امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معرفی رمان های ایرانی !

#31
معرفی رمان های ایرانی ! 4

خلاصه رمان شوهر آهو خانم
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وآن شور که در دل بنهادم به در افتاد


شروع رمان در بعد از ظهر یک روز زمستانی در سال ۱۳۱۳ در کرمانشاه است. سید میران سرابی،نانوا و رئیس صنف نانوایان کرمانشاه، در مغازه اش و پشت ترازو نشسته بود که زنی با چهره ایی زیبا برای خرید نان وارد نانوایی میشود .میران که مرد متدینی است با دیدن او متغییر میشود ولی خودش راکنترل میکند.فردای آن روز، زن دوباره می آید او هما نام دارد و این بار میران سر صحبت را با او بازمی کند.زن میگوید پس از چهار سال زندگی وداشتن یک دختر ویک پسر به دلیل ستمهای شوهر وخواهر شوهرش مهرش را حلال و جانش را آزاد کرده است .میران به این می اندیشد که این زن بیوه ممکن است به راههای بد کشیده شود و تصمیم میگیرد اورا به عقد شاگردش در آورد.
میران کانون خانواده گرمی دارد. زنش آهو خانم همیشه یار ویاور او در زندگی بوده است وباکمک اوبوده است که میران از نان فروشی به نانوایی و سپس به ریاست صنف نانوایان رسیده است.آهو و میران چهار بچه دارند ودر کرمانشاه یک خانواده نمونه محسوب میشوند.
هفته بعد میران هما را در خیبان میبیند وبا او به گفتگو می پردازد. هما میگوید الان سه ماه است که به خانه حسین خان ضربی پناه برده ام. حسین خان ضربی مطرب ماهری است و بساط عیش وطرب مجالس عروسی را به پا میکند.میران به بهانه اینکه از طرف شوهر هماو برای بازگرداندن او به خانه آمده است پیش حسین خان ضربی میرود . مطرب میگوید این زن فقط به درد رقاصی میخورد ونه شوهر هر کس با اوازدواج کند بدبخت میشود.
میران فردای آنروز دوباره به خانه حسین ضربی میرود ولی میبیند حسین خان می زند وهما هنرمندانه میرقصد،او از آمدنش پشیمان میشود و از آنجا میرود ولی میران نمی تواند هما وزیباییش را فرا موش کند.میران به هما پیشنهاد میدهدکه در خانه خودش مستاجر او شود .هما اول چند روز ناز میکند ولی بعد به میران پیشنهاد ازدواج موقت میدهد.میران می پذیرد و با این بهانه که اواز شوهرش طلاق گرفته و پیشنماز مسجد اورا به من سپرده تا کس و کارش پیدا شود به خانه می آورد و آهو هم مادرانه به او کمک می کند.
اقامت هما در خانه میران به درازا می کشد آهو میفهمد که هما گذشته خوبی نداشته است وبه رابطه او با میران مشکوک میشودو بگو مگو بین او و میران شروع میشود .میران در جواب سوالات آهو و برای پایان دادن به حرف و حدیث مردم تصمیم میگیرد او را صیغه کند.در هنگام صیغه هما ازآتش عشق میران استفاده میکندو اورا وادار میکند تا به جای صیغه عقدش کند.آهو با شنیدن خبر عقد تا فکر خودکشی پیش میرود. آهو دست به دامان کربلایی عباس ،مشاور همیشگی میران و میرزا نبی،دوست صمیمی و همکار او میشود و از آنها میخواهد تا با میران صحبت کنندو او را سر عقل بیاورند.اما میران اجازه دخالت به آنها نمی دهد.آهو روز بهروز در چشم میران خوار میشود ودر مقابل هما بیشتر در چشم میران مینشیند.میران حتی آهو را مقابل چشم همسایگان میزند تا به او بفهماند که هما زن خانه است.
پس از مدتی هما متوجه نازایی خویش میشود.

صفحه ی اول رمان:
بعدازظهر یکی از روزهای زمستان سال ۱۳۱۳ بود. آفتاب گرم و لچسبی که تمام پیش از ظهر بر شهر زیبای کرمانشان نور افشانده بود با سماجتی هرچه افزونتر می کوشید تا آخرین اثر برف شب پیش را از میان بردارد. آسمان صاف و درخشان بود. کبوترهائی که در چوب بست شیروانی های خیابان لانه کرده بودند در میان مه بی رنگی که از زیر پا و دور و بر آنها بر می خاست با لذت و مستی پرغروری بجنب و جوش آمده بودند. مثل اینکه غریزه به آنها خبرد داه بود که روزهای برف و باران سپری شده و موسم شادی و سرمستی فرا رسیده است.
در خیابان همه چیز آرامش معمولی خود را طی می کرد. درشکه ای که لک لک کنان می گذشت، گذرنده ای که دستها را در جیب پالتو کرده، سر را به زیر افکنده بود و پی کار و زندگی خود می رفت. فروشنده ای که در پس پیشخوان دکان مشتری را راه می انداخت، هیچ یک در کار خود شتابی نداشتند. سنگفرش پیاده رو انکی خیس بود و ناودانهای دیواری پنهانی زمزمه می کردند.

نام رمان: شوهر آهو خانم
نویسنده:علی محمد افغانی
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
آگهی
#32
تــرسـنـآکـــ

معرفی رمان های ایرانی ! 4

خلاصه ی از داستان رمان:

همه چی از همون روزی شروع شد که مارسا و دوستاش برای تعطیلات به سفر رفتند و وارد اون ویلا شدند…یک ویلای بزرگ که از همه ی گوشه کناراش بوی مرگ به مشام می رسید…مرگی دردناک که برای این سه دختر سرنوشت دیگری را رقم زد…سرنوشتی هولناک که نظیرش در هیچ کجای تاریخ دیده نشده…

صفحه ی اول رمان:
– هورااااا بالاخره از شر امتحانا خلاص شدیم.
به ویدا که با خوشحالی بالا پایین می پرید نگاه کردم و خندیدم:« دختره گنده خجالت بکش با این سنت عین این دبیرستانی ها رفتار می کنی.»
– خب خوشحالم.
– منم خوشحالم اما مثل تو عین کانگورو بالا پایین نمی پرم.
– از بس که بی ذوقی.
دُرسا درحالی که کوله مشکی اش را روی شانه اش جا به جا می کرد با اعتراض گفت:« باز شماها شروع کردین بسه تو روخدا.»
ویدا دوباره جبغ کشید و گفت:« بیاین بریم پاتوق.»
سریع کولمو برداشتم و درحالی که از روی نیمکت بلند می شدم گفتم:« من عمرا با تو جایی بیام باز دوباره می خوای آبرومو ببری هنوز دفعه ی قبلی که رفته بودیم پاتوق یادمه داشتم از خجالت می مردم.»
ویدا بازومو گرفت و مانع رفتنم شد:« بشین بینیم بابا…تقصیر خود پسره بود می خواست سر به سرم نذاره.»
– اون بدبخت که چیزی نگفته بود.
– نگفته بود؟ درسا نگفته بود؟ پررو از کنارم رد شد و گفت من هوس شیر برنج کردم.
سعی کردم جلو خنده ام را بگیرم:« آخه رنگ پوستت خیلی سفیده اون طفلک هم یاد شیر برنج افتاد.»
ویدا با عصبانیت گفت:« هر چه قدر هم سفید باشه اون حق نداشت همچین چیزی بگه. به نظر من که حقش بود شیشه ی دوغ رو روش خالی کنم.»
درسا با خنده گفت:« خب حالا فراموشش کن بیاین بریم جشن بگیریم.»
ویدا درحالی که بازویم را گرفته بود و منو دنبال خودش می کشاند سوار ماشین درسا شد.
کمی بعد ماشین جلوی رستوران شیکی توقف کرد. هر سه با خنده وارد رستوران شدیم و پشت میز همیشگی نشستیم. ویدا به اطراف نگاهی انداخت و با ذوق گفت:« بجه ها میز روبه رو رو نگاه کنین چه هلوهایی.»
با حرص گفتم:« جان من اینقدر ضایع رفتار نکن همین یه ذره آبرومون هم می بری.»
– خب من چی کار کنم خوشگلن دیگه.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:« می بندی یا ببندمش؟»
– ایششش عین این مامان بزرگا میمونه.
– کوفت ببند اون نیشتو.
درسا با خنده گفت:« فکر کردی چرا ویدا اینجا رو اینقدر دوست داره؟ به خاطر هلوهاشه.»
ترجیح دادم به جای کل کل با ویدا، نگاهی به منو غذا بندازم.
پیشخدمت که دیگه باهامون آشنا شده بود به طرفمون اومد و گفت:« خانوما چی میل دارین؟»
درسا لبخندی زد:« همون غذای همیشگی.»
پیشخدمت سری تکان داد و از میز فاصله گرفت.
ویدا نگاهی داخل کیفش انداخت و کتابی را بیرون کشید.
با دیدن اسم کتاب اخمام تو هم رفت.
– باز تو داری از این چرت و پرتا می خ و نی.
– سعی نکن منصرفم بکنی چون من عاشق این طور کتابام.
درسا اسم کتاب را زیر لب زمزمه کرد:« دنیای ارواح.»
با خنده گفت:« ویدا من موندم تو که این همه از این مزخرفات می خ و نی چرا شبیه روح و جن نمیشی.»
ویدا چشماشو تاب داد و گفت:« اینا واسه من هیجان داره.»
با آوردن غذا ها دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. بعد از غذا سوار ماشین شدیم.
درسا درحالی که رانندگی می کرد گفت:« بچه ها بیاین یک برنامه بریزیم بریم مسافرت.»
ویدا با خوشحالی دستاشو به هم زد:« آخ جون من که آماده ام.»
درسا از تو آینه نگاهی بهم انداخت:« تو چی مارسا؟»
– فکر نکنم بتونم بابام خ و نه تنها میمونه.
ویدا با غرغر گفت:« اه ماری بس کن دیگه…یکی دو هفته میریم و بر می گردیم.»
– کجا می خواین برین؟
درسا پشت پشت چراغ قرمز توقف کرد و گفت:« میریم شمال ویلای یکی از دوستای بابام.»
– حالا چرا یه دفعه یاد مسافرت افتادین؟
– بعد از یک ماه خر زدن واسه امتحانا یک مسافرت خیلی میچسبه.
– من باید با بابام حرف بزنم.
ویدا با ذوق گفت:« مامانو بابای منم که نیاز یبه راضی کردن ندارن… همینطوری خوشحال می شن اگر بفهمن دو هفته ای ازشون دورم…»
درسا سری تکان داد و با سبز شدن چراغ راه افتاد.
وارد خانه شدم و با خنده صدا زدم:« بابا؟ »
– چه عجب خانوم تشریف آوردن دیر کردی مارسا خانم.
– بعد از امتحان با ویدا و درسا رفتیم رستوران…شما ناهار خوردین؟
– نگران من نباش غذامو خوردم.
گونه بابا رو ب**و*سیدم و به اتاقم رفتم. لباسامو عوض کردم و کنار پدر مهربونم روی مبل نشستم. دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:« پاپا میشه یه درخواستی بکنم؟»

نام رمان :رمان ویلای وحشت

به قلم :andia۷۷
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#33
معرفی رمان های ایرانی ! 4

کتاب علویه خانم نوشته صادق هدایت می باشد.علویه خانم اسم رمانی از نگارنده ی مشهور صادق هدایت است. شخصیت مهم و اساسی این کتاب علویه خانم زنی فاسد می باشد که برای زیارت کردن راهی مسافرت می‌شود. در هنگام این سفر به علاوه ی داستانهای که واسه ی او رخ می‌ دهد. برگشت هایی به قدیم او همچنان انجام می‌گیرد. در این رمان همچنان صادق هدایت به اعتقادات موجود اشخاص به دیده تردید نگاه می کند.

زن چاقی که پلک های بادکرده و چهره ی پر از کک و مک و سینه های بزرگ آویزان دارد پولها را با دقت فراوان جمع آوری می نمود. چادر سیاه شرنده ای همانند پرده زنبوری به سرش بند بود. پارچه ای که صورت خویش بسته بود با آن از پشت سر انداخته بود. ار خلق سنبوسه کهنه گل کاسنی به تن وی و چادر آغبانو به سرش و شلوار دبیت جاج علی اکبر بر پایش بود. یک شلیته دندان موشی نیز بر روی آن سایه افکنده بود و پایین پاهای درشتش از داخل ارس جیر نمایان بود.اما چادرش از پشت غرقابه گل شده و تا فرق سر او گل شتک زده بود. در این میان دورشکه چی از بالای گاری با زبان بخصوص درکی بلند داد زد آهای علویه معرکه بس است راه خواهیم افتاد.

نام رمان: علویه خانم و ولنگاری
نویسنده: صادق هدایت
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#34
معرفی رمان های ایرانی ! 4

خلاصه داستان: داستان رمان درباره یک دختر هست.
دختری که همیشه تنها بوده.
دختره قصه سوگولی نیست، ناز پرورده نیست، با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو به خودش ندیده.
همیشه له شده و همین له شدناش هیچ غروری براش باقی نذاشته.
دختره قصه مغرور نیس اتفاقا خیلیم مهربونه حتی برای اونایی که بهش بدی کردن.
اما پسر قصه، تا دلت بخواد غرور داره خود خواهه و از خود راضی بالاخره کم کسی نیست که اربابه اررررررباب.
قسمتی از رمان ارباب سالار
مثل همیشه تو اتاق بیکار نشسته بودم.
حوصلم خیلی سر رفته بود از رو تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم.‬
‫بابا اومده بود.
بابارو خیلی دوست داشتم اما هیچ وقت دلیل این همه نامهربونیاش نسبت به خودمو درک نمیکردم!!!
قبول داشتم بعضی‬ وقتا عصبانیش میکردم اما بابا همیشه برای من حوصله نداشت و از دستم عصبانی بود!!
بابای بابامم همیشه همین‬جوری بود.

تا یادم میاد با من رفتار خوبی نداشت.‬
‫از اتاق که خارج شدم بلند سلام کردم بابا مثل همیشه جوابم رو با اخم داد ولی مامان با خوش رویی به سمتم برگشت‬.
مامان:سلام عزیزم بیا ببین بابات چه گوشیه قشنگی برا سحر خریده.
(سحر خواهر کوچکترم و سوگند خواهر بزرگترم بود)‬
_مبارکه سحر‬.
سحر:مرسی‬.
سحر و سوگند نه با من بد رفتار بودند نه خوش رفتار بی تفاوت بودنند که این به نظرم اثر رفتار بابا بود.
‫نگاهم به گوشی سحر افتاد یه گوشی طلایی رنگ اچ تی سی ‬بود غم عالم تو دلم نشست.
بابا هیچ وقت برام چیزی نخریده بود. حتی‬ گوشی هم که الان داشتم رو خودم با پول خرجیای جمع شدم خریده بودم…

نام رمان: ارباب سالار
موضوع رمان ارباب سالار: عاشقانه ، اربابی
نویسنده رمان: Leily
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#35
معرفی رمان های ایرانی ! 4

صفحه اول رمان :

زمان: قرن بیستم میلادی

مکان: ایران (شهر تهران)

آخرین دقایق کشیک شب را میگذراندم که شخصی تلفنی اطلاع داد در خیابان “شپند” قتلی اتفاق افتاده است، آنگاه بدون اینکه توضیح بیشتری در این مورد بدهد تلفن را قطع کرد. فورا جریان را با تلفن از کلانتری محل سوال کردم و ماموران پلیس جریان قتل را تایید کردند. بلافاصله به اتفاق عکاس روزنامه با اتومبیل جهت تهیه خبر قتل به محل حادثه رفتم. با اینکه هنوز صبح نشده بود، جمعیت انبوهی که تازه از خواب بیدار شده بودند در جلوی خانه ای که قتل در آن اتفاق افتاده بود جمع شده بودند و پیرامون این جنایت صحبت می کردند خیلی زود به وسیله یکی از همسایگان محل جنایت خبردار شدم که شایع است مردی زنش را کشته و متواری شده است. در این هنگام آمبولانس پزشکی قانونی آژیرکشان به محل حادثه آمد و بدنبال آن اتومبیل بازپرس کشیک نیز سررسید …

معرفی کتاب
امشب اشکی میریزد رمانی عاشقانه و جنایی نوشته کورس بابائی بوده و روایتگر داستان مردی به نام بهمن است که همسرش شهلا را خفه کرده سپس خود را به پلیس معرفی می کند. روایت داستان “گزارش گونه” است که در زمان خود خواستاران و خوانشگرانی داشته است.

نام کتاب: امشب اشکی میریزد

نویسنده: کورس بابائی
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#36
معرفی رمان های ایرانی ! 4

خلاصه ی رمان:

قصــه درمورد دختری به اسم آیناز که نه زیبایی افسانه ای داره که زبان زد خاص وعام باشه نه پول وثروتی که پسرا برای ازدواج با اون به صف  باایستن….
دختری با قیافه معمولی که تو همین جامعه زندگی میکنه….
وبر خلاف تمام دخترا که عزیز کرده باباشون هستن این دختر نیست….
باباش در کمال ناباوری ونامردی آیناز وجای بدهیش میده به طلبکارش…ومسیر زندگی این دختر از راهی باز میشه که هیچ وقت فکرش وهم نمی کرد….

قسمتی از رمان :

مامانم شونه هامو تکون داد و صدام میزد:آنی…آنی…
-هووم..
-هووم چیه ؟پاشو ببینم …مگه نمیخوای بری خیاطی ؟
با شنیدن اسم خیاطی چشمامو باز کردم وسیخ نشستم و گفتم: ساعت چنده؟
-هشت ونیم ..
-وای مامان چرا بیدارم نکردی ؟
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون مامانم پشت سرم اومد و گفت:خودمم تازه بیدار شدم تا تو دست و صورتتو بشوری صبحونه رو حاضر میکنم
دستشوی رفتن و دست و صورت شستنم شیش دقیقه طول کشید سریع به اتاقم رفتم و دستی به موهای فرفریم کشیدم و با یه کش مو بالا بستمش کمد لباسیمو باز کردم هر چی دم دستم بود پوشیدم به ساعت نگاه کردم هشت و چهل دقیقه بود یعنی تا نه میرسیدم ؟ عمرا اگه برسم …کیفمو برداشتم از اتاقم اومدم بیرون مامانم با یه لقمه به دست از اشپزخ و نه اومد بیرون وگفت:بگیر این لقمه رو تو راه بخور دل ضعفه ..

نام رمان : حصار تنهایی من

به قلم :پری بانو
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
آگهی
#37
معرفی رمان های ایرانی ! 4

خلاصه کتاب:
امیر برای گرفتن انتقام قتل پدرش به ایران بر می گرده ولی اینجا براش درگیری های جدیدی با دختر قاتل ایجاد میشه…

*آچمز به معنای وضعیتی در بازی شطرنج است که در آن یکی از مهره‌ها که «مهرهٔ آچمز» نامیده می‌شود مجبور است برای دفاع از یک مهره یا خانهٔ ارزشمند در جای خود میخکوب شود. آچمز کردن تاکتیکی مؤثر برای ایجاد محدودیت در توانایی جابجایی سوارهای حریف است.

در آچمز می‌خوانید:
فضای سنتی رستوران با وجود حوض شش ضلعی وسط سالن، گلدان‌های شمعدانی دورش و لباس‌های فرم پرسنل، این سؤال را در ذهن دلارام زنده می‌کند که چرا اینجا؟ شاید اگر همراه این مرد نشده بود، هرگز این تصور را پیدا نمی‌کرد که این مرد با لباس‌های مارکش روی تخت چوبی مزین به قالیچه‌های قرمزرنگ، چهار زانو بنشیند و خیلی راحت درمورد دیزی‌های خاص این رستوران صحبت کند.
دلارام منو را به سمت او می‌گیرد و کوتاه می‌گوید:
-جوجه کباب.
-دیگه؟
-همین کافیه!
امیر سفارش دلارام را به‌علاوه‌ی چند نوع دسر برای پسر جوانی که کنار تخت ایستاده تکرار می‌کند و برای خودش هم چلوکباب سلطانی سفارش می‌دهد.
دلارام خیلی راحت، ذهنیت چند دقیقه‌ی پیشش را به زبان می‌آورد:
-فکر نمی‌کردم اهل این سبک جاها باشید
امیر دقیق نگاهش می‌کند:
-فکر می‌کردی اهل چه جاهایی باشم؟
دلارام شانه بالا می‌اندازد و نگاهش را با لذت به اطراف می‌دهد:
-نمی‌دونم. هر جایی غیر از اینجا.
-اون‌وقت دلیلت برای این طرز فکر؟
-خب این محیط‌ها معمولاً مخصوص آدم‌هایی‌یه که خیلی اهل دلن. نمی‌دونم چه‌جوری بگم. اوم…آدم‌هایی که خیلی…
برای گفتن ادامه‌ی جمله‌اش دست‌هایش را به کمک می‌طلبد. در کنار صورتش می‌چرخاند و بی‌آنکه نگاهش را از اطراف بردارد می‌گوید:
-سختش نکنیم. هر آدمی غیر از شما…

نام رمان: آچمز
نویسنده: عادله حسینی
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#38
معرفی رمان های ایرانی ! 4

خلاصه رمان کابوس رویاهام :

شدی کــابوس رویـاهام
تموم زندگیـم دود شد
یه احساسـی تو قلبـم بود
که اونم نیست و نابـود شد

داستان زندگی دختری به اسم یسنا ست که در کودکی مادرش رو از دست داده و با پدرش که مردی قمار باز و متعاده زندگی میکنه.پدر یسنا تو یک بازی شکست میخوره و طلبکارش که مردی اخمو و عصبی ست یسنا رو به عنوان یک خدمت کار به خونه اش میاره. اما در اصل یسنا رو برای پسرش که فردی ه*و*س باز بوده به خون خونه میاره و……


قسمتی از داستان رمان کابوس رویاهام:

به نام خدا
روی زمین نشسته بودم و مشغول ورق زدن کتاب های درسیم بودم.همه اش میترسیدم امسال درس زبان رو بیفتم.هرچی میخوندم تو مغزم فرو نمیرفت.با خشم کتاب رو بستم و سرم رو تو دستهام گرفتم. لعنت به این درس….
فردا امتحان میان ترم داشتم و نصف نمره اش تو کارنامه ی اصلی قرار میگرفت. باید یک فکری برای این درس برمیداشتم. خواستم دوباره کتاب رو باز کنم که با باز شدن ناگهانی در با وحشت از جام پریدم. بابا با صورت خونی تو خونه پرت شد. با دیدنش هین بلندی کشیدم و خواستم به سمتش برم که دو مرد قوی هیکل وارد خونه شدند. با دیدنشون ناخدا گاه از ترس چند قدم عقب رفتم. یکی شون هیکل نحیف بابا رو از روی زمین بلند کرد و با داد تو صورتش گفت: پول رو میدی یا نه؟…..
بابا به سختی گفت: نه…ندارم….
مشت مرد تو صورت بابا فرود اومد.دستم رو روی دهنم گذاشتم و جیغ خفه ای کشیدم. دوباره مشتش رو بلند کرد که یک نفر از پشت در گفت: دست نگهدار..
نگاهی به در ورودی انداختم. یک مردی که بهش میخورد هم سن بابا باشه وارد خونه شد. پوزخندی به صورت غرق در خون بابا زد و گفت: که نداری آره؟
-به چی قسم بخورم که ندارم؟
داد مرد بلند شد: تو که پول نداری غلط میکنی بازی میکنی بدبخت. حالا یا پول منو میدی یا همین جا پولت میکنم….
بابا نیم خیز شد و کفش های مرد رو تو دستش گرفت و گفت: آخه نا مسلمون از کجا بیارم؟

نام رمان :کابوس رویاهام
ژانر: عاشقانه -اجتماعی
نویسنده : مرضیه اخوان نژاد
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#39
معرفی رمان های ایرانی ! 4


خلاصه:
درباره ی پسری به اسم بهزاده که عاشق دختری به اسم فرنوش میشه.بهزاد پسری فقیر و دانشجوی پزشکی بوده و فرنوش دختری خوشگل و بسیار پولدار بوده و پسرخاله ش یکی از خواستگاران اون بوده و خودش رو نامزد فرنوش میدونسته اما از اونجایی که فرنوش عاشق بهزاده. تا اینکه مادر فرنوش که مخالف ازدواج این دو بوده از بهزاد میخواد که به دیدنش بیاد و اونجاست که از بهزاد میخواد که بگذاره فرنوش با پسر خاله ش ازدواج کنه و ....

قسمتی از رمان یاسمین به این شرح است:

کاوه – چرا اینقدر طولش دادی پسر؟
ترم تموم شد دیگه . حالا کو تا دوباره بچه ها رو ببینم . داشتم ازشون خداحافظی می کردم . تو چی؟ چرا سرت رو انداختی پایین و رفتی؟ یه خداحافظی ای یه چیزی!
کاوه – هیچی نگو ! من مخصوصاً رفتم یه گوشه قایم شدم ! به هر کدوم از این دخترا قول دادم که مامانم رو بفرستم خواستگاری شون ! الان همشون می خوان بهم آدرس خ و نشون رو بدن !
تو همین موقع یه ماشین شیک و مدل بالا پیچید جلوی ما و با سرعت رد شد بطوریکه آب و گل توی خیابون پاشید به شلوار ما . کاوه شروع کرد به داد و فریاد کردن و مثل زن ها ناله و نفرین می کرد :
اوهوی …..همشیره! حواست کجاست ؟! الهی گیربکس ماشینت پاره پاره بشه !
پسر نزدیک بود بزنه بهت ها ! نگاه کن ! تا زیرشلوارم خیس آب شد ! الهی سیبک ماشینت بگنده ! نگاه کن ! حالا هرکی رد می شه می گه این پسره توی شلوارش بی تربیتی کرده !

نام رمان:یاسمین
نویسنده: مرتضی مؤدب پور
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#40
معرفی رمان های ایرانی ! 4
خلاصه ی رمان:

داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن .طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان گندم میفهمه که بچه ی سر راهی ست و مشکلات روحی پیدا میکنه ودر طی همین اتفاقات ………


صفحه ی اول رمان:

اواخر فروردین بود.یه روز جمعه.تواتاقم که پنجره ش به باغ وامی شد،روتختم دراز کشیده بودم وداشتم فکرمی کردم.صدای جیک

جیک گنجیشکا ازخواب بیدارم کرده بود.هفت هشت تا گنجیشک رو شاخه ها باهم دعواشون شده بود و جیک جیکشون هوابود!رو شاخه ها این ور واون ور

می پریدن وباهم دعوامی کردن.منم دراز کشیده بودم وبهشون نگاه می کردم.

خونه ما،یه خونه قدیمی آجری دوطبقه بودگوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ.یه باغ حدود بیست هزارمتر!

یه گوشش خو نه ما بود وسه گوشه دیگه ش خ و نه عموم ودوتاعمه هام.وسط این باغ بزرگم،یه خ و نه قدیمی دیگه بود که از بقیه خ و نه ها بزرگتربود که

پدربزرگم توش زندگی می کرد. یه پدربزرگ پیرواخمواما بایه قلب پاک و مهربون! یه پدربزرگ پرجذبه که همه

تو خونه ازش حساب می بردن وتااسم آقابزرگ می اومد،نفس همه توسینه حبس می شد!اتاق من طبقه پایین بودکه با باغ هم سطح بود.

نام رمان :رمان گندم

به قلم :م.مودب پور
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان