امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معرفی رمان های ایرانی !

#41
معرفی رمان های ایرانی ! 5

نام رمان : پیش مرگ ارباب

نویسنده : Taranom 25


خلاصه :
هوراد ارباب جوون قصه است که غرور و نخوت تمام وجودش رو پر کرده … بلوط دختر یکی از خدمتکاران ارباب جوان هست که بازی سرنوشت مسیر زندگی این دو نفر رو بهم پیوند میزنه البته نه از نوع یک پیوند عاشقانه تنها یک رابطه ارباب و رعیتی … و در این بین بلوط قصه ما عاشق میشه … عشقی که با گوشه ای از یک حقیقت پنهان برباد میره و تنها کسی که از این زوال سود میبره کسی نیست جز ارباب جوان . ….. پایان خوش

قرار نیست این دوتا چون نوشتم سرنوشتشون بهم گره میخوره ازدواج کنن و یک زندگی همخونه ای رقم بخوره … روابط تعریف شده است فقط یک رابطه ارباب و رعیتی در بین هست .


اسم شخصیت ها : بلوط … هوراد … هوتن

یک بخش خیلی کوتاهی از اول رمان مربوط به مادر بلوط و پدر هوراد و هوتن هست و ادامه داستان از زمان بزرگسالی شخصیت های اصلی روایت میشه .

رمان از زبون سوم شخصه .

قسمتی از رمان :

هیچ کس نمی دانست مه لقا در این دقایق سخت و نفس گیری که می گذراند تنها در یاد همسرش احمد است و بس . احمدی که ماه ها قبل از تولد فرزند دلبندش زیر خروارها خاک آرمید .
و چه سخت است تنها و بی کس به استقبال کودکی بروی که امید می بخشد .
و چه سخت است انتظار فرزندی را بکشی که تنها مادری دارد و بس .
و چه سخت است همه ی امیدهای یک کودک ، هنوز نیامده بر باد باشد و چه تلخ است تمام سهم کودکی از پدر همان نطفه ی درون رحم مادر باشد و بس .
خدمتکار جوان ساعت ها بود درد کشنده زایمان را به انتظار کودکش تحمل می کرد و هنوز هم خبری نبود و انگار این کودک قصد جدایی نداشت و انگار می دانست دنیای آدم ها چقدر سیاه و تاریک است و انگار حس می کرد تمام این زشتی ها را که دل از رحم مادر نمی کند و انگار مادر هنوز هم باید درد می کشید و انتظار …..
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
آگهی
#42
معرفی رمان های ایرانی ! 5

نام رمان :رمان پریچهر

به قلم :م.مودب پور


خلاصه ی از داستان رمان:

داستان درباره ی پسری به اسم فرهاده که پس از هشت سال به کشور بر میگرده و توی کارخ و نه ی پدرش مشغول به کار میشه که در اونجا…….

صفحه ی اول رمان:

در زندگي انسان گاهي ديگران سرنوشت را تعيين مي کنند. زماني که به گذشته باز مي گرديم به لحظاتي برخورد مي

کنيم که با يک اتفاق ساده، ديگران توانسته اند زندگيمان را دگرگون کنند.

اين داستاني است از يک زندگي.

مسافرين محترم ورود شما را به خاك ايران خوش آمد مي گويم. ساعت ۲۰:۳۰ دقيقه به وقت تهران است. هوا هفده

درجه بالاي صفر و بارانيست. اميدوارم از پرواز لذت برده باشيد. لطفت در جاي خود نشسته و کمربند را ببنديد. آرزوي

ديدار مجدد شما را داريم.

هومن- ديگه پامو تو اين بشقاب پرنده نمي ذارم. اسمشو بايد مي ذاشتند شرکت هواپيمايي اتو معلق! خيلي خوب ازمون

پذيرايي کردند که آرزوي ديدار مجددمون را هم دارن؟!

من- چي مي گي هومن؟ چرا غر مي زني؟

هومن- مي گن داريم سقوط مي کنيم. خلبان يادش رفته چرخهاي هواپيما رو سوار هواپيما کند.

هر بدي و خوبي از من ديدي حلال کن من فرهاد جون.

من- رسيديم؟

هومن- آره . اينجا آخر خطه. ديدار به قيامت.

من- شام دادند؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#43
توي مانايي ك گفتي فقد گناهكارو قرار نبودو جدال پرتمنا و گودزيلا رو خوندم :ngh:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#44
معرفی رمان های ایرانی ! 5

نام رمان :رمان شیرین

به قلم :م.مودب پور


خلاصه ی از داستان رمان:

من ارمین پژوهش ام حدود شش هفت سال پیش همراه پسر خالم بابک ستوده برای ادامه تحصیل به خارج از کشور اومدیم،تواین مدت دوتایی توی یه اپارتمان شیک زندگی میکنیم،از نظر….

صفحه ی اول رمان:

من ارمین پژوهش ام حدود شش هفت سال پیش همراه پسر خالم بابک ستوده برای ادامه تحصیل به خارج از کشور اومدیم،تواین مدت دوتایی توی یه اپارتمان شیک زندگی میکنیم،از نظر مادی وضع پدرامون خیلی خوبه.امشب بابک چندتا از دوستاشو دعوت کرده خ و نمون،اگر چه من اصلا حوصله ندارم.
ارمین اومدی تو اتاق خواب چیکار،بوف کور؟!!!

-بزار نیم ساعت بخوابم بعدش خودم میام.

دوهزارو پونصد ساله خوابی تمام بیت المال و بردند!حداقل این چند وقته رو بیدارباش،پاشو پاشو زشته بچه ها نارا حت میشن.

-باور کن بابک حس تو تنم نیست.

اه،اینو جلوی این دخترا نگی ها!این دخترای خارجی تمام اخبار ایران و تو تلویزیون میبینند،دیدن که تمام خانما تو ایران با حجابن،معنی و مفهوم حجابو درک نمیکنند،اینا فک کردند زنا خودشونو از ترس مردای ایرونی می پوشونند!خیال میکنند هر مرد ایرونی فتوکوپی از رستم دستانه.

-این چرتو پرتا چیه به اینا گفتی؟!!

چرتو پرت!همینارو گفتم همشون عاشق مردای ایرونین.

همین موقع یکی از دخترا در زد و اومد تو اتاق.

رز-ارمین سگ اللاگ!

بابک-ای دختر بی تربیت،ادم به بزرگترش این حرفارو میزنه،بدو برو تا زبونتو با قاشق داغ جیز نکردم!

-بابک خجالت نمیکشی این چیزا رو به اینا یاد میدی؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#45
معرفی رمان های ایرانی ! 5

نویسنده : هما پور اصفهانی
ژانر : عاشقانه
نام رمان: سیگار شکلاتی


خلاصه رمان سیگار شکلاتی

پاکت سیگار … ضربه ای به زیر پاکت … بالا پریدن یک نخ سیگار از جلد زرورقی … آن را با دو انگشت بیرون می کشد،
می گذارد کنج لبش و با آتشی که سرد تر از آتش جهنم زندگیش است روشنش می کند، همزمان پک می زند … عمیق … با همه رگ و پی تنش … سر سیگار سرخ و داغ می شد و قلب او آبی و خنک … طعم گسش اول حنجره اش را خراش می دهد و بعد از آن قلبش را در هم می فشارد، فیلتر شکلاتی سیگار دهنش رو خوش طعم میکند اما همزمان طعم تلخ دود اخمهایش را در هم می کشد … اما چیست این لذتی که باعث می شود پک دوم را محکم تر بزند و خط اخمی بین پلک هایش بنشاند؟
بوی شکلات داغ اطرافش را پر می کند، همان بویی که سالهاست اتاقش را عطر آگین کرده … همان بویی که سالهاست همراه عطرهایش شده … باز هم پکی دیگر و باز اسیر لذت می شود … در این لذت کسی را سهمیم نمی کند مگر کسی که لذت کشیدنش را چشیده باشد و درکش کند!
پک بعدی را لطیف تر می زند و باز هم توی ذهنش … نه توی واقعیت … فریاد می زند: «آهای شما! شما که نمی دانید من کیستم، چیستم، در ذهنم در دلم چه می گذرد چرا ادعایتان می شود؟!! فکر می کنید هر چه زندگی را تلخ تر کنید بر من سخت تر می گذرد؟
سخت در اشتباهید … زندگی من تلخ است اما به تلخی یک پک سیگار … تلخ و پر از لذت که حاضر نیستم در آن سهیمتان کنم … این تلخی و آن لذت همه متعلق به من است … تا آخرین لحظه زندگیم» اوست شاه جوانمردی که هرگز و هرگز با ناجوان مردی کسی را روی کرسی قضاوت نمی نشاند … اما سالهاست خودش را روی کرسی نشانده اند و دم به دم حکم اعدامش را می دهند … طناب به دور گلویش حلقه می کنند … جانش را از حنجره اش بیرون می کشند و لحظه آخر دستور ایست می دهند … عفوش می کنند … اما باز فردا روز از نو روزی از نو …
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#46
معرفی رمان های ایرانی ! 5


نام رمان :رمان خواستگاری یا انتخاب

به قلم :م.مودب پور


خلاصه ی از داستان رمان:

« مریم و فریبا و شهره واستادن و منتظرن که مترو بیاد . در ضمن دارن با هم دیگه صحبت می کنن. تو مترو یه عده خانم و آقا هم هستن. البته بیشتر خانما هستن »

فریبا : یه دختر ، کالا یا یه چیز فروشی نیس که بذارنش تو یه مغازه و براش مشتري بیاد و اگه پسندیدش، ببره بزاره تو خونه ش!

مریم : منکه از این جرات آ ندارم به بابام بگم من می خوام برم خواستگاري!

صفحه ی اول رمان:

فریبا و شهره واستادن و منتظرن که مترو بیاد . در ضمن دارن با هم دیگه صحبت می کنن

تو مترو یه عده خانم و آقا هم هستن. البته بیشتر خانما هستن

فریبا : یه دختر ، کالا یا یه چیز فروشی نیس که بذارنش تو یه مغازه و براش مشتري بیاد

و اگه پسندیدش، ببره بزاره تو خونه ش!

مریم : منکه از این جرات آ ندارم به بابام بگم من می خوام برم خواستگاري!

فریبا : پس حق انتخاب ما چی می شه؟ ! یعنی ما محکومیم که همیشه انتخاب بشیم؟ ۱

حق نداریم خودمون انتخاب کنیم؟!

مریم : آخه چه جوري می شه؟ ! یعنی اگه ما سه تا این رسم رو عوض کنیم، دیگه از این

به بعد جاي اینکه پسرا بیان خواستگاریه دخترا، دخترا می رن خواستگاریه پیرا؟!

تو همین موقع فریبا متوجه صحبت دو تا خانم که کنارشون واستادن می شه و به مریم و شهره اشاره می کنه که اونام گوش کنن
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
آگهی
#47
معرفی رمان های ایرانی ! 5


نام کتاب : ببار بارون

نویسنده : فرشته 27

ژانر : هیجانی , اجتماعی , عاشقانه


خلاصه:

موضوع اصلی رمان در خصوص دختریه به اسم سوگل..دختری مهربون با نگاهی مملو از غم.. سوگل ِ قصه ی ما دلش پر از غصه ست..سراسر زندگیش پر شده از دروغ..دروغ اون هم از جانب ادمایی که یک روزی فکر می کرد دوستش دارند.. ولی حقایق گاها اونطور نیستند که ما می بینیم و هر روز با نگاهی بی تفاوت از کنارشون می گذریم..
بارون تو این رمان نماد پاکی و ارامشه..نماد برکت و نعمت از جانب پروردگار..توی هر قطره از بارون وجود پاک خداوند احساس میشه..بارونی که بر سر گناهکاران می باره تا وجودشون رو از سیاهی پاک کنه.. سوگل هنوز اول راهه ولی تو همین اولین گام طعم خیانت رو می چشه..با چشم هر اونچه که نباید ببینه رو می بینه..شاهد حوادثیه که در عین واقعی بودن تلخ ترین لحظات رو براش رقم می زنند..تلخی هایی رو که می تونه تا مدتها زندگی ساده ش رو تحت شعاع قرار بده.. دختر ِ ساده و بی الایش قصه ی ما کم کم می فهمه که برای ادامه ی زندگی باید محکم بود..می خواد که بمونه و بجنگه..در برابر مشکلات سد بشه و نذاره سیاهی به درون قلب مهربونش نفوذ کنه.. سوگل نمی خواد که از جنس سنگ باشه..می خواد که از جنس نسیم باشه..از جنس گلبرگ..از جنس آرامش..از جنس باران….عاری از هر بدی که اطرافش رو پر کرده..و زمانی که از دنیا بریده..درست تو یه شب بارونی..تو مسیری نامعلوم..اتفاقی براش میافته که سرنوشتش رو به کل تغییر میده..سرنوشتی که خواسته یا ناخواسته رقم خورده و آبستن ِ اتفاقاتیه که قراره قلب دو دلداده رو به بازی بگیره..دو نفر که محکوم به چیدن میوه ی ممنوعه ی زندگیشون هستند..و این آغاز ماجراست….

**************************

قسمتی از رمان:

ببار بارون
بزن بارون
ببار نم نم
به یاد هر شب تنهایی ام بارون
ببار آروم
ببار آروم
ببار از فرط غم امشب
همین امشب
به یاد هر شب تنهایی ام بارون
ببار نم نم
میان کوچه چشمان من یک دم
همین امشب
به یاد هرشب تنهایی ام بارون
بزن بارون
شاید تر شه یکم شیشه،تو این باغ پر از تیشه
فقط یک شب
همین امشب
به یاد هرشب تنهایی ام بارون
بزن بارون
برای من
برای من که تکرارم همه عمرم
همین حالا همین امشب
ببار بارون
ببار بارون
***********************
بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..
به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته..
چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم..
اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته..

بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..
حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه..

نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود..

تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد..

– تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده..
– نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..
– چرا خودت نمیگی؟..

نگاهش کردم..غم تو چشمام و دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست..
— سوگل تا کی می خوای حرفات و تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟..
– تو که حال و روزم و می بینی دیگه چرا می پرسی؟..
— بس کن تو رو خدا..پاشو خودت و جمع کن .. توسری خور نباش سوگل..حقت و از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن..

از روی صندلی بلند شدم..
– دیگه واسه این حرفا دیر شده..
— ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما..

با لبخند نگام کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت..
باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم به لبام..
به زور مامان آرایش کرده بودم ..
تموم مدت بالا سرم وایساد و تا با چشم خودش ندید دست از سرم برنداشت..
دیگه اثری از ماتیک صورتی رو لبام نمونده بود..کیفم و برداشتم و از اتاق رفتم بیرون..

مامان تو درگاه اشپزخونه وایساده بود و با نگین حرف می زد..چشمش به من افتاد..لباش از حرکت ایستاد و با اخم به طرفم اومد..
— داشتی تو اتاق چکار می کردی؟..حنجره م پاره شد از بس صدات زدم..بیا برو دم در منتظرته..
– مامان حالم خوب نیست..
— واسه من بهونه نیار.. نمی فهمم بیچاره نامزدت دلش و به چیه تو خوش کرده ..واقعا حیف شد پسر به اون محترمی و با شخصیتی ..صد بار به بابات گفتم این دختر ِ وقت شوهر کردنش نیست نکن اینکارو ولی کو گوش شنوا، بازم کار خودش و کرد..پس چرا وایسادی بِر و بِر منو نگاه می کنی بیا برو ..

نگین مثل همیشه برام پشت چشم نازک کرد و از کنارم رد شد..
با بغض تا دم در رفتم ..
مادرم کسی که منو به دنیا اورده بود جوری باهام رفتار می کرد که همیشه احساس می کردم توی این خونه زیادی ام..
نگین خواهر کوچکترم که فقط ۱۴ سالش بود هر وقت به من نگاه می کرد نفرت خاصی تو چشماش موج می زد..
پدرم مرد زحمت کشی بود..کارمند یه شرکت دولتی..
زندگی ساده ای داشتیم..البته اگه بریز و بپاش های بیخودی مامان نبود میشه گفت حقوق کارمندی بابا کفاف یه زندگی متوسط رو می داد..
و خواهرم نسترن..دختری خوش قلب ولی شیطون..۲ سال ازم بزرگتر بود و توی این خونه اون تنها کسی ِ که منو درک می کنه و با حرفاش ارامش بخش روح خسته ی منه..

شبهایی که سر رو شونه های مهربونش می ذاشتم و از این همه ظلمی که در حقم شده بود گریه و شکایت می کردم..
اینکه هیچ کس تو این خونه جز پدرم و نسترن دوستم نداشت..اگه نگین خطایی می کرد به پای من نوشته می شد..اگه مشکلی تو خانواده به وجود می اومد منو مقصر می دونستند..

و حالا با وجود نامزدم..
کسی که قلبا علاقه ای بهش نداشتم ولی به زور هم زنش نشده بودم، خودم خواستم..
فکر می کردم ازدواج کنم و از اینجا برم راحت میشم ولی همه چیز برعکس شد..نامزدم از طبقه ی ثروتمندان بود و با من کوچکترین وجه اشتراکی نداشت..
اون تو یک خانواده ی ازاد رشد کرده بود و من تو خانواده ای که چنین کارهایی رو گناه می دونستند..
افکارمون با هم جور نبود و همین مسبب مشکلات زیادی شده بود..بنیامین اصرار داشت باهاش تو مهمونی ها و مجالس انچنانی شرکت کنم و همپای دیگر مهمانان خودم رو ازاد و رها نشون بدم..و اخر شب به خونه ش برم و یک شب رویایی رو تا صبح باهاش بگذرونم……..
خانواده م از این موضوع با خبر نبودند..

بینمون صیغه ی عقد موقت خونده شد تا توی این ۱ ماهه دوران نامزدی مشکلی پیش نیاد و همین امر سبب شد که تو ذهن بنیامین افکاری روشنفکرانه تداعی بشه..
اینکه هر کار خواست بکنه و مشکلی نداشته باشه..ولی از دید من بزرگترین مشکل همین بود..اینکه بذارم اینکار تا قبل از ازدواج انجام بشه..
عاشقش نیستم ولی قبولش کردم..اونم شده بود جزوی از زندگی من..

و …
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#48
ترسناااااک

معرفی رمان های ایرانی ! 5

نام رمان : رمان جایی برای مردن

به قلم : MahshiD


خلاصه ای از داستان رمان:

مدرسه ی “کابوس” یکی از بهترین مدارس برای خون اشام هاست و
دانش آموز های مختلفی از کشورهای گوناگون، اونجا تحصیل میکنن.
یکی از این دانش آموزها، آرتمیسه. یه دختر پررو، سرد، خشن، لج باز، باهوش، و در جمع دوستاش، باحال و خوش خنده!!!
از هیچکس و هیچ چیز نمیترسه و بهترین نمره های کلاس مال اونه.
آرتمیس تونسته از گذشته ی دردناک ش فرار کنه و به یه آرامش نسبی برسه.
سعی میکنه گذشته ش رو رها کنه و فقط به زمان حال فکر کنه.
اما اون نمیدونه که شاید زمان “حال” خوب باشه، اما آینده ای که در انتظار شه اصلا خوب نیست…!

صفحه ی اول رمان:

دیدمش،مثل دفعه های قبل.
پشتش به من بود و انگشتشو به طرف روبه رو گرفته بود.
ولی من به جز اون هیچی نمیدیدم. روبه روش هیچی جز تاریکی نبود!
موهای سیاه و نیمه بلندش رو بی نظم و ترتیب دور و برش ریخته بود و یه پیرهن بلند سفید تنش بود.
به شاخه گل رزی که توی دستم بود نگاه کردم. ربطش رو به دختری که روبه روم بود نمیفهمیدم.
ولی میدونستم یه ربطی داره…
-آرتــــمیسِ آرتــــــا!
با صدای استاد مک هیل تمام فضای دور و برم محو شد.

«بر خرمگس معرکه لعنت!»

سرمو از روی میز بلند کردم و زل زدم تو چشمای آبی و خون گرفته ی استاد مک هیل. از عصبی شدنش لذت میبردم.
بی هیچ ترسی گفتم:
-بله استاد؟
-به نظر تو کلاس جای خوابیدنه؟
-فکر نمیکنم
-پس چرا سر کلاس خوابیدی؟
حق به جانب گفتم:
-شما خسته کننده درس میدین، منم خوابم گرفت.
اینو که گفتم کلاس از خنده منفجر شد!!!
مک هیل داد زد:
-ســــاکت!
همه در سکوت مطلق فرو رفتن.
آقای مک هیل رفت سمت میزش و یه جرعه از لیوانش که پر از خون مرغوب و خوشرنگ بود، نوشید و گفت:
-بریم سرِ درسمون
و شروع کرد به درس دادن.
پانیذ سقلمه یی به بازوم زد.
من-چیه؟
-این کارا رو نکن! از مدرسه میندازنت بیرونا!
-غلط میکنن! بهترین نمره های کلاسو من دارم! بندازنم بیرون خودشون ضرر میکنن!
آهی کشید:
-کاش منم مثه تو بودم. نمره های عالی و اخلاق افتضاح!
عجبــــا!
-افتضاح خودتی و جد و آبادت!
و یه دونه محکم(البته به شوخی) زدم رو دستش.
پانیذ بی اختیار گفت:آخ!
مک هیل برگشت سمتمون و تحدید آمیز گفت:
-من دیگه نمیتونم شاگردی مثل تورو تو کلاسم تحمل کنم آرتا!
یه جوری میگه انگار من آرزومه معلمی مثل اونو تحمل کنم!
با خونسردی گفتم:
-یعنی برم بیرون؟
-حتما این کارو بکن!
-چشم
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#49
معرفی رمان های ایرانی ! 5

نام رمان : رمان گیسو

به قلم : بهاره شیرازی


خلاصه ی از داستان رمان:
داستان درباره دختری است به نام گیسو که برای گرفتن ارث پدرش راهی باغ موروثی پسرعو هایش میشود برای مدتی در انجا میماند اما در این مدت اتفاقاتی غیرمنتظره برایش می افتاد اتفاقاتی نظیر قتل ، عشق همچنین دوستی و نفرت…..

* این رمان از زبان دو نفر گفته شده ، چند صفحه اول نوشته مرحومه فهیمه رحیمی ، یکی از بزرگترین نویسندگان زن ایرانی است و میتوان گفت اخرین نوشته های وی تا قبل از مرگ است قسمت دوم نوشته دخترشان بهاره شیرازی است که کتاب را به اتمام رسانده است .قسمتی ازین رمان جهت معرفی تو سایت گذاشته شده است

صفحه ی اول رمان:

ـ گیسو؟گیسو؟! چند بار باید صدات کنم تا جواب بدی؟
ـ متاسفم! اصال حواسم نبود، داشتم به اون طرف رودخ و نه و اون درخت نگاه می کردم.به یادم میاد کنار
اون درخت یه اتاق بود، آره؟ یا دارم اشتباه می کنم؟
ـ اشتباه نمی کنی و سالها پیش اونجا یک کلبه بود که خراب شد. تو چند ساله که به باغ نیومدی؟؟
ـ آخرین بار که باغ بودم به گمانم پاییزش ده سالم تمام شد و حاال پا به بیست سالگی گذاشته ام، بله باید ده
سالی باشه! راستی چرا ؟ چرا شما و مادرت منزوی بودین و با کسی معاشرت نمی کردین؟
ـ معاشرت یعنی رفت و آمد و دید و بازدید. اما برای من و مادرم یعنی کمک حالی و یا به عبارت دیگه
کلفتی و بچه داری.وقتی پدرم فوت کرد دیدگاه همه تغییر کرد و ما شدیم بدبخت و بیچاره و قابل ترحم.
حسی که نه در وجود من بود و نه مادرم، به همین خاطر ترجیح دادیم این معاشرت و کوتاه کنیم که
کردیم و هیچ وقت هم پشیمون نشدیم.باور کن حاال هم که اینجا ایستادم حس خوبی ندارم و می خوام
هرچه زودتر برگردم.
ـ نمی خوام از فامیل دفاع کنم و بگم تو و مادرت اشتباه فکر کردین. اگه در مورد همه قضاوت نادرست
نداری در مورد خانواده ما داری.باید یادت باشه که پدرم بهت می گفت گیس گالبتون و پری دریایی و

ـ مهسا! یادمه خوب هم یادمه مخصوصا وقتی موهامو مادرم شونه می زد عمومی گفت کمند گیسو، انقدر
گیسو گیسو گفت که همین اسم روم موند و دیگه کسی نگفت مهسا!
ـ از حق هم نگذریم اسم قشنگی داری و با موهای کمندت تناسب داره.
ـ چه عصر دلتنگیه! با اینکه هوا گرم نیست اما احساس می کنم دارم خفه می شم. اگه تنهاتون بذارم ازم
نمی رنجین؟
ـ نه هر طور راحتین! می خواین از کارگاهم دیدن کنین؟برای تنوع بد نیست!
پشت به آفتاب قامت هردو روی زمین به درازای درخت سرو بود . وقتی ساختمان را دور زدند مهسا
پاسخ
 سپاس شده توسط **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#50
معرفی رمان های ایرانی ! 5

نام رمان : رمان شام مهتاب

به قلم : هما پور اصفهانی


خلاصه ی از داستان رمان:

سالها پیش … وقتی هنوز چشم به دنیا باز نکرده بودم حوادثی رخ داد که تاثیرش را مستقیم روی زندگی من و تو گذاشت … شاید هیچ کس تصورش را هم نمی کرد یک عشق اتشین در گذشته باعث یک عشق اتشین دیگر در آینده شود … اما به خاطر زهری که گذشتگان از عشق چشیدند عشق ما نیز باید طعم زهر به خودش بگیرد … باید تقاص پس بدهیم … هم من هم تو …

صفحه ی اول رمان:

با سر و صدایی که از بیرون میومد به زور چشمامو باز کردم. آفتاب از پنجره های بلند و سلطنتی اتاقم روی فرشای ابریشمی پهن شده بود. از تخت خواب بزرگ یه نفر و نیمه ام، پایین اومدم و حریری رو که مثل پرده از بالای تخت آویزون شده بود و دور تا دور تختم رو می گرفت مرتب کردم. با دیدن تابلوی قشنگم که به دیوار بالای تخت بود لبخندی زدم و سلام نظامی دادم.

کار هر روزم بود. قبل از خواب به تابلوم شب بخیر می گفتم و صبح به صبح بهش سلام می کردم. دمپایی های راحتیمو که شکل خرس بودن پا کردم و شنل نازکی روی لباس خوابم پوشیدم. چون اصلاً حال لباس عوض کردن نداشتم. جلوی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم. طبق روال بقیه روزا غر زدم:

– بازم یه روز دیگه. دوباره باید ول شم توی خ و نه. حالم از تابستون به هم می خوره. کی می شه تموم بشه؟ یه مسافرت هم نمی ریم دلمون باز بشه. خدایا یه کاری کن امروز حوصله ام سر نره.

یا بزن پس کله سپیده پاشه بیاد اینجا که من از تنهایی در بیام. یه کار بهترم می تونی بکنی. عشق واهی منو واقعیش کن که …
خنده ام گرفت و وسط خنده خودمو دعوا کردم:
– حیا کن … همون بهتر که حوصله ات سر بره دختره چشم سفید!
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان