾﻤﯿﺘﺮﯼ
ﮐﺮﯾﮑﻮﻑ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﺟﺴﺎﺩ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﻧﻮﻉ
ﺩﺭﺟﻪ ﺳﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ! ﺍﺭﮔﺎﻧﻬﺎﯼ ﺩﺍﺧﻠﯽ ﺩﻭﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﮐﺎﻣﻞ
ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﮕﯽ ﺗﺎ ده ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻋﺎﺩﯼ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺗﺸﻌﺸﻊ
ﺭﺍﺩﯾﺎﮐﺘﯿﻮ ﺑﻮﺩﻧﺪ !
ﺩﻭﻟﺖ ﺷﻮﺭﻭﯼ ﺑﻬﻤﻦ ﺭﺍ ﻋﺎﻣﻞ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻣﻌﺮﻓﯽ
ﮐﺮﺩ ...! ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ
ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﻮﻫﻨﻮﺭﺩﯼ ﮐﻪ
ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺷﻮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻃﻘﯽ ﺧﺎﺹ ﻋﺒﻮﺭ
ﮐﻨﺪ،ﭘﺲ ﻋﺎﻣﻞ ﻗﺘﻞ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺮﻭﺩ،ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ
ﺗﻮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﻮﺩنه ﻧﻔﺮ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ
ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻨﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﺍﺯﯼ ﻣﺨﻮﻑ ﺍﺳﺖ .
ﭘﻠﯿﺲ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ: ﺍﯾﻦ
ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺠﯿﺐ ﺍﺳﺖ،ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﺍﯾﻦ نه ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺑﻪ
ﯾﮏ ﺳﻤﺖ ﺩﻭﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ،ﺍﻥ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ
ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ! ﻋﺎﻣﻞ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻧﺎﻣﻌﻠﻮﻡ
ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺭﺩﻩ ﺑﻨﺪﯼ ﻋﺠﯿﺐ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺮﮒ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﺦ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﻤﻠﯽ ﻭ ﻋﻠﻤﯽ ﺛﺒﺖ ﺷﺪﻩ
ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺭﺗﺒﻪ ﯼ ﺍﻭﻝ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺮﺳﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻧﯿﺰ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ،ﭼﺮﺍﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺗﺤﺖ
ﺍﻟﻔﻈﯽ ﻧﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥ ﮐﻮﻩ ﻣﺮﮒ‏(ﺗﺮﺟﻤﻪ ﯼ
ﺭﻭﺳﯽ‏) ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﺘﻼﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩ .
ﺩﺭﺳﺎﻝ 2013 ﻓﯿﻠﻤﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺭﻧﯽ ﻫﺎﺭﻟﯿﻦ ﺩﺭ
ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪ،ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﻞ
ﻣﺎﺟﺮﺍ ﭘﺎﯼ ﺑﻨﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺗﺨﯿﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺩﻩ
ﺍﺳﺖ.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

این موجود در سه مکان متفاوت در شهر "دوور" ماساچوست در تاریخ 22و21 آوریل 1977 وبا توجه به ظاهر آن اختلافاتی در خصوص نوع این جانور وجود دارد که حدس وگمان هایی درخصوص بیگانه بودن ویا بوجود آماده از یک نوع آزمایش ترکیبی /انسانی دامن زده است، این درحالی است که بعضی ها معتقدند این جانور از بعد دیگری(ماورایی) آمده است.
ویژگی "دوور شیطان "یا شیطان ماساچوست اینگونه شرح داده شده است..
سر بزرگ وهندوانه ایی شکل دارد وچشم درخشان نارنجی دارد وبزرگ، بازوهای باریک وپاهایی با انگشتانی بند وباریک،گفته شده که این جانور بی مو است و صدای زیر پوستی(زیر بافتی) ایجاد میکند.رنگ بدن این جانور قهوه ایی متمایل به زرد است وپوست بدن این جانور حالت ساینده دارد. ارتفاع این جانور 3 فوت میباشد،شیطان دوور یا شیطان ماساچوست طبق گزارش ها فاقد ویژگی های صورت است و وگوش وبینی ندارد وشاهدین صدای این جانور را وحشدناک همانند صدای جیق شاهین به همراه خش خش مار دیده اند


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

ماری آن کاتن، اولین قاتل سریالی زن در انگلستان، سال 1832 در لاو مورسلی واقع در ناحیه‌ی دورهام متولد شد. او در سن 12 سالگی با ویلیام ماوبری ازدواج کرد و به همراه همسرش زندگی مشترک خود را در پلیموس دونشایر آغاز نمود. ماری و همسرش پنج فرزند داشتند که چهار تن از آن‌ها به دلیل تب شکمی و دل‌درد جان خود را از دست دادند. آن‌ها بعدازاین اتفاقات غم‌انگیز به زادگاه ماری بازگشتند، ولی ظاهراً طالع بد همچنان آن‌ها را تعقیب می‌کرد و سه فرزندی که در خانه‌ی جدید متولد شدند جان خود را از دست دادند. بعد از مدت کوتاهی در ژوئن 1865 ویلیام نیز به دلیل نوعی نارسایی گوارشی به فرزندانش پیوست و مقامات محلی برای کمک به بیوه‌ی داغ‌دیده یک کمک نقدی 35 پوندی در اختیار او گذاشتند. بافاصله‌ی کمی جورج وارد همسر دوم ماری و یکی از دو فرزند باقیمانده‌اش نیز به دلیل نارسایی گوارشی جان باختند. این مرگ‌های پی‌درپی و مشابه توجه یک روزنامه‌ی محلی را جلب کرد و آن‌ها با تحقیق مستمر متوجه شدند که همزمان با جابجایی‌های مکرر در شمال انگلستان، ماری کاتن سه شوهر، یک دوست صمیمی، مادر و دوازده فرزندش را از دست داده و مرگ همه‌ی آن‌ها به دلیل مشکلات گوارشی است. باز شدن پای مقامات رسمی به این قضیه مشخص کرد که ماری همه‌ی این افراد را به کمک آرسنیک به قتل رسانده است. در 24 مارس 1873 او در میدان عمومی شهر دورهام به دار آویخته شد. گفته می‌شود که مأمور اعدام با کوتاه کردن طناب دار به‌عمد باعث شد که ماری مرگی زجرآور و تدریجی داشته باشد.
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong
آگهی
#27
داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

سلام. من و رفیقم علی میان دوره رفتیم تا به شوهرخالش که دعانویس بزرگی تو قوچان بود سر بزنیم.
اسم شوهرخالش اقا میرزا بود و خیلیا از سراسر ایران واسه نوشتن دعا پیشش میرفتن. خونشون تو یکی از روستاهای قوچان به اسم کواکی بود که کلاً پنج خانوار بودن و همه فامیل.
علی واسم تعریف کرده بود که شوهرخالش علاوه بردعانویسی احضا رروح و جن هم میکنه، ولی من اصلاً به این حرفا اعتقادی نداشتم.
اون خیلی کتاب قدیمی و خطی چندصدساله داشت که بیشتر به همین موضوعات مربوط میشد. یه کتابش هم فقط در مورد جن و اسامی اونها و چگونگی احضار اونا بود که قپنهانش میکرد و به همه توصیه میکرد اصلاً سمتش نرن، حتی پسر خودش سمت اون کتاب نمیرفت، تا اینکه علی که کنجکاو شده بود رفت سراغ کتاب...
اونا چند تا اتاق داشتن و ما همه تو یکی از اتاق‌ها درحال صحبت بودیم. شب بود و نه برق نه تلفن نه تلویزیون داشتن. میرزا هم چون سن و سالش بال ابود درحال چرت زدن بود که یه دفعه در اتاق با شدت بسته شد!
همه بهم خیره شدیم و ترسیده بودیم. میرزا هم از همه جا بی‌خبر از خواب پرید و گفت علی کووو؟! گفتم ندیدمش.
تابلند بشه یه دفعه انگار یه اسب با جفت پا روی پشت بام فرود اومد. حتی سقف هم لرزید و یکم خاک ریخت چون خونه کاه گلی بود، راحت صدای پشت بام شنیده میشد. دوباره همون صدا تکرار شد و میرزا خودشو به علی رسوند و دید عین گچ سفیدشده و کتاب هم دستشه.
سریع کتاب خطی رو از دستش گرفت و شروع به ورق زدن کرد. تو همین حین دعای خاصی هم میخوند که اسم شعب ابی دجاجه توش چند بار تکرار شده بود و یه دعا هم از کتاب خوند و علی انگار از خواب پرید و تندتند نفس میزد. بعد نفس عمیقی کشید و گریه کرد و گفت میرزاغلط کردم. منو داشتن میکشتن به دادم رسیدی!
بعداً تعریف میکرد که بعد خوندن دعا چیزی با سر و سم اسب جلوش ظاهر شده بود و قصد اذیت و خفه کردنش رو داشته و نمیتونسته همونطور که احضارش کرده دعای رفتن و ترخیص اونو بخونه.
خلاصه الان به دنیای ارواح واجنه اعتقاد دارم و اصلاً باهاش شوخی نمیکنم. مخصوصاً وقتی تخصصی توش ندارم.


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

سلام. ما یه خونه ی قدیمی رو خریدیم و بعد کوبیدیمش و دوباره ساختیمش ، یه خونه ی دو طبقه ساختیم و طبقه بالا رو دادیم به مادر بزرگم منم شبا برا اینکه تنها نباشه میرفتم پیشش میخوابیدم.
تا اینکه مادر بزرگم از خونه ما رفت و من هنوز تختم طبقه بالا بود و گفتم دیگه پایین نمیارمش و شبا همونجا میخوابم و چون اون سال کنکور داشتم اون طبقه هم بی سر و صدا بود همونجا درس میخوندم ، اولش همه چیز عادی بود ولی دختر عمه م وقتی خونمون میومد همش سوالای عجیب میپرسید و میگفت تو در اتاق زدی بهم تو چراغ روشن کردی منم بهش میگفتم توهم زدی بابا میگفت بخدا خونتون جن داره ، منم بهش میخندیدم.
گذشت تا اینکه شبا خیلی خواب عجیب میدیدم که اکثرشون هم رویای صادقه بودن ، بعضی شبا شخصیت هایی که توی خواب میدیدم رو فرداش توی خیابون هم میدیدم ، خواب هام خیلی عجیب شده بود ، تا اینکه شبا تو خواب هام احساس درد میکردم و بی جهت بدنم کبود میشد و بخاطر این کبودی های بی جهت دکتر هم رفتم ، دکتر گفت در اثر ضربه ست احتمالا حواست نبوده به جایی خوردی ، اون زمان توی بیداری هیچ چیز احساس نمیکردم و اصلا هم به این جریانات جن فکر نمیکردم الانم مطمئن نیستم که واقعا چی بودن ، خواب هام یه جور رمز آلودی شده بودن تا اینکه یه شب خواب خونه ی خودمون رو دیدم...
یه حوض آب توی طبقه دوم بود که یه پیر زن پاش نشسته بود و چهره ی مهربونی داشت و کنارش احساس امنیت میکردم توی خواب ، بهم گفت باید از یکی کمک بگیری یا از این خونه بری اونا دست بردار نیستن (الان که دارم اینا رو تایپ میکنم مو به تنم سیخ شده) وقتی که گفت باید از این خونه بری یهو طبقه دوم خراب شد و خونمون فرو ریخت.
چند شب بعد واقعا نمیدونم خواب بودم یا بیدار دو نفر رو تو اتاقم دیدم یه زن و یه مرد ( ظاهرشون اینطور بود) مرد جلو اومد بازو های منو گرفت و گفت باید از این خونه بری ، زبونم بسته شده بود هیچی نمیتونستم بگم و بار دوم که گفت باید از این خونه بری مثه این بود که صدا داره گوشم رو سوراخ میکنه ، یهو به خودم اومدم و از شدت صدا گوشم سوت میکشید و به سختی میتونستم حرکت کنم.
چهار دست و پا خودمو پایین رسوندم بابا رسید بالا سرم هی بهم میگفت چی شده و من نمیتونستم حرف بزنم فقط لباسشو گرفته بودم و اشک میریختم و تلاش میکردم حرف بزنم و نمیتونستم. یهو با یه جیغ زبونم باز شد و به بابام گفتم باید از این خونه بریم. بابام خیلی ترسیده بود نمیدونست چکار کنه مامانم اومد و اوضاع رو آروم کرد.
اون شب تا خوده صبح میترسیدم چشمام رو ببندم و چند هفته بعد از اون خونه برا همیشه رفتیم.
بعد از اون رفتیم دنبال تاریخچه ی خونه اخرین کسایی که توی خونه زندگی کرده بودن یه زن و شوهر پیر بودن که زنه بچه دار نمیشده و هردوشون توی همون خونه مرده بودن. تاریخچه ی دیگه ای از اون خونه نتونستیم پیدا کنیم ولی اون یکسال برای من جهنم بود و نمیتونم فراموش کنم چقدر بهم سخت گذشت!


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

سلام. داستان من از اونجایی شروع میشه که یه شب توی ماه رمضون چند سال پیش تقریبا یک ساعت قبل از بیدار شدن برای خوردن سحری درحالی که خواب بودم یهو گوشام شروع کرد به سوت کشیدنو سرم یجوری سنگینی رو احساس میکرد و بدنم سنگین شده بود. انگار وارد فازی شده بودم که نباید اونجا باشم.
ناگهان دو مرد با صدای صاف ولی یجوری که انگار از توی بیسیم حرف میزنه یجوری که انگار صداشون پر از ارتعاش بود اما صدای زیبایی داشتن شروع کردن به حرف زدن، یادم نمیره هیچوقت که اون لحظات دیوانه وار ترسناک بود اما به شدت عجیب، تمام حرکاتو حرفامم دست خودم بود ولی چشمامو از ترس باز نکردم، با اینکه به شدت ترسناک بود.
بعد چندین دقیقه حرف زدنشون عادی شده بود برام و چند باری ازشون سوال کردم. یادمه به محض شروع کردن به حرف زدن مدام بسم الله میگفتم اما واقعا تاثیری خیلی زیادی نداشت، چون اون حالت خیلی عمیق بود و فقط باعث کم شدن صداشون میشد تا اینکه یادم افتاد که چهار قل رو بخونم یادمه سوره ی ناس و فلق خیلی زیاد تاثیر داشت.
هیچوقت یادم نمیره که وقتی شروع میکردم این سوره هارو خوندم با یه سرعت زیاد شاید پنج بار در ثانیه پشت سرهم میگفتن: نگو نگو نگو.
اینو تا وقتی که دست از خوندن برنمیداشتم میگفتن و تاثیرشونم این بود که ارتعاش صداشونو کم میکرد و سر و بدنمو سبک میکرد ولی واقعا نتونست کاری کنه که برن از اونجا و مکالمه هایی هم که باهاشون کردم این بود که فهمیدم دوتا مرد جوونن و انگار گفتن که جن هستن، دوتا پسر بودن که هدفشون مسخره کردن و اذیت کردن من بود و مدام میخندیدن ولی بعضی وقتا جدی میشدن، با خودشون با هم زیاد حرف میزدن، این حالت مدام عمیق تر میشد و من مدام با خوندن قرآن جلوی عمیق تر شدنشو میگرفتم و واقعا نمیدونم این حالت ممکن بود تا کجا پیش بره، خیلی زیاد از مکالماتشون الان یادم نیست فقط بدترین حرف ممکنشون هنوز یادمه که گفتن: بازم میاییم سراغت و من این حرفشونو خوب یادمه.
به هرحال از بعد مدتی بابام اومدو وارد حال خونه شد و چراغو روشن کرد و منو صدا زد که برا خوردن سحری بیدار بشم و اون دوتا ناپدید شدن و اونشب تموم شد بالاخره، اما اینجا ختم ماجرا نیست و من تا دوسال بعد تقریبا هرشب درگیر این چیزا بودم.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

سلام. میخوام تجربه ی شخصی خودمو برای مادرانی که تازه نوزاد خودشونو به دنیا اوردن نقل کنم تا تلنگری باشه برای اونایی که وجود ال، بختک وجن رو قبول ندارن. لطفا وجود ماورا طبیعه رو کتمان نکنید، علی الحال موضوع برمیگرده به دوسال پیش یازدهم خرداد!
یاسی کوچولو به دنیا اومد و طبق رسم قدیمی از اونجایی که زن زائو نباید تنها باشه وقتی مرخص شدم خواهرم برای مراقبت از من اومد خونمون و مدام مراقبم بود و به هیچ عنوان من و نوزادم رو تو اتاق تنها نمیذاشت تا اینکه من حالم بهتر شد و دیگه میتونستم کارهای شخصیمو خودم انجام بدم و ازش خواهش کردم که برگرده سر خونه و زندگیش چون خودش بچه کوچک داشت.
خلاصه بعد از کلی خواهش التماس راضی شد که برگرده خونش و قبل از رفتن به شوهرم گفت که تا قبل چله ی بچه به هیچ عنوان مارو شب تو اتاق تنها نذاره. همسرم هم قول داد که تنهامون نذاره.
تا چندروز همه چی عادی پیش میرفت که یک شب وقتی دخترم در اغوشم بود و خودم بین حالت خواب و بیداری بودم احساس کردم صدای پای کسی رو میشنوم که با کفش و خیلی تند و محکم داره رو پارکت هال راه میره. صدای پا نزدیک و نزدیک تر شد تا به اتاق خواب منو دخترم رسید و من صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم و احساس کردم یه نفر وارد اتاق شد و اول اومد بالای سرم و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد ولی هر کاری میکردم نمیتونستم چشمامو باز کنم. حتی نمیتونستم داد بزنم و کمک بخوام. مثل یه جنازه شده بودم!
گوشام داغ شده بود از ترس همون لحظه حس کردم اون موجود اومد روی تخت و پایین تختم ایستاد. تشک تختم رفت پایین و ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. بدنم از ترس بی حس شده بود و مدام تو دلم میگفتم تورو خدا به بچم کار نداشته باش.
تو اون حالت صدای گریه ی نوزادم رو میشنیدم و اون موجود دولا شد رو صورتم و سعی کرد دخترم رو از بغلم بلند کنه. مدام توی ذهنم جیغ میزدم و از خدا کمک میخواستم.
اون موجود لعنتی انچنان ترسی به وجودم انداخته بود که تو اون لحظه تمام سوره های قران یادم رفته بود هیچ ایه و هیچ سوره ای یادم نمیومد شروع کردم بسم الله گفتن و عاجزانه از خدا کمک خواستن و تو اون حالت بی حسی یک دفعه بدنم ازاد شد و چشمام باز شد.
اونم با گریه ی شدید دخترم سریع بلند شدم و دخترم رو در اغوش گرفتم همون لحظه شوهرم سراسیمه به اتاق اومد و از قیافه ی وحشت زده ی من متوجه موضوع شد.
بهش گفتم تو کجا بودی نصفه شبی مگه خواهرم نگفت منو تنها نذار تو اتاق؟! در حالی که ترسیده بود گفت جلوی تلویزیون توی هال خوابم برد داشتم فیلم نگاه میکردم که اصلا نفهمیدم چجوری روی مبل خوابم برد.
همون موقع تمام وسایلم رو جمع کردم و برای مدتی رفتم خونه ی مادرم. هنوز بعد از سه سال وقتی حوادث اون شب یادم میاد باورم نمیشه که این اتفاق برای من افتاده. همیشه فکر میکردم قدیمیها که میگفتن زن زائو نباید شب تنها بخوابه خرافاته محضه تا اینکه این بلا سر خودم اومد..
پاسخ
 سپاس شده توسط AvA1010
#28
داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

رابرت عروسک یا «رابرت، عروسک نفرین‌شده» عروسکی است که زمانی یک نقاش و نویسنده آمریکایی به نام رابرت یوجین اتو اهل جزیره کی وست فلوریدا صاحب آن بود.
به باور برخی این عروسک که شبیه ملوانان امریکایی اوایل قرن بیستم ساخته شده «توسط نیروهای پلید ماوراالطبیعه تسخیر شده بود.»

مدعاها

رابرت این عروسک را در سال ۱۹۰۶ از یک خدمتکار باهامایی که خود را شعبده‌باز جادوی سیاه می‌دانست به عنوان هدیه گرفت.

اما پس از چندی خانواده یوجین مدعی مشاهده موارد عجیبی در مورد این عروسک شدند. پدر و مادر رابرت می‌گفتند بعضی وقت‌ها که رابرت هنگام بازی با عروسکش حرف می‌زد، عروسک جواب او را می‌داد! در ابتدا تصور می‌کردند که این خود رابرت است که صدای خود را تغییر می‌دهد، اما اینگونه نبود و عروسک حرف می‌زد.

پس از آن شاهد موارد عجیبتری شدند که همسایه‌ها قسم می‌خوردند هنگامی که کسی خانه نبوده عروسک را بارها دیده‌اند که پشت پنجره‌های اتاق ایستاده است. بعدها خود خانواده یوجین چندین بار صدای خنده‌هایی مرموز را از عروسک شنیدند و همچنین در لحظاتی بسیار کوتاه شاهد بودند عروسک در خانه راه میرفته.

در یکی از شبها پدر و مادر رابرت صدای جیغ او را می‌شنوند و به سرعت به اتاقش می‌روند، در حالی که مبلمان اتاق به هم ریخته و رابرت از ترس صورتش برانگیخته بود، از او می‌پرسند چه اتفاقی افتاد، رابرت پاسخ می‌دهد: کار عروسکم بود. پس از آن میهمان‌های خانوادهٔ یوجین قسم می‌خوردند احساسات چهره و چشمان این عروسک تغییر میکرده.

رابرت در سال ۱۹۷۴ در گذشت اما عروسک او در زیرزمین خانه ماند و خانه مجدداً به خانواده دیگری که یک دختر ۱۰ ساله داشتند فروخته شد. چندی نگذشت که دخترک شب‌ها با جیغ و فریاد بیدار می‌شد و مدعی بود که عروسکی در خانه به دنبال اوست و گفته قصد کشتنش را دارد. این زن حتی هنوز در مصاحبه‌های خود می‌گوید هنوز باور دارم که این عروسک به دنبال من است. در اکتبر همان سال عروسک به موزه قدیمی اداره پست و خانه آداب و رسوم (کی غرب، فلوریدا) فرستاده شد. که کارمندان موزه هم پس از آن ادعاهای عجیبی در مورد این عروسک کرده‌اند. این عروسک بعدها به نام خود رابرت معروف شد.

امروزه عروسک رابرت در این موزه در یک کمد شیشه‌ای نگهداری می‌شود که کنار آن نوشته شده "به هیچ وجه لمس نشود" و در حالی که عکسبرداری در موزه برای عموم آزاد است: تابلوی دیگری در کنار این عروسک است که نوشته شده: "هشدار، طبق باور قدیمی ابتدا قبل از عکاسی باید مودبانه از عروسک اجازه گرفته شود، اگر سرش را تکان داد اکیداً عکس نگیرید، عواقب بدی دارد."

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

یه عکاس وقتی خواست دوربین عکاسی شو تست کنه با این تصویر رو به رو شد !!!


| پیشگوئی مرگ:ریاضیدان ایتالیایی "جرلامو کاردانو" که به پیشگویی شهرت داشت، روز مرگ خود را پیشبینی کرد. اما درآن تاریخ نمرد، او به ناچار خودکشی کرد تا پیشگویش درست از آب درآید!


✗«کلبه وحشت در ایران»!!✗

روستایی در نزدیکی بندر انزلی به اسم(هفت
دغنان)

که شامل 2قسمت میباشد:

در قسمت غرب
جنگلی بسیار زیبا و فوق العاده که واقعا محشره.
ولی برای تاریکی شب اصلا جای مناسبی نیست.
جنگلی که تو شب به گفته شاهدان عینی
سرو صداهای زیادی داره
و در قسمت شرقی روستا
که به محض ورود متوجه میشید که تنفس مقداری سخت میشه و هوا سنگین میشه.
حالا چرا؟؟؟؟؟؟

در قسمت بیرونی این روستا
خونه متروکه ای وجود داره که میگن
هر کس 1 شب رو تا صبح توش طاقت بیاره
ارواح،اون شخص رو ثروتمند میکنن.
مردم اونجا جرات نزدیک شدن به این محل رو ندارند.

اولین بار درسال1365یعنی29 سال پیش
4 پسر دانشجو سعی میکنن شهامتشون رو محک بزنن ویک شب اونجا بمونن
2نفر همون سر شب فرار میکنن
واما 2نفر دیگه
1نفر دیوانه شد ودیگری سکته کرد و در جا مرد.
البته 2نفری که فرار کردن هم حال خوشی ندارن
با این مرگ و با این داستان تلخ
درب اون خونه پلمپ شد
ولی این پایان ماجرا نبود...

4سال بعد
این بار 3 دختر دانشجو
که سعی داشتن به بقیه ثابت کنن از هیچ چیز نمی ترسن
تصمیم گرفتن از پشت خونه
و مخفیانه وارد خونه بشن
که این بار هم حادثه ای وحشتناک در انتظار بود
2روز بعد دختری رو در300 متری اون خونه توی جنگل پیدا میکنن
که داخل درختی پنهان شده بود و از ترس میلرزید و با انگشت خونرو نشون میداد

پلمب شکسته شد
و در کمال تاثر جسد 2 دختر بیچاره پیدا شد
و علت مرگ هر دو سکته ومرگ آنی بود
چشمان هر 2 باز و به یک نقطه خیره شده بود
ودختر سوم که زنده مانده بود
4 روز بعد خودکشی کرد
تا این قصه تلخ
پایان تلخ تری داشته باشد
بعد از این ماجرا
اطراف اون خونه تخلیه
وتوسط پلیس اونهم از راه دور بشدت کنترل میشه
و هیچ کس حق نزدیک شدن به این خونه رو نداره!
پاسخ
#29
داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3
پاسخ
#30
داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) 3

روح دختر بچه
ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه‌ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره‌اش را کاملاً روی خود احساس می‌کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می‌پرسیدم که دختربچه‌ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می‌کند، می‌خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده‌ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه‌های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می‌کردم تنها نیستم.
با ناراحتی و تا حدی وحشت‌زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می‌کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می‌کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه‌مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب‌تر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیاده‌رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده‌رو نشسته بود و به من لبخند می‌زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.
در حالی که بی‌خود و بی‌جهت نعره می‌زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه‌ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداری‌ام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندخته‌ام، همسایه‌ها را از خواب پرانده‌ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده‌ام و دچار توهم نشده‌ام.
چند روز بعد به همان نقطه‌ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف‌ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سال‌ها قبل دخترک به همراه خانواده‌اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می‌کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی‌برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمی‌گردم، شخصی را همراه خود می‌کنم.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان کوتاه عاشقانه
Lightbulb دنیای تاریک من | my dark world [ عجیب و ترسناک ]
  خفن ترین فیلم ترسناک هایی که دیدید و پیشنهاد میدید ؟؟؟؟؟
  بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش و بز حسود
  داستان اموزنده به خدایت نگو چرا
  اگه یه زمانی یه جن خیلی ترسناک دیدی چیکار میکنی. خاطراتتون اگه جن یا روح دیدید هم بگی
  داستان عشق مرا بغل کن
Book داستان ترسناک
  داستان وحشتناک(یکمی)
  داستان خنده دار و طنزی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان