امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معرفی رمان های ایرانی !

#51
معرفی رمان های ایرانی ! 6

نام رمان : رمان همه هستی من

به قلم : sun daughter


خلاصه ای از داستان رمان:
زندگی یعنی من،
زندگی یعنی تو،
زندگی یعنی ما ، و یکی گشتن با همه ی آنچه که هست ،
مثل دریا با رود،مثل آتش با دود،
و خدا را دیدن ، واز او پرسیدن،
راز این عشق که می سوزاند، همه ی هستی من را هر دم…

صفحه ی اول رمان:

.همانطورکه زیرلب شعری رازمزمه میکرد سیب زمینی هاراداخل تابه ریخت.

صدای جلزوولزشان درون تابه باصدای خودش درآمیخته شد.

پیراهن آستین کوتاه فیروزه ای رنگی به تن داشت که تاکمی پایین تراززانوهایش می رسید.

مشغول هم زدن محتویات تابه بودکه حس کردجریان برق به اومتصل کردنددرصدم ثانیه پوست تنش

مثل پوست مرغ دون دون شدوبه سرعت به عقب چرخیدمانی پشت گردنش رابوسیده بود.

بانوک کفگیرمحکم به سرش کوبیدوباصدایی بلندوعصبی گفت: هزارمرتبه بهت نگفتم مثل جن بوداده یه دفعه

پشت سرآدم نیا. نگفتم ازاین لوس بازیات بدم میاد. نگفتم من به این کارات حساسیت دارم. آلرژی دارم.

مورمورمیشم. گفتم یانگفتم.

گوشش راپیچاندوباکفگیربه سرش میزد.

مانی باصدای بلندمی خندید. درمیان خنده گفت: گوشم کنده شد. توروخدا. آخ. باشه. باشه. مرگ مانی

ول کن. فروغ جون غلط کردم. فروغ جون. توروخدا
فروغ ولش کردوبه سمت ظرفشویی رفت تاکفگیرش رابشوید.

مانی غرغرکنان گفت: اه چرب وچیلیم کردی. حالاشام چی چی دارم.

فروغ: علیک سلام.

مانی تعظیمی کردوگفت: سلام برتوزیباترین بانوی مشرق زمین. حالاشام چی داریم؟

فروغ: کوفت. میخوری؟

مانی صدایش رازنانه کردوباعشوه گفت: درشان یه انسان باشخصیت نیست که مثل لاتای کوچه بازار

حرف یزنه. درست نمیگم فروغ خانم؟

فروغ درجوابش چشم غره ای رفت وساکت شد.

مانی: حالاباباکجاست؟ بلاخره سرشوکردی زیرآب؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
آگهی
#52
معرفی رمان های ایرانی ! 6

نام رمان: رمان بغض باران

نویسنده: فرناز سیادت


خلاصه رمان:

داستان درباره دختری به اسم باران هستش که بعد از فوت همسری که به زور و اجبار پدر معتادش به همسریش در آمده بود، همراه دخترش دنیا روزگار سختی رو میگذرونه.. او که زنی خودساخته است، به تنهایی سعی میکنه بار زندگی رو به دوش بکشه … خدیجه خانم ، همسایه مهربونش که شاهد تلاش های شبانه روزی اونه ، بدون اطلاع، اسمش رو برای دریافت کمک های بهزیستی اعلام میکنه …

صفحه ی اول رمان:

زانوان باران از خستگی به گزگز افتاده بود. به حباب های روی لگن خیره شده و با شدت به رخت ها چنگ می زد. انگار می خواست تلافی روزگار را سر آن ها خالی کند.
به یاد نداشت که چتر محبت پدرانه ای بر آسمان کودکی او سایه انداخته باشد ، نه اینکه از داشتنش محروم باشد بلکه بود و نبودش باهم تفاوتی نداشت ، حالا هم که پس از مدت ها چهره پدرش را به یاد می آورد، ذهنش آشفته می شد. حلقه های سیاه پای چشمانش ، دست های لرزان و پاهای ناتوانش ، لباس هایی که از فرط گشادی به تنش زار می زدند، سر و وضع پریشانش همه حکایت از این داشت که او به خودش هم رحم نکرده است. اعتیاد همچون خوره ای به جانش افتاده و داشتن چهار بچه برای او که به نان شب هم محتاج بود تراژدی زندگیش را کامل می کرد. تلق و تلوق چرخ خیاطی فکسنی مادر تنها صدایی بود که از آن امید نان د اغی می آمد. البته همیشه این خوشی ناپایدار نبود، روزهایی که پدرش با قیافه درهم بالای سر مادر می ایستاد تا درآمد ناچیز او را خرج موادی کند که با دود آن جسم نحیفش را هم ذره ذره به آسمان می فرستاد ، آن شب باید تا صبح قار و قور شکم خود و ناله و نفرین و فین و فین های مادرشان را تحمل می کردند.
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#53
ترصنااااکـــ

معرفی رمان های ایرانی ! 6

نـآم رمـآن: مرگــ مـرآ بآور کن
نویسنده: ف.شیر شـآهی

خلاصه:
جنی‌، دختر جوانی‌ست که سال‌هاست از طعم مهر و محبت پدرانه دور بوده و حال پدرش خواستار دیدار با اوست. با بازگشت او به زادگاهش، دنیای تاریکی او را به سمت خود فرا می‌خواند. «مرگ» حوالی زندگانی دخترک پرسه می‌زند. زمزمه‌ای او را به سمت بی‌راهه‌ها می‌کشاند و لبخند «مرگ» او را به آغوشش دعوت می‌نماید. دریاچه‌ای شفا بخش که وعده‌ی یک زندگی جاودانه را می‌دهد؛ اما برای او تنها «مرگ» را به دنبال دارد! دریاچه‌ای نقره‌گون که غریبه‌های آشنایی را به سمتش هدایت می‌کند و…

مقدمه:
صدای پچ‌پچ می‌آمد…
از وسوسه و قتل می‌گفتند…
وسوسه‌ی یک حیات ابدی!
تا به حال کنجکاوی و ترس را تجربه کرده‌اید؟
بعضی نباید‌ها جریان زندگی را به هلاکت می‌کشانند.
«ماوراء» دروغ نیست!
دریاچه‌ی نقره‌ایِ گمشده!
هدف تمام انسان‌ها!
در پی گمشده‌های پنهان، «مرگ» بر پا می‌خیزد. شاید، من انتخاب شده بودم تا… مرگ را با قدرت جاودانگی به چالش بکشم! اما… تنها چیزی که، از وسوسه‌ی گـ ـناه ماند، حیات نبود. باور کنید، مرگ درست، یک قدم،
پشت سر شماست!
زجه‌های بی‌ثمر فقط طول درد را زیاد می‌کند.
پس… سکوت را انتخاب کنید، تا مرگ راحت‌تری داشته باشید.
و من دم می‌زنم از حقایق پشت پرده‌ها و تو…
«مرگ مرا باور کن!»
****
قسمتی از «مرگ مرا باور کن» :
من چیزهای کمی از مادرم می‌دونم. مادرم تو ایتالیا بزرگ شده و من هم اینجا به دنیا اومدم؛ ولی این اولین باره بعد از تولدم به ایتالیا بر می‌گردم.
وقتی مادرم مریض شد، پدرم تصمیم گرفت من خارج از ایتالیا بزرگ بشم. مادربزرگم من رو از ایتالیا برد. من با مادربزرگم زندگی می‌کردم تا زمانی که آلزایمر گرفت؛آدم‌ها رو اشتباه می‌گرفت و خاطراتش رو با هم قاطی می‌کرد و در نهایت کارش به بیمارستان کشید و من به یه مدرسه‌ی شبانه‌روزی رفتم. مادرم خواستگار ایتالیایی داشت؛ اما عاشق پدر انگلیسی من که تو آرتزو ایتالیا به دنیا اومده بود، شد؛ اما مادربزرگ رز نتونست کار پدرم رو تحمل کنه و به آمریکا برگشت. نمی‌دونم چرا؟ و حالا من بعد از سال‌ها دارم به زادگاهم بر می‌گردم.
پاسخ
 سپاس شده توسط **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#54
من همه ی این رمان رو تویه نود هشتیا خوندم به جز اشک لیلی و بهترین رمانی که خوندم اگه گفتی من کیم؟ و اشرافی شیطون بلا با اتش افزار گم شدع و خون اشام ایرانی بود که پیشنهاد میکنم بخونید
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#55
معرفی رمان های ایرانی ! 6

نام رمان: می تراود مهتاب
نویسنده: مریم رضاپور

خلاصه رمان:

اون یک جفت چشم صحرایی که می رقصیدند در اون نیمه شب طوفانی ،اون نگاه جادویی که در اون روز یخی به دیدگانم دوخته شده بود،اون گرمای وجود که زیر پوستم دویدو عمری دوباره بهم بخشید و اون سجده طولانی و راز نیاز که نشان از ایمانش داشت...

قسمتی از رمآن:

تا کی می خوای به این لجبازی هات ادامه بدی مهتاب؟
خاله فروزان بود که برای اولین مرتبه سرم داد می کشید. حوصله اش را نداشتم. حوصله هیچ کس را نداشتم. چرا نمی گذاشتند به حال خودم بمونم؟ چرا هر روز دوره ام می کردند و به نوعی باعث آزارم می شدند؟ خاله فروزان باز هم شروع کرد اما این مرتبه آرامتر. بلند شد اومد کنارم نشست . دستم را میان دستانش گرفت و گفت: تو با کی سر لج داری دختر، هان؟
این سوالی بود که بارها ازم پرسیده بودند و من بی حوصله و خسته جواب دادم: با بخت سیاهم، با اقبالم، با خودم، می فهمین؟
خاله فروزان باز برافروخته شد و گفت: همیشه همینو میگی. کدوم بخت سیاه؟ کدوم اقبال؟ همون بختی که خودت دستی دستی سیاهش کردی؟ همون اقبالی که فقط تو اونو بد می بینی؟ تو دختره ی خیره سر دیوونه عرصه ی زندگی رو به همه تنگ کردی. مگه بخت چند مرتبه در خونه ی یک نفر در میزنه؟ تازه تو دختر خوش شانسی هستی که بخت برای بار دوم اومده سراغت . اما تو، تو دختره ی دیوونه در کمال خودخواهی اونو پس می زنی. اون دفعه بچگی کردی حالا چی؟ حالا که بچه نیستی پس یقین دارم دیوونه ای. نه عزیز من تو خودخواهی . تو که سالها سد آرامش و آسایش مادرت شدی . که خب زیاد هم مقصر نبودی. اونو میشه به قول خودت به پای اقبال گذاشت. اقبالی که با مادرت یار نبود. اما حالا چی؟ حالا که اقبال به تو و اون رو کرده . چرا باورش نداری؟ جواب منو بده مهتاب. با تو ام چرا مثل مجسمه به من زل زدی؟ فرح سالهاست دکتر رو سر می دوونه . چرا؟ به خاطر وجود تو که مثل یک بختک...
پاسخ
 سپاس شده توسط **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#56
معرفی رمان های ایرانی ! 6

نام رمان: رمان سال های سکوت

نویسنده: نجمه پژمان

خلاصه رمان :

آیلین دختر بچه ۱۱ ساله ایه که با خواهر بزرگترش آریانا، برادر کوچکترش آرمان و پدر و مادر پزشکش، خانواده ای ۵ نفره و خوشبخت دارن… اون برخلاف خواهر بزرگترش دختری بسیار شیطونه که همراه با باربد تک پسر عموش که ۴ سالی از خودش بزرگتره، کلی شیطنت میکنن و آتیش میسوزونن … طی یک سفر به شمال، آیلین کوچولو درمیابه که علاقه خاصی بین اون و باربد وجود داره و نگاه باربد به اون نگاه خاصیه … در همین سفر آیلین تمام خانواده اش رو از دست میده و تبدیل به دختری ساکت و گوشه گیر میشه …

صفحه ی اول رمان:

باران بهاری زیبایی می بارید و صدای تک تک آن به روی پنجره گاهی مرا که در گرما گرم درگیری تیره و روشن افکارم بودم از گذشته خارج میکرد وباعث می شد نگاهی به آن شیشه بخار گرفته بیندازم. بلند شدم وآرام آرام به پنجره نزدیک شدم به نظر می آید دل آسمان هم مانند دل من خفه و گرفته است . همیشه باران برایم چیزی جز اندوه درد به ارمغان نیاورده است . نگاه افسرده ام را به قطرات ریز ودرشت باران که از دل پاک آسمان خارج می شدند دوختم. با انگشتم رو پنجره نقش یک قلب زخمی کشیدم قلبی که درون آن تیر خورده بود مانند همانی که دوران چهارده پانزده سسالگی همیشه درون دفتر خاطراتم می کشیدم . اما چرا؟ چرا من همیشه در زندگی خود نقش یک قلب زخمی و خ و ن آلود رو می دیدم ؟ آیا من زخم خورده بوده؟ هر زخمی بالاخره التیام می بد پس چرا زخم من هنوز تازه است ؟ من که در خانواده ای مهربان و دوست داشتنی نوجوانی ام را سیر کردم خانوا ده ای که نگذاشتند آب توی دلم تکان بخورد و همواره پشتیبان و همراهم بودند چرا اجازه ندادم مرهمی باشند برای درد هایم ؟ احساس سرما وضعف کردم دوباره سر جایم باز گشتم و روی صندلی نشستم دست به زیر چانه به گذشته ای که انگار همین دیروز بود باز گشتم گذشته ای که تا کنون مانند کتابی در آمده ومن میخواهم از حاصل دفترهای خاطراتم یک کتاب قطور بسازم از امشب می خواهم از همه آن مجموعه ها یک مجموعه کامل درست کنم و داستان زندگی ام را بازگو نمایم معمولا خاطرات پس مرگ انسان به یاد ماندنی خواهد بود شاید در عنفوان جوانی هنوز زود باشد که به فکر مرگ باشم اما من هرروز به مرگ اندیشیدم تمام این سالها آرزو کردم که بمیرم اما زنده ماندم و هرروز بیشتر از زنده ماندنم عذاب کشیدم . هیچ کم وکسری نداشتم اما خلعی در زندگیم بود که با هیچ مهرو محبتی با هیچ آسایشی پر نمیشد . با تمام امکانات رفاهی و خانواده ای دوست داشتنی باز احساس پوچی و درماندگی می کنم .
پاسخ
 سپاس شده توسط **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
آگهی
#57
معرفی رمان های ایرانی ! 6

نام رمان : رمان در میان مه (دو جلدی)

نویسنده: آزیتا خیری

خلاصه رمان:

داستان درباره ی جهانگیر تنها پسر مهندس فرزام هستش که به جرم قتل پدر بعد از اعتراض به دو بار حکم محکومیت به اعدام در دادگاه تجدید نظر به دیوانگی و محجوریت در آسایشگاه روانی محکوم می شود . حالا در بین دیوانگان کم کم ماهیت واقعی و رازهای دوستان و اطرافیان جهان مشخص می شود.و از همه بیشتر ماهیت……

صفحه ی اول رمان:

روی صندلی بین دو سرباز نشسته و نگاه ماتش به روبرو بود. جایی که پشت میز بزرگ و بلندی ,قاضی دادگاه میان مستشارانش نشسته و از پشت عینک به برگه های مقابلش زل زده بود. کسی حرفی نمیزد و انگار بقیه هم مثل او ضربان قلبشان از پرش تند چشمانشان پیدابود. بیشتر از همه ,مادرش,سودابه که با یک ردیف فاصله روی صندلیهای کناری مثل راهبه ای ملتمس دستانش را مقابل صورتش گرفته و با دلهره منتظر اعلام حکم بود. آخرین حکم,بعد از تایید دیوان عالی. دیگر جایی برای اعتراض هم نداشت. اینبار هر چه میشد,همان بود.
قاضی سرش را بلند کرد و نگاهی به حضار مقابلش انداخت. جهانگیر با ناامیدی به دنبال رگه هایی از عفو در چشمانش بود. اما او مثل تمام مدت دادرسی همچنان جدی و تا حدی هم اخم آلود بود.
نفس بلند جهانگیر در سکوت وهم آور فضا پیچید. با دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و با سستی به صندلی تکیه داد. دانستن اینکه چه حکمی برایش داده بودند,زیاد سخت نبود. بعد از سه بار دادرسی ,حتما بازهمان حکم ترسناک گذشته تایید شده بود.به قول بچه های هم بندی , ساعت چهار صبح آزاد میشد!!!با این فکر بی اختیار پوزخند زد. زیر تیغ بود. یعنی ….اعدام!!!

منشی دادگاه حکم را از قاضی گرفت و کمی بعد با صدای رسایی گفت:آقای جهانگیر فرزام لطفا قیام کنید!
پاهایش توان ایستادن نداشت.قاضی چه میدانست که این آخرین جان بدنش بود. ناله مادرش بلند شد و به دنبال آن گریه های آرام شیدا,نامزدش که کمی عقب تر نشسته و با چشمانی خیس به اوخیره مانده بود. جهانگیر همه توانش را جمع کرد و با بی حالی بلند شد. دستهای سردش خیس عرق بودند و قلبش بازهم تند میکوبید. تند تر از وقتی که کنار جنازه بی روح پدرش بهت زده به چاقوی خ و نی دستش خیره شده بود. آن وقت بیشتر دستش میلرزید ,اما حالا فقط خیس عرق بود.به پویان نگاه کرد.او هم حال بهتری نداشت. سرد و ساکت با دو صندلی فاصله در خود فرو رفته و به جهانگیر خیره مانده بود. او با سختی قد راست کرد و
پاسخ
 سپاس شده توسط **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#58
ممنون خیلی به کارم اومد
معرفی رمان های ایرانی ! 6
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#59
دو جلدی

معرفی رمان های ایرانی ! 6

نام رمان :رمان الهه ی ناز (جلد یک)

نویسنده :مریم اولیایی

خلاصه رمان:

داستان درباره ی دو خواهر دوقلو به اسم گیتی و گیسو هستش که گیتی لیسانس روانشناسی و گیسو لیسانس زبان داره پس از این که برادرشون به خاطر عشق یک دختر خود کشی می کنه و مادرشون دق می کنه ، کار پدرشون هم به تیمارستان می کشه و همه ی ثروت خودش رو از دست می دهد گیتی و گیسو با اندک سرمایه خود به تهرا می ایند تا زندگی تازه ای شروع کنن...

صفحه ی اول رمان:

روزها بي توجه بما مي گذرند . زمان بخاطر آدمها توقف نمي كند . چه بي رحم اند ثانيه ها! چه قسي القلب اند دقايق ! چه روز شومي بود آن روز كه برادرم علي ، خودش را بخاطر عشقش دار زد . آخر چرا؟ فائزه آنقدر برايش ارزش داشت كه چهار نفر به پايش بسوزند ؟ او كه رفت مادر هم به او پيوست . پدر ديوانه شد و گيسوهم آواره شديم .خدايا اين چه مصيبتي بود كه بر سرمان آمد ؟ مگر چه گ*نا*حي مرتكب شده بوديم؟ دخترك بي عاطفه با شوهرش خوش است و ما راهي دياري ناشناخته . معلوم نيست چه سرنوشتي در انتظار ماست . دو دختر زيبا ، تنها ، غريب و شبيه هم
با اتوب**و*س راهي تهران هستيم . به صورت گيسو نگاه ميكنم كه كنارم روي صندلي نشسته ، سرش را به پشتي صندلي تكيه داده و چشمان بسته اش با آن مژگان بلند برگشته ، نشان از غمي بزرگ و سنگين دارد . انگار چشمانش را به روي دنيا بسته و نميخواهد بدبختيهاي حال و آينده را ببيند .مژگان بلند برگشته اش به ورق برگشته زندگي ما شبيه است .آري، ورق زندگي ما برگشت . حتما مثل من حسرت آن روزگار خوش و شيرين را ميخورد كه همه دور هم شاد بوديم و از زندگي لذت ميبرديم .آه!خدايا! چقدر گيسو به من شبيه است انگار خودم كنار خودم نشسته ام .فقط لباس وگل سرمون متفاوته .پروردگارا،تو كه تا اين حد قدرت داري كه دو قلوي يكسان مي آفريني ، پس چرا زندگي ما انسانها رو يكسان نكردي ؟ چرا كاري نكردي كه ما باز هم با خوشبختي زندگي كنيم ؟ راستي چرا همه يكسان نيستن ؟ مي دونم كه نميشد همه مثل هم باشن. اگر همه دكتر و مهندس مي شدن ديگه كي تاجر و معلم ميشد و كي خيابونا رو تميز ميكرد ، كي نانوا ميشد و كي قصاب، نه ، به كار تو نميشه ايراد گرفت .خدايا شكرت . خودم و خواهرم رو به تو سپردم مثل اينكه گيسو هم ميخواد چشماش رو باز كنه و واقعيتها رو بپذيره
خوب خوابيدي گيسو؟
خوابم نبرد
حق داري ، مگه ميشه خوابيد انقدر فكر وخيال داريم كه نگو
چند ساعت ديگه مونده برسيم ؟
يه ساعت
خيلي نگرانم گيتي ، نمي دونم چرا!
معلومه ، بي پناه بودن نگراني داره تنها هدفي كه ما داريم زنده موندنه و بس .ديگه چيزي برامون نمونده جز غصه و حسرت
زياد هم نبايد نا اميد بود، توكل بر خدا گيتي
پس تو هم نگراني ، ولي اميدوار هم هستي ؟

جلد دو

خلاصه رمان:

بعد از مرگ گیتی گیسو برای دلداری دادن به منصور به خانه ی آنها میره و با منصورقرار می گذاره که به شرطی آنجا می ماند که وابستگی پیدا نکند. در این مدت قاتل گیتی را دستگیر میکنند و گیسو ….

صفحه ی اول رمان:

سالها از آن روز پاییزی می گذرد.از آن روز غم انگیزی که فهمیدم دیگر مونسی ندارم .بارها در خواب دیده ام گیتی در جای باشکوه زندگی میکند و خیلی شاداب است .انگار آنجا خوشبخت تر از اینجاست .باری تصمیم گرفتم قلم گیتی عزیزم را زمین نگذارم ووقایع بعد از مرگش را روی کاغذ بیاورم
منصور، بعدها آن روز شوم مهرماه را اینطور بیان کرد:

صبحونه مو خوردم .وقتی از سر میز بلند شدم و از سالن غذاخوری بیرون اومدم، دیدم آذر چمدون به دست کنار در ورودی ساختمان ایستاده.انگار عجله داشت .مضطرب بنظر می رسید .گفتم:داری می ری؟

پاسخ داد:بله دوست ندارم پلیس خبر کنین

در هر صورت ، بدی دیدی حلال کن.ما دوست نداریم کسی از پیش ما دلگرفته بره .
ولی دلم گرفته و قلبم شکسته.البته مطمئنم به زودی تشکین پیدا میکنه
با تعجب بهش خیره شدم.
پاسخ
 سپاس شده توسط **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#60
معرفی رمان های ایرانی ! 6

نام رمان :رمان راحیل

نویسنده :اعظم نیک سرشت

خلاصه رمان:

داستان درباره ی دختری به اسم راحیل هستش که با دو برادرش در فرانسه زندگی میکند.با مرگ مادرش تصمیم میگیرند که به ایران بیان.در ایران راحیل با دختری اشنا میشود که….

صفحه ی اول رمان:

راحیل دختر یکی یکدانه آقای نفیسی به همراه دو برادر خود رامین و نادر سالهای اول زندگی را در سواحل نیس فرانسه گذرانده بودند. پدر آنها کارمند عالیرتبه سفارت ایران و مادرشان دبیر ادبیات فارسی در دبیرستان ایرانیان مقیم فرانسه بود و راحیل شلوغ و شیطان کوچکترین فرزند این خانواده خوشبخت بود. آنها زندگی ارام و نسبتا مرفهی داشتندو پدر و مادری که صمیمانه به یکدیگر عشق می ورزیدند.
زنگ خطر برای اولین بار وقتی راحیل چهارده ساله بود به صدا در آمد. در یک نیمه شب طوفانی مادر را که دچار درد شدیدی در ناحیه شکم شده بود در میان بهت و حیرت فرزندانش به بیمارستان منتقل کردند. در بیمارستان دکتر کشیک با تزریق آمپول مسکن به طور موقت درد را ساکت کرد. صبح روز بعد مادر طبق نظر دکتر مرخص شد تا در صورت مشاهده ناراختی به طور جدی بیماری را پیگیری کند. مریم به میان خانواده بازگشت. اما گاهی دردی که در ناحیه شکم شروع می شد و کم کم گسترش می یافت امانش را می برید، ولی او همیشه سعی می کرد این درد را از شوهر و فرزندانش مخفی نگه دارد.
پاسخ
 سپاس شده توسط **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان