امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#1
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 1



ماشین كنار در بزرگى تو یكى از كوچه هاى قدیمى تجریش ایستاد. كیف كوچك دستیم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.

ترس و دلهره امونم رو بریده بود. انقدر استرسم زیاد بود كه احساس تهوع بهم دست میداد .

راننده از ماشین پیاده شد و بى توجه به استرس و نگاههاى بى قرار و پر از ترسم زنگ آیفون رو زد.

نگاهم رو به پیچك هایى كه از دیوار خونه به كوچه سرك كشیده بود دوختم. در با صداى تیكى باز شد.

راننده بى توجه به حالم در رو باز كرد گفت:

-بهتره انقدر دست و پا چلفتى نباشى.

و وارد حیاط شد. نفسم رو پر صدا بیرون دادم ب و پشت سرش وارد حیاط شدم.

برعكس تصورم حیاط بزرگى با ساختار قدیمى و باغچه اى پر از گل هاى رنگى بود و بوى گل یاس تمام حیاط رو برداشته بود.

با صداى راننده به خودم اومدم.

-دختر جان چى رو نگاه مى كنى؟ یالا بیا ...

قدم هامو بلند برداشتم تا به مرد برسم. مرد كنار در ورودى سالن ایستاد. كنارش با فاصله ایستادم كه در سالن باز شد.

نگاهم به دختر نوجوانى كه هم سن و سال هاى خودم بود افتاد. بى هیچ حرفى رفت كنار تا ما وارد سالن بشیم.

از اینهمه بى توجهى شوكه شدم و استرسم بیشتر؛

نمى دونستم توى این محیط غریبه چیكار مى كنم و چرا اومدم. بى توجه به ساختار خونه سرم و پایین انداختم و از دنبال مرد راه افتادم.

انقدر غرق خودم بودم كه نفهمیدم مرد كى ایستاد و محكم به چیزى بر خوردم. سر بلند كردم.

مرد اخمى كرد و صداى خنده ى اطرافیانم بلند شد.

گوشه ى لبم و از اینهمه دست و پا چلفتى بودن به دندون گرفتم. جرأت سر بلند كردن نداشتم. كیفم رو محكم توى دستم فشار دادم.

فضاى خونه برام سنگین و نفس كشیدن سخت بود. خدایا من متعلق به اینجا نیستم ...

كاش پیش بی بی برگردم.


با صداى محكم و مردونه اى آروم سر بلند كردم. نگاهم به مردى مسن و اخمو افتاد.

در نگاه اول چهره ى نورانى داشت. ریش یه دست سفید و موهایى كه گذر زمان رد پائى از خود جا گذاشته بود.

عصاى چوبى كه معلوم بود از بهترین چوب ساخته شده. محو مرد بودم كه عصاشو كوبید زمین و با صداى محكمى گفت:

-به چى زل زدى دختر جان؟

با صداى لرزونى گفتم:

-هیچى.

پوزخندى زد گفت:

-به تو سلام كردن یاد نداده اون پیره زن؟

شرمنده سرم و پایین انداختم و با بند كیفم خودمو مشغول كردم كه ادامه داد:

-اسمت چیه؟

سربلند كردم.

-دیانه.

-پدر احمقت نمى تونست اسم بهترى روت بذاره؟

عصبى شدم از اینكه پشت سر پدرى كه ندیده بودم بد مى گفت. اخمى كردم كه گفت:

-حتماً میدونى براى چى اینجا هستى؟

واقعاً نمیدونستم براى چى اینجام و بعد از اینهمه سال چرا خانواده ى مادریم یاد من كردن!

سرى به معنى منفى تكون دادم كه گفت:

-پس اون پیره زن چى این همه سال به تو یاد داده؟ نه آداب معاشرت بلدى و نه چیزى مى دونى!...

با استرس لبهام و توى دهنم جمع كردم.

-اینهمه سال خرجت نكردم كه حالا مثل یه دختر بچه ى بى دست و پا رو به روى من بایستى. حتماً میدونى من پدر مادرت هستم؟

-بله.

اینو دیگه میدونستم. سرى تكون داد گفت:

-خوبه حداقل اینو میدونى. تو اینجایى تا محبتى كه این همه سال بهت كردیم رو جبران كنى.

به مغزم فشار آوردم ... محبت؟؟ كدوم محبت؟؟ نداشتن پدر؟ بودن مادرى كه اگر ببینمش هم نمى شناسم؟

-پدر تو از اعتماد ما سوء استفاده كرد و دختر ته تغارى منو گول زد دختر ١٥ ساله ى ساده ى من ...


گول پدرتو خورد و بى اطلاع ما باهاش دوست شد و این براى خانواده ى بزرگ ارسلانى یعنى ننگ!

نگاهشون كردم. بى هیچ حسى توى دلم لب زدم "پدر بیچاره ى من"

با صداى خشك ارسلانى بزرگ یا همون پدربزرگم به خودم اومدم.

-تو اینجائى تا به عنوان ندیمه ى دختر پسرم برى خونه اش.

ابروئى بالا دادم. یعنى میرفتم خونه ى دائیم؟ توى سكوت به لبهاش چشم دوختم كه ادامه داد:

-بسه هر چى خوردى و خوابیدى ... الان باید محبتى كه اینهمه سال بهت كردم رو جبران کنی .

نتونستم پوزخندى كه روى لبم نشست رو مهار كنم. انگار معنى پوزخندم رو فهمید كه اخمى كرد گفت:

-كوچك ترین اشتباهى ازت سر بزنه با من طرفى.

-بله آقا.

صداى پچ پچ اطرافیانم واضح به گوشم خورد.

-واااى یعنى میره با یه قاتل زندگى كنه؟!

صداى دخترونه اى گفت:

-قاتل زیبا.

چیزى توى دلم خالى شد ... یعنى چى قاتل؟؟

خانوم جون، مادر مثلاً مادرم آروم گفت:

-حاجى مطمئنى این مى تونه اونجا زندگى كنه و از دختر احمدرضا مراقبت؟؟

-باید بتونه ... كى میاد از دختر احمدرضا مراقبت كنه با اون اخلاقش؟ حالا هم كه باعث ....

سر بلند كرد و دید متوجه حرفاشونم حرفش رو نیمه كاره ول كرد گفت:

-غیابى باید صیغه ى محرمیت بخونم. دوست ندارم اونجا میرى سرت لخته یا لباس باز پوشیدى احمدرضا به گناه بیوفته ...

نتونستم حرف نزنم. متعجب گفتم:

-مگه دائى من نیست؟ چه نیازى به محرمیت هست؟!

دوباره صداى تمسخرآمیز اطرافیانم بلند شد و صداى پر از عشوه ى دخترونه اى گفت:

-آقا جون این امل رو میخواى بفرستى خونه ى احمدرضا؟

نیم نگاهى به دختر انداختم. چهره ى آرایش كرده و روسرى بازى كه فقط ...


... وسط سرش رو گرفته بود.

آقا بزرگ اخمى كرد گفت:

-هانیه نكنه دلت میخواد تو رو جاى این دختر بفرستم؟

حالا اسم دختره رو فهمیدم. ترسیده دستهاش رو بالا آورد گفت:

-نه آقا جون من و معاف كن. یهو یه شب تو خوابم مى كشتم.

آقا جون جدى گفت:

-هانیه!

هانیه پشت چشمى نازك كرد گفت:

-راست میگم آقا جون.

منظور اینا چى بود؟ زن كنار هانیه گفت:

-رو حرف آقاجونت حرف نزن هانیه.

هانیه اخمى كرد و ساكت شد. آقاجون ادامه داد:

-احمدرضا دائى تو نمیشه و پسر برادر مرحومم هست.

"آهان" بلندى گفتم كه صداى خنده ى بقیه دوباره بلند شد. دستم و روى دهنم گذاشتم.

امروز به اندازه ى كافى سوتى داده بودم. آقاجون اخمى كرد گفت:

-تو باید از دختر احمدرضا مراقبت كنى، خونشو تمیز كنى و براش غذا بپزى

توى دلم گفتم " بگو كلفت میخواین دیگه"!

عصاشو كوبید زمین.

-ببین دخترجون به سرت نزنه كه زن احمدرضائى یا پیش خودت فكر كنى مى تونى اونو براى خودت داشته باشى. تو توى اون خونه فقط به عنوان یه خدمتكار و پرستار بچه میرى، فهمیدیى؟؟

-بله.

صداى ریز دخترانه اى گفت:

-چشم من كه آب نمیخوره فهمیده باشه.

گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم. استرس داشتم. دلم براى بى بى و خونه ى كاهگلیمون تنگ شده بود.

-شوكت خانم بیا این دختر و ببر یه چیز بده بخوره.

زنى تپل اومد سمتم گفت:

-همراه من بیا.

سرم و انداختم پایین و همراه زن راهى شدم. از سالن رد شد و سمت آشپزخونه كه تقریباً ته سالن قرار داشت رفت.

وارد آشپزخونه شدم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-تو چرا انقدر لاغرى؟


متعجب نگاهش كردم. لبخندى زد گفت:

-بشین عزیزم.

از لبخندش دلم گرم شد و روى صندلى آشپزخونه نشستم. تند و سریع میز و چید و خودش رو به روم نشست.

-بخور مادر جون بگیرى.

با آوردن كلمه ى مادر حس بدى پیدا كردم. مادر .... من مادرى نداشتم تا بدونم داشتن مادر چه حسى به آدم میده.

آروم شروع به خوردن كردم كه گفت:

-اسمت چیه عزیزم؟

-دَیانه.

-معنى اسمت چیه؟

-دقیق نمیدونم اما از اسم دیانا گرفته شده و به معنى نیكوكار، نیكو، زیبائى ...

سرى تكون داد.

-اسم زیبائى دارى.

دوباره لبخندى از این تعریف روى لبم نشست و ته دلم گرم شد.

-تو نوه ى دختر ته تغارى آقا هستى.

-من فقط یه پدر داشتم كه تو بچگى از دست دادم و یه بى بى كه تا دیروز باهاش زندگى مى كردم.

شوكت خانم دیگه حرفى نزد و توى سكوت كمى غذا خوردم. دو دل بودم بپرسم یا نه اما دل و زدم به دریا گفتم:

-ببخشید، راسته كه اون آقا همسرش رو كشته؟

-نترس عزیزم. آقا احمدرضا كارى به تو نداره. اما خوب متأسفانه زمانى كه بهارك ٦ ماهش بود نمیدونم به چه دلیلى بهار و ،همسرشو میگم، كشت.
ما هم نفهمیدیم اما آقاى ارسلانى نذاشت زیاد تو زندان بمونه و بعد از چند ماه آزاد شد. آقا احمدرضا از اولم به خانواده ى حاجى نمیخورد.

صداش و پایین آورد گفت:

-لااوبالى و لات بود. نمیدونم این پسر چرا اینطورى بار اومده!

با حرفایى كه شوكت خانم زد ترس افتاد تو جونم. چطور مى تونستم با یه مرد ناشناس غریبه تو یه خونه زندگى كنم؟

-ببینم تو چند سالته؟

-من ۲۲سالمه.

-درسم خوندى؟

-فقط تا دیپلم. بى بى تنها بود و نشد دانشگاه برم.

شوكت سرى تكون داد كه همون موقع مردى كه منو از روستا آورده بود تو چهارچوب در نمایان شد گفت:

-آماده شو بریم.


ته دلم خالى شد و حس تهوع بهم دست داد. از رو صندلى بلند شدم.

شوكت خانم انگار حالم و فهمید كه دستش و روى دستم گذاشت آروم گفت:

-چرا رنگت پریده؟ چیزى نیست. سرت به كار خودت باشه مشكلى پیش نمیاد.

لبخند پر استرسى زدم و از آشپزخونه بیرون اومدم. مرد گفت:

-بیا سالن، آقا كارت داره.

دوباره از دنبال مرد راه افتادم و به سالن رفتیم. اینبار كمى با دقت به اطرافم نگاه كردم.

سه تا دختر كه تقریباً هم سن و سال خودم بودن روى مبل سه نفره اى نشسته بودن

و دو تا خانم چهل و خورده ای به بالا روى مبل دونفره اى.

خانم جون و آقا جون تو صدر مجلس نشسته بودن. آقا جون با صداى پرتحكمى گفت:

-بشین.

روى مبل تك نفره اى نشستم.

-احمدرضا ایران نیست و من از طرف احمدرضا وكیلم تو رو به عقد موقتش دربیارم تا بهارك دختر احمدرضا از آب و گل دربیاد. هرچى كه میخونم رو تكرار كن.

و شروع به خوندن چند آیه ى عربى كرد.

هرچى میخوند از دنبالش تكرار مى كردم. بعد از خوندن آیه گفت:

-آقاى رحمانى تو رو به خونه ى احمدرضا مى بره. فعلاً بهارك پرستار داره ... اون همه چى رو بهت یاد میده و تو شروع به كار مى كنى.
احمدرضا از سر و صدا و شلوغى بیزاره، پس فكر نكن تو فقط دایه ى دخترش هستى. نه، از این خبرا نیست؛
تو باید تمام كارهاى خونه ى احمدرضا رو انجام بدى.

-بله.

-حالا میتونى برى.

از روى مبل بلند شدم. صداى پچ پچ دخترا آزاردهنده بود.

با استرس دستى گوشه ى روسرى بلندم كه دور گردنم سفت بسته بودم كشیدم و بدون نگاه به بقیه همراه آقاى رحمانى بیرون اومدیم.

با خوردن هواى تازه نفسى كشیدم. دلم براى بى بى و غرغرهاش تنگ شده.

الان باید مى رفتم و شیر گاو رو مى گرفتم. نگاهى به دست هام كه ناخن هاشون رو از ته گرفته بودم انداختم.

اون زمان كه پیش بى بى زندگى مى كردم چقدر دلم مى خواست ناخن هام بلند بشن.

چقدر به دخترهاى شهرى كه براى تعطیلات روستا می اومدن غبطه مى خوردم اما الان دلم فقط اون روستاى كوچك رو مى خواست.

با صداى آقاى رحمانى به خودم اومدم و سوار ماشین شدم. آقاى رحمانى چیزى زیر لب گفت و ماشین و روشن كرد.

نگاه آخر رو به خونه ى مردى كه ادعاى پدربزرگى داشت انداختم.

بعد از مسافتى كه براى من مثل یك قرن گذشت، ماشین كنار در فلزى رنگى ایستاد. از ماشین پیاده شدم و نگاهى به در بزرگ و غول پیكر رو به روم انداختم.

آقاى رحمانى پیاده شد و زنگ آیفون رو زد. در با صداى تیكى باز شد. دنبال آقاى رحمانى راه افتادم.

نگاهى به نماى خونه ى رو به روم انداختم كه با آجرهاى قهوه اى سوخته نماى زیبایى ساخته بود.

در و آروم هل دادم. پا تو حیاط گذاشتم اما با دیدن حیاط رو به روم لحظه اى از اونهمه زیبایى تعجب كردم. حیاط كوچك اما پر از درخت.

از در حیاط تا در سالن كه مسافت زیادى هم نبود گل هاى یاس و پیچك در هم تنیده بودن و بوى گل یاس تمام حیاط رو برداشته بود.

درخت بزرگ گیلاس كه تابى بهش بسته شده بود و باغچه اى پر از گل هاى رنگى.

كمى از دیدن حیاط خونه و اونهمه گل و فضاى سرسبز رو به روم حس آرامش گرفتم.

سمت در سالن رفتیم و از دو تا پله ى مرمرین بالا رفتیم.

آقاى رحمانى در سالن رو باز كرد گفت:

-بفرمائید.

كفش هام و درآوردم و پا توى سالن گذاشتم كه بوى خوش عود پیچید توى مشامم.

سر بلند كردم اما با دیدن سالن رو به روم لحظه اى از اون همه آرامش و زیبائى متعجب شدم.

سالنى نیم دایره، پنجره هاى تمام شیشه و پرده هاى حریر سفید. كف سالن تمام سرامیك سفید كار شده بود.

یه قسمت سالن مبل هاى اسپرت رنگى چیده شده بود.

پله ى كوتاه و مارپیچى كه طبقه ى پایین رو به طبقه ى بالا وصل مى كرد.

نگاهم چرخید و روى پیانوى مشكى براقى ثابت موند كه رنگ مشكیش تضاد زیبائى با رنگ سالن ایجاد كرده بود.

گربه ى سفید چاقى پاى پیانو خوابیده بود.

با دیدن خونه خوشحال شدم. نه خیلى بزرگ و اعیانى بود و نه كوچك. یه خونه ى زیبا و در عین آرامش.

با صداى آقاى رحمانى چشم از خونه گرفتم.

-امروز یه خدمتكار اومد و اینجا رو تمیز كرد. پرستار بهارك، بهارك رو با خودش برده. از امروز تو باید تمام كارها رو انجام بدى و از بهارك مراقبت كنى.
آقا احمدرضا فعلاً نیست و رفته خارج از كشور و معلوم نیست كى بیاد! اما بهتره حواست رو جمع كنى چون یكم زیادى خشنه و براش هیچ چیز مهم نیست.
دنبالم بیا بالا، اتاق خواب ها طبقه ى بالا قرار داره. بهتره با این دختره پرستار بهارك خیلى صمیمى نشى.

سرى تكون دادم و از دنبالش راه افتادم. طبقه ى بالا فقط یه سالن نیمه داشت و یه دست صندلى راحتى چیده شده بود.

به اتاق اولى اشاره كرد.

-اتاق آقا؛ حق ندارى پاتو توى این اتاق بذارى. اگر سرپیچى كنى هر اتفاقى برات افتاد پاى خودته!

به اتاق وسط اشاره كرد و سمت در رفت.

-این اتاق بهارك و پرستارشه.


نگاهی به اتاق انداختم .

اتاق ۱۲متری با یه تختی که ازیک نفره کمی بزرگتر بود و

یه تخت بچه .

آقای رحمانی در اتاقو بست .

_ به زودی این اتاق ماله تو میشه و این یکی اتاق هم اتاق مهمان هست .

بهتره وسایلت رو اتاق بهارک بزاری .

خدمتکار توی اشپزخونه است ،

کلید ها رو ازش بگیر و تا شب بهارک رو پرستارش میاره .

و تا اومدن اقا تو همراه پرستار تنهایی ...!

سری تکون دادم .

اخمی کرد گفت : _ بهتره انقدر دست و پا چلفتی نباشی پرستار ،

بهارک تورو تو جیبش میزاره من رفتم ...

و سمت پله ها رفت .

با رفتنش نفس اسوده ای کشیدم .

سمت اتاق رفتم وارد اتاق شدم .

یه قسمت از اتاق کمد بزرگ دیواری بود .

زیپ کیفمو باز کردم و بلوز دامن ساده ای از توش دراوردم .

بلوزو دامنو جای مانتو شلوار پوشیدم .

و مانتو شلوارمو تا کردم تو ساک دستی کوچیکم گذاشتم .

موهای بلند بافته شده ام رو توی بلوزم کردم و روسریم رومحکم دور سرم پیچیدم .

نگاهی توی اینه به چهره ام انداختم .

پوستی سفید گونه هایی که کمی گلبهی رنگ بود و چشم هایی بین مشکی و قهوه ای



دستی به ابروهام کشیدم و

نگاهم روی لوازم ارایش روی میز ثابت موند .

یاد بی بی افتادم ،

که هروقت اگر میخواستم از مغازه مریم خانوم لوازم ارایش بخرم دعوام میکرد

میگفت : _ یه دختر تا توی خونه هست ارایش نمیکنه ...!

و منم به خاطر اینکه ناراحت نشه و تا یک هفته سرم غر نزنه هیچ وقت نمیخریدم .

نگاهم رو از رنگ های وسوسه برانگیز گرفتم و سمت در اتاق رفتم ،

نگاهی به دمپایی های تو خونه ای ام .....


جلوی در وردی بودو موقع ورود

پوشیده بودم به پام زار میزد.

توجه ای بهش نکردم و از پله ها اروم پایین اومدم .

زنی از اشپزخونه خارج شد ،

با دیدنم لحظه ای تعجب کرد و

گفت : _ خدمتکار جدید هستی .

نمیدونستم چه توضیحی بدم و فقط به سر تکون دادن اکتفا کردم .

پشت چشمی نازک کردگفت : _ به شادی خانوم بگو همه جارو تمیز کردم .

_ باشه

کیفش رو روی شونه اش انداخت گفت : _ دهاتی ها چه شانسی دارن کجاها کار گیرشون میاد .

درو باز کردو رفت.

سری از تاسف برای این تفکرپایینش انداختم نگاهی دوباره به سالن انداختم ،

سری به اشپزخونه زدم ، هنوز نیومده دلم برای بی بی و خونه تنگ شده .

درسالن رو باز کردم وبا دیدن حیاط لبخندی زدم ، کنار باغچه نشستم ،

زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ، سرم رو روی زانوهام گذاشتم ،

همیشه حسرت یه خانواده داشتم .

از وقتی خودم رو شناختم ، توی یه روستا و کنار بی بی بودم .

نه پدری نه مادری فقط یک تصویر مبهمی از مردی که با ماشینش

روستا میومد و پول و خوراکی میداد میرفت .

توی مدرسه وقتی هم کلاسی هام از مادرو پدرشون میگفتن حسرت

میخوردم که من چرا پدرو مادر ندارم .

اهی کشیدم درحیاط باز شد و ماشینی وارد حیاط شد صدای اهنگش گوش خراش بود .

از جام بلند شدم ، در ماشین باز شد .

نگاهم به یه جفت صندل پاشنه بلند و ناخون های که لاک قرمز جیغ زده بود افتاد .

شلوار کوتاهی که ساق پای سفیدش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود ،

نگاهم بالا اومد و ....


پارت 2


نگاهم بالا اومد و روی تونیک کوتاهی که بیشتر شبیه بلوز بود افتاد .

نگاهم همین طور بالا اومدو روی شالی که روی شونه هاش

افتاده بودو موهای بلوندش که باز دورش ریخته بود .

سر بلند کردم و با دیدن چهره ی ارایش کردش متعجب شدم .

لب های بزرگ و قرمز رنگ ، گونه هایی که بیش از حد برجسته بود و چشم هایی

که مژه های بلندش هر لحظه ممکن بود بیفته .

هنوز متعجب داشتم نگاهش میکردم ، که نگاه سرسری بهم انداخت و

گفت : _ تورو کی راه داده اینجا ؟؟

منظورش چی بود ؟؟؟

نگاهش روی دمپایی های مردونه ی توی پام افتاد .

قهقه ای سر داد گفت : _ تو دیگه چقدر املی ،

بیا برو بیرون ، من نمیدونم چرا هر گدا گدوری رو اینجا راه میدن .

اخمی کردم و گفتم : _ من دیانه ام ، پرستار جدید بهارک .....!

در ماشین و بست و سمت در شاگرد رفت .

پوزخندی زد گفت : _ آخر اون پیر خرفت کار خودشو رو کردو توی امل رو اورد .

دروباز کردو دختر بچه ی نازی که روی صندلی مخصوص کودک

نشسته بود رو برداشت .

با گام های آروم اومد سمتم و رو به روم ایستاد .

نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و گفت :

_ یه دختر دهاتی بیشتر از این نمیشه .

و از کنارم رد شد .

نفسم رو کلافه بیرون دادم .

این دیگه چه عجوبه ای بود ...!

از دنبالش سمت سالن رفتم .

دلم میخواست بهارک رو بغل کنم .

با دیدنش یاد بچگی خودم افتادم .

اینم مثل من ناخواسته بی مادر شده ،

اما ، مادر من ، منو نخواست ،

اما مادر بهارک ...

سری تکون دادم


بهارک و روی فرش نرمی که کنار مبل بهمن بود ،

گذاشت گفت : _ مامان شادی بره لباس عوض کنه زود میاد .

ابروهام از تعجب بالا پرید ، مامان شادی ؟!

این مگه پرستار بهارک نیست .

چطور یهو مادرش شده ؟!

خنده ام گرفته بود .

حتما الان دلش پیش آقای قاتل بود .

با یاد آوری احمدرضا ،

مردی که حتی عکسش رو هم ندیدم رعشه ای به تنم افتاد .

ندیده ازش میترسیدم ،

چون کسی که به مادر بچه خودش رحم نکنه و با سنگدلی به قتل برسونه ،

پس حتما بلایی سرم میاره .

سمت بهارک رفتم و کنارش روی زمین زانو زدم .

دختر نازی بود ...!

تاپ صورتی با شلوارک سفید تنش بود .

پوستش سفید بلورین و موهای کم پشت فرفری ،

دستهای تپلش رو توی دستهام گرفتم که سرش و بلند کرد .

نگاهم به چشمهای درشت و معصومش که افتاد دلم ضعف رفت .

لبخند روی لبهام نشست .

_ سلام کوچولو

اخمی کرد .

فهمیدم چون دفعه اوله داره منو میبینه حس بیگانگی داره ،

آروم پشت دستش رو نوازش کردم .

_ آروم باش عزیزم ، دلت میخواد بهت یه چیز خوشمزه بدم ؟

نیشش باز شد و دندون های جلوش نمایان شد .

دلم طاقت نیاورد و خم شدم نرم گونه ای سفیدش رو بوسیدم .

آروم بغلش کردم و سمت آشپزخونه رفتم .

غذایی که خدمتکار مخصوص بهارک درست کرده بود رو ،

تو بشقاب مخصوصش ریختم تا سرد بشه .

بهارک رو روی صندلی خودش گذاشتم و کمربندش رو بستم .

غذاش رو روی میز مخصوصش گذاشتم .

قاشق و برداشتم تا دهنش بدم که دست دراز کرد قاشق رو از دستم کشید .

لبخندی زدم و قاشق رو دست خودش دادم ،

قاشق رو زد توی سوپ و کمی از سوپ روی میز ،

پخش شد روی میز و لباس هاش ذوق کرد و خندید ،

از کارش خنده ام گرفته بود و با لذت نگاهش میکردم .

یه قاشق توی دهنش میکرد و دو قاشق میریخت .

با صدای جیغی ترسیده از روی صندلی بلند شدم که نگاهم به شادی افتاد .

یه تاپ گردنی بالای ناف تنش بود با یه شورتک ، ازینکه انقدر راحت بود تعجب کردم .

اخمی کرد گفت : _ این چه وضعه غذا دادن به بچه است ؟

ببین چیکار کردی .

_ اما بچه باید از غذا خوردن لذت ببره .

_ واه یعنی توی دهاتی داری به من درس تربیت کردن بچه رو یاد میدی ؟

رفت سمت بهارک اخمی کرد .

گفت : _ دختر بد چرا خودتو کثیف کردی ؟

بهارک لب ورچید تا گریه کنه ، دلم براش سوخت و رفتم سمتش .

_ بذار غذاشو بخوره .

شادی با دستمال دستهای بهارک و پاک کرد

گفت : _ تو کار من دخالت نکن .

_ اما من قراره پرستار بهارک باشم .

دست به کمر گفت : _ کی گفته ؟ بذار احمدرضا برگرده .

تکلیفم رو روشن میکنم .

نمیدونستم واقعا جوابش رو چی بدم .

این دختر انگار خودش رو صاحاب این خونه و مادر بهارک میدونست .

روسریم رو جلو کشیدم .

با حرص بهارک رو زیر بغلش زد و از آشپزخونه بیرون رفت .

صدای گریه ای بهارک بلند شد .

دلم برای این دختر بچه ای معصوم سوخت .


آشپزخونه رو تمیز كردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. بهارك دوباره روى همون فرش نشسته بود و كمى اسباب بازى كنارش پهن بود.

شادى با دیدنم اخمى كرد گفت:

-تو كارهاى من دخالت نكن.

-اما من دارم كار خودم رو مى كنم و پرستار بهاركم.

پوزخندى زد.

-اما من قراره مادرش بشم و مطمئن باش اون وقت دیگه نیازى نیست اینجا باشى!

سعى كردم اداى خودش رو دربیارم و دست به سینه شدم. پوزخندى زدم.

-باشه، اول برو زن باباش شو بعد اون وقت منم از خدا خواسته از این خونه میرم.

دندون قروچه اى كرد گفت:

-بهتره نهار رو آماده كنى. من گرسنمه.

-شرمنده كه نهارم رو خوردم. تو هم اگه گرسنته برو خودت بخور.

-دختره ى دهاتى، حسابتو مى رسم.

حرفى نزدم و سمت قفسه ى كوچك و چوبى كنار سالن رفتم. نگاهى به كتابهاى داخل قفسه انداختم.

با دیدن كتاب شازده كوچولو ذوق كرده كتاب رو برداشتم و روى زمین كنار بهارك نشستم.

این دختر عجیب مظلوم و شیرین بود. شادى لباسهاش رو عوض كرده بود. دستى روى بازوى مرمریش كشیدم و كتاب رو باز كردم.

محو كلمات داخل كتاب بودم كه شادى اومد و روى مبل رو به روئیم نشست. گفت:

-تیپشو ببین.

توجهى بهش نكردم. چند روزى بیشتر قرار نبود اینجا باشه پس نیازى نبود باهاش گلاویز بشم.

بهارك كنار وسایل بازیش خوابش برد. آروم برش داشتم.

من نمیدونم این دختره جز آرایش كار دیگه اى هم بلده كه پرستار شده؟!


سه روزى میشد كه توى این خونه اومده بودم. سه روز كسل كننده.

تنها سرگرمى كه داشتم ساعاتى بود كه بهارك پیشم بود و باهاش بازى مى كردم.

دوستاى شادى اومده بودن و دوست نداشتم پایین برم. تو این سه روز به حد كافى شادى مسخره ام كرده بود.

رو به روى آینه ایستادم و نگاهى دوباره به خودم انداختم.

روسرى بلند تركمن و بلوز و دامن ساده اى. چون لباسام گشاد بود لاغر به نظر مى رسیدم.

صداى بلند موزیك و خنده از پایین مى اومد. كنجكاو شدم و روى نرده ها كمى خم شدم.

چند تا دختر وسط سالن در حال رقص بودن.

نگاهم به چهره ى گریون بهارك افتاد كه حواس هیچ كس بهش نبود. طاقت نیاوردم و آروم از پله ها پایین اومدم.

سمت بهارك رفتم. با دیدنم دستهاش رو سمتم دراز كرد. بغلش كردم و سمت در سالن رفتم.

انقدر غرق بودن كه متوجه ى من نشدن.

از سالن بیرون اومدم. هواى خوب بهارى خنك بود و نسیم ملایمى مى وزید. سمت تاب سفید گوشه ى حیاط رفتم.

روى تاب نشستم و بهارك رو روى پاهام گذاشتم.

آروم با پام تاب رو تكون دادم. همینطور كه تاب تكون مى خورد سرم رو خم كردم و كنار گوش بهارك گفتم:

-توام مثل من وقتى بزرگ بشى چیزى از چهره ى مادرت یادت نیست اما فقط حسرت میخورى كه توى این دنیا نیست.
میگن من مادر دارم اما چرا پس نیدمدش؟ چرا تو زندگیم نبود؟

توى بغلم وول خورد. زیر گردنش رو بوسیدم.


صداى خنده اش بلند شد. لبخندى روى لبم نشست. چشم هام رو بستم. دوباره دلتنگ بى بى و غرغرهاى هر روزه اش شدم.

آخ بى بى اگه شادى رو مى دید حتماً دق مى كرد.

با صداى خنده ى چند نفر چشمهام رو باز كردم. نگاهم به دوستهاى شادى افتاد. یكیشون گفت:

-واى شادى، این امل از كجا اومده دیگه؟ خداى من تیپشو ببین.

و صداى خنده شون بلند شد. بهارك و محكم تو بغلم گرفتم.

نمیدونستم چى جوابشون رو بدم. شادى با تمسخر گفت:

-همه اش تقصیر اون خوك پیره؛ این دختره ى دهاتى رو آورده تا احمدرضا من رو بیرون كنه اما كور خونده.

-نه بابا احمدرضا تو رو ول نمى كنه بیاد این و قبول كنه تا پرستار دخترش بشه.

یكیشون گفت:

-تو هم پرستار خودشى هم پرستار دخترش.

و با صدا خندید. منظور حرفش رو نفهمیدم. مگه اونم مریضه؟!

-بچه ها ولش كنید.

و بى توجه به من و بهارك با دوستاش سمت در حیاط رفتن. هوا تاریك شده بود. با بهارك وارد سالن شدم.

غذاش رو دادم و پمپرزش رو عوض كردم تو تختش خوابوندمش.

دختر آرومى بود. كنار تختش نشستم و نگاهم رو به چهره ى معصومش دوختم.

شادى وارد اتاق شد و مثل این سه شب تمام لباسهاش رو درآورد و روى تخت دراز كشید. عجیب از این دختر بدم مى اومد.

همونجا كنار تخت بهارك دراز كشیدم.

نیمه هاى شب از تشنگى بیدار شدم. باید مى رفتم آشپزخونه.

بى میل از اتاق بیرون اومدم.


با چشم هایى كه خمار خواب بود كورمال كورمال سمت آشپزخونه رفتم. آباژور توى سالن روشن بود.

در یخچال و باز كردم و لیوانى آب خوردم. كمى خواب از سرم پریده بود.

چرخیدم تا از آشپزخونه بیرون بیام كه محكم با جسمى برخورد كردم. ترسیده بدون اینكه بدونم كیه دستم رو به لباسش بند كردم تا نیوفتم.

سر بلند كردم. با دیدن چهره ى مردونه اى سریع ازش فاصله گرفتم.

قلبم از ترس محكم به سینه ام مى كوبید. با لكنت گفتم:

-تو كى هستى؟ ... چطور وارد خونه شدى؟ ....

اخمش عمیق تر شد و گفت:

-نمیدونستم باید براى ورود به خونه ى خودم اجازه مى گرفتم!

تن صداش یه خش خاصى داشت. دستم و ترسیده سمتش گرفتم گفتم:

-تو صاحب خونه اى؟ قاتلى!

یهو فهمیدم چه سوتی دادم با دستم محکم زدم تو دهنم که لبم درد گرفت اخم هام توی هم رفت

-دختره ى احمق تو كى هستى كه جرأت مى كنى به خودت اجازه بدى و به من توهین كنى؟

دستم و بالا آوردم.

-من هیچ كس ... بذار برم، باشه؟

قدمى سمتم برداشت. جیغ خفه اى كشیدم و قدمى عقب گذاشتم.

-تو رو خدا من و نكش ... من كه كارى نكردم...



-تو دیوونه از كجا پیدات شده؟ شادى كجاست؟

-شادى بالا ... بذار من برم.

-دارى حوصله ام رو سر میبرى این موقع شب. شادى چطور اجازه داده خدمتكار خونه بمونه؟

-من خدمتكار نیستم.

پوزخندى زد و نگاه تحقیر آمیزى به سر تا پام انداخت. جدی گفت:

-آره بیشتر شبیهه دهاتى ها هستى.

چشمهام رو بستم و تند گفتم:

-من پرستار جدیده دخترتونم.

حرفم كه تموم شد چشمهام رو باز كردم.


نگاهش دقیق تر شد گفت:

-یعنى تو دختر مرجان هستى؟

حس كردم پوزخند عصبى زد گفت:

-اون كجا تو كجا ... البته باید بین یه دختر دهاتى و یه زن جهان دیده فرق باشه. حالام بهتره از جلوى چشم هام برى؛ فردا تكلیفم رو باهات روشن مى كنم.

با گامهاى لرزون از آشپزخونه بیرون اومدم. خواستم بدوم كه پام گیر كرد به دامنم و محكم زمین خوردم.

دستم زیر پهلوم موند. از درد نفسم رفت و جیغ خفه اى كشیدم.

هنوز همون طور پخش زمین بودم كه سایه اش بالاى سرم ظاهر شد.

نگاهم به كفش هاى مشكى مردونه اش افتاد و خط اتوى شلوار مشكى مردونه اش.

روى پا كنارم روى زمین نشست. سرم و كمى بلند كردم حالا چهره اش كاملاً معلوم بود.

صورتى معمولى با ته ریش اما یه ابهت خاص توى چهره اش بود كه باعث مى شد ازش بترسى.

خیره اش بودم كه گفت:

-كوچولو، دست و پا چلفتى هم كه هستى ... به درد هیچ چیز نمى خورى!

مچ دستم رو آروم ماساژ دادم و از روى سرامیك ها بلند شدم. چرخید و پشت بهم به سمت پله هاى طبقه ى بالا رفت.

از اینهمه دست و پا چلفتیم حرصم گرفت و سمت پله ها رفتم.

وارد همون اتاق ممنوعه شد.

سمت اتاق بهارك رفتم و دوباره سر جام دراز كشیدم اما ذهنم درگیر بود.

از تنها بودن با این مرد مى ترسیدم. مردى كه قاتل همسرش بود و تقریباً تو سن ٣٨ سالگى یه دختر یكسال و نیمه داشت.

كلافه نفسم رو بیرون دادم. زیر لب زمزمه كردم "مرجان ... اسم مادرم مرجان بود"

بى تفاوت چشم هام رو بستم.

با تابش نور خورشید سریع تو جام نشستم.

خمیازه ای کشیدم و نگاهم سمت بهارک‌کشیده شد که تازه بیدار شده بود. و می‌خواست از تختش پایین بیاد.

خم شدم و گونه اش رو محکم بوسیدم. بغلش کردم. شادی هنوز خواب بود.

همراه بهارک از اتاق بیرون‌ اومدم. صدای موزیک آرومی از سالن، تمام فضا رو گرفته بود. تعجب کردم، کی آهنگ ‌گذاشته بود.

پله‌ها رو پایین اومدم. نگاهم به سمت پیانو گوشه سالن افتاد. با یاد آوری این‌که صاحب خانه‌‌ی قاتل برگشته؛ رعشه ای به تنم افتاد.

باورم‌ نمی‌شد این‌مرد سنگ‌دل به این ‌زیبایی پیانو بزنه. سمتش قدمی برداشتم که دست از زدن برداشت. سر بلند کرد.

با دیدن من و بهارک اخمی کرد. بهارک با صدای کودکانه ای گفت:

- بابا

یهو از جاش بلند شد. از بین دندون‌های کلید شده اش گفت:

- عمو مگه بهت نگفته که دلم نمی‌خواد این ‌بچه ان‌قدر تو دست و پای من باشه؟!

ناباورانه نگاهش کردم. باورش برام سخت بود. تا این حد نفرت پدری رو ندیده بودم.

بهارک هنوز دستش سمت مرد سنگ‌دل بود. با فریادش به خودم‌ اومدم.

- کری دختر دهاتی! می‌گم ببرش.

قدمی به عقب برداشتم. بغض گلوم رو گرفته بود. بهارک‌ محکم تو بغلم فشردم‌ و به سمت آشپزخونه رفتم.

وارد آشپزخونه شدم‌. با صدای لرزونی گفتم:

- پدر توام مثل مادر ندیده‌ی منه، هر دو سنگ‌دل!
بهارک بغض کرده بود. دست و صورتش رو شستم و روی صندلی مخصوصش گذاشتم.

قلبم هنوز از درد محکم می‌زد.


كمى فرنى براى بهارك درست كردم. دلم گریه مى خواست. دلم براى تنهایى بهارك مى سوخت.

فرنى رو گذاشتم تا كمى سرد بشه. زیر چایى رو روشن كردم.

میز و تند چیدم و نون توى توستر گذاشتم. فقط مثل یه ربات كار مى كردم.

فرنى بهارك رو دادم.

با صداى جیغ شادى ترسیده سمت در آشپزخونه رفتم اما با دیدن شادى كه از گردن آقاى قاتل آویزون بود خجالت كشیدم.

شادى با صداى بچه گونه اى گفت:

-واى عشقم اومدى؟ ... چقدر دلم برات تنگ شده بود.

با هم به سمت آشپزخونه اومدن و شادى هنوز از گردنش آویزون بود.

شادى با دیدن من مثل بچه ها لب برچید گفت:

-دیدى عموت چیكار كرده؟ این دختر امل دهاتى رو آورده جاى من...

آقاى قاتل سر بلند كرد و نگاهى بهم انداخت. هول كردم و احساس كردم گونه هام گل انداخت.

سرم و پایین انداختم. روى صندلى نشست.

شادى هم كنارش نشست. نمیدونستم چیكار كنم، بمونم یا برم! بلاتكلیف مونده بودم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-میز و چیدى میتونى برى.

از خدا خواسته بهارك و بغل كردم و به سالن اومدم. صداى زنگ تلفن بلند شد.

سمت تلفن رفتم و برش داشتم.

-بله؟

-احمدرضا برگشته؟

صداى محكم و جدى آقاجون بود.

-بله، دیشب اومدن.

-اون دختره هنوز اونجاست؟

نیم نگاهى به آشپزخونه انداختم.

-بله اینجاست.

آقاجون چیزى زیر لب گفت.

-چیزى گفتین؟

-نه، گوشى رو بده به احمدرضا.


پارت 2


نگاهم بالا اومد و روی تونیک کوتاهی که بیشتر شبیه بلوز بود افتاد .

نگاهم همین طور بالا اومدو روی شالی که روی شونه هاش

افتاده بودو موهای بلوندش که باز دورش ریخته بود .

سر بلند کردم و با دیدن چهره ی ارایش کردش متعجب شدم .

لب های بزرگ و قرمز رنگ ، گونه هایی که بیش از حد برجسته بود و چشم هایی

که مژه های بلندش هر لحظه ممکن بود بیفته .

هنوز متعجب داشتم نگاهش میکردم ، که نگاه سرسری بهم انداخت و

گفت : _ تورو کی راه داده اینجا ؟؟

منظورش چی بود ؟؟؟

نگاهش روی دمپایی های مردونه ی توی پام افتاد .

قهقه ای سر داد گفت : _ تو دیگه چقدر املی ،

بیا برو بیرون ، من نمیدونم چرا هر گدا گدوری رو اینجا راه میدن .

اخمی کردم و گفتم : _ من دیانه ام ، پرستار جدید بهارک .....!

در ماشین و بست و سمت در شاگرد رفت .

پوزخندی زد گفت : _ آخر اون پیر خرفت کار خودشو رو کردو توی امل رو اورد .

دروباز کردو دختر بچه ی نازی که روی صندلی مخصوص کودک

نشسته بود رو برداشت .

با گام های آروم اومد سمتم و رو به روم ایستاد .

نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و گفت :

_ یه دختر دهاتی بیشتر از این نمیشه .

و از کنارم رد شد .

نفسم رو کلافه بیرون دادم .

این دیگه چه عجوبه ای بود ...!

از دنبالش سمت سالن رفتم .

دلم میخواست بهارک رو بغل کنم .

با دیدنش یاد بچگی خودم افتادم .

اینم مثل من ناخواسته بی مادر شده ،

اما ، مادر من ، منو نخواست ،

اما مادر بهارک ...

سری تکون دادم


بهارک و روی فرش نرمی که کنار مبل بهمن بود ،

گذاشت گفت : _ مامان شادی بره لباس عوض کنه زود میاد .

ابروهام از تعجب بالا پرید ، مامان شادی ؟!

این مگه پرستار بهارک نیست .

چطور یهو مادرش شده ؟!

خنده ام گرفته بود .

حتما الان دلش پیش آقای قاتل بود .

با یاد آوری احمدرضا ،

مردی که حتی عکسش رو هم ندیدم رعشه ای به تنم افتاد .

ندیده ازش میترسیدم ،

چون کسی که به مادر بچه خودش رحم نکنه و با سنگدلی به قتل برسونه ،

پس حتما بلایی سرم میاره .

سمت بهارک رفتم و کنارش روی زمین زانو زدم .

دختر نازی بود ...!

تاپ صورتی با شلوارک سفید تنش بود .

پوستش سفید بلورین و موهای کم پشت فرفری ،

دستهای تپلش رو توی دستهام گرفتم که سرش و بلند کرد .

نگاهم به چشمهای درشت و معصومش که افتاد دلم ضعف رفت .

لبخند روی لبهام نشست .

_ سلام کوچولو

اخمی کرد .

فهمیدم چون دفعه اوله داره منو میبینه حس بیگانگی داره ،

آروم پشت دستش رو نوازش کردم .

_ آروم باش عزیزم ، دلت میخواد بهت یه چیز خوشمزه بدم ؟

نیشش باز شد و دندون های جلوش نمایان شد .

دلم طاقت نیاورد و خم شدم نرم گونه ای سفیدش رو بوسیدم .

آروم بغلش کردم و سمت آشپزخونه رفتم .

غذایی که خدمتکار مخصوص بهارک درست کرده بود رو ،

تو بشقاب مخصوصش ریختم تا سرد بشه .

بهارک رو روی صندلی خودش گذاشتم و کمربندش رو بستم .

غذاش رو روی میز مخصوصش گذاشتم .

قاشق و برداشتم تا دهنش بدم که دست دراز کرد قاشق رو از دستم کشید .

لبخندی زدم و قاشق رو دست خودش دادم ،

قاشق رو زد توی سوپ و کمی از سوپ روی میز ،

پخش شد روی میز و لباس هاش ذوق کرد و خندید ،

از کارش خنده ام گرفته بود و با لذت نگاهش میکردم .

یه قاشق توی دهنش میکرد و دو قاشق میریخت .

با صدای جیغی ترسیده از روی صندلی بلند شدم که نگاهم به شادی افتاد .

یه تاپ گردنی بالای ناف تنش بود با یه شورتک ، ازینکه انقدر راحت بود تعجب کردم .

اخمی کرد گفت : _ این چه وضعه غذا دادن به بچه است ؟

ببین چیکار کردی .

_ اما بچه باید از غذا خوردن لذت ببره .

_ واه یعنی توی دهاتی داری به من درس تربیت کردن بچه رو یاد میدی ؟

رفت سمت بهارک اخمی کرد .

گفت : _ دختر بد چرا خودتو کثیف کردی ؟

بهارک لب ورچید تا گریه کنه ، دلم براش سوخت و رفتم سمتش .

_ بذار غذاشو بخوره .

شادی با دستمال دستهای بهارک و پاک کرد

گفت : _ تو کار من دخالت نکن .

_ اما من قراره پرستار بهارک باشم .

دست به کمر گفت : _ کی گفته ؟ بذار احمدرضا برگرده .

تکلیفم رو روشن میکنم .

نمیدونستم واقعا جوابش رو چی بدم .

این دختر انگار خودش رو صاحاب این خونه و مادر بهارک میدونست .

روسریم رو جلو کشیدم .

با حرص بهارک رو زیر بغلش زد و از آشپزخونه بیرون رفت .

صدای گریه ای بهارک بلند شد .

دلم برای این دختر بچه ای معصوم سوخت .


آشپزخونه رو تمیز كردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. بهارك دوباره روى همون فرش نشسته بود و كمى اسباب بازى كنارش پهن بود.

شادى با دیدنم اخمى كرد گفت:

-تو كارهاى من دخالت نكن.

-اما من دارم كار خودم رو مى كنم و پرستار بهاركم.

پوزخندى زد.

-اما من قراره مادرش بشم و مطمئن باش اون وقت دیگه نیازى نیست اینجا باشى!

سعى كردم اداى خودش رو دربیارم و دست به سینه شدم. پوزخندى زدم.

-باشه، اول برو زن باباش شو بعد اون وقت منم از خدا خواسته از این خونه میرم.

دندون قروچه اى كرد گفت:

-بهتره نهار رو آماده كنى. من گرسنمه.

-شرمنده كه نهارم رو خوردم. تو هم اگه گرسنته برو خودت بخور.

-دختره ى دهاتى، حسابتو مى رسم.

حرفى نزدم و سمت قفسه ى كوچك و چوبى كنار سالن رفتم. نگاهى به كتابهاى داخل قفسه انداختم.

با دیدن كتاب شازده كوچولو ذوق كرده كتاب رو برداشتم و روى زمین كنار بهارك نشستم.

این دختر عجیب مظلوم و شیرین بود. شادى لباسهاش رو عوض كرده بود. دستى روى بازوى مرمریش كشیدم و كتاب رو باز كردم.

محو كلمات داخل كتاب بودم كه شادى اومد و روى مبل رو به روئیم نشست. گفت:

-تیپشو ببین.

توجهى بهش نكردم. چند روزى بیشتر قرار نبود اینجا باشه پس نیازى نبود باهاش گلاویز بشم.

بهارك كنار وسایل بازیش خوابش برد. آروم برش داشتم.

من نمیدونم این دختره جز آرایش كار دیگه اى هم بلده كه پرستار شده؟!


سه روزى میشد كه توى این خونه اومده بودم. سه روز كسل كننده.

تنها سرگرمى كه داشتم ساعاتى بود كه بهارك پیشم بود و باهاش بازى مى كردم.

دوستاى شادى اومده بودن و دوست نداشتم پایین برم. تو این سه روز به حد كافى شادى مسخره ام كرده بود.

رو به روى آینه ایستادم و نگاهى دوباره به خودم انداختم.

روسرى بلند تركمن و بلوز و دامن ساده اى. چون لباسام گشاد بود لاغر به نظر مى رسیدم.

صداى بلند موزیك و خنده از پایین مى اومد. كنجكاو شدم و روى نرده ها كمى خم شدم.

چند تا دختر وسط سالن در حال رقص بودن.

نگاهم به چهره ى گریون بهارك افتاد كه حواس هیچ كس بهش نبود. طاقت نیاوردم و آروم از پله ها پایین اومدم.

سمت بهارك رفتم. با دیدنم دستهاش رو سمتم دراز كرد. بغلش كردم و سمت در سالن رفتم.

انقدر غرق بودن كه متوجه ى من نشدن.

از سالن بیرون اومدم. هواى خوب بهارى خنك بود و نسیم ملایمى مى وزید. سمت تاب سفید گوشه ى حیاط رفتم.

روى تاب نشستم و بهارك رو روى پاهام گذاشتم.

آروم با پام تاب رو تكون دادم. همینطور كه تاب تكون مى خورد سرم رو خم كردم و كنار گوش بهارك گفتم:

-توام مثل من وقتى بزرگ بشى چیزى از چهره ى مادرت یادت نیست اما فقط حسرت میخورى كه توى این دنیا نیست.
میگن من مادر دارم اما چرا پس نیدمدش؟ چرا تو زندگیم نبود؟

توى بغلم وول خورد. زیر گردنش رو بوسیدم.


صداى خنده اش بلند شد. لبخندى روى لبم نشست. چشم هام رو بستم. دوباره دلتنگ بى بى و غرغرهاى هر روزه اش شدم.

آخ بى بى اگه شادى رو مى دید حتماً دق مى كرد.

با صداى خنده ى چند نفر چشمهام رو باز كردم. نگاهم به دوستهاى شادى افتاد. یكیشون گفت:

-واى شادى، این امل از كجا اومده دیگه؟ خداى من تیپشو ببین.

و صداى خنده شون بلند شد. بهارك و محكم تو بغلم گرفتم.

نمیدونستم چى جوابشون رو بدم. شادى با تمسخر گفت:

-همه اش تقصیر اون خوك پیره؛ این دختره ى دهاتى رو آورده تا احمدرضا من رو بیرون كنه اما كور خونده.

-نه بابا احمدرضا تو رو ول نمى كنه بیاد این و قبول كنه تا پرستار دخترش بشه.

یكیشون گفت:

-تو هم پرستار خودشى هم پرستار دخترش.

و با صدا خندید. منظور حرفش رو نفهمیدم. مگه اونم مریضه؟!

-بچه ها ولش كنید.

و بى توجه به من و بهارك با دوستاش سمت در حیاط رفتن. هوا تاریك شده بود. با بهارك وارد سالن شدم.

غذاش رو دادم و پمپرزش رو عوض كردم تو تختش خوابوندمش.

دختر آرومى بود. كنار تختش نشستم و نگاهم رو به چهره ى معصومش دوختم.

شادى وارد اتاق شد و مثل این سه شب تمام لباسهاش رو درآورد و روى تخت دراز كشید. عجیب از این دختر بدم مى اومد.

همونجا كنار تخت بهارك دراز كشیدم.

نیمه هاى شب از تشنگى بیدار شدم. باید مى رفتم آشپزخونه.

بى میل از اتاق بیرون اومدم.


با چشم هایى كه خمار خواب بود كورمال كورمال سمت آشپزخونه رفتم. آباژور توى سالن روشن بود.

در یخچال و باز كردم و لیوانى آب خوردم. كمى خواب از سرم پریده بود.

چرخیدم تا از آشپزخونه بیرون بیام كه محكم با جسمى برخورد كردم. ترسیده بدون اینكه بدونم كیه دستم رو به لباسش بند كردم تا نیوفتم.

سر بلند كردم. با دیدن چهره ى مردونه اى سریع ازش فاصله گرفتم.

قلبم از ترس محكم به سینه ام مى كوبید. با لكنت گفتم:

-تو كى هستى؟ ... چطور وارد خونه شدى؟ ....

اخمش عمیق تر شد و گفت:

-نمیدونستم باید براى ورود به خونه ى خودم اجازه مى گرفتم!

تن صداش یه خش خاصى داشت. دستم و ترسیده سمتش گرفتم گفتم:

-تو صاحب خونه اى؟ قاتلى!

یهو فهمیدم چه سوتی دادم با دستم محکم زدم تو دهنم که لبم درد گرفت اخم هام توی هم رفت

-دختره ى احمق تو كى هستى كه جرأت مى كنى به خودت اجازه بدى و به من توهین كنى؟

دستم و بالا آوردم.

-من هیچ كس ... بذار برم، باشه؟

قدمى سمتم برداشت. جیغ خفه اى كشیدم و قدمى عقب گذاشتم.

-تو رو خدا من و نكش ... من كه كارى نكردم...



-تو دیوونه از كجا پیدات شده؟ شادى كجاست؟

-شادى بالا ... بذار من برم.

-دارى حوصله ام رو سر میبرى این موقع شب. شادى چطور اجازه داده خدمتكار خونه بمونه؟

-من خدمتكار نیستم.

پوزخندى زد و نگاه تحقیر آمیزى به سر تا پام انداخت. جدی گفت:

-آره بیشتر شبیهه دهاتى ها هستى.

چشمهام رو بستم و تند گفتم:

-من پرستار جدیده دخترتونم.

حرفم كه تموم شد چشمهام رو باز كردم.


نگاهش دقیق تر شد گفت:

-یعنى تو دختر مرجان هستى؟

حس كردم پوزخند عصبى زد گفت:

-اون كجا تو كجا ... البته باید بین یه دختر دهاتى و یه زن جهان دیده فرق باشه. حالام بهتره از جلوى چشم هام برى؛ فردا تكلیفم رو باهات روشن مى كنم.

با گامهاى لرزون از آشپزخونه بیرون اومدم. خواستم بدوم كه پام گیر كرد به دامنم و محكم زمین خوردم.

دستم زیر پهلوم موند. از درد نفسم رفت و جیغ خفه اى كشیدم.

هنوز همون طور پخش زمین بودم كه سایه اش بالاى سرم ظاهر شد.

نگاهم به كفش هاى مشكى مردونه اش افتاد و خط اتوى شلوار مشكى مردونه اش.

روى پا كنارم روى زمین نشست. سرم و كمى بلند كردم حالا چهره اش كاملاً معلوم بود.

صورتى معمولى با ته ریش اما یه ابهت خاص توى چهره اش بود كه باعث مى شد ازش بترسى.

خیره اش بودم كه گفت:

-كوچولو، دست و پا چلفتى هم كه هستى ... به درد هیچ چیز نمى خورى!

مچ دستم رو آروم ماساژ دادم و از روى سرامیك ها بلند شدم. چرخید و پشت بهم به سمت پله هاى طبقه ى بالا رفت.

از اینهمه دست و پا چلفتیم حرصم گرفت و سمت پله ها رفتم.

وارد همون اتاق ممنوعه شد.

سمت اتاق بهارك رفتم و دوباره سر جام دراز كشیدم اما ذهنم درگیر بود.

از تنها بودن با این مرد مى ترسیدم. مردى كه قاتل همسرش بود و تقریباً تو سن ٣٨ سالگى یه دختر یكسال و نیمه داشت.

كلافه نفسم رو بیرون دادم. زیر لب زمزمه كردم "مرجان ... اسم مادرم مرجان بود"

بى تفاوت چشم هام رو بستم.

با تابش نور خورشید سریع تو جام نشستم.

خمیازه ای کشیدم و نگاهم سمت بهارک‌کشیده شد که تازه بیدار شده بود. و می‌خواست از تختش پایین بیاد.

خم شدم و گونه اش رو محکم بوسیدم. بغلش کردم. شادی هنوز خواب بود.

همراه بهارک از اتاق بیرون‌ اومدم. صدای موزیک آرومی از سالن، تمام فضا رو گرفته بود. تعجب کردم، کی آهنگ ‌گذاشته بود.

پله‌ها رو پایین اومدم. نگاهم به سمت پیانو گوشه سالن افتاد. با یاد آوری این‌که صاحب خانه‌‌ی قاتل برگشته؛ رعشه ای به تنم افتاد.

باورم‌ نمی‌شد این‌مرد سنگ‌دل به این ‌زیبایی پیانو بزنه. سمتش قدمی برداشتم که دست از زدن برداشت. سر بلند کرد.

با دیدن من و بهارک اخمی کرد. بهارک با صدای کودکانه ای گفت:

- بابا

یهو از جاش بلند شد. از بین دندون‌های کلید شده اش گفت:

- عمو مگه بهت نگفته که دلم نمی‌خواد این ‌بچه ان‌قدر تو دست و پای من باشه؟!

ناباورانه نگاهش کردم. باورش برام سخت بود. تا این حد نفرت پدری رو ندیده بودم.

بهارک هنوز دستش سمت مرد سنگ‌دل بود. با فریادش به خودم‌ اومدم.

- کری دختر دهاتی! می‌گم ببرش.

قدمی به عقب برداشتم. بغض گلوم رو گرفته بود. بهارک‌ محکم تو بغلم فشردم‌ و به سمت آشپزخونه رفتم.

وارد آشپزخونه شدم‌. با صدای لرزونی گفتم:

- پدر توام مثل مادر ندیده‌ی منه، هر دو سنگ‌دل!
بهارک بغض کرده بود. دست و صورتش رو شستم و روی صندلی مخصوصش گذاشتم.

قلبم هنوز از درد محکم می‌زد.


كمى فرنى براى بهارك درست كردم. دلم گریه مى خواست. دلم براى تنهایى بهارك مى سوخت.

فرنى رو گذاشتم تا كمى سرد بشه. زیر چایى رو روشن كردم.

میز و تند چیدم و نون توى توستر گذاشتم. فقط مثل یه ربات كار مى كردم.

فرنى بهارك رو دادم.

با صداى جیغ شادى ترسیده سمت در آشپزخونه رفتم اما با دیدن شادى كه از گردن آقاى قاتل آویزون بود خجالت كشیدم.

شادى با صداى بچه گونه اى گفت:

-واى عشقم اومدى؟ ... چقدر دلم برات تنگ شده بود.

با هم به سمت آشپزخونه اومدن و شادى هنوز از گردنش آویزون بود.

شادى با دیدن من مثل بچه ها لب برچید گفت:

-دیدى عموت چیكار كرده؟ این دختر امل دهاتى رو آورده جاى من...

آقاى قاتل سر بلند كرد و نگاهى بهم انداخت. هول كردم و احساس كردم گونه هام گل انداخت.

سرم و پایین انداختم. روى صندلى نشست.

شادى هم كنارش نشست. نمیدونستم چیكار كنم، بمونم یا برم! بلاتكلیف مونده بودم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-میز و چیدى میتونى برى.

از خدا خواسته بهارك و بغل كردم و به سالن اومدم. صداى زنگ تلفن بلند شد.

سمت تلفن رفتم و برش داشتم.

-بله؟

-احمدرضا برگشته؟

صداى محكم و جدى آقاجون بود.

-بله، دیشب اومدن.

-اون دختره هنوز اونجاست؟

نیم نگاهى به آشپزخونه انداختم.

-بله اینجاست.

آقاجون چیزى زیر لب گفت.

-چیزى گفتین؟

-نه، گوشى رو بده به احمدرضا.


پارت 3


گوشى رو گذاشتم. نمیدونستم چى صداش كنم. سمت آشپزخونه رفتم.

-آقا كارتون دارن.

از روى صندلى بلند شد گفت:

-اول صبحم دست از سر آدم بر نمیدارن ... ٤٠ سالمه مثل بچه باهام رفتار مى كنن.

دنبالش راه افتادم. رو پاشنه ى پا چرخید. چون كارش یهویى بود رفتم تو سینه اش.

محكم بازومو گرفت و فشارى بهش آورد. از درد اخمى میون ابروهام نشست.

سرش و روى صورتم خم كرد گفت:

-كوچولو، مثل موش دنبال من و كاراى من نباش تا راپورت بدى به اونا ... فهمیدى؟
چون هیچ كس تو رو آدم حساب نمى كنه. تمام عمرت رو تو یه دهكوره زندگى كردى پس هواست باشه.

محكم بازومو ول كرد. با اون یكى دستم بازومو ماساژ دادم.

لبم رو محكم لاى دندونم گرفتم تا بغضم نشكنه. گوشى رو برداشت.

-سلام ... بله دیشب رسیدم ... آره دیدمش، بهتر از این نبود بفرستى خونه ى من؟ ... من كه گفتم این بچه پرستار داره ... باشه امشب خسته ام.

نمیدونم آقاجون چى گفت كه بى حوصله گفت:

-باشه شب میایم ... باشه نمیارمش ، كارى ندارین؟

گوشى رو بدون خداحافظى قطع كرد. رفت سمت پله هاى طبقه ى بالا.

كنار بهارك نشستم و عروسكش رو برداشتم. صدامو بچه گونه كردم و به جاى عروسك شروع به صحبت كردم.

بعد از چند دقیقه از پله ها پایین اومد. گوشیش دستش بود و عصبى داشت به شخص پشت تلفن چیزى رو توضیح مى داد.

-میلانى دو هفته نبودم، چرخوندن یه رستوران انقدر دردسر داره؟!


-حرف نزن میلانى ... الان دارم میام اونجا.

و گوشى رو قطع كرد. هاج و واج نگاهش مى كردم كه اخمى كرد گفت:

-دردسرام كم بود یه دیوونه ى دیگه ام اضافه شد بهشون! آماده باش بعدازظهر باید خونه ى عمو بریم.

رفت سمت در سالن كه شادى از دنبالش رفت گفت:

-رضا من چیكار كنم؟

-فعلاً وقت ندارم شادى.

و در سالن و بست رفت. شادى با عصبانیت پاشو كوبید زمین گفت:

-یه دختره ى دهاتى شانسش بیشتر از منه.

نگاهى بهم انداخت.

-خودت مواظب بهارك باش دختره ى امل دهاتى!

و به سمت پله هاى بالا رفت. شونه اى بالا دادم. رفتم سمت بهارك. تا بعدازظهر خودم رو مشغول بهارك كردم.

بعدازظهر بهارك و حموم كردم. تاپ شلوارك لى سفید و آبى تنش كردم.

موهاى كمش رو خرگوشى بستم و جوراب و كفشهاى عروسكیش رو پاش كردم.

نمیدونستم چى بپوشم. جز همون مانتو مانتوى دیگه اى نداشتم.

مجبور حموم كردم و لباس زیرهاى ساده ام رو پوشیدم. نم موهام رو گرفتم. همون طور خیس بافتم و زیر مانتوم كردم.

مانتوى ساده و نخیم رو پوشیدم. روسریم رو سفت دور سرم پیچیدم. بهارك و بغل كردم و از پله ها پایین اومدم.

شادى با دیدنم پوزخندى زد.

توجهى بهش نكردم. در سالن باز شد و آقاى قاتل وارد سالن شد. مستقیم سمت پله ها رفت گفت:

-شادى بیا لباس هام رو آماده كن.

شادى خوشحال از روى مبل بلند شد.

متعجب بودم از اینكه یه لباس آماده كردن انقدر خوشحالى داره؟؟


صداى خنده ى شادى تا پایین مى اومد كه بلند مى گفت:

-نكن، نكن!

كنجكاو شده بودم كه براى چى میگه نكن اما به من ربطى نداشت.

بعد از نیم ساعت آماده از پله ها پایین اومد. كت و شلوار براق مشكى پوشیده بود و موهاى كوتاهش رو یك طرف سرش شونه كرده بود.
کنار شقیقه هاش تارهای کمی سفید داشت که جذاب ترش کرده بود

با اینكه شاید چهره اى جذاب نداشته باشه اما ابهت چهره اش باعث میشد تا ناخواسته ازش دورى كنى.

سمت در سالن رفت گفت:

-چرا نشستى؟ پاشو.

از روى مبل بلند شدم و بهارك رو بغل كردم و دنبالش راه افتادم.

رفت سمت ماشینش. در سمت خودش رو باز كرد. نگاهى به سر تا پام انداخت گفت:

-همینم مونده بود با یه دختر بچه ى دهاتى توى جمع دیده بشم!
من نمیدونم عمو براى چى باید تو رو بیاره خونه ى من ... لابد داره كارى كه دخترش كرده بود رو با آوردن تو جبران مى كنه؛
سوار شو.

با دادش از ترس چشم هام رو بستم و در سمت دیگه ى ماشین و باز كردم و بهارك رو روى صندلى مخصوصش گذاشتم و خودم عقب ماشین جا گرفتم.

با ریموت در حیاط و باز كرد و با سرعت ماشین از حیاط خارج شد. ترسیده گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

دوباره باید به اون خونه مى رفتم و أدم هایى كه دوستشون نداشتم و هیچ حسى بهشون نداشتم رو مى دیدم.

هوا تاریك شده بود. ماشین و كنار در خونه نگهداشت. از ماشین پیاده شدم و بهارك رو بغل كردم.

رفت سمت در و زنگ آیفون رو زد.

در با صداى تیكى باز شد. در و باز كرد و به داخل رفت.

با گام هاى نا متعادل و استرس وارد حیاط شدم.


چراغ هاى پایه كوتاه روشن بود و فواره رو باز كرده بودن. با گام هاى محكم و استوار رفت سمت در سالن اما من هنوز آروم راه مى رفتم.

برگشت گفت:

-دارى استخاره مى كنى؟ ... زود باش.

پوووف این دیگه چقدر بد اخلاقه!! در سالن باز شد. زنى تقریباً پنجاه سال تو چهارچوب در نمایان شد.

با دیدن ما لبخندى زد گفت:

-احمدرضا نیومده چرا انقدر اخم كردى؟

تن صداش و پایین آورد گفت:

-توهم جاى من باشى عصبى مىشى. نیومده زنگ زده احضارم كرده ... اینم از تحفه اى كه انداخته وبال گردن من.

زن نگاهش چرخید و روى من ثابت موند. قدمى برداشت و رو به روم قرار گرفت.

ناخواسته قدمى به عقب گذاشتم كه دستش و سمتم دراز كرد گفت:

-تو همون دختر كوچولوئى؟ ماشاالله چه بزرگ شدى... چه خانم شدى!

آقا پوزخندى زد گفت:

-عطیه جون من و نخندون. كجاى این به خانوما مى خوره؟ تیپ و قیافش رو ببین.

از خجالت لبم رو به دندون گرفتم. عطیه اخمى كرد گفت:

-احمدرضا، دیانه تمام ٢٢ سال زندگیشو تو یه روستاى كوچك بوده بذار چند وقت بگذره اون وقت مى بینى.

بى حوصله دست تو جیبش كرد گفت:

-مهم نیست. مرجان چه گلى به سرم زد كه این دختر بچه بزنه؟ اینم دختر همونه.

عطیه حرفى نزد و دوباره نگاهش رو به من دوخت گفت:

-خیلى خوشحالم از دیدنت.

به ناچار لبخندى زدم. دستش اومد سمت گونه ام و آروم نوازشش كرد. آروم زمزمه كرد:

-خدا رو شكر اصلاً شبیهه مادرت نیستى.

دلم مى خواست مى گفتم "من مادرى ندارم" اما سكوت كردم.

-من عطیه ام، خاله ات.


بهارك رو بیشتر تو بغلم فشردم. خاله، باز هم یه واژه اى غریب و ناآشناى دیگه.

سكوتم رو كه دید گفت:

-بهت حق میدم عزیزم.

و بهارك رو از بغلم گرفت. دست هام رو قفل هم كردم و وارد سالن شدم. صداى صحبت و خنده مى اومد.

سر بلند كردم. با دیدن اونهمه زن و مرد استرسم بیشتر شد.

پاهام انگار به زمین چسبیدن. آقای قاتل رفت و با همه احوالپرسى كرد. دخترا تو گوش هم چیزى مى گفتن و ریز مى خندیدن.

با صداى مردونه اى نگاهم رو از رو به روم گرفتم.

نگاهم به پسر جوونى افتاد كه با فاصله ى كمى كنارم ایستاده بود و با تعجب به سر تا پام نگاه مى كرد.

وقتى دید نگاهش مى كنم گفت:

-خانم جون از این كارگر جوونا نمى گرفت. چطور تو رو استخدام كرده؟

جوابش رو ندادم و نگاهم رو ازش گرفتم كه صداش از كنار گوشم بلند شد.

ترسیده قدمى به عقب گذاشتم. خندید گفت:

-نترس كاریت ندارم.

اما قلبم تند مى زد و فقط نگاهش كردم. ابرویى بالا داد با اشاره گفت:

-نكنه كر و لالى!

-نه!

-آفرین زبونت چرخید.... اسم من امیر علیه. حالا نمیخواى خودتو خودتو معرفى كنى؟

-اسمم دیانه است.

دوباره گوشه ى ابروش بالا رفت گفت:

-چه اسم جالى دارى؛ نگفتى اینجا چیكار مى كنى.

-پرستار بهاركم.

دوباره نگاهش چرخید به سر تا پام. متعجب گفت:

-تو پرستار بهاركى؟ مطمئنى؟ اما من چیز دیگه اى شنیده بودم. فكر كردم الان با یكى از اون سانتى مانتالا رو به رو میشم.

بعد تن صداشو پایین آورد گفت:

-احمدرضا بد سلیقه نبود. ناراحت نشى، آخه بیشتر شبیهه دهاتى ها هستى! اما زیبایى.

ابروهام از تعجب بالا پرید. اولین آدمى بود توى ای خانواده كه این حرف و مى زد.


با صداى مردونه ى دیگه اى نگاهم رو از امیر على گرفتم اما با دیدن مرد شوكه نگاهى به امیرعلى و بعد به اون مرد انداختم.

اینا چقدر شبیهه هم بودن!

امیرعلى خندید و اون یكى اخمى كرد و جدى گفت:

-امیر على هنوز یاد نگرفتى سر به سر همه نذارى؟

-اِه آقا داداش تو نمیدونى این دختر چه باحاله. فكر كن این همون دختریه كه آقاجون احمدرضا رو گفته بیاد تا بیرونش كنه نكنه احمدرضا هوایی بشه و سیب حوا رو گاز بزنه ...
آخه این كجاش به سیب میخوره براى گاز زدن؟

و قهقهه اى سر داد. از اینكه من و دست انداخته بود اخمى كردم. اون یكى گفت:

-بس كن! كى میخواى این اخلاق و كنار بذارى، خدا میدونه!

صداى دخترونه اى گفت:

-واى اینو دیدین؟

با دیدن هانیه دختر اون روزى استرس گرفتم. لباس جذب كوتاهى تنش بود و روسرى بازى روى سرش انداخته بود.

امیرعلى گفت:

-تو اینو كجا دیدى؟!

هانیه پشت چشمى نازك كرد گفت:

-بابا این همون دختر دهاتیه است. دختر عمه مرجانه.

امیرعلى با صداى بلندى گفت:

-نهههههه..... این یعنى دختر خاله ى منه؟؟!!

-نه بابا، وقتى مادرش اینو نخواسته پس فامیلى براى ما هم نداره.

قلبم هزار تیكه شد و حقیقت مثل پتك روى سرم آوار شد. راست مى گفت.

اون یكى پسر كه هنوز اسمش رو نمیدونستم توى سكوت خیره نگاهم كرد. دلم نمى خواست اشكم رو ببینن .

هانیه دوباره گفت:

-آقا جون میگه بیا. هنوز معاشرت یاد نگرفته ... بدبخت احمدرضا چى میكشه با این!

امیرعلى خندید گفت:

-بدون اون دیوث چیزاى بهتر از این میكشه.

هانیه ریز خندید و اون پسر دوباره اخمى كرد.


با صداى عطیه خانم مثلا خاله ام ، امیر على و هانیه ساكت شدن.

خاله نگاه مشكوكى بهشون انداخت و اومد سمت من. دستش و روى بازوم گذاشت گفت:

-دختر خاله تون رو دیدین؟

امیرعلى گفت:

-مامان مطمئنى این دختر خاله مرجانه؟

خاله اخمى كرد گفت:

-آره، چطور مگه؟

امیرعلى نمایشى سرشو خاروند گفت:

-آخه اون اونطورى، این اینطورى!!

هانیه دوباره ریز خندید و اون یكى پسرخاله دستى زیر لبش كشید. خاله آروم به بازوى امیرعلى زد گفت:

-قرار نشد پسر بدى بشى؛ دیانه جون خاله این و حتماً شناختى، امیرعلى و اینم امیر حافظ.
دو قلو هستن اما با تفاوت رفتارى خیلى زیاد.

امیرعلى دوباره گفت:

-آره من خوش اخلاق تر و تو دل برو ترم.

خاله خندید كه هانیه با ناز گفت:

-اما عمه عطى جون، این و وقتى مادرش قبول نكرده چطور ما قبول كنیم كه دختر عمه مون هست؟

نگاهش كردم و با صدایى كه سعى داشتم نلرزه گفتم:

-منم نیازى ندارم فامیل شما باشم.

و دست خاله رو از بازوم برداشتم. از وسطشون رد شدم. قلبم تند و محكم میزد. حتماً گونه هام گل انداخته بود.

سمت سالن اصلى رفتم. دوباره خانم جون و آقاجون تو صدر مجلس بودن.

احمدرضا كنار آقا جون پا روى پا انداخته نشسته بود. با دیدنم اخمى كرد كه آقا جون گفت:

-چطورى دختر جون؟ هنوز یاد نگرفتى به بزرگ ترت سلام كنى؟

احمدرضا پوزخندى زد گفت:

-خوبه میدونید چه دست و پا چلفتى هست بعد مى فرستین خونه ى من!

آقا جون خیلى جدى گفت:

-این كار خونه تو مى كنه و بچتو نگه میداره اما اون دختر تلكت مى كنه.


- اما عمو من نمی‌تونم بچه بزرگ‌ کنم.
اگر مرجان زیر همه چی نزده بود الان این بچه دختر من بود.

آقاجون ‌گفت:

-گذشته رو فراموش کن. مرجان و فراموش کن!

احمد رضا پوزخندی زد، گفت:

-من فراموش کردم اما انگار شما دلتون نمی‌خواد فراموش کنید. پرستار دختر من جایی نمی‌ره. این دختر هم پیش خودتون بمونه!

آقاجون لا اله الا الله گفت و ادامه داد:

- این دختر تو خونه‌ی تو می‌مونه و کارهای بهارک انجام می‌ده. بهتره هر چه زودتر اون دختر عفریته از خونه ات بیرون‌کنی!

احمدرضا عصبی گفت:

-این دختر دهاتی خونه پدربزرگ و مادربزرگش خودش جا نداره، بعد الان اومدین انداختین‌ گردن من.

هر کی این رو تو خونه‌ی من ببینه، فکر می‌کنه این خدمتکار دختر این‌جا برام ‌کم بود؛ من رفتم از دهات برداشتم آوردمش!
شما که می‌دونید خونه‌ی من شلوغه و من گاهی مجبورم بهارک با خودم مسافرت ببرم. نگید که باید اینم با خودم ببرم.

حالم بد بود و حقارت تا مغز استخوونم نفوذ کرده بود‌.

پس زده شدن فقط به‌خاطر این‌که ناخواسته پا توی این دنیا گذاشته ای!

خانم جون گفت:

-احمد رضا مرجان خودش نخواست دیانه با ما باشه! اون حتی نمی‌دونه ما بعد بیست و دو سال دیانه از روستا آوردیم.

صدای امیرحافظ از پشت سرم بلند شد:

-اسم خودش رو می‌ذاره مادر. جز خوش گذرونی کار دیگه‌‌ای بلد نیست. حیف اسم‌ مقدس مادر!

صدای خاله که گفت:

-امیر حافظ هیس!

آقاجون و احمدرضا هنوز سر من بحث داشتن و بقیه پچ‌ پچ می‌کردن.

حالم خوب نبود و بغض گلوله شده بود توی گلوم.

بهارک رو از روی زمین برداشتم و گوشه‌ای ترین نقطه سالن رو انتخاب کردم.


بهارك و آروم روى پام بالا و پایین مى كردم اما تمام سرم پر بود از حرفهایى كه راجبم میزدن.

مادرى كه نخواسته، خانواده ى مادرى كه من زیادیم.

چشم هام و بستم تو دلم لب زدم "آروم باش، تو نیازى به كسى ندارى" اما دروغ بود.

با صداى سرفه اى سر بلند كردم. نگاهم به یكى از اون دو قلوها افتاد. با فاصله كنارم نشست گفت:

-من امیر حافظم.

نگاهش كردم كه اخمى كرد گفت:

-اگر بخواى انقدر آروم و دست و پا چلفتى بمونى هیچ كجا جا نمى شى و تا زنده اى ازت سوارى مى گیرن. یكم از اون مادرت یاد بگیر!

با صداى ضعیفى گفتم:

-من مادرى ندارم.

چند بار سرش و بالا پایین كرد گفت:

-آفرین خوبه. اما تو از این خانواده جدایى ندارى و تا نفس مى كشى مطمئن باش آقاجون دست از سرت بر نمیداره!

-من میخوام برم ... میخوام برگردم پیش بى بى.

پوزخند صدادارى زد گفت:

-اما تو دیگه به اون روستا بر نمى گردى. یا با همین شرایط مى مونى و تو سرى خور میشى یا اینكه تصمیمتو مى گیرى و خودتو عوض مى كنى.

متعجب نگاهش كردم.

-یعنى چى خودمو عوض مى كنم؟ مگه اینطورى بده؟

نگاهى به سر تا پام انداخت گفت:

-آره بده. مثلا این مانتو با این روسرى كه داد میزنه فقط زنان روستایى سر مى كنن باید كم كم عوض بشى.
حتى اگه شده بخاطر شرایط خونه ى احمدرضا باید عوض بشی. بهتره فكراتو بكنى.

روى مادر من مى تونى حساب كنى. برعكس خانواده اش زن مهربونیه.

و از روى مبل بلند شد.

نگاهى به قد بلند و چهارشونه اش انداختم. برعكس چهره ى اخمو و ساکتش مرد مهربونى به نظر میومد.


نگاهم رو دوباره به خانواده ى پرجمعیت آقاجون دوختم. جوونا یه سمت سالن در حال بگو بخند بودن. آقاجون هنوز داشت با احمدرضا صحبت مى كرد و احمدرضا اخم كرده بود.

هانیه با یكى از دخترا اومدن سمتم. دختره خواست بهارك و از بغلم بگیره كه هانیه گفت:

-هدى بغلش نكنیا!

هدى اخمى كرد گفت:

-چرا؟

هانیه صداشو پایین آورد گفت:

-بابا خود احمدرضا این بچه رو فقط بخاطر اینكه به خانواده ى زنش نده تو خونه اش نگهداشته وگرنه میداد بهزیستى.

هدى اخمى كرد گفت:

-سنگدل... چطور دلش میاد دخترى به این نازى رو دوست نداشته باشه؟!

هانیه شونه اى بالا داد گفت:

-راستى تو پرستار بهارك و دیدى؟

-نه، چطور؟

-آخه احمدرضا نمى خواد این اونجا كار كنه.

هدى نگاهم كرد و حرفى نزد كه هانیه ادامه داد:

-ولى لامصب این احمدرضا چه جنتلمنیه؛ حیف سنش زیاده! برادر آقا بزرگ چى كاشته!!

و هرهر خندید كه هدى بهارك و از بغلم گرفت گفت:

-تو لباساى بهترى ندارى بپوشى؟

متعجب نگاهى به لباسام انداختم. هانیه دست هدى رو گرفت گفت:

-بیا بریم پیش پریا و نسترن.

و همراه بهارك و هدى رفتن سمت دیگه اى از سالن. تنها گوشه ى سالن نشسته بودم.

صداى بگو بخندشون تمام سالن و برداشته بود. احساس غریبى مى كردم.

شده بودم مثل مترسك كه وسط یه باغه. احمدرضا هنوز داشت با آقاجون صحبت مى كرد.

خدا خدا مى كردم تا احمدرضا قبولم نكنه و آقاجون من و دوباره به ده برگردونه.

دلم براى بى بى تنگ شده بود.


پارت 4


نمیدونم چقدر توى خودم غرق بودم كه سایه اى بالاى سرم ظاهر شد.

آروم سر بلند كردم و احمدرضا رو با اخم نشسته میان هر دو ابروش بالاى سرم دیدم.

ترسیده از روى مبل بلند شدم كه گفت:

-تا كى مثل كولى ها این گوشه ى سالن مى شینى و بقیه رو نگاه مى كنى؟ برو به بهارك غذا بده.

-بله.

و از كنارش رد شدم سمت جوون ها كه كنار هم نشسته بودن رفتم.

بهارك رو از بغل هدى گرفتم كه دستاشو دور گردنم حلقه كرد. صداى پچ پچشون آزاردهنده بود.

یكى از دخترا گفت:

-مواظب باش پات پیچ نخوره

و بقیشون زدن زیر خنده. امیرعلى گفت:

-تو مانتوت هانیه و نسترنم جا مى شن.

و هرهر خندید كه هانیه گفت:

-امیر...

اونم گفت:

-جوووون!

قدمى برداشتم تا خداى ناكرده با بهارك نیوفتم.

امیرحافظ تنها روى مبل تك نفره اى نشسته بود و با اخم به صفحه ى گوشیش نگاه مى كرد. خاله اومد طرفم گفت:

-مى خواى من به بهارك غذا بدم تو پیش بچه ها باشى؟

بهارك و تو آغوشم فشردم.

-نه ممنون خودم غذا میدم.

و سمت آشپزخونه رفتم. شوكت خانم با یه خانم دیگه تو آشپزخونه بودن. شوكت با دیدنم لبخندى زد گفت:

-سلام دخترم خوبى؟

لبخندى زدم.

-ممنون.

دستى به گونه ى بهارك كشید.

-میخواى بهش غذا بدى؟

-بله.

روى میز آشپزخونه گذاشتمش و پارچه اى روى پاهاش پهن كردم. پستونكش و از تو دهنش درآوردم.

اخمى كرد كه خم شدم و میون هر دو ابروش رو بوسیدم. خندید.

با بازى بهش غذا دادم. سر بلند كردم كه امیرحافظ و تو چهارچوب در آشپزخونه دیدم. شوكت گفت:

-مى بینى مادر این دختر چقدر زود رابطه ى عاطفى با بهارك برقرار كرده؟

امیرحافظ سرى تكون داد.


معذب دستى به گوشه ى روسریم كشیدم. امیر حافظ وارد آشپزخونه شد و روى صندلى نشست.

بهارك با دیدن امیر حافظ دستش و پر از برنج كرد تا بریزه رو امیر حافظ كه امیر حافظ دستاى كوچولوشو گرفت گفت:

-دختر بدى شدى، حتماً این پرستارت بهت چیزاى بد یاد داده!

سریع گفتم:

-نه آقا، این چه حرفیه؟!

سر بلند كرد و نگاهش رو به نگاهم دوخت. هول كردم و سرم و پایین انداختم كه جدى گفت:

-قرار نیست جواب تمام سؤال هاى اطرافیانتو بدى.

بهارك و از روى میز برداشتم و دست و صورتشو شستم. بهارك خمیازه اى كشید.

-كجا مى تونم بخوابونمش؟

-همراه من بیا.

و از آشپزخونه بیرون رفت. بهارك و برداشتم و دنبالش از آشپزخونه بیرون اومدم.

رفت سمت ته سالن كه چند تا در بود. در یكى از اتاق ها رو باز كرد گفت:

-اینجا بخوابونش.

تا خواستم وارد اتاق بشم یكى از اون دخترا اومد سمتمون.

با صدایى كه سعى داشت عصبى نباشه گفت:

-امیر حافظ، چیه دنبال این دختر دهاتى راه افتادى؟ بعد كه میگم بیا تو جمع ما باش میگى حوصله ندارى! این دختره دهاتى چى داره؟

متعجب نگاهش كردم كه امیر حافظ اخمى كرد و گفت:

-حرف دهنتو بفهم پریا، آدم باش وقتى باهات مثل آدم صحبت مى كنم.

نگاهى به من انداخت.

-برو بچه رو بخوابون.

فهمیدم كه نمى خواد اونجا باشم. وارد اتاق شدم اما هنوز صداشون میومد. پریا با بغض گفت:

-من دوست دارم امیر.

-اما من دوست ندارم، بفهم.

و دیگه صدایى نشنیدم.

كنار بهارك روى تخت یه نفره دراز كشیدم.


سرش و روى سینه ام گذاشت. كشیدمش روى شكمم و دستم و آروم لاى موهاى كم پشتش لغزوندم.

این بچه عجیب من و یاد خودم مى انداخت.

نگاهم رو به سقف دوختم اما باز هم قطره اشك سمجى از گوشه ى چشم روى لاله ى گوشم سر خورد.

نیم ساعتى تو اتاق بودم و بهارك خوابش برد.

اومدم از بغلم بذارمش روى تخت كه در اتاق باز شد و قامت خاله تو چهارچوب در نمایان شد.

بهارك و روى تخت گذاشتم. اومد سمتم و كنارم روى لبه ى تخت نشست.

سؤالى نگاهش كردم كه دستم و توى دستش گرفت گفت:

-میدونم از ما خوشت نمیاد؛ بهت حق میدم اما باور كن من خیلى دلم مى خواست بزرگت كنم مثل دختر نداشته ى خودم اما ...

سكوت كرد كه پوزخندى زدم گفتم:

-اما خواهرتون نذاشت! نمیدونم وقتى انقدر از من و پدرم بدش میومد چرا باهاش ازدواج كرد؟

خاله پشت دستم رو نوازش كرد گفت:

-مرجان از روى بچگى و لجاجت با احمدرضا با پدر تو ازدواج كرد.

پوزخند تلخى زدم.

-پس پدرم فقط یه بازیچه بود، عاشقى اى در كار نبود...

-پاشو عزیزم بریم شام بخوریم.

بى میل از روى تخت بلند شدم كه گفت:

-از احمدرضا اجازه ات رو مى گیرم با امیر حافظ برى خرید.

-اما من به چیزى نیاز ندارم.

رو به روم ایستاد. نگاهى به چشم هاى سبز تیره اش انداختم. چشم های بهارک تقریبا همرنگ چشم های خاله بود
دستى به گونه ام كشید گفت:

-اصلاً شبیهه مادرت نیستى، نه چهره ات نه رفتارت. میدونم مادرى نداشتى تا بهت خیلى چیزا یاد بده اما من هستم. فقط كافیه قبولم كنى.


سرم و پایین انداختم. نمیدونستم چى جواب بدم. بازوم رو فشرد:

-میدونم نیاز به زمان دارى. بریم شام عزیزم.

همراه خاله از اتاق بیرون اومدیم. سفره ى بزرگى پهن بود و همه دور سفره جمع شده بودن.

خاله دستم و كشید و كنار خودش جا باز كرد.

لحظه اى همه نگاهى بهم انداختن. هول كردم و سرم و پایین انداختم.

كنار خاله نشستم. نسترن كنار دستم بود كه با نشستن من كمى خودش رو سمت هدى كشید.

توجهى به این كارش نكردم. شام رو تو سكوت خوردم.

موقع جمع كردن سفره شد كه هانیه گفت:

-بریم دخترا... این با بقیه ى خدمتكارها سفره رو جمع مى كنه.

دخترا بلند شدن. اومدم خم بشم و سینى ظرف و بردارم كه دست گرمى مچ دستم رو گرفت.

یهو قلبم زیر و رو شد و ته دلم خالى شد.

شوكه سر بلند كردم كه نگاهم به نگاه اخم آلود امیر حافظ افتاد. گرمى دستش رو مچ دستم داشت آتیشم مى زد و گونه هام گل انداخته بود.

با صداى بمى گفت:

-تو خدمتكار این خونه نیستى، بفهم.

سرم و پایین انداختم. با صدایى كه مى لرزید گفتم:

-میشه دستم و ول كنى؟

نگاهى به مچ دستم كه اسیر دستش بود انداخت و دستم و ول كرد. هانیه پوزخندى زد گفت:

-امیر حافظ امشب یه چیزیت شده ها!

امیر حافظ اخم وحشتناكى به هانیه كرد كه هانیه دستاشو بالا برد گفت:

-باشه باشه، من و نخور!

امیر على با خنده گفت:

-امیر حافظ چیكار دارى؟ حتماً دیانه این شغل رو دوست داره. مگه نه بچه ها؟

اونا هم سری تکون دادن و خندیدن كه امیر حافظ با صداى جدى گفت:

-ببند امیر على ...


امیر على اخمى كرد گفت:

-انقدر به گدا گودور ها كمك كن و دل بسوزون تا بشى مثل خودشون.

و چرخید رفت. امیر حافظ دستى به گردنش كشید و دنبال امیر على رفت.

با رفتن امیر على و امیر حافظ هانیه با حرص گفت:

-دلت خنك شد دو تا برادر و به جون هم انداختى؟ چرا مثل كنه به ما و زندگیمون چسبیدى؟
چرا نمى فهمى، تو بین ما جایى ندارى! فقط شانس بیارى احمدرضا اجازه بده خدمتكار خونه اش بمونى. بریم بچه ها.

هاج و واج به جاى خالى هانیه خیره بودم. حرفاش تلخ بود اما حقیقت داشت.

با صداى آقاجون به سمتشون رفتم. نگاهى بهم انداخت گفت:

-یادت نره وظیفه ى تو توى اون خونه چیه. واى به حالت مثل اون دختر قرطى بشى یا با دست و پا چلفتى گرى احمدرضا رو كلافه كنى، فهمیدى؟

-بله آقا.

-خوبه.

احمدرضا بى حوصله سرى تكون داد.

-باشه. حالا اجازه ى مرخصى میدین؟ فردا كلى كار تو رستوران سرم ریخته.

-میتونى برى.

احمدرضا نیم نگاهى به من انداخت.

-برو بهارك و بیار بریم.

-بله.

سمت اتاق رفتم و بهارك غرق خواب رو بغل كردم. از اتاق بیرون اومدم.

خداحافظى زیرلب گفتم و دنبال احمدرضا راه افتادم كه خاله گفت:

-احمدرضا یادت نره امیر حافظ فردا میاد دنبال دیانه.

احمدرضا پوزخندى زد گفت:

-گفتم باشه ... حداقل منم روم بشه به بقیه بگم این پرستار بچه ام هست.

خاله گوشه ى لبش و به دندون گرفت و اخمى به احمدرضا كرد. احمدرضا گفت:

-بیا بریم بچه.

متعجب نگاهش كردم. منظور این از بچه به من بود؟!


خنده اى روى صورت خاله نشست كه احمدرضا گفت:

-آره بخند، واقعاً وضعیت من خنده داره. اون از رستوران اینم از این دو تا بچه!

خاله سرى تكون داد:

-احمدرضا تو كه غر غرو نبودى!

احمدرضا سمت ماشین رفت.

-فردا امیر حافظ و دنبالت مى فرستم.

سرى تكون دادم و دنبال احمدرضا راه افتادم. در ماشین و باز كرد گفت:

-كوچولو سعى كن تو پر و پاچه ى من نباشى. بشین عقب.

ابرویى بالا دادم و زیر لب آروم گفتم:

-منم قرار نیست جلو بشینم. در عقب و باز كردم و نشستم. بهارك تكونى خورد اما دوباره چشم هاش رو بست.

احمدرضا با سرعت از حیاط زد بیرون.

بعد از مسافتى كه نگاهم رو به تاریكى كلانشهر دوخته بودم با ریموت در حیاط و باز كرد و وارد حیاط شدیم.

از ماشین پیاده شدم كه در سالن باز شد و شادى با اون قیافه ى افتضاحش جلوى در سالن ایستاد.

از كنارش رد شدم كه پوزخندى زد. گفت:

-احمدرضا چى شد؟

-حرف عمو یكیه ... تو باید از اینجا برى.

شادى غرغر كرد.

-یعنى چى؟ تو مگه اجازه ى زندگى خودتو ندارى؟ آخه من كجا برم؟

-هیس ... میرى خونتون. الانم خسته ام.

وارد اتاق شدم و لباس هاى بهارك و عوض كردم. لباساى خودمم درآوردم.

نق نق هاى شادى هنوز هم میومد. لامپو خاموش كردم و كنار بهارك دراز كشیدم.

چون خسته بودم زود خوابم برد. با احساس تشنگى از خواب بیدار شدم.

رو پاتختى رو نگاه كردم اما آب نبود. روسریم رو روى سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.

سمت پله ها رفتم اما با دیدن در نیمه باز اتاق احمدرضا ...


كنجكاو شدم و با گام هاى آروم سمت اتاقش رفتم. با شنیدن صداى ناله هاى شادى لحظه اى ترسیدم.

نكنه احمدرضا بلایى سرش بیاره! قلبم محكم و سنگین به سینه ام مى كوبید.

از لاى در نیمه باز به داخل اتاق نگاه كردم اما با دیدن شادى كه برهنه روى تخت توى بغل احمدرضا بود چشم هام و بستم و پشت به اتاق كردم.

اومدم برم كه دوباره دامنم گیر كرد و محكم زمین خوردم. صداى ناله ام بلند شد.

با دیدن سایه اى بالاى سرم جیغى كشیدم و چشم هام رو بستم.

دستى بازوم رو محكم چسبید و صداى عصبى احمدرضا كنار گوشم بلند شد.

-تو كنار در اتاق من چیكار مى كردى؟

چشم هام و آروم باز كردم اما با دیدن بالا تنه ى برهنه اش سریع دوباره چشم هام رو بستم گفتم:

-به خدا كارى نداشتم ... مى خواستم برم آب بخورم.

-آب سمت اتاق منه؟؟!

-نه نه، آخه صدا مى اومد، كنجكاو شدم نكنه كسى رو بكشین!

-چى؟؟!!

تازه فهمیدم دوباره سوتى دادم.

-هیچى آقا شما باور نكن. من تو خواب گیج مى زنم. میشه بذارى برم؟

-احمق كوچولو تو همیشه در حال گیج زدنى.

و بازومو ول كرد. با رها كردن بازوم نفسم رو آسوده بیرون دادم.

-چرا چشم هاتو بستى؟

فشارى روى چشمهام آوردم.

-چیزى نیست، شما برید باز مى كنم.

صداى شادى بلند شد.

-رضا عزیزم، بیا دیگه.

با رفتن احمدرضا آروم چشم هام رو باز كردم. دستم و روى سینه ام گذاشتم و آروم از جام بلند شدم.

از خیر آب خوردن گذشتم و سمت اتاق رفتم.

اما هر دفعه كه چشم هام رو مى بستم اون صحنه ى لعنتى جلوى چشم هام ظاهر مى شد.

كلافه شده بودم.


با نق نق بهارك چشم باز كردم. دیشب نفهمیدم كى خوابم برد.

دید چشمهام رو باز كردم دستشو سمتم دراز كرد. بغلش كردم.

باید پمپرزش رو عوض مى كردم. پمپرزش و باز كردم.

لباس كوتاه عروسكى تنش كردم و تو سرویس بهداشتى توى اتاق دست و صورتش و شستم.

در اتاق و باز كردم. بدون نگاه كردن سمت اتاق احمدرضا از پله ها پایین اومدم.

وارد آشپزخونه شدم. چاى گذاشتم. براى بهارك فرنى درست كردم.

پنجره هاى آشپزخونه كه رو به حیاط بود و باز كردم. نسیم صبحگاهى با بوى گل هاى یاس وارد آشپزخونه شد.

بوى چاى هل و دارچین فضا رو برداشت. لبخندو از اینهمه زیبایى روى لبهام نشست.

با صداى قدمهایى هول كردم. میدونستم احمدرضاست.

نگاهم رو به در آشپزخونه دوختم. احمدرضا وارد آشپزخونه شد. دمپایى لاانگشتى سفید با شلوارك مشكى و ركابى جذب مشكى.

سریع ازش چشم گرفتم كه عصبى گفت:

-امّل دیده بودم اما مثل تو ندیده بودم. صبحانه ام رو بیار.

میز و چیدم و احمدرضا روى صندلى نشست كه شادى وارد آشپزخونه شد.

یه شومیز قرمز جیغ بالاى زانو تنش بود و تمام بدنش نمایان.

گونه ى احمدرضا رو بوسید و روى صندلى نشست. صداى زنگ آیفون بلند شد. از آشپزخونه بیرون اومدم.

سمت آیفون رفتم. با دیدن امیر حافظ در و باز كردم.

-كى بود؟

-آقا امیر حافظ.

-در سالن و باز كن.

در سالن و باز كردم و كنار در ورودى ایستادم. امیر حافظ وارد حیاط شد.

تى شرت جذب مردونه اى با شلوار لى پوشیده بود.

عینك آفتابیش و همراه سوئیچ ماشین تو دستش بود. با دیدنم ابرویى بالا داد گفت:

-سلام.

-سلام.

-احمدرضا خونه است؟

-بله، صبحانه مى خوره.

سرى تكون داد.

-خوبه. حالا از جلوى در كنار میرى تا بیام تو؟

خجالت زده كنار كشیدم و امیر حافظ وارد سالن شد. نگاهى به سالن انداخت.

-آشپزخونه هستن.

-مگه چند نفرن؟

-پرستار شادى هم هست.

-مگه نرفته؟

-نه هنوز.

رفت سمت آشپزخونه كه دنبالش راه افتادم. احمدرضا با دیدن امیر حافظ از روى صندلى بلند شد. گفت:

-از اینورا!!

-مگه مامان بهت نگفت قراره با دیانه بیرون برم؟

مامان توام بیكاره ها، حالا این با لباس رفتارشم عوض میشه؟

-معرفى نمى كنى؟

شادى پیش دستى كرد گفت:

-شادى هستم.

و دستشو سمت امیر حافظ دراز كرد. امیر حافظ بى توجه به دست دراز شده ى شادى صندلى رو عقب كشید گفت:

-خوشبختم. دیانه خانم از این چاى هاى خوش عطرت یه لیوانیشو به ما میدى؟

با ذوق سمت قورى رفتم كه احمدرضا گفت:

-مراقب باش نسوزى... هروقت این میخواد كار بكنه منتظرم یه اتفاقى بیوفته.

شادى پوزخندى زد گفت:

-از یه دهاتى بیشتر از این نمیشه توقع داشت.

-این اسمش روشه، دهاتیه ... شما كه شهرى هستى فهمت بیشتره چرا نمى فهمى كه آقاجون عذرت رو خواسته اما هنوز به این خونه زندگى چسبیدى؟

خنده ام گرفته بود و از این حرف دندون شكن امیر حافظ ذوق كرده بودم. چاى رو جلوش گذاشتم.

نتونستم لبخندم رو پنهون كنم. با دیدن لبخندم چشمكى زد.

هول كردم و ضربان قلبم بالا رفت. شادى گفت:

-احمدرضا دوست داره من اینجا باشم.

امیر حافظ ابرویى بالا داد گفت:

-راست میگه؟ یعنى قراره این اینجا بمونه و خدمتكار باشه؟!


-آخه تا جایى كه من میدونم بهارك پرستار داره و این خونه فقط یه خدمتكار كم داره.

شادى دندون قروچه اى كرد. احمدرضا بلند شد گفت:

-میرم رستوران.

-قبل رفتن نمى خواى ...

اشاره اى به شادى كرد.

-تكلیف خانوم رو روشن كنى؟

احمدرضا نیم نگاهى به شادى انداخت گفت:

-ما دیشب حرفامون رو زدیم.

با یادآورى دیشب و دیدن اون صحنه لبم رو به دندون گرفتم. احمدرضا نگاهم كرد.

انگار یاد دیشب افتاده بود. بیشتر هول كردم. گوشه ى لبش كج شد. نفهمیدم خندید یا پوزخند زد!

شادى بلند شد گفت:

-فكر كردید كار براى من كمه كه اینجا موندم؟ من فقط بخاطر احمدرضا موندم.

امیر حافظ آروم لب زد:

-آره ارواح عمه ات؛ احمدرضا یا پولش؟

شادى عصبى از آشپزخونه بیرون رفت. امیر حافظ ابرویى براى احمدرضا بالا داد كه احمدرضا زد سر شونه اش گفت:

-بچه، ١٢سال ازت بزرگترم.

امیر حافظ دستش و رو سینه اش گذاشت گفت:

-مخلصتم داداش. ولى تو كه بد سلیقه نبودى ... این دختره ى عملى چوب كبریت چى داره نگهش داشتى؟

-قرار شد تو زندگى خصوصى من دخالت كنى؟

-استغفراالله ... من غلط بكنم. برو دعا كن كه این كنه رو ازت دور كردم.

-وقتى دعا مى كنم كه این دختر بچه ى دست و پا چلفتى رو هم ازم دور كنى.

-بودن این به نفعته؛ بچه تو جمع مى كنه، غذاتو آماده مى كنه، توام راحت به كارت مى رسى.

-نه تو نمى فهمى، یكى اینو تو خونه ى من ببینه چقدر به من بخنده. آخه خدایى تیپ و قیافشو ببین!
یكى نیست بگه تو این لباسى كه دو نفر جا میشه توى لاغر چى دارى كسى بخواد نگات كنه؟


پارت 5


امیر حافظ نگاه خیره اى به سر تا پام انداخت. چهره ى متفكرى به خودش گرفت گفت:

-ولى به نظر من اشتباه مى كنى احمدرضا.

-فعلاً حوصله ى تجزیه تحلیل این و ندارم.

و از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتن احمدرضا با ذوق رو كردم به امیر حافظ.

-واااى كارت عالى بود دختره ى زشت عملى.

و اداشو درآوردم:

-دختره ى دهاتى.

یهو صداى قهقهه ى امیر حافظ بلند شد. متعجب نگاهش كردم كه میون خنده گفت:

-خیلى باحال بود.

تازه فهمیدم دوباره سوتى دادم. خجالت كشیده سرم و پایین انداختم. جدى شد گفت:

-سعى كن از خودت دفاع كنى، تو چیزى از بقیه كم ندارى ... نباید وایسى تا توسرى خور بشى!
حالام برو آماده شو. بهارك و پیش مامان بسپریم و از اون ور بریم براى خرید.

از روى صندلى بلند شدم. بهارك و بغل كردم و از آشپزخونه بیرون اومدم كه شادى چمدون به دست از پله ها پایین اومد.

با دیدنم پشت چشمى نازك كرد گفت:

-تو دختره ى دهاتى اینجا فقط یه حمالى، مى فهمى؟

نگاهش كردم و لب زدم:

-حمال بودن بهتر از زیر خواب بودن پولداراس!

و سریع از كنارش رد شدم. براى اولین بار بود جواب كسى رو میدادم.

قلبم تند و محكم خودش رو به سینه ام مى كوبید و میدونستم گونه هام گل انداخته اما ته دلم خوشحال بودم.

همون لباس دیشبیام رو پوشیدم. بهارك رو آماده كردم و از پله ها پایین اومدم.

كسى توى سالن نبود. امیر حافظ كنار ماشین احمدرضا تو حیاط ایستاده بود و داشتن با هم صحبت مى كردن.

اخمى میون ابروهاى هردوشون بود.


امیر حافظ با دیدن ما آروم زد سر شونه ى احمدرضا و اومد سمتم.

بهارك و از بغلم گرفت. بوسه اى روى گونه اش زد.

-شب برشون مى گردونم.

احمدرضا سوار ماشین شد گفت:

-نیاوردیم مهم نیست!

امیر حافظ سرى تكون داد. در حیاط و باز كردم. امیر حافظ سمت ماشینش رفت.

خواستم در عقب و باز كنم كه پیش دستى كرد و در جلو رو باز كرد گفت:

-وقتى با یه جنتلمن بیرون میرى باید جلو بشینى.

-آخه ...

-آخه، اگر، اما نداریم.

حسى از اینهمه مهربونیش توى دلم به وجود اومد و باعث شد لبخندى روى لبهام بشینه.

سوار ماشین شدم. امیر حافظ بهارك و بغلم گذاشت كه احمدرضا از حیاط بیرون اومد.

با دیدن ما ابرویى بالا داد و با سرعت از كنارمون رد شد.

امیر حافظ ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست. ماشین و روشن كرد گفت:

-چقدر درس خوندى؟

-راستش كنكور امتحان دادم اما نشد برم.

-آفرین ... اما چرا نشد برى؟

نیم نگاهى بهش انداختم. یه دستش روى فرمون بود و اون یكى دستش لبه ى پنجره ى ماشین.

-خب هزینه ها و اینكه باید شهر میومدم.

-رشته ات؟

-تجربى.

-پس با استعدادى! دوست ندارى ادامه بدى؟

نگاهم رو به خیابون دوختم.

-دوست دارم اما شرایطش نیست.

-اگه یه روز شرایطش جور بشه چى؟

-بله خیلى دوست دارم.

-خوبه.

پخش ماشین و روشن كرد و هر دو توى سكوت به موزیك بى كلامى كه از پخش ماشین پخش مى شد گوش دادیم.

برعكس چهره ى جدیش، تمام رفتار و حركاتش پر از آرامش بود.


ماشین و كنار خونه اى نگهداشت گفت:

-تو بمون من بهارك و مى برم به مامان میدم زود بر مى گردم.

-باشه.

پیاده شد و در سمت من و باز كرد. بهارك و از بغلم گرفت. كیف وسایل هاش رو هم دادم دستش.

امیر حافظ رفت سمت خونه. بعد از چند دقیقه برگشت گفت:

-حالا میریم براى خرید.

حرفى نزدم كه ادامه داد:

-تو از منم كم حرف ترى.

-خوب چیزى براى گفتن ندارم.

-از اون خانمى كه پیشش زندگى مى كردى بگو.

-بى بى؟

-آره، همون.

-من همین كه خودم رو شناختم بى بى پیشم بوده. یكم نق نق مى كنه اما خیلى مهربونه. همیشه مى گفت دختر باید سنگین باشه و كدبانو.

-حالا تو خانم و كدبانو هستى؟

-نه همیشه یه كارى دست بى بى میدادم.

امیرحافظ لبخندى زد.

-رسیدیم.

نگاهى به پاساژ بزرگ رو به روم انداختم. استرس گرفتم.

-اینجا باید بریم؟

-آره، بهترین لباس ها رو داره.

پیاده شد. آروم در ماشین و باز كردم و پیاده شدم. امیر حافظ قفل ماشین و زد.

-بریم.

نگاهى به رفت و آمد آدم ها انداختم. خانم هاى به شدت آرایش كرده، لباساى كوتاه.

چند نفرى كه از كنارمون رد شدن نگاهى با تعجب به من بعد به امیر حافظ انداختن.

-برو دیانه.

-باشه.

سمت آسانسور رفت. با دیدن آسانسور ترسیدم. تا حالا آسانسور سوار نشده بودم اما اگه مى گفتم حتماً بهم مى خندید.

سمت آسانسور رفتم كه دو تا دختر گفتن:

-حیف توى هلو نیست با این دهاتى باشى؟

متعجب چرخیدم كه نگاهم به دو تا دختر آرایش كرده افتاد.

با دیدن لب هاى بزرگ قرمز و گونه هایى كه دو برابر صورتشون بود تعجب كردم كه امیر حافظ گفت:


-دیانه بیا، بدو دختر خوب.

از اون دخترا چشم گرفتم و سمت آسانسور رفتم. با ترس پا تو آسانسور گذاشتم كه امیر حافظ با دقت نگاهم كرد گفت:

-مى ترسى؟

با هول گفتم:

-نه!

لبخند محوى زد گفت:

-ببینم حالا تو زیر این لباساى گله گشاد چى قایم كردى؟

ابروهام از تعجب بالا رفت و هجوم خون رو توى صورتم احساس كردم.

ترس از آسانسور یادم رفت. دید با تعجب نگاهش مى كنم گفت:

-تعجب نداره ... بگو ببینم.

سرم و پایین انداختم كه در آسانسور باز شد و امیر حافظ خندید گفت:

-چقدر تو خجالتى هستى؛ اینا رو گفتم تا حواست و پرت كنم و یادت بره كه آسانسور ترس داره!

دستى به گونه هاى ملتهبم كشیدم و توى دلم تحسینش كردم. كنارم قرار گرفت گفت:

-خوب ببینم خانم كوچولو، از كجا شروع كنیم؟

بند كیفم رو تو دستم پیچیدم گفتم:

-من كه گفتم به چیزى احتیاج ندارم!

سرشو خم كرد كنار صورتم كه باعث شد هرم نفس هاش به صورتم بخوره.

حالم یه جورى شد. دلم مى خواست بگم كمى اونورتر برو حالم خوب نیست.

شاید حرف بى بى راست باشه و تهران من و مریض كرده! اما چرا؟ من كه چیز بدى نخوردم!

امیر حافظ دستش و جلوى صورتم تكون داد گفت:

-به چى دارى نگاه مى كنى؟ ... حقته گوشتو بپیچونم فنقلى!

چشمهام چهار تا شد. ازم فاصله گرفت گفت:

-خنگیا! بیا خودم باید انتخاب كنم. به تو باشه هیچى نمى خرى و همین طورى بر مى گردى. باید روى این پسر برادر آقاجونم رو كم كنم.

وارد مغازه ى بزرگى شد. دو تا خانم و دو تا آقا پشت میز بودن.


با دیدن ما یكى از خانم ها لبخندى زد. رو كرد به امیر حافظ گفت:

-بفرمایین.

امیر حافظ اشاره اى به من كرد گفت:

-به اندازه ى ایشون چى دارین؟

زن نگاهى بهم انداخت و از پشت پیشخوان بیرون اومد گفت:

-لباس تو خونه اى مى خواین، لباس بیرون، ... چى میخواین؟

-همه چى.

-اوكى، بیا عزیزم اینجا.

سمتش رفتم.

-سایزت چنده؟

امیر حافظ كنارم ایستاد. لب زدم:

-٣٨

زن سرى تكون داد و چند دست لباس تو خونه اى كه حالت تاپ شلوارك داشت گرفت سمتم.

متعجب نگاهى به لباسها و بعد امیر حافظ انداختم. ابرویى بالا داد گفت:

-خوبه كه!

-نه!

لبخندى زد گفت:

-اینا براى خواب خوبه و وقت هایى كه احمدرضا نیست. بذار ببینم ...

و رگال لباسها رو بالا و پایین كرد. نگاهى به من انداخت.

-پوستت سفیده همه چى بهت میاد.

و چند تا تاپ شلوارك رنگى برداشت. چرخید و چند تا تونیك آستین بلند و آستین سه ربع انتخاب كرد.

-اما اینا تنگن!

اخمى كرد گفت:

-نمى خواى كه مثل لباساى تنت برات بخرم؟!مثل یه دختر خوب دنبالم بیا و حرف نزن!

شونه اى بالا دادم و فقط نگاهش كردم. چند تا شلوار و ساپورت برداشت. چند دست مانتو.

-بسه ... چه خبره؟

-آره باید چند تا مغازه ى دیگه ام بریم. تازه اینا رو باید پرو كنى.

-این همه لباس و ....

اخمى كرد.

-دختره ى تنبل.

سمت اتاق پرو رفتم. اون دو تا خانم داشتن با هم چیزى مى گفتن. مى دونستم داشتن راجب ما حرف مى زدن.

وارد اتاق پرو شدم كه امیر حافظ یكى از مانتوها كه كوتاه بود و سفید با خط هاى مشكى رو با شلوار لى آبى گرفت سمتم.

لباسا رو از دستش گرفتم كه گفت:

-پوشیدى در و باز مى كنى تا تو تنت ببینم.

سرى تكون دادم.

-آفرین، حالا شدى یه دختر خوب.

لبخندى زدم و در اتاق پرو رو بستم.


مانتوم رو درآوردم. زیرش یه تاپ رنگ و رو رفته پوشیده بودم. مانتو رو تن زدم و شلوارش رو هم پوشیدم.

چرخى زدم. مانتو فیت تنم بود و باعث مى شد هیكلم كاملاً پیدا باشه كه معذبم مى كرد.

تقه اى به در اتاق پرو خورد. سریع روسریمو سرم انداختم. صداى امیر حافظ بلند شد.

-دختر زنده اى؟

آروم در اتاق پرو رو باز كردم. نگاه امیر حافظ از پاهام بالا اومد و روى مانتو ثابت موند.

ابرویى بالا داد. سرم و پایین انداختم.

-یه چرخ بزن.

چرخى زدم.

-عالیه! نمیخواد بقیشونو بپوشى.

-پس درش بیارم؟

-آره، تا تو درمیارى منم میرم حساب كنم.

در پرو رو بستم و لباسا رو درآوردم. لباساى خودمو پوشیدم. از اتاق پرو بیرون اومدم.

خریدها رو تو نایلون گذاشتن و همراه امیر حافظ بیرون اومدیم كه گفت:

-كفش، كیف و خورده ریزه ها.

-ولى لازم نیستا!!

اخمى كرد.

-خیلى دارى نق میزنیا.

-آخه دوست ندارم مزاحم باشم.

-نیستى... مادرم هر كارى ازم بخواد انجام میدم. الان هم فكر مى كنم تو خواهر كوچیكمى. آخه مامان از دیشب تا الان داره تو گوش من و امیر على مى خونه كه از تو مثل خواهر نداشتمون محافظت كنیم.

-خاله به من لطف داره.

-بهت گفته بودم مامانم با همه فرق داره. كم كم خودتم متوجه میشى.

-حالا بریم اون طرف. ست فروشى كیف و كفش داره.

وارد مغازه شدیم. پسرى با موهاى سیخ سیخى تو مغازه بود. با دیدنمون لبخندى زد.

امیر حافظ نگاهى به كیف و كفش ها انداخت و یه ست مشكى پاشنه بلند انتخاب كرد یه ست زرد جیغ.

-كفش مشكى جیر باشه، ١٢سانتى.

-خوب پات كن ببینم.

-این؟

-آره، بده؟!

-نه اما پاشنه اش خیلى بلنده.

-ایرادى نداره ... تمرین مى كنى یاد مى گیرى. حالام پات كن.

بى میل روى صندلى كه رو به روى آینه قدى توى مغازه قرار داشت نشستم. كفش و پام كردم. زیپش از پشت بسته مى شد و جلو باز بود و چند تا بند تا مچ پا داشت.

-اون یكیشو پات كن.

هر دو رو پا كردم.

-خوب پاشو ببینم.

با ترس از جام بلند شدم. كفش ها تو پام زیبا بودن اما از اینكه قدمى بردارم و بیوفتم مى ترسیدم.

-باید تو خونه تمرین كنى ... خوبه خوشم اومد.

كفش ها رو درآوردم و كفش هاى خودمو پا كردم. هر دو رو حساب كرد گفت:

-لباس زیر و لوازم آرایش.

-اما من آرایش كردن بلد نیستم.

نگاه خیره اى بهم انداخت گفت:

-براى تنوع خوبه.

كل پاساژ و مجبور كرد دنبال شال و روسرى دنبالش راه بیوفتم و بعد از خرید لوازم آرایش، شال و روسرى و لباس زیر كه با هزار تا سرخ و سفید شدن خریدم سوار ماشین شدیم.

-مامان گفته نهار منتظرمونه.

نگاهى به صندلى هاى عقب انداختم كه كل خریدها رو گذاشته بودیم.

با ریموت در حیاط و باز كرد. با كنجكاوى نگاهى به حیاط خاله انداختم. حیاط كوچك و با صفایى داشت.

امیر حافظ پیاده شد. در و باز كردم پیاده شدم كه در سالن باز شد و خاله به استقبالمون اومد.

چقدر با موهاى كوتاه طلائى و تاپ دامن شیكى كه پوشیده بود جذاب تر به نظر مى رسید و در نگاه اول اصلاً بهش نمى خورد كه زنى بالاى ٥٠ ساله باشه.

گرم كشیدم توى بغلش گفت:

-خوش اومدى عزیزم.

-ممنون، چرا زحمت كشیدین؟

اخمى كرد.

-دیگه نبینم باهام انقدر رسمى صحبت كنى. من دوست دارم خاله، جدا از همه ى اتفاقات.


لبخندى زدم كه گونه ام رو بوسید. دستش و پشت كمرم گذاشت.

-بیا بریم تو عزیزم. امیر حافظ وسایلایى رو كه خریدین بیار ببینم.

-چشم مادر، شما جون بخواه.

چشم هاى خاله برق زد گفت:

-جونت سلامت عزیزم.

در سالن و باز كرد و كنار ایستاد.

-برو تو عزیزم.

وارد سالن شدم. خونه اى مدرن و زیبا اما از تك تك وسایل خونه عشق به زندگى منعكس مى شد.

-بیا بشین عزیزم.

-بهارك كجاست؟

-پیش امیر علیه.

امیر حافظ با نایلون هاى خرید وارد شد. خاله رفت سمت آشپزخونه.

امیر حافظ خریدها رو كنار مبل گذاشت و روى مبل رو به روم ولو شد. دست هاشو بالاى سرش روى پشتى مبل گذاشت.

صداى امیر على اومد.

-به خان داداش از جنگ برگشتى؟

سرم چرخید و روى امیر على كه بهارك بغلش بود و از پله ها پایین میومد خیره موند.

امیر على كپى برابر اصل امیر حافظ بود اما امیر حافظ ته ریش داشت و امیر على نداشت.

با دیدن من ابرویى بالا داد گفت:

-این كه هنوز همون قبلیه ... مگه قرار نبود عوض بشه؟

امیر حافظ اخمى كرد گفت:

-بچه رو درست بغل كن به كاریم كه بهت مربوط نیست دخالت نكن.

امیر على مثل دخترا پشت چشمى نازك كرد گفت:

-به مامان میگم اذیتم كردى تا قاشق داغت كنه.

امیر حافظ سرى تكون داد. از جام بلند شدم كه امیر على گفت:

-واى تو رو خدا پا نشید، خجالتم مى دید.

متعجب نگاهى به امیر على و امیر حافظ انداختم كه امیر حافظ انگشتش رو كنار گیجگاهش تكون داد و گفت:

-بالا رو اجاره داده.

خنده ام گرفته بود. بهارك با دیدنم دستشو سمتم دراز كرد.

بغلش كردم و روى پام گذاشتمش. امیر على اومد و

روى مبل كنار خریدها نشست گفت:

-بذار ببینم چیا خریدین.

همزمان خاله از آشپزخونه با سینى شربت گلاب زعفرون بیرون اومد. نفرى یكى شربت تعارف كرد و كنار امیر على نشست.

امیر على یكى از نایلون ها رو برداشت و مانتوهایى كه خریده بودیم رو بیرون آورد.

خاله با شوق تك تكشون رو نگاه كرد. دست امیر على كه به خریدهاى لباس زیرم خورد سریع از جام بلند شدم و نایلون رو از دستش گرفتم.

متعجب و سؤالى نگاهم كرد. شرمنده سرم و پایین انداختم كه امیر حافظ گفت:

-اونا خصوصى بودن.

امیر على به مبل تكیه داد گفت:

-اِه ... چطور خصوصى كه تو دیدى من ندیدم؟ مگه ما دوقلو نیستیم؟

امیر حافظ سرى تكون داد گفت:

-مامان این آدم نمیشه ... نابغه منم ندیدم.

-بیا حمله كنیم و از دستش بگیریم.

-امیــــر علــــى ...!

-خوب من لباس زیر دخترونه دوست دارم مامان.

-زشته امیر على! الان اگه ازدواج كرده بودى بچه داشتى.
امیر على با یه ضرب شربتشو خورد گفت:

-زن كیلو چنده مامان؟ الان راحت دارم زندگى مى كنم.

خاله نگاه نا امیدى به امیر على انداخت و با لبخند رو كرد بهم گفت:

-همه چى عالیه عزیزم.

-سلیقه آقا امیر حافظه.

امیر على كفش مشكى رو آورد بالا گفت:

-جان من پاشو این و پات كن. شرط مى بندم یه قدمم نمى تونى بردارى!

رنگ به رنگ شدم كه امیر حافظ جدى گفت:

-امیر على زیاده روى نكن.

خاله پاشد.

-بیاین نهار ... دیانه عزیزم، امیر على یكم زیادو شوخه، آخه بچگى هاش سرش خورده زمین بخاطر اونه.

نگاهى به امیر على انداختم كه امیر على خاله رو كشید تو بغلش گفت:

-دستت طلا مامان دیوونه ام شدم رفت!


-نه پسرم خدا نكنه، بودى.

امیر حافظ لبخندى زد و حسرت نشست توى دلم. چقدر خاله رابطه ى خوبى با پسرهاش داشت، یه مادر واقعى!

انگار امیر حافظ نگاه حسرت بارم رو فهمید كه گفت:

-بهارك خیلى زود بهت وابسته شده!

دستى به گونه ى تپلش كشیدم گفتم:

-منم خیلى دوسش دارم.

-آهان، اما میدونى كه این دختر احمدرضاست!

سؤالى نگاهش كردم.

-به نظرم وابسته نشى بهتره.

ترس نشست توى چشمهام گفتم:

-مگه قرار نیست من پرستارش باشم؟

-چرا، یه پرستار نه اینكه تمام زندگیت رو پاى بهارك بذارى.

از حرفهاش هیچ چیز متوجه نشدم و فقط سرى تكون دادم كه گفت:

-میدونم الان چیزى متوجه نمى شى. بهتره بریم نهار بخوریم.

با هم وارد آشپزخونه شدیم. بوى قیمه ى خاله باعث شد احساس كنم چقدر گرسنه ام.

-بشین عزیزم. بهارك رو بذار روى اون پتویى كه براش پهن كردم. خیالتم راحت باشه، نهارشو دادم.

بهارك و روى پتو گذاشتم و اسباب بازى هاش رو دورش ریختم. روى صندلى میز نهارخورى نشستم و خاله دیس برنج رو گذاشت روى میز.

امیر على گفت:

-چه كار كردى ماماااان ..... به به چه عطرى چه بوئى ...

-امیر على بذار بخورم. مثل این قحطى زده ها شدیا!!

امیر على لبش و كج كرد گفت:

-اییییشش.

خنده ام گرفته بود. خاله برام برنج كشید.

-بخور خاله جون یكم گوشت بگیرى.

امیر على دوباره گفت:

-نه، زن چاق و كسى دوست نداره.

حرفى نزدم و شروع به خوردن كردم. الحق كه خوشمزه بود.

نهار تو شوخى هاى امیر على خورده شد. خواستم میز و جمع كنم كه خاله دستم و گرفت گفت:

-پسرا، آشپزخونه رو جمع كنید، چاى دم كنید بیارید.


پارت 6


انقدر تعجب كرده بودم كه خاله با صداى بلند خندید گفت:

-عزیزم من زحمت مى كشم غذا آماده مى كنم، پسرام باید ظرف ها رو بشورن. حالا بریم كلى حرف براى زدن دارم.

همراه خاله از آشپزخونه بیرون اومدیم. بهارك در حال بازى بود. دختر خیلى آرومى بود. خاله نگاهى به بهارك انداخت. آهى كشید گفت:

-هنوزم باورم نمیشه احمدرضا اون كار و كرده باشه. دلم براى بهارك میسوزه. بیا عزیزم، بیا بشین اینجا ببینم.

كنار خاله نشستم. دستم و توى دستش گرفت.

-میدونى، ما ...

نذاشتم ادامه بده و گفتم:

-خاله میشه راجب گذشته و آدم هایى كه من و نخواستن حرف نزنیم؟

خاله عمیق نگاهم كرد و سرى تكون داد گفت:

-باشه عزیزم.

-ممنون.

-خب از خودت بگو، از اون خانمى كه پیشش زندگى مى كردى بگو.

-زندگى من چیزى براى تعریف نداره. بى بى زن خیلى مهربونیه و میشه گفت مادرمه.

-خیلى خوبه كه انقدر دوستش دارى. اما دیانه عزیزم، تو اومدى تا اینجا زندگى كنى. چه خواسته چه ناخواسته الان تو پیش خانواده ى مادریت هستى.
میدونم دوست ندارى ... میدونم زخم زبون میزنن اما تو دختر صبورى هستى. دلم مى خواد مثل یه مادر تمام چیزهایى كه یه دختر باید بدونه رو كامل بهت یاد بدم.
اول داشتن پوششه! نمیگم تو بدپوشى اما باید دیگه مثل شهرى ها لباس بپوشى. تمام این لباس ها رو تو كمدت مى چینى و دلم مى خواد دفعه ى بعد كه تو جمعى دیدمت كسى نتونه مسخره ات كنه.

سرم و پایین انداختم كه ادامه داد.

-بهتم نمیاد خجالتى باشى. باید سرزبون داشته باشى. به فكر آینده ات باش. دلم مى خواد شاد ببینمت، این قول رو بهم میدى؟

-سعیم رو مى كنم.

-براى شروع همینم خوبه.

با صداى پسرا سرم چرخید.

امیر على سینى چاى تو دستش بود و امیر حافظ دنبالش كه امیر على گفت:

-الان باید تمرین كنم تا خواستگارام اومدن هول نشم و چاى رو روى عروس خانم نریزم.

امیر حافظ آروم زد پشت سرش گفت:

-تو باید برى نه اونا بیان.

-نچ برادر من، زمونه عوض شده. وقتى من دارم تو آشپزخونه ظرف میشورم پس اونا میان خواستگارى!

-امیر على مادر، اون چاى سرد شد ... نمیارى؟

-چشم، چشم. شما جون بخواه.

امیر حافظ سرى تكون داد و روى مبل رو به روى من و خاله نشست. نگاهى بهم انداخت كه گونه هام گل انداخت. سرم و پایین انداختم.

بعد از خوردن چاى از جام بلند شدم.

-كجا میرى عزیزم؟

-باید برم، خیلى بهتون زحمت دادم.

-این چه حرفیه؟ بازم امیر حافظ و میفرستم دنبالت. خوشحال میشم بیاى.

نگاهى به چهره ى مهربونش انداختم. مگه خواهر اون زن نیست؟ چطور اینهمه تفاوت؟ خاله با اینهمه مهربونى و مادرى نمونه اما اون ...

سرى تكون دادم تا فكرهاى الكى از سرم بره. بهارك رو بغل كردم و امیر حافظ وسایلا رو برداشت.

گونه ى خاله رو اینبار با رغبت و از ته دل بوسیدم. امیر على گفت:

-امیدوارم سرى بعد این لباسا تنت نباشه.

خاله با غیض گفت:

-امیر على ....

-چیه مامان؟ خوب نظرم رو گفتم. آزادو بیان نداریما، چه وضعشه؟

خنده ام گرفته بود. پسر بدى نبود فقط زیادى حرف میزد مثل من كه زیادى سوتى میدادم. سوار ماشین امیر حافظ شدم.

امیر حافظ از أینه نگاهى به پشت سرش انداخت گفت:

-دیدى مادرم با همه فرق مى كنه؟


سرى تكون دادم و با حسرت گفتم:

-آره قدرشو بدون.

یهو نوك دماغم و كشید گفت:

-انقدر با حسرت نگو.

-نه، من مادرى نداشتم تا این حس و درك كنم اما بى بى برام مثل مادر هست.

-خوبه ... خب، رسیدیم
.
یهو چرخیدم سمتش گفتم:

-واااى ...

یهو زد رو ترمز گفت:

-چى شده؟

-من كه كلید ندارم!

-دختره ى دیوونه ترسوندیم. اشكال نداره زنگ میزنم احمدرضا یا خودش بیاره یا دست یكى از كارمنداى رستورانش بفرسته.

و گوشیشو درآورد. بعد از گرفتن شماره ى احمدرضا گفت:

-سلام احمدرضا. تو كجائى؟ ... خب كى میاى؟ .... دیره، ما پشت در خونتیم اما كلید نداریم ... باشه بفرست.

و قطع كرد. گوشى رو انداخت روى داشبورد گفت:

-قراره بفرسته.

بهارك تو بغلم خوابش برده بود. هواى آخراى بهار رو به گرمى مى رفت.

امیر حافظ كولر ماشین و روشن كرد. بعد از چند دقیقه موتورى كنار ماشین ایستاد.

امیر حافظ پیاده شد و با مرد سلام و احوالپرسى كرد. گلیدا رو ازش گرفت. با ریموت در حیاط و باز كرد و ماشین و داخل حیاط برد.

پیاده شدم.

امیر حافظ زودتر در ورودى سالن و باز كرد گفت:

-تا تو برى بهارك و بخوابونى منم خریدا رو میارم.

-باشه.

سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتم و بهارك و تو تختش خوابوندم. از پله ها پایین اومدم.

امیر حافظ نایلون هاى خرید و گذاشت روى میز.

-من برم.

گوشه ى روسریم رو تو دستم گرفتم.

-بابت امروز خیلى ممنون.

-هیس ... كارى نكردم. سعى كن زیر بار حرف زور نرى. فعلاً. اینم كلیدا.

تا كنار در ورودى همراهیش كردم. سوار ماشینش شد و از حیاط بیرون رفت. با ریموت در و بستم و وارد سالن شدم.


خریدها رو برداشتم و به اتاقم رفتم. دروغه اگه بگم از خرید این همه چیز ذوق نكرده ام.

خدا رو شكر با رفتن شادى عملاً كمد خالى شده بود.

ملحفه ى تخت رو عوض كردم. لباس ها رو درآوردم و با ذوق دونه دونه جلوى آینه مى گرفتم.

همه رو تو كمد چیدم و از توشون اونى كه از همه با حجاب تر بود رو انتخاب كردم.

یه تونیك گلبهى كه آستین بلند بود و دامنش كمى كلوش با شلوار دامنى برداشتم. یه دست لباس زیر برداشتم و سمت حموم رفتم.

بعد از یه دوش طولانى موهامو خیس پشت سرم جمع كردم. لباس پوشیدم و روسریم رو سفت بستم.

نگاهى تو آینه انداختم. انگار یه جورى بود.

هر چى فكر كردم مشكل از كجاست نفهمیدم. بى تفاوت شونه اى بالا دادم و براى درست كردن شام سمت آشپزخونه رفتم.

چاى دم كردم. غذا رو آماده كردم.

بهارك و كه بیدار شده بود روى پتوى مخصوصش گذاشتم كه در سالن باز شد.

سر بلند كردم. با دیدن احمدرضا لحظه اى ترسیدم.

از امشب ما تنها بودیم. نكنه من و هم بكشه!! نگاهى به سر تا پام انداخت گفت:

-الان به نظرت خیلى جذاب شدى؟ اینا چیه پوشیدى؟ تونیك بلند با شلوار دامنى؟

سرى تكون داد گفت:

-تا لباسهام رو عوض مى كنم چائیم روى میز باشه.

و بى توجه به بهارك سمت پله ها رفت. نگاهى به لباسهام انداختم. آروم كوبیدم توى سرم. این دیگه كیه؟

چاى خوش عطر و تو لیوان كمر باریك دور طلائى ریختم و دو تا قندون كه یكى خرماى خشك و دیگرى قند بود توى سینى چیدم.


از آشپزخونه بیرون اومدم كه احمدرضا از پله ها پایین اومد. یه شلوارك جذب با تاپ جذب مردونه پوشیده بود.

خجالت كشیدم و سرم رو پایین انداختم.

رفت جلوى تى وى نشست. چاى رو كنارش گذاشتم.

بهارك تاتى كنان رفت سمتش. با ذوق به پاش چسبید و با لهجه ى شیرین بچه گونش گفت:

-بابا ...

احمدرضا اخمى كرد و هولش داد كه بهارك خورد زمین و گریه كرد.

حرصم گرفت. نفهمیدم چى شد. با صداى بلندى گفتم:

-مادرشو كشتى بس نیست كه خودشم ندیده مى گیرى؟!

اومدم خم بشم بهارك گریون رو بردارم كه بازومو چسبید. چنان بازومو فشار داد كه از درد آخى گفتم.

با دیدن صورت خشمگینش ترسیدم. بازومو ول كرد و دست تو جیب شلواركش كرد گفت:

-الان چى گفتى؟

-من ... من ...

داد زد:

-الان چى گفتى؟؟

با صداى لرزونى كه ترسم رو نشون میداد گفتم:

-بهارك داره ...

اما با خوردن دستش روى سمت راست صورتم حرف تو دهنم موند و پرت شدم روى مبل پشت سرم.

لحظه اى گیج شدم و حس كردم هیچ صدائى نمى شنوم.

پاشو گذاشت روى مبل و خم شد روى صورتم. دستش و روى زانوش گذاشت و با صداى جدى گفت:

-اینو زدم تا یادت بمونه زیادى از كوپنت حرف نزنى. تو اینجا یه كلفتى، رابطه ى من و این بچه به تو ربطى نداره ... فهمیدى؟؟
تو اگر مهم بودى اون مرجان جاى هرزگى بزرگت مى كرد نه كه از بیمارستان ولت كنه دختره ى احمق!

و ازم فاصله گرفت.

بهارك گریون به پام چسبید. انقدر ترسیده بودم كه توانائى بلند شدن نداشتم.

حس مى كردم دست و پام فلج شدن.

توانایى بلند شدن نداشتم. صورتم گزگز مى كرد و بغض راه گلومو بسته بود.

بهارك به شدت گریه مى كرد. با فریاد احمدرضا لحظه اى با ترس چشم هام و بستم.

-پاشو جمع كن این بچه رو صداى گریه اش داره رو اعصابم میره.

خم شدم و بهارك گریان رو از روى زمین برداشتم. هق هق كنان چسبید به گردنم. دلم براش سوخت.

با گام هاى نامنظم سمت پله ها رفتم و به سختى پله ها رو بالا رفتم.

همین كه وارد اتاق شدم اشك هام روى گونه هام جارى شدن. روى تخت دراز كشیدم و بهارك و روى شكمم گذاشتم.

سرش رو روى سینه ام گذاشت. دستم و لاى موهاى كم پشتش بردم و آروم شروع به خوندن لالایى كردم.

كم كم نفس هاى بهارك منظم شد و فهمیدم كه خوابش برده. روى تختش گذاشتمش و از جام بلند شدم.

با دیدن آینه سمتش رفتم. رو به روش ایستادم. نگاهى به جاى دستش كه قرمز شده بود انداختم. كمى درد مى كرد.

دلم مى خواست از اتاق بیرون نرم و ساعت ها گریه كنم اما باید مى رفتم و شامش رو آماده مى كردم.

آبى به دست و صورتم زدم. روسریم رو جلوتر كشیدم و با ترس از اتاق بیرون اومدم. هر قدمى كه بر مى داشتم قلبم از ترس بالا و پایین مى شد.

سرم و كمى خم كردم تا ببینم داره چیكار مى كنه كه داشت تى وى مى دید.

بدون هیچ سر و صدایى وارد آشپزخونه شدم و میز شام رو چیدم. از آشپزخونه بیرون اومدم.

دو دل بودم چطور صداش كنم. ازش مى ترسیدم. چشم هام رو بستم و سریع گفتم:

-آقا شام آماده است!

و چشم هام رو باز كردم. نیم نگاهى بهم انداخت و از روى مبل بلند شد.

اومد سمت آشپزخونه. ترسیده قدمى به عقب برداشتم كه پوزخندى زد گفت:

-با شما زن ها باید اینطورى برخورد كرد تا حساب كار دستتون بیاد. حالام از جلو چشم هام برو تا اشتهامو كور نكردى!

بدون هیچ حرفى از آشپزخونه بیرون اومدم و تا خوردن شامش توى سالن نشستم.

همین كه از آشپزخونه بیرون اومد سمت آشپزخونه رفتم.

میز و جمع كردم. ظرف ها رو شستم و از آشپزخونه بیرون اومدم. نگاهى تو سالن انداختم، نبود.

لامپ ها رو خاموش كردم و آباژور كنار مبل رو روشن گذاشتم.

اومدم از لاى مبل رد بشم كه پام گیر كرد تو پاچه ى شلوار دامنیم و خوردم زمین. درد بدى پیچید توى پام.

عصبى نشستم و به زمین كوبیدم. با صداى آقاى قاتل سر بلند كردم.

تو تاریك روشن سالن كنار پله ها ایستاده بود و سیگار بزرگى توى دستش بود.

گوشه ى لبش از پوزخندى كه زد كج شد گفت:

-تو كه لباس پوشیدن بلد نیستى بهتره *** راه برى دختر بچه ى دست و پا چلفتى!

و پشت بهم كرد از پله ها بالا رفت. عصبى دهن كجى كردم. "مردك قاتل دیوونه".

پاچه هاى شلوارم و بالا گرفتم و لنگان لنگان از پله ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم.

بهارك آروم خوابیده بود. با دیدن بهارك یاد چند ساعت پیش افتادم و آه پر دردى كشیدم.

روسریم و از سرم درآوردم و روى تخت دراز كشیدم. به پهلو شدم و دستامو زیر سرم گذاشتم. چشم هامو بستم و از خستگى زیاد زود خوابم برد.

صبح با صداى بهارك چشم باز كردم. بچه ى سحرخیزى بود. مثل هر روز لباساشو عوض كردم و دست و صورتش رو شستم.

روسریم رو سرم كردم و سمت آشپزخونه رفتم. صبحانه ى بهارك رو دادم.

چاى دم كردم. دوباره بوى چاى تازه دم كل آشپزخونه و نشیمن رو برداشت.


پرده ها رو كنار زدم. نور آفتاب تابید توى سالن.

پنجره ى قدى سالن رو كه رو به حیاط بود باز كردم. نسیم خنكى پیچید توى سالن.

لبخندى از روى لذت زدم. میز صبحانه رو چیدم. بهارك و برداشتم و تو ماشین مخصوصش كه گوشه ى حیاط بود گذاشتم.

آب و باز كردم و به گل ها و درخت ها آب دادم.

سر آب و بالا گرفتم و آب مثل فواره تو هوا پخش شد. باعث شد كمى خیس بشم اما برام لذت بخش بود.

نگاهم به پنجره ى یكى از اتاق هاى طبقه ى بالا افتاد. احساس كردم از پشت پنجره داره حیاط و نگاه مى كنه.

بهارك با ذوق دست میزد. شیر آب و بستم. خم شدم و گونه اش رو محكم بوسیدم.

-بریم تو تا بابات هیولا نشده!

و با بهارك وارد سالن شدم. سمت آشپزخونه رفتم.

تازه پشت میز نشسته بود و حوله ى كوچك و سفیدى دور گردنش بود. نیم نگاهى به من و بهارك انداخت. گفت:

-با لباساى خیس راه نرو، كف خونه كثیف میشه.

-خیلى خیس نیست.

حرفى نزد. براش چاى ریختم و روى میز گذاشتم.

لیوان چاى رو برداشت و جلوى صورتش گرفت. حس كردم عطر چاى رو نفس كشید.

با پیچیدن عطر هل و دارچین دلم خواست یه لیوان بزرگ چاى بردارم و روى میز توى حیاط بشینم اما مى ترسیدم دوباره بخواد دعوا كنه.

پس صبر كردم تا بره. صبحانه اش رو خورد گفت:

-لباسامو اتو كن.

-بله الان.

-صبر كن.

سؤالى نگاهش كردم. لحظه اى روى صورتم خیره شد گفت:

-حواست و جمع كن نسوزونى. روى تخت گذاشتم.

-بله آقا.

-مى تونى برى.

از آشپزخونه بیرون اومدم و سمت پله ها رفتم.

براى اولین بار بود كه وارد اتاقش مى شدم. با كنجكاوى نگاهى به اطراف انداختم.

یه اتاق بزرگ با كف پوش قهوه اى و یه تخت بزرگ دو نفره وسط اتاق. یه صندلى گهواره اى و یه پوست پلنگ وسط اتاق پهن بود.

تمام وسایل اتاق سفید مشكى بود. مثل صفحه ى شطرنج.

سر بلند كردم اما با دیدن عكس رو به روى تخت یكه اى خوردم.

عكس زن جوانى روى صفحه ى دارت كه كلى تیر خورده بود!

لحظه اى ترس برم داشت. چشم هاش نه به رنگ چشمهاى بهارك بود نه آقاى قاتل.

حدس زدم بهار باشه. اتاق حس بدى رو بهم القاء مى كرد.

لباسا رو از روى تخت چنگ زدم و بدون اینكه توجهى به بقیه ى وسایلاى اتاق بندازم سریع از اتاق بیرون اومدم.

قلبم محكم و تپنده میزد.

نفسم رو آسوده بیرون دادم و سمت اتاق خودم رفتم. با دقت لباسا رو اتو زدم.

مراقب بودم تا نسوزه كه باز آتو دستش بدم. اتوى لباسها تمام شد.

از اتاق بیرون اومدم كه از پله ها بالا اومد. گوشیش دستش بود. با دیدنم اخمى كرد گفت:

-الو امیر حافظ قرار بود این دختر دهاتى رو عوض كنى... این تیپش بدتر شده كه بهتر نشده!
هیس امیر حافظ، من امشب مهمون دارم. اگر این بخواد با این سر و وضع از مهموناى من پذیرایى كنه آبروى منو برده.
من نمیدونم چیكار مى خواى بكنى، الان دیرم شده باید برم ... باشه تا شب این وضع و نبینم. خداحافظ.

و گوشى رو قطع كرد. زیر لب گفت:

-همتون دیوونه این.

نیم نگاهى بهم انداخت و رفت سمت اتاقش.

-لباسام و بیار.

-بله.

لباس هاى اتو شده رو برداشتم و سمت اتاقش رفتم. در اتاقش نیمه باز بود. مردد پشت در بودم كه گفت:

-زیر لفظى مى خواى؟ بیار دیگه!


در و هول دادم و وارد اتاق شدم. با دیدن بالا تنه ى برهنه اش سریع چشم هام رو بستم. با صداى لرزونى گفتم:

-لباس هاتون رو كجا بذارم؟

-بذارشون روى تخت. ببینم با چشم بسته مى تونى؟

سرم و پایین انداختم و چشم هام رو باز كردم. حالا فقط نگاهم به صندلهاى پاش بود.

لباس ها رو روى تخت گذاشتم كه سرم به عقب كشیده شد.
ترسیدم و جیغ خفه اى كشیدم.

صداش كنار گوشم بلند شد.

-حتماً عكس روبروى تخت و دیدى ... اینكه اون شخص كیه به تو مربوط نیست اما اینكه حواستو جمع كنى و مثل اون نشى بهت مربوطه.

-بله آقا، من كه كارى به كار شما ندارم!

-آفرین... حالام گمشو از اتاق بیرون.

سریع از اتاق بیرون اومدم. به دیوار تكیه دادم. قلبم هنوز میزد. دستم و روى قلبم گذاشتم.

آخر با این مرد دیوونه میشم. بى بى كجایی دلم برات تنگ شده حتى براى غرغر كردن هات.

از دیوار فاصله گرفتم و از پله ها پایین اومدم.

گربه ى سفید كنار بهارك نشسته بود. سرى براى این دختر طفل معصوم تكون دادم.

بعد از چند دقیقه آماده از پله ها پایین اومد. بوى عطرش پیچید توى سالن. نه گرم بود نه سرد، یه بوى خاص.

-همه جا رو مرتب مى كنى ... لباس درست حسابى مى پوشى. واى به حالت شب جلوى مهمون هاى من از خودت دست و پا چلفتى بازى دربیارى. نیازى نیست غذا درست كنى، از رستوران خودم میارم.

و از سالن بیرون رفت. با صداى ماشین حس كردم از قفس آزاد شدم.

چرخى دور خودم زدم و به سمت آشپزخونه رفتم. میز و جمع كردم.

یه چاى لیوانى خوش عطر براى خودم ریختم و همراه بهارك به حیاط رفتم.

درخت هاى بلند باعث شده بود تا توى حیاط سایبون درست بشه.


پارت 7



روى صندلى نشستم و پاهامو روى میز دراز كردم. با لذت شروع به خوردن چاى كردم كه صداى زنگ آیفون بلند شد.

ترسیدم و چاى پرید تو گلوم. یعنى كى مى تونست باشه؟

وارد سالن شدم و از آیفون نگاهى به بیرون انداختم. با دیدن امیر حافظ لبخندى زدم و در و باز كردم.

دوباره به حیاط برگشتم. امیر حافظ وارد حیاط شد.

لپ بهارك و كشید. نیم نگاهى به چاى نیم خورده ام انداخت و سرش چرخید و روى خودم ثابت موند.

یه نگاه كلى بهم انداخت و سرى تكون داد گفت:

-چطورى؟ اینا چیه پوشیدى؟

-سلام.

رو به روم قرار گرفت.

-سلام. این چه طرزه لبا....

اما حرفش و ادامه نداد و دستش و زیر چونه ام گذاشت.

دست گرمش كه به چونه ام خورد چیزى ته دلم تكون خورد.

اومدم فاصله بگیرم كه چونه ام رو سفت چسبید و صورتم رو اینور اونور كرد گفت:

-چرا روى گونه ات كبوده؟

-حتماً خوردم زمین حواسم نبوده.

مشكوك نگاهم كرد و سرى تكون داد.

-حالا براى چى كتك خوردى؟

-گفتم كه، خوردم زمین.

-آره منم منظورم همون زمینه ... چرا خوردى؟

متعجب سر بلند كردم.

-چیزى نخوردم!

لبخندى روى لبهاش نشست و نوك دماغم رو كشید.

-الحق كه خنگى دیانه.

بعد اخمى كرد.

-این چه وضع لباس پوشیدنه؟ دوباره كه مثل قبل شدى! با كمى تفاوت.

-خوب چكار كنم؟

بهارك و بغل زد و گفت:

-تا تو از اون چاى خوش عطرات بیارى من بهت میگم چیكار كنى.

و وارد سالن شد. سمت آشپزخونه رفتم. چاى ریختم و یه قندون پولكى كنارش گذاشتم.

از آشپزخونه بیرون اومدم. امیر حافظ در حال بازى با بهارك بود.

با دیدن خنده ى بلند بهارك لبخندى روى لبم نشست.

سینى رو روى میز گذاشتم.

بهارك و روى زمین گذاشت گفت:

-واقعاً آدم اینطورى لباس مى پوشه؟

روى مبل دست به سینه نشستم.

-پس چطورى مى پوشن؟

-یعنى من باید همه چیز و بهت یاد بدم؟ ... صبر كن چاییم رو بخورم.

-خاله خوبه؟

-اونم خوبه، سلام مى رسونه.

-سلامت باشه.

توى سكوت به چاى خوردن امیر حافظ نگاه كردم. سر بلند كرد گفت:

-قابل پسند واقع شدیم؟

-هااا؟؟ یعنى چى؟!

سرى تكون داد.

-هیچى، تو نگاه كن. پاشو ببینم.

از روى مبل بلند شدم. نگاهى به سر تا پام انداخت.

-ببین چى ست كرده!! بریم بالا اتاقت.

همراه امیر حافظ سمت پله هاى طبقه بالا رفتیم. وارد اتاق شد و سمت كمد رفت و بازش كرد. نگاهى به لباسهاى توى كمد انداخت.

یه شومیز سورمه اى با شلوار مشكى از توى كمد برداشت و انداخت روى تخت.

یه جفت صندل اسپرت مشكى كه گل كوچك سورمه اى كنارش داشت گذاشت كنار لباس ها.

-بهتره روسرى هم سرت كنى. دوستاى احمدرضا آدم هاى درستى نیستن.

و روسرى براق آبرنگ كه رنگ هاى تیره توش كار شده بود روى تخت گذاشت.

اینم از لباسهات. یاد بگیر چطور ست مى كنى. تا من با بهارك بازى مى كنم تو هم كارها تو بكن، دوش بگیر و لباس ها رو بپوش تا توى تنت ببینم.

-باشه ممنون.

-نیاز به تشكر نیست. توام گفتم مثل خواهر خودمى.

و از اتاق بیرون رفت. رفتم سمت لباس ها. واقعاً خوب ست كرده بود.

لحظه اى قلبم به وجد اومد از اینهمه مهربونى و خوبى امیر حافظ.

از اتاق بیرون اومدم. كلى كار داشتم.

روسریم رو محكم دور گردنم گره زدم. امیر حافظ با بهارك رفته بودن حیاط.

هیچ وقت سمت پشت ساختمون نرفتم. مى ترسیدم احمدرضا اونجا زنش رو به قتل رسونده باشه.

دوباره ترس نشست توى دلم از وجود این مرد سنگدل.

از سالن شروع كردم و تمام سالن رو جارو برقى كشیدم و كفش رو تى كشیدم.

پنجره ها رو گردگیرى كردم. پیانو رو تمیز كردم. اون گربه ى سفید تپل هم تو حیاط بود.

سمت آشپزخونه رفتم و اونجا رو هم تمیز كردم. باید براى نهار چیزى درست مى كردم. كمى فكر كردم.

گوشت بیرون گذاشتم و تصمیم گرفتم كباب تابه اى درست كنم.

شروع به درست كردن غذا كردم و میز و چیدم. دوغ نعنائى روى میز گذاشتم.

اومدم از آشپزخونه برم بیرون صداشون كنم كه صداى امیر حافظ اومد.

-به به مى بینم همه جا برق افتاده و بوى چیزاى خوب خوب میاد!

با دیدن میز ابرویى بالا داد گفت:

-هرچى تو تیپ زدن ناشیانه عمل مى كنى اما كدبانوئى.

لبخندى از این تعریفش زدم كه ادامه داد.

-اما براى یه زن فقط خونه تمیز كردن و آشپز خوب بودن مهم نیست، اون وقت با یه كلفت فرقى نمى كنه! زن باید طناز باشه و خوش پوش.

-دارى میگى زن، اما من ....

اخمى كرد.

-تو چى؟ زن نیستى؟ دل ندارى؟ حس ندارى؟ دوست ندارى تا وارد جائى بشى بدرخشى؟
منظورم از درخشش رو هم اشتباه برداشت نكن! اینكه بخواى تمام زنانگیت رو براى جلب توجه مردها به نمایش بذارى نه، اما باید سعى كنى تا همیشه بهترین باشى.
كاش یكم از خصلت هاى اون زن تو وجودت بود. گاهى فكر مى كنم شاید اصلاً اون تو رو به دنیا نیاورده باشه!

با این حرف یاد مادرى افتادم كه هیچ وقت نبود.

وقتى به سن بلوغ رسیدم و با دیدن اولین پریودیم انقدر ترسیدم كه تا چند روز گوش هام شنوائیشون رو از دست داده بودن.

بى بى چقدر باهام حرف زد و از اینكه همه ى دخترها اینطورى میشن و ترس نداره تا كمى آروم شدم.

-كجا غرق شدى؟

-ها؟ هیچى. بیا نهار بخور سرد شد.

بهارك و روى صندلى مخصوصش گذاشتم. امیر حافظ دستهاش رو شست و پشت میز نشست. هر دو توى سكوت غذامون رو خوردیم.

امیر حافظ رفت سالن. میز و جمع كردم و دستى به آشپزخونه كشیدم.

بهارك و باید حموم مى كردم. از آشپزخونه بیرون اومدم.

امیر حافظ جلوى تى وى نشسته بود. با دیدن ما سرى بلند كرد.

-بهارك و حموم می برم.

-باشه، منم كمى اینجا چرت مى زنم.

سرى تكون دادم. وارد حموم شدم و وان كوچیك رو پر از آب كردم. لباس هاى بهارك و درآوردم. گذاشتمش تو وان كفى.

با ذوق شروع به بازى با اردك پلاستیكیش كرد.

كنارش روى زمین نشستم و آروم آروم شروع به شستنش كردم.
وقتى خیالم راحت شد كه تمیز شده حوله اش رو دورش پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.

رو تخت خوابوندمش و روغن به تنش زدم. انگار خسته شده بود.

لباس كوتاه عروسكیش كه دامنش تا زیر باسنش میومد تنش كردم. پمپرزش كردم.

گل سر كوچیكى روى موهاى كم پشتش زدم. پاپوشاى عروسكیش رو هم پاش كردم.

موزیكال بالاى تختش رو روشن كردم و سمت حموم رفتم.

لباسامو درآوردم.

قبل از حموم كردن لباسهام رو شستم. بدنم رو تمیز شستم.

وقتى كارم تموم شد دوش گرفتم. حوله رو برداشتم و خوب خشك كردم.

لباس زیرها رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. بهارك خواب بود. مجبور بودم موهاى خیسم رو سشوار بكشم.

سشوار رو به برق زدم و موهاى بلندم رو كه تا زیر باسنم مى رسید سشوار گرفتم در حدى كه نم موهام گرفته بشه.

لباساى روى تخت رو پوشیدم. شلوارم جذب و تا بالاى قوزك پام بود.

كمى احساس معذب بودن مى كردم. اما شومیز خیلى تنگ نبود.

روبه روى آینه ایستادم. با دیدن تیپ جدیدم لحظه اى از اینهمه تغییر تعجب كردم. باورم نمى شد لباسها انقدر بهم بیان.

محو خودم بودم كه در اتاق باز شد و قامت امیر حافظ تو چهارچوب در نمایان.

با دیدن امیر حافظ هول كردم چون روسرى سرم نبود. امیر حافظ نگاهش همه اش تا پاهام مى اومد و دوباره بالا مى اومد. با تعجب گفت:

-موهاى خودته؟!

تازه یادم اومد رویرى سرم نیست. سمت تخت رفتم تا روسریم رو بردارم كه وارد اتاق شد و پشت سرم قرار گرفت.

تكه اى از موهامو توى دستش گرفت گفت:

-چقدر نرمه ... چقدر مشكیه ... بچرخ ببینم تا كجاته؟

نمیدونستم یه مو میتونه انقدر براش جذابیت داشته باشه.

آروم چرخیدم و رو به روش قرار گرفتم. لبخند مهربونى روى لبهاش بود كه گفت:

-چقدر این لباسا بهت میان! باید یه فكرى به حال گونه ات بكنم.

-چرا؟

آروم نوك دماغم رو كشید.

-چون جاى دست آقا غوله پیداس. بیا بشین روى صندلى ببینم.

رفتم و روى صندلى رو به روى آیینه دراور نشستم. امیر حافظ كنارم ایستاد. تحسین هنوز توى چشمهاش بود.


نگاهى روى میز انداخت گفت:

-اول كرم مرطوب كننده.

كمى مرطوب كننده به صورتم زد. دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو كمى بالا آورد.

پنكیك رو برداشت و به صورتم زد.

-نگاه كن چطورى آرایشت مى كنم تا یاد بگیرى گاهى براى دل خوشى خودت انجام بدى.

و چشمكى زد. لبخندى زدم. امیر حافظ ریمل رو برداشت گفت:

-حالا نوبت ریمله.

و كمى ریمل به مژه هام زد.

خب خب .... رسیدیم به رژ لب.

و مداد لب و برداشت و آروم روى لبم كشید.

دست گرمش كه به لبهام مى خورد حالم یه جورى مى شد. نمیدونستم چرا اینطورى میشم!

كمى عقب رفت و نگاهى به چهره ام انداخت.

-عالى شدى.

اومدم لبخند بزنم كه فلش گوشیش روشن شد. متعجب نگاهش كردم كه گفت:

-حیف بود عكس نگیرم.

نگاهم چرخید و روى دختر حالا كه با دختر چند ساعت پیش كلى فرق كرده بود افتاد.

امیر حافظ پشت سرم قرار گرفت و از توى آیینه نگاهم كرد گفت:

-مى بینى چقدر تغییر كردى؟

سرى تكون دادم.

-از این به بعد باید همیشه اینطورى باشى.

و موهامو جمع كرد و با كلیپس بالاى سرم بست.

فاصله مون انقدر كم بود كه اگر كسى ما رو مى دید فكر مى كرد امیر حافظ من و بغل كرده.

از این فكر جهش خون رو روى گونه هام احساس كردم و از فكرى كه كردم خجالت كشیدم و گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

صداى امیر حافظ از فاصله ى كمى از كنار گوشم بلند شد.

-حرفم و پس مى گیرم ... تو در عین سادگى جذابم هستى خیلى!

و روسرى رو روى سرم انداخت و مدل قشنگى گره زد.


-حالا شدى یه دختر كوچولوى ملوس.

واقعاً قشنگ شده بودم. دیگه از اون شلختگى خبرى نبود. امیر حافظ نگاهى به ساعت انداخت.

-دیگه چیزى تا اومدن آقا غوله نمونده!

خنده ام گرفت از این لقبى كه براش گذاشته بود.

-برو خانم موشه به بقیه كارهات برس.

-باشه.

و از اتاق بیرون اومدم. سمت آشپزخونه رفتم.

چاى گذاشتم. میوه ها رو چیدم. شربت رو آماده كردم. با صداى در سالن دلشوره گرفتم.

صداى احوالپرسى احمدرضا و امیر حافظ مى اومد.

امیر حافظ گفت:

-مهمونات كى میان؟

-تا یه ساعت دیگه. اون كجاست؟

-اگه منظورت دیانه است تو آشپزخونه.

-تنها جایی كه به دردش میخوره همونجاست. موندم مرجان این و بیمارستان به دنیا آورده یا تو آشپزخونه!!
فقط به درد بشور بساب مى خوره. تا دوش بگیرم بگو برام چاى بیاره.

نفسم رو پر درد بیرون دادم.

از اینكه همه اش در حال مقایسه شدن با زنى بودم كه هیچ مهر مادرى نداشت حرصم مى گرفت اما بعضى وقتا وسوسه مى شدم تا ببینمش.

با ورود امیر حافظ به آشپزخونه سر بلند كردم كه گفت:

-صداشو شنیدى؟

-آره. الان چائى آماده مى كنم.

امیر حافظ حرفى نزد و از آشپزخونه بیرون رفت. دو تا فنجون روى سینى نقره گذاشتم و قندون قند همراه پولكى رو هم كنارش جا دادم.

دو تا چائى خوش رنگ ریختم. از آشپزخونه بیرون اومدم كه احمدرضا هم از پله ها پایین اومد.

نگاه گذرائى بهم انداخت گفت:

-امیر حافظ خدمتكار جدید آوردى؟

و از پله ها پایین اومد.

سرم و پایین انداختم و سینى رو روى میز گذاشتم كه امیر حافظ گفت:

-بهت گفته بودم تغییر كنه نمى شناسیش ... این دیانه است.

با این حرف امیر حافظ سر بلند كردم.


شوكه شدن آقاى قاتل رو دیدم. اومد جلو و نگاه دقیقى بهم انداخت. سرى تكون داد گفت:

-این واقعاً همون دختر دهاتیه؟!

امیر حافظ سرى تكون داد گفت:

-آره همونه.

فنجون چاییش رو برداشت كه احمدرضا رو به روى امیر حافظ نشست گفت:

-خدا خیرت بده؛ الان قابل تحمل تر شده. حداقل با دیدنش كفاره نمیدم!

-فكر نمى كنى دیگه سنى ازت گذشته؟ از تو بعیده بخواى راجب دخترى اینجورى حرف بزنى كه اگه اون موقع ازدواج كرده بودى شاید الان دخترت بود.

احمدرضا اخمى كرد گفت:

حالا كه خدا رو شكر كلفت این خونه است نه دخترم. توأم بهتره دایه ى عزیز تر از مادر نشى.

-چرا دست روش بلند كردى؟

احمدرضا عصبى فنجون و روى میز كوبید گفت:

-حد خودتو حفظ كن امیر حافظ. به تو ربطى نداره من تو این خونه دارم چیكار مى كنم ... حالام وظیفه ات رو انجام دادى، مى تونى برى!

امیر حافظ بلند شد گفت:

-تو دارى عقده هایى كه مرجان سرت آورد و سر دخترش خالى مى كنى.

-گفتم برو بیرون امیر حافظ.

امیر حافظ عصبى سمت در سالن رفت و در و محكم به هم كوبید.

با رفتن امیر حافظ ترس برم داشت. از جاش بلند شد اومد سمتم و رو به روم قرار گرفت گفت:

-تو آدم نمیشى از اینكه پیش امیر حافظ خودتو مظلوم نشون بدى ... كه چى بشه، ها؟
نكنه مثل اون مادرت مى خواى با این كارات به جایى برسى؟ اما این تو بمیرى از اون تو بمیرى ها نیست، فهمیدى؟
واى به حالت كلمه اى از این خونه حرف بیرون بره!

ترسیده سرى تكون دادم و با صداى لرزونى گفتم:

-اما من بهش چیزى نگفتم.

پوزخند تمسخر آمیزى زد گفت:

-بهتره براى من مظلوم نمائى نكنى! من تو رو مى شناسم، تو از خون همون زنى.

با صداى زنگ آیفون گفت:

-بهتره برى به كارات برسى.

و سمت آیفون رفت. قلبم هنوز از ترس مثل قلب گنجشك مى زد.

در برابر این مرد واقعاً ضعیف بودم. با دادى كه زد به خودم اومدم.

-وایستادى به چى نگاه مى كنى؟

-هیچى ... هیچى ...

و پا تند كردم سمت آشپزخونه. لیوان هاى پایه بلند رو روى سینى چیدم.

صداى بگو بخند از توى سالن مى اومد. با استرس گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

از رویارویى با دوستاى احمدرضا مى ترسیدم اما باید مى رفتم. شربت بهار نارنج رو توى لیوان هاى پایه بلند ریختم.

نفسم رو سنگین بیرون دادم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

زیرچشمى نگاهى به سالن انداختم. دو تا زن و دو تا مرد بودن. سمتشون رفتم.

با اشاره ى احمدرضا سینى رو رو به روى مردى كه تقریباً هم سن احمدرضا بود گرفتم. بى توجه لیوانى برداشت.

مرد كناریش پسر جوانى بود كه نگاهى به سر تا پام انداخت. از نگاهش مورمورم شد. حس خوبى به نگاهش نداشتم.

هر دو زن روى یك مبل نشسته بودن. با دیدن لباسهاى بازشون كه تمام بالا تنه شون پیدا بود از خجالت سرم و پایین انداختم.

یكى شون با عشوه گفت:

-احمدرضا، خدمتكار جدیده؟

احمدرضا سرى تكون داد گفت:

-آره به درد آشپزخونه مى خوره. شادى كه كار بلد نبود.

مردى كه همسن احمدرضا بود گفت:

-اما تو كه از سرویس دهیش راضى بودى!


احمدرضا قهقهه اى زد گفت:

-آره خدائى كاربلد بود.

متعجب نگاهشون كردم كه منظورشون چیه؟

احمدرضا اخمى كرد گفت:

-مى تونى برى.

-بله.

دوباره یكى از اون خانما گفت:

-حالا اینو از كجا آوردى؟

-از یه ده كوره، بدبخت خانواده نداشت گفتم بیارم بهارك و جمع كنه.

نگاه ترحم آمیزى بهم انداختن. جو سالن خیلى بد بود. آدم هایى كه دنیام با دنیاشون فرسنگ ها فاصله داشت.

سمت پله ها رفتم تا به بهارك سر بزنم.

وارد اتاق شدم. بهارك بیدار شده بود. با دیدنش لبخندى زدم و بغلش كردم. از پله ها پایین اومدم.

همون دختره گفت:

-احمدرضا دخترت چه ناز شده! بیارش اینجا.

سؤالى نگاهى به احمدرضا انداختم كه سرى تكون داد.

بهارك و بى میل سمت همون دختر بردم. از بغلم گرفتش كه بهارك لب برچید. احمدرضا گفت:

-نینا بده خدمتكار، الان گریه مى كنه!

حالا فهمیدم اسمش چیه؛ نینا. نینا مثل بچه ها لب ورچید.

-نه، بذار بمونه.

كناریش پشت چشمى نازك كرد گفت:

-نینا حوصله گریه بچه رو ندارما !!

نینا اخمى كرد و در جوابش گفت:

-ترلان تو حوصله ى چى رو دارى؟

مرد جوونه گفت:

-پارتى و مشروب.

و خنده اى كرد. ترلان پشت چشمى براش اومد گفت:

-نه كه خودت بدت میاد آقا برزو؟

نگاهم هى بینشون در گردش بود كه احمدرضا گفت:

-برو میز شام رو بچین.

سرم و پایین انداختم.

-بله.

برزو گفت:

-چه خدمتكار حرف گوش كنى! اگه یه دونه از اینا پیدا كردى بفرست سمت خونه ى من ...
اصلاً بیا خود همینو بده. قیافشم بد نیست! حداقل خوبیش اینه قیافه ى خودشه نه صد تا عمل!!


پارت 8


احمدرضا گفت:

-ولى نظر من اینه این دختراى دهاتى فقط براى كلفتى به درد مى خورن نه ناز بلدن و نه كار دیگه اى!

دیگه نایستادم تا آقاى قاتل به توهیناش ادامه بده. هرچى سلیقه داشتم به خرج دادم و میز شام رو چیدم.

نگاهى به میز مجلل روبروم انداختم. همه چیز براى پذیرایى آماده بود.

-آقا میز و چیدم.

احمدرضا بلند شد.

-بریم شام.

و بقیه هم دنبال احمدرضا بلند شدن. نینا بهارك و داد دستم. برزو نگاه خیره اى به سر تا پام انداخت و رفت سمت میز.

بهارك و تو بغلم فشردم و سمت آشپزخونه رفتم.

گذاشتمش روى صندلى مخصوصش. لپشو كشیدم.

-دخى ناناز خودم چطوره؟ لب غنچه كن.

و بهارك لباشو غنچه كرد. دلم ضعف رفت از اینهمه شیرینیش. محكم بوسیدمش و غذاشو بهش دادم.

شروع كردم به غذاى خودم كه برزو تو چهارچوب در نمایان شد.

سریع از جام بلند شدم.

-چیزى مى خواین؟

وارد آشپزخونه شد گفت:

-مى خوام یه نخ سیگار بكشم.

رفتم سمت كابینت.

-الان براتون زیر سیگارى میارم.

سرى تكون داد. از تو كابینت زیرسیگارى رو برداشتم و گرفتم سمتش. زیرسیگارى رو گرفت.

خواستم دستم و پس بكشم كه مچ دستم رو گرفت. از ترس قلبم خالى شد.

با نگاه ترسونم نگاهش كردم كه لبخندى زد. به نظرم زشت ترین لبخند دنیا بود. تن صداش و پایین آورد گفت:

-حدسم درست بود ... تا حالا كسى حتى دستت رو هم لمس نكرده!

با صداى لرزونى گفتم:

-میشه دستم و ول كنى؟

اخمى كرد.

-اوخى، ترسیدى؟ نترس باید عادت كنى.

و سرش و جلو آورد انقدر كه قد یه بند انگشت با صورتم فاصله داشت. گفت:

-دوست دارى با من باشى؟

دستم و كشیدم.

-آقا لطفا دستم و ول كن.

-اى جوونم خجالت مى كشى؟ خجالت نداره ... بهت قول میدم بد نگذره.

و چشمكى زد. ترسیده نگاهى به در آشپزخونه انداختم. دستم و ول كرد گفت:

-فعلاً میرم اما تا آخر شب اینجام.

و از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش نفسم رو سنگین بیرون دادم. حس مى كردم دست كثیفش هنوز روى مچ دستمه.

دستم و زیر آب گرفتم. با صداى احمدرضا ترسیده به عقب برگشتم. اخمى كرد گفت:

-چته؟ جن كه ندیدى اینطورى مى ترسى! برو میز شام و جمع كن و از تو بار بهترین مشروب و بیار.

ابروهام پرید بالا كه گفت:

-اَه، توى احمق كه نمیدونى مشروب چیه! برو میز و جمع كن تا خودم اونا رو بیارم.

بله.

و اومدم از كنارش رد بشم كه بازوم رو محكم كشید. از این كارش ترسیدم. سر بلند كردم كه گفت:

-فكر كنم اون سیلى كه زدم ساخته و حساب كار دستت اومده ... آفرین، آفرین حالام برو.

و بازومو با ضرب ول كرد. دستى به بازوم كشیدم. این مرد عجیب خشن بود.

میز شام و جمع كردم. احمدرضا پیش دوست هاش رفته بود.

ظرف ها رو تو ماشین گذاشتم. ظرف میوه رو با لیوان هاى پایه بلند به سمت سالن بردم. ترلان گفت:

-احمدرضا تا گرم نشدى باید پیانو بزنى بعدش میزنى.

احمدرضا بلند شد و سمت پیانوى سفید گوشه ى سالن رفت. گربه ى سفید پرید روى مبل كه ترلان برش داشت و دستش و لاى موهاى سفید گربه سوق داد.

احمدرضا پشت پیانو نشست.

گوشه ى سالن بهارك و بغل كرده نشستم كه صداى دلنواز پیانو بلند شد.

واقعاً جذاب مى نواخت.


بهارک با صدای باباش ذوق کرد و با شادی کودکانه اى شروع به دست زدن کرد.

آهی کشیدم و نگاهم و به پیانوى سفید جلوی روم دوختم.

همه سکوت کرده بودن و جام های پایه بلندی که رنگ محتوای آلبالویی باعث میشد فکر کنی شربت آلبالو اما اینطور نبود تو دستهاشون بود.

با تموم شدن موسیقی بی کلام که احمد رضا نواخت همه دست زدن و برزو گفت:

_به افتخار احمد رضا یه پیک بزنیم.

احمد رضا اشاره کرد تا براشون بریزم. بهارک رو روی فرش گذاشتم از جام بلندشدم و سمتشون رفتم.

برای همه شراب ریختم. به برزو که رسیدم یاد چند ساعت پیش توی آشپز خونه افتادم و ترسیدم. نگاه خیره اش رو روی خودم حس کردم.

هول کردم و نمیدونم چیشد که محتوای جام ریخت روی پیرهن سفید مردونه اش! ازجاش بلند شد که خورد بهم.

چون ناگهانی بود از پشت رو هوا معلق شدم و باقی مونده ى اون شیشه ای البالوی رنگ ریخت روی خودم.

جیغی کشیدم که از پشت دستی وسط کتفم قرار گرفت و مانع افتادنم شد.

چشم هامو محکم روی هم فشار دادم تا بوی گند اون محتوای خوش رنگ باعث نشه هرچی خوردم و بالا بیارم.

صدای عصبی احمد رضا کنار گوشم رعشه به تنم انداخت.

_دوباره خرابکاری؛ باز کن چشمات و نمردی!

و فشاری به کمرم آورد تا سرجام وایستم. اومدم چشمام و باز کنم همه زدن زیر خنده وبا تمسخر گفتن:

_احمد رضا در طول روز چند بار خرابکاری میکنه؟

احمد رضا سری تکون داد. خجالت زده سرم و پایین انداختم. تمام لباس هام کثیف شده بودن.

برزو نگاهی کوتاهی به من کرد. رو به احمد رضا گفت:

_یه پیرهن به من میدی؟

احمد رضا نگاهی به من کرد و گفت:

_با برزو برو اتاقم یکی از پیراهنم و بهش بده...


با این حرفش رعشه افتاد تو تنم. ترسیده نگاهش كردم و سریع گفتم:

-ببخشید آقا بهارك گریه میكنه.

احمدرضا اخم وحشتناكى كرد. نینا گفت:

-برزو ولش كن، این وقت شب كى مى بینه؟ برو خونه عوض كن. دیروقته، بریم.

نفسم رو آسوده بیرون دادم كه احمدرضا گفت:

-كجا؟ تازه سر شبه.

ترلان با عشوه گفت:

-نه عزیزم یه شب دیگه براى شب نشینى میایم.

برزو نگاهى بهم انداخت. معنى نگاهش رو نفهمیدم اما هرچى بود چیز خوبى توى نگاهش نبود.

مهمون ها با احمدرضا خداحافظى كردن و رفتن.

سریع بهارك خواب رو برداشتم و به سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتم. میدونستم از اینكه از حرفش سرپیچى كردم چقدر عصبیه.

بهارك و تو تختش گذاشتم. كمرم و صاف كردم كه در با ضرب باز شد.

ترسیده دستم و روى قلبم گذاشتم. وارد اتاق شد. عصبى گفت:

-تو دختره ى دهاتى كارت به جایى رسیده كه جلوى مهمون هاى من جرأت مى كنى رو حرفم حرف بزنى؟ فكر كردى لباسات عوض بشه اصالتتم عوض میشه؟

زبونم بند اومده بود. قلبم سنگین به سینه ام مى كوبید. دستش كه رفت سمت كمربندش رنگم پرید.

تا حالا كتك نخورده بودم و اولین سیلى رو از دست خودش خورده بودم.

ترسیده عقب عقب رفتم. كمربندش و كشید و یه دور دور دستش چرخوند. با صداى لرزونى گفتم:

-آقا ...

نذاشت ادامه بدم و دستش و به معنى سكوت روى بینیش گذاشت.

با صدایى كه حالا احساس مى كردم خشن تر و بم تر شده گفت:

-هرچى اون مادرت یاغى بود تو باید حرف گوش كن باشى.

و دستش رفت بالا ...


ترسیده دستم و بالا آوردم تا ضربه ى كمربند به صورتم نخوره. با نشستن سگك كمربند روى مچ دستم نفسم رفت و جیغ خفه اى كشیدم.

-اینو زدم تا بدونى تو كى هستى و از كجا اومدى.

و ضربه ى بعدی رو محکم تر زد. ضربات پشت سر هم بود.

ضرب هاى اولش درد داشت اما رفته رفته بدنم بى حس شد و گوشه ى اتاق مچاله شدم.

فقط صداى نفس هاى تند و ضربات كمربند توى سكوت اتاق مى پیچید.

با بسته شدن در اتاق بى حال كف اتاق ولو شدم. گونه ى سمت راستم مى سوخت و دست هام گزگز مى كرد.

شورى خون رو گوشه ى لبم حس كردم. نگاهم به كف اتاق بود.

اشك چشم هام رو تار كرده بود. پلكى زدم و قطره ى گرمى از گوشه ى چشم روى سرامیك سرد اتاق افتاد.

میدونستم اگه بهش مى گفتم دوستت بهم نظر داره باور نمى كرد.

كم كم چشم هام بسته شد و دیگه چیزى نفهمیدم.

با حس سوزش دستم چشم هامو آروم باز كردم. نور خورد تو چشم. چشم هامو بستم و باز كردم.

گیج نگاهى به اطرافم انداختم. توى اتاق خودم بودم. با نشستن دستى روى دستم نگاهم رو از سقف گرفتم.

نگاهم به نگاه اشك آلود خاله افتاد.

وقتى دید دارم نگاهش مى كنم خم شد و پیشونیم رو بوسید. لب هام خشك شده بود و سوزش تو گلوم حس مى كردم.

با صداى خشدار و ضعیفى گفتم:

-شما براى چى اومدین؟

-الهى خاله فدات بشه، چرا این بلا سرت اومده؟

پوزخند تلخى زدم كه گوشه ى لبم سوخت. لب زدم:

-چون سرپیچى كردم از حرف آقا.

خاله عصبى شد.

-اما اون حق نداشت این بلا رو سرت بیاره. برم امیر على رو بگم بیاد سرمت رو باز كنه.

حرفى نزدم و خاله از اتاق بیرون رفت.

بعد از چند دقیقه همراه امیر على وارد اتاق شدن. امیر على با دیدنم گفت:

-از جنگ برگشتى؟


حرفى نزدم كه اومد جلو و كنار تختم ایستاد. سرى تكون داد.

-عجب دست سنگینى داره احمدرضا!

سرم و از دستم باز كرد.

-بهارك كجاس؟

-نگران نباش عزیزم پایینه.

امیر على دستى روى گونه ام كشید كه از درد اخمى میان ابروهام نشست. خاله نگران گفت:

-شكسته؟

-نه بابا مادر من! فقط كمى ضرب دیده. یه دوش آب گرم بگیره كوفتگى بدنش رو خوب مى كنه.

و از اتاق بیرون رفت. با رفتن امیر على خاله رفت سمت كمد گفت:

-لباس برات آماده مى كنم یه دوش بگیرى.

پیراهن كوتاه زیر باسن یقه خرگوشى با شلوار دامنى روى تخت گذاشت و سمت حموم رفت. بعد از چند دقیقه بیرون اومد.

-وان رو برات پر از آب كردم. كمى توش دراز بكش.

با كمك خاله از روى تخت بلند شدم.

-مى خواى لباساتو دربیارم؟

-نه ممنون. خودم مى تونم.

-باشه عزیزم من میرم سرى به غذا بزنم.

سرى تكون دادم.

-ممنون كه اومدین.

خاله آروم دستى به گونه ام كشید.

-تنها كاریه كه از دستم برمیاد عزیزم.

و از اتاق بیرون رفت. توى رختكن لباسام و درآوردم.

نگاهم به جاى كمربند روى بدنم افتاد كه خون مرده شده بود. بغض نشست توى گلوم.

رفتم سمت وان كه نگاهم از توى آینه به صورتم افتاد. لحظه اى از دیدن صورتم ترسیدم و كمى جلوتر رفتم.

حالا رو به روى آینه قرار داشتم.

دست لرزونم رو سمت صورتم بردم و زیر كبودیش دست كشیدم.

گوشه ى لبم پاره شده بود و گونه ام ورم كرده بود. قطره اشك سمجى روى گونه ام سر خورد.

تقاص كارهاى مادرى كه برام مادرى نكرده بود رو باید پس میدادم.


توى وان دراز كشیدم. كمى بدنم درد مى كرد اما گرمى آب باعث شد تا كمى احساس راحتى كنم.

چشم هام و بستم و یاد دیشب افتادم.

با یادآورى دیشب حس كردم اون حالات دوباره داره تكرار میشه. دوش گرفتم و حوله پوشیده از حموم بیرون اومدم.

لباسایى كه خاله روى تخت گذاشته بود پوشیدم.

موهام نم داشت اما دستم درد مى كرد. خواست حوله پیچش كنم كه در اتاق باز شد.

ترسیدم كه خاله با لبخند وارد اتاق شد. نگاهى بهم انداخت گفت:

-حموم رفتى رنگ به روت اومد. بذار موهاتو سشوار بكشم.

روى صندلى نشستم. خاله پشت سرم قرار گرفت. دستى به موهام كشید گفت:

-ماشاالله چقدر پر پشت و بلنده.

لبخند تلخى زدم. انگار خاله غم و از توى نگاهم خوند كه گفت:

-احمدرضا اینطور نبود. توى فامیل از خوش قلبى و مهربونى زبون زد كل فامیل بود اما بخاطر اون دو تا شكست توى زندگیش باعث شد اینطور بشه.
یادمه ماه محرما اولین نفر تو هیأت بود اما نمیدونم چرا انقدر تغییر كرد. آدم گناه مادر و پاى بچه كه نمى نویسه!

بغضم و قورت دادم.

-خودتونو نگران نكنید خاله جون، باید عادت كنم.

خاله آهى كشید و سشوار رو خاموش كرد. موهامو بافت.
توى لباسم انداختم و روسریم رو سرم كردم.

-استراحت كن، برات تو اتاقت غذا میارم.

-نه میام پایین. تیر كه نخوردم یه چند تا كمربند خوردم خوب میشم.

-باشه عزیزم میرم میز و بچینم.

خاله از اتاق بیرون رفت. آروم زمزمه كردم.

"من قویم، مگه نتونستم بدون پدر و مادر زندگى كنم. حالام مى تونم با این مرد بداخلاق زندگى كنم. آب از سرم گذشته، چه یه وجب چه صد وجب!"

از اتاق بیرون اومدم.

نیم نگاهى به در اتاقش كه بسته بود انداختم و از پله ها پایین اومدم.

صداى خنده ى بهارك كل سالن رو برداشته بود. از صداى خنده هاش لبخند روى لبم نشست.

امیر على روى فرش كنار بهارك نشسته بود و زیر گلوشو مى بوسید. میدونستم بهارك به زیر گلوش حساسه.

رفتم سمتشون. بهارك با دیدنم دستشو سمتم دراز كرد.

روى دو زانو كنارش نشستم و خواستم بغلش كنم كه امیر على گفت:

-فعلاً نباید خیلى از دستت كار بكشى. سگك كمربند به استخون مچت خورده.

با صداى خاله كه براى ناهار صدامون كرد بهارك و بغل كرد. از جام بلند شدم و گونه ى بهارك و بوسیدم.

از اینكه امیر حافظ نیومده بود برام كمى جاى سؤال بود.
شونه اى بالا دادم. داشتم پر توقع مى شدم.

خاله میز زیبائى چیده بود. صندلى رو كنار كشید.

-بشین عزیزم.

امیر على گفت:

-اِه مامان ... از جنگ كه برنگشته. دو تا كمربند ناقابل خورده. جاى امیر حافظ خالیه.

خاله گفت:

-طفلى بچه ام مجبور شد دیشب بخاطر اون كنفرانس بره.

-دیوونه است دیگه مادر من، همه اش فكر این و اونه.

-درس خونده تا به همنوع خودش كمك كنه. حالام وراجى بسه!

-چشم بانو.

خاله كمى سوپ برام ریخت. توى سكوت نهار خوردیم و خاله مجبورم كرد تا بیشتر بخورم.

بهارك خوابش میومد. خاله بردش خوابوندش.

امیر على نگاهى بهم انداخت گفت:

-یه چیزى بگم؟

-بله.

تن صداش و پایین آورد گفت:

-تا حالا فكر كردى خیلى بدبختى؟

متعجب نگاهش كردم. خودمم خیلى فكر مى كردم اما اینكه یه نفر یه روز خیلى رك این حرف و بزنه ....!!


ابرویى بالا داد گفت:

-باید منطقى باشى و قبول كنى.

حرفى نزدم. یعنى حرفى براى زدن نداشتم. با صداى ترمز ماشین رعشه افتاد تو تمام تنم.

حس كردم رنگم پرید. امیر على هم انگار فهمید كه گفت:

-چرا انقدر ترسیدى؟ چیزى نشده؟ احمدرضا لولو نیست.

این چى مى دونست كه این مرد براى من از لولو هم ترسناك تره.

دستهام رو توى هم قلاب كردم. قلبم محكم و سنگین به سینه ام مى كوبید.

با باز شدن در سالن ته قلبم خالى شد. امیر على رفت جلو گفت:

-سلام پهلوون، چطورى؟

سرم پایین بود و دست هام و محكم بهم فشار مى دادم.

صداى احمدرضا سرد و محكم توى سالن پیچید و حس تهوع بهم دست داد.

-تیكه میندازى؟

-دور از جون ... تیكه چیه؟ كمربندت سالمه؟ حالش خوبه؟

-چیه، نكنه توام هوس كردى؟!

-من غلط بكنم.

با صداى خاله حس آرامش بهم دست داد.

-سلام احمدرضا. امروز زود اومدى!

-سلام عطى خانم. یه سفر دو روزه باید برم.

-آره خوبه برو بلكه یكم سرت هوا بخوره و دیگه دست رو یه دختر بى پدر و مادر بلند نكنى.

-شروع نكن عطى ... اون خدمتكار منه و من هر جورى كه دلم بخواد باهاش رفتار مى كنم. مى خواست سرپیچى نكنه تا این اتفاق براش نیوفته.

خاله سرى از روى تأسف تكون داد.

-تا وسایلم رو جمع مى كنم چاییم روى میز باشه.

و سمت پله ها رفت. خواستم برم سمت آشپزخونه كه خاله گفت:

-تو بشین من میارم.

روى مبل نشستم كه امیر على اومد و با فاصله ى كمى كنارم نشست گفت:

-چقدر مظلوم شدى! دلم برات مى سوزه. تا حالا دختر مظلوم بى خانمان ندیده بودم.

سر بلند كردم.

-میشه انقدر این كلمه رو تكرار نكنى؟

نمایشى سرش و خاروند گفت:

-آخه ... باشه تكرار نمى كنم.

خاله با سینى چاى از آشپزخونه بیرون اومد و احمدرضا با چمدون كوچكى از پله ها پایین اومد.

حس كردم نیم نگاهى بهم انداخت و بى حرف روى مبل رو به روى من و امیر على نشست.

پا روى پا انداخت گفت:

-با دختر خاله تون خوش میگذره؟

و پوزخندى زد. امیر على گفت:

-نه من راههاى بهترى براى خوش گذرونى دارم.

هواى سالن خفه كننده بود. دلم مى خواست پاشم و سالن و ترك كنم. نگاهى به ساعت سرامیك مشكى توى دستش انداخت گفت:

-من میرم.

خاله و امیر على باهاش خداحافظى كردن. یك ساعت بعد از رفتن احمدرضا خاله آماده شد تا برن.

-دیانه عزیزم تو هم بیا همراه ما بریم.

-نه خاله جون.

-تنهایى آخه!

-ایرادى نداره. با بهارك دیگه تنها نیستم.

امیر على گفت:

-غصه نخور مامان. اونهمه هلو تو خیابون و مردم ول نمى كنن بیان یه كالشو بخورن!

خاله اخمى كرد گفت:

-امیر على دیگه خیلى دارى شوخى مى كنى! قرصاتو خوردى مادر؟

متعجب گفتم:

-مریضه؟

-آره خاله جون، عقلش!

با ناراحتى به امیر على نگاه كردم كه گفت:

-مامان الان این خل و چل فكر مى كنه من واقعاً مشكل دارم.

فهمیدم خاله داره امیر على رو اذیت مى كنه.

بعد از رفتن خاله و امیر على تو حیاط روى تاب نشستم. آفتاب داشت غروب مى كرد.

نگاهم رو به آسمون انداختم. دلم براى بى بى تنگ شد. براى وقت هایى كه مجبورم مى كرد ماست درست كنم یا تخم مرغ ها رو از زیر مرغ ها جمع كنم.

چقدر اذیتش مى كردم ...

آهى كشیدم و قطره اشكى روى گونه ام چكید.


پارت 9


با تاریك شدن هوا هل كردم و سمت خونه رفتم. پا تند كردم سمت طبقه ى بالا.

صداى گریه ى بهارك مى اومد. چه احمق بودم كه ساعت ها تو حیاط نشستم و این طفل بى گناه گریه كرده.

با دیدنم شدت گریه اش زیاد شد. بغلش كردم. كمى دستم درد گرفت اما توجهى نكردم.

همین كه گرمى تنم رو حس كرد آروم شد.

قربون صدقه اش رفتم و از پله ها پایین اومدم. براش كمى غذا دادم.

دستش و گرفتم تا تاتى كنان تا سالن اومد. با دستش پیانو رو نشون داد.

-دوست دارى بزنیم؟

انگار حرفم و فهمید كه سرى با ذوق تكون داد. كاسه اى شیر و كنار گربه ى پشمالو گذاشتم.

آروم روى پیانو دست كشیدم و دستم رفت روى نت هاش. صداى بدى بلند شد.

گربه پشمالو جیغى كشید و بهارك با ذوق دست زد. خنده ام گرفته بود. پیانو زدن آقاى قاتل كجا و این صداى گوش خراش كجا؟

هرچى به نیمه هاى شب نزدیك مى شدیم ترسم بیشتر مى شد از اینكه من و بهارك توى خونه اى هستیم كه مادر بهارك به قتل رسید.

شاید روحش هنوز اینجا باشه.

بدون اینكه لامپ هاى سالن و خاموش كنم مختصر شامى خوردم و به طبقه ى بالا رفتم.

نگاهم به در اتاق احمدرضا كه خورد جیغ خفه اى از ترس كشیدم و وارد اتاق خودم شدم.

در و قفل كردم. بهارك و بغل كردم و روى تخت نشستم. كم كم بهارك خوابش برد.

سكوت همه جا رو گرفته بود و باعث مى شد تا فكرهاى منفى بیشتر بیاد سراغم.

هوا گرگ و میش بود كه خوابم برد. با صداى ممتد زنگ چشم باز كردم. نگاهم كه به ساعت روى دیوار افتاد شوكه شدم.

ساعت یك ظهر بود و من تا الان خوابیده بودم. بهارك .....

ترسیده سر چرخوندم و نگاهم به بهارك غرق تو خواب افتاد. نفس راحتى كشیدم. صداى زنگ در دوباره بلند شد.

یعنى كیه؟

روسریمو روى سرم انداختم و قفل اتاق و باز كردم. پله ها رو یكى درمیون پایین اومدم.

از آیفون نگاهى تو كوچه انداختم. با دیدن شخصى كه تو آیفون دیدم تعجب كردم.

امیر حافظ بود و اینو از روى ته ریشى كه همیشه میذاشت تشخیص دادم. خوشحال از اینكه اومد آیفون رو زدم و سمت در سالن رفتم.

كنار در منتظر ایستادم تا بیاد. همین كه وارد حیاط شد گفت:

-میدونى از كیه پشت درم؟ كجایى تو؟

دو تا پله ى كوچیكو طى كرد و رو به روم قرار گرفت. لبخندى زدم.

-سلام.

نگاهش عوض شد و جاش و به تعجب داد گفت:

-تصادف كردى؟

تازه متوجه شدم كه صورتم كوبیده است. دستم رفت سمت صورتم اما وسط راه میون پنجه هاى قدرتمند امیر حافظ اسیر شد.

-اینا جاى كمربنده .. احمدرضا دوباره زدت؟

سرم و پایین انداختم كه عصبى تر شد گفت:

-كرى؟ میگم كار اونه؟

-آره از حرفش سرپیچى كردم.

دستش و زیر چونه ام گذاشت. نگاهش حالا ته چاشنى از غم داشت.

-مردك روانى عقده هاشو سر تو داره خالى مى كنه. اینطورى نمیشه .. آماده شو باید بریم شاهكارشو به آقا بزرگ نشون بدیم.

-نه نه تو رو خدا.

اخمى كرد.

-یعنى چى نه؟ نكنه میخواى جنازه ات از این خونه بیرون بره؟ زود باش آماده شو.

-اما ...

آروم هلم داد تو سالن گفت:

-رو حرف من حرف نمى زنى. زود باش!

بى میل سمت طبقه ى بالا رفتم و وارد اتاق شدم.

سرسرى مانتو شلوارى پوشیدم. لباس هاى بهارك و عوض كردم و از پله ها پایین اومدم.

امیر حافظ توى سالن راه مى رفت. با دیدن ما سمت در سالن رفت.

دنبالش راه افتادم.

-امیر حافظ.

رو پاشنه ى پا برگشت و نگاهش رو به چشم هام دوخت. طاقت نگاه سنگینش رو نداشتم. سرم و پایین انداختم.

-چیزى جا گذاشتى؟

-نه. میشه نریم؟

-نه!

و از سالن بیرون رفت. پوف كلافه اى كشیدم و در سالن و بستم.

سوار ماشین امیر حافظ شدیم. با سرعت رانندگى مى كرد.

-خاله گفته بود رفتى كنفرانس.

-آره اما نمرده بودم!

باورش برام سخت بود. اینكه كسى از من، از منى كه تو دید همه بى كس و كار بودم دفاع كنه.

دروغه اگه بگم ته قلبم از این حمایت غنچ نرفت و شیرینیش تمام وجودم رو شیرین نكرد.

ماشین و كنار خونه ى آقاجون نگهداشت. نگاهى به اقاقى هایى كه از دیوار به كوچه سرك مى كشیدن انداختم.

ماشین و پارك كرد و پیاده شدم.

چند تا پسربچه تو كوچه توپ بازى مى كردن. زنگ و زد گفت:

-مامان نگفته بود این بلا رو سرت آورده. من و فرستاده تا بیارمت اینجا. خانم جون آش نذرى داره.

در با صداى تیكى باز شد. با استرس وارد حیاط شدم. نگاهم به قابلمه ى بزرگ گوشه ى حیاط افتاد كه زیرش روشن بود.

صداى بگو بخند مى اومد. امیر حافظ بهارك و از بغلم گرفت. همه با دیدن ما سكوت كردن.

سرم و انداختم پایین. نسترن با ذوق گفت:

-واااى امیر حافظ توئى؟

اما امیر حافظ بى توجه به نسترن رو كرد به خانم جون گفت:

-خانم جون، آقاجون كجاست؟

خاله با نگرانى گفت:

-چیزى شده؟

-نه اما باید یه چیزایى گفته بشه.

و سمت پله ها رفت و گفت:

-بیا دیانه.

از استرس گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم. خاله بهارك و از بغلم گرفت. هانیه با كنایه گفت:

-معلوم نیست این دختره ى دهاتى چى داره؟

دنبال امیر حافظ راه افتادم. وارد سالن شدم. آقاجون روى مبل همیشگیش نشسته بود. با دیدن امیر حافظ گفت:

-خسته نباشى.

-ممنون آقاجون.

آقاجون با دیدنم اخمى كرد گفت:

-تو چرا قیافه ات اینطورى شده؟

امیر حافظ پوزخندى زد گفت:

-این سؤال و باید از احمدرضا بپرسین كه چرا!

-چى دارى میگى؟

-مثل اینكه به حرف آقا گوش نكرده اونم تنبیهش كرده.

آقاجون اخمى كرد گفت:

-روزى كه آوردمت مگه نگفتم جایگاهت كجاست؟ چرا كارى مى كنى تا عصبى بشه؟

شوكه و ناباور به پدربزرگى كه با سنگدلى تمام داشت مى گفت من مقصرم نگاه مى كردم.

انگار امیر حافظ حالم رو درك كرد كه گفت:

-آقا جون شما دست و صورت این دختر و دیدى؟

-امیر حافظ تو دخالت نكن! حتماً احمدرضا رو عصبى كرده.

بغضم و قورت دادم. امیر حافظ سرى تكون داد گفت:

-درسته كس و كار نداره، پدرى كه حمایتش كنه ... مادرى كه مادرى كنه اما آقاجون این دخترم یه انسانه و خدائى داره.

-امیر حافظ، تو براى من از خدا و پیامبر حرف نزن.

-آره خوب شما ...

با صداى خاله سكوت كرد.

-امیر حافظ من تو رو اینطورى تربیت كردم كه تو روى بزرگ تر وایستى؟

-اما مامان ...

-اما چى؟

با صداى خانم جون نگاهش كردم.

-اما چى امیر حافظ؟ بخاطر این دختر تو روى پدربزرگ خودت مى ایستى، آره؟

سرم و انداختم پایین و عصبى دست هام و مشت كردم. امیر حافظ دستى به پیشونیش كشید اومد سمتم. سرم و آوردم بالا. گفت:

-خوب نگاهش كنید.

هر دو تا دستم و گرفت.

-ببینید ... اینه رسمش؟ چون كس و كار نداره باید هر بلایى سرش بیاد؟

خاله با عجز گفت:

-امیر، مادر ...

آقا جون عصاشو محكم كوبید زمین گفت:

-امیر حافظ براى چى باید دل بسوزونى؟ نیازى نیست تا من زنده ام طرف این باشى. منم دارم میگم حتماً اشتباه كرده و تنبیه شده.

آروم لب زدم:

-من و از اینجا ببر.

امیر حافظ نگاهم كرد و رو كرد به آقابزرگ گفت:

-این رسم زمانه است آقاجون ... مظلوم همیشه زیر پاست اما بترسید از آهش!

و مچ دستم و گرفت.

-بریم.

بهارك و از بغل خاله گرفت. با صداى محكم و پر صلابت آقاجون رعشه به تنم افتاد.

-مى بینى خانم جون آش نذرى درست كرده و باید همه باشن، حق ندارى از این در بیرون برى!

صداى قدم هاش كه نزدیك میشد دلم و زیر و رو مى كرد از ترس و دلهره. اومد و رو به روم ایستاد. ترسیده گامى به عقب برداشتم.

زیر نگاه سنگینش مثل گنجشكى كه اسیر چنگال هاى عقاب شده باشه مى لرزیدم. سرش كه روى صورتم خم شد، نفسم رفت.

-ببین دختر جون، با مظلوم نمائى نمى تونى خانواده ام رو كه اینهمه سال با هم نگهشون داشتم از هم بپاشى. اگه توى این سال ها من و حمایتم نبود معلوم نبود جسدت رو از كجا پیدا مى كردن.
پس باید خدات رو شكر كنى كه مرد آبرودارى مثل من داره خرجت رو میده بهتره سرت تو لاك خودت باشه و انقدر مظلوم نمائى نكنى!


-امیر حافظ ذاتش مهربونه و دلش براى موش زیر بارون هم میسوزه. حالام برو یه گوشه بشین و بعد از نذرى برو.

تمام بدنم مى لرزید. باورش برام سخت بود. كى باورش میشه این مرد سنگدل و سرد پدربزرگ من باشه و خونش تو رگ هام جریان داشته باشه؟

خاله اومد جلو و بازوم رو گرفت. آروم گفت:

-بیا دخترم.

با تن صداى پایین ادامه داد:

-امیر حافظ تو رو جون مادرت كش نده!

امیر حافظ سرى تكون داد گفت:

-مامان ...!!

خاله آروم چشم هاشو باز و بسته كرد گفت:

-بخاطر مادرت.

-باشه.

و از سالن بیرون رفت. با رفتن امیر حافظ حس كردم تكیه گام رفت و ترسیده تو گردبادى گیر كردم. خاله دستى به پشتم كشید.

صداى پچ پچ دخترا بلند شد.

-حقشه دختره ى دهاتى.

-اما هانیه نگو اینطورى، بدبخت ببین چى شده؟

-تو ساكت شو هدى. هانیه راست میگه، از وقتى اومده امیر حافظم رو ازم گرفته!

خودم رو با بهارك سرگرم كردم. با نشستن زنى كنارم سر بلند كردم.

زنى با قد متوسط و هیكلى كمى تپل. كت و دامن زرشكى پوشیده بود و موهاى كوتاه حنائیش تا زیر گوشهاش بود.

همینطور نگاهم رو بهش دوختم كه گفت:

-من اكرمم، زن دائیت.

به مغزم فشار آوردم. زن دائیم؟! آیا اصلاً مردى رو به عنوان دائى دیدم كه زن دائى داشته باشم؟ اصلاً دائى یعنى چى؟

به اجبار لبخندى زدم گفتم:

-خوشبختم.

پوزخندى زد.

-خوشبخت نباش دختر جون.

سرش و كمى جلو آورد و با تن صداى پایین گفت:

-فكر نكن مى تونى عشق دخترم رو ازش بگیرى!


-امیر حافظ و نسترن از بچگى به اسم هم هستن، پس فكر نكن مى تونى خودت رو به امیر حافظ بچسبونى. امیر حافظ اگه داره كمكت مى كنه چون دلش داره برات میسوزه، مى فهمى؟

مات و مبهوت به زن رو به روم كه خودش رو زن دائیم معرفى كرده بود نگاه مى كردم. معنى حرفهاش برام سنگین بود. یعنى چى كه عشق دخترش رو قاپ بزنم؟

-بهتره اونطورى نگاه نكنى كه انگار هیچى از حرف هاى من نفهمیدى! من زنم و جنس خودم رو خوب مى شناسم. بهتره تورتو جاى دیگه اى پهن كنى.

-اما ...

از روى مبل بلند شد.

-حرفات و براى خودت نگهدار.

و رفت. دستمو به پیشونیم گرفتم. شونه اى به علامت نفهمیدن حرفهاش بالا دادم. با یادآورى حرفهاى آقابزرگ قلبم سنگین شد.

اینكه چطور با یادآورى بى كسیم بهم فهموند نه جایى دارم و نه كسى و باید سكوت كنم.

صداى بگو بخند دخترها نیشترى توى قلبم میزد. حسرت بغض شده توى گلوم بالا و پایین مى شد. خاله اومد سمتم گفت:

-بیا عزیزم، خانم جون سفره تو حیاط انداخته. پسرها رفتن آش نذرى بدن.

از جام بلند شدم و همراه خاله به حیاط بزرگ و سرسبز آقاجون كه اول بهار كمتر از بهشت نبود رفتیم. كنار خاله نشستم.

پسرها با بگو بخند اومدن و همه دور هم آش نذرى خوردیم.

اشتها نداشتم و دو قاشق بیشتر نخوردم. سر بلند كردم و با نگاه اخم آلود امیر حافظ رو به رو شدم. اخمى كرد و به غذام اشاره كرد. آروم لب زد:

-بخور.

دلم از این محبت زیرپوستیش غنج رفت اما با دیدن نگاه عصبى زن دائیم و اخم هاى نسترن نگاهم رو از امیر حافظ گرفتم و تا تموم شدن غذا سر بلند نكردم.

اما به محض تموم شدن غذا و جمع شدن سفره، صداى گرمش كنار گوشم بلند شد.

-چرا چیزى نخوردى؟

هرم نفس هاى داغش از روى شال روى سرم هم احساس مى شد.

كمى خودمو كنار كشیدم و آروم لب زدم:

-اشتها نداشتم.

اومد چیزى بگه كه امیر على گفت:

-بچه ها امشب با یه شهر بازى چطورین؟

چهره ى همه شون خندون شد و گفتن "عالیه"!

لبخند تلخى زدم. تا حالا شهر بازى نرفته بودم. امیر حافظ گفت:

-توأم دوست دارى برى؟

توى دهنم سبك سنگین كردم.

-نه، من تا حالا شهر بازى نرفتم.

-پس امشب با هم میریم.

-اما ...

-همینى كه من گفتم!

-امیر على، من و دیانه هم میایم.

دخترا با اخم نگاهم كردن. نسترن گفت:

-اما امیر حافظ، آخه این تیپش به ما نمى خوره كه دارى میاریش!

امیر حافظ سرد و جدى شد گفت:

-ناراحتى نیا!

و بلند شد رفت سمت سالن. با استرس گوشه ى لبم و به دندون گرفتم. نسترن با حرص گفت:

-دختره ى دهاتى!

هانیه بغلش كرد گفت:

-از چى ناراحتى آخه؟ امیر حافظ جز ترحم به این به نظرت فكر دیگه اى هم مى تونه بكنه؟ اول و آخرش شما مال همین.

سرم و پایین انداختم. یك ساعت بعد خاله اومد گفت:

-امیر على پاشو منو برسون خونه.

-با امیر حافظ برو مامان.

امیر حافظ بهارك بغلش اومد سمتمون گفت:

-دیانه توأم پاشو، باید براى شب آماده بشى.

به ناچار بلند شدم. خاله گفت:

-برو عزیزم از خانم جون و آقاجون هم خداحافظى كن.

دلم نمى خواست برم اما مجبور بودم. سمت سالن رفتم. آقا جون كنار خانم جون نشسته بودن.

سرم و پایین انداختم و با صداى آرومى گفتم:

-با اجازه تون من میرم.

-برو اما دخترجون حواست باشه كارى نكنى احمدرضا ناراحت بشه.

-بله.

و از سالن بیرون اومدم. بدون اینكه با بچه هاى مغرور این خاندان خداحافظى كنم از حیاط بیرون اومدم و روى صندلى عقب جا گرفتم.

خاله روى صندلى جلو كنار امیر حافظ نشسته بود. امیر حافظ ماشین و روشن كرد. خاله گفت:

-من بهارك و نگه میدارم. امشب فقط خوش بگذرون.

امیر حافظ از آینه ى ماشین نگاهم كرد گفت:

-با این صورت؟

خاله چرخید و از بین هر دو صندلى نگاهم كرد گفت:

-میریم سر راهمون یه دست لباس خوشگل از لباس هاش برمیداریم، میایم خونه. میدونم چیكار كنم تا این كبودیا دیده نشه.

و چشمكى زد. امیر حافظ لبخندى زد گفت:

-عالیه.

و ماشین و سمت قتلگاهم روند. ماشین كنار در حیاط ایستاد. امیر حافظ گفت:

-شما برین، اینجا منتظر مى مونم.

همراه خاله وارد خونه شدیم. سمت اتاق رفتیم كه خاله گفت:

-از حرفهاى آقاجونت ناراحت نشو. ازدواج مرجان با پدرت باعث شد آقاجون جلوى احمدرضا بشكنه و آبروش بره.
آقاجون همیشه پدر خدابیامرزتو مقصر میدونه اما نمیدونه همه ى این كینه و نفرت ها از گور خود مرجان بلند میشه.
الانم كه پی خوش گذرونیاشه و خوشبختانه هیچى راجب ایران و اومدن تو توى خانواده نمیدونه.

سرى تكون دادم كه گفت:

-این حرفا رو ولش.

نگاهى توى كمد انداخت. شلوار لى آبى رو همراه مانتوى سفید و راههاى مشكى برداشت. كیف و كفش لیموئى همراه با روسرى آبرنگ.

-به نظرم اینا خیلى بهت بیان.

سوار ماشین امیر حافظ شدیم و سمت خونه ى خاله رفتیم.

پس مرجان نمیدونه كه دخترى كه ازش فرار كرده و ولش كرده حالا تو جمع خانواده اش هست!


امیر حافظ ماشین و كنار خونه ى خاله نگهداشت. از ماشین پیاده شدیم و به همراه خاله داخل خونه رفتیم.

امیر حافظ بهارك و گرفت و خاله دستم و كشید.

-بیا بریم آماده ات كنم.

همراه خاله وارد اتاق خوابش شدیم.

-بشین رو صندلى.

رو صندلى رو به روى میز آرایش نشستم. خاله با دقت شروع به كار كرد.

نمیدونستم داره چیكار مى كنه فقط میدیدم دستش تند تند روى صورتم در حركته.

كارش تموم شد. چونه ام رو توى دستش گرفت و اینور اونور كرد. با رضایت لبخندى زد گفت:

-لباساتو بپوش.

مانتو شلوار و پوشیدم. خاله موهامو شونه كرد و بالاى سرم جمع كرد. شالى روى سرم كمى باز انداخت. چرخى دورم زد گفت:

-حالا خودتو تو آینه نگاه كن.

چرخیدم سمت آینه اما با دیدن صورتم شوكه شدم و جلوتر رفتم. حالا كامل رو به روى آینه قرار داشتم.

باورم نمى شد این دختر زیباى توى آینه كه هیچ كبودى روى صورتش دیده نمیشد من باشم!

رنگ قهوه اى چشمهام توى سیاهى سرمه بیشتر خودشو نشون میداد و لب هام اون رنگ صورتى براق برجسته ترش كرده بود.

نمیتونستم شادیمو پنهون كنم. با ذوق رو به خاله كردم.

-واااى چقدر خوب شده ... چطورى این كار و كردین؟

خاله خندید و دست به كمر شد گفت:

-خالتو دست كم گرفتى؟ یه زمانى براى خودم آرایشگرى بودم! اما خوب الان دیگه نمیتونم. اما مى تونم دختر خوشگلم رو آرایش كنم.

گونه ى خاله رو با محبت بوسیدم كه تو آغوشش نگهم داشت گفت:

-خیلى زیبائى، خیییلى. بریم به امیر حافظ نشونت بدم.

و دستم و گرفت مثل بچه ها با ذوق


پارت 10


دنبال خودش كشیدم. با صداى بلندى گفت:

-امیر حافظ ... امیر حافظ .... بیا.

-چى شده مامان اتفا....

اما با دیدنم حرفش نیمه تموم موند. اومد جلو گفت:

-این .. این دیانه است؟

خاله با غرور گفت:

-بله، شاهكار مامانته.

امیر حافظ بى پروا بغلم كرد گفت:

-چقدر عوض شده!

همین كه تو آغوش گرم مردونه اش فرو رفتم چیزى ته قلبم خالى شد و ضربان قلبم بالا گرفت.

شوكه دستام دو طرفم موند. ازم فاصله گرفت و با دستهاش بازوهام و گرفت.

نگاهش رو به صورتم دوخت. سرم و پایین انداختم.

-خیلى زیبا شدى.

لبخندى روى لبم نشست و ناخودآگاه لب پایینم رو به دندون گرفتم كه آروم گفت:

-نكن اون لب و ...

متعجب سر بلند كردم. چشمكى زد گفت:

-مامان مراقب بهارك باش تا ما بریم خوش بگذرونیم.

-باشه مادر اما خیلى حواست به دیانه باشه.

-چشم.

مچ دستم اسیر دستهاى گرم و محكمش شد و دنبالش كشیده شدم. دستى براى خاله تكون دادم.

روى صندلى جلو جا گرفتم. امیر حافظ پخش ماشین و روشن كرد و شماره ى كسى رو گرفت.

-الو امیر على، ما حاضریم ... باشه همون جاى همیشگى منتظرتونیم.

و گوشى رو قطع كرد. دستامو روى زانوهام گذاشتم كه بى هوا دستش و روى دست هاى قلاب شده ام گذاشت و دست هام رو از هم باز كرد گفت:

-نباید ناخوناتو از ته بگیرى. همیشه باید كمى ناخن داشته باشى.

-اما ...

دستى رو هوا تكون داد.

-رو حرف امیر حافظ حرف نمیزنى!

و نوك دماغم رو كشید. احساس گرما مى كردم. شیشه رو كمى پایین دادم و هواى خنك بهارى كمى از التهاب درونم كم كرد.


-گرمته كولر رو روشن كنم؟

-نه هوا خوبه.

صداى سیستم و كمى بلند كرد. نگاهم رو به بیرون دوختم و تا رسیدن به مقصد حرفى بینمون رد و بدل نشد.

امیر حافظ ماشین و كنار شهربازى بزرگى نگهداشت.

صداى جیغ و بگو بخند تا بیرون شهربازى هم مى اومد. كمى هیجان داشتم چون تا حالا شهربازى نرفته بودم.

امیر حافظ اومد كنارم و نگاهى به اطرافش انداخت.

با دیدن امیر على و دو تا پسر دیگه به همراه نسترن، هدى و هانیه اومدن سمتمون.

تعجب رو تو صورت تك تكشون میشد مشاهده كرد.

امیر حافظ رو كرد بهشون گفت:

-چیه همتون مثل ندید بدیدها دارین نگاه مى كنین؟

امیر على دستشو گرفت سمتم گفت:

-امیر حافظ، خدائى دارم درست مى بینم؟ این همون دختر دهاتیه؟!

امیر حافظ اخمى كرد گفت:

-امیر على ....

نسترن پوزخندى زد گفت:

-واه، چیه خوب؟ داره راست میگه دیگه. شاید الان از اون شلختگى اولیش خبرى نباشه اما یه دهاتیه!

و روشو اونور كرد. دستى به گوشه ى شالم كشیدم. امیر على گفت:

-بهتره بریم تو ... خوووووب، چى سوار میشین؟؟

هانیه با ذوق گفت:

-سورتمه.

-بقیه چى؟

همه به سورتمه رأى دادن. امیر حافظ كه كنارم راه مى رفت آروم گفت:

-تو چى دوست دارى؟

نگاهش كردم گفتم:

-فرقى نمى كنه.

-پس سورتمه سوار شیم.

امیر على بلیط گرفت. امیر حافظ گفت:

-من و دیانه كنار هم مى شینیم.

و بى توجه به نگاه خصمانه ى نسترن رفت سمت جایى كه باید سوار مى شدیم.

دنبالش راه افتادم كه صداى امیر على بلند شد.

-گور خودتو كندى دیانه!

متعجب نگاهش كردم كه با سر به نسترن اشاره كرد.

-اما من كه كاریش ندارم!

-تو ندارى اما اون داره و متأسفانه تو توجه امیر حافظ رو دارى. البته نسترن نمیدونه كه این توجه ها همه از روى ترحمه.

نگاهم رو ازش گرفتم. چرا عالم و آدم مى خواستن به من ثابت كنن كه امیر حافظ داره ترحم مى كنه؟ مگه براى من فرقى مى كنه؟

مهم اینه كه یه نفر هست كه هوامو داره و بهم توجه مى كنه حتى اگه اون توجه از روى ترحم باشه.

كنار امیر حافظ نشستم. خم شد و كمربندم رو بست. با لبخند گفت:

-آماده اى؟

هیجان داشتم. دستم و محكم به میله ى رو به روم گرفتم.

سورتمه تكون آرومى خورد و كم كم شروع به حركت كرد.
صداى جیغ و سر و صدا بلند شد.

هرچى سرعتش بیشتر مى شد ترسم بیشتر مى شد. نا خواسته بازوى امیر حافظ و چنگ زدم و سرم و روى شونه اش گذاشتم.

-واااى من مى ترسم!

دست گرمش روى دستم نشست گفت:

-ترس نداره فقط خودتو خالى كن. جیغ بزن از ته دلت.

سورتمه تكون خورد. جیغ آرومى زدم كه گفت:

-نه، بلندتر.

این بار با صداى بلندترى جیغ زدم كه خندید و شالمو كمى كشید جلو گفت:

-كرم كردى دختر خوب! جیغ بزن اما نه تو گوش من ...

خجالت كشیدم.

-اینو نگفتم تا خجالت بكشى و جیغ نزنى، اینو گفتم تا جیغ بزنى اما نه كنار گوش من.

و خودش با صداى بلندى جیغ كشید. هیجان زده شدم و منم شروع به جیغ كشیدن كردم.

تمام خاطراتم جلوى چشم هام اومدن و بدترین خاطراتم لحظاتى بود كه اومدم تهران.

فریادم از روى هیجان نبود. فقط محض خالى شدن تمام بغض هایى بود كه توى گلوم گیر كرده بودن.

با توقف سورتمه

كمربندم رو باز كردم. كمى سرم گیج رفت بخاطر یهو بلند شدنم. بازوم تو پنجه هاى محكم امیر حافظ قفل شد.

-دختر خوب، آدم كه یهو پا نمیشه!

ازش فاصله گرفتم.

-الان خوبم.

و با هم به سمت بچه ها رفتیم. امیر على با ذوق گفت:

-عالى بود.

نسترن سرش و گرفت گفت:

-امیر حافظ حالم خوب نیست.

امیر حافظ نگاهش كرد.

-چرا؟

-از بس هدى كنار گوشم جیغ جیغ كرد.

هدى معترض گفت:

-اِه ترسیده بودم خوب!

هانیه: بسه دیگه سرمو بردین .. اَه اَه. بریم تونل وحشت.

نسترن چهره اش تو هم رفت.

-نه!

امیر على نگاه خبیثى بهش انداخت.

-خوبه هاااا ... یهو یه سر بریده میاد جلو چشمات.

-اِه امیر على ... چندشم شد!!

چند تا دیگه از وسایل بازى سوار شدیم كه دخترا گفتن ما گرسنه ایم و سمت فست فود شهربازى رفتیم و میز بزرگى رو انتخاب كردیم.

هانیه گفت:

-مى خواى یكم از امیر حافظ فاصله بگیرى؟ همه اش چسبیدى بهش!

نگاهى به خودم و بعد به امیر حافظ انداختم. گفتم:

-اما من بهش نچسبید...

یهو صداى خنده شون بلند شد. امیر على میون خنده گفت:

-آیكیو، تیكه انداخت بهت.

تازه معنى حرف هانیه رو فهمیدم. لبخندى زدم گفتم:

-مى خواى جامونو عوض كنیم؟

پشت چشمى نازك كرد.

-نمیخواد، تو دخیل بستى.

نسترن وسط من و امیر حافظ نشست. گارسون اومد و همه پیتزا سفارش دادن.

امیر على جك مى گفت و بقیه مى خندیدن.

با اومدن گارسون و پر شدن میز هركى پیتزاى خودشو سمتش كشید.

مقدارى سس رو ى تكه اى از پیتزا ریختم.

بعد از خوردن شام از شهر بازى بیرون اومدیم. دیروقت شده بود.

سوار ماشین امیر حافظ شدم. امیر على جلو كنار امیر حافظ نشست.

امیر حافظ آینه رو روى صورتم تنظیم كرد. سرم و پایین انداختم.

اگر تیكه پرونى هاى دخترا رو فاكتور بگیریم، شب خیلى خوبى بود. امیر حافظ با ماشین وارد حیاط شد.

خاله با شنیدن صداى ماشین به حیاط اومد و با دیدن ما لبخندى زد گفت:

-خوش گذشت؟

امیر على سمت خاله رفت گفت:

-جاى شما خالى، عالى بود.

-سلام خاله جون.

-سلام عزیز دلم. خوش گذشت؟

-بله، خیلى.

امیر على خندید گفت:

-توجه هاى زیاد امیر حافظ كار دستمون میده ها و یه روز نسترن مثل احمدرضا یا دیانه رو مى كشه یا امیر حافظ رو!

خاله آروم زد تو صورتش.

-اوا خدا نكنه ... امیر على این چه حرفیه؟

امیر على بى خیال شونه اى بالا داد گفت:

-از ما گفتن بود!

-نسترن باید انقدر فهمیده باشه كه دیانه براى تو و امیر حافظ مثل خواهر نداشتتونه. بیا تو خونه عزیزم.

-نه باید برم خونه.

امیر حافظ اومد و اخمى كرد گفت:

-این وقت شب كجا؟

-آره عزیزم شب بمون فردا برو. بیا تو.

و دستشو پشت كمرم گذاشت. نمیدونم چرا استرس داشتم؟!

-بیا عزیزم، بهارك و توى این اتاق خوابوندم. توأم همینجا بخواب.

-مرسى خاله. خیلى اذیت شدى.

-نه عزیزم. برو استراحت كن.

وارد اتاق شدم. بهارك روى تخت آروم خوابیده بود. با دیدنش لبخندى زدم. شالم رو درآوردم و تا كردم.

موهاى بلندم رو باز كردم و دستى لاى موهام بردم كه در اتاق باز شد.

هول كردم. امیر حافظ تو چهارچوب در ایستاد. با دیدنش نفسم رو آسوده بیرون دادم.

نگاه خیره اى بهم انداخت گفت:

برات آب آوردم، گفتم شاید شبا عادت داشته باشی و اذیت نشی.

رفتم سمتش و پارچ آب‌و از دستش گرفتم.

نگاهش سنگین بود. لبخندی زدم.

- ممنون.

طره‌ای از موهای بلندم‌و توی دستش گرفت.

-چرا این‌قدر نرمه؟

ریز خندیدم.

-خوب موئه.

نوک بینیم‌و کشید.

-فکر کردم نیست. برو به‌خواب.

-شب به‌خیر.

از اتاق بیرون رفت و در اتاق‌و بستم.

لبخندی دوباره روی لب‌هام نشست.

از توجه‌های امیرحافظ غرق لذت می‌شدم؛ حتی اگر از روی ترحم باشه.

کمی آب خوردم و کنار بهارک دراز کشیدم. روز پر ماجرایی داشتم. چشم‌هام روی هم قرار نگرفته خوابم برد.

با تابش نور خورشید از پشت پرده‌ی حریر چشم‌هام رو باز کردم. کش و قوسی به بدنم دادم.

بهارک چشم باز کرد، بغلش کردم و لب‌هاش رو بوسیدم.

دستی به مانتو و شلوارم که از دیشب تنم بود کشیدم. موهام‌و سفت بستم.

بهارک‌و بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم.

صدای خاله و بقیه از آشپزخونه می‌اومد.

وارد سرویس بهداشتی شدم‌. دست و صورت بهارک‌و شستم. آبی به دست و صورت خودم زدم.

نگاهم تو آینه به چهره‌ام افتاد. کمی ته آرایش داشتم، اما حالا کبودی زیر چشمم خودش‌و بیشتر نشون می‌داد

و باعث می‌شد در نگاه اول جلوه‌ی خوبی نداشته باشه.
سمت آشپزخونه رفتم و...

خاله با دیدنم از جاش بلند شد.

-بیدار شدی عزیزم.

-سلام. صبح‌به‌خیر. چرا زودتر بیدارم نکردین؟

-دیدم چه‌قدر ناز خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم، حالا بیا بشین.

امیرعلی و امیرحافظ کنار هم نشسته بودن. امیرعلی با دیدنم گفت:

-از هلوی دیشب تبدیل شدی به لولو.

خاله اخمی کرد.

-امیرعلی.

-آی آی مامان جان شما زنا و دخترا این وسایل آرایشا رو نداشتین چیکار می‌کردین.

-نه که تو بدت می‌آد پسرم.

امیرحافظ لبخندی زد و بهارک از بغلم گرفت و گذاشت روی پاش.

امیرعلی زد روی شونه‌‌ی امیرحافظ.

-بریم برات آستین بالا بزنیم، که بچه‌داری خوب بلدی.

-لازم نکرده تو اگر لالایی بلدی برا خودت بخون تا خوابت ببره پسر.

-آخرم آرزوی ازدواج شما دو تارو به گور می‌برم.

-خدانکنه مامان جان.

-پس برید زن بگیرید.

-به به چه مامان روشن فکردی داریم. ای به چشم. پسرم بزرگ شد می‌آم می‌گم اینم زن و بچه‌ام.

خاله نهایت دستش‌و بالا برد و گفت:

-پسره چش سفید، من می‌خوام لباس دومادی تو تنت ببینم.

-می‌بینی عزیزم.

-خدا کنه.

خاله چای کنارم گذاشت.

-بخور عزیزم.

در حال خوردن صبحونه بودم، که گوشی خونه زنگ خورد. خاله بلند شد تا جواب تلفن بده.

نمی‌دونم چرا یهو احساس دل‌شوره کردم و اشتهام بسته شد.

صدای خاله اومد که گفت:

-اِ احمدرضا تویی!

با آوردن اسم مردی که وجودش رعشه به تمام تنم می‌نداخت، لقمه از دستم روی بشقاب افتاد.

امیرحافظ نگاهم کرد. با صدایی که آرامش رو به آدم القاء می‌کرد، گفت:

-حالت خوبه؟

سری تکون دادم، اما خدا می‌دونست توی دلم داشتن رخت می‌شستن‌.


امیر علی گفت:

-این احمد رضا دیوث عجب سیاستی داره‌ها، بدبخت رنگش مثل گچ شده.

امیر حافظ اخمی کرد، اما حالم من اصلا خوب نبود از این‌که دوباره با اون هیولا زیر یک سقف تنها بودم هراس داشتم.

خاله وارد آشپزخونه شد، گفت:

-احمد رضا بود. نگران دیانه و بهارک شده بود، بهش گفتم اینجایین.

امیرحافظ پوزخندی زد. دیگه اشتها نداشتم.

-آقا امیرحافظ شما منو می‌برین خونه.

-کجا خاله؟

-برم خاله جون.

-آره، برو آماده‌ شو.

-ممنون خاله.

از آشپزخونه بیرون اومدم، اما صداشونو می‌شنیدم. امیرحافظ عصبی گفت:

-معلوم نیست مردک چیکار کرده!

صدای خاله که با ملامت بود، گفت:

-احمدرضا فقط یکم عصبیه و اینم به‌خاطر شرایط سخت زندگیشه.

دیگه واینستادم که ادامه حرف‌هاشونو بشنوم. به‌سمت اتاق رفتم، وسایلمو بر داشتم.

امیرحافظ بهارک تو بغلش از آشپزخونه بیرون اومد.
با خاله روبوسی کردم و همراه امیرحافظ از خونه بیرون زدیم.

هرچی به خونه نزدیک‌تر می‌شدیم استرسم بیشتر می‌شد.

گوشی امیرحافظ زنگ خورد. نمی‌دونم کی بود اما باعث شد که اخم‌های امیرحافظ تو هم بره.

ماشین کنار خونه نگه‌داشت.

-تو نمی‌آی؟

نفسشو کلافه بیرون داد.

-نه کار دارم، می‌ترسم بیام و خودمو نتونم کنترل کنم و یه بلایی سرش بیارم. ممنون بابت این دو روز.

-کاری نکردم، برو مواظب خودت باش.

از ماشین پیاده شدم. با کلیدی که دستم بود، درو باز کردم و وارد حیاط شدم.

با دیدن ماشین احمدرضا ته دلم خالی شد.


بهارك و تو بغلم جابجا كردم و با گام هاى نامتعادل و قلبى كه محكم و تپنده به سینه ام میزد سمت در سالن رفتم.

آروم در سالن و باز كردم اما با دیدن هیكل پر احمدرضا ترسیده جیغى كشیدم و قدمى به عقب برداشتم.

اخمى كرد گفت:

-مگه جن دیدى؟

-بدتر از جن.

-چى؟

دستم و روى دهنم گذاشتم. لعنتى، باز بی موقعه باز شد .

-هیچى.

سرى تكون داد گفت:

-بهارك و بذار تو اتاق، بیا كارت دارم.

-اما آقا من كه كارى نكردم!

پشت بهم سمت مبل رفت.

-دختره ى احمق ... تا تو بزرگ بشى من هفت كفن پوسوندم. زودباش كارى كه گفتم رو انجام بده.

-چشم.

از پله ها بالا رفتم. بهارك و كنار اسباب بازى هاش گذاشتم و موزیكال تختش رو روشن كردم. در اتاق و بستم و با قدم هاى لرزون از پله ها پایین اومدم.

روى مبل دو نفره اى لم داده بود و سیگار مى كشید. رفتم جلو و رو به روش ایستادم. نیم نگاهى بهم انداخت.

-بشین.

روى مبل تك نفره اى رو به روش نشستم. دستى به ته ریشش كشید گفت:

-دو روزه نبودم مى بینم راه افتادى و اینور اونور میرى ... لابد دو روز دیگه دوس پسرتم میارى!

-من دوس پسر ندارم آقا ...

قهقهه اى زد گفت:

-آخه دختره ى امل دهاتى تو دوس پسر میدونی چیه؟ اصلاً عشوه و ناز بلدى كه كسى جذبت بشه؟

از اینهمه حقارت و تمسخرش گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

-شنیدم با مظلوم نمائیت باز گرد و خاك به پا كردى! كى مى خواى یاد بگیرى كه تو رو هیچ كس نخواسته و نمى خواد؟ منم اگر بیرونت كنم هیچ جائى براى زندگى ندارى.

انگشتهام رو توى هم قلاب كردم. دست هاش و دو طرف پشتى مبل گذاشت و كمى خودش رو جلو كشید.

سر بلند كردم. لحظه اى نگاهم به چشم هاش خورد.

نگاهى سرد و نفوذناپذیر!

سرم و پایین انداختم.

-این بار كارى بهت ندارم اما واى به روزى كه پیش دیگران چغولى كنى و بخواى مظلوم نمائى كنى ... كارى مى كنم كه روزى هزار بار آرزوى مرگتو كنى، فهمیدى؟

چنان با فریاد گفت فهمیدى كه تو جام تكونى خوردم.

-بله آقا ... من چیزى نگفتم.

-كارى ندارم گفتى یا نگفتى، از این به بعد مثل یه خدمتكار سرت به كار خودت باشه. حالام برو یه چایى بیار كه خسته ام.

-بله.

بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم. زیر چائى رو روشن كردم تا جوش بیاد.

سرى به بهارك زدم، در حال بازى بود. باید مانتو شلوارم رو عوض مى كردم.

مانتو شلوارم رو درآوردم. نگاهى به لباس هاى توى كمد انداختم.

دوباره یاد حرف ها و تحقیر هاى احمدرضا افتادم اینكه دل هیچ مردى با دیدن من نمى لرزه ... من عشوه ندارم.

سرى تكون دادم و عصبى تونیك كوتاهى كه به زور روى باسن مى رسید همراه با شلوار تنگ ستش برداشتم و پوشیدم.

نگاهى توى آینه به خودم انداختم. كمى ناجور بود و برآمدگى هاى هیكلم رو بدجور نشون میداد.

خواستم درش بیارم اما پشیمون شدم.

موهام رو با كلیپس بالاى سرم جمع كردم و روسرى روى سرم انداختم.

بهارك و بغل كردم و از پله ها پایین اومدم.

لب تابش روى پاش بود و عینك دور مشكى به چشم هاش. سرش تو صفحه ى مانیتور بود.


پارت 11


وارد آشپزخونه شدم و بهارك و روى صندلیش گذاشتم.

سریع كمى فرنى براش درست كردم و تا سرد شدنش چائى درست كردم. فرنى رو جلوى بهارك گذاشتم.

پیش بندش رو بستم. سینى چائى آماده رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

سمت مبل احمدرضا رفتم. دوباره استرس گرفتم.

فنجون چائى رو با قندون روى میز كنارش گذاشتم. نیم نگاهى بهم انداخت. با پوزخند گفت:

-چه عجب یاد گرفتى یه لباس بهتر بپوشى و اون گونى ها رو درآوردى!

بى توجه به توهیناش گفتم:

-شام چى درست كنم؟

-مگه تو غذا هم بلدى؟

-بله آقا همه چى بلدم.

-میرزاقاسمى درست كن. وااى به حالت بد بشه!

-بله.

و سمت آشپزخونه رفتم. این مرد از ترس نفسم رو تو سینه حبس میكنه.

وارد آشپزخونه شدم. بهارك مثل همیشه خودش و كثیف كرده بود.

با دیدنم خندید. لبخندى زدم. دست و صورتش رو شستم و كنار اسباب بازیهاش گذاشتمش و سریع دست به كار شدم.

بعد از چند دقیقه صداى ملایم پیانو تو فضاى خونه پیچید. بهارك با شوق دست زد گفت:

-بابا

بغض نشست توى گلوم. خم شدم و بوسیدمش. كاش كمى مهر پدرى نسبت به این بچه داشت.

شام آماده بود. میز و چیدم. سمت سالن رفتم. تو سالن نبود. یعنى تو اتاقشه؟

پله ها رو آروم بالا رفتم. در اتاقش نیمه باز بود. دودل بودم صداش كنم یا برم سمت اتاقش.

با گام هایى كه بى میل از دنبالم كشیده مى شد سمت اتاقش رفتم.

پشت در اتاقش نفسى تازه كردم و با دو انگشت به در زدم.

بدون اینكه وارد اتاق بشم همون پشت در گفتم:

-آقا شام آماده است. میز و چیدم.

-برو میام.

از در فاصله گرفتم و سمت پله ها رفتم. میدونستم میدونه من آشپزى بلدم و فقط براى تمسخر گفت آشپزى بلدم یا نه.

بعد از چند دقیقه صداى گامهاى محكمش به گوشم خورد و لحظه اى نگذشته بود كه بوى عطرش پیچید تو فضا.

صندلى رو عقب كشید نشست.

غذا رو روى میز چیدم و كنارى ایستادم. لقمه اى گذاشت دهنش. سرى تكون داد.

-خوبیه دختر دهاتیا اینه كه حداقل آشپزى بلدن.

سرم و پایین انداختم كه با صداى بهارك شوكه سر بلند كردم.

-ماما ...!!

قلبم هرى با این حرفش ریخت. نگران به مرد اخموى رو به روم خیره شدم.

پوزخندى زد. دست هاى كوچك بهارك سمتم دراز بود. اشك توى چشم هام حلقه زد.

صداى محكم و سرد احمدرضا رعشه به تنم انداخت.

-خوبه خوبه ... چقدر باهاش كار كردى كه بهت بگه مامان، ها؟؟

چنان دادى زد كه قدمى به عقب برداشتم.

-آقا بخدا من بهش یاد ندادم. اصلاً نمیدونم چى شد كه همچین چیزى گفت؟!

-برش دار از جلوى چشم هام گمشو ... نه، وایستا!

از روى صندلى بلند شد. قلبم محكم و تپنده میزد.

میدونستم رنگ صورتم پریده. توى چند قدمیم ایستاد. كمى سرم و بلند كردم.

با اینكه شاید قد خیلى بلندى نداشت اما هیكلى بود و چهارشونه.

انگشت اشاره اش رو گرفت جلوى صورتم.

-ببین دختره ى دهاتى، تو از یه مادر خرابى پس حواستو خوب جمع كن براى من یكى نمى تونى مظلوم نمائى كنى.

پشت بهم سمت میز شام رفت. با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم. بهارك و بغل كردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

با دور شدن از آشپزخونه بهارك رو با عشق بوسیدم و تمام حس هاى خوب دنیا تو قلبم سرازیر شد.

*****

روزها از پى هم مى گذشت و صورتم خوب شده بود. كم تر تو پر و پاى احمدرضا بودم. بیشتر وقتم رو با بهارك و كتاب خوندن سر مى كردم.

با صداى زنگ تلفن سریع دستام رو با لباسام خشك كردم و سمت تلفن رفتم.

-بله؟

-كجایى یه ساعت دارم زنگ میزنم؟

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-جایى نبودم آقا. همین الان زنگ زدین كه برداشتم.

-نمیخواد براى من توضیح بدى. شام درست كن مهمون دارم.

-بله.

و بدون اینكه خداحافظى كنه قطع كرد. شونه اى بالا دادم و سمت آشپزخونه رفتم.

بهارك با تاپ شورتك و عروسك خرگوشیش كه گوش هاى بلندى داشت دنبالم راه افتاد.

بخاطر اینكه بعضى روزها شیطنتش گل مى كرد و گمش مى كردم، پاش پابند بسته بودم و با هر قدمى كه برمیداشت صداش بلند مى شد.

خرگوشكشو كشید گفت:

-ماما ... ماما ...

-جون ماما ... عشق ماما ...

با ذوق خندید و دندوناى جلوش نمایان شد. خم شدم.

-بذار غذا درست كنم باباى بداخلاقت مهمون داره. اگه دیر غذا درست كنم عصبى میشه.

و الكى اداى هیولا درآوردم. ترسید و خزید تو بغلم. گردنش رو بوییدم.

-توأم از باباى هیولات مثل من مى ترسى؟

كمى خوراكى كنارش گذاشتم و خودم مشغول شدم.

برنج و دم كردم. زیر خورشت و كم كردم و دیس مرغ سوخارى رو تو فر گذاشتم.

دسر ها رو تو یخچال گذاشتم. دستى به پیشونى عرق كرده ام كشیدم.

دستى به خونه كشیدم. خسته روى مبل ولو شدم اما باید دوش مى گرفتم.

با بهارك بالا رفتم. وان و پر از آب كردم. توش كف حبابى ریختم. لباسهاى خودم و بهارك و درآوردم و توى وان نشستم.

كمى با هم آب بازى كردیم. با بهارك زیر دوس ایستادم و بعد از یه دوش دو نفره كه كلى خوش گذشت از حموم بیرون اومدم.

لباسهاى بهارك رو تنش كردم. تونیك سبز رنگى كه آستین هاى حریر داشت و از آرنج به پایین بود با شلوار مشكى پوشیدم.

موهامو خشك كردم و محكم پشت سرم بستم.

نگاهم به لوازم آرایش هاى روى میز افتاد. وسوسه شدم كمى ازشون استفاده كنم.

ریمل و برداشتم و سعى كردم همونطورى كه خاله یا امیر حافظ برام زدن بزنم.

چند روزى بود كه ازشون خبر نداشتم. به سختى كمى ریمل زدم.

نگاهى تو آینه انداختم. بد نشده بود اما كمى اطراف چشم هام سیاه شده بودن.

دستمالى كشیدم و رژ صورتى رنگ رو برداشتم به لبهام زدم. با ذوق به ریمل و رژى كه زده بودم نگاهى انداختم.

بهارك و بغل كردم و از پله ها پایین اومدم.

با صداى باز شدن در سالن سر جام ایستادم. احمدرضا همراه همون مردى كه اون شب با دوستهاش اومده بودن وارد سالن شدن.

سلامى دادم كه هر دو سرى تكون دادن. احمدرضا گفت:

-براى هامون چائى بیار تا من لباس عوض مى كنم.

حالا فهمیدم اسمش هامون بود. بهارك و زمین گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم.

تو فنجون هاى آماده شده چائى ریختم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

هنوز پایین نیومده بود. چائى براى هامون تعارف كردم. فنجونى برداشت.

سینى رو روى میز گذاشتم. احمدرضا از پله ها پایین اومد.

تیشرت یقه هفت سفید با شلوار مشكى اسپورت تنش بود. اومد و روى مبل رو به روى هامون نشست پاشو روى پاش انداخت. هامون گفت:

-حالا چیكار مى كنى؟

نگاهى به احمدرضا انداختم. انگار كلافه بود.

-میگى چیكار كنم؟

-یعنى هیچ كى نیست كه براى مدتى نقش همسرتو بى دردسر بازى كنه؟

-نه، میبینى كه هیج كى نیست!

با صداى بهارك به سمتش رفتم.

-ماما ... ماما ...

هر كارى كردم نتونستم این كلمه رو از دهنش بندازم. خم شدم و بغلش كردم كه متوجه ى نگاه خیره ى هامون، دوست احمدرضا، به خودم شدم.

از اینهمه خیرگى نگاهش تعجب كردم. احمدرضا عصبى گفت:

-چیه مثل مجسمه اونجا وایستادى؟ برو دنبال كارت.

-بله آقا !

و سمت آشپزخونه رفتم اما صداى هامون باعث شد مكثى كنم.

-احمدرضا، چرا به فكر خودت نرسیده بود؟

-چى؟

-همین دختره خدمتكارت!

-تو احمق شدى؟

-این هیچ دردسرى برات نداره و تازه دخترتم بهش مامان میكه ... نهایتش تحمل كردنش فقط یه هفته است؛
بعد از قرارداد و برگشت به تهران همه چى منتفیه ... تازه برات هیچ دردسرى هم درست نمى كنه!

دلم گواه بد مى داد. منظورشون چى بود؟!

با فكرى پریشون و ذهنى درگیر میز شام رو چیدم. میدونستم خبرهاى خوبى در راه نیست. بى بى همیشه مى گفت "دلت كه شور زد بدون گواه بدى داره"

-آقا شام آماده است.

هر دو بلند شدن. هامون گفت:

-احمدرضا به حرفاى من گوش كن، پشیمون نمیشى.

احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت.

-فعلاً شامت رو بخور.

-از من گفتن بود، چند روزى بیشتر فرصت ندارى!

به سمت آشپزخونه رفتم و با بهارك شام خوردم. بهارك خوابش مى اومد و داشت نق نق مى كرد. بغلش كردم.

-آقا میرم بهارك و بخوابونم.

دستى تو هوا تكون داد. سمت پله ها رفتم.

-برام عجیبه .. شادى هم پرستارش بود، چرا به اون مامان نگفت؟

-لابد این دختره ى دهاتى خودش بهش یاد داده.

-بعید مى دونم.

وارد اتاق شدم و بهارك و خوابوندم. پتوشو روش كشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

شامشون رو خورده بودن. میز رو جمع كردم و ظرف ها رو تو ماشین گذاشتم. چاى و میوه بردم پیششون.

-با من كارى ندارین؟

-نه، میتونى برى.

خسته وارد اتاق شدم و با همون لباسا و روسرى به خواب رفتم.

صبح با تابش نور آفتاب بیدار شدم. بهارك هنوز خواب بود.

پرده ها رو مثل تمام این روزها كنار زدم. نسیم صبحگاهى وارد خونه شد.

با شادى چرخى دور خودم زدم. وارد آشپزخونه شدم. دلم نون خاشخاشى تازه مى خواست.

زیر چائى رو روشن كردم اما پولى نداشتم تا برم نون بخرم و تا حالا هم از خونه بیرون نرفته بودم.

چائى دم كردم و میز صبحونه رو چیدم كه وارد آشپزخونه شد. حوله ى كوچكى دور گردنش بود.

پشت میز نشست. براش چائى ریختم كه خیلى جدى و محكم گفت:

-بشین كارت دارم.

استرس گرفتم. صندلى رو عقب كشیدم و رو به روش نشستم. نیم نگاهى بهم انداخت گفت:

-قراره یه سفر یه هفته اى بریم.

-یعنى چى؟

-یعنى اینكه تو توى این سفر همراه من میاى اما ...

خم شد روى میز گفت:

-اما واااى به حالت اونجا خل بازى دربیارى و یا كارى كنى عصبى بشم، فهمیدى؟ تو به عنوان همسرم و بهارك به عنوان دخترم همراه من میاین.
اینم بدون از روى اجبار دارم مى برمتون. احدى بفهمه كه تو به عنوان چى دارى همراه من میاى اون وقت كارى مى كنم كه مرغ هاى آسمون هم دلشون برات بسوزه.
پس مظلوم نمائى رو كنار میذارى و راپورت خونه و زندگى من و به كسى نمیدى.
تو كه سلیقه ندارى، زنگ میزنم تا همراه عطیه براى خرید برى هم براى خودت هم براى بهارك ..

-آقا میشه ما نیایم؟

-كسى ازت نظر نخواسته، این یه دستوره. تو همراه من میاى و هرچى گفتم گوش مى كنى.

و از پشت میز بلند شد. كلافه سرم و توى دست هام گرفتم.

آخه من چطور مى تونم با این مجسمه ى ابوالهول مسافرت برم؟ یا خدااااا .... اونم به عنوان همسرش!!!

صداى صحبت كردنش از توى سالن مى اومد.

-نه عطى خانم خیالت راحت یه سفر كاریه گفتم بهاركم ببرم حال و هواش عوض بشه.

پوزخند تلخى زدم. بخاطر كار و منفعت خودش مجبوره اون طفل معصوم رو هم با خودش ببره.

-باشه، پس با این دختره میرى خرید؟

-خیالم راحت باشه كه بهترین چیزها رو مى خرى براش؟ آبروى من در میونه... باشه، خداحافظ.

با صداى گامهاش سر بلند كردم. كارتى روى میز گذاشت.

-عطى میاد دنبالت تا با هم به خرید برید. من حوصله ى اینكه هر چیزى رو چند بار توضیح بدم ندارم، پس لطف كن دور و برم نباش ... یه دستى به اون ابروهاتم بكش.

از آشپزخونه بیرون رفت و بعد از چند دقیقه صداى موتور ماشینش خبر از رفتنش داد.

میز و جمع كردم. هنوز تو شوك بودم از اینكه بخوام با این آدم به مسافرت برم!

ساعتى نگذشته بود كه صداى آیفون بلند شد. خاله بود. در و باز كردم و كنار در سالن منتظر ایستادم.

خاله تنها بود. با دیدنم دستى تكون داد. لبخندى زدم. خاله گونه ام رو بوسید و با شوق گفت:

-درست شنیدم؟ احمدرضا مى خواد تو و بهاركم با خودش ببره؟

دلم مى خواست مى گفتم داره براى منافع خودش این كار و مى كنه اما میدونستم اگه بگم این بار تضمینى براى زنده موندنم نیست.

-بله، همینطوره.

-خیلى خوشحالم عزیزم.

-امیر حافظ و امیر على خوبن؟

-اونام خوبن، درگیر كار ... بهارك كجاست؟

-بهارك خوابه.

-پس زود آماده شو. قرار شد امیر حافظ بیاد و با هم بریم.

-به زحمت افتادین.

خاله اخمى كرد.

-چه زحمتى عزیزم؟

-پس میرم آماده بشم.

-برو عزیزم.

سمت پله ها رفتم و وارد اتاق شدم. مانتو شلوارى پوشیدم. بهارك و عوض كردم و از اتاق بیرون اومدم.

زنگ آیفون بلند شد. حتماً امیر حافظه.


خاله سمت آیفون رفت.

-دیدى، خودشه! بیا بریم عزیزم.

همراه خاله از خونه خارج شدیم. امیر حافظ تو ماشینش نشسته بود. با دیدن ما از ماشین پیاده شد. نگاهى بهم انداخت گفت:

-چطورى؟

لبخندى زدم.

-سلام.

-سلا. خوب، كجا بریم؟

خاله جلو نشست.

-یه پاساژى كه همه چى داشته باشه.

عقب جا گرفتم و امیر حافظ آینه رو روى صورتم تنظیم كرد. باعث شد ضربان قلبم بالا بره. از توى آینه نگاهى بهم انداخت.

-مى بینم رنگ و روت باز شده!

دستى به گونه ام كشیدم كه لبخندى زد. ماشین و روشن كرد.

-حالا چى شده كه این آقازاده مهربون شده و قراره تو رو همراه بهارك ببره؟

شونه اى از ندونستن بالا دادم.

-نمیدونم فقط گفت كه ما رو هم مى بره.

-واه ... امیر حافظ، مادر، بده كه حال و هواى این دو تا عوض بشه؟ بهت گفته بودم كه احمدرضا ذات مهربونى داره.

امیر حافظ پوزخندى زد.

-ولى من فكر مى كنم یه چیزى هست.

خاله سرى تكون داد. ماشین و تو پاركینگ پاساژ پارك كرد.

-خوب خانم هاى عزیز، اینم از یه پاساژ بزرگ براى خرید!

از ماشین پیاده شدیم و با آسانسور به طبقه ى پنجم رفتیم.

-از كى شروع كنیم؟

-از بهارك.

-عالیه.

وارد چند تا مغازه شدیم و با سلیقه ى هم چند دست لباس براى بهارك گرفتیم.

امیر حافظ كنارم ایستاد و دستى به پابند بهارك كشید گفت:

-تو از این كارا هم بلدى؟

سؤالى به چشم هاى مهربونش نگاه كردم كه اشاره اى به پابند بهارك كرد گفت:

-این بچه رو به این خوبى مواظبشى و پابند براش بستى!

-آها ... بس كه شیطونه این و به پاش بستم تا وقتى كار دارم از صداى این پابند بفهمم كه همون اطرافه.

نگاه خیره اى بهم انداخت گفت:

-پس منم یكى از اینا براى تو ببندم تا تو شلوغى اطرافم گمت نكنم!

سؤالى نگاهش كردم. لبخندى زد و مثل عادت این روزهاش آروم نوك دماغم زد.

-بهش فكر نكن.

و رفت سمت خاله. بعد از خرید چند دست لباس براى بهارك رفتیم تا براى خودم لباس بخریم.

خاله هر لباسى نشون میداد امیر حافظ مى گفت "نه!"

-امیر حافظ مگه براى تو مى خوام بخرم رو هر چى دست میذارم میگى نه!!

-مادر من باید یه لباس شیك اما طورى نباشه كه بدن نما باشه. اون جایى كه قراره احمدرضا اینو ببره معلوم نیست چطور جائیه!

خاله سرى تكون داد.

-باشه، پس شما دو تا انتخاب كنید.

و بهارك و از بغلم گرفت. امیر حافظ اومد كنارم.

-خاله ناراحت شد؟

-نه، بهتره نگاهى به ویترین اون مغازه بندازیم.

امیر حافظ كمى ناراحت به نظر مى رسید. بالاخره بعد از كلى سختى سارافون زیر زانو كه كت نیم تنه ى آستین بلند و تن پوش قشنگى داشت رو با چند دست لباس دیگه انتخاب كرد.

هر سه خسته از خرید زیاد وارد رستورانى شدیم و سفارش غذا دادیم. خاله گفت:

-باید صورتت رو هم اصلاح كنى.

امیر حافظ اخمى كرد.

-براى چى باید بره اصلاح صورت؟

-واه، امیر حافظ ... مادر چه حرفا مى زنى؟ خودمم قصد داشتم ببرمش، حالا كه احمدرضا گفت دیدم خیلى خوبه.


پارت 12


امیر حافظ نفسش رو کلافه داد بیرون گفت:

-تا دیروز که دیانه زیادی بود تو خونش، چی شده مهربون شده؟

-امیر مادر، الان دیگه یه دختر چهارده ساله هم برای اپیلاسیون میره، دیانه که دیگه ماشاالله خانم شده.

-اون دختر چهارده ساله خیلی کارا میکنه، دیانه هم باید بکنه؟

هاج و واج نگاهم رو به امیر حافظ دوخته بودم. من کار بدی نمی کردم که امیر حافظ انقدر عصبی بود!

-میرم دستامو بشورم.

با رفتن امیر حافظ خاله لبخندی زد گفت:

-بچه ام نگرانه، تو براش مثل خواهری. امیر حافظ از بچگی خیلی مهربون بود.

سرم و انداختم پایین. حرفی برای زدن نداشتم. امیر حافظ بعد از چند دقیقه اومد.

گارسون غذاها رو آورد و هر یه در سکوت نهارمون رو خوردیم.

بعد از خوردن نهار سوار ماشین شدیم که خاله گفت:

-امیر مادر، برو همون آرایشگاهی که همیشه میریم.

امیر حافظ بدون هیچ حرفی سر تکون داد و بعد از چند دقیقه ماشین جلوی آرایشگاه بزرگی نگهداشت.

-امیر حافظ مراقب بهارک باش تا ما میایم.

-باشه.

همراه خاله سمت آرایشگاه رفتیم و وارد سالن مجلل و بزرگی شدیم. زنی همسن و سالهای خاله با دیدن خاله اومد سمتمون.

-به به عطیه خانم، از این ورا ...

-سلام پریسا جون خوبی؟

-ممنون عزیزم. در خدمتم.

خاله دستش رو پشت کمرم گذاشت.

-میخوام دیانه ی عزیزم رو اصلاح کنی.

پریسا خانم نگاهی بهم انداخت.

-بیا عزیزم روی این صندلی بشین.

روی صندلی ای که پریسا خانم گفته بود نشستم. آرایشگاه خلوت بود و چند نفر بیشتر توش نبودن.

شروع به بند انداختن صورتم کرد. کمی درد داشت اما خیلی زیاد نبود.

بعد از اینکه صورتم رو بند انداخت.

خواست ابروهامو برداره که گفتم :میشه دخترونه بردارین؟

_بله عزیزم نامزدی؟

_حرفی نزدم.

خاله لبخندی زد و در جوابش

اصلاح صورتم کامل تموم شد.

خاله با شوق نگاهم کرد.

_هزار ماشالله چقدر خوشکل شدی، نگاهی تو آئینه به صورتم انداختم.

از این همه تغییر ذوق کردم و دستم و روی صورتم کشیدم.

نرم تر از قبل شده بود و ابروهام تمیز و کمانی

خاله پول اصلاح رو به پریسا رو داد.

هر چند که کلی تعارف کرد. و نمی خواست قبول کنه

همراه خاله از آرایشگاه بیرون اومدیم.

سمت ماشین رفتیم.

کلی از امیر حافظ خجالت میکشیدم.

همین که روی صندلی عقب جا گرفتم.

امیر حافظ چرخید و نگاهم کرد.

سرم و پایین انداختم.

خاله با شوق گفت :ببین دخترم ماشالا چه ناز شده. .

اما امیرحافظ بی هیچ حرفی چشم ازم گرفت و ماشین و روشن کرد.

دلشوره گرفتم یعنی امیرحافظ خوشش نیومده؟

نمیدونم چرا برام مهم بود تایید امیرحافظ اینکه در نظر امیر حافظ خوب بیام.

ماشین و کنار خونه ی احمدرضا نگهداشت بهارک و بغل کردم.

امیرحافظ گفت : شما تو ماشین بمون مادر من وسایلا رو می برم.
_باشه عزیزم
_دیانه عزیزم
_ بله خاله
_ مراقب خودت خیلی باش
_چشم
_چشمت بی بلا گلم.

گونه خاله رو بابت تمام محبت هاش بوسیدم.

همراه امیرحافظ سمت خونه رفتیم.

در سالن و باز کردم.

امیرحافظ خرید ها رو کنار در ورودی گذاشت. نگاهم کرد،عمیق و خیره.

_زشت شدم؟

دستش اومد سمت صورتم.

اما انگار پشیمون شد و دستش رو پس کشید و...

-مراقب خودت باش. خیلی به پر و بالش نپیچ. حواست به خودت باشه دیگه تکرار نکنم.

-خیالت راحت.

-تا سالم برنگردی خیالم راحت نمی‌شه.

-برم.

دستی تکون دادم که آروم لب زد:

-خیلی خانم شدی خرگوش کوچولو.

پشت بهم سمت در حیاط رفت.

هجوم یک‌باره‌ی خون و روی گونه‌هام حس کردم.

دستم‌ و روی گونه‌های ملتهبم ‌گذاشتم. با صدای بهارک به خودم اومدم.

باید چمدون می‌بستم.

چمدون بزرگی وسط سالن‌گذاشتم و تمام کارایی که خاله گفته بود و انجام دادم.

حوله، شامپو، لباس زیر، لباس‌های بهارک و تمام لباس‌هایی که برای خودم خریده بودم توی چمدون چیدم.

با بستن چمدون نفسم و آسوده بیرون دادم.

بهارک خوابیده بود. از اتاق بیرون اومدم. سمت پله‌ها رفتم که با احمدرضا روبه‌رو شدم.

دو پله بینمون فاصله بود و هر دو روبه‌روی هم قرار داشتیم.

سر بلند کرد، نگاه کلی به صورتم انداخت.

-سلام.

-چه عجب یه تغییری کردی! چمدونت و بستی؟

-بله.

-بیا اتاقم.

سمت اتاقش رفت که به دنبالش راه افتادم.

در اتاقش و باز کرد. با استرس پا تو اتاقش گذاشتم.

سمت کمد دیواری بزرگ اتاق رفت و چمدونی از توش در آورد.

رفتم جلو و چمدون و از دستش گرفتم. کنار تختش روی زمین گذاشتم.

در کمد لباس‌هاش و باز کرد و چندین دست لباس روی تخت گذاشت.

-همه با دقت تا می‌کنی!

-بله.

شروع به جمع کردن لباس‌ها کردم.

همه رو توی چمدون چیدم.

-تموم شد؟

-دیگه چیزی نیست زیپش و ببند.

-باشه.

در چمدون بستم و گوشه‌ی اتاق گذاشتم.

روی مبل چرم مشکی اتاق نشست که دقیقاً روبه‌روی عکس قرار داشت.

چند تا تیر دارت از روی میز عسلی برداشت و نشونه گرفت روی صفحه‌ی دارتی که عکس زنی روش بود.

ترسیده بودم و تیر مستقیم به لب‌های زن خورد.

-حواست و جمع کن که یک روز تو به جای این زن نباشی روی دیوار. این سفری که داری می‌ری فکر نکن برای خوش گذرونیه. من باید قراردادی ببندم که مجبورم تو و بهارک با خودم ببرم، کافیه اشتباهی ازت سر بزنه اون‌وقت تضمین نمی‌کنم که زنده برگردی!

-بله آقا.

-حالا برو بیرون.

با عجله از اتاق بیرون اومدم ؛ مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده باشه پام و اتاق بیرون گذاشتم.

نفسم و آسوده بیرون دادم. تمام کارهایی که گفته بود، انجام داده بودم.

چند بار چک کردم تا چیزی جا نمونده باشه.

لباس‌های بهارک تنش کردم. مانتو و شلوار خوش رنگی و پوشیدم.

ریمل و برداشتم و با دقت به مژه‌هام زدم. رژ کالباسی و روی لب‌هام کشیدم.

چهره‌م از بی‌رنگی در اومده بود.

احمدرضا چمدون به دست از اتاقش بیرون اومد.

کت و شلوار سورمه‌ای با پیراهن سفید یقه باز پوشیده بود و عینک دودی روی موهاش گذاشته بود.

بوی عطرش تمام فضا رو برداشته بود....

نگاهم رو ازش گرفتم. چمدون من و بهارك رو هم برداشت و از پله ها پایین رفت. دنبالش رفتم.

چمدون ها رو تو صندوق گذاشت. خواستم عقب بشینم كه عصبى گفت:

-فعلاً باید جلو بشینى.

و رفت سمت در راننده. در جلو رو باز كردم و نشستم. احمدرضا ماشین و روشن كرد و از حیاط خارج شد.

عینكش رو گذاشت روى چشم هاش.

سقف ماشین باز شد. نسیم بهارى باعث میشد تا لبه هاى روسریم كمى بهم بخوره.

یه دستش و لبه ى پنجره ى ماشین گذاشت و با یه دستش رانندگى مى كرد.

هرچى به فرودگاه نزدیك تر مى شدیم استرسم بیشتر مى شد. تا حالا سوار هواپیما نشده بودم و مى ترسیدم.

ماشین و تو پاركینگ فرودگاه پارك كرد.

مردى اومد جلو و هر دو چمدون رو گرفت. همراه احمدرضا به سالن اصلى رفتیم. فرودگاه خلوت بود. اشاره اى به صندلى ها كرد.

-بشین تا برگردم.

روى صندلى نشستم و احمدرضا سمت متصدى فرودگاه رفت. نگاهم بهش بود.

بلیط ها رو نشون داد. بعد از چند دقیقه اومد سمت ما و روى صندلى نشست.

استرسم لحظه به لحظه بیشتر مى شد. با اعلام پرواز و بلند شدن احمدرضا، حس كردم رنگم پرید.

از روى صندلى انتظار بلند شدم و همراه احمدرضا بعد از تحویل مداركمون از سالن بیرون اومدیم.

اصلاً نمیدونستم كجا قراره بریم و براى چى باید من و بهاركم باشیم!

با دیدن هواپیما تپش قلب گرفتم. احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت.

-تا حالا هواپیما سوار نشدى؟

-نه، بار اولمه!

-ترس نداره ... مثل تمام وسیله هاست.

حرفى نزدم. تو دلم همه اش دعا مى كردم.

-بهتره كارى نكنى تا آبروى من بره!

روى صندلى كنار پنجره ى كوچك هواپیما نشستم. احمدرضا كنارم نشست.

خم شد و كمربندم رو بست. لحظه اى حس كردم هواپیما تكونى خورد.

دست احمدرضا نشست روى دستم. شوكه شدم و از زیر چشم نگاهى بهش انداختم اما بى توجه به من با سرانگشتش پشت دستم و نوازش كرد.

كلاً یادم رفت تو هواپیما هستم و حالم داشت بد مى شد. نمیدونم چقدر گذشته بود كه صداش از كنار گوشم بلند شد.

-بهت گفته بودم هواپیما ترس نداره؛ البته براى توئى كه فقط گاو و گوسفند دیدى طبیعیه!

سر چرخوندم و متعجب نگاهش كردم اما اون خیره و عمیق به چشم هام خیره شد. خونسرد نگاهش رو ازم گرفت.

نفسم رو آسوده بیرون دادم و تا لحظه ى نشستن هواپیما حرفى بینمون رد و بدل نشد.

با صداى (مهماندار/خلبان/كاپیتان) فهمیدم كه كیش هستیم.

با نشستن هواپیما كمربندم رو باز كردم و همراه احمدرضا به سالن اصلى رفتیم.

بعد از تحویل گرفتن چمدون ها ماشینى كرفت و آدرس جائى رو داد.

هوا شرجى بود اما طبیعت و درخت هاى بلند خیابون ها باعث میشد تا با لذت به اطرافت نگاه كنى.

ماشین كنار در بزرگى نگهداشت. از ماشین پیاده شدیم. احمدرضا زنگ آیفون رو زد.

-بهتره اینجا طورى برخورد نكنى كه شك كنن تو همسرم نیستى، فهمیدى؟

سرى تكون دادم. در باز شد.

احمدرضا هر دو چمدون رو دنبال خودش كشید و وارد حیاط شد.

پشت سرش وارد حیاط شدم.

یه حیاط بزرگ پر از درخت ‌های بلند و گل‌های کاغذی، استخر سرپوشیده‌ایی، جاده سنگ‌فرشی که به ساختمون مجللی وصل می‌شد.

در سالن بازشد.

با دیدن هامون و لبخند روی لبش احمدرضا رفت سمتش. خیلی گرم هم‌دیگه بغل کردن.

هامون‌نگاهی به من و بهارک انداخت، گفت:

-این دختر چه تغییری کرده.

احمدرضا پوزخندی زد.

-آره، می‌شه یه نگاهی بهش انداخت.

هامون اخمی کرد.

-نه دیگه بی‌انصاف نباش تو دل برو شده.

چشمکی زد که باعث شد احمدرضا اخمی کنه و حرف عوض کرد.

-چی شد کیا هستن؟

-فعلاً بچه‌های خودمون هستن.

-خوبه.

وارد سالن شدن. از این‌که تو یک جمع غریبه حاضر شده بودم حس خوبی نداشتم و استرش گرفته بودم.

وارد سالن شدم.

یه سالن بزرگ و ال مانند، کف سالن ‌پارکت بود و پله‌های مارپیچی از وسط سالن به طبقه بالا که نیم دایره بود، طبقه‌ی پایینی رو به طبقه بالا وصل میکرد.

تینا اومد سمتمون و‌گونه‌ی احمدرضا رو بوسید.

با دیدن برزو دوباره ترس تو وجودم افتاد.

از نگاه خیره‌ این مرد می‌ترسیدم.

ترلان ‌نگاهی به سر تا پام انداخت، گفت:

-این همون دختر دهاتیه؟

-آره.

-وای چه عوض شده، خیلی بهتر از قبل شده.

نگاهم‌ و ازش گرفتم.
( دختره احمق چی فکر کرده، همه باید مثل خودشون دار و ندارشو بندازه بیرون تا قشنگ باشه.)

برزو اومد جلو گفت:

-چطوری احمدرضا؟

-بد نیستم، ولی من نمی‌دونم آقای مشایخی برای چی باید برای یه قرارداد ساده زن و بچه‌ی من و ببینه؟ مگه می‌خواد برای اونا قرارداد ببنده که همچین شرط مسخره‌ای گذاشته.

برزو نگاهى بهم انداخت. از طرز نگاهش خوشم نیومد. پوزخندى زد گفت:

-براى تو كه بد نمیشه، چند شبى رو با خدمتكار دهاتیت سر میكنى!

-فكر مى كنى از دل خوش اینو ورداشتم با خودم آوردم؟ ین قرارداد برام مهمه؛ انقدر مهمه كه حاضر شم یك هفته با این تو یه اتاق باشم!

برزو سرى تكون داد. هامون حرف و عوض كرد.

-بیاین اتاقتون رو نشون بدم و یكى از چمدون ها رو برداشت.

همراه احمدرضا و هامون سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتیم. هامون در اتاقى رو باز كرد و با دستش به اتاق اشاره كرد.

-اینم اتاق شما.

نگاهى به اتاق بزرگ و دلبازى كه پنجره ى بزرگى رو به حیاط داشت انداختم.

هامون پایین رفت. احمدرضا نگاهى به اتاق انداخت.

-یه دست لباس راحتى بذار رو تخت تا دوش میگیرم.

-بله.

رفت سمت درى كه گوشه ى سمت راست اتاق قرار داشت. بهارك خوابش برده بود.

آروم روى تخت گذاشتمش. چمدون احمدرضا رو باز كردم و لباس ها رو توى كمد دیوار چیدم.

یه ست اسپورت مشكى روى تخت با حوله اش گذاشتم و لوازم بهداشتى از عطر و ادكلن و بادى اسپلیش و بقیه رو روى میز دراور چیدم.

با صداى در حموم سمت حموم رفتم.

-حوله ام رو بده.

حوله رو دستش دادم. اومدم چمدون خودم رو باز كردم كه از حموم بیرون اومد.

لحظه اى نگاهم بهش افتاد. از دیدن بدن برهنه اش كه فقط حوله اى دور كمرش بود با خجالت ازش رو گرفتم.

بى توجه سمت آینه رفت. قلبم محكم به سینه ام مى زد و حس مى كردم گونه هام گل انداخته.

آخه چطور مى تونستم تا یك هفته تو یه اتاق باهاش باشم؟!

همونطور بدون هیچ كارى كنار چمدون نشسته بودم كه با صداش هول كردم و تكونى خوردم.

-كارت تموم نشده یا نكنه دخیل بستى چمدون حاجتت رو بده؟

متعجب سر بلند كردم. هنوز چیزى نپوشیده بود.

-پاشو چمدون و جمع كن یه لباس درست حسابى بپوش.

-بله آقا.

سریع لباسام رو تو كمد چیدم كه رفت سمت كمد و نگاهى به لباسها انداخت. شومیز زرشكى رنگى رو گرفت سمتم.

-این و بپوش ... تو كه انتخاب لباس بلد نیستى!

شومیز و از دستش گرفتم. رفت سمت تخت. سریع صورتم رو سمت كمد كردم تا لباس هاش رو بپوشه.

-خانم قدیسه، میرم بیرون تا موقع پوشیدن لباساتون وسوسه نشم!

تمام حرفهاش با تمسخر بود. با بسته شدن در اتاق نفسم رو آسوده بیرون دادم.

روسریم رو از سرم درآوردم و كلیپس موهام رو باز كردم.

موجى از آبشار سیاه ریخت روى كمرم. بخاطر اینكه دوباره پیداش نشه لباسام رو برداشتم و سمت حموم رفتم.

سریع مانتوم و با شومیز زرشكى رنگ كه تا زیر باشنم بود و خیلى جذب نبود عوض كردم.

شلوار مشكى پوشیدم. موهام رو دوباره جمع كردم و روسرى روى سرم انداختم و با دقت گره اى زیر گردنم زدم.

صندل راحتى پام كردم.

نگاهى تو آینه انداختم. راضى از ظاهرم لبخندى زدم.

حتماً كه نباید با تاپ شلوارك ظاهر مى شدم تا قابل پسند بقیه باشم!

با بیدار شدن بهارك لباساش رو عوض كردم.

باید چیزى بهش میدادم. گرسنه اش بود. شیشه شیرش رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.

صداى بگو بخندشون كل سالن رو برداشته بود.

آروم از پله ها پایین اومدم. دور هم نشسته بودن و برزو چیزى رو با آب و تاب تعریف مى كرد.

سمت آشپزخونه رفتم. در یخچال و باز كردم. پاكت شیر و برداشتم.

بهارك و روى صندلى گذاشتم.

-اینجا بشین؛ تكون نخورى.

پستونكش رو مكى زد. شیر و گذاشتم تا گرم بشه. شیر و بعد از اینكه سرد شد ریختم تو شیشه اش. از آشپزخونه بیرون اومدم.

هامون با دیدنم اشاره اى كرد گفت:

-بیا اینجا بشین.

و به مبلى نزدیك خودشون اشاره كرد. نگاهى به احمدرضا انداختم كه تأیید كرد. بى میل روى مبلى كه تقریباً نزدیكشون بود نشستم.

شیشه رو دهن بهارك گذاشتم. هامون گفت:

-ببینم شماها امشب قراره چى به ما بدین؟

ترلان و نینا نگاهى به هم انداختن گفتن:

-توقع ندارین كه ما براتون آشپزى كنیم؟ احمدرضا اینو براى چى آورده؟

-من پرستار دختر آقام، نه آشپز شما!

ترلان پوزخندى زد گفت:

-اوهوع، دختره دهاتى چه زبون باز كرده!

نگاهم رو بهش دوختم.

-فعلاً كه همین دختر دهاتى یه قدم از شما جلوتره.

-الان مثلاً تو چى از من جلو هستى؟

قلبم محكم میزد از اینكه براى اولین بار داشتم در برابر كسى مى ایستادم.

میدونستم احمدرضا حسابم رو مى رسه. از روى مبل بلند شدم.

-من اگر بخوام آشپزى كنم فقط براى آقا مى كنم نه شما.

و به سمت در سالن رفتم و بازش كردم. هواى آزاد كه به صورتم خورد كمى حالم بهتر شد اما تازه ترس افتاد تو وجودم.


پارت 13


توى آلاچیق زیر درخت بزرگ گل كاغذى نشستم.

تازه فهمیدم چیكار كردم و در برابر احمدرضا به دوستاش توهین كرده بودم اما خودش شروع كرد نه من!

نمیدونستم چى قراره بشه و برخورد احمدرضا چیه! با استرس پامو تكون دادم. با دیدن احمدرضا فاتحه ام رو خوندم.

سریع از جام بلند شدم.

با قدم هاى محكم اومد سمت آلاچیق. قلبم از ترس مثل قلب گنجشكى كه توى قفس گیر كرده باشه میزد.

همین كه بوى عطرش پیچید توى دماغم ته دلم خالى شد.

وارد آلاچیق شد. نیم نگاهى بهم انداخت و به بدنه ى آلاچیق تكیه داد.

بهارك و توى بغلم جابجا كردم. پوزخندى زد.

-مى بینم زبون باز كردى ... نكنه تخم كفتر خوردى؟

از آلاچیق فاصله گرفت و اومد سمتم. قدمى جلو گذاشت كه ترسیده قدمى به عقب گذاشتم.

یهو سرش و روى صورتم خم كرد. چشم هام و با ترس بستم. صداش از فاصله ى كمى به گوشم نشست.

-اینبار و مى بخشمت چون حقیقت رو گفتى. تو خدمتكار خونه ى منى نه خدمتكار جاى دیگه، پس كاریت ندارم.

متعجب چشم هام رو باز كردم. قد راست كرد و چرخید سمت خروجیه آلاچیق رفت.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. از اینكه قرار نبود دوباره تنبیه بشم خوشحال بودم.

با روشن شدن چراغ هاى پایه كوتاه حیاط ویلا صداى بگو بخند بلندشون بلند شد و در سالن باز شد.

اول نینا و ترلان بیرون اومدن و پشت سرشون اون سه تا. هر پنج تاشون آماده بودن.

سؤالى نگاهشون كردم كه ترلان پوزخندى زد گفت:

-بمون و براى خودت غذا درست كن.

سوار ماشین شدن و در اتوماتیك بالا رفت. تا لحظه اى كه در حیاط بسته شد متعجب و ناباور به ماشین خیره شدم.

باورم نمى شد كه آدم ها انقدر بد باشن.

مثلا منم همسفرشون بودم. بى بى همیشه مى گفت "خوبى كن حتى به اونى كه بهت بدى كرده"

اما این آدم ها سكوت آدمى رو براى خودشون یه مدل دیگه تعبیر مى كنن.

وارد سالن شدم. باید چیزى براى بهارك درست مى كردم. نگاهى توى یخچال انداختم.

شیر و كمى نبات گذاشتم تا بپزه. تا موقعى كه غذا آماده بشه چرخى توى سالن زدم.

شام بهارك و دادم و خودمم كمى خوردم. ظرف ها رو شستم و هم اه بهارك به اتاقى كه براى ما بود رفتم.

كف اتاق پاركت بود. در كمد رو باز كردم و پتویى كف اتاق پهن كردم.

متكا رو گذاشتم و مثل تمام شب ها بهارك سرش رو روى سینه ام گذاشت. آروم پشتش رو نوازش كردم و همونطور خودمم خوابم برد.

فقط لحظه اى تو بیدارى و خواب در اتاق باز شد و دیگه چیزى نفهمیدم.

صبح طبق تمام روزهایى كه صبح زود بیدار مى شدم بیدار شدم.

نگاهى به اطراف انداختم و با یادآورى اینكه كیش هستیم سریع از جام بلند شدم.

نگاهم به تخت افتاد كه احمدرضا با بالا تنه ى برهنه بالشت تخت رو بغل كرده و خوابیده بود.

موهاى جو گندمیه كنار شقیقه اش تضاد جالبى با فیس صورتش ایجاد كرده بود.

كلافه سرى تكون دادم و ...

سمت آینه رفتم. روسریم بخاطر اینكه از دیشب روى سرم بود چروك شده بود. آبى به دست و صورتم زدم و روسریم رو عوض كردم.

آروم از اتاق بیرون اومدم و پله ها رو با گام هاى آهسته طى كردم. سمت آشپزخونه رفتم. زیر چائى رو روشن كردم.

میز و چیدم. خواستم از آشپزخونه بیرون برم كه با دیدن برزو تو چهارچوب در آشپزخونه ترسیده به بدنه ى سرد میز برخوردم.

لبخندى زد گفت:

-تو هم مثل من سحرخیزى؟

و وارد آشپزخونه شد. ترسیده بودم و نمی دونستم چه عكس العملى نشون بدم. اومد جلو و رو به روم ایستاد گفت:

-صورتت رو اصلاح كردى چقدر جذاب تر شدى. من عاشق دخترهاى دست نخورده ام. برام جذابیت داره!

سرش و خم كرد.

-تو هم از همون دسته از دخترها هستى. مطمئن باش یه روز تمامت رو لمس مى كنم.

قدمى به عقب گذاشتم و با صداى لرزونى لب زدم:

-میشه برید عقب تر؟

-اى جونم جوجه هیجان زده شدى؟ قلبت داره مى تپه ... دوست دارم.

-گفتم برید اونور.

-اگه نرم؟

با صداى هامون نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-برزو اینجائى؟

برزو چرخید و گفت:

-آره، كارم داشتى؟

هامون نگاهى به برزو و بعد به من انداخت. حس كردم رنگم پرید.

سرم و پایین انداختم كه هامون گفت:

-تو برو احمدرضا رو بیدار كن، باید جائى بریم دیر میشه.

از خدا خواسته از كنار برزو رد شدم. لحظه ى آخر حس كردم دستش رو به سرانگشتام كشید.

سریع از آشپزخونه بیرون اومدم و با حس چندشى دستم رو به لباسم كشیدم.

سمت پله ها رفتم. وارد اتاق شدم. بهارك هنوز خواب بود. سمت تخت رفتم.

بدون اینكه به بالا تنه ى برهنه اش نگاهى بندازم آروم صداش كردم.

-آقا ... آقا ...

اما هیچ تكونى نخورد. كمى تن صدام و بالا بردم.

-آقــــــا ...

اما فایده نداشت. سرم و جلو بردم و كنار گوشش با صداى آرومى گفتم:

-آقا

یهو تكونى خورد. اومدم كمر راست كنم كه نمیدونم چى شد پرت شدم روش.

از ترس و خجالت چشم هام رو بستم. حس مى كردم یه جاى سفت و سخت افتادم.

صداى عصبیش باعث شد ترسیده چشم باز كنم.

-جات خوبه؟!

نگاهى به خودم انداختم كه روى بالا تنه اش افتاده بودم. با خجالت لبم و گزیدم كه داد زد:

-پاشوووو....

هول كردم. بازومو گرفت و یهو بلندم كرد. نگاهم رو به زمین دوختم.

-صبحانه آماده است.

-باشه، برو میام.

از خدا خواسته از اتاق بیرون اومدم و سمت پله ها رفتم.

وارد آشپزخونه شدم. تنها هامون توى آشپزخونه بود. روى صندلى نشسته بود اما انگار اینجا نبود چون متوجه اومدنم نشد.

مرد بدى نبود. توى فنجون چائى ریختم كه عطر هل و دارچینش بلند شد.

روى میز كنارش گذاشتم. سر بلند كرد و نیم نگاهى بهم انداخت. نگاهم رو از نگاهش گرفتم.

-براتون چائى ریختم.

-ممنون.

احمدرضا وارد آشپزخونه شد و روى صندلى رو به روى هامون نشست.

براى احمدرضا چائى ریختم.

با ورود نینا و ترلان چائى براى خودم ریختم و روى صندلى نشستم. هامون لبخندى زد كه از دیدم پنهون نموند.

نینا با تاپ شلوارك كوتاه و موهایى كه بالاى سرش جمع كرده بود روى صندلى ولو شد.

-چائى!

هامون خیلى جدى گفت:

-اونجا ... براى خودت بریز.

برزو هم وارد آشپزخونه شد كه هامون گفت:

-صبحونتون رو بخورید باید تا جائى بریم.

ترلان براى خودش و نینا هم چائى ریخت كه هامون گفت:

-چه چائى خوش عطرى! یعنى تو هر روز صبح از این چائى ها میخورى؟

از این تعریف هامون لپ هام گل انداخت و لبخندى روى لبم نشست كه احمدرضا با پوزخند گفت:

-آره، تنها كارى كه خوب بلده آشپزى و خونه داریشه.

ترلان با كنایه گفت:

-كه اونم همه ى خدمتكارها بلدن!

هامون نگاهم كرد.

-یه فنجون دیگه از این چائى هاى خوش عطرت به ما میدى دیانه خانم؟

سریع از روى صندلى بلند شدم.

-بله.

-بدبخت چه ذوقى كرده ازش تعریف كردى!

نیم نگاهى به نینا انداختم و بى هیچ حرفى براى هامون چائى ریختم. برزو گفت:

-احمدرضا این دختره كچله كه همیشه انقدر روسریشو سفت مى بنده؟

احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت.

-حتماً كچله ... تو به این چیكار دارى؟

هامون بلند شد.

-بریم آماده بشیم.

و از آشپزخونه بیرون رفت. برزو و احمدرضا هم رفتن. ظرفاى خودم و احمدرضا و هامون رو شستم. لبخندى زدم.

-شمام ظرفاى خودتون رو بشورید.

و از آشپزخونه بیرون اومدم.

بعد از رفتن احمدرضا و هامون صبحونه ى بهارك رو دادم و براى بازى به حیاط ویلا رفتیم. در حال بازى با بهارك بودم كه نینا و ترلان با مایو به حیاط اومدن.

لحظه اى با دیدن اون مایوهاى دو تیكه تعجب كردم. صداى موسیقى بلند شد و نینا و ترلان با خنده پریدن توى آب استخر.

صداى هر و كرشون بلند شده بود كه در حیاط باز شد و ماشین هامون وارد حیاط شد. فكر كردم الان میرن تو یا میگن صبر كنن اما ترلان با خنده گفت:

-نمیاى آب بازى؟

برزو خندید گفت:

-الان میام یه مسابقه میذارم با هر دو تون.

و سمت خونه رفت. هامون چند تا پلاستیك دستش بود. با دیدنشون سلامى دادم كه احمدرضا سرى تكون داد اما هامون جواب سلامم رو داد.

-احمدرضا تا تو لباس عوض كنى منم سیخ هاى كباب رو آماده مى كنم.

-باشه.

احمدرضا سمت ساختمون رفت. هامون نگاهى بهم انداخت.

-تو نرفتى آب تنى؟

لحظه اى گونه هام گل انداخت. سرم و پایین انداختم.

-نه ...

سرى تكون داد. احمدرضا و هامون شروع به درست كردن كباب ها كردن. برزو و دخترا با سر و صدا آب تنى مى كردن.

با بهارك در حال بازى بودم كه ترلان از آب بیرون اومد و پشت سر احمدرضا ایستاد. دستاشو دور كمرش حلقه كرد.

-نكن ترلان!

ترلان با عشوه گفت:

-چرا نیومدى آب بازى؟

-من آب بازى كنم كه تو گرسنه میمونى دختر جون!

ترلان تابى به كمرش داد گفت:

-بداخلاق!

و خواست ناخونكى به كباب ها بزنه كه احمدرضا زد رو دستش.

-اول برو یه چیز بپوش بعد بیا مثل قحطى زده ها به كباب ها حمله كن.

ترلان رفت سمت ساختمون. نینا و برزو هم از استخر بیرون اومدن. با كمك هامون میز توى حیاط رو چیدیم.

بعد از خوردن غذا هامون گفت:

-پس فردا شب باید بریم ویلاى آقاى مشایخى.

برزو اخمى كرد.

-عجیب از این پیر خرفت بدم میاد. اونجا نه از رقص نه از مشروب خبرى نیست و باید مثل قرن حجر برى و بیاى.

هامون زد رو شونه اش.

-پس امشب دلى از عذا دربیار كه فردا شب سوتى ندى.

برزو سرى تكون داد.

-آى گفتى ... امشب چه كیفى كنم.

ترلان با ناز گفت:

-چه خبره؟ به ما هم بگین.

احمدرضا رو كرد به ترلان.

-امروز بهنام و دیدیم تو پاساژ و امشب براى پارتى كه ویلاش گرفته دعوتمون كرد.

نینا دستى زد.

-ایول؛ این پسر خیلى لارجه!

هامون نگاهى بهم انداخت.

-دیانه رو هم مى برى؟

احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت.

-فكر نكنم.

-اما ببریم بهتره، شب شاید دیر بیایم خطرناكه.

-ببین تو چه دردسرى افتادیم!

-بچه كه نیست، میاد یه گوشه مى شینه.

احمدرضا شونه اى بالا داد.

-چكار كنم، مجبورم ببرمش دیگه!

غروب ترلان و نینا با جنب و جوش شروع به آماده شدن كردن. لباس هاى احمدرضا رو روى تخت گذاشتم.

لباسهاى بهارك كه پیراهن كوتاه سفیدى بود رو هم آماده كردم اما نمیدونستم خودم چى بپوشم و اصلاً اونجا چطور جائى هست!

احمدرضا رفته بود دوش بگیره. لباسهاى بهارك و تنش كردم. موهاشو دو گوشى بستم و پابندش و به پاهاى تپلش بستم. كفشاى تختش و پاش كردم.

بوسه اى روى گونه اش زدم كه خندید و گفت:

-ماما ...

در حموم باز شد و احمدرضا از حموم بیرون اومد. رو به روى آینه ایستاد و موهاشو سشوار گرفت. بوى افترشیوش بلند شد.

نیم نگاهى بهم انداخت.

-بهتره امشب امل بازى رو بذارى كنار و آبروى من و نبرى!

استرسم با این حرفش بیشتر شد و حیرون موندم كه چى بپوشم؟ بى توجه بهم خواست لباساشو بپوشه كه سریع پشتم و بهش كردم.

لباساشو پوشید كه دو دل رو كردم بهش:

-میشه بهارك و تا من از حموم میام نگهدارین؟

بى هیچ حرفى بهارك و بغل كرد و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش سریع در اتاق و بستم و حوله ام رو برداشتم.

سمت حموم رفتم. دوش سرپائى گرفتم و با حوله از حموم بیرون اومدم.

حوله ى كوچكى دور موهام بستم. لباس زیر هامو پوشیدم. در كمد و باز كرد. نگاهم به كت و شلوار آبى پررنگى افتاد. به نظرم مناسب بود.

كت و شلوار و پوشیدم. نم موهامو گرفتم و سشوار كشیدم. بعد از ایهسشوار كشیدنم تموم شد موهام و جمع كردم و با كلیپس بالاى سرم بستمشون.

حالا باید كمى آرایش مى كردم. چشم هام و بستم و یادم اومد كه خاله چطور آرایشم كرد. اول میكاپ.

خط چشم نتونستم بكشم و كمى مداد توى چشم هام كشیدم.

ریمل و رژ زدم. روسرى آبى رنگ ساتنى سرم كردم.

كفش هاى مشكى پنج سانتى رو پام كردم. میدونستم راه رفتن باهاش سخته اما باید مى پوشیدم.

آروم از اتاق بیرون اومدم.

هامون و احمدرضا تو سالن نشسته بودن. بهارك جلوى پاى احمدرضا نشسته بود.

لحظه اى نگاه هر دوشون رو روى خودم حس كردم.

كمى استرس گرفتم. بهارك و از جلوى پاى احمدرضا برداشتم.

سر بلند كردم كه نگاهش رو متوجه ى خودم دیدم. لحظه اى نگاهمون خیره ى هم موند.

با صداى ترلان و نینا از احمدرضا چشم گرفتم. هامون بلند شد.

-بریم دیره.

نگاهى به تیپ هاى نینا و ترلان انداختم. هر دو لنز گذاشته بودن و موهاشون رو روى شونه هاشون رها كرده بودن.

سمت ماشین احمدرضا رفتم كه هامون گفت:

-تو با دیانه و بهارك بیا، بقیه با ماشین من میان.

ترلان اخمى كرد و خواست اعتراض كنه كه هامون خیلى جدى گفت:

-دو قدم راهه... سوار شو!

ترلان بى میل سوار ماشین هامون شد. برزو تا سوار شدن نگاهش سر تا پام رو كاوید و باعث آزارم مى شد.

در جلو رو باز كردم و روى صندلى نشستم.

احمدرضا سوار شد و با سرعت از ویلا بیرون زد. نگاهم رو به خیابون هاى خلوت كیش دوختم كه احمدرضا گفت:

-بهتره از جلوى چشم هام دور نشى. امل بازى هم درنمیارى.

دوباره استرس افتاد تو دلم. ماشین كنار ویلاى بزرگ ایستاد.

هامون هم با فاصله ماشین و كنار ماشین احمدرضا پارك كرد. سمت در ویلا رفتن.

با كفش هاى پاشنه بلند سختم بود بهارك و بغل كنم اما جرأت نداشتم اعتراضى كنم.

با ورود به حیاط ویلا و ...


پارت 14


تعدادی پسر و دختر که لب استخر بزرگی ایستاده بودن و با صدای رقص خودشون و تکون می‌دادن، متعجب نگاهی بهشون انداختم.

مردی با شلوارک و تیشرت آستین حلقه‌ای سمتمون اومد. به پسرا دست داد و خیلی راحت گونه تینا و ترلان و بوسید.

خواست سمتم بیاد که خودم و پشت احمد رضا کشیدم و سلامی زیر لب دادم.

نگاهی به احمدرضا انداخت و گفت:

-نکنه زن گرفتی؟

احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت.

-نه بابا.

-خیلی خوش اومدین.

سمت چند تا میز و صندلی که نزدیک استخر بود، رفت.

ما هم به دنبالشون راه افتادیم. چند تا دختر و پسر با دیدن احمدرضا و بچه‌ها به سمتمون اومدن و شروع به روبوسی و حال احوال‌پرسی کردن.

تینا و ترلان رفتن لباساشون عوض کنن.

روی صندلی نشستم و بهارک توی بغلم گرفتم.

احمدرضا روی صندلی کناریم نشست و پای چپش و روی پای راستش انداخت.

بعد از چند دقیقه ترلان و تینا برگشتن. دکلته‌ی کوتاهی تن هر دوشون بود.

یهو صدای موزیک و بلند کردن. صدای جیغ و دستشون بلند شد و نصفشون ریختن وسط.

گارسونی با سینی شربت به سمتمون اومد.

می‌ترسیدم که چیزی توی شربت ریخته باشن و بدون این‌که بردارم تشکر کردم.

احمدرضا و هامون لیوانی برداشتن. بهنام سمتمون اومد و گفت:

-پاشید ببینم، باید خوش بگذرونیم.

هامون و احمدرضا هم پیش بقیه رفتن.

حوصله‌م سر رفته بود. ان‌قدر مسخره می‌رقصیدن که فقط تو هم می‌لولیدن.

با ویبره گوشیه ساده‌م، گوشیم و از توی کیفم درآوردم.

با دیدن شماره‌ی امیرحافظ لبخندی روی لبهام نشست و دکمه اتصال فشار دادم.

-سلام خانم کوچولو. کجایی؟

سر و صدا زیاد بود. با صدایی که صدای داشتم به گوش امیر حافظ برسه، گفتم:

-سلام. خوبم. اومدیم مهمونی.

یهو حس کردم صداش جدی شد.

-چه مهمونی؟

نگاهی به دختر و پسرا وسط انداختم.

-نمی‌دونم، ولی هر چی هست خیلی چرته.

-دیانه خیلی مراقب خودت باش، نمی‌دونم اون احمدرضا احمق چرا تو رو اون‌جور جاها برده.

-نگران نباش من حالم خوبه.

-مگه می‌شه نگران نباشم. رسیدی خونه بهم زنگ‌بزن.

-باشه.

-آفرین موش کوچولو، کاری نداری؟

-نه، به خاله و امیرعلی سلام برسون.

-چشم، خداحافظ.

-خداحافظ.

گوشی تو کیفم برگردوندم.

دختری نزدیک احمدرضا شد، دستش و دور کمرش حلقه کرد.

تعدادی دختر و پسرا با همون لباس‌ها توی آب پریدن.

پسری سمتم اومد، گفت:

-نگاهش کن چرا انقدر چادور چاق چور کردی

از تن صداش معلوم بود مست کرده. ترسیده دستی به گوشه‌ی روسریم کشیدم.

بهارک توی این سر و صدا بغلم خوابش برده بود.

دختری جلو اومد و گفت:

-شروین بیا بریم تو سالن.

پسره به دنبالش راه افتاد. نفسی از آسودگی کشیدم.

احمدرضا اومد سمتم و با دیدن بهارک گفت:

-ببرش تو ماشین بخوابونش.

بهارک و بغل کردم و سمت ماشین که گوشه‌ی حیاط بزرگ ویلا پارک کرده بودن رفتم.

سقف ماشین باز بود. بهارک روی صندلی عقب خوابوندم و.‌‌..

در ماشین‌و بستم و اومدم برم تو که ترلان با چند تا دختر و پسر با فاصله‌ی کمی از من، کنار هم ایستاده بودن.

یکی از پسرها گفت:

-این اُمل کیه که با خودتون آوردین؟

-خدمت‌کار احمدرضاس.

یکی از پسرا سمتم اومد


-بذار ببینم زیر اون روسری چی قایم ‌کرده.

ترسیده قدمی به عقب برداشتم که به بدنه‌ی سرد و فلزی ماشین بر خوردم.

ترلان خندید و لیوان توی دستش‌و بالا برد.

-شاید کچله بدبخت که ان‌قدر خودش‌و پوشونده.

پسرِ نیش خندی زد.

-آره حتما یه عیبی داره که ان‌قدر خودش‌و پوشوند.

با صدای لرزونی گفتم:

-نزدیک من نیا!

-آخه کوچولو ترسیدم. من هر کاری دلم بخواد می‌کنم.

گوشه‌ی روسریم گرفت و محکم کشید.

کارش ان‌قدر ناگهانی بود که روسریم همراه گیره‌مو سرم باز شد و موهای بلندم تو هوا پخش شد.

پسرِ خندید.

-نه می‌شه یه شب‌و باهاش سر کرد.

قلبم تند می‌زد و حس می‌کردم الان زیر پاهام خالی می‌شه.

تا حالا هیچ مردی جز امیرحافظ موهام‌و ندیده بود.

پسره خندید، گفت:

-بذار ببینم زیر لباساش چی داره!

با ترس دستم‌و روی کتم گذاشتم. پسرِ قدمی برداشت که صدای عصبیه احمدرضا بلند شد:

-اون‌جا چه خبره؟

با شنیدن صداس حس کردم دنیا بهم دادن.

نزدیک اومد. نگاهی به بقیه انداخت و نگاهش به طرف من چرخید.

لحظه‌ای متعجب نگاهی بهم انداخت.

خجالت کشیدم و سرم پایین انداختم، که عصبی گفت:

-روسریت کو؟

ترلان با عشوه گفت:

-بچه‌ها کنجکاو بودن که ببین مو داره یا نه.

-بچه‌ها غلط کردن.

خم شد و روسریم‌و سمتم گرفت.

ترلان و دوستاش رفتن. دستام می‌لرزید.

هامون سمتمون اومد. احمدرضا با اخم نگاهم‌کرد.

-تا کی می‌خوای دست‌وپا چلفتی باشی؟ اگر من نبودم اون‌وقت کیو صدا می‌کردی؟

سرم‌و پایین انداختم. آروم لب زدم:

-من غلط بکنم که تنهایی چنین ‌جاهایی بیام.

-چیزی گفتی؟

هول کردم.

-نه.

سریع موهام‌و جمع کردم و روسری روی سرم انداختم.

هامون بهمون رسید.

-چیزی شده؟

-نه، ترلان شوخیش گرفته و دوستاش خواستن سربه‌سر دیانه بذارن.

هامون عصبی گفت:

-تا کی می‌خوای این دخترِ آویزون‌و نگه داری؟ دیگه داره زیادروی می‌کنه!

-مجبورم تا کسی‌و پیدا کنم و سهمش‌و بخرم.

هامون سری تکون داد.

-من نمی‌دونم این همه شعبه برای چی می‌خوای!

-تو کاریت نباشه، حوصله ندارم بریم.

-باشه شما برید، با بچه‌ها اوکی می‌کنم ما هم می‌آیم.

احمدرضا سری تکون داد و ماشین‌و دور زد و پشت فرمون نشست.

-چرا مثل مجسمه وایسادی، بیا سوار شو.

در جلو باز کردم و روی صندلی نشستم.

بهنام با سرعت سمتمون اومد و گفت:

-احمدرضا کجا داداش؟ تازه اولشه.

-دیر وقته، الانم سرم درد می‌کنه یه وقت دیگه.

بهنام نگاهی بهم انداخت.

-شاید دوستت بخواد بمونه.

احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت.

-نه داداش این خونش با این چیزا سازگار نیست.

بهنام خندید.

-خوب خونش‌و عوض می‌کنیم.

قهقه‌ای سر داد.

-من می‌رونم برو دنبال یکی دیگه، خوش گذشت و...

بهنام روی شونه احمدرضا زد.

-تا این‌جا هستی یه سر بیام ویلاتون.

-دعوت می‌کنم.

ماشین‌و روشن کرد، بوقی زد و با سرعت از ویلا بیرون اومد.

ماشین توی خیابون‌های خلوت کیش با سرعت حرکت می‌کرد.

با ریموت در ویلا باز کرد و ماشین‌و داخل برد.

از ماشین پیاده شدم. بهارک بغل کردم و سمت ویلا رفتم.

کفش‌هام‌و از پام در آوردم و پا برهنه رو کف پوش سالن سمت طبقه‌ی بالا رفتم.

بهارت روی تخت گذاشتم. گوشیم‌و از توی کیفم درآوردم و پیامکی به امیر حافظ دادم.

رو سریم در آوردم و گیره مو رو باز کردم، که یهو در اتاق باز شد.

ترسیده دستم‌و روی سرم گذاشتم.

احمدرضا وارد اتاق شد.

نگاه خیره‌ای بهم انداخت، معذب بودم.

-چرا فکر می‌کردم که اونقدر تو روسریت سفت می‌بندی حتماً کچلی داری.

با چشم‌های متعجب نگاهش کردم، که پوزخندی زد و دکمه پیراهنش‌و باز کرد.

-فقط بدون هیچ دردسری امشب می‌خواستم خوش بگذرونم.

فاصله بینمون پر کرد و با دستش چونه‌م‌ و گرفت.

قلبم از ترس ضربان گرفت. نگاهش تو کل صورتم در چرخش بود.

-گاهی دلم می‌خواد انتقام تمام کارهای مادرت‌و ازت بگیرم. هر چند پدرت قربانی هدف‌های شیطانی مرجان شد.

با ضرب چونه‌م و ول کرد.

-برو خدا شکر کن‌، که ذره‌ایی به مرجان شباهت نداری.

پیراهنش‌و در آورد و روی مبل انداخت، اما من هنوز شوکه سر جام ایستاده بودم.

از این‌مرد واقعاً باید ترسید.

-بهتر لباسات‌و عوض کنی امشبمون‌و که کوفت کردی.

یعنی این فکر کرده که من جلوی چشم‌هاش لباس‌هام‌و عوض می‌کنم. بلوز و شلوار نسبتاً گشادی برداشتم و سمت حمام رفتم.

لباسام‌و عوض کردم. موهای بلندم‌و بافتم و روی شونه‌م انداختم.

روسریم رو روی سرم انداختم، از حموم بیرون اومدم.

آباژور کنار تخت روشن بود. بهارک گوشه‌ی تخت کنار احمدرضا خوابیده بود.

با دیدنش لبخندی روی لب‌هام نشست.

ملاحفه‌ای برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم.

دلم برای خاله و امیرحافظ تنگ شده بود.

با صدای در اتاق چشم‌هام‌و باز کردم، با دیدن ترلان تعجب کردم.

این این‌جا چی می‌خواست. بدون این‌که حرکتی از خودم نشون بدم نگاهش کردم.

سمت تخت رفت و روی احمدرضا خم شد. یه لباس خواب توری تنش بود.

احمدرضا یهو از جاش بلند شد. با دیدن ترلان انگار تعجب کرده بود با صدای خشداری گفت:

-تو این‌جا چیکار می‌کنی؟

ترلان با صدایی که کاملا معلوم بود مسته گفت:

-می‌خوام پیش تو بخوابم.

احمدرضا با تن صدای پایین گفت:

-تو غلط می‌کنی، صد بار بهت گفتم با هر کی باشم با همکار جماعت نیستم. چرا نمی‌فهمی؟

-احمد من می‌خوامت. من دوست دارم.

-بهترِ از اتاق بری بیرون، دهنت بوی گند مشروب می‌ده.

ترلان باصدای کشداری گفت:

-احمدم.

-زهرمارو احمدم. برو بیرون تا بیدار نشدن.

- تو چرا نمی‌خوای منو ببینی؟ من می‌خوامت.

- تو یک احمقی.

حس کردم از تخت پایین اومد.

-داری چیکار می‌کنی؟

- دارم از اتاق بیرون می‌ندازمت.

صدای باز شدن در اومد.

-چیکار کنم منو ببینی؟

- هیچ‌کار؛ چون نمی‌بینمت.

صدای بسته شدن در اومد. نفسم‌و بیرون دادم، که با صدای احمدرضا دوباره حبس شد.

-خفه نشدی انقدر نفس نکشیدی؟

ملاحفه رو از روی صورتم کنار زدم. هوای آزاد تو صورتم خورد.

با گام های محکم اومد سمت کاناپه
ترسیده خودم‌و بالا کشیدم.

یه پاش‌و گذاشت لبه‌ی کاناپه و دستش‌و روی زانوش گذاشت، خم شد روی صورتم.

بوی عطرش توی دماغم پیچید.

با چشم‌هایی که ترسیده بود نگاهش کردم. سری تکون داد.

-نیازی نیست گوش زد کنم. خودت می‌دونی که چیزی از این اتاق نباید بیرون بره.

سری تکون دادم.

یهو دستش سمت صورتم اومد، که با ترس چشم‌هام‌و بستم.

با کشیده شدن گونه‌ ام متعجب چشم باز کردم.

گوشه‌ی لبش از خنده‌ای کج شد، گفت:

-آفرین کوچولو، داری حرف گوش کن می‌شی.

سمت تخت رفت.

متعجب دستی روی گونه‌م کشیدم.

چشم‌هام‌و بستم. این مرد دیوانه بود.

صبح با صدای گریه بهارک چشم باز کردم. هراسون سمتش رفتم و بغلش کردم.

با دیدنم میون هق هقش گفت:

- ماما.

- جون ماما.

احمد رضا چشم باز کرد. متعجب به من و بهارک نگاهی انداخت، از روی زمین بلند شدم.

-سلام آقا.

سری تکون داد.

باید بهارک‌و حموم می‌بردم. دو دل بودم که بگم یا نه؟ دل‌و به دریا زدم و رو به احمدرضا کردم.

-ببخشید می‌شه بهارک را حموم کردم بدم به شما، تا خودم دوش بگیرم.؟

احمدرضا اخمی کرد.

-تو پرستارشی‌ اون‌وقت من ازش نگه‌داری کنم؟

-خوب شما هم باباشی!

-اول صبحی باز دوباره زبون باز کردی.

بهارک تو بغلم سمت کمد رفتم، که با صدای سردی گفت:

-دیر بیاریش باید خودت نگه‌ داریش.

باورم‌نمی‌شد. با نیش باز سریع سمتش چرخیدم، که بی‌توجه به نگاهم تیشرتش‌و پوشید.

لباس‌های بهارک برداشتم و سمت حموم رفتم.

وان پر از آب کردم و بهارک‌ تو وان گذاشتم.

با ذوق و هیجان شروع به آب بازی کرد.

تمیز شستمش. لباسام خیس شده بود و به تنم چسبیده بود.

لباس‌های بهارک تنش کردم و در حموم باز کردم.

-آقا.

-بدش به من.

بهارک از دستم گرفت. لباسام ‌و در آوردم و همراه لباس‌های بهارک شستم.

حموم کردم. فقط حوله‌م و آورده بودم. آروم در حموم باز کردم و سرکی بیرون کشیدم، اما کسی نبود.

با استرس پام‌و از حموم بیرون‌گذاشتم. حوله نیم تنه بود و موهام نم‌دار رو بازورم ریخته بود.

سمت کمد رفتم و لباسام‌و برداشتم، که در اتاق باز شد.

شوکه پاهام به زمین چسبیدن. احمدرضا وارد اتاق شد.

نگاهی به سر تا پام انداخت. هول کردم.

-می‌شه برید بیرون.

رنگم پریده بود و صدام می‌لرزید.

-زود بیا بهارک گریه می‌کنه.

از اتاق بیرون رفت‌. نفسم ‌‌و آسوده بیرون دادم.

دستم ‌و رو قلبم گذاشتم. تند و سنگین می‌تپید.

سریع لباسام ‌و پوشیدم. موهای نم‌دارم ‌و جمع کردم و روسری رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

صداى گریه ى بهارك تو سالن پیچیده بود. هول كردم. پله ها رو تو تاریكى پایین اومدم. بهارك بغل ترلان بود. رفتم سمتش.

با دیدنم گریه اش بند اومد و دستش و سمتم دراز كرد.

-ماما

بغلش كردم. ترلان عصبى ازم رو گرفت. برزو با تمسخر گفت:

-از كى تا حالا كلفت خونه ات شده مادر بچه ات؟! نكنه ...

یهو احمدرضا از روى مبل بلند شد و سمت برزو هجوم برد كه هامون سریع گرفتش. برزو دستاشو به معنى تسلیم بالا آورد.

-چیه داداش عصبى میشى؟ ... ببخشید، بهت برخورد؟ گفتم آخه تو با كلفت جماعت دم خور نمیشى!

هامون با غیض اسم برزو رو صدا كرد. برزو سیگارى روشن كرد.

بهارك و بردم سمت آشپزخونه و بهش صبحانه دادم. ظهر غذا از بیرون آوردن و بعدازظهر قرار شد بریم تالار آقاى مشایخى.

كت بلندى كه تا زیر باسنم مى رسید و سرآستین هاش و دور یقه اش سفید بود پوشیدم.

كفش جلو بندى مشكى با روسرى ساتن و یه ریمل و رژ زدم.

بهارك و آماده كردم. احمدرضا كت و شلوار مشكى با پیراهن سفید مردونه پوشیده بود و دست بند چرمى مشكى وانگشتر براق مشكى دستش كرده بود.

نگاهى بهم انداخت و سرى تكون داد. از اتاق بیرون اومدیم. هامون و برزو هم آماده بودن.

برزو نگاه خیره اى به سر تا پام انداخت.

ترلان و نینا هم آماده بودن. هامون اخمى كرد گفت:

-یكم كمتر آرایش مى كردین، چه خبره عروسى كه نمیرید!

ترلان عصبى رو ترش كرد گفت:

-گیر الكى نده!

هامون پوزخندى زد. احمدرضا رو كرد به همه.

-بهتره بریم، دیر شده.

با هم از سالن بیرون اومدیم. صداى برزو كنار گوشم بلند شد.

-با همه ى سادگیت بد وسوسه انگیزى!

و تنه ى آرومى بهم زد و رد شد رفت. احمدرضا سمت ماشینش رفت. در جلو رو باز كردم و سوار شدم.

احمدرضا خم سوار شد و با یه تیكاف از حیاط بیرون اومد.

ساعتى رو تو راه بودیم. ماشین و كنار تالار بزرگ و مجللى نگهداشت. زیبائى تالار خیره كننده بود.

مردى اومد جلو و سوئیچ ماشین و گرفت.

احمدرضا دستى به گوشه ى كتش كشید. نیم نگاهى بهم انداخت.

-حواستو جمع كن آبروى منو نبرى ... این قرارداد خیلى برام مهمه!

دلم مى خواست مى تونستم مى گفتم اونى كه آبرو رو میبره اون دو تا قرتى هستن نه من اما حرفى نزدم و سكوت كردم.

با راهنمائى پرسنل وارد سالن بزرگ تالار شدیم.

نگاهى به اطراف انداختم. واقعاً زیبائى خیره كننده اى داشت. مردى اومد سمتمون گفت:

-بفرمائید بالا، آقا بالا هستن.

برزو سوت آرومى كشید گفت:

-چى ساخته این پیركى!

هامون آروم زد به بازوش.

-هیس!

سمت پله ها رفتیم و از پله هاى مارپیچ وسط به طبقه ى بالا رفتیم.

یه سالن بزرگ و مجلل دیگه كه انگار حالت چرخشى داشت.

مردى راهنمائى كرد سمت دیگه ى سالن. نگاهم به مبل هاى شیك و چرم قسمتى كه راهنمائى شده بودیم افتاد.

مردى پشت به ما روى مبلى نشسته بود.

احمدرضا با صداى محكم و مقتدرى گفت:

-سلام آقاى مشایخى.

مرد خیلى خونسرد از روى مبل بلند شد. تمام حركاتش با آرامش خاصى بود.

چرخید و رو به روى ما قرار گرفت. مردى با قد متوسط و كمى كپل.

حدود ٦٠ سالى بهش مى خورد اما چیزى كه باعث جلب توجه مى شد چهره اش بود.


پارت 15


مردی با ته ریش جوگندمی و چهره‌ای نورانی با تسبیح شاه مقصودی اصل تو دستش. نمی‌دونم‌ چرا با دیدنش یه حس آرامش بهم دست داد.

با احمدرضا، هامون و برزو دست داد.

نگاه سرسری به ترلان و تینا انداخت. نگاهی دقیقی به من انداخت و گفت:

-این باید همسر تو باشه، درسته؟

احمدرضا خیلی سرسری گفت:

-بله.

تن صدای پایین و آرومی داشت.

نمی‌دونم‌ چرا لبخندی روی لبم اومد و با صدای آرومی گفتم:

-سلام.

-سلام دخترم. خوش اومدی.

حس خوبی از کلمه‌ی دخترمی که بکار برد، توی قلبم نشست.

روی مبل کنار احمدرضا نشستم.

مردی برای پذیرایی اومد. مردی با کت و شلوار و چهار شونه سمتمون اومد. کیف مشکی چرمی توی دستش بود.

همه بلند شدن و با همه دست داد.
سری به نشونه احترام خم کرد و گفت:

-می‌بینم این‌بار با همسرت اومدی.

احمدرضا اخمی کرد. سرم‌و پایین انداختم.

لپ بهارک کشید و کنار آقای مشایخی نشست.

کیفش‌و باز کرد و مدارکی روی میز گذاشت.

شروع به صحبت کرد. این وسط گاهی احمدرضا چیزی می‌گفت.

توی سکوت به حرفاشون گوش می‌دادم.

بلاخره بعد از کلی صحبت آقای مشایخی لبخندی زد و گفت:

-بهت خبر می‌دم.

-اما آقای مشایخی...

-انقدر عجله برای چیه؟ عجله کار شیطونه! حالا هم بفرمایید شام.

احمدرضا و هامون نگاهی بهم انداختن. آقای مشایخی جلوتر رفت. ما هم به دنبالشون سمت میز بزرگی که از قبل آماده شده بود رفتیم و..‌.

کنار احمدرضا نشستم.

سنگینی نگاه آقای مشایخی رو کاملاً احساس می‌کردم و باعث می‌شد که معذب بشم.

بعد از شام ‌بلند شدیم تا برگردیم، که آقای مشایخی گفت:

-تهران اومدم حتما یه شب منزل دعوتتون می‌کنم. همسر مظلومی داری احمدرضا!

احمد رضا پوزخندی زد و با آقای مشایخی و پسرش خداحافظی کرد.

با هم از تالار بیرون اومدیم که احمدرضا عصبی گفت:

-هر کی ندونه فکر می‌کنه که ما از زیر دستاشیم.

ترلان با کنایه ادامه داد:

-والا برای بعضیا بد نشد که با مظلوم نمایی دل اون پیری بردن.

پوزخندی زدم.

-چیه حسودیت شده؟

در ماشین باز کردم و سوار شدم.

احمد رضا هم توی ماشین نشست و ماشین‌و روشن کرد.

-چه عجب یه جا بدرد خوردی!

بهارک تو بغلم خوابش برده بود. نگاهم‌و از پنجره به بیرون دوختم.

احمدرضا ماشین تو حیاط پارک کرد.

وارد سالن شدیم. هامون گفت:

-مطمئنم که این‌بار کارها درست می‌شه.

احمدرضا کتش‌و درآورد.

-خداکنه.

سمت پله‌ها رفتم و وارد اتاق شدم. بهارک روی تخت گذاشتم.

کفش‌هام‌و درآوردم. پاهام درد گرفته بود و تا اومدن احمدرضا سریع لباسام‌و عوض کردم.

پتو کف اتاق پهن کردم. کنار بهارک خوابیدم و سریع خوابم برد.

چند روز باقی مونده رو با خرید و تفریح گذروندن.

آقای مشایخی زنگ زد و اعلام همکاری کرد.

هامون سوتی زد و لبخندی روی لب‌های احمدرضا نشست.

تینا گفت:

-باید شب آخری یه جشن بگیریم.

ترلان رفت سیستم روشن کرد و برزو با جام مشروب و‌...

با کلی تنقلات از آشپزخونه اومد.

صدای شاد موزیک تو سالن پیچید. تینا و ترلان رفتن وسط و برزو هم بهشون‌ پیوست.

من روی مبل نشستم.

احمدرضا لیوان مشروبی برای خودش ریخت و یه جا سر کشید.

صدای بلند آهنگ داشت رو اعصاب می‌رفت.

ترلان اومد سمت احمدرضا و باهم رفتن وسط.

بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

باید غذای بهارک و می‌دادم که برزو وارد آشپزخونه شد.

زیر چشمی نگاهی بهش انداختم.

اومد و به سینك تکیه داد. با صدای خماری گفت:

-فکر کردی می‌تونی از دستم فرار کنی؟

دور دهن بهارک ‌و پاک کردم و خواستم ظرفش ‌و توی سینك بذارم که مچ دستم ‌و گرفت و تو بغلش کشیدم.

ترسیده نگاهی به در آشپزخونه انداختم.

اخمی کردم.

-لطفاً دستم ‌و ول کنید.

سرش ‌و جلو آورد.

-اگه ول نکنم چی؟

از برخورد دستش به پوست دستم مور مورم شد.

تکونی خوردم، اما بی‌فایده بود.

-جوجه فکر کردی می‌تونی از دستم در بری؟ امشب فقط در حد لمس می‌خوامت.

دستش اومد روی کمرم و سر خورد روی پایین ‌تنه‌ام. ترسیده ضربان قلبم بالا رفت.

نمی‌دونستم چیکار کنم. تنها کاری که به نظرم رسید و انجام دادم ... با زانو وسط پاش زدم.

فریاد خفه‌ای کشید و ولم کرد.

سریع بهارک ‌و بغل کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

قلبم با استرس به سینه‌ام می‌کوبید.

نفسم ‌و سنگین بیرون دادم.

هنوز دست.‌‌..

كثیفش رو روى پایین تنه ام حس مى كردم.

بى توجه به دیوونه بازى هاى ترلان و نینا پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاق شدم. هوا گرم بود.

مى ترسیدم برزو بیاد بالا اما كلیدى روى در ندیدم. بهارك خوابش مى اومد و بهانه گرفته بود. سمت تخت رفتم.

خواستم بخوابونمش كه دستش و آورد سمت روسریم. تازگیا عادت كرده بود موهام رو تو دستش بگیره.

میدونستم احمدرضا حالا حالاها نمیاد. روسریم رو درآوردم و كلیپسم رو باز كردم. روى تخت دراز كشیدم.

بهارك سرش رو زیر گردنم گذاشت و دستاى كوچیكش رو سمت موهام آورد.

حس خوبى از لمس دستاى كوچیكش به موهام بهم دست داد. لبخندى زدم و آروم پشتش رو نوازش كردم.

كم كم چشم هام گرم خواب شد. تو بیدارى و خواب حس كردم تخت بالا و پایین شد و دستى كه موهام رو نوازش كرد.

حتماً بهارك دوباره بیدار شده و دستش و لاى موهام برده.

دوباره خوابم برد. با سنگینى دستى چشم هام رو باز كردم. متعجب دستم چرخید روى دست مردونه اى.

ترسیده چرخیدم كه با صورت احمدرضا رو به رو شدم.
ترسیده تو جام نشستم كه چشم باز كرد.

دستى به موهاش كشید. بالا تنه اش *** بود. به تاج تخت تكیه داد و اخمى كرد.

-كى به تو گفته روى تخت من بخوابى؟

ابروهام پرید بالا.

-اما آقا ...

-چیه؟ نكنه من ازت خواستم شب رو كنار من بخوابى؟!

-نه، نه اما نمیدونم چطور شد كه رو تخت خوابم برد! بیدارم مى كردین.

-حالا كه فهمیدى رو تخت من خوابیدى پس پاشو صبحانه رو آماده كن ... یك ساعت دیگه باید بریم.

از تخت پایین اومدم. نگاهم به آینه افتاد. دخترى با موهاى باز. دستم و بالا آوردم.


و روى سرم گذاشتم. نگاه خیره ى احمدرضا رو از تو آینه روى خودم حس مى كردم.

خم شدم و روسریم رو از روى مبل برداشتم و روى سرم انداختم.

پوزخندى زد گفت:

-مالى نیستى كه بخوام بهت نظر داشته باشم انقدر چادرچاقچور مى كنى!

موهاى بلندم رو توى لباسم كردم و از اتاق بیرون اومدم. كسى تو سالن نبود.

چائى و دم كردم و میز صبحونه رو چیدم. احمدرضا وارد آشپزخونه شد.

براش چائى ریختم و كنارش گذاشتم كه هامون وارد آشپزخونه شد. نفس عمیقى كشید و با لبخند گفت:

-این جند روزه من معتاد این چائى هاى تو شدم ... یه بو و طعم خاص!

از تعریفش لبخندى روى لبام نشست. احمدرضا پوزخند زد.

-مى خواى ببر خونه ات!

هامون نیم نگاهى بهم انداخت.

-نه، مادر خوبى براى بچه ات هست. تو كه صد سال یه بار براش پدرى مى كنى!

-دوباره شروع نكن هامون.

هامون از روى تأسف سرى تكون داد و سكوت كرد. چائى رو كنارش گذاشتم و كمى صبحانه خوردم.

بلند شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

با دیدن برزو ترسیدم. پوزخندى زد و با تن صداى پایین گفت:

-تلافى اون لگد دیشب رو سرت درمیارم دختره ى دهاتى ... از خدات باشه زیرخواب من بشى!

و تنه اى بهم زد و وارد آشپزخونه شد.

نفسم رو با نفرت بیرون دادم. پله ها رو بالا رفتم. بهارك خواب بود. چمدون رو برداشتم و لباس ها رو از توى كمد جمع كردم.

همه رو سر جاى خودشون گذاشتم. یه دست لباس براى بهارك و یه دست لباس براى خودم برداشتم.

نمیدونستم احمدرضا چى مى پوشه و چه لباسى بردارم.


لباساى بهارك و تنش كردم و لباسهاى خودم رو پوشیدم. احمدرضا وارد اتاق شد.

نیم نگاهى به من و بهارك انداخت و یه دست لباس اسپورت از لاى لباس هاش انتخاب كرد.

بقیه ى لباس ها رو برداشتم و توى چمدون گذاشتم. احمدرضا آماده از اتاق بیرون رفت.

چرخى توى اتاق زدم و مطمئن از اینكه چیزى جا نذاشتم بهارك و بغل كردم و دسته ى چمدون رو كشیدم.

به سختى پله ها رو پایین اومدم. ترلان و نینا توى سالن نشسته بودن. هامون از روى مبل بلند شد.

-شما دو تا قصد رفتن ندارین كه هنوز نشستین؟

بهارك و زمین گذاشتم. احمدرضا نیم نگاهى به چمدونم انداخت.

-چمدون من كو؟

-بالاست.

پا روى پا انداخت.

-برو بیارش.

سمت پله ها رفتم و چمدون احمدرضا رو برداشتم. از پله ها پایین اومدم.

بعد از چند دقیقه همه آماده از ویلا بیرون زدیم. سوار ماشین شدیم و سمت فرودگاه راه افتادیم.

بعد از چند دقیقه ماشین و تو پاركینگ فرودگاه گذاشتن. احمدرضا كلیدها رو به مردى داد گفت:

-ماشین ها رو میبرى ویلا میذارى.

-بله آقا ...

از سالن فرودگاه گذشتیم و بعد از انجام كارها سوار هواپیما شدیم.

احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت. حالا دیگه از هواپیما نمى ترسیدم.

كمربندم رو بستم و بالاخره بعد از یك ساعت و مسافرتى چند روزه به خونه برگشتیم.

در سالن و باز كردم و با دلتنگى نگاهى به كل سالن انداختم.

این خونه و بهارك حكم زندگى رو برام داشتند.

دلم براى امیرحافظ و خاله هم تنگ شده بود.


پارت 16

چند روزی از برگشتمون می‌گذشت.

سرم به کار خودم بود. امشب خونه خاله دعوت بودیم.

بعد از چند روز داشتم می‌دیدمشون و دلتنگشون بودم.

لباس بهارک تنش کردم. خودمم یه تاپ سفید و جذبی زیر کت پوشیدم. روسری بلندی سرم کردم و کمی هم آرایش مختصری که بلد بودم، انجام دادم.

با بهارک توی سالن نشسته بودیم، که احمدرضا اومد.

نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:

-می‌رم آماده بشم.

بعد از چند دقیقه احمدرضا آماده از پله‌ها پایین اومد.

تیشرت مشکی با شلوار لی خاکستری تنش بود.

بهارک‌و بغل کردم و سوار ماشین احمدرضا شدیم.

ماشین کنار خونه‌ی خاله پارک کرد.

زنگ آیفون زد و در با صدای تیکی باز شد.

احمدرضا وارد حیاط شد به دنبالش وارد حیاط شدم.

در سالن باز شد و امیرحافظ سمتمون اومد.

دستی با احمدرضا داد و سمت من و بهارک اومد.

نگاه خیره‌ای به سر تا پام انداخت. آروم لب زد:

-چه ‌خوشگل شدی!

گونه‌هام از حرفش گل انداخت.

-می‌دونی مامان چه‌قدر دلش بردت تنگ شده.

-دل منم.

بهارک‌و از بغلم گرفت.

با هم هم‌قدم شدیم. این مرد برایم منبع آرامش بود.

با ورود به سالن، دایی، زن‌دایی، آقاجون و مادرجون نگاهمون کردن.

احمدرضا با همه سلام‌و احوال‌پرسی کرد. سلامی زیر لب دادم.

خاله سمتم اومد و به گرمی بغلم کرد.

گونه‌م‌و بوسید. امیرعلی سوتی زد و گفت:

-تو چه عوض شدی!

-سلام.

-نه می‌بینم زبونم درآوردی. آفرین... آفرین!

هانیه پوزخندی زد و گفت:

میمون همونه، فقط لباس عوض کرده.

لحظه‌ای سکوت همه جارو فرا گرفت. صدایی از کسی در نمی اومد.

نتونستم کنترل کنم و پوزخندی زدم و گفتم:

-یه حرفی از بزرگان هست که می‌گه "اگر دیدی زنی داره پشت سرت بد می‌گه یا چشم دیدنتو نداره یا نسبت بهت حسادت می‌کنه.
یک لحظه صورت هانیه گر گرفت.

امیرعلی زد زیر خنده. بی‌توجه بهش روم‌و ازش گرفتم.

صدای عصبیش بلند شد:

-این دخترِ دهاتی چی گفت؟

بهارک بغل مادرجون بود.

رفتم سمت آشپزخونه تا اگر خاله کمکی خواست یا اگر کاری بود انجام بدم.

وارد آشپزخانه شدم.

خانمی درحال کار بود. خاله هم به غذاها سرکی می‌کشید.

خاله جون کمکی نمی‌خوای؟

خاله طرفم چرخید:

-نه عزیزم، می‌رفتی پیش بچه‌ها.

دستی روی شونه‌م نشست. سر بلند کردم که امیرحافظ با فاصله‌ای کم پشت سرم ایستاده بود.

نگاهم را که متوجه خودش دید، فشاری به شونه‌م آورد و گفت:

-آخه مادر من این عفریته‌های فامیل مگه می‌ذارن کسی جز خودشون تو جمعشون باشه.

خاله لب گزید و امیرحافظ خندید.

باصدای آرومی گفت:

- می‌بینم که هانیه رو کیش و مات کردی.

سرم‌و پایین انداختم.

-آفرین باید یاد بگیری از خودت دفاع کنی.

ته دلم گرم شد.

به خاله برای چیدن میز کمک کردم.

خواستم سمت آشپزخونه برم که صدای صحبت هانیه و هدا باعث شد کنجکاو بشم و سرجام وایستم.

-هانیه دیوانه نشو، فرار کاری را درست نمی‌کنه.

-هدا حرف نزن مرغ پدر و مادر من یک پا داره، اون‌ها نمی‌ذارن من با فرزاد ازدواج کنم. می‌گن ما بدرد هم نمی‌خوریم، اما من فرزاد را دوست دارم.

با شنیدن صدای پایی سریع به سمت آشپز خونه رفتم.

اما ذهنم درگیر حرف‌های هانیه و هدا بود؛ یعنی هانیه می‌خواد فرار کنه؟

حتی فکرشم باعث می‌شد دلهره بگیرم.

بعد از شام بود که آقا بزرگ گفت:

-این هفته قراره آقای رحیمی برای پسرش خواستگاری هانیه بیاد.

هانیه عصبی بلند شد.

-اما آقاجون من با پسر آقای رحیمی ازدواج نمی‌کنم.

آقاجون عصبی عصاش‌و زمین زد و مادرجون چنگی به صورتش کشید و گفت:

-هانیه!

آقاجون سری تکون داد.

-علی‌رضا دست مریزاد با این دختری که تربیت کردی. تو روی من وایمیسته و از خواستن و نخواستن حرف می‌زنه. ما جلوی بزرگترامون حتی پا دراز نمی‌کردیم حیا می‌کردیم.

دایی سرش‌و پایین انداخت. زندایی هم نسترن و هدا رو نگاهی باهم رد و بدل کردن.

همه سکوت کردن. هانیه گریه کنون از سالن بیرون رفت.

احمدرضا بیخیال پا روی پا انداخت.

-حتماً کسی دیگه‌ای رو دوست داره که پسر آقای رحیمی رو قبول نمی‌کنه. می‌گن دختر به عمه‌ش می‌ره و دو روز بعد با یک بچه برمی‌گیرده!

-کنایه می‌زنی احمدرضا. دخترم‌و داری تو روی خودم می‌زنی؟

احمدرضا بلند شد.

-نه آقاجون، فقط دارم یادآوری گذشته را می‌کنم، پاشو بریم.

سریع بلند شدم و بهارک در حالی‌که خواب بود بغل کردم.

احمد رضا رو به خاله کرد.

-ممنون عطی جون از شام خوشمزه‌ت.

-نوش جان.

- فعلاًخداحافظ.

زیر لب با همه خداحافظی کردم.

امیرحافظ کنارم قرار گرفت.

-مراقب خودت باش.

سری تکون دادم.

یك هفته از شبى كه خونه ى خاله رفته بودیم میگذره. بهارك و تو كالسكه اش گذاشتم.

هواى آخر بهار خوب بود. درخت ها سرسبز و پر بار بودن.

چرخى تو حیاط زدم. دلم كمى شور مى زد اما نمیدونستم چرا؟

تا غروب تو حیاط بودم. بهارك خسته شد. وارد سالن شدم. براى بهارك میوه گذاشتم.

احمدرضا همیشه شب ها دیر مى اومد و فقط یه لیوان چائى مى خورد.

این روزها انگار سرشون شلوغ بود. چون فقط آخر شب ها تو خونه دیده مى شد.

در حال بازى با بهارك بودم كه در سالن بى هوا باز شد. ترسیده از جام بلند شدم. احمدرضا اومد تو.

-زود آماده شو باید خونه ى آقاجون بریم.

ته دلم خالى شد.

-چرا؟ چیزى شده؟

-باید توضیح بدم؟ ... گفتم آماده شو.

بهارك و بغل كردم و از پله ها بالا رفتم. سریع لباس پوشیدم و لباس هاى بهارك و عوض كردم.

سوار ماشین شدیم و با سرعت حركت كرد. گوشیش زنگ خورد.

-سلام حامد، ما تو راهیم.

دائى حامد چیكار داشت یعنى؟

لحظه اى صداى هانیه تو گوشم زنگ خورد. دیشب خواستگار داشت و استرسم بیشتر شد.

ماشین و كنار خونه ى آقاجون پارك كرد. پیاده شدیم. در حیاط باز بود.

پاهام مى لرزید. دلم گواه بد مى داد. با داد احمدرضا به خودم اومدم.

-چرا وایستادى؟ داره استخاره مى كنى؟ بیا ببینم.

دنبالش وارد حیاط شدم اما با دیدن همشون كه تو حیاط بودن لبم رو گزیدم. آقاجون اخم كرده بود.

زن دائى حامد انگار حال نداشت و خاله داشت بهش آب قند مى داد.

هدى و نسترن گوشه اى كنار هم ایستاده بودن. دائى حامد اومد جلو گفت:

-احمدرضا هیچ خبرى ازش نیست ... انگار آب شده!!

هق هق زندائى بلند شد.

-خدایا جیگر گوشه ام كجاست ؟.... دختررررررم ......

آقاجون با صداى محكم و پر تحكمى گفت:

-آبروى چندین و چند ساله ام رو برد، حالا چطور سر بلند كنم بگم نوه ام فرار كرده؟

با آوردن اسم فرار پاهام سست شد. پس آخر كار خودش رو كرد و فرار كرد! نگاهى تو جمع انداختم. امیرعلى و امیرحافظ نبودن.

احمدرضا سمت دائى رفت كه دائى گفت:

-باید بریم دنبالش بیمارستان ها، پزشك قانونى،....

احمدرضا پوزخندى زد گفت:

-حامد چى دارى میگى؟ مگه دخترت گم شده كه برى دنبالش؟ اون فرار كرده مى فهمى ... فرار ... و تا خودش برنگرده شماها نمى تونین پیداش كنین.

دائى زد روى دستش گفت:

-خدایا چه مصیبتى بود؟

با صداى داد و فریاد حمید زن دائى بلند شد.

-حمید دیدى چى شد؟ خاك بر سرمون شد؛ خواهرت فرار كرده!

حمید از خشم سینه اش محكم بالا و پایین مى شد.

-بلایى به سرش بیارم كه مرغ هاى آسمون به حالش گریه كنن ... حالا انقدر بزرگ شده كه فرار كنه؟

چرخید بره سمت در حیاط كه امیرحافظ و امیرعلى اومدن تو و بازوشو گرفتن.

-حمید آروم باش... چیزیه كه شده و كاریش نمیشه كرد.

حمید عصبى دستش و از دست امیرحافظ بیرون كشید و كوبید تو سرش گفت:

-چى مى گى امیرحافظ؟ آبروى ما رو برده حالا چطورى پیش در و همسایه سر بلند كنم بگم من یه ارسلانیم؟ الانه كه تو كل فامیل بپیچه.

كوبید تو سرش و روى زمین نشست. دلم به حالش سوخت.

هانیه با یه فكر بچه گانه آبروى تمام این خاندانو برده بود. یعنى مرجانم همینطورى با پدرم فرار كرده؟؟

حمید پاشد تا بره كه احمدرضا گفت:

-كجا میخواى برى؟ چرا نمى فهمى، فرار كرده ... همونطورى كه عمه ى عزیزت همه رو قال گذاشت و فرار كرد. باید منتظر بمونین تا برگرده.

زندائى اومد سمت احمدرضا.

-تو اصلاً میدونى بچه یعنى چى؟ پاره ى تن یعنى چى؟ داره شب میشه و معلوم نیست كجاست و داره چیكار مى كنه ... هانیه رو گولش زدن. دختر من فقط گول سادگیش رو خورده.

احمدرضا پوزخندى زد.

-بچه ... بچه ... آره خوب من چیزى از محبت نمى دونم اما حمیده خانم خودتو گول نزن، هانیه رفت پى كسى كه فكر مى كرد دوسش داره. بچگى به بهارك نمونده، حرفهاى خنده دار مى زنید.

خاله اومد سمت احمدرضا و زندایى.

-احمدرضا الان جاى این حرفها نیست. بیاید فكرهامونو روى هم بذاریم بلكه شد هانیه رو برگردوند.

همه وارد سالن شدن. هدى و نسترن گوشه اى نشستن.

به بهانه ى آب دادن به بهارك از كنارشون رد شدم. داشتن با هم صحبت مى كردن.

-میگم هدى نكنه بلائى سر هانیه بیاد!

-خودش خواست تا با فرزاد بره پس لابد به اینجاهاشم فكر كرده.

وارد آشپزخونه شدم. نگران هانیه بودم. كاش تا پشیمون نشده برگرده.

سرى از روى تأسف تكون دادم. سكوت بدى توى سالن حكمفرما بود.

هركى به نوعى توى فكر بود. بهارك رو پام خوابش برده بود.

جرأت نداشتم بپرسم كجا بخوابونمش. امیرحافظ اومد طرفم.

-بهارك خوابش برده.

-آره اما نمیدونم كجا بخوابونمش!

-همراه من بیا.

بهارك و آروم بغل كردم و دنبال امیرحافظ راه افتادم. سالن نشیمن رو رد كرد و به راهروى باریكى رفت.

كنار درى ایستاد.

-اینجا اتاق من و امیرعلیه.

در و باز كرد. وارد اتاق شدم. یه اتاق ساده اما زیبا و چیدمان مدرن.

بهارك و روى تخت قرمز مشكى گذاشتم و كمر راست كردم كه بوى عطر امیرحافظ پیچید توى مشامم.

چرخیدم. سینه به سینه ى امیرحافظ شدم. فاصله ى بینمون قد یه وجب هم نبود.

سر بلند كردم. با نگاه خیره اش رو به رو شدم.

-چیزى شده؟

سرى تكون داد.

-نه.

با هول گفتم:

-راستى امیر حافظ.

لبخندى زد.

-جانم؟

چنان با محبت گفت جانم كه چیزى ته دلم خالى شد. یه حس ملس زیر زبونم حس كردم و حرفم یادم رفت.

-چى میخواستى بگى فندق؟

از لفظ فندق لبخندى زدم اما لحظه اى بعد چهره ام تو هم رفت.

-نكنه بلایى سر هانیه بیاد!

دستى به گردنش كشید.

-نمیدونم، خدا كنه بلایى سرش نیاد. یه عشق انقدر ارزش داشت كه با آبروى خانواده اش بازى كنه؟

-اما ما كه چیزى نمیدونیم. نباید قضاوت كنیم.

با دو انگشت سر بینیم رو گرفت.

-آره تو راست مى گى. امیدوارم پشیمون نشه.

و سمت در اتاق رفت. دستى روى دماغم كشیدم و دنبالش از اتاق خارج شدم.

***

دو روزى از فرار كردن هانیه میگذره و این مدت رو همه خونه ى آقاجون موندن.

امیرحافظ و حمید به چند بیمارستان و كلانترى سر زدن اما هیچ خبرى ازش نبود.

حال زندائى خیلى خوب نبود و فقط گریه مى كرد.

خانم جون ذكر مى گفت اما آقاجون حالش رو انگار هیچ كس درك نمى كرد.

ساعت ها روى تراس مى نشست و به رو به روش خیره مى شد.

زندگى هر یك از اعضاى خانواده به نوعى بهم ریخته بود.

با صداى شوكت كه همه رو براى صرف شام دعوت كرد سمت میز گوشه ى سالن رفتیم.

آقاجون روى صندلى مخصوص خودش نشست.
هیچ كس میلى به غذا نداشت كه آقاجون گفت:

-تا كى سر قبرى كه مرده اى توش نیست ضجه میزنید؟ اون الان معلوم نیست داره با كى خوش میگذرونه بعد شماها نشستین و عزا گرفتین؟ از فردا میرید پى زندگى خودتون و فراموش مى كنید دخترى به اسم هانیه توى این خانواده بوده. حالام بهتره غذاتون رو بخورید.

همه سكوت كرده بودن. با صداى پیاپى زنگ همه متعجب بهم نگاهى انداختن.

امیر على زودتر از همه پاشد و سمت آیفون رفت. با صدایى كه تعجب توش موج میزد گفت:

-هانیه است!

با همین یه حرف امیرعلى همه از روى صندلى هاشون بلند شدن و سمت در سالن هجوم بردن.

حمید سریع تر از همه از سالن زد بیرون كه زندائى با عجز گفت:

-امیرحافظ نذار حمید بلایى سر هانیه بیاره.

امیرحافظ دنبال حمید رفت. همهتو حیاط وایستاده بودیم. با باز شدن در حیاط و افتادن جسمى توى حیاط صداى جیغ بلند شد.

ناباور و شوكه دستم رو روى دهنم گذاشتم. جسم غرق تو خون هانیه كف حیاط افتاده بود.

احمدرضا با گام هاى بلند رفت سمت در.

حمید و امیرحافظ هنوز تو شوك بودن. با نزدیك شدن احمدرضا امیرحافظ خم شد و هانیه رو كه با صورت زمین خورده بود چرخوند.

با دیدن صورت خونیش چشمهام رو بستم. باورم نمى شد اون دختر خونى هانیه باشه.

امیر على با صداى بلندى گفت:

-برید كنار ببینم. حمید چرا وایستادى ... اون در لعنتى رو ببند.

حمید در حیاط رو بست. زن دائى به سرش مى زد و اشك مى ریخت. امیرعلى نبضش رو گرفت.

-حمید بیا ببریمش داخل خونه.

حمید و امیرعلى بلندش كردن و سمت خونه رفتن. زندائى با هق هق دنبالشون راه افتاد.

-امیر على مادر، نبریم بیمارستان؟

-نه زندائى لازم نیست.

در اتاقى رو باز كرد. خاله و زندائى همراه امیرعلى و حمید وارد اتاق شدن.

بقیه با نگرانى توى سالن نشستیم. نیم ساعت بعد امیرعلى از اتاق بیرون اومد.

دائى نگاهى بهش انداخت. معنى نگاه دائى رو درك كردم. امیرعلى نگاهى به همه انداخت.

-انگار با كسى دعواش شده ... نگران نباشین، تا بهوش نیاد چیزى نمیتونم بگم. امیرحافظ، داداش، میرى سرم بیارى؟

امیرحافظ نسخه رو از دست امیرعلى گرفت رفت.

شب از نیمه گذشته بود اما خواب به چشم هیچ كس نمى اومد.

انگار همه منتظر بودن تا هانیه بیدار بشه و دلیل فرارش رو بدونن.

با صداى گریه ى هانیه همه بلند شدن كه امیرحافظ گفت:

-خواهش مى كنم آروم باشید. نیازى نیست الان و تو این وضعیت همه وارد اتاق بشین.
امیرعلى میره چكش مى كنه و اگر اجازه بدین بعدش میرم باهاش صحبت مى كنم.

با صداى آقاجون رعشه به تنم افتاد. از جاش بلند شد.

-لازم نكرده لى لى به لالاش بذارین. خودم میدونم چكار كنم كه به حرف بیاد.

-اما آقاجون ...-امیرحافظ،تز دكتر بودنت رو رو پدربزرگت لازم نیست پیاده كنى.

و با گام هاى محكم و پر صلابت سمت اتاقى كه هانیه توش استراحت مى كرد رفت.

با هر قدمى كه آقاجون سمت اتاق هانیه برمیداشت قلب من محكم و سنگین به سینه ام مى كوبید.

زندائى با عجز نالید.

-حامد دخترم ...

اما دائى اخم كرد. حمید به دیوار سالن تكیه داده بود و تو سكوت به رفتن آقاجون نگاه مى كرد.

نگاهم به احمدرضا افتاد.

پا روى پا انداخته و دستش و زیر چونه اش گذاشته بود مثل كسى كه تئاتر اومده باشه.

صداى فریاد محكم آقاجون حتى تن ستون هاى سالن رو هم به لرزه درآورد.

-به، هانیه خانم ... راه گم كردى ... از اینورا ... صفا آوردى... میگفتى برات قربونى مى كردیم.

همه پشت در سالن صف كشیدن. صداى لرزون هانیه بلند شد.

-سلام آقاجون.

-دختره ی نفهم نگفتی با این کارت باعث بی آبرویی یه خانواده میشی؟ حقته الان دستت و بگیرم و از خونه بندازمت بیرون از هر لونه سگی اومدی همونجا بری.

-اما آقاجون تو رو خدا ...

-اما میدونی چرا این کار و نمی کنم؟ چون قرار نامزدی تو رو با پسر آقای رحیمی گذاشتم و تو این ازدواج رو قبول می کنی بدون اینکه کسی بفهمه فرار کردی!

صدای هق هق پر سوز هانیه کل اتاق رو برداشته بود.

آقاجون از اتاق بیرون اومد. سه بار پشت هم عصاش رو روی پارکت ها کوبید.

-دارم با تک تکتون صحبت می کنم ... این چند روز و فراموش می کنید و تمام اتفاقاتی که افتاده رو از یاد می برین. هانیه به زودی به عقد پسر آقای رحیمی درمیاد. نبینم دلسوزی الکی براش بکنین!

از وسطمون رد شد.

-زرین خانم خوابم میاد بهتره بیای اتاق.

خانم جون بی هیچ حرفی دنبال آقاجون رفت.

با رفتن خانم جون و آقاجون زندائی سمت اتاق هانیه رفت.

دائی حامد بی توجه به زندائی


پارت 17

سمت یکی از اتاقها رفت. حمید رو کرد به زندائی:

-مامان نمیری لی لی به لالاش بذاری ها! حیف دستم بسته است و اینجا بزرگ تر داره وگرنه آدمش می کردم.

زندائی اخمی کرد.

-چیه همه تون چسبیدید به این بچه؟ اشتباه کرد ... مگه زمانی که مرجان اشتباه کرد و بعدش بچه اش و زیر پاش گذاشت اومد تنبیهش کردن که حالا دارین برای دو شب نبودن هانیه بلبشور می کنین؟

صدای دست زدنی اومد. متعجب سر بلند کردم اما با دیدن آقاجون رنگ از صورت همه پرید.

زندائی اومد حرفی بزنه که آقاجون با جدیت گفت:

-چشمم روشن ... ادامه بده عروس.

-اما آقاجون ...

-اما چی، ها؟ که داری نیش و کنایه ی کاری که مرجان کرد رو میزنی؟ دست دخترت رو بگیر و از خونه ی من برو.

دائی حامد رفت سمت آقاجون.

-آقاجون حمیده ناراحت بوده یه چیزی گفته.

احمدرضا پوزخندی زد.

-چیه عمو؟ مگه اشتباه میگه؟ زمانی که مرجان اومد و گفت اشتباه کرده چیکار کردی؟ هیچی ... بخشیدیش و از اینکه بچه اش رو ول کرده هیچ ابائی نداشت. الانم راحت داره اونور آب به خوش گذرونیش میرسه.
راستی، بهش گفتین دخترش پرستار دخترمه؟

آقاجون سرش رو انداخت پایین.

-احمدرضا تا کی میخوای مرجان رو به سرم بکوبی؟ اون که گفت اشتباه کرده و اومد تا باهات باشه اما تو نخواستی!

احمدرضا قهقهه ای زد.

-عمو من ته مونده ی کسی رو نمیخورم حتی اگه اون آدم عشقم باشه ... مرجانم ته مونده بود!


الانم هانیه پیدا شده. برو بچه رو بردار بریم.
رفت سمت در سالن.

سمت اتاق رفتم. بهارک و بغل کردم و وسایلاش رو برداشتم. با همه خداحافظی کردم و سوار ماشین احمدرضا شدم.

سکوت بدی ماشین و برداشته بود. با سرعت می روند. با ریموت در خونه رو باز کرد.

ماشین و تو حیاط پارک کرد و بی توجه به من و بهارک خواب رفت سمت خونه.

از ماشین پیاده شدم. وارد سالن شدم اما تو سالن نبود. بهارک و رو تخت خوابوندم.

کمی به چهره ی معصومش خیره شدم اما ذهنم درگیر حرفهای آقاجون و احمدرضا بود.

یعنی مرجان بعد از جدایی از پدرم اومده دوباره سمت احمدرضا و این قبولش نکرده؟

لباسامو عوض کردم. لباس راحتی پوشیدم. باید برای بهارک شیشه ای رو شیر می کردم. از اتاق بیرون اومدم. آباژورهای سالن روشن بود.

پله ها رو پایین اومدم اما با دیدن احمدرضا که کنار بار کوچکش نشسته بود لحظه ای ترسیدم.

قلبم شروع به تند زدن کرد.

قدمی سمت آشپزخونه برداشتم اما با صداش سرجام میخکوب شدم.

-شما زن ها همه مثل هم هستین ... خیانت کار!

نباید از اتاق بیرون می اومدم. اگه بلائی تو مستی سرم می آورد چی؟

پا تند کردم سمت آشپزخونه. در یخچال و باز کردم اما شیر نداشتیم.

کمی آب برداشتم و چرخیدم از آشپزخونه خارج بشم که سینه به سینه ی احمدرضا شدم.

ترسیده هین بلندی کشیدم. پوزخندی زد.

-موش کوچولو ترسیدی؟؟

دهنش بوی بدی میداد. دماغم از بوی دهنش چین افتاد. پوزخندی زد.

-بدی مشروب دوست نداری؟ اما اون مادر ...


-آخی کوچولو بوی مشروب اذیتت می کنه؟

سری تکون دادم.

-اما اون مادر هرزه ات عاشق مشروب بود. بعضی وقتا یواشکی میرفتیم زیرزمین عمو و من براش مشروب میاوردم.

با صدای لرزونی لب زدم.

-اون مادر من نیست.

چونه ام رو توی دستش گرفت و فشاری بهش داد. سرش رو جلو آورد.

نفسش رو توی صورتم فوت کرد. حالم داشت بد می شد. با صدای خماری گفت:

-اونم تو رو به عنوان دخترش قبول نداره. مطمئن باش کوچولو تو یه بی خانمان یتیمی که کسی رو نداری!

بغض توی گلوم نشست. حقیقت تلخ بود. قهقهه ای زد گفت:

-نمیدونستم تو الان زن صیغه ای من هستی.

ولم کرد. نگاهی به سر تا پام انداخت.

-فکر کنم برای یک شب و تنوع بد نباشی ... آخه تا حالا با یه دختر دهاتی نخوابیدم.

رعشه ای به تنم افتاد. قدمی به عقب برداشتم که دستش و دور کمرم حلقه کرد و کشیدم توی بغلش. قلبم تند تند می کوبید.

مثل گنجشکی که اسیر چنگال عقاب شده باشه. هیچ راهی برای فرار نداشتم و توی آغوش مردونه اش گم شده بودم.

دستش و روی کمرم کشید و روی پایین تنه ام نگهداشت. ته قلبم خالی شد.

دستای لرزونم و روی سینه ی ستبرش گذاشتم. تمام تنم می لرزید.

حالم خوب نبود. فشار ضعیفی به بالا تنه اش آوردم.

-میشه ولم کنید؟

-اگه ولت نکنم چی؟ تلافی تمام کارهایی که مادرت باهام کرد و میخوام سر تو بیارم.

-اون ... اون مادر من نیست ... خواهش می کنم ولم کنید. من یه دختر دهاتی زشتم.

صدای خنده اش ترسم رو بیشتر کرد.


-اما من دوست دارم امشب رو با یه دختر دهاتیه زشت به صبح برسونم.

-آقا خواهش می کنم. الان بهارک بیدار میشه. بذارین برم.

سری تکون داد.

-نچ نچ ... می خوام که با تو باشم.

و لبم رو از روی عجز لای دندونم کشیدم. باید کاری می کردم. میدونستم مسته اما نمیدونستم باید چکار کنم!

تا حالا تو چنین شرایطی قرار نگرفته بودم.

سرش روی صورتم خم شد که ترسیده آب دهنم رو تف کردم روی صورتش.

عصبی ولم کرد و دستی روی صورتش کشید. از فرصت استفاده کردم و سمت در آشپزخونه رفتم.

اما با کشیده شدن موهای بلندم به عقب کشیده شدم.

-حالا روی من تف میندازی؟ فکر کردی انقدر بی جنبه ام که با دو پیک مست میشم؟

سرم درد گرفته بود. من و روی زمین دنبال خودش می کشید.

هیچ کاری از دستم بر نمی اومد اشکم روی گونه هام راهشون رو باز کرده بودن.

تمام فاصله ی سالن تا اتاق خوابش رو روی پله ها کشیدم. درد توی تمام تنم پیچید.

در اتاق و باز کرد و پرتم کرد توی اتاق.

پیراهنش رو درآورد و گوشه ی اتاق پرت کرد. خم شد و روی دو پنجه ی پا کنارم روی زمین نشست.

موهام باز شده بود و پریشون اطرافم ریخته بود.

اشک توی چشم هام حلقه زده بود. بازومو گرفت که هق هقم بلند شد. پرتم کرد روی تختش. فاتحه ام رو خوندم.

-گریه نکن!

اما صدای هق هقم بلندتر شد. اومد روی تخت و نگاهی به سر تا پام انداخت.

طره ای از موهای بلندم رو توی دستش گرفت و نگاهی بهش انداخت.

مرجان از موی بلند متنفر بود برعکس من که عاشق موهای بلند بودم.


-آقا خواهش می کنم ولم کنید بذارید من برم.

صورتش رو به روی صورتم قرار گرفت. با صدای بم و خشداری گفت:

-کجا بذارم بری؟ همه دوست دارن یه شب رو با من سر کنن بعد توی دهاتی داری برای با من نبودن اشک می ریزی؟!

با نفس بریده بریده گفتم:

-آقا ... آقا ... برید با همونایی که دوستتون دارن ... همین ترلان خانم که اون شب اومد اتاقتون.

چونه ام رو توی دستش گرفت و خیره ی لب هام شد.

-نه، میخوام امشب رو تا صبح با دختر معشوقه ی سابقم سر کنم.

سرش روی لبهام خم شد. با ترس دستم و روی صورتم گذاشتم.

-من دلم نمیخواد با شما هم خواب بشم. دلم ...

حرفم کامل نشده بود که سرم به عقب کشیده شد.

-الان چی داشتی برای خودت بلغور می کردی؟ توی دهاتی فکر کردی کی هستی که برای من کلاس میذاری؟ تو حتی لیاقت یه شب زیرخواب بودن من رو هم نداری.

و از تخت پرتم کرد پایین. درد بدی توی دستم پیچید. بدن دردمندمو روی زمین کشیدم. با گامهای بلند بالای سرم قرار گرفت و لگدی به پهلوم زد.

-گمشو از اتاقم بیرون ... شما زن ها انقدر سست عنصر هستین که دو روز دیگه خودت میای و تقاضای با من بودن رو می کنی، گمشووو.

افتان و خیزان از جام بلند شدم. مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده به سمت در اتاق پر کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

همین که وارد اتاق بهارک شدم تمام توانم از بین رفت و روی زمین ولو شدم.


صدای هق هق خفه ام تمام اتاق رو برداشته بود. حقارت و ترس تو همه ی وجودم بالا و پایین می شد.

چرا باید زنی به اسم مرجان مادرم می شد؟ زنی که حتی عکسش رو ندیدم.

به سختی سمت حموم رفتم و با همون لباسها زیر دوش آب ایستادم. سردی آب که به بدنم خورد نفسم لحظه ای رفت.

تا حالا دست هیچ مردی هم بهم نخورده بود. حس بدی داشتم. وقتی خوب تنم رو شستم از حموم بیرون اومدم.

لباسی پوشیدم و روی تخت مچاله شدم. کم کم خوابم برد. با صدای باز شدن در اتاق هراسون بیدار شدم.

نگاهم به احمدرضایی که آشفته تو چهارچوب در ایستاده بود افتاد. با ترس آب دهنم رو قورت دادم.

-پاشو باید بریم ... هانیه خودکشی کرده!

با گیجی نگاهم رو بهش دوختم. چی داشت می گفت؟ هانیه خودکشی کرده؟

-چیه زل زدی به من؟ پاشو باید بریم اونجا. یه روز تو آسایش نمیتونم زندگی کنم.

و از اتاق بیرون رفت. قلبم محکم می زد. گلوم خشک شده بود. با سستی از تخت پایین اومدم.

بدون اینکه بدونم چی دارم می پوشم یه دست لباس برداشتم و تن زدم.

بهارک و تو خواب آماده کردم. ساک کوچک لباسهاش رو برداشتم. از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا ساک رو از دستم گرفت و پله ها رو دو تا یکی پایین رفت.

دنبالش از خونه خارج شدم. تمام مسیر رو توی فکر بودم. چرا باید هانیه خودکشی کرده باشه؟

یعنی یه عشق انقدر ارزش داره که آدم بخاطر ناکامیش خودش رو بکشه.

شاید من درک درستی از عاشقی ندارم.


احمدرضا ماشین و پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم. در نیمه باز بود. وارد حیاط شدیم.

کسی نبود انگار. احمدرضا با گام های بلند سمت در سالن رفت.

دنبالش راه افتادم که در سالن باز شد. امیرحافظ تو چهارچوب در نمایان شد. احمدرضا کلافه گفت:

-باز چه دسته گلی به آب داده؟

امیرحافظ سری تکون داد.

-نمیدونم چی بگم ... بچگی، عاشقی ... ولی هرچی هست مثل اینکه خریت کرده و رگش رو زده.

-این دفعه سالم برگشت خودم لب باغچه سرش رو میذارم و میکشمش.

ترسیده به احمدرضا نگاه کردم که با جدیت کامل این حرف و زد. رنگم پرید. امیرحافظ اخمی کرد.

-بذار سالم برگرده بعد کری بخون.

-کی بردنش؟

-یه ساعت پیش بردنش.

-لابد کل خاندان ارسلانی هم رفتن؟!

-آره مگه نمیشناسیشون؟ بیاین تو، حتماً صبحانه نخوردین.

-باید برم رستوران ... بیکار نیستم دنبال بچه بازی دیگران از کار و زندگیم بزنم.

نیم نگاهی بهم انداخت.

-برام چائی دم کن.

-الان شوکت رو میگم دم کنه چرا به دیانه میگی؟

-می خوام این دم کنه. چائی های شوکت دیگه به درد نمیخوره.

امیرحافظ متعجب ابروئی بالا داد.

-بهارک و کجا بخوابونم؟

-همون اتاق اون شبی.

سمت اتاق رفتم و بهارک و آروم روی تخت گذاشتم. از اتاق بیرون اومدم. امیرحافظ و احمدرضا تو سالن نشسته بودن.

وارد آشپزخونه شدم. شوکت روی صندلی نشسته بود و داشت گریه می کرد.

با دیدنم اشکش و با گوشه ی روسریه سرش پاک کرد.


-سلام مادر.

لبخندی زدم.

-سلام.

-دیدی چی شد مادر ... دیدی خاک به سرمون شد.

زد روی دستش.

-اِه اِه آخه یکی نیست بگه دخترجون نونت کمه آبت کمه ... چیت کمه آخه که خودکشی می کنی؟

سماور روشن بود. قوری رو برداشتم و چائی دم کردم.

-تو چرا مادر؟ خودم دم می کردم. دست و دلم به کار نمیره مادر، دلم خونه. کاش میدونستم الان حالش چطوره؟
تو که ندیدی مادر، غرق به خون از تو حموم کشیدنش بیرون. من که گفتم زنده نمیمونه ... مادر بدبختش به سر و صورت میزد.

دستم و روی شونه اش گذاشتم.

-آروم باش شوکت خانم. انشاالله چیزی نمیشه.

شوکت سری تکون داد. دو تا فنجون روی سینی گذاشتم. ظرف خرما رو هم گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

احمدرضا و امیرحافظ در حال حرف زدن بودن. چائی تعارف کردم. امیرحافظ بوئی کشید گفت:

-چقدر خوش عطره! پس بگو چرا چائی دیانه رو دوست داری!

احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت. پوزخندی زد و گفت:

-خوبه یه چائی دم کردن بلده.

حرفی نزدم. هنوزم بابت دیشب ازش می ترسیدم. احمدرضا بعد از خوردن چائی پاشد.

-من میرم رستوران، کاری داشتین زنگ بزنین.

با رفتن احمدرضا رو کردم به امیرحافظ.

-چرا هانیه این کار و کرد؟

شونه ای بالا داد.

-احمق بودن شاخ و دم که نداره. بریم حیاط یه کم هوا بخوریم، فضای خونه سنگینه.

-بریم.

همراه امیرحافظ از سالن بیرون اومدیم. هوای صبح دلچسب بود. سمت تاب فلزی زیر درخت بید مجنون رفتیم و روی تاب نشستیم.

امیرحافظ تاب و آروم حرکت داد. نگاهم رو به رو به رو دوختم.

-احمدرضا که اذیتت نمی کنه؟

دوباره یاد دیشب افتادم و رعشه ای افتاد تو وجودم.

امیرحافظ نگاهی خیره بهم انداخت.

-تو که به من دروغ نمیگی؟

هول کردم. تند تند سرم رو تکون دادم.

-باور کن همه چی خوبه.

دستش و پشت سرم روی بدنه ی فلزی تاب گذاشت. فاصله ی بینمون کم بود و گرمی تنش رو حس می کردم.

ضربان قلبم بالا رفته بود و گونه هام گل انداخته بودن.

نمیدونم چرا هروقت امیرحافظ رو میدیدم اینطوری میشدم!

سرش رو خم کرد تا صورتم رو ببینه. سرم و بلند کردم.

حالا نگاهمون به هم گره خورده بود. ابرویی بالا داد.

-چیه، گونه هات گل انداخته!

دستم و روی گونه هام گذاشتم.

-نمیدونم فکر کنم حتماً یه مریضی گرفتم. آخه بعضی وقت ها قلبم تند میزنه و گونه هام داغ میشه.

امیرحافظ خنده ی بلندی کرد و از روی تاب بلند شد. همزمان بلند شدم.

-خنده دار بود؟

نوک دماغم رو کشید.

-وقتی با تو هستم لذت می برم، پاک و ساده و بی آلایش. بیا بریم صبحانه بخوریم. منم یه زنگ به امیرعلی بزنم ببینم چی شد.

-تو چرا نرفتی باهاشون؟

دستهاشو تو جیب شلوارش کرد. سرش و بالا گرفت.

-نیازی نبود من برم ... میبینی که کل خاندان ارسلانی رفتن.

امیرحافظ به امیرعلی زنگ زد. با استرس به امیرحافظ خیره شدم.

-سلام علی چه خبرا؟ ... خوب ....

نیم نگاهی به من انداخت.

-باشه. خدا روشکر. نه داداش، خداحافظ.

همین که قطع کرد سریع پرسیدم:

-چی شد؟حالش خوبه؟

-آروم باش، آره خوبه خطر رفع شده. الانم گفت آوردنش بخش. فکر کنم تا یه ساعت دیگه بقیه هم بیان.

با تن صدای پایین گفتم:

-آقاجونم باهاشون رفته بیمارستان؟

امیرحافظ خندید.

-چقدر تو ساده ای! آخه آقاجون میره بیمارستان؟ نه عزیزم، خیلی خونسرد رفت دیدن یکی از دوستان قدیمیش.


پارت 18


باورم نمی شد مرگ و زندگی نوه اش براش مهم نباشه. صبحانه ی بهارک و دادم.

شوکت در حال درست کردن نهار بود که صدای زنگ آیفون بلند شد.

سمت آیفون رفتم. خاله و بقیه بودن. دکمه ی آیفون رو زدم.

-اومدن.

امیرحافظ سمت در سالن رفت. دنبالش رفتم. در حیاط باز شد.

خاله، امیرعلی، حمید، نسترن، هدی، زندائی محمد مادر نسترن و خانم جون وارد حیاط شدن.

از سر و روشون خستگی می بارید. سلامی دادم. همه وارد سالن شدن. خانم جون برای استراحت رفت اتاقش.

-خوب، حال هانیه چطوره؟ زندائی اونجا موند؟

خاله روسریش رو از سرش درآورد.

-خدا رو شکر خطر رفع شده. امشب قرار شد اونجا بمونه. فردا مرخصش می کنن.

حمید بلند شد.

-دختره ی احمق چی پیش خودش فکر کرده که دست به این کار احمقانه زده؟

امیرحافظ بلند شد و سمتش رفت.

-آروم باش ... حتماً دلیلی داشته.

-آخه برادر من چه دلیلی، ها؟؟ اینکه بخواد آبروی ما رو ببره؟

از جام بلند شدم. بهارک بغل امیرعلی بود. سمت آشپزخونه رفتم تا به شوکت کمک کنم.

این زن بدبخت چه گناهی داشت؟

با کمک شوکت میز نهار و چیدیم. همه توی سکوت نهارشون رو خوردن.

پسرا دنبال کارشون رفتن. نسترن و هدی گوشه ای پچ پچ می کردن.

خاله برای استراحت رفته بود. سمت اتاق خاله رفتم. آروم در و باز کردم. با دیدنم لبخندی زد.

-بیا تو عزیزم.

وارد اتاق شدم و کنار خاله روی تخت نشستم. خاله دستش و به کمرم کشید.

-خوبی عزیزم؟

-خوبم خاله جون اما انگار شما خیلی خسته شدین.

خاله آهی کشید.


-چی بگم خاله، نمیدونم چرا این دختر باید چنین کاری بکنه! یه بار مادرت بخاطر لج و لجبازی آبروی آقاجونم رو برد اما هانیه چرا باید این کار و بکنه؟ خودشم میدونست اون پسر به درد زندگی نمی خورد.

-چرا نذاشتین باهاش ازدواج کنه؟

-دست من نیست که عشق خاله اش، پدرش و برادرش و از همه مهم تر آقاجون راضی به این وصلت نشد. ما کاره ای نیستیم.

دستم و توی دستاش گرفت. نگاهش کردم. چقدر چهره ی آرامش بخشی داشت. دلم می خواست بغلش کنم.

انگار حرف دلم رو از نگاهم خوند که دستاشو باز کرد.

-میای بغل خاله ات؟

از خدا خواسته توی بغلش خزیدم. سرم روی سینه ی خاله بود. صدای ضربان قلبش انباری از آرامش بود.

-کاش میاوردم پیش خودم و بزرگت می کردم. ساکتی و آرومیت به پدر خدابیامرزت رفته. مرد مهربونی بود.

یادمه تو خونه باغ ته کوچه با مادربزرگش زندگی می کرد. انگار از دار دنیا فقط اونو داشت.

پسر محجوب و سر به زیری بود. فکر کنم دانشجو بود. تو این رفت و آمدها عاشق مادرت شد. اما میدونستم احمدرضا و مرجان همو دوست دارن.

هیچ کس نفهمید چه اتفاقی بین احمدرضا و مرجان افتاد که مرجان بخاطر انتقام از احمدرضا پدرت رو وارد این ماجرا کرد و با علی از همه جا بیخبر یواشکی بدون اجازه ی آقاجون رفتن.

آقاجون بخاطر آبروش اجازه داد تا با هم ازدواج کنن اما این ازدواج دوام نداشت.

مرجان وقتی فهمید احمدرضا میخواد ازدواج کنه از پدرت جدا شد و آقاجونم بخاطر اینکه پدرت به معیارهاش نزدیک نبود به راحتی طلاق مادرت رو گرفت.

شاید آقاجون فکر می کرد احمدرضا دوباره مرجان رو می گیره!


... اما احمدرضا کینه ی مرجان رو گرفت و رفت با یه دختر دیگه ازدواج کرد. مرجان هم پاشو تو یه کفش کرد تا بره خارج از کشور.
پدر خدا بیامرزت که فوت کرد پدر مرجان و فرستاد رفت. سالی یه بار میاد و میره.

-خاله ...

-جانم خوشگلم؟

-بابام چرا فوت کرد؟

خاله آهی کشید.

-نمیدونم خاله. تنها چیزی که هیچ وقت نفهمیدم علت مرگ پدرت بود.

از بغل خاله بیرون اومدم. خاله گونه ام رو بوسید. با صدایی که از سالن اومد همراه خاله از اتاق بیرون اومدیم.

آقاجون اومده بود. اخمی میان ابروهای پرپشتش نشسته بود.

-بالاخره مرگم این دختره رو قبول نکرد؟

خاله لب گزید. خانم جون تسبیح و تو دستش می چرخوند. احمدرضا هم وارد سالن شد.

-یه الف بچه همه تون رو علاف کرده. میذاشتین بمیره اگه انقدر دوست داشت بمیره.

نگاه بغضی ای به احمدرضا انداختم. این مرد چقدر سنگدل بود. خاله اخمی کرد.

-احمدرضا، این چه حرفیه؟

-دروغه؟ دختری که به حرف بزرگترش گوش نکنه سرش و باید لب باغچه گذاشت و برید.

امیرحافظ زد رو شونه ی احمدرضا.

-بیا داداش چائی بخور، جوش نزن.

امیرعلی خندید.

-آره جان حافظ شیرت خشک میشه.

خنده ام گرفته بود. امیرعلی تو هر شرایطی خنده و مسخره بازیش به راه بود.

نمیدونستم شب برمی کردیم یا می مونیم.

برعکس وقت های دیگه دلم می خواست امشب رو اینجا بمونم. از تنها شدن با احمدرضا می ترسیدم.

شام رو توی سکوت خوردیم.

هر لحظه منتظر بودم تا احمدرضا بگه بریم که احمدرضا بلند شد و ...


....با ترس نگاهم رو بهش دوخته بودم که

گفت:

-یه الف بچه ببین چطور آدم رو از کار و زندگی انداخته...میرم استراحت کنم.

با تموم شدن حرفش نفسم رو آسوده بیرون دادم .

شب همراه بهارک به اتاقی که بهم داده بودن برای خواب رفتم .

صبح با سر و صدایی که از بیرون میومد بیدار شدم ؛

شالم رو سر انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

با دیدن زن دائی و خاله که که در حال پاک کردن سبزی بودن سمت آشپزخونه رفتم .

خانم جون داشت به شوکت چیزی میگف؛

با دیدنش سریع سلام کردم

-سلام ، برو سفره صبحانه رو تو تراس پهن کن ؛مردا هنوز خوابن ... بیدار شدن صبحانه آماده باشه .

-بله الان .

خانم جون از آشپزخونه بیرون رفت ....
نگاهی به شوکت انداختم.

انگار از نگاهم خوند که گفت:

-تراس فرش پهن هست بهار و تابستونا خانم و آقا بیشتر اونجا هستن ....سفره تو کشو هست از اونجا بردار.

سفره رو از توی کشو برداشتم و سمت پنجره قدی سالن که کنارش در شیشه ای بود رفتم.

نگاهم به تراس بزرگی افتاد ؛
که فرش گل قرمزی پهن بود .دوتا پشتی گذاشته بودن .

تراس دقیقا رو به روی حیاط قرار داشت .

از اینجا حیاط بزرگ و زیبا جلوه میکرد.

سفره رو پهن کردم ....سینی بشقاب و استکان های کمر باریک رو چیدم .

بشقاب های گوجه خیار خوردشده رو وسط سفره گذاشتم ...چایی رو کنار استکان ها گذاشتم؛
نون نبود ....

نگاهی به سفره انداختم و از سر سفره بلند شدم که؛
در حیاط باز شد .

امیر حافظ نون سنگک تازه به دست وارد حیاط شد.

سربلند کرد ...

با دیدنم لبخند روی لب هاش نشست و دستی برام تکون داد.

لبخندی زدم و متقابل دستم رو روی هوا تکون دادم .

از تراس بیرون اومدم؛

خانم جون نگاهی بهم انداخت ...

-برو احمد رضا رو بیدار کن.

در سالن باز شد و امیر حافظ وارد سالن شد..

-دیانه تو بیا نون ها رو بگیر .....من میرم بقیه رو بیدار کنم .
از خدا خواسته نون ها رو از دستش گرفتم و وارد آشپزخونه شدم.

نون ها رو با قیچی مخصوص قیچی کردم و توی سبد مخصوص نون گذاشتم

پسرها بیدار شدن ، خاله رفت تا هدی و نسترن رو بیدار کنه .

همه دور سفره صبحانه توی تراس نشستیم ....کنار خاله و امیر حافظ نشستم.

هوای اول صبحگاهی خنک و لذت بخش بود ؛
دائی حامد بلند شد...؛

-باید برم هانیه رو ترخیص کنم .

خانم جون نگاهش کرد و گفت:

-برو پسرم ما هم آش نذری رو بار میزاریم.

آقا جون اخم کرده بود و حرفی نمیزد.

بعد خوردن صبحانه خانم جون هدی و نسترن رو مجبور کرد تا سفره رو جمع کنن.

سمت اتاقی که بهارک خوابیده بود رفتم ....که با صدای احمدرضا سر جام ایستادم ؛

روی پاشنه پا چرخیدم و سوالی نگاهش کردم .

نگاهی به سرتا پام انداخت ......نگاهش رو به طره ای از موهام که از شالم بیرون زده بود دوخت و اخمی کرد .

-میبینم با امیر حافظ خیلی صمیمی شدی نکنه صنمی باهاش داری ؟

هم تعجب کرده بودم و هم هول شده بودم ....

با تته پته گفتم : نه آقا چه حرفیه. ...!!


قدمی سمتم برداشت، که ترسیده قدمی به عقب برداشتم. پوزخندی زد و روی پاشنه پا چرخید و رفت.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. صبحانه بهارک رو دادم.

خانوم جون دیگ بزرگ آش رو توی حیاط بار گذاشت. همه در حال کار بودیم.

تازه کار آش تموم شده بود، که زنگ در رو زدن. نسترن آیفون رو زد؛
_دایی، هانیه رو آوردن.

شوکت اسپند دود کرد. بهارک توی بغلم وول می خورد.
در سالن باز شد و دایی همراه هانیه و زن دایی وارد سالن شدن.

نگاهی به هانیه انداختم؛ رنگش پریده و بی حال بود. دایی از زیر بغلش گرفته بود.

خاله رفت سمتشون و کمک کرد تا هانیه رو به اتاقی برای استراحت ببرن.
از اینکه اتفاقی براش نیفتاده بود، خوشحال بودم.

آش پخته شد و با کمک دخترا کاسه های آش رو تزیین کردیم. به چندتا از همسایه ها آش نذری دادیم.

احمدرضا ظهر نیومد. هانیه تمام روز توی اتاق بود. جو بدی توی خونه حاکم بود.

قرار شد هانیه چند روزی خونه ی خانوم جون بمونه. شب بعد از اومدن احمدرضا، به خونه برگشتیم.

روزها می گذشتن. حال هانیه بهتر شده بود. هوا رو به گرم شدن میرفت.

کمتر تو دید احمدرضا بودم.
اکثر وقتها شام و ناهار رو توی رستورانش بود و فقط آخر شب میومد که بهارک خواب بود.

قهوه رو آماده می کردم و بعد برای خواب می رفتم. وجود بهارک باعث شده بود تا کمتر احساس تنهایی کنم.

دلم برای بی بی تنگ شده بود. میدونستم از الان شروع می‌کنه به جمع کردن محصولات برای زمستان و پاییز....



با صدای پیانو چشمهام رو باز کردم. با تعجب نگاهی به ساعت انداختم. سریع از رو تخت بلند شدم.

روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. از بالای پله ها نگاهی به پایین انداختم.

احمدرضا پشت پیانو نشسته بود. صدای زیبا و دلنواز پیانو کل سالن رو گرفته بود.

آروم از پله ها پایین اومدم. سمت آشپزخونه رفتم.

زیر چایی رو روشن کردم. میز رو چیدم. از آشپزخونه بیرون اومدم.

احمدرضا هنوز پشت پیانو بود. پله ها رو بالا رفتم. بهارک بیدار شده بود، بغلش کردم که لباسم خیس شد.

سری تکون دادم، خودش رو خیس کرده بود. سمت حموم رفتم و لباس هاش رو درآوردم.

لباس های خودمم کثیف شده بود. لباسهام رو درآوردم و همراه بهارک توی وان نشستم.

بعد از کمی آب بازی بهارک و خودم رو شستم.
حوله پیچ بیرون اومدم. بهارکو *** روی تخت گذاشتم، تا کرم بزنم بدنشو.

لباس زیرهامو پوشیدم که بهارک شروع به نق زدن کرد.

بدون اینکه لباس بپوشم با همون وضعیت و موهای خیس، روی تخت خم شدم و بدن بهارک رو کرم زدم.

داشتم لباس هاش رو تنش می دادم که یهو در اتاق باز شد. سربلند کردم که نگاهم به نگاه احمدرضا افتاد..

هول کردم و دور خودم می چرخیدم. فقط میخواستم یه چیزی پیدا کنم و بدنمو بپوشونم.

روتختی رو کشیدم و جلوم گرفتم. احمدرضا به در تکیه داده بود و بی خیال نگاهش رو بهم دوخت.

از خجالت سرم رو پایین انداختم. وارد اتاق شد و اومد سمت تخت...


پارت 19


ملافه رو تو دستم فشار دادم. ترسیده نگاهم رو به قدم هاش دوختم که هر لحظه بهم نزدیک تر می شد.

همین که توی دو قدمیم ایستاد گامی به عقب برداشتم. با صدای ضعیفی نالیدم:

-آقا ...

اما با خم شدن و برداشتن بهارک متعجب نگاهش کردم. پوزخندی زد.

-زود لباساتو بپوش بیا پایین.

و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش ملافه پیچ سمت کمد لباس ها رفتم. خدا بهم رحم کرد.

تونیک با شلواری پوشیدم. موهامو نم دار جمع کردم.

روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

با دیدن بهارک که با ذوق به پای احمدرضا چسبیده بود و احمدرضا کمی نسبت به بهارک نرم تر شده بود خوشحال شدم.

با صدای زنگ تلفن سمت تلفن رفتم.

-بله؟

صدای زندائی حامد پیچید توی گوشی.

-سلام. به احمدرضا بگو امشب برای سلامتیه هانیه یه مهمونی خودمونی گرفتیم، بیاین.

-چشم.

و بدون اینکه خداحافظی کنه گوشی و قطع کرد. شونه ای بالا دادم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.

-کی بود؟

-زندائی حامد بود. برای امشب شام دعوت کرد خونه اش.

سری تکون داد.

-صبحانه رو آماده کن باید برم.

سمت آشپزخونه رفتم و چائی رو دم کردم. برای بهارک فرنی درست کردم. احمدرضا وارد آشپزخونه شد.

فرنی رو توی ظرف آرکوپال ریختم و کمی تزئینش کردم. یهو از دستم کشیده شد.

متعجب سر بلند کردم.

احمدرضا خونسرد ظرف فرنی رو گذاشت جلوش و قاشقی برداشت.

-اما اون برای بهارکه!

-یکی دیگه درست کن.

به ناچار دوباره برای بهارک فرنی گذاشتم. احمدرضا صبحانه اش رو خورد و بلند شد.


نیم نگاهی بهم انداخت و سرش و کنار گوشم آورد. خواستم بکشم کنار که آروم گفت:

-فکر کردی ملافه دورت بگیری من نمیدونم سایزت چقده؟

قلبم از اینهمه نزدیکی محکم و تپنده میزد. سر بلند کردم و سؤالی نگاهش کردم.

-دیگه تو خونه ی من و جلوی من روسری سرت نمیکنی.

-اما ....

گره ی روسریم و گرفت و کشید.

-همینی که شنیدی؛ نمیخوای که موهای نازنینت کوتاه بشه؟

روسری رو پرت کرد روی زمین و از آشپزخونه بیرون رفت. عصبی گوشه ی لبم و به دندون گرفتم. همینو کم داشتم!!

با رفتن احمدرضا صبحانه ی بهارک و دادم و دستی به خونه کشیدم.

رو به روی تی وی نشستم و نگاهم و به کارتونی که ازش پخش می شد دوختم.

بهارک خیلی آروم کنارم دراز کشیده بود و سرش روی پام بود. دستمو آروم لای موهاش سوق دادم.

چند ماهی می شد که اومده بودم مثلاً تهران و بین خانواده ی مادریم. هنوزم هیچ چیز راجب این خانواده نمی دونستم.

اصلاً چرا مادری که انقدر احمدرضا رو دوست داشت پا زد به دوست داشتنش و رفت با پدرم؟

چرا دوباره برگشت؟

اصلاً احمدرضا چرا باید زنش رو به قتل برسونه؟

تمام این فکرها باعث می شدن تا سر در گم بشم. چیزی تا اومدن احمدرضا نمونده بود.

بلند شدم تا هم خودم آماده بشم هم بهارک رو آماده کنم.

لباسای بهارک رو تنش کردم. یه دست لباس از توی لباس هام انتخاب کردم. رو به روی آینه نشستم و نگاهم رو به دختر توی آینه دوختم.

همه می گفتن هیچ شباهتی به مادرم ندارم. پوزخند تلخی روی لب هام نشست؛ مادر....

مگه اون زن برای من مادری کرد که حالا دارم اسم مادر رو روش میذارم؟؟

کمی آرایش کردم. روسریم رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

با باز شدن در سالن نگاهی به اون سمت انداختم.

احمدرضا وارد سالن شد. نیم نگاهی بهم انداخت.

-تا دوش میگیرم لباس هام روی تخت باشه. اون ست سورمه ای اسپورت رو بذار.

و وارد اتاقش شد. بهارک و کنار وسایل بازیش گذاشتم و با دلهره و نگرانی سمت اتاقش رفتم. در اتاق نیمه باز بود.

آروم سرکی توی اتاق کشیدم. صدای آب از حموم می اومد. سمت کمد لباس ها رفتم. نگاهی به رگال لباس ها انداختم.

شلوار لی پارچه ای سورمه ای رو همراه بلوز اسپورت یقه هفت روی تخت گذاشتم.

اومدم از اتاق بیرون بیام که از حموم اومد بیرون.

حوله ای دور کمرش بود. سریع پشتم رو بهش کردم و همونطور که پشتم بهش بود و نمیدیدمش سمت در اتاق حرکت کردم.

محکم به جسم خیسی برخوردم. سرم و بلند کردم. نگاهم به احمدرضا افتاد. هینی کشیدم و قدمی عقب گذاشتم.

پام به بدنه ی تخت برخورد کرد و به عقب پرت شدم. جیغی کشیدم و دستم و تو هوا چرخوندم تا چیزی برای اینکه دستم رو بندش کنم پیدا کنم.

دستم به چیزی نه سخت و نه نرم برخورد کرد. محکم گرفتمش اما با کمر روی تخت پرت شدم و جسم سنگینی روم افتاد.

-آخ خدا ... مردم ... سقف روم ریخت.

چشم هام و باز کردم اما با دیدن صورت احمدرضا تو فاصله ی کم صورتم شوکه نگاهش کردم.

همونطور که روم بود و هیکل گنده اش رو هیچ تکونی نمی داد با صدای بم و خشداری گفت:

-میشه سینه ام رو ول کنی؟ ناخونات تو گوشتم فرو رفت!

با این حرفش ...


نگاهی به دستم انداختم. اما با دیدن انگشتام که سینه مردونش رو سفت گرفته بود، گونه هام لحظه ای از خجالت ملتهب شد.

دستمو از روی سینش برداشتم، اما ناخونام توی گوشش فرو رفته بود. لبم رو به دندون گرفتم و چشمهام رو از خجالت بستم.

از روم بلند شد؛
_پاشو، نمیخواد انقدر خجالت بکشی. حواستو جمع کن کمتر تو دست و پام باشی. دفعه بعد معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته.

بدون اینکه چیزی از حرف هاش بفهمم، لب زدم؛
_ببخشید آقا؛ حواسم نبود، فکر کردم شما پشت سرم هستین، نمیدونستم اینورین.

سری تکون داد؛
_باشه، برو بیرون.

از اتاق بیرون اومدم، اما قلبم همچنان محکم به سینه ام می کوبید. دستی به روسریم کشیدم و از پله ها پایین اومدم.

بعد از چند دقیقه احمدرضا آماده اومد. بهارک رو بغل کردم و از سالن بیرون اومدیم.

رفت سمت ماشینش، خواستم عقب بشینم که نیم نگاهی بهم انداخت؛
_بشین جلو، دوست ندارم الکی برای یه عده ملت بیکار، سوژه بشم.

این امشب یه چیزیش شده. در جلو رو باز کردم و نشستم، احمدرضا هم سوار شد. بعد از طی کردن مسافتی، ماشینو کنار خونه ای نگه داشت.

اولین بارم بود خونه ی دایی حامد میومدم.
زنگ درو زد و در باز شد. خونه ای دو طبقه با حیاطی نه بزرگ و نه کوچک.

حمید کنار در ورودی سالن ایستاده بود. با دیدنمون اومد سمتمون و با احمدرضا دست داد و لپ بهارک رو کشید.

سلامی زیر لب دادم و با هم وارد سالن شدیم. همه اومده بودن. هانیه کنار نسترن و هدا نشسته بود.

نگاهم به امیر علی و امیر حافظ افتاد. امیرحافظ با دیدنم...

لبخندی روی لب‌هاش نشست. با همه سلام کردم و کنار خاله نشستم. هانیه هنوز کمی بی‌حال بود و زندایی دور خاله می‌چرخید، اما حمید کنار هدا نشسته بود.
شام بدون هیچ حرفی صرف شد.

-حالا که همه این‌جا جمع هستین هفته دیگه یک قراری با آقای رحیمی و خانواده‌ش بذاریم برای آشنایی بیشتر؛ فکر کنم هانیه سرش به سنگ خورده باشه.
همه نگاه‌ها لحظه‌ای به هانیه کشیده شد.

-آقاجون!

-آقاجون اخمی ‌کرد.

هانیه بلند شد.

-آقاجون بگم غلط کردم دست از سرم بر می‌دارین؟

-چه طرز صحبت کردن با آقاجونه؟

هانیه هق زد:

- بابا خسته‌م، دست از سرم بردارین.

حمید عصبی بلند شد و سمت هانیه رفت که احمد رضا مچ دستش رو محکم گرفت.

هانیه با با عجز روی زمین نششت و دوتا دستاش‌ رو روی صورتش گرفت و نالید:

-من نمی‌خوام ازدواج کنم. آره اشتباه کردم به سرم خورد؛ ولی نمی‌خوام ازدواج کنم دیگه هم اگه بخوامم نمی‌تونم.

لحظه‌ای سکوت بدی سالن را گرفت. گنگ به همه نگاه کردم.

زندایی به صورتش زد، حمید فریاد زد:

-تو چیکار کردی؟

نتونستم زبون به دهن بگیرم و رو به احمد رضا که با فاصله‌ی کمی کنارم نشسته بود انداختم

- چرا دیگه نمی‌تونه ازدواج کنه؟ به‌خاطر این‌که اون پسره رو دوست داره؟

احمد رضا لحظه‌ای معتجب نگاهم کرد. بعد گوشه‌ی لبش بالا رفت. نفهمیدم خندید یا پوزخند زد و با تن صدایی پایین گفت:

- فکر می‌کردم دخترهای دهاتی‌ از این چیزها سر در بیارن اما انگار نه، تو از پشت کوه اومدی!

ابروهام پرید بالا و...

اخمی کرد.

- لازم نیست تو از این چیزا سر در بیاری!

شونه‌ای بالا دادم، هانیه هق زد.

-همین رو می‌خواستین بدونین که بدبخت شدم، اون عوضی همه حرف‌هاش دروغ بود و یک شبه تمام دخترانگیم زو برد و به بدترین نحو خواست ادامه بده.

حمید فریاد زد:

-خفه شو هانیه! خفه شو! تو ابرو برام نذاشتی، کاش خواهری مثل تو نداشتم.

دایی سرش رو توی دستش گرفته بود.

صدای پچ پچ هدا و نسترن بلند شد؛ یعنی اون پسره بهش تجاوز کرده تازه فهمیدم موضوع چیه.

دستم رو روی دهنم گذاشتم؛ یعنی هانیه زن شده!

آقاجون بلند شد و خانم جون به تابعیت آقاجون بلند شد.

-حامد باید این دخترت را زنده به گور کنی، تا زمانی که تکلیفش روشن نشده حق نداره پاش رو از خوته بیرون بذاره! بریم.

امیر علی سریع بلند شد.

- برسونمتون اقاجون؟

و زودتراز آقاجون اینا از خونه بیرون رفت.

با صدای احمد رضا چشم از آقاجون گرفتم.

- به چی زول زدی، پاشو باید بریم.

از روی مبل بلند شدم. هانیه هنوز روی زمین نشسته رود و گریه می‌کرد.

بهارک را بغل کردم. انگار همه چی این خانواده بهم ریخته بود و هیچ چیزی سر جاش نبود.

تمام راه رو توی سکوت به خیابون های خلوت چشم دوخته بودم.

دلم برای هانیه هم می‌سوخت، اما از دست هیچ‌کس هیچ کاری بر نمی‌اومد.

روزها بدون هیچ اتفاق خاصی می‌گذشت.

خداروشکر که احمدرضا دیگه به روسری سر کردنم گیر نداد.

پاسی از شب گذشته بود ولی هنوز بر نگشته بود. بهارک خواب بود.

در سالن با صدای بدی باز شد. ترسیده از جام بلند شدم...

با دیدن احمدرضا که کتش روی دوشش بود تعجب کردم. قدمی برداشت اما نتونست وزنش رو حفظ کنه و کمی کج شد. انگار مست بود.

با یادآوری اون شب و مستیش ترسیدم. قدمی سمت پله ها برداشتم اما با چیزی که گفت احساس کردم سالن لحظه ای دور سرم چرخید.

زیرپاهام خالی شد. باورم نمی شد ... امکان نداشت! شوکه و متعجب برگشتم به عقب.

بدون هیچ پلک زدنی نگاهم رو به مرد رو به روم دوختم.

اصلاً من اینجا چیکار می کردم؟ چرا از پیش بی بی اومدم؟ دستم و به نرده ی فلزی پله گرفتم. سردی فلز حال خرابم رو خراب تر کرد.

احمدرضا پوزخندی زد.

-چیه، خوشحال نشدی؟ مادر عزیزت داره برمی گرده!

دلم می خواست دست هام رو روی گوش هام بذارم و فریاد بزنم “اون زن مادر من نیست”! بغض توی گلوم بالا و پایین می شد.

عصبی رفت سمت بار گوشه ی سالن و بار شیشه ای رو هل داد. تموم شیشه های مشروب توی بار با صدای بدی روی سرامیک ها افتاد و هزار تیکه شد.

چشم هام رو از ترس بستم. انگار دیوونه شده بود.

-برگشته ... مرجان بعد از اینهمه سال برگشته!

سری تکون داد.

-نه، نه برنگشته ... قراره تا آخر هفته برگرده.

نگاهم به دستش افتاد. با دیدن خون که از دستش سرازیر بود هول کردم. تمام سرامیک ها آغشته به رنگ خون و مشروب ها شده بود.

دو دل بودم. می ترسیدم کمکش کنم و بلایی سرم بیاره اما اگر کمکش نمی کردم چی؟ اگر اتفاقی براش می افتاد چی؟ بهارک چی می شد؟

راهم رو سمت آشپزخونه کج کردم و جعبه ی کمک ها ی اولیه رو برداشتم.

کنارش روی زمین نشستم، خون از دستش می‌رفت.

دست دراز کردم که دستش رو بگیرم، ترسیده نگاهش کردم.

-من نیازی به محبت تو ندارم. دختره دهاتی توام مثل اون مادر هرجائیت هستی.

تقلا کردم تا دستم رو از توی دستش در بیارم، اما محکم‌تر دستم رو گرفت.

-آقا خواهش می‌کنم دستم‌ رو ول کنید.

-مگه بهت نگفته بودم که تو خونه‌ی من حق نداری روسری سر کنی!

-باشه آقا، خواهش می‌کنم بذارید برم.

یهو روسریم از سرم کشید و موهای بلندم رو به دست گرفت.

درد بدی توی سرم پیچید.

دستم ‌رو، روی دستش گذاشتم، روی زمین کشیدتم.

-این همه سال فکر کردم که چرا باید مرجان من رو به پدر تو بفروشه، اون مگه چی داشت!

خم شد و یکی از شیشه‌های الکل رو برداشت و تو هوا تکون داد.

-فکر نکنم تا حالا از این نخورده باشی، چطوره امشب باهم امتحانش کنیم! ها؟

سیاهی چشمام دو دو می‌زد. در شیشه الکل رو باز کرد.

-می‌دونی اسمش چیه؟ شراب! شراب ناب اعلا، مست می‌شی.

سری تکون دادم که موهام رو محکم‌تر گرفت و بطری رو جلوی دهنم آورد.

دهنم‌رو محکم‌تر گرفتم تا اون مایع بد بو وارد دهنم نشه، اما با دستش چونه‌م رو سفت گرفت و تمام محتوی بطری تو دهنم خالی کرد.

لحظه‌ای احساس کردم تمام معده و روده‌م سوختن.

از طعم بد و گسش چشم‌هام جمع شد.

-دیدی خوشمزه بود! مرجان عاشق مشروب بود اونم دست ساز. از ترس عمو فقط یک پیک می‌خورد. اگر عمو نازنینم می‌فهمیر دختر ته تغاریش داره مشروب می‌خوره چیزی که عمو نجس می‌دونه...


پارت 20


اما من همیشه حواسم بهش بود. هیچ‌وقت هیچ‌کس نفهمید که مرجان تو زیرزمین مشروب می‌خورد؛ اما آخرش بهم خیانت کرد و با پدر تو ازدواج کرد و توی دهاتی پس انداخت. دوباره فیلش یاد هندستون کرد. فکر کرد من پس مونده بقیه رو می‌خورم.

از موهام گرفت و محکم رو زمین کشیدتم.

سرم درد گرفته بود، اما حالم دست خودم نبود.

بدنم داشت گرم می‌شد، احساس سبکی می‌کردم مثل یه پرکاه شده بودم.

بی‌دلیل شروع به خندیدن کردم.

-آخی کوچولو مشروب شنگولت کرده، آره الان بدنت گرمه اما تر... نیست بهت خوش بگذره.

سمت اتاقی بردتم و در اتاق باز کرد.

تو حال خودم نبودم، نمی‌دونستم داره چیکار می‌کنه.

دری رو باز کرد و رو سرامیک سرد کشیدتم.

روی زمین پرتم کرد. تلوخوران تا اومدم بلند بشم، با آب سردی که روم ریخت نفسم رفت.

دوش آب باز کرده بود.

اومدم از زیر دوش بیرون بیام که زیر دوش هولم داد.

آب روی پوست ملتهبم حالم رو بدتر می‌کرد.

-شما زن‌ها چه‌قدر مثل همید، بهار هم بهم خیانت کرد. فکر کرد نمی‌فهمم اما من فهمیدم.

حالم خوب نبود. دلم می‌خواست کسی بغلم کنه.

دستام رو باز کردم و خواستم بغلش کنم.

تعادلی تو رفتارم نداشتم. از گردنم گرفت و زیر دوش نگه‌م داشت.

نفسم داشت پس می‌زد.

احساس می‌کردم صورتم قرمز شده، دستم‌ رو تو هوا تکون دادم اما به هیچ‌‌کجا بند نمی‌شد.

لحظه‌ای سرم رو از زیر دوش بیرون آورد و دوباره...

تا خواستم نفس بگیرم، زیر دوش برد.

اشکم بی‌اختیار روی گونه‌م روان شدن.

تمام لباس‌هام به تنم چسبیده بود، احساس لرز می‌کردم. دندون‌هام محکم بهم می‌خوردن و تمام تنم می‌لرزید.

آب رو بست و کف حموم سر خوردم.

توی خودم جمع شدم و هق زدم.

-توروخدا به من کاری نداشته باش، من‌که اذیتت نکردم.

هر لحظه احساس می‌کردم دارم بی‌هوش می‌شم. کم و بیش مستی از سرم پریده بود.

کف حموم دراز کشیدم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم.

احساس کردم لای چیزی پیچیده شدم.

درک درستی از اطرافم نداشتم، فقط حس کردم بدنم ‌گرم شده و روی جای نرمی فرود اومدم.

بدنم سرد بود و دستی که انگار داشت لباسام رو در می‌آورد گرم بود مثل کوه آتیش.

توان مقابله نداشتم.

دلم جای گرم رو می‌خواست تا بدن سردم رو درآغوش بگیره.

کم کم حس کردم داره گرمم می‌شه اما حالم بد بود.

توی بی‌هدشی به سر می‌بردم.

با احساس سردرد شدید چشم باز کردن.

همین‌که نور به چشم‌هام خورد دوباره از درد بستم.

صدای گریه‌ی بچگانه‌ای می‌اومد.

هردو دستم رو روی شقیقه هام گذاشتم، اما سردردم بهتر نشد. دهنم طعم بدی داشت و معده‌ام به شدت می‌سوخت.

هرچی به مغزم فشار آوردم دیشب چه اتفاقی افتاد جز به زور خوردن اون مشروب و کشیده شدن موهام چیز زیادی به خاطرم نمی‌اومد.

در اتاق باز شد. حالا صدای گریه بچه واضح بود. این‌که صدای بهارک بود.

به‌سختی چشم‌هام رو باز کردم. احمدرضا تو چهارچوب در با اخم ایستاده بود.

از دیدنش ترسیدم و بدن بی جونم رو به سختی روی تخت به سمت تاج کشیدم.

بهارک با دیدنم دستش رو سمتم دراز کرد.

-ماما

سرم به شدت درد می‌کرد. احساس می‌کردم‌موهام دارن کنده می‌شه.

احمدرضا با بهارک وارد اتاق شدن.

ملافه رو از روم‌کنار زدم. هنوز گیج بودم و طعم بد دهنم حالم رو بدتر می‌کرد.

نگاهی به پیراهن مردونه‌ی تنم انداختم.

فقط دوتا دکمه‌ی وسطش بسته بود و دیگه چیزی تنم نبود.

موهای بلندم پریشون رو بازوعام ریخته شده بود.

گیج و ترسیده به احمدرصا نگاه کردم. دستش باندپیچی شده بود.

-نترس هنوز دختری.

ان‌قدر راحت و وقیحانه این حرف رو زد که گونه‌هام قرمز شد. سرم رو پایین انداختم.

بهارک توی بغلم گذاشت.

-می‌رم بهتره ساکتش کنی.

بهارک رو بوسیدم که احمدرضا راه رفته رو برگشت.

یهو روی صورتم خم شد، ترسیده سرم رو عقب کشیدم که پوزخندی زد و طره‌ای از موهام رو توی دستش گرفت.

-کوچولو فراموش نکن قرار نیست کسی بفهمه تو این خونه چی می‌گذره، فهمیدی؟ نبینم برا خودشیرینی به امیرحافظ حرف بزنی؛ وگرنه می‌دونی که چیکار می‌کنم. اگر تو همین خونه چالتم کنم ان‌قدر بی‌کس و کار هستی که کسی سراغت رو نگیره.

باعجز سری تکون دادم.

با دستش ضربه‌ای به گونه‌م زد.

-آفرین کوچولو، خوبه که حرف گوش کن شدی.

از اتاق بیرون رفت.

با رفتن احمدرضا بهارک رو روی تخت گذاشتم و به سختی از روی تخت بلند شدم.

سرم گیج رفت که دستم رو به تاج تخت گرفتم تا نیفتم.

نگاهی به پاهای برهنه‌م انداختم، که پیراهن سفید مردونه تا زیر باسنم می‌رسید و پیراهن تو تنم زار می‌زد.

چشم‌هام رو بستم تا اتفاقات دیشب یادم بیاد.

فقط چندتا چیز اونم محو و نامفهوم، دیگه چیزی یادم‌ نمی‌اومد.

لباسی برداشتم و تنم کردم. به هر سختی بود بهارک بغل کردم و از پله‌ها پایین اومدم.

بهارک رو زمین گذاشتم. می‌دونستم بچه گرسنه‌ش هست.
همه جا بهم ریخته بود و خورده شیشه ها کف سالن رو پر کرده بود

کمی خون روی سرامیک ها خشک شده و منظره ی بدی ایجاد کرده بود
باید سالن رو تمیز میکردم

جارو رو برداشتم و شیشه خورده ها رو جمع کردم
کف سالن رو طی کشیدم با اینکه حال خوبی نداشتم خسته و پریشون روی مبل نشستم

تمام روز گیج بودم. باورش برام سخت بود، که قراره مثلاً مادرم برگرده.

احمدرضا که با شنیدن اسمش تا این حد بهم ‌ریخته اگر می‌دیدش چی می‌شد. کاش هیچ‌وقت نبینتش.

کاش می‌شد پیش بی‌بی می‌رفتم. دلم برای ده و بی‌بی تنگ شده.

با باز شدن در سالن رعشه به تنم افتاد.

با دیدن قامت احمدرضا ته دلم خالی شد.

عجیب از این مرد می‌ترسیدم، کابوس روزهام شده.

بهارک تاتی‌کنان سمتش رفت. می‌ترسیدم بهش بی‌محلی کنه.

همین که بهارک به پاش چسبید، خم شد و برش داشت.

قلبم آروم شد. اخمی کرد.

-مگه بهت نگفته بودم حق نداری تو خونه‌ی من روسری سرت کنی؟

دستم رو روی گره‌ی روسریم گذاشتم و قدمی به عقب برداشتم.

-تا خودم دست به‌کار نشدم اون لعنتی رو از روی سرت بردار.

با صدای لرزونی لب زدم:

-آقا خواهش می‌کنم.

-مثل این‌که تو حرف آدم حالیت نمی‌شه باید طور دیگه‌ای باهات برخورد کنم.

دستش سمت روسریم اومد. گره روسریم رو سفت‌تر کردم، اما از پشت روسریم رو گرفت و کشید.

جیغی زدم و دستم رو روی سرم گذاشتم.

گره‌ی روسریم به گلوم‌گیر کرد با فریادم بهارک ترسید و زیر گریه زد.

-این دفعه کارت ندارم وای به حالت اگه باز روسری رو سر بی‌صاحابت ببینم. موهات رو از ته تراشیدم.

سرم پایین بود و اشک گونه‌هام رو خیس کرد.

بهارک به پام چسبید. خم شدم و بهارک رو برداشتم.

تمام تنم می‌لرزید و احساس می‌کردم زیر پام خالی شده.

با صدای قدم‌هاش به سختی بزاق دهنم رو قورت دادم و راهم رو سمت آشپزخونه کج کردم.

از این‌که بخوام توی خونه بدون روسری راه برم احساس معذب بودن می‌کردم.

مثل هر شب چایی آماده کردم‌ و سمت سالن رفتم.

نگاهی انداختم، پشت پیانو نشسته بود‌ و گربه‌ای پشمالو کنار پاش روی زمین لم داده بود.

چایی کنارش روی میز عسلی گذاشتم.

این پا و اون پا کردم.

-آقا با من کاری ندارین؟

-نه، می‌تونی بری.

از خداخواسته بهارک رو بغل کردم. صدای دلنواز پیانو سکوت تلخ خونه رو شکست.

دلم گاهی براش می‌سوخت؛ از این‌که از هر دو زن توی زندگیش ضربه خورده بود.

بهارک بهانه می‌گرفت. در اتاق رو باز گذاشتم.

بهارک روی پام گذاشتم و آروم آروم شروع به تکون دادن کردم.

چشم‌هام رو بستم و به تاج تخت تکیه دادم.

صدای پیانو تا بالا می‌اومد. دلم گرفته بود، احساس پوچی می‌کردم.

همون‌طور نشسته خوابم ‌برد.

روزها از پی هم می‌اومدن و می‌رفتن.

با این‌که مجبور بودم روسری سر نکنم، اما هنوز حس معذب بودن می‌کردم.

از صبح دلشوره بدی داشتم. انگار دلم گواه بدی می‌داد.

با صدای زنگ ‌تلفن ترسیده بشقاب از دستم افتاد و هزار تیکه شد.

مات‌ومبهوت به بشقاب شکسته روبه‌روم خیره شدم.

چرا توان این‌که قدمی بردارم نداشتم.

تماس روی پیغام‌گیر رفت.

صدای مهربون امیرحافظ توی فضای سالن پیچید:

-سلام. جوجو کجایی که جواب نمی‌دی؟

با پیچیدن صدای شاد امیرحافظ تو فضای سالن،‌ ته دلم احساس لرزش کردم.
دلم برای این مرد مهربون تنگ شده بود.

با احتیاط از روی خرده شیشه‌ها رد شدم. گوشی بیسم رو از رومبل برداشتم:

-بله؟

-چه عجب، موش کوچولو جواب دادی!

خنده‌ای از این لقبش رو لب‌هام نشست‌‌.

-بازکجا شدی؟ غرق نشی؟

روی مبل نشستم.

-خوبی؟ خاله خوبه؟

-خاله‌ت هم خوبه، منم ‌بد نیستم. یکم دلم برا موش کوچولو تنگ ‌شده.

ذهنم درگیربود. نمی‌دونستم می‌رسم یا نه.
-امیرحافظ؟

-جانم؟

چنان ‌بااحساس گفت"جانم" که حرفم یادم رفت.

-چیزی می‌خوای بگی؟

-دیانه، راسته که قراره مرجان ‌برگرده؟

لحظه‌ای اونور گوشی سکوت برقرارشد.

فقط صدای نفس‌های امیرحافظ به ‌گوش می‌رسید.

‌-احمدرضا بهت گفت؟

-آره، چند روز پیش.

-اذیتت که ‌نکرد؟

پوزخند تلخی رولب‌هام ‌نشست، با صدای ضعیفی لب زدم:

-نه، پس حقیقت داره که داره برمی‌گرده؟

-آره، اما برای مدت کوتاهی قراره بیاد نه برای همیشه.

بغض توگلوم بالا و پایین می‌شد.‌

-مهم نیست من مادری ندارم.

-درکت م‌یکنم دیّانه، اما قرار شد قوی باشی. تو دختر فهمیده‌ای هستی. دلم‌ نمی‌خواد ضعفت رو ببینم.

-اینارو برای دل گرمی من ‌می‌گی؟

-نه، ‌همه حقیقته که بهت گفتم. الانم باید قطع کنم، مراجعه کننده دارم.

-مرسی که زنگ زدی.

-توام یادبگیر. یه روزمیام ‌میارمت دختر رو از نزدیک ببینی.

-خوشحال می‌شم.

-مراقب خودت باش. بهارک رو هم ببوس.

-توام ‌به خاله سلام برسون.

-خداحافظ.

گوشی رو روی مبل گذاشتم.
هم استرس داشتم، هم هیجان...

هیجان دیدن زنی که اسم مادرم‌ رو یدک می‌کشید، اما بویی از مهرمادری نبرده بود از رویارویی باهاش می‌ترسیدم.

تمام روز به گذشته‌م فکر کردم، به پدری که هرگز ندیده بودمش، مادری که ازم‌ متنفره.

با بازشدن درحیاط و صدای ماشین، فهمیدم احمدرضاست اماچرا ان‌قدر زود اومده بود؟

واردسالن شد.

-برو آماده شو، باید تا خونه عمو بریم.
عفریته هنوز نیومده، همه رو به ترس وهراس انداخته!

متعجب نگاهش کردم.

-به چی داری نگاه می‌کنی؟ برو آماده شو.

شوکه سمت اتاق رفتم. چراباید خونه‌ی آقاجون می‌رفتیم.

وارداتاق شدم. سریع مانتو و شلواری پوشیدم و بهارک رو آماده کردم و از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا تو سالن راه می‌رفت. با دیدنمون از سالن خارج‌ شد. در سالن رو بستم. پله‌ها رو پایین اومدم.

سوارماشین شدم. با سرعت از حیاط خارج‌شد. دلم ‌شور می‌زد.

ماشین رو کنار خونه‌ی آقاجون‌ نگه‌داشت. پیاده شدیم.

زنگ در رو زد. در باصدای تیکی باز شد. جلوتر وارد حیاط شد. باگام‌های نامتعادل دنبالش راه افتادم.

در سالن ورودی بازشد. خاله بادیدنمون لبخندی زد. احمدرضا رو به خاله کرد.

-این خواهرت کی می‌خواد سایه‌ش از رو زندگی من محو بشه؟ خودش کم بود که دخترشم اضافه شد.

خاله اخمی کرد.

-از خدات باشه دیّانه داره واسه دخترت مادری می‌کنه.

-فعلاً که مجبورم.

خاله گونه‌م رو بوسید. وارد سالن شدیم. همه جمع بودن. آقاجون بادیدن احمدرضا اخمی کرد.

-گفته بودم زودبیاین.

-منم زود اومدم‌ عمو. قرار نیست به‌خاطر برگشتن یکی دیگه، از کار و زندگی عقب بمونم.

آقاجون سری تکون داد. نگاه نافذی بهم انداخت. هول کردم و سریع لب زدم:

هول کردم و سریع گفتم:

-سلام.

سری تکون داد.

-میشه بدونم برای چی گفتین باید اینجا بیایم؟

-بشین میگم.

احمدرضا روی مبل تک نفره ای نشست. روی مبل کنار امیرحافظ نشستم. نسترن اخمی کرد.

-همتون رو اگه اینجا خواستم برای اینه که میدونین مرجان داره میاد ایران. معلوم نیست چقدر میمونه اما مرجان نباید بفهمه که دیانه دخترشه. دیانه فقط یه پرستار برای بچه ی احمدرضاس.

احمدرضا پوزخندی زد. پا روی پا انداخت.

-چرا؟ بذار بدونه دخترش پرستار دختر منه.

-احمدرضا!

آقاجون چنان محکم گفت که احمدرضا ترسیده به مبل چسبید.

-با همتونم ... مرجان میاد تا بهش خوش بگذره پس حواستون رو جمع کنید. کوچک ترین خطائی ازتون نبینم.
تو دختر جان، سرت به کار خودت باشه.

-بله، من مادری ندارم.

دستم و مشت کردم تا چیز بیشتری نگم.

با نشستن دست گرمی روی دستم سر بلند کردم. نگاهم به نگاه امیرحافظ افتاد.

ضربان قلبم دوباره نامتعادل شد. لبخندی زد. انگار هزاران حرف توی لبخندش بود.

-فردا مرجان میاد. قبل اومدنش همتون بیاید اینجا اما تو دختر ...

سر بلند کردم. نگاهم رو به مردی که اسم پدربزرگ رو یدک می کشید دوختم.

-تو لازم نیست بیای. هرچی کمتر تو چشم باشی بهتره.

دلم می خواست هرچی زودتر به خونه برگردیم. فضای خونه برام سنگین بود. احمدرضا بلند شد.

-اگه دیگه کاری ندارید می خوام برم.

خانم جون گفت:

-کجا پسرم، بمون شام.

-میل ندارم. پاشو!

بهارک و بغل کردم. دلم می خواست هیچکدومشون رو نبینم.

خداحافظی سرسری کردم و زودتر از احمدرضا از سالن بیرون زدم.

با صدای قدم هایی فکر کردم احمدرضاس اما با صدای امیرحافظ چرخیدم.

اومد جلو و تو دوقدمیم ایستاد.

کمی سرم رو بلند کردم تا صورتش رو درست ببینم. دستی لای موهاش برد.

-دیانه

سرم و پایین انداختم.

_بله؟

یهو دستمو گرفت. احساس کردم قلبم جابه جا شد.

چنان ضربان قلبم بالا رفت که حس کردم الان از سینه بیرون بزنه.

سر بلند کردم.

_دلم برات تنگ شده بود...

شوکه فقط نگاهش کردم. چرا حالم این طور شده؟
چشمکی زد و دستمو ول کرد.

مراقب خودت باش و پشت به من، سمت در ورودی سالن رفت.

اما توان تکون خوردن نداشتم. مات نگاهم رو به قامت مردونه اش دوختم.

احمدرضا با گام‌های بلند اومد. نیم نگاهی بهم انداخت؛

_به کجا خیره شدی؟؟

سری تکون دادم؛

_هیچ کجا!

و سمت ماشین رفتم.

_دست و پا چلفتی بودی، خلم شدی. من نمیدونم چرا یکم به اون مادر عفریته ات نرفتی.

آه عمیقی کشیدم. سوار شد و با سرعت از کوچه بیرون اومد. خیابونا خلوت بود.

نیم نگاهی به نیم رخش انداختم. معلوم بود چقدر عصبیه.

دلم می خواست کمی آرومش کنم، اما نمیدونستم چطور این کارو بکنم.

از عکس العملش میترسیدم. ماشینو تو حیاط پارک کردم. وارد سالن شدیم.

_بچه رو خوابوندی، برام قهوه بیار.

_چیزه آقا...

چرخید و نگاهش رو بهم دوخت. هول کردم، حس میکردم در برابرش یه دختر بچه بیشتر نیستم.

_حرف میزنی یا نه؟!

_اگر جای قهوه امشب گل گاو زبون بخورین، فکر کنم خیلی بهتر باشه.

اومد جلو و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت.

_ببین دختر جون، اینجا اون دهاتی نیست که زندگی میکنی. اون چرت و پرتارم برای خودت دم کن، بلکه سر عقل بیای.تو چقدر بدبختی.... مادرت نمیخوادت، پدربزرگت اُلتیماتوم میده که حواست باشه نفهمه دخترشی؛ بعد تو فکر چیا هستی؟

_به نظرتون فکر کردن به این موضوع، باعث میشه مسئله حل بشه و اونا دوستم داشته باشن؟؟!

بغضم رو به سختی قورت دادم.

_نه هیچ چیز عوض نمیشه، اما باعث میشه تا خودخوری کنم و خودمو از بین ببرم.شما فکر می کنید من دوست ندارم مادری داشتم تا نوازشم میکرد؟ تا زیر وبم زنانه بودن رو بهم یاد میداد؟!

سری تکون دادم.

_باز کردن اینا فقط عقده میشه.

توی سکوت بهم خیره بود.

_حالا براتون گل گاو زبان دم کنم؟

لحظه‌ای حس کردم ابروهاش پرید بالا. حق داشت تعجب کنه از این عوض شدن یهویی رفتارم.

برای خودت از اینا دم کردی خوردی که خنگ شدی؟

_نه آقا...

_آهان، یعنی از بدو تولد خنگ بودی؟؟

رفت سمت پله ها.

_هرکاری میکنی بکن، فقط یه چیزی باشه حالمو خوب کنه.

و از پله ها بالا رفت.

نفسم رو بیرون دادم. فکر کردن به زنی که اسم مادر رو یدک می کشید، هیچ سودی برام نداشت.

بهارک و روی تخت گذاشتم. لحظه‌ای به چهره معصومش خیره شدم. حس میکردم بهارک دختر خودمه.

از اتاق بیرون اومدم. در اتاقش نیمه باز بود. پله ها رو پایین رفتم. آب و گذاشتم تا بجوشه.

توی قوری کمی گل گاو زبان ریختم. به خاطر تلخیش کلی نبات هم چاشنیش کردم.

سینی رو برداشتم و پله ها رو بالا رفتم. پشت در اتاقش کلی مکث کردم. ضربه آرومی به در زدم؛

_بیا تو...

وارد اتاق شدم. شلوارک مشکی تنش بود و بالا تنه *** به تاج تخت تکیه داده بود و پیپ می کشید.

سینی رو روی میز عسلی گذاشتم. اتاق نیمه تاریک بود، توی فنجون کمی گل گاو زبون ریختم؛

_کمی که ولرم شد، بخورین. نبات ریختم تا تلخیش دلتون رو نزنه.

چرخیدم تا از اتاق بیرون بیام. با حرفی که زد، سرجام ایستادم...
پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב ، Creative girl ، вαнαr ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، Par_122
آگهی
#2
پارت 21


_چرا این کارها رو میکنی؟

چرخیدم حالا روبه روش قرار داشتم.

_کدوم کارها؟!

_همین که سعی میکنی خودت رو تو دل دیگران جا کنی! هرکی هرچی بهت میگه، جوابش رو نمیدی!!

لبم رو به دندون گرفتم بعد از مکثی لب زدم؛

_هیچ وقت سعی نکردم خودم رو تو دل دیگران جا کنم؛ قرار نیست همه بدیها رو با بدی جواب داد.
بی بی همیشه میگه تو خوبی کن، اونکه فهمید، قدر میدونه. اونی که نفهمید، لابد از محبت چیزی سر در نمیاره.

ابرویی بالا داد و فنجون گل گاو زبان و برداشت. کمی از محتوای داخل فنجون خورد. ابروهاش به هم گره خورد؛

_چه بدمزه س!!

_بله، اما حالتون رو خوب میکنه..

_از من به تو نصیحت دخترجون! جواب هرکی رو باید مثل خودش داد. مثل اونشب که مجبورت کردم مشروب بخوری و ولت کردم..

_یعنی شما میگین منم امشب همون کار رو باید میکردم؟! اما باز هم شما اونشب کمکم کردین و لباسهام رو عوض کردین و توی تخت نرم گذاشتینم.
منم امشب دارم محبت اونشب شما رو جبران میکنم.

_پس الان باید تو بغلم باشی!!

متعجب و شرمگین چشم ازش گرفتم. یعنی اون شب تا صبح من تو بغل این بودم؟!

_بهتره زیاد بهش فکر نکنی کوچولو!! مغزت نمیکشه. حالا میتونی بری.

سر به زیر از اتاق بیرون اومدم. سمت اتاقم رفتم. بهارک خواب بود.

در تراس رو باز کردم. نسیم خنک نیمه شب، خورد توی صورتم.

به میله‌های تراس تکیه دادم و نگاهم رو به درخت‌های بلندی که توی تاریکی شب گم شده بودن دوختم.

آه پر از حسرتی کشیدم. بعد از این همه سال، زنی به اسم مادر داشت برمیگشت.

حتی نمیدونست دخترش داره پرستاری دختر معشوقه سابقش رو میکنه.

یعنی چهره ش شبیه خاله س؟!
کاش شبیه خاله نباشه!!...

مادرم فردا به ایران برمی گشت. فکر کردن بهش حالم رو بد میکرد.

به داخل اتاق برگشتم و کنار بهارک روی تخت دراز کشیدم.

چشم هام رو بستم، تمام کودکیم مثل یه فیلم اینور و اونور میرفت؛

دویدن تو حیاط گلی بی بی، غُرغُر های بی بی...!!
چه شبهایی که ترسیدم و آغوش بی بی شد منبع آرامشم!!

قطره اشک سمجی بلاخره راهش رو باز کرد و از گوشه چشمم روی بالشت سُر خورد.

کم کم چشم هام گرم خواب شد.

با تابش نور، هراسون روی تخت نشستم. دستی به گردنم کشیدم. بهارک چشم باز کرد.

نگاهم به ساعت روی دیوار کشیده شد. ساعت ۹ صبح رو نشان میداد. چقدر زیاد خوابیده بودم!!

پمپرز بهارک رو عوض کردم. آبی به دست و صورتم زدم و همراه بهارک از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به اتاق دربسته احمدرضا انداختم. یعنی هنوز خواب بود؟!

پرده سالن رو کنار زدم، ماشینش نبود. پس حتماً رفته. دلشوره داشتم و دلم چیزی برنمی‌داشت.

به بهارک صبحانه دادم. ساعت انگار کند حرکت میکرد. هرچی به ۱۲ ظهر نزدیکتر میشدیم، استرسم بیشتر میشد.

می دونستم الان همه فرودگاه هستن. یعنی احمدرضا هم رفته؟!

برای اینکه ساعت به کندی رد نشه، کتابی برداشتم و شروع به مطالعه کردم.

اما فکرم به خونه بود که الان همه دور هم جمع بودن. آهی کشیدم.

با باز شدن در سالن سر از توی کتاب توی دستم، بالا آوردم. احمدرضا وارد سالن شد. از روی مبل بلند شدم.

_برام یه دست لباس اسپرت آماده کن.

_جایی میرید؟!

_نه، میخوام تو خونه خوش تیپ باشم!! ... معلوم که دارم جایی میرم. سریع لباس ها روی تخت باشه.

_بله آقا.

و سمت پله‌های طبقه بالا رفتم. یعنی فرودگاه نرفته بود. پس الان داره میره...

وارد اتاق شدم.

در کمد لباس‌هاش رو باز کردم و نگاهی به لباس‌هاش انداختم.

نمی‌دونستم‌چه مدل لباسی آماده کنم.

صدای شرشر آب از حموم می‌اومد.

لبم رو به دندون‌گرفتم.

-آخه یکی نیست بگه من از لباس مردونه چه سر درمیارم که حالا باید لباس انتخاب کنم.

نگاهم به شلوار سورمه‌ای رنگی افتاد و تی‌شرت یقه هفت سرمه‌ای روشن با دستمال‌گردن.

ست لباس رو برداشتم و روی تخت گذاشتم.

بوی شامپو و افترشین فضای سالن گرفت.

فهمیدم از حموم بیرون اومده.

بدون این‌که نگاهم بهش بیوفته لب زدم:

-ببخشید این لباسی که انتخاب کردم قابل پسندتونه یا نه؟

گرمی بدنش رو پشت سرم احساس کردم. قلبم شروع به تند زدن کرد.

دستش از کنار شونه‌م رد شد و لباس رو از روی تخت برداشت.

گرمی نفس‌هاش به مو و گردنم می‌خورد.

موهای بافته شدم رو روی یه طرف از شونه‌م ریخته بودم.

گونه‌هام از هیجان زیاد گل انداخته بود.

با فاصله گرفتن نفسم رو آسوده بیرون دادم.

-هیمنا خوبه، بیا موهام رو سشوار بکش.

-من؟

-نه پس عمه‌‌م، جز تو کی توی این اتاقه؟

به ناچار چرخیدم.

رو به صندلی روبه‌روی آینه نشست، فقط یه حوله دور کمرش بود و بالا تنه‌ی عضلانی داشت.

نگاهم‌از توی آینه به سینه‌ش افتاد که روی قفسه سینه‌ش مو داشت.

-اگر پسندیدن بیاین کار دارم.

-چی رو؟

پوزخندی زد.

-بنده رو. انگار عقلت رو از دست دادی زود باش بیا کار دارم.

تازه دوزاریم افتاد که منظورش چیه، از خجالت لبم رو به دندون گرفتم و سمت میز آرایش رفتم.

سشوار رو برداشتم و روشنش کردم.

پشت سرش قرار گرفتم و سشوار روی موهاش گرفتم.

با استرس دست لای موهای نم‌دارش بردم تا زودتر خشک بشه.

کارم تموم شدسشوار خاموش کردم.

-می‌تونم برم بیرون؟

-برو.

بیرون اومدم و دستی به گونه‌های ملتهبم کشیدم.

پله‌هارو پایین اومدم و سمت آشپزخونه رفتم.

کاسه‌ی شیر پشمالو بردم تا براش غذا بریزم، کمی براش شیر ریختم.

کنارش روی زمین گذاشتم.

اخمی کرد و روش رو برگردوند.

خنده‌م گرفت. اینم برام رئیس بازی درمیاره.

دوباره همون دلشوره لعنتی سراغم اومد.

هر سری که می‌فهمیدم‌که مرجان اومد ته دلم خالی می‌شد.

استرس دیدنش مثل خوره تو وجودم افتاد.

احمدرضا آماده از پله‌ها پایین اومد.

نگاهی به قامت مردونه‌ش انداختم.

بوی ادکلنش فضای سالن برداشته بود.

مرد جذابی بود. بهش نمیخورد که چهل سال داشته باشه.

ساعتش رو مچ دستش بست و سوئیچ دور دستش می‌چرخوند.

مثل مجسمه ایستاده و نگاهش می‌کردم.

-چیه دخترجان، من دارم می‌رم بعد این همه سال معشوقه سابقم رو ببینم اونوقت تو رنگت پریده.

پوزخندی زد.

-اوه اوه یادم رفته بود، اون زن مثلاً مادرته. اوخی چه تراژدی غم‌انگیزی، دختری که مادرش رو نمی‌شناسه.

سری تکون داد و از سالن خارج شد.

روی مبل ولو شدم. حق داشت مسخره‌م کنه.

مادری که فقط اسم مادربودن به یدک می‌کشید و از مهر مادرانه بویی نبرده بود.

از رویارویی باهاش می‌ترسیدم.

دلم می‌خواست بخوابم تا این ساعت لعنتی زودتر تموم بشه، اما انگار خواب هم از من فرار کرده بود.

مثل یه روح سرگردان دور خودم می‌چرخیدم.

نمی‌دونم چند ساعت از شب بود که صدای موتور ماشین به گوشم خورد.

با تنی خسته از روی صندلی تراس بلند شدم.

توان رویارویی با احمدرضا رو نداشتم.

دلم نمی‌خواست چیزی راجب اون خونه و خانواده بدونم.

توی تخت خزیدم.

صدای قدم‌هاش رو پشت در اتاق احساس کردم.

چشم‌هام رو بستم.

در باز شد و بوی عطرش توی اتاق پیچید.

چندلحظه بعد در اتاق بسته شد.

با بسته شدن در اتاق بدن منقبض شده‌م رو شل کردم و دستم رو روی سرم گذاشتم تا فکرهای منفی از سرم بیرون بره‌، اما مثل خوره داشت می‌خوردتم.

باگرم شدن چشم‌هام خوابم برد.

باصدای زیبای پیانو چشم باز کردم.

نگاهم به ساعت افتاد که هشت صبح رو نشون می‌داد.

کش و قوسی به خودم دادم.

بهارک هنوز خواب بود. بوسه‌ای به گونه‌ش زدم و از تخت پایین اومدم.

آبی به سرو صورتم زدم. موهام رو شونه زدم و دستی به بلوز و شلوار گشادم کشیدم.

از اتاق بیرون اومدم، پله‌هارو پایین اومدم.

نگاهم به سمت پیانو کشیده شد.

احمدرضا پشت پیانو نشسته بود و با چشم‌های بست می‌نواخت.

وارد آشپزخونه شدم، سماور روشن کردم.

نون از فریزر درآوردم و میز صبحونه چیدم.

چایی رو دم کردم.

خواستم از آشپزخونه بیام بیرون که چشمم به احمدرضا تو چهارچوب آشپزخونه افتاد.

بادیدنم وارد آشپزخونه شد.

"سلام"ی زیر لب دادم.

پشت میز نشست، براش چایی ریختم و کنارش روی میز گذاشتم.

نیم‌نگاهی بهم انداخت.

-بشین صبحونه‌ت رو بخور.

متعجب نگاهش کردم.

-ممنون آقا، شما راحت باشین.


-مگه رو پای من می‌شینی که من راحت نباشم. بشین صبحونه‌ت رو بخور بلکه یکم چاق شدی مثل نی قلیون می‌مونی.

نگاهی به سر تا پام انداختم.

اما من هیچ مشکلی نداشتم و از خودم راضی بودم.

-به چی خودت ان‌قدر زل زدی؟ بشین دیگه.

صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.

کمی نون برداشتم، اومدم تو دهنم بذارم با حرفی که زد سر بلند کردم.

-نمی‌خوای چیزی راجب مادر عزیزت بدونی؟

لب‌هام رو با زبونم خیس کردم.
ضربان قلبم بالا رفت
-من مادری ندارم که بخوام راجبش فکر کنم و یا بخوام چیزی بدونم.

به صندلیش تکیه داد و سری تکون داد.

-منی که هزاران زن و دختر باهام بودن نتونستم توی دهاتی رو درک کنم. دلم می‌خواد لحظه‌ای رو که می‌بینیش رو ببینم. برام جذابیت داره.

از روی صندلی بلند شد.

-برای فرداشب قراره تمام فامیل دعوت کنن، جشن ورود خانم به ایرانه.

از آشپزخونه بیرون رفت.

نون رو روی میز گذاشتم و دست‌هام رو بهم قلاب کردم.

چه زود قرار بود که ببینمش.

وای خدا چطور می‌تونم ببینمش و خودم ‌رو کنترل کنم.

با رفتن احمدرضا بهارک بیدار شد. صبحونه‌ش رو دادم.

با صدای گوشیم از روی میز برش داشتم.

شماره‌ی امیرحافظ روی صفحه افتاده بود.

-سلام.

-سلام بر بانوی زیبا.

لبخندی روی لب‌هام نشست.

-خاله خوبه؟

-خاله‌ت هم خوبه، منم خوبم. تو چطوری؟

-منم خوبم. احمدرضا گفت فردا شب دعوتی؟

نفسم رو بیرون دادم.

-آره.

-می‌دونم استرس داری اما باید خودت رو کنترل کنی! راستی به سلیقه خودم برات یه دست لباس خریدم. امیدوارم خوشت بیاد.

-چرا زحمت کشیدی؟

-کاری نکردم. دلم می‌خواد تو دیدار اول زیبا به‌نظر بیای، البته تو زیبا هستیا.

خندیدم.

-خوبه یکی مثل تو هست به من امیدواری بده که زیبا هستم.

-هستی دیگه، تا یه ساعت دیگه اون‌جام به شرطی که یه ناهار خوشمزه بهم بدی.

-باشه تو بیا.

-پس یه ناهار خوشمزه افتادم، فعلاً

گوشی رو قطع کردم و سمت آشپزخونه رفتم.

در یخچال رو باز کردم. نگاهی به محتوای داخل یخچال انداختم.

تصمیم گرفتم‌ ته‌چین ‌درست کنم. سریع همه‌ی مواد لازم رو آماده کردم.

نگاهی به محتوای خوش‌رنگ ‌ته‌چین انداختم و لبخندی روی لبم نشست.

چیزی به اومدن امیر حافظ نمونده بود. بهارک رو بغل کردم ‌و سمت اتاق خواب رفتم.

لباس‌های بهارک رو عوض کردم و تونیک آستین سه ربع همراه با شلوار مشکی پوشیدم.

موهام رو بالای سرم جمع کردم و روسری روی سرم انداختم.

باصدای زنگ ساختمون سریع از اتاق بیرون اومدم ‌و پله‌ها رو پایین رفتم.

آیفون رو زدم، کنار در وردی وایسادم. در حیاط باز شد و امیرحافظ وارد شد.

نگاهم به دسته گل بزرگ توی دستش افتاد. بادیدن‌ گل مریم ذوق کردم.

دستی برام تکون داد و دو پله ی منتهی به سالن رو بالا اومد.

گل‌ها رو سمتم گرفت.

-اینم‌ گل برای گل!

بهارک دستش رو دراز کرد تا بغلش کنه. امیر حافظ بهارک از دستم گرفت.

گل‌ها رو از دستش گرفتم و سرم‌ رو لای گل‌ها فرو کردم. عطر خوش گل‌ها رو بلعیدم.

لبخندی زدم.

-چه‌قدر خوشبوهستن، دستت درد نکنه.

-خواهش می‌کنم، حالا ببینم ناهار چی درست کردی که بوش تا این‌جا میاد.

-یه غذای سنتی!

وارد سالن شدیم. امیرحافظ نایلون ‌روی دستش رو روی مبل گذاشت.

-اول ناهار بخوریم.

-تا تو دستات رو بشوری منم میز رو چیدم.

بهارک ‌رو از بغلش گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم.

بهارک و روی صندلی مخصوصش گذاشتم و میز ناهار چیدم که امیرحافظ...

وارد آشپزخونه شد.

-به به ببین چه کرده!

صندلی رو عقب کشید و نشست. دیس رو وسط میز گذاشتم و هر دو شروع به خوردن کردیم.

غذای بهارک رو جلوش گذاشتم و پیش بندش رو بستم. باذوق شروع به خرابکاری کرد.

امیرحافظ نگاهی بهم انداخت.

-خوبی؟

سری تکون دادم.

-خوبم‌، خاله خوبه؟

-همه خوبن‌ و اکثراً خونه آقاجون هستن.

-آره خب، دختر آقاجون بعد این همه سال از خارج برگشته.

-علاقه‌ای به دیدنش نداری؟

سربلند کردم، نگاهم رو به نگاهش دوختم.

-نه، هیچ میلی به دیدن زنی که من رو فقط به دنیا آورده ندارم.

-حرفت درست و منطقیه!

از پشت میز بلند شد.

-تا تو یه چایی خوش عطر بیاری منم لباست رو بهت می‌دم.

از آشپزخونه بیرون‌ رفت.

میز رو جمع کردم و دست و صورت بهارک رو شستم.
با دوفنجون‌ چایی به سالن برگشتم.

امیرحافظ جلوی تلویزیون نشسته بود و به آهنگی که پخش می‌شد، چشم دوخته بود.

چایی رو روی میز گذاشتم که نگاهش رو از تلویزیون‌گرفت و نایلون رو از روی مبل برداشت.

دستش رو داخلش کرد و لباس رو از توش بیرون ‌آورد.
نگاهم به رنگ آبی کاربنی لباس افتاد.

-ببین خوشت میاد؟

لباس رو از دستش گرفتم.

کت و شلواری کاربنی با تاپ حریر که یقه‌ش کیپ بود و پاپیونی بهش می‌خورد.

-دستت دردنکنه، خیلی قشنگه.

-کلی گشتم تا فهمیدم این‌مدل لباس بیشتر بهت میاد و توش راحت‌تر هستی.

لبخندی زدم. هردو توی سکوت چاییمون رو خوردیم.

امیرحافظ بلند شد.

-من دیگه باید برم عصر مراجعه کننده دارم.

بلند شدم و روبه‌رویش قرار گرفتم.


پارت 22


نگاهش را به چشم‌هام دوخت، حالم یه جوری شد. سرم رو پایین انداختم.

-فرداشب می‌بینمت.

سری تکون دادم و امیر حافظ رفت.

با رفتن امیرحافظ روی مبل نشستم و نگاهم‌رو به لباس‌های روبه‌روم دوختم؛ یعنی بعد از این همه سال داشتم‌ کسی که مادرم بود رو می‌دیدم.

چرا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم، خالی از هر حسی.

بعد از اومدن احمدرضا به اتاقم رفتم.

با تابش نور آفتاب بیدار شدم. صبحونه آماده کردم.

احمدرضا وارد آشپزخونه شد. توی سکوت صبحونه‌ش رو خورد.

-ساعت هفت آماده باش میام دنبالت تا بریم.

-بله.

-بهتره یه چیز درست بپوشی تا مضحکه‌ی بقیه نشی.

-بله آقا.

-خوبه.

از خونه بیرون رفت. میز رو جمع کردم و دستی به سالن کشیدم.

ظهر شد، به بهارک غذا دادم. استرس و دلهره داشتم.

لباس‌های بهارک رو که یه لباس کوتاه سفید پفی با کلاهش بود روی تخت گذاشتم.

وارد حموم شدم.

بهارک رو شستم و حوله دورش پیچیدم و روی تخت گذاشتم.

بدنم‌ رو تمیز شستم.حوله دور سرم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.


لباس راحتی پوشیدم. جلوی موهام و بافت ریز کردم.

روبه‌روی آینه نشستم.

نگاهم رو به دختر توی آینه دوختم.

دلم می‌خواست زیبا به نظر بیام، اما نمی‌دونستم چه کاری انجام بدم.

کمی مرطوب کننده به صورتم زدم.

مداد مشکی رو برداشتم و توی چشم‌هام کشیدم.

ریمل رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم.

از این کارم...

خنده‌م گرفت. کارم به کجاها رسیده بود!!

مژه‌های بلندم رو ریمل زدم.

نگاهی تو آینه انداختم خوب بود اگر اون سیاهی پشت چشمم رو فاکتور می‌گرفتم.

پنکگ زدم و چون بلد نبودم رژگونه بزنم از خیرش گذشتم.

چیزی به اومدن احمدرضا نمونده بود. کت و شلوارم رو پوشیدم، فیت تنم بود.

کفش‌های پاشنه سه سانتی مشکی پام کردم. موهام رو سشوار کشیدم و بافت رو یک طرف پیشونیم باز گذاشتم.

لباس‌های بهارک رو تنش کردم.

باصدای باز شدن در سالن دست‌هام به لرز در اومد و استرسی که از عصر سعی در پنهان کردنش داشتم، دوباره برگشته بود.


صدای قدم‌هاش که داشت بالا میومد به گوش رسید.

قامت بلندش تو چهارچوب نمایان شد.

جوراب‌های بهارک رو پاش کردم و ایستادم.

-سلام.

سری تکون داد.

نگاهی به سر تا پام انداخت.

ابرویی بالا داد.

-این رو کی خریدی؟

-دیروز امیرحافظ برام آورد.

با شنیدن اسم امیرحافظ اخمی میان ابروهاش نشست.

دست‌هاشو بهم قلاب کرد و روی سینه‌ش گذاشت.

-اون‌وقت با اجازه کی راهش دادی خونه‌ی من؟

رنگم پرید.

-ببخشید آقا مگه باید اجازه می‌گرفتم؟

-چیه نکنه دو روز نیومده فکر کردی همه کاره‌‌ی این خونه هستی. معلوم‌نیست چه چراغ سبزی بهش نشون دادی که ان‌قدر بهت می‌رسه. حتماً وقت‌هایی که من نیستم میاد این‌جا که ان‌قدر خوب سایزت رو می‌دونه!

نه آقا، بخدا اون‌طور که فکر می‌کنین نیست.... باور کنین!

_ من شما زن‌ها رو خوب می‌شناسم.

-میرم آماده بشم.

ازم فاصله گرفت. با رفتنش نگاهی به لباس تنم انداختم.

از این‌که احمدرضا بد گمان بود بهش حق می‌دادم.

بهارک رو بغل کردم و از پله‌ها پایین اومدم، روی مبل نشستم.

دلهره امونم رو بریده بود، کاش کسی رو داشتم تا بهم دل‌گرمی می‌داد.

هر زمان که یادم می‌اومد که شب قراره ببینمش، دست و پاهام به لرزه می افته

با بوی ادکلن احمدرضا از روی مبل بلند شدم، کت و شلوار مشکی با پیرهن سرمه‌ای پوشیده بود.

-بریم.

به دنبالش راه افتادم و سوار ماشین شدم.

قلبم‌ محکم به سینه‌م می‌زد.

احساس می‌کردم که آتیش داره از گونه‌هام فوران می‌کنه.

پنجره رو پایین کشیدم و سرم رو سمت خیابون چرخوندم.

-دیدن زنی که جز دنیا آوردنت هیچ‌کار دیگه‌ای برات نکرده نگرانی نداره. اونم یه ادم ‌مثل آدم‌های دیگه.

به همه‌ی اینا فکر کرده بودم، اما مگه این قلب لعنتی چیزی حالیش می‌شد.

انقدر نفرت در وجودم انباشته شده بود که نمی‌تونستم به این چیزها فکر نکنم.

ماشین رو کنار خونه‌ی آقاجون نگه‌داشت.

نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.

بهارک رو تو بغلم فشردم.

در حیاط باز بود و جلوی در چراغونی کرده بودن.

وارد حیاط شدیم.

چندتا پسربچه در حال بازی توی حیاط بودن.

سمت ورودی سالن رفتیم.

هرچی به در ورودی سالن نزدیک‌تر می‌شدم، استرس و اضطرابم بیشتر می‌شد.

صدایی از تو سالن به گوش می‌رسید.

احمدرضا وارد سالن شد، پشت سرش وارد سالن شدم.

طوری ایستادم که کاملاً پشت سر احمدرضا پنهان بودم.

با صدای زنانه ای ضربان قلبم بالا رفت. صدا برام تازگی داشت.

این قلب لعنتی دروغ نمیگه، صدای خودش بود! زنی که مثلاً مادره!!

-سلام احمدرضا، عزیزم ... چرا انقدر دیر اومدی؟

احساس می کردم هوا برای نفس کشیدن کم آوردم. حالت تهوع بهم دست داده بود. دهنم طعم بدی می داد.

بهارک و محکم تو بغلم فشردم ... کاش بغض نکنم.

صدای سرد احمدرضا رشته ی افکارم رو پاره کرد.

-نیازی نبود زود بیام.

مرجان با صدای کش داری گفت:

-احمد رضا ...

توی دلم پوزخند تلخی زدم. احمدرضا چرخید و دستشو روی کمرم گذاشت. نمی تونستم نگاهش کنم.

-این دخترته؟!

-این پرستار دخترمه که با ما زندگی می کنه.

احمدرضا فشاری به کمرم آورد. به سختی سر بلند کردم. نگاهم به زن جوون رو به روم خیره موند.

موهای بلوند روشن، شالی که باز روی موهاش انداخته بود. کت خز با آستین های سه ربع، شلواری کوتاه که مچ پاش نمایان بود و کفش های پاشنه بلند.

هیچ شباهتی با هم نداشتیم. قلبم خودش رو به در و دیوار سینه ام می زد.

مرجان اخمی کرد.

-یعنی چی پرستار دخترته؟

-یعنی دیانه جان با ما زندگی می کنه.

پوزخندی زد.

-فکر نمی کنی سنش زیادی برات کمه؟ تو که بد سلیقه نبودی!!

-اونش دیگه به خودم مربوطه.

با دیدن خاله انگار دنیا رو بهم دادن. دیدن مادری بعد از بیست و چند سال واقعاً سخت بود.

خاله لبخند زنان بهمون نزدیک شد.

-اومدین؟

احمدرضا سری تکون داد. مرجان رو کرد به خاله.

-چرا نگفته بودی احمدرضا پرستار خونگی برای دخترش گرفته؟

خاله ابرویی بالا داد.

-مگه باید می گفتم؟

-معلومه که باید می گفتی!

احمدرضا پوزخندی زد و دست توی جیب شلوارش کرد.

-چیه دختر عمو؟ نیومده خودتو مالک میدونی؟!

خاله نگاهی به من و بعد به مرجان انداخت. مرجان ‌اخمی کرد و باعشوه از احمدرضا رو گرفت.

احمدرضا پوزخندی زد و از کنارمون رد شد و رفت.

با رفتن احمدرضا مرجان نگاه بدی بهم انداخت و به دنبالش رفت.

با رفتن مرجان نفسم رو آسوده بیرون دادم. خاله کنارم اومد و دستش رو روی بازوم‌ گذاشت.

نگاه لرزانم رو سمت احمدرضا و مرجان گرفتم. خاله نگاهش رو بهم دوخت.

لب گزیدم تا اشکم در نیاد. خاله فشاری به بازوم آورد.

-می‌دونم سخته دخترم، مرجان خواهرمه، اما فکر کن مادری نداری ... این‌طوری خودخوری کنی خودت رو از بین می‌بری!

-سخته خاله، خیلی سخته مادرت تو رو به‌عنوان دشمنش ببینه؛ یعنی هیچ حسی غریزه ی مادرانه‌‌ش رو تحریک نکرده تا شک کنه من دخترشم؟

-دیانه ی عزیز، مرجان فقط به فکر خوشگذرونی‌هاشه نه چیز دیگه‌ای.

امیرحافظ سمتمون اومد.

-خاله و خواهرزاده یه ساعته چی بهم می‌گن؟

-چیز خاصی نیست پسرم، حواست به دیانه باشه می‌رم به مهمون‌ها برسم.

با رفتن خاله امیرحافظ نگاه دقیقی به سرتا پام انداخت.

-چه‌قدر این لباس بهت میاد.

نگاهش کردم. دلم می‌خواست لبخندی در جوابش بهش بزنم ولی لبهام کش نمی‌اومدن.

-دیدیش؟

سری تکون دادم.

-قلبم درد می‌کنه، یه چیزی انگار داره روی دلم سنگینی می‌کنه.

-نمی‌تونم بگم درکت می‌کنم چون نمی‌تونم؛ اما ازت می‌خوام خودت رو کنترل کنی.

نگاهم رو به جمعیت خندون روبه‌روم دوختم.

انگار تنها کسی که لبخند نمی‌زد من بودم!

میون جمعیت نگاهم به هانیه افتاد که گوشه‌‌ی سالن نشسته بود.

چهر‌ه‌ش انگار اون جذابیت همیشگی رو نداشت. لحظه‌ای دلم برای هانیه سوخت.

با یه هوس یا عشقی آتشین آینده ی خودش رو تباه کرد.

-میخوای بهارک و بدی بغل من؟

نگاهم رو از مهمون ها گرفتم.

-نه تو بغل خودم باشه استرس کمتری دارم.

امیرحافظ سری تکون داد. با اشاره ی احمدرضا دوباره به دلشوره افتادم.

اینکه این مرد چرا امشب انقدر لطفش نسبت به من گل کرده.

دلم گوشه ای از سالن رو می خواست اما حالا باید دوباره جائی می نشستم که مرجان قرار داشت.

خواستم به حرفش بی اعتنایی کنم اما با اخمی که کرد مجبور به اطاعت شدم.

با قدم های لرزون به سمتشون رفتم.

مرجان روی مبل رو به روی احمدرضا نشسته بود. احمدرضا روی مبل دو نفره ای لم داده بود.

میدونستم دلش فقط انتقام از مرجان رو می خواد.

آقاجون و خانم جون با دیدنم سری برام تکون دادن. سلامی زیر لب دادم. مرجان اخمی کرد.

-بیا اینجا بشین.

با فاصله روی مبل کنار احمدرضا نشستم. مرجان پا روی پا انداخت.

مردی هم سن های احمدرضا اومد جلو. لبخندی روی لبش بود.

خانم جون با دیدنش خواست بلند بشه که مرد پیش دستی کرد.

-بشین خاله.

و خم شد و گونه ی خانم جون رو بوسید و با آقاجون احوالپرسی کرد.

-به، مرجان خانم ... چه عجب شما از اونور آب دل کندین و اومدین!

مرجان لبخندی روی لبش نشست و دستشو سمت مرد دراز کرد. مرد دست مرجان و فشرد.

-خیلی از دیدنت خوشحالم میلاد.

-من بیشتر بانو.

و روی مبل کناری مرجان جای گرفت. یهو مثل کسی که تازه متوجه شخصی بشه رو کرد به احمدرضا.

-عه، احمد چرا ندیدمت؟!

و نیم خیز شد. احمدرضا پوزخندی زد.

-شما چشمت جای دیگه بود ما رو ندید ... راحت باش!

میلاد دوباره روی مبل جای گرفت. دلم می خواست هرچی زودتر این مهمونی مسخره تموم بشه و به خونه برگردیم.

احمدرضا دستش و روی مبل پشت سرم گذاشت. بهارک تو بغلم وول خورد.

یهو خم شد روی

بهارک. چون کارش یهوئی بود صورتش به گونه ام برخورد کرد. ضریان قلبم بالا رفت.

بعد از مکثی فاصله گرفت.

نفسم رو آسوده بیرون دادم که با نگاه میلاد و مرجان رو به رو شدم.

احمدرضا خونسرد پا روی پا انداخت.

-چیه؟ نکنه باید برای بوسیدن دخترم از شما اجازه می گرفتم؟

شوکه برگشتم سمت احمدرضا. این کی دخترش رو بوسید؟! میلاد خندید.

-نه داداش راحت باش شما ... فقط نگفتی این دختر خانوم چیکارته؟

-پرستار دخترمه ... تمام وقت با ما زندگی می کنه.

-مگه خانواده نداره؟

با این حرف میلاد نگاهم سمت مرجان کشیده شد که تمام حواسش به مکالمه ی میلاد و احمدرضا بود.

-پدر و مادر نداره.

میلاد نگاه ترحم برانگیزی بهم انداخت. اصلاً از نگاهش خوشم نیومد.

با حرف مرجان نتونستم پوزخندم رو مهار کنم.

-از کی تا حالا خونت شده خونه ی بی خانمان ها؟!

-از وقتی که بعضی از مادرها بخاطر هوا هوسشون بچه هاشون رو ول کردن.

رنگ از رخ مرجان پرید. عصبی غرید:

-حرف دهنتو بفهم احمدرضا. خودتم میدونی من بچه ای ندارم.

-تو لیاقت بچه داشتنو نداشتی.

-نه که تو داری؟ مادر بچه ات رو کشتی ...

احمدرضا به جلو خم شد. محکم و جدی گفت:

-زن خائن و باید کشت.

میلاد مداخله کرد.

-یادآوری گذشته چه سودی براتون داره؟ ... گذشته تموم شده.

-شاید احمدرضا دوست داره یادی از کذشته کنه!!

-نه متأسفانه انگار بعضی ها فیلشون یاد هندستون کرده و از اون سر دنیا پاشدن اومدن انگار خبریه! ... اما اشتباه می کنی، این بویی که میاد بوی گوشت نیست، خر داغ کردن!

مرجان رنگ به رنگ شد و از روی مبل بلند شد. خواست بره که میلاد هم بلند شد.

با رفتن مرجان و میلاد ...

آقاجون اخمی کرد.

-احمدرضا چرا با مرجان کمی راه نمیای؟ اون الان دیگه دخترعموته.

احمدرضا پوزخندی زد.

-عمو جان بچه نیست که ... مادر یه دختر بیست و سه ساله‌ست، البته ماشاءالله مرجان کودک درونش فعاله و مثل بچه‌ها رفتار می‌کنه.

-تو دختر، کاری که نکردی مرجان شک کنه؟

-نه.

-خوبه، آفرین.

-پاشو برو به بچه یه چیزی بده بخوره حتماً گرسنه‌شه.

از خدا خواسته از روی مبل بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

احساس می‌کردم که برای بعضی‌ها بودنم تعجب برانگیزه، این‌که این غریبه این‌جا چیکار می‌کنه.

خواستم وارد آشپزخونه بشم‌ که یهو امیرعلی جلوی راهم سد شد و باصدای آرومی لب زد:

-چطوری دخترخاله؟ ننه‌ت رو دیدی؟

از طرز صحبتش خنده‌م گرفته بود و با یادآوری این‌که مرجان مادرمه، چیزی ته قلبم رو فشرد.

سر بلند کردم. ابرویی بالا داد.

-می‌دونی الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم که از مادرت خوشگل‌تری، ولی خنگی! لامصب خاله‌ی ما معجون جوونی خورده، پیر شدن نداره.

-شاید خورده.

-چی؟

-همونی‌که گفتی!

-من چی گفتم؟

نفسم رو کلافه بیرون دادم.

-همون معجون جوونی دیگه!

-کی معجون جوونی خورد؟

باصدای مرجان که از فاصله‌ی کمی به گوشم رسید، احساس کردم ته قلبم خالی شد و نفرت فواره کشید.

-هیچ‌کس خاله جون، داشتم به پرستار بهارک می‌گفتم که همسایمون نود سالشه ولی عجیب جوونه، گفتم برم خواستگاریش بگیرمش. داشتم با دیانه مشورت می‌کردم.

-پس اسم پرستار دختراحمدرضا دیانه‌ست.

-عه خاله، مگه نمی‌دونستی؟ آره طفلک یه تختشم کمه!


پارت 23


اخمی کردم.

-ببینید ...

-شیرین زبونی بسه امیر علی، حتماً خودش زبون داره حرف بزنه، مگه نه دختر جان؟

نگاهم رو به چشمهاش دوختم. یه لحظه عکس توی اتاق احمدرضا جلوی چشم هام ظاهر شد.

چرا نفهمیده بودم؟

اون عکسی که احمدرضا به عنوان صفحه ی نشانه ی دارت ازش استفاده می کنه عکس مرجانه نه زنش!!

-به چی اینطوری خیره شدی؟

-چیز خاصی نیست ... با اجازه.

و چرخیدم تا وارد آشپزخونه بشم.

-داشتم با تو حرف می زدم!

-می بینید که باید غذای بهارک رو بدم.

و بی توجه بهش وارد آشپزخونه شدم. خدمه در حال انجام کار بودن.

لیوان آبی برداشتم و یک سره سر کشیدم. غذای بهارک و دادم.

با چیده شدن میز همه برای صرف شام دور میز نشستن.

امیرحافظ روی صندلی کناریم نشست. کمی برای خودم غذا کشیدم.

توی سکوت شام صرف شد. بعد از شام مهمون ها عازم رفتن شدن.

با رفتن مهمون ها فقط اعضای خانواده باقی موندن.

آقاجون نگاهی به همه انداخت.

-تا مرجان اینجا هست تصمیم گرفتم برای یک هفته بریم ویلای لواسون. هم فصل برداشت میوه هاست هم مدتی دور هم باشیم؛ دور از هیاهوی تهران.
کسی هم حق مخالفت نداره! احمدرضا، تو هم بهتره کارهات رو انجام بدی ... پس فردا صبح حرکت می کنیم. حالام پاشید برید خونه هاتون.

احمدرضا کتش رو برداشت. بهارک خواب و بغل کردم.

-شما که همه ی تصمیم هاتون رو گرفتید، پس نیازی نیست ما حرف بزنیم!

مرجان نگاهی به احمدرضا انداخت.

-چرا دوست نداری ویلای لواسون بیای؟ ما از بچه گیهامون اونجا خاطرات زیادی داریم.

احمدرضا پوزخندی زد.

-آره خوب، خریت زیاد داشتم تو اون ویلا!


-مثل اینکه شما بیشتر با اون ویلا خاطرات داری تا من! شب خوش ...

و از سالن زد بیرون. مرجان نفسش رو بیرون داد.

-چرا انقدر این کینه ایه؟ با اینکه من دوسش دارم، اونم دوستم داره این همه سال هم از هم دور بودیم اما باز لجبازی می کنه!

امیرحافظ پوزخندی زد.

-خاله شاید احمدرضا واقعاً شما رو دوست نداشته باشه!

مرجان اخمی کرد.

-چرا دوستم نداره؟ من دوست داشتن و از نگاهش می خونم وگرنه تا حالا ازدواج کرده بود.

امیرعلی خندید.

-اما میگم خاله شاید یه چیزی شد و شما تا ابد نتونستی با احمدرضا ازدواج کنی.

-چی مثلاً؟

تا امیرعلی اومد دهن باز کنه خاله تشر زد.

-امیر دیر وقته، نمیخوای بریم خونه؟

با این حرف خاله سریع کیفم رو برداشتم. خداحافظی زیر لبی گفتم.

-باید به احمدرضا بگم این دختره رو دک کنه ... خوشم نمیاد خونه ی احمدم باشه.

پوزخند تلخی زدم و از سالن بیرون اومدم. هوای آزاد به صورتم خورد.

نفسم رو از گلوم محکم خارج کردم.

احمدرضا تو ماشین نشسته بود و دستش رو لبه ی در ماشین گذاشته بود.

در جلو رو باز کردم و سوار شدم.

-چه عجب اومدی! انگار پیش مادر عزیزت خیلی بهت خوش گذشته بود که میل به دل کندن نداشتی!!

-من مادری ندارم.

سری تکون داد و ماشین و روشن کرد. با تیکافی ماشین از زمین کنده شد.

-زنیکه احمق پیش خودش چی فکر کرده؟ اینکه بعد از این همه سال معلوم نیست اون ور آب چه غلطی می کرده حالا اومده برای من ادعای عاشقی می کنه.

با یادآوری امشب دوباره دلم گرفت. هنوز هضمش برام سخت بود.

بعد از این همه سال زنی رو دیدم که ۹ ماه توی بطنش بودم.

پس چرا اون ۹ ماه باعث نشد تا حس مادری داشته باشه، چرا؟!؟


تمام این سال‌ها به این موضوع فکر کردم، اما هیچ‌وقت به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم.

ماشین و تو حیاط پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و بدون هیچ حرفی سمت اتاق خودم رفتم.

بهارک رو تو تخت خوابوندم. لباس‌هام رو عوض کردم.

با شنیدن صدای ساز دهنی که با سوز می‌اومد، آروم در تراس و باز کردم. همه‌جا توی تاریکی فرو رفته بود.

آروم ‌پام و توی تراس گذاشتم.

نگاهی به پنجره‌ی اتاق احمدرضا انداختم. باز بود اما این صدای سازدهنی از کجا می‌اومد!

نمی‌دونستم. روی زمین سرد تراس نشستم و سرم رو به میله‌ی آهنی که به تراس اتاق احمدرضا وصل می‌شد چسبیدم.

بغضی که از سر شب توی گلوم ‌نشسته بود باز شد. اولین قطره‌ اشکی که روی گونه‌م نشست، سرم رو روی پاهام گذاشتم.

نمی‌دونستم چه حسی باید داشته باشم، سردرگم و بی‌قرار بودم. تمام وجودم پر از نفرت بود.

نفرت داشتم از مادری که من رو به دنیا آورده اما نخواسته.

صدای سوزناک سازدهنی باعث می‌شد که بیشتر احساس تنهایی کنم.

صدای هق‌هقم بلند شد.

دلم می‌خواست از مادرم انتقام‌ بگیرم... همین‌طور که این همه سال من‌ توی حقارت و تنهایی بزرگ شدم، اونم حقارت بکشه.

از این‌که می‌دیدم احمدرضا داره چطور خوردش می‌کنه خوشحال بودم. با آوردن اسم احمدرضا جرقه‌ای توی سرم زده شد.

بهترین انتقام از مرجانه که آتیش قلبم رو باهاش کم کنم.

باید راهی پیدا می‌کردم، باید کاری می‌کردم که برای همیشه سوهان روح مرجان باشم.

چشم‌هام کم‌کم گرم‌خواب شد و توی خودم مچاله شدم.

با احساس بلند شدن از زمین چشم‌هام رو...


باز کردم. با دیدن احمدرضا که از روی زمین بلندم کرده بود، سریع دوباره چشم‌هام رو بستم.

تنها راه انتقام از مرجان، نزدیک شدن به احمدرضا بود. روی تختم گذاشت و پتو رو سرم کشید.

سنگینی نگاهش رو احساس می‌کردم که دوباره چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.

باصدای گریه ی بهارک چشم باز کردم. نگاهی به ساعت انداختم، ده صبح رو نشون می‌داد.

سریع بلند شدم. چه‌قدر خوابیده بودم!

بهارک رو بغل کردم. بعد از عوض کردن لباس‌هاش، از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به در بسته‌ی اتاق احمدرضا انداختم. توی سالن هم نبود، حتماً رفته رستوران.

تمام روز به انتقام از مرجان فکر کردم، چیزی برای از دست دادن نداشتم.

بس بود هر چی صبر کردم، اما هیچ اتفاقی باب میلم نیوفتاد.

دوشی گرفتم و بلوزی سفید همراه شلوار دامنی مشکی پوشیدم.

توی سالن در حال بازی با بهارک بودم که صدای ماشین احمدرضا اومد. کمی استرس گرفتم.

با باز شدن در سالن، از روی مبل بلند شدم. نگاهی به من و نگاهی به بهارک انداخت.

-سلام آقا.

سری تکون داد.

-شام رو آماده کن، رستوران چیزی نخوردم.

-بله، تا شما لباس عوض کنین شام آماده‌ست.

ابرویی بالا داد؛ چون همیشه فقط می‌گفتم چشم.

-خوبه راه افتادی!

سمت پله‌ها رفت.

سریع میز شام‌رو چیدم که وارد آشپزخونه شد.

لباس راحتی تنش بود.

روی صندلی نشست.

غذای بهارک رو با حوصله بهش دادم.

سر بلند کردم که نگاهش رو متوجه‌ی خودم دیدم.

-برای چی انقدر به بهارک محبت می‌کنی؟

-خب بهارک فقط یه بچه‌ست، چرا نباید بهش محبت کنم؟ من پرستارشم.

-بهارک پرستار زیاد داشته، هیچ‌کدوم مثل تو بهش توجه نمی‌کردن.

سرم رو پایین انداختم و...

با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-درسته که بهارک شما رو داره، اما بازم نبود مادر اذیتش می‌کنه. زمانی‌که با بی‌بی زندگی می‌کردم همیشه کمبود پدر و مادرم رو احساس می‌کردم. بی‌بی پیر و کم‌حوصله بود، اما زن مهربونیه. دلم می‌خواد اون کمبود رو بهارک کمتر احساس کنه، چیزی که برای من حسرت شد.

-پس تنها تصمیمی که عمو بزرگم درست گرفته، آوردن تو به‌عنوان پرستار بهارک بوده. هرچند سخته با یه دهاتی زیر یه سقف بودن.

لبخندی زدم.

-همه که نباید اروپا رفته باشن آقا!

لحظه‌ای گرد شدن چشم‌های احمدرضا رو احساس کردم. سریع به خودش اومد، اخمی کرد.

-بهتره برا من بلبل زبونی نکنی، شامت رو خوردی چمدون‌ها رو ببند؛ فردا باید همراه بقیه به باغ لواسون بریم.

-چشم.

بلند شد و آشپزخونه رو ترک کرد.

میز رو جمع کردم. بهارک رو خوابوندم.

چندماهی که می‌شد این‌جا اومده بودم، کمی اخلاقیات احمدرضا دستم اومده بود.

در اتاقش باز بود.

-اومدم چمدونتون رو ببندم.

-بیا تو.

وارد اتاق شدم. نگاهی به چمدون که روی کمد بود انداختم.

سعی کردم برش دارم، اما نتونستم.

با احساس گرمی تن احمدرضا پشت سرم، دستم روی هوا خشک شد.

چمدون رو برداشت و با صدای بمی کنار گوشم لب زد:

-زیاد زور نزن کوچولو، یه فندوق که دستش به اون بالا نمی‌رسه.

ضربان قلبم بالا رفته بود. بوی ادکلن، همراه نفس‌های گرمش به گوش و گردنم می‌خورد.

چمدون رو روی زمین گذاشت و ازم فاصله گرفت.

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

زیر لب زمزمه کرد:

-نمیدونم یه سنجاب چه اصراری داره تا خودشو قوی نشون بده!

ابروهام از تعجب بالا پرید. روی تختش نشست و لب تابش رو جلوش گذاشت. در کمد رو باز کردم و با دقت نگاهم رو به لباسهای توی کمد انداختم.

-کت و شلوار برندار، بیشتر اسپرت باشه.

-بله آقا.

با دقت لباس های اسپورت رو از رگال توی کمد برداشتم و توی چمدون چیدم.

-لباس زیر هام توی کشوئه، خوش رنگاشو بردار.

لبم رو با خجالت گزیدم و هر چی دم دستم اومد برداشتم و گوشه ی چمدون چیدم.

وقتی تمام وسایل ها رو جمع کردم، در چمدون رو بستم.

-کاری ندارین؟

سرش رو از روی لب تابش بالا آورد.

-چرا، خسته شدم ... کمی شونه هام رو ماساژ بده.

-هااا !!!!!

-چیه؟ چرا چشمهات شبیهه چشم های باباغوری شده؟ یالا ... بیا.

-اما ....

-اما چی؟

نفسم رو بیرون دادم.

-هیچی.

سمت تخت رفتم و پشت سرش نشستم.

-زود باش، چیه؟ داری استخاره می کنی؟

دستامو آروم روی شونه های پهنش گذاشتم و شروع به ماساژ دادن کردم. دست هام درد گرفته بود.

-کافیه، می تونی بری.

سریع از تخت پایین اومدم.

-شبتون بخیر آقا.

-برو بچه بخواب خواب نمونی!

از اتاق بیرون اومدم. وارد اتاق خودم شدم و روی تخت دراز کشیدم. باز ذهنم سمت مرجان و انتقامی که قرار بود ازش بگیرم رفت.

صبح زود بیدار شدم. صبحانه آماده کردم و چمدون ها رو جلوی در سالن گذاشتم. کمی به خودم رسیدم.

وسایل های مورد نیازم رو تو کیف دستیم گذاشتم. بهارک هنوز خواب بود. کمی تنقلات توی سبدی گذاشتم.

با پیچیدن بوی احمدرضا تو دماغم سرم سمت در آشپزخونه چرخید.


وارد آشپزخونه شد. ابرویی بالا داد.

-صبحانه آماده کردی؟

-بله، گفتم شاید طول بکشه گرسنتون بشه.

سری تکون داد و پشت میز نشست. چائی رو کنارش گذاشتم.

-خودتم بشین صبحانه ات رو بخور.

روی صندلی رو به روش نشستم. توی سکوت شروع به خوردن صبحانه ام کردم. احمدرضا بلند شد. میز و جمع کردم و آشپزخونه رو چک کردم.

احمدرضا چمدون ها رو برد. بهارک و بغل کردم و از خونه بیرون اومدم. سبد خوراکی ها رو جلوی پام، زیر صندلی جلو گذاشتم.

هوای اول صبح سرد بود. صدای موزیک ملایم توی فضای بسته ی ماشین پیچید. باز هم استرس گرفتم از دوباره دیدن مرجان!

احمدرضا ماشین و کنار خونه ی آقاجون نگهداشت. خاله و دائی ها هم اومده بودن.
آقاجون از در بیرون اومد. پشت سرش خانم جون و مرجان.

بدون اینکه از ماشین پیاده بشم به بقیه چشم دوختم. امیرحافظ با دیدنم دستی برام تکون داد که باعث لبخندم شد.

-امیرعلی، حمید، هدی، نسترن و هانیه تو یه ماشین نشستن. احمدرضا به در ماشین تکیه داده بود.

مرجان اومد جلو.

-احمدرضا من میخوام با تو بیام.

-اما من خلوت خودم رو دوست دارم... پس بهتره با عمو و زن عمو بری.

مرجان اخمی کرد.

-هنوزم مثل قدیم کله شقی!

با اخم نگاهم کرد. لبخندی زدم که احساس کردم صورتش گر کرفت. با گام های بلند سمت ماشین امیرحافظ رفت.

آقاجون جلو کنار امیرحافظ نشست و خانم جون و خاله و مرجان روی صندلی های عقب نشستند.

دائی و زن دائی با یه ماشین حرکت کردن. احمدرضا سوار شد. هر چهار ماشین پشت سر هم حرکت کردن.


پارت 24


احمدرضا دوباره زیر لب غر زد.

-هرچی من از این زن دوری می کنم بیشتر خودش رو بهم می چسبونه!

-می خواین براتون چائی بریزم؟

برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت.

-بریز.

توی لیوان چائی ریختم. تا رسیدن به ویلا حرفی بینمون رد و بدل نشد. از کوچه ای بزرگ و پر از درختی گذشتیم.

نگاهم به کوه رو به روم افتاد. ماشین ها پشت سر هم کنار خونه ای بزرگ و ویلائی که تقریبا زیر کوه قرار داشت ایستادند.

بوقی زدن و در بزرگ فلزی باز شد. هرچی چشم کار می کرد درخت میوه بود.

از دیدن اون همه درخت میوه ی رنگارنگ به وجد اومدم.

-وااای چقدر درخت داره اینجا.

ماشین ها وارد باغ شدند. فواره ی بزرگی روشن بود و آب از هر طرف وارد جوی هایی که برای درخت ها ساخته بودن میشد.

از ماشین پیاده شدم. هوای تازه خورد به دماغم.

چشم هام رو بستم و از اعماق وجودم نفس کشیدم. صدایی از فاصله ی کم باعث شد چشم هام رو باز کنم.

-فکر کنم خیلی خوشت اومده؟

سرم چرخید و نگاهم به نگاه مهربوم امیرحافظ افتاد. لبخندی روی لبهاش بود.

-آره میبینی چقدر قشنگه؟ دلم میخواد از هر کدوم مربا درست کنم.

ابروهاش پرید بالا.

-پس با هم میوه جمع می کنیم به شرطی که به منم بدی.

-واقعاً؟

-آره کوچولو!

-خیلی خوبه.

احمدرضا چمدون به دست اومد سمتمون. اخمی روی پیشونیش بود.

-چی داری بهش میگی نیشش بازه؟

از این حرف احمدرضا ابروم بالا پرید. امیرحافظ پوزخندی زد.

-اگه می خواستم به شما هم می گفتم.

احمدرضا چمدونم رو روی زمین گذاشت و با تشر گفت:


-چمدونت رو بردار بیار.

و سمت ویلا رفت. متعجب سمت امیرحافظ برگشتم.

-چش بود؟

امیرحافظ شونه ای بالا داد.

-ولش کن حالش خوب نیست.

خنده ی ریزی کردم. با نگاه خیره ی امیرحافظ لبخندم جمع شد.

-تا حالا کسی بهت گفته چقدر زیبا می خندی؟

با این حرف امیرحافظ هجوم خون رو توی گونه هام احساس کردم.

خم شد و چمدون رو از زمین برداشت. جلوتر از من سمت ویلا رفت.

دستی به گونه ام کشیدم و سمت ویلا رفتم. در سالن باز بود. وارد سالن بزرگ و نیم دایره ای شدم.

یه سمت سالن مبل چیده شده بود و سمت دیگه اش با پشتی به صورت سنتی چیدمان شده بود.

چندین در دور تا دور سالن بود که مشخص بود در اتاق ها باشه و آشپزخونه ای که اپن بود. خاله اومد سمتم.

-دیانه جان، اتاق تو و دخترها یکیه.

با این حرف خاله آه از نهادم بلند شد. یعنی من باید یک هفته با اینا هم اتاقی باشم؟

-میدونم سختته اما بخاطر کمبود اتاقه!

-اشکال نداره خاله.

خاله دستی به گونه ام کشید. صدای خانم جون بلند شد.

-برید لباس هاتون رو عوض کنید تا صبحانه آماده میشه.

بهارک دست خاله بود. تا خواستم وارد اتاق بشم احمدرضا گفت:

-بیا لباس هام رو توی کمد بچین.

نگاهی به اطرافم انداختم. حواس هیچ کس به ما نبود جز مرجان که داشت با اخم نگاهم می کرد.

با دیدن نگاه اخم آلود مرجان لبخندی زدم.

-بله آقا، الان.

احمدرضا مشکوک یکی از ابروهاش رو بالا داد. وارد اتاق شدم.

احمدرضا هم دنبالم وارد اتاق شد و روی تنها صندلی چوبی کنار پنجره نشست.


زیر نگاه خیره اش احساس معذب بودن می کردم. لباس ها رو توی کمد چیدم.

با حرفی که زد دستم رو هوا خشک شد.

-فکر نمی کنی من از تو زرنگ ترم دختر جان؟

نفسم تو سینه حبس شد. این از کجا فهمید؟ من که هنوز کاری نکردم!

با گرمی تنش که فاصله ی کمی باهام داشت لبم رو به دندون گرفتم.

این کی از روی صندلی بلند شده که من متوجه نشدم؟ با سرانگشتاش خطوط فرضی روی بازوم کشید.

انقدر با آرامش این کار و انجام می داد که حسی انگار در درون آدم بالا و پایین می شد.

-میدونی چیه؟

سرم و بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد. همونطور که به بازوم دست می کشید:

-دلم می خواد بشینم و مبارزه ی دختر و مادر رو ببینم.

-اما من که عاشق شما نیستم!

خنده ی کجی کرد.

-تو بخاطر کینه ای که از مادرت داری می خوای ازش انتقام بگیری و نقطه ضعف مادرت رو شناختی.
مادرت هم چون هنوز عاشق منه تو رو به عنوان یه رقیب میدونه. اما مثل اینکه انقدرها هم دختر ساده ای نیستی، چون نقطه ضعف مادرت رو فهمیدی.

سرم رو پایین انداختم. ازم فاصله گرفت و رو به روی پنجره که به تمام باغ نما داشت خیره شد.

نمیدونستم این سکوتش روچطور تعبیر کنم. آروم از اتاق بیرون اومدم. سفره ی بزرگی پهن بود.

بوی نون محلی و کره و سرشیر محلی رو از این فاصله هم می شد متوجه شد.

کنار خاله نشستم و بهارک و از بغل خاله گرفتم. ذهنم کمی درگیر بود.

حالا که احمدرضا از نقشه ام سر درآورده بود می ترسیدم توی انتقامم شکست بخورم.

احمدرضا لباس عوض کرده اومد و دقیقاً رو به روم اونور سفره نشست.

لحظه ای سر بلند کردم و ...


نگاهم لحظه ای با نگاه احمدرضا قفل شد. سریع چشم ازش گرفتم.

بعد از خوردن صبحانه هر کی دنبال یه کاری رفت.

لباسهام رو عوض کردم و لباس مناسبی پوشیدم. بهارک رو بغل کردم و سمت باغ رفتم.

هوا کمی سرد بود. بند شنل بهارک رو محکم کردم.

سمت چمن ها رفتم و بهارک و روی زمین گذاشتم و توپ کوچیک بادیش رو سمتش پرت کردم. با ذوق تاتی کنان دنبال توپ رفت.

با اشتیاق به حرکاتش نگاه کردم. توپ رو برداشت و پرت کرد سمتم.

توپ و گرفتم. دست دراز کرد.

-ماما ...

-جون ماما ...

و توپ و براش پرت کردم. صدای مرجان از پشت سرم بلند شد.

چرخیدم و نگاهی به تیپش انداختم. موهای کوتاه تا سرشونه به رنگ طلایی و بلوز و شلوار جذب.

-چقدر باهاش تمرین کردی تا بهت مامان بگه؟

پوزخندی زد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. هر بار با دیدنش ضربان قلبم از نفرت بالا و پایین می شد.

دست به سینه شدم.

-بهارک باید عادت کنه.

ابروهاش پرید بالا.

-به چی؟

-به اینکه من مادرشم!

پوزخندی زد.

-دختر جون مثل اینکه خبالات برت داشته. فکر کردی احمدرضا تو رو میگیره؟ تو جای دخترشی!

-شاید عاشقم شد، از کجا معلوم؟

با حرص نگاهم کرد.

-بهتره تورت رو جای دیگه ای پهن کنی، احمدرضا مال هیچکس نیست!

با صدای بهارک ازش رو گرفتم.

-من باید به دخترم برسم.

صدای هدی و نسترن اومد که دنبال مرجان بودن. با رفتنشون روی چمن ها کنار بهارک ولو شدم.

اومد و خودش رو روم انداخت.

از پهلوهاش گرفتم و بلندش کردم. در هوا معلق بود. صدای خنده اش بلند شد.


با صدای امیرحافظ بهارک و روی چمن ها گذاشتم. هلویی از درخت کند.

روی چمن ها نشستم. اومد و با فاصله ی کمی کنارم نشست.

-میبینم با بهارک خیلی اخت شدی!

سری با لبخند تکون دادم.

-آره خدا رو شکر.

هلوی توی دستش و نصف کرد و گرفت سمتم. از دستش گرفتم.

-میخوام برات کتاب بخرم درس بخونی.

متعجب برگشتم سمتش.

-برای من؟

-آره، مگه جز تو کسی هم اینجا هست؟

چشم هام برقی زد.

-زمستون کتاب ها رو مرور کن تا کنکور بدی و یه رتبه ی خوب بیاری.

گازی به هلو زدم.

-حتماً.

یهو گرمی دستش و روی دستم حس کردم.

-ناخونات بلند شده!

خندیدم.

-یادم باشه یکی از لاک های دخترها رو کش برم برات لاک بزنم.

-تا حالا لاک نزدم!

خیره ام شد.

-خودم برات میزنم.

از حرارت نگاهش سرم رو پایین انداختم. قلبم با ضرب خودش رو به سینه ام می زد.

نمیدونم یهو چرا حالم دگرگون شد؟! دستمو ول کرد.

-امیرحافظ، تو اینجایی؟

با صدای حمید هر دو سر برگردوندیم.

-پاشو بریم یه دست بسکتبال بازی کنیم.

امیرحافظ بلند شد.

-توام بیا... از الان بگم برنده ام!

حمید زد رو شونه اش.

-برو داداش، برای دوست دخترت کری بخون ... مال این حرفها نیستی!

-خواهیم دید!

به سمتی از باغ که انگار مخصوص ورزش ساخته شده بود رفتیم. امیر علی دستی برای هر دوشون تکون داد.

دائی حامد و مجید همراه با احمدرضا اومدن وسط. گوشه ای ایستادم. بازی شروع شد.

امیرعلی و امیرحافظ با دائی حامد یه تیم بودن. حمید و احمدرضا و دائی مجید هم یه تیم شدن.


بقیه با شوق به بازی مردها نگاه می کردن. توی این مدت زندگیم تا حالا تو هیچ جمع خانوادگی نبودم.

همه چی مثل یه حسرت برام بوده!

احمدرضا توپ رو انداخت. توپ از لای انگشتهای امیرحافظ رد شد و روی زمین افتاد.

صدای احمدرضا و دائی دراومد. امیر علی زد تو سر امیر حافظ.

-خاک تو سرت امیر نتونستی یه توپ و بگیری؟؟!

احمدرضا زد رو شونه ی امیر علی.

-عیب نداره دفعه ی بعد شما می برین.

و خندید.

با صدای خانم جون که همه رو به خوردن نهار دعوت کرد بازی با برنده شدن احمدرضا اینا خاتمه یافت.

سفره ی بزرگی توی ایوون پهن بود و چند مدل غذا سر سفره چیده شده بود. همه دور سفره نشستن.

تا شب هر کی مشغول یه کاری بود.

شام سبکی خوردن و برای استراحت به اتاق هایی که از قبل تعیین شده بود رفتن.

وارد اتاق شدم. هدی و نسترن در حال صحبت بودن. هانیه کنار پنجره نشسته بود و به سیاهی شب خیره بود.

لباس خواب بهارک رو تنش کردم. دخترها لباس های راحتی پوشیده بودن.

شالم رو از روی سرم برداشتم و کلیپس موهام رو باز کردم. موهای بلندم سر خورد و تا زیر باسنم رفت.

لحظه ای نگاه خیره ی هدی و نسترن رو احساس کردم.

موهام رو بافتم و روی تشکی کنار بهارک دراز کشیدم. چند لحظه بعد صدای پچ پچ هدی و نسترن بلند شد.

-یعنی عمه متوجه نشده که این دخترشه؟

-نه بابا، همون جا که به دنیا اومده دادنش به باباش، از کجا بفهمه که این دخترشه؟ بعدش عمه مرجان کجا، این کجا؟؟

چشم هام رو روی هم فشار دادم.

دلم می خواست پاشم بگم “خفه شید، عمه تون پیشکش خودتون”

اما فقط سکوت کردم.


هوا گرگ و میش بود. بیدار شدم. بدون سر و صدا لباسهام رو عوض کردم.

آروم از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت فرو رفته بود.

در سالن رو باز کردم. هوای سرد صبحگاهی به صورتم خورد.

لبه های سوئیشرت تنم رو بهم نزدیک کردم.

چراغ های پایه بلند روشن بودن. آروم روی سنگفرش باغ که دو طرفش درخت میوه بود شروع به راه رفتن کردم.

نگاهم به درخت سیب افتاد که کلی سیب داشت. سمت درخت رفتم. هرکاری کردم دستم به سیب ها نرسید.

کفش هام رو درآوردم و از درخت بالا رفتم. دست دراز کردم تا سیبی بردارم که با صدایی هول کردم.

دستم از درخت جدا شد.

روی هوا و زمین معلق شدم. با حلقه شدن دستی دور کمرم چشم هام رو باز کردم.

نگاهم به نگاه امیرحافظ افتاد.

دستش دور کمرم بود و دستهام و دور گردنش حلقه کرده بودم. خجالت کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم.

صدایی گرم از کنار گوشم بلند شد.

-نکَن اون بدبختو، قرمز شد!

با صدایی که می لرزید لب زدم:

-میشه بذاریم زمین؟

امیرحافظ گذاشتم زمین.

-اول صبح اینجا چیکار می کنی؟

-اومدم از هوای صبحگاهی لذت ببرم.

امیرحافظ سری تکون داد.

-ببینم، هوای صبحگاهی اون بالای درخته؟!

خندیدم.

-نه، دلم سیب خواست که نذاشتی بچینم!

دست دراز کرد و شاخه ای رو کشید.

-بیا، الان بچین.

سیب سرخی برداشتم. شاخه رو ول کرد.

-خودت چی؟

نگاهش رو به نگاهم دوخت.

-تو بخور ...

گازی به سیب زدم که امیرحافظ دست دراز کرد و سیب رو از دستم گرفت ...


پارت 25


گازی به همون قسمتی که زده بودم زد. نگاهش کردم. خندید.

-خوشمزه است!

و چشمکی زد. احساس کردم چیزی ته قلبم تکون خورد. بلند شد.

-بریم میوه بچینیم؟

-بریم.

هر دو زیر درخت ها شروع به راه رفتن کردیم. سبدی برداشت.

-خوب بانو، از کدوم میوه ها بچینم؟

-اوووووم ... میخوام مربای سیب درست کنم. با هلوی تازه هم لواشک درست کنم.

چشم های امیر حافظ برق زد.

-لواشک .....؟

-دوست داری؟

-فقط لواشک های کار دست تو!

گونه هام گل انداخت. با کمک امیرحافظ چند مدل میوه چیدم. کنار فواره ی آب نشستم و شروع به شستشوی میوه ها کردم.

آب سرد بود. احساس سرما توی دست هام کردم.

دستامو توی هم قلاب کردم تا گرم بشه که دست های گرم امیر حافظ روی دست هام نشست.

دستامو بالا آورد و نفس های گرمش رو فوت کرد روی دست هام.

استرس و هیجان همه چیز انگار دست به دست هم دادن.

سرم پایین بود و نمی تونستم نگاهش کنم. صدای گرمش تمام رشته ی افکارم رو پاره کرد.

-تو چرا انقدر بهم آرامش میدی؟

باورم نمی شد! من به امیر حافظ؟!

شوکه سر بلند کردم اما حالا نگاه امیر حافظ بود که به زمین دوخته شده بود.

دستهام رو ول کرد و پشت بهم سمت خونه رفت.

لبخندی روی لبهام نشست. سبد میوه رو برداشتم و با گامهای آروم سمت خونه رفتم.

از در پشتی که به آشپزخونه راه داشت وارد آشپزخونه شدم.

خانمی در حال آماده کردن صبحانه بود. با دیدنم لبخند مهربونی زد. متقابلاً لبخندی زدم.

-می خواین مربا درست کنین؟

با شوق سری تکون دادم. قابلمه ی بزرگی روی میز گذاشت.

-بیا عزیزم.

ازش تشکر کردم.


و شروع به خورد کردن میوه ها کردم. وقتی کارم تموم شد گذاشتم تا جا بیوفته و بعد درست کنم.

کم کم بقیه بیدار شدن. همه دور سفره نشستن. بعد از خوردن صبحانه هر کی برای کاری رفت.

از فرصت استفاده کردم و شروع به درست کردن مربا کردم.

کسی تو سالن نبود و بهارک رو هم خاله با خودش برده بود. غرق کار بودم که با صدای احمدرضا ترسیده به عقب برگشتم.

-داری چیکار می کنی؟

-کی؟ من؟

-نه، عمه ام .... تو دیگه!

-دارم مربا درست می کنم.

ابرویی بالا داد.

-بلدی؟

-بله، مربا، لواشک، کمپوت!

-یعنی داری همه ی اینا رو درست می کنی؟

سری تکون دادم. اخمی کرد.

-تو مگه نوکر بقیه ای که بخوای درست کنی؟

هول کردم.

-نه، من فقط برای خودمون درست می کنم. پائیز نزدیکه، اینجام کلی میوه ی تازه داره ... گفتم از فرصت استفاده کنم.

ناخونکی به مربا زد. سری تکون داد.

-خوشمزه است.

لبخندی روی لبهام نشست از اینکه خوشش اومده. از آشپزخونه بیرون رفت.

تا اومدن بقیه مرباها آماده شدن. لواشک ها رو هم روی ایوان جلوی آفتاب پهن کردم.

از فرصت استفاده کردم و دوشی گرفتم. نم موهام رو گرفتم که در اتاق باز شد.

امیر حافظ سرش رو داخل اتاق کرد.

-کجایی از صبح؟!

حوله رو روی سرم انداختم اما بازم موهای بلندم پیدا بود.

-داشتم لواشک درست می کردم.

-سهم من که محفوظه؟

-بله، صد در صد.

-حالا که دختر خوبی هستی برات یه سورپرایز دارم.
-چی؟

-نه دیگه قراره سورپرایز باشه! بعد از ظهر زیر همون درخت سیب. حالام بیا نهار.

و بدون اینکه بذاره چیزی بگم رفت.



شالم رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. بهارک با دیدنم دست دراز کرد.

-ماما ...

لحظه ای همه برگشتن و با تعجب نگاهم کردن. هول کردم و نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم.

بهارک و از بغل خاله گرفتم.

سرش رو روی گردنم گذاشت. مرجان با پوزخند گفت:

-از کی تا حالا خدمتکار خونه ی آدم مادر آدم میشه احمدرضا؟

احمدرضا نگاهش کرد.

-از وقتی مادرها شروع به خیانت کردن.

مرجان اخمی کرد و خواست چیزی بگه که خاله پا در میونی کرد.

-بیاین نهار.

همه برای نهار رفتیم. بعد از نهار مرباها رو داخل ظرفهاشون گذاشتم.

لواشک ها هنوز درست نشده بودن و نیاز به آفتاب داشتن.

با صدای آروم امیر حافظ سر برگردوندم.

-دیانه بیا.

بهارک خواب بود.

-زیر درخت سیب منتظرتم.

و زودتر از من رفت. نگاهی به بقیه انداختم. هرکس در حال انجام کاری بود.

از سالن بیرون اومدم. امیر حافظ ته باغ بود.

به درخت سیب نزدیک شدم. به تنه ی درخت سیب تکیه داده بود و پاهاش رو دراز کرده بود.

با دیدنم دستی تکون داد.

-بیا اینجا بشین.

با فاصله کنارش نشستم. دست کرد توی جیبش و چیزی درآورد. با دیدن شیشه ی لاک توی دستش خندیدم.

-این بود سورپرایزت؟

اخمی مصنوعی کرد.

-پس چی؟ میدونی به چه سختی این لاک و از وسایل اون اوعجوبه ها کش رفتم؟
یادم باشه برگشتیم تهران یه ۲۴ رنگش رو برات بخرم!
حالام مثل یه دختر خوب دستت و بذار روی پام تا برات لاک بزنم.

-اما من نماز می خونم!

لحظه ای خیره نگاهم کرد. لبخند دلنشینی زد.

-برات لاک پاک کن کش میرم.

دستم و روی پاش گذاشتم که آروم زمزمه کرد:


معلوم نیست با چادر نماز چقدر خوردنی میشی!
حس کردم قلبم از جاش کنده شد.

گونه هام گل انداخت. انگار تمام حس های خوب دنیا رو تو وجودم سرازیر کردن.

نگاهم رو به دست امیر حافظ دوختم که با دقت داشت به ناخون هام لاک می زد.

سر بلند کردم. نگاهم به صورت مردونه اش افتاد.

این مرد عجیب مهربون بود. انگار از وجودش آرامش به آدم القا می شد.

کارش تموم شد. لبخندی زد.

-عالی شد!

نگاهی به ناخونهای لاک خورده ام انداختم. واقعاً زیبا شده بودن. چشمکی زد.

-کارم چه خوب شده ها !!!

خندیدم.

-عالی!!

-میدونی دیانه؟ کمتر دختری پیدا میشه که مثل تو بزرگ شده باشن و انقدر محکم باشن.
من روزانه خیلی مراجعه کننده دارم. دخترهایی که بخاطر یه شکست کوچیک خیلی کارها کردن.
جامعه ی ما داره رو به افسردگی میره. همه خسته ان، همه بی حالن. دیگه خانواده ها برای هم وقت نمیذارن.

نگاهم رو به لاک انگشتم دوختم. زمزمه کردم:

-روز اولی که وارد مدرسه ی روستا شدم خانم معلم پرسید «کی هست که پدر یا مادر نداشته باشه؟»
اون روز دلم نمی خواست که خانم بفهمه من نه پدر دارم نه مادر اما بچه ها با دست من رو نشون دادن.
نتونستم تحمل کنم و گریان از کلاس زدم بیرون. تا خونه گریه می کردم و می گفتم «من بی بی رو دارم، مادرم میاد و من و با خودش میبره»
وقتی وارد حیاط شدم بی بی با دیدنم هول کرد. قضیه رو براش تعریف کردم.
عزیز اون روز بغلم کرد و خیلی باهام حرف زد. از همه جا و همه چیز. اون روز بهم گفت که مادرم هیچ وقت برنمی گرده و من باید قوی باشم.
سخت بود هضم کردن حرف های بی بی!
چند روز مدرسه نرفتم اما بالاخره رفتم. هر چی بزرگ تر شدم بیشتر ...



-فهمیدم که نمیشه گذشته رو درست کرد. گذشته ی من مال گذشته است. وقتی مرجان منو نخواسته نمیگم سخت نیست، درد داره اما ناراحتی من یا خودکشی و افسردگیم باعث میشه چیزی تغییر کنه و مرجان دنبال دخترش بگرده؟ نه، چیزی تغییر نمیکنه.

زانوهام رو توی بغلم جمع کردم. امیر حافظ لبخندی زد.

-کاش همه مثل تو فکر می کردن.

بلند شدم.

-من برم ... الان بهارک بیدار میشه.

امیر حافظ هم بلند شد.

-راستی خودت به بهارک گفتی بهت مامان بگه؟

-نه، برای اولین بار وقتی من و مامان صدا کرد نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم. دلم برای بهارک می سوزه، اونم قربانی بزرگ ترهاش شده.

امیر حافظ سری تکون داد. سمت سالن رفتیم.

بهارک بیدار شده بود و صدای گریه اش از اتاق احمدرضا می اومد. ترسیدم.

در اتاق رو زدم و وارد شدم. بهارک روی زمین بود و احمدرضا رو به روی پنجره ایستاده بود.

بهارک و بغل کردم.

-خوش گذشت؟

-بله؟

چرخید و با اخم نگاهم کرد.

-میگم دیدار یواشکیتون خوش گذشت؟ تو قراره بچه ی من و نگهداری یا بقیه رو ساپورت کنی؟

سرم و پایین انداختم.

-فکر کردم بهارک دیر بیدار میشه. امیر حافظ کارم داشت.

-آها یعنی کار اون از بچه ی من مهم تره؟

-نه آقا ...

نمیدونستم چی بگم. سکوت کردم. اومد جلو و توی دو قدمیم ایستاد.

-دفعه آخرت باشه بهارک و تنها میذاری و میری دنبال عشق بازی خودت!

دستی به گوشه ی روسریم کشیدم.

-بله آقا، اما ...

مچ دستم اسیر دستش شد.

-این چیه؟

-لاکه.

پوزخندی زد.

-اونو که دارم میبینم، کور نیستم. از کجا آوردی زدی؟

-امیر حافظ برام زد.

ابروشو بالا داد. دست به سینه شد.

-اون وقت اون از کجا آورده؟


-از وسایل دخترا برداشته.

سرش و روی صورتم خم کرد. با تن صدای محکم و آروم لب زد.

-یعنی تو لاک دخترها رو دزدیدی؟

-نه آقا!

-بهتره برم بهشون بگم که حواسشون به بقیه ی وسایلاشون باشه تا تو ندزدی!

-اما من دزد نیستم!!

احمدرضا بی خیال شونه ای بالا داد و سمت در رفت. ترسیدم.

-آقا خواهش می کنم.

رو پاشنه ی پا چرخید.

-باشه، بشین لاکا رو پاک کن.

-الان؟

-آره همین الان.

-با چی؟

-با چاقو.

نگاه ملتمسم رو بهش دوختم. نگاهش رو ازم گرفت و روی صندلی نشست.

-منتظرم ... چاقو تو بشقابه ...

بهارک و کنارم گذاشتم و چاقوی میوه خوری رو برداشتم. به هر جون کندنی بود لاک ها رو پاک کردم.

کمی بخاطر پاک کردن با چاقو کدر شدن.

-می تونم برم؟

-بار آخرت باشه به وسایل دیگران دست می زنی.

-اما من برنداشتم!

-نمیدونم امیر حافظ تو توی دهاتی چی دیده!!

بهارک و بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم. مرجان با دیدنم پوزخندی زد.

سمت آشپزخونه رفتم و غذای بهارک و دادم. خواستم بیام بیرون که مرجان تو چهارچوب در نمایان شد.

-ببینم دختر جون تو انگار حالیت نیست!

-منظورتون چیه؟

—یعنی تو منظور منو نمی فهمی؟ بهتره دور و بر احمدرضا کمتر بپلکی ...

-باید از شما اجازه بگیرم؟

دندون قروچه ای کرد.

-حواست باشه یه کاری نکنم برای همیشه بیرونت کنه! شنیدم بدبخت بیچاره ام که هستی و جائی برای زندگی نداری.

پوزخندی زدم.

-شما هر کاری از دستت برمیاد انجام بده.

و از کنارش رد شدم. قلبم تند می زد. هر بار که با مرجان برخورد داشتم حالم اینطوری می شد.

هوا داشت تاریک می شد که امیر حافظ ...


پارت 26


امیر حافظ اومد کنارم.

-خوبی؟

سری تکون دادم.

-فکر کنم خوب باشم.

بازوهام رو به آغوش گرفتم.

-اِه، لاکاتو پاک کردی؟ برات لاک پاک کن آوردم.

-آره.

-چرا انقدر بد پاک کردی؟

-همینطوری!

امیر حافظ دیگه چیزی نگفت. نمیدونست احمدرضا به زور باعث شد پاک کنم.

چند روزی از اومدنمون میگذشت.

همه توی سالن نشسته بودیم که آقاجون گفت:

-حالا که مرجان هم اینجاست میخوام یه عروسی راه بندازیم.

همه متعجب به آقاجون چشم دوخته بودن. خاله لبخندی زد.

-حالا عروسی کی رو قراره برگزار کنیم؟

آقاجون دستی به عصاش کشید.

-من و طلعت (خانم جون) تصمیم گرفتیم هانیه با ...

مکثی کرد و نگاهش رو به امیر حافظ دوخت.

-ما تصمیم گرفتیم امیر حافظ و هانیه با هم ازدواج کنن!

لحظه ای حس کردم نفسم بند اومد. همه شوکه شده بودن. خاله رنگ از روش پرید. هانیه بلند شد و سمت اتاق رفت.

اما چرا حال من بد شد؟! چرا دوست ندارم امیر حافظ مال کسی بشه؟

امیر حافظ بلند شد.

-آقاجون بزرگ تر مائی و احترامت واجب، اما شما از من یا هانیه پرسیدین که این تصمیم رو برای ما گرفتین؟

-نیازی به پرسیدن نیست. فکر نکن چون پشت لبت سبز شده خودت میتونی هر تصمیمی بگیری! هانیه یه بار برای خودش تصمیم گرفت کافیه! صلاح شماست که با هم ازدواج کنید.

نگاهم ناخواسته سمت نسترن کشیده شد. گوشه ی لبش رو به دندون گرفته بود و با اخم به آقاجون خیره بود.

قلبم سنگین میزد. انگار داشتن بهترین جزء وجودم رو ازم می گرفتن.

-اما شاید من یکی دیگه رو دوست داشته باشم!

آقاجون برافروخت.

-امیر حافظ تو خوب میدونی عشق و عاشقی تو این خاندان ممنوعه! ما یه بار عاشقی داشتیم بسه!!

-اما من هیچ احساسی به هانیه ندارم!

-رفتین توی زندگی احساس بهش پیدا می کنی.

-من هر چی میگم شما یه چیز دیگه میگین!

و از سالن زد بیرون. جو بدی به وجود اومده بود. همه سکوت کرده بودن.

دلم هوایی برای نفس کشیدن می خواست. احمدرضا بلند شد.

-عمو فکر کنم دوره ی قاجار تموم شده باشه. الان جوون ها خودشون تصمیم می گیرن!

-تا من زنده ام و بزرگ این خانواده، باید همه تابع حرف من باشن!

احمدرضا سری تکون داد و سمت اتاقش رفت. امیر علی هم از سالن بیرون رفت.

با رفتن بقیه دائی رو به آقاجون کرد.

-چرا مجبورش می کنی هانیه رو بگیره؟ اون حق داره یه دختر بگیره نه هانیه رو...

و سرش رو پایین انداخت.

-تو کار من دخالت نکن!

-اما آقاجون قرار بود نسترن با امیر حافظ ازدواج کنه.

-حامد گفتم تو کار من دخالت نکن... من میدونم دارم چیکار می کنم؛ امیر حافظ بهترین گزینه برای هانیه است، هم فامیله و هم سر به زیر تر از بقیه و فهمیده.

-چی بگم آقاجون؟ ...

و بلند شد. دیگه نشستنم رو جایز ندونستم و بلند شدم. دلم می خواست دنبال امیر حافظ برم اما می ترسیدم.

به ناچار وارد اتاق شدم اما با دیدن جو اتاق حالم بدتر شد. هانیه یه گوشه داشت گریه می کرد و نسترن یه گوشه.

هدی و نسرین داشتن پچ پچ می کردن.

سرگردون وسط اتاق ایستاده بودم که با صدای احمدرضا از پشت در سمت در چرخیدم و بازش کردم.


احمدرضا پشت در ایستاده بود. سوالی نگاهش کردم.

-بهارک و بیار اتاق من بخوابون.

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-همین جا می خوابونمش.

اخمی کرد.

-دو روزه بهت رو دادم دوباره دور برت داشته؟ حرفی که زدم رو گوش کن زود باش.

و رفت سمت اتاقش. نفسم رو کلافه بیرون دادم. بهارک و بغل کردم و سمت اتاق احمدرضا رفتم.

وارد اتاق شدم. داشت لباس عوض می کرد. سریع پشت بهش کردم.

-در زدن یادت ندادن؟ برو بچه رو روی تخت بخوابون.

-اما آقا بهارک تا تو بغل نباشه نمی خوابه.

-خودم میدونم.

کلید به در اتاق انداخت. با قفل شدن در اتاق ترسیده نگاهش کردم.

-چیه؟ نترس خوردنی نیستی.

گوشه ی تخت به پشت دراز کشیدم و بهارک رو روی سینه ام گذاشتم.

احمدرضا اومد سمت تخت و با فاصله ی کمی کنارم دراز کشید.

با صدای آرومی شروع به خوندن لالایی برای بهارک شدم. احمدرضا دستش و روی چشم هاش گذاشت.

بوی عطرش تمام مشامم رو پر کرد. بهارک دست دراز کرد و تکه ای از موهام رو از زیر شالم به دست گرفت.

ذهنم درگیر امیر حافظ بود. دلم می خواست الان کنارش بودم. با شل شدن دست بهارک فهمیدم خوابش برد.

آروم روی تخت گذاشتمش و از تخت پایین اومدم.

-کجا؟

ترسیده دستم و روی قلبم گذاشتم.

-بهارک خوابید. تا صبح بیدار نمیشه. میرم اتاق خودم.

-لازم نکرده، همین جا بخواب.

با عجز نالیدم.

-آقا خواهش می کنم.

دستش و از روی چشم هاش برداشت. نگاهش رو تو تاریک روشن اتاق به چشم هام دوخت.

-درم ببند.

خوشحال سمت در اتاق رفتم و در و باز کردم. سریع از اتاق بیرون اومدم.

کسی توی سالن نبود. در سالن رو باز کردم و ...

صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. چراغ های پایه بلند باغ روشن بودن.

آرو اومدم بیرون. نگاهی به اطراف انداختم اما امیر حافظ رو ندیدن.

کمی جلوتر رفتم اما نبود. شاید رفته بخوابه.

راه رفته رو خواستم برگردم که محکم به جسمی برخوردم. ترسیدم و اومدم جیغ بزنم که دستش و روی دهنم گذاشت.

صدای گرم و مهربونش کنار گوشم بلند شد.

-هیسس منم.

آروم سری تکون دادم. امیر حافظ دستش و از روی دهنم برداشت. فاصله ی بینمون قد یه کف دست هم نبود.

سر بلند کردم و تو تاریک و روشن حیاط به صورتش چشم دوختم. نگاهش کلافه بود. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:

-تا حالا دیده بودی پسری رو مجبور به ازدواج کنن؟

سرم و پایین انداختم. دست گرمش زیر چونه ام نشست. سرم و بلند کرد. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-تا حالا عاشق شدی؟

با این حرفش احساس کردم قلبم از جاش کنده شد. نمیدونستم چی بگم؟ اصلاً عاشقی چه طعمی داشت؟

لبخند غمگینی زد.

-یه مدل دیگه می پرسم ... تو تا حالا شده کسی رو دوست داشته باشی و از نبودنش ناراحت بشی؟

کمی ازش فاصله گرفتم. نگاهم رو به سرامیک های جلوی پام دوختم. با صدای مرتعش و لرزونی لب زدم:

-من نمیدونم عاشقی یعنی چی! من نمیدونم دوست داشتن چجوریه! شاید تا حالا عاشق کسی نشده باشم اما دوست ندارم تو تنهام بذاری.

و سریع از کنارش رد شدم. قلبم محکم و کوبنده میزد. وااای من چی گفتم به امیر حافظ؟ نباید می گفتم!

وارد سالن شدم و با گامهای آهسته به سمت اتاق رفتم. در اتاق رو باز کردم.

همه خواب بودن. پتوئی برداشتم و گوشه ی اتاق توی خودم جمع شدم.

چشم هام رو بستم اما فکر و خیال اجازه نمیداد تا ...

به هر سختی بود خوابیدم. صبح با کسالت بلند شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. اما خبری از بهارک نبود.

هراسون بلند شدم اما با یادآوری اینکه بهارک تو اتاق احمدرضاست نفسم رو آسوده بیرون دادم.

رختخوابم رو جمع کردم. شالم و رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. کسی توی سالن نبود.

سمت اتاق احمدرضا رفتم که در سالن باز شد و مرجان با لباس ورزشی وارد سالن شد.

دستم روی دستگیره ی اتاق احمدرضا بود. با دیدنم اخمی کرد.

-چیه انقدر آویزونشی؟ دیشب تا دیروقت اتاقش بودی، باز الان دوباره داری میری؟!

پوزخندی زدم.

-باید از شما اجازه بگیرم؟

ضربه ای به در اتاق زدم و خواستم دستگیره رو بکشم پایین که در باز شد و تو سینه ی کسی رفتم.

سر بلند کردم.

نگاهم به احمدرضا افتاد. بازوم رو سفت گرفت. آخ آرومی گفتم. نیم نگاهی به مرجان و بعد به من انداخت.

کشیدم تو اتاق و رو کرد به مرجان.

-تو به ورزشت برس!

در اتاق رو بست. متعجب نگاهش کردم. ضربه ی آرومی به سرم زد.

-به اون مغز کوچولوت فشار نیار، پوک میشه!

بهارک غلطی تو تخت زد. احمدرضا تیشرتش رو پوشید. بهارک رو بغل کردم. احمدرضا از اتاق بیرون رفت.

بهارک به بغل از اتاق بیرون اومدم. بقیه هم کم کم بیدار شدن و صبحانه توی سکوت خورده شد.

بعد از صبحونه آقاجون اعلام کرد تا برگردیم.

این بار امیر علی همراه آقاجون اینا بود. نگاهم به امیر حافظ افتاد.

از وقتی که بیدار شده بود سکوت کرده بود. انگار چیزی آزارش می داد.

وسیله ها رو جمع کردیم. آقاجون رو کرد به امیر حافظ.

-فکرهات رو کردی؟

-نیازی به فکر کردن نیست آقاجون، من حرفهام رو بهتون زدم!

آقاجون اخمی کرد.

-منم جوابم رو بهت گفتم پسر جون... پس بهتره فکرات رو بکنی!

امیر حافظ بی هیچ حرفی سوار ماشینش شد. دائی حامد گفت:

-بهتره سوار شیم.

همه سوار ماشین هاشون شدن. منم سوار شدم. پیامی به امیر حافظ دادم.

“فردا بیا مربا و لواشک سهمت رو ببر.”

بعد از چند دقیقه صدای پیامک گوشیم بلند شد. احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت.

“میام”

لبخندی روی لبهام نشست و گوشی رو توی کیفم گذاشتم.

-نکنه دوست پسر پیدا کردی!

-کی؟ من؟ ...

-نه، عمه ی مرحومم ... حتماً یکی از همون روستائی هاتون که از قبل می خواستت حالا بهت پیام میده.

و صدای خنده ی تمسخر***** بلند شد. نگاهش کردم.

-عیب نداره، یه روز یه دوست پسر خوب پیدا می کنم.

سرم و پایین انداختم و تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد.

خسته شده بودم و بلافاصله بعد از رسیدن سبد میوه ها و مربا و لواشک رو به آشپزخونه بردم.

همه رو جاساز کردم. حموم رو آماده کردم و بهارک رو حموم کردم. دوشی گرفتم. از خستگی کنار بهارک خوابم برد.

با احساس کشیده شدن چیزی روم چشم هام و نیمه باز کردم و پتو رو توی بغلم گرفتم. با تابش نور آفتاب چشم باز کردم.

دلم نون تازه می خواست. لباس پوشیده از خونه بیرون زدم. کوچه خلوت بود.

نگاهی به سر و ته کوچه انداختم. پسری با لباس ورزشی از کنارم رد شد.

-آقا ...

ایستاد و روی پاشنه ی پا چرخید. نگاهی بهم انداخت.

-تازه به این کوچه اومدین؟

با دست به در خونه ی احمدرضا اشاره کردم.

-مال این خونه هستیم. ببخشید شما ...


پارت 27


-بله؟

جوان نگاهش رو به لبهام دوخت.

-فامیل های آقای ارسلانی هستی؟

از اینکه میون حرفم پریده بود اخمی کردم. نمیدونستم چی بگم.

-من پرستار دخترشون هستم.

سری تکون داد.

-می تونم سوالم رو بپرسم؟

-بله، بپرس.

-اینجا، یعنی این نزدیکی ها نونوائی داره؟

دستی به چونه ی بدون ریشش کشید.

-آره، از کوچه برو بیرون، سمت راست نونوائی هست.

لبخندی زدم.

-ممنون.

لبخند دندون نمائی زد.

-خواهش می کنم خانوم کوچولو... من پارسام و شما ...؟

نگاهی به دستش انداختم.

-منم دیانه ام، با اجازه.

و نذاشتم ادامه بده و سریع پشت بهش کردم. سمت انتهای کوچه شروع به راه رفتن کردم.

همونطور که گفته بود نونوائی رو پیدا کردم. نون سنگک تازه گرفتم و به خونه برگشتم.

در سالن رو باز کردم اما با دیدن احمدرضا که روی مبل رو به روی در نشسته بود شوکه قدمی به عقب برداشتم.

از روی مبل بلند شد.

-لاس زدنتون تموم شد؟

-یعنی چی؟

پوزخندی زد.

-یعنی چی نداره ... فکر کردی ندیدم با پسر خانم شمس داشتی لاس میزدی؟

-خانم شمس؟

با دو گام بلند خودش رو بهم رسوند.

-خانم شمس عمه ی منه، فکر کردی خودت رو به مظلومیت بزنی منم عر عر نمی فهمم؟
دخترخانم، اینو تو مغزت فرو کن؛ قد موهای سرت زن و دختر تو دست و بالم بوده. معلوم نیست از نبودن من استفاده کرده تو این خونه چیکار می کنی!!
از فردا که تمام ساختمون دوربین کار گذاشتم دیگه هیچ غلطی نمی تونی بکنی!

-اما من هیچی از حرفهای شما نمی فهمم!

با کشیده ای که زد لحظه ای حس کردم برق از جلوی چشمهام پرید.

به عقب پرت شدم و به در سالن خوردم.

درد تو کمرم پیچید و نون از دستم افتاد. روی دو زانو کنارم نشست.

-اینو زدم تا دیگه من و دور نزنی، فهمیدی؟

چشمهام پر از اشک شد. با بغض و صدای لرزونی لب زدم:

-اما من دروغ بهتون نگفتم.

موهام رو محکم کشید.

-پس یک ساعت داشتی با اون حروم زاده چی می گفتی؟!

-هیچی بخدا، فقط آدرس نونوائی رو پرسیدم.

با عصبانیت موهام و ول کرد.

-می کشمت دفعه ی بعد ببینم باهاش هم کلام شدی!

-چشم.

پشت بهم سمت پیانو رفت. دلم می خواست های های گریه کنم. به سختی از روی زمین بلند شدم و نون رو برداشتم.

دستم رو به کمرم گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم. نوای پیانو توی سالن پیچید. نون رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم.

بغضم شکست و اشکم روان شد. با قطع شدن صدای پیانو از روی صندلی بلند شدم. آبی به دست و صورتم زدم.

صدای گامهاش که هر لحظه به آشپزخونه نزدیک می شد رعشه به تنم می انداخت. سایه اش رو بالای سرم حس کردم.

ضربان قلبم بالا گرفت. صندلی رو عقب کشید و نشست. چائی رو کنارش گذاشتم.

-شما زن ها رو آزادی بدن، صد بار خیانت می کنین. حقتونه که سخت گرفته بشین!

لبم رو به دندون گرفتم. توی سکوت صبحانه اش رو خورد و از آشپزخونه بیرون رفت.

با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم و روی صندلی آشپزخونه ولو شدم.

بعد از چند دقیقه صدای موتور ماشینش اومد. صبحانه ی بهارک رو دادم و دستی به خونه کشیدم.

کنار بهارک روی مبل نشسته بودم که صدای آیفون بلند شد. شالم رو از روی دسته ی مبل برداشتم.

از آیفون نگاهم به امیر حافظ افتاد. دکمه ی آیفون رو زدم و در سالن رو باز کردم. در حیاط باز شد و امیر حافظ با ...


دست پر وارد حیاط شد. نگاهی به نایلون های توی دستش انداختم.

-اینا چیه؟

ابروئی بالا داد.

-یه دختر خوب اول سلام می کنه.

-سلام.

-آفرین، حالا شد. برات کتاب گرفتم تا بخونی برای سال دیگه از الان آماده باشی.

-برای منه؟!

-آره ... مگه جز تو کس دیگه ای هم هست؟

-نه...

یکی از نایلونها رو از دستش گرفتم و با هم وارد سالن شدیم. امیر حافظ روی مبل نشست.

سمت آشپزخونه رفتم و شربت آلبالوئی که شیره اش رو از آلبالوهای تازه درست کرده بودم توی لیوان های پایه بلند ریختم و به سالن برگشتم.

امیر حافظ لیوانی برگشت.

-به به، چی درست کردی؟

-برای خاله هم گرفتم، با خودت ببر.

امیر حافظ کمی از شربتش رو خورد.

-عااالیه!!

نمیدونستم بپرسم یا نه؟

-چیزی میخوای بپرسی؟

-تو حالا چیکار می کنی؟

-چیکار باید بکنم؟ زندگی می کنم.

-نه، منظورم حرف آقاجونه.

-من زیر بار حرف زور نمیرم، اینو خود آقاجون هم میدونه و مهم تر از همه من دلم پیش کسی دیگه است.

نمیدونم چرا با این حرفش دلم یه جوری شد و گرمی خون رو روی گونه هام حس کردم.

خم شد و چند کتاب از توی نایلون درآورد.

-اینا رو بخون جاهایی که مشکل داشتی حتماً بهم زنگ بزن.

سری تکون دادم. بعد از چند دقیقه بلند شد.

-من برم.

بلند شدم.

-چند لحظه صبر کن.

سبد چیزهایی که آماده کرده بودم رو برداشتم.

-این برای شماست.

-دستت درد نکنه.

لبخندی زدم. گونه ام رو کشید. ضربان قلبم بالا رفت. دستم و روی گونه ام گذاشتم.

امیر حافظ رفت اما ذهنم درگیرش بود.

از اینکه نمی خواست با هانیه ازدواج کنه خوشحال بودم. خودمم حالم رو درک نمی کردم!


کتاب ها رو برداشتم و به طبقه ی بالا رفتم. همه رو تو قفسه چیدم تا سر فرصت بخونمشون.

روزها از پی هم میگذشت بدون اینکه از کسی خبر داشته باشم.

بعد از اون روزی که نونوائی رفتم دیگه از خونه بیرون نرفتم.

در حال مطالعه ی کتاب بودم که در سالن باز شد و احمدرضا وارد شد. در حال صحبت با تلفن بود.

-هامون بهت گفتم خونه ی ما نمیشه ... چی می گی؟ نه!

و گوشی رو قطع کرد. نگاهم بهش بود.

-به چی زل زدی؟ برو چائی بیار.

سریع سمت آشپزخونه رفتم و با سینی چائی برگشتم که دوباره تلفنش زنگ خورد.

-تو چی میگی برزو ؟

با آوردن اسم برزو دوباره تنفرم نسبت به این مرد فوران کرد.

-من از دست شماها چیکار میتونم بکنم؟

و گوشی رو قطع کرد. “یعنی میخواست توی خونه اش مهمونی بگیره؟” سینی رو کنارش روی میز گذاشتم.

حواسش انگار جای دیگه ای بود. نگاهم به ته ریشش افتاد و موهایی که به خوبی کوتاه شده بود.

با بلند کردن سرش سریع نگاهم رو ازش گرفتم.

-با من کاری ندارین؟

-چرا، احتمالاً فردا شب کلی مهمون داشته باشم. صبح چند نفر رو میفرستم همه جا رو تمیز کنن و دستی هم به سونا جکوزی و استخر پایین بکشن.

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-یعنی زیر این خونه یه استخر مجهزه؟!

پوزخندی زد.

-یعنی تو طبقه ی پایین رو ندیدی؟

سری تکون دادم.

-مگه پایینم دارین؟

صدای قهقهه اش بلند شد.

-همه پایین دارن!

-همه پایین دارن؟

شدت خنده اش زیاد شد. سری تکون داد.

-واقعاً خنگ و دهاتی هستی. بعداً میفهمی که اون پایین داشتن خیلی هم خوبه. حالا میتونی بری استراحت کنی.

بلند شدم و ...

با اینکه باز از حرفش سر در نیاوردم سمت پله های طبقه ی بالا رفتم. روز خسته کننده ای بود و سریع خوابم برد.

با صدای در اتاق چشم هام رو باز کردم.

-پاشو الان کارگرها میرسن.

توی تخت نیم خیز شدم که موهای بلندم یه طرف سرم سر خورد. لحظه ای نگاهش روی موهام ثابت موند.

-چشم آقا ...

اخمدرضا از اتاق بیرون رفت. سریع بلند شدم. موهام رو بالای سرم جمع کردم. آبی به صورتم زدم و از اتاق بیرون اومدم.

کسی توی سالن نبود. میز صبحانه رو چیدم و چائی رو دم کردم. احمدرضا آماده وارد آشپزخونه شد و پشت میز نشست.

توی سکوت صبحانه اش رو خورد. صدای زنگ آیفون بلند شد. کیفش رو برداشت. در سالن رو باز کردم و آیفون رو زدم.

دو تا زن وارد حیاط شدن.

-حواست بهشون باشه همه جا رو تمیز کنن. برزو و نینا برای تزئینات میان.

با آوردن اسم برزو استرس افتاد تو دلم.

-بله حواسم هست.

-خدا کنه ... فکر نکنم یک کلمه از حرفهام سر درآورده باشی!

-نه آقا، فهمیدم.

احمدرضا به اون دو تا خانومی که بهشون می خورد بالای ۳۰ سال داشته باشن توضیح داد تا چه کارهایی بکنن.

بعد از رفتن احمدرضا رو کردم به خانم ها.

-صبحانه آماده است اگه می خورین.

هر دو نگاهی به هم انداختن. لبخندی زدم.

-بفرمایین تا من براتون چائی میریزم، وقت زیاده.
چهره ی هر دو باز شد و سمت آشپزخونه اومدن.

بعد از خوردن صبحانه شروع به کار کردن. صبحانه ی بهارک رو دادم و برای اینکه تو دست و پاشون نباشم به حیاط رقتیم.

اما با یادآوری اینکه زیر زمین هم داره کل حیاط رو دور زدم
نگاهم به در سفید رنگی افتاد که دورتا دورش پیچک گرفته شده بود. سمت در رفتم و ...

دستگیره ی در و پایین کشیدم. در با صدای قیژی باز شد.

آروم سرم رو از لای در داخل بردم اما چیز خاصی دیده نشد.

در رو کامل باز کردم. سالن کوچکی جلوی پام بود که متصل میشد به چندین پله. پله ها رو آروم پایین رفتم.

با دیدن سالن بزرگی که رو به روم بود متعجب نگاهی به سالن انداختم.

دور تا دور سالن مبل چیده شده بود و یه قسمت یه استخر بزرگ و چند تا انگار استخر کوچیک که حدس زدم همون سونا جکوزیشون باشه.

راه اومده رو برگشتم. خدمتکارها در حال کار بودن.

خدا خدا می کردم کارشون تموم نشه تا برزو و نینا بیان و برگردن.

ساعت ۲ بود که زنگ در و زدن. سمت آیفون رفتم. با دیدن برزو و نینا دکمه ی آیفون رو زدم.

خدمتکارها پایین بودن.

صدای خنده شون نشون میداد دارن به سالن نزدیک میشن. شالم رو کمی جلوتر کشیدم. در سالن و باز کردم.

برزو نگاهی به سر تا پام انداخت. نینا سلامی داد و وارد شد. برزو چشمکی زد و گفت:

-ببینم تا کی میخوای ازم فرار کنی؟

اخمی کردم که بی توجه به اخمم بوسی روی هوا فرستاد و رفت پیش نینا. نینا روسریش رو از سرش برداشت.

-یه نوشیدنی میاری؟

سمت آشپزخونه رفتم و دو لیوان شربت روی سینی گذاشتم. اومدم بیرون.

سینی رو روی میز گذاشتم و بهارک و بغل کردم. از سالن بیرون اومدم.

ساختمون رو دور زدم و وارد زیرزمین شدم. از کارهای پایین انگار چیزی نمونده بود و استخر تمیز شده بود.

بعد از یکساعت خدمتکارها رفتن. به ناچار بالا اومدم.

صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی و برداشتم.

-بله؟

-برزو و نینا اومدن؟

-سلام. بله آقا.

-خوبه.

-خیلی تو دست و پاشون نباش، تا یه ساعت دیگه میام.

-چشم آقا.

-تو جز چشم و بله چیز دیگه ای بلد نیستی؟

-چرا آقا.

خداحافظ کشداری گفت و قطع کرد. گوشی رو گذاشتم.

با صدای برزو که از فاصله ی کمی به گوشم خورد هول کرده قدمی به عقب گذاشتم.

-چته؟ احمدرضا بود؟

-بله، با شما کار نداشت.

پوزخندی زد.

-آهان، یعنی با تو کار داشت اونم احمدرضا! نکنه شبها بهش سرویس میدی؟

اخمی کردم.

-مطمئنم احمدرضا به دخترهایی مثل تو نگاهم نمی کنه.

بعد سرش رو جلو آورد و با صدای بمی گفت:

-آخه اون احمقه و نمیدونه چه لعبتی تو خونه اش داره... اینم به شانس من بر می گرده.

-خودتون رو انگار زیادی دست بالا گرفتین!

-نه، خوشم اومد ... زبونم باز کردی! اما من از دخترهای زبون دراز خوشم نمیاد.

با صدای نینا مجبور شد بره. دستم و مشت کردم و لب زدم:

-مردک احمق هیز!

به طبقه ی بالا رفتم. در اتاق رو قفل کردم.

بهارک رو حموم بردم و دوشی گرفتم. لباس مناسبی پوشیدم که در اتاق به صدا دراومد.

سمت در رفتم.

-کیه؟

-باز کن، منم.

از شنیدن صدای احمدرضا نفس آسوده ای کشیدم. در اتاق رو باز کردم.

-چرا در اتاق رو قفل کرده بودی؟

-چیزه... همینطوری، حموم بودم.

-یعنی الان موهات نم داره؟

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-بله.

اومد تو اتاق و در اتاق رو پشت سرش بست. قدمی سمتم برداشت. توی دو قدمیم ایستاد. قدم تا سینه اش بود.

آروم سر بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد.

-شالتو در بیار.

-چی؟

-نشنیدی؟ گفتم شالتو از سرت بردار.

-اما ...

-مگه نگفتی موهات خیسه یا میخوای خودم بردارم؟

دستم سمت شالم رفت و بی میل شال رو از روی سرم برداشتم.

موهام رو با کلیپس بالای سرم ...


پارت 28


جمع کرده بودم. تا خواستم کلیپس رو باز کنم دستش روی کلیپس و روی دستم نشست.

مات مونده بودم و نمیدونستم چیکار کنم!

دستم از زیر دستش سر خورد و کنار بدنم بی حرکت موند. کلیپس رو باز کرد.

موهام روی شونه هام رها شد و چون نم داشت حلقه حلقه شده بود.

دست داغش و لای موهام فرستاد. ضربان قلبم بالا رفته بود از اینهمه نزدیکی.

دستی به موهام کشید. سرش اومد جلو و بین کتف و گردنم موند.

هرم نفس های داغش به لاله ی گوشم میخورد. دهنم خشک شده بود.

حالا که روی سرم خم شده بود کامل توی آغوشش بودم. با صدایی که از همیشه بم تر بود گفت:

-موهاتو خشک کن، حوصله ی مریض داری ندارم!

ابروهام پرید بالا. ازم فاصله گرفت.

-آقا ...

سر بلند کرد و نگاهش رو بهم دوخت.

-منم باید امشب باشم؟

یکی از ابروهاش رو بالا داد.

-چرا نباید باشی؟ آماده شو، کم کم مهمون ها میان.

دلم نمی خواست تو جمعی که دوست نداشتم باشم. احمدرضا از اتاق بیرون رفت.

حوله ی کوچیکی رو برداشتم و نم موهام رو کامل گرفتم.

رو به روی آینه نشستم. نگاهم رو به دختر توی آینه دوختم.

اصلاً معلوم نبود زندگیم چی قراره بشه! تا کی باید اینجا میموندم؟

اما فکر کردن به اینکه دیگه بهارک و نبینم هم آزار دهنده بود. کمی آرایش کردم.

بی میل در کمد رو باز کردم. نگاهی به داخل کمد انداختم.

نگاهم به کت آستین حلقه ای که تا زیر باسن بود افتاد و زیر سارافونی سفیدی که به کت می اومد.

با شلوار لی لوله تفنگی پوشیدم. نگاهی تو آینه انداختم. یه تیپ ساده اما پوشیده بود.

لباس های بهارک رو تنش کردم و پابند طلاش رو توی پاش بستم.

روی تخت نشستم و نگاهم رو به دیوارهای اتاق دوختم.


نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای موزیک از پایین بلند شد. کمی استرس گرفتم.

بهارک رو بغل کردم و آروم در اتاق رو باز کردم.

حالا صدای موسیقی تند خارجی واضح به گوش می رسید. از اتاق بیرون اومدم و سمت پله ها راه افتادم.

از بالای پله ها نگاهی به پایین انداختم. با دیدن دخترها و پسرهای جوونی که کنار هم ایستاده بودن تعجب کردم.

اکثراً لباسهای بازی پوشیده بودن. بدون جلب توجه از پله ها پایین اومدم.

با نگاهم دنبال احمدرضا گشتم اما نبود.

نگاهم به اطرافم بود که محکم به کسی خوردم. سر بلند کردم و با دیدن پارسا، پسر همسایه، متعجب نگاهش کردم.

لبخندی زد.

-سلام خانم کوچولو!

-شما اینجا چیکار می کنید؟!

ابروش پرید بالا.

-فکر کنم مهمونی دعوتم.

گیج شده بودم؛ اگه احمدرضا از این آدم بدش می اومد، چطور دعوتش کرده بود؟ دستی جلوی صورتم تکون داد.

-حالت خوبه؟

به سختی لبخندی زدم.

-بله!

با صدای محکم و کمی تند احمدرضا احساس کردم قلبم خالی شد. جرأت برگشتن نداشتم.

دست احمدرضا که نشست روی شونه ام، لبم رو به دندون گرفتم.

پارسا لبخندی زد.

-سلام آقای ارسلانی.

و دستش رو سمت احمدرضا دراز کرد.

-از اینورا آقای مهرگان؟ فکر نمی کنم آدمی باشید که بدون دعوت جایی برید!!

مهرگان دستش رو توی جیب کتش کرد و نگاهی به خونه انداخت.

-خیلی وقته نیومدم، از زمانی که بهار دیگه نیست!

-لازم نبود که بیاین، درسته؟

پارسا که حالا فهمیده بودم فامیلیش مهرگانه سری تکون داد.

-هنوزم بداخلاق و منظبطی!

-فکر نمی کنم راجب شخصیتم ازت سوال پرسیده باشم!

-بله، درسته. برزو نیست؟

-باید همین جاها باشه.

-با اجازه... از دیدن دوباره ات خوشحال شدم. همینطور شما خانم کوچولو!

و چشمکی زد. فشار دست احمدرضا روی شونه ام بیشتر شد و ...


از استرس زیاد حالم دست خودم نبود. یاد اون صبح و سیلی که بهم زد افتادم. بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم.

صداش کنار گوشم بلند شد.

-واای به حالت ببینم این پسر سمتت اومده!

-به خدا آقا من تازه دیدمش.

-رو حرف من حرف نزن ... حساب برزو رو هم به موقعه اش میرسم.

ازم فاصله گرفت. نفسم رو بیرون دادم. نگاهی تو سالن انداختم.

همه در حال انجام کاری بودن. سمت مبل گوشه ی سالن رفتم.

روی مبل نشستم و بهارک رو تو بغلم گرفتم. نگاهم رو به وسط سالن دوختم. تعدادی دختر و پسر در حال رقص بودن.

ترلان رفت سمت احمدرضا و باهم رفتن وسط. احساس غریبی می کردم بینشون.

نگاهم به رفتن احمدرضا و ترلان بود که کسی کنارم نشست.

سر برگردوندم و با پارسا چشم تو چشم شدم. پسری تقریباً سی ساله با کت تک اسپرت و تیشرت یقه هفت.

آستین های کتش رو کمی بالا داده بود. ساعت سرامیک مشکیش توی نور برق میزد.

-چیزی پیدا کردی؟

-بله؟

تک خنده ی مردونه ای کرد.

-هیچی.

دوباره استرس گرفتم. نگاهم و به احمدرضا و ترلان دوختم. حواسشون اینور نبود.

-ازش می ترسی؟

-نه، از کی؟

-از نگاهت معلومه ازش میترسی اما بهار سرکش بود و حرف حرف خودش بود.

-شما بهار و از کجا میشناسی؟

ابروهاش از تعجب بالا رفت.

-چرا نباید بشناسمش؟ بهار، نوه ی خاله ی بزرگم بود و ما خیلی با هم صمیمی بودیم.

دلم می خواست راجب گذشته ی احمدرضا بیشتر بدونم....

-اما عمرش کفاف نداد و خیلی زود از بین ما رفت!

-شما کینه ای از احمدرضا ندارین؟

زیر لب زمزمه کرد:

-احمدرضا؟ ... شاید اگر منم جای احمدرضا بودم همین کار و می کردم!


شوکه نگاهش کردم.

-مثل اینکه تو خیلی نمیدونی... بهتره چیزی ندونی، هرچی کمتر بدونی بهتره اما به نظر دختر دوست داشتنی ای میای!

با سایه ی احمدرضا لبم رو به دندون گرفتم. با اخم نگاهم می کرد. پارسا سر بلند کرد.

-کسی به شما اجازه داده که می تونی کنار پرستار دختر من بشینی؟

-باید اجازه می گرفتم؟

-بله!

ابروهای پارسا بالا پرید. پوزخندی زد.

-مگه برده گرفتی؟

-تو فکر کن برده گرفتم.

-کارت از برده داری هم رد کرده.

احمدرضا یقه ی پارسا رو گرفت و با صدای خشمگینی گفت:

-ببین بچه جون حواستو جمع کن پا روی دم من نذاری، حالام از اینجا برو.

پارسا دستش و روی دست احمدرضا که بند یقه اش بود گذاشت و کشید پایین.

دستی به یقه اش کشید. تا خواست چیزی بگه برزو اومد و گفت:

-پارسا بریم، میخوام یکی رو بهت معرفی کنم.

پارسا تنه ای به احمدرضا زد و همراه برزو رفت. با رفتن پارسا احمدرضا با خشم سری تکون داد.

-مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نیست! باید طور دیگه ای باهات برخورد کرد؟

-خودش اومد آقا، من نشسته بودم.

-برو غذای بهارک و بده و ببر بخوابونش.

-بله.

از کنارش رد شدم و سمت آشپزخونه راه افتادم. شام بهارک رو دادم و به طبقه ی بالا رفتم. وارد اتاق شدم.

صدای موزیک کمتر شده بود. بهارک رو خوابوندم. دلم نمی خواست دیگه پایین برم. در تراس رو باز کردم.

هوای خنک خورد توی صورتم. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به سیاهی شب چشم دوختم.

لحظه ای دلم برای امیر حافظ تنگ شد. از اینکه داشت مقاومت می کرد تا با هانیه ازدواج نکنه خوشحال بودم.

با باز شدن در اتاق سمت در چرخیدم.

یکی از ...


یکی از خدمتکارها توی چهارچوب در ایستاده بود.

-بله؟

-آقا گفتن بیاین پایین.

-باشه، شما برو میام.

با رفتن خدمتکار نگاهی به بهارک انداختم که غرق خواب بود.

میدونستم حالا حالاها بیدار نمیشه. نگاهی تو آینه به خودم انداختم.

کمی رژم رو پررنگ کردم و از اتاق بیرون اومدم. آروم در اتاق و بستم.

سمت پله ها رفتم. اما کسی توی سالن نبود!

تعجب کردم. پله ها رو پایین اومدم. خدمتکارها در حال انجام کار بودن.

-مهمون ها رفتن؟

-نه، رفتن پایین.

سری تکون دادم و از سالن بیرون اومدم. سمت در زیرزمین رفتم. در و آروم باز کردم.

صدای موزیک کل زیرزمین رو برداشته بود.

رقص نور تو کل زیرزمین می چرخید. پله ها رو پایین اومدم.

با دیدن کف سرامیک زیرزمین و اون همه کف دهنم بازموند.

همه جا رو کف گرفته بود و همه دو به دو وسط کف ها در حال رقص بودن.

با نگاهم دنبال احمدرضا بودم اما تو این تاریک روشن سالن چیزی رو یا کسی رو نمیتونستم تشخیص بدم.

دستی از پشت دور کمرم حلقه شد و سرش روی گودی گردنم نشست.

ترسیده خواستم تکونی بخورم که محکم تر بغلم کرد و صدائی نشست توی گوشم.

-به به خانم کوچولو، تو چرا انقدر بغلی هستی؟

با شنیدن صدای برزو ترس نشست توی قلبم. صورتش رو مالید به گونه ام، چندشم شد. با صدای لرزونی لب زدم:

-ولم کن.

-حرف خنده دار نزن خوشگله، تازه گیرت آوردم...

-احمدرضا رو صدا می کنم.

-اگر پیداش کردی... چنان سرش گرم معاشقه است که نمیدونه الان کجائی! بریم یکم کف بازی.

تکونی خوردم.

-بهتره خیلی وول نخوری، اینا همه مستن و سرشون تو کار خودشونه.

نگاه ناامیدم رو به جمعیت دوختم و دیدم راست میگه، همه مشغول بودن و لیوان های بزرگ ویسکی توی ...


دستشون. برزو محکم از کمرم گرفته بود. هیچ کاری نمی تونستم بکنم.

کشیدم قسمتی که کف بیشتری داشت.

حالا کاملاً توی کف ها بودیم و اگر هر کاری می کردم هیچ دیدی نداشتم. بغض توی گلوم بالا پایین می شد.

دست برزو که روی برآمدگی بدنم نشست حالت تهوع بهم دست داد.

صدای مستش توی گوشم صدا داد.

-جوونم، کوچولو ترسیدی؟ ... نترس فقط یکم می خوایم با هم عشق بازی کنیم. میدونم خوشت میاد.

-دست از سرم بردار... اینهمه دختر، چرا به من چسبیدی؟

-تو یه لذت دیگه داری، مطمئنم خوشمزه ای.

هولم داد توی کف ها. تعادلم رو از دست دادم و روی کف ها افتادم.

اومدم بلند شم که افتاد روم و سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد.

با دست مانعش شدم اما دستهام رو محکم بالا سرم گرفت.

-بهتره خیلی وول نخوری.

و با دندون شالم رو کشید که یه طرفه شد. لبهاش که روی گردنم نشست قطره اشکی از گوشه ی چشم هام سر خورد.

تقلا فایده نداشت. صدای آهنگ هر لحظه بلندتر می شد. با حس جر خوردن لباسم زار زدم.

-تو رو خدا ولم کن ...

اما انگار نمی شنید. لبش بالای سینه ام نشست که صدایی باعث شد گوش هام رو تیز کنم.

-داری چیکار می کنی برزو؟

صدای پارسا بود انگار.

-به تو چه...

اما پارسا از پشت یقه اش رو کشید و از روم بلندش کرد. دستم و روی بالا تنه ام گذاشتم.

پارسا با دیدنم و اشک هام که انگار تمومی نداشت با خشم یقه ی برزو رو گرفت.

-پسره ی احمق داشتی به زور باهاش چیکار می کردی؟

-اِه ه ه پارسا گمشووو، تازه داشت بهم خوش میگذشت. تو نمیدونی این دختر چقدر خوشمزه است! وای اون ...

دستم و روی گوشهام گذاشتم. صدای داد پارسا بلند شد.

-خفه شو آشغال...

-تو این وسط چی میگی؟

پارسا کوبید تو دهن برزو.

-خر نفهم، چطور به یه دختر بی دفاع دست درازی می کنی؟

برزو عصبی شد و یقه ی پارسا رو گرفت. تمام تنم می لرزید و حالم خوب نبود.

با سر و صدای پارسا و برزو بقیه هم اومدن سمتمون. هامون، برزو و پارسا رو از هم جدا کرد.

-چتونه شما دوتا؟

پیششون احساس غریبی می کردم.

-از این احمق بپرس.

نگاهم تو جمعیت به احمدرضا افتاد که با خشم اومد سمتم.

با دیدنش هم ته قلبم گرم شد هم ترس افتاد تو دلم.

یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به برزو و پارسا که سعی داشتن با هم گلاویز بشن.

-اینجا چه خبره؟

از صدای پر از خشم احمدرضا توی خودم جمع شدم. نگاهش به لباس پاره ام افتاد و اخم هاش بیشتر توی هم فرو رفت.

-یکی میگه چی شده یا نه؟

هامون اومد سمت احمدرضا و با صدایی که سعی داشت همه چیز رو معمولی جلوه بده گفت:

-فکر کنم برزو تو خوردن مشروب زیاده روی کرده و می خواسته به دیانه ...

-برزو غلط کرده تو خونه ی من به کسی که مثل ناموس من میمونه دست درازی کنه!

و سمت برزو یورش برد. صدای جیغ دخترا بلند شد.

احمدرضا مشت محکمی به دهن برزو زد و برزو روی کف ها افتاد.

خیز برداشت سمتش که هامون گرفتش.

-احمدرضا داری می کشیش.

-قصدمم همینه... اومده تو خونه ی من و به پرستار دختر من دست درازی می کنه!!

برزو با صدای ضعیفی نالید:

-چیه، حسودیت شده که می خواستم باهاش باشم یا از قبل خودت باهاش بودی؟ تو که می گفتی این یه دهاتی بیشتر نیست!! خوب بیا بدش به من، منم یه پرستار برای خودت و دخترت میارم به هر دوتون سرویس بده.

احمدرضا لگدی به پهلوی برزو زد.


پارت 29


اما برزو انگار دست بردار نبود.

-چیه احمد زورت اومده؟ یادت نیست بهار هم بهت خیانت کرد؟ نه با یه نفر که با چند نفر بود و یکی از اون آدم ها همین پارسا خان مهرگانه!

ناباورانه به پارسا نگاه کردم. پس بگو چرا احمدرضا از این مرد انقدر بدش میاد.

-خفه شو برزو، خفه شو.

هامون سمت برزو رفت.

-پاشو برو تا بدترش نکردی.

و بازوی برزو رو گرفت. احمدرضا عصبی دستی به موهاش کشید.

سر بلند کرد. نگاهش به پارسا افتاد.

-چی رو داری نگاه می کنی؟ ... مهمونی تموم شد، پاشو برو خونه ات.

بقیه کم کم عازم رفتن شدن. پارسا اومد سمتم و با فاصله کنارم نشست.

-حالت خوبه؟

یهو احمدرضا بازوش رو گرفت.

-پسر بچه انگار تو حرف حالیت نیست!! گفتم گمشو از خونه ام بیرون...

-می بینی حالش بده؟

-آها، از کی تا حالا دایه ی عزیزتر از مادر شدی؟ شما بهتره بری، خودم اینجا هستم.

پارسا بازوش رو از دست احمدرضا کشید.

-همیشه خودخواهی...

و از کنارش رد شد. هامون اومد سمتمون. احمدرضا کلافه چشم هاش رو باز و بسته کرد.

-فقط همه رو از اینجا ببر.

هامون بی حرف رفت. احمدرضا اومد جلو و کنارم روی زمین نشست.

ترسیده بازوم رو بغل کردم.

-آقا... به خدا .....من ....

دستش و گذاشت روی لبهام.

-هیسسس، نمیخوام چیزی بشنوم...

بغضم شکست و اشکم روی گونه هام روان شد. یهو کشیدم توی بغلش.

توی این بی کسی و بی پناهی انگار آغوشش یه مسکن بود.

دستش و نرم روی کمرم می کشید.

تمام لباس هام خیس شده بود و کنترلی روی لرزش بدنم نداشتم. از زیر بازوم گرفت و بلندم کرد.

به سینه اش تکیه دادم. سمت پله های طبقه ی هم کف رفت. به سختی راه می رفتم.

همه جا توی سکوت فرو رفته بود و ...



ذهنم درگیر بود.

درسته یه بار احمدرضا هم می خواست بهم دست درازی کنه اما هر بار یاد کار برزو میوفتم از ترس قالب تهی می کنم.

بدنم به شدت می لرزید. احمدرضا نگاهم کرد.

-چرا می لرزی؟

سر تکون دادم.

-نمیدونم.

در سالن رو باز کرد. وارد سالن شدیم. خدمتکارها در حال تمیزکاری بودن.

-برید پایین و جمع کنید ... هر سه تاتون!

سریع از کنارمون رد شدن رفتن.

-باید لباسهات رو عوض کنی.

با گام های سست و ناهماهنگ پله ها رو بالا رفتم. وارد اتاق شدم.

بهارک خواب بود. به هر جون کندنی بود لباسهام رو عوض کردم.

لحظه ی آخر نگاهم تو آینه به گردنم افتاد. تمام زیر گلوم کبود شده بود.

عصبی و پر از خشم دستم و زیر گردنم کشیدم. حس انزجار بهم دست داد.

سمت حموم رفتم. با لباس هام زیر دوش ایستادم. آب رو باز کردم.

لحظه ای از سردی آب نفسم گرفت اما کم کم عادت کردم.

چشم هام رو بستم و تمام صحنه ها جلوی چشم هام دوباره زنده شدن.

هق زدم و کف حموم نشستم. آب باز بود. زانوهام رو بغل گرفتم. دلم برای بی کسی خودم سوخت.

با ضربه ای که به در حموم خورد سر بلند کردم.

-زنده ای؟

صدای احمدرضا بود اما من توان بلند شدن نداشتم، انگار بدنم سر شده بود.

-این در و باز کن تا نشکستم.

خواستم بلند شم اما نتونستم. بدنم رو روی سرامیک کشیدم و فقط تونستم قفل حموم رو باز کنم.

دستم بی جون کنار بدنم افتاد.

در حمام باز شد و فقط تونستم پاهای احمدرضا رو ببینم. انگار تو زمین و هوا معلق بودم.

لحظه ای حس کردم از زمین کنده شدم و تو آغوش گرمی فرو رفتم.

تمام تنم می لرزید.


صداش رو گنگ می شنیدم.

-آروم باش.

اما نمیتونستم لرزش بدنم رو کنترل کنم. حس کردم گذاشتم روی تخت.

انگار داشت لباسهام رو در می آورد اما توان مقابله باهاش رو نداشتم.

دلم می خواست فقط گرم بشم. از این ضعفم متنفر بودم.

هر وقت از چیزی شوکه می شدم بدنم یخ می کرد و حس لرز بهم دست میداد.

با حس گرمی چیزی توش مچاله شدم و دستی که دور کمرم حلقه شد.

آروم پشت برهنه ام رو نوازش می کرد.

گرمی نفس هاش به گردنم می خورد اما عجیب بود که حس بدی نداشتم!

بوی ادکلنش توی مشامم رو پر کرده بود.

گرمی لبهاش روی شاهرگ گردنم ضربان قلبم رو بالا برد و مثل کسی که آرام بخش خورده باشه به خواب رفتم.

اما با کابوسی که دیدم شروع به فریاد زدن کردم.

-نیا ... تو رو خدا سمت من نیا ... خواهش می کنم ...

اما انگار بی فایده بود و برزو هر لحظه بهم نزدیک تر می شد. فقط دست و پا می زدم و اجازه ی نزدیکی رو بهش نمیدادم.

اما سفت بغلم کرده بود. با نشستن لبهای گرمی روی لبهام صدام خفه شد و دست هام بی حس کنار بدنم افتاد.

نرم لبهام رو می بوسید. لبهاش رو از روی لبهام برداشت. شوکه چشم باز کردم.

تو تاریک روشن اتاق نگاهم به زنجیر گردنش افتاد که برق می زد.

نگاهم چرخید و روی صورت احمدرضا ثابت موند. صدای مرتعشش ته قلبم رو خالی کرد.

-مجبور شدم این کار و کنم ... هر کاری کردم ساکت نشدی، داشتی بهارک رو بیدار می کردی!

فقط نگاهش کردم. آروم هولم داد. سرم روی بالشت افتاد. به پهلو دراز کشید و دستش رو تکیه گاه سرش کرد.

کاملاً تو احاطه اش بودم.

-آروم باش، کسی اذیتت نمی کنه، بخواب.

انگار فقط منتظر همین یه حرف بودم که چشم هام روی هم قرار بگیره.


با تابش نور آفتاب چشمهام رو باز کردم. سرم کمی درد می کرد. نگاهی به اطرافم انداختم. توی اتاق خودم بودم.

ملحفه ی سفیدی روم بود. ملحفه رو کنار زدم اما با دیدن بدن برهنه ام سریع ملحفه رو دورم گرفتم.

یاد دیشب و اتفاقاتش افتادم. یعنی احمدرضا تو اتاقم بوده؟

سر چرخوندم، بهارک نبود! ملحفه رو دورم گرفتم و بلند شدم. بلوز و شلواری از تو کمد برداشتم. پوشیدم.

کبودی رو گردنم انگار بیشتر شده بود. موهام رو یک طرف شونه ام انداختم تا کبودی گردنم پیدا نباشه.

از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت فرو رفته بود. پله ها رو آروم پایین اومدم. صدای ضعیفی از آشپزخونه به گوش می رسید.

سمت آشپزخونه راهم رو کج کردم. نگاهم به احمدرضا افتاد که داشت به بهارک صبحانه می داد.

باورم نمی شد احمدرضا به بهارک صبحانه بده! سرفه ای کردم و وارد آشپزخونه شدم. احمدرضا نگاهم کرد. سریع گفتم:

-سلام. الان صبحونتون رو آماده می کنم.

-نیازی نیست، بشین! خودم آماده کردم.

بهارک دست دراز کرد سمتم. روی صندلی نشستم و بهارک و بغل کردم.

-اتفاقات دیشب رو بهتره فراموش کنی.

منظورش از اتفاق چی بود؟! کاری که برزو می خواست بکنه یا چیز دیگه ای؟ سوالی نگاهش کردم.

خونسرد به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد.

-یعنی تو از دیشب چیزی یادت نیست؟

ترس نشست توی دلم. با صدای ضعیفی لب زدم.

-نه، چیزی شده بود؟

-چیز خوب خیلی چیزها... یکیش اینکه فهمیدم برعکس ظاهرت که خودت رو قوی نشون میدی، دختر ضعیفی هستی.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. بلند شد.

-کارگرها همه جا رو تمیز کردن، نیازی نیست کاری کنی... ظهر بر نمی گردم.

از آشپزخونه بیرون رفت.


چند روزی از شب مهمونی میگذره. تمام روز یا کتاب می خونم یا با بهارک بازی می کنم. این روزها از امیرحافظ هیچ خبری ندارم.

با صدای تلفن خونه بهارک رو زمین گذاشتم و سمت تلفن رفتم. گوشی رو برداشتم.

-بله؟

صدای مهربون خاله توی گوشی پیچید.

-سلام دیانه جون.

-سلام خاله جون، خوبین؟ پسرا خوبن؟

-خدا رو شکر، همه خوبیم خاله. تو چطوری؟

-منم خوبم خاله جون.

دلم می خواست حال امیرحافظ رو بدونم.

-امیر علی و امیر حافظ خوبن؟

-اون دو تا هم خوبن. امیر حافظ که آخر کار خودش رو کرد.

به دلشوره افتادم.

-چه کاری خاله؟ چیزی شده؟

-چی بگم خاله... این چند روز همه اش درگیر بودیم. آقاجون اصرار داشت هانیه رو بگیره اما امیر حافظ زیر بار نرفت و در آخر گفت کس دیگه ای رو دوست داره و می خواد باهاش ازدواج کنه.

با هر کلمه ای که خاله می گفت قلبم انگار داشت توی گلوم می زد. دهنم خشک شده بود. به سختی گفتم:

-خوب؟

-هیچی مادر، دیشب رفتیم خواستگاری دختره و جواب بله رو دادن! امشب قراره بله برون گذاشتیم. گفتم زنگ بزنم تو و احمدرضا رو هم دعوت کنم. میدونم امیر حافظ خودش یادش میره، فعلاً سرش با نوشین گرمه!

زیر لب زمزمه کردم:

-نوشین...

-چیزی گفتی خاله؟

-نه، مبارکه. چشم، حتماً.

-فدات بشم عزیزم، روز خودت.

نفهمیدم چطور با خاله خداحافظی کردم. باورم نمی شد امیر حافظ داشت دوماد می شد. اونم نه با هانیه، با کسی که عاشقشه!

حالم دست خودم نبود. دلم می خواست داد بزنم. حس خفگی می کردم. به گلوم چنگ زدم و روی زمین کنار میز تلفن سر خوردم.

چهره ی امیر حافظ هر لحظه جلوی چشم هام واضح تر می شد. تمام مهربونیاش! چرا باور کرده بودم که امیر حافظ دوستم داره؟

چرا انقدر خیالات برداشتم؟ چه خیال خامی که امیر حافظ عاشق منه دهاتی میشه! منی که یه لباس پوشیدن بلد نیستم.

بالاخره بغضم شکست و قطره اشکی روی گونه ام سر خورد.


پارت 30

سلام دوستان و عزیزانم؛ ممنون بابت حضور گرمتون.
می خواستم چند کلمه باهاتون صحبت کنم و وقتتون رو بگیرم.
دوستان، این رمان ساخته ی ذهن نویسنده (بنده) است و اسم ها هیچ کدام واقعی نیستن و زندگی شخصی کسی نیست اما بنا به دلایلی از امشب اسم #احمدرضا_ارسلانی به #احمدرضا_سالاری تغییر پیدا می کنه.
شرمنده دوستان؛
#فریده_بانو




باورم نمی شد امیر حافظ داشت ازدواج می کرد. اونم نه با هانیه، با عشقش!

سرم و توی دستهام گرفتم و محکم فشار دادم. دلم می خواست دروغ باشه اما صدای خاله توی سرم اکو می شد.

چه دیر فهمیدم حسی که به امیر حافظ داشتم دوست داشتن بود!

احساس می کردم تنها شدم. انگار تمام اون اعتماد به نفسی که داشتم همه اش با رفتن امیر حافظ پر کشید.

هق زدم اما سبک نشدم. با صدای گریه ی بهارک سر بلند کردم.

-ماما ...

بهارک و بغل کردم اما گریه ام انگار قصد بند اومدن نداشت.

بهارک دست های کوچولوش رو به صورتم می کشید تا اشک های روی گونه ام رو پاک کنه.

با صدای باز شدن در سالن هل کردم. خواستم از روی سرامیک ها بلند شم اما توان نداشتم.

احمدرضا وارد سالن شد. نگاهش بهم افتاد. لحظه ای نگرانی رو توی صورتش احساس کردم.

با گام های بلند اومد سمتم.

-چیزی شده؟

لبم رو به دندون گرفتم و سر تکون دادم.

-از صبح نبودم زبونت رو موش خورده؟

با صدای ضعیف و لرزونی گفتم:

-خوبم اما ...

-بله، از صورت مثل لبو و چشم های پف کرده ات معلومه!!

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-خاله زنگ زده بود.

-خوب؟

-امشب بله برون امیر ...

بغضم شکست و زدم زیر گریه. از اینکه خودم رو لو داده بودم و حالا احمدرضا می فهمید چقدر ضعیفم از خودم بدم اومد.

-پس بگو چرا غمباد گرفتی!! پاشو پاشو نمیخواد آبغوره بگیری. امیر حافظ قرار نبود تا آخر با تو بمونه؛ اون فقط دلش برای تو می سوخت که هواتو داشت، همین!

از روی سرامیک ها بلند شدم. عصبی بودم و پر از درد نالیدم:

-من نیازی به دلسوزی دیگران ندارم... من همینم؛ ساده و زودباور! مثل بقیه هفت رنگ نیستم.

اومدم برم که مچ دستم رو گرفت کشید. چون کارش یهوئی بود ...



پرت شدم تخت سینه اش. سرش رو روی صورتم خم کرد گفت:

-پس دوست نداری بهت ترحم بشه، آره؟

با چشم های پر از اشک سر تکون دادم.

-پس میری مثل یه دختر خوب آماده میشی و توی این مراسم شرکت می کنی.

هراسون ازش فاصله گرفتم.

-نه، نه... من نمی تونم.

-تا وقتی همینطور ضعیف و وابسته به دیگران باشی همیشه مایه ی تمسخر و دلسوزی دیگران میشی! دیگه ادعای بزرگی و محکم بودن نکن!

سرم و پایین انداختم. هر چی فکر می کردم نمی تونستم توی این مراسم حاضر بشم.

وقتی بهش فکر می کردم که تمام توجه امیر حافظ به یه دختر دیگه است، قلبم فشرده میشد.

-تو چه بیای چه نیای من به زور می برمت پس مثل یه دختربچه ی خوب میری دوش میگیری، کمپرس آب سرد روی صورت و چشم هات میذاری، آرایش می کنی و همراه من میای!

با مظلومیت نگاهش کردم.

-من چیزی از این نگاه نمی فهمم جز اینکه یه دختر بدبخت وضعیف جلوی روم ایستاده!

از کنارم رد شد و بهارک رو از بغلم گرفت و رفت. هاج و واج ایستاده بودم.

همینطور که از پله ها بالا می رفت ادامه داد:

-فقط یکساعت وقت داری و از الان شروع میشه.

میدونستم همچین کاری رو می کنه. با گام های سنگین پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاق شدم.

در حموم رو باز کردم. لباس هام رو درآوردم و زیر دوش نشستم.

فقط یه دوش ساده گرفتم. حوله پوشیدم و از حموم بیرون اومدم.

احمدرضا رو دیدم که روی تختم لم داده بود. با دیدنم از جاش بلند شد.

اومد سمتم. حوله ام رو محکم چسبیدم. دستم و گرفت و سمت کاناپه ی گوشه ی اتاق برد.

هلم داد روی کاناپه و کیسه ی یخ رو یهو روی چشم هام گذاشت.

اومدم بلند شم که فشاری به تخت سینه ام آورد و ...


مجبورم کرد به پشتی مبل تک نفره ی گوشه ی اتاق تکیه بدم.

از سردی کمپرس یخ مورمورم شد اما کاری نمیتونستم بکنم.

-همینطور میمونی و از جات تکون نمی خوری!

بعد از چند دقیقه کمپرس یخ رو از روی صورت و چشم هام برداشت.

-حالا پاشو برو یه کرم بزن.

بلند شدم. نگاهی تو آینه به صورت قرمزم انداختم.

-میرم آماده بشم.

-سریع آماده شو، در بازه!

با یادآوری این شب استرس افتاد تو دلم و بغض راه گلوم رو گرفت.

اما باید قبول می کردم که من برای امیر حافظ فقط یه دختر بی کس و کار بودم که از روی ترحم باهام خوب رفتار می کرده.

به سختی دستی به صورتم کشیدم. کت زرشکی با شلوار مشکی و تاپ مشکی پوشیدم.

موهام رو جمع کردم و جلوی موهام رو کمی موس زدم.

روسری ساتنی سرم کردم. بهارک رو آماده کردم و از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا آماده و مثل همیشه شیک از اتاقش بیرون اومد.

نگاهی به سر تا پام انداخت.

-قیافه ی مادر مرده ها رو به خودت نمیگیری، فهمیدی؟

با بغض سر تکون دادم. جلوتر ازم از پله ها پایین رفت.

نفسم رو پر صدا بیرون دادم و پله ها رو پایین اومدم. از سالن بیرون زدم.

احمدرضا تو ماشین نشسته بود و نگاهش به رو به روش بود. در و باز کردم و نشستم.

ماشین و روشن کرد و از حیاط بیرون زد. تمام مسیر دعا دعا می کردم تا این بغض لعنتی نشکنه.

هرچی به خونه ای که نمیدونستم کجای این شهر بزرگه نزدیک می شدیم، مهار کردن بغضم سخت تر می شد.

ماشین و کنار خونه ی بزرگی نگهداشت. نتونستم خودم رو کنترل کنم و شونه هام لرزید. اشکم روی گونه ام جاری شد.

احمدرضا روی رول ضرب گرفت.

-گریه ات تموم نشد؟

اما حالم خیلی بد بود. یهو بوی عطرش توی دماغم پیچید. دستش رو پشتی صندلیم گذاشت.

صداش از فاصله ی کمی به گوشم نشست.


-مگه بهت نگفته بودم گریه نکن.

دستم رو زیر چشم‌هام کشیدم.

سرم چرخوندم، فاصله بینمون کم بود.

-می‌شه من نیام؟

اخمی کرد.

-صورتت رو تمیز کن بیا پاین، وای به حالت یه قطره اشک از اون چشم‌های لعنتی بیاد.

در ماشین باز کرد و پیاده شد.

نگاهم رو به سقف ماشین دوختم.

-خدایا کمکم کن.

از ماشین پیاده شدم و کنار احمدرضا ایستادم‌.

احمدرضا آیفون رو زد.

بعد از چند لحظه در باز شد، وارد حیاط شدیم.

نگاهم رو به حیاط بزرگ و سرسبز جلوی روم دوختم.

همه چیزشون نشون می‌داد که یه خانواده پولدار هستن.

سمت پله‌های ورودی ساختمون حرکت کردیم.

-اگه دختر خوبی باشی از اینجا می برمت یه جای خوب .

دستش رو پشت کمرم گذاشت. گرمی دستشم از روی لباسم احساس می‌شد.

در سالن باز شد. آقا و خانمی میانسال جلوی در ایستادن.

احمدرضا باهاشون سلام و احوال‌پرسی کرد.

دسته گلی رو که سر راه گرفته بود رو بهشون داد.

با صدای زن سر بلند کردم:

-سلام عزیزم.

به سختی لبخندی زدم.

-سلام، تبریک می‌گم.

لبخندی زد و سمت سالن راهنماییمون کرد.

وارد سالن بزرگ ال مانندی شدیم.

صدای بقیه به گوش می‌رسید، انگار همه اومده بودن.

قلبم محکم به سینه‌م می‌زد.

سمت سالنی که حدس زدم سالن مهمون‌ها باشه راهنماییمون کرد.

با دیدن آقاجون و خانم جون و بقیه نفسم رو به سختی بیرون دادم.

مرجان مثل همیشه شیک‌پوش کنار خاله نشسته بود.

سرچرخوندم که نگاهم به امیرحافظ افتاد.

حس کردم چیزی ته دلم خالی شد.

با دیدن نگاهم لبخندی زد. سریع نگاهم رو ازش گرفتم.

احمدرضا بازوم رو گرفت و سمت مبلی راهنماییم کرد.

با همه سلام و احوال‌پرسی کردیم و روی مبل نشستم.

آقاجون ناراحت بود خبری از هانیه و نسترن نبود.


با کشیده شدن دستم به خودم اومدم. احمدرضا اخمی کرد.

-حواست کجاست؟ بشین.

به ناچار کنار احمدرضا جا گرفتم. مرجان اخمی کرد و خاله لبخندی زد اما هیچ کس حال دل آشوبم رو نمیدونست.

همون خانم و آقا اومدن نشستن.

پشت سرشون پسری با قدی تقریباً بلند اما هیکلی تنومند، موهای مجعد کوتاه، تیشرت سفید و شلوار جین آبی روی مبل تک نفره ای نشست.

نگاهم اومد بالا و به صورت کشیده و استخونیش افتاد.

انگار با اون چشمهای درشت قهوه ای روشنش تمام افراد توی مجلس رو تحت الشعاع قرار داده بود.

آقاجون با صدای همیشه محکمش لب زد:

-خب آقای نریمان، انگار تمام صحبت ها شده و امشب محض مشخص کردن عروسی هست و نشون کردن دختر خانوم شما!

-آقای سالار، اجازه ی ما هم دست شماست و شما بزرگ تر مائی.

-شما لطف دارین اما دیگه دوره زمونه ی قدیم نیست و جوون ها خودشون تصمیم می گیرن.

آقای نریمان حرفی نزد که صدای بم و خشداری گفت:

-نوشین برای ما عزیزه و خوشبختیش خیلی مهمه.

این صدای بم و خشدار واقعاً به اون چهره ی عبوس می اومد. خانم نریمان لبخندی زد گفت:

-پس نوشین جون رو صدا کنم.

و بلند شد. با رفتن خانم نریمان دوباره دام به هول و ولا افتاد.

دست احمدرضا پشت سرم و روی دسته ی مبل قرار گرفت.

با استرس دست های بهارک رو ماساژ دادم. صدای احمدرضا کنار گوشم بلند شد.

-آروم باش، دست بچه رو کندی!

قلبم تو سینه ام بیقرار می زد. لحظه ای نگاهم چرخید و روی امیر حافظ ثابت موند.

با دیدن لبخند روی لبش نمیدونستم بخندم یا به بغض توی گلوم اجازه ی جولان بدم.

با صدای ملیح


دخترونه ای تمام رشته ی افکارم پاره شد و مثل کسی که از بلندی پرتش کرده باشن به خودم اومدم.

سرم چرخید. با دیدن دختر ظریف رو به روم حسرت نشست توی دلم.

کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت و موهای بلند بلوندش رو شلوغ بالای سرش جمع کرده بود.

شال حریر کوچکی باز روی موهاش انداخته بود. همه بلند شدن. به سختی بلند شدم. توی ذهنم دنبال اسمش بودم.

یادمه خاله اسمش رو گفته بود اما حالا چرا یادم نبود؟

با اون صدای نرم و ملیحش و لبخند گوشه ی لبش و برق شادی توی چشم هاش دروغه اگه بگم حسودیم نشد و بغض توی گلوم سنگین تر.

-خوش اومدین.

لپ بهارک رو کشید.

-ای جوونم چه دختر بچه ی نازی...

و مثل نسیمی از کنارمون رد شد رفت. اما بوی ادکلنش هنوز حضورش رو اعلام می کرد.

با نشستن دختر پیش امیر حافظ همه نشستن.

با نشستنش اسمش یادم اومد که هم مادرش هم خاله، نوشین گفته بودن. اما حواس من مگه سر جاش بود؟

خاله بلند شد و دو تا جعبه از توی کیفش بیرون آورد. سمت امیر حافظ و نوشین رفت.

یکی از جعبه ها رو به امیر حافظ داد. امیر حافظ در جعبه رو باز کرد.

نگاهم به برق حلقه ی توی جعبه افتاد که امیر حافظ از توی جعبه بیرون آورد و دست نوشین رو توی دستش گرفت.

با دیدن ناخون های لاک خورده ی نوشین یاد اون روزی که امیر حافظ با چه دقتی ناخون هام رو لاک زد افتادم.

همین که امیر حافظ حلقه رو توی دست نوشین کرد، سرم و پایین انداختم و قطره اشک سمجی روی گونه ام سر خورد.

بازوم محکم فشرده شد. سریع اشکم رو پاک کردم و سر بلند کردم که با نگاه دقیق و خیره ی برادر نوشین رو به رو شدم.


پارت 31


سریع نگاهم رو ازش دزدیدم. قلبم تند می زد.

دوست نداشتم فکر کنه من امیر حافظ رو دوست دارم اما سخت بود به بی خیالی زدن.

همه دست زدن و امیر حافظ زنجیر پلاکی رو گردن نوشین کرد.

هوای سالن خفه کننده بود. کاش زودتر تموم می شد تا به خونه برگردم.

صدای آقای نریمان بلند شد.

-صدرا جون پاشو یه دور شیرینی تعارف کن.

پسر عبوس بلند شد و دیس شیرینی رو از روی میز برداشت. زیر چشمی نگاهی به امیر حافظ و نوشین انداختم.

لبخند روی لبهای هر دو بود و آروم با هم صحبت می کردن. دستم رو مشت کردم و نگاهم رو ازشون گرفتم.

صدای احمدرضا کنار گوشم بلند شد.

-چه عجب فهمیدی نباید انقدر نگاه کنی!!

لب گزیدم که سنگینی نگاهی رو بالای سرم احساس کردم. سر بلند کردم و با نگاه صدرا مواجه شدم. گوشه ی لبش بالا رفت.

-شیرینی بر نمی دارین؟

هاج و واج فقط نگاه می کردم که احمدرضا دست دراز کرد و شیرینی برداشت برای هر دومون.

صدرا رد شد رفت.

-دلت نمی خواد که این برادر فضول عروس خانوم فکرهای اشتباه کنه، هوم؟؟

سری تکون دادم.

همه در حال بگو بخند بودن و قرار شد مراسم عروسی رو عید نوروز سال جدید بگیرن و یه جشن عقد آخر هفته ی آینده که تا مرجان هست بگیرن.

احمدرضا بلند شد. نگاه همه به سمت احمدرضا کشیده شد. دستی به کت تنش کشید.

-ما دیگه باید بریم. فردا صبح عازم یه سفر کاری هستم.

خاله اخمی کرد.

-احمدرضا جان، هنوز که زوده!

-مهم اومدن ما بود که اومدیم، خوشبخت بشن.

آقای نریمان گفت:

-شام آماده کردیم پسرم.

-یه وقت دیگه، حالا که فامیل شدیم و حتماً رفت و آمدها هم زیاده!

با آقای نریمان دست داد. از روی مبل بلند شدم و کنار احمدرضا قرار گرفتم.

مثل کسی که


هیچ پناه و تکیه گاهی نداشته باشه. احمدرضا سمت امیر حافظ و نوشین رفت. بی میل باهاش همگام شدم.

هرچی بهشون نزدیک تر می شدم ضربان قلبم بالاتر می رفت. احساس می کردم کف هر دو دستم عرق کرده.

کاش احمدرضا حالم رو درک می کرد. این مرد انگار می خواست شکنجه ام بده.

من از روبروئی با امیر حافظ و نامزدش هراس داشتم.

امیر حافظ و نوشین بلند شدن. با فاصله ی کمی کنار احمدرضا ایستادم.

سرم پایین بود و سعی می کردم با امیر حافظ چشم تو چشم نشم.

-انگار تو هم به جمع مرغ و خروس ها پیوستی!

-باید این کار و می کردم.

-تبریک می گم به هر دوتون.

سرم رو بلند کردم.

-منم تبریک می گم و امیدوارم خوشبخت بشین.

امیر حافظ لبخندی زد. احساس یه آدم مجرم رو داشتم. امیر حافظ دقیق نگاهم کرد.

هول کردم و ناخواسته بیشتر به احمدرضا نزدیک شدم. این کارم از چشم امیر حافظ دور نموند.

احمدرضا با همه خداحافظی کرد که مرجان بلند شد.

-منم تا یه جایی برسونید.

قلبم انگار خالی شد. امکان نداشت با مرجان تو یه ماشین بشینم. امشب چه خبر بود؟

چرا هر چی سعی می کردم از این آدم ها دور بشم، قانون جذب برعکس کار می کرد!!

میدونستم چون توی جمع گفته بود احمدرضا مجبور بود سکوت کنه.

خنده ای عصبی کرد.

-حتماً.

و جلوتر از سالن بیرون رفت. با همه خداحافظی کردم اما چه خداحافظی ای؟ در حد یک کلمه!

برادر نوشین سری برام تکون داد و با صدای بمش گفت:

-خوشحال میشم بیشتر ببینمتون!

توی دلم گفتم “خدا اون روز رو نیاره” و سمت در سالن حرکت کردم که پدر نوشین گفت:

-صدرا جان بدرقه کن.

صدرا کنارم قرار گرفت و در سالن رو باز کرد. دلم نمی خواست با مرجان هم کلام یا حتی هم قدم بشم.

از در سالن بیرون اومدم.

-انقدر خونه ی ما بد بود که سریع بلند شدین؟


هول کردم.

-نه، اما دیدین که آقا کار داشتن.

ابروهاش سمت بالا رفت.

-پس حدسم درست بود، تو همسرش نیستی!

-من پرستار دختر آقام.

سری تکون داد. احمدرضا اخمی کرد و اومد جلو.

-خداحافظ آقای نریمان.

و بازوم رو گرفت. فشار دستش روی بازوم زیاد بود.

-چی داشتی یه ساعت باهاش می گفتی؟

-هیچی به خدا.

صدام چنان بغضی داشت که بازوم رو ول کرد. صدای مرجان اومد.

-جلو بشینم؟

احمدرضا پوزخندی زد.

-نخیر خانوم، عقب می شینید.

مرجان اخمی کرد.

-یعنی چی؟

-واضح نبود؟ می تونید با آژانس برید.

و در جلو رو باز کرد.

-بشین دیانه.

بعد ماشین رو دور زد و رفت پشت فرمان نشست. نیم نگاهی به مرجان که با اخم ایستاده بود انداختم و جلو نشستم.

در عقب باز شد و مرجان نشست. در رو محکم بست. احمدرضا از آینه ی ماشین نگاهی بهش انداخت.

-تا حالا ماشین سوار نشدی که اینطوری در می بندی؟؟!

-من سوار شدم اما فکر کنم نوکر خونه ات تا حالا تو عمرش ندیده!

احمدرضا پوزخندی زد.

-نوکر؟ ... ما نوکر نداریم!

و ماشینو روشن کرد. نگاهم رو به سیاهی شب دوختم.

میگن خون خون رو می کشه اما انگار واقعاً من دختر مرجان نبودم.

-آدرس بده کار دارم.

مرجان آدرسی رو گفت. موزیک ملایمی از سیستم پخش می شد.

از اینکه دیگه توجه امیر حافظ به یکی دیگه بود بغضم گرفت.

خودم کم غم و غصه داشتم، اینم بهش اضافه شد! احمدرضا ماشین و کنار خونه ای نگهداشت.

-می تونی بری.

-احمد من دارم هفته ی آینده میرم، کمی به حرف هام فکر کن.

احمدرضا دستی به گردنش کشید.

-میشه پیاده شی ... کار دارم.

-یکبار به خاطر همین غرور و غد بودنت با مرد دیگه ای ازدواج کردم ...


... اما بازم برات درس نشد و درست نشدی.

-الانم برو با یکی دیگه ازدواج کن ... پیاده شو!

مرجان پیاده شد. هموز در و کامل نبسته بود که احمدرضا پر گاز حرکت کرد. سرعتمون خیلی بالا بود.

ترسیده به صندلی چسبیدم. ماشین و تو حیاط پارک کرد و پیاده شد. بهارک تو آغوشم به خواب رفته بود.

احمدرضا اومد سمتم و بهارک رو از بغلم گرفت. رفت سمت خونه.

بازوهامو بغل کردم و با قدم های آروم سمت در ورودی سالن حرکت کردم. دلم یه جای آروم برای گریه می خواست.

دلم میخواست ساعت ها گریه کنم. روی پله های توی حیاط نشستم و نگاهم رو به چراغ های پایه بلند حیاط دوختم.

دستم و زیر چونه ام زدم و خیره ی رو به روم شدم اما تمام اتفاقات ساعاتی پیش، جلوی روم رژه می رفت.

دیگه امیر حافظ هوام و نداشت و برام لاک نمی زد. سرم و روی زانوهام گذاشتم و هق زدم.

با نشستن چیزی روی شونه ام سر بلند کردم. نگاهم به احمدرضا افتاد.

سریع اشکم رو پاک کردم. کنارم روی پله ها نشست.

-اشک های تو تمومی نداره؟

سرم و پایین انداختم.

-دلم گرفته.

-چون امیر حافظ با یکی دیگه ازدواج کرده؟ .... قرار نیست همه ی حمایت ها و توجهات اطرافیانمون ختم به عشق و عاشقی بشه!
امیر حافظ ذاتش مهربونه و حواسش به همه هست. دلش برات می سوخت چون کسی باهات خوب نبود.
تو حق داری اونو دوست داشته باشی و حالا بخاطر اینکه نیست گریه کنی اما خب اونم حق انتخاب داره و فکر نکنم انقدر احمق می بود که عاشق تو می شد!

با چشم های اشکی سر بلند کردم و متعجب نگاهش کردم. آروم با دو انگشت روی گونه ام زد.

-چیه، حقیقت تلخه! یه پسر تحصیل کرده نمیاد یه دختر خنگ دهاتی رو بگیره وگرنه باید به عقلش شک کرد.







پارت 32



بهتره به جای آبغوره گرفتن پاشی بیای چمدون ببندی... تو و بهارک رو هم میبرم.

از روی پله ها بلند شدم. حالا رو به روی هم قرار داشتیم. سر بلند کردم.

-ما رو برای چی؟

-دختر کوچولو تو کارای من فضولی نکن. همه ی لباس ها رو توی یه چمدون بذار، فقط سه روز میریم.

و سمت در سالن رفت. نفسم رو فوت کردم و دنبالش وارد سالن شدم.

میدونستم مخالفت کردنم بی فایده است.

توی سکوت چمدون رو بستم و سمت تختش رفتم که بهارک رو بردارم. بازوم رو گرفت.

-شب همینجا می خوابی!

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-اما آقا ...

-بهتره بحث الکی نکنی و بخوابی، چون خسته ام صبح زودم باید راه بیوفتیم.

سمت گوشه ی تخت رفتم و کنار بهارک دراز کشیدم. احمدرضا لامپ و خاموش کرد و سمت تخت اومد.

تو راه پیراهنش رو درآورد. سریع ازش چشم گرفتم اما صدای پوزخندش رو شنیدم و تخت که بالا و پایین شد.

دستم و زیر سرم گذاشتم و نگاهم رو به تاریک روشن اتاق دوختم.

حالا که فکر می کنم می بینم حرف های احمدرضا حقیقته. من زیادی خیالبافی کردم.

تمام دلسوزی های امیر حافظ رو اونجوری که خودم دوست داشتم تعبیر کردم.

اما حالا باید دیدگاهم رو عوض کنم که تا کسی بهم محبت کرد فکر و خیال الکی نکنم.

نفسم رو بیرون دادم و چشمهام رو بستم. کم کم چشمهام گرم خواب شد.

با صدای موزیکی که در حال پخش بود چشمهام رو باز کردم. هوا هنوز گرگ و میش بود.

احمدرضا با بالاتنه ی برهنه رو به روی آینه ایستاده بود و داشت موهاش رو سشوار می گرفت.

از آینه نگاهی بهم انداخت.

-بهتره زودتر بلند شی باید حرکت کنیم.

تو تخت نیم خیز شدم و از تخت پایین اومدم.

سمت در اتاق رفتم. باید صبحانه آماده می کردم و کمی تنقلات می گرفتم.

سریع چای ساز رو به برق زدم و میز و چیدم. سبد کوچکی برداشتم و توش رو پر کردم.

-می خوای اول دست و صورتت رو بشوری و دستی به جنگل سرت بکشی؟

تند دستم رو روی سرم گذاشتم و با لمس کردن موهام که معلوم بود چه وضعی داره با خجالت سرم رو پایین انداختم و از کنارش رد شدم که با تن صدای آرومی گفت:

-بچه ی خنگ!!

واینستادم و سریع سمت پله ها دویدم. وارد اتاقم شدم.

سمت آینه رفتم. با دیدن صورت و موهام زدم روی سرم. این چه وضعش بود آخه؟

سمت سرویس بهداشتی رفتم و دست و صورتم رو شستم. رو به روی آینه ایستادم و موهای بلندم رو شونه کردم.

شلوار لی همراه با مانتوی بالا زانو پوشیدم و موهام رو با کلیپس بالای سرم جمع کردم. حالا وضع بهتری داشتم.

از اتاق بیرون اومدم و سمت آشپزخونه رفتم. احمدرضا در حال ریختن چائی بود.

با دیدنم یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت:

-درس اول: یه دختر موفق همیشه به ظاهرش میرسه تا جذاب باشه.

انگشت اشاره اش رو بالا آورد.

-نکته، ظاهر مرتب با آرایش های زننده و جلف فرق می کنه. حالام صبحانه ات رو بخور تا راه بیوفتیم.

سمت میز رفتم. اما از اینکه می دیدم احمدرضا داره با ملایمت باهام رفتار می کنه تعجب کرده بودم.

صبحانه رو خوردیم و احمدرضا چمدون رو پشت ماشین گذاشت.

بهارک خواب رو روی صندلی عقب خوابوندم و جلو نشستم.

احمدرضا داشت با تلفنش صحبت می کرد. ماشین رو روشن کرد و از حیاط بیرون اومد. هوا روشن شده بود.

نمیدونستم قراره کجا بریم!

اما خدا خدا می کردم اون پسره باهامون نباشه.

ماشین از تهران خارج شد. هوا چون نزدیک پاییز بود کمی سرد بود.

خوبه برای بهارک لباس گرم گذاشته بودم. گوشی احمدرضا دوباره زنگ خورد.

-سلام هامون، نزدیکم صبر کنید.

و گوشی رو قطع کرد. جلوی یه رستوران کوچک بین راهی نگهداشت. چراغی زد.

هامون از ماشینش پیاده شد و پشت سرش نینا و طرلان. بهارک هنوز خواب بود.

-پیاده شو!

از برزو خبری نبود. از ماشین پیاده شدم. هامون و دخترا سمتمون اومدن. با هم احوالپرسی کردیم.

هامون گفت:

-بریم صبحانه بخوریم؟

-ما صبحونه خوردیم ولی یه چائی می خوریم.

طرلان ابرویی بالا داد.

-ما به سختی بیدار شدیم بعد تو صبحانه ات رو هم خوردی؟؟

احمدرضا لبخندی زد.

-دیانه کلاً سحرخیزه، صبحانه آماده کرد خوردیم.

هامون با تحسین نگاهم کرد و با مزاح گفت:

-به این میگن زن زندگی... بریم صبحانه که من دارم از گرسنگی می میرم.

احمدرضا در عقب رو باز کرد و بهارک خواب رو برداشت.

باورم نمی شد که احمدرضا داشت به بهارک توجه می کرد اما خوشحال بودم.

انگار از نگاهم متوجه تعجبم شد که آروم گفت:

-بهارک دخترمه!

و جلوتر از من شروع به رفتن کرد. دنبالش راه افتادم و کنارش همقدم شدم.

وارد رستوران کوچک شدیم.

تختی رو انتخاب کردیم و نشستیم. هامون صبحانه سفارش داد.

-خوب احمد، به نظرت آمل به ریسکش می ارزه که رستوران بسازی؟

-آره ولی باید قبلش همه ی جوانب رو بسنجیم.... اما میدونم کارم اشتباه نیست!

هامون سری تکون داد. صبحانه رو آوردن و بعد از خوردن صبحانه همه بلند شدیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.

پس احمدرضا داشت برای تأسیس یه رستوران جدید به آمل می رفت. از جاده های سرسبز رد شدیم.

نهار و توی رستورانی خوردیم و ساعت ۴ به ویلایی رسیدیم.

هامون در ویلا رو باز کرد و ماشین ها پشت سر هم وارد ویلا شدن.

از ماشین پیاده شدم. هوا سرد بود و سوز داشت. احمدرضا چمدون رو از صندوق عقب برداشت.

هامون در سالن رو باز کرد. وارد سالن بزرگ و مبله ای شدیم.

-خوب، سه تا اتاق بیشتر نیست که یکیش مال خودمه... اون دو تا رو با هم کنار بیاین.

و خندید. احمدرضا با چمدون سمت اتاقی رفت.

-من و دیانه و بهارک توی این اتاق می خوابیم.

با این حرف احمدرضا لحظه ای تعجب رو تو چهره ی هر سه شون دیدم.

هامون سریع به خودش اومد اما نینا و طرلان پوزخندی زدن و سمت اون یکی اتاق رفتن.

دنبال احمدرضا وارد اتاق شدم. احمدرضا لباسهاش رو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت.

لباس های بهارک رو عوض کردم. یه دست لباس راحتی مناسب پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

هامون سینی چائی به دست از آشپزخونه بیرون اومد و سینی رو روی میز گذاشت.

کنار احمدرضا رفت.

-برای فردا بریم زمین رو ببینیم؟

احمدرضا چائی رو برداشت.

-خیلی خوبه ... خدا کنه طرف دبه درنیاره و معامله بشه.

هامون سری تکون داد و طرلان گفت:

-الان آوردن ما به اینجا برای چیه؟؟

هامون خندید.

-برای خنده آوردیمت.

طرلان اخمی کرد که احمدرضا گفت:

-خوب راست میگه ... قرار شد از طرف پدرت نماینده بشی چون من و هامون انقدر پول نداریم.

-چرا از برزو نخواستین تا بیاد؟

احمدرضا اخم وحشتناکی کرد و گفت:

-دفعه ی آخرت باشه حرف اون آدم عوضی رو پیش من میزنی!

طرلان با ترش رویی از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت. با رفتن طرلان احمدرضا گفت:

-حیف که به پول پدرش نیاز دارم وگرنه این دختره ی از دماغ فیل افتاده رو با خودم جائی نمی آوردم.

-آروم باش، دوباره خودش برمی گرده.

بعد از خوردن شامی سبک چون خسته بودیم هر کی سمت اتاقش رفت. وارد اتاق شدم.

احمدرضا با یه شلوارک کنار پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید.

پتویی روی زمین پهن کردم و بهارک رو روش خوابوندم.

شالم رو از روی سرم برداشتم و موهای بلندم رو باز کردم.

احمدرضا چرخید و نگاهش روی موهای بلندم ثابت موند. هول کردم و تکه ای از موهام رو پشت گوشم زدم.

رفت سمت تخت و روی تخت دراز کشید. کنار بهارک دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.

چون شب زود خوابیده بودم زودم بیدار شدم. بهارک چشمهاش باز بود.

بوسه ای روی گونه اش زدم و بدون سر و صدا از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت فرو رفته بود.

سمت آشپزخونه رفتم. بهارک رو روی میز گذاشتم.

زیر چائی رو روشن کردم. نگاهی تو یخچال انداختم. همه چی بود.

شیر گرم کردم. آب جوش اومد و چای دم کردم اما نون نبود.

کمی شیر تو کاسه ریختم که هامون با نون محلی وارد آشپزخونه شد.

با دیدنم لبخندی زد و گفت:

-چه زود بیدار شدی!

-شب زود خوابیده بودم. صبح بخیر.

-صبح توام بخیر.

نون رو روی میز گذاشت و لپ بهارک رو کشید.

-تا شما بقیه رو بیدار کنید منم میز رو چیدم.

-دستت درد نکنه.

و از آشپزخونه بیرون رفت. کمی نون توی شیر برای بهارک ریز کردم و جلوش گذاشتم.

میز صبحانه رو چیدم. احمدرضا وارد آشپزخونه شد.

-سلام.

سری تکون داد و پشت میز نشست.

چائیش رو کنارش گذاشتم و چرخیدم تا برای بقیه هم چائی بریزم که مچ دستم رو گرفت.

سؤالی نگاهش کردم.

-بشین صبحانه ات رو بخور. تو قرار نیست کارهای بقیه رو بکنی... تو فقط برای یه نفر کار می کنی اونم منم!

به ناچار روی صندلی نشستم. هامون و نینا و طرلان هم وارد آشپزخونه شدن.

بعد از خوردن صبحانه برای دیدن زمین رفتن.

حوصله ام سر رفته بود. بهارک رو بغل کردم و سمت حیاط ویلا رفتم. هوا سرد بود.

نگاهی به درختهای پر از نارنگی انداختم. رنگ نارنجیش تضاد زیبایی با برگهاش ایجاد کرده بود.

نفسم رو مثل آه بیرون دادم. حالا که تنها شده بودم دوباره یاد امیر حافظ افتادم.

یعنی الان داشت چیکار می کرد؟ پوزخند تلخی زدم. معلومه داشت با عشقش خوش خوش میگذروند.

اشک حلقه زد توی چشمهام.

روی صندلی های توی حیاط نشستم. بهارک داشت با توپش بازی می کرد. چند وقت دیگه تولد ۲سالگیش بود.

دستی به صورت نم دارم کشیدم. غصه خوردن هیچ چیزی رو درست نمی کرد.

نه پدری که ندیده بودمش رو بر می گردوند نه مادری که من و قبول نداره و نه امیر حافظی که خوش خیالانه فکر می کردم دوسش دارم.

نمیدونم چقدر تو حیاط نشسته بودم که ماشین احمدرضا وارد حیاط شد. از روی صندلی بلند شدم.

دخترا زودتر پیاده شدن. هامون نایلونی توی دستش بود. وارد سالن شدن.

احمدرضا اومد سمتم و ...

نگاه خیره ای بهم انداخت. اخم کرد.

-دو دقیقه تنهات گذاشتم باز عزا گرفتی؟

سرم رو پایین انداختم.

-دخترجون، بزرگ شو... دنیا برای عاشقی نیست؛ بخصوص اگه یه طرفه باشه!

و از کنارم رد شد و رفت داخل. دست بهارک رو گرفتم و وارد سالن شدم. هامون با دیدنم گفت:

-زود بیا نهار بخوریم.

بی میل سمت آشپزخونه راهم رو کج کردم و روی صندلی کنار احمدرضا نشستم.

همینطور که نهار می خوردیم راجب امروز داشتن صحبت می کردن و مثل اینکه از زمین خیلی خوششون اومده بود.

از اینکه از حرف هاشون سر در نمی آوردم ناراحت بودم.

دو روزی آمل موندیم و بعد از دو روز به سمت تهران حرکت کردیم.

از اینکه داشتیم به جشن نامزدی امیر حافظ و نوشین نزدیک می شدیم استرس گرفته بودم. نمیدونستم چه مدل لباسی بپوشم.

یاد لباسهایی که امیر حافظ برام خریده بود افتادم و آه پر از حسرتی کشیدم.

چقدر بخاطر حضورش در جمع ها احساس خوبی بهم دست می داد و استرسم از بین می رفت!

اما حالا بودنش کنار دیگری باعث استرسم می شد. فقط یه روز تا جشن نامزدیشون مونده بود و من هنوز بلاتکلیف بودم که چی بپوشم.

همین موضوع باعث می شد تا دل دل کنم برای نرفتن.

روی تراس نشسته بودم و به غروب آفتاب خیره بودم. دلم عجیب گرفته بود.

تمام روز یا درس می خوندم یا با بهارک سر می کردم. در حیاط باز شد و ماشین احمدرضا داخل حیاط شد.

تا اومدم بلند شم از ماشین پیاده شد.

سرش بالا اومد و نگاهی بهم انداخت. از تراس بیرون اومدم و پله ها رو طی کردم.

در سالن باز شد. وارد سالن شد.

-سلام آقا.

-سلام. برو آماده شو باید جایی بریم.

متعجب گفتم:

-با من؟

-جز تو کسی هم توی این خونه زندگی می کنه؟

-نه!

-پس زود آماده شو.

-چشم.

راهم رو سمت پله ها کج کردم. وارد اتاق شدم و لباس مناسبی پوشیدم.

بهارک رو آماده کردم. سوار ماشین شدم. نمیدونستم قراره کجا بریم اما سکوت کرده بودم.

ماشین و تو پارکینگ پاساژ بزرگی پارک کرد.

-پیاده شو.

از ماشین پیاده شدم. کنارم قرار گرفت. سوار آسانسور شدیم و طبقه ی پنج از آسانسور بیرون اومدیم.

نگاهی به پاساژ بزرگ و مجلل جلوی روم دوختم. بازوم رو گرفت و سمت فروشگاه بزرگی برد.

وارد مغازه شدیم. دو خانم و دو آقا پشت میزی نشسته بودن.

با دیدن احمدرضا بلند شدن و احوالپرسی کردن. سلامی گفتم و نگاهم رو به لباس های مجلسی پیش روم دوختم.

-ژورنالتون رو بیارین.

-بله آقا... بفرمائید بنشینید.

کنار احمدرضا روی کاناپه نشستم.

دختری با مانتوی کوتاه و شلوار نود که پابندش با هر راه رفتنی جلب توجه می کرد با ژورنال اومد جلو و ژورنال رو روی میز گذاشت.

احمدرضا ژورنال رو باز کرد و بی توجه ورق می زد تا اینکه نگاهش به لباس عروسکی قرمز رنگی افتاد.

-همینو می خوام.

-سایز ایشون؟

احمدرضا سری تکون داد.

-بله.

-چشم، الان. تا شما و خانم به اتاق پرو برید، آوردم.

احمدرضا بلند شد. منم متقابلاً بلند شدم.

در اتاقی رو باز کرد. احمدرضا وارد اتاق شد.

نگاهی به اتاق بزرگ رو به روم انداختم که چند تا در دیگه ام بود.

همون دختر با کاور لباس سمتمون اومد. بهارک رو زمین گذاشتم و سمت یکی از اتاق های پرو رفتیم.

لباس و دستم داد و بیرون رفت. مانتوم رو از تنم درآوردم و لباس کوتاه قرمز رنگ رو تنم کردم.

با شلوار پام اصلا همخونی نداشت. چند ضربه به در زده شد.

-در و باز کن ببینم.

دستم و روی بالا تنه ی برهنه ام گذاشتم و در اتاق پرو رو باز کردم.

احمدرضا نگاهی بهم انداخت.

-نمیخوای که با همین شلوار بپوشیش؟!

نگاهی به پیراهن عروسکی تنم و شلوارم انداختم. صندل های پاشنه بلند قرمز رو جلوی پام گذاشت.

-درست بپوش تا تو تنت ببینم.

و در اتاق رو بست. شلوارم رو درآوردم و صندل ها رو پام کردم.

حالا لباس توی تنم قشنگ تر معلوم می شد.

در اتاق پرو باز شد. خجالت کشیدم و نمیدونستم چیکار کنم.

نگاه خیره و سنگین احمدرضا رو احساس می کردم اما جرأت سر بلند کردن نداشتم.

دستش زیر چونه ام نشست و سرم رو بلند کرد. گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.

نگاهش انگار یه جور دیگه بود. حرف نگاهش رو درک نمی کردم.

لبخندی گوشه ی لبش نشست.

-پسندیدم، همین ها رو برمیداریم. عوض کن بیا.

از اتاق بیرون رفت. با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم.

سریع لباس ها رو عوض کردم. بعد از خرید لباس از مغازه بیرون اومدیم.

مانتوی بلند جلو باز با ساپورت ضخیمی خریدم و یه دست لباس برای بهارک خریدیم.

هوا کاملاً تاریک شده بود. سوار ماشین شدیم.

احساس خوبی داشتم از اینکه قرار بود شیک برم. ماشین و کنار رستوران نگهداشت.

-بعد از شام میریم خونه.

نگاهی به رستوران بزرگ جلوی روم انداختم. مردی با لباس فرم اومد سمتمون.

-سلام آقا.

احمدرضا سری تکون داد و گارسون در شیشه ای رستوران رو باز کرد.

همراه احمدرضا وارد سالن بزرگ و شیک رستوران شدیم.

از دیدن اون همه تجمل لحظه ای انگشت به دهن موندم. احمدرضا آروم به پهلوم زد.

-خوردی، همراهم بیا.

هر قدمی که برمیداشتم یکی تا کمر خم می شد و خوش آمد می گفت.

احمدرضا سمت خلوت سالن رفت و میزی رو انتخاب کرد.

روی صندلی نشستم که هامون به سمتمون اومد.

-سلام پسر، مگه نرفته بودی خونه؟

احمدرضا بهش دست داد.

-نه، بیرون کمی خرید داشتیم. بگو شام رو بیارن باید برم، خسته ام.

-سفارش دادم.

نگاهی به من انداخت.

-خوبی؟

لبخندی زدم.

-سلام.

-سلام، خوش اومدی به رستوران ما. خوب، من میرم به کارهام برسم. با اجازه ...

و رفت. پس اینجا رستوران خودشون بود.

-کجا دستام رو بشورم؟

با دستش به سمت چپ سالن اشاره کرد همراه بهارک به اون سمت رفتم.

بعد از شستن دست های بهارک و خودم بیرون اومدم.

سمت میز رفتم اما نگاهم به دختری که پشت بهم ایستاده بود افتاد.

کفش های ورنی پاشنه بلند، شلوار ساق کوتاه و مانتوی تنگ زیر باسن.

به میز نزدیک شدم. داشت با احمدرضا صحبت می کرد. از صداش شناختم.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 33


از صداش شناختم که طرلانه.

-نوکرت رو هم با خودت آوردی؟

-هنوز درست صحبت کردن رو یاد نگرفتی؟ ... اون پرستار دخترمه.

پشت سر طرلان قرار گرفتم. احمدرضا با دیدنم ابرویی بالا داد.

طرلان به عقب برگشت. با دیدنم ابرویی بالا داد و پوزخندی زد.

بدون اینکه حرفی بزنه از کنارم رد شد رفت. متعجب نگاهش کردم.

-به مغز کوچولوت فشار نیار بچه، بیا بشین.

روی صندلی نشستم و گارسون میز رو چید. غذای بهارک رو دادم و اومدم غذای خودم رو بخورم که نگاهم به نگاه خیره ی احمدرضا افتاد.

-همیشه انقدر حواست بهش هست؟

-به کی؟

تک خنده ای کرد.

-خنگی دیگه ...

و شروع به خوردن کرد. شونه ای بالا دادم و شامم رو خوردم.

بعد از خوردن شام از هامون خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.

نگاهم رو به سیاهی شب دوختم. بهارک توی بغلم به خواب رفته بود.

ماشین رو توی حیاط پارک کرد. از ماشین پیاده شدم.

سمت پله ها رفتم اما راه نرفته رو برگشتم و رو به روش قرار گرفتم. متعجب نگاهم کرد.

-ممنون بابت وقتی که امروز برام گذاشتین.

ابرویی بالا داد و روی صورتم خم شد. انقدر نزدیک اومد که نوک دماغش به دماغم خورد.

هول کردم. نفسش رو توی صورتم فوت کرد.

-برای منم یه تجربه بود بیرون رفتن با دختر بچه های خنگ!

و چشمکی زد و ازم فاصله گرفت و سمت پله ها رفت.

متعجب و شوکه سر برگردوندم و نگاهم رو به رفتنش دوختم. این مرد خیلی عجیب بود.

وارد اتاق شدم. بعد از تعویض لباس هام زیر پتو خزیدم.

فردا شب مراسم نامزدی و عقد امیر حافظ بود.

از صبح که بیدار شده بودم دلشوره امونم رو بریده بود. هر چی به عصر نزدیک تر می شدم استرسم بیشتر می شد.

بهارک رو حموم کردم و خودمم دوش گرفتم اما هنوز آماده نشده بودم. در سالن باز شد و احمدرضا وارد شد.

-تو هنوز آماده نیستی؟

مردد نگاهش کردم.

-مثل بچه گربه ی بارون زده به من نگاه نکن... تا دوش میگیرم لباسهات رو پوشیده باشی!

و سمت اتاقش رفت. لباس های بهارک رو تنش کردم.

گل سرهای ریز و صورتیش رو روی موهای بورش زدم. روی تخت گذاشتمش.

-اینجا بشین تا منم آماده بشم. دختر خوبی باشی بهت یه چیز خوشمزه میدم.

خنده ی سرخوشی کرد. لباس زیرهام رو پوشیدم. پیراهن قرمز رنگ عروسکی رو تنم کردم و رو به روی آینه نشستم.

آرایش ملیحی کردم. دلم می خواست لاک بزنم اما نداشتم.

از روی صندلی بلند شدم تا ساپورتم رو بپوشم که در اتاق باز شد.

با دیدن قامت بلند احمدرضا هول کردم. نگاهی به سر تا پام انداخت.

-بشین روی تخت.

-من؟

-نه، من!!! آره دیگه ...

روی تخت نشستم. پیراهن کوتاه بود و پاهای لختم کاملاً پیدا بود. دستی به دامن پیراهن کشیدم.

با صدای خنده اش سر بلند کردم.

-اون دامن و هر چی بکشی بیشتر از اون پایین نمیاد.

کنارم روی تخت نشست. نمیدونستم می خواد چیکار کنه.

میز عسلی کنار تخت رو کشید جلو و لاک قرمز رنگی رو روی عسلی گذاشت.

متعجب سر بلند کردم.

-این لاک برای منه؟

-چیه؟ به من نمیاد لاک زدن بلد باشم؟ هر چند تا حالا نزدم اما امشب دلم می خواد برای یه گربه ی بارون زده که از قضا خیلیم بغض کرده لاک بزنم!

شوکه نگاهش می کردم. باورم نمی شد این همون آدم باشه.

دستم و گرفت و روی کوسن کوچیکی که روی پاش گذاشته بود قرار داد.

در لاک رو باز کرد. نگاهم به لاک جیغ توی دستش افتاد.

آروم فرچه ی لاک رو روی ناخون هام که حالا کمی بلند تر شده بود کشید.

لاک خوش رنگی بود. لاک زدن انگشت های دستم تموم شد.

با دیدن ناخون هام ذوقی ته دلم نشست. احمدرضا جلوی پام نشست. پاهام رو توی هم جمع کردم.

مچ پام رو گرفت. گرمی دستش که روی پام نشست هول کردم و ضربان قلبم بالا رفت.

-می خوام ناخون های پات رو هم لاک بزنم.

-اما ....

-اما نداره. زودباش، دیر شده.

سکوت کردم و احمدرضا ناخون های پام رو لاک زد. در لاک رو بست و سمت میز آرایش رفت.

از جام بلند شدم. برس و توی هوا تکون داد.

-موهات رو باید باز بذاری ... بیا اینجا ببینم.

پشت سرم قرار گرفت. موهای بلندم رو شونه کرد. موس مو رو برداشت و روی موهام زد.

تکه ای از جلوی موهام رو توی دستش گرفت و با واکس مو تابوند. پشت سرم برد.

گیره ای از روی میز برداشت و پشت سرم زد. نگاهی به سر تا پام انداخت.

-مانتوت رو بپوش، میرم آماده بشم.

با رفتن احمدرضا از اتاق رو به روی آینه قرار گرفتم. دستام رو جلوی آینه گرفتم و با دیدن لاک روش لبخندی زدم.

مانتو و ساپورتم رو پوشیدم. شالم رو روی سرم انداختم و بهارک رو بغل کردم.

از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا آماده از اتاقش بیرون اومد. کت و شلوار خوش دوختی تنش بود و موهاش رو به بالا شونه کرده بود.

از خونه بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم.

آهنگ ملایمی رو پلی کرد. دوباره کمی استرس گرفتم. ماشین کنار خونه ی پدری نوشین نگهداشت.

-چیزی برای استرس و غصه خوردن نیست. بهتره به خودت مسلط باشی.

از ماشین پیاده شدیم. دسته گل بزرگی رو از پشت ماشین برداشت.

نگاهم به گلهای لیلیوم افتاد که به زیبایی تزئین شده بود. کنارم قرار گرفت.

سمت در رفتیم. در حیاط باز بود و سر درش چراغونی شده بود.

صدرا کنار در ایستاده بود. شلوار لی با پیراهن مردانه ی یقه باز و موهاش رو هم یک طرف سرش شونه کرده بود.

رو به روش قرار گرفتیم. نگاهی به هر دوی ما انداخت.

-خیلی خوش اومدین.

احمدرضا دسته گل رو به طرفش گرفت.

-متشکرم.

و با دستش به داخل اشاره کرد.

-بفرمائید.

با هم وارد حیاط بزرگشون شدیم. تمام حیاط رو میز چیده بودن. امیر علی اومد جلو.

-بَه آقا احمدرضا ... بفرما داداش، خوش اومدی.

با دیدن امیر علی احساس کردم چقدر دلم برای امیر حافظ تنگ شده. بغض دوباره راه گلوم رو گرفت.

امیر علی نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت:

-چه خوشگل شدی!

سر بلند کردم. احمدرضا اخمی کرد و امیر علی بی خیال لپ بهارک رو کشید.

-خانوم ها تو هستن، بیا هدایتت کنم.

-نمی خواد، خودم همراهش میرم به عطی هم تبریک بگم.

امیر علی دست توی جیب کتش کرد و شونه ای بالا داد.

از روی سنگفرش ها شروع به راه رفتن کردیم. کنار در ورودی سالن ایستاد.

نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-وای به حالت ببینم یک قطره اشک ریختی... حالام برو تو.

-مگه با عطی کار نداشتی؟

-بعد می بینمش.

و پشت بهم رفت سمت میز و صندلی ها. وارد سالن شدم.

با دیدن خاله به سختی لبخندی روی لبهام قرار گرفت. خاله اومد سمتم و در آغوشم کشید.

-سلام عزیزم، چقدر خوشگل شدی!

-ممنون، مبارک باشه.

خاله عمیق نگاهم کرد و لبخندش جمع شد.

-انشاالله عروسی خودت. بیا بریم معرفیت کنم.

و دستم رو گرفت.

با خاله همراه شدم. نگاهی به سالن انداختم. تمام مبل ها رو برداشته بودن و جاش میز و صندلی چیده بودن.

قسمتی رو زیبا تزئین کرده بودن برای عروس و داماد. با صدای خاله به خودم اومدم.

-اینم دختر خوشگل من، دیانه.

نگاهم به سه زنی که همسن خاله بودن افتاد. هر سه زیبا و شیک بودن. لبخندی زدن.

-سلام دخترم، من منیژه ام.

-منم ندام.

-و منم ثریا.

لبخندی زدم.

-خوشبختم از دیدنتون.

-ما هم عزیزم.

خاله بهارک رو از بغلم گرفت.

-برو اتاق ته راهرو لباسهات رو عوض کن.

با اجازه ای گفتم و به سمتی که خاله اشاره کرده بود راه افتادم.

در اتاق نیمه باز بود. صدای چند نفر از تو اتاق می اومد. وارد اتاق شدم.

نگاهم به هدی و نسترن و هانیه افتاد. هر سه آرایش کرده بودن اما آرایش هانیه کمتر بود.

نسترن لباس کوتاهی پوشیده بود و موهاش رو بالای سرش جمع کرده بود. هر سه نیم نگاهی بهم انداختن.

بدون توجه مانتوی جلو بازم رو درآوردم همراه ساپورتم. دستی به موهام کشیدم.

نگاهی توی آینه به خودم انداختم. ساده بودم اما راضی.

کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم اما صدای نسترن رو واضح شنیدم:

-چقدر من از این دختره ی دهاتی بدم میاد!

نایستادم تا ادامه بدن و به سمتی که خاله و دوستاش بودن رفتم.

هنوز به میز نرسیده بودم که صدای شاد خانوم نریمان باعث شد سر جام بایستم.

-سلام دخترم، خوش اومدی.

-سلام. ممنون .... مبارکه.

-مرسی عزیزم. دختر نازت کو؟

متعجب نگاهش کردم.

-دخترم؟

-آره دیگه.

-آها منظورتون بهارکه!

کمی فکر کرد.

-درسته!

-خوبه ممنون.

-برو عزیزم بشین از خودت پذیرایی کن.

و از کنارم رد شد. خاله با دیدنم ذوق کرد و گفت:

-چقدر خوشگل شدی!!


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 34


لبخندی زدم. خاله عذرخواهی کرد و رفت تا به مهمون ها برسه. نگاهم رو به جمعیت کم جلوی روم دوختم.

موزیک ملایمی توی سالن پخش می شد. لبخندم محو شد و انگار کوهی از غم روی دلم تلنبار شد.

با صدایی که ورود عروس و داماد رو اعلام می کرد، شنل بلند کلاه داری روی سرم انداختم تا موها و بازوهام پیدا نباشه.

صدای موزیک عوض شد و موزیک شادی با صدای بلند شروع به خوندن کرد.

نگاهم به در سالن کشیده شد. امیر حافظ کت و شلوار مشکی با پیراهن مردونه ی سفیدی تنش بود و نوشین لباس نباتی رنگی با لبخند عمیقی به لب.

به تک تک مهمون ها سلام کردن. هر چی به میز ما نزدیک تر می شدن استرسم بیشتر می شد.

با دیدنشون کنار میزمون به ناچار بلند شدم. نگاه امیر حافظ افتاد بهم.

احساس کردم قلب لعنتیم دوباره ضربان گرفت. لبخندی زد گفت:

-موش کوچولومون چه خوشگل شده!

لبم رو به دندون گرفتم و نگاهی به نوشین انداختم که سلام و احوالپرسیش با دوست های خاله تموم شد.

نگاهم کرد و لبخند مهربونی زد. سریع گفتم:

-مبارکه.

با ناز گفت:

-مرسی عزیزم.

و دستش و دور بازوی امیر حافظ حلقه کرد. نگاهم لحظه ای پر از حسرت به دست حلقه شده اش افتاد.

نگاهم رو از دست هاشون گرفتم اما به نگاه امیر حافظ گره خورد. بغضم رو به سختی قورت دادم.

احساس کردم حالم رو فهمید که گفت:

-بریم عزیزم.

نوشین سری تکون داد و با هم سمت بقیه ی مهمون ها رفتن.

روی صندلی نشستم اما قلبم هنوز می زد؛ نه از سر شوق بلکه با درد و سنگین.

کمی از شربتی که روی میز بود خوردم تا بغضم پایین بره.

خانواده ی نوشین خانواده ای آزاد بودن و تعدادی دختر وسط در حال رقص بودن.

با صدای ویبره ی گوشیم نگاهی بهش انداختم. پیامی داشتم. پیام رو باز کردم.


شماره سیو نبود.

-حال جوجه ی بارون زده ی ما چطوره؟

متعجب به پیام نگاه کردم. یعنی چی؟ این کی بود؟ پیام بعدی ازش اومد.

-میدونم خنگی اما دوست دارم امشب یکم اون کله ات رو مشغول کنم.

و دیگه پیامی ازش نیومد. یعنی کی بود؟

یادمه به کسی شماره ام رو نداده بودم! با دیدن مرجان لحظه ای شوکه شدم.

لباس شب فوق العاده جذب و جذابی تنش بود. موهای کوتاهش رو بلوطی کرده بود.

چاک دامن لباسش تا بالای رونش می اومد. با کفش های مشکی پاشنه بلند.

با موزیک خارجی شروع به رقص کرد. انگار خلق شده بود برای تسخیر دیگران.

صدای آروم ندا خانم و منیژه خانوم به گوشم نشست.

-مرجان هیچ تغییری نکرده... انگار همون مرجان چند سال پیشه.

-آره، راستی نفهمیدی دخترش چی شد؟

-نه والا دخترک بیچاره.

دلم نمی خواست دیگه صداشون رو بشنوم. به بهانه ی بهارک بلند شدم.

امیر حافظ سمت مردونه رفته بود. هدی و نسترن با دیدنم پوزخندی زدن اما توجهی نکردم.

اگر مرجان تنهام نمیذاشت شاید من الان اینجا نبودم.

سمت آشپزخونه رفتم. کسی تو آشپزخونه نبود. کمی آب برای بهارک تو شیشه اش ریختم.

خواستم بیام بیرون که در فلزی کنار آشپزخونه باز شد و قامت صدرا تو چهارچوبش نمایان شد.

هول کردم. انگار اونم از دیدن من شوکه شده بود. هر دو خیره ی هم بودیم.

تک سرفه ای کرد که به خودم اومدم و سریع سمت در آشپزخونه رفتم. اما صداش رو شنیدم.

-چه عروسک کوچولو موچولویی!

پشت گوشهام داغ شد. اگر کسی من و با این وضع با صدرا می دید چی فکر می کرد؟

پام که به سالن رسید نفسم رو آسوده بیرون دادم.


امیر حافظ همراه بقیه وارد سالن شدن و سمت اتاق عقد رفتن. با دیدن احمدرضا دست بهارک رو گرفتم.

مستقیم اومد سمتم. نگاه خیره ای بهم انداخت. سرم رو پایین انداختم.

دستش پشت کمرم نشست و به جلو هولم داد.

-بریم اتاق عقد.

-اما ...

-چیه؟ نکنه نمیای؟!

سرم و پایین انداختم. فشار دستش و بیشتر کرد. با بی میلی باهاش همگام شدم.

سمت در اتاقی که برای عقد آماده کرده بودن رفتیم.

تعداد کمی صندلی دور اتاق چیده بودن و سفره ی عقد زیبائی پهن بود.

امیر حافظ و نوشین کنار هم نشسته بودن. مرد روخانی روی صندلی نشسته بود و داشت خطبه رو می خوند.

دست احمدرضا روی بازوم نشست و از پشت کاملاً تو بغلش فرو رفتم.

احساس معذب بودن می کردم. نگاهم رو به نوشین و امیر حافظ دوختم.

با صدای بله ی نوشین صدای کل بلند شد و همه چیز برای من تموم شد.

حمایت های امیر حافظ و حتی محبت های زیر پوستیش. دوباره بغض اومد راه گلوم رو بست. با فشار بازوم به خودم اومدم.

مرد روحانی رفت. با رفتنش صدای بلند موزیک بلند شد.

پارسا همراه امیر علی جلوی نوشین و امیر حافظ خیلی مردونه شروع به رقص کردن.

همه کادوهاشون رو دادن. احمدرضا دو تا زنجیر بهشون داد و یه سفره چند روزه به یکی از روستاهای ییلاقی.

مهمون ها اتاق رو برای راحتی عروس داماد ترک کردن. احمدرضا با بقیه رفت.

تا نیمه های شب مراسم ادامه داشت. کم کم مهمون های غریبه تر رفتن. دلم می خواست هرچه زودتر بریم.

امیر حافظ و نوشین کنار هم نشسته بودن و در حال صحبت توی گوش هم بودن.

با هر حرفی که از دهن امیر حافظ در می اومد لبخند نوشین عمیق تر می شد و ...


انگار قلبم فشرده تر می شد. دلم می خواست هر چی زودتر برم.

فضا برام سنگین بود. لباسهام رو پوشیدم. خاله اومد سمتم.

-میری عزیزم؟

-بله، انشاالله خوشبخت بشن.

خاله نرم گونه ام رو لمس کرد و فقط لبخند زد. با اومدن احمدرضا سمت نوشین و امیر حافظ رفتیم.

هر دو بلند شدن. احمدرضا با ژست خاصی دست تو جیب شلوارش کرد.

-خوشبخت بشین.

امیر حافظ لبخند زد.

-من و نوشین تصمیم گرفتیم جشن اول عقدمون رو هفته ی آینده جمعه شب بریم یه جای خاص... از شما هم دعوت می کنم.

احمدرضا ابروئی بالا داد. نگاهش کردم تا قبول نکنه اما احمدرضا خیلی خونسرد گفت:

-باشه حتماً.

با امیر حافظ دست داد.

-دیانه، عزیزم، خداحافظی کن بریم.

ابروهام پرید بالا. این به من گفت عزیزم؟؟!!! انگار امیر حافظ هم تعجب کرده بود چون پوزخندی زد گفت:

-انگار همه چی امن و امانه؟

-آره، مگه قرار بود نباشه؟

امیر حافظ ابرویی بالا داد و به گفتن یه نه اکتفا کرد. با بقیه هم خداحافظی کردیم.

مرجان اومد سمت احمدرضا و با عشوه گفت:

-احمد ...

احمدرضا ایستاد و سؤالی نگاهش کرد.

-یه مهمونی دعوت شدم، میای؟

-تو هر روز مهمونی دعوتی؛ نه، نمیام.

-اما این مهمونیش فرق می کنه ... از همونایی که دوست داریه.

-من خیلی وقته خیلی چیزها رو دوست ندارم.

و دستش و پشت کمرم گذاشت.

-بریم.

مرجان اخمی کرد.

-لیاقت نداشتی از اول!

و با حرص ازمون دور شد. دلم خنک شد از اینکه احمدرضا حرصش رو درآورده بود.

-چیه؟ خیلی خوش به حالت شد که اینطور حرصش دادم!

گاهی فکر می کردم این مرد ذهن خونه.

-تو هر چیزی که تو ذهنم میگذره رو میتونی بخونی؟

به ماشین رسیده بودیم. اومد سمتم که قدمی به عقب گذاشتم.


پشتم به بدنه ی فلزی ماشین برخورد کرد. کوچه تاریک بود و فقط چراغ کم نور کوچه روشن بود.

دستهاش رو دو طرف سرم روی بدنه ی ماشین گذاشت و بهم نزدیک شد.

قلبم بکوب تو سینه ام می زد و گونه هام گُر گرفته بودن.

فاصله مون خیلی کم بود. سرش روی صورتم خم شد. هرم نفس های گرمش به صورتم می خورد.

لبهاش مماس لبهام بود. آب دهنم رو به سختی قورت دادم.

تن صداش رو پایین آورد انقدر که بمی صداش واضح بود.

-من ذهن دختر بچه ها رو خوب بلدم بخونم.

و ابروئی بالا داد. چشم هام از فرط تعجب درشت شد.

-یعنی واقعاً می خونین؟

لبهاش از هم کش اومد و دندون های سفید یکدستش نمایان شد.

-تو چرا انقدر خنگی و بخاطر این خنگیت باید تقاص پس بدی.

تا اومدم بفهمم چی شد لبهاش روی لاله ی گوشم نشست. احساس کردم ته دلم خالی شد. گازی از لاله ی گوشم گرفت.

با صدای بم تری کنار گوشم لب زد:

-هر خنگی یه تنبیهی داره.

داغی نفسهاش به گوش و گردنم می خورد. احساس ضعف توی پاهام می کردم. چشمهام بسته بود.

با خوردن نسیم خنکی تو صورتم چشمهام رو باز کردم که نگاهم تو تاریکی کوچه به چشمهاش افتاد.

ازم فاصله گرفت. دستی به گردنش کشید.

-سوار شو.

و سمت در راننده رفت. نفسم رو یکجا بیرون دادم. پاهام جون نداشت.

به سختی در ماشین رو باز کردم و نشستم. بهارک تو بغلم خواب بود. نگاهم رو به تاریکی دوختم.

ناخواسته دستم سمت گوشم رفت و جایی که گاز گرفته بود رو لمس کردم.

احمدرضا ماشین رو روشن کرد و با تیکافی ماشین از زمین کنده شد.

-امشب چون دختر قوی ای بودی میخوام ببرمت یه جای خوب.

برگشتم سمتش و نگاهم رو به نیمرخ مردونه اش دوختم.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 35


بدون اینکه نگاهم کنه چشم به جلوی روش دوخته بود. نمیدونستم قراره کجا بریم اما بهتر از خونه رفتن بود.

نگاهم به تابلویی افتاد که نوشته بود دربند. ماشین و پارک کرد.

از ماشین پیاده شد. در سمتم رو باز کرد و بهارک رو از بغلم گرفت.

هوا کمی سرد بود. از ماشین پیاده شدم و کنارش شروع به راه رفتن کردم.

نگاهم به خیابون بزرگ جلوی روم بود که دو طرفش درخت بود و رستوران های شیک.

زن و مردهایی که دو به دو دست در دست هم قدم می زدن. صدای دو رگه ای که آهنگی رو با سوز می نواخت.

احمدرضا سکوت کرده بود. مرد لبو فروش با دیدنمون گفت:

-آقا لبو می خورید؟ تازه است و خوشمزه.

احمدرضا نگاهم کرد و سمت مرد رفت. دو کاسه ی کوچیک لبو گرفت. آخر شب بود و چراغ های کمی روشن بود.

صدای آب دلنواز به گوش می رسید. روی سکوی همون نزدیکی نشستیم. بخار از لبوهای توی دستمون بلند شده بود.

با صدای احمدرضا برگشتم سمتش و نگاهم لحظه ای با نگاهش گره خورد.

-چون دختر خوبی بودی و حرفم رو گوش کردی آوردمت اینجا.

-دستتون درد نکنه.

گوشه ی لبش از لبخندی کج شد و گفت:

-یه روز خودم به مرجان میگم تو دخترشی.

-نه!....

-چرا دوست نداری مادرت بفهمه تو دخترشی؟!

چهره ام تو هم رفت.

-من مادری ندارم.

ابرویی بالا داد.

-ولی من دوست دارم که مرجان این قضیه رو بفهمه.

-چرا میخواین این کار و کنین؟

زد روی دماغم.

-این دیگه فضولیش به تو نیومده پیشی خانوم. قد عقلت فکر کن.

-یعنی چی؟

لحظه ای چشمهاش برق زد.

-یادت نرفته که با هر خنگی یه تنبیهی تو راه داری؟!

ته قلبم خالی شد و سکوت کردم. نفسش رو با صدا بیرون داد و نگاهش رو ازم گرفت.

هیچ وقت دلم نمی خواست مرجان بفهمه که من دخترشم چون هیچ موقع خودم رو دخترش ندونستم.

احمدرضا بلند شد.

-بریم.

بلند شدم و با هم به سمت ماشین رفتیم. تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین و تو حیاط پارک کرد.

از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم. بهارک رو تو تختش گذاشتم. لباسهام رو عوض کردم.

دلم می خواست یه جوری از احمدرضا تشکر کنم اما نمیدونستم چطور این کار و بکنم! از اتاق بیرون اومدم.

صدا از آشپزخونه می اومد. سمت آشپزخونه رفتم. احمدرضا با یه شلوارک سرش تو یخچال بود.

-دنبال چیزی می گردین؟

سرش و از توی یخچال بیرون آورد.

-آره، یه مسکن.

-سرتون درد می کنه؟

-آره.

الان می تونستم محبتش رو جبران کنم.

-اجازه میدین من بدون قرص سردردتون رو خوب کنم؟

دست به سینه شد.

-چطوری؟

-اجازه میدین؟

بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-هر کاری می کنی بکن فقط این سر درد لعنتی خوب بشه.

-چشم... شما برید اتاقتون.

احمدرضا از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش چند تیکه یخ از یخچال برداشتم و تو نایلونی ریختم.

تو بشقابی گذاشتم و سمت اتاقش راه افتادم. در اتاقش نیمه باز بود. چند ضربه به در زدم.

-بیا تو.

وارد اتاق شدم. روی تختش دراز کشیده بود. جلو رفتم. نگاهی سؤالی به سینی توی دستم انداخت.

-با این میخوای حالم رو خوب کنی؟

-بله. میشه دمر بخوابید و زیر سرتون بالشت نباشه؟

بی هیچ حرفی دمر خوابید. کنارش روی تخت نشستم و نایلون یخ رو روی برآمدگی گردنش گذاشتم و آروم شروع به ماساژ کردم.


میدونستم بعد از چند دقیقه سردردش خوب میشه. ۲۰ دقیقه ای می شد که با صدای خمار گفت:

-حالم بهتره.

یخ رو برداشتم. به پشت شد. از تخت پایین اومدم. به تاج تخت تکیه داد.

-کاری با من ندارین؟

-نه، میتونی بری.

سمت در اتاق رفتم اما مکثی کردم.

-بابت لباس و امشب ممنون.

و سریع از اتاق بیرون اومدم. وارد اتاق خودم شدم و زیر ملحفه ی تخت خزیدم. بهارک خواب بود.

دلم نمی خواست به چیزی فکر کنم و کم کم چشم هام گرم خواب شد.

چند روزی از جشن امیر حافظ و نوشین میگذره. این مدت سعی کردم کمتر بهشون فکر کنم و تا قسمتی موفق شدم.

در حال خوندن کتاب بودم که احمدرضا اومد. سلامی دادم.

کتاب رو گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم تا مثل همیشه براش چائی بیارم.

سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومدم. کتابمتوی دستش بود و داشت بهش نگاه می کرد. با دیدنم گفت:

-کی رفتی اینا رو خریدی؟

-من نرفتم.

سؤالی نگاهم کرد.

-امیر حافظ برام آورد.

اخمی میون ابروهاش نشست.

-اون اینجا اومده بود؟

سریع گفتم:

-نه، قبلاً. گفت درس بخونم تا کنکور بدم.

-مگه درس خوندی؟

-بله اما دانشگاه نرفتم.

سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. چائی رو گذاشتم و رفتم تا کمی با بهارک بازی کنم.

روزها به کندی میگذشتن و به روزی که امیر حافظ برای مهمونی دعوت کرده بود نزدیک تر می شدیم.

حالا که سعی داشتم فراموشش کنم، دلم نمیخواست برم اما با زنگ امیر حافظ و یادآوری برای مهمونی


تمام امیدم برای نرفتن نا امید شد. احمدرضا تأکید کرد حتماً میایم.

گوشی رو قطع کرد و نیم نگاهی بهم انداخت.

-فردا حرکت می کنیم.

-نمیشه خودتون برید؟ من و بهارک خونه می مونیم.

اخمی کرد.

-فکر نکنم پرسیدم میای یا نه؛ گفتم حرکت می کنیم! یعنی شما باید بیاین ... حالام برو چند دست لباس بردار.

میدونستم با این مرد نباید یکی به دو کنم. بی هیچ حرفی سمت اتاقم راه افتادم.

لباسهای بهارک و برداشتم اما نمیدونستم برای خودم چی بردارم!

در اتاق باز شد و احمدرضا با یه چمدون کوچک دستی وارد اتاق شد. سؤالی نگاهش کردم.

-به چی زل زدی؟ نکنه با لباسهای تنت میخوای بری؟!

-نه، داشتم لباسهام رو جمع می کردم.

چمدون رو گذاشت و از اتاق بیرون رفت. چمدون کوچیک رو برداشتم و لباس ها رو توش چیدم.

کنار بهارک دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. استرس داشتم. نمیدونستم چطور برخورد کنم!

تمام شب تو بی خوابی به سر بردم. صبح بلند شدم و میز صبحانه رو چیدم.

احمدرضا وارد آشپزخونه شد. پشت میز نشست. سبدی که آماده کرده بودم رو روی کابینت گذاشتم.

احمدرضا بلند شد.

-همه ی وسایل رو آماده کردی؟

-بله.

-پس خودت هم برو آماده شو.

سمت پله ها رفتم که صدام کرد. برگشتم. محکم با سر تو سینه اش رفتم. دستش دور کمرم حلقه شد.

بوی عطرش تا عمق وجودم رفت. گرمی تنش رو احساس می کردم. گونه هام گر گرفت و ضربان قلبم بالا رفت.

بازوهام رو گرفت. گفت:

-باز دست و پا چلفتی شدی؟

سر بلند کردم که نگاهم به نگاهش گره خورد.

-من پیر میشم ولی تو بزرگ نمیشی!

-آقا ...

دستش و گذاشت روی لبهام. لبخندی روی لبهاش نشست و گفت:


لبخندی زد و گفت:

-دست و پا چلفتی!

و نوک دماغم رو کشید. از کارهاش تعجب کرده بودم. از کنارم رد شد رفت.

پله ها رو بالا رفتم. آماده شدم و بهارک رو هم آماده کردم.

سوار ماشین شدیم. احمدرضا به امیر حافظ زنگ زد و آدرس جائی که قرار بود به هم ملحق بشیم رو پرسید.

بعد از چند دقیقه ماشین و گوشه ای نگهداشت. مردی از ماشین جلوئی پیاده شد.

با دیدنش ضربان قلبم دوباره بالا رفت. امیر حافظ یه شلوار لی مشکی با یه تیشرت مشکی تنش بود.

اومد سمت ماشین. احمدرضا پنجره ی سمت خودش رو باز کرد.

امیر حافظ سرش رو کمی داخل آورد و گفت:

-سلام.

سلام آرومی زیر لب گفتم. احمدرضا گفت:

-خوب از کدوم ور باید بریم؟

-دنبال ماشین ما بیاین.

-باشه.

امیر حافظ رفت و سوار ماشین خودشون شد. احمدرضا دنبالشون راه افتاد. نمیدونستم کیا هستن!

لحظه به لحظه از شهر دورتر می شدیم. بعد از مسافتی به روستای کوچیکی رسیدیم.

سه تا ماشین جز ماشین ما بودن.

ماشین ما کنار چمنزاری ایستادن که جاده ی پهن و بزرگی داشت. همه از ماشین ها پایین اومدن.

احمدرضا کمربندش رو باز کرد.

-پیاده شو.

از ماشین پایین اومدم. نگاهم به حمید و امیر علی و هدی و هانیه و نسترن افتاد که از یه ماشین پیاده شدن.

امیر حافظ با نوشین تو یه ماشین بودن. اما از اون یکی ماشین که دو دختر و دو پسر بودن فقط برادر نوشین، صدرا رو شناختم.

همه دور هم جمع شدن و شروع به سلام و احوالپرسی کردن.

کنار احمدرضا ایستاده بودم که صدرا گفت:

-سلام خانم کوچولو!

متعجب سر بلند کردم.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 36



از نگاه متعجبم لبخندی زد گفت:

-فکر کنم از همه کوچیک ترمون تو باشی!

احمدرضا اخمی کرد.

-لازمه از سن دیگران مطلع بشی؟

صدرا نگاهش رو مستقیم به نگاه احمدرضا دوخت.

-نه، از چهره اش معلومه!

احمدرضا اومد حرفی بزنه که امیر علی پیش دستی کرد و گفت:

-همین جا چادر بزنیم و بمونیم.

دخترا معترض گفتن:

-اینجا؟!

صدرا گفت:

-آره شبهای اینجا عالیه. کمی استراحت می کنیم.

و بعد با دستش تپه ای رو نشون داد.

-میریم اون سمت.

بقیه هم قبول کردن و سه تا چادر به پا شد. پسرا هیزم آوردن و آتیش روشن کردن.

امیر حافظ امیر حافظ کتری رو گلی کرد و روی آتیش گذاشت.

نوشین چسبیده به امیر حافظ کنار آتیش ایستاد.

بهارک تو چمنزار با ذوق مشغول بازی کردن بود. حواسم بهش بود تا چیزی نشه.

دخترا سفره ای پهن کردن. سبد خوراکی ها رو از تو ماشین آوردم و همه دور سفره نشستن.

امیر علی ظرف مربائی درآورد و گفت:

-این مرباش عالیه.

امیر حافظ خندید.

-اونو دیانه درست کرده.

امیر علی ابروئی بالا انداخت. احمدرضا اخمی کرد و با تن صدای پایین گفت:

-نگفته بودی به اون از چیزهایی که درست کرده بودی دادی!

ترسیده لبم رو به دندون گرفتم. حرفی برای زدن نداشتم. سر بلند کردم که با نگاه خیره ی صدرا مواجه شدم.

نگاهم رو ازش گرفتم. دخترخاله های نوشین دخترهای خونگرمی بودن برعکس هدی و نسترن.

البته هانیه برخوردش بهتر شده بود هرچند خیلی آروم هم شده بود.

بعد از خوردن صبحانه که البته بیشتر شبیه نهار بود، بلند شدن و سیب زمینی تو آتیش انداختن.

صدرا گفت:

-حالا پیش به سوی پیاده روی.


-یه کم تنقلات با خودتون بردارین، شاید وسط راه کم آوردین!

نسترن گفت:

-یعنی وسیله ها اینجا باشه؟

صدرا نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:

-نه، کولشون می کنیم و با خودمون می بریم!

همه زدن زیر خنده. نسترن اخمی کرد که صدرا دوباره گفت:

-دختر دم بخت اخم نمی کنه؛ می ترشه! این شیرین عقل ما رو ببین، بس که عشوه اومد برای امیر حافظ اونم یه دل نه صد دل عاشقش شد و چشم بسته گرفتش.

نوشین با خنده زد به بازوی صدرا.

-دیدی گفتم؟ الان از ذوق، نیشش بسته نمیشه! شماهام اگه دخترای خوبی باشید نمی ترشید.

و دستش و رو هوا تکون داد و جلوتر از همه شروع به راه رفتن کرد. احمدرضا کنارم اومد و باهام همگام شد.

سکوت احمدرضا برام عجیب بود. هرچند می دونستم این روزها رو رد کرده. بهارک و از بغلم گرفت.

-میارمش.

-لازم نکرده، هنوز اونقدر پیر نشدم که نتونم یه نیمچه کوه رو با دو تا پسر بچه بالا نرم!

چیزی از حرفهاش سر در نمی آوردم. من که چیزی نگفته بودم! امیر علی اومد کنار احمدرضا و شروع به صحبت کردن.

کمی ازشون عقب مونده بودم. با صدای گرم و مهربون همیشگیش این بار برعکس همیشه استرس افتاد تو دلم.

-دیگه اذیتت نمی کنه؟

سر بلند کردم و نگاهم رو به پشت سر امیر حافظ دوختم.

-نه، سرش تو کار خودشه.

-خیلی خوبه...

خواست چیزی بگه که احمدرضا گفت:

-دیانه بیا اون شیشه شیر بهارک رو بده.

-بله آقا.

با اخم وحشتناکی نگام کرد. دهنم بسته شد. لحظه ی آخر صدای امیر حافظ رو شنیدم.

-میدونم اذیت می کنه اما تو چیزی نمیگی!


سر برگردوندم.

-دیگه نیازی نیست بگم، خودم باید از پس مشکلاتم بربیام آقا امیر حافظ.

و پا تند کردم سمت احمدرضا.

-چی بهت می گفت؟

-چیزی نمی گفت.

-از دروغ خوشم نمیاد، فهمیدی؟

بهارک و تو بغلم گذاشت و سمت امیر علی رفت. این امروز یه چیزیش شده!

شیشه ی بهارک و از توی کوله ام درآوردم و گذاشتمش زمین و دستش رو گرفتم.

یکی از دخترخاله های نوشین که اسمش المیرا بود اومد کنارم.

-گفتی اسمت دیانه بود، درسته؟

لبخندی زدم.

-بله.

-تو زن احمدرضائی؟

-من؟ نه، من پرستار بهارکم.

لحظه ای احساس کردم چشمهاش از شنیدن اینکه نسبتی با احمدرضا ندارم برق زد.

-چه دختر نازی داره.

-بله بهارک خیلی شیرینه.

-معلومه به باباش رفته.

-به کی؟ به آقا؟

-آره دیگه، از اون پدر خوش تیپ و خوش برخورد همچین دختری حتماً به وجود میاد.

-اما آقا بداخلاقه.

اخم مصنوعی کرد.

-نگو، خیلی مرد باکمالاتیه.

ابروهام پرید بالا.

-بله، درسته.

-خانم خوشگله میای بغل خاله؟

بهارک چسبید بهم.

-حتماً خیلی بهت وابسته است.

-بله.

-عیب نداره، پدرش همسر خوب بگیره اینم به اون عادت می کنه.

از اینکه بهارک بخواد جز خودم به کس دیگه ای وابسته بشه حس بدی بهم دست داد.

دوست نداشتم تنها دلخوشی که دارم رو ازم بگیرن.
دست کرد تو کیفش و شکلاتی از کیفش درآورد.

-ببین خاله برات چی داره... میای پیش خاله؟

بهارک مردد نگاهم کرد.

میدونستم شکلات خیلی دوست داره بخصوص که تو خونه اصلاً بهش نمیدادم.


بهارک با ذوق دست دراز کرد سمت المیرا. المیرا با ناز گفت:

-اول باید بیای بغلم.

بهارک مکث کرد.

-بهارک شکلات نمیخوره، براش خوب نیست.

المیرا بی توجه به حرفم جلوی پای بهارک زانو زد گفت:

-بیای بغلم از این شکلاتا تو کیفم زیاد دارم.

دلم نمی خواست بهارک سمتش بره اما بهارک با تمام بچگیش رفت سمت المیرا و المیرا بغلش کرد و شکلات رو داد دستش.

حالم یه جوری شد اما نمی تونستم تند برخورد کنم. المیرا با عشوه گفت:

-احمدرضا ببین، دخترت اومده بغلم.

ابروهام پرید بالا. چه زود باهاش صمیمی شده بود! احمدرضا و صدرا همزمان به عقب برگشتن.

صدرا گفت:

-المیرا، بچه رو دوست داری یا بابای بچه رو؟

المیرا اخمی کرد.

-صدرا تو باز شروع کردی؟

-نه والا، برام سؤال بود آخه.

-نمی خواد برات سؤال باشه!

و سمت احمدرضا رفت. احمدرضام انگار مثل من تعجب کرده بود. المیرا کنار احمدرضا قرار گرفت.

لبم رو با حرص توی دهنم کشیدم. چرا من مثل اینا دلبری بلد نبودم؟

نگاهم رو به جلوی پام دوختم که کسی کنارم قرار گرفت.

سر بلند کردم. نگاهم به هانیه افتاد. تعجب کردم. انگار تعجبم رو از نگاهم خوند که گفت:

-چیه، به من نمیاد بخوام باهات دوست بشم؟

با تعجب گفتم:

-با من؟

-آره با تو. میخوام با هم دوست باشیم.

-اما...

-اما چی؟ ازت بدم می اومد؟ آره خوب، قبلاً دوست نداشتم باهات دوست بشم اما حالا دوست دارم.

-اون وقت چرا دوست داری؟ من هنوز همون دختر دهاتیم و هیچ چیزی فرق نکرده!

دستش رو دور بازوم حلقه کرد.


-چرا، یه چیز عوض شده اونم منم که دیگه اون آدم سابق نیستم که فقط تا جلوی دماغم رو ببینم. حالام دلم می خواد باهات دوست بشم.

-اما هدی و نسترن و نسرین چی؟

-اونا یه زمانی دوستم بودن، الان مثل نمک روی زخمم هستن ... یعنی تو متوجه نشدی؟

سرم و پایین انداختم. آروم گفتم:

-نه!

-بس که سرت تو لاک خودته! بگذریم؛ از این لحظه من و تو با هم دوستیم.

-اما من که هنوز قبول نکردم.

-مگه اومدم خواستگاریت که لازم به فکر کردن داری؟ میخوام دوست باشیم، نیازی به فکر نیست. ما از الان دوست میشیم.

شونه ای بالا دادم. این خانواده واقعاً قابل پیش بینی نبودن.

نگاهم به احمدرضا و المیرا بود که داشتن با هم صحبت می کردن.

دلم بهارکم رو می خواست. احساس می کردم با نبودنش چیزی کمه. بهارک با دیدنم دست دراز کرد سمتم.

-ماما...

المیرا با تعجب سر برگردوند.

-به تو میگه ماما؟!

-بله.

اخمی کرد.

-اما تو نباید بهش این کلمه رو یاد بدی.

-من بهش نگفتم تا بهم بگه.

نگاهی به احمدرضا انداختم تا اون چیزی بگه اما سکوت کرده بود. امیر حافظ گفت:

-دیانه از بس مهربونه باعث میشه تا بهارک فکر کنه مادر واقعیش هست و بهش میگه ماما.

نگاهم غم گرفت و احساس کردم قلبم سنگین شد. سر بلند کردم. نگاهم به لبخند آشنای روی لبهای امیر حافظ افتاد.

عقلم نهیب می زد که امیر حافظ ذاتش مهربونه. بهارک و از بغل المیرا گرفتم که دوباره گفت:

-اما این درست نیست. شاید پدرش بخواد همسر بگیره و اون و مادر صدا کنه.

با صدای بلند خنده ی صدرا سر چرخوندم. صدرا میون خنده گفت:

-المیرا، دخترخاله ی عزیزم، تو نگران آینده ی مادر این بچه نباش!


المیرا رو ترش کرد اما انگار کسی داشت به دلم چنگ میزد. اگر احمدرضا ازدواج می کرد چی؟؟ اونوقت من بدون بهارک چیکار می کردم؟

با تکون دستی به خودم اومدم. نگاهی به هانیه که بازوم توی دستش بود انداختم.

-حواست کجاست؟ یکساعته دارم صدات می کنم.

-کارم داشتی؟

-نه، واقعاً یه چیزیت هست.

بی مقدمه گفتم:

-تو چرا می خوای با من دوست باشی؟

بی تفاوت شونه ای بالا داد و نگاهش رو به جلوش دوخت.

-نمیدونم اما خیلی وقته دلم می خواست باهات دوست بشم. تو به نظر من دختر شجاع و قوی ای هستی؛ ناخواسته تو زندگیت نه پدر داشتی نه مادر اما خندون و ساده ای.

امیر علی کنارمون اومد گفت:

-میبینم شما دو تا خوب با هم صمیمی شدین... خبریه؟

هانیه نگاهش کرد.

-نه، بده با دختر عمه ام دوست بشم؟

امیر علی ابرویی بالا انداخت.

-نه، خیلیم عالیه.

با هم در حال صحبت بودن و المیرا بیشتر به احمدرضا چسبیده بود. کنار المیرا و احمدرضا قرار گرفتیم.

المیرا داشت چیزی به احمدرضا می گفت.

-پس تولدم رو حتماً vip هتل شما میگیرم. فقط ما آزاد هستیم، مشکلی که نداری؟

-نه، شما تشریف بیارین.

هانیه آروم گفت:

-غلط نکنم این المیرا ترشیده خوابهایی برای احمدرضا دیده. آی دلم میخواد به المیرا بگم احمدرضا یه قاتله و امکان داره زنش بشی تو رو هم به قتل برسونه!

سر چرخوندم سمتش.

-نگی!!

خندید.

-نه بابا مگه از جونم سیر شدم؟ احمدرضا کله ام رو بیخ تا بیخ میبره.

بهارک با دیدنم دست دراز کرد سمتم. از بغل احمدرضا گرفتمش.

لحظه ای گرمی دستش رو روی دست سردم احساس کردم.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 37


سر بلند کردم. نگاهمون با هم تلاقی کرد. لحظه ای گونه هام گُر گرفت.

بهارک رو بغل کردم و از احمدرضا فاصله گرفتم. راه طولانی بود و احساس خستگی می کردم.

از تپه رد شدیم. نگاهم به مزرعه ی آفتابگردون افتاد.

با دیدن اونهمه گلهای آفتابگردون نتونستم ذوقم رو پنهون کنم و با شادی گفتم:

-واااای چقدر گل آفتابگردون!!

صدرا دست تو جیبش کرد.

-این مزرعه کار خودمونه.

متعجب نگاهش کردم.

-یعنی شما کشاورزین؟

خندید و اومد کنارم. با تن صدای آرومی گفت:

-نه خانم کوچولو؛ من رشته ام کشاورزیه و عاشق گل و گیاهم.

لبم رو به دندون گرفتم.

-خیلی خوبه.

نوشین گفت:

-بیاین کاکتوس هایی که کاشته رو بهتون نشون بدم.

اما من دلم می خواست لای گلهای آفتابگردون راه برم و غروب آفتاب رو تماشا کنم.

سمت احمدرضا رفتم.

-من می تونم برم بین گل ها؟

احمدرضا نگاهم کرد.

-دوست داری؟

با ذوق سر تکون دادم. دست دراز کرد و بهارک رو از بغلم گرفت.

-زود بیا.

نیشم باز شد. دست دراز کرد و نوک دماغم رو کشید. چرخیدم و سمت مزرعه ی آفتابگردان ها رفتم.

وقتی کاملاً لای گل ها رفتم فقط سرم پیدا بود. با شوق چرخیدم و دستهام رو از هم باز کردم. باد خنکی می وزید.

گوشه ی شالم به برگ پهن آفتابگردون گیر کرد و از سرم کشیده شد.

باعث شد کلیپس سرم باز بشه. موهای بلندم با وزش باد دورم رها شد.

چرخیدم تا شالم رو از برگ گل جدا کنم. احساس کردم کسی لای آفتابگردون ها بود.

کمی نگاه کردم اما انگار اشتباه می کردم. شالم رو روی سرم انداختم بدون اینکه موهام رو ببندم.


کمی لای آفتابگردون ها چرخیدم و به سمت جایی که بقیه بودن رفتم.

نگاهی انداختم. بهارک بغل هانیه بود اما احمدرضا نبود. سمت هانیه رفتم.

بهارک رو از بغلش گرفتم. دلم می خواست بپرسم احمدرضا کجاست اما روم نمی شد!

نوشین و امیر حافظ با فاصله از بقیه کنار هم بودن. صدرا داشت چیزی رو به هدی توضیح می داد.

-تو چرا تنها ایستادی؟

هانیه شونه ای بالا داد.

-اینطوری بهتره. احمدرضا رفت. نمیدونم این دختره المیرا، چی تو این بداخلاق دیده که سریع دنبالش رفت!

از اینکه المیرا دنبال احمدرضا رفته احساس خوبی پیدا نکردم اما حرفی نزدم.

صدرا اومد سمتمون گفت:

-از اینجا خوشت اومد؟

-خیلی مزرعه ی قشنگی دارین.

-اینجا حاصل زحمت من و دوستامه.

سری تکون دادم. هوا داشت تاریک می شد که المیرا به همراه احمدرضا اومدن.

لبخندی روی لبهای المیرا بود اما از چهره ی احمدرضا چیزی مشخص نبود.

امیر علی با کنایه گفت:

-خوش گذشت؟

احمدرضا پوزخندی زد.

-چیه؛ حسودیت شده، توام می تونی دست به کار بشی.

امیر علی لب گزید.

-بر منکرش لعنت!

-خوب بریم بچه ها.

امیر علی رو کرد به صدرا.

-ما رو برای چی آورده بودی اینجا؟

صدرا خندید.

-همینطوری آوردمتون.

امیر علی از گردن صدرا گرفت.

-اینهمه راه کوبیدی ما رو آوردی برا همین؟

-پسر تو چقدر تنبلی! اینجا نمیشه شب موند. میریم توی ده خونه ی یکی از بچه ها شام دعوتیم.

همه با هم راه اومده رو برگشتیم. هوا کاملاً تاریک شده بود که به ماشین ها رسیدیم.


نسترن رو کرد به صدرا:

-شما که خونه ی دوستت دعوتی، چرا گفتی اینجا چادر بزنیم؟

صدرا نگاهش کرد.

-چون بعد از شام بر می گردیم.

امیر علی زد رو شونه ی صدرا.

-داداش مثل اینکه یه چیزیت شده ها... چرا مثل این بی خانمان ها ما رو با خودت اینور اونور می بری؟

صدرا تک خنده ای کرد.

-بده دارم یه شام توپ بهتون میدم؟

حمید دست هاشو بهم مالید گفت:

-خیلیم عالیه! راه بیوفتین.

همه سوار ماشین هاشون شدن. کنار احمدرضا تو ماشینش جا گرفتم.

ماشین و روشن کرد. نمیدونم چی شد این حرف و زدم!

-می خواین بگین المیرا بیاد اینجا؟

احمدرضا سر برگردوند سمتم. اخم غلیظی کرد.

-بی جا ... لازم نکرده!

و ماشین و روشن کرد و دنبال ماشین بقیه راه افتاد. سکوت کردم.

بهارک تو بغلم به خواب رفته بود. نرم گونه اش رو نوازش کردم.

احمدرضا زیرچشمی نگاهم کرد.

-دوستش داری؟

سر بلند کردم.

-من عاشق بهارکم.

احساس کردم لبخندی روی لبهاش نشست و سری تکون داد.

-اگه بخوام زن بگیرم شاید اون دوست نداشته باشه که تو پرستار دخترمون باشی... بعد باید برگردی روستا پیش بی بی یا اینکه یه کاری برای خودت همینجا دست و پا کنی.

احساس کردم ته دلم خالی شد. احساس ضعف می کردم. با صدایی که انگار از ته چاه می اومد گفتم:

-مگه شما می خواین زن بگیرین؟

با بی تفاوتی ابرویی بالا داد.

-منم مردم و نیاز دارم یکی خونه منتظرم باشه.

-خوب من و بهارک هستیم که!

سرش و آورد جلو و نگاهش رو به صورتم دوخت. با تن صدای آرومی گفت:

-یعنی تو حاضری همه جوره من و ساپورت کنی؟


گنگ نگاهش کردم. لحظه ای متوجه ی منظورش شدم.

گونه هام از خجالت گل انداخت. سریع رو ازش گرفتم.

نگاهم رو به جاده ی تاریک دوختم. قهقهه ای زد اما جرأت برگشت نداشتم و تا رسیدن به خونه ی دوست صدرا سکوت کردیم.

همه از ماشینهاشون پیاده شدن. هوا سوز داشت. ماشین ها کنار در فلزی بزرگی نگهداشته بودن.

صدرا رفت سمت زنگ و زنگ را فشرد. بعد از چند دقیقه صدای مردونه ای اومد.

-اومدم.

در رو باز کرد. نگاهم به مرد جوونی که لباسهای محلی تنش بود افتاد. با دیدن صدرا لبخندی زد گفت:

-به به، آقا صدرای خودمون؛ از اینورا؟ پسر، تو مگه قرار نبود زودتر بیای؟

-بچه ها رو برده بودم مزرعه رو نشونشون دادم.

مرد سمت ما اومد.

-خیلی خوش اومدین، بفرمایین.

همه وارد حیاط سرسبز مرد شدیم. زن جوانی با لباسهای محلی سمتمون اومد. نوشین رفت جلو.

-سلام پریا جان، مزاحم نمیخوای؟

زن که حالا فهمیده بودیم اسمش پریاست لبخند دلنشینی زد و با همه ی ما احوالپرسی کرد.

محمد، شوهر پریا، گفت:

-بساط و تو حیاط پشتی آماده کردم. بفرمائید اونور.

از خونه ی کوچیکی رد شدیم و سمت پشت خونه رفتیم. دو تخت کنار هم گذاشته شده و وسایل پذیرایی چیده شده بود.

آتیش روشن بود و سیخ های کباب روش. امیر علی رفت سمت آتیش گفت:

-صدرا چه دوستی داریا!! به چه غذایی! راضی به زحمت نبودیم.

همه زدن زیر خنده و امیر حافظ گفت:

-آبروی ما رو بردی امیر علی.

محمد خندید و در جواب امیر حافظ گفت:


-دوستهای صدرا رو چشم ما جا دارن، خیالت راحت داداش.

همه توی جو صمیمانه ای شام رو خوردیم و خانوم ها با هم شروع به صحبت کردن. محمد گفت:

-صدرا، شب رو اینجا می مونین؟

صدرا نگاهی به بقیه انداخت.

-نه، میخوام ببرمشون شالیزار؛ تو شب خیلی قشنگه!

محمد حرفش رو تأیید کرد و همه بلند شدیم. بعد از خداحافظی از محمد و همسرش سوار ماشین هامون شدیم.

سمت شالیزار حرکت کردیم. همه جا تو تاریکی مطلق فرو رفته بود.

با اینکه شیشه های ماشین بالا بود اما سوز هوا احساس می شد.

ماشین ها رو کنار چادرها نگه داشتیم. همه پیاده شدیم. امیر علی گفت:

-باید آتیش روشن کنیم.

امیر علی و حمید شروع به روشن کردن آتیش کردن. بهارک رو توی ماشین خوابوندم.

صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. با احساس سرما بازوهام رو تو آغوش گرفتم.

نگاهم سمت امیر حافظ و نوشین کشیده شد.

دستهای امیر حافظ دور نوشین حلقه بود و نوشین به سینه ی امیر حافظ تکیه داده بود.

با حسرت نگاهم رو ازشون گرفتم و به گندم زار چشم دوختم. با صدای صدرا چشم چرخوندم.

-سردته؟

-نه!

-اما نوک دماغت یه چیز دیگه میگه!! میخوای پالتوم رو بیارم بپوشی؟

-نه نه، ممنون. الان میرم کنار آتیش.

و قدمی برداشتم که مچ دستم توی دست گرمش اسیر شد. ترسیده نگاهی به اطراف انداختم.

از اینکه کسی حواسش به ما نبود نفسم رو آسوده بیرون دادم و با صدای لرزونی گفتم:

-میشه دستم رو ول کنی؟

-تو چه نسبتی با احمدرضا داری؟

-گفتم که، پرستار دخترشم.

فشاری به دستم آورد و دستم رو رها کرد.

-تو نگو اما خودم می فهمم که تو چرا و چطور توی این خانواده هستی.

سر برگردوندم.

-یعنی دارید تو زندگی دیگران دخالت یا سرکشی می کنید؟ آقا اصلاً از این کار خوشش نمیاد!

اومد سمتم و توی دو قدمیم ایستاد. نگاهش رو تو تاریکی شب به چشمهام دوخت.

با تن صدای خش دارش گفت:

-برام مهم نیست آقاتون از چی خوشش میاد از چی خوشش نمیاد!

و نفسش رو با صدا توی صورتم رها کرد و از کنارم رد شد رفت.

سمت آتیش رفتم. بچه ها دور آتیش جمع شده بودن.

تنها جای خالی کنار احمدرضا بود. سمتش رفتم و با فاصله کنارش نشستم.

-با آقا صدراتون خوش گذشت؟

ترسیده نگاهش کردم. پوزخندی زد و نگاهش رو از صورتم گرفت.

دلم شور افتاد. دوست نداشتم دیگه احمدرضا مثل قبل بشه و اذیتم کنه.

هانیه رو به روم کنار حمید نشسته بود. سر که چرخوندم نگاهم به المیرا افتاد که اون طرف احمدرضا و با فاصله ی کمی ازش نشسته بود.

از اینکه داشت جلب توجه می کرد احساس خطر کردم. دلم نمی خواست بهارک رو از دست بدم.

بچه ها از خاطراتشون حرف می زدن اما من نگاهم به آتیش در حال سوختن بود که احساس کردم تو تاریکی شب دست احمدرضا روی پهلوم نشست.

ته دلم خالی شد. زیر چشمی نگاهش کردم اما نگاهش به صحبت های امیر علی و حمید بود.

جرأت تکون خوردن نداشتم. دستش آروم روی کمرم بالا پایین می شد.

احساس قلقلک می کردم، حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم.

با صدای صدرا دستش رو از روی پهلوم برداشت. نفسم رو سنگین بیرون دادم.
پاسخ
 سپاس شده توسط Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، Par_122
#3
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 38


از جاش بلند شد.

-تا این سیب زمینی ها پخته می شن می خوام تا یه جا ببرمتون.

همه بلند شدیم. امیرعلی گفت:

-باز چه نقشه ای داری؟

-جای بدی نمی برمتون، بیاین.

همه دنبال صدرا راه افتادیم. احمدرضا کنارم قرار گرفت. هوا تاریک بود و فقط صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. سمت شالیزار رفتیم.

-حالا همه نور گوشی هاشون رو خاموش کنن.

همه گوشی هاشون رو خاموش کردن. با دیدن صحنه ی جلوی روم لحظه ای نفسم از هیجان بند اومد.

کرم های شب تاب باعث شده بودن همه جا بدرخشه. دستمو با هیجان جلوی دهنم گذاشتم.

دخترا جیغ زدن و هرکدوم یه جور اظهار خوشحالی کردن. یاد روستای خودمون و بی بی افتادم.

وقتی بعضی از شبها بی بی رو مجبور می کردم تابستون تا چشمه بریم تا شبها کرم شب تاب ببینیم.

غرق زیبایی شالیزار بودم که گرمی دستی رو روی شونه ام احساس کردم. سر بلند کردم.

نگاهم به احمدرضا افتاد. با صدای آرومی گفت:

-دوست ندارم اون پسر بهت نزدیک بشه، می فهمی؟

-بله آقا.

-درد آقا.

لبم رو به دندون گرفتم. نگاهش از چشم هام سر خورد و روی لب هام نشست.

گونه هام گر گرفتن. فشار دستش روی بازوم بیشتر شد.‌ نگاهم رو ازش گرفتم و به جلوی روم دوختم.

هوا سوز بدی داشت. بازوهام رو توی بغلم گرفتم که چیز گرمی روی شونه هام افتاد.

زیر چشمی نگاه کردم. پلیور احمدرضا روی شونه هام بود و عطرش تا عمق حلقم فرو رفت.

پلیور رو بیشتر دورم گرفتم. بعد از چند دقیقه هم برگشتیم.

سیب زمینی ها پخته شده بودن و آتیش همه جا رو روشن کرده بود.


نگاهم رو به آتیش دوختم. نوشین سرش رو روی شونه ی امیرحافظ گذاشته بود.

پلیور رو بیشتر کشیدم سمت سینه هام و پاهام رو توی شکمم جمع کردم.

سرم رو روی پاهام گذاشتم و دستهام رو دور پاهام حلقه کردم. دلم عجیب گرفت.

دنیا هیچ وقت ساز موافق باهام ننواخته بود.همیشه سازش مخالف بود.

انگار اونم فهمیده بود هرسمتی که من رو بکشه میرم. گاهی عجیب دلم یه حمایت می خواست، یه بودن.

با صدای احمدرضا با فاصله ی کمی سرچرخوندم، نوک دماغم به دماغش خورد.

-جوجه ی بارون زده چرا دوباره زانوی غم بغل کرده؟

نمی دونم چی شد چشم هام پر از اشک شد. نگاهش رو به چشم هام دوخت.

-فکر می کردم خیلی قوی هستی.

نفسم رو سنگین بیرون دادم تا بغضم همراهش از گلوم خارج بشه. امیرعلی گفت:

-وای چه سکوتی! چیه مثل این بدبختایی که عشقشون ولشون کرده همه غمبرک زدین؟ حمید اون سیب زمینی ها رو بده بخوریم.

حمید سیب زمینی هایی که توی سینی بود سمت امیرعلی گرفت، اما صدرا پیش دستی کرد و سینی رو زودتر گرفت.

امیرعلی خیز برداشت سمتش و خودشو انداخت روی صدرا. حمید سینی سیب زمینی ها رو برداشت.

اون دو تا هنوز داشتن کشتی می گرفتن و بقیه تشویق می کردن.

سیب زمینی داغ و برداشتم که دستم سوخت. آروم آخی گفتم. احمدرضا سیب زمینی رو از دستم گرفت.

-دست و پاچلفتی بیا اینو بخور، پوست کندم.

سیب زمینی رو از دستش گرفتم. المیرا اخمی کرد و با ناز گفت:

-کاش یکی برای منم سیب زمینی پوست بگیره.


هانیه طوری که المیرا بشنوه گفت:

-دست که داری اگه کسی رو نداری!

المیرا پشت چشمی نازک کرد. بعد از کمی شب نشینی آتیش ها خاموش شد. بچه ها بلند شدن.

-خوب بریم برای خواب.

امیر حافظ دستش و دور کمر نوشین حلقه کرد و گفت:

-ما که چادرمون فقط دو نفره است.

با این حرفش احساس کردم یکی محکم توی صورتم زد. لعنت به من که هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام.

امیر علی خندید:

-داداش یه امشب و پاشو بیا سمت ما عذب اوقلی ها.

امیر حافظ با خنده ابرویی بالا داد.

-ای زن ذلیل!

امیر علی: خوب، خانوما تو یه چادر ما آقایونم تو یه چادر.

همه قبول کردیم. بهارک رو از توی ماشین برداشتم و سمت چادر رفتم. پتویی زیر خودم و بهارک انداختم.

پلیور احمدرضا هنوز تنم بود. بدون اینکه درش بیارم همونطور با پلیور خوابیدم. خیلی زود خوابم برد.

با سر و صدای مردا از بیرون چشم باز کردم. بقیه همه خواب بودن. شالم رو سرم کردم و از چادر بیرون اومدم.

امیر علی و حمید با پسر خاله ی صدرا داشتن آتیش روشن می کردن. ماشین صدرا نبود.

با نگاهم دنبال احمدرضا گشتم اما نبود. امیر علی با دیدنم سلامی داد.

با لبخند جوابش رو دادم و سمت ماشین راه افتاد. از دور نگاهم به قامت بلند احمدرضا افتاد که به بدنه ی ماشین تکیه داده بود.

جلو رفتم. از بوی سیگار فهمیدم داره سیگار می کشه. رو به روش قرار گرفتم.

موهاش بهم ریخته بود و چشم هاش کمی پف داشت.

با دیدنم نگاهی به سر تا پام انداخت. بدون مقدمه ای گفتم:


-چرا اول صبح با شکم گرسنه سیگار می کشید؟

دستش اومد سمت صورتم و با شصت گونه ام رو نوازش کرد.

-چرا نباید بکشم موش کوچولو؟

-خوب، ضرر داره برای معده تون.

گوشه ی لبش کمی کج شد.

-وقتی از خواب بیدار میشی زشت تر میشی!

ابروهام پرید بالا. این بار با صدای بلند خندید و سرش اومد جلوتر.

کمتر از یک انگشت با صورتم فاصله داشت. بوی عطرش به طرز عجیبی با بوی سیگارش مخلوط شده بود.

قلبم محکم به سینه ام می زد. نفسش رو محکم تو صورتم فوت کرد و ازم فاصله گرفت. دوباره سخت شد.

-چیکارم داشتی؟

-من؟

-جز تو کی اینجاست؟

-من که کار تون نداشتن.

چشمهاش رو تنگ کرد.

-پس برای چی اومدی؟

خودمم نمیدونستم دلیل اول صبح دیدن احمدرضا چی بود! هول کردم.

-اومدم دنبال پمپرز برای بهارک.

و سریع در ماشین رو باز کردم. با دیدن سبد تنقلات خم شدم و سیب ترشی از توی سبد برداشتم.

کمر راست کردم و دوباره رو به روی احمدرضا قرار گرفتم. سیب و بالا آوردم.

-اول سیب بخورین بعد سیگار بکشین.

دست دراز کرد تا سیب رو بگیره اما دستم و کامل توی دستش گرفت.

دستهاش گرم بود. انگار توش زندگی جریان داشت. هر دو سکوت کرده بودیم.

سیب رو از دستم گرفت. زمزمه اش رو گنگ شنیدم: “داری با من چیکار می کنی؟” اما منظور حرفش رو نفهمیدم.

برای بهارک لباس و پمپرز برداشتم. سمت چادر راه افتادم اما گرمی دستش هنوز روی دستم بود.


بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم سمت خونه. بعد از طی مسافتی از بقیه خداحافظی کردیم و راهمون به سمت خونه جدا شد.

احمدرضا ماشین و پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و سمت در ورودی سالن حرکت کردم در و باز کردم و وارد سالن شدم.

بهارک رو زمین گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم. زیر چائی رو روشن کردم و برای بهارک فرنی درست کردم.

از آشپزخونه بیرون اومدم. فرنی بهارک رو بهش دادم. احمدرضا تو سالن نبود. سمت اتاق خودم رفتم. وان رو آب کردم.

لباسهای خودم و بهارک رو درآوردم. بعد از یه حموم چند دقیقه ای بیرون اومدم.

بلوز شلواری پوشیدم. موهای بلندم نم داشت. توی کلاه حمام به سختی جمعشون کرده بودم.

بهارک گوشه ی اتاق داشت با اسباب بازی هاش بازی می کرد.

از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا تو سالن نشسته بود و لب تابش جلوش باز بود.

سمت آشپزخونه رفتم. چائی تو سینی گذاشتم. سمت احمدرضا رفتم.

خم شدم تا سینی رو بذارم که حوله از سرم دراومد و موهای بلند نم دارم رو هوا پخش شد.

سر بلند کردم. با سر بلند کردنم سر احمدرضا هم بالا اومد و خیره ی موهام شد.

موهام رو پشت گوشم زدم و خم شدم تا کلاه رو بردارم که دست احمدرضا روی گردنم نشست.

گرمی دستش با سردی پوست گردنم تضاد عجیبی داشت. قلبم دوباره شروع به تند زدن کرد. آب گلوم رو به سختی فرو دادم.

صدای بمش کنار گوشم بلند شد:

-چرا موهات هر روز بلند تر از دیروز میشه؟

با این حرفش سر بلند کردم. نگاهمون بهم گره خورد. بدون هیچ حرفی خیره ی هم بودیم. زودتر نگاهم رو گرفتم.

-چائیتون سرد شد.

دستش و نرم از روی گردنم برداشت.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 39


حسی ته دلم رو قلقلک داد و ازش فاصله گرفتم.
چند روزی از اومدنمون می گذشت.

احمدرضا درگیر کارهای ساخت هتلش بود. منم به شدت درس می خوندم.

تابستون داشت به پایان می رسید. غروب بود. تو حیاط نشسته بودم و کتابی توی دستم بود. بهارک داشت دنبال گربه ی پشمالو می کرد.

در حیاط باز شد و احمدرضا وارد حیاط شد. از ماشین پیاده شد. از روی صندلی بلند شدم. احمدرضا جلو اومد.

نگاهی به من و بعد به کتاب توی دستم انداخت. روی صندلی توی حیاط نشست.

-برام چائی بیار.

-بله آقا.

و سمت در ورودی سالن حرکت کردم. چائی و روی سینی گذاشتم و سمت حیاط برگشتم.

احمدرضا پا روی پا انداخته بود و داشت سیگار می کشید. سینی رو روی میز گذاشتم که گفت:

-چرا بدون کنکور دانشگاه نمیری؟

-من؟

سری تکون داد.

-آره، تو می تونی مدیریت بخونی و از اونورم بهت اجازه میدم بعضی از روزها بیای هتل تا با کار آشنا بشی.

ذوق کرده روی صندلی رو به روش نشستم.

-واقعاً؟

چائی رو برداشت.

-بله اما به شرطی که خنگ بازیات از بین نره!

ابروهام از تعجب پرید بالا.

-چی؟

-هیچی، هنوز مونده بزرگ بشی.

از روی صندلی بلند شد و سمت ورودی سالن رفت. سربرگردوندم و نگاهم رو به رفتنش دوختم.

کلی ذوق داشتم از اینکه بدون کنکور دانشگاه می رفتم.

دست بهارک و گرفتم و وارد سالن شدم. احمدرضا از پله ها پایین اومد.

-باید مدارکت رو از اون روستایی که درس می خوندی بگیریم.

نگاهش کردم.

-کی بگیره آقا؟

نگاهم کرد.

-یه روز با هم میریم و میاریمشون.

چشمهام از این حرفش برقی زد.



خدا خدا می کردم تا یادش نره. چند روزی از حرفی که احمدرضا زده بود می گذشت اما دیگه چیزی نگفته بود.

کم کم داشتم نا امید می شدم که یه روز زنگ زد گفت:

-آماده باش، عصر حرکت می کنیم تا آخر شب برسیم و صبح برگردیم تا به کارهام برسم.

لبخندم رو نتونستم پنهون کنم و لبخندی روی لبهام نشست.

-تا میام آماده باشین.

-چشم آقا.

و گوشی رو قطع کردم. از اینکه بعد از مدت تقریباً ۶ ماه داشتمدیدن بی بی می رفتم خیلی خوشحال بودم.

چمدون کوچیکی برداشتم. میدونستم اونجا هوا به شدت سرده. برای خودم و بهارک لباس گرم برداشتم.

سمت اتاق احمدرضا رفتم و چند تا لباس گرم براش برداشتم. با صدای زنگ آیفون چمدون به دست پایین اومدم.

درارو بستم و از خونه زدم بیرون. احمدرضا تو ماشین منتظر بود.

سوار شدم و زیر لب سلامی دادم. سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.

با سرعت بالا حرکت می کرد. هوا داشت تاریک می شد.

نگاهم به جاده ی پیش روم بود و به موسیقی ملایمی که از سیستم پخش می شد گوش می دادم.

ماشین تو پیچ روستایی که تمام کوذکی و نوجوانیم رو اونجا گذرونده بودم پیچید. بغض ناخواسته راه گلوم رو گرفت.

دوباره یاد کاری که مرجان باهام کرده بود افتادم. نفرت جوانه زده خیلی وقت بود درخت تنومندی شده بود.

با صدای احمدرضا سر چرخوندم.

-خوب، از کدوم طرف برم؟

-همین جاده خاکی رو مستقیم برید روستا پیداس.

-باشه.

با دیدن خونه های کاهگلی و درخت هایی که تو تاریکی فقط یه سایه بودن لبخندی زدم.

-کمی جلوتر برید.

ماشین کنار خونه ی کوچیک کاهگلی نگهداشت. با ذوق به در خونه اشاره کردم.

-اینجا خونه ی بی بیه!


احمدرضا ماشین و کنار در چوبی کوچیک نگهداشت. شب شده بود و میدونستم شاید بی بی الان خواب باشه.

چند ضربه به در زدم و منتظر شدم تا بی بی بیاد و در و باز کنه. چند دقیقه گذشت.

دیگه داشتیم ناامید می شدیم که صدای قدم های بی بی رو شنیدم بعد صدای آرومش رو:

-کیه؟

با ذوق گفتم:

-بی بی در و باز کن ... منم، دیانه.

در با صدای قیژی باز شد. نگاهم به قامت خمیده اش و اون گیسوان سفیدی که از دو طرف چارقد سرش بیرون بود افتاد.

تو تاریک و روشن کوچه چشم های حلقه زده از اشکش رو دیدم و دلم لرزید.

قدمی سمتش برداشتم. بی بی دستهاش رو باز کرد.

-بی بی به قربونت بره کجا رفتی؟ نگفتی یه بی بی پیرم دارم که چشم انتظارمه؟

عطر تنش و نفس کشیدم. چقدر دلتنگش بودم. بی بی سرم رو بوسید و نگاهی به احمدرضا انداخت.

-تو باید پسر برادر حاجی باشی.

-بله.

بی بی با لحن غمگینی گفت:

-خدا پدر مادرت رو بیامرزه. خیلی خوش اومدی پسرم، بفرمائید.

تو تاریکی هوا حیاط خیلی مشخص نبود اما من تک تک گوشه کنار این حیاط رو از بر بودم.

بی بی در سالن رو باز کرد. هوای گرم خونه و اون بوی همیشگیش پیچید توی دماغم.

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. احمدرضا چمدون کوچیک رو گوشه ی سالن گذاشت.

بی بی سمت آشپزخونه رفت. دنبالش به طرف آشپزخونه حرکت کردم.

بی بی زیر سماور رو کمی زیاد کرد. چرخید و اون نگاه مهربونش رو که ردی از پیری زیر چشم ها و دور لبهاش مشخص بود رو بهم دوخت.

-حاجی تو رو به عقد این مرد درآورده؟

سری تکون دادم. بی بی آهی کشید. با صدایی پر از بغض لب زدم:

-بی بی، اونم دیدم ...

با این حرفم...

بی بی اومد سمتم گفت:

-مرجان ایرانه؟

سر تکون دادم و اشکم روی گونه ام جاری شد.

-بالاخره دیدمش.

بی بی دستهام رو توی دستش گرفت.

-دختری که من بزرگ کردم قویه، مگه نه؟

-خسته ام بی بی، خیلی سخته خودت رو بی تفاوت نشون بدی اما از درون منفجر بشی.

بی بی صورتم رو توی دستهاش گرفت. نگاه مهربونش رو به چشمهام دوخت.

-اون مادر تو نیست، اینو یادته خیلی وقت پیش گفتی؟ اما امروز همون زن برگشته... هرچقدرم بگی مادرت نیست و ازش بدت میاد، اما بازم ته دلت کتمان نمی کنی که اون مادرته! به هر دلیلی که گذاشته رفته اما اون تو رو ۹ ماه توی شکمش نگهداشته!

-اما بی بی اون اصلاً نمیدونه دختر داره یا نه؛ فکر میکنه من پرستار دختر معشوقه شم!

بی بی زیر چشمهام دست کشید و سرم رو تو بغلش کشید و کنار گوشم نجوا کرد:

-هیسس آروم باش دخترکم. بیا برای شوهرت چائی ببر.

با این حرف بی بی احساس کردم از بلندی پرتم کردن پایین. از آغوش بی بی بیرون اومدم.

-بی بی اون شوهر من نیست!

-وا، مادر! مگه صیغه ی محرمیت بینتون نخوندن؟

-بی بی جان اونو فقط برای راحتی آقا خوندن.

-اما تو زنشی مادر؛ بیا چائی ببر.

سکوت کردم. میدونستم با بی بی نباید کل کل کنم.

سینی چائی رو از دست بی بی گرفتم و به سالن برگشتم.

احمدرضا روی تشک کنار پنجره قدی اتاق نشسته بود. سینی چائی رو کنارش گذاشتم.

-بی بی مهربونی داری.

با این حرفش سر بلند کردم.

-خسته ام، کجا بخوابم؟

-الان جاتونو توی اتاق پهن می کنم.

سری تکون داد. بی بی با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد.


رفتم سمتش.

-بی بی جان جای آقا رو تو اتاق بندازم؟

-آره دخترم، بدو.

سمت اتاق راه افتادم. در اتاق رو باز کردم. مثل چند ماه پیش بود و هیچ فرقی نکرده بود.

یه دست رختخواب که از همه بهتر بود وسط اتاق پهن کردم. خواستم از اتاق بیرون بیام که احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد.

قدمی عقب گذاشتم. قدمی به جلو برداشت.

-جاتون رو پهن کردم.

از بالای شونه ام نگاهی به پشت سرم انداخت.

-آب هم برام بیار.

و از کنارم رد شد رفت سمت تشکی که پهن کرده بودم. از اتاق بیرون اومدم. بی بی داشت بهارک و روی تشک می خوابوند.

پارچ آب با لیوان برداشتم و سمت اتاق رفتم. احمدرضا داشت پیراهنش رو در می آورد. آب و کنارش گذاشتم.

خواستم از اتاق بیام بیرون که مچ دستم رو گرفت. از گرمی دستش روی مچ دستم حالم یه جوری شد.

سر بلند کردم. فاصله ی بینمون رو پر کرد و چسبیده بهم ایستاد. سؤالی نگاهم رو بهش دوختم. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-تو از چند سالگیت اومدی اینجا؟

-یادم نمیاد! از وقتی چشم باز کردم خودم رو توی این خونه و کنار بی بی دیدم.

دستش اومد سمت صورتم و آروم رو گونه ام رو نوازش کرد.

-پس با همه ی خنگیت دختر شجاعی هستی!

با این حرفش ابروهام بالا پرید. با این کارم لپم رو محکم کشید که ناخواسته صدای آخم از گلوم خارج شد.

ازم فاصله گرفت و دستی به گردنش کشید.

-میتونی بری!

بی هیچ حرفی از اتاق بیرون اومدم و کنار بهارک و بی بی دراز کشیدم. نگاهی به بی بی و بهارک انداختم که هر دو غرق خواب بودن.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 40


نور کم ماه از پنجره وارد خونه شده بود و هوای تاریک خونه نیمه روشن بود.

یاد بچگیام و روزهایی که توی این خونه ی کوچیک داشتم افتادم.

همینطور تمام خاطراتی که از تهران رفتنم تا الان داشتم جلوی چشمهام بودن.

کم کم چشمهام گرم خواب شد و به خواب رفتم. صبح با صدای بی بی چشم باز کردم.

اول گنگ به اطرافم نگاه کردم اما با یادآوری اینکه دیشب روستا اومدیم از رختخواب بلند شدم.

بی بی نون محلی تازه دستش بود. با دیدنم لبخندی زد.

-صبح بخیر مادر، بیدار شدی؟

-صبح بخیر بی بی، آره.

-برو مادر چند تا تخم مرغ از لونه مرغ ها بیار برای صبحانه.

-چشم، الان.

روسریم رو سرم انداختم و از خونه بیرون اومدم. هوای سرد اول صبح باعث شد بازوهام رو بغل بگیرم و سمت لونه ی مرغ ها برم.

سرم و خم کردم و نگاهی توی لونه ی مرغ انداختم. با دیدن چند تا تخم مرغ چشمهام برقی زد و برشون داشتم.

مرغ ها توی حیاط داشتن دونه می خوردن. سر بلند کردم که نگاهم به احمدرضا افتاد.

لباس اسپرتی تنش بود و موهای جوگندمیش ژولیده روی پیشونیش افتاده بود.

-سلام آقا، بیدار شدین؟

عمیق نگاهم کرد.

-سلام. چه هوایی داره اینجا!

با این حرفش ناخواسته لبخندی زدم و گفتم:

-یه جایی هست خیلی قشنگه. گاهی وقت ها که وقتم آزاد بود اونجا می رفتم.

احمدرضا کمی کمرش رو خم کرد تا هم قدم بشه. فاصله ی صورت هامون قد یه بند انگشت بود.

نگاهش تو کل صورتم چرخید و روی چشم هام ثابت موند.

-پس امروز با هم میریم تا از جای مخفی تو هم دیدن کنیم؛ چطوره؟

چشمهام برقی زد و با ذوق گفتم:

-واقعاً؟

سری تکون داد.

-آره. تا آبی به دست و صورتم میزنم صبحانه رو آماده کن.

و از کنارم رد شد.



با تخم مرغ ها وارد خونه شدم. بهارک هنوز خواب بود. سمت آشپزخونه راه افتادم. بوی عطر چائی کل خونه رو برداشته بود.

بی بی تخم مرغ ها رو از دستم گرفت. سفره ی صبحانه رو تو سالن پهن کردم و وسایل صبحانه رو بردم.

بی بی تخم مرغ ها رو آورد. احمدرضا وارد سالن شد و با هم دور سفره نشستیم.

بعد از خوردن صبحانه مدارکام رو از توی گنجه برداشتم.

بی بی هرچی اصرار کرد نموندیم. کمی تو راهی برامون درست کرد.

از بی بی خداحافظی کردیم. لحظه ی آخر بی بی بغلم کرد و کنار گوشم گفت:

-مراقب خودت باش. این مرد، مرد خوبیه... برای دخترش مادری کن.

-بی بی .....

-هیسس .. به حرفهام گوش کن. برو، مراقب خودتون باشین.

سوار ماشین شدیم.

-خوب، حالا اون جای دنج خانوم کوچولو کجاست؟

با دستم سراشیبی رو نشون دادم.

-از اونجا که پایین بریم، سمت چپ.

احمدرضا سراشیبی رو پایین اومد و پیچید سمت چپ. درختهای بلند دو طرف جاده رو گرفته بود و برگ های نیمه زرد خبر اومدن پائیز رو میداد.

-همینجا نگهدار. باید بقیه اش رو پیاده بریم.

احمدرضا ماشین و پارک کرد و با هم پیاده شدیم و سمت درختهای بلند رفتیم. کمی جلوتر چشمه ی آبی بود.

چون جاش پرت بود، کمتر کسی می اومد. دو‌طرف چشمه رو درخت گرفته بود.

-من وقتهای تنهائیم می اومدم اینجا.

احمدرضا به اطراف نگاهی کرد.

-جای خیلی خوبیه.

بهارک رو زمین گذاشتم. احمدرضا روی سنگ کنار چشمه نشست. چرخی اطراف زدم و هوای تازه رو نفس کشیدم.

احمدرضا نگاهم کرد.

-کوچولو، بیا اینجا!



چرخیدم سمتش و با گامهای آروم و شمرده طرفش رفتم. توی دوقدمیش ایستادم. نگاهی به سر تا پام انداخت.

-از کی اینجا میای؟

روی سنگی نزدیک احمدرضا نشستم و نگاهم رو به چشمه دوختم.

-نمیدونم کلاس چندم بودم که یه روز یکی از هم کلاسی هام گفت “تو بی پدر و مادری”! از مدرسه با گریه بیرون زدم و وقتی به خودم اومدم که اینجا بودم.

احمدرضا سری تکون داد.

-یه چائی بهم میدی؟

سمت ماشین رفتیم و چائی برداشتم با دو تا لیوان. چائی ریختم و توی سکوت با هم چائی خوردیم.

-فردا باید دنبال کارات برم.

ته دلم ذوقی داشتم از اینکه قرار بود درس بخونم. ماشین و روشن کرد و برگشتیم.

چند روزی از اومدنمون میگذشت و این مدت احمدرضا دنبال کارهای دانشگاهم بود.

شب شده بود که احمدرضا برگشت. پوشه ی توی دستش رو روی میز گذاشت.

-کاراتو کردم و از اول مهر هفته ای ۳ روز کلاس داری.

نگران نگاهش کردم.

-بهارک چی؟

-صحبت کردم مثل اینکه مهد هم دارن.

خیالم راحت شد. بلند شدم تا برم چائی بیارم اما با حرفی که زد سر جام ایستادم.

-مرجان امروز رفت.

برگشتم و نگاهش کردم.

-برگشت خارج؟

سری تکون داد.

-آره، باید می رفت.

احساس کردم ته دلم خالی شد. با اینکه ازش نفرت داشتم اما اینکه این دل لعنتی ته تهش دوسش داشت عذابم می داد.

روزها از پی هم میگذشتن و پائیز داشت نزدیک می شد.

این مدت از خانواده ی آقاجون و بقیه خبر نداشتم. حتی دیگه کمتر به امیر حافظ فکر می کنم.

احمدرضا از صبح رفته بود و بهارک انگار بی حال بود. لپاش گل انداخته بود و بدنش تب داشت.

هول کرده بودم.


نمیدونستم چیکار کنم. شماره ای هم از احمدرضا نداشتم و این بیشتر عصبیم می کرد.

بهارک و آماده کردم و لباس پوشیدم. زنگ زدم به آژانس. پولی هم همراهم نبود.

آدرس هتل احمدرضا رو دادم. ماشین کنار هتل نگهداشت.

سمت دربان رفتم. با دیدنم خواست احوالپرسی کنه که سریع گفتم:

-میشه کرایه رو حساب کنید؟

-بله خانوم.

دربان هتل رفت تا کرایه رو حساب کنه. سمت ورودی هتل رفتم.

وارد هتل شدم. سر شب بود و هتل تقریباً شلوغ بود. سمت پذیرش رفتم. مردی پشت میز بود.

-سلام آقا.

-سلام، بفرمائین.

-ببخشید، آقای سالار هست؟

-شما؟

-بگید دیانه اومده.

مرد نگاهی به سر تا پام انداخت. بهارک تو بغلم به خواب رفته بود. سمت در بزرگی رفت.

طاقت نیاوردم و دنبالش راه افتادم. همین که در و باز کردم نگاهم به احمدرضا و المیرا افتاد که با فاصله ی کمی کنار هم ایستاده بودن.

المیرا مانتویی کوتاه با روسری ساتن تنش بود که البته روسریش روی شونه هاش افتاده بود.

احمدرضا با دیدن مرد اخمی کرد و خواست حرفی بزنه اما همین که نگاهش به من افتاد اومد سمتم.

-تو اینجا چیکار می کنی؟

-سلام آقا. بهارک مریض شده.

-چرا زنگ نزدی؟

لبم رو گزیدم.

-شمارتون رو نداشتم.

احمدرضا دستش و روی پیشونی بهارک گذاشت و از داغی بدنش لحظه ای تعجب کرد. المیرا اومد سمتمون.

-چی شده احمد جون؟

ابروهام پرید بالا.

-بهارک مریض شده. باید ببرمش دکتر.

-میخوای ببریمش پیش دوستم؟ کارش خوبه.

احمدرضا انگار مردد بود اما گفت:

-بریم.

و ...



المیرا هم همراهمون اومد. بهارک بغل احمدرضا بود. دلم بدجور شور می زد. می ترسیدم اتفاقی برای بهارک بیوفته.

احمدرضا سمت ماشینش رفت. راننده از ماشین پیاده شد. احمدرضا چرخید تا بهارک و بغلم بده که المیرا پیش دستی کرد.

-عزیزم، بده من!

احمدرضا نیم نگاهی به دست دراز شده ام انداخت و بهارک و تو بغل المیرا گذاشت. المیرا روی صندلی جلو نشست.

بی میل روی صندلی عقب نشستم. حالم یه جوری بود. حتی خودمم نمیدونستم حالم چطوریه!

احمدرضا ماشین و روشن کرد و المیرا آدرسی رو بهش گفت.

تمام مسیر نگاهم رو به سیاهی شب دوختم. بغض سنگینی رو توی گلوم احساس می کردم.

ماشین و کنار مطبی پارک کرد و با هم پیاده شدیم. وارد مطب بزرگی شدیم.

کمی شلوغ بود. سمت منشی رفتیم و المیرا با منشی صحبت کرد.

دختر از جاش بلند شد و گرم احوالپرسی کرد.

-چند لحظه صبر کنید.

وارد اتاق شد و بعد از چند لحظه برگشت.

-بفرمائید.

همراه المیرا و احمدرضا وارد اتاق شدیم. زنی تقریباً ۳۵ ساله پشت میز نشسته بود. با دیدنمون بلند شد و با المیرا دست داد.

المیرا بهارک رو روی تخت گذاشت. دکتر سمتش رفت. سریع بالای سر بهارک ایستادم. دکتر لحظه ای سر بلند کرد و نگاهم کرد.

بهارک و معاینه کرد و براش دارو نوشت. از اینکه فقط کمی سرما خورده بود و تبش بخاطر دندونای شیریش بود دلم آروم شد.

سوار ماشین شدیم و بهارک رو توی بغلم گرفتم. بیدار شده بود و کمی سرحال بود.

احمدرضا از آینه نگاهم کرد. چشم ازش گرفتم. المیرا همه اش حرف می زد.

-خوب المیرا خانوم، آدرس بدین برسونمتون. امشب خیلی اذیت شدی.

-نه، چه حرفیه؟ اگر مشکلی نداره امشب پیش بهارک جون باشم!


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 41


با این حرف المیرا سریع سر بلند کردم و نگاهم رو به احمدرضا دوختم.

انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد، که سر بلند کرد.

با نگاهم ازش خواهش کردم تا قبول نکنه، اما احمدرضا نگاهش رو ازم گرفت گفت

-نمی‌خوام مزاحمت بشم، دیانه به بهارک می‌رسه.

خداخدا می‌کردم قبول کنه و نیاد.

اما المیرا با ناز گفت:

-عزیزم نکنه دوست نداری من بیام خونتون؟

احمدرضا بد از کمی سکوت گفت:

-نه، این‌چه حرفیه؟

-خیلی خوبه، پس می‌آم.

عصبی نفسم رو بیرون دادم و تا رسیدن به خونه سکوت کردم.

احمدرضا ماشین رو توی حیاط پارک کردو‌ پیاده شدیم.

بهارک تو بغلم بود. احمدرضا در سالن باز کرد و با هم وارد سالن شدیم.

احمدرضا بهارک‌ رو از تو بغلم‌ گرفت. به سمت آشپزخونه رفتم و داروهای بهارک رو با لیوان آب‌جوش توی سینی گذاشتم و بیرون‌ اومدم.

احمدرضا تو سالن نبود. بهارک‌ روی زمین داشت نق نق می‌کرد.

نگاهم به سمت المیرا کشیده شد، که بی‌خیال درحال صحبت با موبایلش بود.

عصبی شدم، سینی رو روی میز گذاشتم. بهارک‌و بغل کردم.

المیرا با دیدنم سریع تلفن رو قطع کرد و اومد تا بهارک بگیره، که اجازه ندادم.

اخمی کرد و با تن صدای پایین گفت:

-ببین دختر کوچولو دیگه دوران حکومتی تو توی این خونه به پایان رسیده، پس بهتره به فکر یه جای دیگه باشی. فهمیدی؟!


انقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم چی و چطوری جوابش رو بدم فقط با چشمهای گشاد شده نگاهم رو بهش دوخته بودم.

با صدای بهارک به خودم اومدم. میون ابروهام اخمی نشست و همینطور که سمت بهارک می رفتم گفتم:

-شما فکر کنم خیالات برتون داشته. تا زنده ام اجازه نمیدم کسی به بهارک نزدیک بشه.

یهو بازوم کشیده شد و به عقب پرت شدم. سر بلند کردم.

نگاهم به چهره ی خشمگین المیرا افتاد.

-دختر جون تو مثل اینکه من و نمی شناسی!

و فشاری به بازوم داد و ولم کرد. بازوم رو ماساژ دادم.

احمدرضا از پله ها پایین اومد. داروهای بهارک رو دادم.

دل تو دلم نبود. دلشوره گرفته بودم. بهارک خوابش میومد.

خواستم بغلش کنم ببرم بالا که المیرا پیش دستی کرد.

-من می برم می خوابونمش. تو بلد نیستی!

سفت بهارک رو چسبیدم. نگاهم به احمدرضا بود.

-تو برو چائی برام بیار.

ناامید دستم سست شد و المیرا بهارک رو گرفت اما بهارک با گریه دست دراز کرد سمتم.

-ماما ... ماما ...

احمدرضا با دیدن این کار بهارک از روی مبل بلند شد.

-المیرا جان شما اذیت میشی، بذار دیانه خودش بهارک رو بخوابونه.

با این حرف احمدرضا لبخندی روی لبهام نشست و سریع بهارک رو از المیرا گرفتم.

المیرا انگار عصبی شده بود اما لبخندی زد و بهارک رو ول کرد.

سمت پله های طبقه ی بالا رفتم و وارد اتاق شدم.


لباسهای بهارک رو عوض کردم و روی پاهام گذاشتمش. نگاهم رو به چهره ی معصومش دوختم.

فکر اینکه کسی جز من بهارک رو بزرگ کنه برام آزار دهنده بود.

خم شدم و آروم گونه اش رو بوسیدم. تبش پایین اومده بود.

از وجود المیرا نگران بودم اما کاری ازم بر نمی اومد.

همونطور کنار بهارک خوابم برد. صبح با تکون خوردن های بهارک هراسون چشم باز کردم و دستم و روی پیشونیش گذاشتم.

تبش کاملاً قطع شده بود. آروم از کنارش بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.

در اتاق احمدرضا نیمه باز بود. حسی قلقلکم داد تا سمت اتاقش برم.

قلبم تند تند می زد. نگاهم رو از در نیمه باز اتاق به داخل اتاق دوختم.

با دیدن المیرا که فقط لباس زیر تنش بود و لای بازوهای احمدرضا به خواب رفته بود احساس کردم ته دلم خالی شد و از یه بلندی پرتم کردن پایین.

اومدم عقب گرد کنم که دستم به مجسمه ی کنار در خورد و صدایی داد.

هول کردم و با هر دو دستم مجسمه رو سفت گرفتم.

دوباره سر جاش گذاشتم. نفسم رو آسوده بیرون دادم.

نگاهم به چشمهای باز احمدرضا افتاد. سریع ازش چشم گرفتم و سمت پله های طبقه ی پایین رفتم.

حالم خوب نبود. با دیدن سالن بهم ریخته و جامهای مشروب آهی کشیدم.

پس بعد از رفتن من با هم مشروب خورده بودن!

سمت آشپزخونه رفتم. حالم خوب نبود.

هر بار که یاد صحنه ی صبح مب افتادم تپش قلبم بالا می رفت.

مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم. عصبی کنار گاز ایستادم و کبریت رو برداشتم تا روشن کنم اما حواسم پرت شد و کبریت دستم رو سوزوند.

آخی گفتم و خواستم انگشتم رو توی دهنم کنم که دستی مردونه مچ دستم رو گرفت.

سر بلند کردم.

نگاهم به نگاه احمدرضا گره خورد. بی دلیل چشمهام پر از اشک شد و سوزش!

دستم رو فراموش کردم.

احمدرضا نگاهم کرد و با صدای آرومی گفت:

-بخاطر انگشت دستت داری گریه می کنی؟

دلیل دیگه ای نداشتم تا قانعش کنم. فقط سری تکون دادم. با فرو رفتن انگشتم توی دهنش دلم زیر و رو شد.

دستم رو مشت کردم و ناخواسته قدمی به عقب برداشتم. نرم انگشتم رو از دهنش بیرون آورد.

حالم یه جوری شد. لبخندی زد.

-الان دیگه حتماً خوب شده؛ بوسیدمش.

سریع دستم رو از توی دستش درآوردم. انگار انتظار این کار و نداشت.

دستهاش رو توی جیب سوئیشرتش کرد.

-بهارک بهتره؟

زیر چائی رو روشن کردم. چرخیدم و سمت یخچال رفتم.

-بله، خدا رو شکر دیگه تب نداره.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. در یخچال رو باز کردم.

کره و پنیر و مربا رو برداشتم و روی میز چیدم. نون از فریزر درآوردم.

توی سکوت ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد.
قوری رو برداشتم و چائی دم کردم.

-میرید المیرا خانوم رو بیدار کنید؟ صبحونه آماده است.

بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو پایین انداختم. قدمی برداشت و فاصله ی کم بینمون رو پر کرد.

دستش رو چونه ام نشست و مجبورم کرد سر بلند کنم.

آروم سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به گردن مردونه اش دوختم. فشاری به چونه ام آورد.

مجبور شدم نگاهم رو سوق بدم سمت صورتش. توی سکوت نگاهم رو به نگاهش دوختم.

وقتی دید نگاهش می کنم گفت:

-چیزی شده؟

چشم هام رو به معنی نه روی هم گذاشتم.

نفسش رو کلافه بیرون داد و از آشپزخونه بیرون رفت. روی صندلی نشستم.

سرم رو توی دستهام گرفتم. دلم فقط شور بهارک رو می زد.

از اینکه المیرا با این کارهاش ازم دورش کنه برام عذاب آور بود.

باید کاری می کردم. با صدای پاهاشون نفسم رو بیرون دادم و بدون اینکه بلند بشم برای خودم چائی ریختم.

المیرا روی صندلی کنار احمدرضا نشست.

نگاهم به رون های سفید کشیده اش افتاد و اومد بالاتر روی پیراهن سفید مردونه ای که تنش بود و فقط دو تا دگمه اش بسته بود.

بالا تنه ی پرش و اون زنجیر ظریف گردنش بیش از اندازه وسوسه کننده بود. موهای بلندش رو بالای سرش جمع کرده بود.[/b]

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 42



با دیدن پیراهن مردانه ی تنش یاد شبی افتادم که صبحش یه همچین پیراهن سفید مردونه ای تنم بود اما توی تن من زار می زد.

المیرا با پیروزی خیره ام بود. نگاهم رو ازش گرفتم و توی سکوت صبحانه ام رو خوردم. احمدرضا بلند شد.

-لباس هام رو آماده کن.

از روی صندلی بلند شدم که المیرا هم بلند شد.

-می خوای من آماده کنم؟

-نه، دیانه کارش اینه.

و از آشپزخونه بیرون زد. دنبالش راه افتادم.

دوباره شده بود همون احمدرضایی که روزهای اول اومدنم دیده بودم.

نگاهم دوباره به جام ها و بطری روی میز افتاد. با انزجار از میز چشم گرفتم و پله ها رو بالا رفتم.

پشت در اتاقش مکثی کردم و آروم در و هول دادم و وارد اتاق شدم.

با دیدن تخت بهم ریخته و لباسهایی که هر کدوم سمتی پرت شده بود اعصابم بیشتر خورد شد.

از تخت چشم گرفتم.

-چی می پوشید؟

تی شرتش رو از تنش درآورد و سمت در حموم رفت.

-کت و شلوار سورمه ای همراه با پیراهن خاکستری.

-الان آماده می کنم.

در حموم رو باز کرد و وارد حموم شد. سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم.

نگاهی به رگال لباسها انداختم. کت و شلوار و درآوردم و پیراهن رو کنارش روی صندلی گذاشتم.

سمت تخت بهم ریخته رفتم.



ملحفه ی تخت رو برداشتم تا کنم که چیزی از لاش افتاد زمین.

نگاهم به لباس زیر مشکی المیرا افتاد که روی سرامیک ها افتاده بود.

خواستم خم شم و برش دارم که صدای احمدرضا از توی حموم باعث شد بچرخم سمت در حموم.

پشت در حموم ایستادم.

-بله؟

-بیا تو حموم.

ابروهام پرید بالا.

-بله؟!

-نشنیدی مگه؟ میگم بیا تو حموم.

-من آقا؟

-دختره ی خنگ، جز تو دیگه کی تو اتاقه؟؟

چشمهام رو بستم و آروم در حموم رو باز کردم. هوای گرم و رطوبت دار حموم خورد توی صورتم.

-حالا چرا چشمهات رو بستی؟

هول کرده بودم و قلبم محکم توی سینه ام می زد. با صدایی که مرتعش بود گفتم:

-کارم دارین؟

-نه فقط محض خنده گفتم بیای!! معلومه که کارت دارم، چشمهات رو باز کن.

-اما ...

-درد و اما ... چشمهات رو باز می کنی یا خودم بیام باز کنم؟

با استرس آروم چشمهام رو باز کردم. با دیدن احمدرضا که توی وان دراز کشیده بود و فقط سرش پیدا بود نفسم رو آسوده بیرون دادم.

احساس کردم گوشه ی لبش بالا رفته. ایستاده بودم.

-حالا چرا مثل مجسمه اونجا وایستادی؟ بیا جلو.

-ها؟

-نشنیدی؟ گفتم بیا جلو می خوام پشتم رو کیسه بکشی. آخه میگن دخترهای دهاتی خوب کیسه می کشن.

نفسم رو بیرون دادم.

-یالا بیا.

بی میل با قدم های آروم سمت وان حرکت کردم.



قلبم محکم می زد. کنار وان ایستادم. سرش رو کمی بلند کرد.

-ایستادی به چی نگاه می کنی؟

-هیـ ... هیچی!

-پس لیف رو بردار.

نگاهی تو حمام انداختم. بی میل لیف رو برداشتم.

نمیدونستم چیکار کنم. لیف رو کمی کفی کردم. نگاهم به بالا تنه ی برهنه اش افتاد.

با پاهای لرزون کنار وان نشستم. دست لرزونم رو جلو بردم و پشتش رو لیف کشیدم. به هر سختی بود کارم تموم شد.

-می تونم برم؟

-برو.

دستش رو شستم و از حموم بیرون اومدم. تخت و مرتب کردم.

خواستم از اتاق بیرون بیام که المیرا وارد اتاق شد. ابرویی بالا داد.

-به شما در زدن یاد ندادن؟

اخمی کرد و تنه ای بهم زد. جلو در اتاق دست به سینه شدم.

با دیدن لباس هاش که همونطور روی زمین افتاده بود سمتم چرخید.

-چرا لباس هام رو جمع نکردی؟

پوزخندی زدم.

-لازم ندیدم لباساتو جمع کنم.

احمدرضا از حموم بیرون اومد. المیرا با دیدنش گل از گلش شکفت.

-لباساتون رو روی صندلی گذاشتم.

-بیا موهام رو خشک کن.

-باید برم، بهارک بیدار شده.

اومدم از اتاق بیرون بیام که مچ دستم کشیده شد و توی بغل نم دارش پرت شدم.

به مچ دستم فشار آورد و با تن صدای خشمگین گفت:

-از کی تا حالا یه خدمتکار انقدر شجاع شده تا از حرف های رئیسش سرپیچی کنه؟

شوکه نگاهش کردم. با صدای گریه ی بهارک



مچ دستم رو ول کرد. سریع از اتاق بیرون زدم. ماساژی به دستم آوردم.

وارد اتاق شدم. بهارک رو بغل کردم. دست و صورتش رو شستم و از اتاق بیرون آوردم.

احمدرضا آماده همراه المیرا از اتاق خارج شدن. بدون اینکه نگاهشون کنم سمت آشپزخونه رفتم.

با بسته شدن در سالن بغضم شکست. روی صندلی نشستم. گاهی عجیب احساس بی کسی می کردم.

حتماً دانشگاه و خرید لوازم هم کنسل بود. توی دلم هرچی فحش بلد بودم نثار المیرا کردم.

داروهای بهارک رو دادم.

غروب بود که زنگ آیفون به صدا دراومد. با دیدن امیرحافظ متعجب شدم.

اون اینجا چیکار داشت؟

بی هیچ حرفی آیفون رو زدم و کنار در سالن ایستادم.

در حیاط باز شد و امیر حافظ وارد حیاط شد. سمت در ورودی سالن اومد.

دسته گل زیبائی توی دستهاش بود. لبخند غمگینی زدم.

-سلام. چرا تنها اومدین؟ نوشین همراهتون نیست؟

لحظه ای احساس کردم از این همه رسمی صحبت کردنم امیر حافظ متعجب شده اما حرفی نزد. لبخندی زد گفت:

-سلام بانو، خوبی؟ بفرمائید.

گل ها رو طرفم گرفت.

-دستتون درد نکنه.

گل ها رو از دستش گرفتم. بهارک رو بغل کرد. وارد سالن شد.

به سمت آشپزخونه رفتم و توی فنجون چائی ریختم.

داخل سینی گذاشتم. لحظه ای نگاهم به گل های طبیعی که آورده بود افتاد اما نگاهم رو گرفتم و سمت سالن رفتم.



امیر حافظ در حال بازی با بهارک بود. سینی چائی رو روی میز گذاشتم.

بهارک رو زمین گذاشت. روی مبل رو به روش نشستم.

فنجان چائی رو برداشت و نزدیک صورتش برد. عمیق نفس کشید.

-همه جا چائی خوردم اما نمیدونم چرا چائی های تو یه طعم و عطر دیگه ای داره!

با اینکه با حرفش احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد اما اینبار نه از لذت تعریفش بلکه طعم تلخ تنهائی اینکه نباید با حرف های آدم ها هوایی بشی و تمام حرف ها فقط پوشالی هستن، لبخند تلخی گوشه ی لبهام نشست!

انگار معنی لبخندم رو فهمید که توی سکوت چائی رو خورد. فنجونش رو روی میز گذاشت.

-درسهات چطوره؟

-از اول مهر وارد دانشگاه میشم.

سریع نگاهم کرد.

-چطوری؟

-آقا کارهام رو درست کرد. قرار شد مدیریت بازرگانی بخونم و بعد از تموم شدن درسم توی هتل شروع به کار کنم.

به مبل تکیه داد.

-از کی تا حالا احمدرضا انقدر مهربون شده؟ بعدش، مگه تو قرار نبود تجربی بخونی؟

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-نه، برام مهم نیست تو چه رشته ای درس بخونم فقط می خوام هرچه زودتر مستقل بشم. فکر نکنم تا آخر خونه ی آقا بمونم، پس باید کاری داشته باشم.

توی سکوت خیره ام بود. سرم رو پایین انداختم. بلند شد.

-میرید؟

عمیق و خیره نگاهم کرد.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 43


-باید برم.

سمت در سالن حرکت کرد. نتونستم خودم رو نگهدارم.

-چرا وقتی همه باهام بد بودن شما بهم محبت میکردی؟ چرا هیچوقت نگفتین تو زندگیتون دختری به اسم نوشین هست؟

قلبم محکم می زد. اینهمه جسارت رو از کجا پیدا کرده بودم، خودم هم نمیدونستم! روی پاشنه ی پا چرخید.

قدم به قدم آروم و استوار اومد سمتم. توی دو قدمیم ایستاد. قلبم بیقرار می زد.

-به من نگاه کن دیانه.

آروم سرم رو بلند کردم. نگاهم رو به اون دو گوی مهربون دوختم.

-اولین روزی که قنداقی بودی خوب یادمه. مامان می خواست خودش تو رو بزرگ کنه اما آقاجون می گفت نه. چهره ی معصوم و زیبائی داشتی. بعد از اون روز دیگه ندیدمت. کم کم از خاطرم رفتی تا اینکه بعد از چند سال برگشتی. چهره ات مثل همون روز اول معصوم و آروم بود. خودت نمی فهمی اما تو خیلی دوست داشتنی هستی دیانه، خیلی.

نفس رو سنگین بیرون داد.

-اما انگار قسمت اینه بعضی چیزها فقط تو رویا بمونن.

هیچی از حرفهاش سر در نمی آوردم.

-من هیچی از حرفهات نمی فهمم.

لبخندی زد. آروم نوک دماغم رو کشید.

-خنگی دیگه... منم عاشق همین خنگ بازیات شده بودم.

با این حرفش احساس کردم سالن دور سرم چرخید. چشمهام گشاد شد.

-دیانه تو برام مثل یه خواهر نداشته عزیزی، می فهمی اینو؟


پوزخند تلخی زدم. با صدای ضعیفی نالیدم.

-خوبه، حالا معنی صحبت هات رو فهمیدم پسرخاله!

امیرحافظ آهی کشید و بی هیچ حرفی سمت در سالن رفت.

با بسته شدن در سالن روی مبل ولو شدم. نگاهم رو به جای خالیش دوختم.

حرف های امیر حافظ توی سرم بالا و پایین می شد. قطره اشک سمجی روی گونه ام نشست. با پشت دست پاکش کردم.

باید همه چیز رو فراموش می کردم. امیر حافظ حالا زن داشت و تمام محبتهاش برادرانه بود.

بلند شدم تا سالن رو جمع کنم که در ورودی باز شد.

هراسون سر چرخوندم. احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد. ترس نشست توی دلم.

وارد سالن شد. نگاهش به دو فنجون خالی روی میز افتاد. اخمهاش توی هم رفت.

-کی اینجا بوده؟

لب گزیدم.

-چیه رنگ و روت پریده؟ پرسیدم کی اینجا اومده بوده؟

-امیر حافظ!

و سریع سرم رو پایین انداختم. پوزخند صداداری زد.

-پس معشوقه ات اومده بود؟

با دادی که زد از ترس چشم هام بسته شد.

-کی بهت اجازه داده که در رو روی هر کسی باز کنی، ها؟

-آقا ...

-درد و آقا ... دو روز بهت رو دادم دوباره خودسر شدی!

سکوت کردم. سمت آشپزخونه رفت. تا اومدم نفسم رو بیرون بدم با دسته گلی که امیر حافظ آورده بود اومد بیرون.

گل رو رو هوا تکون داد.


با تمسخر گفت:

-آخیییی ... برات گل آورده بود از دلت دربیاره تا دوباره با توی احمق عشق بازی کنه؟

گل و محکم پرت کرد روی زمین.

-من و باش که دلم برات سوخت، اومده بودم ببرمت بیرون تا وسایل مورد نیازت رو بخری ... اما مثل اینکه خانم با معشوقشون خوش بودن!

اومد سمتم و توی دو قدمیم ایستاد. ناخواسته و ترسیده گامی به عقب برداشتم. این کارم باعث شد تا بیشتر عصبی بشه.

پوزخندی زد و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت.

-وای به روزگارت اگر دفعه ی بعد بدون اجازه ی من کسی رو توی این خونه ی بی صاحاب راه بدی ... دمار از روزگارت درمیارم، فهمیدی؟؟!

با ترس سر تکون دادم.

-بله آقا.

-خوبه. اون گلم تا اومدن من سر به نیست میکنی.

و سمت در سالن رفت. در و محکم بهم زد و از سالن خارج شد.

با رفتنش نفس حبس شده ام رو بیرون دادم. پاهای سستم رو کشیدم و به سختی روی مبل نشستم.

سرم رو توی دستم گرفتم.

چند روزی از اون ماجرا میگذره و احمدرضا آخر شب میاد و صبح میره. دوباره شده همون آدم روزهای اول.

به مهر نزدیک می شدیم اما دیگه شور و شوقی نداشتم. چون هیچ چیز نخریدم.

دیگه داشتم ناامید می شدم.

فردا اولین روز کلاسم بود اما من حتی یه خودکار هم نخریده بودم.

بهارک رو خوابونده بودم و توی سالن کتاب به دست نشسته بودم.


در ورودی رو با پاش بست.

-چی رو داری نگاه می کنی؟ بیا یکیش رو از دستم بگیر.

سریع سمتش رفتم و چند تا نایلون رو از دستش گرفتم. روی مبل نشست.

با سینی چائی اومدم و سینی رو روی میز گذاشتم.

-برات وسایل گرفتم. نگاه کن ببین چیزی کم و کسر نیست؟

با ذوق دستهام رو به هم کوبیدم و با ذوق گفتم:

-واای، یعنی برای من وسایل خریدین؟

گوشه ی لبش بالا رفت. کنار نایلون ها نشستم و دونه دونه باز کردم.

کلی دفتر و جزوه و کتاب همراه با چند تا خودکار و مداد.

تو یه نایلون یه کتونی با کوله و مانتو و شلوار بود. همه رو کنار گذاشتم.

-دستتون درد نکنه.

سری تکون داد.

-فردا چه ساعتی باید اونجا باشی؟

-ساعت ۸ اولین جلسه شروع میشه.

-خوبه، صبح بیدارم کن.

وسایل رو جمع کردم و با لا تو اتاقم بردم. دوباره با ذوق به وسایل نگاه کردم. اشک تو چشمهام حلقه زد.

وسایل مورد نیازم رو تو کوله ام گذاشتم. از اینکه می تونستم بهارک رو هم همراهم ببرم خوشحال بودم.

تو چند ساعتی که کلاس داشتم اون رو توی مهد میذاشتم.

صبح زود بیدار شدم. میز صبحانه رو چیدم. برای بهارک کمی خوراکی برداشتم و توی کیف مخصوصش گذاشتم.

دوشی گرفتم و لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم.

سمت اتاق احمدرضا رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم.

احمدرضا دمر روی تخت خوابیده بود.


با گامهای آروم جلو رفتم. بالای سرش کنار تخت ایستادم. داشت دیر می شد اما نمیدونستم چطور بیدارش کنم!

از کمر کمی خم شدم و با صدای آروم لب زدم.

-آقا ... آقا ...

اما حتی کوچکترین تکونی نخورد. کمی تن صدام رو بالا بردم.

-آقا ...

یه تکونی خورد. فایده نداشت. دستم رو جلو بردم و روی کتف برهنه اش گذاشتم. تکونی بهش دادم.

به پهلو شد و آروم چشمهاش رو باز کرد. با دیدنم اخمی کرد. دستهام رو توی هم قلاب کردم.

-دیر شده، میشه پاشین؟

سر چرخوند و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. دستی لای موهاش کشید.

-آماده میشم.

از اتاق بیرون اومدم. وسایلم رو همراه بهارک پایین بردم. صبحانه ی بهارک رو دادم. احمدرضا اومد.

با دیدن میز صبحانه و آماده بودن ما انگار تعجب کرد اما چیزی نگفت. توی سکوت صبحانه اش رو خورد.

کمی استرس داشتم. اولین بار بود بعد از این همه سال داشتم وارد یه محیط غریبه می شدم.

سوار ماشین شدیم. هوا کمی سرد شده بود. احمدرضا ماشین و کنار در ورودی دانشگاه نگهداشت.

کمی پول روی داشبورد ماشین گذاشت.

-بذار تو کیفت؛ لازمت میشه.

دست بردم جلو و پولها رو برداشتم. از ماشین پیاده شدم. بهارک رو بغل کردم.


احمدرضا هم پیاده شد. در ماشین رو با ریموت بست.

-شما هم میاین؟

دستی به کت تنش کشید و اخمی کرد.

-باید محیط رو ببینم.

حرفی نزدم و باهاش هم گام شدم. سنگینی نگاه بقیه رو روی خودمون احساس می کردم.

وارد حیاط بزرگ دانشگاه شدیم. هر گوشه تعدادی دانشجو مشغول صحبت بودن.

سمت سالن رفتیم. یه سالن بزرگ با کلی اتاق. احمدرضا دو تا تقه به اتاق مدیریت زد.

با صدای بفرمائید وارد شدیم. مرد پشت میز با دیدن احمدرضا بلند شد.

-سلام آقای سالار... خوش اومدین.

احمدرضا باهاش دست داد و با هم شروع به صحبت کردن.

مرد اومد سمتمون و با هم از اتاق بیرون اومدیم. سالن رو رد کردیم.

-آقای سالار شما خودتون می دونید ما اینجا مهد نداریم اما بخاطر راحتی بعضی از همکارها، قسمتی رو برای نگهداری بچه های کوچیکشون قرار دادیم تا با خیال راحت به تدریسشون برسن.

احمدرضا در جواب به معنی بله سر تکون می داد.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 44


به قسمت دیگه ای از دانشکده که ساختمون نسبتاً کوچک تری از ساختمون اصلی داشت رفتیم.

سالنی طویل با پنجره های بلند.

در اتاقی رو باز کرد. اتاقی بزرگ با کلی امکانات. دو تا خانم جوون با لباس فرم مخصوصی مشغول بازی با بچه ها بودن.

با دیدنمون اومدن سمتمون. بعد از احوالپرسی یکیشون اومد سمتم.

-همراه من بیا عزیزم.

بهارک به بغل باهاش هم قدم شدم. به هر بهانه ای بود بهارک رو ازم گرفت. دل نگرانش بودم اما مجبور بودم بذارمش.

با احمدرضا و اون آقا بیرون اومدیم. شماره ام رو دادم تا اگه بهارک بهانه گرفت باهام تماس بگیرن.

از ساختمون خارج شدیم. مرد با احمدرضا دست داد و رفت. احمدرضا رو به روم قرار گرفت. نگاهم کرد.

-مراقب خودت و بهارک باش.

-چشم.

دستش اومد سمت صورتم و با شصتش گونه ام رو لمس کرد. پشت بهم کرد و سمت در دانشکده رفت.

نفسم رو بیرون دادم. سمت قسمتی که کلاس ها بود رفتم. نگاهی به ساعتم انداختم. الانم دیر شده بود.

پا تند کردم. پشت در کلاس نفس تازه کردم و چند ضربه به در زدم. با صدای “بفرمائید” آروم در رو باز کردم.



با دیدن دختر پسرهایی که نشسته بودن کمی هول کردم. سر چرخوندم.

زن میانسال و محجبه ای کنار تخته ایستاده بود.

-بیا تو عزیزم.

تن صداش انگار آرامش خاصی داشت که باعث شد کمی آروم بگیرم. سلامی زیر لب دادم و وارد کلاس شدم.

روی اولین صندلی خالی که تقریباً ته کلاس قرار داشت، نشستم. با صدای استاد سر بلند کردم.

-خودت رو معرفی می کنی عزیزم؟

آروم از روی صندلی بلند شدم و لب تر کردم.

-دیانه فروغی.

استاد سری تکون داد.

-از کجا؟

-ساکن تهران.

-بشین عزیزم.

نشستم اما قلبم محکم می زد. بعد از کمی صحبت و معرفی خودش که فهمیدم فامیلیش احمدی هست، درس رو شروع کرد.

تمام ساعتی که درس می داد تو خلسه ی تن صداش فرو رفتم. کلاس تمام شد و با خداحافظی از کلاس بیرون رفت.

۲ دقیقه تا کلاس بعدی زمان داشتم. سریع کوله ام رو برداشتم و از کلاس بیرون اومدم.

سمت اون یکی ساختمون رفتم. پشت در اتاق نفسی تازه کردم و در زدم.

خانم نجم در اتاق رو باز کرد. با دیدنم خندید.

-چیه؟ به این زودی دلت برای دختر کوچولوت تنگ شد؟



لبخند پر استرسی زدم و خواستم برم داخل که با مهربونی گفت:

-مامان کوچولو، دخترت تازه آروم شده. اگه دوباره ببینتت بهانه گیری می کنه. نگران نباش، حواسم بهش هست؛ برو سر کلاست.

با اینکه دلم براش حتی توی همین چند ساعت لک زده بود، به ناچار قبول کردم و سمت در خروجی راه افتادم.

وارد محوطه ی دانشگاه شدم. همه تو حیاط بودن. سمت بوفه ی دانشکده راه افتادم.

دست توی پالتوی پائیزی تنم کردم. آب معدنی گرفتم و روی نیمکت خالی گوشه ی حیاط نشستم.

کمی از آب معدنی رو خوردم. چیزی به کلاس بعدی نمونده بود.

بلند شدم و سمت در سالن راه افتادم. با نگاه به کلاس ها، کلاسم رو پیدا کردم.

درش نیمه باز بود و تعداد کمی توی کلاس در حال صحبت بودن.

وارد کلاس شدم. بعضی از بچه ها سرشون رو بلند کردن.

روی صندلی جلو نشستم و جزوه ام رو از توی کوله درآوردم.

صدای دو تا دختری که پشت سرم نشسته بودند بلند شد.

-واای نازنین، صبح این دختره رو با یه مرد خوشتیپ دیدم. نمیدونی لامصب چه قد و هیکلی داشت! یه بچه ام بغل این دختره بود.

اون یکی گفت:

-شاید شوهرش بوده.

-نه بابا کلاس قبلی حواسم بهش بود. حلقه تو دستش نبود. شاید فامیلش بود.

-خنگ، فامیلش چرا باید بیارتش دانشگاه؟

با اومدن تعداد زیادی از بچه ها، دیگه صداشون رو نشنیدم اما حرف هاشون برام تعجب آور بود.

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.



با نشستن بچه ها استاد وارد کلاس شد. مردی میانسال و بسیار جدی بود.

بعد از یه آشنائی کوتاه، شروع به درس دادن کرد. تمام حواسم پیش بهارک بود.

بالاخره کلاس تموم شد. وسایلم رو جمع کردم و از کلاس بیرون اومدم.

سمت سالنی که بهارک بود رفتم. بعد از تشکر از خانم امامی، معلم مهد بهارک، بیرون اومدم.

بهارک محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد. عطر تنش رو نفس کشیدم. چقدر دلتنگش بودم!

از محوطه ی دانشگاه خارج شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. استرس داشتم.

سرگردون نگاهم رو به اطراف دوختم. با دیدن احمدرضا که با فاصله ی چند متری اون سمت خیابون ایستاده بود احساس کردم دنیا رو بهم دادن.

با خوشحالی اون سمت خیابون راه افتادم. با دیدنمون سوار شد.

بهارک رو روی صندلیش گذاشتم و در جلو رو باز کردم و نشستم.

-سلام.

سر چرخوند و نگاهم کرد.

-سلام.

ماشین و روشن کرد.

-چطور بود؟

با ذوق دستهام رو به هم مالیدم.

-خیلی خوب بود همه چیز ... فقط، دلتنگ بهارک بودم.

سر تکون داد.

-باید خودت مسیر رو یاد بگیری.

-بله. باعث زحمت شمام شدم.

-دلم هوس غذای خونگی کرده.

دلم می خواست ازش تشکر کنم.

-چی می خورین؟

-قیمه.

-رسیدیم خونه درست می کنم.



ماشین و کنار در حیاط نگهداشت.

-خودتون نمیاین؟

-جائی کار دارم... برای شام میام.

بهارک رو بغل کردم. در حیاط رو باز کردم. با دور شدن ماشین سر چرخوندم و نگاهی بهش انداختم.

وارد حیاط شدم. بعد از طی کردن حیاط در سالن رو باز کردم. خسته بودم.

بهارک رو زمین گذاشتم و بدون عوض کردن لباسهام بسته ی گوشت و لپه رو بیرون گذاشتم.

نیمرو درست کردم و همراه بهارک خوردم. وسایلم رو جمع کردم و وارد اتاق شدم.

بهارک خوابش می اومد. خوابوندمش. برنج خیس کردم و قیمه رو بار گذاشتم.

فردا کلاس نداشتم. بلوز و شلوار دخترونه ای پوشیدم. نگاهم تو آینه به چهره ام افتاد.

موهام رو شلوغ با کلیپس بالای سرم بسته بودم. بلوز و شلوار به نسبت روز اولی که خریده بودم به تنم بهتر نشسته بود.

انگار کمی آب زیر پوستم رفته بود. هوا تاریک شد. وضو گرفتم و سجاده ام رو پهن کردم. نمازم رو خوندم.

بهارک بیدار شد. لباس راحتی تنش کردم و به سالن اومدم. همه چیز آماده بود.

با صدای ماشین احمدرضا سریع سمت پنجره رفتم.

پرده رو کمی کنار دادم. از ماشین پیاده شد و سمت ساختمون اومد. سریع از پنجره فاصله گرفتم.

در سالن باز شد. وارد سالن شد. سلامی دادم. سمت پله های طبقه ی بالا رفت.


میز توی سالن رو چیدم. دیس برنج زعفرانی رو وسط میز گذاشتم.

ظرف قیمه رو یه طرف و سبزی تازه و دوغ رو طرف دیگه اش.

با صدای پاهاش دست بهارک رو گرفتم. نگاهی به میز شام انداخت.

-خودشم به اندازه ی قیافه اش خوشمزه است؟

پشت میز نشست. بهارک رو روی صندلی گذاشتم و کنارش نشستم. برای خودش غذا کشید.

نگاهم به قاشقی بود که می خواست بذاره دهنش. همین که لقمه ی اول رو خورد، گفت:

-خوبه. قابل تحمله!

نفسم رو آسوده بیرون دادم. توی سکوت شام رو خوردیم.

بعد از خوردن شام پاکت سیگارش رو برداشت و سمت مبل گوشه ی سالن رفت.

وسط راه گرامافون رو روشن کرد. میز رو جمع کردم و ظرفهای شام رو شستم.

سینی چائی رو برداشتم و به سالن برگشتم. بهارک داشت با پشمالو بازی می کرد.

سینی رو روی میز کوچک رو به روش گذاشتم. اومدم کمرم رو صاف کنم که مچ دستم رو گرفت.

سر بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد. با صدایی بم تر از همیشه گفت:

-دختر عجیبی هستی؛ تا میام باور کنم مثل بقیه ای، با کارهات تمام معادلاتم رو عوض می کنی. نه به سرسنگین شدن اون روزت، نه به غذای امشبت!

-شما آقای این خونه هستین و من یه پرستار بیشتر نیستم پس نباید تو کارهای شما دخالت کنم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 45



عمیق نگاهم کرد. انقدر نگاهش عمق داشت که تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم. دستم رو ول کرد گفت:

-راست میگی، یادم رفته بود تو یه خدمتکار بیشتر نیستی!

کمرم رو صاف کردم و نفسم رو نامحسوس بیرون دادم. ازش فاصله گرفتم.

-از پس فردا باید یاد بگیری خودت بری و بیای. بیکار یا خدمتکارت نیستم هر روز بیام دنبالت، فهمیدی؟

-بله آقا.

سمت پله ها رفتم. وارد اتاق شدم. بهارک خواب بود. در تراس رو باز کردم.

باد سردی به صورتم خورد. آروم وارد تراس شدم. همه جا تاریک بود.

کنار لبه ی تراس ایستادم. نگاهم رو به دوردست ها دوختم.

ناراحت بودم اما دلیلی برای ناراحتیم پیدا نمی کردم.

احمدرضا راست می گفت؛ من یه پرستار یا به گفته ی خودش خدمتکار بیشتر نبودم.

همین که اجازه داده بود دانشگاه برم برام کافی بود. نگاهم به تراس خونه ی رو به رومون افتاد.

تو تاریک روشن تراس مردی ایستاده بود و نور کم سیگارش از اینجا معلوم بود اما چهره اش توی تاریکی مشخص نبود.

با یادآوری اینکه چیزی روی سرم نیست سریع دستم رو روی سرم گذاشتم و چرخیدم.

وارد اتاق شدم. همزمان با ورودم توی اتاق، در اتاق باز شد. هول کردم.

احمدرضا نگاهی به من و نگاهی به پشت سرم انداخت.

آروم دستم رو از روی سرم برداشتم.



با دو گام بلند اومد سمتم. با تنه ای از کنارم رد شد و وارد تراس شد.

نمیدونم چرا ترسیدم! پشت سرش وارد تراس شدم.

مرد ناشناس خونه ی رو به روئی چرخید و رفت. با چرخیدن احمدرضا سمتم چیزی ته دلم خالی شد.

اخمی کرد.

-چیه؟ معشوقه ی جدیده؟

متعجب لبم رو خیس کردم.

-بله؟

-خودت رو به اون راه نزن. می بینم با پارسا خوب دل و قلوه میدی!

آه از نهادم بلند شد. چرا یادم رفته بود خونه ی رو به رو خونه ی پارساست؟ پوزخندی زد.

-چیه؟ موهات و باز گذاشتی تا بیشتر براش دلبری کنی؟

-به خدا من ...

نذاشت ادامه بدم. عصبی دستش رو روی لبهام گذاشت.

-هیس، ساکت شو. نمی خوام صدات رو بشنوم.

همونطور به عقب هولم داد. عقب عقب وارد اتاق شدم. در و بست و پرده رو محکم کشید.

-یکبار دیگه ببینم این پرده کنار رفته کاری می کنم تا خودت از کرده ات پشیمون بشی.

از اتاق بیرون رفت. هاج و واج به جای خالیش خیره شدم.

باز چی شده بود که اخلاقش عوض شده بود؟؟

سمت تخت رفتم و کنار بهارک خوابیدم. صبح وقتی بیدار شدم رفته بود.

تمام روز به کارهایی که باید انجام می دادم رسیدگی کردم.

شب تا دیروقت بیدار بودم اما نیومد. مجبوراً سمت اتاقم رفتم و خوابیدم تا صبح زودتر بیدار بشم.



با صدای زنگ ساعت هراسون از خواب بیدار شدم. ساعت ۷:۳۰ بود.

از اتاق خارج شدم و پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم.

سریع میز رو چیدم. چائی دم کردم. لقمه ای برای خودم برداشتم.

وسایل مورد نیاز بهارک رو توی ساک مخصوصش گذاشتم.

مانتو شلوارم رو پوشیدم. لباسهای بهارک رو تنش کردم. آروم سمت اتاق احمدرضا رفتم.

درش رو باز کردم. مثل همیشه دمر روی تخت خوابیده بود و لباسهاش هر کدوم یه طرف اتاق پخش و پلا بود.

دست بهارک رو گرفتم. نگاهی به میز آماده انداختم و از خونه خارج شدم. هوا کمی سرد بود.

تا سر کوچه پیاده رفتم. باید ک‌چه رو رد می کردم تا به خیابون اصلی می رسیدم.

بهارک رو بغل کردم تا احساس خستگی نکنه. کنار خیابون ایستادم اما دریغ از یه سواری.

می ترسیدم شخصی سوار شم. اولین بارم بود که تنهائی جایی می رفتم. کمی استرس داشتم.

داشت دیر می شد. با ایستادن ماشین مشکی غول پیکری جلو پام ترسیده قدمی به عقب برداشتم.

شیشه های دودیش پایین اومد و صدایی که گفت:

-می رسونمت.

سر بلند کردم. نگاهم به مردی افتاد که این روزها احمدرضا به شدت ازش نفرت داشت.

ترسیدم و با هول گفتم:

-نه ممنون. خودم میرم.

پارسا نگاهم کرد.

-چیه؟ از چی می ترسی؟ اینکه آقات دعوات کنه؟ خیالت راحت، اون مهمونی که آقات رفته و تا خرخره خورده لنگ ظهر از خواب بیدار بشه هنر کرده!


از شنیدن اینکه دیشب احمدرضا مهمونی بوده و نوشیدنی خورده احساس بدی بهم دست داد.

-مگه دیرت نشده؟ بیا سوار شو می رسونمت.

با اکراه و دودلی سمت ماشین رفتم. خواستم در عقب رو باز کنم که خم شد و زودتر در جلو رو باز کرد.

به ناچار سمت در جلو رفتم. به سختی روی صندلی جلو جا گرفتم. بهارک رو روی پاهام گذاشتم.

بوی عطرش پیچید توی مشامم. نه تلخ بود نه شیرین.

-دانشگاه میری؟

سر چرخوندم و به نیمرخش خیره شدم. چهره ی بدی نداشت؛ مردونه و گیرا.

-بله.

-خوبه، موفق باشی.

ممنونی زیر لب گفتم. ماشین و کنار دانشکده نگهداشت.

تعجب کردم از اینکه چطور بدون دادن آدرس من و آورد اما حرفی نزدم.

-ممنون.

-خواهش می کنم.

در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. سمت در ورودی دانشکده رفتم. بهارک رو مهد گذاشتم.

پا تند کردم تا به کلاسم برسم. همینطوریم دیرم شده بود.

همینطور که می رفتم زیپ کوله ام رو باز کردم تا برنامه ام رو چک کنم که محکم به کسی برخوردم.

چیزی نمونده بود تا پخش زمین بشم که دستی دور کمرم حلقه شد. با ترس دستم رو به لباسش گرفتم.

قلبم محکم تو سینه ام می زد. چشم هام رو باز کردم اما با دیدن مرد رو به روم ابروهام از تعجب بالا پرید.

اون اینجا چیکار می کرد؟! انگار اونم تعجب کرده بود. هر دو با تعجب بهم خیره بودیم.

زودتر به خودم اومدم. دستم رو از روی پیراهنش برداشتم که به خودش اومد و



متعجب با اون صدای خشدارش گفت:

-تو اینجا چیکار می کنی؟

ازش فاصله گرفتم.

-درس می خونم.

-نگفته بودی!!

نگاهم رو سؤالی بهش دوختم.

-باید می گفتم؟

-آره، مثلاً فامیلیم!

-فامیل من نه، شما فامیل آقا هستین.

اومد حرفی بزنه که سریع گفتم:

-من باید برم، کلاسم دیر شده.

-باشه.

از کنارش رد شدم و سمت سالن پا تند کردم اما فکرم درگیر صدرا بود.

اون اینجا چیکار می کرد؟ سر تکون دادم.

پشت در اتاقی که کلاسم برگزار می شد ایستادم. در بسته بود. استرس گرفتم. نکنه استاد اومده باشه!

همین اول صبحی بدبیاری؛ لعنتی! با صدایی از پشت سرم به هوا پریدم. صدرا پشت سرم ایستاده بود.

-کلاست اینجاست؟

-بله اما فکر کنم استاد اومده باشه.

-اما من فکر می کنم استادتم مثل خودت تنبله و دیر اومده!

ابروهام پرید بالا. صدرا دستش رو روی دستگیره گذاشت و رو به پایین کشید.

-برو داخل.

-اما ...

-هیسس، برو تو.

قدمی جلو گذاشتم. نگاهی به کلاس شلوغ انداختم که هر کی با یکی دیگه حرف می زد.

پس استاد هنوز نیومده بود. صدرا پشت سرم وارد شد که گفتم:

-استاد نیومده، شما می تونین برین.

لبخندی زد گفت:

-استاد منم.

با این حرفش از خجالت سرم رو پایین انداختم و سمت ته کلاس رفتم. با صدای صدرا همه ساکت شدن.

روی صندلی خالی ته کلاس نشستم. صدرا کنار میزش ایستاد.

نگاهی به کل کلاس انداخت و شروع به صحبت کرد.

هیچی از حرفهاش رو نمی فهمیدم چون تمام حواسم پیش بهارک و احمدرضایی بود که خواب بود.



صدای پچ پچ دخترا به خاطر وجود استاد جوون و خوشتیپ کلاس دیدنی بود. کتابم رو باز کردم.

یکساعت کامل صدرا راجع به نحوه ی تدریسش و کتاب صحبت کرد.

بعد از تموم شدن کلاسش از بچه ها خداحافظی کرد. لحظه ی آخر سر بلند کرد و نگاهش رو بهم دوخت.

سرم رو پایین انداختم. صدرا برادر زن امیر حافظ بود.

تا ظهر کلاس داشتم. بعد از تموم شدن کلاس هام بهارک رو گرفتم و سوار ماشین شدم.

با کلیدی که داشتم در حیاط رو باز کردم. وارد حیاط شدم. با دیدن ماشین احمدرضا تعجب کردم. یعنی نرفته بود؟!

پا تند کردم. در ورودی سالن رو باز کردم. صدائی از آشپزخونه می اومد. سمت آشپزخونه رفتم.

مردی با لباس اسپورت پشت بهم در حال درست کردن قهوه بود.

-آقا!

مرد سر چرخوند. با دیدن هامون، دوست احمدرضا، لبخندی زدم.

-سلام آقا هامون. شما، اینجا؟!

-سلام. احمدرضا کمی ناخوش بود. از صبح رستوران نیومده بود. اومدم دیدنش. دانشگاه خوش میگذره؟

-بله ممنون. الان حالش چطوره؟

-خوبه. دیشب تولد اون دختره ... اسمش چیه دوست دخترش؟... المیرا، زیاده روی کرده معده اش دوباره ملتهب شده.

با آوردن اسم المیرا احساس کردم ته دلم خالی شد. با صدای تحلیل رفته ای گفتم:

-الان حالشون خوبه؟

-بهتره. بالا دراز کشیده.

ممنونی زیر لب گفتم و با قدم های نامتعادل سمت پله های طبقه بالا راه افتادم اما تمام ذهنم درگیر بود.

پس دلیل دیر اومدن دیشبش بخاطر تولد المیرا بوده!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 46


بهارک توی بغلم بالا و پایین می شد. از خستگی زیاد شونه هام درد می کرد. حالم خوب نبود.

یه چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. سمت اتاقم رفتم.

بهارک رو کنار اسباب بازی هاش گذاشتم. با همون مانتو شلوار از اتاق بیرون اومدم.

سمت اتاق احمدرضا رفتم. آروم دو ضربه به در زدم. صدای خشدار احمدرضا بلند شد.

-بیا تو.

در و باز کردم. اتاق بوی عطرش رو می داد. پا توی اتاق گذاشتم.

نگاهم به اتاق بهم ریخته افتاد. سر بلند کردم. روی تختش دراز کشیده بود و مثل همیشه با بالا تنه ای برهنه به تاج تخت تکیه داده بود.

ته ریش داشت و موهاش بهم ریخته روی پیشونیش ریخته بود.

لب گزیدم. با صدای تحلیل رفته ای گفتم:

-سلام.

-سلام. کی اومدی؟

-الان رسیدم. دوستتون گفت حالتون خوب نیست.

نگاهم کرد عمیق و پرنفوذ.

-چیزیم نیست. هامون زیادی شلوغش کرده.

صدای هامون از پشت سرم بلند شد.

-من زیادی شلوغش کردم؟ حرف الکی نزن! تو یه دکتر به خاطر اون معده ی لعنتیت نمیری، آخر کار دستمون میدی!

-هامون شلوغ نکن.

هامون سینی قهوه رو روی کنسول گذاشت.

-من میرم رستوران. دیانه اومده، میدونم که مراقبت هست.

-برو.

هامون خداحافظی کرد و رفت. با رفتن هامون جلو رفتم و لباس ها رو از کف اتاق برداشتم و توی سبد گوشه ی اتاق گذاشتم.

-بیا سرم رو ماساژ بده ... درد می کنه.



با گامهای آروم سمت تخت رفتم. با فاصله کنارش روی تخت نشستم.

معذب بودم. دستم سمت سرش رفت. دو طرف شقیقه اش رو آروم شروع به ماساژ دادن کردم.

چشمهاش رو بست. کاملاً روش خم شده بودم و هرم نفس های داغش به صورتم می خورد.

-چه مسخره است که تو زن ۹۹ ساله ای منی، ... یه دختربچه!

دستم روی شقیقه هاش خشک شد. کلمه ی زن همه اش توی سرم اکو می شد. با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-این خواسته ی آقاجونه، بخاطر اینکه معذب نباشم و محرم باشیم وگرنه من فقط پرستار دخترتونم.

چشمهاش و باز کرد. مچ هر دو دستم رو توی دستهاش گرفت و خم شد روی صورتم.

کمی خودم رو کشیدم عقب. حالا کاملاً روم خم بود.

-تو فکر کردی من توی دختربچه رو به عنوان زنم قبول می کنم؟ یا مثل این رمانهای دختربچه ها عاشقت بشم؟

از حرفهاش سر در نمی آوردم. نگاهم رو بهش دوختم.

-مگه قراره شما عاشق من بشین یا من اومدم که شما رو عاشق کنم؟! من فقط از اجباره که اینجام.

با این حرفم احساس کردم دستهاش سست شد. پوزخندی زد.

-زبون درآوردی برای من منم منم می کنی!! باشه، به زودی زن می گیرم و تو هم باید از اینجا بری.

اتاق دور سرم چرخید. قلبم هزار تیکه شد. بهارک ... بهارک چی می شد؟



نگاهش رو از روی صورتم بر نمی داشت. بغض توی گلوم سنگین شده بود. ولم کرد و ازم فاصله گرفت.

از روی تخت بلند شدم. سیگاری روشن کرد. پشت بهش از اتاق بیرون اومدم. سریع سمت اتاق خودم رفتم.

با دیدن بهارک که داشت بازی می کرد سمتش رفتم. از روی زمین برش داشتم و سفت بغلش کردم.

اشکهام روی گونه هام جاری شدن. من نمی تونستم از بهارک جدا بشم. اون مثل پاره ی تنم بود.

با صدای نق نق بهارک گذاشتمش زمین. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اما باید غذا درست می کردم.

لباسهام رو با بلوز شلواری عوض کردم. دست بهارک رو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم.

بدون نگاه کردن به اتاق احمدرضا پله ها رو پایین اومدم.

کمی سوپ بار گذاشتم. غذای بهارک رو آماده کردم و غذای پشمالو رو هم دادم.

بهارک روی مبل خوابش برده بود. با دیدنش دوباره بغضم گرفت.

غذای احمدرضا رو روی سینی چیدم و سمت اتاقش رفتم. در اتاقش باز بود.

وارد شدم. با دیدنم روی تخت نشست.

-براتون غذا آوردم.

سینی رو کنارش روی تخت گذاشتم و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون اومدم.

*

یک هفته از اون روز می گذره و احمدرضا دوباره از صبح تا آخر شب رستوران میره.

تو کلاسهایی که با صدرا دارم سعی می کنم کمتر باهاش هم کلام بشم.

تمام دخترهای کلاس عاشق این استاد جوون هستن.



از سالن دانشگاه بیرون اومدم. بارون به شدت می بارید. یک ماهی می شد که دانشگاه می اومدم.

بهارک رو بغل کردم. مونا، همکلاسیم، باهام هم قدم شد. گفت:

-دیانه خیلی دلم می خواد راجب زندگیت بدونم. تو چرا انقدر توداری؟

نگاهش کردم. یه دختره ریزه میزه با موهای رنگ شده و مانتوی تنگ.

-زندگی من چیز جالبی نداره.

مونا لپ بهارک رو کشید.

-من که میدونم این ملوسک دختر خودت نیست!

-من دیرم شده، باید برم.

-برو اما قراره ما دوستای خوبی برای هم بشیم.

و از کنارم رد شد رفت. خنده ام گرفته بود. مونا دختر خیلی خوبی بود و تنها کسی بود که توی کلاس ها کنارم می نشست.

شدت بارون زیاد شده بود. هوا داشت تاریک می شد اما دریغ از یه ماشین!

نگران بهارک بودم. می ترسیدم مریض بشه.

ماشینی جلوی پام نگهداشت. نگاهم رو به سمت دیگه ای دادم اما صدای صدرا باعث شد تا سرم رو کمی خم کنم.

-میری خونه؟

-نه میرم شبگردی!

لحظه ای احساس کردم ابروهاش پرید بالا. خنده ای کرد گفت:

-تو شوخی هم بلدی؟!

نفسم رو کلافه بیرون دادم.

-میرسونمت.

-نه ممنون، خودم میرم.

-اگه به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش، مریض میشه!

نگاهی به بهارک که توی بغلم خواب بود انداختم. راست می گفت. به ناچار سمت ماشین رفتم.

زشت بود عقب بشینم. در جلو رو باز کردم و سوار شدم.


هوای گرم داخل ماشین و بوی ادکلن مردونه باعث می شد تا آدم به خلسه بره. ماشین رو روشن کرد.

-آدرس.

آدرس خونه رو دادم اما عجیب دلم شور می زد. نگاهم رو به سیاهی شب دوختم و نم نم بارونی که روی شیشه ی ماشین برخورد می کرد.

-چند وقته خونه ی احمدرضا کار می کنی؟

نمیدونم چرا از اینکه من و به چشم یه کارگر می دید احساس بدی بهم دست داد. با صدای ضعیفی لب زدم:

-چند ماهی میشه.

-پس خیلی مهربونی که توی این چند ماه بهارک انقدر باهات مَچ شده!

انگشتم رو نرم روی گونه ی بهارک کشیدم.

-میدونستی المیرا با احمدرضا خیلی صمیمی شدن؟

-بله.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم اما سرم رو بلند نکردم. با رسیدن به کوچه نفسم رو بیرون دادم.

ماشین و کنار در حیاط نگهداشت. تا اومدم تشکر کنم ماشین احمدرضا پشت سر ماشینمون پارک شد.

لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کردم. نمیدونم حالم چطور بود که صدرا نگران پرسید:

-حالت خوبه؟ چیزی شده؟

سر تکون دادم و با دست لرزون در ماشین رو باز کردم.

-عه، احمدرضا هم که رسید!

در سمت خودش رو باز کرد. زودتر از من پیاده شد. از ماشین پیاده شدم.

احمدرضا هم پیاده شد. صدرا رفت سمتش گفت:

-سلام آقای سالاری.

احمدرضا نگاهم کرد و گفت:

-سلام. شما، اینجا؟!

-دیانه جون رو رسوندم.

احمدرضا ابرویی بالا داد.

-اون وقت ...

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 47


-... چطور مسیرت سمت دانشگاه دیانه خورد؟

-مسیر ما یکیه، من یکی از درس های دیانه رو تدریس می کنم.

احمدرضا سری تکون داد.

-خوبه، بفرمایید تو!

-نه ممنون، میرم.

سمت ماشین اومد. از نگاه خیره ی احمدرضا می ترسیدم. صدرا نگاهم کرد.

-خدافظ.

سری تکون دادم. صدرا سوار ماشینش شد و دنده عقب گرفت و رفت.

با رفتنش احمدرضا در حیاط رو با ریموت باز کرد. وارد حیاط شدم.

احمدرضا ماشین رو توی حیاط آورد. به در ورودی سالن رسیده بودم که صداش از پشت سرم بلند شد:

-که صدرا استاده!!

ترسیده به عقب برگشتم.

-بله.

-چرا بهم نگفته بودی؟

آروم سرم رو بالا آوردم.

-نمیدونستم مهمه!

-وقتی تنبیهت کردم می فهمی که چقدر مهمه.

بهارک رو از بغلم گرفت. مچ دستم رو گرفت کشید. پرتم کرد وسط حیاط.

-توی همین بارون میمونی تا بفهمی نباید سوار ماشین یه غریبه بشی!

در سالن رو باز کرد و وارد خونه شد. مات توی حیاط موندم.

بارش باران زیاد شد. با لرز دستم و زیر بغلم زدم. نیم ساعتی بود که همونطور زیر بارون ایستاده بودم.

سنگینی نگاهش رو از پشت پنجره احساس می کردم. از خستگی زانوهام سست شد و روی زمین زانو زدم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای در حیاط باعث شد نور امید کمی تو دلم روشن بشه.

احمدرضا در سالن رو باز کرد.



اومد سمتم. تمام لباسهام خیس آب بود.

-شانس آوردی مهمون اومد. برو لباس هات رو عوض کن بیا پایین.

با گامهای ناتوان سمت سالن رفتم. وارد سالن شدم. هوای گرم سالن زیر پوست نم دارم دوید.

پله ها رو بالا رفتم. وارد اتاق شدم. لباسهام رو عوض کردم.

روسری روی موهای نم دارم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

صدای صحبت از طبقه ی پایین می اومد. نگاهی از بالای پله ها انداختم اما کسی دیده نمی شد.

پله ها رو پایین اومدم. تمام تنم درد می کرد. با دیدن امیرعلی، حمید، هانیه و هدی تعجب کردم.

تو تمام این مدتی که خونه ی احمدرضا کار می کردم اینجا نیومده بودن.

هر چهارتاشون با دیدنم بلند شدن.

-سلام.

-سلام.

سمت آشپزخونه رفتم. تو بدنم احساس گر گرفتگی می کردم اما اهمیت ندادم.

سماور رو روشن کردم. میوه و شیرینی گذاشتم.
هانیه وارد آشپزخونه شد.

-حالت خوبه؟

نگاهش کردم.

-آره، چطور؟

-احساس می کنم گونه هات تب دارن.

-نه بابا چیزی نیست. راستی، چی شد اومدین اینورا؟!

-اگه بگم دلم برات تنگ شده بود دروغ نگفتم. بچه ها خونه ی ما بودن منم گفتم بیایم یه سر به شما بزنیم. زندگی کردن با احمدرضا خیلی سخته، درسته؟

-نه، آقا مرد خوبیه.

-اینو جدی می گی؟

-آره باور کن.

با دیدن احمدرضا تو چهارچوب در که دست به سینه ایستاده بود کمی ترسیدم.


وقتی نگاهم رو متوجه ی خودش دید خیلی جدی گفت:

-این چائی آماده نشد؟

-الان میارم آقا.

احمدرضا از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش هانیه گفت:

-آخه این مجسمه ی ابوالهول کجاش قابل تحمله که تو میگی خوبه؟!

خنده ای تلخ کردم و سینی چائی رو برداشتم. هانیه ظرف میوه رو برداشت و با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم.

سینی رو جلوی احمدرضا گرفتم. فنجونی از تو سینی برداشت. لحظه ای نگاهم کرد.

چرخیدم و به بقیه چائی تعارف کردم. کنار هانیه نشستم. جای خالی امیر حافظ توی ذوق می زد.

لحظه ای دلم براش تنگ شد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. امیر علی گفت:

-دیانه، حالت خوبه؟

سر بلند کردم.

-بله، چطور؟

-احساس می کنم داری سرما می خوری.

-نه فکر نکنم.

هدی با هیجان گفت:

-احمدرضا خیلی وقته نیومده بودیم خونه ات یه پیانو بزنی ... یادش بخیر قدیما!!

حمید-دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست.

احمدرضا پا روی پا انداخت.

-چی شد شماها اومدین اینور؟

هانیه با خنده گفت:

-تو که نمیای سمت ماها، گفتیم ما بیایم.

-امیر حافظ و نامزدش خوبن؟

امیر علی -آره، چند روزی میشه رفتن کیش.

دستی دور لبه ی فنجونم کشیدم. احساس سوزش توی گلوم می کردم.

با اصرار بقیه احمدرضا رفت سمت پیانو.


و پشت پیانو نشست. به پشتی مبل تکیه دادم. احمدرضا شروع به نواختن کرد.

همه سکوت کرده بودیم.

با تموم شدن آهنگ همه دست زدیم. بچه ها بعد از چند ساعت بلند و راهی رفتن شدن.

از روی مبل بلند شدم. سرم گیج رفت و ضعف تو پاهام نشست.

دستم و لبه ی مبل گرفتم تا کمی حالم جا بیاد. هانیه سریع اومد طرفم.

-خوبی دیانه؟

-آره.

دستم و گرفت.

-تو چرا انقدر داغی؟

با این حرف هانیه توجه بقیه بهم جلب شد. امیر علی اومد جلو.

-گفتم مریضی، با لجاجت میگی نه.

و دستش رو روی پیشونیم گذاشت.

-از کی انقدر تب داری و هیچی نمیگی؟

با صدای ضعیفی گفتم:

-من خوبم، چیزیم نیست. نگران نباش.

با دستش به شونه ام فشار آورد و مجبورم کرد روی مبل بشینم. مچم رو توی دستش گرفت.

احمدرضا بالای سرم دست به سینه ایستاده و با اخم به امیر علی خیره بود.

-فشارتم پایینه! ... باید سرم بزنم. حمید برو از تو ماشین سرم رو بیار. دفترچه بیمه ات کجاست دارو بنویسم حمید بره بیاره؟

احمدرضا خیلی خونسرد گفت:

-بزرگش نکن امیر علی ... چیزی نیست، بخوابه خوب میشه.

امیر علی با اخم به احمدرضا نگاه کرد.

-داری چی میگی؟؟ تا صبح؟ یعنی تمام شب توی تب بسوزه؟ .... برو دیگه حمید.

حمید رفت سمت در سالن. هانیه بلند شد.

-بگو کجای اتاقته برم بیارم.

-توی کشوی کمدم.


هانیه سمت اتاقم رفت. مچ دستم هنوز توی دست امیر علی بود. احمدرضا با اخم نگاهم می کرد.

-فشارش خیلی پایینه، باید سرم بزنم.

هانیه اومد. امیر علی چیزی توی دفترچه نوشت. حمید مهر رو داد و امیر علی مهری پای دفترچه زد و دادش دست حمید.

احمدرضا با صدایی که سعی در کنترل کردن عصبانیتش داشت گفت:

-اگه معاینه ات تموم شده بیا اینور بشین!

امیر علی بلند شد.

-تو چرا انقدر بداخلاقی؟

-امیر علی حوصله ندارم، شروع نکن!

امیر علی به معنی تسلیم دستش رو بالا برد. هانیه آروم گفت:

-این چش شده؟

سری به معنی نمیدونم تکون دادم. حمید اومد و با کمک هانیه به طبقه ی بالا رفتیم. روی تختم دراز کشیدم.

امیر علی سرم رو زد. رو کرد به احمدرضا:

-میخوای شب بمونم؟

-نه خودم بلدم تموم شد درش بیارم، برید دیرتون میشه.

هانیه خم شد گونه ام رو بوسید گفت:

-خیلی دلم می خواد بمونم اما از این ابن ملجم می ترسم.

لبخند بی جونی زدم. خداحافظی کردن و رفتن. با رفتنشون احمدرضا اومد بالای سرم گفت:

-آخی ... مظلوم نمائیت تموم نشده هنوز؟ فکر کردی منم مثل اونا گول ظاهر مظلومت رو می خورم؟

یهو خم شد روی صورتم. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-اما کور خوندی، توام مثل مادرتی ... یه هرزه! اما یادت رفته من کیم!! بهت یادآوری می کنم من کیم!!


-اما آقا من کار اشتباهی نکردم.

حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه با ظرفی پر از آب اومد و کنارش روی کنسول کنار تخت گذاشتش.

متعجب نگاهش کردم. لبخندی زد.

-مثل اینکه تب داری، میخوام پاشویه ات کنم. اما اول باید لباست رو دربیارم!

-من خوبم آقا.

اما احمدرضا بی توجه به حرفم اومد سمتم. سرم رو از دستم کند.

آخی گفتم و دستم و روی زخمی که داشت ازش خون می رفت گذاشتم.

وقتی خم شد روی صورتم از بوی دهنش فهمیدم حالت عادی نداره و مشروب خورده. ترسیدم.

قلبم محکم مثل گنجشکی که اسیر شده باشه تو سینه ام می کوبید.

دکمه ی پیراهنم رو باز کرد گفت:

-مادرت می گفت عاشقمه اما یکبار هم اجازه نداد لمسش کنم. همیشه سرکش بود.

بدنم می لرزید. پیراهنم رو درآورد. با خجالت دستم رفت سمت بالا تنه ام که لباس زیر نپوشیده بودم.

نگاهش لحظه ای روی بالا تنه ام ثابت موند. دستش رو نرم کشید روی پوستم و رفت پایین سمت شلوارم.

گرمی دستش تضاد بدی رو با بدن سردم به وجود آورده بود. صدام تو گلوم خفه شده بود.

دستش و روی شلوارم گذاشت که سریع دستم و روی دستش گذاشتم. با صدای متعجب از بیماری و ترس نالیدم.

-آقا خواهش ....

اما با دادی که زد سکوت کردم.

-ساکت باش، کاریت ندارم فقط میخوام پاشویه ات کنم.

میدونستم حالاتش دست خودش نیست.


چشمهام رو بستم. با حس درآوردن شلوارم روتختی رو چنگ زدم و لبم رو به دندون گرفتم.

دستم می سوخت.

با نشستن قطره ای آب سرد روی صورتم سریع چشمهام رو باز کردم. قطره ی بعدی هم نشست روی صورتم.

از سردی آب احساس کردم پوستم دون دون شد. حبه ی یخ رو توی دستش چرخوند و از بالای قفسه ی سینه ام شروع به حرکت داد.

دستم و روی دستش گذاشتم. اخمی کرد.

-دستت رو بردار.

-سردمه.

-نه اشتباه می کنی، تو تب داری و باید اینطوری تبت رو بیارم پایین.

و چند تا حبه یخ دیگه هم روی شکمم گذاشت. اشکم بی صدا گونه هام رو خیس کرده بود.

لرزش بدنم دیگه دست خودم نبود.

کم کم چشمهام از ضعف داشت بسته می شد که احساس کردم روی زمین و هوا معلقم. صداش کنار گوشم بلند شد.

-چرا خودت باعث میشی تا شکنجه ات کنم؟

نای حرف زدن نداشتم. با احساس فرود اومدن تو یه جای گرم کمی چشمهام رو باز کردم.

احمدرضا اومد سمت تخت و بغلم کرد. سرم روی سینه اش بود.

دستش رو دور کمر برهنه ام حلقه کرد. صدای زمزمه اش توی گوشم بود اما نمیدونستم چی داره میگه!

دستش نرم روی کمرم بالا و پایین می شد اما هنوز احساس سرما می کردم.

لبهای گرمش روی کتفم نشست. کم کم چشمهام گرم شد و ...



با احساس سوزش توی گلوم چشمهام رو باز کردم. نور باعث شد تا چشم هام رو لحظه ای ببندم.

آروم آروم چشمهام رو باز کردم. گیج بودم و تمام تنم درد می کرد.

آب دهنم به سختی از گلوم پایین می رفت. متعجب نگاهی به تخت احمدرضا انداختم.

خواستم بلند شم اما با دیدن بدن برهنه ام دستم رو روی پیشونی دردناکم گذاشتم.

اتفاقات دیشب کم کم جلوی چشمهام اومدن.

لحظه ای از احمدرضا، از مادری که فقط سایه اش باعث عذابم بود متنفر شدم. از دست ضعیف بودن خودم.

ملحفه رو دورم گرفتم و بلند شدم. احمدرضا نبود و از این قضیه خوشحال بودم.

سمت اتاق خودم رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم. اتاق بهم ریخته بود و باعث می شد تا اتفاقات دیشب واضح تر به نظر بیاد.

بهارک هنوز خواب بود. لباسی پوشیدم. پله ها رو پایین اومدم.

خونه توی سکوت فرو رفته بود. کمی شیر گذاشتم داغ بشه. عسل زدم و خوردم.

نباید میذاشتم مریضی هم بهم غلبه کنه. خسته روی صندلی نشستم.

برای اولین بار از اینکه انقدر آدم ضعیفی بودم از خودم متنفر شدم.

دلم نمی خواست این دیانه رو؛ دختری که تو سری خوره!

اما وقتی هیچ پشتوانه ای نداشته باشی ناخواسته مطیع و آروم میشی.

نفسم رو سنگین بیرون دادم. کمی حالم بهتر بود اما روحم داشت پژمرده می شد و من دلم اینو نمی خواستم!


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 48


از ترحم دیگران بیزارم. داروهام رو خوردم. غذای بهارک رو دادم.

با تمام بی حالیم روی مبل نشستم و کتابهام رو باز کردم و مروری کردم.

هر چی به اومدن احمدرضا نزدیک می شد، ترس و استرسم بیشتر می شد.

دوباره عجیب ترس از این مرد رخنه کرده تو تمام وجودم.

با باز شدن در حیاط و شنیدن صدای ماشین قلبم شروع به تند زدن کرد. نمیدونستم چیکار کنم.

در سالن باز شد و بوی عطرش از خودش زودتر اعلام وجود کرد.

قامتش تو چهارچوب در نمایان شد. قلبم سنگین به سینه ام می کوبید.

وارد سالن شد. اخمی میان ابروهاش بود. سریع سلامی دادم که بی جواب موند.

-چمدونم رو ببند، میخوام برم مسافرت.

چشمی زیر لب گفتم و سمت طبقه ی بالا راه افتادم. وارد اتاقش شدم.

چمدون کوچکی برداشتم و چند دست لباس توش چیدم. وارد اتاق شد و سمت حموم رفت.

-حوله ام رو با یه دست لباس آماده کن.

-چشم آقا.

عصبی نگاهم کرد و وارد حموم شد. سریع کارهایی که گفته بود رو انجام دادم و از اتاق بیرون اومدم.

بعد از چند دقیقه آماده از پله ها پایین اومد. داشت با تلفنش صحبت می کرد.

-آره عزیزم، آماده ام ... میام دنبالت.

یعنی داشت با المیرا مسافرت می رفت؟!

چمدونش رو گذاشت زمین و اومد سمتم. همین که بهم رسید ترسیده قدمی به عقب برداشتم.



پوزخندی زد با تمسخر و گفت:

-آخی، انقدر ترسناکم که ازم می ترسی؟

یهو با داد گفت:

-لعنتی، از من می ترسی؛ منی که این همه مدت تو خونه ام بودی و کاریت نداشتم اما از اون صدرای عوضی نمی ترسی، ها؟ من ترس دارم ولی اون نه؟!

حرفی نزدم و سرم و پایین انداختم.

-تا یک هفته نیستم، پاتو کج بذاری قلم پاتو می شکونم!

تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد. با صدای بسته شدن در سالن روی مبل ولو شدم.

بهارک اومد سمتم و به پام چسبید. نگاهی به چشمهای معصومش انداختم.

دلم برای این بچه می سوخت. فردا باید دانشگاه می رفتم.

تمام درها رو قفل کردم. از ترس لامپ های سالن رو روشن گذاشتم. سمت طبقه ی بالا حرکت کردم.

با یادآوری اینکه احمدرضا توی این خونه آدم کشته و شاید روح زن این خونه اینجا باشه تیره ی پشتم لرزید.

سریع وارد اتاق شدم و در اتاق رو قفل کردم. شروع به دعا خوندن کردم.

بهارک رو بغل کردم و به هر سختی ای بود خوابیدم. اما چه خوابیدنی؟ تا صبح چندین بار بیدار شدم.

با روشن شدن هوا انگار دنیا رو بهم دادن. صبحانه آماده کردم و کامل خوردم.

باید قوی می شدم مثل تمام روزهایی که دلم برای داشتن پدر و مادر لک می زد اما از کنارشون عبور می کردم.

بهارک رو آماده کردم. قرصهام رو خوردم. هوا کمی آفتابی بود. در حیاط رو قفل کردم.


امروز با صدرا کلاس داشتم. وقتی یادم می اومد بخاطر اون توی بارون موندم، دوست نداشتم باهاش درس داشته باشم.

بهارک رو کلاس گذاشتم. از اینکه دختر آرومی بود خدا رو شکر کردم. هم زمان با من صدرا سمت کلاس اومد.

با دیدنم لبخندی روی لبش نشست.

-سلام.

سرم رو پایین انداختم.

-سلام.

و سریع وارد کلاس شدم. صندلی کنار مونا مثل همیشه خالی بود. با دیدنم گفت:

-خانوم، پریروز که با استاد خوشتیپ رفتی، امروزم که باهاش اومدی... خبرائیه؟

و چشمکی زد.

-نه بابا چه خبری؟

با صدای صدرا هر دو سکوت کردیم. صدرا شروع به تدریس کرد. فکرم پیش احمدرضا و المیرا بود.

اینکه المیرا داشت خودش رو تو زندگی احمدرضا پررنگ می کرد.

با خوردن چیزی به پهلوم آخ بلندی گفتم و چرخیدم سمت مونا.

-چرا میزنی؟

با ابرو به جلو اشاره کرد.

-چیه؟ چی شده؟

صدای پسر پشت سریم بلند شد.

-استاد، خانم فروغی عاشق شده!

متعجب نگاهش کردم. اومدم چیزی بگم که مونا گفت:

-ذلیل شده، استاد صدات می کنه ... حواست کجاست؟

سریع از جام بلند شدم.

-استاد با من کار داشتین؟

همه زدن زیر خنده. صدرا دستی به لبش کشید تا خنده اش رو مهار کنه و گفت:

-مثل اینکه حواستون به کلاس نیست. بفرمائید بنشینید.

سر جام نشستم و تا پایان کلاس سعی کردم فقط به درس گوش بدم.

با تموم شدن کلاس و بلند شدن بچه ها صدرا گفت:



-خانم فروغی شما بمونید.

فشاری به کوله ام آوردم. مونا چشمکی زد و آروم گفت:

-بوفه منتظرتم.

واز کلاس خارج شد. از نگاه معنادار بچه ها خوشم نیومد. کوله ام رو برداشتم و سمت میزش رفتم.

تا رسیدن به میزش نگاهش خیره ام بود و من این و دوست نداشتم.

-بفرمائید.

بلند شد و رو به روم قرار گرفت. فاصله ی بینمون قد یه کف دست بود.

-حالت خوبه؟

سر بلند کردم و سؤالی نگاهم رو بهش دوختم.

-بله، چطور؟

-اما من فکر می کنم حالت خوب نیست. اگر چیزی شده به من بگو.

-ببخشید اما فکر کنم اشتباه فکر می کنید. من کاملاً حالم خوبه و فقط کمی کسالت دارم که با استراحت خوب میشه. میتونم برم؟

خیره ام شد.

-دلم که نمیاد بذارمت بری اما مجبورم ... برو.

سرم رو پایین انداختم و سریع از کلاس خارج شدم. سمت بوفه رفتم.

مونا با دیدنم دستی تکون داد و یکی از شیر نسکافه هایی که گرفته بود رو به طرفم گرفت.

-خووب، استاد خوشتیپ چیکارت داشت؟!

-هیچی.

-به من الکی نگو.

-باور کن چیز خاصی نمی گفت.

با دیدن نوشین، نامزد امیرحافظ، تعجب کردم. اون اینجا چیکار می کرد؟!

انگار من و دید که اومد سمتم گفت:

-به به دیانه جون، شما هم اینجائی؟

مونا با خنده گفت:

-کجا باشه؟ بچه باید درس بخونه!

نوشین با ناز خندید گفت:

-بله اما دیانه جون نگفته بود درس می خونه!

مونا یه آهان کشداری گفت.


نوشین رو کرد بهم.

-صدرا رو ندیدی؟

-من؟ نه.

-باشه عزیزم، خوشحال شدم از دیدنت.

و رفت سمت سالن. با رفتنش مونا گفت:

-عوضی، میگی این کی بود یا همینجا چالِت کنم؟

-خواهر جناب نریمان و نامزد پسر خاله ام.

مونا بشکنی زد.

-پس این استاد خوشگل ما یه نسبتی با شما داره که دورت می چرخه!

لیوان یکبار مصرف رو انداختم تو سطل زباله.

-با من نه، با پسر خاله ام.

-منگول چه فرقی می کنه؟

زیر لب زمزمه کردم:

-خیلی فرق می کنه.

-چیزی گفتی؟

-نه، بریم کلاس شروع شد.

همراه مونا سمت کلاس رفتیم. بعد از تموم شدن دانشگاه بهارک رو برداشتم. مونا اومد سمتم.

-من با مترو میرم. اگر تنهائی تا جائی با هم بریم.
-بریم.

با مونا همراه شدم. اینطوری بهتر بود و مسیرها رو یاد می گرفتم.

سوار مترو شدیم. اولین بارم بود سوار مترو می شدم.

کمی استرس داشتم نکنه گم بشم اما چیزی به مونا نگفتم. مونا زودتر از من پیاده شد.

با اعلام مقصد از جام بلند شدم و از مترو بیرون اومدم.

به هر سختی بود بالاخره مسیر و یاد گرفتم. در و باز کردم و وارد خونه شدم. چند روزی از رفتن احمدرضا میگذره.

توی این مدت هیچ تماسی نداشتیم. مثل روزهای قبل سوار مترو شدم. چهارشنبه بود و تا شنبه کلاس نداشتم.

نگاهم رو به زن های فروشنده دوختم. با دیدن وسایل توی دستشون دلم خواست بخرم.

خانومی اومد سمتم. کلی گل سر و پابند و دستبند دستش بود.



پابند خوشگلی چشمم رو گرفت. پابند رو همراه با گردنبند مشکی که دور گردن بسته می شد برداشتم.

چندین کش موی رنگی گرفتم که از خریدشون کلی ذوق کردم. پولشون رو حساب کردم و از مترو پیاده شدم.

هوا سرد بود. دلم می خواست جشن دو نفره ای با بهارک بگیرم. شوقی زیر دلم دوید. وارد خونه شدم.

یه راست با لباسهام سمت آشپزخونه رفتم. بهارک رو روی میز گذاشتم.

-یه کیک شکلاتی بپزیم.

بهارک با ذوق دستهاش رو به هم زد. تند دست به کار شدم و کیک رو آماده کردم.

برای شام هم کتلت درست کردم.

دستی دور آشپزخونه کشیدم. لباسهای کثیف رو انداختم تو ماشین و با بهارک رفتیم حموم.

نگاهم به خریدهایی که کرده بودم افتاد. گردنبند رو گردنم کردم. موهام رو دوگوشی بستم.

پابند رو هم پام کردم. یه دست تاپ شلوارک برداشتم پوشیدم.

رژی به لبهام زدم. چرخی زدم و بهارک رو بغل کردم. پله ها رو پایین اومدم. هوا کاملاً تاریک شده بود.

سیستم رو روشن کردم. آسمون رعد و برقی زد. توجه نکردم و الکی با بهارک شروع به رقص کردم.

با رعد و برق بعدی تمام برق ها رفت و خونه توی تاریکی بدی فرو رفت. همیشه از تاریکی می ترسیدم.

بهارک شروع به گریه کرد. نمیدونستم چیکار کنم. هول کرده بودم و از ترس قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

با صدای زنگ تلفن جیغی کشیدم. کورمال کورمال سمت تلفن رفتم.



به هر مکافاتی بود تلفن رو پیدا کردم و برداشتم. با صدای تحلیل رفته ای گفتم:

-بله؟

-سلام دیانه، خوبی؟

به مغزم فشار آوردم اما نفهمیدم کیه.

-شما؟

-منم پارسا. دیدم برقاتون قطع شده ... حتماً باز کنتور مشکل دار شده.

-یعنی برق های شما نرفته؟

-نه. اگه بیای در و باز کنی درست می کنم.

کمی مکث کردم. انگار فهمید دو دلم که گفت:

-بهم اعتماد داشته باش. میدونم تنهایی تو تاریکی سخته، بیا در و باز کن.

-چند لحظه صبر کنید.

-باشه فقط زود که موش آب کشیده شدم.

تلفن رو قطع کردم. میدونستم احمدرضا بفهمه می کشتم اما بهتر از توی تاریکی موندن بود.

بهارک رو بغل کردم. سمت فانوس های دکوری رفتم و روشنشون کردم.

کمی نور همه جا رو گرفت. از جالباسی جلوی در پالتوم رو پوشیدم و شالی روی سرم انداختم.

بهارک رو دوباره بغل کردم و در سالن رو باز کردم. لحظه ای از دیدن تاریکی حیاط وهم برم داشت.

همه جا تاریک بود و صدای شر شر بارون به راحتی به گوش می نشست.

صلواتی توی دلم فرستادم و بهارک رو محکم گرفتم. سمت در حیاط رفتم و در و آروم باز کردم.

نور چراغ کوچه به صورتم خورد. لحظه ای چشمم رو بستم.

با صدای پارسا آروم چشمم رو باز کردم.

-می تونم بیام تو؟

نگاهش کردم. بارونی بلندی تنش بود.

-بله بفرمائید.

از جلوی در کنار رفتم و پارسا وارد حیاط شد.

با نظراتتون بهمون دل گرمی بدید مرسی
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، Par_122
#4
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 49


بارون به شدت می بارید. پارسا نور گوشیش رو جلوی پامون گرفت گفت:

-کنتور زیرزمینه، حتماً باز فیوز پریده!

با هم سمت طبقه ی پایین رفتیم. پارسا گوشی رو گرفت سمتم گفت:

-اینو توی دستت بگیر تا من فیوز رو پیدا کنم.

گوشی رو از دستش گرفتم. دلم شور می زد. اگر احمدرضا می اومد چی؟؟ حتی فکرشم وحشتناک بود!

بعد از چند دقیقه همه جا روشن شد. پارسا چرخید و رو به روم قرار گرفت.

-دیدی گفتم فیوز پریده! باید وقتی احمدرضا اومد یه فکری به حال فیوز بکنه.

-دستتون درد نکنه.

لبخندی زد و بهارک رو از بغلم گرفت. از زیرزمین بیرون اومدیم.

هر دو روی پله های ورودی سالن ایستادیم. نمیدونم چی شد که گفتم:

-دستتون درد نکنه، چائیم آماده است.

پارسا لبخندی زد.

-یعنی افتخار یه چائی در خدمت شما رو داریم؟

لبخند پر استرسی زدم.

-بله.

-با کمال میل.

وارد سالن شدیم. پارسا بهارک رو زمین گذاشت.

لحظه ای احساس کردم نگاهش از نوک پاهام بالا اومد و روی صورتم ثابت موند.

سر خم کردم و با دیدن پاهای برهنه ام خجالت زده و هول، سریع سمت پله های بالا رفتم.

-تا شما بشینید، منم میام.

-راحت باش.

وارد اتاق شدم. قلبم تند به سینه ام می کوبید. نگاهم تو آینه به خودم افتاد.


موهام پریشون از شال روی سرم دورم ریخته بود. مانتوی کوتاهم باعث شده بود تا پاهای لختم کاملاً پیدا باشه.

از اینکه پارسا من و اینطوری دیده گونه هام از خجالت گر گرفت. سریع لباسهای مناسبی پوشیدم.

شالی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. پارسا داشت با بهارک بازی می کرد.

صدای خنده ی بهارک کل سالن رو برداشته بود.

سمت آشپزخونه رفتم و کیک و چائی توی سینی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

سینی رو جلوی پارسا گرفتم. نگاهی به سینی انداخت گفت:

-خوش به حال احمدرضا ... یعنی هر روز از این چائی های خوش عطر و کیک خوشمزه می خوره؟!

حرفی نزدم. پارسا چائیش رو خورد و کلی از کیک تعریف کرد. دلم شور می زد.

تازه فهمیده بودم چه غلطی کردم و یه مرد ناشناس رو به خونه راه دادم!

اگر احمدرضا می فهمید حتماً می کشتم. پارسا بلند شد. سریع بلند شدم. متعجب نگاهم کرد.

-من میرم.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. خنده ای کرد گفت:

-انقدر نامرد نیستم که به یه دختر بی پناه تعرض کنم!

خجالت کشیدم و سرم و پایین انداختم.

-اگر کمکی تو درسهات خواستی، من هستم.

-دستتون درد نکنه.

-خواستی بخوابی در سالن رو قفل کن. نمیدونم احمدرضا با چه وجدانی تو رو با یه بچه تنها گذاشته رفته!! کاری داشتی زنگ بزن.


-دستتون درد نکنه.

پارسا لبخندی زد و رفت. با رفتن پارسا نفسم رو بیرون دادم.

در سالن رو قفل کردم. دیگه اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم.

سالن رو جمع کردم و با بهارک به اتاق رفتم. سمت تراس رفتم و پرده رو کنار زدم.

نگاهم سمت تراس خونه ی پارسا کشیده شد. احساس کردم پشت پرده بود.

سریع پرده رو انداختم. لباس عوض کردم. پیراهن کوتاهی پوشیدم و زیر لحاف خزیدم.

تند تند شروع به خوندن دعا کردم. شب خواب کنار تخت رو روشن کردم.

نگاهم رو به بهارک که غرق خواب بود دوختم.

یعنی این مدت احمدرضا با المیرا کجا رفته بودن؟ نفسم رو مثل آه بیرون دادم.

چشمهام رو بستم. کم کم چشمهام گرم خواب شد.

با حس چیزی روی رونم نفسم گرفت. جرأت باز کردن چشم رو نداشتم. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

همین که دستش اومد بالا با چشم بسته چرخیدم و تو جام نشستم.

متکا رو محکم بغل کردم و با هق هق نالیدم:

-تو رو خدا به من کاری نداشته باش ... تو چطوری وارد خونه شدی؟ من که درا رو قفل کرده بودم ...

گرمی نفس هاش رو کنار گوش و گردنم احساس می کردم. چشمهام و بسته بودم و متکا رو توی دستم فشار می دادم.

اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود. صدای هق هق خفه ام تبدیل به سکسکه شده بود.

همه اش توی ذهنم دنبال این بودم که این آدم چطور وارد خونه شده!؟


دیگه داشتم سکته می کردم. صدای بمش کنار گوشم بلند شد.

-هیسس، آروم باش. چرا انقدر کولی بازی درمیاری؟ منم!

با شنیدن صداش سریع چشم باز کردم و چرخیدم. نگاهم به نگاهش گره خورد.

چند روز بود رفته بود، چرا از بوی عطرش نفهمیدم احمدرضاس؟ابرویی بالا داد و از روی تخت بلند شد.

-شما کی اومدین آقا؟

-چند دقیقه ای میشه ... خسته ام، میرم استراحت کنم.

از اتاق بیرون رفت. هنوز باورم نمی شد اومده باشه. بالاخره بعد از چند روز بی خبری اومده بود.

دستی به صورت اشکیم کشیدم و نفسم رو بیرون دادم. روی تخت ولو شدم. نگاهم رو به سقف دوختم.

جای دستش و هنوز روی پاهای برهنه ام احساس می کردم. به پهلو شدم و چشم هام رو بستم.

بعد از کلی کلنجار رفتن چشمهام گرم خواب شدن. ساعت رو کوک کرده بودم تا زود بیدار بشم.

صبح با زنگ ساعت چشم باز کردم و بلند شدم. دلم می خواست آراسته دیده بشم.

دوشی گرفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم. در اتاق احمدرضا بسته بود.

در سالن رو باز کردم. هوای سرد به صورتم خورد. دستم و تو جیب پالتوم فرو کردم و در حیاط رو باز کردم.

سمت نونوائی رفتم. نگاهم به صف طولانی نونوائی افتاد.

پوفی کشیدم و خواستم برم تو صف وایستم که پارسا با دو تا نون از صف بیرون اومد.

با دیدنم ...


لبخندی زد و اومد سمتم.

-صبح بخیر بانو.

-سلام. صبح شمام بخیر.

-اومدی نونوائی، بهارک تنها نیست؟

-نه، آقا برگشته.

پارسا ابرویی بالا داد.

-پس بالاخره اومد؟

-بله ... چقدر نونوائی شلوغه!!

-آره، بیا یکی از این نون ها مال تو.

-نه دستتون درد نکنه.

یهو بازوم رو گرفت و از توی صف بیرون آوردم. دستم و ول کرد.

-معذرت می خوام، مجبورم کردی. تعارف نداریم، یکیشم برای ما بسه.

به ناچار نون رو ازش گرفتم. با هم همقدم شدیم.

-شما تنها زندگی می کنید؟

-نه، همراه مادرم و پارمیس، خواهرم.

سری تکون دادم. جلوی در از هم جدا شدیم. نگاهی به در خونتون انداختم.

پارسا وارد خونه شد. در و باز کردم و وارد حیاط شدم.

چائی دم کردم. میز صبحانه رو چیدم و بالا رفتم. بهارک هنوز خواب بود.

لباسم رو عوض کردم. تونیک کوتاهی همراه با ساپورت پوشیدم.

موهام رو با دقت برس کشیدم و یک طرف شونه ام جمع کردم. از اتاق بیرون اومدم.

کتاب به دست توی سالن نشستم. با صدای پایی سر بلند کردم.

احمدرضا داشت از پله ها پایین می اومد. بلند شدم ایستادم. نگاهی بهم انداخت.

-سلام. صبح بخیر آقا.

-سلام.

-صبحانه آماده است.

و زودتر به سمت آشپزخونه رفتم. احمدرضا پشت میز نشست.

چائی ریختم و کنارش گذاشتم. از کیک دیشب مونده بود.

سر میز گذاشتم. نگاهی به کیک انداخت.

-این مدت که نبودم کسی نیومده؟

با این حرفش دلم هری ریخت و


چرخیدم و پشت بهش کردم. همونطور که پشتم بهش بود گفتم:

-نه کسی نیومد.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. قلبم محکم می کوبید. نفسم رو سنگین بیرون دادم. از آشپزخونه بیرون رفت.

دستم و روی قلبم گذاشتم. صدای پیانو کل خونه رو برداشت.

نمیدونستم میره رستوران یا خونه میمونه!

صبحانه ی بهارک رو دادم. از آشپزخونه بیرون اومدم. احمدرضا پشت پیانو بود.

-آقا!

احمدرضا دست از پیانو زدن برداشت.

-بچه ها ظهر میان اینجا ... می خوایم دور هم کباب درست کنیم.

پس دوستهاش می خواستن بیان. آشپزخونه رو جمع کردم و وسایل مورد نیاز رو روی میز آشپزخونه چیدم.

دست بهارک رو گرفتم و طبقه بالا رفتیم. یکی از کتابهام رو برداشتم.

هوا آفتابی بود. پرده رو کنار زدم. نور کامل وارد اتاق شد.

در تراس رو باز کردم. هوای سرد هجوم آورد توی اتاق. روی صندلی نشستم و کتابم رو باز کردم.

ساعتی نگذشته بود که در حیاط باز شد. هامون همراه نینا و ترلان وارد حیاط شدن و سمت در ورودی سالن اومدن.

کتابم رو بستم و نگاهم رو به درخت های پائیز زده دوختم.

چقدر دلم یه پشتوانه می خواست؛ کسی که تمام حواسش برای من بود.

آهی کشیدم و بلند شدم. باید می رفتم پایین. لباسهای بهارک رو عوض کردم.

دستی به صورتم کشیدم. لباسم خوب بود. شالی سرم انداختم.


از اتاق بیرون اومدم. صدای بگو بخندشون از توی سالن می اومد. هامون گفت:

-دیانه نیست؟

-به اون چیکار داری؟

هامون نگاهش بهم افتاد.

-هیچی، خودش اومد.

لبخندی زدم و سلامی زیر لب گفتم. نینا و ترلان سر تکون دادن.

سمت آشپزخونه رفتم. چائی ریختم و به سالن برگشتم.

داشتن حرف می زدن. با آوردن اسم پارسا گوشهام تیز شد. احمدرضا گفت:

-سایه ی نحس این مرد همیشه روی زندگیم بوده.

هامون نگاهش کرد.

-ما نباید بذاریم اون مزایده رو پارسا ببره.

نینا بلند شد.

-تو رو خدا یه امروز و ول کنید بریم دنبال خوشیمون.

و رفت سمت سیستم. هامون گفت:

-احمدرضا، المیرات کجاست؟

نگاهی به احمدرضا انداختم. گذرا نگاهی بهم انداخت. بی میل گفت:

-خوبه.

هامون پوزخندی زد.

-مواظب باش یه بچه تو دامنت نذاره!

-خفه شو هامون.

با صدای زنگ آیفون متعجب شدم. ترلان گفت:

-منتظر کسی هستی؟

احمدرضا بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-نه!

سمت آیفون رفتم. نگاهم به مونا افتاد. تعجب کردم. این اینجا چیکار می کرد؟ آیفون رو برداشتم.

-مونا!

مونا نیشش باز شد.

-در و باز کن یخ کردم.

-تو اینجا چیکار می کنی؟

-مرض، دختره ی دیوونه! در و باز کن.

دو دل بودم. با صدای احمدرضا ترسیده به عقب برگشتم

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 50


با اخم اشاره ای به مانیتور آیفون کرد.

-باز کن.

-دوستمه، میره.

-گفتم باز کن.

به ناچار آیفون رو زدم. خدا لعنتت نکنه مونا؛ آخه چه وقت اومدنه؟

در سالن رو باز کردم. مونا پر سر و صدا اومد. گفت:

-بی شعور، نگفته بودی انقدر پولداری! خونه رو باباااا ...

چشم و ابرو براش اومدم اما انگار نه انگار! با دیدن احمدرضا پشت سرم نیشش بسته شد. گفت:

-سلام آقا ... شما باید همسر دیانه باشی!

لبم رو گاز گرفتم. جرأت نداشتم برگردم احمدرضا رو ببینم. صدای جدی احمدرضا از پشت سرم بلند شد:

-خیر، ایشون خدمتکار اینجا هستن.

مونا با تعجب نگاهم کرد. لبخند تصنعی زد.

-بله، دیانه جون گفته بود شوهر نداره. آخه دیدم به هم میاین گفتم لابد به من الکی گفته.

-خانم محترم، چشمهات حتماً مشکل داره!

مونا متعجب گفت:

-نه، من چشمهام سالمه.

-اما من اینطور فکر نمی کنم. حتماًیه چشم پزشک برو!

و ازمون دور شد. با رفتن احمدرضا مونا یهو بازوم رو چسبید.

-وای خدا، این کی بود؟ مردک قوزمیت، یکی نیست بگه از خدات باشه. ولی دیانه، خدائی تو اینجا خدمتکاری؟

سرم و پایین انداختم. یهو دستش رو دورم حلقه کرد.

-تو کارت آبرومندانه است.


اصلاً خجالت نداره! ولی باید قول بدی یه بار کل زندگیت رو برام تعریف کنی.

-بیا تو.

مونا وارد سالن شد. صدای بگو بخندشون بلند بود. مونا سوت آرومی زد.

-به اینا میگن پولدارای بی غم!

-هیسس، الان میشنون.

-فدای سرم.

با مونا سمت آشپزخونه رفتیم. مونا بعد از نیم ساعت رفت.

احمدرضا و دوستهاش تو حیاط شروع به درست کردن کباب کردن.

کتاب توی دستم بود اما فکرم جای دیگه ای بود. بی پناهی چقدر دردناکه؛ اینکه کسی رو نداشته باشی.

دلم می خواست کاری پیدا می کردم اما میدونستم نمیشه. از تو سری خور بودن خسته شده ام.

غروب بود که احمدرضا و دوستهاش بعد از کلی بریز بپاش رفتن.

با رفتنشون خونه رو جمع کردم و شب زودتر به تخت رفتم تا صبح دیر بیدار نشم.

صبح مثل همیشه بیدار شدم. نمیدونم احمدرضا کی اومده بود؟!

صبحانه اش رو آماده کردم و از خونه زدم بیرون. مونا کنار در دانشگاه منتظرم بود. با دیدنم به سمتم اومد.

-به به خانوم، امروز زود اومدیا!

-سلام.

-علیک سلام.

بهارک و به مهد بردم و همراه مونا سمت کلاس خودمون رفتیم.

-دیانه، از دیروز دارم به زندگیت فکر می کنم. تو رو خدا خل شدم، خودت بگو.

خنده ای کردم. روی صندلی نشستم. مونام کنارم نشست. نسبت به این دختر حس خوبی داشتم.

نمیدونستم چی شد که شروع به تعریف کردن از روز اول تا به امروز کردم!


بعد از تموم شدن حرفام مونا دستش و روی دستم گذاشت.

-الهی بمیرم، چقدر سختی کشیدی!

-اینا رو نگفتم تا ترحم کنی.

-میدونم. از اینکه انقدر دختر قوی ای هستی بهت حسودی می کنم. راستی تو هیچ خانواده ی پدری نداری؟

-نه متأسفانه.

-خیلی حیف شد! اما دیانه، اگر به حرف من گوش کنی یه کاری می کنم این احمدرضای خودخواه خودش دنبالت راه بیوفته.

-من فقط بهارک برام مهمه، همین!

-یعنی تو هیچ علاقه ای به احمدرضا نداری؟

-نه، مگه دیوونه ام؟ من از اون مرد می ترسم، می فهمی؟

مونا سری تکون داد. با اومدن استاد دیگه حرفی نزدیم اما ذهنم مشغول بود.

بعد از تموم شدن کلاس رو کردم به مونا:

-کاش یه درآمدی داشتم.

-مگه الان نداری؟

-نه!

-ولی تو باید ازش ماهیانه بگیری.

-اما مونا اون خرج دانشگاهم رو میده، زشته.

مونا نفسش رو کلافه بیرون داد.

-ولش کن فعلاً باید مثل بقیه قالتاق بشی ... بسه هر چی مظلوم بودی! برای کارم یه فکری می کنیم، نگران نباش.

اون روز با مونا خیلی حرف زدیم. روزها بدون هیچ اتفاقی از پس هم می اومدن و می رفتن.

احمدرضا درگیر رستورانش بود و شعبه ای که توی شمال قرار بود افتتاح کنه.

روز به روز طرز پوششم عوض می شد. سعی می کردم با داشتن همون لباسها تیپ های درست و هماهنگ بزنم.

بعضی روزها که احمدرضا نبود مونا می اومد خونه و کلی مسخره بازی می کردیم.

وجود شاد و شیطون مونا باعث شده بود تا روحیه ی منم شاد باشه.


دلم می خواست تیپ های جدیدتر بزنم.

با اینکه توی خونه به کامپیوتر و گوشی لمسی دسترسی نداشتم، اما با کمک مونا کم کم داشتم کار با لب تاپ رو یاد می گرفتم.

پاییز داشت تموم می شد و چیزی تا شب یلدا نمونده بود.

توی اتاقم داشتم کتاب می خوندم که احمدرضا بدون در زدن وارد اتاق شد.

سریع لحاف رو روی پاهای لختم کشیدم. سرم رو بلند کردم.

طره ای از موهام که روی صورتم ریخته بود رو کنار زدم. نگاهش به موهام کشیده شد.

-کاری داشتید آقا؟

احمدرضا نگاهش رو از موهام گرفت. چند تا تراول گذاشت روی میز آرایش.

-من وقت ندارم، برو برای خودت و بهارک لباس زمستونی بخر.

-ممنون، خودم میخواستم بهتون بگم.

احمدرضا اول تعجب کرد اما سریع به خودش اومد.

-چیز دیگه ای لازم نداری؟

-نه، دستتون درد نکنه.

احمدرضا از اتاق بیرون رفت. با رفتنش سریع سمت تراول ها رفتم. شمردمشون.

از اینکه خودم هیچ درآمدی نداشتم کمی ناراحت شدم. اما به خودم تلقین کردم که این پول بابت کار کردن توی خونه اش هست.

به مونا پیام دادم تا فردا با هم برای خرید بریم و اونم قبول کرد.

صبح زود بیدار شدم. صبحانه آماده کردم. گوشی خونه زنگ خورد. گوشی رو برداشتم.


صدای پر از مهر خاله توی گوشی پیچید.

-سلام دیانه عزیزم.

-سلام خاله جان، خوبین؟

احساس کردم خاله از این طرز صحبتم کمی تعجب کرد. بعد از مکثی گفت:

-فدات بشم خوبیم. تو و بهارک خوبین؟

-بله، عالی! خدا رو شکر.

-خاله جون زنگ زدم برای پس فردا شب که شب یلدا هست دعوتتون کنم. امسال قراره شب یلدا خونه ی ما باشه به مناسبت نامزدی امیر حافظ و نوشین. حتماً به احمدرضا بگو بیاد.

-چشم خاله، حتماً میایم.

خاله خداحافظی کرد. دلم می خواست خوب بدرخشم. مونا اومد.

بهارک رو خوب پوشوندم. همراه مونا رفتیم بازارگردی.

اول لباسهای بهارک رو خریدیم. بعد از خرید برای بهارک رفتیم تا برای خودم لباس بخریم.

مونا همون اول چند دست لباس تو خونه ای خرید.

-مونا، پس فردا شب مهمونی دعوتم.

-نگران نباش.

نگاهم به شومیز زیبایی افتاد که زیرش مشکی بود و سرآستیناش کیپ بود اما خود آستینش کمی کلوش بود با کت قرمز خوش رنگ.

مونا نگاهم رو دنبال کرد.

-خودشه ... عالیه!

با هم وارد مغازه شدیم. بعد از پرو کردن لباس و خریدش، ست کیف و کفش قرمز رنگی هم گرفتیم و در آخر پالتویی از جنس مخمل و یه نیم بوت برداشتم.

توی فست فودی خسته نشستیم. مونا خندید گفت:

-دست این آقاتون درد نکنه،خوب پول داده بودا !!!!!


خندیدم.

-کوفت و آقاتون.

-چیه؟ والا آقاتونه دیگه!

و هر دو زدیم زیر خنده. از مونا بابت اومدنش تشکر کردم.

شب که احمدرضا اومد قضیه مهمونی خاله رو گفتم. نگاهم کرد.

-امروز خرید رفته بودی؟

-بله.

-خوبه.

و دیگه چیزی نگفت. فردا کلاس داشتم. شب زودتر خوابیدم تا صبح دیر نکنم.

صبح آماده بهارک رو برداشتم و به دانشگاه رفتم.

وارد کلاس شدم. مونا اومده بود. کنارش نشستم.

-دیانه؟

-بله؟

-میدونی ابروهات پاچه بزی شده؟

-زهر مار ... ابروهای به این قشنگی!

-جمع کن بابا کجاش قشنگه؟

پشت چشمی براش اومدم. نیشگونی از بازوم گرفت.

-امروز باید ببرمت سرویس بهداشتی.

-برای چی؟

-معلومه، باید تمیزشون کنم.

-نمی خواد.

-تو حرف نزن! سؤالی نبود، دستوری بود!

خنده ام گرفته بود. وجود بعضی از آدم ها چقدر توی زندگی آدم خوب بود.

خدا رو بابت دوست خوبی مثل مونا داشتن شکر کردم.

مونا کارش رو عملی کرد و یکی از زنگ ها بردم سرویس بهداشتی. مونده بودم چطور مجهز اومده بود!

ابروهام رو تمیز کرد. نگاهی تو آینه انداختم. خیلی خوب شده بود.

-یاد بگیر خودت تند تند زیرشونو تمیز کنی.

-چشم بانو.

بعد از تموم شدن کلاس بهارک رو برداشتم و به خونه برگشتم.

بالاخره شب مهمونی رسید. قبلش یه دوش گرفتم.

لباس های بهارک رو تنش کردم و لباس های خودم رو پوشیدم. کمی آرایش کردم.

تکه ای از موهام رو یه وری روی شونه ام ریختم و ...

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 51


نگاهی تو آینه به خودم انداختم. از دیدن ظاهرم کلی ذوق کردم.

از دیدن لاک هایی که خریده بودم چشمهام برقی زد.

سریع روی صندلی نشستم و لاک قرمز و مشکی رو برداشتم. با دقت شروع به لاک زدن کردم.

انگشتهام و جلوی صورتم گرفتم و شروع به فوت کردن کردم. وقتی مطمئن شدم خشک شده، کیفم رو برداشتم.

دست بهارک رو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. دلم می خواست تغییر کنم.

تربیت بی بی درست بود اما از من یه دختر گوشه گیر درست کرده بود. شاید هم تو سری خور!

همزمان با من احمدرضا هم آماده از اتاق بیرون اومد.

نگاهم به قامت بلندش و کت و شلوار اسپرتی که پوشیده بود افتاد.

این مرد عجیب جذاب و پر از جذبه بود. نگاهم کرد، نه یکبار! بلکه خیره از بالا تا پایین و از پایین تا بالا!

ابرویی بالا داد. لبخندی زدم گفتم:

-میدونم خوشگل شدم آقا!

با این حرفم ابروهاش پرید بالا. تعجب رو می شد توی صورتش دید.

خنده ام گرفته بود و همزمان قلبم پر تلاطم به سینه ام می کوبید. سوئیچش رو تو هوا چرخوند.

-همچین مالی نیستی!

و از پله ها پایین رفت. حالم گرفته شد اما یاد حرف مونا افتادم که گفته بود “ما قرار نیست برای دیگران زندگی کنیم، ما قراره برای خودمون زندگی کنیم“

نفسم رو بیرون دادم و آروم زمزمه کردم:

-من قراره برای دل خودم زندگی کنم پس موفق می شم.


پله ها رو آروم پایین اومدم. احمدرضا توی ماشین نشسته بود. در عقب رو باز کردم.

بهارک رو روی صندلی مخصوصش گذاشتم و روی صندلی جلو نشستم.

خیلی شیک کمربندم رو بستم. سنگینی نگاهش رو احساس می کردم.

دستهای لاک زده ام رو روی کیفم که روی پاهام بود گذاشتم.

گرمی دستش روی دستم نشست. ته دلم خالی شد. با ناخن شصتش روی ناخن های لاک زدم رو لمس کرد.

-نه خوبه، راه افتادی! توی اون خراب شده درس می خونی یا برای قرتی بازی میری؟

سر بلند کردم.

-مگه قراره اونایی که درس می خونن شلخته باشن؟

نیم نگاهی بهم انداخت.

-نه، مثل اینکه یه مدت ولت کردم هار شدی!

-اما من ...

دستم رو توی دستش فشرد.

-هیسسس ...

لبم رو به دندون گرفتم تا صدام درنیاد. تا رسیدن به خونه ی خاله دستم توی مشتش بود.

همین که ماشین رو پارک کرد دستم و رها کرد. نفسم رو آسوده بیرون دادم.

چرخید تا چیزی بگه که چند ضربه به پنجره خورد. سر چرخوندم. تو نگاه اول شناختم.

امیر حافظ بود. خیلی وقت می شد ندیده بودمش.

خاکستر دوست داشتنش هنوز ته قلبم بود. از ماشین پیاده شدیم.

امیر حافظ با همون لبخند آشناش گفت:

-این تویی دیانه؟!

سعی کردم تا توی صدام ناز داشته باشه؛ مثل تمام زنهای اطرافم!


-سلام امیر حافظ، خوبی؟ نوشین جون خوبه؟

امیر حافظ خندید. دست هاشو از هم باز کرد.

-وااو دختر، تو چقدر تغییر کردی! احمدرضا مطمئنی این دیانه است؟

احمدرضا شونه ای بالا داد.

-به نظر تو تغییر کرده ولی به نظر من همون دختر دهاتیه.

-چرت نگو پسر، خودتم میدونی تغییر کرده.

احمدرضا چیزی نگفت که خندیدم.

-آقا احمدرضا به من لطف داره.

امیر حافظ دست زد.

-نه، زبونتم باز شده!

احمدرضا کلافه گفت:

-سرما زدیم، نمیخوای تعارف کنی؟

-چرا، بریم داخل.

با هم سمت در حیاط رفتیم. امیر حافظ بهارک رو بغل کرد و باهام همگام شد. با صدای آرومی گفت:

-چی باعث شده انقدر تغییر کنی؟

سر بلند کردم و نگاهم رو به نگاهش دوختم.

-خودم، دلم میخواد از این به بعد برای خودم و دلم زندگی کنم. دیگه مهم نیست مادرم منو نمی خواد، خمتکار یه مرد و دخترشم؛ از یه زاویه ی دیگه زندگی رو نگاه می کنم. مگه چند بار به دنیا میام که بخوام برای خودم تلخش کنم؟

امیر حافظ لبخندش جمع شده بود و با دقت مثل کسی که توی چهره ام دنبال چیزی باشه نگاهش رو به صورتم دوخت.

لبخندی زدم.

-چیه؟ حرفهام بد بود؟

لبخندی زد.

-نه، خوش به حالت که دیدگاهت به زندگی اینطوریه.

احمدرضا گفت:

-دیانه، نمیخوای کمی تندتر بیای؟


دستی به روسری سرم کشیدم و گامهام رو کمی بلندتر برداشتم.

احمدرضا کنار در سالن ایستاده بود. کنارش ایستادم. پوزخندی زد گفت:

-چیه؟ عشق قدیمیتون رو دیدین گونه هاتون گل انداخته؟

لبخندم رو حفظ کردم.

-امیر حافظ پسر خاله ام هست و فکر نمی کنم صحبت باهاش مشکلی داشته باشه. سرم و کمی جلو بردم و تن صدام رو پایین آوردم.

-مشکلی داره؟

نفسش رو توی صورتم فوت کرد.

-نه، واقعاً دور برت داشته!

و در سالن رو باز کرد. پشت سرش وارد سالن شدم.

همه اومده بودن و سالن بزرگ خاله حسابی شلوغ بود.

چند تا دختر بچه و پسربچه در حال بازی بودن. آقاجون و خانوم جون مثل همیشه تو صدر مجلس نشسته بودن.

خاله با دیدنمون اومد سمتمون و با احمدرضا احوالپرسی کرد.

با دیدنم چشمهاش برقی زد.

-خاله دورت بگرده، چقدر ماه شدی!

خندیدم و گونه اش رو نرم بوسیدم. سمت بقیه رفتیم. جوون ها سمت دیگه ی سالن نشسته بودن.

سمت آقاجون و خانوم جون رفتم و باهاشون سلام احوالپرسی کردم. با تمام بی میلیم حالشون رو پرسیدم.

هرچند هر دو تعجب کرده بودن. حالا که فکر می کردم آقاجون اصلاً مرد بدی نیست.

تمام این سالها خرجم رو داده و از دور مراقبم بوده. نگاه سنگینشون رو احساس می کردم.

سمت جوون ها رفتیم. هانیه بغلم کرد. با بقیه احوالپرسی کردم. صدرا بلند شد.


اومد سمتم. با لبخندی براندازم کرد. آروم، طوری که بقیه نشنون گفت:

-چقدر زیبا شدی!

-ممنون.

کنار هانیه نشستم. همه در حال بگو بخند بودن. احمدرضا کنار بزرگ ترها نشسته بود. بهارک با بچه ها بازی می کرد.

امیر حافظ کنار نوشین نشسته بود و دستهاشون تو دست هم قفل بود.

هانیه زد به پهلوم و گفت:

-شیطون چقدر عوض شدی! توام از این کارا بلدی؟

دستی به گوشه ی روسریم کشیدم.

-پس چی؟ حالا نظرت چیه؟

-خیلی خوشگل شدی.

خندیدم که نگاهم به در موند. المیرا! اون اینجا چیکار می کرد؟ نوشین بلند شد.

-عه، المیرا هم اومد.

و سمت در سالن رفت. نگاهم به سمتی که احمدرضا نشسته بود افتاد. نمیدونم چرا احساس کردم کلافه است!

المیرا با لبخند سمتشون رفت و با همه احوالپرسی کرد.

اومد سمت ما و با صدرا و امیر علی به راحتی دست داد.

نیم نگاهی بهم انداخت و خیلی سرد حالم رو پرسید. متقابلاً همون کار و کردم.

هانیه آروم گفت:

-ایشش، این دختره ی ترشیده رو کی دعوت کرده؟

-نمیدونم والا!

نوشین با خنده گفت:

-المیرا جون تنها بود ما ازش خواستیم تا امشب رو با ما همراه باشه.

حمید سری تکون داد. بعد از شام آقاجون حافظ باز کرد و شروع به خوندن کرد.

گوشی آقاجون زنگ خورد. از جمع فاصله گرفت. نمیدونم طرف مقابل کی بود اما احساس کردم رنگ آقاجون عوض شد.


با افتادن گوشی روی سرامیک ها همه هراسون از روی مبل ها بلند شدن.

دائی حامد زودتر خودش رو به آقا جون رسوند.

-آقا جون حالتون خوبه؟

اما رنگ آقا جون از قرمزی داشت به کبودی می زد. حامد داد زد:

-ماشین و روشن کنین.

خانوم جون گریه می کرد. همه به تکاپو افتاده بودن. ساعتی نگذشت که خونه خالی از بزرگ تر ها شد.

همه بیمارستان رفتن. هدی و هانیه و نسترن و نوشین تو سالن نشسته بودیم.

بهارک رو خوابونده بودم. استرس داشتم. هدی گفت:

-نکنه برای آقا جون اتفاقی بیوفته!

هانیه سریع گفت:

-بگو زبونم لال، خدا نکنه!

ساعت پاسی از شب گذشته بود. نوشین شماره ی امیر حافظ رو گرفت.

-سلام امیر، چی شد؟ ... خوب، باشه ... مراقب خودت باش.

با تموم شدن تماس نوشین نگاهمون رو بهش دوختم. امیر گفت:

-خطر رفع شده. مثل اینکه یه سکته ی خفیف رو رد کردن.

نسترن گفت:

-چی؟ سکته؟ آخه چرا؟ آقا جون که حالش خوب بود!

نوشین شونه ای بالا داد. خیالم راحت شد که حالش خوب بود. اما هرچی بود مربوط به اون تماس می شد.

بالاخره احمدرضا اومد و به خونه برگشتیم. فرداش آقا جون از بیمارستان مرخص شد. همه رفتیم دیدنش.

رنگ پریده تر به نظر می رسید اما بازم اقتدار خودش رو داشت. با دیدنم با دست اشاره کرد تا برم جلو.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 52


با قدم های لرزون سمتش رفتم. دستش رو به طرفم دراز کرد. مردد بودم اما آروم دستم رو توی دستش گذاشتم.

برای اولین بار احساس کردم دستهاش چقدر امنه. سایه ی سالهای بچگیم حالا واضح شده بود.

با صدای ضعیفی گفت:

-بزرگ شدی ... خیلی زود بزرگ شدی.

سرم رو پایین انداختم.

-رسم دنیا همینه.

آروم زد پشت دستم.

-مراقب خودت باش.

-چشم!

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. تمام وقت مشغول درس بودم.

کمتر تو دید احمدرضا بودم. شب آقا جون همه رو دعوت کرده بود و خواسته بود تا منم باشم.

لباس پوشیده آماده منتظر احمدرضا بودم. در سالن باز شد.

-بریم.

بلند شدم و دست بهارک رو گرفتم. کنار در سالن ایستاده بود. خواستم از در برم بیرون که گفت:

-سرتو بلند کن.

متعجب سرم رو بالا آوردم.

-این چیه کشیدی به لبت؟

دستم متعجب سمت لبم رفت.

-چیزی نکشیدم.

ابرویی بالا داد.

-چیزی نکشیدی؟ پس این چیه من دارم می بینم؟

-هیچی!

سرش رو آورد جلو و نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-چرا ازم فرار می کنی؟

کمی خودم رو عقب کشیدم.

-اشتباه می کنید.

دستش رو بالای سرم رو در گذاشت. حالا کامل تو حصار دستهاش بودم.

بوی ادکلنش پیچید توی دماغم. ضربان قلبم بالا رفت. هر دو خیره ی هم بودیم.



-چطور از اون لعنتی ها نمی ترسی اما من برات هیولام؟

نگاهم رو ازش گرفتم. دستش زیر چونه ام نشست و مجبورم کرد سرم و بالا بیارم.

سرم رو آروم بالا آوردم. کلافه ازم فاصله گرفت.

-لعنتی!

و سمت ماشینش رفت. نفسم رو بیرون دادم. یاد حرف مونا افتادم:

“مردهایی مثل احمدرضا عادت کردن به همه ی زنها یه ناخونک بزنن بعد ولشون کنن”

نباید میذاشتم اینطوری بشه. سمت ماشین رفتم و سوار شدم. احمدرضا توی سکوت رانندگی می کرد.

تا رسیدن به خونه ی آقا جون حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین و پارک کرد.

از ماشین پیاده شدیم. در حیاط باز بود. وارد حیاط شدم. احمدرضا در سالن رو باز کرد.

با ورود به سالن نگاه همه سمت ما چرخید. سلامی دادم که آقا جون گفت:

-بیا پیش بقیه بشین!

کمی تعجب کردم اما رفتم جلو و پیش بقیه نشستم. آقا جون نگاهی به همه انداخت گفت:

-این یه سکته ی خفیف باعث شد تا کمی به خودم بیام و بدونم تا ابد زنده نیستم. دلم میخواد تا خودم هستم ارثیه ی شماها رو بدم. اینطوری با خیال راحت از دنیا میرم.

با این حرف آقا جون همه به حرف اومدن. خاله با گریه گفت:

-چه حرفیه آقا جون؟ خدا نکنه!

-نه دخترم، این حرف و نزن. من دیگه عمرم رو کردم. هرچی خواست و صلاح خدا باشه. بذارین حرفم رو کامل بزنم.

همه سکوت کردن. آقا جون پوشه ی جلوش رو باز کرد.


عینکش رو به چشمش زد و شروع به خوندن کرد.

همه سکوت کرده بودن و آقا جون ارثیه ای رو که به هر کدوم تعلق داشت می خوند.

زمینی رو به اسم مرجان کرده بود. حتی یکی از ملکهاش رو به نام احمدرضا.

سرش رو از پوشه ی جلوی روش برداشت. نگاهش رو به تک تک اعضای خانواده دوخت.

-اما یه چیزی که هست، اینه که خونه ی ته کوچه میرسه به دیانه.

نسترن سریع گفت:

-اما آقا جون، اون ملک که خیلی ارزش داره!

-اون ملک متعلق به پدر بزرگ پدری دیانه است و تنها وارث اون ملک دیانه است. تمام این سالها دست کسی بوده و ماهانه اجاره اش توی بانک گذاشته می شده. هر وقت بخوای به نامت می کنم و اینم کارت به اسم خودت با رمزش.

کیف کوچیک چرمی رو روی میز گذاشت. همه شوکه شده بودن.

نمی تونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم. باورم نمی شد که ارثی به من رسیده باشه.

آقا جون سکوت رو شکست و گفت:

-این همه سال اگر سکوت کردم دلیل داشته اما حالا می خوام بدونید که اون ملک مال دیانه است.
شام حاضره، بریم شام بخوریم.

همه بلند شدن.

بعد از شام جو کمی آروم تر شد اما احساس می کردم احمدرضا بیقراره ولی دلیلی برای این بیقراریش پیدا نمی کردم!



احمدرضا بلند شد.

-ما بریم. دیانه بلند شو.

بلند شدم که آقا جون گفت:

-این کارت هم همراه خودت ببر.

سمتش رفتم و کارت رو از دستش گرفتم. بعد از خداحافظی از بقیه از خونه بیرون اومدیم.

سوار ماشین شدیم. همین که احمدرضا ماشین و روشن کرد با تمسخر گفت:

-از امروز دیگه پولدار شدی! حتماً دیگه به کسی هم محل نمیدی!!

حرفی نزدم اما ته دلم از اینکه پشتوانه ای داشتم خوشحال شدم.

خدا رو بابت محبتش شکر کردم. احمدرضا ماشین رو توی حیاط پارک کرد.

بهارک رو بغل کردم و سمت خونه راه افتادم. وارد اتاق شدم. بهارک رو خوابوندم.

خواستم لباسهام رو دربیارم که در اتاق باز شد. سؤالی سر برگردوندم.

-هوس چائی کردم، برام چائی دم کن.

-بله الان میام.

احمدرضا رفت. بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا تو سالن نشسته بود و سیگار می کشید.

چائی دم کردم. توی سینی گذاشتم و به سالن برگشتم. سینی رو روی میز گذاشتم.

خواستم برم بالا که گفت:

-فردا بیدارم کن خودم می برمت دانشگاه.

-ممنون، خودم میرم.

-فردا بیدارم کن!

چنان با تحکم گفت که سکوت کردم و سمت اتاقم رفتم. کنار بهارک دراز کشیدم. ذهنم خیلی مشغول بود.

چرخیدم. نگاهم به چهره ی معصوم بهارک افتاد.



دلم برای این بچه می سوخت. آینده ای که معلوم نبود چی می خواست بشه!

کم کم چشمهام گرم خواب شد و به خواب رفتم. صبح مثل همیشه زود بیدار شدم.

بعد از چیدن میز برخلاف میلم بهارک رو برداشتم و بدون بیدار کردن احمدرضا از خونه بیرون اومدم.

ماشین پارسا از خونه اش بیرون اومد. با دیدنم جلوی پام نگهداشت. شیشه رو پایین داد.

-سلام بانو، صبحت بخیر.

-سلام جناب پارسا، صبح شمام بخیر.

-برسونمت؟

-نه ممنون، خودم میرم.

-هر جور میلته.

دستی تکون داد و رفت. با مترو خودم رو به دانشکده رسوندم.

مونا نیومده بود. هیجان داشتم تا همه چیز رو بهش بگم. با دیدن مونا رفتم سمتش.

-به به دیانه خانوم. می بینم شنگول میزنی، چیزی شده؟

دستش رو گرفتم.

-بریم تو کلاس تعریف می کنم.

-داری نگرانم می کنیا ... الان بگو.

-بیا، بدو.

روی صندلی هامون نشستیم. همه ی اتفاقات دیشب رو برای مونا تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرفم مونا بشکنی زد.

-ایول بابا، چه یهو یه شبه پولدار شدیا!!!

هر دو خندیدیم. بعد از تموم شدن کلاس ها با بهارک و مونا از دانشکده بیرون اومدیم اما با دیدن احمدرضا ترسیده قدمی به عقب برداشتم.

-اومده دنبالت.

-آره می ترسم.

-ترس نداره، مراقب خودت باش. من میرم.



با رفتن مونا ترسیده سمت ماشین احمدرضا راه افتادم. به ماشین رسیدم.

احمدرضا تکیه اش رو از ماشین گرفت. عینک آفتابیش رو برداشت.

پوزخندی زد گفت:

-مثل اینکه دانشگاه هارت کرده ... دیگه برای حرف من تره هم خورد نمی کنی!!

-اینطور نیست آقا!

-خفه شو، سوار شو.

در ماشین و باز کردم و سوار شدم. احمدرضا با سرعت از کنار در دانشکده رد شد.

قلبم تند می زد. میدونستم این سکوت طوفان بدی به همراه داره.

ماشین و تو حیاط پارک کرد و پیاده شدیم. در سالن رو باز کرد و کنار ایستاد. ترسیده وارد سالن شدم.

بهارک و گذاشتم زمین که از پشت گردنم رو گرفت.

چنان فشاری به گردنم آورد که آخ آرومی گفتم. صداش کنار گوشم بلند شد:

-که من و آدم حساب نمی کنی؟ فکر کردی دوزار پول گیرت اومده می تونی هر کاری بکنی؟ ... نکنه یادت رفته تو صیغه ی ۹۹ ساله ی منی... می فهمی من هر کاری بخوام می تونم بکنم؟

-من فقط پرستار دخترتونم.

سرم رو آورد بالا. سرش رو روی صورتم خم کرد. هرم نفس های داغش به صورتم می خورد.

نگاهش رو به نگاهم دوخت.

-حواست و جمع کن، تو مادرت نیستی ... پس قرار نیست شبیه اون بشی!

-اون مادر من نیست! من مادری ندارم!

-خوبه.

ولم کرد و رفت سمت پله ها که نمی دونم چی شد از دهنم دراومد و گفتم:

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 53


-شما بهتره مراقب المیرا جونتون باشید تا خیانت نکنه، اونوقت زنتونم نیست که به قتل برسونیدش!

یهو چرخید و اومد سمتم. نفهمیدم چی شد فقط صدای سیلیش انگار توی گوشم اکو شد و پرت شدم زمین.

سرم به چیزی برخورد کرد. گرمی خون رو زیر سرم احساس کردم.

چشمهام تار شد. روی دو زانو کنارم نشست. سینه اش از خشم بالا و پایین می شد. فقط لب زدم:

-منظوری نداشتم!

و چشمهام بسته شد. با درد چشم باز کردم. نگاهم چرخید و به سقف خیره موند.

-بالاخره به هوش اومدی؟

چشم چرخوندم. نگاهم به امیر علی افتاد که کنارم ایستاده بود.

نگاهش کردم. لبخندی زد.

-خدا رو شکر خوبی. باز چی به این وحشی گفتی که رم کرده؟

اشک توی چشمهام حلقه زد و از گوشه ی چشمم سر خورد و لای موهای پشت گوشم محو شد.

سرم توی دستم رو تنظیم کرد.

-البته چیز خاصی نیست، زود خوب میشی.

لبهای خشکم رو از هم باز کردم.

-ممنون.

-کاری نکردم ... بیشتر مراقب خودت باش.

چشم روی هم گذاشتم.

-سرمتم تموم شد. فقط برای باندت که عوض بشه فردا یا خودم میام یا میگم احمدرضا عوض کنه.

تا اسم احمدرضا رو آورد رعشه ای به تنم افتاد. دستم و دراز کردم و گوشه ی پیراهنش رو گرفتم.

نگاهش روی لباسش چرخید و اومد بالا به چشمهام نگاه کرد.



نمیدونم از نگاهم خوند یا نه که گفت:

-خودم میام، نگران نباش.

لبخند بی جونی زدم. امیر علی از اتاق خارج شد. با رفتن امیر علی دستم و روی پیشونیم گذاشتم.

فقط لحظه ای که سیلی به صورتم خورد و گرمی خون رو احساس کردم یادم بود. دیگه هیچی یادم نمی اومد.

چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. بغض توی گلوم بالا و پایین می شد.

با حس سنگینی چیزی روی پاهام چشم باز کردم.

نگاهم به نگاه معصوم بهارک افتاد که بهم چشم دوخته بود.

دست دراز کردم. از خدا خواسته اومد سمتم. توی بغلم خزید.

دستم و دورش حلقه کردم. چقدر این دختر دوست داشتنی بود.

احساس ضعف شدیدی کردم اما می ترسیدم از اتاق بیرون برم.

بهارک با اون لهجه ی ناز بچه گانه اش گفت:

-ماما گشنمه.

باید بلند می شدم و چیزی به بهارک می دادم. به سختی توی تخت نشستم.

سرم کمی گیج رفت. کمی صبر کردم تا حالم بهتر بشه. از تخت پایین اومدم.

دستم و به دیوار گرفتم و سمت در رفتم اما وسط راه نگاهم به آینه افتاد. باند سفیدی دور سرم پیچیده شده بود.

موهای بلندم روی شونه هام رها بودن. کبودی یک طرف صورتم بد تو ذوق می زد.

با درد دستی روی گونه ی کبود و متورمم کشیدم. از اتاق بیرون اومدم.

به هر مکافاتی بود پله ها رو طی کردم. بوی سیگار سالن پایین رو برداشته بود و موسیقی از گرامافون در حال پخش بود.



نگاهم سمت احمدرضا کشیده شد که روی کاناپه ی نزدیک پنجره دراز کشیده بود و دورش رو ته سیگار گرفته بود.

سرم درد می کرد اما باید چیزی درست می کردم. تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم.

آب گذاشتم و مایه اش رو آماده کردم. در قابلمه رو گذاشتم و دستی به آشپزخونه کشیدم.

خسته روی صندلی میز آشپزخونه نشستم. غذای بهارک رو گذاشتم سرد بشه.

سرم روی میز بود که چیزی به پام چسبید. ترسیده سر بلند کردم.

نگاهم به نگاه معصوم بهارک افتاد. لبخند بی جونی زدم.

-عروسک، تو چطور پایین اومدی؟ نگفتی می افتی؟

گذاشتمش روی صندلیش و غذاش رو جلوش گذاشتم. با ولع شروع به خوردن کرد.

با وجودی که فردا باید دانشگاه می رفتم، اما نمیدونستم چطور با این قیافه برم؟!

میز شام رو با دقت چیدم. اشتهایی برای خوردن نداشتم.

بهارک غذاش رو خورده بود و مثل همیشه داشت با اسباب بازیهاش بازی می کرد.

از آشپزخونه بیرون اومدم. نمیدونستم چطور بگم که شام آاده است!

انگار تازه متوجه ی من شده بود. سریع از روی کاناپه بلند شد. ترسیدم.

قلبم شروع به تند زدن کرد. اومد سمتم. با ترس دستهام رو مشت کردم.

کی گفته یه دختر تنها و بی دفاع می تونه شجاع باشه و از پس مردی بربیاد؟!


توی دو قدمیم ایستاد. سرم و پایین انداختم. دلم می خواست سر بلند کنم و نگاهش کنم.

-شامتون آماده است!

حرفی نزد. تکونی به خودم دادم و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت.

ته دلم خالی شد. احساس کردم پشت سرم قرار گرفت. صدای بمش توی گوشم نشست.

-خودت شام خوردی؟

نفسم رو بیرون دادم. این مرد انگار هزار شخصیت داشت.

-اشتها ندارم، شما بخورید.

اما دستم کشیده شد.

-شامت رو میخوری بعد میری!

حوصله ی بحث نداشتم. وارد آشپزخونه شدم. احساس کردم از دیدن میز شام تعجب کرد اما حرفی نزد و نشست.

صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. کمی برای خودم غذا کشیدم.

هر دو توی سکوت غذامون رو خوردیم. خواستم میز و جمع کنم که اجازه نداد.

-تو برو خودم جمع می کنم!

طاقت نیاوردم و سرم و بلند کردم. نگاهمون به هم گره خورد.

ته ریش داشت و موهای شقیقه اش انگار از هر وقت دیگه ای بیشتر سفیدیشون رو نشون می دادن.

سنگینی نگاهش رو روی گونه ام احساس می کردم اما هیچ حسی نداشتم.

چرخیدم از آشپزخونه بیرون اومدم. سرم دوباره داشت درد می گرفت.

دست بهارک رو گرفتم و سمت طبقه ی بالا رفتم.



صبح مثل همیشه بیدار شدم. با کش موهام رو شل بستم. مانتو شلوار پوشیدم و بهارک رو آماده کردم.

آروم از اتاق بیرون اومدم. بدون نگاه کردن به اتاق احمدرضا پله ها رو پایین اومدم. گونه و سرم هنوز درد می کرد.

با اینکه کرم پودر زده بودم اما هنوز کبودی صورتم مشخص بود.

خواستم در سالن رو باز کنم که هیکل احمدرضا جلوی در نمایان شد.

ترسیده هینی کشیدم و قدمی به عقب گذاشتم. سوئیچش رو توی دستش چرخوند.

این کی آماده شده بود که من نفهمیدم؟!در سالن رو باز کرد.

-میرسونمت.

از سالن بیرون رفت. کوله ام رو روی دوشم جا به جا کردم و دنبالش راه افتادم. توی سکوت رانندگی می کرد.

نگاهم رو به خیابون ها دوختم. کنار در دانشکده نگهداشت.

-چه ساعتی تعطیل میشی؟

-ممنون، خودم میام. شما به کارتون برسید.

-ازت اجازه نخواستم برای اومدن؛ پرسیدم چه ساعتی بیام؟

-یک تمومه.

-یک میام دنبالت.

پیاده شدم و دست بهارک رو گرفتم. مونا داشت به ماشین ما نگاه می کرد.

رفتم سمتش. با دیدنم مثل همیشه با خنده اومد جلو اما یهو چهره اش تو هم رفت.

-صورتت چی شده؟

-چیزی نیست!

-به من دروغ نگو.


-بعد بهت میگم مونا.

-باشه بریم.

با هم سمت دانشگاه رفتیم. بهارک رو کذاشتم مهد و وارد کلاسمون شدیم. با نشستنمون مونا گفت:

-خوب، منتظرم.

تمام چیزهایی که شده بود رو برای مونا تعریف کردم. دستم و توی دستش گرفت.

-تو الان خودت پول داری، چرا مستقل نمی شی؟ اصلاً بردار از همشون شکایت کن! تا کی باید تو سری خور باشی؟ غلط کرده دست روت بلند کرده!

-هیسس مونا ...

-خاک تو سرت دیانه، نشستی مردک احمق رو نگاه کردی؟؟!

-چیکار می کردم؟

-باید از پیشش بری، می فهمی؟

سکوت کردم. زنگ اول با صدرا کلاس داشتیم. وارد کلاس شد. نگاهی تو کل کلاس انداخت.

لحظه ای بهم خیره شد.

نگاهم رو ازش گرفتم. شروع به تدریس کرد اما چیزی از حرفهاش نمی فهمیدم.

تمام فکرم پیش حرفهای مونا بود. چرا تا حالا خودم به این موضوع فکر نکرده بودم؟

اینکه می تونم مستقل بشم. کلاس تموم شد اما من هنوز نرفته بودم.

با صدای مونا به خودم اومدم.

-دیانه!

-بله، چی شده؟

-ای درد و چی شده. حواست کجاست؟ کلاس تموم شد.

نگاهی به صندلی های خالی انداختم اما صدرا هنوز تو کلاس بود. وسایلم رو برداشتم که صدرا گفت:

-خانم فروغی شما باشید.

مونا نگاه معناداری بهم انداخت و از کلاس بیرون رفت. سمت میز صدرا رفتم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 54



کنار میز ایستادم و سرم رو پایین انداختم.

-کارم داشتین؟

-سرتو بلند کن.

متعجب سرم رو بالا آوردم. نگاهش روی گونه ام بود. هول کردم و مقنعه ام رو کمی جلو کشیدم.

-اتفاقی برات افتاده؟

-نه، چطور؟

-اما صورتت یه چیز دیگه میگه!

-صورتم چیزی نیست، از پله افتادم.

-پله هاش چه بد کبود می کنه، مثل جای سیلی!

اخم کردم.

-باید جواب پس بدم؟

-آره.

-اون وقت چرا؟

-چون ...

چرخید و پشت بهم کرد. دستی به گردنش کشید. عصبی برگشت سمتم و دو تا دستهاش و روی میز گذاشت.

-چطور جرأت کرده دست روت بلند کنه؟ اصلاً اون چیکاره است؟ تو برای چی باید خونه ی اون باشی؟

-تند نرید! زندگی من به خودم مربوطه!

آروم زد روی میز.

-لعنتی ... لعنتی ...

موندنم بی فایده بود. پشت بهش کردم و از کلاس بیرون اومدم. مونا پشت در منتظرم بود.

-چی می گفت؟

-هیچی، اینم یکی مثل بقیه شون.

-میگم دیانه، نکنه این عاشقته!

-چی؟

-هیس، آروم باش. الان همه می فهمن.

-چرت نگو مونا.

-ببین کی بهت گفتم! اما دیانه تو که صیغه ی احمدرضایی!!

-خوب من فقط بخاطر دخترش اونجام.

-میدونم بابا اون سن باباتو داره! مردک ابوالهول ببین با صورتت چیکار کرده!

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-ولش کن مونا.


-ببخشید، نمی خواستم ناراحتت کنم.

-عیب نداره.

سرم دوباره درد گرفته بود. تا تموم شدن کلاس ها فکرم همه اش به سمت صحبت های مونا می رفت.

با تموم شدن آخرین کلاس بهارک رو گرفتم.

-راستی مونا!

-جانم؟

-هفته ی آینده تولد بهارکه.

-خیلی خوبه که ... میام کمکت.

-یعنی تو میگی براش تولد بگیرم؟

-آره. میایم کلی می رقصیم.

-فکر بدیم نیست ها!

-من برم.

-برو عزیزم.

خم شد و گونه ی بهارک رو محکم کشید.

-نکن بچه دردش میاد.

-به تو چه ...

و زبونش رو برام درآورد. خندیدم و از روی تأسف سری براش تکون دادم.

از در دانشکده بیرون اومدم. بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود.

کنار خیابون ایستادم تا ماشینی بگیرم که چشمم به ماشین آشنائی اقتاد. چقدر این ماشین برام آشنا بود!

تا اومدم برگردم کنار پام ترمز کرد. دست بهارک و توی دستم فشردم. صدای آشناش نشست توی گوشم.

-دیانه ...

چرخیدم. نگاهم به امیر حافظ و نوشین افتاد.

-سلام.

-سلام، خوبی؟

-بله ممنون.

-سوار شو می رسونیمت.

-نه خودم میرم.

نوشین گفت:

-تعارف که نداریم، سوار شو عزیزم.

در عقب و باز کردم و نشستم. امیر حافظ از آینه جلو نگاهی بهم انداخت.

نگاهم رو ازش گرفتم اما خیرگی نگاهش رو احساس می کردم.

ماشین و روشن کرد. نوشین شروع به صحبت کرد.

-من با صدرا کار داشتم، چه خوب شد تو رو هم دیدیم.

زیر لب ممنونی گفتم و نگاهم رو به شهر بارون زده دوختم.


صدای موسیقی ملایمی فضای ماشین رو پر کرد.

یاد محبت هایی که امیر حافظ برام خرج می کرد افتادم و بغض نشست توی گلوم.

هوای ماشین برام سنگین بود. دعا دعا می کردم هر چی زودتر برسم. ماشین و کنار در نگهداشت.

مثل کسی که از زندان آزاد شده سریع پیاده شدم.

-دستتون درد نکنه. بفرمائید چائی!

نوشین: ممنون عزیزم، دفعه ی بعد.

از خدا خواسته دیگه تعارف نکردم. خداحافظی کردن. رفتم سمت در و کلید انداختم که ماشینی با صدای بدی پشت سرم ترمز کرد.

ترسیده به در چسبیدم. قلبم تند می زد. چرخیدم.

نگاهم به ماشین احمدرضا افتاد. با دیدنش یاد صبح افتادم که گفته بود میاد دنبالم.

با خونسردی از ماشین پیاده شد. با هر گامی که بر می داشت انگار قلاده به گردنم بسته بودن و داشتن می کشیدنم.

چرا فراموش کرده بودم؟ قفسه ی سینه ام سنگین بالا و پایین می شد. توی دو قدمیم ایستاد.

به لکنت افتادم.

-آ آ آ آقا ...

-هیسس نمیخوام صدات رو بشنوم. من و قال میذاری و با عشقت قرار میذاری؟

-نه به ...

انگشت اشاره اش رو توی هوا تکون داد.

-هیسس فقط خفه شو!

گریه ام گرفته بود. هیچ راه فراری نداشتم. چقدر از این مرد می ترسیدم.

با صدای امیر علی انگار دنیا رو بهم دادن. زیر لب خدایا شکری گفتم.

-شانس آوردی!

و چرخید پشت بهم کرد.


امیر علی نگاهی به احمدرضا و نگاهی به من انداخت.

-چیزی شده؟

احمدرضا دست تو اورکتش کرد.

-نه، مگه باید چیزی شده باشه؟

امیر علی شونه ای بالا داد.

-نه، مهم نیست. اومدم سر دیانه رو ببینم.

-می بینی که خوبه، لازم نبود بیای!

امیر علی ماشین و دور زد اومد سمتمون.

-اگه من دکترم پس اون منم که تشخیص میده باید معاینه بشه یا نه. نمی خواین در و باز کنین؟

احمدرضا اومد سمتم. ترسیده کنار کشیدم که از چشم تیزبین امیر علی دور نموند.

کلید انداخت و در و باز کرد. سریع بدون هیچ تعارفی وارد حیاط شدم.

امیر علی پشت سرم وارد حیاط شد اما احمدرضا سمت ماشینش رفت تا پارکش کنه.

امیر علی کنارم قرار گرفت. با صدای آرومی گفت:

-باز کی پا رو دم این گذاشته که شده شمر؟

-شما دیگه بیشتر باهاش آشنا هستین و فکر کنم اخلاقش دستتون اومده.

امیر علی تک خنده ای کرد.

-توام خوب بلا شدیا ... برو لباساتو عوض کن بیا باندتو عوض کنم.

-باشه.

بالا رفتم و لباسهام رو عوض کردم. از اتاق بیرون اومدم. سینه به سینه ی کسی شدم. سر بلند کردم.

احمدرضا جلوی در ایستاده بود. قدمی عقب گذاشتم. پوزخندی زد.

-اون داداش و نتونستی تور کنی، چسبیدی به این یکی؟ ... یا شایدم چند تا چند تا داری من خبر ندارم؟!

هاج و واج مونده بودم. نگاهم رو به نگاهش دوختم و


با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-من مثل شما نیستم هر روز با یکی باشم!

یهو چونه ام رو محکم توی دستش گرفت و فشار داد. از بین دندونهای کلید شده اش گفت:

-نمیدونستم دانشگاه رفتن انقدر ها ت می کنه! کاری نکن دیگه اجازه ندم بری!!

با این حرفش ته دلم خالی شد. اگر نمیذاشت برم دانشگاه چی؟ اون وقت چیکار می کردم؟

انگار ترس و دلهره رو توی چشمهام دید که پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت.

بدون هیچ حرفی سمت پله ها رفتم. امیر علی روی مبل نشسته بود. با دیدنم لبخندی زد.

-چه عجب خانوم اومدن!

لبخند کم جونی زدم.

-بیا اینجا بشین ببینم زخمت تو چه وضعیتیه.

رفتم جلو و روی مبل نشستم. احمدرضا اومد پایین و روی مبل رو به روم نشست.

مجبور شدم روسریم رو از سرم دربیارم. امیر علی پشت سرم ایستاد و باند رو باز کرد.

احمدرضا نگاهش رو به امیر علی دوخته بود. اخمی میان ابروهاش نشست.

امیر علی دستی روی زخمم کشید. کمی درد می کرد.

-خوب، زخمت خیلی بهتره اما یه باند کوچیک می بندم.

وقتی کارش تموم شد سمت آشپزخونه رفت. از روی مبل بلند شدم که احمدرضا گفت:

-اون روسری بی صاحابتم بنداز روی سرت!

متعجب برگشتم سمتش.

-چیه؟ به چی نگاه می کنی؟ نشنیدی چی گفتم؟!

نفسم رو بیرون دادم و روسری رو روی سرم انداختم.


چیزی تا تولد بهارک نمونده بود و بعضی روزها با مونا برای خرید می رفتیم. کلی وسائل تزئینی خریدم و کادویی برای بهارک.

کت و شلوار خوش دوختی هم برای خودم خریدم تا توی تولدش بپوشم.

هنوز چیزی به احمدرضا نگفته بودم. نمیدونستم واکنشش چیه. از صبح استرس عجیبی داشتم.

احمدرضا صبحونه اش رو خورد و بلند شد.

-آقا ...

احمدرضا سر بلند کرد و نگاهش رو بهم دوخت.

-بله؟

-امشب میشه کمی زودتر بیاین؟

-برای چی؟

-خوب ... چجوری بگم؟ ... امشب تولد بهارکه!

احمدرضا مکثی کرد.

-برام مهم نیست.

و سمت در آشپزخونه رفت.

-اما من مهمون دعوت کردم.

یهو برگشت سمتم.

-تو چیکار کردی؟!

رنگم پرید. فکر نمی کردم از اینکه بخوام برای بهارک تولد بگیرم انقدر عصبی بشه. به تته پته افتادم.

-فکر می کردم خوشحال بشین.

-تو غلط کردی بدون اطلاع من مهمون برای خودت دعوت کردی. فکر کردی چندرغاز پول برات رسیده می تونی همه کاری بکنی دختره ی دهاتی احمق؟

بغض گلوم رو گرفته بود. هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. رفت سمت در سالن.

-زنگ می زنی کنسل می کنی!

سریع به سمتش رفتم و ناخواسته بازوش رو گرفتم. برگشت و نگاهم کرد.

-آقا تو رو خدا ... بهارک کلی ذوق داره. درسته بچه است اما می فهمه.

بازوش رو از توی دستم کشید و در سالن رو باز کرد.


-بهتره منتظر من نباشین! همینقدر که کنسلش نکردم برو خدا رو شکر کن.

سوار ماشین شد و از خونه بیرون رفت. با رفتنش عصبی در سالن رو به هم زدم. مردکِ احمقِ خودخواهِ از خودراضی!!

پامو زمین کوبیدم. لعنتی ... لعنتی ...

با صدای زنگ آیفون ترسیده به مانیتور نگاه کردم اما با دیدن مونا دکمه رو زدم و منتظر ایستادم.

مونا خوشحال وارد حیاط شد و پله ها رو دو تا یکی بالا اومد.

-سلام خانوم! چیه اول صبحی اخمات تو هم رفته؟

-هیچی بابا ...

-باز این مجسمه ابوالهول اذیتت کرده؟!

حرفی نزدم.

-به خدا خری دیانه! بهت گفتم بیا برو خونه تنها بگیر، گوش نمی کنی!

-برم خونه ی تنها بگیرم اون صیغه ی لعنتی چی میشه؟ اصلاً اینا به کنار، بهارک چی؟ من بدون بهارک نمی تونم.

-آی آی نشدااا ... خودتم می دونی بهارک دختر اونه. تو یه پرستار بیشتر نیستی! انقدر خودتو به این بچه وابسته نکن.

بغضی توی گلوم نشست.

-مونا تو نمیدونی الانم وابسته شده!

-دورت بگردم دیانه ... به خدا به خودت لطمه می زنی!

دستی زیر چشمهام کشیدم.

-خوب از کجا شروع کنیم؟

مونا بشکنی زد و به سمت سیستم رفت.

-اول یه آهنگ شاد بعد کار!

آهنگی رو پلی کرد و هر دو مشغول کار شدیم. تمام خونه رو بادکنک زدیم و کلی وسایل تزیینی دیگه.

کیک و سفارش داده بودیم و غذا هم قراربود خودمون درست کنیم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 55


با خنده و شوخی تا بعد از ظهر تمام کارها رو کردیم. غذا و دسر، همه چی آماده بود.

مونا خندید گفت:

-تا من میام تو بهارک رو حموم کن. منم میرم کیک و میگیرم و میام.

-باشه.

مونا رفت تا کیک و بیاره. بهارک و بغل کردم و سمت حموم رفتم. تمیز شستمش. خودمم دوش گرفتم.

یک ساعت کمتر به اومدن مهمونا مونده بود. بهارک رو آماده کردم.

مونا اومد. رفت دوش بگیره. هر دو آرایش کردیم و لباس پوشیدیم.

مونا نگاهی بهم انداخت و گفت:

-چه خوشگل شدی!

خندیدم.

-ببند نیشتو ... حالا یه چیزی گفتم تا اعتماد به نفس بگیری!

افتادم دنبالش. خندید و پله ها رو پایین رفت. صدای زنگ آیفون باعث شد تا هر دو مثل دو تا خانوم با وقار سمت در ورودی سالن بریم.

نگاهی به مانیتور انداختم. خاله بود. در و باز کردم و منتظر ایستادم تا بیان.

خاله به همراه امیر علی بود. امیر علی با دیدنمون بشکنی زد و گفت:

-می بینم بالاخره این خونه روی شادی رو هم دید!

خاله با محبت گونه ام رو بوسید.

-همه اش بخاطر وجود دیانه ام هست.

-اوو بر منکرش لعنت.

-خوش اومدین.

خاله رو کرد سمت مونا.

-معرفی نمی کنی؟

-دوستم مونا امروز خیلی کمکم کرده.

-دستش درد نکنه ... کاری نداری خاله؟

-نه همه چی آماده است.

کنار خاله اینا نشستم که دوباره صدای زنگ بلند شد.



باورم نمی شد آقاجون و خانوم جون هم بیان اما اومده بودن. کمی استرس داشتم. کنار در سالن ایستادم.

هر دو وارد شدن. سلامی دادم که آقا جون خم شد و روی سرم رو بوسید.

نمیدونم چرا برای اولین بار این بوسه برام لذت بخش بود.

با اومدن بقیه ی مهمون ها شروع به پذیرایی کردم. امیر حافظ و نوشین نیومده بودن و خبری از احمدرضا هم نبود.

بهارک با ذوق با نوه ی دائی محمد بازی می کرد. مونا اومد سمتم و آروم گفت:

-اون یکی پسر خاله ات اومده.

سمت در سالن رفتم. امیر حافظ همراه نوشین بود و دسته گل بزرگی توی دستشون بود. اومدن جلو.

امیر حافظ گل های توی دستش رو گرفت سمتم. گلها رو از دستش گرفتم.

-خوش اومدین.

با هم وارد سالن شدیم. امیر حافظ و نوشین با همه احوالپرسی کردن. آقا جون گفت:

-احمدرضا کجاست؟

-نمیدونم!

آقا جون اخمی کرد.

-امیر حافظ، یه زنگ به احمدرضا بزن ببین ...

هنوز حرف آقا جون تموم نشده بود که در سالن باز شد و احمدرضا وارد سالن شد. نگاهی به جمع کرد.

آقا جون با همون اخمش گفت:

-مگه امشب تولد دخترت نیست؟ باید دیرتر از همه بیای؟!

-سر کار بودم. نمیتونم بخاطر یه تولد مسخره از کار و زندگیم بگذرم که اینجا باشم!



آقا جون سری تکون داد.

-از کی تا حالا انقدر مقید کار شدی؟!

احمدرضا دیگه حرفی نزد و کنار عمو حامد نشست. سینی چائی رو جلوش گرفتم.

سر بلند کرد و لحظه ای نگاهش رو بهم دوخت. با صدای آرومی گفت:

-تمام این فتنه ها زیر سر توئه!

ازش فاصله گرفتم. هانیه با ذوق گفت:

-تولد ... تولد ... بدو کیک و بیار دیانه که مردیم.

همه اعلام کردن تا کیک بیاد. سمت آشپزخونه رفتم و ظرف کیک رو برداشتم و سمت سالن اومدم.

خاله بهارک رو روی صندلی مخصوصش گذاشت. همه جمع شدن. مونا آهنگ تولدت مبارک رو پلی کرد.

شوق و هیجان رو می شد تو چشمهای بهارک دید. کنار بهارک ایستادم. هانیه گفت:

-وایستین عکس بگیرم.

چند تا عکس دسته جمعی گرفت.

-احمدرضا، تو با دخترت عکس نمیگیری؟

احمدرضا اومد سمتمون و کنار من و بهارک ایستاد.

بعد از عکس بهارک شمع رو فوت کرد و همه کادوهاشون رو دادن.

کیک و توی یخچال گذاشتم تا بعد از شام بخوریم. میز شام رو با کمک هانیه و مونا چیدیم. همه اومدن سمت میز

خانوم جان نگاهی به میز انداخت.

-غذا رو از رستوران احمدرضا گرفتی؟

-نه، خودمون درست کردیم.

نگاه تحسین آمیزی بهم انداخت. همه دور میز نشستیم و شام تو شوخی و خنده صرف شد.

میز و تازه جمع کرده بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد.

با لب خندون سمت آیفون رفتم اما با دیدن کسی که اونور بود ته دلم خالی شد ... مرجان!!


نمیدونستم چیکار کنم. چرا هیچ کس هیچی نگفته بود؟ چرا نگفته بودن مرجان برگشته؟

با صدای دوباره ی زنگ به خودم اومدم و نا خواسته دکمه ی آیفون رو زدم. مونا اومد سمتم.

-چی شده دیانه؟ چرا رنگت پریده؟

-اون ...

-کی؟

-اون برگشته اما نمیدونم چرا کسی چیزی نگفته!

-داری چی می گی؟ کی برگشته؟

-مرجان.

-مادرت؟!

در سالن باز شد و بوی عطر سردش پیچید توی دماغم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

تا اومدم لبخند بزنم زد تخت سینه ام و وارد سالن شد.

با ورود مرجان انگار بقیه هم مثل من شوکه شده بودن. آقا جون با صدای تحلیل رفته ای گفت:

-چرا بی خبر اومدی؟

مرجان پوزخندی زد.

-می بینم دور همین ... خوبه ... خیلی خوبه! اون کجاست؟

همه نگاهی بهش انداختن. احمدرضا خیلی جدی گفت:

-کی؟

-همون اون ...

خاله رفت سمتش.

-منظورت کیه مرجان؟

-همونی که من فکر می کردم مرده اما زنده است! دختر اون مرد!

بدنم سرد شد. منظورش من بودم؟ احمدرضا اومد سمتش. پوزخندی زد.

-چیه؟ بعد از این همه سال یاد دخترت افتادی؟!!

-ساکت شو! من دختری ندارم. این همه سال به خاطر دوست داشتن توی لعنتی دور بودم اما حالا برگشتم ... من می خوامت!

خانوم جون با تحکم گفت:

-خجالت بکش مرجان، تا کی باید بار بی آبرویی تو رو یدک بکشیم؟


-مادر من، من چه بی آبروئی کردم جز اینکه عاشق این مرد شدم؟

احمدرضا عصبی دست زد.

-خوبه، خیلی خوبه ... تو عاشق من بودی و با یکی دیگه ازدواج کردی؟

-اون دختر کجاست؟

دیگه تحمل نداشتم. با دو گام بلند خودم رو بهش رسوندم. رو به روش قرار گرفتم.

-خیلی دوست داری بدونی اون دختر کجاست؟ چیکار می کنه؟

رنگ از چهره ی مرجان پرید و قدمی به عقب برداشت.

-توی دهاتی چی می گی؟

پوزخندی زدم.

-من دهاتی همون دختریم که دنبالشی!

دستش رفت سمت گلوش.

-دروغ میگی!! آقا جون، بگو این دختر دروغ میگه ... مگه اون بچه نمرده بود؟؟ چطور بعد از این همه سال زنده است؟

احمدرضا پشت سرم ایستاد.

-راستی، بهت نگفته بودم که من الان دومادتم!

یهو رنگش قرمز شد. فریادی از خشم کشید.

-دروغ می گی ... داری دروغ می گی لعنتی ... تو فقط مال منی ...

زد تخت سینه ام. پرت شدم تو بغل احمدرضا. رفت سمت آقا جون و خانوم جون.

-همه اش تقصیر شماست ... آقا جون، بگو داره دروغ می گه ...

آقا جون سرش رو پایین انداخت. مرجان یهو هجوم برد سمت میز و هرچی روی میز بود پرت کرد.

-داری دروغ می گی ... بخاطر انتقام از من دارید دروغ می گید.

هیچ کس هیچ چیزی نمی گفت. رفت سمت احمدرضا و یقه اش رو محکم گرفت.

-لعنتی ... تو چرا نمی فهمی من دوستت دارم؟ باید طلاقش بدی، می فهمی؟؟


احمدرضا عصبی یقه ی مرجان و گرفت.

-احمقی یا خودت رو زدی به حماقت؟ انقدر بی غیرت نیستم که ته مونده ی بقیه رو بگیرم!
برو گمشو به همون خراب شده ای که ازش اومدی، فهمیدی؟ یه تار موی گندیده ی دخترت می ارزه به صد تای مثل تو!

-خفه شو ... خفه شو ... راجب من درست صحبت کن.

-گمشو از خونه ام بیرون.

باورم نمی شد این زن من و به دنیا آورده باشه. پس اون مهر مادری که میگن کجاست؟

نفرت بود که پشت نفرت تو قلبم انباشته می شد. مرجان سمت آقا جون رفت.

-تمام این نقشه ها زیر سر شما دوتاست.

دائی حامد با تحکم گفت:

-مرجان!

-چیه، ها؟ دروغ می گم؟ از همتون متنفرم.

رنگ آقا جون برگشت و لحظه ای نکشید که نقش زمین شد. دائی و خاله سمت آقا جون رفتن.

احمدرضا با نفرت گفت:

-کار خودت رو کردی؟ تازه حالش خوب شده بود!

مرجان به آقا جون چشم دوخته بود و چیزی نمی گفت. امیر علی رفت جلو. فریاد زد:

-کسی بهش دست نزنه؛ امیر حافظ زنگ بزن اورژانس بیاد.

تمام لحظات انگار مثل سال می گذشت. نیم ساعت طول کشید تا اورژانس اومد.

آقا جون دوباره سکته کرده بود. انتقالش دادن بیمارستان. همه رفتن.

من موندم و یه خونه ی بهم ریخته و قلبی که انگار هزار تیکه شده بود.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 56



انگار اشکم خشک شده بود. بغض مثل یه سیب توی گلوم گیر کرده بود. نه می شکست و نه فرو می رفت.

بهارک روی مبل خوابش برده بود. چقدر تنها بودم ... چقدر احساس بی کسی می کردم ...

چرا کسی رو نداشتم تا دلداریم بده؟ چرا انقدر تنها بودم؟

سرم و توی دستهام گرفتم. حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. سردرگم بودم.

هیچ حسی به این مثلاً مادر نداشتم.

نگران حال آقا جون بودم. کاش میدونستم الان حالش چطوره. بی حال از جام بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

مونا هرچی اصرار کرده بود که بمونه، اجازه ندادم. میدونستم مادرش دعواش می کنه.

در یخچال رو باز کردم. نگاهم به کیک دست نخورده افتاد. چه شب افتضاحی بود.

لیوانی آب خوردم و بهارک رو بغل کردم و سمت طبقه ی بالا راه افتادم.

بهارک و روی تخت گذاشتم و کنارش دراز کشیدم. به هر سختی بود خوابیدم.

با احساس تکون دستی چشم باز کردم. احمدرضا بالای سرم ایستاده بود. گنگ نگاهش کردم.

-چیزی شده؟

-بهتره بلند شی.

دلم گواهی بد می داد. بلند شدم.

-میشه بگید چی شده؟

-آقاجون بخاطر سکته ای که کرده بود متأسفانه نتونست دووم بیاره.

اتاق دور سرم چرخید. روی تخت نشستم. لبم رو به دندون گرفتم. باورم نمی شد آقا جون فوت کرده باشه. آخه چرا؟؟

-بهتره بلند شی بریم اونجا.




به سختی از جام بلند شدم. احمدرضا از اتاق بیرون رفت. قطره اشکی از چشمم روی گونه ام سر خورد.

نگاهی به لباسهای داخل کمد انداختم. مانتو شلوار مشکی با روسری سیاهی برداشتم و پوشیدم.

لباسهای بهارک رو تنش کردم. توی ساکش لباس گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا از اتاقش بیرون اومد. کت و شلوار مشکی تنش بود.

از خونه بیرون اومدیم. تا رسیدن به خونه ی آقا جون هر دو سکوت کرده بودیم.

با رسیدن به کوچه و شنیدن صدای قرآن دلم ریش شد. بغض بدی توی گلوم بالا پایین می شد.

ماشین رو کنار خونه ی آقا جون پارک کرد. از ماشین پیاده شدم.

چه زود همه جا رو سیاهپوش کرده بودن و دسته گل های بزرگ دو طرف در قرار داشت.

عکس آقا جون با اون چهره ی نورانی و پر ابهتش وسط گل ها قرار داشت.

امیر علی و امیر حافظ کنار در ایستاده بودن. سمتشون رفتم. هر دو ناراحت بودن. سلامی دادم و وارد حیاط شدم.

سمت خونه راه افتادم. در سالن رو باز کردم. صدای گریه ی خانم جون و بقیه انگار نیشتر به قلبم می زد.

نسترن و هدی و هانیه گوشه ای نشسته بودن. هانیه با دیدنم اومد سمتم و بهارک رو ازم گرفت.

سمت خانم جون رفتم. خم شدم و صورتش رو بوسیدم. نمیدونستم چی بگم!

خانم جون دستم رو گرم فشرد.



خاله با دیدنم گریه اش بیشتر شد گفت:

-دیدی پدرم رفت ... آقا جونت رفت ... بی پدر شدم ...

نگاهم به نگاه پر از نفرت مرجان افتاد. لحظه ای از اینهمه نفرت تعجب کردم. پیش هانیه رفتم و کنارش نشستم.

کم کم خونه شلوغ شد و فامیل و همسایه ها می اومدن. باورم نمی شد دیشب آقا جون بین ما بود و حالا توی سردخونه!

شروع به خوندن قرآن توی دستم کردم. تعدادی از مهمون ها بعد از شام رفتن. بهارک خوابش می اومد.

سمت یکی از اتاق ها رفتم تا بخوابونمش. مرجان سر راهم رو گرفت. سؤالی نگاهش کردم.

اومد جلو و رو به روم قرار گرفت.

-ببین، معلوم نیست از کدوم گوری پیدا شدی اومدی و خودت و تو دل این پیرمرد و پیرزن جا کردی، اما تو هیچ وقت دختر من نیستی و نخواهی بود!
به هر قیمتی شده احمدرضا مال منه و ازت می گیرمش! برام مهم نیست که تو زنش شدی یا نه. من هیچ وقت مادرت نیستم!

تمام نفرتم رو توی نگاهم جمع کردم.

-منم علاقه ای به این ندارم که شما رو مادر صدا کنم. من هیچ وقت مادری نداشتم اما راجب شوهرم ...

پوزخندی زدم.

-اون شوهر منه و عاشقشم، اگر می خواستت چند سال پیش می گرفتت!

تنه ای بهش زدم و وارد اتاق شدم. تمام بدنم نبض شده بود و می زد.

گونه هام گر گرفته بود. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

بهارک رو روی تخت گذاشتم و بی جون کنارش ولو شدم.




نگاهم رو به سقف سفید بالای سرم دوختم. مغزم انگار قفل کرده بود.

همه چیز توی سرم بود. زنگ می زد اما انگار هیچی نبود.

اصلاً نمیدونستم چیکار می کنم. از اینهمه بلاتکلیفی خسته شده بودم. کم کم چشمهام گرم خواب شد.

با نور آفتاب چشم باز کردم. نگاهی به اطرافم انداختم. با یادآوری اینکه کجا هستم سریع از جام بلند شدم.

از اتاق بیرون اومدم. کسی توی سالن نبود. نگاهی به ساعت انداختم. ۷ صبح رو نشون میداد.

سمت آشپزخونه رفتم. چند تا خدمتکاری که گرفته بودن در حال کار بودن.

لیوانی چائی برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم.

هنوز چائیم رو نخورده بودم که احمدرضا وارد آشپزخونه شد. نیم نگاهی بهش انداختم.

اومد و روی صندلی رو به روم نشست. دست دراز کرد و لیوان چائی رو برداشت.

متعجب نگاهش کردم. کمی از چائی رو خورد.

-دیشب مرجان چی می گفت بهت؟

-حرف خاصی نمی زد.

-همون حرفی که خاص نبود رو بگو!

از جام بلند شدم.

-می گفت شما مال اون هستین.

-تو چی گفتی؟

چرخیدم و نگاهم رو مستقیم بهش دوختم.

-چی باید می گفتم؟ گفتم اگر می تونی پرستاری دخترش رو بکنی، مال شما!!

احساس کردم احمدرضا رنگ به رنگ شد اما حرفی نزد. سریع بیرون اومدم.

بقیه بیدار شدن. باید می رفتیم برای خاکسپاری. لباسهای مشکی تن بهارک کردم.

سوار ماشین احمدرضا شدم و سمت بهشت زهرا رفتیم.




غلغله ای به پا بود و همه جا شلوغ شده بود. صدای قرآن به گوش می رسید.

بهارک رو بغل کردم و گوشه ای ایستادم. آقا جون رو آوردن. خاله و خانوم جون خیلی بی تابی می کردن.

بالاخره خاکسپاری تموم شد. احساس کردم کسی کنارم ایستاد. سر بلند کردم.

نگاهم به پارسا افتاد. سلامی زیر لب دادم.

-حالت خوبه؟

-بله، ممنون.

-تسلیت می گم.

سری تکون دادم. احمدرضا با اخم نگاهمون می کرد. پارسا آروم سرش رو خم کرد.

-من برم تا احمدرضا دوباره شما رو تنبیه نکنه!

متعجب نگاهش کردم. پوزخندی زد.

-من این مرد رو خوب میشناسم!

و ازم فاصله گرفت. با رفتن پارسا، احمدرضا اومد سمتم.

-اگه لاس زدنت تموم شده برو سوار ماشین شو ... باید بریم مسجد برای پذیرایی.

جاش نبود تا حرفی بزنم. سمت ماشین حرکت کردم. احمدرضا ریموت ماشین و زد.

تا خواستم سمت در جلو برم، مرجان زودتر در جلو رو باز کرد و سوار شد.

در عقب رو باز کردم. میدونستم نگاه خیلی ها روی ما هست تا بدونن توی این خانواده چه خبره.

احمدرضا اومد و سوار شد. بعد از سوار شدن رو کرد به مرجان گفت:

-بهت اجازه گرفتن یاد ندادن؟ کسی بهت گفت سوار ماشین من بشی؟

مرجان عینکش رو زد گفت:

-بهتره حرکت کنی، الان خیلی ها دارن نگاهمون می کنن.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 57


احمدرضا فرمون و چرخوند و ماشین از جا کنده شد. وقتی از زیر ذره بین بقیه رد شدیم، با خشم رو کرد سمت مرجان.

-بار آخرت باشه بدون اجازه سوار ماشینم میشی!

-من الان عزادارما!!!

احمدرضا پوزخندی زد.

-چقدرم تو به مرگ عمو اهمیت میدی!

-آقا جون عمرش رو کرده بود.

از این حرف مرجان چشمهام از تعجب گرد شد. احمدرضا از آینه نیم نگاهی بهم انداخت. سری از روی تأسف تکون داد.

ماشین کنار مسجد بزرگ محله نگهداشت. از ماشین پیاده شدم. مرجان و احمدرضا هم پیاده شدن.

کنار در مسجد شلوغ بود. روسریم رو کمی جلو کشیدم.

بهارک رو تو بغلم جا به جا کردم و به سمت مسجد راه افتادم. صدرا کنار امیر حافظ ایستاده بود.

مجبور شدم بایستم و احوالپرسی کنم. صدرا خیره نگاهم کرد. از نگاهش معذب شدم.

سریع سمت مسجد رفتم. وارد قسمت زنانه شدم و کنار هانیه و هدی نشستم.

مرجان با سری افراشته وارد شد و کنار خانوم جان نشست.

بعد از پذیرایی از مهمون ها و رفتنشون، همه به خونه ی آقا جون رفتیم.

تعدادی از فامیلهای نزدیک هم اومده بودن و خونه شلوغ بود.

عکس آقا جون با اونهمه ابهت روی دیوار سفید سالن نصب شد.

خانوم جون بی تابی می کرد، خاله هم مثل خانوم جون ...



بهارک رو توی اتاق خوابوندم. سمت آشپزخونه رفتم.

گل گاوزبون دم کردم و توی سینی گذاشتم. خانوم جون تو اتاقش بود.

فنجونی به خاله دادم و ازش خواهش کردم تا بخوره. سمت اتاق خانوم جون رفتم.

اولین بارم بود که وارد اتاقشون می شدم. آروم در اتاق رو باز کردم. خانوم جون روی صندلی گهواره ای نشسته بود.

نگاهش به دیواری بود که بیشتر شبیهه نمایشگاه عکس می موند. اتاقی ساده اما زیبا.

آروم رفتم کنارش. سر چرخوند و نگاه اشکیش رو بهم دوخت. لبخند کم جونی زدم.

-خانوم جون، براتون گل گاوزبون آوردم.

سینی رو روی میز گذاشتم. دستم و گرفت. کنارش روی زمین زانو زدم.

دستم و روی زانوش گذاشت و با اون یکی دستش، دستم رو نوازش کرد. با صدای ضعیفی لب زد:

-تو ما رو می بخشی؟

-شما در حق من بدی نکردین!

-ما خیلی در حقت ظلم کردیم؛ اینکه تو اون روستا بزرگ شدی ...!

-این حرف و نزنید! بی بی محبت رو در حق من تموم کرده. اینکه مادرم من و نخواسته، تقصیر شما نیست.

خم شد و روی سرم رو بوسید.

-آقا جونت رو ببخش دخترم. خیلی چیزها این وسط پنهانه ... نمیدونم چرا من و تنها گذاشت و رفت! قرار بود با هم همه چیز رو بسازیم اما اون تنهام گذاشت.

صدای هق هقش بلند شد. از جام بلند شدم. شونه هاش رو ماساژ دادم.

-خانوم جون، آقا جون دوست نداره این همه اشک بریزید!


-کمی از این نوشیدنی رو بخورین، حتماً حالتون بهتر میشه.

بازوش رو گرفتم و سمت تخت بردمش. کمی از گل گاوزبون رو خورد. روی تخت دراز کشید.

-می خواین کنارتون بمونم تا خوابتون ببره؟

-می مونی عزیزم؟

سری تکون دادم. کنارش روی لبه ی تخت نشستم.

-از گذشته ات تعریف می کنی؟ اگه ناراحت نمیشی!

-گذشته ی من چیز بدی نداره که ناراحت بشم. خیلی از آدم ها مثل من بدون پدر و مادر بزرگ شدن، حتی تو شرایط بدتر از من! من بی بی مهربون رو داشتم.

از روزهای خوبی که داشتم برای خانوم جون تعریف کردم. با بسته شدن چشمهاش نگاهم رو به چهره ی چروکیده اش دوختم.

انگار این دو روز پیر تر از قبل کرده بودش! از روی تخت بلند شدم و آروم از اتاق بیرون اومدم.

خاله اومد سمتم.

-خوابید؟

-بله، خیالتون راحت.

-الهی خاله فدات بشه که انقدر مهربونی.

-کاری نکردم خاله جون.

-خاله دورت بگرده، احمدرضا هم فکر می کنم سرش درد می کنه.

-براش یه چائی بهارنارنج می برم.

خاله گونه ام رو بوسید. توی قوری خوش رنگی کمی بهارنارنج ریختم و با فنجون و ظرفی خرما سمت تراس رفتم.

احمدرضا روی صندلی نشسته بود و سیگار می کشید. هوا به شدت سرد بود.

روی صندلی فلزی رو به روش نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم.

با دیدنم نگاهش رو از حیاط گرفت و بهم چشم دوخت.



-براتون چائی بهارنارنج آوردم.

خواستم بلند شم که گفت:

-بشین!

نیم خیز شده بودم. دوباره روی صندلی فلزی نشستم.

-برام بریز.

می خواستم بگم خودت اینکار و کن اما ترجیح دادم سکوت کنم.

فنجونش رو پر از چائی کردم. عطر بهارنارنج پیچید توی مشامم.

هر دو سکوت مرده بودیم. احمدرضا نگاهش رو به پشت سرم دوخت گفت:

-عمو برای من یه پدر بود. بعد از فوت پدر و مادرم عمو شد همه کسم. هر روز که بزرگ تر می شدم احساس می کردم چقدر مرجان رو دوست دارم. تو اوج جوونیم فهمیدم با پسری که معلوم نیست خانواده اش کی و چیه ازدواج کرده، اونم بدون اطلاع ما!
خورد شدم ... شکستم ... از لج مرجان با یکی از همکارانم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم ازدواج کردم.

بلند شد و سمت میله های تراس رفت. نگاهم رو به قامت مردونه اش دوختم.

چرا داشتم به حرفهای مردی گوش می کردم که زجرم میده؟ صداش سکوت بینمون رو شکست.

-بهار اون چیزی که فکر می کردم نبود. خیلی باهاش مدارا کردم اما ...

چرخید و نگاهش رو به منی که محو حرفهاش بودم دوخت.

-من چرا دارم اینا رو به یه موش کوچولو میگم؟

ناخواسته اخمی میان ابروهام نشست. لبخند محوی روی لبهاش نمایان شد اما سریع جمع کرد. بلند شدم که اومد سمتم.

توی دو قدمیم ایستاد. نگاهش رو به چشمهام دوخت.
تا به خودم بیام کشیده شدم سمتش و ....


یهو تو یه جای گرمی فرو رفتم. سرم روی سینه اش قرار گرفت. دستش و دور کمرم حلقه کرد.

خواستم از بغلش بیام بیرون که آغوشش رو تنگ تر کرد. با صدای بمی گفت:

-یه دقیقه وول نخور. فکر نکنم بغلم انقدر جای بدی باشه!

بدون هیچ تکونی توی بغلش موندم. ضربان قلبش رو احساس می کردم.

بوی عطر تلخش تا مغز استخونم نفوذ کرد. هر دو سکوت کرده بودیم. بازوهام رو گرفت.

از بغلش بیرون اومدم. قلبم محکم توی سینه ام می زد. آروم گونه ام رو نوازش کرد.

-همه دوست دخترام میگن بغلم جادو می کنه! اما انگار بغل توام از این جادو ها بلده!

و چشمکی زد و خونسرد سمت صندلیش رفت. هاج و واج مونده بودم. این احمدرضا بود که از من تعریف کرد؟!

سمت در تراس رفتم. نگاهم به مرجان افتاد که تو چهارچوب تراس ایستاده بود.

یعنی تعریفش بخاطر درآوردن حرص مرجان بود؟

از این فکر حس بدی بهم دست داد. بی توجه به مرجانی که تو چهارچوب در ایستاده بود، تنه ای بهش زدم و از کنارش رد شدم.

سمت اتاقم رفتم و کنار بهارک دراز کشیدم. لامپ و خاموش کردم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که در اتاق آروم باز شد.

بوی عطرش مثل همیشه زودتر از خودش اعلام وجود کرد.


چشمهام رو بستم. تخت بالا و پایین شد. تعجب کردم؛ این وقت شب تو اتاق من چیکار داشت؟!

با حلقه شدن دستش ناخواسته تکونی خوردم که کنار لاله ی گوشم گفت:

-هیسس، کاریت ندارم فقط می خوام اینجا بخوابم.

قلبم آروم گرفت اما هرم نفس های گرمش کنار گوش و گردنم حالم رو یه جوری می کرد.

سرش رو توی گودی گردنم گذاشت. هوا کم آوردم. این چرا داشت این کارها رو می کرد؟

قلبم شروع به تند زدن کرد اما احمدرضا آروم بود.

کم کم صدای نفسهای کشدارش خبر از خواب بودنش می داد. نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و سعی کردم بخوابم.

با تابش نور، غلطی تو جام زدم. با یادآوری اینکه احمدرضا دیشب تو اتاقم بود سریع چشم باز کردم اما تخت خالی بود!

تو جام نیم خیز شدم. یعنی دیشب خیالاتی شده بودم؟

سرم و خم کردم و متکای کناریم رو بو کشیدم. از بوی ادکلن مونده روی متکا فهمیدم اشتباه نکردم و احمدرضا شب رو تو اتاق بوده.

از جام بلند شدم. دستی به لباسهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی تو سالن انداختم. خبری از احمدرضا نبود ... یعنی کجا رفته؟

بالاخره سوم و هفتم آقا جون هم تموم شد و همه به خونه هاشون رفتن.

توی خونه ی به اون بزرگی فقط مرجان و خانوم جون مونده بودن.

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. احمدرضاسخت درگیر رستوران جدیدش بود.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 58


مرجان هنوز ایران بود و انگار قصد رفتن نداشت. بالاخره چهلم آقا جون هم رد شد.

به درخواست خانوم جون قرار شد همه خونه ی آقا جون جمع بشیم تا وصیت نامه رو باز کنن.

احمدرضا قرار بود از رستوران بیاد. آژانس گرفتم و به خونه ی آقا جون رفتم.

همه جمع شده بودن. سلامی دادم و روی صندلی نشستم. نگاه مرجان آزارم می داد.

وکیل پیر آقا جون نگاهی به همه انداخت و عینک ته استکانیش رو جا به جا کرد.

-خوب، حالا که همه جمع هستین وصیتنامه رو باز می کنم.

شروع به خوندن مقدمه کرد. همه سکوت کرده بودن. اموال همونطور که آقا جون خواسته بود بین پسرها و دخترهاش تقسیم شد.

وکیل نگاهی به همه انداخت گفت:

-دیانه کیه؟

لبم رو با زبون خیس کردم.

-من!

-بیا جلو دختر جان.

بلند شدم و سمتش رفتم. پاکتی رو سمتم گرفت.

-این پاکت مال تو هست.

پاکت سفید رو از دستش گرفتم و سر جام برگشتم.

-خوب ... یه مسئله ی دیگه هم هست که باید بگم؛ آقا قبل از فوتش برگه ای رو بهم داد و گفت اضافه کنم به وصیت نامه و اون مسئله بر می گرده به عقد موقت احمدرضا و دیانه!

قلبم تند شروع به تپیدن کرد. منظورش چی بود؟ یعنی چی؟ سکوت سنگینی سالن رو در بر گرفته بود.



انگار وکیل هم بازیش گرفته بود چون توی خونسردی کامل چائیش رو نوشید.

نگاهش رو دوباره به دفتر جلوی روش انداخت.

-به درخواست آقا، عقد موقت شما فسخ میشه!

احمدرضا با عصبانیت گفت:

-چی؟

اما من شوکه شده بودم. باورم نمی شد آقا جون چنین درخواستی کرده باشه.

-اما من قبول ندارم!

-نیازی به قبول داشتن شما نیست؛ مثل اینکه قبل از عقد وکیل وصی شما آقا بوده و قید شده هر زمان به خواست ایشون این عقد میتونه فسخ بشه!

مثل اینکه بقیه هم مثل من شوکه شده بودن اما مرجان با غرور پا روی پا انداخت.

وکیل پیر از روی مبل بلند شد. کیف چرم اصلش رو توی دستش گرفت.

-حرفی باقی مونده که زده نشده باشه؟

همه نگاهی به هم انداختن. دائی محمد بلند شد و تا جلوی در سالن وکیل رو همراهی کرد.

امیر علی خندید گفت:

-خدا بیامرزتت آقا جون که هیچ کس سر از کارهات درنیاورد!

احمدرضا عصبی بلند شد.

-دیانه، پاشو بریم.

دائی محمد رفت سمتش.

-اما از امروز دیانه دیگه تو خونه ی تو کار نمی کنه!

احمدرضا پوزخندی زد و گفت:

-کسی قرار نیست برای ما تصمیم بگیره. دیانه پاشو!

مرجان با عشوه گفت:

-من می دونستم تو به خواست آقا جون این دختر و گرفتی، حالا دیگه از زندگیت بندازش بیرون!

احمدرضا نگاهی به سر تا پاش انداخت.

-هر خری اسم خودش رو مادر میذاره!!



-راجب من درست صحبت کن!!

-من اصلاً آدم حسابت نمی کنم که بخوام باهات حرف بزنم. دیانه، پاشو.

از روی مبل بلند شدم و دست بهارک رو گرتم. خانوم جون اومد سمتمون. نگاهی به احمدرضا انداخت.

-فقط تا آخر هفته دیانه اونجا می مونه، بعد از اون خودش تصمیم می گیره تا کجا زندگی کنه.

احمدرضا عصبی دستی به پشت موهاش کشید.

-بعد راجبش صحبت می کنیم خانوم جون.

-صحبتی نمونده پسرم، باید خیلی چیزها روشن بشه. برید فعلاً!

خداحافظی کردم و همراه احمدرضا از خونه بیرون اومدیم.

سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.

وارد سالن شدم که احمدرضا گفت:

-تو که نمی خوای بهارک و تنها بذاری؟

نیم نگاهی به بهارک انداختم. بغض بدی راه گلوم رو گرفته بود. سمت پله های طبقه ی بالا دویدم.

وارد اتاق شدم. اشک روی گونه هام جاری شدن. پشت در سر خوردم.

چرا آقا جون این عقد رو فسخ کرده بود؟! من بدون بهارک می مردم.

دست کردم تو جیبم که دستم به پاکتی که وکیل داده بود خورد. سریع درش آوردم و در پاکت رو باز کردم.

نگاهم روی نوشته ها بالا و پایین می شد. لبم رو به دندون گرفتم و اشکم روی کاغذ چکید.



“دخترم، دیانه؛ به حرفم گوش کن و از پیش احمدرضا برو. من اشتباه فکر می کردم، تو جوانی و آینده داری”

کاغذ رو سر جاش گذاشتم. از اون همه نوشته فقط همین دو سطر توی سرم بالا پایین می شد.

سرم و روی زانوهام گذاشتم. صدای پیانو بلند شد. شونه هام لرزید.

انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من و از بهارک دور کنه!

با صدای ضربه های آرومی که به در می خورد قلبم ریش شد.

بلند شدم و در اتاق و باز کردم. نگاهم به قامت کوچولوی بهارک افتاد.

دلم ضعف رفت. کشیدمش توی آغوشم و عطرش و بلعیدم.

فردا دانشگاه داشتم اما اصلاً حس و حال رفتن نداشتم.

شب با تمام سختی هاش تموم شد. دوشی گرفتم. روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به سالن به هم ریخته انداختم. چرخیدم که نگاهم به احمدرضا افتاد.

روی مبل سه نفره خوابش برده بود. بالای سرش ایستادم. توی خواب چقدر مظلوم بود!

با کمترین صدا شروع به جمع کردن سالن کردم. چائی گذاشتم و پالتوم رو پوشیدم.

سمت نونوائی راه افتادم. دو تا نون گرفتم. سر کوچه بودم که نگاهم به پارسا افتاد.

با دیدنم لبخندی زد گفت:

-این بار شما سحرخیز تر بودیا!

-سلام.

-سلام خااانوم. خوبی؟

-ممنون. نونوائی می رفتین؟

-آره اما حالا می خوام یکی از نون های همسایه ام رو بگیرم.


لبخندی زدم.

-ایرادی نداره ... همیشه شما به ما نون دادین یه بارم ما به شما نون میدیم.

دست دراز کرد و خواست نون رو از دستم بگیره. لحظه ای دستش به دستم خورد.

هول کردم. با مکثی، نون رو از دستم گرفت. سمت در رفتم.

-دیانه.

چرخیدم.

-بله؟

-اگر یه کار پاره وقت برات پیدا بشه انجام میدی؟

-من؟!!

آروم زد رو پیشونیش.

-آخ یادم رفته بود تو تمام وقت باید مراقب بهارک باشی. فعلاً روز خوش.

سری تکون دادم. وارد حیاط شدم. احمدرضا هنوز خواب بود. معلوم نبود دیشب تا کی بیدار بوده که تا حالا خوابیده!

میز صبحانه رو چیدم. دست و صورت بهارک رو شستم. احمدرضا بیدار شده بود. صدای آب از سرویس بهداشتی می اومد.

بهارک رو روی صندلی گذاشتم. چرخیدم که احمدرضا وارد آشپزخونه شد. لحظه ای هر دو خیره ی هم شدیم.

ضربان قلبم بالا رفت. هول کردم و دستی به گوشه ی روسریم کشیدم. پوزخندی زد و روی صندلی نشست.

چائی رو کنارش گذاشتم. روی صندلی کنار بهارک نشستم.

-بهتره توی خونه ی من روسری سرت نباشه!

-اما ...

-اما چی؟ ها؟ چون محرم نیستیم؟ فکر کردی من اجازه میدم تو از این خونه بری؟

-ولی ...

-ولی و اما برای من نیار، می فهمی؟ من نفهمم، هیچی نمی فهمم!

صدای زنگ آیفون باعث شد عصبی بلند شه. از آشپزخونه بیرون رفت.



نفسم رو سنگین بیرون دادم. اصلاً نمیدونستم چیکار کنم و قراره چی بشه؟!

احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد.

-پاشو با بهارک برید بالا.

-برای چی؟

-نمی فهمی؟ زود باش!

دست بهارک و گرفتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

-تا نگفتم پایین نمیای!

بی تفاوت شونه ای بالا دادم و سمت پله ها حرکت کردم. اما کنجکاو بودم چرا احمدرضا انقدر با هراس به من گفت برم بالا!

وارد اتاق شدم. سریع سمت تراس رفتم. پرده رو کنار زدم.

با دیدن زنی که وارد سالن شد و نفهمیدم کی بود، تعجب کردم.

تو اتاق شروع به قدم زدن کردم. سمت در اتاق رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم.

صدای گنگی از پایین می اومد. آروم از اتاق بیرون اومدم. از ترس قلبم محکم می کوبید.

میدونستم احمدرضا بفهمه بازم علم شنگه به پا می کنه اما دل و زدم به دریا و سمت نرده های طبقه ی بالا رفتم.

کمی خم شدم. کسی توی دیدم نبود. با شنیدن صدای المیرا ابروهام ناخواسته بالا رفت.

-احمدرضا، قرار بود ما با هم ازدواج کنیم!

نمیدونم چرا از شنیدن این حرف حس بدی بهم دست داد. یعنی احمدرضا قراره ازدواج کنه؟

-من دوست دارم احمدرضا!

-بهت گفتم نیاز دارم فکر کنم.

-اما ما این چند ماه با هم بودیم، چرا اون موقع نگفتی؟

-المیرا، داری عصبیم می کنی! گفتم این مدت تمام زندگیم بهم ریخته، نمی فهمی انگار، نه؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، yald2015 ، AmIr GoD BaNgI ، Par_122
#5
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 59


عصبی گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و خواستم سمت اتاق برم که با حرفی که زد، پاهام توان رفتن رو از دست داد.

-من دوستت دارم و برای داشتنت می جنگم.

دستم رو مشت کردم و وارد اتاق شدم. بهارک داشت بازی می کرد.

دلم برای تنهائی بهارک می سوخت اما تا کی باید می موندم، حالا که آقا جون خواسته بود این خونه رو ترک کنم؟

نمیدونم چقدر کذشته بود که نگاهم خیره ی بهارک بود.

در اتاق باز شد. سر چرخوندم. نگاهم به احمدرضا افتاد.

عمیق نگاهم کرد. بلند شدم.

-المیرا رفت؟

اخمی کرد و کامل وارد اتاق شد. به در تکیه داد.

-پس فال گوش وایستاده بودی!

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-نه، برای چی باید فال گوش وایستم؟ زندگی شما به من ربطی نداره. تا برای بهارک پرستار جدید پیدا کنید اینجا هستم.

-آها، خوب شد گفتی ... نمیدونستم! اونوقت میشه بدونم کجا تشریف می برید؟

-هر جایی جز اینجا!

اخمی کرد.

-اگر من نخوام اجازه بدم شما هیچ کجا نمیری.

-اما اجازه ی من دست شما نیست!

شمرده و محکم اومد جلو توی دو قدمیم ایستاد. فاصله ی بینمون قد یه کف دست بود.

از این فاصله هم گرمیش رو احساس می کردم. ضربان قلبم بالا رفت. قدمی به عقب برداشتم که


دستش دور کمرم حلقه شد و کشیدم سمت خودش.

پرت شدم تخت سینه ی مردونه اش. کف دستم رو روی سینه اش گذاشتم.

کمی سرم رو عقب بردم تا بهتر چهره اش رو ببینم.

کف دست گرمش داشت کمرم رو آتیش می زد. سرش رو خم کرد روی صورتم.

هرم نفس های گرم و کش دارش به صورتم می خورد. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-از من بدت میاد؟

از سؤال بی مقدمه اش شوکه شدم. منظورش چی بود؟

لبهام انگار قفل شده باشه فقط نگاهش کردم. پوزخندی زد.

احساس کردم پوزخندش تلخه. ولم کرد و پشت بهم سمت در اتاق رفت.

-کمی فرصت بده تا برای بهارک پرستار بیارم. تو آزادی هر جایی دلت می خواد بری.

از اتاق بیرون رفت. زانوهام سست شدن و روی کف اتاق نشستم. یعنی داشت من و از خونه اش بیرون مینداخت؟

خودخواه نمیدونست نفسم به نفس بهارک بسته است؟ سرم و توی دستهام گرفتم.

اشکم روی گونه ام سر خورد. قلبم داشت از سینه ام کنده می شد و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد.

چند روزی می شد که احمدرضا سخت دنبال پرستار برای بهارک بود.

سرگردون دانشگاه می رفتم و می اومدم. شب دیروقت می اومد و صبح زود می رفت.

نمیدونستم با کی داشت لج می کرد!



با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم و سمت گوشی رفتم.

-بله؟

صدای خانوم جان پیچید توی گوشی.

-سلام دیانه عزیزم.

-سلام خانوم جون خوبین؟

-خوبم مادر، تو خوبی؟

-بله خداروشکر.

-به احمدرضا زنگ زدم برنداشت! امشب بیاین اینجا.

-اونجا؟

-اره عزیزم.

-چشم

-چشمت بی بلا مادر، برای شام منتظریم.

خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. کلی دلشوره داشتم. شماره هتل رو گرفتم بعداز چند بوق کسی گوشی رو برداشت.

-سلام، آقای سالاری هستن؟

-سلام بله شما؟!

-بگید دیانه هستم…

-چند لحظه…

بعداز چند لحظه صداش توی کوشی پیچید:

-بله؟

-سلام آقا.

-سلام، چیزی شده؟

-نه! خانوم جون زنگ زدن گفتن شب بریم اونجا.

-باشه آماده شید میام دنبالتون.

-چشم. کاری ندارید؟!

بعد از مکثی گفت:
-خواستی دوش بگیری موهات رو کامل خشک کن.

ابروهام پرید بالا

تا اومدم چیزی بگم سریع گوشی رو قطع کرد.

ناخواسته لبخندی روی لب هام نشست

خودم نمیدونستم چی میخوام!

بهارک رو آماده کردم.

دوشی گرفتم و موهامو سشوارکشیدم.

مانتو شلوار مناسبی پوشیدم.

کمی ارایش کردم.

تو سالن کنار بهارك نشستم.

در سالن باز شد و احمدرضا وارد سالن شد.

-بیا اتاقم لباس هام رو اماده کن‌.

مردد ایستادم

چرخید اومد سمتم




فاصله ی بینمون رو پر کرد.

سرم رو کمی بالا آوردم تا چهره اش رو درست ببینم.

-تو هنوز اینجا داری کارمیکنی، پس باید تایع حرف های من باشی. همچین آش دهن سوزیم نیستی که بخوام باهات رابطه برقرار کنم!

برای لحظه ای گونه هام از خجالت گل انداخت. سریع سرم رو پایین انداختم. روی پاشنه ی پا چرخید و سمت پله های طبقه ی بالا رفت.

خرسی بهارک رو کنارش گذاشتم و به دنبالش پله هارو بالا رفتم. دراتاق باز بود. وارد اتاق شدم. کتش رو از تنش درآورد و روی تخت پرت کرد.

سمت کمد رفتم. نگاهم رو سرگردون توی کمد بالا و پایین کردم تا لباسی پیدا کنم. دست دراز کردم که دستش به دستم خورد. هول کردم.

پشت سرم قرار داشت، اما چرا متوجه نشده بودم؟ کاملا بهش چسبیده بودم و راهی نداشتم تا کمی ازش فاصله بگیرم. لباسی رو برداشت‌.

-اینو میپوشم.

دست لرزونم رو دراز کردم. لباس رو از دستش گرفتم. ازم فاصله گرفت. چرخیدم که سمت حموم رفت. فقط شلوارش پاش بود و بالا تنه اش برهنه بود.

باوارد شدن توی حموم،لباس رو روی تخت گذاشتم. حوله اش رو هم کنارش. نمیدونستم از اتاق بیرون برم یا بمونم. بعداز چند دقیقه در حموم بازشد

-حوله ام رو بیار.

حوله رو از روی تخت برداشتم و سمت در حموم رفتم…



حوله رو توی دستش گذاشتم و خواستم از اتاق بیرون بیام که با صداش سر جام ایستادم.

-صبر کن!

بدون اینکه برگردم گفتم:

-بله؟

-بیا موهام رو سشوار کن!

باز هم بدون نگاه کردن بهش سمت میز رفتم. احمدرضا روی صندلی نشست. سشوار رو به برق زدم و روشنش کردم.

نگاهم از آینه به صورتش افتاد. انگار فکرش درگیر بود. آروم شروع به سشوار کشیدن کردم.

-می تونی بری.

از اتاق بیرون اومدم. بعد از چند دقیقه آماده پله ها رو پایین اومد. هر سه سوار ماشین شدیم. نگاهم رو به سیاهی شب دوختم.

ماشین و کنار در نگهداشت و پیاده شدیم. هم زمان با ما خاله هم رسید. بعد از احوالپرسی وارد حیاط شدیم.

بقیه هم اومده بودن.خانوم جون نگاهی به همه انداخت.

-تا من ازتون نخوام، نمیاید اینجا؟ امشب دور هم جمع شدیم تا کمی مثل تمام خانواده ها با هم اختلاط کنیم به خواست آقاجون خدابیامرزتون. امیرحافظ، بهتره بری دنبال کارهای مراسمت ... اما تو احمدرضا، کی برای بهارک پرستار می گیری؟ دیانه دیگه به تو محرم نیست!

احمدرضا پا روی پا انداخت.

-به زودی براش می خوام مادر بگیرم!

همه نگاهشون رو به احمدرضا دوختن. قلبم محکم به سینه ام می زد. دلم بهارک رو می خواست.

امیرعلی خنده ای تصنعی کرد گفت:

-به سلامتی، این دختر خوشبخت کیه؟

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 60


احمدرضا نگاهی به من و بعد به بقیه انداخت گفت:

-غریبه نیست، همه می شناسینش!

خانوم جون با تحکم گفت:

-حالا کی هست؟

-المیرا، دختر دائی نوشین!

-دختر قحط بود؟

احمدرضا نگاهش رو به امیر حافظی که این حرف و زده بود انداخت.

-شما پیشنهاد بهتری داری؟

امیر حافظ بی تفاوت شونه اش رو بالا داد.

-نه، شما مختاری با هر کس دوست داری ازدواج کنی.

حدس زدنش سخت نبود اینکه المیرا بالاخره کار خودش رو کرد!

زیر چشمی به مرجان نگاه کردم. عجیب سکوت کرده بود!

-پس دیگه نیازی نیست دیانه اونجا زندگی کنه؛ دیانه، از فردا وسایلت رو بردار و بیا اینجا.

هانیه مثل همیشه با خنده گفت:

-خانوم جون، دیانه بیاد پیش عمه مرجان؟

خانوم جون اخمی کرد.

-آره، اشکالش کجاست؟ مرجانم با اومدن دیانه مشکلی نداره؛ نکنه دلتون می خواد یه دختر جوون و ول کنم تو این شهر پر از گرگ؟

-من میرم پیش بی بی!

-بی بی مریضه و فکر نکنم ...

سکوت کرد. امکان نداشت برای بی بی اتفاقی بیوفته!

-چرا بهم نگفتین بی بی مریضه خانوم جون؟

-منم امروز فهمیدم. نو مگه دانشگاه نمیری؟ از فردا بیا اینجا.

دیگه حرفی نزدم. نمی تونستم از احمدرضا بخوام تا تو خونه اش بمونم اگر خودش می خواست مقاومت کنه.

بعد از خوردن شام احمدرضا مثل همیشه زود بلند شد.



با بقیه خداحافظی کردیم و از خونه بیرون اومدیم. بهارک خوابیده بود.

نگاهم رو به چهره ی معصومش دوختم. چقدر معصوم خوابیده بود!

از یادآوری اینکه قراره ازش جدا شم قلبم هزار تیکه می شه. با ایستادن ماشین تو حیاط سریع پیاده شدم.

وارد سالن شدم و پله ها رو بالا رفتم. بهارک رو روی تخت خوابوندم.

کمر صاف کردم. احمدرضا تو چهارچوب در ایستاد.

نگاهم رو ازش گرفتم. ته دلم ازش دلخور بودم به خاطر اینکه به خاطر بهارک هم شده نگفت بمونم!

وارد اتاق شد و توی دو قدمیم ایستاد. سؤالی سرم رو بلند کردم. با بی رحمی تمام گفت:

-یک هفته سختشه بعد خیلی راحت فراموشت می کنه!

ته دلم خالی شد. پوزخندی زد.

-چیه؟ نکنه فکر کردی مثل اون رمان های عاشقانه ای که می خونی قراره من و تو هم سرانجاممون به هم رسیدن باشه و پایان؟!
نه دختر جون؛ انگار یادت رفته من سن پدرت رو دارم!

چرخی دورم زد.

-تو چه جذابیتی برای مردی مثل من داری؟ لب تر کنم تمام دخترهای شهر برام سر و دست می شکنن، فکر کردی میام کلفت خونه ام رو می گیرم؟

با سرانگشتش گونه های سردم رو لمس کرد.

-البته از حق نگذریم با خنگ بازی هات باعث می شدی ساعت ها بخندم. بهتره این خونه و بهارک رو فراموش کنی ... فکر کنم آرزوت این بود هرچی زودتر از زندانت خلاص بشی، بفرما؛ اینم در قفس بازه ...



زبونم قفل شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم. توی سکوت نگاهم رو بهش دوختم.

کلافه نگاهش رو از نگاهم گرفت و سمت در اتاق رفت.

-صبح وسایلت رو جمع کن و برو؛ اما قبل رفتن المیرا میاد، همه چیز رو بهش بگو.

سری تکون دادم. احمدرضا از اتاق بیرون رفت. با رفتنش پاهام سست شد و کنار تخت روی زمین نشستم.

احمدرضا علناً بیرونم کرد! دیگه بس بود هر چقدر حقارت کشیدم. میدونستم بهارک دلتنگم میشه و منم دلتنگش خواهم شد اما باید می رفتم.

نگاهم رو به چهره ی معصومش دوختم. هق هقم رو تو گلو خفه کردم. خواب انگار از چشمهام فرار کرده بود.

به سختی از روی زمین بلند شدم. چمدونم رو باز کردم. نگاهی به لباسهای داخل کمد انداختم.

اونهایی رو که با پول خودم خریده بودم توی چمدون چیدم. نگاهی به اتاق انداختم.

دیگه چیزی برای بردن نداشتم. عکسی از بهارک رو هم داخل چمدون گذاشتم. کنار بهارک دراز کشیدم و آروم دستم رو دورش حلقه کردم.

باید به دیدن بی بی می رفتم. با خوردن نور خورشید به چشمهام، سریع و هراسون روی تخت نشستم.

گردنم درد می کرد. دستی به گردنم کشیدم و از جام بلند شدم. بهارک خواب بود. باید بهش صبحانه می دادم.

از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت بدی فرو رفته بود. وارد آشپزخونه شدم و کمی شیر توی شیرجوش ریختم تا گرم بشه.


سرم درد می کرد. بدنم کسل بود. صبحانه ی بهارک رو آماده کردم و توی سینی چیدم. به اتاق برگشتم.

با دیدن چشمهای باز بهارک لبخند تلخی زدم.

-سلام خانوم کوچولو ... بیدار شدی؟

بهارک خنده ی دلنشینی کرد. سینی رو روی عسلی گذاشتم و دستهام رو از هم باز کردم.

-بدو بیا ببینم یه بوس بده!

بهارک خندون خودش و انداخت توی بغلم. عطر تنش رو با عشق بلعیدم. بغضم رو قورت دادم.

-بریم دست و صورت خوشگلت رو بشوریم و صبحونه بخوریم.

دست و صورتش رو شستم و رو به روش روی تخت نشستم. لقمه های کوچولو دهنش گذاشتم. در اتاق باز شد.

سر چرخوندم. احمدرضا با موهای ژولیده، شلوارک و بالا تنه ای *** توی چهارچوب در نمایان شد. نگاهی به من و نگاهی به بهارک انداخت.

-المیرا اومده!

قلبم خالی شد. مثل کسی که واقعاً دارن بچه اش رو ازش می گیرن از روی تخت بلند شدم.

صدای پاشنه های کفشش انگار روی سرم بود. احمدرضا چرخید و المیرا خودش رو تو بغل احمدرضا جا کرد.

-سلام عشقم!

و گونه ی احمدرضا رو بوسید. نگاهم رو به زمین دوختم. دنبال قطعه شکسته های قلبم بودم، شاید پیداشون می کردم!

-المیرا، عزیزم، دیانه کارهایی که بخوای بکنی رو بهت میگه.

-احمدم، من خودم بلدم!

وسط حرفش پریدم.

-بهارک عادت داره شب ها حتماً شیر بخوره ... هفته ای سه بار باید حموم بره ... صبحانه فرنی و شیر گرم دوست داره ... مراقب باش بدعنق نشه!



المیرا پشت چشمی نازک کرد.

-خوب همه ی اینا رو خودمم بلدم!

-بله اما آقا صبح ها چائی تازه دم می خورن، قورمه سبزی دوست دارن و ...

-عزیزم، من کلفت نیستم! احمد قراره یه کلفت استخدام کنه.

سر بلند کردم. نگاهی به احمدرضا انداختم. عمیق نگاهم کرد. بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-خوبه پس، خودتون همه چیز و می دونید؛ من برم!

-هرچی زودتر، بهتر!

پوزخندی زدم. کت بهاره ام رو روی لباسم پوشیدم. دسته ی چمدونم رو گرفتم و سمت بهارک رفتم.

خم شدم تا ببوسمش که دست های کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد. حال دلم خوب نبود.

دلم نمی خواست اشکم رو ببینن. گونه اش رو بوسیدم.

-تو باید بمونی پیش بابا، خانوم کوچولو!

اما بهارک سفت گردنم رو چسبیده بود. احمدرضا اومد و از گردنم جداش کرد. صاف ایستادم. حالا رو به روی هم قرار داشتیم.

-مراقب بهارک باشید.

حرفی نزد. سریع از اتاق بیرون زدم. لحظه ی آخر لبخند پیروزمندانه ی المیرا رو دیدم.

صدای گریه ی بهارک که داشت با بغض صدام می کرد، حال بدم رو بدتر می کرد، اما باید می رفتم.

نمیدونم چطور از خونه زدم بیرون. با بستن در حیاط بغضم شکست و اشکهام روی گونه هام جاری شدن.

سمت انتهای کوچه شروع به راه رفتن کردم. تمام هوش و ۰واسم پیش بهارک بود. با ترمز ماشینی به خودم اومدم.



سر بلند کردم. نگاهم به ماشین پارسا افتاد. شیشه رو داد پایین. متعجب گفت:

-دیانه!!

با پشت دست سریع اشکم رو پاک کردم.

-حالت خوبه؟

-بله.

و به راهم ادامه دادم. صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنیدم اما اهمیتی ندادم.

با کشیده شدن بازوم چرخیدم. نگاهی به دست پارسا که بازوم رو چسبیده بود انداختم.

آروم دستش رو کشید.

-میشه بگی چمدون به دست کجا میری؟

-شما چه کاره ی منین؟!

-من هیچ کاره اما یه دوست! احمدرضا بیرونت کرده؟

اشک دوباره تو چشمهام حلقه زد.

-بیا، می رسونمت. زشته تو کوچه!

-مزاحم نمی شم ... خودم میرم.

-ازت خواهش می کنم سوار شو.

چمدونم رو از دستم کشید و صندلی عقب گذاشت.

با گامهای آروم سمت در جلوی ماشین رفتم. نگاه آخرم رو به در خونه ی احمدرضا انداختم.

سوار شدم. پارسا هم سوار شد و کمربندش رو بست. ماشین و روشن کرد.

-میشه بگی چی شده؟ چرا داری میری؟

-هر شروعی یه روز پایانی داره. زندگی منم تو خونه ی آقا به پایان رسید.

-اما بهارک!

-به زودی به مادر جدیدش عادت می کنه.

-چی؟ داری چرت می گی ... مادر جدیدش کیه؟؟!

سر دردناکم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.

-مادر جدیدش ...

و قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-پس احمدرضا تو رو بیرون کرده؟



نفسم رو سنگین بیرون دادم و نگاهم رو به خیابون های شلوغ اول صبح دوختم.

پارسا بدون اینکه سؤال دیگه ای بپرسه می روند. هر لحظه که یاد بهارک و گریه هاش می افتادم قلبم هزار تیکه می شد.

کم کم ماشین از حومه ی شهر خارج شد. ترسیده گفتم:

-کجا داریم میریم؟

-نترس، جای بدی نمی برمت!

دلشوره گرفتم. پارسا تک خنده ای کرد.

-من به فرشته کوچولوها کاری ندارم خانوم کوچولو! دارم می برمت جایی که همیشه وقتی دلم از همه جا میگیره میرم اونجا. البته بیشتر شبهاش قشنگه اما خوب، روزهاشم خالی از لطف نیست.

کمی آروم شدم. جاده ی خاکی رو رد کرد. کنار جاده ی مزرعه ی بزرگی بود که تا چشم کار می کرد سبز بود.

پارسا از ماشین پیاده شد. در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. نسیم خنکی می وزید.

پارسا دور زد و اومد کنارم به بدنه ی ماشین تکیه داد.

با فاصله ی کمی کنارش به بدنه ی فلزی ماشین تکیه دادم.

-وقتایی که دلم از همه جا می گیره میام اینجا، به دور از هیاهوی شهر. خوب گوش کن ... حتی صدای باد رو به خوبی احساس می کنی.
شاید الان برات شرایط سخت باشه اما آدما زود به شرایط عادت می کنن. تو دختر قوی ای هستی؛
میدونم این شرایط رو هماز سر میگذرونی.

حرفی برای گفتن نداشتم. دلم می خواست سکوت کنم و به صدای هوهوی باد که از لای چمنزار به گوش می رسید گوش کنم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 61


پارسا هم سکوت کرد. نگاهم خیره ی چمنزار بود اما تمام هوش و حواسم پیش بهارک بود.

یعنی الان داشت چیکار می کرد؟ با المیرا دوست شده بود یا نه؟با صدای پارسا به خودم اومدم.

-بهتره بریم، یکساعته اینجاییم!

سری تکون دادم.

-مزاحم شما هم شدم!

اخمی تصنعی کرد.

-دیگه نبینم واسه ی من تعارف تیکه پاره کنیا کوچولو ... سوار شو بریم.

در ماشین و باز کردم و نشستم. پارسا هم سوار شد و ماشین و روشن کرد.

-خوووب، کجا بریم؟

-میرم خونه ی آقاجون.

پارسا دیکه چیزی نگفت و بعد از مسافتی وارد کوچه ی آقا جون شدیم. ماشین و کنار در خونه نگهداشت.

خواستم پیاده بشم که گفت:

-راجب پیشنهاد کارم فکر کن؛ اینطوری تایم هات هم پره و کمتر فکر و خیال می کنی!

سر بلند کردم و نگاهی به چهره ی مردونه اش انداختم. از احمدرضا کوچک تر بود اما نمیدونستم چرا احمدرضا از پارسا انقدر بدش میاد!

-دستتون درد نکنه، امروز خیلی اذیتتون کردم.

پارسا لبخند دندون نمائی زد گفت:

-من یه نفرما ... نیازی نیست انقدر رسمی صحبت کنی! کاریم نکردم. هر وقت نیاز به کسی داشتی تا باهاش درد و دل کنی من در خدمتم.

-ممنون.

از ماشین پیاده شدم. پارسا چمدون و کنار پام گذاشت و با تک بوقی خداحافظی کرد. تا لحظه ای که از پیچ کوچه محو بشه نگاهم رو به ماشین مشکیش دوختم.


نفسم رو بیرون دادم و زنگ خونه رو زدم. بعد از چند دقیقه در باز شد. دسته ی چمدون رو آروم کشیدم و وارد حیاط شدم.

به اینجاش فکر نکرده بودم که چطور با مرجان می خوام زندگی کنم! مادری که از من متنفر بود.

در سالن رو باز کردم. صدای خانوم جون اومد.

-بالاخره اومدی؟

با نگاهم کل سالن رو از نظر گذروندم. نگاهم به خانوم جون که روی صندلی گهواره ای کنار عکس آقا جون بود، افتاد.

-سلام.

از روی صندلی بلند شد.

-سلام دخترم. اتاق سمت راستی تو پیچ سالن رو برات آماده کردیم ... امیدوارم ازش خوشت بیاد!

-دستتون درد نکنه.

-برو لباساتو عوض کن بیا.

-چشم.

سمت اتاق رفتم. اتاق کوچیک و دلبازی بود. لباس های کمی که با خودم آورده بودم رو توی کمد چیدم و کتاب هام رو توی قفسه ی کتابها.

بلوز شلوار راحتی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. کمی احساس غریبی می کردم. با نشستن دستی روی شونه ام سریع چرخیدم.

نگاهم به خانوم جون افتاد.

-بریم نهار.

دلم می خواست می پرسیدم مرجان کجاست اما سکوت کردم. همراه خانوم جون وارد آشپزخونه شدیم.

شوکت با دیدنم حالم رو پرسید. روی صندلی نشستم. میلی به غذا نداشتم. یعنی بهارک نهار چی خورده؟؟

با صدای خانوم جون حواسم رو دادم بهش.



-به چی فکر می کنی مادر؟

-راستش رو بگم؟

-آره مادر جون؛ چیزی شده؟

-دلم برای بهارک تنگ شده.

و بغضم رو فرو خوردم. دست گرم خانوم جون روی دستم نشست.

-حالت و درک می کنم مادر اما کاریش نمیشه کرد ... خدا بیامرزه حاجی رو؛ فکر می کنم اشتباه کرد نو رو خونه ی احمدرضا فرستاد!

نفسم رو سنگین بیرون دادم. آروم روی دستم ضربه زد.

-غصه نخور مادر، همه چی درست میشه.

سری تکون دادم.

-مرجان نیست!

خانوم جون لبخندی زد.

-باید کم کم پیداش بشه.

-خوبه.

-غذات رو بخور مادر.

کمی از غذام رو خوردم. بلند شدم و به همراه شوکت میز رو جمع کردیم. خانوم جون توی سالن نشسته بود.

جزوه ام رو برداشتم و به سالن اومدم. چیزی از نشستنم نگذشته بود که صدای آیفون بلند شد.

بلند شدم و سمت آیفون رفتم.

نگاهم تو مانیتور به مرجان افتاد. دکمه رو زدم و اومدم سر جام.

-کی بود؟

-مرجان!

خانوم جون عمیق نگاهم کرد و حرفی نزد. در سالن باز شد.

-سلام مامان جونم!

قلبم فشرده شد. زیر لب زمزمه کردم:

“مامان جون، چه کلمه ی دور و ناشناخته ای!”

خم شد و گونه ی خانوم جون رو بوسید. نیم نگاهی بهم انداخت.

-اینم که اینجاست!

-این نه، دیانه!

-همون ... چرا خونه مجردی نمی گیره؟

-تا من زنده ام برای چی باید دنبال خونه مجردی باشه؟

-اوه مامی، سخت نگیر!


خانوم جون چشم غره ای رفت. مرجان بی خیال پا روی پا انداخت.

شوکت با سینی چائی اومد و سینی رو روی میز گذاشت.

نگاه خیره ی مرجان رو احساس می کردم اما سعی می کردم تا بهش بی توجه باشم. هرچند حال دلم اصلاً خوب نبود.

هزار و یک حس توی قلبم بالا و پایین می شد. کلافه جزوه ام رو بستم و یکی از فنجون ها رو برداشتم.

-چی می خونی؟

احساس می کردم خانوم جون تمام حواسش به ماست.

-مدیریت.

سری تکون داد.


****


چند روزی از اومدنم به خونه ی آقا جون می گذره. توی این مدت سعی کردم تا کمتر به بهارک فکر کنم اما نمی تونستم!

مرجان بیشتر مواقع خونه نبود.

آخر هفته بود. خانوم جون رو کرد بهم.

-دیانه، چائی دم می کنی؟

-بله، الان.

سمت آشپزخونه رفتم و چائی دم کردم. با دقت تو استکان های کمر باریک ریختم و به سالن برگشتم.

لیوانی جلوی خانوم جون گذاشتم و لیوانی هم برای مرجان. روی مبل تک نفره ای نشستم.

خانوم جون گفت:

-می خوام برای فردا نهار همه رو دعوت کنم دور هم باشیم.

-وااای مامی، باز مهمونی؟؟!

خانوم جون اخمی کرد.

-آخر همه مرگه، همین دورهم بودن هاست که می مونه. دیانه، مادر، پاشو زنگ بزن ... دفترچه کنار تلفنه.

از روی مبل بلند شد.

-بابت چائی هم ممنونم، عالی بود. من میرم استراحت کنم، شما دو تا هم به شوکت کمک می کنید بعد می خوابید!


-ماماااان ...

-همینی که گفتم! مرجان، تو خیلی وقته از زیر تربیتم در رفتی!

مرجان عصبی به مبل تکیه داد. خنده ام گرفته بود. سمت تلفن رفتم و دفترچه رو از کنار میز تلفن قدیمی برداشتم.

از شماره دائی حامد شروع کردم. به خاله رسیدم. نگاهم روی شماره ی خونه ی احمدرضا ثابت موند.

دو دل بودم، نمیدونستم چطوری شماره رو بگیرم! طپش قلب گرفتم.

استرس و هیجان با هم سراغم اومده بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم و شماره رو گرفتم.

با هر بوقی که می خورد قلبم زیر و رو می شد. با پیچیدن صدای گرم احمدرضا، انگار زبونم قفل شده بود.

-بله؟

با زبونم لبهای خشکم رو خیس کردم.

-سلام.

سکوت .... نمیدونستم صدام رو شنیده یا نه!

-الو؟!

-بله؟

صداش سرد بود. دلم می خواست حال بهارک رو بپرسم اما می دونستم جوابی نمی شنوم.

-روزه ی سکوت گرفتی؟ یا خیلی بیکاری؟

-نه، خانوم جون برای فردا ظهر خواستن بیاین اینجا.

-باشه!

تا اومدم بگم حال بهارک چطوره، صدای بوق ممتد گوشی بلند شد. بغضم رو قورت دادم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.

نگاهم رو به گل های قالی دوختم. نگاهم به پاهای لاک خورده ی مرجان افتاد.

-اگر تماس هات تموم شدن پاشو بریم دنبال کارها! می خوام برم استراحت کنم.

بلند شدم. تقریباً هم قد بودیم. هیچکس باورش نمی شد مادر و دختر باشیم.

زودتر از من سمت آشپزخونه رفت. گاهی دلم می خواست بغلم کنه!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 62



عصبی برای این خواسته ی مسخره ام سر تکون دادم و دنبالش وارد آشپزخونه شدم. مرجان رو کرد سمت شوکت:

-خوب شوکت خانوم، ما چیکار کنیم؟

شوکت از دیدن من و مرجان انگار تعجب کرده بود.

-شوکت خانوم حواست کجاست؟ ما چیکار کنیم؟

-آها، خانوم جان چی بگم؟

-شوکت، حالت خوبه؟

-راستش نه!

خنده ام گرفته بود. لبم رو زیر دندونم کشیدم تا نخندم. مرجان سمت شوکت رفت و دستش رو روی پیشونی شوکت گذاشت.

-تب که نداری!

-نه خوبم خانوم جان، آخه کار بخصوصی نیست! فقط برنجه که میدم با دیانه پاک کنید.

مرجان روی صندلی آشپزخونه نشست. شوکت رو کرد بهم.

-مادر، تو هم بشین رو صندلی نزدیک خانوم.

سری تکون دادم و روی صندلی کناری مرجان نشستم. برای اولین بار بود با فاصله ی انقدر کم کنارش می نشستم.

یه حال عجیبی داشتم. شوکت سینی برنج رو روی میز گذاشت و خودش رفت تا به بقیه ی کارهاش برسه.

نگاهم به برنج ها بود که هیچ چیزی نذاشت. زیرچشمی نگاهی بهش انداختم.

دلم بارها می خواست بپرسه چرا من و نخواستی؟اما هربار به خودم تشر زدم که نپرسم. مرجان بلند شد.

-این برنج پاک شده است، من میرم اتاقم.

و از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش شوکت اومد کنارم نشست. سؤالی نگاهم رو بهش دوختم. لبخندی زد.

-میدونم قلبت مهربونه و ازش کینه ای به دل نداری!



لب گزیدم.

-اون برای من مادری نکرده تا ازش توقعی داشته باشم.

شوکت خانم دستش رو روی دستم گذاشت.

-میدونم مادر اما اونم بچه بود. اصلاً نمی دونست توئی هستی.

کلافه از روی صندلی بلند شدم.

-چرا این حرف ها رو میزنی شوکت خانوم؟ ما داریم مثل دو تا آدم اینجا زندگی می کنیم.

-آره دخترم اما من دارم می بینم خانوم جون دوست داره شما با هم حداقل مثل دو تا دوست باشید.

-هر چیزی زمان خودش رو داره شوکت خانوم؛ من این روزا خیلی کلافه ام ... خسته ام ... رشته ی زندگیم رو گم کردم ...

شوکت خانوم اومد سمتم و بغلم کرد.

-میدونم دخترکم، میدونم. خدا بزرگه، برو بخواب عزیزم کاری نیست.

لبخند تلخی زدم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سمت اتاق خودم رفتم. نگاهم به گوشی لمسی که تازه خریده بودم افتاد.

برش داشتم و نگاهی به عکس بهارک که رو صفحه ام بود انداختم. چشمهام اشکی شد. صفحه رو باز کردم.

از همون شماره ی ناشناس پیامی داشتم. بازش کردم.

“من از دور حواسم به آدمهای زندگیم هست؛ از خیلی دور ... “

بعد از مدت ها دوباره پیام داده بود اما هیچ وقت کنجکاو نبودم بدونم کیه؟ آدمِ تنها گاهی عجیب به همین پیامهای ناشناس هم دلخوش می کنه.

گوشی رو خاموش کردم و به پهلو دراز کشیدم. با بسته شدن چشمهام تصویر احمدرضا اومد جلوی چشمهام.

نمیدونم چرا هیچ وقت از این مرد خشن و مستبد بدم نیومد!! با آوردن اسمش ته دلم مثل تمام این روزها خالی شد.


کسل از خواب پاشدم. باید دوش می گرفتم. سمت حموم توی اتاق رفتم و زیر دوش ایستادم.

ته دلم خوشحال بودم که بهارک رو می دیدم. حتی فکرشم حالم رو خوب می کرد.

سریع حوله ام رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. نم موهام رو گرفتم.

با دیدن لوازم آرایشی وسوسه شدم تا کمی آرایش کنم. روی صندلی نشستم و کرم رو برداشتم.

خیلی کم به صورتم رسیدم. شومیز سورمه ای که تا زیر باسن بود همراه با شلوار راسته ی مشکی و صندل مشکی پوشیدم.

روسری روی موهای بافته شدم انداختم. از اتاق بیرون اومدم.

خانوم جون و مرجان توی آشپزخونه بودن. مرجان نیم نگاهی بهم انداخت. خانوم جون لبخندی زد گفت:

-چه خوشگل شدی!

نیشم باز شد و کنار خانوم جون نشستم. صبحانه رو کنار هم خوردیم. خانوم جون بلند شد.

-مرجان، دیانه؛ با هم کیک درست می کنید.

-مامی ...

-همینی که گفتم!

و از آشپزخونه بیرون رفت. مرجان عصبی سرش رو توی دستش گرفت. نگاهش کردم. دو دل لب زدم:

-من تنها هم می تونم درست کنم!

سر بلند کرد. نگاهش رو به نگاهم دوخت. ته چشمهاش یه چیزی بود.

با تنفر از مرجان فقط حال خودم بد می شد. باید بپذیرم آدم ها حق انتخاب دارن و مرجان انتخاب کرده که من رو نخواد.

بلند شد.

-شیر و تخم مرغ رو بیار.

بلند شدم و سمت یخچال رفتم.


موادی که لازم بود رو برداشتم و روی میز گذاشتم. مرجان کاسه ی بزرگی رو آورد. نگاهی به کاسه انداخت و نگاهی به من.

-حالا چیکار می کنن؟

ابروهام پرید بالا. انگار منظورم رو فهمید، اخمی کرد.

-چیه؟ خوب بلد نیستم!

-یعنی شما آشپزی بلد نیستی؟

شونه ای بالا داد.

-نه!

-آهان ...

و شروع کردم به اضافه کردن مواد توی کاسه. کنارم ایستاده بود و نگاهم می کرد.

قالب کیک رو تو فر گذاشتم و دستی به پیشونیم کشیدم.

-تموم شد!

اومد سمتم و دستش سمت صورتم اومد.متعجب نگاهش کردم.

دستش برای اولین بار روی پیشونیم نشست. یه احساس عجیبی پیدا کردم. حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم.

-روی پیشونیت آرد بود!

لبخند کم جونی زدم و دستی به پیشونیم کشیدم، دقیقاً جایی که دست گذاشته بود.

صدای آیفون بلند شد. مرجان سمت در آشپزخونه رفت.

-فکر کنم بقیه اومدن.

و از آشپزخونه بیرون رفت. نفسم رو بیرون دادم.

-شوکت خانوم کمک نمی خوای؟

-نه مادر، کاری نمونده ... برو پیش بقیه.

از آشپزخونه بیرون اومدم. عمو حامد و خانواده اش اومده بودن. با همه سلام و احوالپرسی کردم.

هانیه چشمکی برام زد. کنارش نشستم.

-از زندگی جدید راضی هستی؟

-خوبه دیگه!

سری از روی تأیید تکون داد و با صدای آرومی گفت:

-خواستگار دارم!



چرخیدم و کامل نگاهم رو به صورتش دوختم.

-واقعاً؟!

چشمهاش و یه دور باز و بسته کرد.

-اوهوم.

-حالا میخوای ازدواج کنی؟

-پسر بدی نیست.

-شرایطت چی؟

سرش رو انداخت پایین.

-مامان با یکی از دکترهای آشناش صحبت کرده بود ... عمل کردم!

-ولی ....

سکوت کردم.

-میدونم اول زندگی یعنی خیانت اما دیانه من چطور بهش بگم که دوست پسرم گولم زد و بهم تجاوز کرد؟ اصلاً باور نمی کنن.

دستم و روی دستش گذاشتم.

-میدونم، ببخشید نباید می پرسیدم. برات آرزوی خوشبختی می کنم.

لبخند تلخی زد. خاله و بقیه هم اومدن اما خبری از احمدرضا نبود. نگاهی تو جمع انداختم.

همه داشتن با هم صحبت می کردن اما تمام هوش و حواس من پی بهارک بود و احمدرضایی که نیومده بود.

بلند شدم به آشپزخونه برم که صدای آیفون بلند شد. سریع سمت آیفون رفتم.

تنها کسی که هنوز نیومده بود، احمدرضا بود.

بدون نگاه کردن به صفحه ی مانیتور کلید رو زدم. از در فاصله گرفتم.

سمت پنجره ی قدی رفتم تا ببینمشون اما چیزی واضح دیده نمی شد.

در سالن باز شد و بوی عطرش زودتر از خودش اعلام وجود کرد. ضربان قلبم بالا رفت و احساس کردم خون پرهجوم تا گونه هام دوید.

پشت سرش بودم، کنار پنجره. با دیدن قامت بلندش که تنها بود ته دلم خالی شد.

نگاهی به پشت سرش انداختم اما کسی نبود. امیر علی اومد سمتش گفت:

-چه دیر اومدی!

احمدرضا با اون تم صدای بم و گیراش گفت:

-کمی کار داشتم!



قلبم از درد داشت فشرده می شد. پاهام انگار به زمین قفل شده بود. خاله با تعجب گفت:

-بهارک کو؟

-خونه پیش المیراست.

قلبم انگار هزار تیکه شد. ناخونم رو محکم به کف دستم فشار دادم.

بغضم تو گلو بالا و پایین می شد. دیگه کسی چیزی نگفت.

احمدرضا با همه سلام کرد و روی مبل نشست. با نشستن نگاهش به منی افتاد که هنوز کنار در ایستاده بودم.

نگاهمون لحظه ای به هم گره خورد. عمیق و خیره نگاهم کرد، از بالا تا پایین.

تاب نگاهش رو نداشتم. تمام ذوقم انگار پریده بود. با گامهای آروم سمت بقیه رفتم و کنار هانیه نشستم.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. بعد از چند دقیقه بلند شدم.

-خانوم جون، میرم به شوکت کمک کنم.

-برو عزیزم.

سمت آشپزخونه رفتم. شوکت در حال آماده کردن وسایل نهار بود.

-شوکت خانوم شما برو یکم استراحت کن، من بقیه رو آماده می کنم.

-نه مادر، خودم هستم.

-شوکت جون تعارف الکی نکردم. هستم، شما برو.

-خدا خیرت بده مادر.

لبخندی زد و از در پشتی آشپزخونه بیرون رفت. به کابینت تکیه دادم و نگاهم رو به میز دوختم.

چرا احمدرضا بهارک رو نیاورده بود؟!یعنی بهارک انقدر با المیرا خوب شده؟

از اینکه المیرا جام رو تو دل بهارک بگیره یه حس حسادت اومد تو دلم.

با صداش به خودم اومدم. به چهارچوب آشپزخونه تکیه داده بود.

-زندگی جدید خوش میگذره؟

بی اهمیت به کنایه ی حرفش لب زدم.

-بهارک خوبه؟

-با مادر جدیدش خیلی اخت شده، می بینی که نیاوردمش!

لبم رو به دندون کشیدم.

-یه زیر سیگاری بده.

هنوز هم همون احمدرضا بود. زیرسیگاری برداشتم و سمتش رفتم.

زیر سیگاری رو طرفش گرفتم. حالا فاصله مون خیلی کم بود. زیر نگاهش بودم.

-خوشگل شدی، رنگ به روت اومده!

ضربان قلبم بالا رفت. بوی ادکلنش تا مغز استخونم هجوم برد.

جا سیگاری رو از دستم گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت.

با رفتنش نفسم رو سنگین بیرون دادم. شوکت اومد و با هم میز رو چیدیم. همه دور میز نشستن.

برام عجیب بود که مرجان دیگه سمت احمدرضا نمی رفت. بعد از نهار دائی حامد از خواستگار هانیه گفت.

خانوم جون دائی حامد رو برد تو اتاق و با هم صحبت کردن. بعد از نیم ساعت از اتاق بیرون اومدن.

قرار شد برای فردا شب بگن بیاد. احمدرضا بلند شد.

-ممنون از پذیراییتون، روز خوبی بود.

با همه خداحافظی کرد و بی توجه به منی که ایستاده بودم سمت در سالن رفت.

با رفتن احمدرضا امیر علی با خنده گفت:

-نوشین، این دختر خاله ی تو بلای جون ما شد!

نوشین با خجالت گفت:

-خودش میگه احمدرضا رو دوست داره.

حمید نیشخندی زد.

-حالا واقعاً زن زندگیه؟ بمیرم برای بهارک، اون از مادرش که ندید، اینم از زندگی الانش!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 63


نوشین به امیر حافظ اشاره کرد و بلند شدن و بعد از خداحافظی رفتن.

بعد از رفتن امیر حافظ و نوشین، دائی حامد گفت:

-احمدرضا می خواد چیکار کنه؟ چه تصمیمی می خواد برای زندگیش بگیره؟

مرجان بلند شد.

-چیه همتون سنگ احمدرضا رو به سینه می زنید؟ ۴۰ سالشه؛ خودش حتماً می دونه چه تصمیمی برای زندگیش بگیره ... بچه که نیست!

انگار بقیه هم مثل من تعجب کرده بودن. مرجان با اون کفش های پاشنه بلندش سمت طبقه ی بالا رفت.

با رفتنش امیر علی گفت:

-اوه اوه خاله عصبی شد!

حمید زد روی شونه اش.

-تو یکی خفه پسر!

و با هم زدن زیر خنده. خاله سری تکون داد. غروب بود که همه رفتن و خونه خالی شد.

غروب جمعه مثل همیشه دلگیر بود. تو حیاط نشستم. هوا خنک بود.

نگاهم رو به درختهایی که نوید بهار رو می دادن دوختم. چه زود زمستون هم تموم شد!

با نشستن مرجان روی صندلی فلزی، نیم نگاهی بهش انداختم. سیگاری روشن کرد و دودش رو غلیظ بیرون داد.

-دلت گرفته؟

سری تکون دادم. پاش و روی پاش انداخت.

-منم تو غربت گاهی دلم می گیره. هر چقدر هم مشروب می خورم باز هم ذره ای اون طعم گس تلخ از قلبم نمیره. تنهائی خیلی سخته، حتی به جنون می کشدت. سعی کن تو تنهائی خودت غرق نشی.

دل و زدم به دریا.

-پدرم چطور مردی بود؟

سیگارش رو خاموش کرد.



با خونسردی دستش رو قلاب کرد به پشت صندلی فلزی.

-پدرت مرد خوبی بود اما ضعیف بود، خیلی ضعیف!

با حرص لبم رو به دندون گرفتم.

-اگر ضعیف بود چرا باهاش ازدواج کردی؟

خم شد و دو تا دستش رو روی زانوهاش گذاشت. نگاه رنگیش رو به چشمهام دوخت.

-تو فکر کن حماقت کردم! نمی بینی دارم تاوان حماقتم رو با تنهائیم پس میدم؟! تو سعی کن مثل من حماقت نکنی دختر جون!

و بلند شد و سمت ساختمون رفت. نگاهم رو بهش دوختم.

آروم گام بر میداشت مثل کسی که شاید هیچ مقصدی نداشته باشه.

چنگی به موهام زدم.
“زندگی لعنتی”

و بلند شدم. فردا اول صبح کلاس داشتم و اونم با صدرا! اصلاً از این استاد سیریش خوشم نمی اومد.

تمام شب ذهنم درگیر بود و قلبم نا آرام. صبح زود آماده شدم و از خونه بیرون زدم.

با مترو به دانشکده رفتم. وارد حیاط دانشگاه شدم. حالا که کار خاصی نداشتم دلم می خواست تا سر کار برم.

یاد حرف پارسا افتادم اما هیچ شما ه ای ازش نداشتم. دلم نمی خواست سمت خونه ی احمدرضا برم.

با مونا وارد کلاس شدیم. صدرا هنوز نیومده بود. بعد از چند دقیقه وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد.

بعد از تموم شدن کلاس رو کرد به بچه ها.

-تصمیم دارم تعداد محدودی رو برای دیدن یه تالار رستوران توریستی تو یکی از شهرهای سرسبز شمال ببرم!



-از روی لیستی که این مدت داشتم انتخاب می کنم. اجباری نیست، اما اگه بیاین برای خودتون خوبه. آقای محمدی، خانم صمدی، ...

اسم بچه ها رو به ترتیب خوند تا رسید به اسم من. یعنی منم جزو اون بچه ها بودم؟!

-آخر هفته برای سه روز میریم و بر می گردیم. تا اون موقع دوستان مهلت دارن تا تصمیم بگیرن. روزتون خوش.

با رفتن صدرا بچه ها شروع به صحبت کردن. یه تعداد گفتن باید به خانواده بگن و یه تعداد اوکی بودن.

-مونا...

-هوم؟

-تو نمیای؟

-نه، می بینی که اسمم نبود. البته اگر بودم هم نمیومدم. خودت می دونی مامانم حال نداره.

-من چیکار کنم؟

-هیچی، بشین گوشه ی اتاقت زانوی غم بغل بگیر، اون یالغوزم عین خیالش نباشه! معلومه، برو! هم کار یاد میگیری و هم حال و هوات عوض میشه.

بد فکری هم نبود. از بیکاری و فکر و خیال بهتره. بعد از دانشگاه اومدم خونه و موضوع رو به خانوم جون گفتم.

خانوم جون از اینکه صدرا هم هست خوشحال شد و تشویق کرد تا برم. اولین بار بود با بچه ها اردو می رفتم.

بخاطر بهارک هیچ کجا نمی رفتم. حالم یه جوری بود.

با اعلام ساعت و تاریخ و اینکه قرار بود دو تا ماشین بشیم کمی استرس داشتم.

کوله ی کوچیکی برداشتم و توش لباس و کمی تنقلات گذاشتم. یه دست مانتو شلوار اسپرت پوشیدم.

خانوم جون خودش به صدرا زنگ زده بود و تأکید کرده بود تا هوای من و داشته باشه.

قرار بود بیاد دنبالم. با زنگ آیفون خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم.



ماشین صدرا کنار در بود و خودش پشت فرمون. با دیدنم چراغی زد.

لبخندی زدم و سمت ماشین رفتم. با دو دلی در جلو رو باز کردم و سوار شدم.

-سلام خانوم خانوما!

-سلام.

صدرا ماشین رو روشن کرد و سمت جائی که قرار گذاشته بود رفتیم. با رسیدن و دیدن بچه ها از ماشین پیاده شدم.

نگاه بعضی دخترها برام اصلاً جالب نبود. دو قسمت شدیم.

کنار دو تا از دخترها که سعی داشتن تو ماشین صدرا باشن روی صندلی عقب نشستیم.

یکی از پسرها که معلوم بود ترم آخریه، کنار صدرا نشست. با هم شروع به صحبت کردن.

اون دو تا دخترم داشتن با هم پچ پچ می کردن. نگاهم رو به جاده دوختم.

هر از گاهی سنگینی نگاه صدرا رو احساس می کردم. برای صبحانه تو سفره خونه ای بین راهی ایستادیم.

بعد از خوردن صبحانه دوباره حرکت کردیم. با ورود به شهر گیلان صدرا گفت:

-یکی از آشناها بزرگترین هتل رستوران رو توی این شهر قراره افتتاح کنه. ازش خواستم تا برای افتتاحیه اونجا باشیم و شما کار رو از نزدیک ببینید.

کنار رستوران کوچکی نگهداشت. فعلاً شب رو اینجا می مونیم و فردا صبح چرخی توی شهر می زنیم. شب هم برای دیدن افتتاحیه میریم.

بچه ها خوشحال پیاده شدن. دو تا اتاق گرفته بود. یکی برای دخترها و دیگری برای خودشون.

خسته وارد اتاق شدم. روی یکی از تخت های طبقاتی دراز کشیدم.

به خانوم جون زنگ زدم و اطلاع دادم رسیدم. چشمهام روی هم قرار نگرفته خوابم برد.

صبح زودتر از بقیه بیدار شدم و سمت حموم رفتم تا دوش بگیرم و کمی سر حال بیام.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 64


حوله پوشیده از حموم بیرون اومدم. اون دو تا هم بیدار شده بودن. هوای شمال شرجی بود.

احساس می کردم پوستم کمی خشک شده. کیف لوازم آرایشم رو بیرون آوردم. کمی آرایش کردم.

مانتو شلواری پوشیدم. منتظر شدم تا آماده بشن. بعد از آماده شدنشون از اتاق بیرون اومدیم.

همزمان در اتاق پسرا هم باز شد. اول صدرا بعد بقیشون بیرون اومدن.

صدرا یه شلوار لی آبی با تیشرت مشکی تنش بود.
با هم سلام و احوالپرسی کردیم.

سمت سالن راه افتادیم تا صبحانه بخوریم. میزی انتخاب کرده و نشستیم. صدرا رو کرد به هممون.

-بعد از صبحانه گشتی توی بازار می زنیم و عصر برای دیدن رستوران می ریم.

همه موافقت کردن. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. داخل شهر شلوغ بود و مردم در حال خرید بودن.

نگاهم به مغازه ها بود که صدرا کنارم قرار گرفت.

-به نوشین گفتم یه قرار بذاره همدیگه رو بیشتر ببینیم.

-ما که هم رو توی دانشگاه می بینیم!

-اونجا بحث استاد-شاگردیه! اما بیرون میشیم فامیل.

شونه ای بالا دادم و نگاهم رو به مغازه دوختم. تا ظهر با بچه ها توی بازارها گشت زدیم. نهار رو بیرون خوردیم و به هتل برگشتیم.

باید می رفتیم رستوران رو می دیدیم. نگاهی به لباسهایی که آورده بودم انداختم.

کت و شلوار بنفش رنگی که تا زیر باسنم بود نظرم رو جلب کرد.


کت و شلوار رو پوشیدم و روسری ساتنی هم سرم کردم. دستی به صورتم کشیدم. دخترا حسابی به خودشون رسیدن.

نمیدونم چرا دلشوره گرفتم! ماشین کنار هتل بزرگی ایستاد. مردی یونیفرم پوش اومد جلو. از ماشین پیاده شدیم.

صدرا سوئیچ ماشین و داد به همون مرد. یکی از پسرها سوتی زد گفت:

-براوو؛ چه هتلی ... مثل قصره!!

صدرا: زحمت سه نفر نامی از صنف هتلداران هست. بعد از چند ماه کار و تلاش بالاخره به ثمر نشست.

مرد دیگه ای کنار در ورودی ایستاده بود. با دیدنمون کمی خم شد گفت:

-جسارت نباشه، میشه کارتتون رو ببینم؟

صدرا کارتی رو به طرفشون گرفت. مرد سریع در رو باز کرد.

-بفرمائید، خوش اومدین.

با ورود به داخل هتل و دیدن اونهمه شکوه و جلال لحظه ای مبهوت شدم. فوق العاده زیبا ساخته شده بود.

پله های مارپیچ زیبا و طلائی و نورافکن هایی که می درخشید. بقیه هم دست کمی از من نداشتن.

-خوب بچه ها، بریم پیش سازنده ی این هتل مجلل تا توضیحاتی بگیریم.

سمت دیگه ی سالن رفتیم. دو مرد کت و شلواری پشت به ما در حال صحبت بودن. نمیدونم چرا ضربان قلبم بالا رفت!

با رسیدن بهشون و اون بوی همیشه آشنا نفسم رو محکم بیرون دادم. صدرا با صدای رسائی گفت:

-سلام آقایون.

هر دو چرخیدن. متعجب نگاهش کردم. انگار اونم از دیدنم تعجب کرده بود.



هنوز خیره اش بودم که اخمی کرد و رو ازم گرفت. صدرا با لبخند جلو رفت و گفت:

-سلام.

و دستش رو دراز کرد. احمدرضا با اکراه به صدرا دست داد.

هامون نگاهش بهم افتاد و لبخندی زد. متقابلاً لبخندی زدم.

صدرا رو کرد به بچه ها:

-ایشون هم احمدرضا سالاری، یکی از بزرگترین رستوران داران تهران و ایشون هم دوست و همکارشون، آقای هامون!

احمدرضا با بقیه با خوش روئی احوالپرسی کرد و برای من فقط سری تکون داد.

صدای یارا، هم دانشگاهیم، کمی بلند شد.

-این آقای سالاری عجب تیکه ایه ها !!!!

از تعریفش اصلاً خوشم نیومد. صدرا نگاهی به اطراف انداخت.

-آقای شمس نیومدن؟

احمدرضا بی تفاوت دست توی جیبش کرد.

-میاد!

هامون دست پشت سر صدرا گذاشت.

-همراه من بیاین تا همه جا رو نشونتون بدم.

همراه بقیه راه افتادم. تنها پشت سرشون بودم که صدای احمدرضا با فاصله ی کمی از پشت سرم توی گوشم نشست.

-می بینم هر روز با یکی می پری ... خوبه، راه افتادی!

کمی سرم رو چرخوندم و نگاهم رو بهش دوختم. پوزخندی زد.

-بهارک خوبه؟

اخمی کرد.

-حال بهترک به تو ربطی نداره؛ بهتره به خوش گذرونیات برسی!

دلم برای بهارک تنگ شده بود.

-چرا نمیذاری ببینمش؟

صورتش رو روی صورتم خم کرد. هرم نفس های داغ و عصبیش به صورتم می خورد.



با صدای بمی گفت:

-چون خدمتکاری که اخراج شده، حق دیدن دختر من و نداره! بهتره سرت تو کار خودت باشه ...

تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد. دستم و مشت کردم.

دلم می خواست حالشو می گرفتم تا حرص خوردنش رو ببینم اما نمیدونستم چطوری این کار و بکنم؟!

هامون با حوصله تمام هتل رو نشونمون داد و از کار پر زحمت هتل توی این مدت کم گفت.

سالن بزرگ و مجلل تالار آماده ی مهمون ها بود. و گارسونها در حال تدارکات بودن.

سمت سرویس بهداشتی رفتم تا دستی به صورتم بکشم. وارد سرویس بهداشتی بانوان شدم که فاصله ی کمی با آقایون داشت.

نگاهی توی آینه به صورتم انداختم. کمی کرم پودر زدم و رژم رو پررنگ تر کردم.

از سرویس بیرون اومدم که تنه ام به تنه ی کسی خورد.

از بوی ادکلنش دلم خالی شد. ضربان قلبم بالا رفت. جرأت سر بلند کردن نداشتم.

دستش روی کمرم نشست و کشیدم سمت خودش.

ناخودآگاه دستم و روی سینه ی مردونه اش گذاشتم. صدام می لرزید.

-میشه بری اونور؟ میخوام برم ...

-دارم فکر می کنم تو که محرمم بودی، چرا اجازه دادم دست نخورده از خونه ام بری؟!

هراسون سر بلند کردم که گونه ام به صورت پر حرارتش برخورد کرد.

نرم صورتش رو به صورتم کشید. حالم یه جوری شد.

این مرد چی داشت که با تمام ترسی که ازش داشتم، بازم انگار آغوشش برای من امن بود!!


فشاری به کمرم آورد. با تن صدای پایین کنار گوشم گفت:

-حواست باشه زیاد دور و برم نپلکی؛ اون وقت تضمین نمی کنم که انقدر صبور باشم!

هولم داد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت. پشتم به در توالت خورد. متعجب و شوکه به در خیره شدم.

انقدر نفرت برای چی بود؟؟!از سرویس بیرون اومدم. سالن شلوغ بود. با نگاهم توی سالن دنبال بقیه بودم.

دستی روی شونه ام نشست. چرخیدم که نگاهم به نگاه پارسا گره خورد. لبخندی زد گفت:

-سلام خانوم کوچولو ... یعنی درست می بینم؟

-سلام.

-چه عجب ما شما رو دیدیم!!

لبخندی زدم.

-خوبی؟

-ممنون. شما خوبین؟

-منم خوبم. برام سؤاله که چطور اینجا اومدی؟

-با بچه ها از طرف دانشگاه اومدیم.

نفسش رو بیرون داد.

-فکر کردم با احمدرضا اومدی!

-نه!

صدرا اومد سمتمون.

-شما باید آقای شمس باشی؟

پارسا سؤالی نگاهش کرد.

-من صدرام. فارغ التحصیل رشته ی مدیریت بازرگانی.

پارسا دستش رو فشرد.

-خوشبختم.

صدرا خیلی خودمونی گفت:

-دیانه، دنبالت بودم.

پارسا از این همه صمیمیت اخمی کرد گفت:

-نسبتی دارین؟

-فامیل هستیم.

پارسا ابروئی بالا داد و سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد.

-خوبه، من فعلاً برم.

رو کرد بهم.

-امیدوارم بیشتر ببینمت.

-حتماً!


پارسا رفت.

-می شناسیش؟

-بله؛ یکی از آشناهای دور آقاجون هست.

-آها ...

-میرم پیش بقیه.

چرخیدم.

-صبر کن با هم بریم.

باهام همگام شد و پیش بقیه رفتیم. روی صندلی نشستم.

احمدرضا شروع به صحبت کرد و از تلاش این مدتشون گفت.

بعد از احمدرضا، پارسا و هامون هم صحبت کردن و پرسنل شروع به پذیرایی کردن.

احمدرضا، هامون و صدرا دور میز جمع بودن. بعد از مدتی صدرا گفت:

-بریم پیش اونا.

بلند شدیم و سمتشون رفتیم. پارسا با دیدنم کمی کنار خودش رو خالی کرد تا بایستم.

این کار پارسا از چشم تیزبین احمدرضا دور نموند. پوزخندی زد. هول کردم. صدرا گرم صحبت بود.

دلم بهارک رو می خواست. از جمع فاصله گرفتم. سمت حیاط هتل رفتم.

هوا سرد بود. نفسم رو بیرون دادم. نگاهم رو به آسمون پر از ستاره دوختم.

غرق اطرافم بودم که با صدای هامون نیم نگاهی بهش انداختم.

-اینجائی؟

-بله.

کنارم ایستاد و نگاهش رو به آسمون دوخت.

-نفهمیدم کی از خونه ی احمدرضا رفتی!

-خودش خواست.

زیر چشمی نگاهم کرد.

-مطمئنی اون ازت خواسته؟

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-شما از بهارک خبر دارین؟

دست توی جیب شلوارش کرد.

-آره خوبه.

سرم و پایین انداختم.

-این روزها احمدرضا خودشداغونه، حال خوبی نداره!

-اما حالشون که خوبه!

چرخید و رو به روم قرار گرفت. سرش رو کمی روی صورتم خم کرد.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 65


-منظورم حال روحیش هست که خوب نیست!

-چرا؟

هامون شونه ای بالا داد.

-ما هم نمیدونیم چرا اینطوری شده!

مات و مبهوت گذاشتم و رفت داخل. بازوهام رو بغل گرفتم.

هر چقدر که عقلم می گفت به تو ربطی نداره، اما دلم نگران این مرد بدعنق بود.

چرخیدم برم داخل که پارسا اومد سمتم.

-اینجائی؟

-بله.

-به پیشنهادم فکر کردی؟

-کدوم پیشنهاد؟

-کار؛ اینکه چند ساعتی رو بیای رستوران من ... البته هر طور خودت مایلی!

-می تونم فکر کنم؟

-البته اما قبلش شماره ات رو بده.

شماره ام رو گفتم و پارسا توی گوشیش سیو کرد. با هم وارد شدیم. احمدرضا نگاهش به در سالن بود.

با دیدن من و پارسا احساس کردم فکش منقبض شد. تا دیروقت تو رستوران بودیم.

با تموم شدن مراسم و رفتن مهمون ها از بقیه خداحافظی کردیم و سمت هتل رفتیم.

صبح باید حرکت می کردیم. چمدونم رو جمع کردم و سوغاتی هایی که خریده بودم توی چمدون گذاشتم.

صبح حرکت کردیم و تا ظهر به تهران رسیدیم. پشت در خونه ی آقاجون نفسی تازه کردم.

دلم براشون تنگ شده بود حتی برای مرجان!

زنگ رو فشردم. در با صدای تیکی باز شد. پا تند کردم و در سالن رو باز کردم.



یهو یکی پرید جلوم.

-پخ ...

ترسیده قدمی عقب گذاشتم. هانیه زد زیر خنده. دستم و روی قلبم گذاشتم.

-روانی!!!

شکلکی درآورد.

-می بینم خانوم خودسر شدن و رفتن مسافرت ... اونم با کی؟؟؟ نچ نچ ....

خنده ام گرفته بود.

-گمشو بابا!

-اوا خاک عالم ... بی ادبم که شدی!

-خانوم جون کجاست؟

-با مامان جونت رفتن سر خاک آقا جون.

برای اولین بار از اینکه کسی مرجان رو مادرم خطاب کرد ناراحت نشدم بلکه یه حس عجیبی بهم دست داد.

هانیه زد به پهلوم.

-به چی فکر می کنی؟ نکنه عاشق شدی؟

-نه بابا.

-سوغاتی برای من چی آوردی؟

-مگه من رفته بودم دنبال سوغاتی؟ یه سفر کاری بود عزیزم.

-اوووو مای مامی ... خانوم سفر کاری میره!!

شوکت از آشپزخونه با سینی چائی بیرون اومد.

-ماشاالله ... همیشه به خنده مادر!

-شوکت خانوم یه ساعته اینجام یه نصف لیوان آب ندادی، این افریته نیومده جای من و گرفته؟!

-خدا مرگم بده مادر، شما همین الان میوه خوردی!

-عه شوکت، من ...

سینی رو از دست شوکت گرفتم.

-دستتون درد نکنه، این گربه کوره است!

کنار هم روی مبل نشستیم.

-خوب هانی خانوم، از خواستگار عزیزت چه خبر؟ به کجا رسیدین؟

-قراره این هفته جواب بدم اما می ترسم دیانه از دروغی که بهش گفتم!

بهش حق می دادم که ترس داشته باشه.


دستم و روی دستش گذاشتم.

-آروم باش هانیه ... تو مقصر نیستی، اتفاقیه که افتاده!

-واای دیانه، وقتی فکر می کنم ممکنه بفهمه رعشه میوفته تو تمام تنم اما یه حسی نسبت بهش دارم.

چشمکی زدم.

-چه حسی؟

-نمیدونم، مثل یه آرامش ... یه تپش قلب ...

-یعنی دوسش داری؟

با ذوق چشمهاش رو باز و بسته کرد.

-تبریک میگم.

در سالن باز شد. خانوم جون همراه مرجان وارد شدند.

بلند شدم و به سمتشون رفتم. خانوم جون رو بغل کردم. دست کشید روی کمرم.

نگاهم به نگاه مرجان گره خورد. هر دو خیره ی هم بودیم.

چند لحظه بی هیچ حرفی بهم نگاه کردیم. مرجان سکوت رو شکست.

-خوش اومدی!

و از کنارم رد شد. لبخند کمرنگی زدم. زیر لب زمزمه کردم: “مغرور”

******

یک هفته می شد که از مسافرت برگشته بودم. گوشیم زنگ خورد. نگاهی به شماره ی ناشناس انداختم.

-بله؟

صدای آشنایی پیچید توی گوشم.

-سلام بانو!

-سلام. احوال شما؟

-از احوالپرسی های شما! خوبی؟

-ممنون.

-فکراتو کردی؟

-بله. انشاالله از کی شروع کنم؟

-پس قراره یه همکاری طولانی داشته باشیم.

-حتماً!

-فردا که کلاس نداری؟

-نه! فقط ساعت اول باید برم.

-خیلی خوب بعد از کلاست میتونم ببینمت؟

-باشه.


-فردا میام دنبالت. امری نیست؟

-نه، روز خوش.

گوشی رو گذاشتم توی کیفم. کسی زد روی شونه ام. چرخیدم که با چهره ی خندون مونا رو به رو شدم.

-با کی دل و قلوه میدادی؟!

-برو بابا ... مگه همه مثل خودتن؟

مشتی به بازوم زد. با هم از دانشگاه بیرون اومدیم.

از اینکه قرار بود کار جدید شروع کنم هم می ترسیدم هم خوشحال بودم.

شب موضوع رو به خانوم جون گفتم و خانوم جون خوشحال شد از اینکه پیش آدم قابل اعتمادی می خواستم شروع به کار کنم.

خیلی دلم می خواست از خانوم جون می پرسیدم که چرا احمدرضا انقدر از پارسا بدش میاد، در حالی که پارسا رابطه ای با بهار نداشته!

اما میدونستم خانوم جون جواب نمیده!

صبح آماده شدم و برخلاف همیشه که خیلی ساده می رفتم، کمی آرایش کردم.

مونا کلاس نداشت و تنها بودم. کلاسم تموم شد. از در دانشگاه بیرون اومدم.

خواستم زنگ بزنم که ماشینی جلوی پام ترمز کرد. کمی سرم رو خم کردم.

پارسا بود. خم شد و در جلو رو از داخل باز کرد. رو صندلی نشستم.

-سلام.

لبخندی زد.

-سلام بانو.

کنی استرس داشتم. ماشین و روشن کرد.

-خوب کجا بریم؟

-نمیدونم!

-یه رستوران خوب سراغ دارم بریم اونجا.

-برای من فرقی نمی کنه.

بعد از چند دقیقه ماشین رو کنار رستورانی نگهداشت. با هم پیاده شدیم و سمت رستوران حرکت کردیم.



وارد شدیم و گوشه ی دنجی نشستیم. پارسا رو به روم نشست. منو رو گرفت سمتم.

-الان که برای نهار زوده، یه چیزی انتخاب کن تا اون موقع.

سفارش چایی دادیم. پارسا دستهاش رو روی میز گذاشت و نگاهش رو بهم دوخت. نگاهم رو ازش گرفتم.

-ممنون که بهم اعتماد کردی. من سر و کارم بیشتر با خارجی هاست و خیلی ایران نیستم اما یه آدم قابل اعتماد می خوام که در نبودم خیالم راحت باشه ... میدونم که میشه به تو اعتماد کرد.

-اما من از کار شما سر در نمیارم.

-تو یه زمان خیلی کم زود یاد میگیری. تو فقطباید مدیریت کنی و حواست باشه. میدونم دختر زرنگی هستی!

کمی راجب کار توضیح داد و قرار شد روزهایی که کلاس ندارم برم رستورانش تا از نزدیک با کار آشنا بشم.

بعد از نهار پارسا رسوندم خونه و خودش رفت. وارد خونه شدم.

خانوم جون تنها بود. این مدتی که اومده بودم پیشش فهمیده بودم که چقدر مهربونه.

-اومدی مادر؟

-بله، تنهائی؟

-آره مادر. حامد زنگ زد برای شب دعوت کرد. زودتر آماده شو بریم.

-چشم.

وارد اتاق شدم. صبح دوش گرفته بودم. شومیزی همراه با شلوار لی پوشیدم. شالم رو سرم انداختم.

بعد از یکساعت حمید اومد دنبالمون و سمت خونه ی دائی حامد حرکت کردیم.

اولین بارم بود ظرف این یکسال خونه ی دائی حامد رو می دیدم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 66


ماشین کنار یه خونه ی آپارتمانی ایستاد. از ماشین پیاده شدیم.

مرجان زنگ در و زد و در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط کوچیکی شدیم.

ساختمون بزرگی رو به رومون قرار داشت. با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم.

همین که از آسانسور پیاده شدیم، در آپارتمانی باز شد و هانیه خندون سرش رو از لای در بیرون آورد.

با هم وارد خونه شدیم. یه سالن بزرگ با چیدمان امروزی.

زندائی و دائی اومدن و با هم احوالپرسی کردیم. بقیه هنوز نیومده بودن. هانیه دستم رو گرفت و کشید.

-بریم اتاق من تا بقیه بیان.

وارد اتاق دخترونه ای شدیم. دکور اتاق فانتزی بود. هانیه چرخی زد.

-این اتاق منه!

-خیلی قشنگه.

-اوهوم.

با صدای زنگ آیفون گفت:

-فکر کنم عمه اومد ... بریم بیرون.

با هم از اتاق بیرون اومدیم. هنوز ایستاده بودیم. در ورودی باز شد و صدای پای بچه ای اومد. دلم ضعف رفت.

عطر آشناش زودتر از خودش اعلام حضور کرد. چشمهام رو به در دوختم.

نگاهم به دختربچه ای افتاد که فقط شبیهه بهارک من بود!

باورم نمی شد انقدر لاغر شده باشه. پاهام انگار به زمین چسبیده بود.

احمدرضا نگاهم کرد. انگار باورش نمی شد که منم بیام.

بهارک با دیدنم خواست بیاد سمتم که دست احمدرضا مچ دستش رو چسبید.

بهارک با چهره ی درهم رفته به پای احمدرضا چسبید.

قلبم هزار تیکه شد. اشک چشمهام رو تار کرد.


چقدر لاغر شده بود! همه جا رو سکوت فراگرفته بود.

نگاه ها رومون سنگینی می کرد. بهارک نگاهش رو بهم دوخته بود.

هانیه سکوت رو شکست و گفت:

-خانوم کوچولو بیا ببینم ...

بهارک اما هنوز به پای احمدرضا چسبیده بود. دائی حامد رفت سمتش.

-خوش اومدی.

احمدرضا با دائی دست داد و جو کمی بهتر شد. احمدرضا خم شد و بهارک رو بغل کرد.

هنوز سر جام ایستاده بودم. دلم برای بغل کردنش تنگ شده بود.

احمدرضا با همه سلام و احوالپرسی کرد. از زمین کنده شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

اگر می موندم اشکم حتماً رسوام می کرد. لیوانی آب برداشتم و یه سره سر کشیدم.

با ورود کسی سر چرخوندم. نگاهم به مرجان افتاد.

-حالت خوبه؟

با بغض سر تکون دادم.

-یعنی باور کنم که یه دختری که از بطن خودت نیست و مدت کوتاهی باهاش بودی انقدر برات عزیزه؟! یا شایدم عاشق پدرشی!!

لبم رو گزیدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-همه مثل هم نیستن که بچه ی خودشون رو بذارن و برن! شاید من مادر بهارک نباشم، اما بهارک برای من به معنی نفس کشیدنه ...

نگاهش رو عمیق بهم دوخت و از آشپزخونه بیرون رفت. نباید زیاد می موندم.

دستی زیر چشمهام کشیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

نگاهم به احمدرضا افتاد. بهارک هم آروم کنارش نشسته بود.


دلم می خواست بغلش کنم اما جرأت جلو رفتن نداشتم. کنار هانیه نشستم.

خاله و بقیه هم اومدن. هانیه نگاهم کرد.

-میرم بهارک و بیارم اتاقم، تو برو اتاقم.

چشمهام از خوشحالی برقی زد. بلند شدم و سمت اتاق هانیه رفتم.

بعد از چند دقیقه هانیه بهارک به بغل وارد اتاق شد. سریع سمتش رفتم و بهارک رو از بغلش گرفتم.

بهارک نگاهم کرد و دستهای کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد.

سرم و لای موهای نرمش فرو کردم و عمیق نفس کشیدم. با هانیه روی تخت نشستیم.

دستهای کوچولوی بهارک و توی دستم گرفتم.

-ماما ...

دستهاشو بوسیدم.

-جون ماما ...

نیم ساعتی توی اتاق بودیم و با بهارک بازی کردم. بعد از نیم ساعت هانیه گفت:

-بهتره بریم تا احمدرضا نیومده!

خم شد.

-بهاری جونم بیا بغلم بریم پیش بابا بعد دوباره میایم پیش ماما، باشه؟

بهارک سر تکون داد. بوسیدمش. اول هانیه و بهارک بیرون رفتن و بعد از چند دقیقه منم از اتاق خارج شدم.

زندائی میز شام رو چید. سمت میز رفتیم. احساس کردم احمدرضا با فاصله ی کمی کنارم قرار گرفت.

-فکر کردی نفهمیدم هانیه بهارک و توی اتاق پیش تو آورد؟ ... دفعه ی آخرت باشه به دختر من نزدیک میشی!

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. تنه ای بهم زد و سمت میز رفت.

میلی به غذا نداشتم اما کنار هانیه نشستم.

بعد از شام دائی راجب اینکه یه نامزدی کوچک برای هانیه قراره بگیرن صحبت کرد.


برای هانیه خوشحال بودم. کم کم بلند شدیم و راهی رفتن.

قرار شد امیر علی ما رو برسونه. از همه خداحافظی کردیم.

تمام راه نگاهم رو به آسمون دوختم. چرا آقاجون خواسته بود تا از زندگی احمدرضا برم؟!

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. هفته ای سه روز تو رستوران پارسا کار می کردم.

روزهایی که سر کار می رفتم کمتر فکر و خیال می کردم. پارسا مرد فوق العاده خوبی بود.

****

مانتو شلواری پوشیدم؛ یه تیپ کاملاً رسمی. از خونه بیرون اومدم. سمت رستوران رفتم. وارد سالن شدم.

پارسا با یه تیپ کاملاً اسپورت داشت توی سالن راه می رفت و توضیحاتی به پرسنل می داد.

با دیدنم لبخندی زد.

-سلام.

-سلام خانوم کوچولو!

هر بار از شنیدن خانوم کوچولو گونه هام گل مینداخت.

-امروز سرمون خیلی شلوغه؛ برای نهار تو سالن VIP مهمون ویژه داریم.

همینطور که توضیح می داد سمت سالن رفتیم. تمام حواسم به صحبتهای پارسا بود که یهو در سالن VIP باز شد.

قدمی به عقب برداشتم که مچ پام پیچ خورد. میدونستم الانه که زمین بخورم.

یهو دستی دور کمرم حلقه شد و کشیده شدم توی بغلش.

قلبم ضربان گرفت و گرمی خون تو کل صورتم پیچید. لبم رو به دندون گرفتم.

صدای پارسا توی گوشم پیچید.


-تو چرا انقدر بغلی هستی دختر؟

با خجالت ازش فاصله گرفتم. صدای خنده اش بلند شد. دید خجالت کشیدم، به سمت در رفت.

-بریم که دیر شد.

نفسم رو بیرون دادم و دنبالش راه افتادم. وارد سالن زیبا و مجللی شدیم.

صندلی ها بلند و میزهای تزئین شده. پارسا کمی توضیح داد. نگاهم کرد.

-متوجه شدی؟

-بله!

-خوبه!

مردی اومد سمتمون.

-آقا، مهمون ها اومدن.

هر دو سمت در سالن رفتیم. چند تا مرد کت و شلواری با پارسا دست دادن.

سلامی دادم. پارسا سمت میز مخصوصی راهنمائی کرد.

فقط دو تا گارسون موندن و بقیه بیرون رفتن. پارسا جلو رفت و چیزی گفت.

گارسون میز رو چید. کنار ایستاده بودم که پارسا اومد سمتم. نگاهش کردم.

-اینجا بمونیم؟

-نه.

از در سالن بیرون اومدیم.

***

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. دیگه احمدرضا رو ندیده بودم. از بهارک هم خبر نداشتم.

هانیه جواب مثبت رو داد و قرار بود مراسمی بگیرن.

نمیدونستم چی بپوشم اما از اینکه قرار بود بهارک و احمدرضا رو ببینم چیزی ته قلبم قلقلکم می داد.

دلم می خواست آراسته ببینتم.

توی سالن نشسته بودم که مرجان آماده از اتاقش بیرون اومد. نگاهی بهم انداخت.

-اگر می خوای برای خرید بری من تنهام، می تونی بیای با هم بریم.


ابروهام پرید بالا. مرجان از من خواسته بود که همراهش برم؟

-چیه اونطوری داری نگاه می کنی؟ اصراری ندارم اگه نمیای!

سریع بلند شدم.

-الان آماده میشم.

-زود بیا.

سمت اتاقم خیز برداشتم. برعکس قیافه ی همیشه طلبکارش، قلب مهربونی داشت.

این مدتی که اینجا اومده بودم این قضیه رو فهمیده بودم.

مانتو شلواری پوشیدم و آماده از اتاق بیرون اومدم. مرجان با دیدنم سمت در سالن رفت. دنبالش راه افتادم.

سوار ماشین شدیم. قلبم پر از هیجان می کوبید. ماشین و کنار پاساژ بزرگی نگهداشت.

پیاده شدیم و سمت پاساژ به راه افتادیم. نگاهم رو به مغازه های پر از زرق و برق دوختم.

مرجان یه دست لباس برای خودش خرید اما من مونده بودم چی بخرم!

-چیزی انتخاب نکردی؟

-نمیدونم چی بخرم!

-یه لباس عروسکی بردار.

-اما ...

-زن و مرد با هم نیستن.

با این حرفش خیالم راحت شد. نگاهم به لباس عروسکی مشکی حریری با گلهای ریز قرمز افتاد.

آستین های پفکی کوتاهی داشت و دامنش تا بالای رونم بود. کمی پف داشت. مرجان رد نگاهم رو گرفت.

-فکر کنم بهت بیاد.

با هم وارد مغازه شدیم. بعد از پرو کردن لباس، کیف و کفشی هم خریدم و با هم از پاساژ بیرون اومدیم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 67


با اینکه خیلی با هم برخورد نداشتیم اما روز خوبی بود. خرید با مادر جوانم؛ لبخند تلخی زدم.

بالاخره شب نامزدی هانیه رسید. دل تو دلم نبود. حموم کردم. موهام رو بابلیس پیچیدم.

دیگه مثل روزهای اولم نبودم که هیچ کاری بلد نباشم!

لباسم رو پوشیدم. ساپورتی پام کردم و باده ی بلندی از روی لباسم پوشیدم تا اونجا رسیدم درش بیارم.

آرایش ملیحی هم انجام دادم و از اتاق بیرون اومدم.

خانوم جون و مرجان هم آماده بودن. با هم سوار ماشین مرجان شدیم.

خونه ی دائی کوچیک بود و قرار بود مراسم تو خونه ی پدر دوماد باشه تا مردها توی حیاط بزرگ باشن و زنها داخل.

وارد کوچه ی بزرگی شدیم. ماشین ها پشت سر هم پارک بودن. مرجان ماشین رو پارک کرد. به خانوم جون کمک کردم تا پیاده بشه.

در فلزی خونه باز بود. سمت در رفتیم. دائی همراه با مردی کنار در ایستاده بودند. سلام و احوالپرسی کردیم.

وارد حیاط شدیم. حیاط بزرگ و سرسبزی بود. قسمتی رو میز و صندلی چیده بودن. هنوز خیلی شلوغ نشده بود.

وارد سالن شدیم. زندائی به استقبالمون اومد. با راهنمائی زندائی با خانواده ی داماد آشنا شدیم.

خواهر دوماد همسن من و هانیه بود. به نظر آدمهای خوبی می اومدن.

کم کم بقیه هم اومدن. نگاهم به در سالن بود که با دیدن المیرا ضربان قلبم بالا رفت.

دست بهارک توی دستش بود. برای اولین بار از دیدن کسی حالم بد شد.

حس حسادت و نفرت توی قلبم به وجود اومد.


دست بهارک توی دست المیرا بود. سارافون کوتاه عروسکی تنش بود و موهاش خرگوشی بسته شده بود.

با دیدنش دلم ضعف رفت. خانوم جون با دیدن المیرا اخمی کرد. رو به خاله گفت:

-من نمیدونم احمدرضا این و چطوری تو خونه اش راه داده؟ همیشه کله خراب بود!

المیرا با گردنی افراشته و نگاه پر از غرور اومد جلو و خیلی سرد به همه سلام داد.

بهارک با دیدنم لبخندی زد. دلم می خواست بغلش کنم.

انگار المیرا فهمید که دست بهارک رو کشید. نفسم رو بیرون دادم. هانیه اومد.

آرایش ماتی کرده بود و لباس نباتی رنگی تنش بود. از چهره اش خوشحالی می بارید. براش از ته دلم آرزوی خوشبختی کردم.

صدای آهنگ بلند شد و همه رفتن وسط. بهارک بین بچه ها بود. از فرصت استفاده کردم و رفتم سمتش.

با دیدنم اومد سمتم. انگار می ترسید که نگاهش رو به اطراف دوخت.

دلم از این نگرانیش گرفت. کاش می شد دوباره کنارش بودم.

دستهای کوچولوش رو گرفتم. با ذوق بهم نگاه می کرد. غرق بهارک بودم که المیرا بالای سرم ایستاد.

اخمی میان ابروهاش بود. دست بهارک رو گرفت. بهارک سکوت کرده بود.

-دیگه نزدیکش نشو!

-من هر وقت لازم باشه می بینمش!

پوزخندی زد.

-من الان حکم مادرش رو دارم.

متقابلاً پوزخندی زدم.

-از کجا معلوم که فقط برای مدتی هوس پدرش نباشی؟

و ابروئی بالا دادم.



-دختره ی بی شعور، من و مسخره می کنی؟

-نه، دارم حقیقت رو می گم ... دور برت نداره!

عصبی دست بهارک و گرفت و سمت در سالن رفت. دل تویدلم نبود. بر خلاف عقلم سمت در سالن رفتم.

میدونستم کارم زشته اما طاقت نداشتم. یه چیزی انگار می گفت برو.

سالن باریکی بود و یه در که حدس زدم باید سرویس بهداشتی باشه.

سریع در سرویس بهداشتی رو باز کردم. از شانسم المیرا نبود. ناامید وارد سرویس شدم و دستهام رو شستم.

خواستم بیام بیرون که در باز نشد. چند بار دستگیره رو بالا پایین کردم اما انگار نه انگار!

چند بار محکم به در زدم. ترسیدم نکنه کسی صدام رو نشنوه و بمونم.

با پایین رفتن دستگیره کمی از در فاصله گرفتم. در باز شد و بوی عطر آشنائی پیچید توی مشامم.

ته دلم خالی شد. نگاهم به قامت بلند احمدرضا افتاد. انگار اونم از دیدنم تعجب کرده بود. اخمی کرد.

-تو باز خنگ بازی درآوردی؟ روی در سرویس رو نخوندی که نوشته دستگیره خرابه؟

بی توجه به سر و وضعم هول کردم. سرم رو پایین انداختم که نگاهم به پاهای برهنه ام افتاد.

هین بلندی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم. صداش توی گوشم نشست.

-انگار اولین باره که دارم اینطوری می بینمش، دختر بچه ی خنگ!

لبم رو به دندون کشیدم. تو بد مخمصه ای مونده بودم.



-دفعه ی بعد حواست باشه، شاید کسی نیاد نجاتت بده و تلف بشی!

از جلوی در کنار رفت. سریع سمت در سرویس بهداشتی رفتم و خارج شدم.

پشت بهم از در سالن بیرون رفت. تا آخر شب دیگه ندیدمش. بهارک هم خوابیده بود.

مهمونی تموم شد و بلند شدیم تا برگردیم. برای هانیه آرزوی خوشبختی کردم.

تو کوچه امیر حافظ و امیر علی به همراه احمدرضا ایستاده بودن. با دیدن خانوم جون اومدن سمتمون.

مرجان با دیدن احمدرضا با کنایه گفت:

-آدم کم بود رفتی دست روی این وزغ گذاشتی؟

لبهای امیر علی کش اومد که باعث شد منم خندم بگیره. احمدرضا اخمی کرد گفت:

-من خوبه همین وزغ گیرم اومده، تو که همینم نداری!!

مرجان برو بابائی گفت و سمت ماشینش رفت. امیر علی میون خنده اش گفت:

-امیر حافظ ناراحت میشه، فامیل زنشه اما خودمونیم، آخه این کیه رفتی گرفتی؟

-اعصاب ندارم امیر علی، می زنم خون بالا بیاری ها!!

امیر علی دستهاش رو بالا برد.

-من تسلیم!

نگاهم بهشون بود که احمدرضا با تشر گفت:

-چیه بچه واستادی نگاه می کنی؟ .... برو بخواب دبستانت دیر نشه!!

-احمدرضا، پسرم، ما برای خودت گفتیم ... چرا انقدر خودخوری می کنی مادر؟

-میدونم خانوم جون اما این روزها حوصله ی خودمم ندارم ... حداقل حواسش به بهارک هست.



-خوب مادر کار داری بیارش پیش ما، ما که غریبه نیستیم!

-نه خانوم جون، شما رو هم اذیت می کنه.

-چه حرفی می زنی ... آدم نمی تونه به غریبه اعتماد کنه! بچه رو ول کرده میری؟

-قراره مادرش بشه.

-تا مادر شدنش به حرف من پیرزن گوش کن.

-چشم.

-بریم دیانه.

-بریم.

سنگینی نگاه احمدرضا رو احساس می کردم و همین باعث می شد تا ضربان قلبم بالا بره.

از اینکه قلبم چنین به سینه ام می کوبید خودمم تعجب کرده بودم. سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم.

*

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. یکسال از دانشگاهم هم تموم شد.

تیرماه بود و هوا به شدت گرم شده بود. دلم می خواست پیش بی بی برم و تمام تابستان رو پیشش باشم اما نمیدونستم چطور به خانوم جون بگم!

تقریباً تمام هفته رو به هتل می رفتم. حالا کارها بیشتر به دستم اومده بود. پارسا واقعاً پسر خوبی بود.

بالاخره با خانوم جون صحبت کردم و قرار شد یک هفته برم پیش بی بی.

دل توی دلم نبود از شوق دیدن بی بی و اون خونه ی باصفاش.

قرار بود خانوم جون و بقیه به ویلای شمال برن و اگر زیاد موندن منم برم پیششون اما خودم دلم می خواست فقط پیش بی بی باشم.

چمدون کوچیکم رو بستم و به اصرار خودم قرار شد با اتوبوس برم.

با مرجان و خانوم جون خداحافظی کردم و سمت ترمینال حرکت کردم.

هوا هنوز تاریک نشده بود که به ترمینال رسیدم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 68



همیشه ماشین کم بود. نگاهی به اطراف انداختم. سمت تنها مینی بوسی که برای اون مسیر بود رفتم.

نگاهی بهش کردم که دیگه عمرش رو کرده بود!اما باید سوار می شدم و قبل تاریکی هوا می رسیدم.

سوار شدم و نگاهی به بیرون انداختم. ساک کوچکم رو تو بغلم فشردم.

حس خاصی داشتم از اینکه داشتم بعد از این همه مدت تنها به ده بر می گشتم.

ماشین حرکت کرد. با خوشحالی چشمهام رو بستم.

چشمهام تازه گرم خواب شده بود که مینی بوس تکون بدی خورد.

هراسون چشم باز کردم. همه داد می زدن. هنوز توی شوک بودم.

با حس درد توی سرم نگاهی به مینی بوس وارونه انداختم. همه داد می زدن و ترسم رو بیشتر می کردن.

تکونی تو جام خوردم. از اینکه بین صندلی ها گیر نکرده بودم خوشحال بودم.

سعی کردم تا از وسط صندلی ها بیرون بیام. از شانس بد در مینی بوس روی زمین بود.

چند نفری که مثل من می تونستن از صندلی هاشون بیرون اومدن.

یکی از مردها گفت:

-باید شیشه رو بشکنیم ... امکان داره مینی بوس آتیش بگیره!

با این حرف مرد، زنها شروع به گریه کردن. ته دلم خالی شد.

دست تو جیب مانتوم کردم. از لمس گوشیم خوشحال شدم و بیرون آوردمش.

اما با دیدن صفحه ی شکسته اش همه ی امیدم ناامید شد.

-دست دست نکنید، بهتره مردم رو نجات بدیم!



مرد رفت سمت شیشه اما چیزی پیدا نکرد تا باهاش شیشه رو بشکنه. صدای ناله ای توجهم رو جلب کرد.

جلو رفتم. با دیدن راننده که سر و صورتش کاملاً خونی بود رعشه به دلم افتاد.

-یکی بیاد اینجا ....

یکی از مردها اومد. بعد از دیدن راننده که غرق خون بود دستگیره ی در رو بالا و پایین کرد اما انگار در ضرب دیده بود.

با لگد محکم به در زد و در باز شد.

-من میرم اونور ... یکی کمک کنه بکشیمش بیرون.

به سختی از روی راننده رد شد. با کمک یکی دیگه از مردها راننده رو از ماشین بیرون بردن.

حالا که در راننده باز شده بود، راحت تر شده بودیم.

یکی از مسافرها به اورژانس زنگ زد اما تا رسیدن اورژانس دیر میشد. سرگردون وسط ماشین که واژگون بود ایستاده بودم.

-خانوم چرا وایستادی؟ بیا کمک کن.

رفتم سمتش. زنی داشت زیر لب چیزی رو زمزمه می کرد.

-بیا خدا خیرت بده از ماشین ببریمش بیرون.

رفتم سمتش و به سختی زن رو از ماشین پیاده کردیم. دو تا ماشین با فاصله از ما نگهداشتن و اومدن کمک.

نگاهم به بنزینی که داشت از ماشین خارج می شد افتاد.

-آقا ... آقا ...

-بله، چی شده؟

-بنزین ماشین داره میریزه.

مرد با دیدن بنزین داد زد:

-بیاین بیرون ... الان ماشین آتیش میگیره!

لحظه ای نگذشته بود که ماشین با صدای بدی منفجر شد و شعله های آتیش تو دل شب زبانه کشید.



همه مثل من ترسیده بودن و عده ایی تو شوک بودن . صدای گریه و فریاد مسافرها دلخراش بود

نگاهی به مسافرهایی که هر کدام یه گوشه زخمی نشسته بودن انداختم.

فقط چند نفر مونده بودن. صدای گریه و یا علی گفتنشون دل سنگ رو آب می کرد.

صدای آژیر اومد و ماشین اورژانس از راه رسید. سریع زنگ زدن آتیش نشانی اما تا اومدن اونها حتماً از اون چند نفر هیچی باقی نمی موند.

کنار بقیه نشستم.نگاهم رو به مینی بوسی که داشت میسوخت دوختم. مددیارها به مسافرها کمک کردن.

یکیشون نگاهی بهم انداخت.

-تو حالت خوبه؟

-بله.

-اما صورتت کمی زخمی شده، بیا برات تمیزش کنم.

-نه نمی خواد، فقط میخوام برم.

-الان که ماشینی نیست، میخوای به یکی از آشناهات زنگ بزنی؟

-صفحه ی گوشیم شکسته.

-یعنی شماره ی هیچ کسی رو حفظ نیستی؟

سری تکون دادم.

-یه کم فکر کن!

تنها شماره ای که حفظ بودم شماره ی رستوران احمدرضا بود. نمیدونستم زنگ بزنم یا نه؟! اصلاً شاید با بقیه رفته باشه شمال.

-یه شماره یادم اومد.

با لبخند گوشیش رو سمتم گرفت. گوشی رو از دستش گرفتم و شماره ی هتل رو گرفتم.

بعد از صدای اپراتور به مسئول بخش وصل شد.

-بفرمائید!

-سلام ... با آقای سالاری کار داشتم.

-شما؟

-یکی از آشناهاشون هستم.

-مزاحم نشید خانوم!

-آقا تو رو خدا ... من تو جاده گیر کردم.

-خانوم محترم اگر از آشناهای ایشون هستین پس باید شماره همراهشون رو داشته باشین ..
به خودشون زنگ بزنین



-آقا خواهش می کنم ... گوشیم شکسته، فقط شماره ی اونجا رو حفظ بودم.

-ایشون سرشون شلوغه، بهشون میگم.

-آقا این گوشی مال خودم نیست، تو رو خدا صداش کنید ..

چند لحظه صدایی نیومد؛ فکر کردم قطع کرده.

-آقا، صدای من و دارین؟

انگار باورش شده بود.

-چند لحظه صبر کنید.

-ممنون ...

گوشی توی دستم بود و دعا دعا می کردم تا زودتر بیاد. صدای مرد تو گوشی پیچید.

-خانوم، گفتن بعداً زنگ بزنید، الان کار دارن.

-آقا خواهش می کنم.

-خانوم محترم، گفتم ؟؟؟؟ که!

-پس تو رو خدا بهش بگین دیانه گفت ماشینمون چپ کرد و من تو جاده ام ...

-باشه، بهشون می گم.

گوشی رو قطع کردم و دادم به مددیار.

-چی شد؟

شونه ای بالا دادم.

-معلوم نیست!

-میخوای همراه ما بیای؟

-صبر می کنم ببینم چی میشه.

پسر جوون لبخندی زد و رفت سمت بقیه. حالم بد بود و از ترس زیاد تنم می لرزید.

اگر احمدرضا نمی اومد باید چیکار می کردم؟ تنها چیزی که همراهم بود کیف دستیم بود و بقیه ی چیزها توی آتیش سوخته بودن.

آتش نشانی اومد و آتیش رو خاموش کردن. چند تا جنازه ای که سوخته بودن رو بیرون آوردن.

حالت تهوع بهم دست داد.از مینی بوس چشم گرفتم و نشستم روی زمین و از ته دلم عوق زدم.

اشک از چشمهام سرازیر شد. با نشستن دستی روی شونه ام سر بلند کردم.

نگاهم به نگاه آشناش گره خورد.



مثل کسی که تو برهوت گیر کرده باشه و راه نجاتی پیدا کرده با ذوق بلند شدم. رو به روش قرار گرفتم.

اخمی میان ابروهای همیشه پر از اخمش نشست. با همون تن صدای سرد و پر از ابهت گفت:

-این موقع شب تو این جاده چه غلطی می کنی؟

هول کردم. نمیدونستم چی بگم! لبم رو با استرس خیس کردم.

-می خواستم برم روستا پیش بی بی!

دستی به موهای جوگندمیش کشید.

-من نمیدونم با چه اعتمادی یه ذره بچه رو اجازه دادن تنها جایی بره؟!!!

-اما من بچه نیستم!

احمدرضا نگاهی سراسر تحقیر به سر تا پام انداخت. سرش رو کمی خم کردو کنار گوشم لب زد:

-باشه، بچه نیستی؛ خودت یه راهی پیدا کن و برو! دیگه ام به من زنگ نزن!

چرخید بره که ترسیده و با هراس بازوش رو چسبیدم. از گوشه ی چشمش نگاهم کرد.

-میشه نری ... من میترسم!

چیزی نگفت و خواست حرکت کنه که بازوش رو محکم تر چسبیدم.

-باز چیه؟ نکنه تا صبح می خوای همینجا بمونیم؟!

-نه!

-پس بهتره سوار شی ...

لبخندی روی لبهام نشست و دنبالش به سمت ماشین رفتم.

در جلو رو باز کردم و سوار شدم. احمدرضا هم سوار شد.

-قحطیه ماشین اومده بود که با همچین ماشینی راه افتادی تو جاده؟

نگاهم رو به آهن سوخته های مینی بوس انداختم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم.

احمدرضا ماشین و روشن کرد و تو جاده به حرکت دراومد.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 69


خدا رو شکر که احمدرضا اومده بود دنبالم وگرنه نمی دونستم باید چیکار کنم.

هوا گرگ و میش بود که به روستا رسیدیم. از همین فاصله و تو گرگ و میش هوا طراوت و سرسبزی رو احساس می کردم.

ماشین کنار در چوبی بی بی ایستاد.

با ذوق به در چوبی کهنه چشم دوختم. چقدر دلم برای بی بی و این خونه تنگ شده بود... از ماشین پیاده شدم.

بی بی حتماً برای نماز صبح بیدار شده. آروم به در کوبیدم.

احمدرضا هنوز توی ماشین نشسته بود. چند دقیقه صبر کردم.

اما خبری از بی بی نشد! دوباره به در کوبیدم. دیگه داشتم ناامید می شدم که صدای کشیده شدن دمپائی هاش به گوشم رسید.

بعد از چند دقیقه صدای ضعیفش از اونور در بلند شد.

-کیه؟

-منم بی بی ... دیانه.

در آروم باز شد. نگاهم به پیرزن نحیفی افتاد که رو به روم اونور در ایستاده بود.

باورم نمی شد این زن نحیف و لاغر بی بی باشه. با همون صدای ضعیف گفت:

-بعد از اینهمه مدت اومدی،نمیخوای بیای داخل؟

به طرفش خیز برداشتم و محکم بغلش کردم. عطر تنش رو بلعیدم. با صدای لرزونی لب زدم:

-بی بی چرا انقدر لاغر شدی؟

-آفتاب لب بومم مادر.

-بی بی ...!

-بی بی نداریم، من عمرم رو کردم ... برو به همراهت بگو بیاد داخل.

و سمت خونه رفت. به طرف ماشین رفتم. احمدرضا هنوز پشت فرمون بود.

-نمیاین داخل؟

عمیق نگاهم کرد و ماشین رو خاموش کرد.



ته دلم یه حالی شد. از ماشین کمی فاصله گرفتم. احمدرضا پیاده شد و دستی به کت تنش کشید.

با هم به سمت خونه رفتیم. نگاهی به حیاط انداختم. همه جا سرسبز بود اما صدای مرغ و خروس ها نمی اومد.

وارد خونه شدیم. احمدرضا سمت پشتی های توی سالن رفت.

سمت تنها اتاقی که توی سالن بود رفتم. بی بی رو تخت چوبیش دراز کشیده بود.

رفتم جلو و کنارش روی تخت نشستم. نگاهش رو بهم دوخت.

-دیگه برای خودت خانومی شدی!

لبخندی زدم.

-چرا دکتر نرفتی بی بی؟

-مادر جان، من دیگه آردم و الک کردم و الکم رو آویزون! از بابت تو هم خیالم راحته، پیش خانواده ی مادریت جات خوبه و از این بابت نگران نیستم.

بغض توی گلوم نشست.

-اما تو حق نداری من و تنها بذاری بی بی.

بی بی با دست لرزونش دستم و توی دستش گرفت.

-تو همه ی زندگیم بودی، الان خیالم راحته. برو یه چائی به مهمونت بده، منم کمی استراحت کنم.

خم شدم و پیشونی چروکیده اش رو بوسیدم. بی بی برام هم مادر بود هم پدرهم دایه ای که عجیب دوستم داشت.

آروم از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا با دیدنم گفت:

-یه دست رختخواب برام میاری؟

آخ، یادم رفته بود خسته از هتل اومده بود.

-بله الان!

به اتاق برگشتم و با یه دست رختخواب برگشتم.



رختخوابش رو کنار پنجره پهن کردم. بی هیچ حرفی سمت تشک رفت و دراز کشید.

طرف آشپزخونه رفتم. سماور رو پر آب کردم. کیفم رو برداشتم و آروم از خونه بیرون اومدم.

هوا خنک بود. نگاهم به گل محمدی های توی حیاط افتاد که بوش تمام حیاط رو برداشته بود.

لبخندی زدم و از خونه بیرون اومدم. سمت نونوائی توی روستا رفتم. چند تا از همسایه ها تو نونوائی بودن.

با دیدنشون سلام و احوالپرسی کردم. حال بی بی رو پرسیدن.

بعد از خرید نون و کمی لوازم صبحانه به خونه برگشتم.

چائی رو دم کردم. احمدرضا هنوز خواب بود. سمت اتاق بی بی رفتم.

با دیدن جسم نحیفش که آروم خوابیده بود در و بستم و بیرون اومدم.

نگاهی به احمدرضای غرق خواب انداختم. باید حداقل پیش خودم اعتراف می کردم، حسی که به احمدرضا دارم یه حس خاصه؛ مثل عشق!

ته دلم خالی شد وقلبم ضربان گرفت اما با یادآوری اینکه احمدرضا قراره با المیرا ازدواج کنه، دلم گرفت.

میدونستم دوست داشتن احمدرضا به خاطر تفاوت سنی که داشتیم اشتباهه. با سردرگمی نگاهم رو از احمدرضا گرفتم.

همونطور گوشه ی سالن کم کم چشمهام گرم خواب شد. با حس گرمی چیزی روی صورتم چشم باز کردم.

نگاهم به صورت احمدرضا افتاد که با فاصله ی کمی رو به روی صورتم قرار داشت.

هول کردم. بلند شدم که پیشونیم به بینیش خورد.



آخ ریزی گفتم. صدای بمش کنار گوشم بلند شد.

-بینی من ناقص شده، تو صدات درمیاد؟

سرم و آروم بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد. فاصله مون کم بود.

هرم نفس هاش به صورتم می خورد. انگشت شصتش رو به پیشونیم کشید و آروم زمزمه کرد:

-قرمز شده!

سریع بلند شدم. نگاهم کرد.

-برم صبحانه آماده کنم!

بلند شد. طرف آشپزخونه رفتم و میز و چیدم. احمدرضا وارد آشپزخونه شد
آشپزخونه بی بی خیلی با صفا بود
سفره رو پهن کردم

لیوان چائی رو روی سفره گذاشتم. برش داشت و نفس عمیق کشید.

-تا کی اینجائی؟

-تا زمانی که بی بی خوب بشه.

سر بلند کرد و گذرا نگاهم کرد.

-اگر خوب نشد چی؟

-اون زن برام زحمت کشیده... هم مادر بوده هم پدر ... نمی تونم تنهاش بذارم.

احمدرضا سری تکون داد و صبحانه اش رو خورد. نمیدونستم تا کی قرار بود بمونه. بلند شد.

-میرم شهر سری به هتل میزنم، کارام رو می کنم و برمی گردم.

ته دلم خوشحال شدم.

-نمی خوام باعث زحمت باشم.

آروم نوک دماغم رو کشید.

-خیلی وقته باعث زحمت شدی!

نگاهش کردم. منظورش چی بود؟

-بهتره خیلی فکر نکنی، چون مغز نخودیت هنوز رشد نکرده!

کتش رو پوشید و سمت در سالن رفت. دنبالش راه افتادم.

کفش هاش رو پوشید. صاف شد و از جیب کتش دفتر کوچیکی درآورد.



چیزی نوشت و برگه رو کند و گرفت سمتم.

-بیا، شماره ام رو داشته باش؛ کاری پیش اومد حتماً بهم خبر بده.

-ممنون.

-خداحافظ.

کنار در سالن ایستادم و نگاهم رو به رفتنش دوختم. با روشن شدن ماشین برگه رو جلوی صورتم گرفتم.

نگاهم رو به خط زیبا و خواناش دوختم. چقدر شماره اش آشنا بود! اما هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم.

وارد سالن شدم. بی بی هنوز خواب بود. کمی آبگوشت برای نهار بار گذاشتم.

باید بی بی رو بیدار می کردم. سمت اتاقش رفتم، بیدار بود. با دیدنش لبخندی زدم.

-ظهر بخیر.

-ظهر شده مادر؟

-با اجازه تون! شما که تنبل نبودی بی بی جان ... چی شده مثل امروزی ها شدی؟

بی بی خنده ی بی جونی کرد.

-بیا کمکم کن تا سالن ببرم.

سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. آروم از اتاق بیرون آوردمش و روی تک مبل کهنه ی گوشه ی سالن نشاندمش.

پرده ی پنجره ی رو به حیاط رو کنار زدم. پنجره رو باز گذاشتم.

بی بی نگاهش رو به بیرون دوخت. سفره رو پهن کردم.

نهار رو کنار بی بی خوردم و تا شب دستی به سر و روی خونه کشیدم.

حیاط رو شستم. حموم کردم و از لباسهایی که تو خونه ی بی بی داشتم پوشیدم.

شام سبکی با بی بی خوردم. منتظر احمدرضا بودم اما نیومد!

دو دل بودم بهش زنگ بزنم یا نه؟



نگاهی به شماره ای که روی کاغذ نوشته بود انداختم.

باز هم به نظرم آشنا اومد اما نمیدونستم چرا انقدر آشناست!

دل و زدم به دریا وبا تلفن خونه شماره اش رو گرفتم. بعد از چند بوق صدای المیرا تو گوشی پیچید.

با شنیدن صدای المیرا تمام امیدی که از صبح برای خودم ساخته بودم ناامید شد. سریع گوشی رو گذاشتم.

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. بدنم شل شد. به دیوار پشت سرم تکیه دادم.

بغض توی گلوم بالا و پایین می شد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. از روی زمین بلند شدم.

سمت اتاق بی بی رفتم. تشکی پایین تخت بی بی پهن کردم و به پهلو شدم. اما مگه خوابم می برد؟

صدای پر از عشوه ی المیرا تو گوشم زنگ می خورد. چشم هام رو عصبی روی هم گذاشتم.

نفهمیدم کی خوابم برد. با تابش نور آفتاب چشم باز کردم. سریع نشستم. نگاهی به بی بی انداختم.

چند روزی از رفتن احمدرضا میگذشت. دیگه بهش زنگ نزدم.

سعی می کردم روزهام رو با خاطرات گذشته ی بی بی پر کنم.

-بی بی ...

-جونم؟

-چرا هیچ عکسی از پسرتون تو خونتون نیست؟ فقط چند عکس از پدر خدابیامرز منه!

بی بی آهی کشید.

-چون فقط پدر تو رو داشتم.

حالم یه جوری شد. منظور بی بی چی بود؟

نگاه سؤالیم رو به نگاه بی فروغش دوختم. دستم و توی دستش گرفت.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 70


به دلشوره افتادم. نگاه بی بی انگار می خواست چیزی بگه.

لبخند پر استرسی زدم. قطره اشکی از چشم بی بی روی گونه ی چروکیده اش چکید.

نمیدونم چرا بی دلیل بغض کرده بودم! مثل کسی که منتظر خبر ناگواری باشم.

لبخند تلخ و پر از حسرت بی بی بیشتر آزارم می داد.

دلم می خواست فریاد بزنم. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که با صدای از ته چاه لب بزنم:

-بی بی ...

-جون دل بی بی ... زندگیه بی بی ... یادگار تنها پسر بی بی ...

نتونستم تحمل کنم. سرم رو روی زانوهاش گذاشتم و بغضم رو تو گلو خفه کردم.

-چرا این همه سال نگفته بودین که من نوه تونم، چرا بی بی؟

دستش روی موهام نشست.

-چی میگفتم مادر؟ آقا جونت ازم خواسته بود تا بهت چیزی نگم.

-چرا آخه بی بی؟ چرا من نباید راجب گذشته ام میدونستم؟

سرم و بلند کرد. با دست لرزان زیر چشمهام رو دست کشید.

-چی می خواستی بدونی؟ مگه من برات کم گذاشتم؟

تند سرم رو تکون دادم.

-نه، نه ... اما کاش بهم می گفتین شما مادر پدرم هستین ... وقتی که تمام این سالها با حسرت از پسر جوون مرگتون می گفتین، چرا من نفهمیدم که دارین راجب بابای من حرف می زنین؟ چرا باید پدرم تو جوونی بره؟ چرا مادرم من و نمی خواد؟ چرا هیچ کس من و دوست نداره بی بی ... آخه چرا؟

-دوستش داری؟

نگاه اشکیم رو بهش دوختم.



لبخند کم جونی زد گفت:

-من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم!

سرم و پایین انداختم. آهی کشید.

-پدرت برام خیلی عزیز بود، تنها یادگار پدربزرگت بود. مادرت رو خیلی می خواست ...
میدونستم مادرت علاقه ای به پدرت نداره! بارها بهش گفتم اما گوش نکرد و کار خودش رو کرد.
اما مادرت خیلی زود از پدرت خسته شد و رفت پیش خانواده اش! ... پدرِ مادرت، تو رو که فقط چند روز داشتی آورد داد بهم.
بعد از خودکشی پدرت، تهران رو دیگه دوست نداشتم ... برداشتمت و آوردمت اینجا! میدونم در حقت ظلم کردم اما اون شهر برام جز کابوس هیچ چیز دیگه ای نداشت ... من و ببخش مادر!

دست های چروکیده اش رو توی دستم گرفتم.

-این حرف و نزن بی بی ... تو برام پدر بودی ... مادر بودی ...همه چی بودی! فقط دلخورم از بابایی که چرا باید خودکشی کنه ... مادرم رفت اما من که بودم!

-پدرت نابغه ی ریاضی بود فقط پولدار نبود! اما پسر عموی مادرت یعنی همین احمدرضا، پولدار بود ... یه مرد خودساخته!
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرت نامزدیش رو با احمدرضا بهم زد و با پدرت ازدواج کرد!
دنیای عجیبیه ... حالا تو عاشق مردی شدی که یک روزی مادرت رو می خواست!

سرم رو پایین انداختم.

-اما این دوست داشتن اشتباهه بی بی!

-عشق، اشتباه و غیر اشتباه نمیشناسه!


-اون من و دوست نداره بی بی!

-از کجا میدونی؟

پوزخند تلخی زدم.

-بی بی، اون قراره ازدواج کنه ... زنی که میخواد بگیره الان توی خونه شه.

-اما چشمهاش چیز دیگه ای می گفتن!

سرم و دوباره روی زانوش گذاشتم.

-دیگه مهم نیست بی بی ... از گذشته بگو، از پدرم ...

بی بی دستی روی سرم کشید و شروع به صحبت کرد. از پدرم گفت، از گذشته ی تلخی که داشت ... باعث مرگ پدرم رو هم مرجان میدونستم.

باید ازش می پرسیدم چرا وقتی عاشق مرد دیگه ای بود، پدرم رو قربانی کرده و باعث شده یک عمر حسرت داشتن پدر و مادردر کنار هم توی دلم بمونه!

یک هفته می شد که پیش بی بی اومده بودم و دیگه به احمدرضا زنگ نزدم.

از توی دفترچه یادداشت قدیمم شماره ی خونه ی خانوم جون رو پیدا کردم.

از شوکت شماره ی ویلا رو گرفتم و به خانوم جون زنگ زدم اما راجب اینکه بی بی همه چیز رو بهم گفته بود حرفی نزدم.

از عصر حال بی بی دوباره بد شده بود و نمیدونستم چیکار کنم؟

اگه بی بی چیزیش می شد؛ حتی فکرش هم وحشت برانگیز بود!

تازه کمی خوابش برده بود که تو حیاط رفتم و روی پله ی سالن نشستم.

آفتاب داشت غروب می کرد. احساس دلتنگی بدی داشتم. دلم می خواست گریه کنم.

سرم رو روی زانوهام گذاشتم. با صدای زنگ در حیاط سر بلند کردم.

یعنی کی بود؟؟!

آروم بلند شدم و سمت در رفتم.


پشت در ایستادم.

-کیه؟

اما صدایی نیومد. دو دل بودم که در و باز کنم یا نه؛ دل و زدم به دریا و در و آروم باز کردم.

نگاهم رو از لای در به بیرون دوختم. اولین چیزی که نگاهم بهش افتاد کفش های واکس خورده اش بود.

سرم رو بالا آوردم. نگاهم به نگاه آشناش گره خورد و ضربان قلبم دوباره بالا رفت.

-میخوای همینطوری جلوی در وایستی؟

به خودم اومدم.

-سلام.

-سلام.

آروم کنار رفتم. وارد حیاط شد.

-برای چی اومدین؟

روی پاشنه ی پا چرخید و دو قدم فاصله ی بینمون رو پر کرد. حالا به اندازه ی یک بند انگشت باهام فاصله داشت.

سرش رو آورد پایین و تو فاصله ی کمی از صورتم، صورتش رو نگهداشت. سنگینی نگاهش رو احساس می کردم.

نگاهم رو به دگمه ی لباسش دوختم. دستش زیر چونه ام نشست و قلبم هزار تیکه شد. سرم رو آروم بالا آورد.

-من و نگاه کن!

نگاهم رو به چشمهاش دوختم.

-مگه بهت شماره نداده بودم تا زنگ بزنی؟ چرا نزدی؟!

-اما من زنگ زدم.

کمی به دو طرف چشمهاش چین داد.

-کی؟ چطور من نفهمیدم؟!

-چند روز پیش ... همسرت برداشت!

گوشه ی لبش از خنده ای تمسخر آمیز کج شد.

-همسرم؟

-آره دیگه ... المیرا!

ازم فاصله گرفت و دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد.


-خنگی دیگه!!

تا اومدم زبون باز کنم حرف رو عوض کرد.

-حال بی بی چطوره؟

-حال نداره.

سری تکون داد و سمت خونه راه افتاد. دنبالش راه افتادم. وارد سالن شد.

-یه چائی برام بیار.

دلم می خواست بپرسم بهارک کجاست؛ کاش با خودش آورده بودش!

زیر سماور رو روشن کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

سمت اتاق بی بی رفتم. آروم وارد اتاق شدم. با دیدن چهره ی رنگ پریده ی بی بی حالم یه جوری شد.

سریع سمتش رفتم. دست لرزونم رو سمت صورت رنگ پریده اش دراز کردم. با لمس صورتش ترس برم داشت.

-بی بی ... بی بی جان ...

اما هیچ صدایی ازش بلند نشد. جیغی زدم.

-بــــــــی بــــــــی ...

با صدای جیغم، احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد. صورتم پر از اشک شد. سریع اومد سمتم.

-چی شده؟

-بی بی ... بی بیم ...

احمدرضا دست سرد بی بی رو توی دستش گرفت.

-بگو بی بیم زنده است، مگه نه؟

احمدرضا سرش رو انداخت پایین.

-آروم باش، باشه؟ بالای سرش سر و صدا نکن!

بازوم رو گرفت. اما پاهام به زمین چسبیده بود. به سختی بلندم کرد.

-باید درمونگاهی، چیزی باشه.

آوردم تو حیاط اما دلم پیش بی بی بود که بالاخره به آرزوش رسید و از این دنیایی که شوهرش و پسر جوونش رو گرفته بود دل کند و رفت!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1
پارت 71


چقدر زود خونه ی کوچیک بی بی پر از همسایه های مهربونش شد.

جسم بی جون بی بی رو بردن غسالخونه ی روستا تا بعد از شستن ببرند امامزاده و دفنش کنن.

با چشمهای گریون از توی صندوقچه اش، بقچه ی کفنش رو درآوردم و به دست ملوک خانم دادم.

همه در حال کار بودن. از اینکه بی بی همسایه های به این مهربونی داشت خدا رو شکر کردم.

احمدرضا اومد کنارم. آروم بازوم رو گرفت.

-قبل از غروب آفتاب باید دفنش کنیم!

هق هقم رو تو گلو خفه کردم. مانتوی مشکی رنگ و رو رفته ای پوشیدم و همراه بقیه از خونه بیرون اومدیم.

سمت امامزاده حرکت کردیم. کنار قبر ایستادم. بی بی رو با دعا و صلوات آوردن.

نگاهی به جسم ظریفش که حالا تو کفن سفید پوشانده شده بود انداختم.

یاد محبت هاش افتادم. کنار جنازه اش زانو زدم.

-بی بی پاشو من و تنها نذار ... تو همه کسم بودی، حالا تنهائی چیکار کنم؟ ... اومده بودم کنارت بمونم، چرا تنهام گذاشتی؟ ... چرا رفتی بی بی؟ ....

ملوک خانم بازوم رو گرفت.

-پاشو دخترم، انقدر گریه نکن؛ بذار راحت بخوابه.

سرم رو تو سینه ی پر از مهر ملوک خانم فرو کردم. بی بی رو به خاک سپردن.

یه دختر از رسم و رسومات چی می دونست؟ اصلاً نمیدونستم چیکار کنم!

احمدرضا همه رو خونه ی بی بی برای شام دعوت کرد اما من که نمی تونستم از اینهمه آدم پذیرایی کنم!!


سؤالی به احمدرضا نگاهی انداختم. به معنی سکوت چشمهاش رو یه دور بست و باز کرد.

کنار قبر بی بی نشستم و فاتحه ای خوندم. صورتم رو روی خاک سرد قبرش گذاشتم.

اشکم روی خاک ها رو خیس کرد. دلم می خواست داد بزنم و خاک ها رو تو سر و صورتم بریزم اما یه بغض سنگین جلوم رو می گرفت و بهم اجازه ی این کار و نمی داد.

-پاشو، هوا تاریک شده ... بهتره بریم.

ملوک خانم و مش رحیم فانوسی بالای قبر روشن گذاشتن.

با هم از امامزاده بیرون اومدیم و سمت خونه راه افتادیم. در حیاط بی بی باز بود.

دخترهای ملوک خانم در حال پذیرایی از همسایه ها بودن.

گوشی احمدرضا زنگ خورد. ازم فاصله گرفت. با ملوک خانم وارد خونه شدیم.

اولین چیزی که تو ذوقم خورد جای خالی بی بی بود. هق هقم بلند شد.

چهره ی مهربون و نورانیش از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.

-پاشو مادر، تو که اون پیرزن رو تو خاک آروم نمیذاری با این گریه هات، پاشو ...

صدای احمدرضا اومد.

-دیانه!

نگاهش کردم. کمی نگاهش رو بهم دوخت و گفت:

-بگو سفره رو پهن کنن، بچه ها شام رو آوردن.
سؤالی نگاهش کردم.

-گفتم از تهران غذا بیارن. شاید داغ نباشه اما از هیچی بهتره. اون مادربزرگت بود، زن مهربونی بود.

پس احمدرضا می دونست بی بی مادر پدرمه! دخترهای ملوک خانم سفره رو پهن کردن.


نگاه تشکرآمیزی به احمدرضا انداختم. تعدادی داخل خونه ی کوچک بی بی دور سفره نشستن و تعدادی داخل حیاط.

بعد از خوردن شام و جمع کردن خونه، فاتحه ای خوندن و رفتن.

ملوک خانم اومد سمتم گفت:

-می خواستم شب کنارت بمونم اما همسرت هست و مشخصه مرد با کمالاتیه!

تعجب کرده بودم اما حرفی نزدم.

-دستتون درد نکنه ملوک خانم، خیلی زحمت کشیدین.

-کاری نکردم مادر، وظیفه بود. بی بی برای مردم این روستا کم زحمت نکشیده بود! مراقب خودت باش.

-چشم.

ملوک خانم رفت. خونه خالی شد. کنار در سالن ایستاده بودم.

احمدرضا در حیاط رو بست و اومد داخل اما من هنوز ایستاده بودم.

بازوم اسیر دست گرمش شد.

-بیا تو کمی استراحت کن.

از در فاصله گرفتم اما حالم بد بود و دلم می خواست دوباره گریه کنم.

خواستم سمت اتاق بی بی برم که احمدرضا دستم و کشید.

-همینجا تو سالن بمون.

انقدر محکم و با تحکم این حرف و زد که سر جام ایستادم. احمدرضا بعد از چند دقیقه با دو تا تشک و یه پتو به سالن برگشت.

تشک ها رو کنار پنجره پهن کرد. نگاه سؤالی به تشک ها انداختم.

-بیا بخواب.

-خوابم نمیاد.

دستی به موهاش کشید.

-پس بیا حداقل کمی دراز بکش.

با فاصله روی تشک نشستم. احمدرضا سیگاری روشن کرد.



دود سیگارش رو بیرون داد. تو تاریک روشن اتاق نگاهم رو به دود سیگارش دوختم.

-شما بی بی رو از قبل می شناختین؟

احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت.

-تا قبل اون روز که با هم اومدیم روستا، نمیدونستم مادر پدرت ازت نگهداری می کنه. اون خدابیامرز من و شناخت اما به روی خودش نیاورد. هیچوقت نه از پدرت نه خانواده اش کینه به دل نداشتم؛ اونا هم بازیچه ی دست مرجان شدن.

با صدایی که می لرزید لب زدم:

-بابام آدم ضعیفی بود؟

ته سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد.

-نه، کی گفته؟

با گوشه ی روسریم بازی کردم.

-اگه نبود پس چرا خودکشی کرد؟

-حتماً یه دلیلی برای این کار داشته اما تا جایی که من یادمه پدرت مرد ضعیفی نبود همینطور که دخترش با تمام خنگیش ضعیف نیست!

ته دلم خوشحال شدم از این حرفش.

-نمی خوای بخوابی؟

-می ترسم!

-از چی؟

-نمیدونم.

-نگران چیزی نباش، من اینجام.

دستم و کشید که پرت شدم توی بغلش. سرم و روی پاش تنظیم کرد.

-حالا چشمهات و ببند، من بیدارم.

ناخواسته پلکهام روی هم افتادن. سرانگشت های گرمش رو لای موهام احساس کردم و چشمهام کم کم گرم خواب شدن.

نفهمیدم کی خوابم برد. با خوردن نور خورشید توی چشمهام آروم چشم باز کردم.

نگاهی به دست مردونه ای که دورم حلقه شده بود انداختم.


تکونی خوردم و آروم از زیر دستش بیرون اومدم. نگاهی به چهره ی غرق خوابش انداختم.

شاید برای دیگران تعجب برانگیز باشه اما من این مردی که شاید سن پدرم رو داشته باشه عجیب دوست دارم!

تو دلم خالی شد از اعترافی که کردم. سریع بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم. زیر چایی رو روشن کردم.

قرآن کوچکم رو برداشتم و آروم از خونه بیرون اومدم.

هو‌ای اول صبح سرد و دلپذیر بود. وارد امامزاده شدم.

سمت قبر بی بی رفتم. آروم بالای قبر نشستم. قرآنم رو باز کردم و شروع به خوندن کردم.

بعد از تموم شدن قرآن، آروم روی خاک نم دار قبر دست کشیدم و شروع به صحبت کردم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که با دیدن دو جفت کفش مردونه سر بلند کردم.

با دیدن احمدرضا سریع بلند شدم.

-سلام.

-علیک سلام؛ چرا بی خبر پاشدی اومدی؟

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.

-نمیدونستم انقدر زود بیدار میشین!!

-یک ساعته بیدارم.

نگاهی به ساعت مچی توی دستم انداختم. یعنی همین که بلند شدم، احمدرضا هم بیدار شده!

نشست و فاتحه ای خوند. موهاش کمی به هم ریخته بود و جذاب ترش کرده بود. بلند شد.

-بریم.

سر تکون دادم و باهاش هم قدم شدم. زیر چشمی نگاهی بهم انداخت گفت:

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 72


-چرا انقدر کوچولوئی؟!

ابروهام از تعجب بالا پرید. احساس کردم لبهاش خندید اما سریع اخم کرد. هنوز داشتم نگاهش می کردم.

-به چی نگاه می کنی؟ جای نگاه کردن به من یکم به خودت برس بلکه بشه نگات کرد!

با اخم نگاهم رو ازش گرفتم و کمی جلوتر حرکت کردم که یهو دستم کشیده شد و پرت شدم تو سینه اش.

دستش و دورگردنم حلقه کرد.

-بچه ها هیچ وقت از بزرگ ترشون جلوتر نمیرن!

با هم از امامزاده خارج شدیم. وارد حیاط بی بی شدیم.

حالا که بی بی نبود احساس می کردم خونه بی روح شده و دیگه حس زندگی توش نیست.

حتی یه روزه گلهای توی باغچه پژمرده شدن! وارد سالن شدیم.

-نون تازه گرفتم اگه یه صبحانه بدی!

-الان سفره پهن می کنم.

وارد آشپزخونه شدم و سفره ی صبحانه رو همراه با سینی چائی و ظرف های صبحانه به سالن آوردم.

احمدرضا سر سفره نشست. هر دو توی سکوت شروع به خوردن کردیم. احمدرضا نگاهی بهم انداخت.

-نمی خوای برگردی تهران؟

سرم و پایین انداختم.

-فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشی تا انجام بدی!

-آره، اما ...

-اما چی؟ با اینجا موندنت بی بی زنده میشه؟ برمی گرده؟
یه دختر اصلاً خوب نیست تو یه خونه تنها بمونه؛ از قضا همسایه ها هم بدونن که تنهاست!



-بهتره وسایلت رو جمع کنی و برگردی تهران.

-اما الان خانوم جون اینها شمال هستن، دلم نمی خواد به خاطر من برگردن.

-نیازی نیست برگردن.

-اون وقت کجا برم؟

-تا اومدن زن عمو و بقیه میای خونه ی من.

-چی؟

-انقدر حرفم دور از انتظاره؟

-نه، اما ...

بلند شد.

-اگر نیست پس بی هیچ حرفی وسایلت رو جمع کن؛ باید حتماً برگردم، نمیدونم رستوران تو چه وضعیتیه!

توی سکوت سفره رو جمع کردم. باید همه جا رو تمیز می کردم، معلوم نبود دوباره کی می اومدم روستا!

هرچی مواد خوراکی بود برداشتم تا به ملوک خانم بدم.

یخچال رو از برق کشیدم و گاز رو قطع کردم. وسیله ای نداشتم جز کیف دستیم.

احمدرضا رفت تا سری به ماشین بزنه. وسیله ها رو بردم دم در خونه ملوک خانم.

-سلام ملوک خانم.

-سلام دخترم.

-ملوک خانم من دارم میرم گفتم اینا رو به شما بدم تا اگر کسی مستحقه بهش بدین.

-باشه دخترم. دوباره کی میای؟

-معلوم نیست ولی سعی می کنم زود بیام.

-برو دخترم، خدا پشت و پناهت.

نگاهی به خونه ی بچگی هام انداختم. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و در و بستم.

احمدرضا پشت فرمون نشسته بود. در جلو رو باز کردم و سوار شدم.

-میشه بریم تا از بی بی خداحافظی کنم؟

-باشه.

و ماشین رو روشن کرد.


ماشین و کنار امامزاده نگهداشت. با بی بی خداحافظی کردم و از امامزاده بیرون زدم.

احمدرضا توی سکوت رانندگی می کرد. حالم یه جوری بود.

نمیدونستم واکنش المیرا از دیدنم چیه، اما خوشحال بودم؛ داشتم می رفتم تا دوباره بهارک رو ببینم.

دلم براش تنگ شده بود. خیلی سوال ها توی ذهنم بود اما هیچ کس نبود تا به سوالهام جواب بده و این بیشتر آزارم می داد.

بالاخره ماشین کنار خونه ی ویلایی احمدرضا ایستاد. احمدرضا در و با ریموت باز کرد.

نیم نگاهی به خونه ی پارسا انداختم. با صدای کنایه آمیز احمدرضا نگاهم رو از خونه گرفتم.

-چیه؟ دلتون برای رئیستون تنگ شده؟

ابروهام پرید بالا. پوزخندی زد.

-نیست؛ رفته کانادا خونه ی خواهرش!

اینکه انقدر دقیق آمار پارسا رو داشت برام تعجب برانگیز بود!

از ماشین پیاده شدیم. نگاهی به حیاط پر گل احمدرضا انداختم.

بوی گل یاس تمام حیاط رو برداشته بود. در ورودی رو باز کرد و کنار ایستاد.

آروم وارد سالن شدم. با دیدن سالن بهم ریخته تعجب کردم.

-تعجب نکن، کسی حوصله نداشت خونه جمع کنه!

خواستم بپرسم المیرا کجا بوده که دهنم رو بستم و لبخندی زدم. نگاهی بهم انداخت.

-تا لباس عوض می کنم، یه چائی میذاری؟

-بله، الان.



احمدرضا سمت پله های بالا رفت. وارد آشپزخونه شدم.

میز کثیف بود و کلی ظرف توی سینک. نفسم رو بیرون دادم.

کتری رو آب کردم و رو گاز گذاشتم. ظرف ها رو جمع کردم و تو ماشین ظرفشویی چیدم.

دستی به آشپزخونه کشیدم. معلوم بود غذایی روی گاز درست نشده.

چائی رو دم کردم و چرخیدم تا سینی رو پیدا کنم که تو جای سفتی فرو رفتم.

سر بلند کردم که نگاهم به احمدرضا افتاد. با دیدنش از این فاصله ی کم هول کردم و ضربان قلبم بالا رفت.

بازوهام تو چنگ انگشتهای مردونه اش بود. گرمی تنش رو از این فاصله هم احساس می کردم.

قدمی به عقب برداشتم. به خودش اومد و بازوهام رو رها کرد. دستی لای موهاش برد.

-نیازی نبود جمع کنی، زنگ میزدم یکی می اومد جمع کنه.

-کاری نکردم. چائی آماده است.

-از بوی عطرش که پیچید تو خونه فهمیدم.

آروم زمزمه کرد.

-از وقتی رفتی دیگه این بو تو خونه نپیچیده بود!

از اینکه اون روزها به یادش مونده بود لبخندی روی لبهام نشست اما با حرفی که زد پنچر شدم.

-چون من و المیرا اکثراً قهوه می خوریم!

نگاهش رو بهم دوخت تا واکنشم رو ببینه. احساس می کردم صورتم بیانگر حال خرابم هست اما دلم نمی خواست بفهمه.

نمیدونم چی شد که از دهنم دراومد:

-اما این مدت تو رستوران من برای آقا پارسا چائی دم می کردم.

اخمی میان ابروهاش نشست.

-مگه آبدارچی نداشت؟

با حرص لبم رو به دندون گرفتم. هیچ وقت حریف این مرد نمی شدم!

فنجون چائی که ریخته بودم رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت.



دو روزی می شد که خونه ی احمدرضا اومده بودم اما از بهارک هیچ خبری نبود! یعنی المیرا با خودش برده بودش؟!

دلم می خواست از احمدرضا بپرسم بهارک کجاست؟ ... اصلاً این مدتی که نبودم دلتنگم شده یا نه؟ اما می ترسیدم!

آخر شب بود و احمدرضا هنوز از رستوران نیومده بود. دلم شور می زد.

با صدای زنگ آیفون متعجب نگاهی به ساعت انداختم.

ساعت ۱۰ شب رو نشون می داد. احمدرضا که کلید داشت! سمت آیفون رفتم.

با دیدن المیرا ترسیدم اما با یادآوری اینکه بهارک همراهشه، بی هیچ حرفی در و زدم.

پشت در ورودی ایستادم. صدای پاشنه ی کفش هاش به گوشم می رسید.

با بالا و پایین شدن دستگیره خواستم از پشت در بیرون بیام که صدای عصبیش کل سالن رو برداشت.

-چه عجب آقا در و باز کرد! بهت گفتم افتادن بهارک تقصیر من نبود ... خودش ورجه وورجه کرد و از پله ها پرت شد.

با آوردن اسم بهارک ته دلم خالی شد. یعنی اتفاقی برای بهارک افتاده؟!

چرا احمدرضا چیزی بهم نگفت؟ از پشت در بیرون اومدم.

-بهارک چی شده؟

المیرا سریع به عقب چرخید. با دیدنم ابرویی بالا داد.

-توی دهاتیم که اینجایی! چرا دست از سرش بر نمیداری؟ چرا نمی فهمی یه ناخنک بهت زد و ولت کرد؟

-چی داری برای خودت میگی؟ بهارک کجاست؟

دست به سینه شد.



-رفت به درک ... مُرد، فهمیدی؟

-خفه شو عوضی ...

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. حالم دست خودم نبود.

اشک کل صورتم رو خیس کرده بود. دستهام از ترس می لرزید.

-تو با بهارکم چیکار کردی؟

-اوهوع، بهارکت؟ خیلی فاز مامان بودن برداشتی! من حوصله ی کل کل و حرف زدن با تو یکی رو ندارم.

رفت و روی مبل نشست.

-احمدرضا کجاست؟

اما من هیچی نمی شنیدم جز اینکه الان بهارک کجاست؟ چرا احمدرضا چیزی بهم نگفته؟

سریع سمت تلفن رفتم و شماره ی احمدرضا رو گرفتم. بعد از چند بوق گوشی رو برداشت.

-جانم؟

وقت تحلیل کردن جانم پر احساسش رو نداشتم.

-دیانه!

-کجایی احمدرضا؟

-چی شده؟ تو حالت خوبه؟

-کجائی؟

-تو کوچه ... الان می رسم. بگو چی شده؟

-زود بیا احمدرضا.

-باشه، باشه.

گوشی رو قطع کردم و به بدنه ی صندلی تکیه دادم. چهره ی معصوم بهارک لحظه ای از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.

دلم می خواست المیرا رو خفه کنم. با اون کفش های پاشنه بلندش که به شدت روی اعصابم بود اومد سمتم و توی دوقدمیم ایستاد.

از بالا نگاهش رو بهم دوخت.

-همین کولی بازی ها رو درآوردی که طرف دم به دقیقه از توی دهاتی حرف میزد؟

با باز شدن در سالن چرخیدم و به سختی از روی زمین بلند شدم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

احمدرضا نگاهش به الیرا افتاد. با خشم نگاهش کرد.

-کی تو رو اینجا راه داده؟ دیانه کجاست؟

المیرا از جلوم کنار رفت. نگاه احمدرضا به من مشوش و ژولیده افتاد. احساس کردم طرز نگاهش عوض شد.

کیفش رو همون جلوی در گذاشت و با چند گام بلند رو به روم قرار گرفت.

-حالت خوبه؟ چیزی شده؟

سری تکون دادم و اشکهام که دیدم رو تار کرده بود روی گونه هام جاری شدن.

احمدرضا بازوهام رو توی دستهاش گرفت.

-نمیشنوی؟ دارم میگم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟

-بهارک کجاست؟

حس کردم دستهای قدرتمند احمدرضا شل شد. نگاهش رو ازم گرفت و به المیرا که با فاصله ازمون ایستاده بود دوخت.

-تو چیزی بهش گفتی؟

المیرا خونسرد شونه ای بالا داد.

-نه من حرفی نزدم! اومدم اینجا با تو حرفهام رو بزنم. تکلیف من چیه؟

احمدرضا ازم فاصله گرفت و دست به جیب روبروی المیرا قد علم کرد و حالت نمایشی به خودش گرفت.

-کدوم تکلیف که من خبر ندارم؟

المیرا به لکنت افتاد.

-همین حرف ازدواجمون ... مگه قرار نبود رسمیش کنیم؟ خانواده ام دارن هر روز ازم می پرسن.

-من قول ازدواج به تو داده بودم؟

نگاهم بین احمدرضا و المیرا در رفت و آمد بود. یعنی احمدرضا با المیرا هنوز ازدواج نکرده؟



پس این مدت بهارک چطور پیش المیرا بوده؟

این همه سوال حل نشده ی توی ذهنم کی می خواست هضم بشه و به جوابهاشون برسم؟

-از خونه ی من برو بیرون.

-تو نمی تونی من و بیرون کنی، خودت گفتی ...

-من گفتم؟ چی گفتم؟ ها، چی گفتم؟ روز اول نگفتم دنبال ازدواج با من نباش چون قصد ازدواج ندارم؟ حتی بهت گفتم قاتل زنمم چون بهم خیانت کرد، گفتم یا نگفتم؟!
اما تو خودت خواستی اینجا باشی ... منم دیدم کسی نیست از بهارک نگهداری کنه چیزی نگفتم اما الان چیکار کردی؟ اون دختربچه کو؟ دیدم مثل مادر براش بودن رو....

-اون یه حادثه بود، تقصیر من نبود! خودش از پله ها افتاد.

چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم. یعنی بهارک من از پله ها افتاده؟ الان کجاست؟ حالش چطوره؟

-بهتره از خونه ی من بری و دیگه ام اینورا پیدات نشه وگرنه اون وقت یه جور دیگه برخورد می کنم!

-فکر کردی کی هستی؟ تو یه مرد روانی ای که زنش رو کشته ... میرم، لحظه ای هم نمی مونم! لیاقتت همین دختربچه است که حتی ذره ای از ...

احمدرضا سمتش خیز برداشت و المیرا سکوت کرد.

-آره تو راست میگی، چون مثل تو و امثال تو با صد نفر نبوده تا خوب دوره دیده باشه! حالام گمشو از خونه ام برو بیرون ...

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

المیرا با حرص کیفش رو چنگ زد و با اون صدای پاشنه هاش که عجیب روی اعصابم بود سمت در خروجی سالن رفت.

با بسته شدن در سالن نگاهم رو به احمدرضا دوختم. احمدرضا اومد سمتم و اخمی کرد.

-برای چی انقدر رنگت پریده؟

لبم رو گزیدم.

-بهارک ...

-چی میخوای بشنوی؟

-حالش چطوره؟ الان کجاست؟ اصلاً این اتفاق کی براش افتاد؟ چرا به من نگفتی؟

احمدرضا کتش رو درآورد و روی دسته ی مبل پرت کرد.

-برای چی باید به تو می گفتم؟ چه نسبتی باهاش داشتی؟

دلم هزار تیکه شد.

-بهتره انقدر حرص و جوش نخوری ... رنگ از صورتت پریده!

-احمدرضا ...

احمدرضا سکوت کرد و نگاهش رو بهم دوخت. نگاهش آزاردهنده نبود اما عجیب سنگین بود.

تن صداش از نگاهش سنگین تر به گوشم نشست.

-یعنی امکان داره جز بهارک انقدر نگران حال کس دیگه ای هم بشی؟!

متعجب سر بلند کردم. منظورش چی بود؟ موی بیرون زده از شالم رو داخل شالم فرستادم و حرفم رو دوباره تکرار کردم.

-حال بهارک چطوره؟

خودش رو روی مبل پرت کرد.

-خوبه!

با شنیدن کلمه ی خوبه انگار دوباره بهم جون دادن.

نفسم برگشته ام رو آسوده بیرون دادم که از نگاه تیزبین احمدرضا دور نموند.

-الان کجاست؟



با هر دو دست شقیقه هاش رو گرفت. احساس کردم داره خودش رو کنترل می کنه. یعنی اتفاقی افتاده بود؟

-الان که فهمیدی حال بهارک خوبه، یه فنجون چائی میاری؟

همین هم برام کافی بود که فهمیدم بهارک حالش خوبه. سری تکون دادم و سمت آشپزخونه راه افتادم.

تا آخر شب احمدرضا دیگه راجب بهارک حرفی نزد با اینکه خیلی دلم می خواست ازش بپرسم اما می ترسیدم دعوام کنه.

باید سر فرصت ازش می پرسیدم. وارد اتاق مشترکم با بهارک شدم.

چند روزی از ماجرای اون شب و المیرا می گذشت.

احمدرضا تا دیروقت رستوران بود و شب یک راست سمت اتاقش می رفت. انگار داشت از چیزی فرار می کرد.

شامم رو خوردم و آشپزخونه رو جمع کردم. در سالن باز شد. احمدرضا وارد سالن شد. چهره اش توی هم بود.

بی هیچ حرفی سمت پیانو رفت و پشتش نشست. صدای همیشگیش کل سالن رو برداشت.

روی مبل نشستم و به صدای گوش نواز پیانو دل سپردم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که صدا قطع شد. احمدرضا سمت بار کوچک گوشه ی خونه اش رفت.

با دیدنش پشت بار لحظه ای ترس نشست توی دلم.

شیشه ای بزرگتر از همه رو برداشت و با لیوانش سمت کاناپه ی تک نفره ی کنار پنجره رفت. روی کاناپه لم داد.

سیگاری روشن کرد و کمی از نوشیدنی داخل شیشه توی لیوان کمرباریک ریخت.

هنوز نشسته بودم و حرکاتش رو نگاه می کردم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

به کاناپه تکیه داد و دود سیگارش رو عمیق بیرون فرستاد. هاله های دود روی هوا به رقص دراومدن.

دلم شور میزد؛ چرا احمدرضا انقدر بهم ریخته است؟ یک پیک از مشروب روی میز رو یکجا سر کشید.

احساس کردم گلوی من سوخت اما احمدرضا فقط نگاهش رو به رو به روش دوخته بود.

نمیدونم چقدر گذشت اما پشت سر هم سیگار میکشید و لیوانش رو پر می کرد!

اگر تا صبح همینطور ادامه می داد حتماً خودش و به کشتن می داد. از روی مبل بلند شدم و با گامهای آروم سمتش رفتم.

کنار کاناپه ایستادم. خواست پیک رو بالا ببره که از دستش گرفتم. سرش رو بلند کرد و نگاه سرخش رو به نگاهم دوخت.

خمار لب زد:

-اگر نمی رفتی، هیچ وقت نمی فهمیدم!

منظورش چی بود؟! دست برد و بطری مشروب رو برداشت. خواستم ازش بگیرم که عصبی فریاد زد:

-چی کار داری؟؟؟ به تو چه دارم چیکار می کنم؟ بذار به درد خودم بمیرم ...

چنان داد دلخراشی زد که احساس کردم تمام ستون های خونه به لرزه افتادن.

-چرا من .... خدا .... چرا؟؟؟

نمیدونم چرا من بغض کرده بودم. دلم برای مردی که شکسته روی کاناپه تو تاریکی شب نشسته بود سوخت.

کمی سرش رو کج کرد. اشک حلقه زد توی چشمهاش و قلبم رو هزار تیکه کرد.

کنار پاش زانو زدم. دستهایی که همیشه گرم گرم بودن اما حالا سرد شده بودن رو توی دستم گرفتم.

-آخه چی شده؟ اتفاقی برای بهارک افتاده؟

آروم زیر لب زمزمه کرد:

-بهارک ... واااای بهارک .....

ترس تو کل وجودم افتاد. یعنی اتفاقی برای بهارک افتاده بود؟ چرا احمدرضا چیزی نمی گفت؟



-تو رو خدا بگو... بهارک چیزیش شده؟؟

-بهارک و دوست داری؟

-آره.

پوزخند تلخی زد و نگاهش رو به تاریکی شب دوخت.

-هیچ کس نفهمید بهار با من و غرورم چیکار کرد ... هیچ کس نفهمید نفرت انگیزتر از اون زن وجود نداشت ..

داشت راجع به مادر بهارک حرف می زد. با مشت کوبید روی میز شیشه ای و فریاد زد:

-ازت متنفرم بهار ... متنفرم ...

میز شیشه ای با صدای بدی شکست و هزار تیکه شد. دستش زخم شده بود اما جرأت نداشتم برم سمتش.

تا حالا انقدر حالش رو بد و پریشون ندیده بودم.

-بهار، تو با من ... با ارور من چیکار کردی لعنتی؟ مگه چی برات کم گذاشته بودم که با نزدیک ترین دوست من رو هم ریختی؟

رعشه ای به اندامم افتاد. منظورش از نزدیک ترین دوستش کی بود؟

داشتم دیوونه می شدم. هیچی از حرفهاش نمی فهمیدم. این مدتی که نبودم چه اتفاقی افتاده بود؟

قطرات خون روی پارکت می ریخت اما احمدرضا هنوز داشت ضجه می زد.

دیگه از اون همه اقتدار خبری نبود. الان مرد شکسته ای بود که تو تاریکی شب زار می زد. سمت آشپزخونه رفتم و جعبه کمکهای اولیه رو آوردم.

کنار پاش زانو زدم. دست خونینش رو توی دستم گرفتم. فقط نگاهم کرد عمیق و شکست خورده! دلم براش سوخت.

دستش رو تمیز کردم. آروم شروع به صحبت کرد.

-وقتی پدر و مادرم رو یکجا از دست دادم یه پسربچه ی ۷ ساله بودم. علت مرگشون خفگی بر اثر گاز گرفتگی بود.
اما نمیدونم چرا همه ی خانواده ام مردن جز من! بعد از مرگشون ...

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

-... رفتم پیش عمو. عمو شد پدرم و زن عمو مادرم. تمام این سالها هیچ بدی ازشون ندیدم.

عطیه خواهر بزرگم شد اما مرجان رو هیچ وقت به چشم خواهرم ندیدم. دختر عموی مو خرگوشی شاد ... صدای خنده هاش بهم انگیزه می داد. اوایل بچه بودم و نمیدونستم چرا چنین احساسی بهش دارم اما هرچی بزرگ تر شدم فهمیدم مرجان شده تنها انگیزه برای ادامه ی زندگیم!

هر دو بزرگ شدیم. مرجان روز به روز خوشگل تر و جذاب تر می شد. فهمیده بودم مرجانم دوستم داره و این موضوع بهم پر و بال خیالپردازی می داد.

گاهی بهش سخت می گرفتم. روزی که بی خبر موهاش رو کوتاه کرد باهاش قهر کردم اما با همون طنازیش باعث شد آشتی کنیم.

زندگیم شده بود مرجان! وقتی عمو نامزدمون کرد، روی ابرها بودم. مرجان سالهای آخر راهنمایی بود اما دیگه مثل قبل نبود!دیگه شبها تا دیروقت کنار درخت گردو پیشم نمی نشست. ازم فراری شده بود!

این موضوع نگرانم می کرد اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم. همسایه ای تازه اسباب کشی کرده و به محلمون اومده بود؛ یک مادر و پسر!

گاهگداری پسرش رو می دیدم. پسر آروم و سر به زیری بود. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی همون پسر آروم و سر به زیر آرزوهام رو ازم بگیره.

تیپ و قیافه ی مرجان روز به روز تغییر می کرد. بی پرواتر شده بود. دختر حاجی دیگه چادر سرش نکرد. نگرانش بودم!

دل و زدم به دریا و یه روز تعقیبش کردم. با دو تا دختر همسن و سال خودش با شوخی و خنده به سمت مدرسه رفتن.

برام قابل هضم نبود. مرجان سر به زیر، حالا تو خیابون چنین با ناز می خندید!



-طاقت نیاوردم و رفتم جلو. اول با دیدنم تعجب کرد اما بعد از چند لحظه به خودش اومد و با اخم نگاهم کرد.

تعجب کردم ... الان من باید ناراحت می بودم نه مرجان!

-اینجا چیکار می کنی؟

متقابلاً اخم کردم. نگاهی به دوستهاش انداختم.

-برید!

چنان با تحکم گفتم که هر دو سریع رفتن. رفتم جلو.

-این چه سر و وضعیه که برای خودت درست کردی؟

-من خیلیم سر و وضعم خوبه، بهتره برای من ادای مردهای غیرتی رو درنیاری!

دهنم بسته شد. من این مرجان رو نمی شناختم. با دختر رویاهای من خیلی فاصله داشت ...

همون جا بود که احساس کردم شکستم.

مرجان تنه ای بهم زد و رفت. با رفتنش به خودم اومدم. با پاهایی که وزنم رو به سختی تحمل می کرد سمت خونه رفتم.

تا برگشتن مرجان زیر درخت گردو نشستم. همین که در حیاط باز شد بلند شدم.

اومد و خواست از کنارم رد بشه که مچ دستش رو گرفتم.

-وایستا کارت دارم.

-چیه، چرا دست از سرم بر نمی داری؟

-من دوست دارم مرجان!

-اه، خسته ام کردی احمد ... عالم و آدم فهمیدن من و دوست داری!

-تو مگه من و دوست نداری؟

-وااای احمد، قرار نیست چون تو رو دوست دارم به خودم نرسم یا حتی با کس دیگه ای دوست نشم!

نفهمیدم چی شد فقط وقتی به خودم اومدم که مرجان روی زمین افتاده بود و کف دستم از ضربه ای که زده بودم ذوق ذوق می کرد.

هول کردم و کنارش روی زمین زانو زدم. خواستم دستش رو بگیرم که دستم رو پس زد.

-ازت بدم میاد ... از مردهایی که دست رو زن بلند می کنن متنفرم ... برو گمشو! چطور تونستی رو من، رو ته تغاری آقام دست بلند کنی؟ اگه آقاجونم نبود الان معلوم نبود توی بی پدر و مادر کجا بودی؟



با هر حرفی که میزدهزاران بار شکستم. مرجان از روی زمین بلند شد.

-دیگه سمتم نیا، فهمیدی؟ نمی خوامت ... نمی خوامت ... من دنبال آزادیم نه اینکه یه احمق مثل تو بخواد آزادیم رو بگیره!

و پا تند کرد سمت خونه اما شکستن من و ندید. زانوهای سست شده ام ... کمر شکسته ام ...

صداش توی سرم اکو می شد؛ اینکه من بی پدر و مادرم!

همونجا بود فهمیدم من دیگه تو دل مرجان جائی ندارم. بعد از فوت پدر و مادرم اولین بار بود که گریه می کردم.

از خونه زدم بیرون و تو خیابون ها شروع کردم به راه رفتن. تمام خاطراتم از لحظه ی ورودم به خونه ی عمو تا اون روز نحس جلوی چشمهام بود.
احساس کردم یک شبه پیر شدم. به خونه برگشتم. زن عمو حالم رو پرسید اما هیچ جوابی نداشتم.

لعنت به این دل که دوستش داشت!

سعی کردم ازش کناره بگیرم. یک هفته از اون روز میگذشت.

صدای خنده هاش تو خونه بود. مثل یه سایه شده بودم.

یه روز که از حجره ی عمو برمیگشتم مرجان رو ته کوچه با همون پسر همسایه دیدم.

خونم به جوش اومد.

غیرتم اجازه نداد دختر عموم، کسی که دوستش داشتم رو با یه مرد دیگه ببینم. اگر عمو می فهمید حتماً سکته می کرد!

رفتم جلو. پسرک کمی هول کرد اما مرجان بی هیچ ترسی بهم چشم دوخت.

-برو خونه!

-به تو چه؟

-مرجان!

-چیه؟ نکنه فکر کردی میگم چشم؟

زدم تخت سینه ی پسره.

-دفعه ی آخرت باشه سمت مرجان میای!

-برای خودت حرف میزنی، من دوستش دارم.

همین حرف کافی بود که پاهام سست بشه. کوچه دور سرم چرخید. پسره مثل کسی که یهو شجاع شده باشه گفت:

-شنیدی؟

پیش یه غریبه خوردم کرده بود.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

اومدم خونه. حالم انقدر بد بود که همه فهمیدن اتفاقی افتاده.

عطیه اومد پیشم و قسمم داد تا علت ناراحتیم رو بگم. منم همه چی رو بهش گفتم.

عطیه به عمو گفت. اون شب خونه غوغا شد. برای اولین بار عمو روی مرجان دست بلند کرد.

نگاه مرجان رو هیچوقت یادم نمیره ... پر از نفرت شد. برای اولین بار از نگاهش ترسیدم.

عمو فکر می کرد با این کارش میتونه مرجان رو به راه بیاره اما هیچ کس فکرش رو هم نمی کرد که مرجان همون شب خونه رو ول کنه و بره!

صبح با صدای جیغ و داد زن عمو از خواب بیدار شدم. مرجان رفته بود و هیچ خبری ازش نبود.

عمو شده بود اسپند روی آتیش. پای آبروش وسط بود.

محمد و حامد همه جا دنبالش بودن اما انگار آب شده بود! سه روز گذشت و هیچ خبری از مرجان نشده بود.

بعد از سه روز یاد همسایه مون افتادم و به عمو گفتم. عمو رفت خونشون اما مادرش اظهار بی اطلاعی کرد.

بعد از پنج روز خودش با همون پسره، دست تو دست هم برگشتن.

همونجا بود که عشق مرجان و کشتم و خاکش کردم.

عمو عقدشون کرد اما از خونه هم بیرونش کرد. اون شب و روزهای بعدش حالم خیلی بد بود.

برای اولین بار دست به سیگار شدم. سیگار شد همدم شب هام.

بعد از چند ماه به خودم اومدم. درس خوندم، کار کردم و دوست های جدید پیدا کردم.

دورادور می شنیدم مرجان میاد خونه ی عمو. برای خودم خونه خریدم و برای همیشه از خونه ی عمو رفتم.

اوائل تنهایی خیلی سخت بود اما عادت کردم.

داشتم زندگیم رو ادامه می دادم و دیگه مرجانی تو زندگیم نبود که یک روز شنیدم مرجان طلاق گرفته.



باورم نمی شد مرجان طلاق گرفته باشه. دروغه اگه بگم ناراحت شدم چون نشده بودم.

همون شب کت و شلوار پوشیدم و کلی به خودم رسیدم.

بدون اینکه به کسی اطلاع بدم رفتم خونشون. احساس کردم همه از دیدنم تعجب کردن اما کسی به روم نیاورد.

هر لحظه منتظر بودم تا مرجان رو ببینم، دو سالی میشد ندیده بودمش اما مرجان از اتاقش بیرون نیومد.

دیگه ناامید شده بودم که عمو گفت:

-مرجان رو برای شام بگین بیاد پایین.

هم ازش متنفر بودم هم دلم می خواست ببینمش. بالاخره مرجان رو دیدم.

پخته تر و زیباتر شده بود اما دیگه حس من بهش اون حس قبل نبود.

مرجان با رفتنش عشقشم برد. بعد از شام از همه خداحافظی کردم. حالم اصلاً خوب نبود.

روزها می اومدن و می رفتن و من سخت درگیر کار بودم.

مرجان خونه ی عمو بود. یه روز خسته از سر کار برگشتم که نگاهم به دختری که کنار در ایستاده بود افتاد.

کمی که جلو رفتم مرجان رو دیدم. تعجب کردم! مرجان اینجا چیکار می کرد؟ اصلاً خونه ی من رو از کجا پیدا کرده بود؟

با دیدنم هول کرد اما توجهی نکردم. با اخم نگاهم رو بهش دوختم.

-اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

سرش رو پایین انداخت.

-از عطیه آدرس رو گرفتم.

-برای چی اومدی؟

-می خوام باهات صحبت کنم.

پوزخندی زدم.

-بعد از دو سال تازه یادت افتاده صحبت کنی؟

-احمد ...

-اسم منو دیگه به زبون نیار، فهمیدی؟

-تو رو خدا بذار صحبت کنیم ... من اشتباه کردم؛ببین، برگشتم!

-بعد از دوسال برگشتت دیگه به درد من نمی خوره. برگرد برو همونجایی که ازش اومدی! تو دیگه نه تو زندگیم نه تو قلبم جا نداری.

در حیاط رو باز کردم.

-به خدا اگه من و نبخشی برای همیشه میرم!

چرخیدم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

با پوزخند نگاهی به سر تا پاش انداختم.

-همین امروز برو! فکر کردی جلوت رو میگیرم؟ ... گذشت اون روزها که عاشقت بودم. تو با رفتنت عشقت رو هم بردی، الان هم جز یک دختر عموی قابل ترحم بیشتر برام نیستی، فهمیدی؟
بار آخرت هم باشه جلوی در خونه ی من پیدات میشه!

باورش نمی شد باهاش اینطور صحبت کنم.

-و یه چیز دیگه؛ آدم چیزی که بالا آورده رو دوباره نمیخوره! منم خیلی وقته تو رو بالا آوردم.

وارد حیاط شدم و در و محکم به هم کوبیدم. حالم دست خودم نبود. مرجان تمام احساساتم رو از بین برده بود.

چند روزی از اومدن مرجان می گذشت. دیگه ازش خبر نداشتم.

تازه ماشین خریده بودم و هنوز رانندگیم انقدر خوب نبود.

یک روز به پیچ کوچه نرسیده، دختری از کوچه بیرون اومد. نتونستم ماشین و کنترل کنم و بهش خوردم.

ترسیده پیاده شدم. اون دختر هم مثل من ترسیده بود.

اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد زیبایی بیش از اندازه اش بود.

با دیدنم سریع بلند شد. حالش رو پرسیدم و گفت چیزی نشده و پا سمت خیابون تند کرد. مثل یه نسیم بود.

نگاهم رو بهش دوختم تا سوار ماشین شد. برای خودم عجیب بود که بعد از مرجان نگاهم گیر کسی بشه.

اون روز گذشت و دیگه ندیدمش. کم کم داشت کلاً از فکرم خارج می شد.

تازه با پارسا آشنا شده بودم. پسر بدی به نظر نمی رسید.

گاهی می اومد خونه ام. با کلی اصرار قرار شد برای مهمونی آخر هفته ای که تو خونشون برگزار می شد برم.

بالاخره آخر هفته رسید. یه دست لباس اسپرت پوشیدم و دسته گل بزرگی تهیه کردم.

زنگ در و زدم.


وارد حیاط پارسا شدم. خودش به استقبالم اومد. با هم وارد خونه شدیم.

پدر و مادرش نبودن و فقط چند تا از دوستهاش اومده بودن.

با هامون و رامبد آشنا شدم و با هم شروع به صحبت کردیم. زنگ رو زدن و پارسا رفت در و باز کرد.

بعد از چند دقیقه همراه همون دختری که چند روز پیش سر کوچه باهاش تصادف کرده بودم وارد شد.

از دیدنش ته دلم خوشحال شدم. منم جوون بودم و دلم می خواست تا مرجان ایران هست کسی وارد زندگیم بشه.

هنوز دنبال انتقام بودم. دختره همراه پارسا وارد شد. موهای بلوند بلندش یک طرف شونه اش ریخته بود.

شال حریرش روی شونه هاش افتاده بود. با لبخند اومد سمتمون.

خونه ی عمو طوری بزرگ شده بودم تا فرق محرم و نامحرم رو بدونم اما وقتی با همه دست داد و با اون لبخند دلفریب روی لبش اومد سمتم نتونستم مقاومت کنم و بهش دست دادم.

گرمی دستهای ظریفش حالم رو دگرگون کرد. لباسهاش رو عوض کرد و اومد کنارمون نشست.

تا پاسی از شب کنار هم بودیم.

هرچی نگاهش می کردم سیر نمی شدم و دوست داشتم بیشتر بهش چشم بدوزم.

من از همه آروم تر بودم و هامون از هممون بزرگ تر و زبون بازتر بود.

اون شب گذشت. بعد از چند وقت هامون پیشنهاد همکاری داد و منم قبول کردم.

کم و بیش بهار رو می دیدم. یکی دو بار ازش خواسته بودم تنها ببینمش اما زیر بار نمی رفت و من پای نجابتش میذاشتم.

یه روز دیرتر از هر روز به رستوران رفتم و بهار رو دیدم که از رستوران خارج شد.

اول تعجب کردم اما بعدش گفتم حتماً برای دیدن پارسا اومده.

وارد رستوران شدم. فقط هامون بود. نتونستم خودم رو کنترل کنم.

-بهار خانوم اینجا اومده بود؟

احساس کردم کلافه است.

-آره با پارسا کار داشت.

دیگه دنبالش رو نگرفتم که ایکاش میگرفتم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

بخاطر پیشرفت کارهامون قرار شد تو خونه اش یه سور بده.

فکر نمی کردم بهار هم باشه اما وقتی با پارسا دیدمش هم خوشحال شدم هم ناراحت.

حس می کردم پارسا بهش چشم داره. برعکس همیشه که باهام سنگین برخورد می کرد اون شب خیلی صمیمی بود!

با هم شماره رد و بدل کردیم و قرار شد گاهی رستوران به دیدنم بیاد.

منِ ساده فکر می کردم همونطور که من ازش خوشم اومده، اونم از من خوشش اومده.

کم کم با هم بیرون رفتیم و من روز به روز بهش وابسته تر می شدم. اونقدری پیش رفتم که طاقت نیاوردم و ازش خواستگاری کردم.

اول تعجب کرد، حتی تا یک هفته ازش بی خبر بودم اما آخر جواب بله رو داد. اون روز خیلی خوشحال بودم.

به هامون و پارسا گفتم. هیچ کدوم واکنشی نشون ندادن.

با عمو صحبت کردم تا بریم خواستگاری. مرجان وقتی شنید میخوام ازدواج کنم گریه کرد.

ازم خواست تا ببخشمش اما دیگه واقعاً هیچ حسی بهش نداشتم.

بالاخره آخر هفته رسید. با عمو و زن عمو و عطیه رفتیم خواستگاری.

از دیدن خونشون تعجب کردم چون فکر می کردم باید مثل پارسا خیلی پولدار باشن اما نبودن!

البته این چیزها برام مهم نبود. بهار یه برادر کوچکتر از خودش داشت.

خیلی زود با هم نامزد کردیم و قرار شد مراسم عقد و عروسی رو با هم بگیریم.

هیجان داشتم و خیلی خوشحال بودم اما احساس می کردم بهار مثل من نیست و هیچ شوقی نداره.

شب عروسی ما، مرجان از ایران رفت. برام مهم نبود؛ بر عکس ما، خانواده ی بهار یه خانواده ی آزاد بودن.

هرچند عمو از دیدن ظاهر خانواده ی بهار خوشش نیومد اما بخاطر من حرفی نزد.



شب عروسی هم بالاخره تموم شد اما برای من تازه شروع همه چیز بود.

بهار اجازه نمیداد بهش دست بزنم. نمیدونستم باید چیکار کنم. گذاشتم تا با خودش کنار بیاد.

بعد از یک هفته اجازه داد. برای هر مردی شاید شب اول ازدواجش بهترین شب عمرش باشه اما اولین رابطه برای من هیچ حسی جز رفع نیاز نداشت!

من اصلاً دوست نداشتم دوباره این حس رفع نیاز رو تجربه کنم.

تو خونه همه اش ساکت بود. فقط تو جمع ها شاد بود و به خودش می رسید.

بهم توجهی نداشت. با مشاور صحبت کردم می گفت بعضی از زن ها بعد از اولین رابطه ی جنسی اینطوری میشن.

همه رو گذاشتم پای همین موضوع و سعی کردم تعداد مهمونی هام رو بیشتر کنم تا حالش خوب بشه.

اما نمیدونستم دارم خودم با دست خودم زندگیم رو به لجن می کشم!

یه شب مهمونی دعوت بودیم. دیدم حالش بهتره، گذاشتم با دوستهاش شاد باشه اما وقتی پارسا زن مستم رو از وسط چند تا پسر جمع کرد، احساس کردم غرورم خورد شد.

عصبی بودم و نمیدونستم چیکار کنم. فقط سوارش کردم و اومدم سمت خونه. تو راه همه اش می خندید.

پرتش کردم تو سالن. به خودش اومد. اونقدر حالم بد بود که احساس می کردم دارم خفه میشم.

بدون هیچ حرفی سمت اتاقم رفتم و تا خود صبح سیگار کشیدم.

صبح وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم میز صبحانه چیده شده.

برای اولین بار پیش قدم شد و بوسیدم. ازم خواست ببخشمش.

قبول کردم که مست بوده و قول داد که دیگه مست نکنه.

چقدر ساده دل بودم ... چقدر احمق بودم ...!

یهو از رو مبل بلند شد. میز و پرت کرد سمت دیوار و فریاد زد:

-ازت متنفرم بهاااار .... ازت متنفرم ... حتی از اون بچه ای که توی خراب مادرشی متنفرم!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

متعجب نگاهش می کردم. واقعاً گیج شده بودم. انگار حالم رو فهمید که لبخند مهربونی زد.

-من گاهی میام کارهای خونه ی آقا رو انجام میدم. امروز صبح زنگ زدن و اومدم. الانم غذا حاضره، من کار دیگه ای ندارم، توام یه چیزی بخور مادر.

سری تکون دادم. بعد از خداحافظی رفت. روی صندلی آشپزخونه نشستم.

حرفهای دیشب احمدرضا تازه داشت واضح می شد. این وسط بهار کاری کرده که هنوز هم احمدرضا فراموش نکرده.

دل نگران بهارک بودم، اصلاً نمیدونستم کجاست؟!

کمی از غذایی که آماده شده بود خوردم. هر لحظه منتظر اومدن احمدرضا بودم.

دلم می خواست بدونم آخر زندگیش با بهار چی شد که دست به قتلش زد.

تا شب از احمدرضا خبری نشد. آخر شب بالاخره صدای چرخ های ماشین خبر از اومدنش داد.

در سالن رو باز کردم و کنار در ورودی ایستادم. از ماشین پیاده شد. از چهره اش خستگی می بارید. از دیدنم جلوی در تعجب کرد.

-سلام.

با تن صدای خسته ای گفت:

-سلام. چرا اینجا وایستادی؟

-همینطوری!

خنده ی تلخی کرد.

-یعنی باور کنم از روی دلتنگی نیست؟

گونه هام برای لحظه ای گر گرفت. با خجالت سرم و پایین انداختم. صدای گرمش کنار گوشم نشست:

-دخترم انقدر خجالتی؟!

و آروم از کنارم رد شد و وارد خونه شد.



به دنبالش وارد خونه شدم. دلم می خواست ادامه ی زندگیش رو بگه اما روم نمی شد بپرسم.

-یه چائی دیانه پز برای من میاری؟

-بله، الان.

روی مبل نشست. سمت آشپزخونه رفتم و با سینی چائی برگشتم. چائی رو روی عسلی کنارش گذاشتم.

روی مبل رو به روش نشستم. نگاهش رو بهم دوخت.

-نگاهت میگه منتظر چیزی هستی!

-راستشو بگم؟

-اوهوم.

-دلم می خواد بقیه ی داستان زندگیتون رو هم بگین.

-زندگیمون؟ ... مگه من چند نفرم؟؟

با هول دستهام رو توی هم قلاب کردم. به پشتی مبل تکیه داد و با دستش شقیقه اش رو محکم فشرد.

-زندگی تلخ من به چه دردت می خوره؟

-خوب، صحبت کردن باعث میشه تا کمی آروم بشین.

خم شد و نگاهش رو از بین دو عسلی بینمون بهم دوخت. ته نگاهش انگار چیزی بود.

-خیلی وقته این حرف ها دیگه آرومم نمی کنه ... وقتی به گذشته بر می گردم می بینم مار تو آستینم پرورش دادم.
مرجان درسته عشقم رو ندیده گرفت اما خیانت بهار برام غیر قابل هضمه ...
نه یک سال نه دو سال بلکه چندین و چند سال همین جا، توی همین خونه ای که با زحمت ساختم با رفیقم، با کسی که از چشمم بیشتر بهش اعتماد داشتم هم خواب می شده و معاشقه می کرده!!
یه زن مگه چقدر می تونه نفرت انگیز باشه؟

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، yald2015 ، Par_122
#6
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارت 76


وارد حیاط پارسا شدم. خودش به استقبالم اومد. با هم وارد خونه شدیم.

پدر و مادرش نبودن و فقط چند تا از دوستهاش اومده بودن.

با هامون و رامبد آشنا شدم و با هم شروع به صحبت کردیم. زنگ رو زدن و پارسا رفت در و باز کرد.

بعد از چند دقیقه همراه همون دختری که چند روز پیش سر کوچه باهاش تصادف کرده بودم وارد شد.

از دیدنش ته دلم خوشحال شدم. منم جوون بودم و دلم می خواست تا مرجان ایران هست کسی وارد زندگیم بشه.

هنوز دنبال انتقام بودم. دختره همراه پارسا وارد شد. موهای بلوند بلندش یک طرف شونه اش ریخته بود.

شال حریرش روی شونه هاش افتاده بود. با لبخند اومد سمتمون.

خونه ی عمو طوری بزرگ شده بودم تا فرق محرم و نامحرم رو بدونم اما وقتی با همه دست داد و با اون لبخند دلفریب روی لبش اومد سمتم نتونستم مقاومت کنم و بهش دست دادم.

گرمی دستهای ظریفش حالم رو دگرگون کرد. لباسهاش رو عوض کرد و اومد کنارمون نشست.

تا پاسی از شب کنار هم بودیم.

هرچی نگاهش می کردم سیر نمی شدم و دوست داشتم بیشتر بهش چشم بدوزم.

من از همه آروم تر بودم و هامون از هممون بزرگ تر و زبون بازتر بود.

اون شب گذشت. بعد از چند وقت هامون پیشنهاد همکاری داد و منم قبول کردم.

کم و بیش بهار رو می دیدم. یکی دو بار ازش خواسته بودم تنها ببینمش اما زیر بار نمی رفت و من پای نجابتش میذاشتم.

یه روز دیرتر از هر روز به رستوران رفتم و بهار رو دیدم که از رستوران خارج شد.

اول تعجب کردم اما بعدش گفتم حتماً برای دیدن پارسا اومده.

وارد رستوران شدم. فقط هامون بود. نتونستم خودم رو کنترل کنم.

-بهار خانوم اینجا اومده بود؟

احساس کردم کلافه است.

-آره با پارسا کار داشت.

دیگه دنبالش رو نگرفتم که ایکاش میگرفتم.
روزها می اومدن میرفتن گاه گداری بهار رو میدیم اما غرورم اجازه نمیداد برم سمتش
دورا دور می شنیدم مرجان درسش رو داره ادامه میده دیگه واقعا هیچ حسی بهش نداشتم جز حس نفرت و انتقام انقدر غرق کار شده بودم که هیچکس و هیچ چیز نمی تونست جلو دارم باشه
یک سال دو سال شد و سالها اومدن و رفتن خیلی زود شدم یه مرد پخته و جا افتاده با بچه ها همه جا میرفتیم و گاه گداری لب تر میکردم اما حد خودم رو میدونستم دوتا شعبه ی بزرگ توی تهران زدیم
من و پارسا و هامون

از بهار خوشم اومده بود اما نه انقدر که بخواد ذهنم رو درگیر کنه هامون از دوستداشتنش نسبت به دختری که هیچ وقت ندیده بودم میگفت من و پارسا مسخره اش میکردیم
پارسا از همه ی ما کوچیک تر بود
۳۰سالگی رو رد کرده بودم که عمو ازم خواست ازدواج کنم اما هنوز حسی به هیچ کس نداشتم
تا اینکه


بخاطر پیشرفت کارهامون قرار شد هامون تو خونه اش یه سور بده.

فکر نمی کردم بهار هم باشه خیلی وفت می شد ندیده بودمش
اما وقتی با پارسا دیدمش هم خوشحال شدم هم ناراحت.

حس می کردم پارسا بهش چشم داره. برعکس همیشه که باهام سنگین برخورد می کرد اون شب خیلی صمیمی بود!
تعجب کردم چون هیچ وقت جز چند کلمه با من بیشتر صحبت نمیکرد
ازم شماره ام رو خواست منم خیلی راحت شماره ام رو بهش دادم
قرار شد گاهی رستوران به دیدنم بیاد.

منِ ساده فکر می کردم همونطور که من ازش خوشم اومده، اونم از من خوشش اومده.

کم کم با هم بیرون رفتیم و من روز به روز بهش وابسته تر می شدم.
دو سال از دوستیمون میگذشت و توی این دو سال همه جوره ساپورتش کردم
من بهار رو برای زندگی می خواستم
هیچ وقت ازش توقع بی جا نداشتم و حدم رو حفظ میکردم
اما کم کم صبرم داشت تموم می شد
دیگه طاقت نیاوردم و ازش خواستگاری کردم.

اول تعجب کرد، حتی تا یک هفته ازش بی خبر بودم اما آخر جواب بله رو داد. اون روز خیلی خوشحال بودم.

به هامون و پارسا گفتم. هامون تعجب کرده بود اما پارسا هیچ واکنشی نشون نداد.

با عمو صحبت کردم تا بریم خواستگاری.
عنو خیلی خوشحال شد
بعد از مدتها دوباره مرجان رو دیدم
به پام افتاد و ازم خواست تا ببخشمش میگفت همیشه دوستم داشته حتی زمانی که با پدر تو ازدواج کرده بوده
این حرفهاش نفرتم رو بهش بیشتر میکرد
با گریه ازم خواست تا این کارو نکنم اما من هیچ حسی بهش نداشتم حتی فراموشش کرده بودم


بالاخره آخر هفته رسید. با عمو و زن عمو و عطیه رفتیم خواستگاری.

از دیدن خونشون تعجب کردم چون فکر می کردم باید مثل پارسا خیلی پولدار باشن اما نبودن!

البته این چیزها برام مهم نبود. بهار یه برادر کوچکتر از خودش داشت.

خیلی زود با هم نامزد کردیم و قرار شد مراسم عقد و عروسی رو با هم بگیریم.

هیجان داشتم و خیلی خوشحال بودم اما احساس می کردم بهار مثل من نیست و هیچ شوقی نداره.

شب عروسی ما، مرجان از ایران رفت. برام مهم نبود؛ بر عکس ما، خانواده ی بهار یه خانواده ی آزاد بودن.

هرچند عمو از دیدن ظاهر خانواده ی بهار خوشش نیومد اما بخاطر من حرفی نزد.


شب عروسی هم بالاخره تموم شد اما برای من تازه شروع همه چیز بود.
بهار یه دختر 20 ساله نبود که بگم بچه است
فقط چند سال از من کوچیک تر بود
کارهاش برام گنگ بود ما دو سال باهم دوست بودیم و بهار از دوست داشتنش میگفت

بهار اجازه نمیداد بهش دست بزنم. نمیدونستم باید چیکار کنم. گذاشتم تا با خودش کنار بیاد.

بعد از یک هفته اجازه داد. برای هر مردی شاید شب اول ازدواجش بهترین شب عمرش باشه اما اولین رابطه برای من هیچ حسی جز رفع نیاز نداشت!

من اصلاً دوست نداشتم دوباره این حس رفع نیاز رو تجربه کنم.

تو خونه همه اش ساکت بود. فقط تو جمع ها شاد بود و به خودش می رسید.

بهم توجهی نداشت. با مشاور صحبت کردم می گفت بعضی از زن ها بعد از اولین رابطه ی جنسی اینطوری میشن.

همه رو گذاشتم پای همین موضوع و سعی کردم تعداد مهمونی هام رو بیشتر کنم تا حالش خوب بشه.

اما نمیدونستم دارم خودم با دست خودم زندگیم رو به لجن می کشم!

یه شب مهمونی دعوت بودیم. دیدم حالش بهتره، گذاشتم با دوستهاش شاد باشه اما وقتی پارسا زن مستم رو از وسط چند تا پسر جمع کرد، احساس کردم غرورم خورد شد.

عصبی بودم و نمیدونستم چیکار کنم. فقط سوارش کردم و اومدم سمت خونه. تو راه همه اش می خندید.

پرتش کردم تو سالن. به خودش اومد. اونقدر حالم بد بود که احساس می کردم دارم خفه میشم.

بدون هیچ حرفی سمت اتاقم رفتم و تا خود صبح سیگار کشیدم.

صبح وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم میز صبحانه چیده شده.

برای اولین بار پیش قدم شد و بوسیدم. ازم خواست ببخشمش.

قبول کردم که مست بوده و قول داد که دیگه مست نکنه.

چقدر ساده دل بودم ... چقدر احمق بودم ...!

یهو از رو مبل بلند شد. میز و پرت کرد سمت دیوار و فریاد زد:

-ازت متنفرم بهاااار .... ازت متنفرم ... حتی از اون بچه ای که توی خراب مادرشی متنفرم!


ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. حالش خیلی بد بود.

چهار زانو روی زمین افتاد. داد زد:

-خداااااا ... کجاااایی ... خسته ام .... آره؛ من، احمدرضا سالاری خسته ام ... خسته ...

شونه های مردونه اش شروع به لرزیدن کرد. اشک صورتم رو خیس کرد. نمیدونستم چیکار کنم تا کمی، فقط کمی حالش خوب بشه!

رفتم جلو و دستم رو آروم روی شونه اش گذاشتم. سر بلند کرد. چشمهاش قرمز بود و نم اشک داشت.

پوزخندی زد گفت:

-خیلی ترحم برانگیز شدم؟ الان خوشحالی؟

با بغض سری تکون دادم.

-باورم نمیشه تو دختر اون مادر باشی! همیشه فکر می کردم داری نقش بازی می کنی اما وقتی رفتی بهم ثابت شد و باور کردم.

به سختی بلند شد.

-برو استراحت کن.

دلم می خواست بدونم بهار چیکار کرده که حال احمدرضا حتی بعد از کشتنش هم خوب نشده اما سکوت کردم.

صدای اذان صبح از مسجد محل بلند شد. احساس کردم آرامشی تو تک تک سلولهام تزریق شد.

دلم خلوت کردن با خدا رو می خواست.
احمدرضا رفت سمت پله ها.

میدونستم تا خودش نخواد هیچ چیزی نمیگه. رفتم سمت سرویس بهداشتی و وضو گرفتم.

به اتاقم رفتم. پنجره باز بود و نسیم صبحگاهی پرده رو به بازی گرفته بود.

سجاده ام رو پهن کردم و چادر سفیدم رو به سرم کشیدم.

خواستم قامت ببندم که در اتاق باز شد و احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد.

از دیدنم با چادر نماز تعجب کرد. نگاهش هنوز بهم بود.

-چیزی شده؟

به خودش اومد و تکیه اش رو از در گرفت.


-نماز می خونی؟

-بله.

وارد اتاق شد. نگاهی به اتاق و پنجره ی باز انداخت.

-یادم نیست آخرین بار کی نماز خوندم، اما تا زمانی که خونه ی عمو بودم همیشه می خوندم.

روی تخت نشست.

-نماز آرامش بخشه.

خودش رو روی تخت انداخت. قامت بستم و شروع به خوندن کردم. نمازم تموم شد.

از تخت پایین اومد و سرش رو روی زانوهام گذاشت. خواستم فاصله بگیرم که سرش و کمی بلند کرد.

-میدونم نامحرمم اما تو یه زمانی زنم بودی!

حالم یه جوری شد. چشمهاش و بست.

-خدا می بخشه ... خودش میدونه تنها جائی که بهم آرامش میده الان همین اتاق و همین بوی عطر یاس جانماز توئه!

نمیدونستم از تعریفی که کرد خوشحال باشم یا از این حال خرابش ناراحت؟!

حرفی نزدم و نگاهم رو به هوایی که داشت کم کم روشن می شد دوختم.

سرم و به دیوار اتاق تکیه دادم. چشمهام کم کم گرم خواب شد و نفهمیدم کی خوابم برد. با حس درد توی گردنم چشم باز کردم.

نگاهم به کف اتاق افتاد و با سر به زمین خوردم. دستم و روی سرم گذاشتم.

نگاهی به تخت انداختم که از روش افتاده بودم. اما من که روی تخت نخوابیده بودم!

با یادآوری احمدرضا سریع بلند شدم اما نبود. جانمازم هنوز پهن بود و چادر عبائیم هنوز روی سرم.

همونطوری سمت در اتاق رفتم و در و باز کردم. در اتاقش باز بود اما کسی توش نبود. پله ها رو پایین اومدم.

سالن تمیز بود و کسی هم اونجا نبود . با صدایی که از آشپزخونه اومد سریع به اون سمت رفتم.

با دیدن زنی میانسال که در حال انجام کار بود تعجب کردم. با دیدنم لبخندی زد گفت:

-بیدار شدی دخترم؟

-سلام.

-سلام عزیزم، آقا گفت تا خودت بیدار نشدی صدات نکنم.


متعجب نگاهش می کردم. واقعاً گیج شده بودم. انگار حالم رو فهمید که لبخند مهربونی زد.

-من گاهی میام کارهای خونه ی آقا رو انجام میدم. امروز صبح زنگ زدن و اومدم. الانم غذا حاضره، من کار دیگه ای ندارم، توام یه چیزی بخور مادر.

سری تکون دادم. بعد از خداحافظی رفت. روی صندلی آشپزخونه نشستم.

حرفهای دیشب احمدرضا تازه داشت واضح می شد. این وسط بهار کاری کرده که هنوز هم احمدرضا فراموش نکرده.

دل نگران بهارک بودم، اصلاً نمیدونستم کجاست؟!

کمی از غذایی که آماده شده بود خوردم. هر لحظه منتظر اومدن احمدرضا بودم.

دلم می خواست بدونم آخر زندگیش با بهار چی شد که دست به قتلش زد.

تا شب از احمدرضا خبری نشد. آخر شب بالاخره صدای چرخ های ماشین خبر از اومدنش داد.

در سالن رو باز کردم و کنار در ورودی ایستادم. از ماشین پیاده شد. از چهره اش خستگی می بارید. از دیدنم جلوی در تعجب کرد.

-سلام.

با تن صدای خسته ای گفت:

-سلام. چرا اینجا وایستادی؟

-همینطوری!

خنده ی تلخی کرد.

-یعنی باور کنم از روی دلتنگی نیست؟

گونه هام برای لحظه ای گر گرفت. با خجالت سرم و پایین انداختم. صدای گرمش کنار گوشم نشست:

-دخترم انقدر خجالتی؟!

و آروم از کنارم رد شد و وارد خونه شد.


به دنبالش وارد خونه شدم. دلم می خواست ادامه ی زندگیش رو بگه اما روم نمی شد بپرسم.

-یه چائی دیانه پز برای من میاری؟

-بله، الان.

روی مبل نشست. سمت آشپزخونه رفتم و با سینی چائی برگشتم. چائی رو روی عسلی کنارش گذاشتم.

روی مبل رو به روش نشستم. نگاهش رو بهم دوخت.

-نگاهت میگه منتظر چیزی هستی!

-راستشو بگم؟

-اوهوم.

-دلم می خواد بقیه ی داستان زندگیتون رو هم بگین.

-زندگیمون؟ ... مگه من چند نفرم؟؟

با هول دستهام رو توی هم قلاب کردم. به پشتی مبل تکیه داد و با دستش شقیقه اش رو محکم فشرد.

-زندگی تلخ من به چه دردت می خوره؟

-خوب، صحبت کردن باعث میشه تا کمی آروم بشین.

خم شد و نگاهش رو از بین دو عسلی بینمون بهم دوخت. ته نگاهش انگار چیزی بود.

-خیلی وقته این حرف ها دیگه آرومم نمی کنه ... وقتی به گذشته بر می گردم می بینم مار تو آستینم پرورش دادم.
مرجان درسته عشقم رو ندیده گرفت اما خیانت بهار برام غیر قابل هضمه ...
نه یک سال نه دو سال بلکه چندین و چند سال همین جا، توی همین خونه ای که با زحمت ساختم با رفیقم، با کسی که از چشمم بیشتر بهش اعتماد داشتم هم خواب می شده و معاشقه می کرده!!
یه زن مگه چقدر می تونه نفرت انگیز باشه؟


رعشه ای به تنم افتاد. این مرد چی کشیده بود ... سرش رو تکون داد.

-تو فقط داری میشنوی؛ اما من هر روز و هر لحظه دارم تصور می کنم.
وقت هایی که به سفر کاری می رفتم و زنم رو به دوستم می سپردم جای من براش شوهر می شده ... تو خونه ی من راه می رفته و ناموس من و بغل می کرده!

اشک هام دست خودم نبود. به پهنای صورت اشک می ریختم. تصورش هم وحشتناک بود.

-تو چی میدونی از احمدرضایی که رو به روت نشسته جز یه مرد بداخلاق؟

گیج شده بودم ... یعنی بهار با پارسا بوده؟

-بارها جلوی آینه ایستادم. نگاهم رو به خودم دوختم ... مگه من از اونا چی کم داشتم؟
از اون مردهایی که زنم باهاشون لاس می زد و خنده های دلبرانه می کرد اما تمام اخم و تخمش برای من بود!
مگه من لعنتی از اون مردک چی کم داشتم که بهار زن من بود اما معشوقه ی اون؟

با صدای خسته فریاد زد:

-ازت نمی گذرم بهار، از تویی که این احمدرضا رو ساختی ....

دلم می خواست بهش آرامش بدم. دلم می خواست بغلش کنم اما چیزی مانعم می شد.

توی سکوت بهش چشم دوختم. چائیش رو تلخ خورد و نگاهش رو به سقف دوخت.

-تا حالا شده آرزوی مرگ کنی؟ تو دختر قوی ای هستی و هیچ وقت این کار و نمی کنی اما من، احمدرضا سالاری، مردی که همه از ابهتش می ترسن بارها آرزوی مرگ کردم!


این مرد چقدر سختی کشیده بود!

-مرجان عشق رو ازم گرفت اما بهار خوردم کرد. بارها شکستم اما نمردم و زنده موندم.

هروقت ازش بچه می خواستم کلی سر و صدا راه مینداخت و باعث میشد دیگه حرفی از بچه نزنم.

صبح تا شب کارم شده بود فقط کار، کار، کار! خسته برمی گشتم و میدیدم تمام لامپ ها خاموشه و بهار خواب!

دلم براش سوخت. تصمیم گرفتم کمتر سر کار برم و بیشتر به زنم برسم اما احساس کردم زود اومدن هام اصلاً خوشحالش نکرد.

یه روز رامبد به یه مهمونی دعوتمون کرد، واقعاً بهش نیاز داشتم.

بهار کلی به خودش رسید. واقعاً زیبا شده بود. با هم به مهمونی رفتیم.

اولش همه چیز خوب بود ... گفتیم ... خندیدیم ... رقصیدیم ...

گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم از سالن بیرون برم. بعد از چند دقیقه که به سالن برگشتم هرچی نگاه کردم بهار نبود.

نگاهم ته سالن به یه زن و دو تا مرد افتاد. نمیدونم چرا ته دلم خالی شد! رفتم جلو.

نگاهم به زنم افتاد که وسط دو تا مرد نشسته بود. با دیدنم هول کرد و گفت:

-باور کن من کاری نکردم!

اما چیزی که دیده بودم دیوونه ام کرده بود. دستش رو گرفتم و کشیدمش بیرون.

خودم مقصر بودم که زنم رو به یه همچین جاهایی می آوردم. سریع سوار ماشین شدم. با ورود به خونه خشمم و فرو خوردم.

-دیگه حق نداری از خونه بیرون بری، گمشو اتاقت!

سمت اتاقش رفت. سرم درد می کرد. من فقط دنبال آرامش بودم، چرا هرچی بیشتر دنبالش می گشتم کمتر نصیبم می شد؟!

دیگه خسته شده بودم.


باز هم روزها اومدن و رفتن. مثل دو تا سایه تو یه خونه زندگی می کردیم و هرچی سعی می کردم بهش نزدیک بشم بیشتر دوری می کرد.

برام عجیب بود که تو هفته سه روزش رو حتماً میومد رستوران.

از تیپ هایی که جلوی دوستهام می زد خوشم نمی اومد چون نگاه سنگینشون آزارم می داد.

بهش گفتم اما انگار نه انگار! عمو و زن عمو اصلاً از بهار خوششون نمی اومد و این مسئله باعث شده بود کمتر با هم رفت و آمد داشته باشیم.

هامون از من بزرگ تر بود اما هیچ وقت زیر بار ازدواج نمی رفت. گاهی به اونهمه آرامش و خوشبختیش حسودیم می شد.

من چند سال بعد از طلاق مادرت ازدواج کردم.
چندین سال تز بهترین سالهای زندگیم رو خرج زنی کردم که دو سال بعد از ازدواجم دیگه هیچ حسی بهش نداشتم.

اما غرورم اجازه نمی داد طلاقش بدم. فکر می کردم شکستم باعث میشه بقیه خوشحال بشن اما نمیدونستم دارم خودم ، خودم رو نابود می کنم و از بین میرم.

بهار هیچ وقت درخواست طلاق نمی کرد. وقتی برگه آزمایش بارداریش رو دیدم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!

تمام حسهای دنیا رو داشتم. تمام وقت براش پرستار گرفتم. همه رو دعوت کردم اما این وسط بهار اصلاًخوشحال نبود!

من روی ابرها بودم. ۹ ماه بارداری بالاخره تموم شد و بهارک به دنیا اومد.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

بهار زنی بالای 30 سال بود اما اصلاً بهش نمی خورد. همیشه زیبا و آراسته بود.

آوردیمشون خونه اما همون روز اول گفت به بهارک شیر نمیده!

قبول کردم. فکر می کردم زندگیم داره خوب میشه.

بخاطر بهارک خیلی آزاد گذاشتمش اما هروقت خونه می اومدم، بهارک پیش پرستارش بود و بهار خونه نبود!

هامون سرش شلوغ بود و می خواست ازدواج کنه. برای اولین بار بهار گفت می خواد طلاق بگیره.

باورم نمیشد بعد از اینهمه سال بخواد طلاق بگیره. بهش گفتم:

-طلاقت نمی دم.

سرد گفت:

-من دوست ندارم، نه الان نه چند سال پیش!

باورم نمی شد اینهمه سال کنار من بود اما دوستم نداشت. شوکه نگاهش کردم. پوزخندی زد.

-خیلی احمقی احمدرضا که فکر کردی عاشقت شدم؛ من فقط بخاطر عشقم بهت نزدیک شدم!

خونم به جوش اومد. بهش سیلی زدم. داد و فریاد می زد:

-ازت متنفرم امل!

فحش می داد. شکستم، خورد شدم. از خونه زدم بیرون. فرداش باید به سفر کاری می رفتم. همونطور رفتم.

بعد از دو روز، شب رسیدم تهران. خیلی فکر کردم. از اول اشتباه کردم؛ باید همون چند سال پیش طلاقش می دادم.

کلید انداختم و وارد خونه شدم. از روشن بودن لامپ ها تعجب کردم. وارد سالن شدم.

با دیدن سالن بهم ریخته لحظه ای ترسیدم اما وقتی صدای مردونه ای رو از اتاق خوابم شنیدم شوکه شدم.

انگار پاهام به زمین چسبیدن.



نفسم رو بیرون دادم و پا تند کردم سمت اتاق خواب. در اتاق نیمه باز بود.

در و هول دادم و با دیدن بهار و پارسا و یه مرد دیگه دنیا رو سرم خراب شد.

پارسا وسط اتاق ایستاده بود و لب اون مرد خونی بود اما بهار با لباس خواب بدن نما رو تخت نشسته بود. فریاد زدم:

-اینجا چه خبره؟

پارسا رنگش پرید و اومد سمتم. دستم و جلوش گرفتم.

-به من نزدیک نشو حرومزاده!

-احمدرضا اول حرفامو گوش کن بعد هرچی خواستی بگو.

_حرف از این واضح تر؟ زن من وسط دو تا نامحرم اونم ***!!

-بهت حق میدم اما آروم باش.

یقه اش رو گرفتم.

-چطوری آروم باشم؟ خواهر خودت رو هم اینطوری می دیدی همین حرف رو می زدی؟! آره لعنتی؟

صدای قهقهه ی بهار بلند شد. مست بود. اومد سمتم.

-اوه پسر حاجیم که اومده، پس سورمون جور شد.

پارسا رو ول کردم و سمت بهار هجوم بردم. موهای بلندش رو دور دستم پیچیدم و به صورتش سیلی زدم.

حالم دست خودم نبود. هرچی میزدم آروم نمی شدم. نمیدونم یهو چجوری زدمش که صدای خنده هاش قطع شد!

پارسا بازوم رو گرفت کشید. بهار با چشمهای باز وسط اتاق افتاد. پارسا زنگ زد به اورژانس.

کمرم شکست و روی زمین افتادم. اورژانس رسید. ساعتی نگذشته بود که ماشین پلیس هم اومد.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پارسا جلوی اون مرد رو گرفته بود. کنار جنازه ی بهار نشستم. نگاهم رو به چشمهای بازش دوختم.

باورم نمی شد بهار به من خیانت کرده باشه!

حالم اصلاً خوب نبود، شوکه شده بودم. مأمورین اورژانس وارد خونه شدن.

پارسا ملحفه ای روی تن عریان بهار انداخت. مرد نگاهی به بهار انداخت و نگاهی به ما.

پلیس ها وارد خونه شدن و جسد بهار به پزشکی قانونی انتقال یافت.

من و اون مرد همراه پارسا به اداره ی آگاهی رفتیم. فرستادنمون بازداشت.

اونقدر تو شوک بودم که با هیچ کس حرف نمی زدم. پارسا به عمو خبر داد.

فرداش به دلیل کشتن بهار به زندان انتقالم دادن اما من همچنان با هیچکس حرف نمی زدم.

عمو باورش نمی شد من بهار رو کشته باشم. ۳ ماه توی زندان موندم. از هیچ کس خبر نداشتم حتی از بهارک!

دیگه هیچ حسی به بهارک هم نداشتم. بعد از ۳ ماه عمو از خانواده ی بهار با کلی پول رضایت گرفت و من از زندان بیرون اومدم.

عمو خواست با اونا زندگی کنم اما قبول نکردم. مدتی بهارک خونه ی عمو بود.

روز و شبم شده بود مشروب خوردن و خیره شدن به عکس زنی که هیچ وقت دلیل خیانتش رو نفهمیدم.

خورد شدم ... داغون شدم ... اما این بار بی رحم تر از همیشه بلند شدم.

سر کار رفتم ... دوست دخترهای رنگ و وارنگ آوردم خونه.

بهارک رو از عمو گرفتم.


بهارک فقط ۶ ماه داشت. همیشه آروم بود. براش پرستار گرفتم.

سکوت کرد. نفسم رو بیرون دادم و صورت پر از اشکم رو پاک کردم.

با صدایی که خش داشت رو کردم بهش:

-یعنی پارسا به شما خیانت کرد؟

پوزخندی زد و سیگاری روشن کرد.

-کاش اون آدم پارسا بود، کاش! همیشه فکر می کردم پارسا باشه اما پارسا این چند سال بی گناه مجازات شد.

اون شب مثل اینکه پارسا بهار رو با اون مرد دیده و اومده خونه ی ما و با هم گلاویز شدن. در حقیقت پارسا بی گناه بود.

درد داره نزدیک ترین فرد بهت خیانت کنه اما تو هیچ وقت نفهمی! با همسرت هم خواب بشه ...
اونقدر پیش بره که اون بچه ... اون بچه هم مال تو نباشه و مال معشوقه ی زنت باشه ...

تیر پشتم لرزید. منظور احمدرضا چی بود؟ یعنی بهارک مال احمدرضا نبود؟ پس مال کی بود؟

-چی؟ ... چی؟

-بهار بخاطر نزدیک بودن به هامون با من ازدواج کرد. اسماً زن من بود اما معشوقه ی شریکم و دوستم بود!

چی داشتم می شنیدم؟ گوشهام داغ کردن. امکان نداشت!

یعنی بهار اینهمه سال هامون رو دوست داشت؟ پس چرا با هامون ازدواج نکرد؟

انگار احمدرضا حرفم رو از توی چشمهام خوند که ...

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

گفت:

-هامون هیچ وقت دنبال تعهد نبود و نیست. بهار همه ی اینها رو می دونست و تنها راه با هامون بودنش، ازدواج با من ساده بود.

گیج شده بودم؛ چطور احمدرضا بعد از اینهمه وقت نفهمیده بود که بهارک دخترش نیست؟!

-الان بهارک کجاست؟

-بخش کودکان بستریه.

-اونجا برای چی؟

-از پله ها افتاد و سرش ضربه دیده.

قلبم هزار تیکه شد برای بچه ای که بی گناه پا توی این دنیا گذاشت.

-از کجا فهمیدی بهارک دختر هامونه نه تو؟

-وقتی از پله ها افتاد بردیمش بیمارستان. اونجا خون لازم شد. رفتم خون بدم اما بهش نخورد!

هامون خون داد و خونش بهش خورد.
لحظه ای شک و تردید مثل خوره افتاد تو وجودم.

از دکترش خواستم از هر سه مون دی ان ای بگیره. بعد از چند روز جوابش حاضر شد.

مثل اینکه هامون خودش هم چیزهایی بو برده بود. روزی که جواب رو گرفتم دنیا روی سرم خراب شد.

خون خونم رو می خورد. رفتم جلوی در خونه اش اما نبود. هتل هم نیومد.

برگه رو به پارسا نشون دادم. فکر کردم تعجب می کنه اما فقط سری تکون داد.

تمام عصبانیتم رو سر پارسا خالی کردم. فقط گفت اونم دیر فهمیده که بهار با هامون رابطه داشته.

این چند وقت در به در دنبال هامونم اما انگار آب شده!!
ا



-اصلاًنمیدونم کجا رفته اما اگر اون شب که فهمیدم متوجه میشدم اون معشوقه ی هامونه، مطمئنم میکشتمش.

شاید خودش هم فهمیده اما باید بدونم چرا باید نزدیک ترین دوستم هم خواب زنم بشه؟

چرا ... چرا؟ مگه من چی از هامون کم داشتم؟ خدا لعنتت کنه بهار ....

-الان تکلیف بهارک چی میشه؟

احمدرضا بلند شد و سمت پله ها رفت.

-یا پدر حرومزاده اش میاد می بردش یا اینکه میذارمش پرورشگاه.

بند دلم پاره شد از اینکه بخواد بهارک رو ببره اونجا؛ حتی فکرشم بد بود!

پله ها رو بالا رفت. بهش حق می دادم که بهارک رو نخواد.

دیدن بهارک فقط خاطرات گذشته اش رو زنده می کرد. کاش میشد دیدن بهارک برم.

از جام بلند شدم. چقدر این مرد درد کشیده بود ... خیانت ... خیانت ... آه چرا این کار و با احمدرضا کردی بهار؟

سمت اتاقم رفتم.

چند روزی از اون شب می گذشت. احمدرضا کمی حالش بهتر شده بود اما حرفی از بهارک نمی زد.

-آماده شو بریم بیمارستان.

سریع سمت اتاقم رفتم و مانتوشلواری پوشیدم. همراه احمدرضا سمت بیمارستان حرکت کردیم. با هم وارد شدیم.

پارسا با دیدنم کنار احمدرضا تعجب کرد اما حرفی نزد. با هم سلام و احوالپرسی کردیم.

پارسا رو کرد به احمدرضا:

-دکترش گفته امروز مرخصه.

احمدرضا سری تکون داد. با هم سمت اتاقی رفتیم.



حدس زدم اتاق بهارک باید باشه. قلبم پر از هیجان میزد.

با وارد شدنم تو اتاق نگاهم به دختربچه ای ضعیف و رنگ پریده افتاد که هیچ شباهتی به بهارک من نداشت.

دلم از دیدن چشم های معصومش ریش شد. با دیدنم دستهاش و بالا آورد.

-ماما ...

اشک تو چشمهام حلقه زد. سریع رفتم سمتش و بغلش کردم. تمام تنش بوی بیمارستان می داد.

دستهاش رو دور گردنم حلقه کرده بود. احمدرضا کلافه گفت:

-کارهای ترخیص رو انجام دادی؟

-آره، الان فقط باید ببریمش.

احمدرضا سمت در اتاق رفت. نگاهی با پارسا رد و بدل کردیم. مردد مونده بودم.

تکلیف بهارک چی می شد؟ با صدای احمدرضا به خودم اومدم.

-برای چی وایستادین؟

همین حرف کافی بود بهارک رو محکم تر بغل کنم.

پارسا کیف کوچیک همراهش رو برداشت و باهام هم قدم شد.

-این مدت خونه ی احمدرضا بودی؟

نمیدونم چرا احساس کردم تن صداش دلخوره اما دلیل دلخوریش رو نمیدونستم.

-بله.

نفسش رو بیرون داد.

-پس حتماً همه ی زندگیش رو برات تعریف کرده!

-بله متأسفانه.

-احمدرضا واقعاً مرده، یه مرد واقعی! خیلی سخته نزدیک ترین فرد آدم به همسر آدم چشم داشته باشه.
نمیدونم منم اگر جای احمدرضا بودم شاید بدتر از اون کار و می کردم.
دلم برای این بچه میسوزه که آینده اش نامعلومه!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

-اما حق احمدرضا نبود بهار باهاش این کار و بکنه. احمدرضا از مردی هیچی کم نداشت!

واقعاً نمیدونستم چی بگم چون جای احمدرضا و تحت شرایط بدی که گذرونده بود، نبودم.

همین که به در بیمارستان رسیدیم پارسا جلوتر ایستاد. سؤالی نگاهش کردم.

-این مدتی که خونه اش هستی، مراقبش باش.

-تکلیف بهارک چی میشه؟

-منم نمیدونم ... احمدرضا باید در موردش تصمیم بگیره.

با هم از بیمارستان بیرون اومدیم. پارسا از احمدرضا خداحافظی کرد.

سوار ماشین شدم و بهارک خواب رو روی صندلی عقب خوابوندم.

سکوت بدی توی ماشین حاکم بود. هر دو سکوت کرده بودیم. ماشین و کنار خونه نگهداشت. نگاهش رو بهم دوخت.

-مدتی مراقب بهارک باش ... الان نمیتونم تصمیمی بگیرم! فردا خانوم جون برمی گرده، برو خونه اش و بهارک رو هم ببر.

-اما ...

-هیسس ... ازت خواهش می کنم. نیاز دارم مدتی تنها باشم ... میدونم این مدت تو رو هم خیلی اذیت کردم اما تو قلب مهربونی داری.

از ماشین پیاده شدم و بهارک رو بغل گرفتم.

لحظه ای نگاهمون از پشت شیشه بهم گره خورد. ته دلم خالی شد.

دروغ نبود؛ من این مرد رو دوست داشتم حتی اگه فقط یکسال باهاش زندگی می کردم!


احمدرضا ماشین و روشن کرد و تو پیچ کوچه گم شد. در حیاط رو باز کردم و وارد شدم.

خواستم در و ببندم که چیزی مانع شد. چرخیدم که نگاهم به هامون افتاد. ترسیده قدمی عقب گذاشتم.

-تو؟!

-هیسس ... کاریت ندارم.

-برای چی اومدی اینجا؟ چرا خودتو از احمدرضا مخفی می کنی؟

-اون دیگه فضولیش به تو نیومده.

-برو بیرون، خودش اومد بیا.

-من کاری با احمدرضا ندارم ... اومدم با تو کار دارم.

-من بهارک رو بهت نمیدم!

پوزخندی زد.

-من اگه بهارک رو می خواستم، مادر خرابش رو می گرفتم.

-تو یه آدم پستی، می فهمی؛ پست! که حتی به زن دوستشم رحم نکرد!

-خفه شو ...

چنان سیلی ای به صورتم زد که با بهارک روی زمین پرت شدم. بهارک بیدار شد و شروع به گریه کرد.

-خفه شو بچه ...

جلوی پام روی زمین زانو زد. از نگاهش ترسیدم.

-میدونستی عاشق دخترهای باکره هستم؟

گنگ نگاهش کردم. قهقهه ای زد.

-تو خیلی خنگی ... احمدرضا راست می گفت که با تمام خنگیت تودلبرو هستی!

تازه دوهزاریم افتاد که منظور و قصدش چیه.

-برو گمشو بیرون از اینجا.

-نه دیگه، اول باید ازت کام بگیرم بعد! بهار خیلی احمق بود؛ فکر می کرد هر بار که باهام باشه می تونه عاشقم کنه اما نمی دونست من عادت ندارم ته مونده ی دیگران رو بخورم!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

-بهار فکر کرد می تونه بعد از بودن با احمدرضای احمق با منم باشه! ... قبل از اینکه با احمدرضا بریزه رو هم، معشوقه ی من بود اما انقدر احمق بود که نذاشت با هم یکی بشیم؛ بعد فکر کرد میتونه از طریق احمدرضا به منم نزدیک بشه!

شما زن ها فقط برای رفع نیاز جنسی هستین؛ پدرم راست میگفت که زنها همه نجس هستن.

انقدر ترسیده بودم که نمیدونستم چیکار کنم. تا حالا این روی هامون رو ندیده بودم!

چهره اش به نظرم کریه اومد. اومد سمتم.

ناخواسته جیغ کشیدم و بهارک رو بغل کردم اما با بی رحمی تمام بهارک رو از بغلم گرفت و روی سنگفرش های حیاط پرت کرد.

تمام تنم می لرزید.

-جلو نیا!!

پوزخندی زد.

-تو هم مثل تمام زنها هستی ... مثل مادرم که تمام مردهای پولدار رو ساپورت می کرد! شما زنها پول پرست هستید.

دستش رفت سمت کمربند شلوارش و قلب من هری ریخت.

نگاه سرگردانم رو به اطراف انداختم تا چیزی برای دفاع از خودم پیدا کنم، اما هیچ چیز نبود!

با اون قد بلند و هیکل درشت بالای سرم ایستاد. در برابرش چقدر ریز بودم!

خودم رو روی زمین کشیدم و به لبه ی باغچه تکیه دادم.

شاید اگر ازش خواهش می کردم کاری بهم نداشت. صدای گریه ی بهارک هر لحظه کم و کمتر می شد که باعث دل نگرانیم شده بود.

-تو رو خدا ... من که کاری بهت ندارم ... خواهش می کنم برو ... به کسی چیزی نمیگم ... اصلاً نمیگم اومدی ...

کمربند رو دور دستش پیچید و سمت سگک دارش تو هوا معلق بود.

هر تکونی که سگک می خورد ...



قلبم از جا کنده می شد. خم شد. ترسیدم و کمی عقب کشیدم.

-فکر کردی با این مظلوم بازی ها دلم برات میسوزه؟! ... سخت در اشتباهی! این گریه ها و مظلومیت باعث میشه حریص تر بشم برای بودن باهات ... اما بودن من با آدم ها با هم فرق می کنه؛ اول باید بدن نجست رو پاک کنم، میفهمی؟ پاک ...

از ترس زیاد به سکسکه افتاده بودم. ای کاش احمدرضا بود.

اشک صورتم رو خیس کرده بود. رفت سمت شیر آب.

از فرصت استفاده کردم و بدنم رو کشیدم سمت بهارکی که حالا بی حال افتاده بود.

خواستم از دست اون روانی فرار کنم اما با کشیده شدن لباسم از پشت سر تمام امیدم ناامید شد!

-موش کوچولو کجا فرار می کنی؟ تازه اول ضیافت ماست!

-ولم کن ... تو یه روانی ای ... حداقل دلت برای دخترت بسوزه ... اون که از ...

اما با فرود اومدن کمربند توی کتفم نفسم رفت.

-خفه شو، اون حروم زاده رو به ناف من نبند! معلوم نیست مال کی هست! احمدرضا بی غیرته که آوردتش خونه، باید مینداختش سطل زباله!

-بی غیرت توئی که به ناموس دوستت چشم داشتی!

-می بینم زبون باز کردی ... شما زنها مثل سگ بو می کشین ... همه تون پول پرستین ... بهار هم مثل بقیه فقط دنبال تیغ زدن من بود ... خودش می خواست با من باشه!

از پشت گردنم گرفت. نفس های تندش به صورتم می خورد و باعث می شد حس تهوع بهم دست بده.

-توام از امروز برده ی من میشی و خودت دنبالم راه می افتی.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

-تو فقط یه آدم عقده ای نفرت انگیز هستی که باید بستری بشی.

لگدی به پهلوم زد.

-آره من روانیم ... من دیوونه ام ... منی که یه مادر خراب داشتم ... یه پدری که عقده هاش رو سر من خالی می کرد چون مادرم خراب بود، هم خواب پولدارها می شد؛ چون شما زن ها آدم نیستین.

داد می زد و کمربند رو روی بدنم فرود می آورد. حال نداشتم حتی فریاد بزنم.

میدونستم این مرد امروز من و می کشه! با خوردن کمربند توی سرم گرمی خون رو احساس کردم.

-آخی ... دردت اومد؟ الان حالت و خوب می کنم.

تا به خودم بیام فشار آب سرد روی سر و صورتم باعث شد لحظه ای نفس کشیدن یادم بره.

-بگو غلط کردی که روی حرف اربابت حرف زدی! زود باش ... یالا!

جلوی پاش تف کردم.

-تو آدم بشو نیستی.

موهام رو محکم گرفت و کشید. سرم و روی پاهاش خم کرد.

-لیس بزن سگ کوچولو ... لیس بزن ...

-ولم کن روانی دیوونه ....

خم شد و چونه ام رو توی دستش گرفت.

-ادامه بده، داد بزن بگو کی روانیه؟ کی دیوونه است؟ میدونی، میخوام همینجا ترتیبت رو بدم؛ دیواره هام که بلنده و راحت می تونم کارم رو بکنم.

دست برد سمت لباسم. با صدایی که دیگه رمقی براش نمونده بود لب زدم:

-ولم کن تو رو خدا ...

-خدا؟ خدا کیه؟ کجاست؟ اگه خدا بود اون روزها به دادم می رسید؛ خودت رو گول نزن، خدایی وجود نداره!
مادر توام مثل مادر من ولت کرد، پس خدا کجا بود اون روزها؟

مانتوم رو از یقه پاره کرد.



صدای جر خوردن مانتوم اکو شد توی سرم و ترس بود که توی تمام تنم افتاده بود و قلبم رو به شدت بالا و پایین می کرد!

دیگه هیچ امیدی نداشتم. دعا دعا می کردم احمدرضا برگرده.

صدای بهارک قطع شده بود. میترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه.

انگشتهای سرد هامون روی گلوم نشست و فشاری وارد کرد.

با صدایی که به زور شنیده می شد گفتم:

-چی از جونم می خوای؟

-تقصیر خودته، باید دختر خوبی می بودی!

-حالم ازت بهم میخوره؛ تو یه روانی ای ... روانی ....

-اما من ازت خوشم میاد؛ بهتره صدات و ببری.

صورتش اومد سمت صورتم.

قلبم مثل قلب گنجشکی که تو دام افتاده باشه می زد. گرمی لبهاش روی گردنم نشست.

تا به خودم اومدم که پسش بزنم، درد بدی تو گلوم پیچید و نیش دندونش رو تا مغز استخونم احساس کردم.

سرش اومد بالا. قرمزی خون روی لبهاش نشون دهنده ی این بود که گردنم خونی شده.

-میخوام لبهات و ببوسم!

لبهام رو محکم روی هم فشردم. عصبی شد و چند تا سیلی پشت سر هم روی گونه هام زد.

دردش انقدر زیاد بود که صورتم کاملاً بی حس شده بود و دیگه درد رو احساس نمی کردم.

فقط گرمی خون رو احساس می کردم.

-ببین، ببین عصبیم کردی ... صورت قشنگت خط خطی شد.

چاقوی کوچیکی جلوی صورتم گرفت.

-تا حالا کی با همچین چیزی نوازشت کرده؟

چشمهام دو دو می زد. سری تکون داد.

-ترسیدی؟ اما ترس نداره؛ فقط بالا سینه ات یه یادگاری از من میمونه!

چاقو رو چرخوند و آورد سمت بالا تنه ام. سردی چاقو که بالا سینه ام نشست احساس کردم در حیاط باز شد.

کورسوی امیدی توی دلم نشست.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

اول فکر کردم شاید اشتباه فکر می کنم و کسی نیومده اما با برگشتن هامون فهمیدم اشتباه نکردم.

سریع بازوم رو گرفت و بلندم کرد. پشت سرم قرار گرفت.

صدای پر از خشم احمدرضا کل حیاط رو برداشت.

-توی حرومزاده چطور وارد خونه ی من شدی؟!

حالا میتونستم کامل ببینمش؛ اون قد بلند و هیکل ورزیده و موهای جوگندمی کنار شقیقه هاش.

با دیدنش قلبم آروم گرفت.

نگاهم کرد، عمیق و پر از حرف. اومد جلو که هامون نوک تیز چاقو رو گذاشت روی شاهرگ گردنم.

-قدم از قدم برداری اینو فرو می کنم تو گردنش، میدونی که این کار و می کنم!

احمدرضا عصبی دندون قروچه ای کرد.

-از توی پست هیچی بعید نیست. طرف حسابت منم نه این بچه!

-نه، نه ... اشتباه می کنی؛ تو سروقت عیش و نوش ما اومدی، پس تو اضافه هستی!

-دهن کثیفت و ببند بذار بره.

-خیلی دنبالم بودی؟ چیه، نکنه میخواستی سرم رو ببری؟

و قهقهه ای زد. احساس کردم می خواد احمدرضا رو عصبی کنه.

با صدایی که به سختی از گلوم خارج می شد لب زدم:

-احمدرضا ...

-جانم؟ ...

جانمش چنان به تار و پودم نشست که تمام کتک های هامون رو فراموش کردم.

-بهارک گریه نمی کنه ...

احمدرضا اومد حرفی بزنه که با عجز نالیدم:

-تو رو خدااا ...

-اوخی ... دلت برای اون توله سگ می سوزه؟

-همه مثل تو پست نیستن!

فشار چاقو رو روی گلوم بیشتر کرد.

-دلت مرگ می خواد؟

صدای آخم بلند شد. احمدرضا راه نرفته سمت بهارک رو کج کرد و گفت:

-چی از زندگیم می خوای؟



-ما داشتیم کارمون رو می کردیم، تقصیر تو بود که دنبال پدر اون افتادی.

-تو یا نفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی و یا کلاً سیب زمینی بی رگی؛ توی احمق با زن من بودی ... با ناموس من ... چطور تونستی به نزدیک ترین دوستت خیانت کنی؟

-من به تو خیانت نکردم، اونی که بهت خیانت کرد بهار بود. تو حتی نمیدونستی زنت عاشق رابطه ی عاشقانه نیست؛

عاشق اینه که یکی اول بزنتش بعد باهاش رابطه برقرار کنه! منم همون کسی بودم که عاشق این مدل رابطه ها بودم اما قسم می خورم بعد از بارداریش دیگه سمتش نیومدم.

چندین بار بهم گفته بود بهارک از منه اما من دنبال زن و بچه نبودم و نیستم. ازش بریدم ولی بهار یه هرزه بود ... همه ی زنها هرزه هستن!

دنبال معاشقه های جدید رفت. اون شب هم انگار پارسا با اون مرده دیدتش ... زن تو هرزه بود، تقصیر من چیه؟

احساس کردم احمدرضا شکست.

-دیانه رو ول کن، کاریت ندارم. اما دخترت رو بگیر و برو!

هامون قهقهه ای زد.

-دخترم؟ من از جنس هر چی زنه متنفرم بعد تو میگی اون دختری که معلوم نیست مال کدوم معاشقه ی زنته با خودم ببرم؟!

چقدر سخته شکستن مردی که ظاهرش پر از غروره.

-اما این دختر و با خودم میبرم.

-دست از سر دیانه بردار ... اون به اندازه ی کافی تو زندگیش سختی کشیده، قرار نیست تقاص زندگی نحس منم اون بده!

-نکنه عاشقشی!!

-دهنت و ببند ...

-پس نباید برات فرقی بکنه!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

صدای آژیر ماشین پلیس تو کوچه پیچید. احساس کردم دست هامون شل شد.

از فرصت استفاده کردم و با آرنج زدم به پهلوش.

چون کارم یهوئی بود نتونست خودش رو کنترل کنه و کمی عقب رفت.

سریع اومدم از زیر دستش در برم که سردی چاقو رو تو پهلوم احساس کردم.

فریادی کشیدم و دستم و روی پهلوم گذاشتم. نگاهم رو به احمدرضا و هامونی که با هم گلاویز شده بودن دوختم.

در حیاط باز شد. قدم های تند مردی که به سمتم می اومد خیالم رو راحت کرد که پلیس ها اومدن.

پارسا کنارم روی زمین روی دو زانو نشست.

-دیانه ... دیانه ...

سرم و کمی بلند کردم.

-حرومزاده چه بلائی سرت آورده؟

لبخند کم جونی زدم.

-آروم باش ... الان آمبولانس میاد.

صداها توی سرم درهم و برهم بود فقط دستبند توی دست هامون رو دیدم و لب زدم:

-بهارک ...

چشمهام بسته شد و دنیا جلوی چشمهام تاریک شد.

با احساس سوزش توی دستم چشم باز کردم اما با تابش نور شدید دوباره چشمهام رو بستم.

آروم دوباره باز کردم. نگاهم به پنجره ی رو به روم افتاد. مردمکم رو تو حلقه چشمم چرخوندم و نگاهی تو اتاق انداختم.

فهمیدم بیمارستانم. گلوم خشک بود و دلم آب می خواست اما بدنم درد می کرد و صورتم انگار هنوز بی حس بود.

در اتاق باز شد. خانومی با روپوش سفید وارد اتاق شد. با دیدنم لبخندی زد گفت:

-بهوش اومدی عزیزم؟

جلو اومد و نگاهی به سرم انداخت.

-میرم دکتر و خبر کردم.

و از اتاق بیرون رفت. یاد اتفاقاتی که پیش اومده بود افتادم.


رعشه ای به تنم افتاد. دل نگران احمدرضا و بهارک شدم.

یعنی الان بهارک چطور بود؟! احمدرضا کجا بود؟

در اتاق باز شد. همون پرستار همراه دکتری میانسال و خاله عطیه وارد اتاق شدن.

دکتر نگاهی بهم انداخت.

-خدا رو شکر مثل اینکه بدنت خیلی قویه و حالت خوب شده.

لبخندی زدم. دکتر همراه پرستار بیرون رفتن. خاله اومد جلو.

صورتش از اشک خیس بود. دستم و توی دستش گرفت.

-الهی خاله بمیره که یه روز خوش بهت نیومده! الهی قربونت برم ...

خاله دست به صورت پر از دردم می کشید و قربون صدقه ام می رفت.

-شما کی اومدین؟

-همون روزی که تو بیمارستان بستریت کردن. پارسا، دوست احمدرضا، زنگ زد و ازمون خواست برگردیم اما نگفت برای چی!
این همه اتفاق برات افتاده؛ چرا نگفتی مادربزرگت فوت کرده؟ اصلاًچرا نیومدی شمال پیش ما؟!

-خاله، بهارک حالش چطوره؟

-خوبه خاله جون!

چشمهام رو به نگاه خاله دوختم.

-راستشو بگو خاله، حال بهارک چطوره؟

-به جون پسرا خوبه!

خیالم راحت شد. نفسم رو آسوده بیرون دادم. روم نمیشد حال احمدرضا رو بپرسم، خاله هم حرفی نزد!

-نزدیک ملاقاته، الان همه میان.

دستی به روسری سرم کشیدم. لحظه ای نگذشته بود که در اتاق باز شد.

اول خانوم جون و پشت سرش دائی و زن دائی ها و به ترتیب دخترها و پشت سرشون امیر حافظ و امیر علی و حمید وارد اتاق شدن.

امیر علی با دیدنم گفت:

-لامصب چه دستش سنگین بوده!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

هانیه اومد جلو و آروم بغلم کرد. نگاهم به در بود اما احمدرضا نیومد!

امیر حافظ فقط نگاهم می کرد. حمید و امیر علی سعی می کردن تا جو رو عوض کنن.

خانوم جون پیشونیم رو بوسید. به خیال خامم پوزخند زدم که مرجان هم میاد!

در اتاق باز شد. کورسوی امیدی توی دلم روشن شد اما با دیدن پارسا و دسته گل بزرگ توی دستش امیدم ناامید شد.

وارد اتاق شد و با همه سلام و احوالپرسی کرد. گل رو روی میز کنارم گذاشت.

-خانوم کوچولو چطوره؟

لبخندی زدم.

-ممنون، خوبم.

زمزمه کرد:

-خدا رو شکر!

بقیه کم کم عازم رفتن شدن. نامزد امیر حافظ نیومده بود.

خاله داشت با بقیه خداحافظی می کرد و پارسا کنار تختم ایستاده بود.

طوری که فقط پارسا بشنوه گفتم:

-احمدرضا کجاست؟

سر بلند کرد. نگاهش رو به چشمهام دوخت. از نگاهش خجالت کشیدم.

سرم رو پایین انداختم. صداش توی گوشم نشست:

-اونم خوبه!

ناراحت شدم از اینکه حالش خوبه و ملاقات من نیومده.

-به چی داری فکر می کنی؟

سری تکون دادم.

-هیچی!

-از دستش ناراحت نباش، زود میاد. توام که فردا مرخصی!

-اوهوم.

-آفرین دختر خوب ... من میرم.

-خداحافظ.

با رفتن بقیه دردم کم کم شروع شد و پرستار دوباره بهم مسکن تزریق کرد.

چاقو نزدیک کلیه ام خورده بود اما خدا بهم رحم کرده بود که عمیق نبود.

با طلوع آفتاب امیر علی اومد و همراه خاله کارهای ترخیصم رو انجام دادن.

دوباره دلم گرفت که احمدرضا نیومده. شاید زیادی نازک نارنجی شدم.

همراه خاله به خونه ی خانوم جون رفتیم.



مرجان با دیدنم سلامی داد. دیگه عادت کرده بودم به بی مادری!

شوکت اسپند دود کرد و خاله من و سمت اتاقم برد.

روی تخت دراز کشیدم. هانیه اومد کنارم.

-نامزدت چطوره؟

-اونم خوبه ... اما دیانه، شبها از ترس دیدن کابوس خوابم نمیبره؛ که اگه یه روزی جریان رو بفهمه من باید چیکار کنم؟!

دستم و روی دستش گذاشتم.

-آروم باش؛ چیزی نمیشه.

-خیلی درد داری؟

-یکم ...

-صورتتو دیدی؟

-نه، هرچی به خاله گفتم آینه بده، نداد!

-آخه حق داره، صورتت خیلی بد شده!

-چی شده؟

-صبر کن ...

هانیه بلند شد و آینه ای از توی کیفش درآورد و داد دستم.

آینه رو باز کردم و آوردم بالا. نگاهم به صورت کبودم افتاد.

نصف صورتم کبود شده بود و قسمتی از صورتم جای دستش بود!

-چیزی نیست ... با پمادهایی که دکتر داده سریع خوب میشی!

آینه رو کنار گذاشتم.

-بهارک کجاست؟

-تو اون یکی اتاق خوابیده.

-خدا رو شکر.

-تو چرا انقدر بهارک رو دوست داری؟

-میدونی، ... بهارک من و یاد خودم میندازه! آخه اون چه گناهی داره که پا تو این دنیای پر از نفرت گذاشته؟

-میدونم؛ منم دلم براش میسوزه.

-هانیه؟

-جونم؟

-احمدرضا کجاست؟

-احمدرضا؟ برای چی می پرسی؟

-نباید بدونم این چند روز احمدرضا کجاست و کجا رفته؟ اصلاً براش مهم نیست من زنده هستم یا نه؟

هانیه چشمکی زد.

-ناقلا نکنه دوسش داری؟!

هول کردم.

-نه، نه ... فقط نگرانم.

-آره، منم گوشام مخملیه!

لبخند کم رنگی روی لبهام نشست.

-یه کم سن بابات و نداره؟!

آروم به بازوش کوبیدم و هر دو خندیدیم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، yald2015 ، Black-queen ، Par_122
آگهی
#7
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

پهلوم درد گرفت.

-آااای ...

-چی شد؟

-من و نخندون.

-واه ... به من چه ... دلتم بخواد!

خاله با آبمیوه وارد اتاق شد.

-اذیتش نکن، نمیبینی رنگ به رو نداره؟

-من کاریش ندارم عمه جون ... خودش زیادی خوش خنده شده!

خاله سری تکون داد و هانیه از کنار خاله رد شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن هانیه، خاله اومد و کنارم نشست.

-بیا عزیزم، کمی از این بخور ... خیلی ضعیف شدی!

-خاله؟

-جونم؟

-شما از اون روز چیزی نمیدونین؟

-فقط در حدی که پارسا گفت.

-پارسا؟

احساس کردم خاله هول کرد.

-نه، یعنی منظورم احمدرضاست.

سری تکون دادم. خاله بلند شد.

-کمی استراحت کن تا برات غذا آماده کنم.

-چشم فقط بهارک بیدار شد، میارینش پیشم؟

خاله لبخندی زد.

-آره عزیزم.

با رفتن خاله تو جام دراز کشیدم. چند روزی می شد خونه اومده بودم.

از اینکه بهارک حالش خوب بود خدا رو شکر می کردم.

خودم کارهای شخصیم رو انجام می دادم. همچنان از احمدرضا خبر نداشتم و از این بابت اعصابم خورد بود.

نمیدونستم چه بلایی سر هامون اومده!

دو دل بودم شماره ی پارسا رو بگیرم یا نه اما باید میفهمیدم احمدرضا کجاست.

کسی که به من چیزی نمی گفت! شماره ی پارسا رو گرفتم. بعد از چند بوق صداش تو گوشی پیچید.

-جانم؟

-سلام.

-سلام دیانه خانوم، یادی از ما کردی!

-خوبین؟

-الحمدلله ... تو چطوری؟ ببخشید نشد بیام سر بزنم.

-نه، عیب نداره ... میتونین بیاین اینجا؟

-چیزی شده؟

-نه، اما باید حضوری ببینمتون.

-باشه، امروز عصر میام.

-ممنون.

-فعلاً ...

-خداحافظ.

گوشی رو قطع کردم. نمیدونستم کارم درست هست یا نه!



تا عصر دل تو دلم نبود. مرجان از خونه بیرون رفته بود و خانوم جون تو اتاقش استراحت می کرد.

شوکت بهارک رو برده بود بخوابونه.

با شنیدن صدای زنگ در، شالم رو روی سرم انداختم و آروم از اتاق بیرون اومدم.

آیفون رو زدم و روی تراس ایستادم.

در حیاط باز شد و پارسا مثل همیشه آراسته با دسته گلی وارد شد.

با دیدنم دستی تکون داد. از اون قسمت تراس که به حیاط راه داشت بالا اومد و رو به روم ایستاد.

لحظه ای نگاهمون با هم تلاقی کرد. دسته گل رو طرفم گرفت.

-قابلی نداره.

گل ها رو از دستش گرفتم. عطر نرگس مشامم رو پر کرد.

-خوش اومدی.

-ممنون، حالت بهتره؟

-بله خیلی بهتر شدم.

روی صندلی های فلزی رو به روی هم نشستیم. پارسا پا روی پا انداخت.

-نگرانم کردی ... چیزی شده؟

-احمدرضا کجاست؟

-احمدرضا؟ چطور؟!

-چرا نزدیک یک هفته است که از بیمارستان مرخص شدم اما خبری ازش نیست؟ چیزی شده که به من نمی گین؟

-نه!

-آقا پارسا لطفاً به من دروغ نگو! من میدونم یه چیزی شده ... اصلاً اون روز شما از کجا فهمیدی که اومدی؟ پلیس ها از کجا پیداشون شد؟ هامون کجاست؟

پارسا دستهاش رو به صورت نمایشی بالا آورد.

-باشه، باشه ... من تسلیم! راستش اون روز دیدم در حیاط بازه تعجب کردم. اومدم بیام داخل تا ببینم چه خبره که هامون و تو رو دیدم.
احمدرضا پشتش بهم بود. فهمیدم حتماً اتفاقی افتاده؛ با پلیس تماس گرفتم و تا اومدن پلیس ها داخل نیومدم. وقتی پلیس ها اومدن، داخل اومدیم.
احمدرضا و هامون با هم گلاویز شدن و تو از هوش رفته بودی و بهارکم بی حال گوشه ای افتاده بود.
آمبولانس اومد. پلیس ها احمدرضا و هامون رو بردن کلانتری. احمدرضا از هامون شکایت کرد و متأسفانه اونجا فهمیدیم که هامون چند سال پیش یعنی شاید یکسال قبل از آشنائی با ما از تیمارستان مرخص شده بوده اما اینکه به کسی نگفته و چجوری ردی از خودش به جای نذاشته بوده رو ما هم نفهمیدیم.

-یعنی چی؟ دلیل بستری شدنش چی بوده؟

-اینطور که تو پرونده اش زده بودن از کودکی، آزار جنسی میشده و قرص هایی بهش می دادن تا همیشه گیج باشه و همین مسئله به مرور روی روانش تأثیر گذاشته و اینطور که خودش اعتراف کرده بخاطر اختلال روانش تعادل نداشته و به چندین دختر هم تجاوز کرده اما اونا بخاطر آبروشون هیچ وقت شکایت نکردن.

-الان تکلیف چیه؟

-فعلاًهیچی تا دادسرا مشخص کنه که هامون زندان میره یا دوباره باید بستری بشه.

-احمدرضا کجاست؟

پارسا نفسش رو کلافه بیرون داد.

-احمدرضا حالش تو کلانتری بد شد و مجبور شدیم به بیمارستان انتقالش بدیم.

احساس کردم زیر پام خالی شد. نگاه گنگ و نگرانم رو به پارسا دوختم.

-آروم باش، فقط یه حمله ی قلبی بوده که رد شده.

با تن صدائی که به شدت لرزش داشت لب زدم:

-مگه احمدرضا ناراحتی قلبی داره؟

-آره. اون مدتی که زندان بود یه همچین حمله ای بهش دست داد اما احمدرضا خیلی بی پروائی کرد و دنبالش رو نگرفت. سیگاری هم که میکشه باعث شده کلیه اش ضعیف بشه.

چشمهام پر از اشک شد. دلم برای احمدرضا می سوخت.


پارسا لبخندی زد که معنیش رو نفهمیدم.

-میدونم تا تو هستی حالش خوب میشه!

نگاه گیجم رو به پارسا دوختم. از روی صندلی بلند شد.

-من میرم ... توام مراقب خودت باش. احمدرضا هم به زودی میاد خونه.

-الان بیمارستانه؟

-نه، دیروز مرخصش کردیم اما خودت میدونی که نیاز به تنهائی داره! این مرد به اندازه ی کافی تو زندگیش رنج و تنهائی کشیده؛ خدا کنه از این به بعد زندگی کمی باب میلش پیش بره!

بلند شدم.

-واقعاً همینطوره.

-خوب، فعلاً.

پارسا دستی تکون داد و سمت حیاط رفت. در حیاط رو باز کرد که با امیر حافظ رو در رو شد.

سلامی به هم دادن و پارسا رفت. روی تراس موندم. امیر حافظ وارد حیاط شد.

نگاهی به من که روی تراس ایستاده بودم انداخت و اومد سمت پله های تراس.

-سلام دیانه کوچولو!

-سلام.

-حالت بهتره؟

-اوهوم.

-این اینجا چیکار داشت؟

-منظورت پارساست؟

-آره!

-من بهش زنگ زدم.

احساس کردم رنگش عوض شد.

-اگر کاری داشتی به من یا امیرعلی می گفتی.

-نه، ممنون.

-یعنی این غریبه از ما نزدیک تره؟

-نه، چه حرفیه؟ چند تا سوال داشتم که باید از خود پارسا می پرسیدم.

امیر حافظ آهان کشداری گفت. خیلی وقت بود که دیگه به امیر حافظ فکر نمی کردم.

چرخیدم وارد سالن بشم که با صدای امیر حافظ سر جام موندم.

-میدونم از من خوشت نمیاد ... شاید هم ازم نفرت داشته باشی!


متعجب سمتش برگشتم.

-برای چی باید از تو تنفر داشته باشم؟

-خودت رو به اون راه نزن دیانه، خیلی وقته دیگه مثل قبل باهام نیستی مثل اون موقع هایی که اگر کوچک ترین اتفاقی برات می افتاد به اولین کسی که زنگ می زدی من بودم؛ اما الان غریبه ها محرم تر شدن.

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-اون موقع فقط پسر خاله ی من بودی اما الان همسر کسی هستی و دوست ندارم برای همسرت سوءتفاهم پیش بیاد!

امیر حافظ دستی به پشت سرش کشید.

-گاهی آدم ها مجبور به کاری میشن که هیچ میلی به اون کار ندارن!

با اینکه چیزی از حرفهاش نفهمیدم اما سری تکون دادم و خواستم برگردم که دو قدم اومد جلو و رو به روم قرار گرفت.

نگاهش رو عمیق بهم دوخت. سرم و پائین انداختم.

-تو حیفی دیانه!

و پشت بهم پله ها رو پایین رفت. حرفش رو تو ذهنم تحلیل و تجزیه کردم اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم!

دلم عجیب برای احمدرضا و خونه اش تنگ شده بود. نمیدونستم تکلیف بهارک چی میشه!

از اینکه تو خانواده هیچ کس نمیدونست بهارک دختر احمدرضا نیست خوشحال بودم.

دلم نمی خواست به چشم یه حرومزاده نگاهش کنن.

تقصیر این بچه چی بود وقتی مادرش با خودخواهی به این دنیا آورده بودش؟

توی سالن نشسته بودم و با بهارک بازی می کردم. مرجان اومد و رو به روم نشست.

سنگینی نگاهش رو روی خودم و بهارک احساس می کردم اما توجهی نکردم.

با حرفی که زد سرم رو بلند کردم.

-چرا باید تمام وقتت رو برای یکی دیگه بذاری؟!


-منظورتون؟

-منظورم واضحه؛ تو میتونی الان با دوستهات به گردش و تفریح باشی نه اینکه له‌له‌ی یکی دیگه بشی ... یا نکنه داری بخاطر اینکه خودتو تو دل احمدرضا جا کنی این کارها رو می کنی؟!

سرم سوت کشید.

-آدم با به زور جا کردن خودش تو دل دیگران فقط خودشو مچاله می کنه! اگر به بهارک محبت می کنم بخاطر اینه که دوسش دارم.

مرجان از جاش بلند شد و بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-حرفات رو متوجه نمیشم که بی دلیل بخوام بچه ی یکی دیگه رو بزرگ کنم.

پوزخند تلخی زدم و زیر لب گفتم:

-تو حتی به بچه ای که از خون خودته محبت نکردی، چطور میشه به یکی دیگه محبت کنی؟!

-احمدرضا من و عشقم و پس زد ... به پاش افتادم اما اون من و ندید.

سر بلند کردم و نگاهم رو بهش دوختم.

-مگه زمانی که احمدرضا دوست داشت دوست داشتنشو دیدی؟ غرورش رو زیر پا گذاشتی و بعد از یه شکست برگشتی ... توقع داشتی برات گاو قربونی می کرد؟

رنگش پرید.

-تو اینا رو از کجا میدونی؟

-مهم دوست داشتن نیست، مهم اینه که اون زمانی که باید می بودی، نبودی! با یه تصمیم اشتباه سه نفر و آواره کردی؛
اون از پدرم که تحمل رفتنت رو نداشت و خودش رو خلاص کرد ... اینم از احمدرضا که بعد از اون همه سال نتونست تصمیم درست رو بگیره و زندگیش بدتر شد که بهتر نشد!
منم که آدم نبودم کسی دلش برام بسوزه!

-می بینم زبون درآوردی!

-بی زبون نبودم که بخوام دربیارم.


-کاش شما هم به اشتباهت پی می بردی.

-من هیچ اشتباهی تو زندگیم نداشتم که بخوام بهش فکر کنم. تو هم بهتره دایه ی عزیز تر از مادر نشی!

سمت آشپزخونه رفت. با رفتنش دستم و روی قلبم گذاشتم.

اولین بار بود اینطور کوبنده باهاش حرف می زدم اما از این قضیه ناراحت نبودم.

حرفهایی بود که مدت ها بود روی قلبم سنگینی می کرد. تا آخر شب دیگه با مرجان هم کلام نشدم.

صبح از خواب بیدار شدم. بهارک هنوز خواب بود. در اتاق رو باز کردم.

صدایی از بیرون می اومد. کمی که گوشهام رو تیز کردم صدای احمدرضا رو شنیدم.

نمیدونم چرا دستپاچه شدم؟ ضربان قلبم بالا رفت. سمت آینه ی اتاق برگشتم و نگاهی به چهره ی رنگ پریده ام انداختم.

شالی روی سرم انداختم و با همون بلوز و شلوار خواب عروسکیم از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا پشتش بهم بود و عزیز رو به روش نشسته بود.

آروم سلامی کردم. از جاش بلند شد و برگشت سمتم.

چهره اش انگار خسته بود و ته ریش درآورده بود. نگاهی به سر تا پام انداخت.

لبخند کم رنگی روی لبهاش نشست.

-سلام خانم شجاع!

گونه هام رنگ گرفتن و با خجالت سرم و پایین انداختم.

قلبم محکم و تپنده به سینه ام می زد. با صدای خانوم جون به خودم اومدم.

-سلام دخترم، صبحت بخیر.

-سلام خانوم جون.

احمدرضا هنوز ایستاده بود. سنگینی نگاهش رو احساس می کردم و باعث می شد هول کنم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

باید از کنار مبل احمدرضا رد می شدم. احساس می کردم الانه که صدای قلبم رسوام کنه.

همین که خواستم از کنارش رد بشم، صدای گرمش تار و پودم رو بهم ریخت.

-چه خوبه که حالت خوبه!

سریع رد شدم. گونه هام تا بناگوش قرمز شدن. سمت آشپزخونه رفتم و آبی به دست و صورتم زدم.

خواستم بیام بیرون که صحبتهاشون باعث شد سر جام وایستم.

-همیشه سعی کردم برات مادری کنم و جای اون خدابیامرز رو پر کنم ... میدونم که نتونستم؛ کاری که مرجان کرد باعث شد همه ی ما پیش تو شرمنده بشیم.

-این چه حرفیه زن عمو؛ شما و عموی خدابیامرز هیچی برای من کم نذاشتین. اینکه من از زن شانس ندارم بحثش جداست.

-درست میشه ... الان سلامتی خودت از هر چیزی مهم تره! چرا اصلاًبه فکرش نیستی؟

-بادمجون بم آت نداره خانوم جون ... ببخشید، بهارکم اذیتتون می کنه!

-نه برعکس، با دیانه خیلی خوبه!

-الان این خانوم کوچولو کجا رفت؟ یه چائی نمیاره؟

منظورش به من بود. صدای خانوم جون بلند شد.

-دیانه عزیزم، چائی بیار.

سریع یه سینی چائی ریختم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سینی رو روی میز گذاشتم و کنار خانوم جون نشستم.

احمدرضا نگاهم کرد گفت:

-زخمت بهتره؟

-بله خدا رو شکر.

با حرف خانوم جون لحظه ای هر دو به هم نگاه کردیم.

-دعوای تو و اون شریکت سر چی بود؟

نمیدونستم الان احمدرضا قراره چی بگه!



احمدرضا پا روی پا انداخت گفت:

-چیز مهمی نبود ... سر کار بحثمون شد.

-خیلی مراقب باش مادر، این روزا به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد!

احمدرضا به نشونه ی تأیید سری تکون داد. خانوم جون بلند شد.

-برم ببینم مرجان کجاست؟ عادت نداره انقدر بخوابه!

و سمت پله ها رفت. احمدرضا فنجون چائیش رو برداشت و نگاهم کرد.

-خوبی؟

ته دلم خالی شد. لحن صداش یه جوری بود. تا حالا اینقدر مهربون ندیده بودمش! هول کردم و نمیدونستم چی بگم!

-خودم همونجا می کشتمش اگر تار موئی ازت کم می شد!

این مرد امروز داشت با احساسات من چیکار می کرد؟

دلم می خواست بگم “با من اینطور صحبت نکن، من محبت ندیده ام” اما سکوت کردم.

به پشتی مبل تکیه داد.

-نمیدونستم اینهمه سال با یه روانی دارم کار می کنم ... یه آدمی که بویی از انسانیت نبرده!

نگاهش کردم. انگار از همیشه خسته تر بود. بهش حق میدادم، شرایط خوبی نداشت. الانم که اوضاع زندگیش معلوم نبود.

بلند شد. سریع بلند شدم که باعث شد جای بخیه هام درد بگیره.

آخ ریزی زیر لب گفتم و دستم و روی پهلوم گذاشتم. احمدرضا فاصله ی بینمون رو پر کرد.

-چی شد؟ حالت خوبه؟
هرم نفس هاش به صورتم می خورد. آروم سرم و بلند کردم. نگاهم گیر نگاهش شد و ضربان قلبم بالا رفت.

لبخند کمرنگی زد گفت:

-ریزه میزه بودی، الان خاله سوسکه شدی!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

ابروهام از تعجب بالا پرید. تک خنده ای کرد و نوک دماغم رو کشید.

-مراقب خودت باش.

خواست بره سمت در که صداش کردم.

-آقا احمدرضا؟

برگشت و سؤالی نگاهم کرد.

-حالتون خوبه؟

-آره!

و از در سالن بیرون رفت. با رفتنش روی مبل نشستم. تمام حواسم پیش احمدرضا بود.

عصر، مونا اومد دیدنم و کلی قربون صدقه ام رفت اما من حالم خوب نبود ... حال دلم یه جوری بود.

مونا نگاهش رو بهم دوخت.

-خوبی؟

یهو چشمهام پر از اشک شد.

-دیانه ... چرا گریه می کنی؟

-دلم گرفته.

کشیدم توی بغلش.

-تو یه چیزیت شده که به من نمی گی!

-عاشقی چطوریه؟

خنده ای کرد.

-ای کلک، عاشق شدی؟

لبم رو به دندون گرفتم.

-نگو اون آدم احمدرضاست!

با شنیدن اسمش ته دلم خالی شد. دستش و روی دستم گذاشت.

-چیزی بهت گفته؟

تند سر تکون دادم.

-نه، نه ... اون اصلاً به من فکر نمی کنه! اصلاً شاید من دارم اشتباه می کنم.

-این نگاهی که من دارم می بینم، داره میگه که اشتباه نمی کنه!

-من می ترسم مونا ... چیکار کنم؟

-ما که نمیدونیم حس اون به تو چیه و یه چیز دیگه دیانه، احمدرضا خیلی ازت بزرگتره ... سن پدرت و داره.

-میدونم.

-اینم میدونی که خیلی اذیتت کرد ... تحقیرت کرد ...

سرمو به معنی آره تکون دادم.

-خودمم همه ی اینا رو میدونم اما تنها کسیه که وقتی کنارشم آرومم؛ با اینکه ازش می ترسم اما حس می کنم خیلی دوسش دارم.

مونا با درموندگی سرش رو تکون داد.


-تا حالا عاشق نشدم که حست رو درک کنم اما میدونم عاشقی اصلاً چیز خوبی نیست.

کمی با مونا حرف زدیم و مونا بعد از کلی دلداری خداحافظی کرد و رفت.

چند روزی می شد احمدرضا نیومده بود.

امیر حافظ بخاطر بیماری پدر نوشین قرار بود مراسمشون رو زودتر بگیره.

همه در تکاپوی خرید بودن.

توی سالن کنار خانوم جون و مرجان نشسته بودم که مرجان گفت:

-میخوام برگردم.

خانوم جون متعجب سر بلند کرد.

-اما تو اومدی بمونی!

-من حوصله ایران رو ندارم .... از اولم نباید میومدم.

خانوم جون پوزخندی زد گفت:

-وقتی میگیم نیا، پاتو تو یه کفش می کنی که الا و بلا میام. تو که همه کارت رو خودت می کنی، حالا هم مختاری؛ میخوای بمون، میخوای برو.

صدای خانوم جون بغض داشت. مرجان از جاش بلند شد و کنار پای خانوم جون نشست.

-مامان تو که دردم و میدونی ... ایران برای من جز خاطرات تلخ چیز دیگه ای نداره، حداقل اونجا هیچ خاطره ای نیست.

-چرا زندگیت رو از اول شروع نمی کنی؟

-حرفا می زنید ... چه شروع تازه ای؟

-در کنار من و دخترت!

مرجان سریع بلند شد.

-من دختری ندارم! دیانه می تونه یه فامیل یا یه دوست باشه اما دختر نه!

بغضم رو فرو دادم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-من از شما توقع ندارم مادر باشی و مادری کنی.

چرخید سمتم و توی دوقدمیم ایستاد. دستش اومد سمت دستم که دستم و سریع کشیدم.

-تو می خوای اسمم رو هرچی دوست داری بذار اما من هیچ حس مادرانه ای بهت ندارم ... تمام سعیم رو کردم تا با خودم کنار بیام اما نشد ... نمیشه!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

-می تونیم دوست باشیم اما مادر و فرزند نه!

پوزخندی زدم.

-زمانی که باید مادری می کردی نکردی ... زمانی که حسرت داشتنت رو داشتم نبودی ... الانم دوست نمی خوام! می تونید برید پی زندگیتون مثل تمام این سالها که رفتی!

مرجان فقط نگاهم کرد. توی نگاهش دنبال ذره ای حس مادرانه بودم اما انگار هیچی نبود؛ خالیِ خالی!

خانوم جون بلند شد.

-خیلی عوض شدی مرجان، خیلی!

-آره من عوض شدم ... عوضی شدم ... همه ی اینا مقصرش احمدرضاست.

-اشتباهات خودت رو پای احمدرضا نذار، تو نخواستیش.

-من که دوباره اومدم!

-اگر احمدرضا هم عشقت رو پس می زد و بعد از چند سال میومد میگفت پشیمونم، قبولش می کردی؟ من مادرتم اما تو اون پسر رو شکستی!
با پدر دیانه لجوجانه ازدواج کردی و ثمره ی یه زندگی اشتباه شد این دختری که تمام سالهای عمرش رو تو حسرت داشتن پدر و مادر گذروند.

-من فقط دنبال کمی آزادی بودم.

خانوم جون پوزخندی زد.

-به آزادیت رسیدی اما حق نداری کسی رو مقصر بدونی بخصوص احمدرضا رو که با رفتنت مثل شمع آب شد!
حقش خوشبختی بود که تو و اون بهار ذلیل شده ازش گرفتین ... حالام میتونی بری هر جائی که دوست داری؛ نه دیانه مادر می خواد نه من دختر.

و پشت به مرجان سمت اتاقش رفت. مرجان عصبی پاشو کوبید زمین گفت:

-هیچ کس من و نمی فهمه ... هیچ کس!

و سمت اتاقش رفت. روی مبل نشستم و سرم و توی دستهام گرفتم.

قلبم خالی بود نه نفرت داشتم ازش نه چیز دیگه ای، انگار خنثی شده بودم!



مثل تمام آخر هفته ها، همه خونه ی خانوم جون جمع بودن. احمدرضا هنوز نیومده بود.

نامزد امیر حافظ هم نبود اما نامزد هانیه اومده بود. به نظر پسر خوبی میومد.

در حال غذا دادن به بهارک بودم که خاله گفت:

-حالا تصمیمت برای رفتن جدیه؟!

مرجان بی حوصله پا روی پا انداخت.

-آره، اینجا بمونم که چی بشه؟ اتفاق جدیدی میوفته؟ ... پس بهتره برگردم.

امیر علی مثل همیشه با شوخی گفت:

-خاله منم ببر، دلم آزادی می خواد!

حمید زد تو بازوش.

-توی نسناس همین جا هم آزادی های خودت رو داری، اونور بری که یه ملت رو آباد می کنی!

خاله استغفراللهی گفت و امیر علی زد تو سر حمید. امیر حافظ مثل همیشه آروم بود.

خانوم جون: مرجان هر وقت بخواد میتونه بره، آزاده.

هانیه: یعنی برای عروسی امیر حافظ نیستی عمه؟

-میبینی که همه دارن بیرونم می کنن!

خانوم جون: کسی تو رو بیرون نکرده، خودت مشتاق رفتنی!

با صدای زنگ در همه سکوت کردن. بعد از چند دقیقه احمدرضا وارد سالن شد.

با دیدنش دوباره ضربان قلبم بالا رفت. با همه سلام احوالپرسی کرد.

با دیدنم لبخندی بهم زد و حالم رو پرسید. بدون اینکه به بهارک نگاه کنه روی مبل رو به روم نشست.

سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم. سر بلند کردم که نگاهم به امیر حافظ افتاد.

وقتی دید نگاهش کردم پوزخندی زد. تعجب کردم اما حرفی نزدم.

بحث به عروسی امیر حافظ کشیده شد و کارهایی که باید می کردن.

رفتم سمت آشپزخونه، زمان داروهام بود.



لیوانی آب پر کردم و قرصم رو خوردم. خواستم بیام بیرون که امیر حافظ تو چهارچوب در نمایان شد.

-تو عاشقش شدی!

-چی؟

-تو عاشق احمدرضا شدی!

یهو قلبم خالی شد و هول کردم.

-نه، کی گفته؟

-چشمهات! ولی به تفاوت بینتون فکر کردی؟

-چی داری برای خودت می بافی؟

اومد جلو و تو دو قدمیم ایستاد.

-به من نگاه کن دیانه.

آروم سرم رو بالا آوردم. یاد تمام محبتهاش افتادم.

-میدونم من در حقت بد کردم اما ازدواجت با احمدرضا اشتباهه!

لبم رو به دندون گرفتم.

-کی گفته ما قراره با هم ازدواج کنیم؟

-من بچه نیستم دیانه ... تو رو مثل کف دستم می شناسم.

“یعنی همه مثل امیر حافظ فهمیدن؟”

-نگران نباش، هیچ کس نفهمیده.

دستم رو روی دهنم گذاشتم. بازم با صدای بلند فکر کرده بودم!

-تو خیلی خوبی دیانه.

با صدایی که از پشت سر امیر حافظ بلند شد، سر چرخوند.

نگاهم به احمدرضا افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود.

ترسیدم؛ هم از حضورش هم از اینکه نکنه چیزی از حرفهامون رو فهمیده باشه! یعنی شنیده؟

-اگر مزاحم خلوتتونم برم!

-خلوتی نبوده.

احمدرضا آهااان کشداری گفت و نگاهش رو به من دوخت. هول کردم.

-من برم پیش بهارک.

از کنار احمدرضا رد شدم که دستش به دستم خورد. حالم یه جوری شد.

لحظه ای صدای عصبیش رو شنیدم.

-تو مگه زن نگرفتی؟

پاهام سست شد.

-چی برای خودت میگی؟

جایز ندونستم خیلی وایستم و سمت سالن راهم رو کج کردم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

کنار بهارک نشستم اما تمام هوش و حواسم پیش احمدرضا و امیر حافظ بود.

بعد از چند دقیقه با هم به سمت سالن اومدن. از چهره ی هیچ کدوم چیزی مشخص نبود.

دلم کمی شور می زد. بعدازظهر همگی عازم رفتن شدن که احمدرضا اومد سمتم و تو دو قدمیم ایستاد.

-میخوام بعد از مراسم امیر باهات صحبت کنم.

نگاهم رو بهش دوختم.

-باشه.

لبخند کم رنگی زد و با بقیه خداحافظی کرد و رفت.

به اصرار هانیه و خانوم جون با هانیه برای خرید لباس رفتیم.

بعد از کمی گشت و گذار، لباس بنفش کوتاه حریری نظرم رو جلب کرد و به همراه کیف و کفش و روسری همرنگش خریدم.

برای بهارک هم لباس خریدم و به خونه برگشتیم. بالاخره شب مراسم امیر حافظ رسید.

با هانیه به آرایشگاه رفتیم و قرار شد حمید بیاد دنبالمون.

بهارک با خانوم جون به باغ رفته بودن. آرایش روی صورتم کم و دخترونه بود و موهای بلندم رو *** کرده بود.

هانیه خیلی خوشگل شده بود. با اومدن حمید با هم از آرایشگاه بیرون اومدیم و سمت باغ حرکت کردیم.

هم هیجان داشتم و هم دلشوره. حمید ماشین و تو کوچه پارک کرد و پیاده شدیم.

امیر علی با یه پسر دیگه دم در ورودی ایستاده بودن. امیر علی با دیدنمون سوتی زد و گفت:

-به به لولو تبدیل به هلو شده! خدا این رنگ و روغن رو از شماها نگیره ...

هانیه با اعتراض گفت:

-امیر علی میزنمتااا ... خوبه بدون آرایش ما رو هم دیدی!


-آره واقعاً، خدا نصیب دشمن کنه!

و زد زیر خنده. هانیه زهرماری حواله اش کرد و با هم وارد باغ شدیم.

دور تا دور صندلی چیده بودن برای آقایون و خانمها داخل بودن. خدا رو شکر کردم مختلط نبود.

با نگاهم دنبال احمدرضا بودم اما انگار هنوز نیومده بود.

نگاهم به پارسا افتاد که با دیدنم لبخندی زد و آروم سر تکون داد.

متقابلاً براش سری تکون دادم و وارد سالن شدیم. همه در حال بزن و برقص بودن.

لباس عوض کرده و پیش بقیه رفتیم. عروس و داماد هنوز نیومده بودن.

خاله قربون صدقه ام رفت. کنار خانوم جون و بهارک نشستم و هانیه رفت وسط.

نیم ساعت بعد عروس و داماد اومدن. نگاهم به المیرا افتاد. با دیدنم اخمی کرد و نگاهش رو ازم گرفت.

دیروقت بود که مهمون های دور رفتن و بقیه وارد سالن شدن.

نگاهم تو مردا به احمدرضا افتاد. کت و شلوار پوشیده بود و از همیشه جذاب تر شده بود.

حمید و امیر علی رفتن وسط. نگاه سنگین المیرا رو روی احمدرضا احساس می کردم و اصلاً دلم نمی خواست احمدرضا نگاهش به المیرا بیوفته.

احمدرضا اومد سمتم و کنارم ایستاد.

-سلام.

-سلام خانوم کوچولو، چه موش خوشگلی!

گونه هام گل انداختن. نگاهم رو به امیر حافظ و نوشین دوختم که هر دو زیبا شده بودن.

بالاخره نوبت عروس کشون شد.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

همه سمت ماشینهاشون رفتن. بلاتکلیف مونده بودم که هانیه گفت:

-دیانه، بیا با ما بریم.

خواستم برم سمت ماشینشون که وسط راه آستینم کشیده شد.

-دیانه با من میاد!

هانیه سوتی زد و سوار ماشین شد. قلبم پر هیجان می زد.

سمت ماشین احمدرضا رفتم. در جلو رو باز کرد و سوار شدم.

با حرکت ماشین عروس بقیه ی ماشینها شروع به بوق زدن کردن. صدای بلند آهنگ کل خیابون رو برداشته بود.

احمدرضا شیشه رو پایین داد. هوای خنک وارد ماشین شد و کمی روسریم رو عقب برد.

بهارک صندلی عقب خوابیده بود. بالاخره بعد از کلی دور زدن، ماشین کنار ساختمونی ایستاد.

بعد از بدرقه ی عروس و داماد، سمت خونه ی خانوم جون حرکت کردیم.

احمدرضا ماشین رو کنار در خونه نگهداشت. خواستم پیاده شم که گفت:

-فردا وقت داری؟ میخوام باهات صحبت کنم.

-بله.

-خوبه، عصر میام دنبالت.

باشه ای زیر لب گفتم و از ماشین پیاده شدم. در عقب رو باز کردم و بهارک رو برداشتم که صداش تو گوشم نشست:

-امشب خیلی خوشگل شدی!

تا اومدم حرفش رو هضم کنم، ماشین تو پیچ کوچه گم شد.

وارد خونه شدم اما یه دلشوره ی عجیبی داشتم.

یعنی احمدرضا می خواست چی بهم بگه؟ اصلاً چیکارم داره؟

تمام شب ذهنم درگیرش بود. تا عصر که بخوام برم دل تو دلم نبود.

لباس پوشیدم و آرایش ملیحی روی صورتم انجام دادم.


با صدای آیفون سریع کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

در حیاط و باز کردم. احمدرضا تو ماشین نشسته بود.

سوار شدم که بوی عطرش پیچید توی دماغم. عمیق نفس کشیدم.

-سلام.

-سلام خانوم کوچولو ...

ماشین و روشن کرد. نمیدونستم قراره کجا بریم اما سکوت کرده بودم. ماشین و تو پارک چیتگر نگهداشت.

-می تونی پیاده روی کنی؟

-اوهوم.

-خوبه.

با هم پیاده شدیم و سمت جاده ی سنگفرش شروع به راه رفتن کردیم.

هوا خنک بود و نسیم ملایمی می وزید. قسمت بالای پارک چندین نیمکت گذاشته بودن و فضای قشنگی بود.

احمدرضا سمت یکی از نیمکت ها رفت.

با فاصله کنارش نشستم. نگاهش رو بهم دوخت. دستهام رو قلاب کردم و روی پاهام گذاشتم.

-میدونم من در حقت خیلی بدی کردم ... فکر می کردم می تونم نفرت و کینه ای که از دیگران داشتم رو سر تو خالی کنم اما با هر بار اذیتی که می کردم حالم خوب که نمی شد هیچ، نگاهت هم همیشه باهام بود اما این نفرت اجازه نمی داد باور کنم توام به اندازه ی خودت سختی کشیدی و حقت نیست که منم اذیتت کنم! تا روزی که از خونه ام رفتی؛ اون روز معنی حضور یک زن توی خونه رو فهمیدم.

نگاهش رو ازم گرفت و تکیه اش رو به نیمکت داد.

-اون روز تازه فهمیدم که ...

مکثی کرد. قلبم پر تنش به سینه ام می کوبید. حرفهاش برام تازگی داشت.

شنیدن این حرفها از دهان احمدرضای مغرور دور از باور بود!



چرخید و نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-مسخره است برای همه اما من دوستت دارم!

یهو سرم و بالا آوردم. نگاهم رو بهش دوختم. چی داشتم می شنیدم؟!

احمدرضا من و دوست داره؟؟ لبخندی زد.

-حق داری تعجب کنی چون من سن پدرت رو دارم اما این قلب، این حرفها سرش نمیشه!

گونه هام گر گرفتن. باورم نمی شد احمدرضا من و دوست داره. لبم رو به دندون گرفتم.

-خیلی حرفها هست اما واقعاً نمیدونم از کجا شروع کنم.

از روی نیمکت بلند شدم. احمدرضا هم سریع بلند شد.

قدمی عقب گذاشتم که مچ دستم اسیر دستهای مردونه اش شد.

فاصله ی بینمون رو پر کرد. همه جا خلوت بود و پرنده پر نمی زد.

دستش و زیر چونه ام گذاشت و سرم و بالا آورد.

-به من نگاه کن!

آروم سرم و بالا آوردم.

-تو حق داری هر تصمیمی بگیری حتی اگر اون تصمیم نه گفتن باشه اما تجربه بهم ثابت کرده برای چیزی که می خوام بجنگم حتی اگر اون چیز، آدم دست نیافتنی ای مثل تو باشه!

قلبم داشت از جاش کنده می شد. سکوت کرده بودم. اصلاً نمیدونستم چی باید بگم!

-میدونم تو برای من حیفی اما این دل لعنتی چیزی حالیش نمیشه!

-میشه برگردیم؟

-آره ... آره ...

تمام راه ذهنم درگیر بود. من احمدرضا رو دوست داشتم اما تکلیف بهارک چی می شد؟

توی دوراهی بدی مونده بودم. ماشین و کنار در نگهداشت.

-شب برای خواستگاری میام!

از ماشین پیاده شدم و احمدرضا گاز ماشین و گرفت و رفت.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم. همونجا کنار در سر خوردم.

رفتن با احمدرضا و شنیدن حرفهاش برام مثل یه خواب بود.

یه خواب شیرین که حتی باورش برام سخت بود. از روی زمین بلند شدم و سمت خونه راه افتادم.

با ورود به سالن نگاهم به خانوم جون افتاد.

-سلام.

-سلام دخترم. شب مهمون داریم.

-کیه؟

-یعنی تو نمیدونی کیه؟

لبم رو به دندون گرفتم.

-بیا اینجا ببینم چرا انقدر رنگ به رنگ میشی؟

با گامهای آروم سمت خانوم جون رفتم و کنارش روی مبل نشستم. دستم و توی دستش گرفت.

-به من نگاه کن.

آروم سرم و بالا آوردم.

-تو اگه احمدرضا رو دوست نداشته باشی بهش زنگ میزنم و میگم نیاد! احساس کردم تو هم بی میل نیستی!

-من سردرگمم.

صورتم رو نوازش کرد.

-از چی عزیزم؟ به دلت رجوع کن، میدونم احمدرضا ازت بزرگتره اما اگر دوستش داشته باشی بزرگی سن معنائی نداره.

سرم و روی پای خانوم جون گذاشتم و بغضم ترکید. خودمم نمیدونستم دلیل گریه ام چیه؟

-گریه کن عزیزم اما بعدش یه تصمیم درست بگیر ... این دو سالی که اومدی اینجا فهمیدم چقدر فهمیده و خانوم هستی؛ تو هر تصمیمی بگیری من پشتتم.

باید به دلم رجوع می کردم. تا شب به احمدرضا و تمام خاطراتی که تو خونه اش داشتم فکر کردم.



همه ی اون خاطرات جلوی چشمم اومدن اما من از احمدرضا هیچ کینه ای به دل نداشتم!

این مرد شرایط سختی رو تو زندگیش گذرونده بود.

شاید هر کسی جای احمدزضا هم بود همین رفتار رو می کرد.

روی تخت نشستم و نگاهم رو به کفپوش اتاق دوختم.

دلم فقط احمدرضا رو می خواست؛ برای اولین بار تو این بیست و چند سال عمرم چیزی رو اینجوری از ته قلبم می خواستم.

با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه اش انداختم؛ شماره ی مونا بود.

دکمه ی اتصال رو زدم و صدای گرمش تو گوشی پیچید.

-الو ... دیانه، زنده ای؟

-سلام.

-چه عجب خااانوم ... دیگه داشتم نگرانت میشدم! خوبی؟

-اوهوم.

-چیزی شده دیانه؟

-احمدرضا!

-احمدرضا چی؟ دوباره زدتت؟

لبخندی روی لبم نشست.

-نه دیوونه ... ازم خواستگاری کرده!

انگار مونا هم مثل من شوکه شد!

-درووووغ میگی!!!!

-نه.

-باورم نمیشه، چطور روش شده؟

-مونا!!!

-آخ آخ یادم رفته بود تو عاشقشی. از شوخی گذشته، نظرت چیه؟

-گیج شدم مونا اما هر جوری که فکر می کنم من احمدرضا رو دوست دارم.

-اما تفاوت بینتون چی؟

-تفاوت سنی برام مهم نیست وقتی بهش علاقه دارم. تا الان همه اش به حرف اطرافیانم بودم و هیچ وقت برای چیزهایی که می خواستم تلاشی نکردم اما الان دلم احمدرضا رو میخواد، حتی اگه از نظر همه اشتباه باشه! حداقلش اینه حسرت به دل نمیمونم.

-پس به حرف دلت گوش کن.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

-نگران چیزی هم نباش، مطمئنم خدا با توئه.

حرفهای مونا باعث شد کمی دلگرم بشم. دلشوره داشتم و نمیدونستم چی بپوشم.

چقدر اینجور مواقع وجود مادر چیز خوبیه!

با خودم درگیر بودم که در اتاق باز شد. سرم رو بلند کردم که نگاهم به خاله افتاد.

با دیدنم لبخندی زد و وارد شد.

-خانوم جون زنگ زده بود ... راسته احمدرضا قراره بیاد خواستگاری؟

خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. خاله اومد سمتم و تو دو قدمیم ایستاد.

سرم پایین بود. دستش و زیر چونه ام زد. سرم و بالا آوردم.

-ببین خانوم کوچولو خجالت کشیده!

بغض توی گلوم بالا و پایین می شد. یهو کشیده شدم توی آغوش گرم خاله.

-خاله فدات بشه؛ ببین، اومدم برات مادری کنم. با انتخاب هم لباس بپوشی ... چائی دم کنی ...

عطر مهربونیش رو بلعیدم. خاله رفت سمت کمد لباس ها.

-خوب، ببینم چی داری؟

با کمک خاله کت و شلوار خوش دوختی پوشیدم و شال سفیدم رو سرم انداختم.

-دیانه!

-بله؟

-تو احمدرضا رو دوست داری؟

لبم رو به دندون گرفتم. خاله خنده ای کرد.

-خدا رو شکر.

مرجان رفته بود بیرون و فقط خاله و خانوم جون توی سالن بودن.

شوکت، بهارک رو با خودش برده بود. ساعتی نگذشته بود که زنگ در به صدا درآمد.



خاله سمت آیفون رفت.

-شاه دوماد اومد.

ضربان قلبم بالا رفت. استرس باعث شده بود تا کف دستم خیس بشه.

در سالن باز شد و مثل همیشه بوی ادکلنش جلوتر از خودش اعلام وجود کرد.

نگاهم به دسته گل بزرگ توی دستش افتاد. هر سه سرپا ایستاده بودیم.

احمدرضا کت و شلوار خوش دوختی پوشیده بود. با دیدنم دسته گل و سمتم گرفت.

با خجالت گلها رو از دستش گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم.

نمیدونستم باید چیکار کنم که با صدای خاله به خودم اومدم.

-دیانه، بیا عزیزم.

به سالن برگشتم و کنار خاله روی مبل رو به روی احمدرضا نشستم. خانوم جون رشته ی کلام رو به دست گرفت.

-تو دیانه رو می خوای احمدرضا؟

خانوم جون چنان محکم و رک این حرف رو زد که لحظه ای شوکه سرم رو بلند کردم. نگاهم به احمدرضا افتاد.

لحظه ای نگاهم کرد و گفت:

-شاید بعد از اینهمه سال زندگی، اولین باره که دلم مصمم یکی رو انقدر می خواد! من عاشق سادگی و مهربونی دیانه شدم.

خانوم جون: در اینکه دیانه خانوم و با وقاره شکی نیست اما خودت می دونی رفتار خوبی باهاش نداشتی، اگه اون رفتار تکرار بشه چی؟

تیر پشتم لحظه ای لرزید. احمدرضا پا روی پا انداخت.

-دیانه تو شرایط خوبی وارد زندگیم نشد اما این بار قراره به عنوان همسرم وارد زندگیم بشه.

ته قلبم از حرفهای محکمش قرص شد و ناخواسته لبخندی روی لبهام نشست.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

ادامه دارد ... .

Heart  Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، yald2015 ، Par_122
#8
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

خانوم جون کمی صحبت کرد و با احمدرضا سمت تراس رفتیم.

با تنها شدنمون نفسش رو بیرون داد و فاصله ی بینمون رو کم کرد. دستش نرم روی گونه ام نشست.

-چه خوشگل شدی!

لبخندی زدم. جدی شد و گفت:

-تو من و دوست داری؟ نمیخوام بخاطر ترحم باهام ازدواج کنی! دلم می خواد با عشق وارد زندگیم بشی.

ازم فاصله گرفت و سمت ته تراس رفت.

-آقا احمدرضا ...

چرخید و نگاهش رو بهم دوخت.

-جانم؟

ته دلم خالی شد از جانم پر مهرش. نفسم رو بیرون دادم و نگاهم رو بهش دوختم.

-من مادر نداشتم تا ناز کردن بهم یاد بده ... پدر نداشتم تا رفتار با یه مرد رو بهم یاد بده ... من جز بی بی خدابیامرز هیچ کسی رو نداشتم تا خیلی چیزها رو یاد بگیرم ... من بلد نیستم بگم بذار برای رسیدن بهم سختی بکشه ... من فقط یاد گرفتم ببخشم و محبت کنم؛ نه برای اینکه ضعیف بودم، فقط برای آرامش خودم. الانم ...

سرم و پایین انداختم.

-من ...

مکثی کردم.

-من شما رو دوست دارم و هر چی تو گذشته بود توی گذشته میمونه.

نفسم رو بیرون دادم.

-فقط یه چیزی ازتون میخوام ... میدونم سخته!

سکوت کرده بود و فقط سنگینی نگاهش رو احساس می کردم.

-اینکه نذارید هیچ وقت، هیچ کس نفهمه بهارک دختر شما نیست. بذارید با خودمون زندگی کنه.

اومد جلو. نگاهم به کفشهاش بود.

-تو میدونی دیدن بهارک چقدر برام سخته!



دستهامو توی هم قلاب کردم. حرفش درست بود.

-اما اون بیگناهه ... ناخواسته پا توی این دنیا گذاشته.

سری تکون داد. قدمی جلو اومد که غیر ارادی قدمی به عقب رفتم و پشتم به در تراس خورد.

لبخندی گوشه ی لبش نشست. دستش اومد بالای سرم روی در قرار گرفت.

حالا کامل توی بغلش بودم. فاصله مون به صفر رسیده بود. سرش و روی صورتم خم کرد.

هرم نفسهای داغش به صورتم می خورد.

-تو چرا انقدر مهربونی؟

سرم رو بالا آوردم که نوک بینیم به بینیش برخورد کرد. لبهاش با فاصله ی کمی رو به روی لبهام قرار داشت.

نگاهش تو نگاهم سنگینی می کرد. ازم فاصله گرفت و نفسش رو سنگین بیرون داد.

-مهم اینه که تو در کنارمی!

از کنارم رد شد. متعجب به رفتنش نگاه کردم. منظورش چی بود؟!

-نمی خوای بیای؟

-چرا اما ...

-خیلی بهش فکر نکن خانوم کوچولو، در مورد بهارکم تا زنده ام نمیذارم کسی بفهمه!

لبخندی روی لبهام نشست. میدونستم قبول کردنش چقدر براش سخت بوده.

با هم وارد سالن شدیم. خاله با لبخند نگاهمون کرد.

-خوب، شیرینی بخوریم؟

-مگه قرار بود نخوری؟!

خاله کل کشید و رفت سمت آشپزخونه تا چائی بیاره.

احمدرضا هم با خانوم جون مشغول صحبت شدن. دل توی دلم نبود.

یه جور هیجان خاصی داشتم. خاله با سینی چائی برگشت.

احمدرضا دست توی جیب کتش کرد و جعبه ی کوچیکی ازش بیرون آورد.


ادامه دارد... . Heart  Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، Par_122
#9
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

بلند شد و اومد سمتم.

-فعلاً نشون رو دستت کن تا برای خرید حلقه بریم.

خاله جعبه رو از دستش گرفت و باز کرد. نگاهم به انگشتر بزرگ و زیبائی افتاد. خاله انگشتر رو به دستم کرد.

به خواست احمدرضا و من قرار شد یه جشن کوچیک بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون.

با بلند شدن صدای زنگ گوشی احمدرضا، گوشام تیز شد.

-سلام آقای دکتر ... فردا؟ ... چشم، خدمت میرسم.

از جاش بلند شد.

-من برم. فردا عصر میام دنبالت بریم خرید.

لبخندی زدم. احمدرضا بعد از خداحافظی رفت. با رفتنش خاله گونه ام رو بوسید و خانوم جون برام آرزوی خوشبختی کرد.

یهو در سالن باز شد و مرجان تلوخوران وارد شد. با دیدنش فهمیدم حال طبیعی نداره.

-به به، بالاخره دومادش کردین؟

خاله رفت سمتش.

-تو کجا بودی؟ مثلاً امشب، شب خواستگاری دخترت بود!

مرجان قهقهه ای زد گفت:

-چه خواستگاری ای؟ معشوقه ی مادر میاد دختر رو میگیره!!

-چه طرز حرف زدنه؟

-برو کنار عطیه ... من هرچی دلم بخواد میگم.

اومد سمتم.

-مبارکه!

چرخی دورم زد.

-خیلی مبارکه!

احساس کردم چشمهاش پر از اشک شد. سرم و پایین انداختم.

خاله دست مرجان و گرفت. با همون صدایی که توش مستی موج میزد فریاد کشید:

-من فردا برمی گردم!

خانوم جون داشت گریه می کرد. نمیدونستم چیکار کنم.

خاله اومد سمت خانوم جون.


سمت اتاق رفتم. شوکت بهارک رو آورده بود.

روی تخت نشستم و نگاهم رو به انگشتر توی دستم دوختم که تو تاریک روشن اتاق برق میزد.

لبخندی روی لبهام نشست. با خاموش روشن شدن گوشیم نگاهم به همون شماره ای افتاد که حالا خیلی وقت بود بهم پیام نداده بود.

صفحه رو باز کردم:

“شبت آروم خانومم”

ته دلم ضعف رفت. آروم زدم توی سرم ... من چقدر خنگ بودم!!

این شماره ی احمدرضا بود. خوشحال خودم و روی تخت پرت کردم.

تا عصر از هیجان نمیدونستم چیکار کنم. هانیه زنگ زد و کلی فحشم داد. مونا بهم تبریک گفت.

مرجان بدون هیچ خداحافظی ای رفته بود.

لبخندی زدم و نگاهم به تیکه کاغذی که برام گذاشته بود افتاد.

“سلام. نمیتونم بگم دخترم چون هیچ حس مادرانه ای بهت ندارم. شاید خودخواهی باشه اما آرزوی خوشبختی هم نمی کنم چون تو موفق شدی عشق دوران کودکیم رو مال خودت کنی! امیدوارم تو زندگیت موفق باشی. مرجان”

کاغذ و توی کشو گذاشتم. از دیشب که احمدرضا رفته بود هیچ خبری ازش نداشتم.

روم نمی شد بهش زنگ بزنم. از اتاق بیرون اومدم. خانوم جون داشت با کسی صحبت می کرد.

-یعنی چی؟ مگه زندگی بچه بازیه؟ این دختر مگه بازیچه ی دست توئه؟

احساس کردم راجب منه. یعنی کی بود؟ چی شده بود؟


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

ساخته شده در : 97/03/24
احساس می کردم وزنم روی پاهام سنگینی می کنه. خانوم جون گوشی رو گذاشت که نگاهش به من افتاد.

-چی شده خانوم جون؟

احساس کردم نگاهش شرمگین شد. سرش و پایین انداخت.

-خانوم جون، تو رو خدا بگید چی شده؟

-احمدرضا بود.

لبخندی زدم.

-خوب؟

-هیچی، گفت نامزدی رو بهم بزنی!

-چــــــی؟؟!

چنان با صدای بلندی گفتم که احساس کردم گلوم خش برداشت.

-من شرمنده ی تو شدم مادر.

باورم نمی شد بازیچه ی دست احمدرضا شده بودم. به سختی از روی زمین بلند شدم.

-شما چرا خانوم جون؟ من اشتباه کردم اما باید دلیلش رو بدونم.

سمت اتاقم رفتم. شماره ی احمدرضا رو گرفتم اما خاموش بود.

روی تخت نشستم. چرا احمدرضا من و پس زد؟اون که دیشب حالش خوب بود!

سرم و توی دستهام گرفتم. انگار اشکم خشک شده بود. تمام روز توی اتاق موندم.

هرچی خانوم جون اومد و ازم خواست برم بیرون، قبول نکردم.

سمت آینه رفتم. نگاهم به دختر توی آینه افتاد. حتماً احمدرضا پشیمون شده چون ظاهرم مثل تمام دخترهایی که باهاش بودن نیست!

بغض توی گلوم بالا و پایین می شد.

روی زمین دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم. بی بی بهم یاد نداده بود موقع ناراحتی سر و صدا راه بندازم.

لبخند تلخی روی لبهام نشست. یه چیزی توی سرم با صدای بلند می گفت:



“احمدرضا نخواستت ... تو بازیچه بودی”

شوکت برام شام آورد اما میلی به خوردن نداشتم. یه بار، دو بار، صد بار به احمدرضا زنگ زدم.

میخواستم بدونم چرا من و نخواست؟ یعنی باید فراموشش می کردم؟

قلبم از درد فشرده شد. تمام شب کابوس دیدم. با اذان صبح چشم باز کردم.

وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. هوا روشن شده بود.

در اتاقم باز شد و نگاهم به هانیه افتاد. با دیدنم زد تو صورتش.

-الهی من بمیرم، چرا این شکلی شدی؟ فدای سرت که نخواست ... اون لیاقتت رو نداشت.

پس همه فهمیدن احمدرضا من و پس زد. هانیه اومد جلو و کنارم روی تخت نشست.

از بیرون سر و صدا می اومد اما هیچ علاقه ای به شنیدنش نداشتم.

-دیانه تو رو خدا یه چیزی بگو ... چرا این شکلی شدی؟ میدونم سخته!

هانیه حرف می زد اما من فکرم پیش احمدرضا بود. خاله اومد و ازم خواست یه چیزی بخورم اما واقعاً میل نداشتم.

دو روز گذشته بود؛ دو روزی که برام مثل یه سال بود.

بالاخره خانوم جون صبرش سر اومد و از خونه بیرون رفت.

باید فراموشش می کردم. دلم خونه ی کاهگلی بی بی رو می خواست.

کنار پنجره نشسته بودم که خانوم جون وارد حیاط شد.

نگاهی به پنجره ی اتاقم انداخت. بعد از چند دقیقه در اتاقم باز شد. نگاهی به خانوم جون انداختم.

-بیا کارت دارم.

و از اتاق بیرون رفت. به دنبالش از اتاق بیرون اومدم.

ادامه دارد... .
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، yald2015 ، Par_122
#10
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

روی مبل همیشگیش نشست. رو به روش نشستم.

-جانم؟

-رفته بودم خونه ی احمدرضا.

-به سلامتی!

-نمیخوای بدونی چی شده؟

با اینکه دلم می خواست بپرسم اما غرورم اجازه نمیداد. بس بود هرچی خورد شدم.

-حتماً رفته بودین بهش سر بزنین، چیز تازه ای نیست!

-نه، برعکس. رفته بودم دلیل پس زدنتو بدونم چون دختر دسته گل من هیچی کم نداره!

نگاه بی فروغم رو به خانوم جون دوختم.

-به نتیجه ای هم رسیدین؟

چشمهای خانوم جون پر از اشک شد.

-آره مادر.

چیزی دلم رو چنگ می زد.

-بهتره از دهن خودش بشنوی ... امشب میاد اینجا.

ضربان قلبم بالا رفت. لعنت به این دل ...

-برو حموم کن، دلم نمیخواد تو رو با این قیافه ببینه.

-خانوم جون؟

-جونم؟

-شما که ...

سکوت کردم. انگار معنی حرف نگفته ام رو از نگاهم خوند که اخمی کرد.

-تو هیچی کم نداری که من بخوام از احمدرضا خواهش کنم پست نزنه! منم مثل تو فقط می خواستم دلیلش رو بدونم چون به عشق احمدرضا نسبت به تو ایمان داشتم. حالام برو آماده شو.

بلند شدم. دروغه اگه بگم از اینکه قرار بود احمدرضا رو ببینم خوشحال نبودم اما دلشوره داشتم که قراره چی بگه؟

دوش گرفتم و لباس ساده ای پوشیدم. رژ صورتی روی لبهام زدم.

با صدای زنگ آیفون حس از دست و پاهام رفت.
توان بلند شدن از روی مبل رو نداشتم.



با پیچیدن عطرش چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

همین که چشمهام رو باز کردم، نگاهم به نگاهش گره خورد.

با فاصله رو به روی مبلی که نشسته بودم، ایستاده بود.

هول کردم و سریع بلند شدم. نگاهی به اطراف انداختم. خانوم جون نبود!

-دنبال کسی می گردی؟

صداش همونقدر محکم و مقتدر توی گوشم نشست.

-نه!

-سلامت کو؟

-سلام.

-بشین تا بیهوش نشدی!

نشستم و احمدرضا هم رو به روم نشست. از اینکه به راحتی تمام حالاتم رو می دونست عصبی بودم.

دلم نمی خواست بفهمه چقدر بی قرارشم! پا روی پا انداخت و نگاهش رو خونسرد بهم دوخت.

هرچی سکوت کردم حرفی نزد. لبم رو با زبون خیس کردم.

-خانوم جون گفت حرف داری!

-اوهوم.

-خوب؟

-تو بپرس تا جواب بدم.

لبم رو توی دهنم کشیدم.

-چرا پسم زدی؟ بازی بود؟

-من بچه نیستم که عاشق بازی باشم.

سرم و بالا آوردم.

-پس چی؟

-دلم نمیخواد بیوه بشی!

اول متوجه حرفش نشدم. بعداز مکثی اخم کردم.

-بازیه جدیده؟

احساس کردم عصبی شد.

-تو فکر کن آره. اینطوری راحت میشی؟ اینطوری از این به بعد غذا میخوری؟ از اتاقت بیرون میای؟

بالاخره بعد از چند روز چشمهام خیس شد و روی گونه هام چکید.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

-لعنتی گریه نکن ... من ارزش گریه کردن ندارم.

اما انگار تازه اشکهام راهشون رو پیدا کرده بودن. بلند شد اومد سمتم.

-مگه نمیگم گریه نکن؟

صدای هق هقم بلند شد.

-من اگه حرفی میزنم برای آینده ی خودته ... من اشتباه کردم پا پیش گذاشتم. تو برای من حیفی، میفهمی اینو؟

با عجز سرم رو تکون دادم.

-من هیچی از حرفهات نمی فهمم.

-من قلبم مشکل داره، می فهمی؟ باید عمل کنم، زنده موندنم پنجاه پنجاهه، حالا فهمیدی؟ دلم نمیخواد پاسوز من بشی.

باورم نمی شد احمدرضا بخاطر این موضوع من و پس زده باشه.

از روی مبل بلند شدم. فاصله ی بینمون قد یه کف دست بود.

-مگه من اجازه دادم به جام تصمیم بگیری؟

احساس کردم لبش کش اومد.

-اصلاً مگه تو خدایی؟ من خودم خواستم باهات باشم.

گرمی دستش روی لبم نشست. فاصله ی بینمون رو پر کرد.

-هیسس، داری تند میری ... بعد پشیمون میشی، فهمیدی؟ الان باید عقلانی تصمیم بگیری ... تو جوونی ...

دستم و روی دستش گذاشتم.

-یه بار تو زندگیم به حرف دلم گوش کردم، اگه نشه دیگه هیچ وقت بهش گوش نمی کنم! من هستم، تا ابد!

یهو کشیده شدم توی آغوش گرم و مردونه اش. دستش و دور کمرم حلقه کرد.

سرم روی سینه اش بود. نفس عمیقی کشیدم. صداش توی گوشم نشست:

-دختره ی لجباز!


لبخندی روی لبم نشست اما تازه نگرانیم شروع شد. بازوم رو گرفت و نگاهش رو بهم دوخت.

لبخندی زد و نوک دماغش رو به دماغم مالید.

-میدونستی خیلی بغلی ای؟

گونه هام گر گرفت. لبخندش عمیق شد.

-تا نخوردمت برم ... فردا میام دنبالت.

-احمدرضا؟

-جونم؟

-فردا ...

-میام، نگران نباش. تو هم یه چیزی بخور.

لبخندی زدم. احمدرضا رفت. روی مبل نشستم و دستم و روی گونه های گل انداخته ام گذاشتم. با صدای خانوم جون هول کردم.

-حرفهاش رو زد؟

بلند شدم و خانوم جون رو محکم بغل کردم.

-ممنون خانوم جون.

دستش و روی سرم کشید.

-انشاالله خوشبخت بشی.

بغض کردم. باید هرچی زودتر برای عملش اقدام کنه.

-من نگرانم خانوم جون.

-نگران نباش، باید محکم پیشش باشی.

همه چیز انگار تو خواب اتفاق افتاده بود. فردای اون روز احمدرضا اومد و با هم برای خرید رفتیم.

هیچ کس هیچ چیزی نمی گفت. انگار همه تو یه جور حس دوگانگی بودن.

همه چیز رو سپردم به خدا. قرار شد احمدرضا برای شروع زندگیمون یه آپارتمان جدید بگیره.

انگار اون خونه و خاطراتش رو دوست نداشت.

بالاخره شب جشنمون رسید. لباس ساده اما شیکی پوشیده بودم.

آرایشگر، آرایش لایتی روی صورتم انجام داده بود که زیباتر شده بودم.

با اومدن احمدرضا، از آرایشگاه بیرون اومدم.

کت و شلوار پوشیده منتظرم بود. سمتش رفتم. خم شد و نرم گونه ام رو بوسید.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ 1

ادامه دارد....
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، yald2015 ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان