امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

امی کودک کهکشانی

#1
تقديم به "کودکان" کودک کهکشانی اَمی( AMI (
از هر سن و سال
و هر مکان و قومی
که در مسيرزيبای سازندگی و ميراث بردن
کره زمين جديدی گام بر می دارند،
که ما بين انسان هايش مرزی نيست.


کتѧاب نوشѧتن وقتѧی نويسѧنده نباشѧی کارسѧختی اسѧت. وقتѧی کѧه خردسѧال
باشی سخت ترهم می شود.اما مجبورم بنويسم چون دوستی کهکشانی از
من چنين خواسته . نامش امی است.
می خواهم ماجرايی را نقل کѧنم کѧه بѧه دليѧل خѧوش شانسѧی ام بѧا او تجربѧه
کرده ام.
او گفѧѧѧت در عѧѧѧوالم پيشѧѧѧرفته ای کѧѧѧه او هѧѧѧم بѧѧѧه همانهѧѧѧا تعلѧѧѧق داشѧѧѧت،
"بزرگسال " يا "رشد يافته " "کسی است که دليلی برای حسرت خوردن
و ايѧن کѧه " آدم بѧزرگ هѧايی" هسѧتند کѧه پѧانزده سѧال
در زنѧدگی نѧدارد."
"کودکانی" که صد سال دارند....
دارند و
درضمن هشدار داد که " آدم بزرگ ها" ازاين چيز هѧا نفعѧی نمѧی برنѧد،
چون باورداشتن به ترس ووحشت را،حتی وقتی هم که دروغ محѧض انѧد
به معجزه وشگفتی حتی اگر درست باشد، ترجيح می دهند.
بنابراين به توصيه امی می گويم تمام اين ماجرا خيѧالپردازی بѧيش نيسѧت،
و قصه ای برای خردسالان است.

پس باز هم می گويم که : اين فقط داستان است ....
اخطار


از ادامه دادن به خواندن بپر هيزيد، خوشتان نخواهد آمد،
با عرض معذرت، آن چه قرار است رخ دهد
معجزه است.
"......و آنان شمشير خود را به خيش،
ونيزه را به داس هرس کردن بدل می کنند،
اقوام ديگر نبايد بر عليه هم شمشير بکشند،
ديگر نبايد جنگيدن ياد بگيرند "


( ۴ : ٢ عيسی

مقدمه
کلاس سوم دبستان بودم که طوفان سرنوشت مرا به آن سرزمين هميشه بارانی و خانه قوم
و خويشم پرتاب کرد. کودکی درون گرا بودم و ازهمان دوران کتاب نزديکترين دوستم
شد.
فراموش نمی کنم وقتی که پستوی زير راه پله آن خانه را گشوده و آن را مملو از کتاب و
مجله ديديم ، در پوست نمی گنجيدم . گنجی يافته بودم. باهمان نيم سواد کودکی می
بلعيدمشان.
شبی مهتابی در بهار خواب آن پناهگاه کودکی در رختخواب دراز کشيده بودم آسمان را
نگاه می کردم، خوابم نمی برد ، آن خويش مهربان گفت ،" ماه را نگاه کن، شبيه صورت
آدميزاد است، هروقت که قرص ماه کامل بود، اگرهر آرزويی کنی، برآورده ميشود.
و من همه سال های بعد زندگی ام ،همچنان کودک وار آرزوهای دائم التغيير خود را به
ماه ميگفتم تا پيش خدا واسطه شود، آن بخش کودکانه ام که هميشه با من بود و هست ، با
ماه شب چهارده در آسمانها قرار ملاقات داشت. گاه در فانتزی هايم ، بشقاب پرنده ای را
متصورميشدم که می آيد و مرا با خود از اين عالم خاکی دون می برد.
همچنان مونس اصليم کتاب بود، کوهی از داده ها و اطلاعات درهم و برهم ، درست و
غلط را باهم داشتم،بی آنکه خردمند شده باشم. شبی در خواب ديدم که درکتابخانه ای هستم
بسيار عظيم که کتابهايش برزمين ريخته اند، و من مشغول مرتب کردن و دسته بندی آنها
هستم بايد سروسامانی به آنهمه اطلاعات می دادم.

سالها بعد در نقطه عطف ديگری از زندگی خود قرار گرفتم ، در اوج ياس و نااميدی و
گمگشتگی. اين بار امی آمد ، آشنايی ديرينه ، که گرچه آسمانی بود اما پيش رويم قرار
داشت .

از وقتی با او آشنا شدم ، خيلی چيزها در زندگی ام تغيير کرده است ، تکه های پازل
بسياری در سر جای خود قرار گرفتند. کتابها ، ماه ، ستاره ها ، آرزوها ، خواب ها ،
انسانها ، عالم خاکی ، تنهايی ، معنای رنجها،،، همه و همه با امی معنای خود را تکميل
کرد .

امی از من خواست با ترجمه کتاب امتيازم را بالا ببرم ، پس چنين کردم هنگام خواندن و
ترجمه آن بارها ذوق زده شدم ، گريستم و به فکر فرو رفتم .

بيش از اين حرفی ندارم ، جز اينکه بگويم از دختر کوچولويی پرسيدند ، " به نظر تو چرا
خوبی بهتر از بدی است ؟ " پاسخی ساده داد ،" چون خوبی قشنگتر از بدی است"
اگر هنوز کودک الهی درون تان را با خود داريد ، می دانم که سفر زيبايی را با
امی درپيش رو داريد.
راستی باور کنيد يا نه من هم بشقاب پرنده ديدم همين زمستان پيش ، ايا شما هم به
قدر من به آسمان و ماه نگاه می کنيد؟
مترجم


٥
فصل اول
اولين ديدار

همه چيز از بعدازظهر روزی تابستانی در ساحل شهر کوچک
ساحلی کاليفرنيا، جايی که من و مادربزرگم تقريباً هر سال به آنجا
می رويم، آغاز شد.
پارسال تابستان خانه چوبی کوچکی اجاره کرديم. با درختان کاج و
کلی درختچه در حياط پشتی و گل های بسيار در حياط جلويی. در حومه
شهر، نزديک اقيانوس، لب جاده ای که به ساحل منتهی می شد.
مادر بزرگم سفر کردن در اواخر تابستان را دوست دارد، چون
اين وقت از سال ديگر آدم های زيادی نمی آيند. می گويد اينجوری هم
ساکت تر است و هم ارزان تر.
نزديک غروب بود. بر روی صخره ای بلند نزديک ساحل دنج
تنها نشسته بودم، وفقط به اقيانوس نگاه می کردم. ناگهان،نوری قرمزبه
بالای سرم ديدم. فکر کردم فشفشه يا موشکی است که به مناسبت چهارم
ژوئيه شليک کرده اند.
در حاليکه پائين می آمد، رنگش تغيير کرده و می درخشيد. وقتی
پائين تر آمد،ديدم که فشفشه يا موشک نيست،چون همينطور که بزرگتر
می شد ، شبيه هواپيمايی کوچک ، يا چيزی بزرگتر می شد . بدون
کوچکترين سر و صدايی ، در ١٥٠ پايی ساحل درست مقابل من به
اقيانوس افتاد. فکر کردم شاهد سانحه ای هوايی بوده ام ، سرم را بالا
کردم تا ببينم آيا کسی از هواپيما بيرون پريده که با چتر پائين بيايد يا
نه .
هيچ کس نبود.
باز هم سکوت و آرامش ساحل را فرا گرفت.
واقعاً ترسيده بودم و می خواستم بروم و ماجرا را به کسی بگويم ، اما
کمی صبرکردم تا ببينم چه می شود . همين که قصد رفتن کردم ،چيزی
سفيد بر آب شناور شد،درست همان جايی که هواپيما يا هرچه که بود در
آب افتاد.
کسی در حال شنا کردن به سمت صخره ها بود. فکر کردم خلبان
٦
است، که از سانحه جان سالم به در بѧرده. مѧی خواسѧتم کمکѧش کنم،صѧبر
کردم تا نزديکتر بيايد. آن قدر خѧوب شѧنا مѧی کѧرد کѧه فهميѧدم نبايѧد لطمѧه
زيادی ديده باشد.
پاسخ
 سپاس شده توسط Mr. Potato Head
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Smile کودک سفیدپوست$!@
Tongue کودک شش‌ماهه&^_
Star روحانی و کودک داستان
Heart داستان کوتاه دسته گل پیرمرد، مداد سفید، فرق عشق با ادواج، گفتگوی کودک و خدا، استجابت
  تیزهوشی کودک (حکایت)
  بهای یک کودک.......
  داستان کوتاه کودک قهرمانی که یک دست نداشت*بسیارآموزنده
  داستان فرشته و کودک...
  داستان جالب مربی مهد کودک
Heart فرشته ی یک کودک

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان