امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معرفی رمان های ایرانی !

#81
معرفی رمان های ایرانی ! 9

نام رمان : مثلث تلخ
نویسنده : شادی زمانی کاربر انجمن یک رمان

خلاصه ‌رمان:‌

داستانی غم انگیز از کتاب سرنوشت…داستانی که خط به خط آن با مرکبی از غم نوشته شده تا تقدیری دردناک را برای دو برادر و دختری درد دیده رقم بزند. تقدیری تلخ که زندگی سه نفر را عوض می‌کند.

مقدمه :‌

و به نام آنکه عاشق آفرید
مهر آن در دل معشوق افکنید
که عشق آمد پدید در یک نگاه
گهی آن را شمردند یک گناه
عشق با حزن و غمی همراه است
عاشق در این دنیا تنها است
همه گیرند در این مثلث تلخ
خم شدند زیر درد و غم این چرخ
چرخی از چرخ زمانه بی رفیق
تلخ می چرخد نشود با کس رفیق
هر کدام از ما یه ضلعش هستیم
گوشه ای از این سه ضلعی را نشستیم
هیچ کس ضلع آن را پاره نکرد
راهی از برای درد ها چاره نکرد
باز هم فریاد زدیم از درد ها
آری! عاشق هست تا ابد تنها!

قسمتی از رمان :

امروز، برای اولین بار می‌خوام از همه اتفاقاتی که توی زندگیم برام افتاده توی این دفتر بنویسم!
دوست داشتم برای کسی حرف بزنم، که من رو به جرم عاشقی سرزنش نکنه و به من نگه که مقصر تو بودی؛ می‌خوام از دو سال پیش شروع کنم اما بهتره اول خودم، خانواده‌ام، و بقیه افراد خوب و بدی که توی زندگیم نقش داشتن رو معرفی کنم.
حالا انگار یه دفتر می‌فهمه که می‌خوام همه رو بهش معرفی کنم. آره من مطمئنم که می‌فهمی و از این به بعد هم تو رو مثل دوست به مخاطبم قرار می‌دم! خب بهتره اول از خودم شروع کنم:
من نفس هدایتی هستم. اسم بابام حمید و اسم مادرم زهره است. من به غیر از خودم دوتا برادر دارم که یکیش شش سالشه و دیگری هم چهارده سالش.
پاسخ
 سپاس شده توسط **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤ ، ارزوخواجه
آگهی
#82
+غـمگـینـــ

معرفی رمان های ایرانی ! 9

نام رمان: طلسم تنهایی
نویسنده: زهراعابدی

خلاصه رمان:

تنهاییم را به آغوش،میکشم همچون ساحره ای که سِحرش را نخواه که هیچوقت پا به قلمروی تنهایی من بگذاری،چرا که درهم میشکند تورا این.

قسمتی از رمان:

مانتوی چروکیده ام رو گوشه ای از سالن پرتاب کردم وتن کرخت و خسته ام رو به آشپزخانه رسوندم. خودم رو به خوردن قهوه ای دعوت کردم. تلخی قهوه، دیگه دلم رو بهم نمی زد، دیگه دلم عادت کرده بود به این تلخی!
دستم رو روی دکمه ی پیغام گیر تلفن کشیدم و با حوصله به تنها پیامی که برام اومده بود گوش دادم:

_خبر مرگت کدوم گوری هستی؟؟ اون بی صاحابو روشن کن! نمیدونی که، انقدر اینجا بهت فحش می دم که نگو…میمردی یکی دیگه رو جای من می فرستادی؟ دارم آب پز می شم تو این هوا… پیامم رو دیدی بهم زنگ بزن تا بهت بگم قرارداد ها رو به کجا رسوندم.

لبخندی به لحن همیشه بی ادب این دختر زدم و موبایلم رو روشن کردم وبلافاصله شماره اش رو گرفتم.

_چه عجب!

_سلامت کو؟

_برو بابا… من تو این گرما به بابامم سلام نمی کنم چه برسه به تو!

_خیلی گرمه، نه؟

_جهنمه بخدا،آخه کدوم خری تو این هوا میاد اهواز که من اومدم البته تو فرستادیم همش تقصیر توإ…

_خیلی خب دریا، انقدر غر نزن بگو ببینم چه خبر؟

لحنش شیطون شدوبا خنده گفت:

_مژدگونی بده رییس!

لبخندی زدم وگفتم:

_می دونستم از پسش برمیای. مژدگونیت محفوظه، به محض اینکه برگردی بهت می دم.

_به به دست و دلباز شدی، پس سه سوته خودمو می رسونم.

_منتظرتم؛ درضمن شرح قراردادهارو برام بفرست.

_حله. رسیدم هتل می فرستم.

_مگه الان کجایی؟

دانلود رمان غمگین طلسم تنهایی
کشیده گفت:

_یــــــــه جای خــــــــوب!!

اخم هام رو توی هم کشیدم وگفتم:

_دریا می کشمت اگه باز…

حرفم رو قطع کردو گفت:

_اوووو… کجا رفتی؟ نه بابا من دیگه پام رو تو اینجور مهمونیا نمی ذارم…

_چند بار بهت گفتم بدم میاد از اینکه حرفم رو قطع کنی؟

صداش رو مظلوم کردوگفت:

_خیلی خب حالاتوهم! می گم رز، من دیگه برم کاری نداری؟

_نه برو، مراقب خودت باش.

_چـــــــشم، بابای.

سرم رو به معنی تاسف تکون دادم و تماس رو قطع کردم.

این دختر هیچوقت آدم نمی شد…

فنجون قهوه ام رو شستم و توی سالن روی کاناپه دراز کشیدم،تا بلکه یکم خستگی در کنم.

***

همونجوری که عقب عقب میرفتم با هق هق گفتم:

_ببخشید…غ..غلط ک..کردم!

_غلط رو که کردی، ولی حالا می فهمی که دیگه نباید از این غلط ها بکنی!

پشتم خورد به دیوار، دیگه راه فراری نبود…

_توروخدا …توروجون…مـ.متینـــ

با عصبانیت کمربند رو برد بالا و با گفتن خفه شویی فرود آورد روی بدنم…

ضربه ی اول

ضربه ی دوم

من جیغ می زدم و التماس می کردم و اون به زدن ضربه هاش ادامه میداد انقدر زد که دیگه خسته شد،داشت میرفت که وسط راه برگشت و دوباره کمربند رو برد بالا…

جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم؛ با دیدن اطرافم از اینکه اون اینجانیست

مطمعن شدم و نفس حبس شدم رو رها کردم. نگاهی به ساعت که هفت صبح رو نشون می دادکردم و از جام بلند شدم و برای پوشیدن لباس به اتاق خوابم رفتم.
پاسخ
 سپاس شده توسط **Maria** ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ❤ ویدیا ❤
#83
معرفی رمان های ایرانی ! 9

نام رمان: زرد
نویسنده: I.yasi کاربر انجمن یک رمان
موضوع: تخیلی، ترسناک، عاشقانه

خلاصه رمان:

دانلود رمان زرد داستان درباره‌ی دختری به نام آذین هستش؛ آذین نقاشه و تا بیست سالگی زندگی نرمالی داره… اما طی تصادفی نمایشی و از قبل برنامه ریزی شده کشته می‌شه و وارد لِوِل تازه‌ای از زندگی می‌شه و متوجه می‌شه اون کسی که تا به حال فکر می‌کرده نیست!

مقدمه:

چشمانش را به آرامی برهم می‌گذارد!

صدای ضربان قلبش را به وضوح می‌شنود.

دستش را مشت می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد.

همه چیز حاضر است!

او می‌تواند؟ شاید!

چشمان بسته‌اش را به روی دنیای دیگری باز می‌کند.

ل**ب‌هایش از هم فاصله می‌گیرد و طنین کلمات جادویی‌اش در فضا پخش می‌شود.

تنش به لرزش در می‌آید؛ سرش به دوران می‌افتد و خون سیاهی همچون سیل از دهانش خارج می‌شود.

توان راه رفتن هم ندارد.

روی زمین می‌افتد.

حالا دیگر چشمانش،

آن چشمان اسرار آمیز

تنها تاریکی می‌بیند و تاریکی!

نه! او نتوانست.

قسمتی از رمان:

به برخورد قطرات درشت باران به شیشه ماشین خیره شده بودم؛ سپس با ناامیدی نگاهی به بادیگاردی که من رو همراهش فرستاده بودن کردم و برای بار دوم پرسیدم:

– چرا اینجاییم؟

مرد، بدون اینکه واکنشی به حرفام نشون بده از ماشین پیاده شد؛ با فکر اینکه منم اجازه پیاده شدن دارم، به محض پیاده شدن مرد، از ماشین خارج شدم و تکرار کردم:

– چرا اینجاییم؟

و بازم همان جواب، سکوت.

این‌بار نگام طولانی‌تر شد؛ هیکلی ورزیده و درشت، قد بلند حداقل ۱۹۰سانتی متر و سری طاس.

کت و شلوار و پیراهن مشکی به تن کرده بود، شاید برای مراسم عزا حاضر شده بود و من بی‌خبر بودم؛ یعنی نمی‌شنید چی می‌گم؟ حتما هم کره هم لال!

بازم باوجود اینکه می‌دونستم جواب نمی‌ده، گفتم:

– خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم حرف بزن، ما چرا اومدیم قبرستون؟

نه مثل اینکه واقعا کر و لاله.

– هی یارو با توام، حرف بزن!

خیره خیره نگام کرد و بعد بی‌تفاوت دست به سـ*ـینه ایستاد.

چیزی نگذشته بود که اتومبیل مشکی رنگی درست کنار ما متوقف شد؛ مرد صاف ایستاد و به من نزدیک‌تر شد، خواستم ازش دور بشم که چشمم به کلت مشکی رنگش خورد؛ رنگ پریده بی‌حرکت ایستادم.
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤ ویدیا ❤
#84
معرفی رمان های ایرانی ! 9

نام رمان: دختر افغان
نویسنده: فاطمه سادات مظفری
موضوع: عاشقانه،اجتماعی

خلاصه:

من دختری از خاک افغان…و تو پسری از تبار آریایی…چگونه در مسیر قلبم ایستادی؟…چه شد که عاشق و شیدایت شدم؟!قلب هایمان نزدیک و دست هایمان سرد و دور است…زمینیان به عشق من و تو حسادت خواهند کرد…زهر تلخ حسد خود را به عشق پاک من و تو ریختند…از من دور میشوی و من در اسارت دشمن کاری ز دستم بر نمی آید…تپش های قلبت را ز من دریغ مکن…زندگی ام به نزدم بازگرد…

قسمتی از رمان:

چشم هام رو باز کردم.

یک روز پر دردسر دیگه؛همه مشکلاتم تو یه ان یادم اومد .

من دختری افغانی هستم،به کشورم و خودم افتخار می کنم؛از اصلیتم هم خجالت نمی کشم.مگه ادما از کشورو اصلیت خودشون خجالت می کشن؟

از جام پاشدم و رخت خوابم رو جمع کردم.

اسمم فرشته،فامیلم نیازی؛تو یه خانواده متوسط به دنیا اومدم.

پدر مادرم اهل کابل هستن.من تو ایران به دنیا اومدم.۱٨سالمه.

چشم های درشت و کشیده مشکی،ابروهای کمانی باریک،مژه های فرو بلند،بینی و لب و دهن معمولی.

ترکیبی از چهره بابا و مامانم؛خونوادم۶نفر هستن.

پدرو مادرم.۳تا داداش که اول به دنیا اومدن.منم ته تقاری ام

بابا با مجوزی که به سختی گرفت یه تولیدی خیاطی داره.مامانم خانه داره

،سوادش فوق دیپلم تجربی،بابا هم دیپلم انسانی.

دانلود رمان دختر افغان
از اتاقم اومدم بیرون؛مامان و بابا یه اتاق داشتن،مهدی و محسن هم یه اتاق؛برادرام

محمد هم ازدواج کرده؛برادر بزرگترم

از آشپزخونه صدای تق و توق میومد.مامانه حتما

بلند سلام کردم

–سلااااام!مادرم برتو مبارک بادا؛روز میلاد گل عاطفه ها

مامان خندیدو گفت

–آخر تو آدم نمیشی،این جوری کنی شوهرت دوروزه برت می گردونه

–خیلی هم دلش بخواد،بعدش هم شما جوش منو نزن پوستت خراب میشه عزیزم

رفتم تو توالت و بعد انجام عملیات تو روشویی دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون

موهای بلندم رو یه تکون دادم که از پشت کشیده شد

باز این محسن پیداش شد

محسن-سلام علیک.تک دختر خانواده نیازی

–علیک.حالا ول کن این بی صاحاب مونده هارو که باز یه کاری می کنم ناقص بشی

محسن-مثلا؟!

با آرنج زدم تو شکمش که موهام رو ول کردو با خنده دلش رو گرفت

محسن-اخ اخ.تو دختری یا غول؟؟با اون دستای استخونیش زد ناقصم کرد

مهدی-تو ناقص بودی.چی کار داری ابجیمو

مامان-بچه ها بیاین صبحونه

رفتیم تو اشپزخونه و نشستیم دور میز.وای خدایا نتیجه کنکورم چی میشه؟؟

خدا کنه دولتی قبول بشم که دانشگاه آزاد خیلی هزینه برداره.

به هرحال من دخترم.تو فامیلمون دید خوبی نداره دختر کار کنه.البته مثلا اگه فروشنده ای چیزی باشه.کارایی که زیاد با مردا سروکار نداره بد نیست

دانلود رمان دختر افغان
ولی حالا کو کار؟؟با این داداشای من.اصلا خودشون پول دانشگاه بدن چشمشون کور دنده اشون نرم

اشتهام کور شد بس که فکر کردم.ظرف رو کنار زدم و با یه تشکر کوچیک اومدم بیرون از اشپزخونه

واسه کنکورم خیلی زحمت کشیدم.مامان بابا و داداشام و فاطمه خیلی کمکم کردن.فاطمه زن محمده.اون هم رشتش تجربیه.

ایشالا رشته زنان زایمان قبول بشم.رفتم پشت لپ تاپ نشستم و رفتم توی سایت.در اتاق رو قفل کرده بودم که اگه قبول نشده بودم کسی نیاد داخل…

اسم خودم رو وارد کردم و منتظر موندم بالا بیاد.شروع کردم به صلوات فرستادن…

اسم هارو اورد.من…من قبوووووول شدممممم
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤ ویدیا ❤
#85
معرفی رمان های ایرانی ! 9

نام رمان: آشوب مغز
نویسنده: مرضیه گلچی
موضوع: عاشقانه،اجتماعی

خلاصه رمان:

بغضم می شکند و اشک هایم روانه می‌گردد. قلبم می‌شکند و مغزم دیوانه می گردد. اصرار های مکررم به گوشت می رسد و دست آویزی برای خنده ات می شود. مثل پا گذاشتن روی یک برگ خشکیده غرورم را زیر پا می گذاری و له می کنی. هق هق من موسیقی ای می شود که تو با آن هی لبخند می‌زنی و جان مرا می گیری.

هرچند تلخ است این کارت؛

اما لبخندت آنقدر زیباست که باعث تضادی بین اشک توی چشمانم و لبخند روی لبم می‌شود. تضادی که گویای لذت من از لبخندت و عذاب من از درد قلبم است.

دست هایم را مشت می‌کنم تا نگهت دارم.

اما تو خاری در دست بی نمکم فرو می کنی که بی هوا دستم را باز می‌کنم و تو هستی که از دستم میروی و از جلوی چشمانم می‌افتی.

مغزم آشوبی برپا خواهد کرد که نمی‌توانم تحملش کنم.

دوری از تو سخت است.

دانلود رمان آشوب مغز
سخت تر از کندن کوه، سخت تر از آوارگی های پس از زمین لرزه…

اما آسان تر از گریه کردن های من است. آسوده تر از بی خوابی های شبانه است.

کاش می‌ ماندی تا کوه را در سه شب برایت پودرکنم.

کاش بمانی تا این خانه ی تنهایی را بلرزانم و فرو ریزم و خانه ای دونفره از عشق بسازیم.

اما تو می‌ روی و هرگام که برمی داری، امیدم رفته رفته، ذره ذره، قدم به قدم می رود…

نرو! همراهم بمان؛ تا ابد ،تا همیشه…

بگذار عشقی ابدی داشته باشیم…

قسمتی از رمان:

تو چشمای بابا زل زدم و قاطعانه گفتم: من دوست دارم با عشق و علاقه ازدواج کنم.

بابا: ازدواج که بکنی، عشق و علاقه خودش به وجود میاد.

ــ و اگر نیومد؟

بابا: نمی دونم ولی فکرات رو بکن. باید برای خودت زندگی ای دست و پاکنی.

ــ من زندگیم رو دست و پا کردم؛ شرکت، ماشین، خونه، پول، کار و سفر های خارجی.

بابا: اینی که تو فکر می کنی زندگی ایه فقط بخشی از زندگیه؛ زندگی یعنی خوشی، لبخند، همسر، بچه و مادر و پدر.

ــ خب راستش به ازدواج فکر کردم.

بابا موشکافانه نگام کرد وگفت: خب؟

محکم و جدی گفتم: نظرم مثبته ولی باید اول کارهام تموم شه بعد یه مشغله جدید برای خودم درست کنم.

بابا لبخندی زد و گفت: خوبه ، پس به مامانت بگم برات دنبال یه دختر خوب و خوشگل بگرده.

بابا داشت از اتاق خارج می شد که برگشت و گفت: ولی بهادر اگر بخوای برخوردت با اون مثل برخودت با ما بی احساس باشه من می دونم و تو

دانلود رمان آشوب مغز
ــ بابا من با شماها بی احساس برخورد می کنم؟!

بابا: نه ولی احساساتت فقط شامل عصبانیت و خستگیه.

تا اومدم جواب بدم از اتاق خارج شد و رفت.

روی تخت دراز کشیدم و ساعد دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.

خسته ی خسته بودم. از صبح تاحالا هیچ کاری نکردم ولی انگار کوه کندم.

امروز روز خسته کننده ای بود البته بسیار اعصاب خورد کن. باراد گند زد به امروزم. تازه داشتن با خوشحالی از شرکت میومدم بیرون که جناب با ماشین مچاله شدم جلوی شرکت منتظر بود.

اصلا با این کارش وقت نکردم برای قرار جدید داد شادی کنم.
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤ ویدیا ❤
#86
معرفی رمان های ایرانی ! 9

نام رمان : عروس شیطان
نویسنده : مهدیه احمدی کاربر انجمن یک رمان
ژانر: تخیلی، ترسناک

خلاصه رمان:

در میان جمعیت شیاطین و انسان‌های انسان‌نما، من آن ادمی بودم که اسیر شیطان و شیطان زاده‌ها شدم. مرا به انتخاب خودم نیاوردند، مرا برای هیچ به این‌جا اوردند و می‌خواهند از فرزند من و شیطان، فرمانروای جهان را آموزش دهند، اما نمی‌دانند خدایی این میان هست، که اگر برای لحظه‌ای نخواهد، این جمعیت همه نیست می‌شوند. چه خیال خامی، فرمانروایی شیطان بر زمین!


مقدمه:

در میان ما انسان‌ها، انسان‌هایی عجیب زندگی می‌کنند که برای خوشی‌های دنیوی دست به کارهای عجیب می‌زنند.
میان این مردم هستند کسایی که دخترانشان را در راه شیطان قربانی و یا هدیه به شیطان کنند. جنگی میان آتش و انسان در راه است، عروسی میان آتش می‌افتد و مراسمش را در خون و آتش برپا می‌کند. اما نوری از امید در دلش راه پیدا می‌کند، چنین است فرمانروایی خدا بر شیطان!

***

قسمتی از رمان:

کنار اسکلت‌های متحرک ایستاده بودم. بعضی‌ها در حال راه رفتن بودند و بعضی‌ها در حال تمیز کردن سنگ قبر خود.
تعدادی ناراضی از شعر سنگ قبر بودند و با هم بحث می‌کردند. به دستان خودم نگاه کردم، گویی زنده بودم، گونه‌های خود را کشیدم، آری گوشت و پوستم سرجایش قرار دارد. دستی بر چشمانم کشیدم، خندیدم. من که می‌بینم، پس مانند این‌ها به جای چشم، حدقه‌های خالی و سیاه ندارم.
اینجا نه چاق هست، نه لاغر، همه فقط چند کیلو استخوان و تارهای نازک مو دارند.
صدای بلند شیپوری به گوشم رسید، تمام اسکلت‌ها لرزیدند و صدای تلق تلق استخوان‌هایشان درآمده بود.
جمعیتی قرمز پوش کنارمان قرار گرفتند.
می‌خندیدند، از کنار دندان‌هایشان خون می‌چکید.
هر کدام شنل‌هایی سیاه به تن داشتند که کلاهشان از داخل قرمز بود، نور خوف انگیزی از کلاهشان بیرون می‌زد.
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤ ویدیا ❤
آگهی
#87
معرفی رمان های ایرانی ! 9

نام رمان:حکومت بر مرداب
نویسنده:zhila.h
موضوع:عاشقانه. پلیسی.جنایی


خلاصه رمان:

دانلود رمان حکومت بر مرداب چهار سال، همه چیز به چهار سال پیش ختم می شود ‌. چهار سالی که بزرگترین اتفاقات زندگی‌امافتاد و باتلاقی ساختم که هر روز بیشتر و بیشتر در آن غرق می‌شدم و دست و پا می‌زدم. باتلاقی که ناخواسته ساخته شد ، با کمک یک نفر به ظاهر کمک و حالا وقت انتقام است. وقت اثبات کردن آراس، آراس واقعی.


قسمتی از رمان حکومت بر مرداب :

بغض مغرورانه در گلویم رخنه کرده و صدایم را می‌خراشد، خسته‌ام. انگار باید فکر شانه‌های

جدیدی باشم. شانه‌هایم تاب تحمل درد‌هایم را ندارند. درد‌هایم مدت‌هاست سرریز می‌شوند.

کم آورده‌ام به اندازه‌ی تمام نداشتن‌هایم کم آورده‌ام و عجیب خودم را بیشتر از هر چیز دیگری

کم آورده‌ام، من تنها سهمم را می‌خواستم

بی‌رخوت تنم را تکانی می‌دهم. پالتوی بلند و مشکی‌رنگم، هر از گاهی آزارم می‌دهد. برای

این جسم تنگ است؛ اما روحم مهم‌تر است. ابهتم را چند برابر می‌کند.
همین کافی است. هیچ‌کس به نقاب سرسختانه‌ی پر از غرورم شک نمی‌کند. از باغ که می‌گذرم

چندین نفر مقابلم خم و راست می‌شوند، اهمیتی نمی‌دهم و مثل همیشه بی‌تفاوت از کنارشان

رد می‌شوم. کامم امروز تلخ‌تر از همیشه است. این راحتی فارک هم فهمیده، سگ مشکی

باوفایم گوشه‌ای ایستاده و نزدیکم نمی‌آید. این حیوان زبان بسته بیشتر از این آدم‌ها می‌فهمد،

وقتی گرفته‌ام نباید سمتم بیایند. پوزخند همیشگی روی لب‌هایم پر رنگ‌تر می‌شوند. یاد

حرف پدرم می‌افتم که با دیدن پوزخند‌هایم می‌گفت :

دانلود رمان حکومت بر مرداب
_ تو همیشه طلبکاری، حتی اگه ملک سلیمونم بهت بدن بازم این پوزخندت رو داری .

ثانیه‌ای سر جایم مکث می‌کنم و متوقف می‌شوم. چشم‌های دردناکم را مدتی به هم

می‌فشارم و بعد به راهم ادامه می‌دهم. عمارت بزرگی است، اما هنوز یک جای کار می‌لنگد.

حفره‌ی خالی در قلبم انگار قصد پر شدن ندارد .

از بعضی نشانه ها فهمیده بودم ارنیکا هنوز به عبارتی زندانی تایلر است

اما دلیلش را نمی فهمیدم . شاید من زود گول خورده بودم اما تایلر کسی نبود که ارنیکای واقعی را پیدا نکند

در حالی که تمامی شواهد و مدارک نشان می دادند که  ارنیکای واقعی

همان دختری بود که در آن کافه بار کار می کرد .چند باری مکانشان را پیدا کرده بودم

دانلود رمان حکومت بر مرداب
اما هر بار که خودم را به آنجا می رساندم یا رفته بودند یا سرابی بیش نبود. دو ماه گشتن

نتیجه اش هیچ بود و هیچ ‌.دیگر حتی به مارسل و بلّا هم نمی توانستم اعتماد کنم .

همه ی شهر بر علیه من گواهی می دادند و من یک نفر و تمام شهر در تیم تایلر .

این مرد سی و خورده ای ساله سیاستمدار ترین مرد انگلیسی بود که حتی در تاریخ انگلیس دیده می شد

.با همین سن نسبتا کمش خیلی ها را مثل آب خوردن زیر پا گذاشته بود

و سر خیلی ها را زیر آب کرده بود . جی پی اس کوچک جیبی ام هشدار می داد

و آلارمش فعال شده بود . جستی زدم و به سمتش خیز برداشتم .

متعجب به صفحه ی کوچک مشکی-سبز رنگش خیره شدم . همان طور متفکرانه از جا بر خاستم ،

کلید موتوری که به تازگی برای خودم دست و پا کرده بودم را از روی میز چنگ زدم و چند لحظه بعد موتور سوار....
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤ ویدیا ❤
#88
معرفی رمان های ایرانی ! 9

نام رمان: پر پرواز
نویسنده: مهدیه احمدی
موضوع: عاشقانه،اجتماعی

خلاصه رمان:

رمان پر پرواز حکایت زندگی یه دختره؛ یه دختر مثل همه ی دختر ها با کلی شور و هیجان و شیطنت های دخترونه؛ دختری صبور و مهربون که همیشه تو زندگیش باخت بوده و باخت… اما همیشه اون طور که فکر می کنیم پیش نمیره و باید دید که سرنوشت چه چیزی رو براش رقم می زنه. دختری که برای رهایی از همه ی این باخت ها و اجبار ها پر پرواز می خواد.

قسمتی از رمان:

شایان پشت فرمون بود و مهسا هم جلو نشسته بود و یه ریز از اتفاق های

تو مهمونی حرف می زد؛ شایان هم با خونسردی همیشگیش به حرف هاش گوش می داد.

بین حرف های مهسا اومدم.

-آقا شایان بی زحمت همین بغل نگه دارید، من پیاده میشم.

شایان از آینه نیم نگاهی بهم کرد و گفت: بذارید می رسونمتون.

مهسا هم در تأیید حرفش گفت: راست میگه؛ الان دیر وقته.

-آخه مسیرتون دور میشه؛ مزاحم نمیشم.

بعد از کلی تعارف رد و بدل کردن، شایان کنار خیابون نگه داشت.

ازشون تشکر و خداحافظی کردم و پیاده شدم.

کنار خیابون منتظر تاکسی ایستاده بودم که چون دیر وقت بود، اصلاً پیدا نمی شد؛

نخواستم هم با مهسا و شایان برم چون مسیرشون دور می شد.

چند دقیقه ای رو منتظر بودم ولی هیچ خبری نبود. کلافه پوفی کشیدم

و به سنگ کوچیک روی زمین با پا ضربه ای زدم.

ماشینی جلوم توقف کرد؛ با دیدن راننده که یه پسر جوون با اون تیپ و ظاهر،

اخمی کردم و تغییر مسیر دادم اما اون پسر دست بردار نبود؛ پیاده شد و پشت سرم راه افتاد.

قدم هام رو تند کردم و با استرس به پشت سرم که با اون پسر فاصله ی

زیادی نداشتم نگاه کردم و شروع به دویدن کردم.

کلی تو دلم به خودم فحش دادم که چرا نداشتم شایان و مهسا من و برسونن.

توانم رو به تحلیل بود و نفس هام تند شده بود ولی هم چنان می دویدم؛

اون پسر هم انگار خستگی ناپذیر بود که هنوز دنبالم می اومد.

وارد یه کوچه شدم که از شانس بدم بن بست بود.

با ناامیدی نگاهی به اون پسر کردم که همون طور که نفس نفس می زد،

لبخند بدجنسی هم رو لب هاش بود؛ برق چشم هاش حتی تو این تاریکی هم دیده می شد.

از ترس قلبم تند تند می زد و مغزم انگار قفل کرده بود؛ هیچ کس هم تو این نیمه شب پاییزی این اطراف دیده نمی شد.

پسر کم کم به طرفم می اومد و من عقب عقب می رفتم تا جایی که به دیوار پشت سرم برخورد کردم.

با ترس به چشم های پسره که حالا کامل رو به روم بود نگاه کردم و با صدای آروم گفتم: ولم کن. بذار برم.

دستش رو به دیوار پشت سرم تکیه داد و با همون لبخند ترسناک و بد جنسش گفت:

کجا ولت کنم خوشگله؟ تازه گیرت آوردم.

دهنم رو باز کردم که جیغ بکشم، سریع فهمید و دستش رو روی دهنم گذاشت

و با اون دستش چاقویی رو در آورد و کنار صورتم گذاشت.
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤ ویدیا ❤
#89
معرفی رمان های ایرانی ! 9


نام رمان: عقیق فیروزه‌ای
نویسنده: فاطمه شکیبا(فرات) کاربر انجمن یک رمان
ژانر: اجتماعی/ عاشقانه

خلاصه رمان:

دو نوجوان مانند تمام نوجوان‌ها؛ پر از بحران، پر از التهاب، پر از شوق و ترس و از همه مهم‌تر، در آستانه تصمیم! عاشقند و سرانجام عشق، تقدیرشان را با همه همسالانشان متفاوت می‌کند. عقیق فیروزه‌ای، داستانی است با سه روایت موازی که هریک مانند قطعات پازل یکدیگر را تکمیل می‌کنند؛ و روایت عشقی متفاوت و زندگی‌هایی متفاوت‌تر که به راحتی از کنار آنها می‌گذریم. عاشقانه‌ای از جنس ایثار در زندگی زنان و مردانی که گمنام، برای آسایش ما می‌جنگند و در کنار ما و میان مایند.

این داستان که بر اساس واقعیات است، ادای دینی به این گمنامان مهربان است؛ با اندک تغییر.


قسمتی از رمان :

آن قدر دانه‌های تسبیح را شمرده‌ام که حتی نقش هریک را حفظ شده‌ام. می‌دانم دانه سی و یکمی ترک برداشته و روی سه تا مانده به آخری، یک خال کوچک قهوه‌ای هست که روی هیچ کدامشان نیست. خانه ساکت است و صدای بهم خوردن دانه‌های تسبیح، بلندترین صدایی است که می‌شنوم. حتی ساعت هم آرام گرد است و صدا ندارد.
کلیدش داخل در می‌چرخد، مثل همیشه. یاالله آرامی می‌گوید، مثل همیشه. طوری در را می‌بندد که صدایش بلند نشود، مثل همیشه. نمی‌بینمش اما می‌دانم دقیقا چه کار می‌کند.
تسبیح را کناری می‌گذارم و می‌روم پشت دیوار راهرو، جایی که بر او مشرف باشم. به انتهای راهرو که می‌رسد، مچش را می‌گیرم و می‌پیچانم پشت سرش؛ اگرچه به سختی بین انگشتانم جا می‌شود. چون غافل‌گیر شده، هنوز مقاومتی نشان نداده. هلش می‌دهم تا بچسبد به دیوار جلویی.
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤ ویدیا ❤
#90
معرفی رمان های ایرانی ! 9


نام رمان: سراب ردپای تو
تو نویسنده: مریم علیخانیکاربر انجمن یک رمان
ژانر: عاشقانه / اجتماعی

خلاصه رمان:

این داستان در مورد زندگی دختری است به نام لیلی که برعکس دخترهای هم سن و سالش، خلقیات کاملا مردانه دارد.داستان، آینده‌ی او را به تصویر می‌کشد و مرتب به گذشته‌اش سر می‌زند تا خواننده را با مسیر زندگی او آشنا کند. مسیری پر رنج و بسیار عبرت آموز که لیلای قصه ما رابه قهقرا می‌کشد و بعد در مسیری قرار می‌دهد تا در این مسیر روحش صیقل بخورد و رازهایی را کشف کند که این روح زخمی و عاصی را به جایگاه رفیع انسانیت برساند!

مقدمه:

تنهایی، چون تبری تیز و برنده، روزی ریشه‌هایت را قطع خواهد کرد. روزی که حس کنی تنها هستی، دردی را در رگ و پی‌ات لمس خواهی کرد که تا به خودت بیایی تو را از پای خواهد انداخت.
آری دوست من، تنهایی چنان موریانه‌ای موذی از درون خالی‌ات می‌کند تا به یک‌باره فروریزی!
پس آن روزی که هیچ کس کنارت نبود، هیچ گوشی محرم شنیدن حرف‌هایت نبود و هیچ دلی حوصله‌ی تنهایی‌هایت را نداشت، به سوی آسمان سر بلند کن و با تمام وجود بگو هنوز خدا هست!

قسمتی از رمان:

آهو نگاه متعجبش را به سر تا پای دخترک که در حال خروج از در بود انداخت. می‌دانستم اصلا از این جور آدم‌ها خوشش نمی‌آید و آن‌ها را بی‌اراده و بدون اعتماد به نفس می‌پندارد ولی به نظر من، همه جور آدمی باید در این دنیا وجود داشته باشد. اگر همه ایده‌آل بودیم من حال چطور باید امرار معاش می‌کردم؟!
زیر چشمی هردو را نگاه کردم و لبخند ماسیده بر لبم را تحویل آهو دادم .
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤ ویدیا ❤


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان