امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#31
عالی بود
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
آگهی
#32
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 4

پارت 8


نگاهم رو به اطراف انداختم. پارسا بلند شد تا دستهاش رو بشوره، منم بلند شدم. هلیا نگاهم کرد.

-میرم دستهام رو بشورم.

-من که حوصله ندارم!

-تنبل.

-برو بابا سوسول ...

خندیدم و کفشهام رو پام کردم. با فاصله از پارسا سمت سرویس بهداشتی رفتم.

آبی به دستهام زدم و اومدم بیرون. خواستم برم سمت تختی که نشسته بودیم که توجهم به مردی جلب شد که کنار مرد دیگه ای ایستاده بود و نیم رخش مشخص بود.

احساس کردم چقدر قیافه اش آشناست! قلبم شروع به تپیدن کرد. سریع سمتشون رفتم اما تا رسیدم سوار ماشین شد.

امکان نداشت ... یعنی هامون بود؟! لعنتی؛ کاش زودتر میومدم. چرخیدم.

نگاهم به پارسا افتاد که از سرویس بیرون اومده بود و نگاهش به من بود.

با دیدنم اخمی کرد. نفسم رو بیرون دادم و سمت بقیه رفتم. نیلا چپ چپ نگاهم کرد. اهمیت ندادم!

بعد از خوردن صبحانه حرکت کردیم. ذهنم درگیر بود. اگر هامون باشه ... اما امکان نداره، شنیده بودم از ایران رفته.

ماشین توی سکوت فرو رفته بود.

-چیزی شده؟

سؤالی برگشتم سمت پارسا.

-چیزی گفتی؟

-چیزی شده؟

-نه، چطور؟

بی تفاوت ابرویی بالا داد.

-گفتم شاید دلت برای مدیر برنامه ات تنگ شده!

متعجب نگاهش کردم.

-مدیر برنامه؟!

-بله، آقای نریمان!

-چرا این فکر و می کنی؟

-نیاز به فکر کردن نیست، دارم می بینم.

گوشیم زنگ خورد و باعث شد تا حرفمون ناتمام بمونه. نگاهی به شماره انداختم، صدرا بود!


احساس کردم پارسا زیر چشمی نگاهی انداخت. ناچار دکمه ی اتصال رو لمس کردم.

-سلام خانوم، خوبی؟

-ممنون.

-حرکت کردی؟

-بله، اتفاقی افتاده؟

-نه ... باید چیزی بشه تا من با مدیر هتلم تماس بگیرم؟! فقط زنگ زدم ببینم حرکت کردین یا نه؟

-ممنون، لطف کردین.

-مراقب خودت باش.

نفسم رو بیرون دادم.

-انقدر با من رسمی صحبت نکن. خداحافظ.

گوشی رو قطع کردم.

-مثل اینکه دل مدیر برنامه برات تنگ شده!

نیم نگاهی به عقب انداختم. هلیا و نامزدش خواب بودن.

-راجب کار زنگ زده بود.

پارسا پوزخندی زد.

-جالبه، یعنی یه نصف روز نشده ایشون تو کار هتل مونده؟

نمیدونستم چی بگم. نگاهم رو به بیرون دوختم. یهو صدای پخش ماشین بلند شد و سرعت ماشین بالا رفت.

ترسیده به صندلی ماشین چسبیدم. هلیا بیدار شد.

-چه خبره؟ مگه سر می بری؟ زهر ترک شدم!

اما پارسا اهمیتی نداد. بالاخره بعد از چند ساعت رسیدیم. نگاهی به هتل بزرگ و مجلل رو به روم انداختم.

واقعاً خسته شده بودیم. خدمه اومدن و وسایل ها رو بردن بالا. آقای مرشدی نگاهی به هممون انداخت.

-میدونم همه خسته هستید ... برید استراحت ... شام رو تو سالن vip دور هم می خوریم.

همه استقبال کردن. کارت اتاقم رو گرفتم. اتاق من و پارسا دقیقاً رو به روی هم قرار داشت و اتاق مرشدی، نیلا، هلیا و بقیه کنار هم.

وارد اتاق شدم. از خستگی چشمهام باز نمی شد. سمت تخت رفتم.

لباسهام رو تو خواب و بیداری کندم و زیر لحاف خزیدم.

به ثانیه نکشیده چشمهام گرم خواب شدن.



تو خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره به در می کوبه. موهای بلندم رو از توی صورتم کنار زدم.

با همون چشمهای غرق خواب سمت در رفتم و بازش کردم. صدای پارسا توی گوشم نشست.

-تو هنوز خوابی؟

سر بلند کردم. نگاهش چرخید و از پایین به بالا اومد و روی صورتم ثابت موند.

سرم و پایین آوردم که نگاهم به تیپم افتاد. تاپ سفید بالای ناف همراه با شلواری روشن و موهام هم یه طرف صورتم ریخته بود.

با دیدن خودم خواب از سرم پرید و هول کردم. چرخیدم تا داخل اتاق برم که پام سر خورد.

دستم رو به دستگیره ی در گرفتم تا پرت نشم که دستی دور کمرم حلقه شد و به عقب کشیده شدم.

با کشیده شدنم در اتاق هم بسته شد. شوکه و متعجب نگاهم رو به در اتاق دوختم.

چرخیدم و کامل تو بغل پارسا فرو رفتم. قدمی به عقب برداشتم که به در بسته خوردم. ترسیده نگاهی به اطراف انداختم.

-در بسته شد، حالا چیکار کنم؟

-بریم اتاق من تا کارت رو بگیرم.

مچ دستم و گرفت. خواستم بکشم عقب.

-زود باش ... الان یکی میاد.

دویدم سمت اتاق پارسا. در اتاق و باز کرد و وارد شدم و پارسا رفت.

با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم. نگاهی به اتاق بزرگ و دلبازش انداختم.

باید چیزی پیدا می کردم تا دورم می گرفتم. ملحفه ی سفید روی تخت رو برداشتم.

صدای در بلند شد. ترسیده سمت در رفتم. از چشمی بیرون رو نگاه کردم، نیلا پشت در بود!

لبم رو به دندون گرفتم. باید چیکار می کردم؟ انگار پارسا اومد. نیلا دستش رو از روی در برداشت.

با فاصله ی کمی کنار پارسا ایستاد. صداش رو نمی شنیدم اما داشت چیزی به پارسا می گفت.


لبم رو به دندون کشیدم. چند لحظه بعد نیلا رفت و صدای در اتاق بلند شد. نگاهی به اطراف انداختم.

ملحفه رو روی سرم کشیدم و در و آروم باز کردم. پارسا وارد اتاق شد و نگاه متعجبی به سر تا پام انداخت.

هول کردم. ملحفه از روی سرم سر خورد. پارسا قدمی به سمتم برداشت.

قدمی به عقب گذاشتم. پوزخندی زد و کارت رو سمتم گرفت.

-میتونی بری اتاقت!

کارت رو از دستش گرفتم و آروم از کنارش رد شدم. بوی عطرش و گرمی تنش رو لحظه ای حس کردم.

نگاهی تو سالن انداختم و سریع با همون قیافه سمت اتاق خودم رفتم.

کارت رو زدم و وارد اتاق شدم. باید سریع آماده می شدم. کت کوتاهی همراه با شلوار و کفش مشکی ست کردم.

کمی رژ به لبهام زدم و از اتاق بیرون اومدم. همراه پارسا سمت سالن vip رفتیم.

همه دور میز شام جمع شده بودن. نیلا با دیدنم که با فاصله ی کمی کنار پارسا ایستاده بودم پوزخندی زد.

صندلی کنار هلیا خالی بود. همونجا نشستم. بعد از صرف شام آقای مرشدی راجع به جلسه ی فردا صحبت کرد.

چون همه استراحت کرده بودن قرار شد ذوری اطراف هتل بزنیم.

نیلا سریع اومد سمت پارسا و شونه به شونه اش با هم از هتل بیرون رفتند. هلیا آروم گفت:

-دختره ی ترشیده!

-هییسس ...

-چیه؟

-میشنوه!

-منم گفتم تا بشنوه.

و پشت چشمی نازک کرد. خنده ام گرفته بود. همایون اومد سمتمون.

-اجازه دارم با شما هم قدم بشم؟

انوشیروان، نامزد هلیا، گفت:

-البته.

همایون کنارمون شروع به قدم زدن کرد. نگاهی به اطراف انداختم.

با اینکه شب بود اما زیبائی هتل خیره کننده بود.



بعد از دور زدن به هتل برگشتیم. وارد اتاقم شدم.

لب تاپم رو باز کردم و نگاهی به گزارشهایی که موسوی راجع به رستوران فرستاده بودم انداختم.

چرخی هم تو سایت زدم و لب تاپ رو بستم. فردا روز پر کاری بود!

*

نگاه آخر رو توی آینه به چهره ام انداختم. همه چی خوب بود. کیف دستی کوچیکم رو از روی پاتختی برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.

همزمان در اتاق پارسا باز شد. نگاهی به تیپش انداختم.

کت و شلوار مارک خوش دوختی تنش بود و موهاش رو به یه طرف سشوار کشیده بود.

ته ریشش جذاب ترش کرده بود. با صدای سرفه اش با خجالت ازش چشم گرفتم.

-صبحتون بخیر خانوم فروغی!

سرم و بالا آوردم. حالا نگاهم توی نگاهش بود. عمیق نگاهم کرد. کمی لبم رو خیس کردم.

-بریم؟

-بله.

نگاهش رو ازم گرفت. سمت آسانسور رفتیم و سوار شدیم. همه اومده بودن.

روی صندلی نشستم و نگاهی به بقیه انداختم. خیلی هاشون رو نمی شناختم.

پارسا شروع به صحبت کرد و از شروع پروژه گفت. همه حرفهاش رو تأیید می کردن.

از همه جا بی خبر بودم. آقائی گفت:

-آقای شمس، شما می دونید که ما تمام سرمایه مون رو بابتاین هتل گذاشتیم. بعد از اینهمه مدت یعنی چی که بخواید خرابش کنید؟

پارسا: آروم باشید آقای حیدری. ما اینجا اومدیم تا مشکل رو حل کنیم.

بقیه هم شروع به صحبت کردن و می خواستن تا سهمشون رو به فروش بذارن.

از اینکه مرشدی ساکت بود تعجب کردم. چون انگار همه پارسا رو طرف حساب میدونستن.

بالاخره جلسه بدون هیچ نتیجه ای به پایان رسید. خسته بلند شدم.

ادامه دارد... .
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، †cυяɪøυs† ، sajedehh ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، yald2015 ، _leιтo_ ، Par_122 ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#33
زیبا بود لایک
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_ ، Doory
#34
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 4

پارت 9




بقیه همه بلند شدن و رفتن. مرشدی نگاهی به پارسا انداخت.

مرشدی: حالا تصمیمت چیه؟

پارسا کلافه شونه ای بالا داد.

-نمیدونم ولی اجازه نمیدم این هتل بسته بشه. تمام وقت و زمانم رو پای ساخت این هتل گذاشتم. درسته بقیه هم سهام دارن اما تمام زحماتش پای خودم بوده و حالا با ندونم کاری اجازه نمیدم بقیه خوشحال بشن.

مرشدی: من بهت حق میدم و ایمان دارم تو راهی برای این مشکل پیدا می کنی.

همایون: ما نمیتونیم سهام بقیه ی سهامداران رو خریداری کنیم؟

حضرتی: تو انقدر داری که سهام یکی از این سهامداران رو خریداری کنی؟

همایون سکوت کرد. ویبره ی گوشیم بلند شد. نگاهی به شماره ی صدرا انداختم و بلند شدم.

سنگینی نگاه پارسا رو حس کردم. از اتاق بیرون اومدم.

-سلام.

-سلام خانوم رئیس کوچولو ... کار و بار چطوره؟

-افتضاح!

-چرا؟ چی شده؟

-سهامدارها میخوان سهامشون رو بفروشن. ما هم انقدر بودجه نداریم!

-حالا چقدر هست؟

-خیلی ...

-تو خودت رو ناراحت نکن، حتماً یه راهی پیدا میشه.

-اوضاع هتل چطوره؟

-نگران نباش، همه چی امن و امانه.

-ممنونم.

-کاری نکردم. وقتتو نمی گیرم.

گوشی رو قطع کردم. چرخیدم که نگاهم به پارسا افتاد. از اتاق بیرون اومد.

-اگر مکالمتون تموم شد همراه من بیاین.

سری تکون دادم و شونه به شونه اش از سالن بیرون اومدیم.

-چیزی شده؟

-نه اما باید توضیحاتی راجع به هتل بدم.

-درسته.

در اتاقی رو باز کرد. متعجب نگاهی به اتاق انداختم.


ابروئی بالا داد.

-یه اتاق کاره، بفرمائید.

وارد اتاق شدم و پارسا پشت سرم داخل اومد. اشاره کرد سمت کاناپه ی گوشه ی اتاق که میزی جلوش بود.

سمت کاناپه رفتم و پارسا سمت میز رفت و لب تاپی از روی میز برداشت.

اومد سمتم و با فاصله کنارم نشست و لب تاپ رو باز کرد.

وارد پوشه ای شد. چند تا عکس از ساخت هتل باز کرد.

-این شروع کار ما بود.

در عکس بعدی هتل تکمیل شده بود.

-اینم پایان کار.

سرم رو بالا آوردم.

-دلیل اینکه گفتن باید پلمپ بشه چیه؟

-چند نفر از آشپزخونه شکایت کردن.

-آشپزخونه؟

-از نظافت!

-فکر نمی کنی کسی داره این وسط کاری می کنه؟

پارسا خیره نگاهم کرد.

-چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟! اما آخه کی؟

شونه ای بالا داد.

-ببین کی میتونه همچین کاری کنه.

پارسا بلند شد و سمت پنجره رفت. بلند شدم و با فاصله کنارش ایستادم.

-هر کی هست خیلی نفوذ داره ... شاید خودش مسئولین وزارت بهداشت رو خبر داده و اونایی که شکایت کردن هم از طرف خودشون بودن!

پارسا چرخید.

-فردا باید یه جلسه ی دیگه بذارم.

سری تکون دادم. مثل دیروز همه دور هم جمع شدیم.

پارسا دوباره صحبت کرد از اینکه کسی داره این وسط خرابکاری می کنه اما سهامدارها فقط می خواستن هر چی زودتر سهامشون رو بفروشن.

اوضاع بدی شده بود کلافه بودیم.

همایون: چطوره مزایده بذاریم برای سهامدارها تا اگر کسی مایل بود سهام اینا رو خریداری کنه.

با صدای در نگاه همه به سمت در کشیده شد. در باز شد.

با دیدن کسی که تو چهارچوب در نمایان شد تعجب کردم.



نگاهم سمت پارسا کشیده شد. اونم دست کمی از من نداشت. با صدای همایون به خودم اومدم.

-شما؟!

صدرا کامل وارد اتاق شد.

-شریک جدید کاری.

پارسا بلند شد.

-اون وقت شما با کی قرارداد بستین؟

-من از دیانه شنیدم به شریک کاری نیاز دارین، منم که می خواستم یه سرمایه گذاری انجام بدم ... چی بهتر از این؟!

پارسا نگاهم کرد. نفهمیدم تو نگاهش چی بود. ازش چشم گرفتم. مرشدی بلند شد.

-این که خیلی عالیه اما شما اونقدر سرمایه دارین؟

-حتماً دارم که الان اینجا هستم!

مرشدی: خیلیم عالیه ... بفرمائید!

پارسا: اما آقای مرشدی ...

-چرا پسرم؟ ما قرار بود یه مزایده بذاریم، حالا دیگه نیازی نیست این کار و کنیم.

پارسا کلافه دست تو جیب شلوارش کرد.

-ما باید با هم مشورت کنیم ... به شما اطلاع میدیم.

صدرا: حرفی نیست. منم چند ساعتی رو استراحت می کنم. با اجازه ی همه ...

صدرا از اتاق بیرون رفت.

هلیا: پارسا، تو که صدرا رو می شناسی، چرا قبول نکردی؟ این یه پیشنهاد عالیه؛ میشه گفت یه شانس!

پارسا روی صندلی نشست. هر کسی یه چیزی می گفت اما من سکوت کرده بودم.

-خانوم فروغی، شما حرفی برای زدن ندارید؟

سر بلند کردم و نگاهم رو به پارسایی که منتظر چشم بهم دوخته بود انداختم.

-منم با نظر بقیه موافقم!

پارسا به صندلیش تکیه داد.

-البته که شما باید موافق باشی مثل اینکه از قبل تصمیم گرفته بودین! ... من حرفی ندارم؛ فردا با بقیه ی شرکا یه جلسه میذاریم، اگر آقای نریمان این مبلغ رو داشت میتونه سهام بقیه رو خریداری کنه.

بلند شد.

-میرم کمی قدم بزنم.

با رفتن پارسا همه بلند شدیم. سمت لابی هتل رفتم.

صدرا پشت میزی نشسته بود. با دیدنم برام دستی تکون داد.



سمت میژش حرکت کردم. با دیدنم از روی صندلی بلند شد.

-سلام.

-سلام. چرا نگفتی داری میای؟

-چرا؟ کار بدی کردم یعنی؟!

-نه، اما باید قبلش بهم می گفتی!

-فکر کردم اینطوری بیشتر خوشحال میشی ... اما انگار اشتباه فکر می کردم!

کمی روی میز خم شدم.

-در عجبم شما که انقدر پولداری، چرا اومدی تو هتل ما کار می کنی!

به پشتی صندلیش تکیه داد.

-بده دلم می خواد نزدیک شاگردم باشم؟!

نفسم رو سنگین بیرون دادم. نگاه خیره اش اذیتم می کرد. کمی روی میز خم شد.

-حالا نظرت چیه؟

شونه ای بالا دادم.

-دست من نیست. رئیس هیأت مدیره آقای شمس هست ... اون باید تأیید کنه.

ابرویی بالا داد. بلند شدم.

-خوب فعلاً ... من خسته ام.

صدرا بلند شد.

-منم.

-فردا ساعت ۹ با سهامداراها جلسه داریم، اونجا باشید.

-حتماً!

سمت خروجی هتل راه افتادم. ذهنم درگیر بود. بی حواس خواستم رد بشم که محکم به کسی خوردم.

دستهاش بازوهام رو سفت گرفت تا مانع افتادنم بشه. سرم رو بالا آوردم.

نگاهم به پارسا افتاد که با فاصله ی کمی رو به روم بود و دستهاش هنوز روی بازوهام قرار داشت.

قدمی به عقب برداشتم. دستهاش رو برداشت.

-خوش گذشت؟

متعجب سر بلند کردم. دست به سینه شد.

-با شریک و همکار جدیدتون ... مثل اینکه دوریت رو طاقت نیاورده!

-چرا فکر می کنی من و صدرا با هم هستیم؟

-خوبه ... آفرین ... صدرا ... نیازی نیست وانمود کنی چیزی نیست چون همه چی واضح و شفافه!

سرش رو توی صورتم آورد.

-خاانوم فروغی!


با تنه ای کوتاه از کنارم رد شد. سر برگردوندم و نگاهی به قامت بلند و قدمهای استوارش انداختم.

سری تکون دادم و از هتل بیرون اومدم. بالاخره پارسا راضی شد و صدرا سهام بقیه رو خریداری کرد.

با کمک صدرا فهمیدیم که کی زیرآب هتل رو می زنه و با سندی که به دادگاه ارائه دادیم، از پلمپ شدن هتل جلوگیری کردیم.

دو روز باقیمونده رو قرار شد ویلای آقای مرشدی بریم و به افتخار موقعیتمون جشن بگیریم.

آقا و خانم حضرتی هتل موندن و بقیه راهی ویلای آقای مرشدی شدیم.

با چمدون از در هتل بیرون اومدم. هلیا سریع اومد سمتم و دسته ی چمدونم رو گرفت.

-چیکار می کنی؟!

-هیسس ... بیا دنبالم.

دنبال هلیا راه افتادم. چمدون رو تو ماشین پارسا گذاشت. در صندوق رو بست و بهش تکیه داد.

-آخییشش ...!

-چت شده؟

-بریم سوار شیم تا اون دختر ترشیده ی آقای مرشدی نیومده.

در جلو رو باز کرد.

-سوار شو.

پارسا اومد سمت ماشین. با دیدن من و هلیا با تمسخر گفت:

-شریک جدیدتون تنهاست ... نمیرید سوار ماشینش بشید؟!

اومدم دهان باز کنم که هلیا سریع گفت:

-نه، من تنهام! میخواد با من باشه.

پارسا سری تکون داد. روی صندلی کنار راننده نشستم که نگاهم به ماشین صدرا افتاد.

دقیقاً روبروی ماشین ما قرار داشت. نگاهم کرد. نیلا با نفرت سمت ماشین خودشون رفت.

همایون هم سوار ماشین صدرا شد. هلیا آهنگ شادی پلی کرد و خودش شروع به رقص کرد.

ادامه دارد... .
پاسخ
 سپاس شده توسط sajedehh ، Creative girl ، †cυяɪøυs† ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، Par_122 ، sajedehh ، Doory
#35
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 4

پارت 10



در بزرگ فلزی باز شد و ماشین ها پشت سر هم وارد حیاط ویلا شدن. از ماشین پیاده شدم. هلیا سوتی کشید.

-وااو ... چه ویلائی!!

نگاهی به اطراف انداختم. واقعاً زیبا بود. استخر بزرگ و درختهای سر به فلک کشیده.

مردی اومد سمت آقای مرشدی. همه وارد ساختمون شدیم.

خونه ای دوبلکس و چشمگیر بود. هر کدوم یه اتاق برداشتیم.

مرشدی: تا شما کمی استراحت کنید، شام آماده است.

لباس ساده و راحتی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. موقع شام بود.

در اتاق نیلا باز شد. لحظه ای از دیدن تیپش تعجب کردم.

تاپ بازی همراه با دامنی کوتاه پوشیده بود و موهاش رو باز گذاشته بود.

پوزخندی زد و از کنارم رد شد. از پله ها پایین اومدم. همه دور میز جمع شده بودن.

صندلی کنار پارسا خالی بود. نیلا روی صندلی رو به روئی پارسا نشسته بود.

صندلی رو کمی عقب کشیدم و نشستم. میز مفصلی چیده بودن! بعد از صرف شام آقای مرشدی گفت:

-با یکی دو پیک که مشکلی ندارین؟

همه موافقت کردن.

-با اجازه تون من گشتی تو ویلا بزنم.

مرشدی: مگه تو ما رو همراهی نمی کنی؟!

-نه، ممنون.

نیلا: دختره ی دهاتی ...

رو کردم بهش:

-چیزی گفتی؟

-نه!

-با اجازه ی همه!

از سالن بیرون اومدم. چراغ های پایه بلند روشن بود. سمت تاب رفتم و روش نشستم.

هوای شهریور ماه خنک بود. نگاهم رو به آسمون دوختم. یعنی الان جای احمدرضا خوب بود؟

با یادآوریش بغض توی گلوم نشست. کارم شده مرور خاطرات!

خسته از روی تاب بلند شدم. وارد ویلا شدم و مستقیم سمت اتاقم رفتم.



با سر و صدا و جیغ، هراسون بلند شدم. صدا انگار از تو حیاط میومد.

پنجره رو باز کردم و سرم رو کمی بیرون بردم. از اتاق بیرون اومدم.

کسی توی سالن نبود. در سالن رو باز کردم. هلیا و انوشیروان به همراه همایون داشتن بسکتبال بازی می کردن.

نگاهم چرخید سمت استخر ... نیلا لبه ی استخر نشسته بود و صدرا و پارسا هر دو توی آب در حال شنا بودن.

هلیا با دیدنم دستشو تکون داد.

-دیانه، بیا با ما بازی کن.

باید از کنار استخر رد می شدم. با صدای هلیا، صدرا و پارسا هر دو به لبه ی اومدن. صدرا رو کرد به نیلا:

-شما نمیای تو آب؟

-میام.

بلند شد. کناره های استخر خیس بود. اومدم رد بشم که پام سر خورد و تا به خودم بیام پرت شدم توی آب.

صدای دادم بلند شد و آب کل دهنم رو پر کرد. چون یهوئی بود تمرکز نداشتم و فقط دست و پا می زدم.

صدای داد هلیا می اومد. دستی دورم حلقه شد و کشیدم بالا. با ولع هوا رو نفس کشیدم.

به سرفه افتاده بودم. چرخیدم ببینم اونی که بهم کمک کرده کیه که نگاهم به پارسا افتاد.

چرخوندم سمت خودش و گذاشتم لبه ی استخر.

-خوبی؟

سری تکون دادم. هلیا با حوله اومد سمتم.

-تو که کشتی منو!!

حوله رو انداخت روی دوشم. صدرا اومد سمتمون.

-چی شد یهو؟

-پام لیز خورد.

نیلا با تمسخر پوزخندی زد.

-یعنی تو شنا بلد نیستی؟!

سرم رو بالا آوردم.

-من گفتم شنا بلد نیستم؟

-آها یادم رفته بود ... برای خودنمائی این کار و کردی!

پوزخندی زدم.

-من نیازی به خودنمائی ندارم! ... بقیه انگار بیشتر بهش نیاز دارن!

و به مایوی بازش اشاره کردم.



عصبی دندون قروچه ای کرد.

بالاخره مسافرت رامسر هم تموم شد. روزها می اومدن و می رفتن و تمام وقت من با کارهای هتل پر می شد.

صدرا سعی می کرد بهم نزدیک بشه اما من سعی می کردم ازش دوری کنم.

چند وقتی بود ذهنم درگیر تأسیس شعبه ی دومی تو کشور ترکیه بود.

باید یه سر می رفتم و شرایط رو بررسی می کردم. بالاخره اواخر پائیز دل و به دریا زدم و بلیط رزرو کردم.

مونا از آشپزخونه بیرون اومد.

-مونا؟

-جانم؟

-برای پس فردا بلیط گرفتم برای ترکیه.

-اونجا برای چی؟

-یکی از شریک های قدیمی احمدرضا اونجا هتلی تأسیس کرده و ازم خواستهبرم اگر خوب بود منم شریک بشم.

-اما دیانه، تو چطور تنها می خوای بری؟

-زبانم که خوبه و حتماً به درد میخوره ... بعدش هم مستقیم میرم هتل و از همونجاهم بر می گردم. فقط یه زحمتی دارم؛ مراقب بهارک باش تا میام.

-بابت بهارک که نگران نباش.

بلند شدم و گونه اش رو بوسیدم.

-انشاالله بتونم برات جبران کنم.

-مهم خوشحالیه توئه ... حالام برو چمدونت رو ببند.

بالاخره لحظه ی پرواز رسید. فقط مونا میدونست قراره برم و اومده بود فرودگاه.

با اعلام پروازم گونه ی مونا رو بوسیدم و بهارک رو بغل کردم.

-دختر خوبی باش تا مامان برگرده.

دلشوره داشتم و نمیدونستم کارم درسته یا نه! با نشستن هواپیما تو خاک ترکیه بلند شدم.

هوا سوز سردی داشت. پالتوم رو محکم دورم پیچیدم.

وارد سالن فرودگاه شدم. با دیدن اسمم تو دست مردی به سمتش رفتم.

-خانوم فروغی؟

خدا رو شکر فارسی صحبت می کرد.

-سلام. خودم هستم.

-سلام خانوم. همراه من تشریف بیارین.



از سالن فرودگاه خارج شدیم. نگاهی به خیابون های استانبول انداختم.

بارون نم نم می بارید و شهر شلوغ بود. نیم ساعتی می شد که تو خیابون ها بودیم.

-ببخشید، کی می رسیم؟

راننده نگاهی از تو آینه بهم انداخت.

-میرسیم.

نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم حتی با مونا هم نتونسته بودم تماس بگیرم.

هوا داشت تاریک می شد. ماشین سمت محیطی جنگل مانند رفت.

وارد جاده خاکی شد. ماشین مشکی رنگی رو به رومون ترمز کرد. راننده ماشین رو با فاصله ی کمی کنارش نگهداشت.

دو تا مرد از ماشین پیاده شدن. در و باز کردم و پیاده شدم. نگاهم به چهره ی آشنایی افتاد.

اومد سمتم. قدمی به عقب برداشتم. باورم نمی شد، برزو اینجا چیکار می کرد؟!

-به به، تو آسمونا دنبالت بودم ... رو زمین پیدات کردم!

-تو ... تو اینجا چیکار می کنی؟

-من؟

قهقهه ای زد. چرخیدم تا فرار کنم که از پشت یقه ام رو کشید.

-کجا خانوم کوچولو؟ ... حالا حالاها با هم کار داریم! ... آخی، تنهائی؟ دیگه کسی نیست به دادت برسه؟

-ولم کن عوضی.

-خفه شو؛ اینجا ایران نیست و فقط منم و تو!

کشیدم و پرتم کرد توی ماشین و یه بسته اسکناس پرت کرد سمت مرد.

اومدم در و باز کنم که قفل مرکزی رو زد. باورم نمی شد توی تله ی برزو افتاده باشم.

حقمه وقتی بدون اطلاع میام یه کشور دیگه آخرش همین میشه!

اشک صورتم رو خیس کرده بود.

-آخی .. کوچولومون گریه می کنه؟ حالا حالاها باید اشک بریزی!

ماشین با سرعت وارد پیچ جاده خاکی شد. از ترس و استرس زبونم بند اومده بود.

هیچ راه فراری نداشتم. کاش مرده بودم و پام به این کشور نمی رسید.


برزو از آینه ی جلو نگاهی بهم انداخت.

-فکرشم نمی کردی تو تله ی من بیوفتی، مگه نه؟!

قهقهه ای زد.

-حالا تو دست خودمی ... حیف که ته مونده ای ولی بازم خوبه، انتقامم و ازت میگیرم بعد میدمت به این ترک ها!!

حمله کردم سمتش که اون یکی دستهام رو گرفت.

-بگیرش وحشی رو ... بذار برسیم، وقتی زیرم جون داد میفهمه نباید جفتک بندازه!

شدت بارون زیاد شده بود. از تو داشبورد شیشه ای برداشت.

-تو مستی رابطه داشتن یه چیز دیگه است!

مرد دست دراز کرد و بطری رو از دست برزو گرفت. هر دو قهقهه می زدن.

از استرس زیاد حالت تهوع گرفته بودم. برزو سرعت ماشین و برد بالا و باعث شد یه چیزی از ته دلم بالا بیاد و هرچی خورده بودم توی دهنم جمع شد.

تا به خودم بیام همه اش روی لباسهام ریخت. مرد کناریم سرش رو خم کرد. صدای برزو بلند شد.

-چی شده؟

و به عقب برگشت. مرد فریاد زد:

-حواست به جلو باشه ...

برزو ماشین و کج کرد اما بخاطر سرعت بالاش ماشین رو هوا معلق زد. همه چیز فقط تو چند ثانیه اتفاق افتاد.

سرم محکم به سقف ماشین برخورد کرد و به جلو پرت شدم. شیشه ی جلو خورد شد.

احساس سوزش شدید توی چشمهام کردم و نیم تنه ام از ماشین به بیرون پرت شد.

همه جا توی سیاهی مطلق فرو رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.


-داداش کجا میری؟

سمت ماشینم رفتم. نگاهی به نهال انداختم.

-میرم خونه ی خودم.

-تو رو خدا؛ می بینی حال مامان خوب نیست!

نفسم رو کلافه بیرون دادم.

-بمونم تا اون دختره رو به ریشم ببنده؟

نهال خنده ای کرد.

-من قربون قد و بالات، تو که ریش نداری!

سری تکون دادم.

-الان فقط نیازمند آرامشم. توام برو داخل، داره بارون می باره.

-لجباز، رسیدی پیام بده.

دستی تکون دادم و ماشین و با سرعت سمت جاده روندم. شدت بارون زیاد بود.

وارد جاده خاکی شدم. نگاهم به ماشینی افتاد که گوشه ی جاده بود.

کمی جلوتر رفتم. انگار تصادف کرده بود. ماشین و نگهداشتم.

آروم سمت ماشین راه افتادم. درهای ماشین باز بود.

نگاهم به شیشه ی شکسته ی جلوی ماشین افتاد و نیم تنه ای که از شیشه بیرون افتاده بود.

رفتم جلو که نگاهم به نیمرخ خونیش افتاد. بارش بارون باعث شده بود که خون تو کل صورتش پخش بشه.

انگشتم رو روی نبضش گذاشتم. هنوز میزد. به سختی از توی ماشین بیرون آوردمش.

تو تاریک روشن جاده نگاهم به چهره ی معصومش افتاد. موهای بلندش دورش ریخته بود.

سریع سمت ماشین رفتم و صندلی عقب خوابوندمش.

ماشین و سمت شهر کج کردم. جلو در بیمارستان نگهداشتم.

دو تا پرستار همراه با برانکارد اومدن. باید سریع عمل می شد. خسته روی صندلی نشستم.

اصلاً نمیدونستم کی هست و اسمش چیه!

خسته چشمهام رو روی هم گذاشتم. با صدای پرستار چشم باز کردم.



-آقای کران، دکتر با شما کار داره.

دستی به چشمهای خستم کشیدم و سمت اتاق دکتر قدم برداشتم.

در اتاق نیمه باز بود. تقه ای به در زدم و وارد شدم. دکتر با دیدنم از پشت میز بلند شد.

-سلام آقای کران ... پدر خوب هستن؟

-سلام. ممنون. حال این بیمار چطوره؟

-بفرمائید بنشینید.

روی نزدیکترین صندلی نشستم. دکتر هم اومد و روبروم نشست.

-عمل سختی داشت و تا به هوش نیاد هیچ چیز مشخص نیست.

از اتاق دکتر بیرون اومدم و سمت اتاق خصوصی که براش گرفته بودم رفتم.

نگاه پرستارها روم سنگینی می کرد. هیچ وقت دوست نداشتم در تیررس خبرنگارها باشم.

وارد اتاق شدم و نگاهی بهش انداختم. روی چشمهاش باندپیچی شده بود.

سرمی توی دستش بود. روی صندلی نشستم و گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم.

-چیزی فهمیدی؟

-سلام آقا. متأسفانه هیچی دستگیرم نشد! فقط مثل اینکه ماشین سرقتی بوده.

-باشه.

گوشی رو قطع کردم و پا روی پا انداختم. دوباره نگاهم رو بهش دوختم. یه دختر توی اون جاده چیکار می کرده؟

حرف دکتر دوباره توی سرم پیچید. دو روزی می شد که بیهوش بود و هنوز هیچ بیوگرافی ازش پیدا نکرده بودم.

باید هر چی سریعتر دوش می گرفتم و به بیمارستان می رفتم.

لباس پوشیده و آماده شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.

-آقای کران، بیمار بهوش اومده.

-الان خودم رو می رسونم.
پاسخ
 سپاس شده توسط Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، Par_122 ، Doory ، Creative girl
#36
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 4


#دیانه

با حس سنگینی تو دست و پام خواستم چشم باز کنم که نتونستم! انگار چیزی روی چشمهام سنگینی می کرد.

تنها چیزی که توی ذهنم بود اون تصادف لعنتی بود. دستم و روی چشمهام کشیدم.

انگار باند داشت! لحظه ای ترس تو دلم افتاد.لبهای خشک شده ام رو از هم باز کردم.

-کسی هست؟

صدای زنی که به زبون ترکی صحبت می کرد بلند شد اما من چیزی نمی فهمیدم.

-تو رو خدا بگو من کجام ... اینجا کجاست ... چرا چشمهام بسته است ...

اما انگار هیچی از حرفهام متوجه نمی شد. چشمهام می سوخت و دردش طاقت فرسا بود. دستمو رو هوا تکون دادم.

-این چیه رو چشمهام؟ برش دارین، دارم خفه میشم ...

اما فقط دستهام رو گرفتن. داشتم خفه می شدم از اینکه همه جا تو تاریکی مطلق بود.

#کُران

ماشین رو کنار در بیمارستان پارک کردم و سریع وارد شدم. پرستار با دیدنم اومد سمتم.

-سلام آقای کران، این بیمار از لحظه ای که بهوش اومده داره داد میزنه!

سری تکون دادم. صداش تو راهرو پیچیده بود. صدای ظریف و زنانه اش انگار بخاطر این بیهوشی خشدار شده بود.

-چشمهام رو باز کنید ... خواهش می کنم ...!

پس یه ایرانی بود. در اتاق رو باز کردم.

لحظه ای با دیدن چشمهای باندپیچی شده اش و دستهایی که تو دست پرستار بود دلم براش سوخت.



کامل وارد اتاق شدم. پرستار با دیدنم سری تکون داد. دستهای سردش رو توی دستهام گرفتم.

احساس کردم لحظه ای شوکه شد. خواست دستش رو پس بکشه که محکم تر گرفتمش.

-آروم باش، الان دکتر میاد. بعد از معاینه چشمهات رو باز می کنه.

-تو ... تو کی هستی؟ اصلاً من کجام؟ چی از جونم میخواین؟

موهای مشکی و بلندش روی شونه هاش پریشون ریخته بود.

-آروم باش ... تا آروم نباشی نمیشه حرف زد.

دکتر وارد اتاق شد.

-چه خبره این مریض ما انقدر فریاد میزنه؟!

با دکتر احوالپرسی کردم و به دختری که هنوز اسمش رو نمی دونستم رو کردم.

-دکتر اومده معاینه ات کنه، آروم باش.

سری تکون داد. کنارش ایستادم.

#دیانه

دلشوره داشتم. پس بیمارستان بودم ... یعنی از دست برزو نجات پیدا کردم؟

اصلاً این مرد کیه که منو آورده بیمارستان؟ نکنه یکی از آدمهای خود برزو باشه؟

دکتر باند رو از روی چشمهام برداشت. صدای همون مرد دوباره به گوشم نشست.

-آروم چشمهات رو باز کن.

لبهای خشکم رو با زبون خیس کردم و پلک زدم اما هیچی نبود جز تاریکی مطلق! ته دلم خالی شد.

-چرا ... چرا نمیتونم ببینم؟ تو رو خدا یه کاری کنید ... چرا نمی تونم ببینم؟

حالم دست خودم نبود. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

دستهایی که احساس می کردم می لرزن روی چشمهام کشیدم.

-کسی اینجا نیست؟

شاید اشتباه شده ... شاید دکتر هنوز باند رو باز نکرده ...

میدونستم دارم خودم رو گول میزنم.



#کران

نگاهم رو بهش دوختم. رنگ پریده اش پریده تر شده بود. نگاه دکتر و پرستار به صورتش بود.

پلک زد و مژه های بلندش از هم باز شد.

چشمهای سیاه رنگش اولین چیزی بود که نظرم رو جلب کرد اما با صدای فریادش فهمیدم حرف دکتر راست بود و توی تصادف نرمه ی شیشه ها باعث شده تا بیناییش رو از دست بده.

میدونستم چقدر براش سخته. با دستور پزشک، پرستار مسکنی بهش تزریق کرد و کم کم آروم شد.

چشمهاش روی هم افتاد. همراه دکتر از اتاق خارج شدیم.

-حالا چی میشه آقای دکتر؟

-فعلاً هیچی تا ببینم میشه با پیوند قرنیه بیناییش رو به دست بیاره یا نه؟

-ممنون.

دکتر سری تکون داد رفت. دوباره وارد اتاق شدم و بالای سرش ایستادم. طره ای از موهاش روی صورتش ریخته بود.

خسته وارد خونه شدم. نهال از روی مبل بلند شد.

-تو اینجا چیکار می کنی؟

-اومدم ببینم داداشم داره چیکار می کنه.

-منظورت چیه؟ ... چیکار می کنم؟ ... مثل همیشه زندگی می کنم!

-یعنی باور کنم پای دختری در میون نیست؟

-دختر چی و کار چی؟ دنبال حرفیا!

-امیریل، تو حالت خوبه؟

-اوهوم.

-اما من فکر نمی کنم.

-تو فکرت زیادی مشغوله منم واقعاً خسته ام ... تا لباس عوض می کنم یه قهوه برام درست کن.

با غر غر از رو مبل بلند شد.

-خوب یه کارگر بگیر!

سری تکون دادم و وارد اتاق شدم. لباس عوض کردم و بیرون رفتم.



#دیانه

با درد چشم باز کردم اما تاریکی مطلق! نفسم داشت از اینهمه تاریکی می گرفت. نفسم رو حبس کردم.

“من الان چشمهام رو می بندم و دوباره باز می کنم و همه جا رو می بینم”

آروم چشمهام رو باز کردم اما دوباره همون سیاهی بود! بغض تو گلوم سنگین شد. از ته دل فریاد زدم:

-خدااا ... خداااا ...

بغضم تو گلو شکست. کسی وارد اتاق شد. کنار تختم احساسش کردم.

-دیگه آرامبخش نمیخوام، بذارید برم.

دوباره همون صدای مردونه.

-آروم باش، الان میریم خونه.

-تو ... تو کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟

-هیچی از جونت نمیخوام! فعلاً از بیمارستان بریم، حرف می زنیم.

-من با تو هیچ کجا نمیام. اصلاً تو کی هستی؟ برای چی من اینجام؟ حتماً از طرف اون نامردی!

تن صدام بالا رفته بود. یهو دستش روی دهنم نشست و صداش کنار گوشم بلند شد.

-خیلی داری حرف میزنی!

ته صداش فارسی ترکی بود انگار ... نمیدونم چرا لال شدم! بی جهت سرم و تکون دادم.

-میخوام کمکت کنم.

حرفی نزدم. دستش زیر بازوم رفت.

-آروم پات رو بذار زمین.

از اینکه هیچ جا رو نمی دیدم هراس داشتم.

-پات و بذار زمین، من اینجام.

با لمس سردی دمپایی نفسم رو آسوده بیرون دادم. با کمکش تو ماشین نشستم. احساس کردم خم شد و کمربندم رو بست.

اینکه هیچ کجا رو نمی دیدم برام عذاب بود. تنها بدون هیچ آشنایی تو کشور غریبی که حتی دیگه نمی بینی!

گوشه ی تختی که نمیدونستم چه رنگی هست کز کردم. سر و صدا از بیرون اتاق می اومد.

دلم گریه می خواست ... یکبار دیگه دیدنِ آدم هایی که دوستشون داشتم.



#امیریل

غذا رو روی سینی گذاشتم و آروم در اتاق رو باز کردم. گوشه ی تخت کز کرده بود.

سرش رو بالا آورد و با صدای گرفته ای گفت:

-کیه؟ کسی اونجاست؟

-آره منم. برات کمی غذا آوردم.

-من چیزی نمی خورم.

-نپرسیدم میخوری یا نه ... گفتم غذا آوردم، پس باید بخوری!

با فاصله کنارش روی تخت نشستم و سینی رو روی پام گذاشتم.

-چی از جونم میخوای؟

-نیازی به جونت ندارم ... حوصله ی مریض داری هم ندارم! به اندازه ی کافی از کار و زندگیم افتادم.

-مگه من مجبورت کردم؟

کلافه نگاهم رو به صورتش انداختم.

-خیلی حرف میزنی بچه جون!

و قاشق پر از سوپ رو سمتش گرفتم. دهن باز کرد چیزی بگه که قاشق رو تا ته فرو کردم توی دهنش.

-بهتره سعی نکنی از دهنت بیرون بریزیش! مثل یه دختر خوب غذات رو تا ته بخور.

-زوره مگه؟

-آره، اینجا همه چیش زوره!

حرفی نزد و کمی از غذاش رو خورد.

-حالا که غذات رو خوردی ... اسمت چیه؟

گوشه ی لبش از پوزخندی کج شد.

-یعنی باور کنم تو اسمم رو نمیدونی؟!

-یعنی آدم مشهوری هستی که باید اسمت رو بدونم؟ من فیلم ایرانی نگاه نمی کنم پس متأسفانه نمیدونم تو کدوم سریال بازی کردی!

-مگه من گفتم بازیگرم؟

-آها، نه نگفتی! می شنوم ...

-چی رو؟

-اسم و فامیلت رو ... اصلاً تو اینجا چیکار می کنی؟ چرا باید تنها ترکیه باشی؟

-دست از سرم بردار ... تو میدونی اسمم چیه، تو هم با اون عوضی همدستی!

-پوووف ... چقدر تو سرتقی! اینطوری پیش بریم مجبورم بسپرمت بیمارستان بی خانمان ها! اینجا حداقل یه هم صحبت داری، اونجا حتی همینم نداری!

احساس کردم رنگ چهره اش عوض شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، Par_122 ، Doory ، Creative girl
آگهی
#37
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 4

اما حوصله ی کل کل با یه دختر بچه رو نداشتم. بلند شدم.

-آقا؟

-بله؟

-میشه یه چیزی بدین سرم کنم؟

-چی؟

-اینطوری احساس خوبی ندارم ... لطفاً یه چیزی بهم بدین!

-تو که چیزی نمی بینی ... لازم نداری موهات رو بپوشونی!

-من نمیبینم؛ شما که می بینی!

پوزخندی زدم.

-فکر نکنم انقدر خوشگل و چشمگیر باشی که با دیدن موهات عاشقت بشم!

-من نگفتم شما عاشق من میشی؛ ... یه روسری میدی یا نه؟

-الان که چیزی تو خونه ندارم ... رفتم بیرون میخرم.

دیگه حرفی نزد. از اتاق بیرون اومدم. باید تا جائی می رفتم. سوئیچ رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.

سر راهم چند مدل روسری با چند دست شومیز و شلوار از یکی از پاساژها خریدم.

در سالن رو باز کردم که صدای نهال بلند شد.

-تو کی هستی؟ خونه ی داداش من چیکار می کنی؟!

سریع وسایل رو جلوی در گذاشتم و سمت اتاق دختره رفتم.

-نهال!

نهال با دیدنم چرخید سمتم.

-این کیه اینجاست داداش؟

-تو کی اومدی؟

-تازه اومدم ... بخاطر این دختره بود که این چند وقته اصلاً نبودی؟

-حرف می زنیم.

دستشو کشیدم. نگاهم بهش افتاد که گوشه ی تختش کز کرده بود.

-چه خبرته؟

-من باید بپرسم اینجا چه خبره؟

-اینجا خونه ی منه ... لازم نیست توضیح بدم!

-داداااش ....

-همینی که شنیدی! اون بیچاره هم چشمش هیچ کجا رو نمی بینه!

-تو با یه دختر کور دوست شدی؟!

-نهال!

-هان؟

-هان و زهر مار ... اون فقط تو این خونه مهمونه.

-اووووو .... خوش به حالش!

سری تکون دادم.

-بچه نشو نهال!

اومد سمتم و بغلم کرد.

-یه لحظه کنترلم رو از دست دادم وقتی تو خونه ات دیدمش.



-لیاقت تو بیشتر از این دخترهاست.

-کی گفته من با این دخترم؟

-میدونم سلیقه ی داداشم این مدل دخترها نیستن! حالا قضیه رو تعریف می کنی؟

سمت آشپزخونه رفتم.

-برو کمکش کن حموم کنه و لباسهاش رو عوض کنه.

-میرم اما اول تعریف کن.

تمام اتفاقات رو براش گفتم.

-آخی، دختره ی بدبخت ... میگم نکنه باندی چیزی دزدیدنش!

-نمیدونم! خودشم حرفی نمی زنه. حالا میری کمکش کنی حمام کنه؟

-آره اما داداش، این ... اینطوری ... تا کی قراره اینجا بمونه؟

شونه ای بالا دادم.

-نمیدونم.

نهال سمت اتاقش رفت. قهوه ای ریختم و پشت لب تاپ نشستم.


#دیانه

با بسته شدن در نفسم رو بیرون دادم. این دختره دیگه کی بود؟

اصلاً نفهمیدم چی گفت! کاش ترکی بلد بودم. سرم و روی زانوهام گذاشتم.

خودم مقصر تمام این اتفاقاتم. کاش نمی اومدم ... کاش با یکی مشورت می کردم ...

صدای در اتاق اومد.

-میدونم تند رفتم.

صدای همون دختره بود. ته لهجه ی غلیظ ترکی داشت اما می شد حرفهاش رو فهمید.

-میدونم سخته آدم یهو دیگه دنیا رو نبینه!

دندون قروچه ای کردم.

-من نیازی به ترحم تو ندارم.

-میخوام ببرمت حموم.

-خودم میتونم!

-مطمئنی؟

لحظه ای با یادآوری تاریکی دنیای اطرافم بغض توی گلوم نشست و واقعیت مثل پتک رو سرم آوار شد.

گرمی دستی روی دستم نشست.

-از حرف هام ناراحت نشو ... تند رفتم ... بذار کمکت کنم حموم کنی.

سکوت کردم.

-آفرین دختر خوب!

با کمکش سمت حموم رفتیم. خواست لباسهام رو دربیاره که دستم رو روی دستش گذاشتم.

-فقط میخوام لباسهات رو دربیارم؛ منم هم جنس خودتم!



یه تصمیم عجولانه و بی فکری باعث شد اینطور تاوان پس بدم

-حمومت تموم شد .

چیزی دورم گرفت.

-تو بشین من لباسهات رو بیارم.

-ممنونم.

-کاری نکردم.

دستی به صورتم کشیدم. کاش یه بار دیگه به گذشته برگردم. لباسهام رو تنم کرد. صدای سشوار دراومد.

-موهات و سشوار میگیرم تا مریض نشی ... این روزها هوای ترکیه خیلی سرده.

-میشه یه چیزی سرم کنی؟

-باشه، تو وسایلایی که امیریل خریده روسری هم هست ... اینم از روسری؛ چقدر خوشگل شدی!

حالا که روسری سرم بود احساس آرامش بیشتری می کردم.

-من برم یه لیوان شیر گرم بیارم.

از رو صندلی بلند شدم. دستهام بی هیچ مسیری رو هوا تکون می خوردن.
با ترس قدمی برداشتم.

اومدم قدم دوم رو بردارم پام گیر کرد و محکم زمین خوردم. تمام عصبانیتم فوران کرد. داد زدم:

-خداااا کجایی؟ تو چرا من و نمیبینی؟ مگه چند سالمه که انقدر درد بهم دادی؟ ... خدایا، خسته شدم.

ضجه میزدم و با دستم به صورتم چنگ می زدم.

-کاش مرده بودم ... خدا، تو داری با من چیکار می کنی؟ خدا بسمه، منم آدمم خسته شدم خدااااا

#امیریل

نهال از اتاق بیرون اومد.

-دختره ی بیچاره ... چقدر دلم براش میسوزه! آخه چرا اینطوری شده؟

-منم نمیدونم!

با صدایی هر دو سمت اتاق دویدیم. در اتاق رو باز کردم و نگاهم به دختره افتاد که کف اتاق نشسته بود.

آباژور بزرگ کنار دراور اونورتر افتاده بود. فریاد می کشید و به سر و صورتش میزد.



نهال سریع رفت سمتش.

-داری چیکار می کنی؟ آروم باش.

با صدایی که با زجر و غم آمیخته شده بود گفت:

-ولم کنید ... بذارید بمیرم ...

-هیسس ... آروم باش، درست میشه.

-هیچ چیزی درست نمیشه ... من دیگه نمیتونم دخترم رو ببینم.

نهال سرش رو بلند کرد و سوالی نگاهی بهم انداخت. شونه ای به معنی نمیدونم بالا دادم. نهال کمکش کرد.

روی تختش دراز کشید. مسکنی بهش دادم تا کمی بخوابه. با هم از اتاق بیرون اومدیم.

-یعنی چی دخترم؟ یعنی دختر داره؟

-من هیچی نمیدونم، حتی اسمش رو.

-چرا ازش نپرسیدی؟

-یکی دوبار پرسیدم اما چیزی نگفته. منم بخاطر شرایط بد روحیش دیگه سوالی نکردم.

-واه، اینطوری که نمیشه.شاید شوهر و دخترش دنبالشن.

عصبی شدم.

-به من چه؟

-یعنی چی داداش به من چه؟ اون دختر الان خونه توئه.

-اوووف میدونم. عقلم دیگه قد نمیده. چند روزی اینجا میمونی؟

-باشه.

چند روزی می شد که نهال مونده بود. اون دختر کم حرف تر شده بود.

باید تا یه جائی می رفتم. سوار ماشین شدم. خم شدم چیزی از تو داشبورد بردارم.

نگاهم به کیف کوچیک زنانه ای افتاد. سریع برش داشتم.

اصلا یادم رفته بود که کیف اون دختر رو هم برداشته بودم.

سریع در کیف و باز کردم. کیف پولش رو درآوردم. نگاهم به عکس دختربچه ی ملوسی افتاد.

یعنی این دخترشه؟ نگاهم رو از عکس گرفتم. کارت ملیش تو کیفش بود. آروم زمزمه کردم:

-دیانه فروغی!

پس اسمش دیانه است!



باید به مولائی زنگ میزدم و بیوگرافیش رو برام در میاورد . کیف رو گذاشتم سرجاش.

به مولائی زنگ زدم. قرار شد یک هفته یعد اطلاعات کامل رو بهم برسونه.

وارد خونه شدم. بعد از عوض کردن لباسهام وارد تراس شدم.

خیلی وقت بود ساز دهنی نزده بودم. سازم رو برداشتم.

نم نم بارون میبارید. ساز و گوشه ی لبم گذاشتم و چشمهام رو بستم. سکوت خونه رو صدای سازدهنی شکست.


#دیانه

-ببین چند روزه بخاطر تو خونه ی این داداش بدخلقم موندم ... نمیخوای باهام حرف بزنی؟

-از چی بگم؟

-از خودت ... اسمت ... دخترت و اینکه چرا اینجائی؟

هنوز بهشون اعتماد نداشتم. نمیخواستم چیزی راجع به بهارکم بدونن، نکنه بلائی سرش بیارن!

صدای غمگین سازی تو گوشم نشست. چقدر دلنواز بود.

-این صدا؟

-امیریله ... حتما دوباره دلش گرفته و به ساز دهنیش پناه آورده. میخوای از نزدیک گوش کنی؟

-آره.

-دستت و بده من.

دستم و توی دستش گذاشتم. با هم از اتاق بیرون اومدیم. حالا صدای ساز رو واضح تر می شنیدم.

-بشین.

توی سکوت به صدای ساز دهنی گوش سپردم. نمیدونم چقدر گذشته بود که صدا قطع شد اما من هنوز دوست داشتم همینطور نشسته به صدا گوش بسپارم.

-سلام داداش.

-سلام. شما کی اومدین بیرون؟

-از وقتی که داشتی ساز دهنی میزدی.

طاقت نیاوردم.

-خیلی قشنگه!
پاسخ
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، _leιтo_ ، Par_122 ، Doory ، Creative girl
#38
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 4


نگاهی بهش انداختم. از روزی که روسری خریده بودم هر روز سرش می کرد. با صدای نهال نگاهم رو ازش گرفتم.

-داداش نظرت چیه بهش یاد بدی؟

اخمی کردم و به حالت اشاره گفتم:

-وقتی چشماش نمیبینه، چیو یادش بدم؟

نهال لبش رو گزید.

-نهال جون من که چیزی نمی بینم ... همین که گوش کنم هم کافیه!

دیگه صحبتی نشد. با کمک نهال کمی راه رفتن بدون کمکی رو یاد گرفته بود و سر یک میز می نشستیم.

بعد از شام نهال اومد پیشم.

-داداش من باید برم خونه اما بازم میام سر میزنم ... دختره ی بیچاره!

-خیلی زحمت کشیدی.

-کاری نکردم. فقط داداش، با دکتر صحبت نکردی برای چشمهاش؟

-چرا، قراره خبر بدن.

-منتظرم.

-خدا کنه هر چی زودتر بیناییش رو بدست بیاره.

سرش رو به آغوش کشیدم.

-تو نگران نباش خواهر کوچولو.

نهال رفت شب رو پیش دیانه بخوابه. آروم زیر لب زمزمه کردم:

-دیانه ... آخه تو چرا باید تک و تنها ترکیه باشی؟!
هیچ چیز با هم جور درنمی اومد.

صبح نهال رفت. از چهره ی دیانه مشخص بود که ناراحته. چند روزی میگذشت.

مولائی هنوز هیچ اطلاعاتی پیدا نکرده بود. سمت اتاقش رفتم و یهو در و باز کردم.

با دیدنش پشت سجاده تعجب کردم. من تو خونه ام جانماز نداشتم!

-کاری داشتین؟

-چطور فهمیدی اومدم؟

-از بوی ادکلنتون ... فعلاً انگار مشامم تیزتر شده.

-خوبه.

وارد اتاق شدم.

-چرا نمیخوای راجع به خودت حرف بزنی؟ چرا حتی نمیخوای با خانواده ات تماس بگیری؟ تا کی میخوای سکوت کنی؟ نکنه پولهای همسرتو بالا کشیدی و فرار کردی؟!



#دیانه

-راجع به چیزی که نمیدونین قضاوت نکنین.

-باشه، تو بگو تا بدونم. من نمی تونم یه آدمی که نمیشناسم رو تو خونه ام نگهدارم!

-نه ... منظورتون چیه؟

-واضحه؛ تا وقتی نفهمم کی هستی و از کجا اومدی جات اینجا نیست.

-اما من حرفی برای زدن ندارم.

-باشه.

با بسته شدن در اتاق زانوهام رو تو بغلم کشیدم. خدایا چیکار کنم؟

کاش به گذشته برگردم تا هیچ وقت پام رو تو این خراب شده نذارم.

اما افسوس خوردن دردی رو دوا نمی کنه. آخه من چطور به این آدم اعتماد کنم ... چطور خدایا؟

هرچی فکر کردم عقلم به جایی قد نداد. نمیدونم چند روز از اون روز میگذره، یک هفته بیشتر یا کمتر!

اگر نهال بود باز توضاع کمی بهتر بود. چقدر سخته تمام عمر تو تاریکی به سر بردن.

در اتاق با صدای بدی باز شد.

-من اومدم!

با شنیدن صدای نهال نفس آسوده ای کشیدم.

-میدونم دلت برام تنگ شده بود. دل منم ... وااای برات یه خبر دارم!

-سلام. نفس بگیر!

-سلام. آخه اگه تو هم بدونی مثل من ذوق زده میشی!

-چی شده؟

-نه اینطوری نمیشه! تو هنوز اسمتو به من نگفتی.

-نهال بگو چی شده؟

-اول تو بگو اسمت چیه؟

-دیانه.

-اووم ... دیانه .... قشنگه!

-حالا میگی؟

-آره، دکترت زنگ زده بود گفت قرنیه ای پیدا شده که همه چیش به تو میخوره!

باورم نمی شد.

-تو ... چی گفتی؟

-گفتم خدا بخواد به زودی بینائیت بر می گرده!

-وای خدایا شکرت ... باورم نمیشه ...

نهال رو محکم بغل کردم و زیر لب زمزمه کردم:

-خدایا شکرت!



#امیریل

-سلام مولائی، چی شد؟ ... آها ... درسته ... باشه ممنون.

گوشی رو قطع کردم. دیانه فروغی ... موضوع داشت جالب می شد. شماره ی دکتر رو گرفتم.

-سلام آقای دکتر، قرار بود اطلاع بدین.

-سلام آقای کران، خوب شد تماس گرفتید ... قرنیه ای پیدا شده که همه چیزش به بیمار شما میخوره.

سریع به نهال زنگ زدم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت و دیانه بستری شد. نهال خیلی استرس داشت.

حال دیانه هم بهتر از نهال نبود. یک ساعتی میشد که تو اتاق عمل بود. بالاخره دکتر از اتاق بیرون اومد.

-چی شد آقای دکتر؟

-فعلاً چیزی نمی تونم بگم .. باید بهوش بیاد تا ببینیم بدنش عضو جدید رو میپذیره یا نه!

-ممنون، خسته نباشید.

بعد از ریکاوری سمت اتاق خصوصی که براش گرفته بودیم بردنش.

از بیمارستان بیرون اومدم. دوباره داشت بارون می بارید. سوار ماشین شدم.

#دیانه

با حس سوزش شدید چشمهام بهوش اومدم. خواستم دستم و روی چشمهام بذارم که دستی مانعم شد.

-دست نزن .. الان باند داره.

-نهال؟

-جونم؟

-خیلی میسوزه.

-آروم باش، طبیعیه ... به این فکر کن که چند روز دیگه چشمهات دوباره میتونه دنیا رو ببینه.

-یعنی اون روز می رسه؟

-آره، تو فقط آروم باش.

پرستار اومد و دوباره مسکنی تزریق کرد و رفت. کم کم دوباره بیهوش شدم.



#امیریل

چند روزی می شد دیانه بیمارستان بود. امروز قرار بود باند چشمهاش رو باز کنن.

-الو داداش.

-جانم نهال؟

-تو نمیای؟

-من باید جائی برم اما تمام کارهای ترخیص رو انجام دادم.

-من خیلی می ترسم!

-ترس نداره، آروم باش. تا شب خودم رو می رسونم خونه.

-باشه.

گوشی رو قطع کردم. باید می رفتم دنبال اون آدمی که اون دختر بخاطرش تا اینجا اومده بود.

سوار ماشینم شدم. سمت پایین شهر استانبول رفتم. ماشین رو پارک کردم و وارد کوچه ی باریکی شدم.

نگاهی به خونه ای رنگ و رو رفته انداختم. لگدی به در نیمه باز زدم.

مردی گوشه ی خونه خمار افتاده بود.

-رئیست کجاست؟

-تو کی هستی؟

یقه اش رو گرفتم.

-بهت میگم رئیست کجاست؟

-برو بابا ...

مشتی تو صورتش زدم. ناله ای کرد و گوشه ای مچاله شد.

-یا حرف میزنی یا همین الان زنگ میزنم پلیس بیاد.

-نیست ... برای کاری رفته خارج از شهر ... ولم کن ...

از خونه بیرون زدم. دستی به گوشه ی کتم کشیدم. پس اسمش برزو بود!

باید میفهمیدم این مرد چه خصومتی با اون دختر داره. سوار ماشینم شدم.

دیگه داشت شب می شد. شماره ی نهال رو گرفتم.

#دیانه

دستم تو دست نهال بود اما هنوز استرس داشتم. قلبم سنگین به سینه ام می کوبید.

باز شدن باند رو احساس می کردم. دکتر به ترکی چیزی گفت که نهال آروم در گوشم گفت:



-میگه چشمهات رو آروم باز کن.

دست نهال رو فشردم و آروم پلک هام رو از هم باز کردم اما ترسیده، وسط راه دوباره بستم.

-دیانه!

-می ترسم.

صدام می لرزید و قلبم کوبنده به سینه ام می زد.

-هییسس ... آروم باش ... تمرکز کن و چشمهات رو دوباره باز کن.

لبم رو با زبون خیس کردم و سعی کردم چشمهام رو آروم باز کنم. با حس تابش نور پلک زدم. دیدم تار بود.

-تار می بینم.

نهال چیزی به ترکی گفت.

-نهال، چرا تار می بینم؟ انگار یه پرده جلوی چشمهامه!

-دکتر میگه تا یک هفته طبیعیه تا چشمات قرنیه رو قبول کنه.

سر تکون دادم و چرخیدم. نگاهم از پشت پرده ی چشمهام به یه دختر افتاد که با فاصله کنارم ایستاده بود.

صورتش رو واضح نمیدیدم اما حس می کردم این صدای پر از مهر چهره ی زیبائی داره.

-خیلی خوشحالم که دوباره چشمهات رو به دست آوردی.

-همه اش بخاطر محبت شماها بود.

نهال کمک کرد تا آماده بشم. قرار شد یک هفته بعد برای چک نهائی بیام.

با کمک نهال سوار ماشین شدم. تاری دید اذیتم می کرد اما بهتر از تاریکی مطلق بود.

دستم رو از شیشه بیرون بردم. خیسی بارون و روی کف دستم لمس کردم.

“خدایا ممنونم”

-گریه نکنیا! دکتر گفته استرس، فشار زیاد آوردن به چشمهات و گریه ممنوعه!

-آره ... دلم می خواد برگردم ایران.

-دلم از الان برات تنگ میشه.

-دل منم. محبت هایی که بهم کردی رو هرگز نمیتونم فراموش کنم.


#امیریل

ماشین و توی پارکینگ گذاشتم. با کلید در خونه رو باز کردم. هیچ کس توی سالن نبود. نهال از آشپزخونه بیرون اومد.

-سلام. اومدی؟

-سلام. حالش چطوره؟

-خوبه، فعلاً تا مدتی دکتر گفته تار می بینه.

-یعنی خوب میشه؟!

-آره ... همین که بدنش پیوند رو قبول کرده عالیه.

خسته روی مبل نشستم. نهال هم اومد و رو به روم نشست.

-الان قراره چیکار کنی؟

-هیچی، اینطور که فهمیدم همسرش فوت کرده و فعلاً جونش در خطره اما هنوز نفهمیدم برای چی یه زن تنها باید پاشه بیاد یه کشور دیگه!

-نمیدونم؛ تا خودش حرفی نزنه هیچ چیز مشخص نمیشه.

نهال بلند شد.

-میز شام رو توی تراس چیدم گفتم امشب هوا خوبه، اونجا شام بخوریم. تا تو لباس عوض کنی منم برم دیانه رو بیارم.

از جام بلند شدم و سمت اتاقم راه افتادم. نگاهی تو آینه به چهره ام انداختم و بیرون اومدم.

همزمان در اتاق اون دختر هم باز شد.

یکی از شومیزهایی که خریده بودم رو همراه با شلوار و روسری پوشیده بود و طره ای از موهاش بیرون افتاده بود.

گامی سمتشون برداشتم.

-سلام.

احساس کردم ناباور قدمی سمتم برداشت. دستی روی چشمهاش کشید. سؤالی به نهال نگاه کردم که شونه ای بالا داد.

-چیزی شده؟ حالت خوبه؟

-تو ... امکان نداره؛ مگه یه آدم چقدر می تونه شبیهه یکی باشه آخه؟!!!

نهال: دیانه، چی شده؟ تو از چی حرف می زنی؟

سمتش رفتم.

-نه ... حتماً دوباره توهمه ... دروغه ... اون چند ساله رفته.

نهال: گریه نکن برای چشمهات خوب نیست.



#دیانه

با صدای سلامش سر بلند کردم. با اینکه انگار همه جا رو از پشت پرده می دیدم اما همینم خوب بود.

خواستم جواب سلامش رو بدم اما با دیدنش زبونم بسته شد. قدمی سمتش برداشتم.

باورم نمی شد. انگار احمدرضا رو به روم بود. دستهام سرد شدن و ضربان قلبم بالا رفت.

صداهاشون رو نمی شنیدم فقط دلم می خواست چهره اش رو نگاه کنم.

مگه میشه یه آدم انقدر شبیهه یکی باشه؟ با صدای نهال به خودم اومدم.

-میشه بگی چی شده؟ تو چرا با دیدن امیریل رفتارت عوض شد؟

چی باید می گفتم؟ اینکه داداشت انگار احمدرضای منه؟ سری تکون دادم.

-چیزی نشده ... ببخشید نگرانتون کردم.

هر دو سر تکون دادن. امیریل گفت:

-خوشحالم حالت خوبه!

خیره نگاهش کردم. بی توجه سمت در رفت.

-بریم شام دیانه.

از اول سر میز نشستن تا آخر نگاهم به امیریل بود. باید دقت می کردی تا تفاوت ها رو حس می کردی.

امیریل جوون تر از احمدرضا بود.

حس کردم نگاه هام کلافه اش کرده که از سر میز بلند شد.

-من سیر شدم، میرم استراحت کنم.

**

یک هفته گذشت و روز به روز دیدم بهتر شده بود. باید هر چی زودتر به ایران بر می گشتم.

چند ماه می شد بی خبر از همه تو کشور غریب افتاده بودم.

حالا کاملاً به این خواهر و برادر اعتماد داشتم. خونه ی نقلی امیریل پر از صفا بود.

گلدونهای پر از گل و پرده های حریر سفید و یه جفت مرغ عشق.



نهال وارد اتاق شد.

-خوب آخرین چکابت هم تموم شد. خدا رو شکر همه چی عالیه ... من برم خونمون که مامان می کشتم.

-یعنی من تنها بمونم؟!

-زود بر می گردم ... تا اون موقع مراقب خودت باش.

نهال رفت. باز تنها شدم. نمیدونستم به ایران زنگ بزنم یا نه! اصلاً کیف و مدارکم کجا بودن؟

با باز شدن در سالن سریع از روی مبل بلند شدم.
حالا چهره اش واضح تر بود.

گاهی فکر می کردم احمدرضا برگشته اما کمی جوون تر!

-میشه دلیل این خیره شدن هات رو بدونم؟

هول کردم.

-همینطوری ... حواسم جای دیگه ای بود.

سری تکون داد و از کنارم رد شد و سمت اتاقش رفت. نفسم رو بیرون دادم.

بعد از چند دقیقه بیرون اومد و رو مبل رو به روم نشست.

-خوب میشنوم.

-چی؟

-از خودت بگو. فکر کنم الان دیگه بخوای به ایران برگردی!

-بله اما مدارکم ...

-اونا جاشون امنه!

-چطور؟

-فکر کردی من آدمی هستم که کسی رو بدون اینکه بشناسم تو خونه ام راه بدم؟! میدونم اسمت چیه و بچه داری اما خوب اینا کافی نیستن؛ اون مرد ...

رنگ از روم پرید.

-برزو!

پا روی پا انداخت.

-آره، همون ... دیروز پلیس به جرم آدمربائی دستگیرش کرد. فردا باید بریم اداره آگاهی.

باورم نمی شد.

-اما چطوری؟!

-اونش دیگه بر می گرده به خودم که چطور این آدم و پیدا کردم. الان تو باید بگی که اون آدم با تو چیکار داشت و تو چرا تنها باید تو یه کشور غریب باشی؟ فکر نمی کنی برای سنت یکم زوده؟!

نمیدونستم چی بگم. واقعاً احمقانه بود اگر می گفتم برای چی اومدم!



در جواب سؤالش سکوت کردم.

-ببین دخترجون، با سکوت هیچ چیز پیش نمیره. اینجا ایران نیست؛ هموطن به هموطن خودش رحم نمی کنه!

بلند شد.

-نمیدونم خانواده هاتون به شما چی یاد میدن!

سمت اتاقی رفت. نگاهم رو به رفتنش دوختم. لحظه ای نگذشته بود که زنگ در به صدا دراومد. صداش بلند شد.

-اون در و باز کن لطفاً.

سمت در رفتم. با باز شدن در نگاهم به دختری قد بلند با چهره ای آرایش کرده و موهای لخت افتاد.

با دیدنم لبخندی زد گفت:

-امیریل هست؟

غلیظ ترکی صحبت می کرد. با شوکه سری تکون دادم. وارد خونه شد و همزمان هم امیریل از اتاق بیرون اومد.

با دست به اتاق اشاره کرد و دختر سمت اتاق رفت. با هم وارد اتاق شدن.

شونه ای بالا دادم. باید به ایران زنگ می زدم اما نمیدونستم چطور مطرحش کنم.

بعد از یکساعت با هم از اتاق بیرون اومدن.

-(به ترکی) کارهایی که گفتم رو انجام بده، حتماً جواب میگیری.

امیریل چیزی به ترکی گفت و دختر سری تکون داد و بعد از خداحافظی رفت.

صبح همراه امیریل به اداره آگاهی رفتیم. وکیلش از قبل همه ی کارها رو کرده بود.

با شکایتی که کردم برزو زندان افتاد. حالا دیگه باورم شده بود که این آدم رو خدا فرستاده.

نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم. رو به روم قرار گرفت.

-خوب، فکر کنم کارت تو ترکیه تموم شد؛ هر وقت بخوای برات بلیط برگشت می گیرم.

نگاهم رو به چشمهایی که انگار برام آشنا بود دوختم.

-چطوری اینهمه محبتتون رو جبران کنم؟


-نیازی به جبران نیست. هر کسی جای شما بود باز کمکش می کردم.

-بله اما بازم لازم بود تشکر کنم. امیدوارم بتونم روزی جبران کنم.

-احتیاجی نیست!

با هم سوار ماشین شدیم. کلید انداخت و وارد خونه شدم. نگاهم به نهال افتاد.

چقدر دلم برای این دختر تنگ شده بود! اومد سمتم.

-واای چقدر دلتنگت بودم.

اخمی کرد.

-پس چرا احوالم و از امیریل نپرسیدی؟

آروم، طوری که داداشش نشنوه گفتم:

-روم نشد!

-عیب نداره ... اومدم چند روزی ببرمت خونمون.

-من و؟!

-اوهوم!

-اما من دارم بر می گردم.

اخمی کرد.

-غلط کردی ... باید چند روز بیای؛ به من ربطی نداره! انقدر ازت برای مامان تعریف کردم که ندیده عاشقت شده. آقا امیریل، شما هم مامان گفته باید بیای!

-کی جرأت داره دستور مامان خانم رو رد کنه؟

نیش نهال باز شد. قرار شد با هم به خونه ی پدری امیریل بریم.

از لباسهایی که خریده بود یکی که از همه مناسب تر بود رو پوشیدم.

سوار ماشین امیریل شدیم. ماشین کنار خونه ای ویلائی نگه داشت.

با هم پیاده شدیم. کمی استرس داشتم. نهال اومد کنارم.

-چیه؟ مگه دارم به کشتارگاه می برمت؟! تو مامانمو ندیدی، انقدر مهربونه ...

لبخندی برای تأیید حرفهاش زدم. وارد خونه شدیم.

خدمتکاری در رو باز کرد و به ترکی چیزی گفت.
پاسخ
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، _leιтo_ ، Par_122 ، Creative girl ، †cυяɪøυs†
#39
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 4

زنی تقریباً هم سن خاله با چهره ای زیبا و آراسته اومد سمتمون. نهال با اشتیاق گفت:

-مامان خوشگلم، اینم دیانه که ازش تعریف می کردم.

خواستم دست بدم که به گرمی بغلم کرد.

-سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی.

بغلش یه آرامش خاصی داشت. خدمتکار برای پذیرایی اومد. امیریل با فاصله از ما روی مبل تک نفره ای نشسته بود.

-مامان، بابا کجاست؟

-تو راهه ... تو نمیخوای بیای شرکت پدرت دست تنهاست؟

-من که همون اول بهتون گفتم؛ روحیات من به کارهای شلوغ و پر دردسر نمیخوره.

نهال خندید.

-من موندم تو با این اخلاق تندت چطور نقاش شدی؟

-مگه به اخلاقه؟

-والا تا جائی که منم میدونم یه نقاش موهاش و دم اسبی می بنده، لباسهای ژولیده می پوشه و کلی حرفهای رمانتیک میزنه!

از حرفهای نهال خنده ام گرفته بود. امیریل نگاه گذرایی بهم انداخت.

لبم رو دندون گرفتم تا متوجه خنده ام نشه. رو کرد به نهال:

-اینی که تو میگی بیشتر شبیهه یه شکست خورده ی عشقیه تا یه شاعر!
نهال سری تکون گفت یادم نبود یه شغل دیگه ام داری

با ورود پدرش همه بلند شدیم. پدر نهال اصالتاً ترک بوده و توی یه سفر کاری عاشق مادر نهال شده.

بعد از کلی رفت و آمد با هم ازدواج کردن و برای زندگی به ترکیه اومدن.



بالاخره روزی که قرار بود به ایران برگردم رسید. جز مدارکم هیچی همراهم نبود.

نهال بغلم کرد. با صدایی که بغض داشت گفت:

-خیلی دلم برات تنگ میشه.

-دل منم، اما قول بده حتماً بیای ایران.

-بخاطر دیدن توام شده حتماً میام.

رو به روی امیریل ایستادم. نگاهم رو به چهره ی آشناش دوختم. عجیب من و یاد احمدرضا می انداخت.

-ممنونم بابت کمک هاتون.

-کاری نکردم اما فکر می کنم لازمه حتماً چند جلسه بری مشاوره.

-مشاوره؟

-بله البته اگه دوست داشته باشی.

نهال: خوب چرا این مدت که ترکیه بود خودت باهاش انجام ندادی؟

-مگه ...؟

نهال پرید وسط حرفم:

-بله، امیریل روانشناس بالینیه ... اما خوب متأسفانه چند ساله مطبش رو جمع کرده و تعداد محدودی رو تو خونه قبول می کنه.

پس اون دختری که اون روز اومد، برای مشاوره اومده بود! لبخندی زدم.

-حالا که نشد اما شاید یه روز رفتم برای مشاوره.
خداحافظی کردم و بعد از اعلام پروازم سوار هواپیما شدم.

نفسم رو بیرون دادم ... استرس داشتم ... پشت در ویلا ایستادم ... نگاهی به خونه انداختم.

نمیدونستم مونا بود یا نه! دستم روی زنگ رفت که ماشینی از کنارم رد شد و جلوی در خونه ی پارسا ایستاد.



دستم و از روی زنگ برداشتم. پارسا از ماشین پیاده شد.

با دیدنم تعجب کرد و اومد سمتم. تو دو قدمیم ایستاد.

-دیانه؟!!

-سلام. از ...

نذاشت حرفم کامل بشه و صدای سیلی که به صورتم خورد تو تاریکی کوچه منعکس شد.

صورتم سوخت. ناباور دستم و روی صورتم گذاشتم. صدای زنانه ای با ناز پارسا رو صدا کرد.

-تو کدوم گوری بودی؟ ... اصلاً برای چی برگشتی؟ ... هر قبرستونی بودی همونجا میموندی!

بغضم رو قورت دادم.

-تو حق نداری دست روی من بلند کنی!

خم شد روی صورتم.

-تو حتی لیاقت همین سیلی رو هم نداشتی! معلوم نیست تا الان کجا بودی!

-به تو هیچ ربطی نداره!

عصبی دست کشید لای موهاش. دختری اومد سمتمون.

-چی شده پارسا؟ ... این خانوم کیه؟!

-هیچی عزیزم!

نگاهم رو از هر دوشون گرفتم. دستم و روی زنگ گذاشتم.

پارسا همراه همون دختره رفتن. جای دستش هنوز می سوخت.

دیگه داشتم ناامید می شدم که در حیاط باز شد. مونا، بهارک به بغل جلوی در ظاهر شد.

-دیانه ...!!

بغضم شکست و خودم رو پرت کردم توی آغوشش. مونا با صدای لرزونی گفت:

-احمق، تو کجا بودی؟

-بهت میگم، فقط بذار آروم بشم!


بهارک رو بغل کردم و روی مبل نشستم. مونا رو به روم نشست.

-تو چرا به هیچ کس نگفته بودی که داری میری ترکیه؟ نمیدونی وقتی تلفنت رو دیگه جواب ندادی چه حالی شدم ...
چند روز صبر کردم اما هیچ خبری ازت نبود ... مجبور شدم به پسرخاله ات زنگ بزنم. یک هفته هر دو در به در دنبالت بودیم اما بی فایده بود!
کم کم همه فهمیدن؛ وااای نمیدونی وقتی پارسا فهمید چیکار کرد!

-وای موناااا ... اگر بدونی چی شد!

چشمهام پر از اشک شد. مونا اومد کنارم روی مبل نشست.

-آخه دختر حسابی، تو نمی گی ما نگرانت میشیم؟ نباید یه زنگ می زدی، ... حداقل به من!

بغضم رو قورت دادم و تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو برای مونا تعریف کردم. مونا محکم بغلم کرد.

-باورم نمی شه ... اصلاً باورم نمی شه ... ناراحت نشی دیانه اما تو خودتم مقصری؛ آخه چطوری آدم می تونه به یه غریبه اعتماد کنه؟! اما چطور یه آدم انقدر شبیه؟!

نگاهم رو به عکس احمدرضا دوختم.

-منم باورم نمی شه اما انگار احمدرضا بود فقط چند سال جوون تر.

-دیانه، تو از این همه خاطره سازی خسته نشدی؟ چرا به فکر زندگیت نیستی؟ چند سال دیگه قراره جوون بمونی؟

-میگی چیکار کنم؟

-ازدواج!

-چی؟

-چی نداره ... تو متوجه نگاه اطرافیانت نمیشی؟



-نمی بینی چطور نگاهت می کنن؟

-من به نگاه اطرافیانم چیکار دارم؟

-من هر چی بگم باز تو حرف خودت رو می زنی!

-تو نمی فهمی مونا؛ من نمی تونم کسی رو جای احمدرضا بیارم ... حتی نمیتونم تصورش رو بکنم ...!

-اینا درست اما می تونی یه گوشه از قلبت رو به یه آدم تازه بدی ... یه یکی که دوست داشته باشه.

-خیلی خسته ام، عقلم فعلاً به هیچی قد نمی ده.

-بهتره استراحت کنی ... فردا روز پر ماجراییه برات!

سری تکون دادم.

-واقعاً ازت ممنونم، این مدت مثل یه مادر از بهارک مراقبت کردی.

-باز خدا خیر به اون پسر خاله ات بده.

-آی آی ... تو امشب خیلی پسرخاله پسرخاله کردیا! خبراییه؟!

یهو گونه های مونا گل انداخت.

-مونا!!

-عه دیانه بگیر بخواب ... چقدر حرف می زنی! من برم رختخواب بیارم.

لبخندی روی لبهام نشست. پس یه خبرایی بود! صبح مونا خداحافظی کرد و رفت.

استرس داشتم. آماده شدم. حوصله ی ماشین نداشتم و به آژانس زنگ زدم.

ماشین کنار خونه ی خانوم جون نگهداشت. نگاهی به خونه انداختم.

روز اولی که وارد این خونه شده بودم رو یادم نمیره که چقدر ناراحت بودم، حالا چند سال از اون روز میگذره!


زنگ رو فشردم. به لحظه نکشید در با صدای تیکی باز شد. حیاط حال و هوای پاییز داشت.

یهو در سالن باز شد. امیر علی هراسون اومد سمتم.

-واقعاً خودتی؟

-سلام.

-علیک ... تو کجا بودی دختر؟

-تو اینجا چیکار می کنی؟

-هه، من؟ همه اینجان.

-همه؟

-آره دیگه!

-برای چی؟

-برای یهویی غیب شدن خانوم!

-از کجا میدونستین من اومدم؟!

یهو رنگ امیر علی عوض شد.

-آهااا ... یادم رفته بود ...!

-چی رو؟

لبخندی زدم.

-مونا خانومتونو!!!

-چه ربطی به اون داره؟

سرم و کمی جلو بردم.

-یعنی ربطی نداره؟

-الان که فکر می کنم داره!

-آفرین.

-نمیدونی این چند ماه چقدر برای همه ی ما سخت گذشت!

سرم رو پایین انداختم.

-برای منم همچین خوب نبود!

-درکت می کنم.

-نگو که مونا همه چی رو کف دستت گذاشته!

-نه ... نه ...

-برو ... برو ...

با هم وارد سالن شدیم. همه جمع بودن. خاله اومد سمتم و بی هوا بغلم کرد.

-الهی خاله فدات بشه، تو کجا گذاشتی رفتی؟

نمیدونستم چی بگم. با همه سلام و احوالپرسی کردم.

هانیه روشو برگردوند. بهش حق میدادم. نوشین پوزخندی زد گفت:

-چه عجب! الانم نمی اومدی ...!

-چیه، برگشتنم جای تو رو تنگ کرده؟

-نه ولی چیزی به اسم آبرو هست.

-شما نگران آبروی من نباش!

-من ...

امیر حافظ با تحکم گفت:

-نوشین!
پاسخ
 سپاس شده توسط ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، _leιтo_ ، Par_122 ، Doory ، Creative girl
#40
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 4


نوشین با نفرت ازم چشم گرفت. سکوت بدی توی سالن حاکم بود.

خانوم جون: نمیخوای بگی این همه مدت کجا بودی و چرا رفتی؟

نفسم رو بیرون دادم.

خانوم جون: اگر ما خانواده ات هستیم!

-شاید براتون هضمش سخت باشه.

بغض توی گلوم رو فروخوردم و هرچند سخت اما ماجرا رو با کمی تغییر تعریف کردم.

خاله با هق هق دستم رو گرفت.

-الهی فدات بشم.

خانوم جون سرفه مصلحتی کرد.

-تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟ تو این مدتی که نبودی هزار و یک حرف پشت سرت زده شده.

-خانوم جون ...

-دخترم، من که بد تو رو نمی خوام ... تو نوه ی منی، دلم برای جوونی و تنهائیت میسوزه ... منم که آفتاب لب بومم.

در برابر صحبت های خانوم جون سکوت کردم. کم کم جو عوض شد.

هانیه رفت سمت آشپزخونه و منم بلند شدم تا از دلش در بیارم.

پیچ سالن رو رد کردم که دستم کشیده شد. متعجب به عقب برگشتم و نگاهم به امیر حافظ افتاد.

-چیزی شده؟

-طمع اصلاً چیز خوبی نیست!

-منظور؟!

-منظورم رو متوجه نمیشی؟ اینکه بخاطر کاری که اصلاً معلوم نیست چی هست تک و تنها پاشدی رفتی ... نکنه فکر کردی بی کس و کاری که هر کاری دلت میخواد می کنی!

-الان کس و کارم توئی؟؟



-آره!

دست به سینه شدم.

-اون وقت چطور؟

-وقتی زنم شدی!

شوکه سرم رو بالا آوردم. با تن صدای پایین گفتم:

-حرف دهنت رو بفهم ... یعنی چی؟

-من حرف دهنم رو فهمیدم. تو از روز اولم مال من بودی اما مخالفت های شدید آقا بزرگ دست و بالم رو بست.

-دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!

بازوم رو چسبید.

-باید بشنوی!

-ولم کن امیر حافظ ... الان یکی می بینه برای هر دومون بد میشه.

-بذار ببینن؛ من اجازه نمیدم تو زن کس دیگه ای بشی!

-تو خل شدی نمی فهمی داری چی میگی ... زن حامله ات اونجا نشسته!

سرش رو توی صورتم آورد. هرم نفس هاش به صورتم می خورد.

دیگه هیچ حسی به این مرد نداشتم. با صداش به خودم اومدم.

-قرار نیست کسی چیزی بفهمه ... تو زن من میشی بدون اینکه کسی متوجه بشه!

قلبم هزار تیکه شد. دستم رفت بالا و روی صورتش فرود اومد. با صدای لرزونی لب زدم:

-خفه شو!

دست خودم از ضربه ای که زده بودم می سوخت. اشک چشمهام رو تار کرده بود.

پشت بهش سریع سمت آشپزخونه رفتم. نمیدونم صورتم چطور بود که هانیه با ترس اومد سمتم.

-دیانه، حالت خوبه؟ چیزی شده؟

دستم و روی سینه ام گذاشتم.

-یه لیوان آب ...

و اشکم گونه هام رو خیس کرد.


هانیه بازوهام رو توی دستش گرفت.

-دیانه لعنتی، داری خفه میشی ... یه چیزی بگو.

به زور کمی آب ته گلوم ریخت. خودم و انداختم تو بغل هانیه.

-من خیلی بدبختم، مگه نه؟

-چی شده آخه؟ تو که حالت خوب بود!

-من خیلی بدبختم هانیه چون مردی بالای سرم نیست ... چون پدری ندارم ... یه زن جوون بیوه ام که همه میخوان برام آقا بالاسر بشن.

-آروم باش دیانه ... هیشکی برای تو آقا بالاسر نمیشه. خانوم جون اگه چیزی گفته فقط برای این بوده که دوستت داره و نمیخواد تو تنها باشی.

-میدونم هانیه اما نگاه بعضی ها آزارم میده.

-هییسس ... بهشون اصلاً توجه نکن. بعدشم، من با تو قهرم!

دستی به چشمهام کشیدم.

-باور کن همه چیز یهوئی شد.

-خودتم میدونی کارت اشتباه بوده! ناراحت نشی اما طمع کردی!

سرم و پایین انداختم.

-میدونم.

شام رو کنار هم خوردیم، هرچند نگاه کردن به امیر حافظ آزارم می داد.

باورم نمی شد که امیر حافظ همچین خواسته ای از من داشته باشه.

هر چی خانوم جون اصرار کرد شب نموندم. حتما فردا باید به رستوران می رفتم.

صبح بهارک رو روی صندلی عقب خوابوندم. ماشین رو کنار در هتل به راننده دادم.

بهارک خواب رو بغل کردم. همین که وارد رستوران شدم نگاهم به صدرای متعجب افتاد.



با چند گام بلند خودش رو بهم رسوند.

-خودتی؟

لبخندی زدم.

-نه روحمه ...

-باورم نمیشه ... دختر خوب، نمیگی نگرانت میشم؟ آخه تو کجا گذاشتی رفتی؟

-یه اتفاقی افتاد که نتونستم بیام.

نگاهی به سر تا پام انداخت.

-الان حالت خوبه؟

-آره، می بینی که رو به روتم! کار چطور بوده این مدتی که نبودم؟

-متأسفانه اونجوری که باید باشه نبود.

سری تکون دادم.

***

یک هفته از اومدنم میگذره و کارها به روال عادیش برگشته. تو این مدت پارسا رو اصلاً ندیده بودم.

گاهی با نهال در تماس بودم.

آخر هفته خونه ی آقای مرشدی دعوت بودیم. مونا جورم رو کشید و قرار شد بهارک رو همراه امیر علی بیرون ببرن.

کت و شلواری پوشیدم و دستی به صورتم کشیدم. مونا سوتی زد.

-چه خوشگل شدی!!

-شما هم با آقاتون خوش بگذره...

و چشمکی زدم.

-دیاااانه ....

-چیه؟ مگه دروغ میگم؟ حالا کی شیرینی بخوریم؟

-چیزی نمونده!

گونه اش رو بوسیدم و از خونه بیرون زدم. ماشین رو تو حیاط ویلائی مرشدی پارک کردم. مشخص بود همه اومدن.

وارد سالن شدم. خدمتکار پالتو پائیزیم رو از دستم گرفت. با همه سلام و احوالپرسی کردم.

سمت میزی که مرشدی و دخترش به همراه پارسا و دختری که در کنارش ایستاده بودن رفتم.

مرشدی با دیدنم بلند شد.

-به به احوال شما؟

-سلام.

نیلا سری تکون داد. پارسا بی توجه ازم رو گرفت و دختری که کنار پارسا ایستاده بود ...



دستش رو سمتم دراز کرد.

-منم غزاله ام، نامزد پارسا جون.

حالم یه جوری شد. به ناچار دستش رو فشردم.

-خوشبختم؛ نمیدونستم!

پارسا با کنایه گفت:

-شما در حال خوشگذرونی تو یه کشور دیگه بودین. لبخندی زدم.

-جای شما خالی ... تبریک میگم، من شیرینی نامزدیتون رو نخوردم؛ یه شام طلب من!

با تعارف مرشدی نشستم.

مرشدی: مسافرت خوش گذشت؟

پا روی پا انداختم. غزاله دستش رو دور بازوی پارسا حلقه کرد. موهای خرمایی رنگش تا سر شونه هاش بود.

چهره ی ملوسی داشت. نگاهم رو از غزاله گرفتم و رو کردم به مرشدی.

-بله، ممنون. این مسافرت لازم بود.

مرشدی سری تکون داد.

نیلا: حتماً با زیدت رفتی!

-نه عزیزم، نیازی به زید ندارم. من یاد گرفتم تنهائی هم بهم خوش بگذره!

-بله، یادم رفته بود تو یه دختر نیستی، یه زن بیــ ...

با صدای مرشدی، نیلا سکوت کرد. لیوان توی دستم رو فشردم. سنگینی نگاه پارسا رو احساس می کردم.

بغض تو گلوم بدجور سنگین شده بود. کمی از نوشیدنی توی لیوان رو خوردم و رو کردم به نیلا.

-به نظرت بین من و شما چه فرقیه؟! یکی دختر توی خونه ی پدرشه و هر روز با یکیه، اون یکی یه زن تنهاست و سرش تو زندگیشه؛ پس فرقی نیست!
پاسخ
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، _leιтo_ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان