امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ملودی بی صدا زندگی(رمانی پلیسی ومعمایی وزیبا ومتفاوت)

#1
نام رمان: ملودی بی صدا زندگی

نویسنده(Ailin(R

ژانر:عاشقانه،پلیسی،کمی معمایی و اجتماعی

سخن نویسنده:سلام دوستای گلم امیدوارم همیشه خوب باشید. این اولین رمانیه که مینویسم امیدوارم که دوست داشته باشید میدونم تجربه ی خیلی کمی دارم ولی قول میدم تو رمان های بعدیم جبران کنم. خیلی دوستون دارم...

خلاصه رمان:نازلی دختری زیبا و مغرور که به خاطر گذشته ی تلخی که داشته به ترکیه سفر میکنه وپیش خالش می مونه با فوت ناگهانی خواهرش به ایران باز می گرددو...

مقدمه:
اگر شما یک سیب بد طعم را خورده باشید
میتوانید طعم یک سیب خوب را درک کنید
پس، از تلخی های زندگی درس بگیرید تا بتوانید آن را درک کنید
...
چیز هایی که از دست داده ای را به حساب نیاور
چون گذشته هرگز برنمیگردد
اما گاهی اوقات ، آینده میتواند چیزهایی که از دست داده ای را برگرداند
به آن فکر کن . . .

{به نام خدایی که دراین نزدیکی است}

#پست اول

همراه دنیل پسرخالم سوار بر هواپیما، ترکیه را ترک کردیم و به سوی کشور ایران اومدیم. دوست داشتم گریه کنم ولی نمیتونم، این بغض لعنتی رهام نمی کنه، هنوز تو فکر خواهر کوچولومم. خواهری که این سالها خیلی ازش دور بودم. عذاب وجدان امونمو بریده. دست دنیل که میشه رو دستم، از فکر و خیالاتم میام بیرون. با لبخند نگام میکنه، دستمو محکم تر فشار میده. اینجوری میخواد دل داریم بده. فشار ارومی به دستش وارد میکنم و چشمامو می بندم. نمی دونم کی چشمام گرم شد و خوابیدم.
با تکونای دست دنیل بیدار شدم.
دنیل: نازلی نازلی پاشو رسیدیم.
من: کی رسیدیم؟
دنیل: وقتی خانوم خواب تشریف داشتید رسیدیم!
با دنیل چمدونا رو تحویل گرفتیم و راه افتادیم. دو تا مرد کت و شلواری سمت ما میان، احتمال میدم بابا فرستادتشون.
-خانوم تهرانی!
با صدای مرد اولی سرمو بالا میگیرم. مردی حدود 29-30 ساله قدی بلند پوستی گندمی و چشمایی قهوه ای تیره نگام میکنه.
-شما نازلی تهرانی هستید؟!
من:بله خودمم.
-پدرتون منو فرستادن.
من-میدونم بریم.
به طرف درب خروجی حرکت میکنیم.مرد اولی جلو میزنه و جلوی یک ماشین وایمیسته. اون دو نفر جلو میشینن، منو دنیل پشت ماشین حرکت میکنه به بیرون نگاه میکنم. تهران خیلی تغییر کرده، چه خاطراتی که اینجا داشتم. هه، خاطراتی که همه سرتاسر درد و عذاب بود. 10ساله که ایران نیومدم، طلسمه 10ساله شکسته شد.
8-9سالم بود که اون ماجرا پیش اومد، ماجرایی که منجر شد 10سال از خانوادم دور باشم. یه نفس عمیق کشیدم و بغضمو قورت دادم.
ماشین جلوی یه دره اهنی بزرگ ایستاد. بعد باریموت در و بازکرد. وارد حیاط شدم، تک تک خاطرات بچگیم با نازیلا به ذهنم هجوم اورد.

#پست دوم

سرتاسرحیاط و بیرون پرچم های مشکی زیادی زده شده.(درگذشت دخترتان نازیلا تهرانی را تسلیت میگوییم)
حس خیلی بدی داشتم، سالها بود که اینجا نیومده بودم. از ماشین پیاده شدم،دنیل هم پشت سرم راه افتاد.
خونمون خیلی بزرگ بود، خونه ی پدربزرگم بود.مدلش قدیمی بود، ولی الان یه خونه ی ویلایی چند طبقه شیک با حیاطی خیلی بزرگ فکر کنم 1000-1500متر بود.
با دنیل وارد خونه شدم، با وارد شدنم تمام سرها چرخید طرفم. مادرم با گریه و ضجه اسم نازیلا رو صدا میزد.
دو تا خاله هام سعی داشتن مامان رو اروم کنن.
عمم با دو اومد سمتم بغلم کرد و گریه میکرد. مامانم تازه متوجه من شد، بی توجه به خاله هام اومد سمتم محکم بغلم کرد.
با گریه اسممو صدا زد، انگار باور نداشت که خودمم،
محکم بغلش کردم عطرشو بوییدم. بوی نازیلا رو میداد، بوی خواهرمو میداد، اروم کنار گوشش گفتم:
من-مامان اروم باش، اروم باش...
مامان- نازلی نازلی (باگریه) جگر گوشه ام نابود شده، چطوری اروم باشم؟(گریه)
خالم اومد سمتم دست مامانو گرفت.
-خاله نیاز: نازنین اروم باش...
بعد طرفه من کرد و گفت:
-خاله جان بالا برین با دنیل، چمدونا رو بزارین تو اتاق، لباساتونو عوض کنید بیاین پایین.
-من: باشه خاله مراقب مامان باش.
-خاله: باشه عزیزم برو بالا. دنیل خاله با نازلی برین بالا.
-دنیل:باشه خاله، نازلی بریم.
-من: بریم.
از پله ها بالا رفتم. دنیلم با چمدونا پشت سرم میومد. رسیدم دم در اتاقم و یه نفس عمیق کشیدم.
-به نیل گفتم اتاق سمت چپ ماله مهمان ماله تو.
-دنیل: باشه پس من میرم چمدونو وسایلمو بزارم تو اتاق.
-من: باشه.
چمدونمو برداشتم رفتم تو اتاقم. چمدونو گذاشتم یه کنار، رفتم سمت دیوار عکسای منو نازیلا همه روی دیوار بود.
با بغض به عکسا نگاه کردم دستمو کشیدم، رو عکسی که منو نازیلا تو کاخ موزه توپکاپی ترکیه گرفته بودیم.
من و نازیلا دوقلوایم و من 5 دقیقه از نازیلا بزرگترم. هر دو اون موقع 17 سالمون بود، چقدر خوشحال بود چقدر زیبا بود...
آ
نویسنده رمان Rolleyes

مـنــ یکـــ دخــترمـ

✔ مـیـبینــمــ ... مـیـفهـممــ ...

✔ امـآ ســکوتــــ مـیکــنمــ تـآ تـو نـفهـمیـــ ...

✔ حـوآسـمــ بـهـ تـمـآمــ جــزئیـآتــــ ایـنــ دنـیــآ هـســتـــــ

✔ تـمــآمــ و کـمـآلـــ ... بـیـ هـیچـــ سـآنـســوریـــ ...

✔ مـنــ یـکــــ دخـترمــ

✔ دلـمــ کـهـ بـشــکنــد

✔ دیـگــر بـند نـمیــخـــورد ...!

✔ امــآ بـهـ رویـتـــ نـمیــ آورمـــ کـهـ زخــمشــ نـآعـلـآجــ اســتـــــ ...

✔ نـآعـلـآجــ اسـتـــ و ... شــآیـد هـمیـشـــگیـــ ...

✔ مـنــ یـکـــ دخـترمــ:love_struck:

✔ و گـآهـیـــ مـیـــآنـــ ایـنـــ هـمهـ انـســـآنـــ نــرمـآلـــ

✔کـمــ مــیــ آورمــ از مــآنـدنــ ، خـستـهـ مـیــشــــومــ ...

✔ مـیبــرمــ ...!

✔ مـنـــ یـکـــ دخـترمـــ

✔ صـــآفــــمــ

✔ ســآدهـ امــ

✔ ایـنـــ دخـتر بـودنـــ رآ دوسـتـــ دآرمـــ ...!
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، _leιтo_
آگهی
#2
#4
#پست سوم
باصدای دربه خودم اومدم.
-دنیل بود.دنیل:نمیای بریم پایین
-من:توبرو من میام
-دنیل:باشه
دنیل که رفت یه نگاه به اتاقم انداختم یه اتاق بزرگ باطرح مشکی،طوسی،سفید،روتختی مشکی بودبا قلب های طوسی میزتحریرمشکی بودتخت سفید بودکاناپه مشکی و طوسی،پرده ها طوسی و سفید،کتابخانه مشکی وسفیدپارکت هم سفید بودکمدم طوسی و مشکی میز ارایشم وتوالت طوسی و مشکی بودن.
رفتم طرف کمد یه بلوزمشکی مجلسی بیرون اوردم با یه شلوار جین مشکی،
لباسارو پوشیدم رفتم روی صندلی میز ارایش نشستم به صورت سفید ورنگ پریدم نگاه کردم منونازیلا شبیه هم بودیم ،
فقط رنگ چشمامون فرق داشت چشمای من ابی یخی بود ولی نازیلا چشماش عسلی-قهوه ای بود. رنگ موهای من بلوندعسلی بود رنگ موهای نازیلا فندقی من شبیه پدرمم نازیلا شبیه مادرم.
موهامو شونه کردم و ساده بستم. رفتم پایین مامان حالش بهتر شده بود رومبل نشسته بود خاله نیازو عمه کیاناهم پیشش نشسته بودند.
رفتم پیششون -من:سلام عمه جان -عمه کیانا:سلام دختر گلم حالت چطوره عزیز دلم -من: مرسی عمه خوبم -عمه کیانا:دخترم برو اونور سالن کیارش بابات کارت داره -من:باشه.
راه کج کردم طرف سالن پدرمو دییدم چشماش قرمزمطمئنم به خاطرگریه کردن زیاده.
رفتم طرفش اشاره کرد اول برم پیش بزرگ خاندان خشایارتهرانی بزرگ به طرف خشایارخان رفتم،سلامی زیرلبی گفتم وپاسخ ارومی هم گرفتم به سمتش خم شدم شونه شو بوسیدم.
اشاره کردرومبل بشینم همونجانشستم،دروبرونگاه کردم دوتاعموهام سمت چپ خشایارخان نشسته بودندباباهم سمته راست -خشایارخان:فردابیاشرکت باید باهم صحبت کنیم-من:درموردچه موضوعی -خشایارخان:فردابهت میگم فرداعصرمنتظرتم.
-من:باشه بااجازه -خشایارخان:میتونی بری

#پست چهارم
تمام مهمونارفته بودندفقط خانواده خودمون بودند.
سردردخیلی بدی داشتم ازپله هابالارفتم،رفتم سمت اتاقم دروبازکردموداخل شدم.
رفتم سمت کمدم لباساموبایه تاپ وو شلوارک مشکی عوض کردم لباساموانداختم گوشه اتاق خسته ازسردردلعنتی خودموپرت کردم روتخت بادستم شقیقه هاموماساژدادم تااروم بشه ولی بدتر شد ازروتخت نیم خیزشدم کنارتختودیدم روعسلی یه قرص بالیوان اب بودقرص ارامبخش بااب خوردم.
سرم وگذاشتم رو بالشت و به امروز فکر کردم به این فکر کردم خشایارخان فردا چیکارم داره متوجه نشدم کی چشمام گرم شدو خوابیدم.
باترس ولرزازخواب بیدارشدم دستمو روپیشانی عرق کردم کشیدم بازم همون کابوس تکراری سرم وبه تاج تخت تکیه دادم فکرکردم به همه چی فکرکردم .
خیلی خیلی خستم هم ازنظرجسمی هم از نظرروحی دیگه باارامبخش هم اروم نمی شم،
نمیدونم کی از دست این کابوسا راحت میشم به ساعت رودیوارنگاه کردم 4صبح بودکسل وبی حوصله حولموازکمدبرداشتم رفتم سمت حمام دوش اب وبازکردم اب یخ لرز انداخت توتنم 2-3دقیقه ای زیر اب سرد بودم بعد اب گرم و باز کردم دمای بدنم متعادل شد. حولمو برداشتم خودمو خشک کردم اومدم بیرون حسابی حالم عوض شده بود.
یه شلوارجذب مشکی ویه استین کوتاه مشکی که روش نوشته بود لاوممنوع بودپوشیدم موهای بلندمم سشوارکشیدم بعد همه رو بالایی بستم که چشمامو کشیده تر نشون می داد.
رفتم روصندلی میزارایشم نشستم یکم کرم زدم به پوستم به لبای کبودوسفیدم خیره شدم رژلب صورتی روبرداشتم کم زدم رولبم دستمو کشیدم روش تاپررنگ نباشه.
پاشدم رفتم سمت بالکن دربالکنو باز کردم یه نفس عمیق کشیدم و بوی گلاروداخل ریم فرستادم.
به خونه روبرویمون زل زدم دربالکن باز بودودوتاپسرهمسن دنیل 28-29سال وایستاده بودن وصحبت میکردن پسراولی که انگار داشت حرف های پسردومی روگوش میکرد سرشوتکون میدادناگهان سرشوبرگردونداینورنگاه کردکه چشمش به من افتادچشمای وحشی مشکیش عین اسکن منونگاه میکرد.
نویسنده رمان Rolleyes

مـنــ یکـــ دخــترمـ

✔ مـیـبینــمــ ... مـیـفهـممــ ...

✔ امـآ ســکوتــــ مـیکــنمــ تـآ تـو نـفهـمیـــ ...

✔ حـوآسـمــ بـهـ تـمـآمــ جــزئیـآتــــ ایـنــ دنـیــآ هـســتـــــ

✔ تـمــآمــ و کـمـآلـــ ... بـیـ هـیچـــ سـآنـســوریـــ ...

✔ مـنــ یـکــــ دخـترمــ

✔ دلـمــ کـهـ بـشــکنــد

✔ دیـگــر بـند نـمیــخـــورد ...!

✔ امــآ بـهـ رویـتـــ نـمیــ آورمـــ کـهـ زخــمشــ نـآعـلـآجــ اســتـــــ ...

✔ نـآعـلـآجــ اسـتـــ و ... شــآیـد هـمیـشـــگیـــ ...

✔ مـنــ یـکـــ دخـترمــ:love_struck:

✔ و گـآهـیـــ مـیـــآنـــ ایـنـــ هـمهـ انـســـآنـــ نــرمـآلـــ

✔کـمــ مــیــ آورمــ از مــآنـدنــ ، خـستـهـ مـیــشــــومــ ...

✔ مـیبــرمــ ...!

✔ مـنـــ یـکـــ دخـترمـــ

✔ صـــآفــــمــ

✔ ســآدهـ امــ

✔ ایـنـــ دخـتر بـودنـــ رآ دوسـتـــ دآرمـــ ...!
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، _leιтo_
#3
بی صبرانه منتظر ادامشم
ترس دردناک تر از دردی است که مارا می ترساند
«ویلیام شکسپیر»
پاسخ
 سپاس شده توسط Ailin-R
#4
#پست پنجم
نگاه خیرش نه منوازارمیداد نه به قول بعضی رمان ها ارامش میداد نگاهش خونسردبود.پشتموکردم بهش رفتم تواتاق تا اخر نگاهش همرام بود.هه یه پوزخندزدم هروقت اینجامیومدم بایداین نگاهارم تحمل کنم،ساعتونگاه کردم6 بود. گوشیموازروعسلی برداشتم ازاتاق اومدم بیرون دراتاق دنیل نیم بازبودرفتم طرفه اتاقش دروبازکردم داخل شدم مدل خوابیدنش لبخندکوچکی روی لبم امد الان هرکس دیگه ای جای من بود قهقهه میزد ولی من خندیدن بلدنیستم نمی خواستم بازم ذهنم به اون موضوع دردناک فکرکنه رفتم طرف دنیل کله تخت وگرفته بودرفتم کنارتخت نشستم دستم اروم دوبارزدم روگونش ولی اقا بیدارنشدن خواستم پاشم که دستموتودسته خودش گرفت وفشارارومی بهش واردکرد-دنیل:کجاخانم خانما؟
-من:دنیل پاشوبریم پایین
-دنیل:توبرومن میام لباس بپوشم تازه نیم تنه لختش ودیدم -من:باشه زودبیا -دنیل:باشه داشتم ازپله پایین میرفتم که گوشیم زنگ خوردشماره ناشناس بودریجکت کردم ولی انگارهرکی بود سمج بود گوشی گذاشم دمه گوشم وجواب دادم -من:بله
-ناشناس:سلام خانم کوچولوخوبی تواسمونادنبالت میگشتم نگوکه خانم بغل دستم توایرانه بعد(یه خنده وحشتناک)کرد
-من( باخونسردی)کی هستی ؟!
-ناشناس:میدونی عاشق همین خونسردیتم دلم می خواد زودتربیارمت پیش خودم عزیزم دلت برام تنگ نشده ! نگو که منو نمی شناسی بعد با خنده یکم فکرکن کوچولوی من
-من(باشک وتردید)شهروز!!!
-ناشناس:افرین افرین
-من:چی میخوای ازم؟!
-شهروز:افرین به اون مغزنابغت
-من:حرف اصلیتو بزن
-شهروز:تورومی خوام عزیزم
-من(باپوزخندوتمسخر)توخواب ببینی عزیزم هیچوقت نمی تونی بدستم بیاری خداخافظ
-شهروز:بدست میارم حالا ببین(باعصبانیت)
-من:هه توخواب ببینی بعدم گوشیو قعط کردم فکرکرده من اون دخترکوچوله 8-9ساله ام،فکرکرده بابچه طرفه رفتم پایین توسالن غذاخوری مامان،بابا،خاله نیاز وعمه کیانا،دایی نیماوپسرش نویدوبا2تادخترخاله هام نیلاونیلوفرنشسته بودندداشتندصبحانه می خوردند ولی هیچکس هیچی نمی خوردمامان چشماش عین دوتاکاسه خون بود باباچشماش قرمز بود بغض به گلوم فشاراوردولی بایه نفس عمیق قورتش دادم.

#پست ششم
-من:سلام
-دایی نیما:سلام دخترم خوبی عزیزم بیابشین دنیل کجاست؟!
-من:مرسی دایی دنیل گفت الان میاد
-دایی نیما:باشه گلم
رفتم روصندلی کناربابانشستم خم شدم سمت بابااروم گونه شو بوسیدم. -من:حالت خوبه بابا؟ -بابا:مرسی عزیزبابابدنیستم -من:خداروشکر
نشستم برای خودم یه لقمه نون وپنیرگرفتم که دنیل اومد سلام دادو اومدکنارم نشست.
صبحانه که تمام شدساراخانم خدمتکارمون اومدمیزوجمع کرد.با بابااومدیم توسالن رومبل نشستیم.
-من:بابا نمیدونی خشایارخان میخوان درموردچی باهام صحبت کنن
-بابا:نه دخترم خبر ندارم من همیشه از کوچیکی به اقاجون میگفتم خشایارخان فقط من اسمشوصدامیزنم.یکدفعه دره خونه بازشد وصدای شادوپرانرژیه نوین اومد بلندشدم نوین وارش بادیدنم تعجب کردنددهناشون عین غاربازبود یه لبخندکوچیک زدم ورفتم طرفشون باصدای اروم ولی جدی وسردسلام کردم.
-من:سلام
-نوین:واقعا خودتی نازلی -من:اره چطوری خوبی پسردایی خوبی ارش خان(پسرعمش)
-نوین:وای دختر نمیدونی چقدردلم برات تنگ شده بود هنوزباورنمی کنم اینجایی
-ارش:سلام نازلی خوبی -من:مرسی خوبم بیایین بشینین
نوین وارش نشستن ارش با باباصحبت می کرددرموردشرکت وکار.
-نوین(باشیطنت)ترکیه خوش گذشت ؟! -من(بالبخند)اره جات خالی -نوین:پسرچشم رنگی تورنکردی(باخنده وشیطنت) -من:گفتم میام اینجا میبینم توبزرگ شدی زن گرفتی نگو مغزت هنوز اندازه مغزگنجشکه.
-نوین:ای بی ادب بابزرگترت درست صحبت کن
-من: ایناروولش اخر استاددانشگاه شدی -نوین:اره بابا
-نوین:دلم برای نازیلاتنگ شده
-من:اره جاش خالیه اگه بودالان باهم اتیش میسوزندین
-نوین:بابغض اره اگه بودبعدباشیطنت گفت خشایارخان بزرگ میخوان خانم ببینن اره؟
-من:چقدرنوین راحت میتونست درداشوزیرنقاب شیطنتش پنهان کنه.
-من:اره امروزعصرمیرم دیدنش -نوین:اها
نویسنده رمان Rolleyes

مـنــ یکـــ دخــترمـ

✔ مـیـبینــمــ ... مـیـفهـممــ ...

✔ امـآ ســکوتــــ مـیکــنمــ تـآ تـو نـفهـمیـــ ...

✔ حـوآسـمــ بـهـ تـمـآمــ جــزئیـآتــــ ایـنــ دنـیــآ هـســتـــــ

✔ تـمــآمــ و کـمـآلـــ ... بـیـ هـیچـــ سـآنـســوریـــ ...

✔ مـنــ یـکــــ دخـترمــ

✔ دلـمــ کـهـ بـشــکنــد

✔ دیـگــر بـند نـمیــخـــورد ...!

✔ امــآ بـهـ رویـتـــ نـمیــ آورمـــ کـهـ زخــمشــ نـآعـلـآجــ اســتـــــ ...

✔ نـآعـلـآجــ اسـتـــ و ... شــآیـد هـمیـشـــگیـــ ...

✔ مـنــ یـکـــ دخـترمــ:love_struck:

✔ و گـآهـیـــ مـیـــآنـــ ایـنـــ هـمهـ انـســـآنـــ نــرمـآلـــ

✔کـمــ مــیــ آورمــ از مــآنـدنــ ، خـستـهـ مـیــشــــومــ ...

✔ مـیبــرمــ ...!

✔ مـنـــ یـکـــ دخـترمـــ

✔ صـــآفــــمــ

✔ ســآدهـ امــ

✔ ایـنـــ دخـتر بـودنـــ رآ دوسـتـــ دآرمـــ ...!
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان