امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#51
با هم احوالپرسی کردیم.

مرشدی: بفرمایین، خوش اومدین.

عجیب بود که اون دختر از دماغ فیل افتاده اش نبود.

مرشدی: همکارها این طرف هستند.

ما رو سمت میز پارسا و نامزدش برد. از اون روز جلوی در دیگه ندیده بودمش.

نامزدش با خوشرویی باهامون دست داد. پارسا سری تکون داد. روی صندلی نشستیم.

دقیقاً روی صندلی کنار پارسا نشسته بودم و احساس معذب بودن می کردم.

آقای مرشدی میکروفون رو به دست گرفت.

-خیلی خوش اومدین دوستان که با تشریف فرمایی تون در شادی ما سهیم شدید. این مهمونی دو مناسبت داره؛ یکی بخاطر افتتاح شعبه ی کیش ما و یکی ...

مونا زد به پهلوم.

-دیانه، اون خانوم آقا به نظرت آشنا نیستن؟

نگاه مونا رو دنبال کردم که چشمم به پدر و مادر صدرا افتاد.

-پدر و مادر صدران.

-دیدی گفتم یه خبرائیه!!

-هیسس ...

مرشدی: و نامزدی دختر عزیزم.

مونا: اییشش ... بالاخره اون پیر دخترش شوهر کرد!

نگاهم به پله ها افتاد. نیلا با لباس بلند نباتی رنگ دست تو دست صدرا از پله ها پایین می اومدن.

مونا هم مثل من تعجب کرده بود.

-دیانه توهم نیست؟

-داری میبینی که خودشونن.

سر چرخوندم که نگاهم با نگاه خیره ی پارسا تلاقی کرد. پوزخندی زد و نگاهش رو گرفت.

صدرا و نیلا سمت آقا و خانم مرشدی رفتن. پدر و مادر صدرا هم اومدن.

مرشدی: خب دوستان، اینهم داماد عزیزم صدرا.

نگاه صدرا چرخید و روی میز ما ثابت موند. پوزخندی زد.

هنوز تو شوک بودم. صدرا چطور و کی با دختر مرشدی آشنا شدن؟!

هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. سمت میزها اومدن تا با همه احوالپرسی کنن.

به میز ما که رسیدن، نیلا حلقه ی دستش رو دور بازوی صدرا محکم تر کرد.

-سلام، خیلی خوش اومدین!

با پارسا و نامزدش دست داد. نگاهی به من و مونا انداخت.

-من نمیدونم تو با چه اعتماد به نفسی، روسری به سر وارد مهمونی ما میشی؟ شاید میخوای اینطوری جلب توجه کنی؟!

-تبریک میگم اما من عقده ی توجه ندارم؛ اونطوری که راحتم میام.

صدرا: بریم عزیزم.

پوزخندی زدم که از میزمون دور شدن. تا خواستم بشینم صدای پارسا با فاصله ی کمی تو گوشم نشست.

-اون هنوز نمی شناستت که تو چقدر متظاهری؛ جلوی بقیه یه جوری و توی خونه ی خودت معلوم نیست چه خبره!!

سر برگردوندم. نگاهم رو به چشمهای رنگیش دوختم.

-اگر شما منو اینطور شناختی، اصلاً برام مهم نیست!

دندون قروچه ای کرد.

-نبایدم مهم باشه!

فضا برام سنگین بود. بلند شدم. مونا سؤالی نگاهم کرد.

-کجا؟

-یه هوایی بخورم، بر می گردم.

-باشه.

هوای سرد پائیز خورد توی صورتم. نفسم رو بیرون دادم.

از اینکه صدرا نامزد کرده بود و شرش از سرم کم شده بود خوشحال بودم اما برام جای سؤال داشت که چطور با دختر مرشدی نامزد کرده؟

اصلاً اینا کی همدیگه رو دیده بودن یا اینکه از قبل همدیگه رو می شناختن؟

چرخیدم تا وارد سالن بشم که سینه به سینه ی کسی شدم. سرم و بالا آوردم.

نگاهم به نگاه صدرا گره خورد. پوزخندی زد گفت:

-چطوری دیانه خانوم؟

-عالی ... تبریک مجدد.

ابرویی بالا داد.

-تو فکر کردی من با این تیپ و قیافه میام تویی رو میگیرم که حتی رفتگر هم نگات نمی کنه؟! خودتو دیدی بقیه رو هم ببین! با این روسری سرت و این کت و شلوار چرت فقط توی این جمع ها مثل یه مترسکی!

پوزخندی زدم و یه گام بهش نزدیک شدم.

-من توجه آدمهای مریضی مثل تو رو نمی خوام؛ مترسک هم بیشتر برازنده ی اون نامزد عزیزته که همون یه تیکه پارچه رو هم نمی پوشید سنگین تر بود! من از اینی که هستم راضیم و دنبال جلب توجه هم نیستم.

تنه ای بهش زدم و از کنارش خواستم رد بشم که مچ دستم رو گرفت.

فشاری با انگشت هاش به دستم آورد.

اخمی کردم.

-دستت رو بردار.

-اگر برندارم میخوای چیکار کنی؟

-نمی خوای که نامزد عزیزت بفهمه بخاطر پول پدرش باهاش ازدواج کردی؟

لحظه ای رنگ صورتش پرید.

-چیه؟ فکر کردی متوجه نشدم که تو نیلا رو فقط بخاطر پول پدرش میخوای؟

-خفه شو! تو از اینکه بهت پیشنهاد دوستی دادم زورت گرفته!

-بهتره خودت رو به یه دکتر نشون بدی؛ تو روانت مریضه!

دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. پا تند کردم سمت ساختمون.

پارسا جلوی در ورودی ایستاده بود. با دیدنم پوزخندی زد. عصبی غریدم:

-تو دیگه از جونم چی می خوای؟ نامزدت که ور دلته، دست از سر من بردار! آره، من عوضیم و ظاهر و باطنم با هم فرق می کنه.

تعجب رو توی چشمهاش احساس کردم اما بی توجه بهش از کنارش رد شدم.

مونا با دیدنم از روی صندلی بلند شد.

-دیانه؟

-هیسس، فقط بریم خواهش می کنم.

-باشه، تو آروم باش.

بعد از خداحافظی از مرشدی و پدر و مادر صدرا از مهمونی بیرون زدیم.

تا رسیدن به خونه هر دو سکوت کرده بودیم. با ورود به خونه تمام خودداریم از بین رفت و بغضم شکست.

مونا بغلم کرد. تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم.

-آروم باش دیانه، من می دونم تو چقدر قوی و محکم هستی!
این داستان و تقدیم می کنم به سمیرای عزیزم که خیلی دوستش دارمممممم

سمیرای من کاش بدونی حتی یک لحظه نیست که به تو فکر نکنم
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Doory ، seedni ، Creative girl ، Queen Riham ، _leιтo_ ، Par_122
آگهی
#52
(15-09-2018، 7:22)A.AHADIB نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
با هم احوالپرسی کردیم.

مرشدی: بفرمایین، خوش اومدین.

عجیب بود که اون دختر از دماغ فیل افتاده اش نبود.

مرشدی: همکارها این طرف هستند.

ما رو سمت میز پارسا و نامزدش برد. از اون روز جلوی در دیگه ندیده بودمش.

نامزدش با خوشرویی باهامون دست داد. پارسا سری تکون داد. روی صندلی نشستیم.

دقیقاً روی صندلی کنار پارسا نشسته بودم و احساس معذب بودن می کردم.

آقای مرشدی میکروفون رو به دست گرفت.

-خیلی خوش اومدین دوستان که با تشریف فرمایی تون در شادی ما سهیم شدید. این مهمونی دو مناسبت داره؛ یکی بخاطر افتتاح شعبه ی کیش ما و یکی ...

مونا زد به پهلوم.

-دیانه، اون خانوم آقا به نظرت آشنا نیستن؟

نگاه مونا رو دنبال کردم که چشمم به پدر و مادر صدرا افتاد.

-پدر و مادر صدران.

-دیدی گفتم یه خبرائیه!!

-هیسس ...

مرشدی: و نامزدی دختر عزیزم.

مونا: اییشش ... بالاخره اون پیر دخترش شوهر کرد!

نگاهم به پله ها افتاد. نیلا با لباس بلند نباتی رنگ دست تو دست صدرا از پله ها پایین می اومدن.

مونا هم مثل من تعجب کرده بود.

-دیانه توهم نیست؟

-داری میبینی که خودشونن.

سر چرخوندم که نگاهم با نگاه خیره ی پارسا تلاقی کرد. پوزخندی زد و نگاهش رو گرفت.


صدرا و نیلا سمت آقا و خانم مرشدی رفتن. پدر و مادر صدرا هم اومدن.

مرشدی: خب دوستان، اینهم داماد عزیزم صدرا.

نگاه صدرا چرخید و روی میز ما ثابت موند. پوزخندی زد.

هنوز تو شوک بودم. صدرا چطور و کی با دختر مرشدی آشنا شدن؟!

هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. سمت میزها اومدن تا با همه احوالپرسی کنن.

به میز ما که رسیدن، نیلا حلقه ی دستش رو دور بازوی صدرا محکم تر کرد.

-سلام، خیلی خوش اومدین!

با پارسا و نامزدش دست داد. نگاهی به من و مونا انداخت.

-من نمیدونم تو با چه اعتماد به نفسی، روسری به سر وارد مهمونی ما میشی؟ شاید میخوای اینطوری جلب توجه کنی؟!

-تبریک میگم اما من عقده ی توجه ندارم؛ اونطوری که راحتم میام.

صدرا: بریم عزیزم.

پوزخندی زدم که از میزمون دور شدن. تا خواستم بشینم صدای پارسا با فاصله ی کمی تو گوشم نشست.

-اون هنوز نمی شناستت که تو چقدر متظاهری؛ جلوی بقیه یه جوری و توی خونه ی خودت معلوم نیست چه خبره!!

سر برگردوندم. نگاهم رو به چشمهای رنگیش دوختم.

-اگر شما منو اینطور شناختی، اصلاً برام مهم نیست!

دندون قروچه ای کرد.

-نبایدم مهم باشه!

فضا برام سنگین بود. بلند شدم. مونا سؤالی نگاهم کرد.

-کجا؟

-یه هوایی بخورم، بر می گردم.

-باشه.


هوای سرد پائیز خورد توی صورتم. نفسم رو بیرون دادم.

از اینکه صدرا نامزد کرده بود و شرش از سرم کم شده بود خوشحال بودم اما برام جای سؤال داشت که چطور با دختر مرشدی نامزد کرده؟

اصلاً اینا کی همدیگه رو دیده بودن یا اینکه از قبل همدیگه رو می شناختن؟

چرخیدم تا وارد سالن بشم که سینه به سینه ی کسی شدم. سرم و بالا آوردم.

نگاهم به نگاه صدرا گره خورد. پوزخندی زد گفت:

-چطوری دیانه خانوم؟

-عالی ... تبریک مجدد.

ابرویی بالا داد.

-تو فکر کردی من با این تیپ و قیافه میام تویی رو میگیرم که حتی رفتگر هم نگات نمی کنه؟! خودتو دیدی بقیه رو هم ببین! با این روسری سرت و این کت و شلوار چرت فقط توی این جمع ها مثل یه مترسکی!

پوزخندی زدم و یه گام بهش نزدیک شدم.

-من توجه آدمهای مریضی مثل تو رو نمی خوام؛ مترسک هم بیشتر برازنده ی اون نامزد عزیزته که همون یه تیکه پارچه رو هم نمی پوشید سنگین تر بود! من از اینی که هستم راضیم و دنبال جلب توجه هم نیستم.

تنه ای بهش زدم و از کنارش خواستم رد بشم که مچ دستم رو گرفت.

فشاری با انگشت هاش به دستم آورد.


اخمی کردم.

-دستت رو بردار.

-اگر برندارم میخوای چیکار کنی؟

-نمی خوای که نامزد عزیزت بفهمه بخاطر پول پدرش باهاش ازدواج کردی؟

لحظه ای رنگ صورتش پرید.

-چیه؟ فکر کردی متوجه نشدم که تو نیلا رو فقط بخاطر پول پدرش میخوای؟

-خفه شو! تو از اینکه بهت پیشنهاد دوستی دادم زورت گرفته!

-بهتره خودت رو به یه دکتر نشون بدی؛ تو روانت مریضه!

دستم و از توی دستش بیرون کشیدم. پا تند کردم سمت ساختمون.

پارسا جلوی در ورودی ایستاده بود. با دیدنم پوزخندی زد. عصبی غریدم:

-تو دیگه از جونم چی می خوای؟ نامزدت که ور دلته، دست از سر من بردار! آره، من عوضیم و ظاهر و باطنم با هم فرق می کنه.

تعجب رو توی چشمهاش احساس کردم اما بی توجه بهش از کنارش رد شدم.

مونا با دیدنم از روی صندلی بلند شد.

-دیانه؟

-هیسس، فقط بریم خواهش می کنم.

-باشه، تو آروم باش.

بعد از خداحافظی از مرشدی و پدر و مادر صدرا از مهمونی بیرون زدیم.

تا رسیدن به خونه هر دو سکوت کرده بودیم. با ورود به خونه تمام خودداریم از بین رفت و بغضم شکست.

مونا بغلم کرد. تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم.

-آروم باش دیانه، من می دونم تو چقدر قوی و محکم هستی!
این داستان و تقدیم می کنم به سمیرای عزیزم که خیلی دوستش دارمممممم


سمیرای من کاش بدونی حتی یک لحظه نیست که به تو فکر نکنم

و خداوند سکوت را آفرید
سکوت، يعني گفتن در نگفتن .
سکوتِ مظلوم، يعني نفريني مطلق و ابدي.
سکوتِ محکوم بي گناه، يعني بغض، آه، گريه درون.
سکوت، در خود گريه دارد ولي گريه، با خود سکوتي ندارد.
سکوتِ شاهد، يعني شهادتِ دروغ، موقع خواب و استراحت و تعطيلي وجدان.
سکوتِ آرام کتابخانه،يعني رعدوغرش نهفته ي تمامِ حرفهاي فشرده ي عالم،درپيش از اين
هر سکوتي، سرشار از ناگفته ها نيست، بعضي وقت ها، سرشار از خجالتِ گفته هااست.
بعضي سکوت را به رشوه اي کلان مي خرند و با سودي سرشار، به اسـم حق السکوت، مي فروشانند
بعضـــي بـــا سکوت آنقدر دشمنند که حتي در خواب هم آنرا با پريشان گوئي مي شکنند.
آنان که حرمت سکوت را پاس مي دارند، بيش از حرّافانِ حرفه اي، به بشر اميدواري مي دهند.
آزار دهنده ترين سکوت، وقتي است که دروغ مي گوئي و مخاطبت در سکوتي سنگين،فقط نگاه مي کند.
غيرقابل درک ترين سکوت، متعلق به معلم ادبيات پيري است که،
شاگرد قديمش را در حال غلط خواندن گلستان سعدي از تلويزيون مي بيند.
سينماي صامت، پر از سکوتی گويا و خنده دار بود.
آدم هاي ترسو، براي فرار از سکوت، با خود حرف مي زنند.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 6
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Creative girl ، Queen Riham
#53
روزها از پی هم می اومدن و میرفتن. سخت تلاش می کردم تمام وقتم رو صرف کار کنم.

بابت اینهمه کار کردن صدای همه دراومده بود اما خودم راضی بودم.

امشب بالاخره قرار بود امیرعلی به خواستگاری مونا بره. با اینکه هر دو اصرار داشتن منم تو مراسم باشم اما خودم ترجیح دادم نرم و راضیشون کردم.

مونا از اینکه امیرعلی پای حرفش مونده بود، خوشحال بود.

آخر شب مونا زنگ زد. از صدای خوشحالش فهمیدم همه چی باب میلش تموم شده.

آخر هفته قرار شد یه عقدکنون کوچیک بگیرن. همه در تکاپو بودن.

از یه طرف چیزی به مراسم هانیه نمونده بود، از طرف دیگه هم مراسم مونا و امیرعلی!

با دستهای پر وارد خونه شدم. با دیدن هانیه تعجب کردم.

-تو اینجا چیکار می کنی؟!

-واای دیانه، من خیلی استرس دارم!

-آخه دختر خوب، اون از استرس سری پیش که مراسم رو عقب انداختی و یک ماه فرصت خواستی، اینم از حالا! آخه چی شده؟

با هق هق خودش رو انداخت توی بغلم.

-دیانه، تو نمیدونی از شب عروسی می ترسم ... از اینکه شهروز بفهمه من پرده ام رو ترمیم کردم! اما تو میدونی من دختر بی بند و باری نبودم؛ من اون احمق رو دوست داشتم! فکر کردم اول عقد می کنم اما اون ...

هق هق اجازه نداد تا حرفش رو ادامه بده.

هانیه حق داشت. همه ی ما اون اتفاق رو فراموش کرده بودیم یا حتی تو ذهنمون کم رنگ شده بود. نمیدونستم چطور آرومش کنم.

-هانیه.

سرش رو بلند کرده و با چشمهای اشکی نگاهم کرد.

-تو به خدا باور داری؟

سری تکون داد.

-پس به خودش توکل کن، اون هواتو داره. مطمئنم هیچ وقت اجازه نمیده آبروت بره.

-من شهروز رو دوست دارم و نمیخوام از دستش بدم.

لبخندی زدم.

-میدونم، الانم پاشو این نگرانی های بیخود رو بنداز دور. دو رکعت نماز بخون و خودت رو به خودش بسپر.

هانیه گونه ام رو بوسید.

-تو چرا انقدر منبع آرامشی؟ همه ی وجودت بهم آرامش میده.

لبخندی زدم. شب رو هانیه پیشم موند. بعد از نماز صبح از خدا خواستم هواش رو داشته باشه، هوای عشقش رو!

چون عروسی هانیه و مراسم مونا مختلط نبود، به راحتی دو دست لباس شیک خریدم.

اول عقدکنون مونا بود که قرار شده بود خونه ی خانوم جون بگیرن.

پیراهن کوتاه عروسکیم رو پوشیدم. آرایشگر آرایش لایتی روی صورتم پیاده کرده بود.

با ورودم خاله قربون صدقه ام رفت. دختر امیر حافظ بغل خاله بود. دختر نازی بود.

نوشین با دیدنم ازم رو گرفت. اصلاً برام مهم نبود. مراسم به خوبی برگزار شد.

از فرط خستگی، شب رو خونه ی خانوم جون موندم. صبح زود باید می رفتم هتل.

گاهی از کار زیاد واقعاً خسته می شدم، از اینکه هیچ تعطیلی نداشتم!

روسی هانیه هم با تمام استرس هایی که داشتیم بالاخره تموم شد.

سعی می کردم با امیر حافظ رو به رو نشم. هنوز بابت حرف هایی که زده بود ازش ناراحت بودم.

با صدای گوشیم خسته چشم از صفحه ی مانیتور لب تاپ برداشتم.

-به، نهال خانوم!

-سلام دیانه، چطوری؟

-میگذره، تو چطوری؟

-منم خوبم، دلم برای بهارک تنگ شده. راستی، امیریل رو ندیدی؟

-نه، مگه اومده ایران؟!

-آره چند روزی میشه. بذار شماره اش رو بهت بدم یه زنگ بهش بزنی.

-حتماً!

بعد از کمی صحبت و گرفتن شماره ی امیریل گوشی رو قطع کردم.

نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. بارون نم نم می بارید.

بهارک آروم خوابیده بود. چقدر این روزها تنها بودم. نفسم رو کلافه بیرون دادم و پرده رو انداختم.

****

-دیانه، راجب این هتل رامسر تو سایت زده که توام باید باشی.

-اصلاً مهم نیست چون من نمیرم.

مونا رو به روم نشست.

-دیوونه شدی؟ تو اونجا سهام داری!

-اما من واقعاً خسته ام از اینهمه صبح تا شب دویدن ... که چی؟ مگه یه آدم چقدر خرج داره؟

-من درکت می کنم. اصلاً چطوره سهام اونجا رو بفروشی و در عوض یه مؤسسه خیریه به اسم احمدرضا بنا کنی؛ اینجوری خیلی بهتره!

-راست میگیا!

-من همیشه راست میگم.

-خوبه بابا.

-پس پاشو چمدونت رو ببند.

-اما بهارک و چیکار کنم؟

-غصه ات نباشه، من و امیرعلی مراقبشیم.

چمدونم رو بستم با اینکه فقط تو سایت اطلاع داده بودن و کسی راجب هتل رامسر چیزی به من نگفته بود!

چمدون کوچیکم رو کنار در ورودی گذاشتم. مونا از زیر قرآن ردم کرد. گونه ی بهارک رو بوسیدم.

-خاله رو اذیت نکنی تا من برگردم!

بهارک لبخند دلنشینی زد. سوار ماشین شدم. هوا ابری بود. زمستان داشت تموم می شد.

با صدای زنگ گوشیم گوشه ای نگه داشتم.

-بله؟

-سلام خانوم فروغی!

پارسا بود.

-سلام آقای شمس.

-شما راه افتادین؟

-بله، چطور؟

-متأسفانه من ماشینم خارج از تهران به مشکل برخورده؛ گفتم اگه جا داشته باشد همراه شما بیایم.

با نارضایتی گفتم:

-مشکلی نیست.

بعد از مسافتی به آدرسی که گفته بود رسیدم. با دیدن ماشین پارسا کنارش نگهداشتم.

شیشه رو پایین دادم. پارسا از ماشین پیاده شد. به ناچار منم پیاده شدم.

در راننده باز شد و نامزد پارسا هم پایین اومد.

پارسا: نمیخواستم مزاحم شما بشم.

-موردی نداره!

غزاله لبخندی زد.

-شرمنده!

متقابلاً لبخند زدم. عجیب از این دختر خوشم می اومد.

15 ...... ای کاش ....
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Queen Riham ، ۲۴۴۱۲۵۸ ، Creative girl ، Doory ، seedni ، _leιтo_ ، Par_122
#54
خیلیییی قشنگه این داستان
خسته نباشید میگم واقعا
و دمتوووون هم گرررم
عاالی
و خدایی که به شدت کافیست Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، ۲۴۴۱۲۵۸ ، Queen Riham ، A.AHADIB
#55
عالیه ولی خیلی طولانی شد
پارت هایی هم که میذارن واقعا کم هست
در هر حال سپاس
LONELY
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، A.AHADIB ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#56
با اینکه چهره ی آرایش کرده ای داشت اما انگار حال نداشت.

مونده بودم چطوری میخوان سوار شن که غزاله اومد جلو و گفت:

-حکومت خانوم هاست، من جلو پیش دیانه جون می شینم.

پارسا رو صندلی عقب جا گرفت وغزاله کنارم نشست.

بعد از طی مسافت خسته کننده ای به هتل رسیدیم. چون دیروقت بود یکراست وارد اتاقم شدم و بعد از صحبت با مونا و بهارک خوابیدم.

صبح آرایش ملیحی کردم و دستی به لباسهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

وارد سالن کنفرانس شدم. همه اومده بودن. فقط نامزد پارسا نبود و میدونستم چون جلسه مخصوص مدیران هست غزاله ترجیح داده نیاد.

صدرا با دیدنم پوزخندی زد. تنها صندلی خالی کنار پارسا بود. به ناچار روی صندلی جا گرفتم.

بعد از تموم شدن صحبت ها بلند شدم.

-دوستان، این مدتی که با هم همکاری داشتیم باعث خوشحالی من بود اما می خوام کمی سرم رو خلوت کنم بنابراین میخوام سهامم رو بفروشم.

همه با تعجب نگاهم کردن.

-کسی بین شما هست که بخواد سهام من رو بخره یا به مزایده بذارمش؟

همه به هم نگاهی انداختن. نیلا گفت:

-باید مشورت کنیم چون تقریباً نصف سهام این هتل مال شماست! ترجیح میدیم خودمون برداریم تا فرد غریبه ای وارد این جمع بشه.

همه تأیید کردن.
-بله، عالیه. با اجازه ...

از سالن کنفرانس خارج شدم و از سالن هتل بیرون زدم. نگاهی به محوطه ی سرسبز انداختم.

غزاله روی نیمکتی نشسته بود. سمتش رفتم. با دیدنم خواست بلند شده که مانعش شدم.

-بشین؛ می تونم بشینم اگر مزاحم نیستم؟

-البته!

کنار غزاله نشستم.

-جلسه تموم شد؟

نفسم رو بیرون دادم.

-آره.

-اینهمه کار می کنی خسته نمی شی؟

-چرا خسته می شم اما می خوام کارهامو کم کنم.

آهی کشید. نگاهم رو به نیم رخش دوختم.

-از فامیل های آقای شمس هستی؟

برگشت سمتم.

-نه، یکی از آشناهای دورشونیم.

-خوبه، خوشبخت بشین.

لبخند از روی لبهاش رفت. بلند شد که کیفش افتاد زمین و چند برگه از توش بیرون ریخت.

خم شدم تا کمکش کنم. نگاهم به برگه ی آزمایشی افتاد.

متعجب برگه رو برداشتم. هول کرد و برگه رو از توی دستم گرفت.

-ممنون، من دیگه برم داخل.

سری تکون دادم. غزاله سریع از کنارم رد شد. روی نیمکت نشستم.

برگه یه برگه آزمایش ساده نبود. نمیدونم چرا فکرم رو مشغول کرده بود!

با ایستادن دو جفت کفش چرم سرم رو بالا آوردم. نگاهم به پارسا افتاد.

-میشه دلیل انصرافت از این هتل رو بدونم؟
یکم زیادی بلند بود. از روی نیمکت بلند شدم. حالا با فاصله ی کمی رو به روی هم قرار داشتیم.

-برای چی برات مهمه؟

پوزخندی زد.

-کی گفته برام مهمه؟ فقط کنجکاوم بدونم؛ احمدرضا برای این هتل کم زحمت نکشیده بود!

-منم می دونم اما داری میگی احمدرضا و احمدرضا سالهاست که رفته؛ ترجیح میدم به بهارک بیشتر برسم.

-بهارک! جالبه، اینطوری میخوای روح احمدرضا رو شاد کنی؟

سرش رو آورد جلو. هرم نفس های گرمش به صورتم خورد.

-خودتم می دونی اون بچه مال احمدرضا نیست!

نگاهم رو به نگاهش دوختم.

-اما بهارک دختر منه! دلیل فروش سهامم اینه که می خوام به اسم احمدرضا خیریه ای بزنم.

چشمهاش رو کمی تنگ کرد.

-گفتم شاید دلیل فروش سهامتون ازدواج کارمند عزیزتون باشه، آخه شکست خیلی بده!

عصبی دندون قروچه ای کردم.

-بهتره خودت رو یه دکتر نشون بدی ... بین من و صدرا هیچ صنمی نبوده و نیست.

تنه ای بهش زدم و خواستم رد بشم.

-اما بین تو و اون فیک احمدرضا چی؟

روی پاشنه ی پا چرخیدم.

-شما فکر کن هست!
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، ناهیدا ، _leιтo_ ، Par_122 ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
آگهی
#57
پشت بهش سمت هتل رفتم. ضربان قلبم بالا رفته بود. عصبی زیر لب “لعنتی” گفتم.

فقط امروز میموندم و فردا برمی گشتم. وارد اتاق شدم. قرار بود به امیریل زنگ بزنم.

شماره رو از توی کیفم درآوردم. چند تا بوق خورد. دیگه داشتم ناامید می شدم که گوشی رو برداشت.

-بله؟

-سلام.

مکثی کرد.

-سلام. خوبی؟

-ممنون ... از نهال شنیدم اومدی ایران، گفتم یه زنگ بزنم.

-آره، چند روزی میشه اومدم.

-کجائی؟

-سمت تهران.

-مگه کجا بودی؟

-تا چند ساعت پیش رامسر بودم.

-عه! من الان رامسرم!

-اونجا برای چی؟

-برای کارهای فروش سهامم.

-حوبه، اینطوری سرت رو خلوت تر می کنی.

-آره.

بعد از کمی صحبت قرار شد تهران همدیگه رو ببینیم. گوشی رو قطع کردم.

بالاخره قرار شد آقای مرشدی سهامم رو بخره. دیگه کاری تو این هتل نداشتم.

چمدونم رو بستم و از اتاق بیرون اومدم که سینه به سینه ی کسی شدم.

سرم رو بالا آوردم و نگاهم به صدرا افتاد. ابروئی بالا دادم.

-کاری داشتین؟!

پوزخندی زد.

-از اینکه با دختر شریکت ازدواج کردم ناراحتی؟

گوشه ی لبم کج شد.

-چی داری برای خودت می گی؟

-خوب میدونی چی دارم میگم.

-ببین آقای صدرا نریمان، یکم زیادی خودت رو دست بالا گرفتی!

هتره از سر راهم بری کنار چون حوصله ی آدمهایی مثل تو رو ندارم ... و یه چیز دیگه، اینطوری به نفع تو شد؛ ارثیه ی بیشتری به همسر عزیزت میرسه! دیگه سر راهم قرار نگیر.

از کنارش رد شدم. با همه خداحافظی کردم. غزاله اومد سمتم.

-هوا ابریه و احتمال بارش بارون هست.

لبخندی زدم.

-نگران نباش!

از هتل بیرون اومدم. نگاهی به ساختمون بزرگ و مجلل هتل انداختم. بغضم رو فرو خوردم.

میدونم احمدرضا برای این هتل زحمت زیادی کشید اما اداره کردنش همزمان با هتل توی تهران برای من سخت بود.

سوار ماشین شدم. از آینه نگاهی به پارسا انداختم. اولین قطره ی بارون روی شیشه چکید.

با سرعت از هتل بیرون روندم. چند ساعتی بیشتر از حرکتم نمی گذشت که بارش باران شدت گرفت و هوا هم داشت رو به تاریکی می رفت.

جاده خلوت بود. ناگهان ماشین با صدای بدی ایستاد. پیاده شدم.

هوا سوز سردی داشت. بارون انقدر با شدت می بارید که تمام لباسهام خیس شدن.

با دیدن چرخ ماشین که پنچر شده بود لعنتی ای فرستادم. حالا چیکار می کردم؟ گوشیم رو درآوردم.

با دیدن تماس های اضطراری لبم رو عصبی به دندون کشیدم.

نمیدونستم باید چیکار کنم!
پاسخ
 سپاس شده توسط ناهیدا ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122 ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#58
اگر همینطور کنار ماشین می ایستادم تمام لباسهام خیس می شد. به ناچار سوار شدم و درها رو قفل کردم.

اما تا کی باید منتظر می موندم؟! تک و توک ماشین از کنارم رد می شد اما نمیشد بهشون اعتماد کرد.

هوا کاملاً تاریک شده بود و بارون قرار بند اومدن نداشت!

سرم رو روی فرمون گذاشتم. نمیدونم چقدر گذشته بود که چند ضربه به شیشه ی ماشین خورد.

ترسیده سر بلند کردم. هوا تاریک بود و چهره اش خیلی مشخص نبود.

نمیدونستم شیشه رو پایین بدم یا نه؟ با ضربه ی بعدی که به شیشه خورد ترسیدم و شیشه رو کمی پایین دادم.

-چرا شیشه رو پایین نمیدی؟!

متعجب شیشه رو کامل پایین دادم. تو تاریک روشن جاده نگاهم به اون دو گوی رنگی افتاد.

بارون تمام موهاش رو خیس کرده بود. با صداش به خودم اومدم.

-به چی خیره شدی؟ وسط جاده چیکار می کنی؟

-ماشینم پنچر شده.

-پیاده شو.

-اما ...

-اما چی؟ ماشین داریم؛ تا صبح که نمیخوای همینطوری بمونی؟ بعدشم اینطوری دیگه دینی به گردنم نداری، تو ما رو رسوندی ما هم تو رو می رسونیم!

به ناچار از ماشین پیاده شدم.

-ماشینت بذار بمونه، صبح میایم درستش می کنم.

-شب کجا بمونیم؟

لحظه ای خیره نگاهم کرد. نمیدونم چرا از گرمی نگاهش ضربان قلبم داشت بالا می رفت.

-نمیخوای که تو این بارندگی حرکت کنیم؟!

-شب میریم ویلا و فردا حرکت می کنیم. حالام سوار شو تا موش آب کشیده نشدی!
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، _leιтo_ ، Par_122 ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#59
با چند گام بلند سمت ماشینش رفتیم. روی صندلی عقب جا گرفتم و سلامی به غزاله دادم.

پارسا سوار شد و ماشین و روشن کرد. احساس سرما می کردم.

با اولین عطسه پارسا از آینه ی جلو نگاهی بهم انداخت. غزاله گفت:

-فکر کنم سرما خوردی دیانه جون!

-وای که تو این اوضاع همینو کم دارم!

با رسیدن به ویلا پارسا سریع شومینه رو روشن کرد.

غزاله: دیانه جون می خوای حموم بری؟ آب گرمه؛ تا تو یه دوش آب گرم بگیری منم شیر داغ می کنم. بهتره یه چیز گرم بخوری.

لبخندی زدم و از خدا خواسته سمت حموم رفتم. لباسی از توی چمدونم برداشتم.

بعد از یه دوش آب گرم احساس کردم کمی حالم بهتره.

از حموم بیرون اومدم. موهای بلندم هنوز خیس بود که غزاله اومد سمتم.

-بیا اتاقم موهات رو سشوار بکش. پارسا رفته کمی وسایل بخره.

-باعث زحمت شدم.

لبخند کم رنگی زد.

-نه بابا، خیلی هم خوشحال شدم.

با هم وارد اتاق شدیم. غزاله سشوار رو بهم داد و از اتاق بیرون رفت.

با خیال راحت سشوار و به برق زدم و شروع به خشک کردن موهام کردم.

هنوز موهام کامل خشک نشده بود که در اتاق باز شد. به هوای غزاله سشوار رو خاموش کردم و چرخیدم.

موهام به صورتش خورد و تو سینه ای فرو رفتم. سرم و بالا آوردم.

نگاهم از فاصله ی کمی با نگاهش تلاقی کرد
پاسخ
 سپاس شده توسط ناهیدا ، Queen Riham ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122 ، ناهیدا
#60
هول شدم و اومدم فاصله بگیرم که دسته ای از موهام به دکمه ی پیراهنش گیر کرد و دوباره به سمتش کشیده شدم.

دلشوره گرفتم از اینکه غزاله بیاد تو اتاق و ما رو اینجوری ببینه.

با موهام درگیر بودم که با صدای بم و مرتعشش دست از موهام برداشتم.

-صبر کن.

دستم و کشیدم. آروم و با آرامش موهام رو از دور دکمه اش جدا کرد.

کمی عقب رفتم و به میز آرایش خوردم. پارسا نگاهی بهم انداخت.

-نمیدونستم تو اینجائی ... فکر کردم غزاله است.

و سریع از اتاق بیرون رفت. متعجب و با گونه های گل انداخته به جای خالیش نگاهی انداختم.

سریع موهام رو با کش بستم و بعد از سر کردن شالم از اتاق بیرون رفتم.

پارسا پای تلویزیون بود. غزاله با سینی از آشپزخونه بیرون اومد و کنار پارسا نشست.

پارسا بدون اینکه نگاهی سمتم بندازه گونه ی غزاله رو بوسید.

نمیدونم چرا یه طوری شدم! چیزی ته قلبم تکون خورد. نگاهم رو ازشون گرفتم.

صدای قطره های بارون به گوش می رسید. دستم و دور لیوانم حلقه کردم.

تمام خاطرات و کمک هایی که پارسا بعد از رفتن احمدرضا بهم کرده بود ناخواسته جلوی چشمهام رژه می رفتن.

سریع بلند شدم. غزاله سؤالی نگاهم کرد. به ناچار لبخندی زدم.

-کمی خسته ام، میرم استراحت کنم.

-اما تو که شام نخوردی!

-ممنون، اشتها ندارم.
غزاله اتاقم رو نشون داد. وارد اتاق شدم. بدنم کمی درد می کرد.

صبح بارون بند اومد. همراه پارسا و غزاله جایی که ماشین رو گذاشته بودم رفتیم.

بعد از گرفتن پنچری ازشون خداحافظی کردم و سمت تهران حرکت کردم.

چند روزی از اومدنم میگذشت.

امروز قرار بود به دیدن امیریل برم. بهارک کلاس بود و مونا هتل. سوار ماشین شدم و کنار خونه ای ویلائی نگهداشتم.

کوچه خلوت بود و انگار اکثر ویلاها خالی بودن. زنگ در و فشار دادم.

بعد از چند دقیقه در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط شدم.

درخت های بلند خالی از هر برگی بودن. استخر بزرگ توی حیاط مملو از برگهای رنگی بود.

از دو پله ی کوتاه بالا رفتم. در سالن نیمه باز بود. نمیدونم چرا یه لحظه احساس ترس کردم! اما با یادآوری اینکه چندین ماه تو خونه ی این مرد بودم کمی آروم شدم.

در و آروم هل دادم. بوی تلخ قهوه خورد به دماغم. آروم وارد خونه شدم. سالن بزرگی بود.

با صدای رسائی گفتم:

-کسی خونه نیست یا قایم باشک بازیه؟

صدای پایی از آشپزخونه اومد. به همون سمت چرخیدم.

با شنیدن صداش احساس کردم خونه روی سرم خراب شد.

لبخند کریهی زد و ماگ قهوه اش رو بالا آورد.

-احوال دیانه خانوم چطوره؟

قدمی به عقب گذاشتم. باورم نمی شد بعد از اینهمه سال اینجا تو این خونه باید این مرد رو میدیدم!
قدمی جلو گذاشت.

-آخ آخ، خانوم کوچولو ترسیده؟

-تو اینجا چیکار می کنی؟!

خونسرد به پیشخوان تکیه داد.

-فکر کردی من به همین راحتی دست بر می دارم؟ نچ؛ احمدرضا باعث شد تمام سرمایه ام رو از دست بدم.

-تو باعث آتیش سوزی هتل شدی ... تو باعث شدی تا احمدرضای من بمیره ...

صدای قهقهه اش رعشه به تنم انداخت. از پیشخوان فاصله گرفت.

باید می رفتم. همینطور که بهم نزدیک می شد من عقب عقب می رفتم.

نگاهم به آباژور کنار در ورودی افتاد. برش داشتم و پرت کردم سمتش.

چرخیدم در سالن رو باز کنم که از پشت یقه ام رو کشید. به عقب پرت شدم.

نمیدونستم امیریل کجاست! افتادم روی زمین. اومد بالای سرم. یاد اون روز تو حیاط افتادم.

چهره اش کمی شکسته تر شده بود اما هنوز همون نفرت ته چشمهاش بود. پاش رو روی گلوم گذاشت.

-تو مثل احمق ها این سه سال دنبال من بودی و نمی دونستی من مثل یه سایه همیشه در کمینت بودم!
حتی یه بار تا داخل حیاط اومدم اما اون پارسای احمق کار رو خراب کرد.
قرار بود اون برزوی احمق تو رو ترکیه بیاره پیش من اما خیلی خوش شانس بودی که تصادف شد و قسر در رفتی! اما خوب، خودم باید دست به کار می شدم.

با صدایی که به سختی از حنجره ام خارج می شد نالیدم:

-امیریل کجاست؟
با تمسخر گفت:

-امیریل یکم زیادی شبیه به احمدرضاست ... آخه احمدرضا دوست خوبی بود!

-خفه شو ... اسمش رو توی دهن کثیفت نیار!

یهو خم شد. یقه ام رو محکم گرفت و کشید بالا.

-خیلی زبون دراز شدی؛ یادت رفته روزی که خونه ی احمدرضا اومدی یه دختر دهاتی بیشتر نبودی؟ کسی رغبت نمی کرد نگات کنه! البته مرگ احمدرضا برای تو که بد نشد، الان شدی صاحب تمام اموالش!

تمام آب دهنم رو جمع کردم و یکجا توی صورتش تف کردم.

اول واکنشی نشون نداد اما با سیلی که زد برق از سرم پرید. پرت شدم روی زمین و درد تو تمام تنم پیچید.

-میدونی، اگه بمیری تمام اموالت به بهارک می رسه و بهارکم که در واقعیت دختر منه!

با این حرفش رعشه ای به تنم افتاد.

-آخی ... ترسیدی؟ به زودی پیش احمدرضات میری.

بازوم رو گرفت و کشون کشون سمت اتاق زیر پله برد. در اتاق رو باز کرد.

-خوب، مهمونتم رسید.

نگاهم به امیریل افتاد که به صندلی بسته شده بود. با دیدنم تکونی به خودش داد.

هامون رفت سمتش.

-چیه؟ میخوای دستهات رو باز کنم؟

امیریل با خشم نگاهش رو به هامون دوخت. هامون با چند گام بلند اومد سمتم و از زمین بلندم کرد.
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Queen Riham ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان