امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معرفی رمان های ایرانی !

#21
(11-07-2018، 13:43)ღ ღ ẐÅℋℜÅ ღ ღ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
معرفی رمان های ایرانی ! 3

خلاصه :
داستان یه دختر بدبخته دبیرستانیه…….بدبخت میگم یعنی واقعا بدبخت…در حد بیخانمان های زلزله پاکستان

به قلم : آیه
نام رمان : لپ های خیس و صورتی

قسمتی از رمان :

میدونی بهترین یونجه مال کجاست…………..؟
اشکال نداره میرم از یه گاو دیگه میپرسم
ای کثافت بی شعور!!
این اس ام اسای جلف چیه برا من میفرستن!! اه اه…….
اس ام اس رو هنوز کامل نخونده بودم که صدای بلبل بلند شد……..چَه چَه می زد لاکردار!!
زنگ بلبلی هم عالمی داره!!
چادرمو برداشتم و با دنپایی های نارنجی پاره پوره کنج حیاط دویدم سمت در و داد زدم:کیه؟؟
مملی از پشت در گفت:اون توپ ما افتاده تو خونه ات ….بدش بیاد اینور!!
این ور و اون ورو نگاه کردم کنار باغچه افتاده بود انداختم بالا و خواستم شوت کنم که یادم افتاد برادران محترم کفتر باز درحال دید زدن ان!!و این بود که منصرف شدم……..
توپ رو از بالای دیوار پرت کردم براش و گفتم:حواست باشه دیگه اینورا نیوفته ها!!
داشتم بر میگشتم طرف خونه که تالاپ یه چی خورد تو سرم…… ای بر پدرت لعنت!!
چادرمو زدم به کمرم و به قول مامان خدا بیامرزم عین این هِتِه ها (لات ها) زدم بیرون……….:چرا حواست نیست بچه؟؟

پیشنهادی (عاشقانه)
سلام
این رمان جلد دوم هم داره
اگه اشتباه نکنم اسمش" قلب مشترک مورد نظر خاموش میباشد"هست 
نبستـه ام به كس دل،نبستـه كس به مـن دل
چو تخته پاره بر موج 
رهـــا
رهــــــــا 

رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، ѕтяong ، ارزوخواجه
آگهی
#22
معرفی رمان های ایرانی ! 3

خلاصه ی از داستان رمان:

این رمان ادامه ی رمان لپ های خیس و صورتی است که دران اتفاقاتی برای دختر داستان میفته و….

صفحه ی اول رمان:
یه خط عمودی ……. یه گردولی…….یه خط افقی…….حالا قرش بده
با حوصله ای سر رفته دفترچه رو گرفتم دور و با چشمای ریز کرده یه نگاهی بهش کردم……چه خط خطی های خوشگلی …..اگه مشکلی تو مرز نداشته باشه و برسه پاریس حتما جای مونالیزا رو تو موزه لوور میگیره ……مونالیزا حواست باشه که هووت داره میاد!
داشتم تا پای قربونی کردن خودم برای شاهکار هنریم میرفتم که متوجه شدم یکی کنارم روی نیمکت پارک نشست ….
بی تفاوت برگشتم نگاهش کردم …..یه پسره بود…….خوب من که پارکو نخریده بودم پس گذاشتم اونم بشینه ….
دوباره مشغول نقاشی کشیدن توی دفترچه ام شدم و همزمان به ساعتم هم نگاه کردم……باز این دیر کرد….!
متوجه شدم داره نزدیکم میشه …..با منگی نگاهش کردم که یعنی چی میخوای ؟ دستشو گذاشت رو نیمکت که سریع برش داشت و رو هوا تکونش داد…اوخی داغ بود ؟ جیز شدی ؟…..عاقبت افتاب مرداد همین میشه دیگه و البته عاقبت چشم چرونی یه لیدی محترم ……
سعی کردم نخندم که سبک نباشم ….از بس که ماه و خانمم ….فدام شید !
صداش دراومد : افتخار اشنایی میدین؟
با انگشت اشاره به خودم اشاره کردم که یعنی با منی ژیگول؟
البته نمیدونم ژیگولشو فهمید یا نه ولی گفت : اره دیگه ..مگه جیگر دیگه ای هم اینجا هست که من بخوام باهاش اشنا بشم
اطرافمو نگاه کردم و با اشاره به یه دختر سبز پوش که یه ذره دور تر تنها نشسته بود اشاره کردم که یعنی اونم جیگره ……
خندید و گفت : چرا حرف نمیزنی؟ نکنه زبونتو جوجه خورده جوجو !
چیزی نگفتم و دوباره با دفترچه ام مشغول شدم ولی یارو ول نمیکرد که …اخه میدونین….جذابیته و هزار و یک دردسر!
– حداقل یه چیزی بگو صداتو بشنوم عزیزم ….
– بعد ادامه داد : من امیر طغرلم….و شما
امیر طغرل ؟؟
یا خدا …….این دیگه چه اسمیه ……فکر کنم منم باید خودمو ننه غلامی ، جادوگر شهر ازی ، مادر فولاد زره ای چیزی معرفی میکردم که کم نیارم!
نتونستم جلوی خنده امو بگیرم و سرمو انداختم پایین و دستمو گذاشتم جلو دهنمو یه دل سیر خندیدم البته سایلنت !
– به چی میخندی ؟…..نمیخوای اسمتو بگی؟
بابا من لالم نفهم ……نمیتونم حرف بزنم طغرل جون ….


نام رمان :رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می باشد (جلد دوم رمان لپ های خیس و صورتی)

به قلم :آیه محسنی
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤ ، ارزوخواجه
#23
قبل از رمان هیچکسان بخوانید!

معرفی رمان های ایرانی ! 3

خلاصه ی از داستان رمان:

سه تا دوست که شدیدا دنبال احضار ارواح هستن اما اشتباها موجودات دیگه ای رو به سمت خودشون فرا می خونن.این وسط به دلایلی که توی داستان گفته میشه این موجودات فقط به داروین پیله می کنن،جوری که هر جا میره یه داستان واسش پیش میاد.بعد ِ یه مدت معلوم میشه یکی از همکلاسی های جدید این سه نفر با مشکلی که برای داروین پیش اومده ، در ارتباطه و…

صفحه ی اول رمان:
نور آفتاب روی صورتم افتاده بود و باعث شد از خواب بیدار بشم.به ساعت نگاه کردم.نُه صبح بود.دیگه خوابیدن بی فایده بود.سر جام نشستم و به دیوار تکیه زدم.بازم هیچ کدوم از خواب هامو نمی تونم به یاد بیارم.شاید هم اصلا خواب ندیدم…آره حتما همینه!

– اگه از نظر علمی ثابت نشده بود که همه آدما روح دارن اون موقع مطمئن می شدم که من یکی چیزی به نام روح ندارم! خدایا من که نمی دونم لااقل تو بگو روح من شب ها کدوم قبرستونی میره؟!

با تموم شدن جمله م یهو مامان در اتاق رو باز کرد.مشکوک به نظر می رسید.به اتاق یه نگاهی انداخت و گفت : با کی حرف می زدی؟!

– با خودم!

مامان – مطمئنی ؟!!

– آره ، شما پشت در بودی؟

مامان – نه .فقط می خواستم بیام بیدارت کنم که دیدم بیداری.من میرم، تو هم اگه خواستی بیا صبحونه بخور.

– باشه.

مامان قبل از اینکه در اتاق رو ببنده دوباره به همه جای اتاق نگاه کرد و بعد رفت.دیگه کم کم دارم به این حرکاتش عادت می کنم.اوایل خیلی روی اعصاب بود ولی الان دیگه عادی شده.

رختخواب هامو جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم.به محض خروج شیرین رو دیدم…اولین بدشانسی امروز!

شیرین – علیک سلام! نمی خوای صبحونه بخوری جناب؟!

– با اجازه ت دارم میرم دست به آب. نمی دونم چرا امروز همه نگران صبحونه خوردن من هستن؟!

شیرین – از بس که مهمی! هنوز یاد نگرفتی اول صبح به بقیه سلام کنی ؟!

– چه سلامی ؟! همین دیشب همدیگه رو دیدم، البته متاسفانه! حالا اگه اجازه بدی من برم، دیگه طاقتم داره تموم میشه.

شیرین – واقعا که خیلی بی تربیتی!

نمی دونم شیرین چرا انقد علاقه داره با من بحث کنه؟!پنج سال از من کوچیکتره اما همش واسه من خانوم بزرگ بازی درمیاره!

بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم رفتم سمت پذیرائی.مامان همیشه اونجا سفره می ندازه چون پدر گرامی عادت دارن جلوی تلویزیون غذا میل کنن.علی رغم اینکه به نظرم سلام و علیک اول صبح کار مزخرفیه اما هیچ رقمه نمیشد در این زمینه بابا رو پیچوند! روی “سلام” خیلی حساسه.کنار سفره نشستم و سلام کردم.

شیرین با لفظ طعنه آمیزی گفت : تو دیشب بابا رو ندیدی ؟!

باز این پارازیت ول کرد!

– به تو مربوط نیست.مامان واسه من یه چایی بریز، باید زود برم.

مامان – کجا ؟!

نام رمان : رمان پسران بد

به قلم : sober
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤ ، ارزوخواجه
#24
معرفی رمان های ایرانی ! 3

مقدمه رمان اسطوره نوشته پگاه :

“دﯾﺪي ﮐﻪ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ…ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺪون ﻣﻦ؟
دﯾﺪي ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯽ ﺷﻮد…ﺷﺒﻬﺎ ﺑﺪون ﻣﻦ؟
اﯾﻦ ﻧﺒﺾ زﻧﺪﮔﯽ…ﺑﯽ وﻗﻔﻪ ﻣﯽ زﻧﺪ…!ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ…ﺑﺎ ﻣﻦ….ﺑﺪون ﻣﻦ…!
دﯾﺮوز ﮔﺮﭼﻪ ﺳﺨﺖ…اﻣﺮوز ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ…ﻃﻮري ﻧﻤﯽ ﺷﻮد…ﻓﺮدا ﺑﺪون ﻣﻦ…”!

قسمتی از رمان اسطوره :
زﯾﺮ ﺑﺎران…زﯾﺮ ﺷﻼق ﻫﺎي ﺑﯽ اﻣﺎن ﺑﻬﺎره اش…

اﯾﺴﺘﺎدم و ﭼﺸﻢ دوﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﻬﺎي رﻧﮕﺎرﻧﮓ و ﺳﺮﻧﺸﯿﻦ ﻫﺎي از دﻧﯿﺎ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﺷﺎن…!

دﺳﺘﻢ را ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻨﺪ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﻣﺒﺎدا ﺑﯿﻔﺘﻢ و ﺑﯿﺶ از اﯾﻦ ﺧﺮد ﺷﻮم…ﺑﯿﺶ از اﯾﻦ ﻟﻪ ﺷﻮم…ﺑﯿﺶ از اﯾﻦ ﺧﺮاب ﺷﻮم…!

ﺻﺪاي ﺑﻮق ﻣﺎﺷﯿﻨﻬﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﻮﻫﺎن…ﯾﺎ ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﯿﻎ….! ﯾﺎ ﻧﻪ از آن ﺑﺪﺗﺮ…ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺷﻤﯿﺸﯿﺮ زﻫﺮآﻟﻮد…!

روﺣﻢ را ﺧﺮاش ﻣﯿﺪادﻧﺪ.ﺳﺮم را ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ دﺳﺘﻢ ﺑﻨﺪ ﺑﻮد و ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﺠﺎﺳﺖ…ﺗﮑﯿﻪ دادم…!

آب از ﻓﺮق ﺳﺮم راه ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ…از ﺗﯿﻐﻪ ﺑﯿﻨﯽ ام ﻓﺮو ﻣﯽ ﭼﮑﯿﺪ و ﺗﺎ زﯾﺮ ﭼﺎﻧﻪ ام راﻫﺶ را ﺑﺎز ﻣﯽ ﮐﺮد…!

از آن ﺑﻪ ﺑﻌﺪش را…ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ رﻓﺖ…!ﻫﻤﻬﻤﻪ اوج ﮔﺮﻓﺖ…دﻫﺎﻧﻢ ﮔﺲ ﺷﺪ…ﻋﺪﺳﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺳﻮﺧﺖ…

ﮔﻠﻮﯾﻢ آﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ…ﺧﺸﮑﯽ ﮔﺮدﻧﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ…اﻣﺎ ﺳﺮ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪم و دﯾﺪم ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺳﯿﺎه اﯾﺴﺘﺎد…ﺳﯿﺎه ﺑﻮد دﯾﮕﺮ…ﻧﺒﻮد؟

ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ…ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎورم ﺷﻮد…ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺧﺎﻃﺮه اﯾﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺳﯿﺎه ﺗﺎ اﺑﺪ در ذﻫﻨﻢ ﺣﮏ ﺷﻮد…

اﻣﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ…درش ﮐﻪ ﺑﺎز ﺷﺪ ﺗﺎب ﻧﯿﺎوردم….ﮐﺎﻣﻞ ﭼﺮﺧﯿﺪم…ﭘﺸﺖ ﺳﺮم را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎه ﮐﺬاﯾﯽ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪم….

ﻟﺮزش ﻓﮑﻢ را ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدم…ﺣﺎﻻ…ﯾﺎ از ﮔﺮﯾﻪ و ﺑﻐﺾ…و ﯾﺎ از ﺧﯿﺴﯽ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ و ﺳﺮﻣﺎي ﻓﺮوردﯾﻦ ﻣﺎه…!

دﺳﺘﺎﻧﻢ را ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﻢ…ﭼﺸﻢ ﺑﺴﺘﻢ روي ﻫﻤﻪ زﺷﺘﯿﻬﺎي اﯾﻦ دﻧﯿﺎ…روي اﯾﻦ دﻧﯿﺎ…!

ﭘﺎﯾﺎن ﺧﻂ…ﺧﻂ ﭘﺎﯾﺎن….ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ آﺧﺮ زﻧﺪﮔﯽ ﺳﺖ…ﻫﻤﺎن ﺗﻠﺨﯽ دردﻧﺎﮐﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﺎورش ﮐﻨﺪ…

ﻫﻤﺎن ﺳﻮت دﻗﯿﻘﻪ ﻧﻮد…اﯾﻨﺠﺎﺳﺖ…! ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ…درﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ اﯾﺴﺘﺎده ام…! ﻣﯽ داﻧﯽ ﭼﺮا؟

ﭼﻮن اﻣﺮوز اﺳﻄﻮره ﻣُﺮد…!!! اﺳﻄﻮره ﻣﻦ…ﻣَﺮد ﻣﻦ…ُﻣﺮد!***ﺗﺒﺴﻢ ﻧﯿﺸﮕﻮن آﻫﺴﺘﻪ اي از دﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ:-

ﯾﻪ ﺟﻮري ﺣﺮف ﻣﯽ زﻧﯽ اﻧﮕﺎر ﻣﻦ ﺷﺮاﯾﻄﺖ رو ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ.ﺧﺐ ﺑﺎ اﯾﻦ وﺿﻌﯿﺖ اوﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر اﺣﺘﯿﺎج داره ﺗﻮﯾﯽ…

ﻧﻪ ﻣﻦ!ﺗﻌﺎرف ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎت ﻧﺪارم….ﺑﺎﻻﺧﺮه ﯾﻪ ﮐﺎري ﻫﻢ واﺳﻪ ﻣﻦ ﭘﯿﺪا ﻣﯿﺸﻪ.ﺳﺮم را ﭘﺎﯾﯿﻦ اﻧﺪاﺧﺘﻢ.-ﻣﺸﮑﻞ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ…

ﻣﯽ دوﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺗﻮ اون ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺎر ﮐﻨﻢ.اه ﻏﻠﯿﻈﯽ ﮔﻔﺖ و ﺑﺎزوﯾﻢ را ﻓﺸﺎر داد.-واﻗﻌﺎ ﺑﺎ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻗﺮض و ﻗﺴﻄﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ آوردﯾﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻪ اﯾﻦ ﭼﯿﺰا ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ؟

ﺗﻮ ﭼﺮا ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺷﺎداب؟ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ دﯾﮕﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ از اﯾﻦ ﻧﻤﯿﮑﺸﻪ.اﮔﻪ زﺑﻮﻧﻢ ﻻل ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﯾﻨﻬﻤﻪ ﻓﺸﺎر روﺣﯽ و ﻣﺎﻟﯽ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮش ﺑﯿﺎد ﺗﻮ ﭼﯿﮑﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟

ﻫﺎ؟دﻟﻢ آﺷﻮب ﺷﺪ…ﺑﻬﻢ ﺧﻮرد…از اﯾﻦ ﺗﺮس ﻣﻮذي و ﮐﺸﻨﺪه.-ﻣﯽ دوﻧﻢ ﺳﺨﺘﺘﻪ…ﻣﯽ دوﻧﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر ﭼﻘﺪر واﺳﺖ ﻋﺬاب آوره.

وﻟﯽ اﻧﺘﺨﺎب دﯾﮕﻪ اي ﻧﺪاري.ﺗﻮ ﻫﻨﻮز داﻧﺸﺠﻮﯾﯽ.ﻣﺪرﮐﺖ رو ﻫﻮاﺳﺖ.ﺳﺎﺑﻘﻪ ﮐﺎرﺗﻢ ﮐﻪ ﺻﻔﺮه.

ﺑﻪ ﺧﺪا ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﺸﯽ ﮔﺮي رو ﻫﻢ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﭘﯿﺪا ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ.ﺗﺎزه ﻫﻤﯿﻨﻢ ﺑﻪ ﺣﺴﺎب آﺷﻨﺎﯾﯽ و رﻓﺎﻗﺖ دارن ﺑﻬﺖ ﻣﯽ دن.

آه ﮐﺸﯿﺪم..ﻓﺸﺎر دﺳﺘﺶ را ﮐﻤﺘﺮ ﮐﺮد.- ﺑﻪ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ وﻗﺘﻪ..ﻫﻢ درﺳﺖ رو ﻣﯽ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻢ ﯾﻪ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﯽ واﺳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﯽ.

ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ…ﺑﻪ ﺷﺎدي…ﺑﻪ ﺧﻮدت ﮐﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاي ﯾﻪ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺑﺨﺮي و ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ…

ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪم و ﮔﻔﺘﻢ:-ﺗﻮ درد ﻣﻨﻮ ﻧﻤﯽ دوﻧﯽ…ﻧﻤﯽ دوﻧﯽ…دﺳﺘﻢ را رﻫﺎ ﮐﺮد…

نویسنده : پگاه
نام رمان : اسطوره
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤ ، ارزوخواجه
#25
معذرت میخوام اما ی موضوعی هست گفتم بگم : )
توو ایران نویسنده های خیلی بزرگی  هستن که رمان های فوق العاده ای نوشتن که حتا به زبان های دیگه ترجمه شده ..
و شما ازونا که آثاری به این معروفی هستن چشم پوشی میکنید ..
و این نویسنده هایی که الان رمان هاشونو میزارید حتا میخوام دربارش بدونم سرچ میکنم نمیان :|
مثلن رمان های بزرگ علوی،جلال آل احمد ،عباس معروفی و صادق چوبک و صادق هدایت ....
لطفن رمان های اونارو هم بزارید !

@"ღ ღ ẐÅℋℜÅ ღ ღ"
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#26
(28-07-2018، 14:58)ѕтяong نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
معذرت میخوام اما ی موضوعی هست گفتم بگم : )
توو ایران نویسنده های خیلی بزرگی  هستن که رمان های فوق العاده ای نوشتن که حتا به زبان های دیگه ترجمه شده ..
و شما ازونا که آثاری به این معروفی هستن چشم پوشی میکنید ..
و این نویسنده هایی که الان رمان هاشونو میزارید حتا میخوام دربارش بدونم سرچ میکنم نمیان :|
مثلن رمان های بزرگ علوی،جلال آل احمد ،عباس معروفی و صادق چوبک و صادق هدایت ....
لطفن رمان های اونارو هم بزارید !

@"ღ ღ ẐÅℋℜÅ ღ ღ"
چشم ازشون میذارم ((:

معرفی رمان های ایرانی ! 3

نام کتاب: ملت عشق
نویسنده: الیف شافاک
برگرداننده: ارسلان فصیحی
ناشر: انتشارات ققنوس


ملت عشق، نام رمانی نوشته الیف شافاک است که در سال ۲۰۱۰ به صورت هم‌زمان به دو زبان انگلیسی و ترکی، منتشر شد. این کتاب تاکنون بیش از ۵۰۰ بار در ترکیه تجدید چاپ شده و توانسته رکورد پرفروش‌ترین رمان ترکیه را نیز به دست آورد. ترجمه فارسی آن در مدتی کوتاه، عنوان یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌ها را کسب کرده‌است.

درباره ملت عشق

عمدهٔ داستان دربارهٔ احوالات و ارتباط شمس و مولوی است و کم‌ترین بخش‌های کتاب از زبان این دو شخصیت، روایت شده‌است و سعی شده تا از نگاه و زاویه‌های گوناگون که همان شخصیت‌های دیگر داستان هستند به این دو نفر، پرداخته شود. نویسنده در این کتاب، سعی کرده به موازات هم دو داستان و در حقیقت زندگی شخصیت‌های دو دورهٔ زمانی را پیش ببرد.

دورهٔ اول در حدود ۶۳۹ تا ۶۴۵ قمری و دورهٔ دوم عصر حاضر می‌باشد. از ویژگی‌های جالب کتاب این است که در حدود بیست راوی مختلف دارد و در ابتدای هر بخش راوی آن نیز ذکر می‌شود.

قسمت هایی از متن کتاب ملت عشق
سنگی را اگر به رودخانه ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی می شکافد و کمی موج بر می دارد. صدای نامحسوس “تاپ” می آید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می شود. همین و بس. اما اگر همان سنگ را به برکه ای بیندازی… تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق تر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آب های راکد را به تلاطم در می آورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه ای پدیدار می شود؛ حلقه جوانه می دهد، جوانه شکوفه می دهد، باز می شود و باز می شود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه ها که نمی کند. در تمام سطح آب پخش می شود و در لحظه ای می بینی که همه جا را فرا گرفته. دایره ها دایره ها را می زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
آگهی
#27
معرفی رمان های ایرانی ! 3

– نام کتاب : زن زیادی

– نویسنده : جلال آل احمد


کتاب زن زیادی که شاید مهمترین اثر در میان همۀ داستان های کوتاه آل احمد محسوب شود، سرگذشتی است دقیق از مصائب و مشکلات زنی محروم و مطلقه که با توصیفاتی واقعی و مو به مو همراه است. شخصیت اصلی داستان، زنی است که در خانواده ای فقیر بزرگ شده و از حیث مالی، ظاهری، سواد، تجربه و… فقیر و مستضعف است. زن پس از ازدواجی سراسر توام با نارضایتی و دلهره، با شوهری مذهبی نما و حیله گر، مدتی مانند موجودی اضافی و وسیله ای تزئینی در خانۀ او نگهداری می شود و در حالی که بسیار مستضعف و بی دفاع است، نیش و کنایه های مادر شوهر را به خاطر زشت رو بودن و داشتن کلاه گیس تحمل می کند.

راوی داستان زن زیادی که همان شخصیت اصلی می باشد، نسبت به شوهر خود به کلی احساس بیگانگی و غریبگی می کند و مجبور است به خاطر فقر مالی خانواده اش، زندگی در خانه ای که با آن به کلی بیگانه است را تحمل کند. پس از مدت کوتاهی، شوهر زن که خودش در محضر کار می کند و به قول زن “همۀ راه و چاه را بلد است”، در کمال خونسردی او را به خانۀ مادرش باز می گرداند. نکتۀ شگفت انگیز دربارۀ داستان، دقت نویسنده در شخصیت پردازی این زن است. نویسنده در این داستان هم مشکل رایج مقهور بودن یک زن را مطرح می کند و صحنه هایی تکان دهنده از فقر و نادانی و عقب ماندگی در جامعه را به تصویر می کشد. امیدواریم که از دانلود کتاب زن زیادی لذت ببرید .
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#28
معرفی رمان های ایرانی ! 3

خلاصه ی از داستان رمان:

داستان زندگی یه دختر به اسم شادی که با پدرش زندگی می کنه و با همدیگه یه گروه خیلی خیلی کوچیک تبهکاری دارن. (البته مطمئن باشید بانک نمی زنن) و به خاطر همین هم مادرش از باباش طلاق گرفته و ترک شون کرده.بعد از مدتی یه پلیس جوان و سخت کوش به اسم بهرنگ به اینا پیله می کنه و شدیدا در تلاش که گیرشون بندازه. شادی در برخورد اول و دوم و …- شاید هم سوم-نمیدونه که این پسره پلیس و یه کوچولو ازش خوشش میاد.کمی بعد به خاطر درگیری هایی که بین این پلیس و خانواده ی شادی ایجاد میشه نقشه ی قتل بهرنگ رو میکشن .


صفحه ی اول رمان:

روی مبل لم داده بودم و به حرکات بابا نگاه می کردم. بیست دقیقه ای می شد که جاروبرقی رو روشن کرده بود و هیچ رقم هم کوتاه نمیومد. نمی دونم می خواد با این کارا کجای دنیا رو بگیره؟! البته چیزی که توی اون لحظه برای من اهمیت داشت این بود که بتونم به ادامه ی آهنگم گوش کنم، ولی صدای مهیب جاروبرقی اجازه نمی داد! تا اینکه بالاخره بابا بی خیال شد و رو به روی من نشست.

بابا: ساعت داره یازده می شه.

– جدی می گی؟ زمان واقعا پدیده ی جالبیه.

بابا: جالب تر از اون هم اینه که مامانت به خاطر ندیدن تو منو بکشونه دادگاه.

– آره، اینم جالبه.

بابا: این شوخ طبعی تو همیشه به من روحیه می ده.

– مرسی.

بابا: نمی خوای آماده شی؟!

– باور کن حوصله ندارم.

بابا: باور می کنم؛ تو هم زیاد سخت نگیر. قدیما قرار بود تو هفته ای یک شبانه روز بری پیش مامانت. من با بدبختی تونستم قرار رو عوض کنم. فکر نمی کنم مامانت بیشتر از این کوتاه بیاد!

– آخه تو که نمی دونی، همین یه ناهار پنج شنبه ها به اندازه ی صد سال واسم طولانیه. اگه تو جای من بودی تا حالا فرار کرده بودی.

بابا: بسه دیگه، دری وری نگو. پاشو حاضر شو، خودم تا اونجا می برمت. از اون طرف هم آبتین رو می فرستم دنبالت.

– باشه، ولی خودم می رم.

بابا: در ضمن وقتی رفتی اونجا با اون یارو ساسان کل کل نکن، وگرنه مامانت دوباره منو داستان می کنه. اعصابش رو ندارم.

بی اختیار با شنیدن اسم ساسان خندم گرفت.

– آخه چه جوری می شه برای کسی که اسمش «ساسیه» احترام قائل شد؟!

بابا: این یه سوال جدیه؟!

– نه بابا، فراموشش کن. باشه، سعی خودمو می کنم کاری باهاش نداشته باشم. اما قول نمی دم.

بلند شدم و رفتم توی اتاق. از رفتن به خونه ی مامان متنفر بودم. این وسط هیچ وقت هم نفهمیدم مامان از دیدن من چه نفعی می بره؟! اونم با وجود بچه ها و شوهر جدید! البته یه حدس هایی می زنم؛ احتمالا می خواد بابا رو حرص بده که متاسفانه زیاد موفق نبوده. بابا عین خیالش هم نیست. اصلا با اصرار خودم بود که مدت زمان این قرار ملاقات مسخره تا این حد کم شد و بابا هم هیچ دخالتی نکرد.

سریع آماده شدم و خواستم موهامو درست کنم؛ اما اتاق به قدری شلوغ و به هم ریخته بود که تافت رو پیدا نمی کردم.

از توی اتاق با صدای بلند گفتم: بابا، تافتمو تو برداشتی؟

بابا: خفه شو.

– پس کجاست؟

بابا: حالا اگه نزنی چه اتفاقی میفته؟

– آخه این جوری ضایعست. اگه موهامو نزنم بالا می میرم. اصلا چرا دیروز هر چی بهت گفتم موهامو کوتاه نکردی؟

بابا اومد توی اتاق و گفت: از این کوتاه تر؟! مگه اینکه بخوای برات بتراشمش که در اون صورت خودت هم می تونی این کار رو بکنی.

– یعنی ما بین این مدل و یه کله ی کچل مدل دیگه ای وجود نداره؟!

بابا: چرت و پرت نگو. زودتر هم اون تافت لعنتی رو پیدا کن و راه بیفت.

بعد از چند دقیقه تازه تونستم تافت رو پیدا کنم. سریع وسط موهامو بالا زدم و شالمو پوشیدم. کیفم رو برداشتم و داخلش رو نگاه کردم، ولی چاقوم سر جاش نبود. رفتم و از توی کیف بابا چاقوش رو برداشتم، اما همون لحظه چیزی بهش نگفتم، چون یقینا بهم گیر می داد. هیچ وقت اجازه نمی داد وقتی می رم پیش مامان با خودم چاقو ببرم. احتمالا خودش چاقو رو از توی کیفم برداشته. رفتم دم در و زود کفش هام رو پوشیدم و قبل از اینکه در رو ببندم با صدای بلند گفتم: من رفتم.

و بعد در رو بستم. چند تا پله که پایین رفتم بابا در رو باز کرد و گفت: می ذاشتی من می رسوندمت.

– نه دیگه خودم می رم؛ راستی چاقوت رو هم بردم.

بابا: غلط کردی، بیارش اینجا ببینم.

توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم. بابا از همون جا با صدای بلند گفت: بذار برگردی، با همون چاقو تیکه تیکه ات می کنم.

– باشه، یادم می مونه.

نام رمان : رمان نامقدس

به قلم : sober
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#29
معرفی رمان های ایرانی ! 3

توضیحات:
رمان سنگ صبور رمانی از صادق چوبک است که در سال ۱۳۴۵ شمسی منتشر شده است.

اصطلاح سنگ صبور در فرهنگ عامه ایرانی برای کسی یا چیزی به کار می‌رود که شنونده همه دردها و رنجهای آدمی است. سنگ صبور درد دل‌ها را می‌شنود و غمخواری می‌ورزد.

ساختار این رمان بر اساس تک گویی یا مونولوگ است. تمام شخصیت‌ها در فصولی جداگانه به شیوه راوی اول شخص و به زبان گفتاریحرف می‌زنند. تکنیک یا صناعت رمان شیوه جریان سیال ذهن است که جیمز جویس پیش‌تر در رمان معروف خود اولیس اجرا کرده بود. احمدآقا شخصیت اصلی این رمان است، که با نگاهی تیزبین، خرافه، جهل و تهیدستی مردم شیراز یا مردم ایران را به تصویر می‌کشد.

تمام رمان و تمام تک گویی‌ها بازتاب جهان تاریک و خون‌آلودی است که نویسنده از ایران در سال‌های اوایل قرن بیستم تصویر می‌کند. جنایتکاری بی رحم به نام سیف القلم در شیراز زن‌های صیغه‌رو را به دام انداخته و می‌کشد. احمد آقا در نقش معلم و نویسنده گویی ناخودآگاه روایت‌گر همه این فجایع از زبان شخصیت‌های این رمان است.



درباره نویسنده:
صادق چوبک (زاده تیر ۱۲۹۵ بوشهر – درگذشته تیر ۱۳۷۷ برکلی) نویسنده ایرانی بود. او را همراه بزرگ علوی و صادق هدایت، پدران داستان‌نویسی نوین ایرانی می‌دانند.
از آثار مشهور وی می‌توان از مجموعه داستان انتری که لوطی اش مرده بود و رمانهای سنگ صبور و تنگسیر نام برد.

رمان سنگ صبور

نویسنده: صادق چوبک
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#30
معرفی رمان های ایرانی ! 3

رمان تنگسیر

نویسنده: صادق چوبک



تنگسیر



داستان ظلمي است كه نهايتا سبب انتقام گيري و مبارزه اي فردي عليه بي عدالتي اجتماعي موجود مي شود. داستان در فضايي كاملا بومي تعريف مي شود، تماما با لهجه و اصطلاحات بومي منطقه اي به نام تنگسير در بوشهر. «زار محمد» قهرمان داستان برای پس گرفتن طلبش از سوداگر و وكيل و حاكم شرع و دلال كه همگي با همدستي پول او را بالا كشيده اند شخصا اقدام به احقاق حق مي كند

یکی از معدود داستانهایی است در ایران که سبب پیوند کتاب و سینما شده است. چوبک روان مینوسید با ذکر دقیق جزئیات که تمام داستان در ذهن مخاطب شکل میگیرد.

رمان تنگسیر با آمیزه‌ای از رگه‌های اجتماعی و سنن مردم تنگستان ، برشی تاریخی از اواخر دوره‌ی قاجار است.

ننگسیر، به مردی و زنی از مردم تنگستان که از توابع دشتستان است گفته می شود. در این رمان نیز یک تنگسیر بی نشان و پابرهنه‌ای را داریم که بومی‌ها “زارمحمد”ش می‌گویند و در بوشهر دکان جوفروشی دارد و هر روز، آفتاب نزده از دهکده‌ی” دواس ” با پای پیاده راه می افتد می رود سر کارش و شبانه که هوا خنک است باز می‌گردد. از زوایای ذهن شخصیت اصلی داستان و تک گویی‌های درونی وی، زندگی تنگسیر مرور می شود.

شخصیت پردازی ها ماهرانه پرداخت شده اند و در سیر داستان کیفیات روحی آنها بر ما باز میشود. خشم و نفرت و انتقام طوری بیان شده است که در نهایت خواننده با شخصیت ها همذات پنداری میکند. چیزی که از همه بیشتر در تنگسیر و اکثر آثار چوبک باعث لذت در خواندن میشود همانا فیلمی است که چوبک با مهارتش در توصیفات و بیان جزئیات بدون لطمه زدن و خسته کردن خواننده، در جلوی چشم مخاطب باز میکند.

زبان چوبک بسیار سلیس است. با همان جمله اول مخاطب را پرتاب میکند در دل داستان. از اصطلاحات بومی استفاده میکند و آخر کتاب لغت نامه ای هست برای فهم این اصطلاحات. به نظر من داستان به قدری کشش دارد که لحظه ای نمیشود کتاب را زمین گذاشت. جمله بندی ها آهنگین است.

زار محمد قهرمان است نه به خاطر شخصیت اول بودن بلکه به علت اینکه عمل قهرمانی انجام میدهد و مردمتاییدش میکنند. یکی از معدود قهرمانهای رمانتیک رمانهای فارسی است. مسئله مهم در داستان این است که همسرایان زار محمد در آخر نه برای کمک به بازپسگرفتن حقوق کسی که یکی از آنهاست، بلکه تحت تاثیر شور انقلابی به میدان میروند.و همین اثر را کاملا ایرانی میکند( همان جو گرفتن مخصوص ایرانیها). چوبک «حماسه» را،پیروزی غیر محتمل بعد از سختی بسیار را، که از گذشته با مذاق ایرانی گره خورده ـ هرچند که در گذار ایام شاید تنها نامی و کلامی از آن به جای مانده باشد ـ جایگزین پایان «تراژیک» محتوم تنگسیر می‌کند.

و اینکه چقدر نقد رمانهای بزرگ سخت است. امیدوارم توانسته باشم به خوبی این اثر بزرگ را معرفی کنم.

تکه هایی از کتاب:

– بی‌اراده به پشت رو زمین دراز کشید و سرش را به کنده کُنار تکیه داد و چشمانش را بست.

– سگ، کاسه اول را فوری بلعید و کاسه دوم را آهسته‌تر تا نیمه خورد و زبانش را دور لبهایش چرخاند و از پایین، چشمانش را به محمد دوخته بود و همچنان زبان و سر و گوش و دمش می‌جنبید.

– شهرو گفت:

بوا شوور نمیشه. تو همه کس من بودی. هم بوام بودی هم شوورم بودی و هم برادرم بودی. من دیگه به غیر از تو، تو این دنیا هیچکه را ندارم. اگه تو نباشی میمیرم.

محمد گرفتش تو بغل و سُرش داد تو رختخواب خودش. تن لمس شهرو تو رختخواب شوهرش لغزید. محمد آرنجش را گذاشته بود رو بالش و به طرف او یَله شده بود و تو صورتش نگاه میکرد. شهرو آهسته می‌لرزید و تنش یخ کرده بود و بینی‌اش باد کرده بود و سرخ شده بود و توش گرفته بود و از راه آن نمی‌توانست نفس بکشد و از دهن نفس می‌کشید. زبان کوچکه‌هاش به هم آمده بود.
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان