امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#71
هزار و یک سؤال توی سرم بالا و پایین می شد اما کسی نبود تا بهشون جواب بده.

بهارک خواب بود. آروم روش رو پوشوندم و از اتاق بیرون اومدم.

اینهمه اتفاق افتاد اما مادر پارسا هنوز روی ویلچرش به یه نقطه خیره بود.

سمتش رفتم. چهره اش به نظر خسته میومد.

کمی روی ویلچر خم شدم. کمی سرش رو بالا آورد و به چشمهام خیره شد.

-می خواین ببرمتون اتاقتون؟

خیلی آروم سرش رو تکون داد. ویلچر رو سمت راهرویی که خاله ی پارسا ازش بیرون اومده بود بردم.

نگاهی به اطرافم انداختم. فقط یه در بود. آروم بازش کردم.

اتاق تاریک بود و فقط یه آباژور روشن بود. وارد اتاق شدیم. ویلچر رو سمت تخت بردم.

کمکش کردم روی تخت دراز کشید. کتابی کنار تخت بود. روی صندلی کنار تخت نشستم.

نگاهش رو بهم دوخته بود. لبخندی زدم و کتاب رو بالا آوردم.

-میخوام براتون کمی کتاب بخونم.

آروم شروع به خوندن کردم. سرم رو بالا آوردم. چشمهاش بسته بود.

سر چرخوندم اما هیچ عکسی توی اتاق نبود.

آروم از اتاق بیرون اومدم که در ورودی سالن باز شد و پارسا وارد شد.

پاهام انگار به زمین قفل شدن. سر بلند کرد و نگاهمون با هم تلاقی کرد.
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، _.Kaw._.yar._ ، _leιтo_ ، Par_122
آگهی
#72
نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم. در سالن رو بست و اومد داخل. به خودم اومدم.

-حالش چطوره؟

سر بلند کرد. نگاهش خسته بود.

-خوب نیست ... ممنون که پیش مادر بودین، می تونین برین.

علناً داشت بیرونم می کرد! سمت اتاقی که بهارک رو خوابونده بودم رفتم.

کیفم رو برداشتم و بهارک خواب رو بغل کردم. خواستم از اتاق بیام بیرون که جلوی در نمایان شد.

-سنگینه بده من.

-ممنون، خودم میبرم. اگر زحمتتون نمیشه در سالن رو باز کنین.

حرفی نزد و در سالن رو باز کرد. هوای آزاد که به صورتم خورد کمی آروم تر شدم.

از دست خودم عصبی بودم؛ از این حال و هوایی که با دیدن پارسا بهم دست می داد. وارد خونه شدم.

به هر سختی بود بالاخره هوا روشن شد. شماره ی هلیا رو گرفتم.

میخواستم برم ملاقات اما هلیا گفت ممنوع الملاقاته! اصلاً نمیدونستم بیماریش چیه که حتی اجازه ی ملاقات نداره.

چند روزی از اون شب میگذشت. بی دلیل دلم شور میزد. دوباره شماره ی هلیا رو گرفتم.

-هلیا میخوام ببینمت.

-من بیمارستانم.

-مگه نگفتن ممنوع الملاقاته؟!

احساس کردم هلیا هول شد.

-چیزه ... دیانه ... ببخشید ...

-حالت خوبه؟

-پارسا ازم خواسته بود تا اینطوری بهت بگم.

شوکه گوشی رو از خودم فاصله دادم. چرا باید پارسا اجازه نده من غزاله رو ببینم؟!

-باشه، انشاالله زود خوب بشه ... فقط می خواستم حالش رو بپرسم.
اجازه ندادم هلیا دیگه صحبت کنه و گوشی رو قطع کردم. نگاهم رو به درخت هایی که نوید بهار رو میدادن دوختم.

چرا پارسا نمی خواست برم دیدن غزاله؟ کلافه لباس پوشیدم و به رستوران رفتم. تا شب ذهنم درگیر بود.

مونا هرچی پرسید چی شده فقط پیچوندمش چون خودمم نمیدونستم چرا اینطوری شدم! از این رفتارهای خودم کلافه بودم.

۳ سال کامل پارسا تو کارها بدون هیچ چشم داشتی کمکم کرده بود و پا به پای هم پیش رفتیم.

کلافه سرم رو توی دستهام گرفتم. با صدای زنگ موبایلم نگاهی به اسم هلیا انداختم.

اول میخواستم جواب ندم اما بعدش پشیمون شدم. صفحه رو لمس کردم.

-دیانه چرا برنمیداری؟!

-سلام. چی شده؟

-میای بیمارستان؟

-چی؟

-بیمارستان.

-برای چی؟

-ازت خواهش می کنم.

-اما پارسا ...

-اون نیست؛ لطفاً بیا.

دو دل بودم که برم یا نه.

-باشه میام.

-فقط زود!

گوشی رو قطع کردم. بهارک رو به مونا سپردم و سریع سوار ماشین شدم.

کنار بیمارستان پارک کردم. بعد از کلی کلنجار رفتن با نگهبان وارد شدم.

هلیا تو راهرو بود. با دیدنم اومد سمتم.

-دلم هزار راه رفت ... چی شده؟

-غزاله خواسته ببینتت.

-من و؟!!

هلیا سری تکون داد.
بعد از پوشیدن لباس مخصوص سمت اتاقی رفتیم. هلیا آروم در و باز کرد و وارد اتاق شدم.

با دیدن غزاله روی تخت لحظه ای شوکه سر جام موندم.

باورم نمی شد این دختر نحیف و رنجور اون غزاله ای باشه که روز اول دیدمش.

با دیدنم لبخندی زد و دستش رو دراز کرد.

بغض داشت خفه ام می کرد. با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:

-سلام.

دستهای سردش رو توی دستهام گرفتم.

-سلام.

نمیدونستم واقعاً چی بگم!

-خیلی چهره ام به هم ریخته است که اینجوری شوکه شدی؟

سریع سرم رو تکون دادم.

-نه نه ... مثل همیشه زیبایی!

خنده ی تلخی کرد و نگاهش رو به رو به روش دوخت.

-من در حق پارسا خیلی بدی کردم اما همه اش از روی دوست داشتن بود.

از همون روزهای اول که به این خونه نقل مکان کردن با یه نگاه عاشقش شدم.

اون موقع هنوز اون اتفاق شوم براش نیوفتاده بود.

از شانس خوبم با خواهرش، پری، همکلاسی شدم و رفت و آمدهامون زیاد شد. هرچی من بیشتر عاشق پارسا می شدم انگار اون از من دورتر می شد!

سال سوم دبیرستان بودیم که خانواده اش به یه مسافرت رفتن و موقع برگشت تصادف کردن.

پدرش به همراه پری در جا مردن اما مادرش نزدیک به ۶ ماه تو کما بود و از لحظه ای که بهوش اومد و فهمید دختر و همسرش فوت کردن تا الان که شاید ۸ سال میشه، با هیچکس حرف نزده.
-میدیدم پارسا چطور سعی داره قوی باشه اما واقعا سخت بود. دورادور حواسم بهش بود تا اینکه با اصرار پدر و مادرم ازدواج کردم اما اشتباه کردم.
دلم جای دیگه بود و جسمم جای دیگه؛ طاقت نیاوردم و جدا شدم.
دوباره به خونه برگشتم اما دیگه هیچ امیدی نداشتم که پارسا بیاد سمتم. گاهی تو رو باهاش میدیدم حای بعضی وقت ها بهت حسودی می کردم.
جز پارسا هیچکس آدمهای توی ویلای شما رو نمی شناخت. چند ماه پیش فهمیدم سرطان دارم. به هیچکس نگفتم.

تو یکی از همون روزها دل و زدم به دریا و بعد از چند سال پارسا رو از نزدیک دیدم.

اون روز خیلی استرس داشتم اما باید شانسم رو امتحان می کردم.
همه چیز و بهش گفتم حتی بیماریم رو!

نگاهش رو بهم دوخت.

-ازش خواستگاری کردم ... دیوونه ام؟

با بغض فقط سری تکون دادم.

-احساس کردم از حرفهام تعجب کرده.

حتی با ناراحتی رفت اما نمیدونم چی شد بعد از چند روز که واقعاً دیگه ناامید شده بودم تو کوچه دیدم و گفت قبوله!

اون روز برام بهترین روز دنیا بود.

بعد از سالها داشتم به عشقم می رسیدم. همه چی خیلی سریع پیش رفت و با هم عقد کردیم.

دستم رو ضعیف فشرد.
پارسا خیلی مرد خوبیه ... بهترین روزها رو برام ساخت اما عمر من دیگه قد نمیده تا برای همیشه کنارش باشم.

-این حرف و نزن.

-الکی دلداریم نده، خودم میدونم که باید برم اما ازت یه چیزی میخوام.

فضای اتاق برام سنگین بود. هوا برای نفس کشیدن نبود.

هر کلمه ای که از دهن غزاله بیرون می اومد دلم می خواست فریاد بزنم و بگم ساکت باش ... تو خوب میشی ...

با پاهایی که به سختی روی زمین کشیده می شد از اتاق بیرون اومدم. هلیا اومد سمتم اما با دستم اشاره کردم که نیا!

نمیدونم چطور از بیمارستان بیرون اومدم و خودم رو به ماشین رسوندم!

همین که پشت فرمون نشستم بغضم شکست و صدای هق هقم کل ماشین رو برداشت.

چهره ی غزاله و صحبتهاش لحظه ای از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.

گوشیم یه ریز زنگ می خورد اما توانایی جواب دادن نداشتم. با تنی رنجور وارد خونه شدم.

***

چند روزی از ملاقاتم با غزاله میگذشت. انقدر حال روحیم بد بود که مونا صبرش تموم شد و باهام دعوا کرد اما من هیچی برای گفتن نداشتم!

امروز باید به دیدن خانوم جون می رفتم. کمی آرایش کردم تا چهره ی رنگ پریده ام خیلی مشخص نباشه.

لحظه ی خروج نگاهم به ماشین پارسا افتاد که از حیاط بیرون اومد. از دست خودم ناراحت بودم.

۳ سال پا به پای من زحمت کشید اما یکبار هم در مورد خانواده اش سوالی نکرده بودم!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، ناهیدا ، sama00 ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122
#73
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۲.۱۱.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_173

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی دیانه؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا دیانه ....

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت ... برای همیشه رفت ...

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم ... باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-دیانه حالت خوبه؟

-باورم نمیشه ... همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم ... حالش خوب بود ... یعنی حال پارسا ....

عصبی سرم رو تکون دادم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۲.۱۱.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_173

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی دیانه؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا دیانه ....

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت ... برای همیشه رفت ...

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم ... باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-دیانه حالت خوبه؟

-باورم نمیشه ... همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم ... حالش خوب بود ... یعنی حال پارسا ....

عصبی سرم رو تکون دادم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۳.۱۱.۱۸ ۰۱:۲۱]
#پارت_174

امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.

میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو دیانه ...

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل ... صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی ... دیدی غزاله رفت؟ ... اصلاً باورم نمیشه ... هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا ...

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.

-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما ...

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما ...

-گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۲.۱۱.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_173

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی دیانه؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا دیانه ....

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت ... برای همیشه رفت ...

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم ... باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-دیانه حالت خوبه؟

-باورم نمیشه ... همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم ... حالش خوب بود ... یعنی حال پارسا ....

عصبی سرم رو تکون دادم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۳.۱۱.۱۸ ۰۱:۲۱]
#پارت_174

امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.

میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو دیانه ...

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل ... صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی ... دیدی غزاله رفت؟ ... اصلاً باورم نمیشه ... هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا ...

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.

-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما ...

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما ...

-گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_175

بهارک رو مهد فرستادم و از اونور با سرویسش هماهنگ کردم تا هتل پیش مونا ببرتش.

آماده از خونه بیرون زدم. صدای قرآن کل کوچه رو برداشته بود.

درحیاط خونه ی پارسا باز بود. وارد حیاط شدم. حالم یه جوری بود. بغض توی گلوم سنگینی می کرد.

همه اش چهره ی خندون غزاله جلوی چشمهام بودن. هلیا جلوی در بود.

با دیدنم اومد سمتم. بغلش کردم. نگاهم به پارسا افتاد که سرتاسر مشکی تنش بود.

سمتشون رفتم و زیر لب تسلیتی گفتم.

صدای گریه ی مادر غزاله لحظه ای قطع نمی شد و یکی از بهترین عکس هاش سیاه پوش شده بود.

قرار شد همه به بهشت زهرا بریم برای تشییع. هلیا و نامزدش همراه من اومدن.

بهشت زهرا شلوغ بود. با آوردن غزاله صدای گریه ی همه بلند شد.

بعد از تموم شدن مراسم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم.

حال روحیم دوباره بهم ریخت.


*

روزها می اومدن و می رفتن. یکماه بیشتر از مرگ غزاله می گذشت.

امیریل استانبول بود. بالاخره بهار از راه رسید.

با اصرار خانوم جون قرار شد یک هفته ای رو بریم گیلان، ویلای آقابزرگ.

امیرعلی و مونا همراه من بودن. دورادور از هلیا شنیده بودم پارسا حال روحی خیلی خوبی نداره اما نمی تونستم سمتش برم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۲.۱۱.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_173

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی دیانه؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا دیانه ....

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت ... برای همیشه رفت ...

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم ... باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-دیانه حالت خوبه؟

-باورم نمیشه ... همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم ... حالش خوب بود ... یعنی حال پارسا ....

عصبی سرم رو تکون دادم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۳.۱۱.۱۸ ۰۱:۲۱]
#پارت_174

امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.

میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو دیانه ...

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل ... صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی ... دیدی غزاله رفت؟ ... اصلاً باورم نمیشه ... هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا ...

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.

-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما ...

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما ...

-گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_175

بهارک رو مهد فرستادم و از اونور با سرویسش هماهنگ کردم تا هتل پیش مونا ببرتش.

آماده از خونه بیرون زدم. صدای قرآن کل کوچه رو برداشته بود.

درحیاط خونه ی پارسا باز بود. وارد حیاط شدم. حالم یه جوری بود. بغض توی گلوم سنگینی می کرد.

همه اش چهره ی خندون غزاله جلوی چشمهام بودن. هلیا جلوی در بود.

با دیدنم اومد سمتم. بغلش کردم. نگاهم به پارسا افتاد که سرتاسر مشکی تنش بود.

سمتشون رفتم و زیر لب تسلیتی گفتم.

صدای گریه ی مادر غزاله لحظه ای قطع نمی شد و یکی از بهترین عکس هاش سیاه پوش شده بود.

قرار شد همه به بهشت زهرا بریم برای تشییع. هلیا و نامزدش همراه من اومدن.

بهشت زهرا شلوغ بود. با آوردن غزاله صدای گریه ی همه بلند شد.

بعد از تموم شدن مراسم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم.

حال روحیم دوباره بهم ریخت.


*

روزها می اومدن و می رفتن. یکماه بیشتر از مرگ غزاله می گذشت.

امیریل استانبول بود. بالاخره بهار از راه رسید.

با اصرار خانوم جون قرار شد یک هفته ای رو بریم گیلان، ویلای آقابزرگ.

امیرعلی و مونا همراه من بودن. دورادور از هلیا شنیده بودم پارسا حال روحی خیلی خوبی نداره اما نمی تونستم سمتش برم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_176

ماشین و تو حیاط بزرگ ویلا پارک کردم. بهارک سمت تاب گوشه ی باغ رفت.

چمدونم رو توی یکی از اتاق های پایین گذاشتم. هر کسی برای خودش یه اتاق برداشت.

خاله همراه زندائی وارد آشپزخونه شدن و مرجان رفت سمت دریا.

لباس عوض کردم و دنبال بهارک تو حیاط رفتم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی هلیا بود.

-سلام هیلی خانوم.

-سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟

-یک هفته ای اومدیم گیلان.

-کار خوبی کردین.

-شما کجایین؟

-والا انوشیروان به پارسا خیلی اصرار می کنه تا بریم حال و هواش عوض بشه اما قبول نمی کنه. انگار خودش رو داره شکنجه می کنه. میگم کاش می شد تو باهاش صحبت می کردی.

-آخه من چی بهش بگم؟

-نمی دونم، واقعاً موندم.

بعد از کمی صحبت با هلیا گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم.

پارسا من رو تو شرایط سخت تنها نذاشت پس باید الان منم کمکش می کردم هر چقدر هم که خودش تمایل به کمک نداشته باشه!

چند روزی از اومدنمون می گذشت. قرار بود برای شب خانواده ی نوشین بیان ویلا.

بی میل یه دست لباس مناسب پوشیدم و کمی آرایش کردم. از اتاق بیرون اومدم.

نوشین با دیدنم پوزخندی زد که اهمیت ندادم.

با صدای ماشین فهمیدم مهمون ها اومدن. مونا اومد کنارم.

در سالن باز شد و اول پدر و مادرش و پشت سرشون صدرا همراه نیلا وارد سالن شدن.

مونا گفت:

-اووف کی تا آخر شب اینا رو تحمل کنه؟

نیلا با دیدن من و مونا دستش رو دور بازوی صدرا حلقه کرد.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۲.۱۱.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_173

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی دیانه؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا دیانه ....

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت ... برای همیشه رفت ...

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم ... باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-دیانه حالت خوبه؟

-باورم نمیشه ... همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم ... حالش خوب بود ... یعنی حال پارسا ....

عصبی سرم رو تکون دادم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۳.۱۱.۱۸ ۰۱:۲۱]
#پارت_174

امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.

میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو دیانه ...

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل ... صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی ... دیدی غزاله رفت؟ ... اصلاً باورم نمیشه ... هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا ...

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.

-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما ...

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما ...

-گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_175

بهارک رو مهد فرستادم و از اونور با سرویسش هماهنگ کردم تا هتل پیش مونا ببرتش.

آماده از خونه بیرون زدم. صدای قرآن کل کوچه رو برداشته بود.

درحیاط خونه ی پارسا باز بود. وارد حیاط شدم. حالم یه جوری بود. بغض توی گلوم سنگینی می کرد.

همه اش چهره ی خندون غزاله جلوی چشمهام بودن. هلیا جلوی در بود.

با دیدنم اومد سمتم. بغلش کردم. نگاهم به پارسا افتاد که سرتاسر مشکی تنش بود.

سمتشون رفتم و زیر لب تسلیتی گفتم.

صدای گریه ی مادر غزاله لحظه ای قطع نمی شد و یکی از بهترین عکس هاش سیاه پوش شده بود.

قرار شد همه به بهشت زهرا بریم برای تشییع. هلیا و نامزدش همراه من اومدن.

بهشت زهرا شلوغ بود. با آوردن غزاله صدای گریه ی همه بلند شد.

بعد از تموم شدن مراسم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم.

حال روحیم دوباره بهم ریخت.


*

روزها می اومدن و می رفتن. یکماه بیشتر از مرگ غزاله می گذشت.

امیریل استانبول بود. بالاخره بهار از راه رسید.

با اصرار خانوم جون قرار شد یک هفته ای رو بریم گیلان، ویلای آقابزرگ.

امیرعلی و مونا همراه من بودن. دورادور از هلیا شنیده بودم پارسا حال روحی خیلی خوبی نداره اما نمی تونستم سمتش برم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_176

ماشین و تو حیاط بزرگ ویلا پارک کردم. بهارک سمت تاب گوشه ی باغ رفت.

چمدونم رو توی یکی از اتاق های پایین گذاشتم. هر کسی برای خودش یه اتاق برداشت.

خاله همراه زندائی وارد آشپزخونه شدن و مرجان رفت سمت دریا.

لباس عوض کردم و دنبال بهارک تو حیاط رفتم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی هلیا بود.

-سلام هیلی خانوم.

-سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟

-یک هفته ای اومدیم گیلان.

-کار خوبی کردین.

-شما کجایین؟

-والا انوشیروان به پارسا خیلی اصرار می کنه تا بریم حال و هواش عوض بشه اما قبول نمی کنه. انگار خودش رو داره شکنجه می کنه. میگم کاش می شد تو باهاش صحبت می کردی.

-آخه من چی بهش بگم؟

-نمی دونم، واقعاً موندم.

بعد از کمی صحبت با هلیا گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم.

پارسا من رو تو شرایط سخت تنها نذاشت پس باید الان منم کمکش می کردم هر چقدر هم که خودش تمایل به کمک نداشته باشه!

چند روزی از اومدنمون می گذشت. قرار بود برای شب خانواده ی نوشین بیان ویلا.

بی میل یه دست لباس مناسب پوشیدم و کمی آرایش کردم. از اتاق بیرون اومدم.

نوشین با دیدنم پوزخندی زد که اهمیت ندادم.

با صدای ماشین فهمیدم مهمون ها اومدن. مونا اومد کنارم.

در سالن باز شد و اول پدر و مادرش و پشت سرشون صدرا همراه نیلا وارد سالن شدن.

مونا گفت:

-اووف کی تا آخر شب اینا رو تحمل کنه؟

نیلا با دیدن من و مونا دستش رو دور بازوی صدرا حلقه کرد.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۶.۱۱.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_177

پوزخندی زدم و سرسری سلامی دادم. نیلا و صدرا کنار هم نشستن.

همه در حال صحبت بودن که صدرا با کنایه گفت:

-شنیده ام نامزد پارسا فوت کرده!

نیلا ابروئی تو هم کرد.

-آره، واقعاًخیلی دردناکه ... طفلی جوون بود.

صدرا نگاهم کرد.

-فکر کنم شما رابطه ی نزدیکی با هم داشتین!

-بله، از خیلی قبل. چطور؟

صدرا شونه ای بالا داد.

-همینطوری پرسیدم.

میدونستم بی منظور حرف نمیزنه اما حوصله نداشتم. از جمع جدا شدم.

دست بهارک رو گرفتم و سمت ساحل که به ویلا نزدیک بود رفتم.

باد آروم می وزید. نگاهم رو به موج های خروشان دوختم.

تهی بودم؛ تهی از هر احساسی.

به تمام این سالها فکر کردم. به نداشتن و حسرت پدر و مادر تا فوت احمدرضا.

با حضور کسی کنارم سر برگردوندم. نگاهم به مرجان افتاد.

ناخواسته گوشه ی لبم کج شد. نگاهش رو بهم دوخت.

-تا کی می خوای با نفرت نگاهم کنی؟

-من هیچ حسی نسبت بهت ندارم که بخوام نفرت داشته باشم.

-اما نگاهت پر نفرته!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-میدونم در حقت بدی کردم.

ناخواسته قهقهه ای زدم.

-آفرین! تازه فهمیدی در حقم بدی کردی؟ ایولا، خیلی خوبه ... تو در حقم بدی نکردی؛ تو من و از داشتن پدر و مادر محروم کردی! ... میفهمی حسرت چیه؟ نه، چرا باید بفهمی؟
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۲.۱۱.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_173

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی دیانه؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا دیانه ....

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت ... برای همیشه رفت ...

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم ... باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-دیانه حالت خوبه؟

-باورم نمیشه ... همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم ... حالش خوب بود ... یعنی حال پارسا ....

عصبی سرم رو تکون دادم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۳.۱۱.۱۸ ۰۱:۲۱]
#پارت_174

امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.

میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو دیانه ...

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل ... صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی ... دیدی غزاله رفت؟ ... اصلاً باورم نمیشه ... هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا ...

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.

-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما ...

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما ...

-گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_175

بهارک رو مهد فرستادم و از اونور با سرویسش هماهنگ کردم تا هتل پیش مونا ببرتش.

آماده از خونه بیرون زدم. صدای قرآن کل کوچه رو برداشته بود.

درحیاط خونه ی پارسا باز بود. وارد حیاط شدم. حالم یه جوری بود. بغض توی گلوم سنگینی می کرد.

همه اش چهره ی خندون غزاله جلوی چشمهام بودن. هلیا جلوی در بود.

با دیدنم اومد سمتم. بغلش کردم. نگاهم به پارسا افتاد که سرتاسر مشکی تنش بود.

سمتشون رفتم و زیر لب تسلیتی گفتم.

صدای گریه ی مادر غزاله لحظه ای قطع نمی شد و یکی از بهترین عکس هاش سیاه پوش شده بود.

قرار شد همه به بهشت زهرا بریم برای تشییع. هلیا و نامزدش همراه من اومدن.

بهشت زهرا شلوغ بود. با آوردن غزاله صدای گریه ی همه بلند شد.

بعد از تموم شدن مراسم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم.

حال روحیم دوباره بهم ریخت.


*

روزها می اومدن و می رفتن. یکماه بیشتر از مرگ غزاله می گذشت.

امیریل استانبول بود. بالاخره بهار از راه رسید.

با اصرار خانوم جون قرار شد یک هفته ای رو بریم گیلان، ویلای آقابزرگ.

امیرعلی و مونا همراه من بودن. دورادور از هلیا شنیده بودم پارسا حال روحی خیلی خوبی نداره اما نمی تونستم سمتش برم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_176

ماشین و تو حیاط بزرگ ویلا پارک کردم. بهارک سمت تاب گوشه ی باغ رفت.

چمدونم رو توی یکی از اتاق های پایین گذاشتم. هر کسی برای خودش یه اتاق برداشت.

خاله همراه زندائی وارد آشپزخونه شدن و مرجان رفت سمت دریا.

لباس عوض کردم و دنبال بهارک تو حیاط رفتم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی هلیا بود.

-سلام هیلی خانوم.

-سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟

-یک هفته ای اومدیم گیلان.

-کار خوبی کردین.

-شما کجایین؟

-والا انوشیروان به پارسا خیلی اصرار می کنه تا بریم حال و هواش عوض بشه اما قبول نمی کنه. انگار خودش رو داره شکنجه می کنه. میگم کاش می شد تو باهاش صحبت می کردی.

-آخه من چی بهش بگم؟

-نمی دونم، واقعاً موندم.

بعد از کمی صحبت با هلیا گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم.

پارسا من رو تو شرایط سخت تنها نذاشت پس باید الان منم کمکش می کردم هر چقدر هم که خودش تمایل به کمک نداشته باشه!

چند روزی از اومدنمون می گذشت. قرار بود برای شب خانواده ی نوشین بیان ویلا.

بی میل یه دست لباس مناسب پوشیدم و کمی آرایش کردم. از اتاق بیرون اومدم.

نوشین با دیدنم پوزخندی زد که اهمیت ندادم.

با صدای ماشین فهمیدم مهمون ها اومدن. مونا اومد کنارم.

در سالن باز شد و اول پدر و مادرش و پشت سرشون صدرا همراه نیلا وارد سالن شدن.

مونا گفت:

-اووف کی تا آخر شب اینا رو تحمل کنه؟

نیلا با دیدن من و مونا دستش رو دور بازوی صدرا حلقه کرد.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۶.۱۱.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_177

پوزخندی زدم و سرسری سلامی دادم. نیلا و صدرا کنار هم نشستن.

همه در حال صحبت بودن که صدرا با کنایه گفت:

-شنیده ام نامزد پارسا فوت کرده!

نیلا ابروئی تو هم کرد.

-آره، واقعاًخیلی دردناکه ... طفلی جوون بود.

صدرا نگاهم کرد.

-فکر کنم شما رابطه ی نزدیکی با هم داشتین!

-بله، از خیلی قبل. چطور؟

صدرا شونه ای بالا داد.

-همینطوری پرسیدم.

میدونستم بی منظور حرف نمیزنه اما حوصله نداشتم. از جمع جدا شدم.

دست بهارک رو گرفتم و سمت ساحل که به ویلا نزدیک بود رفتم.

باد آروم می وزید. نگاهم رو به موج های خروشان دوختم.

تهی بودم؛ تهی از هر احساسی.

به تمام این سالها فکر کردم. به نداشتن و حسرت پدر و مادر تا فوت احمدرضا.

با حضور کسی کنارم سر برگردوندم. نگاهم به مرجان افتاد.

ناخواسته گوشه ی لبم کج شد. نگاهش رو بهم دوخت.

-تا کی می خوای با نفرت نگاهم کنی؟

-من هیچ حسی نسبت بهت ندارم که بخوام نفرت داشته باشم.

-اما نگاهت پر نفرته!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-میدونم در حقت بدی کردم.

ناخواسته قهقهه ای زدم.

-آفرین! تازه فهمیدی در حقم بدی کردی؟ ایولا، خیلی خوبه ... تو در حقم بدی نکردی؛ تو من و از داشتن پدر و مادر محروم کردی! ... میفهمی حسرت چیه؟ نه، چرا باید بفهمی؟

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۶.۱۱.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_178

دستش اومد سمتم. قدمی به عقب برداشتم و دستهام رو بالا آوردم.

-به من دست نزن!

-ازت نمیخوام من و ببخشی فقط میخوام درکم کنی. زمانی که با پدرت ازدواج کردم تازه اونجا بود که فهمیدم سر یه لجبازی با مردی که دوستش داشتم یکی دیگه رو هم بدبخت کردم.

-تو که فهمیدی انتخابت اشتباه بود چرا موندی؟ چرا من و باردار شدی؟

-نفهمیدم چطور شد که تو رو باردار شدم. از پدرت خواستم جدا بشیم اما اون نخواست!

-چون عاشقت بود! اصلاً می فهمی عشق چیه؟ تو خودخواه تر از این حرفهایی که بفهمی عشق چیه؛
فقط خودت رو دیدی! تو نه احمدرضا رو دیدی نه پدر من و نه منی که ۹ ماه تو بطنت داشتی!
انقدر خودخواه بودی که ولم کردی. تمام این سالها در حسرت داشتنت بودم حتی تا اون روزی که اومدی ایران. پیش خودم گفتم حتماًدلیلی برای رفتن داشتی، شاید الان من و بپذیری اما چی شد؟
حتی منو نمی شناختی! تو چشمهام نگاه کردی و گفتی عشقت رو ازت گرفتم.

با پشت دست صورتم رو پاک کردم.

-ما هیچوقت نمیتونیم همو درک کنیم. مثل دو تا خط موازی هستیم که هرگز به هم نمی رسیم.

بهش پشت کردم. حالم اصلاً خوب نبود. دلم فریادی از ته دل می خواست.

سمت دریا قدم برداشتم.

سردی آب لرزی تو تنم انداخت اما توجه نکردم. از ته دل فریاد زدم: “خدددددااااا” ....
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۲.۱۱.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_173

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی دیانه؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا دیانه ....

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت ... برای همیشه رفت ...

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم ... باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-دیانه حالت خوبه؟

-باورم نمیشه ... همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم ... حالش خوب بود ... یعنی حال پارسا ....

عصبی سرم رو تکون دادم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۳.۱۱.۱۸ ۰۱:۲۱]
#پارت_174

امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.

میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو دیانه ...

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل ... صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی ... دیدی غزاله رفت؟ ... اصلاً باورم نمیشه ... هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا ...

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.

-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما ...

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما ...

-گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_175

بهارک رو مهد فرستادم و از اونور با سرویسش هماهنگ کردم تا هتل پیش مونا ببرتش.

آماده از خونه بیرون زدم. صدای قرآن کل کوچه رو برداشته بود.

درحیاط خونه ی پارسا باز بود. وارد حیاط شدم. حالم یه جوری بود. بغض توی گلوم سنگینی می کرد.

همه اش چهره ی خندون غزاله جلوی چشمهام بودن. هلیا جلوی در بود.

با دیدنم اومد سمتم. بغلش کردم. نگاهم به پارسا افتاد که سرتاسر مشکی تنش بود.

سمتشون رفتم و زیر لب تسلیتی گفتم.

صدای گریه ی مادر غزاله لحظه ای قطع نمی شد و یکی از بهترین عکس هاش سیاه پوش شده بود.

قرار شد همه به بهشت زهرا بریم برای تشییع. هلیا و نامزدش همراه من اومدن.

بهشت زهرا شلوغ بود. با آوردن غزاله صدای گریه ی همه بلند شد.

بعد از تموم شدن مراسم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم.

حال روحیم دوباره بهم ریخت.


*

روزها می اومدن و می رفتن. یکماه بیشتر از مرگ غزاله می گذشت.

امیریل استانبول بود. بالاخره بهار از راه رسید.

با اصرار خانوم جون قرار شد یک هفته ای رو بریم گیلان، ویلای آقابزرگ.

امیرعلی و مونا همراه من بودن. دورادور از هلیا شنیده بودم پارسا حال روحی خیلی خوبی نداره اما نمی تونستم سمتش برم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_176

ماشین و تو حیاط بزرگ ویلا پارک کردم. بهارک سمت تاب گوشه ی باغ رفت.

چمدونم رو توی یکی از اتاق های پایین گذاشتم. هر کسی برای خودش یه اتاق برداشت.

خاله همراه زندائی وارد آشپزخونه شدن و مرجان رفت سمت دریا.

لباس عوض کردم و دنبال بهارک تو حیاط رفتم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی هلیا بود.

-سلام هیلی خانوم.

-سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟

-یک هفته ای اومدیم گیلان.

-کار خوبی کردین.

-شما کجایین؟

-والا انوشیروان به پارسا خیلی اصرار می کنه تا بریم حال و هواش عوض بشه اما قبول نمی کنه. انگار خودش رو داره شکنجه می کنه. میگم کاش می شد تو باهاش صحبت می کردی.

-آخه من چی بهش بگم؟

-نمی دونم، واقعاً موندم.

بعد از کمی صحبت با هلیا گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم.

پارسا من رو تو شرایط سخت تنها نذاشت پس باید الان منم کمکش می کردم هر چقدر هم که خودش تمایل به کمک نداشته باشه!

چند روزی از اومدنمون می گذشت. قرار بود برای شب خانواده ی نوشین بیان ویلا.

بی میل یه دست لباس مناسب پوشیدم و کمی آرایش کردم. از اتاق بیرون اومدم.

نوشین با دیدنم پوزخندی زد که اهمیت ندادم.

با صدای ماشین فهمیدم مهمون ها اومدن. مونا اومد کنارم.

در سالن باز شد و اول پدر و مادرش و پشت سرشون صدرا همراه نیلا وارد سالن شدن.

مونا گفت:

-اووف کی تا آخر شب اینا رو تحمل کنه؟

نیلا با دیدن من و مونا دستش رو دور بازوی صدرا حلقه کرد.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۶.۱۱.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_177

پوزخندی زدم و سرسری سلامی دادم. نیلا و صدرا کنار هم نشستن.

همه در حال صحبت بودن که صدرا با کنایه گفت:

-شنیده ام نامزد پارسا فوت کرده!

نیلا ابروئی تو هم کرد.

-آره، واقعاًخیلی دردناکه ... طفلی جوون بود.

صدرا نگاهم کرد.

-فکر کنم شما رابطه ی نزدیکی با هم داشتین!

-بله، از خیلی قبل. چطور؟

صدرا شونه ای بالا داد.

-همینطوری پرسیدم.

میدونستم بی منظور حرف نمیزنه اما حوصله نداشتم. از جمع جدا شدم.

دست بهارک رو گرفتم و سمت ساحل که به ویلا نزدیک بود رفتم.

باد آروم می وزید. نگاهم رو به موج های خروشان دوختم.

تهی بودم؛ تهی از هر احساسی.

به تمام این سالها فکر کردم. به نداشتن و حسرت پدر و مادر تا فوت احمدرضا.

با حضور کسی کنارم سر برگردوندم. نگاهم به مرجان افتاد.

ناخواسته گوشه ی لبم کج شد. نگاهش رو بهم دوخت.

-تا کی می خوای با نفرت نگاهم کنی؟

-من هیچ حسی نسبت بهت ندارم که بخوام نفرت داشته باشم.

-اما نگاهت پر نفرته!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-میدونم در حقت بدی کردم.

ناخواسته قهقهه ای زدم.

-آفرین! تازه فهمیدی در حقم بدی کردی؟ ایولا، خیلی خوبه ... تو در حقم بدی نکردی؛ تو من و از داشتن پدر و مادر محروم کردی! ... میفهمی حسرت چیه؟ نه، چرا باید بفهمی؟

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۶.۱۱.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_178

دستش اومد سمتم. قدمی به عقب برداشتم و دستهام رو بالا آوردم.

-به من دست نزن!

-ازت نمیخوام من و ببخشی فقط میخوام درکم کنی. زمانی که با پدرت ازدواج کردم تازه اونجا بود که فهمیدم سر یه لجبازی با مردی که دوستش داشتم یکی دیگه رو هم بدبخت کردم.

-تو که فهمیدی انتخابت اشتباه بود چرا موندی؟ چرا من و باردار شدی؟

-نفهمیدم چطور شد که تو رو باردار شدم. از پدرت خواستم جدا بشیم اما اون نخواست!

-چون عاشقت بود! اصلاً می فهمی عشق چیه؟ تو خودخواه تر از این حرفهایی که بفهمی عشق چیه؛
فقط خودت رو دیدی! تو نه احمدرضا رو دیدی نه پدر من و نه منی که ۹ ماه تو بطنت داشتی!
انقدر خودخواه بودی که ولم کردی. تمام این سالها در حسرت داشتنت بودم حتی تا اون روزی که اومدی ایران. پیش خودم گفتم حتماًدلیلی برای رفتن داشتی، شاید الان من و بپذیری اما چی شد؟
حتی منو نمی شناختی! تو چشمهام نگاه کردی و گفتی عشقت رو ازت گرفتم.

با پشت دست صورتم رو پاک کردم.

-ما هیچوقت نمیتونیم همو درک کنیم. مثل دو تا خط موازی هستیم که هرگز به هم نمی رسیم.

بهش پشت کردم. حالم اصلاً خوب نبود. دلم فریادی از ته دل می خواست.

سمت دریا قدم برداشتم.

سردی آب لرزی تو تنم انداخت اما توجه نکردم. از ته دل فریاد زدم: “خدددددااااا” ....

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۸.۱۱.۱۸ ۲۲:۳۲]
#پارت_171

بی توجه بهم سریع از کنارم رفت. ماشین و کنار خونه ی خانوم جون نگهداشتم.

طبق معمول همه دور هم بودن. خانوم جون حالش کمی بهتر شده بود و همه کنار هم نشسته بودن و برنامه ی سفر ایام عید رو می چیدن.

هوا کمی ابری بود. کلافه ازجمع جدا شدم. یاد صحبت های امیریل افتادم.

با هر بار دیدن مرجان قلبم سنگین می شد از اینکه چرا من و نخواست! منی که از پوست و گوشت خودش بودم.

لیوان رو محکم توی دستم فشار دادم. همون لحظه وارد آشپزخونه شد.

نمیدونم چهره ام چطوری بود که اومد سمتم.

-حالت خوبه؟

عصبی لیوان رو توی سینک پرت کردم.

-چیه؟ تازه یادت افتاده باید حالم رو بپرسی؟ تو مگه نگران شدن هم بلدی؟

پوزخندی زدم.

-چیه، سوال مسخره ایه، مگه نه؟ وقتی بچه بودم بدون مادربزرگ شدم. وقتی تو سن بیست و چند سالگی بیوه شدم هیچ مادری نبود که سرم رو نوازش کنه ... حالا اومدی حالم رو می پرسی؟!

تنه ای بهش زدم.

-از اطرافم، از زندگیم برو بیرون؛ مثل تمام سالهای گذشته که رفتی!

-اما من اومدم بمونم!

پوزخند تلخی زدم.

-دیر اومدی خانوم مرجان سالاری، خیلی دیر اومدی!

از آشپزخونه بیرون اومدم و نفسم رو سنگین بیرون دادم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۲.۱۱.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_173

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی دیانه؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا دیانه ....

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت ... برای همیشه رفت ...

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم ... باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-دیانه حالت خوبه؟

-باورم نمیشه ... همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم ... حالش خوب بود ... یعنی حال پارسا ....

عصبی سرم رو تکون دادم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۳.۱۱.۱۸ ۰۱:۲۱]
#پارت_174

امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.

میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو دیانه ...

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل ... صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی ... دیدی غزاله رفت؟ ... اصلاً باورم نمیشه ... هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا ...

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.

-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما ...

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما ...

-گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_175

بهارک رو مهد فرستادم و از اونور با سرویسش هماهنگ کردم تا هتل پیش مونا ببرتش.

آماده از خونه بیرون زدم. صدای قرآن کل کوچه رو برداشته بود.

درحیاط خونه ی پارسا باز بود. وارد حیاط شدم. حالم یه جوری بود. بغض توی گلوم سنگینی می کرد.

همه اش چهره ی خندون غزاله جلوی چشمهام بودن. هلیا جلوی در بود.

با دیدنم اومد سمتم. بغلش کردم. نگاهم به پارسا افتاد که سرتاسر مشکی تنش بود.

سمتشون رفتم و زیر لب تسلیتی گفتم.

صدای گریه ی مادر غزاله لحظه ای قطع نمی شد و یکی از بهترین عکس هاش سیاه پوش شده بود.

قرار شد همه به بهشت زهرا بریم برای تشییع. هلیا و نامزدش همراه من اومدن.

بهشت زهرا شلوغ بود. با آوردن غزاله صدای گریه ی همه بلند شد.

بعد از تموم شدن مراسم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم.

حال روحیم دوباره بهم ریخت.


*

روزها می اومدن و می رفتن. یکماه بیشتر از مرگ غزاله می گذشت.

امیریل استانبول بود. بالاخره بهار از راه رسید.

با اصرار خانوم جون قرار شد یک هفته ای رو بریم گیلان، ویلای آقابزرگ.

امیرعلی و مونا همراه من بودن. دورادور از هلیا شنیده بودم پارسا حال روحی خیلی خوبی نداره اما نمی تونستم سمتش برم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_176

ماشین و تو حیاط بزرگ ویلا پارک کردم. بهارک سمت تاب گوشه ی باغ رفت.

چمدونم رو توی یکی از اتاق های پایین گذاشتم. هر کسی برای خودش یه اتاق برداشت.

خاله همراه زندائی وارد آشپزخونه شدن و مرجان رفت سمت دریا.

لباس عوض کردم و دنبال بهارک تو حیاط رفتم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی هلیا بود.

-سلام هیلی خانوم.

-سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟

-یک هفته ای اومدیم گیلان.

-کار خوبی کردین.

-شما کجایین؟

-والا انوشیروان به پارسا خیلی اصرار می کنه تا بریم حال و هواش عوض بشه اما قبول نمی کنه. انگار خودش رو داره شکنجه می کنه. میگم کاش می شد تو باهاش صحبت می کردی.

-آخه من چی بهش بگم؟

-نمی دونم، واقعاً موندم.

بعد از کمی صحبت با هلیا گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم.

پارسا من رو تو شرایط سخت تنها نذاشت پس باید الان منم کمکش می کردم هر چقدر هم که خودش تمایل به کمک نداشته باشه!

چند روزی از اومدنمون می گذشت. قرار بود برای شب خانواده ی نوشین بیان ویلا.

بی میل یه دست لباس مناسب پوشیدم و کمی آرایش کردم. از اتاق بیرون اومدم.

نوشین با دیدنم پوزخندی زد که اهمیت ندادم.

با صدای ماشین فهمیدم مهمون ها اومدن. مونا اومد کنارم.

در سالن باز شد و اول پدر و مادرش و پشت سرشون صدرا همراه نیلا وارد سالن شدن.

مونا گفت:

-اووف کی تا آخر شب اینا رو تحمل کنه؟

نیلا با دیدن من و مونا دستش رو دور بازوی صدرا حلقه کرد.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۶.۱۱.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_177

پوزخندی زدم و سرسری سلامی دادم. نیلا و صدرا کنار هم نشستن.

همه در حال صحبت بودن که صدرا با کنایه گفت:

-شنیده ام نامزد پارسا فوت کرده!

نیلا ابروئی تو هم کرد.

-آره، واقعاًخیلی دردناکه ... طفلی جوون بود.

صدرا نگاهم کرد.

-فکر کنم شما رابطه ی نزدیکی با هم داشتین!

-بله، از خیلی قبل. چطور؟

صدرا شونه ای بالا داد.

-همینطوری پرسیدم.

میدونستم بی منظور حرف نمیزنه اما حوصله نداشتم. از جمع جدا شدم.

دست بهارک رو گرفتم و سمت ساحل که به ویلا نزدیک بود رفتم.

باد آروم می وزید. نگاهم رو به موج های خروشان دوختم.

تهی بودم؛ تهی از هر احساسی.

به تمام این سالها فکر کردم. به نداشتن و حسرت پدر و مادر تا فوت احمدرضا.

با حضور کسی کنارم سر برگردوندم. نگاهم به مرجان افتاد.

ناخواسته گوشه ی لبم کج شد. نگاهش رو بهم دوخت.

-تا کی می خوای با نفرت نگاهم کنی؟

-من هیچ حسی نسبت بهت ندارم که بخوام نفرت داشته باشم.

-اما نگاهت پر نفرته!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-میدونم در حقت بدی کردم.

ناخواسته قهقهه ای زدم.

-آفرین! تازه فهمیدی در حقم بدی کردی؟ ایولا، خیلی خوبه ... تو در حقم بدی نکردی؛ تو من و از داشتن پدر و مادر محروم کردی! ... میفهمی حسرت چیه؟ نه، چرا باید بفهمی؟

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۶.۱۱.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_178

دستش اومد سمتم. قدمی به عقب برداشتم و دستهام رو بالا آوردم.

-به من دست نزن!

-ازت نمیخوام من و ببخشی فقط میخوام درکم کنی. زمانی که با پدرت ازدواج کردم تازه اونجا بود که فهمیدم سر یه لجبازی با مردی که دوستش داشتم یکی دیگه رو هم بدبخت کردم.

-تو که فهمیدی انتخابت اشتباه بود چرا موندی؟ چرا من و باردار شدی؟

-نفهمیدم چطور شد که تو رو باردار شدم. از پدرت خواستم جدا بشیم اما اون نخواست!

-چون عاشقت بود! اصلاً می فهمی عشق چیه؟ تو خودخواه تر از این حرفهایی که بفهمی عشق چیه؛
فقط خودت رو دیدی! تو نه احمدرضا رو دیدی نه پدر من و نه منی که ۹ ماه تو بطنت داشتی!
انقدر خودخواه بودی که ولم کردی. تمام این سالها در حسرت داشتنت بودم حتی تا اون روزی که اومدی ایران. پیش خودم گفتم حتماًدلیلی برای رفتن داشتی، شاید الان من و بپذیری اما چی شد؟
حتی منو نمی شناختی! تو چشمهام نگاه کردی و گفتی عشقت رو ازت گرفتم.

با پشت دست صورتم رو پاک کردم.

-ما هیچوقت نمیتونیم همو درک کنیم. مثل دو تا خط موازی هستیم که هرگز به هم نمی رسیم.

بهش پشت کردم. حالم اصلاً خوب نبود. دلم فریادی از ته دل می خواست.

سمت دریا قدم برداشتم.

سردی آب لرزی تو تنم انداخت اما توجه نکردم. از ته دل فریاد زدم: “خدددددااااا” ....

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۸.۱۱.۱۸ ۲۲:۳۲]
#پارت_171

بی توجه بهم سریع از کنارم رفت. ماشین و کنار خونه ی خانوم جون نگهداشتم.

طبق معمول همه دور هم بودن. خانوم جون حالش کمی بهتر شده بود و همه کنار هم نشسته بودن و برنامه ی سفر ایام عید رو می چیدن.

هوا کمی ابری بود. کلافه ازجمع جدا شدم. یاد صحبت های امیریل افتادم.

با هر بار دیدن مرجان قلبم سنگین می شد از اینکه چرا من و نخواست! منی که از پوست و گوشت خودش بودم.

لیوان رو محکم توی دستم فشار دادم. همون لحظه وارد آشپزخونه شد.

نمیدونم چهره ام چطوری بود که اومد سمتم.

-حالت خوبه؟

عصبی لیوان رو توی سینک پرت کردم.

-چیه؟ تازه یادت افتاده باید حالم رو بپرسی؟ تو مگه نگران شدن هم بلدی؟

پوزخندی زدم.

-چیه، سوال مسخره ایه، مگه نه؟ وقتی بچه بودم بدون مادربزرگ شدم. وقتی تو سن بیست و چند سالگی بیوه شدم هیچ مادری نبود که سرم رو نوازش کنه ... حالا اومدی حالم رو می پرسی؟!

تنه ای بهش زدم.

-از اطرافم، از زندگیم برو بیرون؛ مثل تمام سالهای گذشته که رفتی!

-اما من اومدم بمونم!

پوزخند تلخی زدم.

-دیر اومدی خانوم مرجان سالاری، خیلی دیر اومدی!

از آشپزخونه بیرون اومدم و نفسم رو سنگین بیرون دادم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۸.۱۱.۱۸ ۲۲:۳۲]
#پارت_172


شب ویلای دوست امیریل دعوت بودم و باید می رفتم هرچند هیچ میلی برای رفتن نداشتم.

با همه خداحافظی کردم. بعد از تعویض لباس و آماده کردن بهارک ماشین رو سمت لواسون روندم.

بعد از طی مسافتی کنار ویلای بزرگی نگهداشتم.

مردی اومد سمتم و بعد از معرفی، در ویلا رو باز کرد. ماشین و تو حیاط ویلا پارک کردم و پیاده شدم.

در ساختمون کوچیک و نقلی رو به روم باز شد. مردی همراه امیریل بیرون اومدن.

بهارک با دیدن امیریل با شوق سمتش خیز برداشت.

بعد از سلام و احوالپرسی وارد خونه شدیم. گرمای مطبوع خونه باعث شد لبخندی بزنم.

چند تا دختر و پسر دور شومینه روی تشکچه های رنگی نشسته بودن.

سمتشون رفتیم و امیریل دونه دونه معرفی کردشون. روی تشکچه کنار امیریل نشستم.

بهارک سمت گربه ی پشمالوی گوشه ی سالن رفت.

دختری با تیپ اسپرت برای همه قهوه آورد و کنار دوست امیریل نشست.

هر کی یه چیزی می گفت. جمعشون پر از نشاط بود.

امیریل با تن صدای آرومی کنار گوشم گفت:

-حالت خوبه؟

سر چرخوندم که نگاهم به نگاهش گره خورد.

-خوبه.

-اما نگاهت اینو نمیگه!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-خیلی بده که یه روانشناس همه چی آدم رو سریع می فهمه!

-نه، اشتباه نکن. یه روانشناس شاید حالت رو بفهمه اما من دارم جدال بین منطق و احساست رو می بینم.

ته دلم خالی شد.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۲.۱۱.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_173

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی دیانه؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا دیانه ....

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت ... برای همیشه رفت ...

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم ... باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-دیانه حالت خوبه؟

-باورم نمیشه ... همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم ... حالش خوب بود ... یعنی حال پارسا ....

عصبی سرم رو تکون دادم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۳.۱۱.۱۸ ۰۱:۲۱]
#پارت_174

امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.

میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو دیانه ...

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل ... صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی ... دیدی غزاله رفت؟ ... اصلاً باورم نمیشه ... هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا ...

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.

-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما ...

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما ...

-گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_175

بهارک رو مهد فرستادم و از اونور با سرویسش هماهنگ کردم تا هتل پیش مونا ببرتش.

آماده از خونه بیرون زدم. صدای قرآن کل کوچه رو برداشته بود.

درحیاط خونه ی پارسا باز بود. وارد حیاط شدم. حالم یه جوری بود. بغض توی گلوم سنگینی می کرد.

همه اش چهره ی خندون غزاله جلوی چشمهام بودن. هلیا جلوی در بود.

با دیدنم اومد سمتم. بغلش کردم. نگاهم به پارسا افتاد که سرتاسر مشکی تنش بود.

سمتشون رفتم و زیر لب تسلیتی گفتم.

صدای گریه ی مادر غزاله لحظه ای قطع نمی شد و یکی از بهترین عکس هاش سیاه پوش شده بود.

قرار شد همه به بهشت زهرا بریم برای تشییع. هلیا و نامزدش همراه من اومدن.

بهشت زهرا شلوغ بود. با آوردن غزاله صدای گریه ی همه بلند شد.

بعد از تموم شدن مراسم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم.

حال روحیم دوباره بهم ریخت.


*

روزها می اومدن و می رفتن. یکماه بیشتر از مرگ غزاله می گذشت.

امیریل استانبول بود. بالاخره بهار از راه رسید.

با اصرار خانوم جون قرار شد یک هفته ای رو بریم گیلان، ویلای آقابزرگ.

امیرعلی و مونا همراه من بودن. دورادور از هلیا شنیده بودم پارسا حال روحی خیلی خوبی نداره اما نمی تونستم سمتش برم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_176

ماشین و تو حیاط بزرگ ویلا پارک کردم. بهارک سمت تاب گوشه ی باغ رفت.

چمدونم رو توی یکی از اتاق های پایین گذاشتم. هر کسی برای خودش یه اتاق برداشت.

خاله همراه زندائی وارد آشپزخونه شدن و مرجان رفت سمت دریا.

لباس عوض کردم و دنبال بهارک تو حیاط رفتم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی هلیا بود.

-سلام هیلی خانوم.

-سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟

-یک هفته ای اومدیم گیلان.

-کار خوبی کردین.

-شما کجایین؟

-والا انوشیروان به پارسا خیلی اصرار می کنه تا بریم حال و هواش عوض بشه اما قبول نمی کنه. انگار خودش رو داره شکنجه می کنه. میگم کاش می شد تو باهاش صحبت می کردی.

-آخه من چی بهش بگم؟

-نمی دونم، واقعاً موندم.

بعد از کمی صحبت با هلیا گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم.

پارسا من رو تو شرایط سخت تنها نذاشت پس باید الان منم کمکش می کردم هر چقدر هم که خودش تمایل به کمک نداشته باشه!

چند روزی از اومدنمون می گذشت. قرار بود برای شب خانواده ی نوشین بیان ویلا.

بی میل یه دست لباس مناسب پوشیدم و کمی آرایش کردم. از اتاق بیرون اومدم.

نوشین با دیدنم پوزخندی زد که اهمیت ندادم.

با صدای ماشین فهمیدم مهمون ها اومدن. مونا اومد کنارم.

در سالن باز شد و اول پدر و مادرش و پشت سرشون صدرا همراه نیلا وارد سالن شدن.

مونا گفت:

-اووف کی تا آخر شب اینا رو تحمل کنه؟

نیلا با دیدن من و مونا دستش رو دور بازوی صدرا حلقه کرد.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۶.۱۱.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_177

پوزخندی زدم و سرسری سلامی دادم. نیلا و صدرا کنار هم نشستن.

همه در حال صحبت بودن که صدرا با کنایه گفت:

-شنیده ام نامزد پارسا فوت کرده!

نیلا ابروئی تو هم کرد.

-آره، واقعاًخیلی دردناکه ... طفلی جوون بود.

صدرا نگاهم کرد.

-فکر کنم شما رابطه ی نزدیکی با هم داشتین!

-بله، از خیلی قبل. چطور؟

صدرا شونه ای بالا داد.

-همینطوری پرسیدم.

میدونستم بی منظور حرف نمیزنه اما حوصله نداشتم. از جمع جدا شدم.

دست بهارک رو گرفتم و سمت ساحل که به ویلا نزدیک بود رفتم.

باد آروم می وزید. نگاهم رو به موج های خروشان دوختم.

تهی بودم؛ تهی از هر احساسی.

به تمام این سالها فکر کردم. به نداشتن و حسرت پدر و مادر تا فوت احمدرضا.

با حضور کسی کنارم سر برگردوندم. نگاهم به مرجان افتاد.

ناخواسته گوشه ی لبم کج شد. نگاهش رو بهم دوخت.

-تا کی می خوای با نفرت نگاهم کنی؟

-من هیچ حسی نسبت بهت ندارم که بخوام نفرت داشته باشم.

-اما نگاهت پر نفرته!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-میدونم در حقت بدی کردم.

ناخواسته قهقهه ای زدم.

-آفرین! تازه فهمیدی در حقم بدی کردی؟ ایولا، خیلی خوبه ... تو در حقم بدی نکردی؛ تو من و از داشتن پدر و مادر محروم کردی! ... میفهمی حسرت چیه؟ نه، چرا باید بفهمی؟

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۶.۱۱.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_178

دستش اومد سمتم. قدمی به عقب برداشتم و دستهام رو بالا آوردم.

-به من دست نزن!

-ازت نمیخوام من و ببخشی فقط میخوام درکم کنی. زمانی که با پدرت ازدواج کردم تازه اونجا بود که فهمیدم سر یه لجبازی با مردی که دوستش داشتم یکی دیگه رو هم بدبخت کردم.

-تو که فهمیدی انتخابت اشتباه بود چرا موندی؟ چرا من و باردار شدی؟

-نفهمیدم چطور شد که تو رو باردار شدم. از پدرت خواستم جدا بشیم اما اون نخواست!

-چون عاشقت بود! اصلاً می فهمی عشق چیه؟ تو خودخواه تر از این حرفهایی که بفهمی عشق چیه؛
فقط خودت رو دیدی! تو نه احمدرضا رو دیدی نه پدر من و نه منی که ۹ ماه تو بطنت داشتی!
انقدر خودخواه بودی که ولم کردی. تمام این سالها در حسرت داشتنت بودم حتی تا اون روزی که اومدی ایران. پیش خودم گفتم حتماًدلیلی برای رفتن داشتی، شاید الان من و بپذیری اما چی شد؟
حتی منو نمی شناختی! تو چشمهام نگاه کردی و گفتی عشقت رو ازت گرفتم.

با پشت دست صورتم رو پاک کردم.

-ما هیچوقت نمیتونیم همو درک کنیم. مثل دو تا خط موازی هستیم که هرگز به هم نمی رسیم.

بهش پشت کردم. حالم اصلاً خوب نبود. دلم فریادی از ته دل می خواست.

سمت دریا قدم برداشتم.

سردی آب لرزی تو تنم انداخت اما توجه نکردم. از ته دل فریاد زدم: “خدددددااااا” ....

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۸.۱۱.۱۸ ۲۲:۳۲]
#پارت_171

بی توجه بهم سریع از کنارم رفت. ماشین و کنار خونه ی خانوم جون نگهداشتم.

طبق معمول همه دور هم بودن. خانوم جون حالش کمی بهتر شده بود و همه کنار هم نشسته بودن و برنامه ی سفر ایام عید رو می چیدن.

هوا کمی ابری بود. کلافه ازجمع جدا شدم. یاد صحبت های امیریل افتادم.

با هر بار دیدن مرجان قلبم سنگین می شد از اینکه چرا من و نخواست! منی که از پوست و گوشت خودش بودم.

لیوان رو محکم توی دستم فشار دادم. همون لحظه وارد آشپزخونه شد.

نمیدونم چهره ام چطوری بود که اومد سمتم.

-حالت خوبه؟

عصبی لیوان رو توی سینک پرت کردم.

-چیه؟ تازه یادت افتاده باید حالم رو بپرسی؟ تو مگه نگران شدن هم بلدی؟

پوزخندی زدم.

-چیه، سوال مسخره ایه، مگه نه؟ وقتی بچه بودم بدون مادربزرگ شدم. وقتی تو سن بیست و چند سالگی بیوه شدم هیچ مادری نبود که سرم رو نوازش کنه ... حالا اومدی حالم رو می پرسی؟!

تنه ای بهش زدم.

-از اطرافم، از زندگیم برو بیرون؛ مثل تمام سالهای گذشته که رفتی!

-اما من اومدم بمونم!

پوزخند تلخی زدم.

-دیر اومدی خانوم مرجان سالاری، خیلی دیر اومدی!

از آشپزخونه بیرون اومدم و نفسم رو سنگین بیرون دادم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۸.۱۱.۱۸ ۲۲:۳۲]
#پارت_172


شب ویلای دوست امیریل دعوت بودم و باید می رفتم هرچند هیچ میلی برای رفتن نداشتم.

با همه خداحافظی کردم. بعد از تعویض لباس و آماده کردن بهارک ماشین رو سمت لواسون روندم.

بعد از طی مسافتی کنار ویلای بزرگی نگهداشتم.

مردی اومد سمتم و بعد از معرفی، در ویلا رو باز کرد. ماشین و تو حیاط ویلا پارک کردم و پیاده شدم.

در ساختمون کوچیک و نقلی رو به روم باز شد. مردی همراه امیریل بیرون اومدن.

بهارک با دیدن امیریل با شوق سمتش خیز برداشت.

بعد از سلام و احوالپرسی وارد خونه شدیم. گرمای مطبوع خونه باعث شد لبخندی بزنم.

چند تا دختر و پسر دور شومینه روی تشکچه های رنگی نشسته بودن.

سمتشون رفتیم و امیریل دونه دونه معرفی کردشون. روی تشکچه کنار امیریل نشستم.

بهارک سمت گربه ی پشمالوی گوشه ی سالن رفت.

دختری با تیپ اسپرت برای همه قهوه آورد و کنار دوست امیریل نشست.

هر کی یه چیزی می گفت. جمعشون پر از نشاط بود.

امیریل با تن صدای آرومی کنار گوشم گفت:

-حالت خوبه؟

سر چرخوندم که نگاهم به نگاهش گره خورد.

-خوبه.

-اما نگاهت اینو نمیگه!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-خیلی بده که یه روانشناس همه چی آدم رو سریع می فهمه!

-نه، اشتباه نکن. یه روانشناس شاید حالت رو بفهمه اما من دارم جدال بین منطق و احساست رو می بینم.

ته دلم خالی شد.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۹.۱۱.۱۸ ۲۳:۵۳]
#پارت_179

بالاخره بعد از یک هفته به تهران برگشتیم.

کارهای رستوران اکثراً دست مونا بود واین باعث شده بود تا سرم خلوت تر باشه.

نمیدونستم برم خونه ی پارسا یا نه!

لباس مناسبی پوشیدم. دست بهارک رو گرفتم. پشت درشون مکثی کردم اما آخر زنگ رو فشردم.

صدای خسته ی پارسا پیچید توی آیفون.

-کیه؟

اینور ایستادم تا توی مانیتور دیده نشم.

-میشه در رو باز کنی؟

لحظه ای مکث کردنش رو احساس کردم اما در با صدای تیکی باز شد.

وارد حیاط شدم. در سالن نیمه باز بود. وارد سالن شدم.

سکوت بدی همه جا رو گرفته بود و پرده های ضخیم باعث شده بود خونه نیمه تاریک باشه.

نگاهی به اطراف انداختم. کسی توی سالن نبود.

چرخیدم که نگاهم به پارسا افتاد. پله ها رو پایین اومد. هول کردم.

-سلام.

نگاهم کرد.

-سلام. خوش اومدین.

و با دستش به مبل اشاره کرد. روی مبل تک نفری نشستم.

روی مبل دو نفره ی روبه روم نشت. زن میانسالی از اتاق مادرش بیرون اومد.

با دیدنم سلامی داد و به سمت آشپزخونه رفت.

نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بگم!

-مادر خوبه؟

-ممنون. مثل همیشه است.

سری تکون دادم. واقعاً مونده بودم چی بگم.

-کارهای رستوران چطوره؟

-مثل همیشه است.

سرم رو پایین انداختم.

-واقعاً تسلیت می گم، خیلی ناگهانی بود.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۲.۱۱.۱۸ ۰۰:۳۴]
#پارت_173

نگاهم رو ازش گرفتم و با هول زدگی گفتم:

-اوه، انقدر بزرگش نکن.

-از چی فرار می کنی دیانه؟

با صدای زنگ گوشیم سریع بلند شدم. نگاهی به شماره ی هلیا انداختم.

-جانم؟

-تو کجایی که در دسترس نیستی؟!

-چیزی شده؟ تو چرا صدات گرفته؟

صدای هق هقش توی گوشم نشست.

-بیا دیانه ....

-چی شده هلیا؟ اتفاقی افتاده؟

-غزاله رفت ... برای همیشه رفت ...

باورم نمی شد. دیگه صدای هلیا رو نمی شنیدم. امکان نداشت.

با تکون دستی سر چرخوندم. امیریل با فاصله ی کمی کنارم ایستاده بود.

-حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-من باید برم.

چرخیدم تا دنبال بهارک بگردم که بازوم اسیر دست امیریل شد.

-فکر کردی با این حالت، این موقع شب میذارم بری؟ فقط بگو چی شده آخه؟!

-من باید برم ... باید!

-باشه، باشه، آروم باش.

امیریل از دوستهاش عذر خواست و با هم سوار ماشین من شدیم. بهارک خواب بود.

بغضم شکست و صدای هق هقم بلند شد.

-دیانه حالت خوبه؟

-باورم نمیشه ... همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم ... حالش خوب بود ... یعنی حال پارسا ....

عصبی سرم رو تکون دادم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۳.۱۱.۱۸ ۰۱:۲۱]
#پارت_174

امیریل ماشین و کنار خونه نگهداشت. با دیدن پرچم های سیاه دستم و روی دهنم گذاشتم.

میدونستم الان اوضاع چقدر داغونه. امیریل عجیب سکوت کرده بود. شماره ی هلیا رو گرفتم.

-الو دیانه ...

-سلام هلیا.

-کجائی؟

-رو به روی در خونه.

-بیا داخل ... صبر کن بیام.

و اجازه نداد صحبت کنم.

-من بر می گردم.

امیریل سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم. در خونه ی پارسا باز شد و هلیا بیرون اومد.

با دیدنم بغضش شکست و محکم بغلم کرد.

-دیدی ... دیدی غزاله رفت؟ ... اصلاً باورم نمیشه ... هیچکس باورش نمیشه، وااای خدا ...

ازم فاصله گرفت.

-بیا داخل.

-نه، نه الان نه. بذار فردا میام.

-اما ...

-خواهش می کنم هلیا.

-باشه، هر طور راحتی.

سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم.

-من بهارک و میبرم، ماشین دستت باشه.

-در و باز کن.

-اما ...

-گفتم در و باز کن!

با ریموت در و باز کردم. امیریل ماشین و تو حیاط برد و پیاده شد.

-از سر خیابون ماشین می گیرم. گریه کن اما خودت رو عذاب نده! من نمیدونم دقیق چی شده اما میدونم مرگ دوست عزیز، حتی همسایه، سخته!
اما راهیه که همه ی ما قراره بریم. بهتره به بازماندگانش تسلی بدی. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در به خودم اومدم. بهارک و توی تختش گذاشتم و آروم پرده رو کنار زدم.

تو تاریک روشن تراس اتاقش سایه ای دیدم. این حق پارسا نبود.

پدرش، خواهرش و حالا نامزدش! روی زمین سر خوردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_175

بهارک رو مهد فرستادم و از اونور با سرویسش هماهنگ کردم تا هتل پیش مونا ببرتش.

آماده از خونه بیرون زدم. صدای قرآن کل کوچه رو برداشته بود.

درحیاط خونه ی پارسا باز بود. وارد حیاط شدم. حالم یه جوری بود. بغض توی گلوم سنگینی می کرد.

همه اش چهره ی خندون غزاله جلوی چشمهام بودن. هلیا جلوی در بود.

با دیدنم اومد سمتم. بغلش کردم. نگاهم به پارسا افتاد که سرتاسر مشکی تنش بود.

سمتشون رفتم و زیر لب تسلیتی گفتم.

صدای گریه ی مادر غزاله لحظه ای قطع نمی شد و یکی از بهترین عکس هاش سیاه پوش شده بود.

قرار شد همه به بهشت زهرا بریم برای تشییع. هلیا و نامزدش همراه من اومدن.

بهشت زهرا شلوغ بود. با آوردن غزاله صدای گریه ی همه بلند شد.

بعد از تموم شدن مراسم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم.

حال روحیم دوباره بهم ریخت.


*

روزها می اومدن و می رفتن. یکماه بیشتر از مرگ غزاله می گذشت.

امیریل استانبول بود. بالاخره بهار از راه رسید.

با اصرار خانوم جون قرار شد یک هفته ای رو بریم گیلان، ویلای آقابزرگ.

امیرعلی و مونا همراه من بودن. دورادور از هلیا شنیده بودم پارسا حال روحی خیلی خوبی نداره اما نمی تونستم سمتش برم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۵.۱۱.۱۸ ۲۲:۲۷]
#پارت_176

ماشین و تو حیاط بزرگ ویلا پارک کردم. بهارک سمت تاب گوشه ی باغ رفت.

چمدونم رو توی یکی از اتاق های پایین گذاشتم. هر کسی برای خودش یه اتاق برداشت.

خاله همراه زندائی وارد آشپزخونه شدن و مرجان رفت سمت دریا.

لباس عوض کردم و دنبال بهارک تو حیاط رفتم. گوشیم زنگ خورد. شماره ی هلیا بود.

-سلام هیلی خانوم.

-سلام عزیزم، خوبی؟ کجایی؟

-یک هفته ای اومدیم گیلان.

-کار خوبی کردین.

-شما کجایین؟

-والا انوشیروان به پارسا خیلی اصرار می کنه تا بریم حال و هواش عوض بشه اما قبول نمی کنه. انگار خودش رو داره شکنجه می کنه. میگم کاش می شد تو باهاش صحبت می کردی.

-آخه من چی بهش بگم؟

-نمی دونم، واقعاً موندم.

بعد از کمی صحبت با هلیا گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم.

پارسا من رو تو شرایط سخت تنها نذاشت پس باید الان منم کمکش می کردم هر چقدر هم که خودش تمایل به کمک نداشته باشه!

چند روزی از اومدنمون می گذشت. قرار بود برای شب خانواده ی نوشین بیان ویلا.

بی میل یه دست لباس مناسب پوشیدم و کمی آرایش کردم. از اتاق بیرون اومدم.

نوشین با دیدنم پوزخندی زد که اهمیت ندادم.

با صدای ماشین فهمیدم مهمون ها اومدن. مونا اومد کنارم.

در سالن باز شد و اول پدر و مادرش و پشت سرشون صدرا همراه نیلا وارد سالن شدن.

مونا گفت:

-اووف کی تا آخر شب اینا رو تحمل کنه؟

نیلا با دیدن من و مونا دستش رو دور بازوی صدرا حلقه کرد.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۶.۱۱.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_177

پوزخندی زدم و سرسری سلامی دادم. نیلا و صدرا کنار هم نشستن.

همه در حال صحبت بودن که صدرا با کنایه گفت:

-شنیده ام نامزد پارسا فوت کرده!

نیلا ابروئی تو هم کرد.

-آره، واقعاًخیلی دردناکه ... طفلی جوون بود.

صدرا نگاهم کرد.

-فکر کنم شما رابطه ی نزدیکی با هم داشتین!

-بله، از خیلی قبل. چطور؟

صدرا شونه ای بالا داد.

-همینطوری پرسیدم.

میدونستم بی منظور حرف نمیزنه اما حوصله نداشتم. از جمع جدا شدم.

دست بهارک رو گرفتم و سمت ساحل که به ویلا نزدیک بود رفتم.

باد آروم می وزید. نگاهم رو به موج های خروشان دوختم.

تهی بودم؛ تهی از هر احساسی.

به تمام این سالها فکر کردم. به نداشتن و حسرت پدر و مادر تا فوت احمدرضا.

با حضور کسی کنارم سر برگردوندم. نگاهم به مرجان افتاد.

ناخواسته گوشه ی لبم کج شد. نگاهش رو بهم دوخت.

-تا کی می خوای با نفرت نگاهم کنی؟

-من هیچ حسی نسبت بهت ندارم که بخوام نفرت داشته باشم.

-اما نگاهت پر نفرته!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-میدونم در حقت بدی کردم.

ناخواسته قهقهه ای زدم.

-آفرین! تازه فهمیدی در حقم بدی کردی؟ ایولا، خیلی خوبه ... تو در حقم بدی نکردی؛ تو من و از داشتن پدر و مادر محروم کردی! ... میفهمی حسرت چیه؟ نه، چرا باید بفهمی؟

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۶.۱۱.۱۸ ۲۳:۱۲]
#پارت_178

دستش اومد سمتم. قدمی به عقب برداشتم و دستهام رو بالا آوردم.

-به من دست نزن!

-ازت نمیخوام من و ببخشی فقط میخوام درکم کنی. زمانی که با پدرت ازدواج کردم تازه اونجا بود که فهمیدم سر یه لجبازی با مردی که دوستش داشتم یکی دیگه رو هم بدبخت کردم.

-تو که فهمیدی انتخابت اشتباه بود چرا موندی؟ چرا من و باردار شدی؟

-نفهمیدم چطور شد که تو رو باردار شدم. از پدرت خواستم جدا بشیم اما اون نخواست!

-چون عاشقت بود! اصلاً می فهمی عشق چیه؟ تو خودخواه تر از این حرفهایی که بفهمی عشق چیه؛
فقط خودت رو دیدی! تو نه احمدرضا رو دیدی نه پدر من و نه منی که ۹ ماه تو بطنت داشتی!
انقدر خودخواه بودی که ولم کردی. تمام این سالها در حسرت داشتنت بودم حتی تا اون روزی که اومدی ایران. پیش خودم گفتم حتماًدلیلی برای رفتن داشتی، شاید الان من و بپذیری اما چی شد؟
حتی منو نمی شناختی! تو چشمهام نگاه کردی و گفتی عشقت رو ازت گرفتم.

با پشت دست صورتم رو پاک کردم.

-ما هیچوقت نمیتونیم همو درک کنیم. مثل دو تا خط موازی هستیم که هرگز به هم نمی رسیم.

بهش پشت کردم. حالم اصلاً خوب نبود. دلم فریادی از ته دل می خواست.

سمت دریا قدم برداشتم.

سردی آب لرزی تو تنم انداخت اما توجه نکردم. از ته دل فریاد زدم: “خدددددااااا” ....

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۸.۱۱.۱۸ ۲۲:۳۲]
#پارت_171

بی توجه بهم سریع از کنارم رفت. ماشین و کنار خونه ی خانوم جون نگهداشتم.

طبق معمول همه دور هم بودن. خانوم جون حالش کمی بهتر شده بود و همه کنار هم نشسته بودن و برنامه ی سفر ایام عید رو می چیدن.

هوا کمی ابری بود. کلافه ازجمع جدا شدم. یاد صحبت های امیریل افتادم.

با هر بار دیدن مرجان قلبم سنگین می شد از اینکه چرا من و نخواست! منی که از پوست و گوشت خودش بودم.

لیوان رو محکم توی دستم فشار دادم. همون لحظه وارد آشپزخونه شد.

نمیدونم چهره ام چطوری بود که اومد سمتم.

-حالت خوبه؟

عصبی لیوان رو توی سینک پرت کردم.

-چیه؟ تازه یادت افتاده باید حالم رو بپرسی؟ تو مگه نگران شدن هم بلدی؟

پوزخندی زدم.

-چیه، سوال مسخره ایه، مگه نه؟ وقتی بچه بودم بدون مادربزرگ شدم. وقتی تو سن بیست و چند سالگی بیوه شدم هیچ مادری نبود که سرم رو نوازش کنه ... حالا اومدی حالم رو می پرسی؟!

تنه ای بهش زدم.

-از اطرافم، از زندگیم برو بیرون؛ مثل تمام سالهای گذشته که رفتی!

-اما من اومدم بمونم!

پوزخند تلخی زدم.

-دیر اومدی خانوم مرجان سالاری، خیلی دیر اومدی!

از آشپزخونه بیرون اومدم و نفسم رو سنگین بیرون دادم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۸.۱۱.۱۸ ۲۲:۳۲]
#پارت_172


شب ویلای دوست امیریل دعوت بودم و باید می رفتم هرچند هیچ میلی برای رفتن نداشتم.

با همه خداحافظی کردم. بعد از تعویض لباس و آماده کردن بهارک ماشین رو سمت لواسون روندم.

بعد از طی مسافتی کنار ویلای بزرگی نگهداشتم.

مردی اومد سمتم و بعد از معرفی، در ویلا رو باز کرد. ماشین و تو حیاط ویلا پارک کردم و پیاده شدم.

در ساختمون کوچیک و نقلی رو به روم باز شد. مردی همراه امیریل بیرون اومدن.

بهارک با دیدن امیریل با شوق سمتش خیز برداشت.

بعد از سلام و احوالپرسی وارد خونه شدیم. گرمای مطبوع خونه باعث شد لبخندی بزنم.

چند تا دختر و پسر دور شومینه روی تشکچه های رنگی نشسته بودن.

سمتشون رفتیم و امیریل دونه دونه معرفی کردشون. روی تشکچه کنار امیریل نشستم.

بهارک سمت گربه ی پشمالوی گوشه ی سالن رفت.

دختری با تیپ اسپرت برای همه قهوه آورد و کنار دوست امیریل نشست.

هر کی یه چیزی می گفت. جمعشون پر از نشاط بود.

امیریل با تن صدای آرومی کنار گوشم گفت:

-حالت خوبه؟

سر چرخوندم که نگاهم به نگاهش گره خورد.

-خوبه.

-اما نگاهت اینو نمیگه!

نگاهم رو ازش گرفتم.

-خیلی بده که یه روانشناس همه چی آدم رو سریع می فهمه!

-نه، اشتباه نکن. یه روانشناس شاید حالت رو بفهمه اما من دارم جدال بین منطق و احساست رو می بینم.

ته دلم خالی شد.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۹.۱۱.۱۸ ۲۳:۵۳]
#پارت_179

بالاخره بعد از یک هفته به تهران برگشتیم.

کارهای رستوران اکثراً دست مونا بود واین باعث شده بود تا سرم خلوت تر باشه.

نمیدونستم برم خونه ی پارسا یا نه!

لباس مناسبی پوشیدم. دست بهارک رو گرفتم. پشت درشون مکثی کردم اما آخر زنگ رو فشردم.

صدای خسته ی پارسا پیچید توی آیفون.

-کیه؟

اینور ایستادم تا توی مانیتور دیده نشم.

-میشه در رو باز کنی؟

لحظه ای مکث کردنش رو احساس کردم اما در با صدای تیکی باز شد.

وارد حیاط شدم. در سالن نیمه باز بود. وارد سالن شدم.

سکوت بدی همه جا رو گرفته بود و پرده های ضخیم باعث شده بود خونه نیمه تاریک باشه.

نگاهی به اطراف انداختم. کسی توی سالن نبود.

چرخیدم که نگاهم به پارسا افتاد. پله ها رو پایین اومد. هول کردم.

-سلام.

نگاهم کرد.

-سلام. خوش اومدین.

و با دستش به مبل اشاره کرد. روی مبل تک نفری نشستم.

روی مبل دو نفره ی روبه روم نشت. زن میانسالی از اتاق مادرش بیرون اومد.

با دیدنم سلامی داد و به سمت آشپزخونه رفت.

نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی بگم!

-مادر خوبه؟

-ممنون. مثل همیشه است.

سری تکون دادم. واقعاً مونده بودم چی بگم.

-کارهای رستوران چطوره؟

-مثل همیشه است.

سرم رو پایین انداختم.

-واقعاً تسلیت می گم، خیلی ناگهانی بود.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۹.۱۱.۱۸ ۲۳:۵۳]
✿↝.. ίмăɳ ..↜✿:
#پارت_180

-من به اتفاقات ناگهانی عادت کردم.
سرم رو بالا آوردم.

نگاهم لحظه ای به نگاهش گره خورد. چشم هایش انگار نم اشک داشت.

نگاهش رو از نگاهم گرفت. همون زن با سینی قهوه اومد و سینی رو روی میز گذاشت.

-کاری با من ندارید آقا؟

-نه، میتونی بری.

-چشم.

-بفرمائید قهوه.

این پارسای ساکت و آروم و البته سرد رو به روم رو نمی شناختم.

توی سکوت قهوه ام رو خوردم. بلند شدم که بلند شد. دست دست کردم.

-فردا میخوایم با هلیا بریم خارج از شهر ... گفتم بیام بگم شما هم میاین یا نه؟

دست تو جیب شلوار اسلش مشکیش کرد.

-فکر نمی کنم اونقدر تنها باشید که از روی دلسوزی بیاید و به من پیشنهاد بدید؛ چون من نیازی به دلسوزی ندارم!

-اما من از روی دلسوزی این کار رو نکردم، فقط به عنوان یک دوست قدیمی، اگر هنوز دوست بدونی، پیشنهاد دادم. هر طور مایلی!

از سالن بیرون اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

درکش می کردم که الان بی حوصله باشه. به هلیا زنگ زدم و همه چیز رو گفتم.

قرار شد هلیا برای عوض شدن حال و هوا یه شب نشینی رو تو خونه خودش بذاره.

نمیخواستم برم اما با اصرا هلیا قرار شد منم برم.

نمیدونستم پارسا میاد یا نه. لباس پوشیدم و لباسهای بهارک رو تنش کردم.

سوار ماشین شدم و به آدرسی که هلیا داده بود رفتم.

ماشین و کنار ساختمون بزرگی پارک کردم. زنگ طبقه ی 5 رو زدم.

با باز شدن در سوار آسانسور شدم. همین که از آسانسور بیرون اومدم، در آپارتمان رو به رو باز شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Queen Riham ، Doory ، sama00 ، _leιтo_ ، Par_122
#74
نمی دونم کسی این داستان را دنبال می کنه یا نه
ایا به گذاشتن داستان ادامه بدم Angel Angel Angel
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، seedni ، Queen Riham ، Creative girl ، sama00 ، _leιтo_
#75
عالیه
ولی تا پارت بعدیشو بزارین کل قصه رمان رو یادمون رفته
LONELY
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#76
با هم وارد خونه شدیم. یه آپارتمان شیک بود.

-تنهایی؟

-نه، انوشیروان رفته دنبال پارسا. می شناسیش که چقدر لجبازه!

-آره اما خب شرایط خوبی هم نداره.

هلیا آهی کشید.

-بعد از رفتن پدر و خواهرش و اوضاع خاله، پارسا خیلی تنها شد. گفتیم شاید با اومدن غزاله همه چی درست بشه اما انگار پسرخاله ام از اول شانس نداشته.

با صدای زنگ آپارتمان هلیا رفت تا در رو باز کنه. انوشیروان اول وارد شد و پشت سرش پارسا.

بهارک با دیدن پارسا با ذوق رفت سمتش. پارسا از دیدن ما انگار تعجب کرده بود.

بعد از سلام و احوالپرسی، با هلیا سمت آشپزخونه رفتیم. سینی چائی رو داد دستم.

-تو برو منم میام.

با سینی چائی به سالن برگشتم. اول به انوشیروان تعارف کردم.

سمت پارسا رفتم. دست دراز کرد چائی رو برداره که لحظه ای سر بلند کرد.

ضربان قلبم بالا رفت. سینی رو روی میز گذاشتم.

انوشیروان و پارسا راجب کار شروع به صحبت کردن و مهمونی که قرار بود یک ماه بعد برگزار بشه.

میز رو چیدیم. بعد از صرف شام پارسا بلند شد تا بره. بلند شدم.

-مام بریم. فردا بهارک صبحیه.

هلیا: خب با هم برید. پارسا که ماشین نداره!

نگاهی به پارسا انداختم.

انوشیروان: آره، اینطوری بهتره و این موقع شب دیانه هم تنها نیست.
تو عمل انجام شده قرار گرفتم. با هم از هلیا و انوشیروان خداحافظی کردیم.

بهارک خواب بود و پارسا بغلش کرد. در ماشین و باز کردم.

بهارک رو روی صندلی عقب خوابوند. سوئیچ و گرفتم طرفش.

-ترجیح میدم رو صندلی بغل راننده بشینم.

ماشین و روشن کردم. نمیدونستم چطور سکوت ماشین رو بشکنم.

-میدونم از دست دادن عزیز سخته ... یعنی اصلاً فکرشم نمی کردم همچین زندگی ای داشته باشی.

-آدم زندگی افرادی که براشون مهمه رو میدونه پس توقعی نیست که تو راجب گذشته ام چیزی بدونی.

-من فکر می کردم ...

یهو پرید وسط کلامم.

-تو فکر می کردی پارسا یه آدم خیلی خوشبخته و الان باورهات برعکس شده و حس ترحمت گل کرده؟

-نه، فقط به عنوان یه دوست می خوام کنارت باشم، همین!

پارسا سکوت کرد و نگاهش رو به بیرون دوخت. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.

ماشین و کنار خونه نگهداشتم. پارسا پیاده شد.

-ممنون. شبت بخیر.

با ریموت در رو باز کردم. پارسا تو تاریکی کوچه گم شد.

مرگ غزاله انگار داغ گذشته اش رو تازه کرده بود.

****

روزها می اومدن و می رفتن. کم و بیش به پارسا سر می زدم هرچند هنوز همونطور سرد بود.

قرار بود برای مراسم هتل دارها به خونه ی یکی از هتل دارهای بزرگ تهران بریم.

تنها لباسی که مناسب پوشیدن بود، کت و شلوار بود. بهارک مثل همیشه پیش مونا بود.
ماشین و کنار خونه ی ویلائی پارک کردم. مردی جلوی در بود.

خودم رو معرفی کردم. در رو باز کرد و وارد حیاط بزرگ خونه شدم.

خانوم و آقای مشفق جلوی در ورودی بودن. با سلام و احوالپرسی وارد شدم.

سالن بزرگ و نیم دایره ای بود که به زیبایی تزئین شده بود. با تعدادی از مهمون ها احوالپرسی کردم و سمت میز خالی ای رفتم.

بعد از چند دقیقه صدرا به همراه نیلا اومدن. نیلا با خانومی سمت اتاقی رفت.

نگاه صدرا بهم افتاد. با دیدنم پوزخندی زد و اومد سمتم.

-به به پارسال دوست، امسال آشنا. خوبی خانوم؟

-امرتون؟

ابرویی درهم کشید.

-اوه اوه چه عصبی! تو خسته نشدی این همه سال تنها بودی؟ من هنوز هم روی پیشنهادم هستم.

عصبی دندون قروچه ای کردم.

-شما بهتره حواست به پول همسرت باشه، لازم نیست نگران تنهایی من باشی! الانم خانومت منتظره.

دست توی جیبش کرد.

-آخه کسی پیدا نمیشه بیاد توی امل رو بگیره.

از کنارم رد شد. همون لحظه پارسا وارد سالن شد.

نمیدونم چرا با دیدنش احساس دلگرمی کردم. با همه سلام و احوالپرسی کرد و اومد سمتم.

-سلام.

لبخندی زدم.

-سلام. خوبی؟

عمیق نگاهم کرد. احساس کردم ضربان قلبم بالا رفت.

نگاهم رو از نگاهش گرفتم. روی صندلی کناریم نشست.
مردی اومد سمتش و با هم شروع به صحبت کردن. بعد از چند دقیقه مرد رفت.

-یه پیشنهاد بدم؟

یکی از ابروهاش پرید بالا.

-آخر هفته قبول کن و همراه من و هلیا بیا بریم دماوند.

-باید ...

نذاشتم ادامه بده.

-من از اون کیک هایی که چند سال پیش به زور سرم درست می کردم و مجبورم می کردی جمعه ها صبح زود بیدار شم تا باهات بیام کوه درست می کنم.

احساس کردم لبخند کم رنگی رو لبهاش نشست.

-قبوله!

لبخندی زدم. بعد از تموم شدن مراسم به هلیا زنگ زدم. تعجب کرد اما در آخر کلی خوشحال شد.

دل توی دلم نبود. بالاخره آخر هفته رسید. از شب قبل خواب به چشمهام نیومده بود.

تمام وسایل رو آماده کردم. لباسهای بهارک رو تنش کردم و لباسهام رو پوشیدم.

با صدای زنگ آیفون سمتش رفتم. پارسا بود.

-سلام.

-جلوی در منتظرم.

بهارک زودتر سمت در رفت. سبد و کوله ام رو برداشتم.

پارسا وسایل رو پشت ماشین گذاشت. تو اتوبان با هلیا قرار گذاشتیم.

موزیک ملایمی در حال پخش بود.

بهارک: عمو پارسا آهنگ شاد نداری؟ میخوام برقصم.

-دارم عمو جون.

آهنگ رو عوض کرد و یکی از آهنگ های شاد سحر اومد که واقعاًبه حال الان ما و سفرمون میخورد.

بعد از مسافتی ماشین رو پایین تپه ی پر درختی که کلبه ای هم در وسطش قرار داشت نگهداشتیم.
وسایل رو داخل کلبه بردیم. انوشیروان سریع شومینه رو روشن کرد.

پرده ها رو کنار زدم. قرار شد یه اتاق مال من و هلیا و بهارک باشه و پارسا و انوشیروان تو هال بخوابن.

با هلیا سمت آشپزخونه رفتیم. چائی رو آماده کردم. هلیا وسایلی که خریده بودیم رو تو یخچال چید.

با سینی چائی به سالن برگشتیم. بهارک خوابش برده بود. انوشیروان از هر جائی صحبت می کرد.

هلیا: نظرتون چیه شب بریم جنگل چادر بزنیم؟

انوشیروان: هلیا جان تو جنگل می بینی؟!

-منظورم لای همین درختاس.

انوشیروان: من که حرفی ندارم. بقیه چی؟

-به نظر من خوبه.

پارسا: منم که تابع جمعم.

قرار شد تا هوا تاریک نشده بریم و چادر بزنیم. بعد از کمی استراحت وسایل ها رو برداشتیم.

بعد از پیدا کردن جای مناسب چادر رو زدیم و جلوی چادر آتش روشن کردیم.

قرار شد پانتومیم بازی کنیم. من و پارسا با هم بودیم و هلیا و انوشیروان با هم.

با فاصله ی کمی کنار پارسا نشسته بودم. هلیا سعی داشت چیزی رو به انوشیروان بفهمونه.

پتو رو دورم محکم تر کردم. هلیا نگاهی بهم انداخت.

-چادر رو من و شوهر جان زدیم حالا نوبت شماست. برید هیزم بیارید، داره تموم میشه.

به ناچار بلند شدم.

-دیانه جونم بابت بهارک هم خیالت راحت ... خاله هلیش هست
و بوسی فرستاد. دهن کجی کردم و همراه پارسا سمت پایین تپه شروع به حرکت کردیم.

هر دو توی سکوت مشغول جمع کردن چوب شدیم. با چکیدن قطره آبی روی صورتم سرم رو بالا آوردم.

-داره بارون می باره!

-فکر نکنم.

با بارش دوباره ی باران گفت:

-آره. برگردیم.

اومدم پامو بردارم که نمیدونم چی شد و پام سر خورد و تا به خودم بیام از تپه پرت شدم پایین.

درد بدی توی پام پیچید. صدای فریاد پارسا بلند شد. درد امونم رو بریده بود.

پارسا اومد پایین. تو گودال کوچیکی افتاده بودم.

-حالت خوبه؟

-پام!

-صبر کن الان میام پایین.

اومد پایین و جلوی پام روی دو زانو نشست. صورتم کمی سوزش داشت.

-بذار پاتو ببینم.

-اما ...

-اما چی؟ نترس، نمی خورمت!

لبم رو به دندون گرفتم و دیگه حرفی نزدم. پاچه ی شلوارم رو زد بالا. قوزک پام متورم شده بود.

دستش که روی قوزک پام نشست ناخواسته دستم و روی مچ دستش گذاشتم.

-آی ...

سرش رو آورد بالا.

-فکر کنم قوزک پات شکسته!

-حالا چیکار کنیم؟

گوشیش رو درآورد.

-لعنتی، آنتن نداره.

بارون نم نم می بارید. از درد دستهام رو مشت کردم.

-درد داری؟

سری تکون دادم. خم شد و دستش سمت صورتم اومد. متعجب نگاهش کردم.

انگشتهای گرمش روی گونه ام نشست. با حس سوزش اخمی کردم. خاری جلوی چشمهام گرفت.

-این توی گونه ات بود.
اید بریم، هوا داره سرد میشه و شدت بارون بیشتر.

سری تکون دادم. خواستم بلند شم اما همین که پام رو تکون داد صدای دادم بلند شد. اومد سمتم.

-صبر کن، باید اول پاتو با چیزی ببندیم تا تکون نخوره.

-اما ...

-اما چی؟

نگاهی به اطرافش انداخت.

-باید شالت رو بدی.

-چی؟

-شالت رو بده.

دست دراز کرد و شالم رو از روی سرم برداشت.

کلاه پالتوم رو روی سرم کشیدم. پارسا نشست.

-کمی درد داره اما باید تحمل کنی.

با درد سری تکون دادم. همین که گره شال رو محکم کرد از درد لبم رو محکم گزیدم.

عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود.

-تموم شد.

اومدم نفس بگیرم که دستش زیر پا و دور شونه ام رفت و کشیدم توی بغلش.

شوکه جیغ خفه ای کشیدم و دستم رو بند پیراهن مردانه اش کردم.

-دستت رو دور گردنم حلقه کن، اینجا سراشیبیه.

به حرفش گوش دادم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

می دونستم از هلیا اینا خیلی دور شده بودیم.

بعد از مسافتی هر دو خیس و نفس زنان زیردرخت بزرگ نشستیم.

-یکم اینجا می شینیم ودوباره حرکت می کنیم.

با اینکه خیلی درد داشتم و هر لحظه چشم هام سیاهی می رفت قبول کردم.

شکلاتی سمتم گرفت.
-اینو بخور تا ضعف نکنی.

بعد از چند دقیقه بلند شد. خودم می تونم بیام. بغلم کرد.

-الان وقت لجبازی نیست. پات داغون شده و باید هرچی زودتر بیمارستان ببریمت.

ضربان قلبش رو که محکم به سینه ی ستبرش می کوبید به خوبی احساس می کردم.

کمی سرم رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم. سنگینی نگاهم رو احساس کرد و سرش رو خم کرد.

فاصله ی بین صورت هامون قد یه بند انگشت بود. با صدای بمی گفت:

-چرا چند ماه بی خبر رفتی؟ حتی بهارک رو نبردی!

-همه اش یه تله بود. تله ی برزو و هامون.

-اون روز که اومدم جلوی درت و اون مرد رو دیدم می خواستم بگم از هامون یه نشانه هایی پیدا کردم.

-چرا هیچی نگفتی؟ چرا گذاشتی دستم به خون اون آلوده بشه؟

-به عنوان دوستت از دستت ناراحت بودم ... اونقدر که تصمیم اشتباهم زندگی خودم رو خراب کرد. اما تو باید به عنوان دوست روی من حساب می کردی!

-من هر بار سمتت اومدم تو ازم فاصله گرفتی. حتی من و متهم به ...

سکوت کردم. اصلاً نمیدونستم چرا این حرف ها رو بعد از این همه مدت دارم با پارسا می زنم!

پارسا دیگه ادامه نداد. بالاخره گوشیش آنتن داد و به انوشیروان زنگ زد و توضیح داد که کجائیم.

قرار شد تا اومدن انوشیروان زیر همون درخت بشینیم.

با لرز دستهام رو تو آغوش کشیدم.
-من تو تمام این سالها دوستت داشتم.

باورم نمی شد. متعجب سرم رو بالا آوردم. تو تاریکی هیچی نمی دیدم.

قلبم مثل قلب گنجشک به سینه ام می کوبید. صداش بم تر از همیشه توی گوشم نشست.

-میدونم زدن این حرف ها بیهوده است؛ تو من و همیشه به چشم یه دوست دیدی اما تو برای من متفاوت بودی ... متفاوت از تمام زن های اطرافم ... یه آرامش خاصی داری ... خیلی وقت ها می خواستم بیام و بهت بگم اما هر بار وقتی از نبود احمدرضا اشک می ریختی از خودم متنفر می شدم. من چیز زیادی ازت نمی خواستم فقط یه گوشه ای از قلبت برای من باشه.

باورم نمی شد که این همه سال پارسا .... عصبی سرم رو تکون دادم. با حرفی که زد ته دلم خالی شد.

-من عاشق سادگیت بودم ... عاشق نگاه معصومت ... خیلی نامردم، مگه نه؟ من ازهمون روزی که تو کوچه برا اولین بار اتفاقی دیدمت عاشق چشم های بی پناهت شدم. اون موقع ها نگاهت همیشه بی پناه بود مثل گنجشکی که تو بارون مونده.

با صدای انوشیروان به خودم اومدم.

-حرف های امشب و فراموش کن. بذار پای حال بد این روزهام.

نمی تونستم حرفی بزنم. بغضی توی گلوم اذیتم می کرد. خم شد و بغلم کرد.

سرم رو توی سینه اش فرو کردم. عطر تلخش پیچید توی دماغم. حرف هاش توی سرم بالا و پایین می شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، sama00 ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122
آگهی
#77
یک هفته ای می شد که بخاطر گچ پام توی خونه بودم.

توی این مدت یک هفته پارسا رو ندیدم فقط یک بار زنگ زد و حالم رو پرسید.

بین دو راهی گیر کرده بودم. قلب لعنتیم با هر بار اسمش رو آوردن محکم تو سینه می کوبید اما فکر می کردم فکر کردن به مرد دیگه ای خیانت به احمدرضاست.

موناسینی سوپ رو جلوم گذاشت.

-تو یه چیزیت هست اما به من نمیگی!

-چیزی نیست.

-من و خر نکن دیانه، من می شناسمت. بعد از اون شبی که با پارسا بیرون رفتی این اتفاق برات افتاد. حواست دیگه اینجا نیست.

-چیزی نیست فقط پام کمی اذیت می کنه.

مونا شونه ای بالا داد.

-آخرش که می فهمم چرا اینطوری شدی اما بهتره خودت بگی!

سرم رو پایین انداختم.

-الان هیچی ازم نپرس.

خم شد و گونه ام رو بوسید.

-هروقت دنبال یه هم صحبت بودی خودم دربست نوکرتم.

-مرسی که هستی.

-من برم تا صدای امیرعلی درنیومده.

با رفتن مونا نگاهم رو به عکس احمدرضا دوختم.

بالاخره بعد از یک ماه گچ پام رو باز کردم. باید چند جلسه فیزیوتراپی می رفتم.

تازه از فیزیوتراپی برگشته بودم که نهال زنگ زد و گفت اومدن ایران.

ازش خواستم تا بیان اینجا و اونم استقبال کرد.

بعد از شام دور هم نشستیم. نهال رفت تا قهوه بیاره.
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، sama00 ، ناهیدا ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122
#78
میریل نگاهم کرد.

-خوبی؟

لبخندی زدم.

-آره، چطور؟

کمی خم شد سمتم.

-نگاهت یه جوریه!

-تو باز حس روانشناسیت گل کرد؟ نگاهم هیچ چیزیش نیست.

-نگاهت میگه عاشق شدی!

ته دلم خالی شد. هول کردم. به اجبار لبخندی زدم.

-حرف ها میزنی ... نگاهی که زبان نداره میخواد چی رو بگه؟

-برعکس؛ نگاه آدم ها خیلی بهتر از خود آدم ها راست میگن. زبان خیلی وقت ها برعکس قلب و نگاه حرف میزنه.

بلند شدم.

-میرم استراحت کنم.

امیریل شونه ای بالا داد.

-باشه، فرار کن.

-نهال جون، میرم اتاقم.

-قهوه!

-نه ممنون.

وارد اتاق شدم. قلبم محکم به سینه ام می کوبید مثل کسی که کار اشتباه کرده باشه و مچش رو گرفته باشن!

ناخواسته سمت پنجره رفتم. پرده رو کمی کنار زدم. نگاهم به تراس پارسا افتاد.

سایه اش رو احساس کردم. خودم حال خودم رو نمی فهمیدم.


-هلیا من نمیام.

-تو غلط کردی نمیای! یعنی چی؟ یه تولد کوچیکه که فقط دوستهای نزدیک هستن.

از روبه رو شدن با پارسا می ترسیدم.

-مهمون دارم.

-مهمونتم بیار.

-هلیا!

-مرض و هلیا ... همین که شنیدی!

و بدون اینکه اجازه بده صحبت کنم قطع کرد. حالا اینو کجای دلم بذارم؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، sama00 ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122
#79
هال با ذوق قبول کرد. یه استرس عجیبی داشتم.

مثل دخترهای ۱۴ ساله شده بودم و این رفتارم از چشمهای تیزبین امیریل دور نموند.

با هم وارد خونه شدیم. دوستهای هلیا اومده بودن اما پارسا نیومده بود.

امیرعلی و مونا هم اومدن. یکساعتی می شد اومده بودیم.

هلیا کیک رو آورد. صدای زنگ آیفون بلند شد.

هلیا: اینم از جناب پارسای ما.

پارسا با دسته گل بزرگی وارد شد. بعد از احوالپرسی با بقیه سمت ما اومد.

لحظه ای از دیدن امیریل متعجب شد اما سریع به خودش اومد و خونسرد باهاش دست داد.

نهال با ذوق به پارسا نگاه کرد و طوری که نشنوه گفت:

-اووف، اینو کجا قایم کرده بودی؟

لبخند کم جونی زدم. علنی پارسا ندیده گرفتم و از کنارم رد شد.

بعد از برش کیک و پذیرایی با هلیا وارد آشپزخونه شدیم تا سینی چائی رو ببریم.

نگاهم به نهال افتاد که روی مبل دونفره ای کنار پارسا نشسته بود و باهاش صحبت می کرد. حالم یه جوری شد.

با سنگینی نگاه امیریل نگاهم رو از پارسا و نهال گرفتم. پاسی از شب گذشته بود. بلند شدم.

امیریل و بقیه هم بلند شدن. نهال با پارسا دست داد.

-یه روز حتماً برای دیدن هتلتون میام.

-با کمال میل، بانو.
پاسخ
 سپاس شده توسط sama00 ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122
#80
پارسا از کنارم رد شد و صدای بهم خوردن در سالن خبر از رفتنش داد.

دیگه جونی برام نمونده بود. روی اولین مبل نشستم.

یک ماهی از اون شب میگذره. حالم کمی بهتر شده و بیشتر با بهارک وقت میگذرونم.

خودخواهیه وقتی خنده ی پارسا رو با نهال می بینم و حسادت تمام وجودم رو میگیره اما به احمدرضا قول دادم تا این حس و از قلبم بیرون کنم.

روزها می اومدن و میرفتن. مونا اومد تو اتاق.

-یه خبر برات دارم.

-چی؟

مثل همیشه روی میز نشست.

-دقت کردی این نهال چقدر با پارسا صمیمی شده؟!

ته دلم خالی شد.

-به ما چه؟

-نه دیگه، نشد! به ما همه چی! من یه حدسائی میزدم اما امروز حدسم به یقین تبدیل شد.

قلبم ضربان گرفته بود.

-چطوری؟

-حالا تو چرا رنگت پریده؟ حالت خوبه؟

-آره خوبه. بگو دیگه.

-امیرعلی گفت فکر کنم قراره با هم ازدواج کنن.

-اما غزاله که چند ماه بیشتر نمیشه ...

-میدونم غزاله چند ماهه فوت کرده اما اینا که نمی خوان الان مراسم بگیرن ... فقط در حد یه نامزدی بین دوستا که ما هم دعوتیم.
امیریل آپارتمانی خرید تا موقعی که ایران هستن راحت تر باشن. رفت و آمدشون با پارسا زیاد بود و این آزارم می داد.

روزها می اومدن و می رفتن. توی اتاق کارم نشسته بودم که یهو در باز شد.

نگاهی به مونا انداختم. پرونده ای رو پرت کرد روی میز.

-این چیه دیانه، تو حالت خوبه؟ چند ماهه انگار خودت نیستی!

-چی شده؟

-چی شده؟! ... نگاهی به پرونده بنداز، می فهمی!

بلند شدم.

-خودت درستش کن. میرم خونه، کمی سرم درد می کنه.

-دیاانه ...

بی توجه به حرص مونا سوار ماشین شدم. خودمم حال این روزهام رو نمی فهمیدم.

وارد کوچه شدم. نگاهی به آمبولانسی که جلوی در خونه ی پارسا بود انداختم.

دلشوره ی عجیبی افتاد به جونم. سریع از ماشین پیاده شدم.

مادر پارسا رو تو آمبولانس گذاشتن. نگاهی به پرستارش انداختم.

-چیزی شده؟

-یکهو تشنج کردن. هرچی به آقا پارسا زنگ زدم جواب ندادن.

-من همراهشون میرم بیمارستان.

سوار شدم و دنبال آمبولانس به راه افتادم. پارسا در دسترس نبود.

مادرش رو بستری کردن. حالش بهتر شده بود. دکتر از اتاق بیرون اومد.

-حالشون چطوره؟

-خوبن.

-چرا اینطوری شدن؟

-انگار حمله ی عصبی داشتن که رفع شده.
زیر لب خدا رو شکر کردم و روی صندلی انتظار نشستم.

با صدای گامهای محکم و بلندی سرم رو بالا آوردم. پارسا داشت میومد اینور.

سریع از جام بلند شدم. با دیدن نهال کنارش احساس کردم قلبم فشرده شد.

-سلام. حال مامان چطوره؟

-سلام. خدا رو شکر، الان خوبه.

-ممنون که آوردیش.

-من کاری نکردم، پرستارش آمبولانس خبر کرد. من فقط اومدم، الانم که خودتون اومدین من دیگه میرم.

کیفم رو برداشتم و یه خداحافظی سرسری کردم. از بیمارستان بیرون زدم.

حالم اصلاً خوب نبود. وقتی به خودم اومدم که تو بهشت زهرا بودم.

با قدمهای لرزون وارد مقبره اش شدم. نگاهم به عکسش که روی سنگ قبر بود افتاد و بغضم شکست.

کنار قبر زانو زدم.

-سلام بی معرفت؛ نگفتی من جز تو کسی رو ندارم؟ چرا گذاشتی رفتی؟ چرا وقتی رفتی که تازه عاشقت شده بودم؟ چرا تنهام گذاشتی؟

سرم رو روی سنگ گذاشتم.

-چرا رفتی که حالا یکی دیگه داره تو قلبم جا باز می کنه؟ میدونم از دستم ناراحتی اما باور کن منم نفهمیدم از کی و کجا؟ شرمنده ام!

اشک هام سنگ قبر و خیس کرده بود اما قلبم ذره ای آروم نشد.

-نمیدونم چیکار کنم ... من در قلبم رو بعد از رفتنت روی همه بسته بودم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۱.۱۸ ۱۱:۱۶]
#پارت_196

-من و ببخش ... ببخش ...

بلند شدم. هوا کاملاً تاریک شده بود. دلم فریاد از ته دل می خواست، فریادی که شاید کمی از این درد و کم کنه.

از ته دل فریاد زدم.

-خدایا کجائی ... خسته ام، خسته از تمام این قوی بودن ها، خداااااا

چراغ قوه ای روی صورتم افتاد و صدای مردی اومد.

-دختر جان، این وقت تو قبرستون چکار می کنی؟ پاشو بابا جان، برو خونه، پاشو.

از روی زمین بلند شدم.

-بابا جان دنیا اونقدرها هم بد نیست، سخت نگیر. خوبیش به همینه که در حال گذره یه روز خوب یه روز بد اما میگذره، مثل عمر ما آدم ها که قدرشو نمیدونیم.

پشت بهم کرد.

-برو خونه ات دخترم.

از قبرستون بیرون اومدم. در سالن رو باز کردم.

با دیدن امیریل ، امیرعلی، مونا، نهال و پارسا تعجب کردم اما با سیلی که به صورتم خورد احساس کردم برق از سرم پرید.

صدای خشمگین مونا توی گوشم نشست.

-دختره ی احمق تا این موقع شب کدوم قبرستونی بودی؟ به فکر ما نیستی به فکر اون طفل معصوم باش که با گریه خوابید.

-نمی خواستم نگرانتون کنم ... رفته بودم بهشت زهرا ...

امیرعلی: پس این صورت مثل روحت حاصل گریه هاته؟ کی میخوای بفهمی که احمدرضا رفته؟ سنگ احساس نداره دیانه، قدر آدم های زنده ی اطرافت رو بدون نه زمانی که اونا رو هم به دلیلی از دست بدی!
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۱.۱۸ ۱۱:۱۶]
#پارت_196

-من و ببخش ... ببخش ...

بلند شدم. هوا کاملاً تاریک شده بود. دلم فریاد از ته دل می خواست، فریادی که شاید کمی از این درد و کم کنه.

از ته دل فریاد زدم.

-خدایا کجائی ... خسته ام، خسته از تمام این قوی بودن ها، خداااااا

چراغ قوه ای روی صورتم افتاد و صدای مردی اومد.

-دختر جان، این وقت تو قبرستون چکار می کنی؟ پاشو بابا جان، برو خونه، پاشو.

از روی زمین بلند شدم.

-بابا جان دنیا اونقدرها هم بد نیست، سخت نگیر. خوبیش به همینه که در حال گذره یه روز خوب یه روز بد اما میگذره، مثل عمر ما آدم ها که قدرشو نمیدونیم.

پشت بهم کرد.

-برو خونه ات دخترم.

از قبرستون بیرون اومدم. در سالن رو باز کردم.

با دیدن امیریل ، امیرعلی، مونا، نهال و پارسا تعجب کردم اما با سیلی که به صورتم خورد احساس کردم برق از سرم پرید.

صدای خشمگین مونا توی گوشم نشست.

-دختره ی احمق تا این موقع شب کدوم قبرستونی بودی؟ به فکر ما نیستی به فکر اون طفل معصوم باش که با گریه خوابید.

-نمی خواستم نگرانتون کنم ... رفته بودم بهشت زهرا ...

امیرعلی: پس این صورت مثل روحت حاصل گریه هاته؟ کی میخوای بفهمی که احمدرضا رفته؟ سنگ احساس نداره دیانه، قدر آدم های زنده ی اطرافت رو بدون نه زمانی که اونا رو هم به دلیلی از دست بدی!

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۱.۱۸ ۰۹:۵۰]
#پارت_197

پارسا از کنارم رد شد و صدای بهم خوردن در سالن خبر از رفتنش داد.

دیگه جونی برام نمونده بود. روی اولین مبل نشستم.

یک ماهی از اون شب میگذره. حالم کمی بهتر شده و بیشتر با بهارک وقت میگذرونم.

خودخواهیه وقتی خنده ی پارسا رو با نهال می بینم و حسادت تمام وجودم رو میگیره اما به احمدرضا قول دادم تا این حس و از قلبم بیرون کنم.

روزها می اومدن و میرفتن. مونا اومد تو اتاق.

-یه خبر برات دارم.

-چی؟

مثل همیشه روی میز نشست.

-دقت کردی این نهال چقدر با پارسا صمیمی شده؟!

ته دلم خالی شد.

-به ما چه؟

-نه دیگه، نشد! به ما همه چی! من یه حدسائی میزدم اما امروز حدسم به یقین تبدیل شد.

قلبم ضربان گرفته بود.

-چطوری؟

-حالا تو چرا رنگت پریده؟ حالت خوبه؟

-آره خوبه. بگو دیگه.

-امیرعلی گفت فکر کنم قراره با هم ازدواج کنن.

-اما غزاله که چند ماه بیشتر نمیشه ...

-میدونم غزاله چند ماهه فوت کرده اما اینا که نمی خوان الان مراسم بگیرن ... فقط در حد یه نامزدی بین دوستا که ما هم دعوتیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۴.۱۱.۱۸ ۱۱:۱۶]
#پارت_196

-من و ببخش ... ببخش ...

بلند شدم. هوا کاملاً تاریک شده بود. دلم فریاد از ته دل می خواست، فریادی که شاید کمی از این درد و کم کنه.

از ته دل فریاد زدم.

-خدایا کجائی ... خسته ام، خسته از تمام این قوی بودن ها، خداااااا

چراغ قوه ای روی صورتم افتاد و صدای مردی اومد.

-دختر جان، این وقت تو قبرستون چکار می کنی؟ پاشو بابا جان، برو خونه، پاشو.

از روی زمین بلند شدم.

-بابا جان دنیا اونقدرها هم بد نیست، سخت نگیر. خوبیش به همینه که در حال گذره یه روز خوب یه روز بد اما میگذره، مثل عمر ما آدم ها که قدرشو نمیدونیم.

پشت بهم کرد.

-برو خونه ات دخترم.

از قبرستون بیرون اومدم. در سالن رو باز کردم.

با دیدن امیریل ، امیرعلی، مونا، نهال و پارسا تعجب کردم اما با سیلی که به صورتم خورد احساس کردم برق از سرم پرید.

صدای خشمگین مونا توی گوشم نشست.

-دختره ی احمق تا این موقع شب کدوم قبرستونی بودی؟ به فکر ما نیستی به فکر اون طفل معصوم باش که با گریه خوابید.

-نمی خواستم نگرانتون کنم ... رفته بودم بهشت زهرا ...

امیرعلی: پس این صورت مثل روحت حاصل گریه هاته؟ کی میخوای بفهمی که احمدرضا رفته؟ سنگ احساس نداره دیانه، قدر آدم های زنده ی اطرافت رو بدون نه زمانی که اونا رو هم به دلیلی از دست بدی!

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۵.۱۱.۱۸ ۰۹:۵۰]
#پارت_197

پارسا از کنارم رد شد و صدای بهم خوردن در سالن خبر از رفتنش داد.

دیگه جونی برام نمونده بود. روی اولین مبل نشستم.

یک ماهی از اون شب میگذره. حالم کمی بهتر شده و بیشتر با بهارک وقت میگذرونم.

خودخواهیه وقتی خنده ی پارسا رو با نهال می بینم و حسادت تمام وجودم رو میگیره اما به احمدرضا قول دادم تا این حس و از قلبم بیرون کنم.

روزها می اومدن و میرفتن. مونا اومد تو اتاق.

-یه خبر برات دارم.

-چی؟

مثل همیشه روی میز نشست.

-دقت کردی این نهال چقدر با پارسا صمیمی شده؟!

ته دلم خالی شد.

-به ما چه؟

-نه دیگه، نشد! به ما همه چی! من یه حدسائی میزدم اما امروز حدسم به یقین تبدیل شد.

قلبم ضربان گرفته بود.

-چطوری؟

-حالا تو چرا رنگت پریده؟ حالت خوبه؟

-آره خوبه. بگو دیگه.

-امیرعلی گفت فکر کنم قراره با هم ازدواج کنن.

-اما غزاله که چند ماه بیشتر نمیشه ...

-میدونم غزاله چند ماهه فوت کرده اما اینا که نمی خوان الان مراسم بگیرن ... فقط در حد یه نامزدی بین دوستا که ما هم دعوتیم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۶.۱۱.۱۸ ۱۴:۴۷]
#پارت_198

-باید بریم لباس بخریم خوشتیپ کنیم.

باورم نمی شد. دیگه صحبت های مونا رو نمی شنیدم.

تنها چیزی که جلوی چشمهام می اومد دستهای قفل شده ی پارسا و نهال بود.

با تکون دست مونا نگاهش کردم.

-دیانه، تو خوبی؟ حتماً از خوشحالیه زیاده چون هر کی ندونه من و تو میدونیم پارسا چقدر پسر خوبیه و تو اون شرایط سخت زندگیت بدون هیچ چشم داشتی کنارت بود. کمتر مردی اینطوری پیدا میشه! البته خوشا به حال نهال، یه شوهر خوشتیپ خوشگل و از همه مهمتر مرد نصیبش شد.

دلم می خواست بگم “مونا بسه، بس کن. من خودم میدونم پارسا چطور مردیه” اما انگار مونا کمر بسته بود تا من و نابود کنه.

با تن صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:

-مونا میشه بری؟

-آره، خودمم کار دارم اما باید بریم خرید.

بی توجه به حال بدم از اتاق بیرون رفت. با رفتنش خودداریم رو کنار گذاشتم و قطره اشک سمجی روی گونه ام چکید.

به خودم که نمی تونستم دروغ بگم؛ من عاشق پارسا بودم.

نفهمیدم کی و کجا اما من لعنتی عاشقشم ... عاشق مرد بودناش ... عاشق کوه بودناش.

نه می تونستم داشته باشمش نه می تونستم فراموشش کنم.

-من و ببخش احمدرضا که قلبم به روی مرد دیگه ای باز شد. من و ببخش!

از رستوران بیرون زدم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۲۶.۱۱.۱۸ ۱۴:۴۹]
[ Audio file : Hamid Hiraad – Divaneye Shahr ]
شــوریـده ےِ آزرده دله بی سـروپـا من
در شهـر شمــا عـاشـق انگـشت نمـا من

دیـوانه تر از مـردم این شهر اگر هست
جــانــا بخـدا من، بخـدا من، بخـدا من

?❤️? @eshghe_daagh2 ?❤️?
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، •SAYDA• ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان