امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

○رمان خاطرخواه○◘به قلم...◘♥♥♥

#1
رمان خاطر خواه به قلم...(ناشناس...)
خودمم فلن فقط چن خطشو خوندم Big Grin


کلافه پوفی کشیدم و میله های بالا یرم و گرفتم...
ایستگاه آخر که می خواستم پیاده شم احساس می کردم الان دستام از میله آویزون میمونه و من بدون دست میرم بیرون...پدرم درومد... منم که تعادل درست حسابی ندارم...کل اتوبوس میخ من بودن...
تند تند رفتم خونه و مستقیم رفتم شلنگ آب و باز کردم و همینجور گرفتم رو صندلای اسپرتم... بیشعور پسره امروز مسخرم می کرد که دمپایی پشیدم... می خواستم برم بزنم تو سرش و بگم ابله این دمپایی نیست...خو تو تابستون از همین چیزا میپوشن دیگه... آبو بستم و رفتم بالا...مستقیم بدون اینکه لباسم و در بیارم ولو شدم روز زمین و شالم و پرت کردم اونور...
مامان از اتاقش اومد بیرون و گفت: وا دختر چته؟ چرا ولو شدی؟
من: سلام...وای مامان هیچی نگو که دارم میمیرم...تو گرما بخار پز شدم... پدرم درومد...آی مامان دست و پاهام داره از جا در میاد...
مامان: حقته ... تا تو باشی نری دنبال کار...
من: ای بابا مامان به خدا من شرمندتم با این ابراز محبتت... باز خدا رو شکر اندفعه به گورستان ختم نشد...
مامان: بیخیال بیا سر دوزای اینا رو بزن...من باید پیراهن این دختره رو تموم کنم...
من: جان من بیخیال شو مامان... خوب کمتر سفارش بگیر تا بتونی همه رو خودت انجام بدی دیگه...
مامان: اخمی کرد و در حالی که بر میگشت تو اتاق مخصوص خیاطیش گفت... :
مامان: اینهمه کار می گیرم از پس زندگی بر نمیاییم و تو دنبال کاری...کمتر شه چی میشه؟
و بعد رفت تو اتاق...
آهی کشیدم و پا شدم و لباسا م و در آوردم...همونجور گذاشتمشون رو صندلی دوباره غروب میرم دنبال کار دیگه چه میشه کرد... باد کمک خرج مامان شم... بابا کاش یه کار ثابت داشتی دت که تنهامون گذاشتی رفتی حداقل ماهیانه یه حقوق بازنشستگی چیزی هم می گرفتیم...
من: مامان شروین دیر نکرد ؟ هر روز این موقع رسیده بود...
مامان: اومد رفته نخ بخره...
من: مامان هزار بار اون بچه و نفرست دنبال نخ و بشکاف و سوزن...بابا خطر داره...
مامان: بیا این و درست کن ... شروین اومد ناهار بخوریم....
اوه اوه همون...مامان گشنشه که تا من حرف میزنم می خواد خِرخرم و بجواِ... کلا مامان وقتی گشنس عصبی میشه... اونم خفن...
ظرفارو آماده کردم و رفتم مشغول شم با کارای مامان...
...
شروین چرا انقدر دیر کردی؟
شروین: سلام آجی... سر کوچه نداشت رفتم پاساژ جاوید...
من:سلام قربونت برم...خسته نباشی مرد کوچولو...برو لباسات و عوض کن دست و روت و بشور تا من سفره و بندازم...
شروین خنده ای کرد و چشماش برق زد باز معلوم نی چی شده که این وروجک شیطون شد...
سر سفره شروین گفت:
شروین: آجی یه چیز بگم امروز نوبت من بود سفره بندازما... یادت رفت... آجی تر و خدا جمع کن . .. من کلی مشخ دارم...
من: اولا مشخ نه و مشق ... دوما یادم بود سر من کلاه نمیره... عوضش پنج شنبه جمعه با تو...
شوین لب و لچش و جمع کرد و گفت.:
شروین : خیلی بدی...
مامان همونجور که داشت تند تند می خورد گفت:
مامان: بسه چقدر شما دو تا حرف میزنید...
من و شروین از دست مامان که نمی دونست چی بخوره ... خندیدم و بعد مشغول شدیم...
سال پیش یه روز بابا رفته بود بالا پشت بوم آنتن و تنظیم کنه که... که افتاد پایین و در جا تموم کرد... اه...آخه چرا انتن لبه ی پشت بودم بود... از اون موقع مامان خیاطی می کرد و خرجمون و در میاور تا اینکه من دیپلم گرفتم...بیشتر از این نمیشد بخونم چون واقعا مامان داشت کمرش شکسته میشد... حالا هم که تقریبا بعد از یه سال دیدم نمی تونم به مامان تو خیاطی کمک کنم با اینکه بلدم اما اصلا دوست ندارم... باید دنبال کار می گشتم و به مامان و برای پیرفت خودمون منم یه پولی در میاوردم... مخصوصا که شروینم بزگ تر میشد... و پیش دبستانی و حالا هم مدرسه... شروین داداشم 7 سالشه... مرد کوچولوی خونمونه... پسر ساکت و مظلومیه و شیطنتی نداره... نمیزارم تو کوچه بره همیشه واسه همین غصه میخوره اخه ما تو محله ی خیلی خوبی نیستیم بچه ها همه فحشای بد میدن... هر چند که می دونم تو مدرسه بدتر از کوچست... اما تر جیح می دم تو کوچه نره ... خوب منم بی کار می گردم که علاف نباشم...!!!!! بیشتر خودم باهاش بازی می کنم
امروزم نشد کار پیدا کنم برگشتم به خانومی که از وقتی اومده بود هی داشت غر غر می کرد نگاه کردم...
خانم: چیه ادم ندیدی؟ چرا اونجوری نگاه می کنی؟
زود روم و برگردوندم اوه اوه زنِ امادست خررخه یه نفر و بجواِ من که چیزی نگفتم...
نفهمیدم چی شد که یهو این زن افتاد سر من و چند نفری هم کمکش کردم... وقتی به خودم اومدم که اونا پیاده شدن منم همون ایستگاه باید پیاده میشدم... رفتم پایین اما هر چی گشتم کیف پولم و پیدا نکردم... رفتم جلو و به راننده گفتم...
من: آقا فکر کنم کیف پولم و زدن...
راننده سری تکون داد و در و بست و حرکت کرد...
همونجا بی حرکت موندم... آه یادم رفته بود مامانم گفته بود جدیدا تو اتوبوس دعوا راه میندازن که کیفت و بزننا... لعنتی... اما بیچاره ها.. من همش 4000 هزار تومن تو کیفم بود...به انرژی که صرف کردن نمی ارزید... همینجور وایساده بودم نمی دونستم میخوام چکار کنم واقعا...
ماشینی که کمی جلوتر از من ایستاد توجهم و جلب کرد حالا داشت عقبی میومد...
کنار پای من ترمز کرد من روم به روبه رو بود... برگشتم سمتش غاونم شیشه و آورده بود پایین تا من و دید زد زیر خنده...
من با اخم گفتم: بفرما چیز خنده داری دیدی/؟
پسر که تقریبا 29 ساله میزد...: خانم شما از احد قرقره میرزا اومدی یا انسانای نخستین؟
من: ه ه ه هندونه... بی شخصیت برو حوصله ندارم آقا...
جدی شد و گفت: می تونم کمکتون کنم...؟
من: الان چرا اینجا ایستادین؟
راستش فقط از پشت دیدم مانتوتون پارست خواستم بهتون بگو...
وایییی خدا دیگه بیش از این آبروم و نبر... چقدر وحشی بودن برای چندر غاز پول؟ خوب میومدن خفتم میکردن که بهتر بود...
یکم اینور و اونور نگاه کردم... خیلی از خونه دور بودم اینجام اومده بودم برای کار که نمیشه با این قیافه برم...
دستم و گذاشتم رو در ماشین و خم شدم و خیلی جدی گفتم میشه یه کاری برام انجام بدین؟
مرد: بفرما...
من: میشه من و تا خونه برسونی؟
پسر اخمی کرد و گفت: بکش کنار من اینکاره نیستم...
وای خاک عالم این فکر کرده من می گم تا تو خونه برسون و بََََله... ایش من که اینکاره نیستم چه خودشم تحویل گرفته...
من : نه نه اشتباه کردین... تا توی خونه نمی خواد... تا در خونه باور کنید اونجا کرایتونم میدم... بشینم؟ براتون تعریف می کنم... بعد سرم و انداختتم پایین و دستم و برداشتم و صاف ایستادم... اگه قبلو کرد که میگه بشین ... قبولم نکرد راش و میکشه میره دیگه... نمی دونم چرا به این گفتم می تونستم به یه راننده تاکسی بگم... اما شخصی بهتر بود چون جلوی مسافرای دیگه خجالت میکشیدم...
پسر: بشین... بریم...
وای خیلی خوشحال شدم... پریدم بالا و گفتم بریم... یکم رفته بودیم که گفت خوب بگو...
می خواستم بگم اما بعد از دعوا با اونا حسابی ضعیف شده بودم انرژی نداشتم... تشنمم بود...
من: اول برام یه ساندویچی چیزی بخرید... آب یا دوغم کنارش باشه خیلی تشنمه...
من: این ماشین کولر نداره یه نگاه به ضبطش و اینا انداختم و گفتم: مدلش که بالاست...
و بعد بهش نگاه کردم... وا این چرا نگه داشته و اینجوری من و نگاه می کنه؟ مگه آدم ندیده؟ چشمام و براش لوچ کردم و برگشتم روبه روم ونگاه کردم...
چی و نگاه می کنی آقا:؟ خوب بریم خونمون پولشون و بهتون میدم... شما برید اینایی که گفتمو برام بخرید منم خوردم براتون تعریف می کنم... فقط یه جای ارزون برید من بعدا بتونم پولش و بدم...
خنده ای کرد و گفت... من الان میام... فقط یه دستی به سر و روت بکش...
چقدرم جذاب میشه وقتی میخنده ها...
سوئیچ و ورداشت و رفت در ماشینم قفل کرد... بیشعورِ الدنگ میخواست با این کار بگه من دزدم به منم توهین کنه.... ولش کن بیخیال... حالا اینه از کجا بیارم...
منِ کودن اون لحظه عقلم نرسید اون آفتاب گیر جلو رو بیارم پایین رفتم جای اون نشستم و بعد اومدم اینور تر بین دو تا صندلی...
یه نگاه تو آینه ماشین به خودم انداختم... به به... این خانوم خیلی خوشگله کیه اینجاست؟ موهام که همش بر اثر الکتریسیته سیخ بود و گره روسریم به طرز زیبایی گرش اومده بود بغل... چند تا جای خراش خیلی کمرنگم رو صورتم بود... الهی دستشون بره زیر لاستیکای ماشین و به طرز پوست آویزوون بیاد بیرون... امین...
راست می گفت به جان خودم انسانای نخستینم اینجوری نبودن... بیچاره چقدر خودش و کنترل کرده غش نکرده از خنده... مثل بیمارای منگلیسم شدم... خودمم از حرفم خندم گفت و همونجا قاه قاه زدم زیر خنده...
یهو احساس کردم یکی داره من و نگاه می کنه وای یا قمر از شیشه داره من و نگاه می کنه... یا جد سادات حالا من با چه رویی به این نگاه کنم؟؟؟ پاشدم خودم و جمع و جور کردم... در و باز کرد و گفت:
پسر: دختر این وسط چکار می کنی برو اونور...
وای یادم رفت نشستم وسط ماشین رفتم سر جام و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: رفته بودم یه دستی به قیافم بکشم خودتون گفتین....
دستش و آورد جلو و آفتابگیر و اورد پایین...
پسر: لازم نبود به خودت زحمت بدی... آینه همینجا هم بود... بعد گفت: حالا به چی میخندید؟
وای خدا یعنی امروز شیطون با این دربهدر قرار داد بسته من هی خیت شم و ضایع شما...
من: بله حواسم نبود... به هیچی...
پسر: از هیچی کف ماشین پهن شده بودی می خندیدی؟
من: آقا من گشنمِ اونایی که گفتم و خریدی؟
پسر گرفت جلوم و گفت سر و وضعت درست نبود نگفتم بیای...آره... بعد یه ساندویچ و دوغ به من داد یکی هم خودش برداشت...
یه نگاه به ساندویچِ چُسغِلی ( ببخشید) انداختم و گفتم...
من: این چیه خریدی گدا؟ حداقلدو نونش میکردی...
یهو خندید... وای تو چقدر باهالی دختر... حداقل یکم کلاس بزار...
یه گاز بزرگ از ساندویچِ زدم و گفتم شکم کلاس نمیشناسه که اقا...
بعد از اینکه ساندویچم و خوردم... راه افتا... اونم خورده بود... داشتم دوغ می خوردم...
من: برید به سمت برغون...
پسر : باشه... وسطای راه یهو دیدم یه ماشین از کنارمون رد شد که اتفاقا هم چقدر آشنا بود که اتفاقا هم خاستگار سمجم... داداشِ دختر خاله ی مونا همسایمون بود... احساس کردم از سرعتش کم شده.. فوری رفتم پایین و نشستم ... زیر داشتبور... نمی دونم چه جوری جا شدم...حالا چه کار کنم
پسره سرش و پایین کرد و نگام کرد...
پسر: اونجا چه کار می کنی؟؟؟!!!!!
من: هیسسس. .. پایین و نگاه نکن... جون مادرت... ببین فرض کن کسی تو ماشین نیست... ازین 206 مشکیه سبقت بگیر.... نه نه نگیر گمش کن... بعد واست می گم...
پسر دیگه چیزی نگفت و به رانندگیش ادامه داد... شاید حدودا ده دقیقه بعد که من داشتم اون زیر تند تند سوره توحید می خوندم که من و نبینه... پسرِ گفت بیا بالا....
من: کجا اومدی؟ چرا انقدر تاریکه... تا اومدم نشستم دیدم یا خدا... ما که تو یه پارکینگیم...
آب دهنم وسخت قورت دادم... دستم و بردم سمت دستگیره اما باز نمیشد... قفلشم میزدم اون زودتر قفل می کرد...
برگشتم سمتش... یهو زدم زیر گریه...
من: آقا ترو خدا به من رحم کن... جون بچت رحم کن... مگه تو خودت خواهر بردادر نداری آخه؟ آقا به خدا من خیلی زشت و کریحم... اگه پول میخوای باید بگم مامانم بهتون میگه زودتر جنازه من و براش بفرستین تا خیالش راحت شه... اخه پولی نداره بهتون بده... آقا...
پسره دستای من و که به هم گره داده بود م و داشتم التماس می کرد و گرفت... لرزش تنم بیشتر شد...
یهو با داد گفت: خفه شو دختر چقدرتو زر زر می کنی...
اگریم قطع شد...
من: زر زر خودت می کنی... بی ادب…
حالا ولم کن بزار برم... من به دردت نمیخورم...
اسمت چیه؟
من: اسمم و بگم تمومه؟ خورشید...
یه تای ابروش و داد بالا و گفت:
منم دامیار...
من: اسمتون یعنی چی ؟ تا حالا نشنیدم...
دامیار: چقدر تو فولی دختر مثلا الان دزدیمتا... یعنی شکارچی ... صیاد... مالک زیبایی ها.... یعنی کسی که دوست داره زیبایی ها براش باشه...
من: وااای خدا می گن شخصیت هر کس بر می گرده به اسمشا... به خاطر اسمتون دزد شدید پس...
خوب داره می خنده حالا چکار کنم...
دامیار: من دزد نیستم دیوونه ... مثل اسفند رو اتیش هی نپر بالا و پایین... دیدم این ول کن ما نیست منم اومدم تو پارکینگ خونم... تا پشت درم دنبال مون بود اما فکر کنم حالا رفته... حالا شما از وقتی سوار شدی هنوز به من نگفتی چرا پول نداشتی ... سرو ریختت چرا اونجوری بود و این پسر کی بود...
منم همه ماجرا رو از صبح براش تعریف کردم و گفتم این پسره ی کنه هم خاستگارمِ...
دامیار: خوبه پس امروز از صبح آقای شانس با تو بودِ...
و بعد در و با ریموت باز کرد و رفتیم بیرون..
دامیار: بیا بالا نیست..
دوباره اومدم و بالا نشستم...
بلاخره من و رسوند سر کوچه...
من: اینجا وایسین الان میام...
دامیار: من اون پول و نمی گیرم.. امروز مهمون من بودی ... خانم کوچولو... و بهد در ماشین و که تو دستای من بود ... خم شد و بست و رفت...
وا دیوونه... خوب به من چه خودش نخواست... شاهد باش خدا .. اون دنیا نیاد از بدیاش بزاره رو بدیای من بگه برات یه ساندویچ خریدم.. اونم خدا دیدی خودت؟ فکر کنم یه ساندویچ و نصف کرده بود برای هر دومون.. می گن آدم هر چی پولدارتر گداتر... همینه دیگه.... حالا شاید اونم گدا بود... ماشینم قرضی... هه ، فکر کن؟
اومدم برم خونه... رو دیوار داشتن تراکت می چسبوندن... وایسادم یکم فحششون بدم... کم محلمون بی کلاسِِ با اینکاراشون بی کلاس ترش می کنن/// اما روش نوشت بود که به یک خانم برای مربیگری در مهد نیاز مندیم... تحصیلات لازمه هم دیپلم ... ایول... ادرس و برداشتم و با سرع جت رفتم خونه... کمی غذا خوردم و بعد از توضیح دادن همه چیز برای مامی راه افتادم به سمت مهد... خدایا کمک کن جور بشه... خسته شدم... نوکری هم بود قبولت داریممم... کم کم پیشرفت می کنم... قصر رویاهامم میخرم... غیر ممکنِ؟ نه خدا جون... غیرِ ممکن غیر ممکنِ... امیدت و از دست نده جوون...
لبم و گاز گرفتم آخه آدم با خدا هم شوخی می کنه///؟
دیگه سوار اتوبوس نشدم ... اندفعه دعوا را مینداختن ... اون وسط کلیم و در میاوردن... واللا... تاکسی گرفتم به سمت مهد
رو کاغذ و نگاه کردم ... بعدم به تابلویی که زده بودن... درست بود همینجاست... بسم اللهی گفتم و رفتم داخل... کاغذ رو هم مچاله کردم و گذاشتم داخل کیفم...
بعد از توضیح واسه بابای مدرسه یه همون نگهبان و سرایدارِ مدرسه که مرد مهربونی هم به نظر میرسید رفتم داخل... اما اینجا که مدرسه نبود... منظورم همون مهد کودک بود...
دفتر مدیریت... خبری نبود... یه زن پشت میز نشسته بود... در زدم... سرش و بالا کرد و نگاهی بهم انداخت ... و بعد دوباره سرش رفت تو کاغذای زیر دستش...
مدیر: بیا تو...
رفتم تو... نمی دونم چرا استرس گرفته بودم...
من: س... سلام... برای آگهی که دادین اومدم...
انگار که فهمید استرس دارم و با اون طرز برخوردش استرسم بیشتر میشه... چون دس از نوشتن برداشت و عینکش و در آورد و لبخندی بهم زد...
مدیر: بشین...
من: ممنون و بعد نشستم....
نمی دونستم چی باید بگم... تا اینکه خودش شروع کرد...
مدیر: خوب ما اینجا به خاطر افزایش و اندازه ی مکانمون به اساتید بیشتری نیاز داریم... و در حال حاضر مربی برای قسمت بچه های 3 تا 5 سال به شدت کم داریم... شما چند سالتون؟
من: 20 سالمه... دیپلمه هستم ... دپیلمِ تجربی...
مدیر: خوب... هر چند بشتر مربی های ما تحصیلاتِ بالایی دارن اما خوب ما برای راحت پیدا شدنِ مربی... دیپلمه ها هم قبول می کنیم... خونتون کجاست؟ ازنجا که خیلی دور نیست؟ برای رفت و آمد می گم و اینکه به موقع سر کار باشید؟
من: تا اینجا یه کورس ماشین لازمه...
مدیر: خوبه... بعد از قراردادتون می تونید با سرویس مهد که برای مربیا در نظر گرفته شده رفت و امد کنید...
مدیر: اینجا ساعت کارش از ساعت 7 صبح تا 1.30 یه تایم میشه و از ساعت 1.30 تا 7 هم یه تایم... حقوق هر تایم کاریمون 300 تومنه... و اگه شما بخوای دو شیفت کار کنی حقوقت بیشتر میشه... یعنی میشه 600 تومن... باید فوقالعاده صبور باشی... بچه ها باید ازنجا راضی باشن... نباید کاری کنید که فرداش پدر و مادر بیان و بگن بچه ما گریه می کرد... کابوس دید یه شب خوابش نمیبرد و...// سه ماه که از کارتون گذشت اگه ازتون راضی بودیم باهاتون قرار داد می بیندیم و شما بیمه میشید... می تونید برید فکراتون و بکنید . با خانواده مشورت کنید... اگه همه چیز باب میل بود... شما از فردا کارت و شروع کن و با مدارکت ساعت 7 صبح اینجا باش...
من: خانواده مشکلی ندارن... پس من از فردا ساعت 7 اینجا باشم؟
مدیر با تعجب به من نگاه کرد حتما از عجله م تعجب کرده بود...خوب از هیچی که بهتر بود... من تو خونه همش بیکار می چرخم... میام اینجا مشغول میشم یه پولی هم می گیرم... اعصاب بچه های شیطونم که دارم... خودمم تربیت کنندۀ بچه های تخس و شیطونم...
مدیر: دو شیفت؟
من: بله...
مدیر: بسیار خوب ... فردا صبح با شناسنامتون اینجا باشید و مشغول شید...
احساس کردم که اگه بهش بگم شناسنامم همراهمه و الان قراردادو بنویسیم خیلی ستم میشه... برای همین بعد از خدافظی زدم بیرون...
سر راه چند تا پفک به عنوان شیرینی خریدم و رفتم خونه...
**********
سلام سلام... من اومدم مامانی...
یهو شروین از پشت در آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
شروین: پپپخخخخخخخ
پفکا از دستم افتاد و دستم و گذاشتم رو قلبم... از ترس سکته کردم...
من: زهر مار بیشعور این چه شوخی زشت و مضحکی بود؟
شروین که کف آشپزخونه از خنده ریسه رفته بود بریده بریده گفت...
شروین: اجی جان من برو تو آینه نگاه کن... رنگت با دیوار اتاق هیچ فرقی نداره...
از خندش شاد شدم... اما به روی خودم نیاوردم و با چشم غره اب جانانه بهش ساکتش کردم و رفتم ت اتاق...
حتما باز مامان رفته بود سفارش تحویل بده... تا بیاد من یه چیزی برای شام دست و پا کنم...
بهترین گزینه سیب زمینی کو کو بود... تند تند موادش و رنده کردم و بعد از زدن فلفل زردچوبه و نمک و کمی آرد سوخاری برای اینکه زود وا نره همش و ریختم کف کاهیتابه کا از قبل با روغن داغ شده بود و آماده بود... نمی شد دونه دونه درستش کنم چون سیب زمینی از قبل که نپخته بود و احتما وا رفتن زیاد بود...
خلاصه یه خرچنگ قورباقه ای درست کردیم و با شروین سفره رو هم چیدیم و منتظر شدیم تا مامان بیاد... منم که دل تو دلم نبود تا زودتر بهش خبر بدم که کار پیدا کردم... حتی هنوز شروینم نمی دونست
مامان تند تند شربت درست می کرد به حرفای منم گوش میداد... اما واسه یه لحظه ایستاد و برگشت سمتم...
مامان: وااای دختر بزار یه شربت برای این بنده خدا درست کنم بر می گردم اون وقت این دو تا گوشمم مال تو... الان نمی فهمم چی می گی به خدا... صبر کن...
نفسم و سخت دادم بیرون و افسوس خوردم برای اینهمه مدت که داشتم حرف میزدم و به احتمال زیاد مامان خانمی حواسشون نبوده...
من: باشه.. پس من این کوکوهای طفلی رو بزارم داغ شه تا بیای...آخه بگو اتو و چرخ می خوای چکار...
مامان در حالی که آب روی شیرۀ شربت میریخت گفت:
مامان: مردم یه کار خوب میخوان... تا کی میخواستم برای اینکه لباسا ریش نشه بشینم با نخ و سوزن سرشون و دندون گوشی بزنم؟؟ چرخ سردوز لازمم بود دختر... اتومونم که لک مینداخت و قدیمی بود... هر دوش نیازم بود اینقدرم غر نزن... فقط خورشید جان این ماه باید یکم قناعت کنیم دیگه پولی برام نمونده...
من: برو بیا مامان... بعد حرف میزنیم...
نشستم رو سنگ آشپزخونه و به کوکوها خیره شدم... مامان همیشه برای ما پر انرژی بود ، همیشه برای ما لبخندی از جنس امیدواری میزد حرفایی که باعث میشد سرپا باشیم.. اما من غم نگاهش و درک می کردم... خیلی سختِ یه بچه بخواد بدون یکی از اولیاش زندگی کنه و بزرگ شه حالا پدر و مادر فرقی نداره... همینطورم سختِ برای یه مادر یا یه پدر که بخواد بچه هاش و به تنهایی بزرگ کنه... مامان تنهاییی خیلی سختشِ...
شروین: خورشید بیا من گشنمه به خدا بابا دلم ترکید انقدر صدا داد...
از فکر اومدم بیرون و پریدم پایین و با اخم گفتم : هزار بار... من و به اسم صدا نکن مگه من خواهریت نیستم؟
شریون: باشه آجی بیا دیگه... اصلا غذای منو بده...
تابه و از رو گاز برداشتم و رفتیم سر سفره...
غذاش و گذاشتم تو پیش دستی و خودمم کم کم شروع کردم به خوردن...
مامان بعد از اینکه دست و صورتش و شست اومد و نشست...
من: خسته نباشی مامانی...
مامان: سلامت باشی ... دستت درد نکنه غمم بود برای این پسر شکمو چی درست کنم... باز من و تو با یه لقمه نون پنیر کنار میاییم...
شروین انقدر گشنه بود که چیزی نگفت و به خوردنش ادامه داد...
مامان لقمۀ اول و گذاشت تو دهنش...
مامان: تخم مرغش زیاد دختر... شور نشده اما خوش نمک شده... تو مثل اینکه با سیب زمینی کوکو میونۀ خوبی نداری ... اینکه آسونِ چطور غذاهای سخت تر و بهتر درست می کنی؟
من: بیخیال مامان عجله ای شد...
کمی به سکوت گذشت تا اینکه مامی گفت:
مامان: کار پیدا کردی؟
من: بله ..
مامان: خوب؟
من: چی خوب؟
مامان: ستاره نزار دونه دونه بپرسم خودت برام همه چیو بگو بینم خوب هست یا نه؟
من: آره خوبه... ساعت کاریم تا 7 شبِ... شاید گاهی یکمی اینور اونورم بشه... حقوقم ماهی 600 تومنِ...
مامان: خورشیدم مامان اول خودِ کارو بگو بعد بقیه چیزاش...
من: آها خوب کارم تو مهدِ... مراقبت از بچه ها اما هنوز ردۀ سنیشون واسم مشخص نیست.. یعنی گفتا اما معلوم نیست .. فردا مشخص میشه...
مامان: نه نمیخواد بری...
من: وا مامان چرا؟
مامان: بچه ها حوصلت و می گیرن... من دخترم و میشناسم با اینکه از بچه ها خوشت میاد اما اعصاب ضعیفی داری... شاید یکی دو روز برات شیرین باشه اما بعد خسته میشی...
من: نه مامان خسته نمیشم خیالت راحت ...
مامان: بابا پیش خودم کار کن اینجوری کارام بازدهی بهتری هم داره...
من: نه مامان تو سفارشات و کمتر کن بازدهیت بهتر میشه.. هر چند تاالان هم مشتری ناراضی نداشتی اما من مثل شما به خیاطی علاقه ندارم... دوست دارم فقط برای خودم لباس بدوزم نه مردم... با سرکار رفتنم مشکلی ندارم... اصلا یه سرگرمی هم میشه...
شروین: مامان با هم بریم محلِ کارش و ببینیم اگه خوشمون نیومد نزاریم بره...
اوهو کی میره اینهمه راه و این فسقلی هم دم دراورده...
من: وروجک تو چی می گی این وسط...؟
مامان لبخندی زد و گفت: مثلا مردِ خونستا...
مامان: آره خورشید تا محل کارت و نبینم دلم آروم نمی گیره مادر...
من: مامان زشتپی الان می گن بچه ننست ... تو بیا دورادور ببین... آخه مهدش معتبرِ...
یکم ساکت شد و بعد با غم گفت:
اگه بابات بود دلش راضی نمیشد یدونه دخترش بره سرکار... چه نقشه ها که برات نداشت...
آهی کشید و ادامه داد:
مامان: میدونم من نمیتونم همه نیازاتون و برآورده کنم واسه همینه که میخوای بری سرکار... شرمندتونم اما دیگه کاری نیست که بخوام کنار خیاطی انجام بدم...
چنگالم و که داشتم باهاش کوکو جدا می کردم گذاشتم تو پیش دستی و گفتم:
من: این چه حرفیِ که میزنی مامان؟ معلومه که ما هر چی خواستیم حالا خوب و بدش تاحالا داشتیم...
همه که نمی تونن برن دانشگاه... قسمتِ همۀ آدما که بهترینا نیست... این جامعه به هر قشری نیاز داره... به همه مدل آدمی نیاز داره... اگه قرار باشه همه تحصیلکرده باشن اونوقت کی قبول می کنه لباس بدوزه برای مردم؟ کی این خیابونای کثیف و تمیز کنه/؟
اگه همه بشن خانوم دکتر و خانوم مهندس اونوقت کی میشه خانوم خونۀ یه مردی که دوست نداره زنش بیرون کار کنه...؟
مامان: خانمِ خونه بودن که کار هر کسی نیست اما می تونستی خانومِ خونۀ با سواد باشی...
من: خوب الانم بی سواد نیستم ... خیلیا همین دیپلمم ندارن... خیلیا نمی تونن کلا مدرسه برن مامان من به همینم راضیم... باور کن مامان هیچ شکایت و گله ای ندارم... قسمتِ هر کسی یه جوره و سرنوشتش یه مدلی به خواست اونکه اون بالاست رقم میخوره... واسه خانوادۀ کوچیکِ منم این شد...
یکم بغض داشتم... دوباره دلم گرفته بود.. اما سعی کردم ادامه بدم... با صداییی که می لرزید گفتم:
من: من مشکلی ندارم جز نبود بابام... نبود اونِ که همه چیو سخت تر کرده... همه چی سرجاشِ فقط جای باباست که خالیه...
پیش دستی و پس زدم و بلند شدم... نمیخواستم مامان و ناراحت کنم اما نشد... بغضم و قورت بدم...
همیشه با همه چی خیلی راحت کنار میومدم اما هیچوقت نتونستم نبودِ بابارو درک کنم... نتونستم بفهمم که چرا رفت و خدا
آخرین جایی که گفت و امضا کردم و بلند شدم...
مدیر که حالا میدونستم اسمش خانومِ مولایی هست گفت: خوب شناسنامت پیش من می مونه یعنی فعلا تا وقتی که بیمه شی... کاری داشتی می تونی کارت ملیت و بیاری و شناسنامه و ببیری... ما اصولا ضامن برای کارمندامون می خواییم اما چون عجله داشتیم بدون ضامن کارا پیش رفت...
و بعد سرش و بالا کرد و با لبخند گفت :
مولایی: به جمع ما خوش اومدی... امیدوارم هم تو از ما و محیط راضی باشی و هم ما از تو...
من: مطمئن باشید از اعتمادتون پشیمون نمیشید... آخه اینجا چیزی نداره که من بخوام بدزدم... منم همینطور...
یه نگاه عاقل اندر احمق بهم انداخت و گفت:
مولائی: خانم پس بچه ها چی هستن؟ می دونید چقدر مسئولیت دارن...
من: آها از اون نظر؟ نه بابا خیالتون راحت...
مولایی: لبخندی بهم زد و گفت برو از اتاق سه لباست و بگیر... میدونی که که لباس قسمت شما گلبه ای نارنجیِ.... لباسا زیاد رضایت بخش نیست... با اینکه خیاطش خوب بود اما طراحش نه.. به زودی عوض میشه...
با سر حرفش و تایید کردم و خواستم برگردم بیرون که یهو مغز فندقیم جرقه زد و برگشتم...
من: می گم که خانوم مولایی مامانِ من خیاطِ... خودمم میتونم طبق روحیۀ بچه ها براتون طرح بزنم... اگه خواستین بهم خبر بدین و یه روز بیایین نمونه کارای مامان و ببینید...
خانوم مولایی: من چند تا طرح برای سِنّای مختلف میخوام تو که رشتت طراحی نیست...
من: من طرحارو می کشم شما ببین و انتخاب کن هر چند که می دونم از سلیقۀ من خوشتون میاد...!!!
خانوم مولایی خودکارش و انداخت رو میز و گفت باشه... برو سرکارت... مشکلی داشتی با خودم در میون بزار و سعی کن بچه ها ازت راضی باشن...
لبخندی زدم و گفتم:
من: با اجازه... و رفتم سمت اتاق سه برای گرفتن فرم مخصوص...
...
یه نگاه تو آینه به خودم انداختم... خودمم با این رنگ گلبه ای روحیمم شاد میشد چه برسه به بچه ها فقط دوخت قشنگی نداشت... مخصوصا مدل آستینای مانتو و طرح مقنعش....
دوختن این فرم روحیۀ بچه گونۀ من برای طراحی و دستای هنرمند مامانم و برای دوختش میخواد...
بسم االهی گفتم رفتم قسمت مخصوص بچه های 3 تا 5 سال...
با دو تا مربی ای که اونجا بودن دست دادم و خودم و معرفی کردم..
من: سلام... من خورشید هستم به عنوان مربی اومدم...
یکی از دخترا: سلام خانمی خوش اومدی منم نوشین هستم...
دختر دیگه: سلام عزیزم منم مریمم... امیدوارم همکارای خوبی باشیم و از آشنایی باهات خوشحالم...
من: منم همینطور... شماها چند سالتونه؟
نوشین: من و مریم دختر خاله ایم... من 26 سالمه و ریاضی محض خوندم... مریمم 23 سالشه و دیپلم گرافیک...
من: منم 20 سالمه و دیپلم تجربی...
همون موقع گریۀ یکی بچه ها درومد که نوشین رفت سمتش و مریم قسمتای مختلف و معرفی کردو کارایی که به عهدۀ ماست و واسم توضیح داد...
خوشحالم که همکارام دو تا دختر مهربون و خواستنی هستن... و مثل یه دوست بهم نگاه می کنن...
با صدای دختری که درخواست داشت باهاش نقاشی بکشم از فکر اومدم بیرون...
من: باشه عزیزم برو منم الان میام...
باید بهشون یاد بدم به من بگن خاله یا نه خوشم نمیاد. بهم بگن خورشید جون بهتره...
مریم رفت پیش دختری که میخواست نقاشی بکشه و نوشین من و به همه معرفی کرد و گفت که ازین به بعد چی صدام کنن...
بچه ها یکم ساکت موندن و به من نگاه کردن و بعد هر کی رفت پی بازیگوشی و سرگرمی خودش...
یکی از بچه ها رو بردم دستشویی و برش گردوندم داشتم موهاش و میبستم که صدای دعوای بچه ها بلند شد...
پسر: ها چیه؟ فکر کردی که خیال کردی اگه مداد شمعیم و بهت بدم... اینو بابام از خارج آورده برام...
دختر دست به کمر شد و یه عشوه ای برای پسرِ اومد و گفت: وا نده... خودت و مداد شمعیات و وردار برو یه جا دیگه... دیگه اگه زنت شدم اگه دیگه به بچه هات شیر دادم...
نوشین و مریم در حالی که میخندیدن بچه ها رو که احتمالا چهار- پنج ساله بودن باهم آشتی دادن...
منم سرم و تکون دادم و رفتم دنبال یکی از بچه ها که معلوم نیست کجا قائم شده بود...
دیده دستم بنده ها اومد تند گفت خورشید جون من میرم قائم میشم بیا دنبالم...
همه جارو گشتم مگه پیدا میشد ...
من: سپنتا تو کجایی پسر؟
سپنتاااا؟
همه جارو گشتم فقط پشت مبلا مونده بود و آشپزخونه... پشت آخرین مبلم نگاه کردم سپنتا نبود اما یه پسر حدودا سه – چهار ساله نشسته بود رو زمین و بی صدا نقاشی می کشید...
رفتم کنارش و نشستم رو پاهام:
من: آقا کوچولو چرا تنها نشستی ؟ چرا رو زمین؟ بلند شو برو سر میز نقاشی بکش...
به نقاشی کشیدن مشغول شد و جواب نداد...
دستم و گذاشتم رو صفحۀ نقاشی شو گفتم :
من: اسم این آقا که تحویل نمی گیره چیه؟ با شما بودم مرتِ بزرگ...
پسر: ببین خورشید سربه سرم نزار حوصله ندارم... الان با ترَک دیوار حرف بزنی بیشتر به نتیجه میرسی تا من...
از لحن حرف زدنش چشمام شد 6 تا... ای خدا این خیلی باشه 4 سالشه چه زبونی داره...
بنظرم هم گستاخ میومد هم دپسرده!
من: یادم نمیاد اجازه داده باشم بهم بگن خورشید...
و بعد از شونه هاش گرفتم و بلندش کردم... دفترشم بستم و دادم دستش...
من: برو رو میز مخصوص بشین اینجا که جای نشستن نیست...
همونجور که روبه روم ایستاده بود با دستای کوچولوش موهام و بهم ریخت و گفت:
ببین خورشید کوچولو تهناییِ منو دیگه بهم نریز...
داشت میرفت که دستش و گرفتم:
با لحن مهربونی گفتم:
من: واسه شما من خاله باشم خیلی بهتره... مثل اینکه خورشید رو دلت مونده مرتِ بزرگ... حالا اسمت چیه؟
پسر: اسمم دامونِ...
من: خوب آقا دامون نمیخوای بگی چرا انقدر ناراحت بودی؟
دامون: یکم دلم گرفته بود... گفتم غمم و بریزم رو برگۀ دفترم که شما نزاشتی...
خدایا این بچه چطور میتونه انقدر راحت برای سوالای من جوابای غیر قابل تصور داشته باشه؟
من: خوب حالا ناراحتیت چیه؟
دامون: خصوصی بود ... خوب من برم یکم به دوستم طناز برسم.. امروز همش تنهاش گذاشتم ناراحتِ...
من: باشه برو...
یکم به رفتنش خیره شدم... به تربیتی که داشت فکر کردم... به پدر و مادری که می تونه داشته باشه و به طرز برخوردی که باهاش داشتن و همینطور مشکلی که باعث شده این بچه پخته تر باشه و همینطور معنیِ غم و بفهمه...
شونه ای بالا انداختم و پاشدم برم دنبال سپنتا... که دیدم دست به کمر پشت سرم ایستاده و شاکی نگام می کنه ... لبخندی زدم و دولا شدم تا بغلش کنم و از دلش در بیارم
دیدی مامی؟ جای نگرانی نیست گفتم که یه جای معتبرِ...
مامان: آره خیلی هم بزرگِ... همۀ اینجارو تو می چرخونی؟
خندیدم و گفتم: نه بابا مامی... همون قسمتی که من کار می کنمم دو نفر غیر از من هستن...
مامی یکم دیگه به ساختمون نگاه کرد و گفت:
مامان: پس مطمئنی نیام تو صحبت کنم هوات و داشته باشن؟
من: آره بابا خیالت راحت مامان... بچه که نیستم... خودم حواسم به همه چی هست...
با مامان راه افتادیم که بریم...
یه نگاه به جنسیس قرمزی که اومد و دامون سوارش شد انداختم... امیدوارم از این علی بی غما نباشن که بچشون و ول کردن به امونِ خدا...
با مامان یکم نخ و وسائل مورد نیازش و از پاساژ جاوید خریدیم و راهی خونه شدیم...
سر کوچه بود که زن داداشِ همون خاستگارم جلومون و گرفت...
محدثه: سلام خوبی شادی جون؟ به به خورشید خانم چکار می کنی؟
من لبخندی زدم و به یه سلام و خشک و خالی اکتفا کردم اما مامان حال جدشونم پرسید و بعد بخیال شد...
محدثه: راستی مبارکا باشه به سلامتی ازدواج کردی؟
شصتم خبردار شد که اون هنوزم مطمئنِ که منو دیده و به اینا خبر داده.... ای نامرد...
من: نه چطور؟ گفتم که حالا حالاها قصد ازدواج ندارم... هنوز آدمشو پیدا نکردم...
لبخند گشادش و جمع کرد و گفت:
محدثه: اخه چند روز پیش رضا تو یه ماشین مرد جوون دیده بودتت فکر کردیم ازدواج کردی...
من: اخم توام با خنده ای کردم و گفتم:
من: منو؟ حتما اشتباه دیده... گفتم که هنوز مرد ایده آلم و پیدا نکردم...
محدثه نگاهی به من انداخت که یعنی خر خودتی و بعد قری به سر و گردنش داد و گفت:
محدثه: ایشاالله که پیدا می کنی... و بعد رو به مامان گفت:
محدثه: خوب شادی خانم خوشحال شدم... بعدا میام خونتون... مادر شوهرم از مکه برام چادری آورده.. میام که برام بدوزی...
مامان: باشه حتما فقط اگه خواستی بیای طرف صبح بیا...
و بعد خدافظی کردیم...
همین که محدثه ازمون جدا شد مامان گفت:
مامان: قضیه چیه؟ که محدثه از چشماش معلوم بود مطمئنِ و تو دروغ می گی؟
من: هیچی مامان ... اینا رو که میشناسی حتما الان پیش خودشون فکر می کنن دوست پسرمِ و هزار جور فکر دیگه.... اما این همون کِسیه که وقتی تو اتوبوس پولم و زدن تونستم بهش اعتماد کنم...
مامان: دختر هزار بار می گم سر به هوا نباش... اینا که تو دل تو نیستن بدونن بی منظور و از رو اجبار سوار شدی... می گن بابا نداره داره سوءاستفاده می کنه...
با صدایی که عصبی بود گفتم مامان توروخدا انقدر قدیمی فکر نکن من برای مردم زندگی نمی کنم که چشمم به دهنشون باشه ببینم چی می گن... که حرص بخورم و بشم عروسک خیمه شب بازیشون ت... بعضی از آدما انمقدر بی شخصیت و فضول هستن که هر چی خوب باشی بازم برات حرف در بیارن...
مامان: برای مردم زندگی نمی کنی با مردم که زندگی می کنی... دختر من که بدت و نمی خوام... خوب سوار یه ماشین میشدی که حداقل رانندش پیر باشه...
من: اینم هچین جوون نبود فکر کنم بیست سالی از من بزرگتر بود فقط خوب مونده بود...
مامان نفسش و سخت داد بیرون و دیگه چیزی نگفت...
***
شروین در و باز کرد و با چشمای گریون و دست خونی به من نگاه کرد... رو زانو نشستم و دستش و گرفتم تو دستام..
من: چی شده؟
شروین: اجی ماشینی که بابا برام خریده بود دیگه راه نمی رفت... خواستم ادبتورش و باز کنم... پیچ گوشتی نداشتیم.. خواستم با چاقو بازش کنم که چاقو در رفت تو انگشتم...
مامان یه خاک به سرمی گفت و گفت:
خورشید چشه مامان؟ خیلی بریده؟
من: مامان برو دفترچه بیمش و بیار... عمیقِ...
مامان خدا خدا کنون رفت تو خونه و من شروین و بغل کردم و بردم تو حیاط... یه تیکه پارچه محکم بستم رو زخمش و منتظر مامان شدم...
***
به دست کوچولوش که حالا 10 تا بخیۀ ریز خورده بود نگاه کردم...
من: آخه تورو چه به این کارا هزار بار گفتم مهندس بازی در نیار...
مامان: برده به بابای خدا بیامرزش... باباتونم همیشه همه چیز و خودش درست می کرد و سر از همه چیز در میاورد... پسرشم مثل خودش شده..
من: اما شروین هنوز خیلی بچست مامان... و بعد رو به شروین گفتم:
من: یه بار دیگه ازین کارا کنی محکومی تا یه ماه سفره بندازی و جمع کنی...
شروین لبخند بی جونی زد و گفت:
شروین: نه آبجی خیالت راحت دیگه ازین غلطا نمی کنم...
*******
من: خانوم مولایی میشه بگین اولیای دامون تابان بیان..؟میخوام باهاشون حرف بزنم...
خانم مولایی:چطور؟
آگهی
#2
بسته شد


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان