امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#21
-بار آخرت باشه تو جمع جلوی یک مرد میشینی!

تن صداش به شدت جدی بود. لبم رو به دندون گرفتم و حرفی نزدم.

امشب به اندازه ی کافی خرابکاری کرده بودم. دلم می خواست برگردم تهران.

بعد از صرف شام همه دوباره دور هم جمع شدن. بلند شدم. نگاه پارسا و صدرا با هم سمتم کشیده شد.

-من دیگه میرم.

صدرا اومد سمتم.

-بمون بچه ها که رفتن می رسونمت.

-نه ممنون!

-دیروقته ... تنها خطرناکه!

با اینکه میدونستم دیروقته اما دلم می خواست تنها برم.

-ترجیح میدم تنها برم؛ ممنون از دعوتت.

-هر طور راحتی!

کیفم رو برداشتم و با همه خداحافظی کردم. پارسا سری تکون داد.

صدرا تا جلوی در باهام اومد. سوار ماشین شدم. گاهی از اینهمه حجم تنهائی دلم میگرفت.

به خونه رسیدم. ماشین و پارک کردم و وارد سالن شدم. احساس کردم پرده ی سالن تکون خورد.

ترسیده سمت پنجره قدم برداشتم. نگاهی به پنجره ی باز انداختم.

اما من پنجره رو بسته بودم!! دوباره پنجره رو بستم و پله ها رو بالا رفتم.

پا تند کردم سمت اتاق احمدرضا. در اتاق نیمه باز بود.

در و آروم باز کردم. پیشی از لای پام رد شد. جیغی کشیدم.

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. بغض توی گلوم نشست.

وارد اتاق شدم و در و محکم بستم. خودم و روی تخت انداختم. حتی دیگه تختشم بوی احمدرضا رو نمی داد!

بغضم شکست. چقدر به یه خانواده نیاز داشتم. با حس گردن درد بیدار شدم.

نگاهم به ساعت افتاد اما اصلاً توان بلند شدن نداشتم. انگار تمام تنم کوفته شده بود.

شماره ی هتل رو گرفتم. به خانم موسوی اطلاع دادم که امروز نمی تونم بیام.


باید دنبال بهارک می رفتم. به سختی بلند شدم. چشمهام تار شد. دوباره دراز کشیدم.

-یه کم میخوابم بعد میرم دنبالش!

و چشمهام دوباره بسته شد. با حس لرز شدید چشم باز کردم.

بدنم هنوز کوفته بود. نگاهی به ساعت انداختم. چقدر خوابیده بودم!

از جام بلند شدم. دستم و به لبه ی میز گرفتم تا نیوفتم. دوباره جلوی چشمهام تار شد اما باید می رفتم.

لباسهای دیشبم هنوز تنم بود. پله ها رو به سختی پایین اومدم و سمت آشپزخونه رفتم.

لیوانی آب با قرص مسکن خوردم. از درد گلوم چشمهام جمع شد. در حیاط و باز کردم.

همزمان در حیاط پارسا باز شد و ماشینش از حیاط بیرون اومد.

چشمهام تار شد. تا اومدم دستم رو به جائی بند کنم با پهلو به زمین افتادم.

لحظه ی آخر نگاهم به چرخ های ماشین پارسا افتاد که با فاصله ی کمی ازم ترمز کرد.

دیگه چیزی نفهمیدم. با سوزش دستم چشم باز کردم. نگاهم به سقف سفید افتاد.

سر برگردوندم. سرم توی دستم بود و سرم درد می کرد. پارسا وارد اتاق شد.

-می بینم بهوش اومدی!

-سلام.

از خش صدام تعجب کردم.

-بهتره کمتر حرف بزنی! ... از کی اینطوری شدی؟

-دیشب خوب بودم. صبح پاشدم تنم درد می کرد.

پوزخندی زد.

-از صبح داری جون میکنی الان باید بیای دکتر؟! چرا به آقا صدرا زنگ نزدی بیاد ببرتت دکتر؟

از کنایه اش ناراحت شدم اما حرفی نزدم.

-سرمت تموم بشه مرخصی. میخوای ببرمت خونه ی خانوم جون؟

-نه، میرم خونه ی خودم.

حرفی نزد. سرم تموم شد. خواستم از تخت بیام پایین که دوباره سرم گیج رفت.



پارسا اومد سمتم. زیر بازوم رو گرفت. عطرش پیچید نوی دماغم. نمیدونم چرا بغض کردم؟

بعد از رفتن احمدرضا، پارسا خیلی کمکم کرده بود. یه دستش و دور کمرم حلقه کرد.

-بهم تکیه بده.

بی حرف بهش تکیه دادم. با هم از بیمارستان بیرون اومدیم.

در جلو رو باز کرد و سوار شدم. ماشین و دور زد و سمت راننده نشست. هوا تاریک شده بود.

-کیفم!

دست دراز کرد و از رو صندلی عقب کیفم رو داد دستم. گوشیم رو درآوردم.

دریغ از یک تماس!

شماره ی خونه ی خانوم جون رو گرفتم. شوکت گوشی رو برداشت.

-سلام شوکت.

-سلام ... خانوم شمائین؟ چرا صداتون گرفته؟!

-خواب بودم. بهارک خوبه؟

-آره خانوم جون؛ امشب دخترم اومده، بهارک داره با دخترش بازی می کنه.

-شوکت بی زحمت بهارک اونجا بمونه.

-اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بگم بچه داره بهش خوش میگذره.

از شوکت خداحافظی کردم.

-خونه ی خانوم سالاری که نمیری، به اون دوستت زنگ بزن بیاد پیشت.

شماره ی مونا رو گرفتم اما در دسترس نبود. پارسا کنار خونه نگهداشت.

با ریموت در حیاط رو باز کرد و ماشین و داخل برد.

-شما برید، خودم هستم.

از ماشین پیاده شد و در سمتم رو باز کرد.

-منم بیکار نیستم بمونم اما مجبورم! همسایه به درد همین مواقع میخوره!

و دست برد و بازوم رو گرفت و کمکم کرد تا پیاده بشم. وارد سالن شدیم و با کمکش روی مبل نشستم.

-میرم وسایلی که خریدم رو بیارم.

شالم رو کمی شل کردم. سرم رو به دسته ی مبل تکیه دادم. هنوز ضعف داشتم.

بعد از چند دقیقه پارسا با دست پر وارد سالن شد و سمت آشپزخونه رفت.


ادامه دارد... .
پاسخ
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، *که ویار* ، پایدارتاپای دار ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، _leιтo_ ، Par_122
آگهی
#22
(10-07-2018، 23:22)Doory نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
لطفا زود به زود تر بزار مردیم از کنجکاوی

عزیزم یه بار مطرح کردی لازم نیست دوباره بگی
اسپم ندین !
شما نه جنگیدینو بردین


ما جنگیدیم و باختیم ..
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#23
وای چقدر رمانش هیجانیه خیلی قشنگه مرسی Heart
جایی که بودنو نبودنت فرقی نداره...
نبودنت رو انتخاب کن!
اینطوری به بودنت احترام گذاشتی
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#24
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 3

با نگاهم تا آشپزخونه بدرقه اش کردم. وقتی از نظرم پنهان شد سرم و به مبل تکیه دادم و نگاهم رو به سقف دوختم.

بعد از چند دقیقه صدای قدمهاش رو شنیدم که بهم نزدیک می شد. توی دستش لیوان بزرگی آب میوه بود.

-برات آبمیوه گرفتم. بهتره داروهاتو بخوری.

با فاصله ی کمی کنارم نشست و قرص ها رو دونه دونه باز کرد و کنار لیوان گذاشت.

-به دوستت زنگ نزدی؟

-در دسترس نبود، الان دوباره زنگ میزنم.

قرص ها رو خوردم.

-چند تا آمپول داری ... فردا میریم بزنی.

-نه تو زحمت میوفتی! میگم امیر علی بیاد بزنه.

بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-هر طور میلته، منم به کارهام می رسم.

بلند شد. بغض توی گلوم نشست. خودمم دلیلش رو نمیدونستم. شماره ی مونا رو گرفتم. این بار بوق خورد.

-سلام خااانوم!

صدای شادش تو گوشم پیچید.

-سلام.

-صدات چرا خروسی شده؟

-کمی سرما خوردم.

-دو روز نبودماااا ... مگه چیز قحط بود که سرما خوردی؟!

-حوصله ندارم. مونا؟

-جون مونا!

-شب میای اینجا؟

-راستش الان خارج از شهر هستیم اما تا فردا عصر برمی گردیم. ببخشید!

-عیب نداره، خوش بگذره.

گوشی رو قطع کردم. پارسا هنوز بالای سرم ایستاده بود.

-امشب نمی تونه بیاد.

-شنیدم؛ میرم شام آماده کنم.

و سمت آشپزخونه رفت. نفسم رو سنگین بیرون دادم.


بعد از دیدنم تو خونه ی صدرا اخلاقش خیلی عوض شده بود.

بوی جیگر کباب شده پیچید تو خونه و تازه فهمیدم چقدر گرسنه ام!

به سختی از جام بلند شدم. کمی حالم بهتر شده بود. سمت آشپزخونه رفتم.

در تراس باز بود و بوی جیگر حالا بیشتر به مشامم می خورد. چشمهام رو بستم و نفس عمیق کشیدم.

با شنیدن صداش سریع چشم باز کردم. نگاهم با نگاهش تلاقی کرد. فاصلمون کم بود.

-چند روزه چیزی نخوردی؟!

لبم رو به دندون گرفتم. نگاهش کشیده شد سمت لبهام.

-گاز نگیر اون لامصب رو!

هول کردم. سمت تراس رفت و با چند سیخ جیگر برگشت و گذاشتشون روی میز.

-بیا بشین.

سمت میز رفتم و نشستم. روی صندلی رو به روم نشست.

یکی برداشتم و گذاشتم دهنم اما درد گلوم باعث شد اخم هام توی هم بره. نگاهم کرد.

-بخور درد گلوت کمتر میشه ... جلوی ضعفت رو هم میگیره. نمیدونم دنبال چی هستی که اینطوری داری خودکشی می کنی!

حق داشت. این مدت خیلی کار کرده بودم.

بعد از خوردن چند لقمه انگار اشتهام تحریک شد و تند تند به خوردن ادامه دادم.

با سنگینی نگاهش سرم رو بالا آوردم.

-آروم تر!!

لقمه پرید تو گلوم و شروع به سرفه کردم. بلند شد لیوانی آب جلوم گرفت و دستش وسط هر دو کتفم و روی بند لباس زیرم نشست.

سرخ شدم از خجالت. آروم وسط هر دو کتفم رو ماساژ داد. کمی آ خوردم. نفسم برگشت.

-ممنون، خوب شدم.

سرجاش نشست. بعد از خوردن شام میز رو جمع کرد.


قرص ها تأثیر کرده بودن و دوباره دلم می خواست بخوابم.

پارسا با دیدنم گفت:

-خوابت میاد؟

مظلوم سر تکون دادم. احساس کردم گوشه ی لبش از خنده کج شد اما سریع جمعش کرد.

-جاتو توی سالن میندازم تا در دسترسم باشی!

-مگه شب اینجائی؟!

احساس کردم ترس تو صدام رو فهمید. اخمی کرد و اومد جلو.

-از چی می ترسی؟ اینکه بهت دست درازی کنم؟ اگر می خواستم این کار و کنم، خیلی وقت پیش کرده بودم! دله نیستم ... انقدر دختر دور و برم هست که چشمم دنبال توی نیم وجبی نباشه!

-من ... منظوری نداشتم!

-هیسس دیانه ...!

از آشپزخونه بیرون رفت.

میدونستم پارسا از هر قابل اعتمادی، قابل اعتماد تره چون خودش رو ثابت کرده بود.

صداش از توی سالن بلند شد.

-جات و پهن کردم، بیا.

از آشپزخونه بیرون اومدم.

-یه دست لباس راحتی رو مبل برات گذاشتم. میرم حیاط سیگار بکشم، توام لباست رو عوض کن.

-ممنون.

حرفی نزد و از سالن بیرون رفت. با رفتنش لباسهام رو درآوردم و بلوز شلوار راحتی پوشیدم.

موهای بلندم انگار روی سرم سنگینی می کرد. بافتمشون و توی جام دراز کشیدم و چشمهام رو بستم.

دلم می خواست به هیچی فکر نکنم. مغزم پر بود اما انگار با آدنگ توی سرم میزدن!

در سالن باز شد. حالا بوی عطرش با بوی سیگارش آمیخته شده بود.

سنگینی نگاهش رو بالای سرم احساس کردم اما چشم باز نکردم.

چشمهام کم کم گرم خواب شدن.

ادامه دارد... .
پاسخ
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، Doory ، پایدارتاپای دار ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، _leιтo_ ، Par_122
#25
ادامش رو زودتر بزار لطفا
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#26
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 3

نیمه شب با تب و لرز شدید بیدار شدم اما گیج بودم. صداهایی تو گوشم بود.

-آروم باش ... آروم باش ...

انگار صدای پارسا بود. لبهای خشکم رو تر کردم.

-سردمه ...

-الان خوب میشی ... آخه لعنتی چیکارت کنم گرم بشی؟

ناله می کردم و می گفتم سردمه. بعد از چند دقیقه تو آغوش گرمی فرو رفتم و از لرز بدنم کاسته شد.

نوازش دستش رو احساس کردم اما توان پس زدن نداشتم. کم کم دوباره چشمهام گرم خواب شد.

با تابش نور چشمهام رو باز کردم.

گیج بودم ... سرم انگار جای خاصی بود ... صدای ضربان قلبی زیر گوشم ... چشمهام بازتر شد.

دست حلقه شده دور کمرم و سرم که روی سینه اش بود!

تو بغل پارسا بودم؛ باورم نمی شد! سریع بلند شدم. پارسا چشم باز کرد.

ازش فاصله گرفتم. چشمهام پر از اشک شد. چرا هرچی فکر می کردم دیشب لعنتی رو یادم نمیومد؟؟

-بهت توضیح میدم دیانه ...

پوزخند زدم.

-توضیح از این واضح تر؟

و به بالا تنه ی برهنه اش اشاره کردم.

-اون چیزی که تو فکر می کنی نیست.

-برو بیرووون ...

حالم دست خودم نبود. احساس می کردم پارسا از اعتمادم سوء استفاده کرده.

پارسا سمت پیراهنش رفت و پوشید. اشک صورتم رو خیس کرده بود.

-بذار توضیح بدم.

-نیازی نیست فقط از خونه ی من برو بیرون و ممنون که این مدت کمکم کردی؛ دیگه به کمک نیازی ندارم!

عصبی دستی لای موهاش برد.

-باشه خانم فروغی!

با بسته شدن در صدای هق هقم بلند شد.


-لعنتی ... لعنتی ...

سمت حموم رفتم و زیر دوش ایستادم. تمام باورهام نسبت به پارسا خراب شده بود.

حوله پوشیده و از حموم بیرون اومدم. ضعف داشتم.

لیوانی شیر با یه کیک خوردم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی امیر علی بود.

-سلام.

-سلام دیانه، خوبی؟

-نه کمی سرما خوردم. می خواستم بهت زنگ بزنم زحمت بکشی بیای آمپولامو بزنی.

-باشه، تا یه ساعت دیگه اونجام.

-کاری بیرون نداری؟

-نه، فقط بهارک رو هم لطفا سر راهت بیار.

-باشه. فعلاً.

گوشی رو قطع کردم. سرم درد می کرد. روی مبل دراز کشیدم.

با صدای زنگ آیفون چشم باز کردم. نگاهی به تصویر امیر علی انداختم.

دکمه رو زدم. بعد از چند دقیقه در سالن باز شد. با دیدن بهارک لبخند زدم و آغوشم رو باز کردم که امیر علی گفت:

-دلت نمی خواد که بچه رو هم مریض کنی؟

قیافه مو مظلوم کردم.

-دلم براش تنگ شده!

-بوس از دور بفرست. آرین کوچولو!

بهارک به پام چسبید. امیر علی کنار پام رو به روی بهارک زانو زد و گفت:

-ببین عمو امیر علی برات چی خریده .... پاستیل!

بهارک با دیدن پاستیل ها چشماش برق زد و ازم فاصله گرفت. امیر علی بلند شد و رو به روم قرار گرفت.

-ببین تو رو خدا، رنگ به رو نداری! برو یه چیزی بپوش بریم خونه ی ما.

-نه امیر علی، همین جا راحت ترم.

-یعنی چی؟ با کی لج می کنی؟

-بخدا لج کردن نیست. مونا بعد از ظهر میاد. بشین یه چیز بیارم بخوری.

-لازم نکرده ... خودم چلاغ نیستم ... برو بشین!

از خدا خواسته سمت مبل رفتم و نشستم.


بعد از چند دقیقه امیر علی سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد.

-خوب خودتو تحویل میگیریا ... یخچالت پره!

یاد خریدای دیشب پارسا افتادم اما با یادآوری صبح اعصابم دوباره بهم ریخت.

امیر علی با فاصله ی یک مبل رو به روم نشست. ظرف میوه رو گذاشت روی عسلی کنار دستم.

-خاله و بقیه خوبن؟

-همه خوبن. چرا زنگ نزدی بیام ببرمت دکتر؟

-نخواستم مزاحم بشم.

-من نمیدونم تو کی میخوای بفهمی که مزاحم نیستی؟ خودتو تو این خونه و خاطرات غرق کردی ... تو مگه چند سالته دیانه؟ من میدونم سخته اما تو هم میدونی مرگ حقه و همه ی مایه روز از دنیا میریم؛ با حبس کردن خودت احمدرضا بر می گرده؟! داره دو سال میشه!

بغض توی گلوم نشست و قطره اشک سمجی گونه ام رو خیس کرد.

-بیا چند جلسه برو پیش امیر حافظ.

-من دیوونه نیستم!

-منم نگفتم دیوونه ای! برای آروم شدن خودت میگم.

-من خوبم امیر.

-فقط لجبازی! داروهات کجاست؟

-تو یخچال.

بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. در سالن باز شد و مونا وارد شد.

-سلام بر اهل سرما خورده ی منزل ... چطوری ضعیفه؟

امیر علی از آشپزخونه بیرون اومد. مونا نگاهی به امیر علی و نگاهی به من انداخت.

-دیانه دزد .... دزد ...

-چته؟ دزد کجا بود؟

-تو آشپزخونه.

لبم رو به دندون گرفتم.

-امیر علی پسر خاله مه!

مونا زیر ابروش رو خاروند گفت:

-عه، خوشبختم. منم مونام.

امیر علی بی تفاوت سری تکون داد. مونا چینی به دماغش داد.

-اییشش ...

امیر علی گفت:

-اینجا گاو نداریم که ایش میگی!

مونا از عصبانیت سرخ شد.


خنده ام گرفته بود. امیر علی اومد سمتم.

-چند تا تقویتی تو رگی داری.

مونا جای امیر علی نشست و ظرف میوه اش رو دستش گرفت. امیر علی آمپول رو تنظیم کرد و نگاهی به مونا انداخت.

-اون ظرف صاحاب داره!

-اوهوم! اونم منم که دارم میخورم.

-خانوم نمکدون، اون ظرف میوه ی منه!

-حالا شده مال من!

و گیلاسی تو دهنش انداخت.

-دختره ی پررو!

امیر علی آمپولم رو زد.

-خوب دوستتم اومد. من میرم، شب شاید با بچه ها یه سر بیایم دیدنت.

مونا: کمپوت یادتون نره!

امیر علی چرخید و دستش و روی دسته ی مبلی که مونا نشسته بود گذاشت.

کمی روی مونا خم شد. مونا با تعجب خودش رو عقب کشید. گیلاس بین لبهاش بی حرکت مونده بود.

-مراقب باش نپره تو گلوت!

قد راست کرد. نفس راحت کشیدن مونا رو حس کردم.

-مراقب خودت باش.

-ممنون که اومدی.

-کاری نکردم! تو خودت رو از ما دور کردی، وگرنه ما با هم فامیلیم.

-امیر علی!

-باشه بابا ... شب می بینمت.

با رفتن امیر علی، مونا پاشو روی میز گذاشت.

-اووف ... این کی بود دیگه؟ خدای غرور!

لبخندی روی لبم نشست.

-نیشت و ببند!
تو چقدر خنگ شدی مونا مگه امیرعلی رو اون سال تولد بهارک ندیدی؟

-برو بابا من شام می خورم یه ساعت بعد یادم میره بعد تو چه حرفا میزنی ولی خودمونیما بد مالی نبود!!

-هوی، چشاتو درویش کن!

-گمشو، باید دنبال شوور باشم دیگه! مامانم ناامید شده، خودم باید دست به کار بشم.

قری به سر و گردنش داد.

-دیانه؟

-هوم؟

-درد!

-مرض! بنال.

-خواهرم، عزیزم، صحبت کردن یاد بگیر.

-بلدم.


-یه تصمیمی گرفتم.

-چی؟

-من خسته شدم از این چهره ی بی روح ... تو خودت خسته نشدی؟

-نه!

-تو غلط کردی!! باید یه کاری رو به زور سرت بیارم وگرنه تو بیخیال تر از این حرفهایی!

کمی با مونا صحبت کردیم. مونا دور و بر رو جمع کرد. شام رو قرار شد از رستوران بیارن.

-پاشو برو یه چیز درست بپوش الان مهمونات میان.

بی میل بلند شدم. شومیز سبز فسفری با شلوار راستای مشکی پوشیدم.

موهام رو شلخته بالای سرم جمع کردم و شال نخی روی سرم انداختم.

صدای آیفون بلند شد. مونا در رو باز کرد. بعد از چند دقیقه امیر علی همراه بقیه با سر و صدا وارد شدن.

هانیه با دیدنم اومد سمتم.

-ستاره ی سهیل چطوری؟ نیستی!

-خوبم، درگیر کار.

-اوه اوه صداش و ببین.

حمید پشت سر هانیه ایستاد.

-صدا دیدنی نیست، گوش کردنیه!

هانیه زبون درازی کرد. امیر علی گفت:

-نگا کی رو شوهر دادیم!

کامران دستش و دور کمر هانیه حلقه کرد. حمید و امیر علی کف دستشونو به علامت خاک بر سرت رو هوا تکون دادن.

امیر حافظ و نوشین هم وارد شدن. هدی و نسترن نیومده بودن.

مونا رفت آشپزخونه تا چائی بیاره. نشسته بودیم که صدای زنگ بلند شد.

امیر علی سؤالی نگاهم کرد. شونه ای به معنی نمیدونم بالا دادم.

امیر علی رفت سمت آیفون. با دیدن کسی که پشت در بود متعجب گفت:

-صدرا اینجا چیکار می کنه؟!

هول کردم. همه تعجب کرده بودن. امیر علی دکمه آیفون رو زد.

بعد از چند دقیقه در سالن باز شد و صدرا با دسته گل بزرگی وارد سالن شد.

با دیدن بقیه متعجب لبخندی زد گفت:

-مثل اینکه جمعتون جمعه!

ادامه دارد... .
پاسخ
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، Par_122
آگهی
#27
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 3

پارت 6



امیر علی باهاش دست داد و گفت:

-بله، جای شما خالی بود که تشریف آوردین!

-یکی از همکارها گفت دیانه جان مریضه، گفتم بیام عیادت.

امیر حافظ با کنایه گفت:

-شب عیادت میان؟!

صدرا لبخندی زد.

-حتماً این دوستی نزدیکه که همکاریم و شب عیادت میام!

نوشین هم انگار تعجب کرده بود.

امیر علی: به سلامتی از کی تا حالا با هم همکار شدین؟!

صدرا: تعارف نمی کنین بشینم؟

-بفرمایین.

صدرا اومد و روی نزدیک ترین مبل به من نشست. بقیه هم نشستن.

مونا با سینی چائی اومد. انگار همه می خواستن دلیل بودن صدرا رو بفهمن اما صدرا خونسرد پا روی پا انداخت.

این همه خونسردی این مرد گاهی عجیب متعجبم می کرد.

نوشین با تن صدائی که معلوم بود چقدر داره حرص میخوره گفت:

-صدرا زیر لفظی می خوای؟!

صدرا ابروئی بالا داد.

-برای چی؟

-اینکه تو چطور با دیانه همکاری؟

-من مدیر بخش مدیریت هتلش هستم!

نوشین: چی؟!؟

-آروم باش، چی نداره!

-تو اگه می خواستی سر کار بری چرا شرکت بابا نرفتی؟

-فکر کنم انقدر بزرگ شده باشم که بتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم!

-اما ...

امیر علی کلافه پرید وسط حرف نوشین.

-میشه بقیه ی مشاجرتون رو بذارید خونتون؟ ما اومدیم دیدن دیانه!

نوشین دیگه حرفی نزد. امیر علی شروع به صحبت کرد اما امیر حافظ تو فکر بود.

زمان داروهام بود. بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

لیوانی آب برای خودم ریختم. به کابینت تکیه دادم. امیر حافظ وارد آشپزخونه شد.

-برای چی برای کارهایی که میخواهی انجام بدی مشورت نمی کنی؟!

ابروهام پرید بالا.

-با کی باید مشورت کنم؟


-فکر کنم چند تا مرد تو فامیلت باشه!

-کارهام به خودم مربوطه!

-مام که هیچ!

-من همچین حرفی نزدم، فقط نمیخوام مزاحم اطرافیانم باشم.

-کی گفته تو مزاحمی؟ ... حداقل نه برای من!

-خودت میدونی دیگه هیچ چیز مثل قدیم نیست.

قدمی جلو گذاشت.

-اما میشه مثل قدیم درستش کرد، حتی بهتر!

-منظورتو متوجه نشدم!

-ببین دیانه ...

با صدای مونا کمی ازم فاصله گرفت. مونا وارد آشپزخونه شد. امیر حافظ از آشپزخونه بیرون رفت.

-چی می گفت؟

-هیچی، می گفت چرا بدون مشورت ما صدرا رو استخدام کردی!

-اوهوع! اینام هر کدومشون جدا برای تو آقا بالاسر شدن! میز و بچینم؟

-آره ممنون.

-دیوونه کاری نکردم.

بعد از شام هانیه و مونا میز و جمع کردن. امیر علی از تو کیفش یه دسته پاسور درآورد.

-کی میاد پاسور بازی؟

مونا و هانیه با هم از آشپزخونه بیرون اومدن. هانیه با جیغ جیغ گفت:

-منم بازی ... منم بازی ...

امیر علی نمایشی دستش رو بالا برد.

-باشه بابا ... گوشم کر شد!

همه دور هم نشستیم و دو گروه شدیم. امیر علی نگاهی به همه انداخت گفت:

-خوب، شرط چی؟

هانیه متفکر گفت:

-اگر شما باختین باید ما رو ببرین بیرون.

امیر علی بشکنی زد.

-باشه و اگر شما باختین باید کف جورابای من و بلیسید!

همه یه صدا گفتن:

-اه ... خفه شو امیر علی.

امیر علی قری به گردنش داد.

-شرط من اینه، حالا خود دانین.

مونا نگاهی به امیر علی انداخت.

-من که بازی نمی کنم.

امیر علی نگاه خبیثی به مونا انداخت.

-نکنه می ترسی ببازی یا بازی بلد نیستی؟!

-نخیر آقا، بازی بلدم.

-پس شروع کن.

هانیه: امیر علی، یه شرط درست بذار بابا!


امیر علی: حالا شروع کنین ... تا اون موقع فکر می کنم.

امیر علی و حمید و من با شوهر هانیه یه تیم شدیم. صدرا و هانیه و مونا هم یه تیم.

نوشین گفت بازی نمی کنه، امیر حافظ هم قرار شد داور بشه.

با هیجان شروع کردیم. دور اول هانیه اینا بردن. گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.

نگاه صدرا بهم افتاد. آروم گفت:

-کندی اونو!

هول کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. بازی دوباره شروع شد و این بار ما بردیم. هانیه و مونا شکلکی درآوردن.

براشون زبون درازی کردم. با این کارم همه زدن زیر خنده.

برای دور سوم با هم مساوی شدیم. هانیه خوشحال بشکنی زد گفت:

-آخیش، راحت شدم! کی می خواست پای بوگندوی تو رو تحمل کنه؟ اَه اَه ...

امیر علی بلند شد. هانیه جیغی کشید و پشت مبل رفت.

-امیر علی سمت من نمیایا ... جیغ می کشم!

-اون که طبیعیه ... بگو غلط کردم!

-عمراً!

-خودت خواستی.

و پرید رو مبل که هانیه جیغی کشید و گفت:

-غلط کردم، ولم کن.

-آرین دختر خوب! تو که می ترسی پس کری نخون.

هانیه شکلکی درآورد و کنار نشست. کم کم همه بلند شدن.

از اینکه اومده بودن خوشحال بودم چون باعث شدن کمی حالم بهتر بشه.

صدرا نگاهم کرد گفت:

-زود خوب شو، اونجا بدون تو اصلاً خوب نیست!

-فردا میام.

-بیام دنبالت؟

-نه ممنون.

اخمی کرد.

-فردا صبح میام دنبالت. خوب بخوابی خانوم کوچولو!

در و بستم که مونا گفت:

-این صدرام مشکوک میزنه ها!

-چطور؟

-چه بدونم با اون خواهر از دماغ فیل افتاده اش!!

-ولش کن!

مونا سری تکون داد.

-تا من جا میندازم توام یه لباس راحتی بپوش بیا بخواب.

-باشه.

سمت طبقه ی بالا رفتم و وارد اتاق شدم. ناخواسته پرده رو کنار زدم و نگاهم به پنجره ی اتاق پارسا افتاد.

احساس کردم پشت پرده است. با یادآوری صبح پرده رو تو دستم فشردم و از پنجره فاصله گرفتم.

لباس راحتی پوشیدم و خوابیدیم.

صبح زودتر بیدار شدم. دوشی گرفتم و مدادی توی چشمهام کشیدم.

رژ کمرنگ صورتی هم روی لبهام کشیدم کیف دستیم رو برداشتم.

مونا و بهارک خواب بودن. در سالن رو بستم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.

نگاهی به شماره ی ناشناس انداختم. بی حوصله گوشی رو تو جیب مانتو بهاره ام انداختم.

در حیاط رو باز کردم که نگاهم به ماشین مشکی صدرا افتاد.

با دیدنم از ماشین پیاده شد. کت و شلوار اسپرتی تنش بود و موهاش رو یه طرف سرش سشوار کشیده بود.

با دیدنم لبخندی زد. اومد سمتم. اصلاً یادم رفته بود که قرار بود بیاد دنبالم!

-سلام خانوم، چرا گوشیتو بر نمیداری؟!

-سلام. حتماً متوجه نشدم.

رفت سمت ماشین و در سمت شاگرد رو باز کرد.

-پس بپر بالا بریم.

سمت ماشین رفتم. در خونه ی پارسا باز شد و ماشینش اومد بیرون.

هنوز سوار نشده بودم و صدرا با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

نگاهی به من و صدرا انداخت. خواست بره که صدرا متوجه اش شد و رفت سمت ماشینش.

پارسا پیاده شد و نگاه گذرایی به من انداخت و با صدرا دست داد.

-چطوری آقا صدرا؟


-خوبم. تو چطوزی؟

-میگذره. شما خوبید خانوم؟

-خیلی ممنون.

-وقتتون رو نمی گیرم.

سوار ماشینش شد و زودتر از ما از کوچه خارج شد. صدرا هم سوار شد.

انگار حالش زیاد خوب نبود. شونه ای به نشونه ی ندونستن بالا دادم.

تمام روز درگیر کار بودیم. هفته ها می اومدن و می رفتن.

به دلیل تخلفِ دو تا رستوران بزرگ، قرار بود اعضای صنف با همدیگه دیدار کنن و این بار باید برای شام به رستوران پارسا می رفتیم.

صدرا هم گفت همراهم میاد. ترجیح دادم کت و شلواری بپوشم.

خاله بهارک رو برده بود. باید براش پرستار می گرفتم؛ اینطوری بقیه رو کمتر تو زحمت می انداختم.

به رستوران رسیدم. راننده ماشین و برد. وارد رستوران بزرگ و مجلل پارسا شدم.

جزو پنج تا از بهترین رستوران های تهران بود.خدمتکار اومد سمتم.

-بفرمائید سالن vip.

سری تکون دادم و سمت سالن حرکت کردم. هنوز در و باز نکرده بودم که دستی روی شونه ام نشست.

سر برگردوندم. نگاهم به صدرا افتاد که با فاصله ی کمی کنارم ایستاد.

-سلام. ببخشید که دیر کردم.

-سلام. منم الان رسیدم.

-خوبه.

رفت جلو و در و نگهداشت. من اول و صدرا پشت سرم وارد شد.

تعداد کمی اومده بودن. پارسا کنار مبل آقای مرشدی ایستاده بود.

چیزی به نیلا گفت و نیلا با ناز خندید. سمتشون رفتیم. آقای مرشدی با دیدنمون بلند شد.


پارسا کمر راست کرد و دو انگشتش رو گوشه ی کتش گذاشت. مرشدی با صدرا دست داد.

-سلام خانم جوان.

-سلام جناب مرشدی. خوب هستین؟

-ممنون.

نیلا نگاهی به سر تا پام انداخت. لبخندی زدم.

-سلام نیلا خانوم.

نیلا تکه ای از موش رو پشت گوش فرستاد.

-سلام. مشتاق دیدار!

سنگینی نگاه پارسا رو احساس می کردم. سر بلند کردم. لحظه ای نگاهم با اون دو گوی رنگی تلاقی کرد.

-سلام آقای شمس.

-خوش اومدین خانوم فروغی ... و آقای نریمان.

صدرا با پارسا دست داد. با بقیه هم احوالپرسی کردیم.

با اومدن بقیه سمت میز بزرگی رفتیم. پارسا تو رأس میز گرد نشست.

آقای مرشدی و دخترش سمت راست و من و صدرا سمت چپش نشستیم.

پارسا پرونده ای رو باز کرد و شروع به صحبت کرد. حرفهاش واقعاً درست و سنجیده بود.

بعد از تموم شدن حرفهاش هر کس یه نظر می داد. بالاخره جلسه تموم شد.

پارسا همه رو برای شام دعوت کرد. سمت میز سلف سرویس رفتیم.

نیلا تمام وقت چسبیده به پارسا بود. پارسا هم گاهی گرم بهش لبخند می زد. نمیدونم چرا این توجه به نیلا رو دوست نداشتم!

کمی غذا برای خودم کشیدم. صدرا هنوز داشت غذا انتخاب می کرد.

خواستم برم بشینم که پارسا اومد سمتم.

-خانوم فروغی؟

-بله؟

-این هفته باید برای پروژه ی هتل رامسر بریم.

چینی میون هر دو ابروم آوردم.

-رامسر؟!

-بله؛ هتل بین المللی که احمدرضای خدابیامرز قبل از فوتش با چند نفر مشارکتی درست کرد. در حال حاضر به مشکل خورده و شما به عنوان یکی از شرکا باید حضور داشته باشی. این مدت کارها رو انجام دادم اما فکر می کنم دیگه خودتون از پس کاراتون برمیاین!


-این هفته برای پروژه ی یک هفتگی باید ما رو تحمل کنید و بیاین.

-اومدنم واجبه؟

پارسا پوزخندی زد.

-اگر نبود نمی گفتم! آخر این هفته میریم و هفته ی آینده بر می گردیم. فقط یه نکته؛ چند تا ماشین قراره بریم، شما نیازی نیست ماشینتون رو بیارین. دوباره باهاتون هماهنگ میکنم.

سری تکون داد و ازم فاصله گرفت. نفسم رو سنگین بیرون دادم. صدرا اومد سمتم.

-چی می گفت؟

-راجب کار بود.

غذام رو خوردم. فکرم درگیر بود. اصلاً این پروژه رو فراموش کرده بودم.

زودتر از بقیه بلند شدم. دیگه حوصله ی عشوه های نیلا رو نداشتم.

صدرا هم بلند شد. از بقیه خداحافظی کردیم. هرچی صدرا اصرار کرد تا برسونتم قبول نکردم. دلم تنهائی می خواست.

ماشین و تو پارکینگ اون خونه پارک کردم. سوار آسانسور شدم.

قلبم محکم تو سینه ام می کوبید. بعد از اون شب نحس دیگه به این آپارتمان نیومده بودم.

با دستهای لرزون کلید انداختم و در و باز کردم. همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفته بود.

در و بستم و کیفم از دستم روی سرامیک ها افتاد.

دست دراز کردم و کلید برق رو زدم. تمام سالن روشن شد.

نگاهم به عکس دو نفره ی خودم و احمدرضا افتاد.

با دیدن عکس و لبخند روی لبش اشکم روی گونه ام چکید. با گامهای لرزون سمت اتاق خوابمون رفتم.

در اتاق خواب نیمه باز بود. کمی بازش کردم. نگاهم به تخت دو نفره مون افتاد.

دستی روش کشیدم. آروم زیر لب زمزمه کردم:

-چرا فقط ۶ ماه بودی؟ ... چرا رفتی تنهام گذاشتی؟ ... میدونستی من جز تو کسی رو نداشتم!


**لطفا با نظرتتون بهم دل گرمی بدید با انژری به کارم ادامه بدم مرسی **

ادامه دارد... .
پاسخ
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، Doory ، پایدارتاپای دار ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، yald2015 ، Par_122
#28
لطفا ادامش رو بزار عزیزم.منتظریم  Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#29
منتظریمااا!
انتظار یعنی:
با هر پیامی که میاد...
فکرت بره سمت اون...
+=+=+=+=+=+=+=+=+
دو چیز تو دنیا خیلی سخته:
یکی فراموش کردن
یکی منتظر موندن،
اما میدونی سخت تر از این دوتا چیه؟
اینکه ندونی اونی که دوسش داری رو باید فراموش کنی یا منتظرش بمونی Smile
+=+=+=+=+=+=+=+=+
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، yald2015 ، _leιтo_
#30
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 3

پارت 7



سرم و روی تخت گذاشتم. هق هقم سکوت تلخ خونه رو شکست.

-دلم برات تنگ شده ... کاش عکست نفس می کشید ...

میون هق هق گریه، همونطور نشسته خوابم برد. با حس گردن درد چشم باز کردم. گیج نگاهی به اطرافم انداختم.

با یادآوری دیشب نفسم رو آه مانند بیرون دادم و از جام بلند شدم.

عکس روی میز رو برداشتم. دستی به چهره ی هر دو نفرمون کشیدم.

دستم و روی قلبم گذاشتم. چقدر اینجا جات خالیه. با پشت دست گونه ام رو پاک کردم.

هوای خونه برام سنگین بود. خاطرات دوباره برگشته بودن.

دلم احمدرضا رو می خواست. وسایلم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. مستقیم رفتم رستوران.

صدرا اومد سمتم و تا خواست دهن باز کنه بی حوصله گفتم:

-روزتون بخیر آقای نریمان!

و سمت اتاقم راه افتادم. وارد اتاق شدم و پشت میز نشستم.

این یک هفته ای که قرار بود برم نمیدونستم بهارک رو کجا بذارم چون نمی تونستم همراه خودم ببرمش.

دو روزی از شبی که پارسا گفته بود باید بریم رامسر گذشته بود.

در حال بازی با بهارک بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. نگاهی به شماره ی پارسا انداختم.

-سلام خانم فروغی ... پس فردا عازم سفر هستیم. گفتم اطلاع بدم تا آماده باشید. شب خوش!

دستی به موهای بلندم کشیدم و گوشی رو روی مبل پرت کردم.

حالا باید چیکار می کردم؟ بهارک رو کجا می ذاشتم؟ بلند شدم.

شماره ی خونه ی خاله رو گرفتم. صدای امیر علی به گوشم رسید:

-بله؟

-سلام.

-به به دیانه خانوم ... اشتباه نگرفتی؟!

-نه، مگه تو پسر ترشیده ی خاله نیستی؟؟


-من تازه اول خوش خوشونمه! مگه دیوونه ام خودم رو اسیر اعجوبه هایی مثل شما بکنم؟

-خدا از دلت خبر داره.

صدای خنده اش بلند شد.

-چی شد یاد ما کردی؟

-خاله خونه است؟

-مامان، نه؛ رفته خونه امیر حافظ. مثل اینکه خانومش باز ویار یه چیز و گرفته ... والا خسته کرده ما رو!!

خنده ام گرفت.

-تو چرا انقدر غر میزنی؟

-حالا من غر میزنم، آره؟ تو فقط یه روز از صبح بیا ... دیگه من ویار زن حامله پیدا کردم.

-دیوونه!

-دیوونه نیستم.

-من قطع می کنم.

-نه نیستم! با مامان چیکار داشتی؟

-راستش این هفته باید برم رامسر، یک هفته نیستم بهارک رو هم نمیتونم ببرم. نمیدونم کجا بذارمش؟ خاله ام که کار داره!

-اون دوستت اسمش چی بود؟

-مونا؟

-آره ... اون نمیتونه نگهداره؟

-چرا اما روم نمیشه.

-خوب منم گاهی میرم بهش سر میزنم یا میارمش اینجا.

بد فکری نبود.

-خیالت راحت باشه.

-دستت درد نکنه.

-کار خاصی نمی کنم فقط باید اون دوست خل و چلتو تحمل کنم.

-توام که چقدر بدت میاد!

-پ ن پ، خوشم میاد!

سری تکون دادم.

-باشه من برم به مونا زنگ بزنم.

با امیر علی خداحافظی کردم و شماره ی مونا رو گرفتم. بالاخره با کلی سر به سر گذاشتن، مونا قبول کرد تا بهارک رو نگهداره.

چمدون کوچیکی برداشتم و وسایل مورد نیازم رو توش چیدم.

صبح به همراه بهارک به رستوران رفتم. صدرا با دیدنم اومد سمتم.

-سلام.

-سلام. من چند روزی نیستم ... کارهای اینجا می افته گردن شما.


-جائی قراره بری؟

-آره دیگه قراره یه هفته برم رامسر.

صدرا ابروئی بالا داد.

-چه بی خبر!

-اون شب مهمونی آقای شمس گفت که باید همراهشون برم.

-پس همسفر پارسا هستی!

-چطور؟

یکی از شونه هاش رو بالا انداخت.

-همینطوری ... خوش بگذره!

و سمت دیگه ی سالن رفت. این چش بود؟!! به خانم موسوی هم تأکید کردم تا حواسش به همه چی باشه.

شب خسته اومدم خونه. بهارک رو حموم کردم و خیلی زود خوابیدم.

صبح با صدای زنگ آیفون سراسیمه بیدار شدم. ساعت ۷ رو نشون می داد.

-واای، خواب موندم!

نگاهی به مانیتور انداختم. با دیدن مونا دکمه رو زدم و هول هولکی سمت لباسهام رفتم.

شلوار جین آبیم رو با مانتوی سفید بالای زانو پوشیدم و موهام رو شلخته بالای سرم جمع کردم. صدای در سالن بلند شد.

-اهل منزل کجاست؟

-من اینجام.

-اوه اوه ، تو هنوز آماده نشدی؟

-خواب موندم.

شالم رو روی سرم انداختم. کیف و چمدونم رو برداشتم.

-با همین قیافه میخوای بری؟

متعجب برگشتم و تو آیینه به صورتم نگاهی انداختم.

چشمهام کمی پف داشت و تره ای از موهام بیرون بود. سؤالی به مونا نگاه کردم.

-دیانه من آر از دست تو سکته می کنم! داری با یه ایل افاده ای میری بعد با این صورت رنگ و رو پریده؟!

-وای مونا دیر شده، الان پارسا میاد.

هولم داد.

-اون خیلی وقته جلوی در منتظره!

-چی؟

-هیسس ... آروم ... اول ضد آفتاب.

میدونستم نمیتونم از دستش در برم. ضد آفتاب رو همراه با رژ کم رنگی زدم و یه مداد تو چشمهام کشیدم.


-دیگه بسه.

-باشه بابا ... انگار کوه کنده!

-مراقب بهارک باش.

-برو خیالت راحت.

-امیر علی گفت میاد بهتون سر میزنه، منم شمارت و با اجازت بهش دادم.

-عه عه ... تو چرا شماره ی من و به اون پسرخاله ی پر مدعات دادی؟؟

-یعنی نمیدادم؟

-حالا که دادی ... برو دیر شد.

گونه ی مونا رو بوسیدم. دسته ی چمدون کوچکم رو گرفتم.

بهارک رو بوسیدم و از خونه بیرون اومدم. هوای شهریور تو تهران مثل هوای اوایل بهار بود.

در حیاط و باز کردم که نگاهم به ماشین پارسا افتاد. کنار ماشینش ایستاده بود. رفتم سمتش.

-سلام آقای شمس.

-فکر کنم سحرخیز بودین ... کلی معطل شما شدم.

توقع چنین گاردگیری رو نداشتم. چرخید.

-چمدونت رو بذار پشت ماشین.

پشت رل نشست. چمدون رو تو صندوق گذاشتم. دودل بودم، نمیدونستم عقب بشینم یا جلو! در جلو باز شد.

-استخاره می کنی؟ سوار شو دیگه، به حد کافی دیر کردیم.

جلو نشستم. بوی عطرش پیچید توی مشامم. کمی شیشه رو پایین دادم.

پارسا با سرعت از کوچه بیرون رفت. گوشیش زنگ خورد.

-سلام آقای صدیقی، ما تو راه هستیم.

گوشی رو قطع کرد. بعد از چند دقیقه سر کوچه ای نگهداشت. زن و مردی اومدن سمت ماشین.

با دیدن هلیا از ماشین پیاده شدم. هلیا با دیدنم لبخندی زد.

-به به خانوم مدیر.

-سلام عزیزم.

دستم و کشید و پرت شدم تو بغلش.

-تو رو خدا با من تعارف نداشته باش. قراره یه هفته همو تحمل کنیم.


و زد زیر خنده. صدای سرفه ای باعث شد هلیا ازم فاصله بگیره.

-اینم نامزدم، انوشیروان.

-سلام خانم.

-سلام. خوشبختم از دیدارتون.

-بنده هم.

-نمی خواین سوار بشین؟

هلیا چینی به دماغش داد.

-اییشش ... من نمیدونم این چرا چند وقته انقدر میرغضب شده!

هلیا دست نامزدش و کشید و رو صندلی عقب جا گرفتن.

-احوال پسر خاله؟

-به خوبی شما دختر خاله!

-نه بابا من به این شیرینی ... تو رو با هفت مَن عسلم نمیشه خورد!

-دوباره شروع شد!

هلیا شونه ای بالا داد. پارسا پخش ماشین رو روشن کرد. تو جاده افتادیم.

انقدر هول اومده بودم که یادم رفته بود چیزی برای تو راهمون بردارم.

-بچه ها چائی می خورید؟

با این حرف هلیا با ذوق به عقب برگشتم.

-تو آوردی؟

هلیا تعجب کرده بود.

-چی؟

-چائی دیگه!

-الهی بمیرم، چند ساله نخوردی؟

-چی؟

-چائی دیگه! انقدر با ذوق گفتی فکر کردم از قحطی چائی برگشتی!

شیطنتم گل کرد. لبامو غنچه کردم.

-خوب دیر بیدار شدم نتونستم چیزی بخورم.

-بله بله ...

پارسا زیر چشمی نگاهم کرد. چیزی زیر لب گفت که فقط «لعنتی» اش رو شنیدم. هلیا برای هممون چائی ریخت.

-شما که جلو نشستی باید زحمت نگهداری چائی منم بکشی تا کمی سرد بشه.

-عیب نداره.

چائی خودم رو خوردم.

-چائیم رو میدی؟

چائی رو به دستش دادم.

-یه خرما هم میدی؟

سری تکون دادم و به ناچار خرما رو سمت لباش بردم. انگشتم با لبش برخورد کرد. سریع دستم رو پس کشیدم.



نگاهم رو از شیشه به جاده دوختم. هلیا خودش رو وسط دو تا صندلی کشید.

-واای چه خبره انقدر همه تون ساکتید؟ ... دلم پوسید ... اصلاًپارسا، تو چرا پریا رو نیاوردی؟

پارسا بی حوصله گفت:

-پریا رو برای چی باید می آوردم؟! مگه بچه بازیه؟

به پهلو شدم و به در تکیه دادم.

-وای پارسا ... تو چرا انقدر بدعنق شدی؟

-هلیا ...

-اووف، باشه بابا ... ببینم، یه آهنگ شاد نداری؟

پارسا دستش رو با پرستیژ خاصی لبه ی در ماشین گذاشت. هلیا خودش آهنگی گذاشت و همراه با آهنگ شروع به قر دادن کرد.

قرار شد تو سفره خونه ای بین راهی بقیه رو ببینیم.

بعد از نیم ساعت وارد جاده خاکی شدیم. پارسا ماشین و کنار چند تا ماشین دیگه نگهداشت.

پیاده شدم. نگاهم به کلبه ی قشنگی افتاد. هلیا با ذوق گفت:

-وای یادش بخیر، یه بار با خاله اینا اومده بودیم اینجا.

پارسا ماشین و قفل کرد و جلوتر از ما راه افتاد. هلیا اومد کنارم.

-این پسرخاله ی من مدتیه خل شده!

با هم سمت کلبه رفتیم. در کلبه باز بود و چند تخت بیرون گذاشته شده بود. داخل کلبه صندلی چیده بودن.

آقای مرشدی و دخترش با چند نفر ریگه روی تختی نشسته بودن. سمتشون رفتیم. نیلا با ذوق از روی تخت بلند شد.

اومد سمت پارسا و باهاش دست داد و با من و هلیا فقط احوالپرسی کرد. با بقیه آشنا شدم.

خانم و آقای حضرتی و همایون نیک بخت، مردی همسن و سال پارسا و خوش طبع بود.

روی تخت کناری نشستیم. همه سفارش املت دادیم. هوا خیلی خوب بود.

ادامه دارد... .
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، *که ویار* ، †cυяɪøυs† ، پایدارتاپای دار ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، _leιтo_ ، Par_122 ، شادی۶۲


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان