امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبایღღعروس استادღღ

#1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
View this post on Instagram

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
A post shared by امپراطور کوزکو | زینب موسوی (@iamkuzcooo)







پارت 1

دامن لباس عروسمو از زیر پام جمع کردم و شروع کردم به
دویدن.عروسیم توی باغ خارج شهر بود و از شانس گندی که داشتم این
.اطراف هم پرنده پر نمی زد
توی کوچه های تاریک می دویدم و همش پشت سرمو نگاه می کردم .اگه
بابام یا طاهر به همین زودی متوجه ی غیب شدنم می شدن فاتحه م خونده
.بود
به خیابون اصلی رسیدم... باالخره چشمم به یه ماشین افتاد. بدون فکر به
.سمتش دویدم و خودم و پرت کردم جلوی ماشین
ماشین نگه داشت،یه مرد با عصبانیت پیاده شد و گفت
-زده به سرت خانم؟چرا این طوری می پری جلوی ماشین ؟_
خواستم دهنمو باز کنم که تازه متوجه ی مرد روبه روم شدم.خدای من
.این که استاد تهرانی بود
لبمو گزیدم به خاطر شنلم صورتم و ندیده بود.رومو برگردوندم و با ترس
بر خالف جهتش به راه افتادم که صداش از پشت سرم اومد
-صبر کنید انگار شما حالتون خوب نیست؟_
جوابشو ندادم و قدمامو تند تر برداشتم... به سمتم دوید و جلوی روم
. وایستاد
-کمکی از دست من بر میاد ؟_
.خواستم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت... ناچارا سرمو باال آوردم
با اخم نگاهم کرد و انگار کم کم منو شناخت که ناباور گفت
-تو از دانشجوهای سال اول نیستی؟_
با بغض سر تکون دادم و گفتم
-.بله استاد_
نگاهی به لباس عروسم انداخت و گفت
-با این وضع... این جا چی کار می کنی؟ می دونی اگه گیر به عده ال
ابالی میوفتادی چ بالیی سرت میاوردن؟
بغضم ترکید و گفتم
-مجـبور شدم فرار کنم. بابام منو به یه مرد فروخته.اولش قبول کردم اما
اون آدم یه مریض جنسیه بارها با خشونت باهام رفتار کرد میگه تو برده
ی منی باید کفشامو لیس بزنی هر چی به بابام گفتم نفهمید منم مجبور شدم
.فرار کنم . لطفا از این جا بریم اگه یکی منو ببینه بدبخت میشم
سری تکون داد دستمو به سمت ماشینش کشید ..ناچارا دنبالش رفتم و
.سوار ماشین آخرین مدل استاد شدم
استارت زد از زیر چشم نگاهی بهم انداخت و گفت
-فکر نمی کردم اون دختر شیطون دانشگاه انقدر زندگی سختی داشته
باشه فکر می کردم هیچ غمی نداری نگو عروس فراری بودی

پارت2
.از اینکه بهم گفت عروس فراری خندم گرفت
. واقعا هم عروس فراری بودم
-خوب امشب کجا می مونی ؟_
لبمو گزیدم فکر اینجاشو نکرده بودم... زمزمه کردم
- .نمی دونم تو خیابون_
-زده به سرت؟با لباس عروس شبو میخوای تو خیابون بمونی؟_
-. آخه جایی و ندارم برم_
با اخم نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
- . پس بریم خونه ی من_
هول شده گفتم
- .نه نه... شما منو یه جا پیاده کنید من خودم میرم_
-.حرف نباشه دختر تو این حال نمی تونم بذارم بری_
مردد بودم... استاد تهرانی جوون ترین استادمون بود که خاطرخواه
زیادی داشت اما پشت سرش هم شایعه زیاد بود مثال چند نفر ادعا می
. کردن با استاد رابطه داشتن و اون ولشون کرده
من رفتار بدی ازش ندیده بودم اما خوب ترسناک بود بخوای به خونه ی
. کسی بری که نمی شناسی
از ناچاری سکوت کردم تا اینکه باالخره به خونه ی استاد رسیدیم... در
کمال تعجب ماشین رو روبه روی یه عمارت بزرگ نگه داشت
درو با ریموت باز کرد و ماشین و داخل برد. با دیدن استخر و حیاط
بزرگ دهنم باز موند... یعنی استاد تا این حد پولدار بود ؟
به روی خودم نیاوردم از ماشین پیاده شد و منم پیاده شدم و خجالت زده
دنبالش رفتم .. داخل هم کم از بیرون نداشت... مونده بودم ویالی به این
بزرگی چرا هیچ کس توش نیست؟
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت
-. تا حاال عروس فراری به خونم نیاورده بودم_
خندم گرفت
-. منم تا حاال شب عروسیم فرار نکردم_
نگاهش روی صورتم ثابت موند
-. بدبخت اون دامادی که چنین عروسکی از دستش رفته_
نگاهش یه جور خاصی بود.یه کم هیز و معنادار... برای اینکه از زیر
نگاه خیره ش فرار کنم گفتم
-ببخشید کجا باید بمونم؟_
نگاهشو ازم گرفت و به سمت پله ها راه افتد دنبالش رفتم در یکی از اتاقا
رو باز کرد و گفت
-. می تونی اینجا بمونی_
تشکر کردم و وارد شدم منتظر بودم درو ببنده اما نگاهی به بهم انداخت و
زوم روی صورتم گفت
-می تونی زیپ لباستو باز کنی؟اگه بخوای من می تونم کمکت کنم لباستو در بیاری

پارت3
خواستم بگم نه اما فکر کردم هیچ رقمه دستم به پشتم نمیرسه ناچارا سر
.تکون دادم
استاد لبخند محوی زد و به سمتم اومد،پشتم رو بهش کردم،با یه دست
موهام رو باال گرفتم و با دست دیگه پیراهنمو نگه داشتم دست استاد
.تهرانی که به پوست گردنم خورد تمام تنم یخ بست
حس می کردم زیادی برای باز کردن یه زیپ لفتش میده... نفس هاش
. پوست گردنم رو می سوزوند باالخره زیپ رو پایین کشید
خواستم تشکر کنم که دست داغش رو روی شونه ی برهنه م حس
کردم... تمام تنم از ترس به رعشه افتاد. صداش رو زمزمه وار پشت
سرم شنیدم
- .پوستت خیلی صاف و سفیده_
چیزی نگفتم،دستش رو روی شونه م حرکت داد و خمار گفت
-. اگه عروس من بودی نمی ذاشتم فرار کنی_
سریع ازش فاصله گرفتم و گفتم
-میشه از اتاق برید بیرون؟_
دستاشو باال برد و تسلیم وار گفت
- .عصبی نشو خانم کوچولو... رفتم_
.خیره به من عقب عقب رفت و در اتاق رو بست
نفس عمیقی کشیدم باورم نمیشد تا چند لحظه پیش استاد تهرانی داشت تنم
. رو لمس میکرد
استادی که توی دانشگاه انقدر سرد و خشک بود که حتی منم دورشو خط
قرمز کشیده بودم و استثنا باهاش شوخی نمی کردم چون خیلی زود
.درستو می نداخت و اصال رحم نداشت
نفسی صاف کردم. حاال باید چی می پوشیدم؟
تو همین فکرا بودم که صدای استاد از بیرون اومد
-.. توی کمد اونجا چند دست از لباسای من هست می تونی بپوشی_
.با لبخند به سمت کمدش رفتم پر شده بود از لباس های مختلف مردونه
دستم رو دراز کردم و یه تیشرت برداشتم .. لباس عروسمو در آوردم و
تیشرتمو پوشیدم موهامو باز کردم و زیر پتو خزیدم. شب بدی بود...
دقیقا ده دقیقه قبل از عقد فرار کردم اگه بابام دستش بهم می رسید مطمئنم
.با دست خودش خفم می کرد منو به اون یارو فروخته بود
.افکار و پس زدم و سعی کردم بدون فکر کردن به امشب بخوابم
***
صبح با حس حضور کسی کنارم چشمامو باز کردم

پارت4
با دیدن استاد تهرانی باالی سرم مثل برق نشستم.نگاهش روی پاهام ثابت
مونده بود.سرمو پایین بردم و با دیدن پاهای برهنه م سریع تیشرت رو
پایین کشیدم اما قدش انقدر کوتاه بود که نصف بیشتر پاهای صاف و
.سفیدم توی ذوق می زد
نگاهش و از پاهام گرفت و به صورتم دوخت .حس می کردم چشماش
حالت خاصی دارن... بخوام منصف باشم زیادی خوشتیپ بود.چشم و
ابروی مشکی و هیکل ورزشکاری که داشت می تونم بگم نصف دختر
های دانشگاه واسش می مردن.شاید برای همین بود که توی دانشگاه انقدر
.با غرور راه می رفت
کنارم نشست و گفت
-خوبی؟_
سر تکون دادم
- .صبحانه ت حاضره... بخور که بریم دانشگاه_
با ترس گفتم
-نه توی دانشگاه نمی تونم. مطمئنا بابام و طاهر اونجا میان سراغم اون
وقت منو می کشن
یه تای ابروش باال پرید
-طاهر؟_
خجالت زده گفتم
-.همونی که دیشب قرار بود باهاش ازدواج کنم
-آهان،چرا فرار کردی؟
نگاهش کردم.حتی یه ثانیه هم چشمشو از روم بر نمی داشت چی می شد
بفهمه من معذبم؟
:به سختی شروع کردم به حرف زدن
-گفتم بهتون... اون آدم یه بیمار جنسی بود،با خشونت باهام رفتار می
.کرد
نگاهش رو بی پروا روم انداخت
-حیف تو نیست؟دختر به این خوشگلی و کی دلش میاد باهاش خشن
باشه؟
لبخندی زدم... بلند شد و گفت
-بیا پایین صبحانه تو بخور،خواهرم اینجا لباس زیاد داره،یه نوشو برات میارم.می ریم دانشگاه.نه بابات نه اون مرده هم نمی تونن باهات کاری
بکنن نگران نباش من مواظبتم
حرفشو که زد حتی واینستاد تا من جوابشو بدم و از اتاق رفت بیرون
رمان زیبایღღعروس استادღღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ناتاشا1 ، Ava.2020 ، Black-queen ، parisa 1375 ، Волшебник
آگهی
#2
پارت5

دلم نمی خواست برم یه عمر توی دانشگاه برای خودم عزت خریده بودم
حاال بابام یکی از همون داد های خوشگلشو سرم بزنه کل حیثیتم به باد
.میره
چنان میگم یه عمر انگار دارم برای ارشد می خونم... خوبه هنوز سال
اولم . دلو به دریا زدم و بلند شدم که در اتاق باز شد و استاد تهرانی در
حالی که یه دست لباس دستش بود به سمتم اومد . لباسا رو به دستم
داد،چشمکی حواله م کرد و از اتاق بیرون رفت . مات و مبهوت این
.چشمکش بودم . خدایا کوه غرور بیرون دانشگاه عجب شخصیتی داشت
رفتم دستشویی و دست و صورتم و شستم.لباس هایی که استاد برام
. گذاشته بود و پوشیدم . و رفتم پایین
خودش حاضر و آماده پشت میز نشسته بود و صبحانه می خورد. با دیدن
من اشاره ای به صندلی کنارش کرد و گفت
-. بیا بشین_
سری تکون دادم و نشستم برام چای ریخت که پرسیدم
-شما تو خونه ی به این بزرگی تنها زندگی می کنید؟یعنی پدر مادرتون ؟_
وسط حرفم پرید
-. آره تنهام_
این حرفش یعنی خفه شو بقیش به تو مربوط نیست . مظلومانه نشستم و
صبحانه مو خوردم... خیلی زود کنار کشیدم و گفتم
-. ممنون استاد_
. سری تکون داد برعکس چند دقیقه قبل سرد و خشک شده بود
بدون اینکه میز و جمع کنه سوئیچش رو از روی میز برداشت و کتش رو
. تنش کرد همیشه توی دانشگاه تیپ رسمی میزد
دنبالش رفتم سوار ماشین شدیم ..توی کل راه سکوت کرده بود تا اینکه
نزدیک دانشگاه گفت
-ببینم اسمت چی بود؟_
خنده م گرفت ولی خودمو کنترل کردم و گفتم
-.من مجد هستم،هانا مجد_
ابرویی باال انداخت و آهانی گفت . ماشینو پارک کرد ،پیاده شدیم... زود
تر از من وارد دانشگاه شد منم خواستم به سمت کالسم برم که یکی
بازومو محکم کشید... برگشتم که همون لحظه سیلی محکمی حواله ی
صورتم شد و پخش زمین شدم
پارت6
ناباور سرمو بلند کردم و به بابام خیره شدم. همه ی بچه های دانشگاه
. وایستادن و به من نگاه کردن
: بابام با عصبانیت داد کشید
-حاال کارت به جایی رسیده که منو قال می ذاری؟_
بازومو کشید
-. می کشمت دختره ی خیره سر_
.دستشو بلند کرد که دوباره بزنه اما یکی دستشو توی هوا گرفت
برگشتم و قیافه ی جدی و اخموعه استاد تهرانی رو دیدم.طوری نگاه می
.کرد که ادم ازش می ترسید
دست بابامو باشدت پایین انداخت و گفت
- .بریم اتاق من صحبت کنیم_
بابام با عصبانیت داد زد
-.چه حرفی اقای محترم ؟ اومدم دخترمو ببرم شوهرش منتظره_
با ترس نگاهی به استاد انداختم.با فکی قفل شده گفت
-اگه نیاین مجبورم حراست خبر کنم اون وقت هر کاری بکنین نمی
.تونین دخترتونو ببینید
بابام باز خواست حرف بزنه که تهرانی با تحکم گفت
-...از این طرف_
طوری این جمله شو گفت که بابامم نتونست حرف بزنه با هم وارد
. ساختمون شدن و منم با سری پایین افتاده دنبالشون رفتم
طبقه ی باال استاد در یه اتاقو باز کرد بابام چشم غره ای به سمتم رفت و
وارد شد خواستم منم برم که تهرانی نذاشت و گفت
- .همین جا وایستا_
ناچارا سر تکون دادم در اتاقو بستن .....با استرس راه می رفتم مطمئنم
تهرانی هیچ کاری نمی تونست بکنه. من بابامو می شناختم . منو به طاهر
فروخته بود خودمم کشتم اما حرف حرف خودش بود . استادم بابای منو
. نمی شناخت دو تا اخم بهش می کرد و خسته میشد
نشستم روی صندلی نمی دونم چقدر طول کشید که باالخره در باز شد و
بابام لبخند به لب اومد بیرون . دستشو به سمت استاد دراز کرد اما اون
فقط با اخم به بابام نگاه کرد . بابامم به روی خودش نیاورد و به من گفت
- .من دیگه میرم دخترم،مبادا اقای تهرانی عزیز و اذیت کنی
ناباور نگاهش کردم که دستی به سرم کشید و جلوی چشمای بهت زده م
رفت . به استاد نگاه کردم که با نفرت گفت
- . مرتیکه ی لجن_
:بلند شد و پرسیدم
-چیشد؟چرا بابام رفت چطور راضیش کردین؟_
استاد تهرانی نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت
-.دوبرابر پولی که طاهر داده بود و بهش دادم_
:با لبخند محوی ادامه داد
-به عبارت دیگه تو رو از بابات خریدم خانم کوچولو_
رمان زیبایღღعروس استادღღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Ava.2020 ، Black-queen ، parisa 1375 ، Волшебник
#3
پارت7
دهنم باز موند.با تته پته گفتم
-شما چی میگین استاد؟چرا این کارو کردین؟_
: پوزخندی زد
-توقع داشتی بدمت دست بابات تا دوباره بشونتت سر سفره ی عقد اون
مرد؟
-...من یه فکری به حال خودم می کردم اما االن
درمونده سرمو پایین انداختم.کم پولی نبود پولی که طاهر به بابام داده
بود... حاال دوبرابر اون پول رو من چطور به استاد تهرانی برمی
گردوندم؟
نالیدم
-من اون پولو چطور جور کنم ؟_
بی تفاوت گفت
- .من نگفتم اون پول و جور کن_
نگاهش کردم . منو خریده بود حاال منم کل زندگیم رو باید ارباب استادی
می بودم که حتی اسمشم نمی دونم. از چاله در اومدم توی چاه افتادم...
لعنت به اون بابای لعنتی من که واسه خاطر پول دختر خودش و هم
.فروخت
استاد نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت
-...به اون پولی که بهت دادم نمی ارزی اما_
نگاهش روی لبام ثابت موند،سرشو نزدیک آورد و گفت
- .شاید بتونی خوب حال بدی چون هیکلت معرکست_
بعد از حرفش نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
-من دیگه برم کالسم شروع شده_
.و جلوی چشمای بهت زده ی من رفت
شل و وارفته کنار دیوار سر خوردم. منظورش چی بود که حال بدم؟
خدایا حاال من باید بشم یه وسیله برای این استاد که از نگاهش معلوم بود
.قصد خوبی نداره
.سرمو بین دستام گرفتم. باید یه راه نجاتی پیدا می کردم هر طور که شده
ناچارا بلند شدم و دنبال استاد به کالس رفتم... روی اولین صندلی که
گیرم اومد نشستم. استاد تهرانی توی کالسش طوری بود که هیچ کس
جرئت یه کلمه حرف رو هم نداشت. اصال باورم نمیشد این آدم اخمو چند
. لحظه پیش چه حرفی بهم زد
نگاهی به سر تا پاش انداختم خوشتیپ بود... ورزشکار بود اما منو
خریده بود. از امشب باید هر کاری اون می گفت می کردم. خدایا من
.ظرفیتشو ندارم
با صدای خشکش به خودم اومدم
-خانم مجد حواستون به کالسه؟_
طوری بد نگام می کرد که سرمو پایین انداختم و آروم گفتم
-. بله ببخشید_
چپ چپ نگاهم کرد و دوباره مشغول تدریس شد
پارت8
درو با کلید باز کرد و منتظر موند تا من اول برم.باهاش راحت
نبودم،حاال هم مجبور بودم تو خونه ی اون زندگی کنم . ناچارا وارد شدم
و روی مبل نشستم. به آشپزخونه رفت و چند دقیقه بعد برگشت،با خستگی
کتش رو در آورد و گره ی کروباتش رو باز کرد و بی تعارف کنارم
. نشست
: دستش رو پشت سرم روی پشتی مبل گذاشت و گفت
-خوب آشپزی بلدی؟_
یه کم جمع و جور نشستم و گفتم
-. بلدم_
سر تکون داد
-خوبه،از این به بعد آشپزی و تمیز کردن این جا با تو. اتاقت مشخصه
. لباساتم می سپارم فردا از بابات بگیرن
-خانوادتون ناراحت نشن من اینجام؟_
پوزخندی زد. گفت
-.تو نگران اون قسمتاش نباش،اگه پرسیدن میگم دوست دخترمه _
مصنوعی خندیدم
- .اما به من نمیاد دوست دختر شما باشم،من هنوز هجده سالمه_
نگاه معنی داری بهم انداخت
- .سن و سال مهم نیست،همین که ببینن دلبری حرفی ندارن_
نگاهی به چشمای سرکشش انداختم و گفتم
-میشه این طوری حرف نزنید ؟_
نزدیک تر اومد و کشدار گفت
-ناز زیاد داری،خشن رو دوست نداشتی،دارم با آرومی نازتو می
خرم... اینم دوست نداری
سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم گفت
-وقتی فروخته میشی به این و اون باید تحمل هر حرفیو داشته باشی...
. من سیصد میلیون پول ندادم که تو رو دکوری نگه دارم
با تته پته گفتم
-منظورتون چیه؟_
موهامو کنار زد
-منظورم واضحه،من َمردم... یه نیازایی دارم.به جای پول دادن به
فاحشه های دو هزاری تو رو خریدم تا هر وقت میخوام باشی... در
...دسترسم باشی... اعتراض نکنی... چون مال منی کوچولو
لاله ی گوشمو بوسید و زمزمه کرد
- .فقط مال من_
خودمو پس کشیدم که بلند شد و گفت
-نترس خانم کوچولو امشب رو مود این حرفا نیستم اما برای شب های
. آینده آماده باش من از ناز کشیدن زیادی هم خوشم نمیاد

پارت9
با ترس نگاش کردم.. راه رفته رو برگشت و گفت
-آها راستی...اگه یه نفر توی دانشگاه از این حرفا با خبر بشه،اون وقت
.من از چشم تو می بینم
.فقط نگاهش کردم،زیاد بهم گیر نداد و به اتاقش رفت
.سرمو بین دستام گرفتم... فقط خدا باید بهم صبر می داد
***
استاد ماشین و جلوی دانشگاه نگه داشت،مسخره بود من حتی اسم
.کوچیکشم نمیدونستم
رومو برگردوندم سمتش تا بهش بگم کالسم زود تموم میشه و خودم
برمیگردم اما هنوز لب باز نکرده بودم در سمت من باز شد و یکی به
. طرز وحشیانه ای بازومو کشید
از ماشین پرت شدم بیرون... سرمو بلند کردم و بر دیدن طاهر رنگ و
از رخم پرید با تته پته گفتم
-...تو_
خم شد و بازومو گرفت... همون طوری که منو به سمت ماشینش می
برد گفت
-آره من... انتظار نداشتی بیام وقتی بابای بی همه چیزت تو رو به من
فروخته اما فلنگو بسته؟
در ماشینشو باز کرد اما قبل از اینکه پرتم کنه بیرون صدای عصبانی
:استاد رو از پشت سرم شنیدم
-.می کشمت حروم زاده_
طاهر برگشت و همون لحظه مشت محکمی از جانب تهرانی به صورتش
. خورد
پرت شد روی زمین ... با ترس نگاهی به اطراف انداختم
خیلیا توجهشون به ما جلب شده بود اما تهرانی بی اعتنا خم شد و مشت
محکم دیگه ای به صورت طاهر زد و عربده کشید
-یه بار دیگه از این غلطا کنی می کشمت فهمیدی؟
-اون دختر مال منه...خریدمش... پول دادم از باباش خریدم االنم باید با
. من باشه
تهرانی عصبانی تر داد میزنه
-رو چیزی که مال منه نظر نداشته باش وگرنه زندت نمیذارم االنم  .گورتو کم کن تا جنازتو همین جا ننداختم
بعد از این حرف دست منو گرفت و به سمت دانشگاه کشید که صدای داد
طاهر از جاش بلند شد
-تو مال منی هانا فکر کردی از سر سفره ی عقد فرار کنی چیزی
میشه؟قبل از اینکه دست این بچه سوسول بهت بخوره می گیرمت حاال
. ببین
تهرانی ایستاد. با التماس گفتم
- .استاد خواهش می کنم،اگه تو دانشگاه پخش بشه آبروی جفتمون میره
معنا دار نگام کرد و گفت
-خارج از دانشگاه منو آرمین صدا کن... خوشم نمیاد هر جا بهم بگی
. استاد
حرفش و که زد دستمو ول کرد و زودتر از من وارد دانشگاه شد
رمان زیبایღღعروس استادღღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Black-queen ، parisa 1375 ، Волшебник
#4
پارت10

.بهت زده دنبالش رفتم پس اسمش آرمین بود
وارد دانشگاه شدم،یک روز طاهر یک روز بابام... خدا فردا رو بخیر
. می کرد
***
جلوی خونه ی تهرانی ایستادم،بهم کلید داد و گفت خودم برگردم چون
. کالساش طول می کشید
درو باز کردم و وارد شدم،واقعا آدم توی خونه ی به این بزرگی خوف
. می کرد موندم تهرانی چطور تا االن توی این خونه دووم آورده
با ترس قدم برداشتم و وارد عمارت شدم بدون اینکه به اطراف نگاه کنم
.رفتم توی اتاقم و درو بستم
نفس آسوده ای کشیدم ،خیلی خسته بودم.مانتو مقنعه مو از سرم کشیدم و
. روی تخت افتادم و نفهمیدم کی خوابم برد
با حس حرکت دستی روی تنم چشمام و باز کردم و اولین چیزی که دیدم
.چشمای خمار و قرمز استاد بود
.با ترس خواستم بلند بشم که نذاشت
تاپی که زیر لباسم پوشیده بودم یقه ش باز بود و حاال از شانس گندم کنار
. رفته بود و رد نگاه استاد هم دقیقا همون جا بود
دستشو باال آورد و روی تنم کشید که با ترس گفتم
...استاد نه_
خمار گفت
هنوز که به من میگی استاد...وسط معاشقه دوست ندارم این طوری _
. صدام بزنی تمام حس و حالم میپره
اشکم در اومد
. لطفا،من االن آمادگی ندارم_
نگاهی به لبام انداخت
.خیلی زود راهت می ندازم کوچولو_
و بعد از اون سرش رو توی گردنم فرو برد. قلبم مثل چی می کوبید.من
حتی خجالت می کشیدم اسم کوچیکش رو صدا بزنم اون وقت اون داشت
.بی رحمانه تن و بدنم و لمس می کرد
.لعنت به تو بابا که مجبورم می کنی هر روز اسیر دست یه نفر باشم
دستمو روی سینش گذاشتم تا پسش بزنم که اوضاع بدتر شد. سنگینیش رو
. کامل روی من انداخت و با ولع بیشتری گردنم رو بوسید
باورم نمیشد استادی که توی دانشگاه اخم ابروهاش باز نمیشد حاال اینجا
. انقدر نزدیک به من بود
:با هق هق گفتم
.استاد خواهش می کنم_
سرشو بلند کرد و چشمای قرمزش رو بهم دوخت.با التماس نگاهش کردم
که کشدار گفت
بابای الشخورت تو رو به من فروخته فهمیدی؟ من پول ندادم که تو رو _
نگه دارم.باید یه استفاده ای ازت ببرم یا نه
خواست دوباره سرشو پایین بیاره که با گریه گفتم
باشه اما خواهش می کنم امشب نه،قول میدم خیلی زود با خودم کنار _
.بیام اما لطفا امشب نه... من با این حال خرابم نمی تونم لذتی بهتون بدم
عمیق نگاهم که گفتم
.لطفا_

پارت 11

بی توجه به حرفم سرش رو دوباره توی گردنم برد اما این بار بوسه ی
ریزی به گردنم زد و گفت
...باشه_
سرشو بلند کرد
.اما فقط سه روز،توی این سه روز به خودت بیا چون من تحملم کمه_
خیره نگاهم کرد و از روم بلند شد،نفس آسوده ای کشیدم و به رفتنش نگاه
کردم.من فردا باید فرار می کردم،قید دانشگاه رو می زدم و فرار میکردم
.تا هم از دست طاهر خالص بشم هم این استاد
با این فکر چشمامو بستم،حتی اگه بمیرمم نمیذارم دستت به من بخوره
آرمین تهرانی،نمی ذارم. فقط دلم می خواست قبل رفتن آبروشو توی
دانشگاه ببرم تا همه بفهمن استادشون چه جور ادمیه
*******
صدایی که از بیرون میومد یعنی اینکه تهرانی بیدار شده... از شیشه ی
آب کنار تخت به صورتم کشیدم و زیر پتو خزیدم. باید وانمود می کردم
.مریضم تا خودش تنها بره
چند دقیقه بعد در اتاق باز شد،چشمامو بستم حس کردم باالی سرم ایستاده
تا اینکه صداش اومد
.بلند شو_
نالیدم
. نمی تونم حالم خوش نیست_
چته تو ؟_
خدا کنه فقط باور کنه. الی پلکمو به سختی باز کردم و گفتم
.فقط سردرد دارم خوب میشم شما برید_
دستشو روی پیشونیم گذاشت
. نمیشه،پس بریم دکتر_
:ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم
نه... من همیشه از این سردردا می گیرم قرص بخورم بخوابم تا عصر _
.خوب میشم
مردد گفت
مطمئنی؟_
پلکامو به نشون تایید بستم که سر تکون داد
باشه،من یه کالس مهم دارم زود باید برم اگه حس کردی حالت خراب _
.شد شمارمو کنار تلفن میذارم بهم زنگ بزن
.سری تکون دادم که نگاه خیره ای بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت
نفس آسوده ای کشیدم و نشستم،گذاشتم بیست دقیقه ای از رفتنش بگذره و
.بلند شدم
از اتاق سرکی کشیدم و وقتی مطمئن شدم رفته در اتاق تهرانی رو باز
کردم و مشغول گشتن شدم،خداروشکر زیاد وقتم تلف نشد و خیلی زود از
. توی کشوی اولش دو بسته پول که همشم تراول بود پیدا کردم
سریع برشون داشتم و دوباره به اتاقم برگشتم.مانتو و شالمو پوشیدم و چند
.دست لباس توی کیفم گذاشتم و از خونه بیرون زدم
پارت12

سر خیابون دستمو برای اولین تاکسی بلند کردم و سوار شدم.چون برای
همیشه میخواستم برم نمیشد که برم خارج کشور مجبور بودم یه مدت برم
یه شهر دیگه تا کارهای خارج رفتنم جور بشه. هر چند اگه پولی که از
.خونه ی تهرانی دزدیده بودم کفاف می داد
.تا رسیدن به ترمینال فقط از استرس گوشه ی ناخنمو جویدم
رسیدیم و بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم.حتی نمی دونستم کدوم
شهر برم.مهم هم نبود همین که از تهران دور بشم کافی بود.به هزار
.بدبختی تونستم یه بلیط برای نیم ساعت دیگه به مقصد مشهد پیدا کنم
برای خودم یه شیشه آب خریدم،خواستم سوار اتوبوس بشم که بازوم
.کشیده شد
برگشتم و با دیدن تهرانی تمام تنم یخ زد.نگاه بدی به سر تاپام انداخت و
گفت
. راه بیوفت_
با ترس گفتم
...استاد من_
وسط حرفم پرید
.هیشش گفتم راه بیوفت_
.بازومو کشید از ترس اشکم در اومد،خدایا اون زندم نمی ذاشت
منو دنبال خودش به سمت ماشینش کشوند،خواست سوارم کنه که بازومو
...از دستش کشیدم و با تمام توان فرار کردم
صدای تهدیدش از پشت سرم اومد
.بیا اینجا نذار اون روی سگم باال بیاد_
بی توجه بهش تند تر دویدم،همه با تعجب بهم نگاه می کردن.صدای پای
تهرانی رو درست پشت سرم می شنیدم،آخر هم از شانس گندم پام پیچ
خورد و افتادم... خواستم بلند بشم که بهم رسید. موها و شالمو توی
.مشتش گرفت و بلندم کرد. انقدر محکم موهامو کشید که اشکم در اومد
همه با تعجب به ما نگاه می کردن اما تهرانی انگار خون جلوی چشمشو
گرفته بود موهامو ول کرد و بازومو چسبید با فکی قفل شده گفت
فکر کردی می تونی از دست من فرار کنی؟چنان بالیی امروز به
سرت بیارم که به گه خوردن بیوفتی هانا


پارت 13

گریه و التماس فایده نداشت وقتی خون جلوی چشماشو گرفته بود.
این بار به زور سوار ماشینم کرد و خودشم سوار شد پاشو روی پدال گاز فشار داد و همزمان داد زد:
_من و می پیچینونی؟ آره؟؟؟
از ترس زبونم بند اومده بود… با عربده ی بعدیش تکون شدیدی خوردم
_نکنه دستت با اون بابای حروم زادت توی یه کاسست؟ تو رو به چند نفر دیگه فروخته؟چند نفرو با اشک و ناله پیچوندی و در رفتی؟
با تته پته گفتم
_هیچی به خدا.
این بار عربده ش به آسمون رفت
_دروغ نگـــــو !!
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.با عصبانیت جواب داد:
_کلاس و کنسل کن امروز نمی تونم بیام.
حتی نذاشت طرف حرف بزنه و تماس و قطع کرد با عصبانیت گفت
_فکر کردی منم احمقم که با چهار تا آه و ناله باور کنم مریضی؟ همون لحظه دستتو خوندم عوضی همون لحظه فهمیدم تو هم مثل همون بابای لاشخورتی.
با گریه گفتم
_به خدا استاد من فقط به خاطر…
وسط حرفم داد زد:
_ببند دهنتو… به خوابت ببینی دیگه گول مظلوم نمایی هاتو بخورم .
ساکت شدم،با دست خودم قبر خودمو کندم،باید می فهمیدم اون به این راحتی اعتماد نمی کنه.زرنگ تر از این حرفاست که از من رو دست بخوره.
تا رسیدن به خونه فقط صدای نفس های عصبانی اون و گریه های من میومد.
ماشینو بی احتیاط پارک کرد و پیاده شد. در سمت منو باز کرد و مچ دستمو کشید. با عصبانیت منو دنبال خودش می کشوند و به التماسام هم توجه نداشت. وارد خونه که شدیم روی مبل پرتم کرد… با گریه گفتم
_استاد خواهش می کنم،من آمادگیشو ندارم
کتشو در آورد و همون طوری که کمربند شلوارشو باز می کرد گفت
_من بهت فرصت آمادگی دادم عزیزم.خودت تنت می خارید زودتر کارتو یه سره کنم.

معلوم بود هیچ نیازی نداره و فقط برای کم کردن خشمش می خواد باهام بخوابه .
دو دکمه ی بالای بلوزش رو باز کرد و به سمتم اومد،مثل برق بلند شدم اما تا خواستم پا به فرار بذارم موهام و از پشت کشید.
از عقب پرت شدم توی بغلش کنار گوشم با خشم گفت
_هنوز یاد نگرفتی از دست من فرار نکنی؟ هوم؟ امروز بهت یه درس میدم هانا.یه درس که فقط مخصوص توئه.امروز بهت یاد میدم دیگه هیچ وقت نخوای منو دور بزنی.
از پشت دستش رو دراز کرد و دکمه ی مانتوم رو باز کرد.
ترسم هزار برابر شد.با وحشت گفتم
_خواهش می کنم نکن!
بی توجه به حرفم برم گردوند،نگاهی به اشکام انداخت و دستاش رو دو طرف یقه م گذاشت و با یه حرکت مانتوم رو توی تنم جر داد .
از شانس گندم به خاطر گرمای هوا زیر مانتوم هیچی نپوشیدم.کلا عادت نداشتم.
نگاهی به بالا تنه م انداخت و سر تکون داد
_نه خوشم اومد.اندام رو فرم و تمیزی داری.معلومه حسابی به پوستت می رسی
مانتوم رو کامل از تنم در آورد و دستش رو دور کمرم انداخت.دیگه از زور گریه نفسم بالا نمیومد.
اما بازم دست از التماس نکشیدم
_تورو خدا استاد،من نمی خوام
دستش رو روی شونه های برهنه م کشید. سرش رو خم کرد و بوسه ی ریزی به سرشونه م زد.
انگار کم کم داشت خمار میشد که چشماش با حالت نیمه باز به لب هام دوخته شد.
تب دار زمزمه کرد
_پوستت مثل بچه ها می مونه،هم نرمه،هم خوش بو.
سرش رو خم کرد و گردنم رو بویید.
حس می کردم دنیا دور سرم می چرخه،دستش که به سمت بند لباسم رفت دیگه نفهمیدم.فقط با التماس زمزمه کردم
_استاد خواهش می کنم
و بعد از اون همه چیز تاریک شد و از حال رفتم.

پارت14


چشمامو به سختی باز کردم .توی یه اتاق بودم… با یه کم فکر فهمیدم اتاق خودم توی خونه ی تهرانیه.
با یاد داد و بیداد و بلایی که می خواست سرم بیاره مثل برق نشستم.
نگاهی به خودم انداختم،لباس تنم بود…
خدایا یعنی من بیهوش بودم بلایی سرم آورده؟
تو همین فکرا بودم که در باز شد،با ترس عقب رفتم .
تهرانی با اخم های در هم وارد شد،سینی غذا رو کنارم گذاشت و گفت
_این آخرین فرصتیه که بهت میدم،اگه فرار کنی شک نکن زیر زمینم بری پیدات می کنم.اون وقته که دیگه هیچ وقت نمی بخشمت.فهمیدی؟
سری تکون دادم.نگاهی با اخم بهم انداخت و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت.نفسمو آزاد کردم…خداروشکر این بار بخیر گذشت.

******
سر کلاس نشسته بودم که بالاخره تهرانی با پنج دقیقه تاخیر وارد شد.
همه به احترامش بلند شدن،وقتی نشستیم یکی از پسرا با لودگی گفت
_استاد معلومه دیشب حسابی خسته شدین که امروز دیر کردید.
با این حرفش اکثرا زدن زیر خنده.تهرانی نیم نگاهی به پسره انداخت و گفت
_شما فامیلتون چیه؟
پسره با نیش باز گفت
_یزدی
_بسیار خوب آقای یزدی این ساعت بیرون کلاس منتظر باشید.
پسره وا رفت.انگار نفهمیده بود تو کلاس تهرانی کسی حق نفس کشیدنم نداره چه برسه به تیکه پروندن.مظلوم شد و گفت
_حالا استاد نمیشه…
وسط حرفش با جدیت گفت
_خیر بفرمایید بیرون وقت کلاسم نگیرید.
پسره ناچارا بلند شد و از کلاس بیرون رفت.پوزخندی زدم و گفتم
_این شیوه ی درستی برای یه استاد نیست.
عصبی بود ازم و با این حرف عصبی تر شد. نگاه بدی بهم انداخت و گفت

_تو می خوای بهم یاد بدی؟
_لازم باشه آره.
خشمش بیشتر شد،از جام بلند شدم و گفتم
_قبل از این که از کلاس بندازیدم بیرون خودم میرم.
خواستم کیفمو بردارم که با صدای بلندی گفت
_بشین سر جات.
انقدر با تحکم گفت که ناچارا نشستم.با همون نگاه ادامه داد:
_کلاس که تموم شد شما بمون خانم…
سری تکون دادم،نگاه خیره ی بدی بهم انداخت و در نهایت مشغول درس دادن شد
کلاس که تموم شد زودتر از همه وسایلامو جمع کردم و بی اعتنا به حرف تهرانی که گفته بود منتظر بمون از کلاس بیرون زدم .. هر چند نگاه عصبانیش رو روی خودم حس کردم ولی انقدر ازش بدم میومد که می خواستم به یه طریقی آزارش بدم.
داشتم می رفتم که چشمم به میلاد افتاد،میلاد دوست پسرم بود،البته فقط دو سه بار باهم بیرون رفته بودیم ولی قبل از ماجرای ازدواجم همش توی دانشگاه با هم بودیم.با دیدنم به سمتم اومد.
با لبخند گفتم
_سلام خوبی؟
با اخم و دلخوری جواب داد :
_نه… یه هفته ست محل نمیذاری تلفن می زنم جواب نمیدی .
نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم
_تو که نمی دونی چی شده. یه جا بشینیم تعریف کنم.
سری تکون داد و اشاره ای به صندلی های راهرو کرد .
با تردید گفتم
_اینجا ؟
_آره مشتاقم بدونم چی شده که انقدر دور شدی .
سری تکون دادم و روی صندلی نشستم،میلاد هم کنارم نشست. بعد از دست دست کردن زبون باز کردم و گفتم.میلاد می دونست بابای من آدم درستی نیست و قمار بازه یه جورایی رابطه ی ما با همین درد و دل کردن ها شروع شده بود .
میلاد هم مادر پدرش جدا شده بودن و همیشه دل پری از جنگ و دعوا هاشون داشت.
همه چیز رو براش تعریف کردم از فروختن من به طاهر… از فرارم،از برخوردم با تهرانی و خریدن من…
آخر حرفام بهت زده گفت
_منظورت از تهرانی همین استاد تهرانی خودمونه؟
سری تکون دادم. دندون هاشو با غیض روی هم فشرد و گفت
_مادرش و به عذاش می شونم بی پدرو..
خواست بلند شه که دستش رو گرفتم و ملتمس گفتم
_خواهش می کنم میلاد پشیمونم نکن از اینکه بهت گفتم.تازشم کاری باهام نکرد.
با عصبانیت گفت
_دیگه می خواستی چیکار کنه؟
نفسم رو آزاد کردم
_ولش کن… تقدیرم این بوده.
_نه،با هم فرار می کنیم هانا،من نمیذارمت بیوفتی دست اون استادتقلبی…
خواستم جواب بدم که صدای مردونه ای با خشم ولی آهسته گفت
_عزیزم اگه نقشه کشیدنت تموم شد دیگه بلند شو به کلاس بعدیت دیر می رسی.
سرم رو برگردوندم و با دیدن تهرانی نفسم رفت .
پارت15


در ظاهر خونسرد بود اما من از قرمزی چشمش می فهمیدم چقدر عصبانیه.
میلاد از جاش بلند شد و با شاخ و شونه گفت
_این دختر و به حال خودش بذار وگرنه ..
تهرانی طوری نگاهش می کرد انگار میلاد در برابرش عددی نیست .
از این غرور بیش از حدش خوشم نمیومد… به همه ی آدما به چشم زیر دست نگاه می کرد… معلومه با اون ثروت و عمارت باید هم حس کنه پادشاهه و بقیه رعیت .
با خونسردی گفت
_وگرنه ؟
میلاد آدم شری بود،یعنی اگر می خواست می تونست با شر به پا کردن یه نفرو از حرفش پشیمون کنه.
با پوزخند گفت
_عاقبت بدی داره استاد.جای تو باشم فکر امتحان کردنش به سرم نمی زنه.
تهرانی تک خنده ی تمسخر آمیزی کرد و بی اعتنا به میلاد به من گفت
_دو دقیقه ی دیگه تو اتاقمی .
حرفش و زد و جلوی چشمای عصبانی میلاد و نگاه ترسیده ی من به سمت اتاقش رفت.تنها استادی بود که توی این دانشگاه اتاق شخصی داشت .
هرچند قبل ها شنیده بودم که سی درصد از این دانشگاه مال تهرانیه ولی نمی دونستم درسته یا نه.
خواستم دنبالش برم که میلاد مانع شد:
_نرو هانا این آدم عوضیه من نمی تونم تو رو دستش بسپرم .
لبخندی زدم و گفتم
_نگران نباش تو دانشگاه نمی تونه کاری بکنه اگه نرم عصبانی میشه باز میخواد اذیتم کنه.با دلش راه بیام کاری باهام نداشته باشه.
_اما…
وسط حرفش پریدم:
_نگران نباش.برو به کلاست برس .
با اکراه سر تکون داد من هم به سمت اتاق تهرانی رفتم و بدون در زدن وارد شدم…
پارت16
هنوز در رو کامل نبسته بودم که بازوم رو گرفت و به دیوار کوبید .
دردم گرفت اما با خونسردی به قیافه ی عصبیش نگاه کردم،غرید :
_با یه پسر یه لقبا نقشه ی فرار از خونه ی منو می کشی؟ دفعه ی قبل خوب ادبت نکردم نه؟
پوزخندی زدم :
_اون پسره ی یه لقبا که میگی مرامش از تو خیلی بیشتره استاد.
خیره نگاهم کرد
_من همین که تو رو از دست بابا و اون مرتیکه خلاص کردم کلی مرام به خرج دادم کوچولو .اگه تو الان هنوز باکره ای مرام به خرج دادم… هر کس دیگه ای جای من بود جلوی این زبون درازیا طوری تنبیهت می کرد که تا یه هفته کمر راست نکنی اما می دونی چیه؟ صبر منم حدی داره…
ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم. سرش رو جلو آورد لب هاش و روی گونم گذاشت و زمزمه کرد
_نکنه دوست داری منم مثل اون طاهر خشن باشم ؟ هوم؟
پشت بند حرفش لپم رو چنان گازی گرفت که اشک توی چشمم نشست.با عصبانیت گفتم
_وحشی .
پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت
_وحشی گری ندیدی.اما نگران نباش اونم به زودی می بینی.
چپ چپ نگاهش کردم خواستم از اتاق بیرون برم که مانع شد
_صبر کن.
برگشتم… با جدیت گفت
_بار آخر باشه توی کلاس برای من بلبل زبونی می کنی.تو که نمی خوای از دانشگاه اخراج بشی و بشینی تو خونه ظرفا رو بشوری؟
سکوت کردم و اون ادامه داد
_و در ضمن،اگه بشنوم به کسی چیزی گفتی،قسم می خورم بدجور پشیمونت می کنم.
پوزخندی زدم
_چرا استاد؟ می ترسی چهره ی واقعیت برای بقیه معلوم بشه؟
لبخند محوی زد… به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.زمزمه کرد
_فکر کردی اگه من نمی بودم الان کجا بودی؟با اون لباس عروس،توی اون تاریکی شب فکر کردی به کجا می رسیدی؟نهایت گیر چهار تا لات میوفتادی و خوراک چرب یک شبشون بودی.یا هم اون شب نجات پیداش می کردی،فرداش چی؟دوباره پای سفره ی عقد با اون مرد می شستی،اونم مثل من مهربون نبود….تحقیق کردم می دونی کیه؟یه آدم لاشخور فکر کردی شب اولت رو با اون می گذروندی؟ نه جانم باید به دوستاشم سرویس می دادی.اگه الان ناراضی هنوز دیر نشده،زنگ می زنم به بابات و پولم رو پس می گیرم.تو رو تحویلش می دم تا بده دست اون حرومی. می خوای؟
حرفاش بدجور منو ترسوند… وحشت زده سرم رو به علامت منفی تکون دادم که گفت
_دختر عاقلی باش و پا رو دم من نذار وگرنه زندگی برای خودت جهنم می شه
چیزی نگفتم،درو باز کرد و گفت
_حالا دیگه برو .
بی حرف از اتاقش بیرون اومدم و به سمت کلاسم رفتم شاید شانس آورده بودم که تهرانی منو از بابام خریده بود.

پارت17
میز شام رو آماده کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم،تهرانی در حالی که کلی برگه ی امتحان جلوی روش بود توی پذیرایی با تمام تمرکز داشت کارش رو می کرد .
پشت سرش رفتم و گفتم
_شام آمادست.
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت
_باشه،الان میام.
به آشپزخونه برگشتم،طولی نکشید که تهرانی هم وارد شد.پشت میز نشست و گفت
_خیلی افت داشتی،همین اول ترم بخوای این طوری پیش بری به آخر نمی رسی.
روبه روش نشستم و گفتم
_به نظرت چرا؟
معنادار نگاهم کرد و چیزی نگفت.
آهی کشیدم و گفتم
_من باید وسط این زندگی چی کار کنم؟طاهر ولم نمی کنه،تو هم که تکلیفت معلومه…
وسط حرفم پرید :
_طاهر هیچ گهی نمی تونه بخوره.اما من،فکر کن شوهر کردی اگه برات مورد داره اوکی ،صیغه ت می کنم اما ازم نخواه وقتی خروار خروار پول بابتت دادم فقط نگات کنم اگه بهت فرصت دادم واسه اینکه که نمی خوام اولین رابطه ت رو تجاوز بدونی .
_اما من دوستت ندارم.
پوزخندی زد
_عشق و عاشقی و دوست داشتن همش کشکه خانم کوچولو،اینو وقتی می فهمی که عاشق یه عوضی بشی.پس بهت گوشزد کنم راهتو از عاشقی کردن کج کن.کسی با عشق به جایی نرسیده .
یه جوری می گفت که شک کردم،قبلا عاشق شده که الان انقدر بی تفاوته و از یه زن فقط رابطه رو می بینه.نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و پرسیدم:
_استاد شما…
وسط حرفم پرید :
_آرمین .
لبمو گزیدم،توی ذهنمم آرمین صداش نمی کردم چه برسه که بخوام رو در رو بهش بگم.
با شیطنت چشمکی زد و گفت
_نکنه توی تختم می خوای استاد صدام کنی؟
خنده م گرفت
_نه خوب،ولی نمی دونم چرا نمی تونم جور دیگه ای صدات کنم .
_کاری نداره بگو آرمین،چند بار تکرار کن اوکی میشی.
زیر لب گفتم
_آرمین .
آفرین حالا کارتو بگو .
_تو تاحالا عاشق شدی؟



قیافش در هم رفت،بدون اینکه نگاهم کنه سرد و خشک جواب داد:
_نه
طوری اخماش در هم رفته بود که جرئت نکردم چیزی بگم .
شام رو که خوردیم میز رو جمع کردم،تهرانی دوباره رفت سراغ برگه هاش و منم رفتم پای درسام،فردا امتحان داشتم و هیچی نمی دوستم.اگه فقط یه ذره خوش اخلاق تر بود روی مغزش راه می رفتم تا بهم تقلب برسونه اما می دونستم هر چی بگم مساویه با یه جنگ و دعوای دیگه.

پارت18
با استرس وارد کلاس شدم ،با دیدن میلاد به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
جزوه مو باز کردم و گفتم
_هیچی بلد نیستم.
خندید:
_تو کنار من بشین خودم ردیفت می کنم
هیچ وقت دلمو به تقلب خوش نمی کردم،مشغول خوندن شدم که با صدای بچه ها فهمیدم تهرانی اومده. همهمه بلند شد و هر کس به یه طریقی می خواست امتحان و کنسل کنه
تهرانی با اخمای در همش کلاس رو از نظر گذروند،با دیدن من اخماش بیشتر در هم رفت و گفت
_شما خانم مجد…
یه کم ترسیدم از نگاهش اما با عزت نفس گفتم
_بله.
اشاره ای به صندلی خالی ردیف آخر کرد و گفت
_جاتونو عوض کنید .
نگاهی به میلاد انداختم که با غضب به تهرانی نگاه می کرد،ناچارا سری تکون دادم و بلند شدم.
توی یکی از ردیف های آخر تک و تنها نشستم.
تهرانی با یکی دو جمله صدای همه رو قطع کرد طوری که هیچ کس نفس هم نمی کشید .
برگه ها پخش شد،با دیدن سوالات تازه فهمیدم که هیچی حالیم نیست.حتی جواب یکیشونم بلد نبودم .
با حالت زار هر سوال رو می خوندم و قیافم در هم تر میشد. با شرایط من مگه میشد درس خوند ؟
داشتم زیر لب غر می زدم که حضور یک نفرو بالای سرم حس کردم.می دونستم تهرانیه،دستمو زیر چونه م زدم و سرمو بلند نکردم تا اخمای در هم رفته و تهدید نگاهش رو ببینم.
زل زده بودم سوالات که برگه ای جلوم گذاشته شد
با تعجب سرم رو بلند کردم که دیدم تهرانی از کنارم عبور کرد .
به برگه نگاه کردم و با دیدن جواب سوالات چشمام از حدقه بیرون زد.
باورم نمیشد بخواد جوابا رو سر امتحان بهم بده.
رمان زیبایღღعروس استادღღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Black-queen ، parisa 1375 ، Волшебник
#5
پارت19

از خدا خواسته برگه رو جلوی روم گذاشتم و آهسته جوابا رو نوشتم .. همزمان با تموم شدن آخرین سوال وقت امتحان هم تموم شد .
از قیافه ی در هم بچه ها می فهمیدم که اصلا راضی نبودن این وسط فقط من بودم که شنگول می زدم.کلاس که تموم شد منتظر موندم تا همه برن،چون معمولا بعد کلاس انقدر دور تهرانی شلوغ میشد که بدبخت مجبور بود به تک تک سوال هایی که دخترا عمدا وبرای جلب توجه می پرسن جواب بده .
عمدا لفتش دادم تا همه برن و ازش تشکر کنم،انگار متوجه شد که کم کم همه رو از خودش دور کرد.
فقط دو سه نفری مونده بودن و ته کلاس حرف می زدن.
به سمتش رفتم و گفتم
_ممنون .
سری تکون داد و جواب داد:
_شاید یکی از مقصرای افت درسیت منم این جبران بود ولی،امشب توی خونه دوباره ازت امتحان می گیرم،همین سوال ها رو انقدر تمرین می کنی تا یاد بگیری .
اگه امشبم ببینم درجا می زنی بدجور کلاهمون تو هم میره.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_کلاس داری؟
با لبی آویزون شده گفتم
_نه.
_اوکی پس بشین توی همین کلاس تمرین کن دو ساعت بعد با هم می ریم .
نالیدم:
_نمیشه من الان برم؟
جدی جواب داد :
_نه نمیشه،همین جا میشینی تا کلاس من تموم بشه
بعد از گفتن حرفش از کلاس بیرون زد و به من مهلت اعتراض نداد.
ناچارا روی یکی از صندلی ها نشستم و به برگه ای که برام گذاشته بود خیره شدم.کم کم دل به کار دادم و سخت مشغول درس خوندن شدم.
رمان زیبایღღعروس استادღღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Black-queen ، parisa 1375 ، Волшебник
#6
پارت20

با صدای باز شدن در کلاس سرم رو بلند کردم،تهرانی اشاره ای بهم کرد که یعنی بریم .
خسته سری تکون دادم و بلند شدم .

دنبالش رفتم جلوی سوار ماشینش شد و مثل همیشه پاشو روی گاز گذاشت. با قدم های آهسته از دانشگاه بیرون زدم. همون جای همیشگی منتظرم بود .
سوار شدم که گفت
_خوندی؟
خسته سر تکون دادم و گفتم
_دارم از گشنگی می میرم.
نیم نگاهی بهم کرد و ماشینو راه انداخت.
خیلی نگذشته بود که دیدم ماشین رو جلوی یکی از رستوران های نزدیک دانشگاه پارک کرد.در ماشین و باز کرد و جدی گفت
_پیاده شو.
لبخندی زدم و پیاده شدم،همراه هم وارد رستوران شدیم،دنج ترین جا رو انتخاب کردیم،گارسون به سمتمون اومد منو رو به دستمون داد. بعد از انتخاب و رفتن گارسون گفتم
_ممنون .. هم بابت غذا هم اون جوابا.
سری تکون داد،گفت
_ببین هانا،من نمی خوام توی درسات افت کنی،از اون گذشته نمی خوام افسرده باشی .
یه تای ابروم بالا پرید
_یعنی میگی مثل قبل با آتیش سوزوندن کلافت کنم؟
خندید و گفت
_نه،ولی ناراحتم نباش،می دونم سختی زیاد کشیدی اما می خوام که با واقعیت کنار بیای.

لبخندم از بین رفت،تازه منظورش و فهمیدم.با پوزخند گفتم
_منظورت اینه که زودتر به خودم بیام و آماده ی تمکین از استادم بشم نه؟ استادی که بر خلاف بقیه جرئت نداشتم تو کلاسش صدا در بیارم حالا باید تو تخت ازش پذیرایی کنم،آسونه به نظرت؟

انگار از حرفم خوشش نیومد که اخماش در هم رفت و گفت
_من حرفی از تخت خواب زدم؟
_ولی منظورت همین بود.
کلافه نفسش و بیرون داد و گفت
_اونم یه موردش،تا کی باید منتظر بمونم تا کنار بیای؟هوم؟ فکر کن ازدواج کردیم.منم صیغه ت می کنم اوکی؟

_یعنی من تا آخر عمرم باید تو رو تمکین کنم؟
_نه،تو با آشپزی و باقی مسائل کم کم بدهیت رو به من پرداخت می کنی.

پوزخندی زدم:
_مسخره نکن،من باید تا آخر عمرم اسیر تو باشم تا اون بدهی صاف بشه .

_مگه تو درس نمی خونی؟مگه قرار نیست در آینده یه معمار بشی؟ خوب کار می کنی و ادامه ی بدهیت رو میدی .
با اعصاب خورد شده گفتم
_آره،خانم مهندسی که مثل یه هرزه هر شب در حال سرویس دادنه.
عصبی گفت
_هیششش،حرف زدن تو بفهم. گفتم که صیغه ت می کنم .
برو بابایی زیر لب گفتم و سرم رو بر گردوندم،با عصبانیت به بیرون خیره شدم که دستش روی دستم نشست .

سرم رو به سمتش برگردوندم که گفت
_چه بخوای چه نخوای دو راه بیشتر نداری،یا بدهیت رو صاف کنی،یا مال من باشی.
کلافه نفسم رو فوت کردم،گارسون غذاها رو آورد،دستمو از دستش بیرون کشیدم .. دیگه میلی به غذا خوردنم نداشتم .
بی اشتها چند قاشقی خوردم و کنار کشیدم اما تهرانی کاملا بشقابش رو تموم کرد و بالاخره بلند شد.این وسط فقط من بودم که از استرس داشتم داغون می شدم

پارت21

دو روز دیگه هم گذشت،آرمین بهم یک روز دیگه هم مهلت داد تا با خودم کنار بیام و امروز آخرین روز بود.
بی حوصله وارد دانشگاه شدم و از لحظه ی ورود حس کردم یه چیزی نرمال نیست. حس می کردم همه به من نگاه می کنن و پچ پچ می کنن.
داشتم به سمت کلاسم می رفتم که یه پسری جلوم رو گرفت. نگاهی به سرتاپام کرد و گفت
_چند ؟
منظورش رو نفهمیدم و گفتم
_چی چند؟
خندید :
_یک شب سرویس دهی چند ؟
چند لحظه طول کشید تا منظورش رو بفهمم،از عصبانیت صورتم سرخ شد و گفتم
_خجالت نمی کشی تو ؟
بدون اینکه بهش بر بخوره خندید و گفت
_ای بابا ادای تن*گا رو در نیار همه جا اسمت پیچیده فهمیدم چه کاره ای .
_منظورت چیه؟
پوزخندی زد و موبایلش رو در آورد،یه کم باهاش ور رفت و به سمتم گرفت .
نگاهم به پیام و عکس توی تلگرام افتاد .
_هانا مجد دانشجوی رشته ی معماری دانشگاه… تهران،خرجش رو با صیغه شدن اساتید در میاره.
استاد آرمین تهرانی کسی که با پول زیاد این دختر رو برده ی خودش کرده.
نگاهم به عکس افتاد،منو آرمین توی رستوران،وقتی دست همو گرفته بودیم… تازه متوجه ی نگاه های معنادار بقیه شدم .
برای این بود که فکر می کردن من هرزه م . اشکام جاری شد . موبایل پسره از دستم افتاد و بی توجه به حرفاش شروع کردم به دویدن . همچنان همه داشتن پچ پچ می کردن و به من اشاره می کردن.داشتم از دانشگاه خارج می شدم که نگاه تهرانی به من افتاد. خواست به سمتم بیاد که اجازه ندادم و با قدرت بیشتری دویدم… انقدر رفتم که به یه کوچه ی غریب و ناآشنا رسیدم . موبایلم رو در آوردم تا بفهمم کجاست که دستمالی روی صورتم گرفته شد،بی هوا نفس کشیدم و بی هوش شدم .

پارت22

چشمام رو که باز کردم توی یه اتاق نمور و کوچیک بودم.گیج به اطراف نگاه کردم،اینجا رو نمی شناختم و یادم نمیومد چرا این جام.
خواستم بلند بشم اما نتونستم دستام رو تکون بدم،دقت که کردم فهمیدم دست و پاهام با طناب بسته شده.
ترس برم داشت،تازه یادم افتاد،یک نفر منو دزدیده بود .
وحشت زده داد زدم:
_کسی این جا نیستتتت؟
هیچ صدایی نیومد دوباره داد زدم
_یکی کمک کنه…
بازم صدایی نیومد،دیگه اشکم در اومده بود که در با صدای بدی باز شد. .
با دیدن طاهر کل وجودم از نفرت پر شد و گفتم
_پست فطرت چرا منو دزدیدی؟
لبخند چندش آوری زد و به سمتم اومد گفت;
_اون بابای لاشخورت تو رو صد میلیون به من فروخته،عمرا بذارم دست اون جوجه استاد بمونی .. با این که دستمالیت کرده اما بد نیست یه حالیم من ازت ببرم .

با تته پته گفتم
_چرا مزخرف می گی؟
خونسرد جواب داد
_اگه اون بابای بی همه چیزت پولم رو پس می داد کاریت نداشتم اما الان که شاخ شده و فرار کرده منم مجبورم یه سودی از پولم بکنم مگه نه؟

گریم شدت گرفت… خدایا چرا همه می خواستن یه استفاده ای ازم ببرن؟
به سمتم اومد و طناب دست و پام رو باز کرد،بی اعتنا به گریه و تقلا هام از توی جیبش قلاده ای در آورد .
هق زدم و گفتم
_مگه من حیوونم که می خوای بهم قلاده ببندی؟
شیطانی خندید و گفت
_نه… تو برده ی منی.
یقه ی مانتوم رو گرفت و وادارم کرد جلوش زانو بزنم… دلم می خواست بمیرم و این خفت و تحمل نکنم،با بی رحمی پاش رو جلو آورد و گفت
_یالا لیس بزن،بگو بردمی،واسم واق واق کن .

گریه م شدت گرفت. من می دونستم طاهر مریض روانیه اما نه تا این حد .
آب دهنم رو جلوی پاش پرت کردم و گفتم
_به خوابت ببینی تن به کثافت کاریات بدم .
بدجور عصبانی شد،از موهام گرفت و بلندم کرد،توی صورتم غرید
_خودت خواستی.
با تمام توان پرتم کرد که با ضربه ی بدی به زمین خوردم،کمربندش رو باز کرد و گفت
_ببخشید اگه حین رابطه درد می کشی گلم،اما دردشم شیرینه قول می دم .. اصلا من عاشق اینم زنا رو مثل سگ بزنمشون و اونا برام واق واق کنن

عقب عقب رفتم داشت به سمتم میومد که از جام پریدم و صندلی دم دستم رو بلند کردم و با تمام توان توی سرش کوبیدم.
تلو تلو خوران عقب رفت گیج شد اما از هوش نرفت. خواستم از چنگش فرار کنم که بازوم رو گرفت… منو به سمت خودش کشید و با وجود حال بدش محکم فشارم داد.
خمار گفت
_رم کردی وحشی،من عاشق زنای سرکشم.اگه می خوای من اول برده ت بشم؟هوم خوشگلم؟

خدایا این بشر درد حالیش نبود. صندلی چوبی و محکم زدم توی سرش هنوز زندست.
سرش رو پایین آورد که با تمام توان به وسط پاش ضربه زدم.
خم شد و با صورتی سرخ شده نگاهم کرد.
از فرصت استفاده کردم و به سمت در دویدم .. داشت دنبالم میومد خداروشکر که در رو قفل نکرده بود. از اتاق که بیرون رفتم فهمیدم اینجا خونشه قبلا به بهانه ی نشون دادن خونش منو اینجا آورده بود همون روز با وحشی گریاش ازش بدم اومد. معلوم بود مریض روانیه .

به سمت در دویدم،داشت پشت سرم میومد،قبل از اینکه بهم برسه گلدون روی میز رو برداشتم… نزدیکم بود که برگشتم خواستم گلدون رو توی سرش بکوبم که دستم رو توی هوا گرفت . گلدون رو از دستم پرت کرد و مچ دستم رو گرفت .
با داد گفتم
_ولم کن لاشخور.
با عصبانیت منو به سمت مبل کشوند و گفت
_دیگه سرکشیات از حد گذروند خانم کوچولو.جری ترم کردی.
پرتم کرد روی مبل و با پاهاش بدنم رو قفل کرد . هر چقدر تقلا می کردم هم نمی تونستم از دستش خلاص بشم. دکمه ی بلوزش رو پاره کرد و خودش رو کاملا روم انداخت .
طوری حبسم کرده بود که نمی تونستم تکون بخورم.
اشکم در اومد خدایا من نمی خواستم برده ی طاهر بشم.
با بی رحمی به بدنم چنگ انداخت که از درد داد کشیدم. از دادم لذت برد که دستش به سمت دکمه ی شلوارش رفت.
بازش کرد و خودش رو روم خم کرد،با دندون زیپ شلوار جینم رو پایین کشید و با لحن هوس آلودی گفت
_می خوایم بریم رو ابرا پرنسس آماده ای ؟

از چشمای سبزش شهوت می بارید،انگار داشت به جنون می رسید.تا سر حد مرگ ترسیده بودم و نمی دونستم باید چی کار کنم. دستمم به جایی بند نبود .
سرش رو وحشیانه نزدیک آورد.به سختی خودم رو از زیر تنش بالا کشیدم،دستم رو آزاد کردم انقدر مست بود که حواسش به کل از من پرت شده بود این وسط تن بیچاره ی من به حراج رفته بود.

دستم رو بالا بردم و به اولین چیزی که به دستم اومد چنگ زدم،یه بطری شیشه ای آب بود.کوبیدمش به میز بالای سرم که شکست.طاهر خمار سرش رو بالا گرفت،امون ندادم و شیشه ی شکسته رو توی پهلوش فرو بردم.
تکون شدیدی خورد و با درد ناله کرد. ناباور نگاهش کردم .
با چهره ی کبود شده به من زل زده بود.با ترس به عقب هلش دادم و بلند شدم،دستام پر از خون شده بود اشکام بند نمیومد .
در مونده وسط حال ایستاده بودم،نگاهم به تلفنم افتاد که وسط حال بود.به سمتش رفتم و برش داشتم،با دستای لرزون شماره ی آرمین و گرفتم.
به بوق دوم نرسیده صدای عصبانیش توی گوشم پیچید
_هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟
با ترس و تته پته گفتم
_آرمین… م… من کشتمش
سکوت کرد و متعجب گفت
_چی داری میگی؟
_ط… طاهر منو دزدید خ… داشت با… با من… من کشتمش…
صداش پر شد از نگرانی و گفت
_تو خوبی؟ بلایی که سرت نیاورد؟
هق زدم
_نه اما اون…
_هیشش لوکیشن بفرست دارم میام.
باشه ای گفتم و تماس و قطع کردم،آدرسو براش فرستادم و با ترس یه گوشه نشستم.
کمتر از یک ربع سر و کله ش پیدا شد با صدای زنگ آیفون پریدم و وقتی توی صفحه دیدمش درو باز کردم .
اومد داخل،با ترس خودم رو توی بغلش پرت کردم و گفتم
_آرمین حالا چیکار کنم؟
دستشو دور کمرم حلقه کرد و زمزمه وار گفت
_هیش،آروم باش نمی ذارم چیزی بشه.الان از اینجا میریم خوب؟ یه نفرو می فرستم همه چیزو ردیف کنه.
با ترس ازش جدا شدم و گفتم
_چطوری؟
دستم گرفت و گفت
_بریم هانا فعلا سوال نپرسسر تکون دادم،دستم رو کشید… با هم از اون خونه بیرون زدیم.

پارت23

سوار ماشین آخرین مدلش شدم،به محض نشستن با ترس گفتم
_اگه بمیره چی؟
با خشم ماشینو روشن کرد و گفت
_دعا کن بمیره،چون اگه زنده بمونه زندگیش و جهنم می کنم حروم زاده رو .
موبایلش رو از جیبش در آورد و یه شماره گرفت.طرف که جواب داد با خشم گفت
_یه آدرس می فرستم برو اون جا،یه جنازه ست جمعش کن.اگه زنده بود ردیفش کن اگرم مرده بود بندازش به گوشه هیچ ردی هم ازش به جا نمی ذاری.

حرفش و زد و موبایل و قطع کرد،برای یه لحظه ازش ترسیدم. مثل مافیا حرف می زند انگار کل عمرش رو آدم کشته .
پاشو روی پدال گاز فشار داد و با فکی قفل شده غرید
_اون عوضی چی کارت کرد؟ هوم؟
با یاد طاهر تمام تنم یخ زد،اشاره ای به دکمه های پاره ی مانتوم کردم و گفتم
_نمی بینی؟
نیم نگاهی بهم انداخت و انگار تازه متوجه شد که پاش رو روی ترمز زد و ماشین به طرز فجیعی ایستاد .
شانس اوردیم وسط خیابون نبود .
با چشمای به خون نشسته به سمتم خم شد و مانتوم رو کنار زد .. انگار چشمش به کبودیای تنم افتاد که قیافش از خشم قرمز شد .
دستش رو روی پوست گردنم کشید و غرید:
_عوضی .
ضربه ی محکمی به فرمون زد و گفت
_فقط دعا کن نمرده باشی .
دوباره ماشین و راه انداخت و این بار با سرعت بیشتری رانندگی کرد.
تمام راهو گریه کردم اما در عین ترس یه حسی بهم می گفت آرمین نمی ذاره آسیبی بهم برسه .

ماشین رو داخل خونه پارک کرد،پیاده شدم زودتر از من وارد خونه شد .
پشت سرش وارد شدم،به محض این که پام رو داخل خونه گذاشتم راه رفته رو برگشت و لب هاش و با غیظ روی لب هام گذاشت.
نفسم بند اومد،اولین باری بود آرمین منو می بوسید .
کوتاه بوسید و با نفس نفس گفت
_تو مال منی ..
دوباره لب هامو قفل کرد،زبونش رو روی لب هام می کشید و با خشونت می بوسید .باز هم کوتاه و باز هم نفس بریده و با خشم گفت
_من اون عوضی و آتیش می زنم

انگار برق گرفته بودتم که خشکم زد.نمی دونم چرا! اما اعتراف می کنم بوسیدنش جذاب بود،حال آدم رو عوض می کرد .

باز هم لب هاش و روی لب هام گذاشت و بوسه ی کوتاه و خشونت باری به لب هام زد و فاصله گرفت.با فکی قفل شده گفت

_همین جا باش تا بیام.
حرفش و زد و ازم جدا شد. به سمت در پا تند کرد،با نگرانی پرسیدم :

_کجا میری؟
جوابمو نداد،از خونه خارج شد و در و به هم کوبید.
درمونده به سمت بالا رفتم،حالم خیلی خراب بود.از طرفی حس کثیف بودن داشتم برای همین حوله مو برداشتم و بعد از آماده کردن لباسام ،وان رو پر آب کردم و داخلش دراز کشیدم. به این سکوت نیاز داشتم.

پارت24

با صدای در چشمامو باز کردم.نگاهم به سمت ساعت کشیده شد،دو ساعت بود توی وان بودم و فقط گریه کردم.

خواستم بلند بشم که در حموم باز شد،با ترس به آرمین نگاه کردم. سر و وضعش آشفته بود ..چشمای قرمزش رو به من دوخت و خش دار زمزمه کرد:

_زود بیا بیرون .
سری تکون دادم.
درو بست،بلند شدم و سر سری دوش گرفتم.
حوله رو دورم پیچیدم و یه حوله ی کوچیکتر هم دور موهام .

درو باز کردم،آرمین روی تختم طاق باز دراز کشیده بود،از شانس بدم سرش دقیق کنار لباسام بود .

با دیدن لباس زیرم لب گزیدم و به سمتش رفتم،چشماش بسته بود .
خم شدم که یک قطره آب از موهام روی گونه ش چکید . پلکاش باز شد،چشمای ملتهبش رو بهم دوخت.

خواستم صاف بشم که بازوهام رو گرفت و پرتم کرد روی تخت و خودش هم روم خیمه زد .

نمی دونم چرا برعکس دفعات قبل نترسیدم،چون طاهر در نظرم اون قدر منفور اومد که الان آرمین با این همه جذابیت و اون چشمای خمار گونه ش برام ترسناک نبود.

کنار گوشم زمزمه کرد:
_امشب انقدر حرصم دادی که الان باید آرومم کنی.
گوشه ی لبمو گزیدم،محرم نا محرمی برام مهم نبود اما تا حدی،نه یه رابطه ی نامشروع.

نالیدم:
_نامحرمیم.
کلافه نفسشو بیرون داد و از روم بلند شد،به سمت لپ تاپش رفت و بعد از روشن کردنش انگاری توی اینترنت سرچ کرد و به منم یاد داد که باید چی کار کنم.بعد از خوندن اون آیه ها وقتی که محرمش شدم به سمتم اومد .

با خجالت خودم رو کنار کشیدم که مچ دستم رو گرفت،سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم گفت:
_بسه دیگه خانم کوچولو وقتشه بزرگ بشی .

پارت25
نگاهی به آرمین که غرق خواب بود انداختم. چطور بیدارش می کردم و می گفتم درد دارم؟
بلند شدم و به سختی لباس هام و پوشیدم،خواستم از اتاق بیرون برم که صدای غرق خوابش اومد:
_کجا ؟
از درد دلم می خواست داد بزنم اما خودمو کنترل کردم و گفتم
_آب می خوام.
چیزی نگفت،انگار دوباره خوابش برد .
به هزار بدبختی رفتم پایین و قرص و آب خوردم. همون جا نشستم و سرمو روی میز گذاشتم. هر لحظه دردش شدید تر میشد…
حس می کردم هر لحظه از حال میرم که صدای قدم هایی رو شنیدم،سرم رو بلند کردم،آرمین در حالی که فقط یه شلوارک پاش بود با چشمای خواب آلود به سمتم اومد.
صندلی کنارم رو کشید و نشست.نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد
_درد داری؟
سرمو تکون دادم و گفتم
_خیلی.
لبخندی محو زد،از روی صندلی بلند شد و چای ساز رو به برق زد. به سمتم اومد و خیلی راحت بغلم کرد.
هنوز کنارش معذب بودم،با خجالت سرم و توی سینه ش مخفی کردم و گفتم
_چی کار می کنی؟
زمزمه ش رو کنار گوشم شنیدم
_دارم ناز تازه عروسم و می کشم.

بیشتر صورتم رو توی سینه ش مخفی کردم خمار کنار گوشم زمزمه کرد
_نگفته بودی اینقدر دلبری.
لبخندی روی لبم نشست. می دونستم نفسام به بدن برهنش می خوره و این برای مردی مثل آرمین زیادی بود .
ایستاد…تب دار گفت
_نگاه به حالت نمی کنم هانا بخوای ادامه بدی مجبوری یک بار دیگه تحمل کنی.
با ترس سرم و پس کشیدم که با خنده گفت
_ترسیدی؟
فقط نگاهش کردم… ادامه داد
_ولی مزت بدجوری زیر زبونم رفت،سر کلاس چطوری تحمل کنم و قورتت ندم.
از لحنش خنده م گرفت. منو روی تخت گذاشت و خودش هم روم خیمه زد.با شوخ طبعی گفت
_شاید هم قورت دادم،اون وقت خبرش مثل بمب می پیچه… استاد آرمین تهرانی دانشجوی دلبرش رو یه لقمه ی چپ کرد.
خندم شدید تر شد.سرش رو خم کرد و لب های داغش رو روی لب هام گذاشت .
هم تنش،هم لب هاش اونقدر داغ بود که آدم حس می کرد تب داره.حین رابطه بهش گفتم چرا انقدر داغی؟ اونم گفت که همیشه همین طوره…برعکس من که همیشه دست و پاهام یخ زده بود .
از روم بلند شد و گفت
_تا من برات چای نبات میارم از جات بلند نشو دلبر کوچولو…
چیزی نگفتم.از اتاق بیرون رفت. در واقع رفتار آرمین زیادی خوب بود اما من حس بدی داشتم حس یه آدم بدبخت که به استادش فروخته شده و همین اول جوونی مجبوره مثل یه هرزه تمکین کنه .
توی کل رابطه با اینکه ارمین چیزی کم نداشت اما واقعا کمبود یه چیز حس میشد… عشق.با اینکه مدام زیر گوشم حرف می زد اما حرفاش رنگ و بوی هوس داشتن نه عشق!
هر چند انتظاری هم نبود،اون سیصد میلیون منو خریده بود و حالا وظیفه ی من این بود که لال باشم و تمکین کنم .
طولی نکشید که وارد اتاق شد،با یه لیوان چای نبات و کیسه ی آب گرم .
چای نبات رو روی میز گذاشت و خودش کنارم دراز کشید ،با دستش منو توی بغلش کشید و گفت
_چشماتو ببند .
چشمامو بستم.بلوزم رو بالا داد و کیسه ی آب گرم رو روی شکمم گذاشت.
چقدر مهارت داشت !چقدر بلد بود چطور باید با یه خانم رفتار کنه…
به این چیزا فکر نکردم… نوازش دستاش روی موهام و همین طور ماساژ کمر و دلم توسط دستای داغش… از همه بدتر آغوش معتاد کننده ش باعث شد درد از یادم بره و بدون خوردن چای نبات چشمام کم کم گرم شد و توی بغل آرمین خوابم برد.
رمان زیبایღღعروس استادღღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط parisa 1375
آگهی
#7
پارت26

همون طوری که کمربندشو می بست گفت
_اون روی سگ منو بالا نیار هانا بهت گفتم بلند شو .
_نمیام… اون روز توی دانشگاه نشنیدی چیا می گفتن؟ عکسمون تو کافی شاپ دست به دست چرخیده .. همه منو به چشم یه فاحشه می بینن .. من دیگه نمیام دانشگاه

به سمتم برگشت و گفت
_کار اون طاهر گه خور بود اما نگران نباش،بستمش به زنجیر داره مثل سگ می خوره. زخمشم نیمه درمان کردن که ذره ذره جون بده،من کسیو به آسونی نمی کشم

باز ازش ترسیدم. از این لحن مافیاییش.از اینکه انقدر راحت راجع به کشتن حرف میزد .
بلوزش رو توی شلوارش کرد و گفت
_توی اون خراب شده کسی حرف بزنه جرش میدم.تو فقط پاشو دیر شد .

نالیدم
_نمیام آرمین.
اخم کرد و با جدیت گفت
_پنج دقیقه ی دیگه پایینی.
کتش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. به جوری با تحکم گفت که می دونستم اگه نرم بیچاره م می کنه.
ناچارا بلند شدم و مانتو شلوارم رو پوشیدم. هیچ وقت عادت نداشتم بدون ارایش حتی تا سر کوچه برم اما متاسفانه تنها وسیله های در دسترسم فقط چند قلم بود.

ناچارا به همونا قانع میشم و شروع می کنم.
رژ لب صورتی رو روی لب هام می زنم که صدای آرمین بلند میشه:
_هانا حاضری؟
صدامو بلند کردم و گفتم
_الان میام.
با دستمال خط چشمم و صاف تر کردم و بالاخره رضایت دادم برم پایین
آرمین پایین پله ها منتظر بود.
پایین که رفتم نگاهی به صورتم انداخت و با عصبانیت گفت
_پاکش کن
متعجب گفتم
_چی داری میگی؟
غرید
_اون سگ مصبا رو پاکش کن .
مثل خودش اخم کردم و گفتم
_من کل عمرم این ریختی بودم،تو نمی تونی منو عوض کنی.
کلافه نفسی کشید و گفت
_بهت گفتم برو اون آشغالا رو از صورتت پاک کن،تا دیروز هر گهی که می خوردی به من ربطی نداشت اما الان حق نداری.
اخمام از لحنش در هم رفت.

برو بابایی نثارش کردم و به سمت در رفتم که بازوم و کشید برگشتم که با عصبانیت برگ دستمالی از جعبه بیرون کشید و با غیظ به سنت صورتم آورد و قبل از اینکه مهلت بده کل آرایشم و بهم زد .

صدای جیغم بلند شد
_روانی چیکار می کنی ؟
دستمالو مچاله کرد و با فکی قفل شده گفت
_من از آرایش زنا بیزارم.دیگه حق نداری دستتو به سمت یه قلم از اون آشغالا ببری

ناباور نگاهش کردم.خدایا من با این بشر چطور سر می کردم؟
یهو رنگ عوض میکرد و نسبت به یه چیز بی اهمیت انقدر واکنش نشون میداد.
هر چند از نگاه و صورت کبود شدش میخوندم که عذاب می کشه انگار خاطره ای براش یاداوری شده که حالا داره عصبانیتش رو سر من خالی می کنه.
جرئت نکردم حرفی بزنم اون هم بعد از انداختن نگاه عصبانی از خونه بیرون زد.
زیر لب فحشش دادم و بعد از مرتب کردن آرایشم دنبالش رفتم…
پارت27

به محض سوار شدن پاشو روی پدال گاز فشار داد .. با عصبانیت گفتم
_تو حق نداری به من گیر بدی.
کلافه گفت
_من از آرایش بدم میاد حالیته؟
_من دوست دارم خوب به تو چه؟مگه تو رو آرایش کردم؟
نگاه بدی بهم انداخت که گفتم
_دروغ میگم؟ آرایش و من کردم اینکه تو بدت میاد یا نه چه دخلی به من داره؟ اصلا میخای به خاطر جنابعالی کل شهر رو آرایش ممنوع کنیم؟

سکوت کرد و با مکث گفت
_کشش نده!
_دیگه حق نداری تو کارای من دخالت کنی.هر هرزه ای واست ارایش میکرده و ازش خاطره ی بد داری به خودت مربوطه نه من…

هنوز حرفم کامل نشده پاشو روی ترمز زد ،با عصبانیت به سمتم برگشت و سیلی محکمی توی گوشم خوابوند .

ناباور بهش نگاه نکردم. با فکی قفل شده گفت
_فقط به بار دیگه پاتو از گلیمت دراز تر کنی قسم می خورم می کشمت .
انقدر عصبانی بود که من نفس کشیدنم یادم رفت چه برسه به بلبل زبونی .
با خشونت دنده رو جابه جا کرد و ماشین و راه انداخت.توی کل راه فقط به سیلیش فکر کردم که برق و از سرم پرونده بود . انقدر محکم زد که حس می کردم یه طرف صورتم بی حس شده .

ماشین رو که پارک کرد زود تر ازش پیاده شدم و درو با تمام توان به هم کوبیدم.

پارت28

با حرص و قدم های محکم وارد دانشگاه شدم. همون اول راه یکی از پسرا با لودگی گفت
_ببینید کی اومده! بانو الکسیس.

قدم هام سست شد .. خدایا اینا چه فکری راجع به من کردن؟
به سمتشون برگشتم،یکیشون همونی بود که اون روز بهم گیر داد .
وقتی دید نگاهش می کنم با خنده گفت
_اون روز که ادای تنگا رو در آوردی نگفتی واسه یه شب چند.ولی دیگه شناخته شدی قیمت مناسب بده مشتری بشیم.

خصمانه نگاهش کردم و گفتم
_خیلی گاوی.اونقدر ادم شناس نیستی بفهمی من از قماش تو و ننه ت نیستم؟

دوستاش زدن زیر خنده اما خودش عصبانی به من نگاه کرد یکی از پسرای جمعشون با خنده گفت
_طرف تو بشناس پویان.خانم با استاد رئسا می پره فعلا کلاسش رفته بالا .

خواستم جواب بدم که نگاهم به آرمین افتاد . از دور به سمتم اومد و انگار فهمید یه جای کار می لنگه که با نگاه ترسناکی به جمع پسرا خیره شد .
همشون رسما لال شدن و نگاهشونو از ما گرفتن.زر زدناشون فقط برای من بود .

آرمین با فکی قفل شده گفت
_غلط اضافه کردن؟
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم
_غلط اضافه رو تو کردی که دستت رو من بلند شد اما نگران نباش…تلافیشو سرت در میارم..

عصبانیتش شدت گرفت.خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم و راهمو کشیدم و به سمت کلاسم رفتم .
نشستم و توی آینه به صورتم نگاه کردم. قرمزی صورتم نشون میداد کتک خوردم . زیر لب اجداد آرمین رو فحش دادم… سرمو از آینه بلند کردم که دیدم نصف کلاس به من زل زدن و پچ پچ می کنن .

دختر میز جلویی با طعنه گفت
_با استادا میریزی روی هم تازه خبرت پخش میشه با چه رویی میای دانشگاه؟

لبخندی زدم و با خونسردی ظاهری گفتم
_من ریختم رو هم تو چرا می سوزی؟
سرشو برگردوند و بلند گفت
_خجالتم نمی کشه اعتراف می کنه هرزه ست…

با عصبانیت از جا پریدم و گفتم
_چه زری زدی؟
با پرویی حرفشو تکرار کرد
_دروغ گفتم مگه ؟هرزه ای دیگه.

به سمتش حمله کردم و موهاشو کشیدم که صدای جیغش در اومد با غیظ گفتم
_هرزه تویی برای نشون دادن خودت کم مونده شلوارتو پاره کنی و بیای تا یه نفر نگاهت کنه.یه بار دیگه گه منو بخوری و بخوای زر زر کنی از این دانشگاه پرتت می کنم بیرون .

دختره خواست حرف بزنه که صدای عصبانی مردونه ای از پشت سر گفت
_چه خبره اینجا؟هر دو برگشتیم.آرمین بود که با اخم به ما نگاه می کرد دختره با مظلوم نمایی گفت
_تو رو خدا موهامو ول کن هانا من فقط بهت گفتم پشتت حرف زیاده بهت گفتم که می دونم همش تهمته چرا جنجال به پا می کنی؟

ناباور نگاهش کردم… عصبانی موهاش و بیشتر کشیدم که دادش بلند شد اما ولش نکردم و گفتم

_واسه چی حرف مفت می زنی؟ کل کلاس شنیدن چه زری زدی الان مظلوم نمایی می کنی که چی؟

همهمه افتاد و یکی گفت
_نرگس راست میگه استاد چیزی به خانم مجد نگفت اما یهو بهش پرید .

ناباور بهش نگاه کردم. بعد از اون هم چند نفر حرفش رو تایید کردن.
موهای دختر رو ول کردم و گفتم
_شما دیگه چقدر لاشخورین؟

صدای جدی آرمین لالم کرد
_کافیه بشینین سر جاتون تا استادتون بود،خانم مجد با من میای تا تکلیفت معلوم بشه.

این بار متعجب به آرمین نگاه می کنم.چقدر آدم فروش بود که حرف منو باور نکرد .

نگاه تهدید امیزی به اون دختره ی نکبت که با پیروزی داشت به من نگاه میکرد انداختم و دنبال ارمین به اتاقش رفتم .

پارت29

درو بستم و قبل از اون گفتم
_هدفت همین بود که ضایعم کنی نه؟
دستی لای موهاش کشید و گفت
_چرا دعوا راه می ندازی؟

عصبانی صدامو بالا بردم
_اون به من گفت هرزه…
_من کاری ندارم اون به تو چی گفت تو با دعوا راه انداختن بیشتر جلب توجه می کنی

پوزخند زدم
_هه جلب توجه؟ کل دانشگاه به من به چشم یه هرزه ی یک شبه نگاه می کنن جلوی تو لالن اما اونی که پیشنهاد های بی شرمانه شونو می شنوه منم .

فکش قفل شد . با دندون های به هم چفت شده غرید
_کی همچین زری زده؟

با طعنه گفتم
_ وقتی باور نمی کنی منم ترجیح میدم نگم

خواستم از اتاق بیرون برم که بازومو گرفت و با خشم گفت
_ رو مخم اسکی نرو گفتم بنال کی این کارو کرده تا جرش بدم.

خواستم نگم اما یه چیزی ذهنمو می خورد چرا نمی گفتم ؟
فامیل پسره رو می دونستم بهش گفتم که کنارم زد و با عصبانیت از اتاق خارج شد

با حرص از اتاقش بیرون رفتم و خودمو به کلاسم رسوندم. لعنت به کلاسم رسوندم. دلم می خواست کل این دانشگاه و آتیش بزنم تا دیگه نگاهشون بهم نباشه.

پارت30

کلید انداختم و وارد شدم.آرمین پیاده م کرد و معلوم نبود خودش کدوم گوری رفت . بهتر!نفس راحت می کشیدم. لباسامو کندم و روی تخت دراز کشید . همون لحظه موبایلم زنگ خورد. برش داشتم و با دیدن اسم میلاد بی حوصله جواب دادم
_بگو .
_باید ببینمت.
_حوصله ندارم میلاد .
_نمیشه باید ببینمت بگو کجایی.
_خونم ولی فکرشم نکن پامو از خونه بیرون بذارم .
کلافه گفت
_یعنی انقدر برات ارزش ندارم که به حرفم گوش بدی؟دارم میگم میخوام ببینمت

کلافه پوفی کردم.آرمین گفته بود تا آخر شب نمیاد پس عیبی نداشت اگه میلاد یه سر میومد اینجا
گفتم
_آدرس می فرستم بیا اینجا سر راهت نونم بخر نداریم.
تلفن و قطع کردم.ادرس و براش فرستادم و چشمامو بستم. تازه خوابم برده بود که زنگ در بیدارم کرد.
با غر غر بلند شدم و رفتم پایین. دکمه ی آیفونو زدم و خواب آلود منتظرش موندم.
اومد داخل و نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت
_ خواب بودی؟
چپ چپ نگاهش کردم که گفت
_ببخشید ولی باید باهات حرف بزنم.
گفتم
_بیا تو .
سری تکون داد با هم داخل پذیرایی روی مبل رفتیم.
با کلافگی گفت
_این کسشرایی که پشت تو میگن بدجوری اعصابم و بهم ریخت .
خونسرد گفتم
_پس تو هم فهمیدی ؟
_آره فهمیدم و خواستم دهن تک تک شونو صاف کنم به خاطر تو نکردم که شایعه ها بیشتر نشه اما این طوری نمیشه هانا قبلا هم بهت گفتم بیا فرار کنیم. باور کن می برمت یه جایی که دست هیچکس بهت نرسه فقط بیا!
سرمو به علامت منفی تکون دادم:
_نمیشه… هر جا که بریم آرمین راحتمون نمی ذاره.
عصبی به موهاش چنگ زد و گفت
_عوضی می کشمش
دلم به حالش سوخت دستمو سر شونه ش گذاشتم و گفتم
_همه چیز درست میشه نگران نباش.آرمین آدم تنوع طلبیه زود ولم می کنه.

_دیگه کی؟هان؟وقتی من دیوونه بشم؟
لبخند محوی زدم و بغلش کردم.گفتم
_یه جوری از پسش بر میایم من مطمئنم
دستشو روی شونه م گذاشت و بی حرف ثابت موند.
نمی دونم چقدر اون طوری موندیم که صدای باز شدن در اومد.سریع از میلاد فاصله گرفتم اما دیر شده بود چون آرمین ما رو دید.

رمان زیبایღღعروس استادღღ 1

پارت31

اول خشکش زد اما رفته رفته قیافه ش برزخی شد .. میلاد با خونسردی بلند شد اما من استرس داشتم چون قیافه ی آرمین خیلی عصبانی بود .

زودتر گفتم
_آرمین باور کن ما…

منتظر فریادش بودم اما اون با فکی قفل شده گفت
_گمشو تو اتاقت تا نگفتم نیا پایین.
نگاهم با ترس به میلاد افتاد و اعتراض کردم
_آخه…
این بار فریاد کشید
_گفتم برو تو اتاقت…
ناچارا به سمت پله ها رفتم اما همون بالا ایستادم .
آرمین به سمت میلاد رفت با یه دست یقه ش رو گرفت کوبوندش به دیوار و با خشم گفت
_تو خونه ی من چه گهی می خوری؟
میلاد با همون کله شقیش جواب داد
_اومدم دوست دخترمو ببینم موردیه؟
آرمین خنده ی صدا داری کرد و بعد با تمام قدرت مشت محکمی به صورت میلاد کوبید که پرت شد اون طرف.

نتونستم جلوی جیغمو بگیرم . نگاه آرمین به من افتاد . اعتنایی نکردم و به سمت میلاد دویدم.
دماغ و دهنش پر از خون شده بود… با نگرانی کنارش نشستم و گفتم
_خوبی؟

قبل از اینکه جواب بده آرمین بازومو کشید و گفت
_مگه نگفتم برو تو اتاقت ؟
عصبانی پسش زدم و گفتم
_روانی واسه چی اینو میزنی؟
_واسه اینکه بفهمه به مال مردم دست درازی نکنه،واسه تو هم دارم.
رو کرد به میلاد و عصبی غرید
_شر تو کم کن،دهنت سرویسه خبر نداری.علی الحساب با این مشت حال کن تا نشونت بدم عاقبت دست درازی به مال آرمین تهرانی چیه.

میلاد پوزخندی زد و گفت
_مالی که به زور تصاحبش کردی.
باز خواست حمله کنه که پریدم جلوش و گفتم
_دیگه نه آرمین خواهش می کنم.
رو کردم به میلاد و با التماس گفتم
_لطفا از اینجا برو میلاد .
از جاش بلند شد خون لبشو پاک کرد و گفت
_یه روزی از اینجا فراریت میدم عزیزم.نگران نباش.
با تهدید به آرمین نگاه کرد. از نگاه آرمین برداشت خوبی نکردم. طوری نگاه می کرد انگار داشت بهش می گفت بعدا برات دارم.

پارت32

میلاد که رفت گفتم
_چرا زدیش؟چه توقعی داشتی؟ منو اینجا نگه داری منم برده ت بشم ؟ میلاد دوست پسر منه اوکی؟دوستش دارم… اصلانم…

حرفم با سیلی محکمی که به گوشم خورد قطع شد .. روی مبل پرت شدم و سرم سوت کشید .

گیج نگاهش کردم.کتش رو در آورد و با خشونت کمربند شو باز کرد .غرید :
_از اول باید مثل سگ می… تا واسه من زبون درازی نکنی.

به سمتم اومد. ازش ترسیدم نکنه اینم مثل طاهر باشه؟
سه دکمه ی بالای بلوزشو باز کرد .روم خم شد و با خشونت به بالاتنه م چنگ انداخت.انقدر محکم این کار و کرد که جیغم به هوا رفت . جری تر سرش رو نزدیک آورد و لب پایینم رو بین دندوناش گرفت… طعم خون توی دهنم حس حس کردم . بی اعتنا دستش به سمت زیپ شلوار جینم رفت و کنار گوشم غرید
_این بار تا سه روز صدا سگ میدی جای زبون درازی.حالا ببین من جرت میدم یا نه هرزه…

از چشماش خون می بارید.هیچ حسی نداشت انگار فقط می خواست منو شکنجه کنه.
بلوزمو توی تنم جر داد و غرید
_تو نبود من هر لاشی میاری خونه لاس می زنی؟بدموقع سر رسیدم اگه نمیومدم می خواستی بهش سرویسم بدی آره؟

اشکم در اومد و نالیدم
_نکن آرمین .
توجهی نکرد ،نه به جیغ و دادام نه به التماسم. برعکس بار قبل هیچ ملاحظه ای نداشت و این بار رسما بهم تجاوز کرد و در آخر جسم آش و لاشم رو مثل یه تیکه زباله به سمتی پرت کرد .
شلوارش و پوشید و تلو تلو خوران به طبقه ی بالا رفت .

حتی نمی تونستم تکون بخورم.انگار دست و پام شکسته بود.
لعنت به تو آرمین.به هزار بدبختی بلند شدم و لباسام و پوشیدم.
رفتم طبقه ی بالا. همون لحظه آرمین از حموم بیرون اومد.حوله ی دور کمرش بسته بود و تنش خیس بود .
نگاهمو با نفرت ازش گرفتم که گفت
_جای تو باشم دیگه فکر غلط اضافه به سرم نمی خوره،البته اینم در نظر بگیر من همیشه اینقدر مهربون نیستم..

پارت33

با عصبانیت گفتم
_چه مهربونی؟ داغونم کردی کثافت .
تک خنده ای کرد و گفت :
_چرا؟اتفاقا خوش گذشت.ناله هات بدجوری بهم حال داد .
دلم می خواست با یه چاقو تیکه پارش کنم.خواستم به اتاقم برم که دستمو گرفت. برگشتم. با جدیت گفت
_دم خور اون عوضی نمیشی وگرنه به جای تو اونو می کشم.
با نفرت نگاهش کردم و به اتاقم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و موبایلم و برداشتم،برخلاف خواسته ی آرمین برای میلاد پیام فرستادم :
_خوبی؟

خیلی منتظر موندم اما وقتی جوابی نیومد گوشی رو به طرفی پرت کردم و از جام بلند شدم.
زیر لب به آرمین لعنت فرستادم و به سمت حموم رفتم.کل تنم کوفته و کبود بود. مونده بودم با این وضعیت فردا چطوری می خوام برم دانشگاه!

پارت34

وارد ساختمون دانشگاه که شدم چشمم به میلاد افتاد . فکر می کردم آرمین یکی و فرستاده باشه تا کتکش بزنه اما اون سالم بود البته اگه زخم کنار لبشو فاکتور می گرفتم .

به سمتش رفتم و با نگرانی صداش زدم
_میلاد خوبی؟
سرشو به سمتم گردوند نگاه سردی بهم انداخت و گفت
_به تو ربطی داره؟
از لحنش یخ زدم ،با تته پته گفتم
_تو چته؟
با همون لحن سردش جواب داد
_ببینید خانم مجد لطفا دیگه منو به اسم کوچیک صدا نزن این یک، من نمی خوام شما با من احساس صمیمیت بکنی این دو،لطف کن هر وقت منو دیدی راهتو کج کن از یه طرف دیگه برو اینم سه .

ناباور بهش نگاه کردم. منو با قیافه ی شوک زدم تنها گذاشت و رفت.
محال ممکن بود میلاد با من این طوری حرف بزنه من مطمئنم کاسه ای زیر نیم کاسه ست .
با عصبانیت به سمت اتاق آرمین رفتم و بدون در زدن خصمانه بازش کردم و گفتم
_تو چی کار کردی با…

حرفم با دیدن استاد آریافر قطع شد. آرمین با نگاه وحشتناکی به من خیره شده بود…بدجوری خجالت کشیدم چون احترام خاصی برای استاد آریا فر قائل بودم اونم برای جدیتش موقع درس دادن.
بی اهمیت سرش رو برگردوند سمت آرمین و گفت
_پس خیالم بابت اون وکیلی که گفتی راحت باشه ؟
آرمین دستی به شونه ش زد و گفت
_انقدر نگران نباش رفیق،هر چی نباشه یه نیمچه نفوذی داریم.مطمئن باش نمی ذارم یه جوجه فوکولی واست دردسر درست کنه. تازه پدرش و می شناسم،از اون سگ مصب های عالمه،دو تا تهدیدش بکنم دادگاه به نفع تو تموم میشه .

استاد لبخندی زد و گفت
_باشه،یه روزی جبران کنم .
آرمین با اخم ساختگی گفت
_برو دیگه این حرف و ازت نشنوم
استاد با لبخند کمرنگی سر تکون داد و به سمت در اومد . سریع کنار رفتم و اونم بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه از اتاق خارج شد
اون که رفت آرمین با عصبانیت به سمتم اومد،در و بست و غرید
_این چه وضع داخل اومدنه هانا؟

حق به جانب و عصبانی گفتم
_به میلاد چی گفتی ؟
بی حواس گفت
_میلاد کدوم خریه؟
من سکوت کردم و انگار اون تازه فهمید،نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_گفتم دیگه اسم اونو جلوی من نیار گفتم یا نگفتم ؟
_بهم بگو چیکارش کردی که این طوری شد ؟
به سمت میزش رفت و گفت
_کاریش نکردم اون خودش بادهوا بود یه سوزن زدم بهش بادش خوابید بچه قرتی تخم سگ.

منظورش و از این حرفا نمی فهمیدم. فقط می دونستم یه کاری با میلاد کرده
به سمتش رفتم روبه روش ایستادم و گفتم
_چیکارش کردی آرمین؟
بهم نگاه کرد ،چشمش که به صورتم افتاد اخمی کرد و گفت
_باز که از این آت آشغالا مالیدی؟مگه من بهت نگفتم بدم میاد ؟
کلافه از اینکه بحث و به کجا کشوند گفتم
_ولم کن تو رو خدا .
سری تکون داد .نمی فهمیدم من که کم آرایش کرده بودم دردش چی بود ؟ انگار هر زمان آرایش رو صورتم و میدید یه آدم دیگه میشد .
دستشو دور کمرم حلقه کرد.سرشو نزدیک آورد و زمزمه وار کنار گوشم گفت
_تنبیه دیشب بهت حال داد آره؟ آرایش میکنی،جلوی من اسم اون سگ پدر و میاری.

هلم داد به سمت در .چسبوندم به در و با کلید قفلش کرد . با تته پته گفتم
_من فقط…
_فقط چی؟
_فقط خواستم که…
حرفم رو با گذاشت لبهاش روی لبهام قطع کرد . این بار خبری از گاز گرفتن نبود،نرم و آهسته منو بوسید و در نهایت ازم فاصله گرفت همون طوری که به سمت میزش می رفت
_اگه می خوای ملکه بشی باید با من راه بیای،اگر هم میخوای زندگی تو جهنم کنم می تونی به سرتقی هات ادامه بدی…فعلا برو،سرکلاست دیر میرسی .

نفس راحتی کشیدم و کلید و چرخوندم درو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم . باید اعتراف می کردم که از آرمین می ترسم رفتار و نوع حرف زدنش شبیه مافیا های آدم کش بود.خذا عاقبت منو با این بشر به خیر میکرد
رمان زیبایღღعروس استادღღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Волшебник
#8
پارت35

داشتم سالاد خرد می کردم که در به طرز وحشیانه ای باز شد .
با ترس پریدم و چاقو از دستم افتاد .. بلند شدم و از آشپزخونه به بیرون سرک کشیدم.
با دیدن آرمین توی این وضع چشمام گرد شد ،خبری از اون تیپ همیشه ش نبود بلوزش به طرز شلخته ای از شلوارش بیرون زده برد و نصف دکمه هاشم باز بود .
تلو تلو می خورد و از این فاصله معلوم بود مست کرده. این حالت ها برام آشنا بود،بابامم خیلی زیاد مست می کرد اما مستی اون کجا و مستی آرمین کجا!
در حالی که با خودش حرف می زد به سمت مبل رفت و روش ولو شد .
جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشتم،مونده بودم چه خاکی به سرم کنم که صدای فریادش اومد:
_غلط کردی بخوای شوهر کنی… من دو تاتونم جر میدم.
ابروهام بالا پرید،با کی بود؟
دوباره با فریاد گفت
_هرزه فکر کردی من به حال خودت می ذارمت؟تو مال منی پدرسگ مال من .

ناباور بهش خیره شده بودم،این واقعا آرمین بود ؟
دلو به دریا زدم و به سمتش رفتم… روبه روش ایستادم.
چشمای قرمزش و به چشمام دوخت و کشدار گفت
_چـــــرا شما زنـــــا… انقدر نمک به حرومین؟
اخمام در هم رفت و گفتم
_نمک به حروم جد و آبادته این چه وضعشه؟
خندید ،قهقهه زد و گفت
_اونم مثل تو زبون درازه می دونی؟چشماشم شبیه توعه،عطرشم شبیه توعه.
به سمتم خم شد دستم و کشید .. کنارش پرت شدم. با داد و بیداد گفتم
_چیکار می کنی؟
سرشو بین موهام فرو برد و عمیق نفس کشید و سکوت کرد .
یه طوری سکوت کرد انگار خوابش برده!این دیوونه چش شده بود؟ با فکر اینکه از مستی بیهوش شده خواستم بلند بشم که نذاشت. محکم گرفتتم و خمار گفت
_نمــــی ذارم بری،نمی ذارم شوهر کنی.غلط کردی شوهر کنی…
ساکت شدم تا ادامه بده.
عمیق تر نفس کشید و گفت
_من همه زندگیمو پات ریختم تخم سگ.گه زیادی خوردی بخوای عاشق یکی دیگه بشی .
نفس توی سینم حبس شد. یه لحظه حس کردم اینا رو داره به من میگه. واقعا چه قدر خوب بود یکی تا این حد دوستت داشته باشه .

صداش هر لحظه ضعیف تر می شد اما ادامه داد:
_من تو توعه خر و دوست داشتم،بی لیاقت من خواستمت.
برای یه لحظه از اون دختری که آرمین و به این روز در آورده بدم اومد . درست که من دل خوشی از این آدم نداشتم ولی اون هم عاشق من نبود .
اما الان یه جوری تو مستی ناله می کرد که آدم واقعا دلش می خواست همچین مردی عاشق اون باشه.

به هزار بدبختی ازش جدا شدم،خواستم بلند بشم که مچ دستمو کشید و خمار گفت :
_نرو…
مچمو کشید،دوباره کنارش پرت شدم.خمار بهم نگاه کرد.دستشو زیر چونه م گذاشت و کشدار گفت
_می دونی با چند نفر خوابیدم تا فکر بوسیدن تو از سرم بپره؟
دلم برای یه لحظه سوخت.منم جز همونا بودم .. یه ابزار برای فراموش کردن عشقش.
نگاهش رو به لب هام دوخت و ادامه داد:
_از پیشم نرو خوب؟؟؟؟
جوابی ندادم.سرش و نزدیک آورد و نرم لب هامو بوسید.برعکس همیشه که از روی هوس این کار و می کرد این بار مثل یه عاشق واقعی بود . برای یه لحظه دلم لرزید .
ناخودآگاه چشمامو بستم… مثل همیشه بوسیدنش خیلی کوتاه بود. خمار گونه کنار گوشم گفت
_خیلی می خوامت ،با اینکه یه جن..ده ی عوضی هستی اما من دوستت دارم.آرایش کردناتم دوست دارم.رژ قرمزتم دوست دارم…
فقط سکوت کرده بودم تا ادامه بده.این بار سرش رو روی شونه م گذاشت و چشماشو بست و با صدای ضعیف و خواب آلودی گفت
_خیلی خاطرتو می خوام… می دونی چرا؟
ساکت شد ،حتی ادامه ی جمله ش رو هم نگفت . از سنگین شدنش حس کردم خوابش برده. یا شاید هم بیهوش شده .
ازش فاصله گرفتم به طور کامل روی کاناپه دراز کشید .. هنوزم حرف می زد اما نامفهوم بود .
به آشپزخونه رفتم و زیر گاز و خاموش کردم بدون اینکه میلی به خوردن داشته باشم قابلمه رو توی یخچال گذاشتم و چراغ و خاموش کردم .. خواستم برم طبقه ی بالا اما نمی دونم چرا دلم نیومد . به سمت آرمین رفتم .کاناپه ای که روش خوابیده بود زیرش طوری بود که به شکل تخت در میومد،همونو بازش کردم. بالشی گذاشتم و دراز کشیدم… به آرمین که الان غرق خواب بود نگاه کردم و در نهایت پلک هام سنگین شد
پارت36

سر کلاس نشستم و نگاهمو به میلاد دوختم.

دقیقا دو ردیف بالا تر از من سمت راست کلاس نشسته بود.
برعکس قبل حتی بهم نگاه هم نمی کرد و من آخر هم نفهمیدم آرمین چیکار باهاش کرد که میلاد کله شق یهو این همه عوض شد.

موبایلم و در آوردم و براش تایپ کردم:
_ چرا دیگه بهم نگاهم نمی کنی؟

براش ارسال کردم.نگاهی به گوشیش انداخت و بی اهمیت سر جاش گذاشت و دوباره مشغول حرف زدن شدم.

داشت گریه م می گرفت از اون بیشتر عصبانی بودم.
بهش زل زده بودم که متوجه شدم آرمین داخل اومد ..
همه به احترامش بلند شدن… می دونستم با اطمینان بگم چشمهاشو به زور باز نگه داشته.
نه اینکه خوابش بیاد،اما انگار از سردرد رو به مرگ بود… بهتر بره بمیره خودخواه عوضی…

اصلا حال کردم اون دختره ولت کرده و با یکی دیگه ازدواج کرد. امیدوارم که از درد عشق بمیری

برعکس همیشه نه حضور غیاب کرد نه به کسی گیر داد. مشغول تدریس شد اما معلوم بود حالش خوش نیست… نیمه های درس هم نتونست ادامه بده،روی صندلیش نشست و سرش و بین دستاش گرفت .

مثل همیشه دخترای آویزون و بدبخت یکی یکی مشغول خودشیرینی شدن.

اول از همه فریده بود که با عشوه گفت
_خدا مرگم بده استاد چی شدین یهو ؟

نتونستم جلوی دهنمو بگیرم و گفتم
_سر درده اما اگه تو ادامه بدی حالت تهوع هم به احساسش اضافه می‌شه.

یکی از پسرا با طعنه گفت:

_شما از کجا می دونید ایشون سردردن ؟
یکی مثل وز وز مگس از پشت سرم گفت
_معلومه دیگه این از استادا پول می گیره باهاشون می خوابه

بدجوری حرصم گرفت… خواستم جوابشو بدم که صدای خش دار آرمین بلند شد :
_کلاس کنسله می تونید تشریف ببرید.

نگاه عصبانیم رو به آرمین دوختم و زیر لب گفتم
_ایشالا سرت از درد بترکه و بمیری .
بلند شدم و وسایلم و جمع کردم،همون لحظه به موبایلم اس اومد. بازش کردم،از طرف آرمین بود که نوشته بود:
_با تاخیر بیا اتاقم.
پوزخندی زدم و توی دلم گفتم
_به همین خیال باش
لابد می خواست باز منو با یکی دیگه اشتباه بگیره،نامردم اگه من توی این دانشگاه رسواش نکنم و به همه نشون ندم هرزه ی واقعی من نیستم استاد عزیزشونه.

کولم و روی دوشم انداختم و از کلاس بیرون رفتم،تا شروع کلاس بعدی نیم ساعتی وقت داشتم برای همین رفتم سلف و برای خودم چایی گرفتم و با آرامش خوردم. هر چند در ظاهر آروم بودم وگرنه داشتم از حرص خفه می شدم. نیمه های چایم بود که تلفنم زنگ خورد،با دیدن اسمش اخمام در هم رفت و ریجکت کردم که بلافاصله دوباره زنگ زد .
تماس و وصل کردم و با تندی گفتم
_چیه؟
با شنیدن صداش شک کردم که خودشه یا نه .
_کجایی هانا؟
با دودلی گفتم
_تویی؟این چه صداییه؟
_هیچی نپرس برو از رمضون یه مسکن بگیر با آب بیار تو اتاق من،دیر نکنی!
حرفش و زد و تماس و قطع کرد .. میخواستم نرم تا تلف بشه اما دلم نیومد صداش خیلی بد میومد و معلوم بود که درد زیادی داره.
از جا پریدم و به آبدار خونه رفتم یه بسته قرص و یه لیوان آب گرفتم و با عجله به سمت اتاقش رفتم.
خداروشکر که آرمین اتاق مجزا داشت وگرنه مثل بقیه اساتید توی یه اتاق بود و من الان باید زیر نگاه سنگین همشون می بودم.
خودش رو روی مبل رها کرده بود و با دستش چشم هاش و پوشونده بود .
پارت37

به سمتش رفتم و کنارش نشستم،دستم و روی آرنج دستش گذاشتم و گفتم
_بیا این قرص و بخور .
به زحمت دستش و باز کرد،انگار نور چشماش و اذیت می کرد که پلک هاش به سختی باز بود ،قرص رو از بسته در آوردم و با آب به خوردش دادم. بلند شدم و پرده رو کشیدم و گفتم
_وقتی تا خرخره می خوری فکر اینجاشم باش!
با اینکه داشت به رحمت الهی می رفت اما زبونش همچنان تند و تیز بود
_من که مثل اون بابای به درد نخورت بدمست نیستم،یارو بهم جنس بنجل انداخته اما تو نگران نباش من اونو هم جر میدم

لبخندی از این لحنش روی لبم نشست. مثلا استاد بود!
دوباره کنارش نشستم و گفتم
_مشکل از جنس اون نبوده جنابعالی به یاد عشق از دست رفتت تا پای مرگ خورده بودی،کل خونه روی بوی الکل برداشته بود…

نگاه تند و تیزی بهم انداخت و گفت
_تو مستی که دستمالیت نکردم؟لابد کردم که انقدر شنگولی… حال دادم بهت .
صورتم و جمع کردم و گفتم
_نخیر… خداروشکر که خوابت برد ولی با اون هذیون گفتنات تا صبح نذاشتی بخوابم.حالا اون دختری که ولت کرده و شدی فرهاد کوه کن کیه؟

چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_فضولیش به تو نیومده
با پوزخند گفتم
_ آره به من نیومده ولی وقتی مست می کنی من باید جمعت کنم .
دستشو روی سرش گذاشت و با صدای خش داری گفت
_من دارم می میرم هانا تو با من بحث می کنی،به قرآن تلافی همشو سرت در میارم .
از جام بلند شدم و گفتم
_بمیر بهتر منم به زندگیم میرسم.
به سمت در رفتم که گفت
_یعنی داری میری؟
خودمم دلم نمیومد ولش کنم ولی از یه طرف می گفتم به من چه؟همونی بیاد جمعش کنه که به خاطرش مست کرده .
درو باز کردم که دیدم دو تا دختر دارن به این سمت میان تو دست یکیشون یه قرص و یه لیوان آب میوه بود… از اونجایی که اتاق آرمین انتهای راهرو بود و اتاق دیگه ای اینجا نبود مطمئنم که اون دخترا داشتن میومدن اینجا.

درو و بستم که گفت
_منصرف شدی؟
حالا که آوازه م پیچیده بود پس بذار هر فکری می خوان بکنن.
به سمتش رفتم و گفتم
_آره منصرف شدم… چی کار می تونم برات بکنم؟
با همون چشمای بسته و صدای خش دارش گفت
_بیا سرم و ماساژ بده.
تا خواستم بگم رو تو کم کن صدای چند تقه به در اومد و بعدش هم در باز شد .
پشت چشمی نازک کردم و برگشتم،فکر می کردم اون دو تا دختر و می بینم اما در کمال تعجب استاد آریافر رو دیدم .
نیم نگاهی به من انداخت و خطاب به آرمین گفت
_خیر باشه ! کل دانشگاه از تو میگن،کلاس تو کنسل کردی مریضی چیزی شده؟
آرمین با همون صدای دو رگه ش گفت
_یارو جنس بنجل بهم انداخت ولی بذار من روبه راه بشم تمام اون بطری ها رو تو حلقش می کنم.

استاد سری با تاسف تکون داد و گفت
_ صد دفعه بهت گفتم از هر کسی نخر،مگه شاهین چشه؟همیشه جنساش اصله !
چشمام از تعجب گرد شد . یعنی استاد آریا فر هم اهل مشروب خوری بود؟ از اون گذشته جلوی من راحت حرف زد از کجا می دونست بین من و آرمین چیزیه ؟
روی صندلی نشست که آرمین گفت
_شاهین اگه خودشو پاره کنه من ازش نمیخرم،بچه پرو واسه من شاخ و شونه می کشه.
_پس برو از هر کس و ناکس بخر تا به این حال بیوفتی حقته .
اخمام در هم رفت . این همه این استادا تریپ با شخصیت بودن بر میدارن اما همشون یه مشت الکلی معتادن. مارو بگو فکر می کردیم استادآریا فر یه فرقی با آرمین داره نگو اونم لنگه ی رفیقش بوده

دیگه واینستادم تا حرفاشونو بشنوم و از اتاق بیرون رفتم و همون طوری که به سمت کلاس بعدیم می رفتم جد و آباد هر چی دانشگاه و استاده رو مورد عنایت قرار دادم .

پارت38

ساعت ده و نیم شب بود که صدای زنگ آیفون بلند شد . تعجب کردم،آرمین که کلید داشت و جز اون هم کسی رفت و آمدی به اینجا نداشت.طرف انگار طلبکار بود که زنگ رو پی در پی می زد و با مشت و لگد به جون در افتاد… به سمت آیفن رفتم اما قبل از اینکه من دکمه رو بزنم در با کلید باز شد ،از پنجره سرک کشیدم،آرمین در حالی که بازوی یه دختر و گرفته بود اومد داخل… درو بست و بازوی دختره رو با شدت ول کرد . چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینم،انگار دختره داشت داد می زد،همین طور آرمین که از حالت های صورتش فهمیدم عصبانیه و داره فریاد میزنه… نمی دونم آرمین چی گفت که دختره با قدم های بلند به سمت خونه اومد و طولی نکشید که در با شتاب باز شده و فریاد دختره به گوشم رسید
_حالا بهت نشون میدم بهم ریختن زندگی من یعنی چی؟
آرمین هم پشت سرش اومد . دختره نگاهی به من انداخت و گفت
_این کیه؟
اصلا از لحنش خوشم نیومد ولی از حق نگذریم خوشگل بود،قد بلندی داشت و تیپ و لباس هاش همه مارک و اتو کشیده.اگه این همونی باشه که آرمین عاشقشه باید اعتراف کنم که حق داره..
ٱرمین نگاهی به من انداخت و رو به دختره گفت
_آبروریزی نکن ستاره،بهت گفتم من کاری به اون نامزد مفنگی تو نداشتم.
_ پس کی بود که دیشب به جون فرهاد افتاده بود و سیر کتکش زد تو نبودی که تا فهمیدی نامزد کردم زهرتو ریختی؟
آرمین داد زد:
_نه من نبودم حالیته؟من با مشت و لگد نمی جنگم خودتم می دونی.
ستاره پوزخندی زد و گفت
_ آره راست میگی تو یه اسلحه می ذاری رو سر دشمنت و جونشو خلاص میکنی… شیوه ی شما رو یادم رفته بود جناب تهرانی.

نگاه معنادار آرمین به من افتاد و در جواب ستاره گفت
_من کاری به نامزد تو نداشتم ستاره،من فراموشت کردم… الانم جلوی زنم بیشتر از این آبرومو نبر.

چشمام گرد شد،دوست دختر هم نه،نامزد هم نه،زنم!!!!
نگاه پر از نفرت ستاره به من افتاد و گفت
_منم باور کنم تو با این ازدواج کردی!
خونم به جوش اومد و گفت
_درست حرف بزن اولا این رث در اشاره با بابات به کار ببر ثانیا تا چشم تو در بیاد من زنشم همه کارشم ثالثا اینجا خونمه و من می خوام تو رو با لگد پرت کنم بیرون مگر اینکه خودت شخصیت داشته باشی و گورتو گم کنی.

اوهوع من و چه جو گرفته… حس کردم لبخند محوی کنج لب آرمین دیدم که البته خیلی زود جمعش کرد.

ستاره با عصبانیت به سمتم اومد و گفت
_ببین خانم کوچولو نمی دونم اینجا خدمتکاری باغبونی چه کاری ای ولی اینو بدون این آقایی که اینجا وایستاده مثل سگ عاشق منه.

آرمین با عصبانیت گفت
_حرف دهنتو بفهم وگرنه. ..
_وگرنه چی؟ تو نمی تونی بلایی سر من بیاری چون هنوز منو دوست داری .

پوزخندی کنج لب آرمین نشست.از جیبش جعبه ی سیگاری در آورد. سیگار و گوشه ی لبش گذاشت و با فندک گرون قیمتش روشنش کرد.
به سمت ستاره اومد و روبه روش ایستاد… تمام دود سیگار رو توی صورتش فوت کرد .
دستش و پایین برد و دست ستاره رو گرفت ،یه تای ابروم بالا پرید. می خواست چی کار کنه؟ نکنه الان برن تو کار بوس و لب گیری ؟؟

با چهار تا چشم اضافه بهشون خیره بودم،آرمین دست ستاره رو بالا آورد،سیگار و از گوشه ی لبش برداشت و با خونسردی کف دست ستاره خاموشش کرد که جیغ از سر دردش به هوا رفت .

یه قدم عقب رفتم،خدا می دونه چقدر از آرمین ترسیدم . ستاره از درد نفسش بالا نمیومد اما آرمین با همون پوزخند و خونسردیش گفت
_تو هنوز منو نشناختی…قبل از اینکه اون صورتتو خط خطی کنم تا بهت ثابت بشه تو هم برام یه آشغالی مثل بقیه گورتو گم کن.کسی که یه بار رفت،دیگه جایی تو خونه ی من نداره،حالا هری!

ستاره حتی نمی تونست جوابش رو بده،جدا از دستش بدجوری ترسیده بود.
برای همین بعد از انداختن نگاه سنگینی به آرمین از خونه بیرون زد.
پارت39

اون که رفت آرمین هم رنگ عوض کرد،با خشم گلدون کنار در رو برداشت و با داد بلندی پرتش کرد.از ترس پریدم.اون گلدون ارضاش نکرد و سراغ میز وسط پذیرایی رفت و با این ترتیب با عربده کل خونه رو به هم ریخت و در آخر روی مبل وا رفت.
هنوز گیج همونجا وایستاده بودم که صداش اومد
_بیا اینجا .
نه جرئت داشتم به سمتش برم و نه جرئت داشتم به حرفش گوش ندم.. برای همین نفس عمیقی کشیدم هر چی بگه جوابشو میدم،اگه هم خواست یکی از سیگاراشو کف دست من خاموش کنه منم کلا آتیشش میزنم .. با این فکر به سمتش رفتم دستش و روی مبل انداخته بود،اشاره ای به بغلش کرد و گفت
_بیا اینجا .
اخمام در هم رفت و گفت
_که چی بشه؟ باز ضعف و ناله هاتو من تحمل کنم؟
معلوم بود حوصله نداره،با صدای دورگه ای گفت
_مثل اینکه وظیفه ت یادت رفته؟پس روی سگم و بالا نیار که مثل اون سری از خجالتت در بیام. بیا اینجا .

قدم از قدم برنداشتم و گفتم:

_نمی خوام،نعشه ی عشقت شدی برو سراغ خودش.مگه دیشب واسه اون مست نکرده بودی؟ چرا بهش دروغ گفتی که برات مهم نیست.اون راست می گفت تو مثل سگ عاشقشی.

یهو مثل آتشفشان فوران کرد، به سمتم اومد و با عصبانیت بازوم و گرفت و غرید
_کمتر زر بزن،به قران آرمین نیستم که به گه خوردن حرفات نندازمت.

ترسیده بودم اما خودم و نباختم
_هیچ غلطی نمی تونی بکنی،من اگه اینجام از سر ناچاریه وگرنه یه لحظه هم حاضر نیستم تحملت کنم چون تو یه موجود نفرت انگیزی می فهمی؟ازت متنفرم… از…

حرفم قطع شد چون لب های آرمین با خشونت روی لب هام نشست.

هیچ وقت عادت به بوسیدن نداشت،این بار هم مثل همیشه گاز کوتاهی از لب هام گرفت،سرش رو فاصله داد و با صدای دورگه ای گفت

_ الان آتش بس اعلام کنیم،بعدا به حسابت می رسم.
سرش و توی گردنم فرو برد و دستش زیر بلوزم رفت.

داشت اشکم در میومد یادمه دیشب تو مستی گفت به یاد اون با چند نفر خوابیده منم انقدر بی ارزش شده بودم که برای رفع دلتنگیش مثل فاحشه ها بهش سرویس بدم.

دستش روی بالاتنه م نشست و با نوازش تحریک کننده ای به سمت بند لباس زیرم رفت و بازش کرد.

دیگه نتونستم طاقت بیارم و اشکم جاری شد و اون خمار و مست در حال بوسیدن گردنم بود.
لبم و گزیدم تا صدام در نیاد،من و خریده بود پس حق اعتراض نداشتم.

دستش به سمت دکمه های بلوزش رفت،سرش و ازم فاصله داد،سه دکمه ی بلوزش رو باز کرد و به دکمه ی چهارم چشمش به صورت اشکیم افتاد و برای لحظه ای مات موند.

نگاهم و ازش دزدیدم و اشکام و پس زدم،به سمتم اومد و این بار با گرفتن کمرم منو به خودش چسبوند.

دستش و زیر چونه م گذاشت و سرمو بلند کرد. به چشمای عسلیش خیره شدم،معنا دار نگاهم کرد و گفت
_چته؟
با وجود حال خرابم باز به تندی گفتم
_به تو چه؟
برعکس انتظارم لبخندی زد. دستشو بالا آورد و اشکام و پاک کرد . مات حرکت دستش رو صورتم مونده بودم که زمزمه وار گفت
_کاریت ندارم،گریه نکن

مات نگاهش کردم که گفت
_من حالم بده هانا داغونم لطفا درک کن که میخوام آروم بشم.
فقط نگاهش کردم،چنگی به موهاش زد و گفت
_من می رم اتاقم،قراره که یه نفر بیاد درو باز کن و پلاستیک و ازش بگیر بیار بالا

سری تکون دادم… بالا رفت روی مبل وا رفتم و اتفاقات و مرور کردم،آرمین حق داشت عاشق ستاره باشه چون که خیلی خوشگل بود .
برای یه لحظه بهش حسودی کردم،چقدر خوبه که یکی مثل آرمین انقدر دوستت داشته باشه.
من چی؟ براش حکم یه زیرخواب رو داشتم که هر وقت دلش از جای دیگه پر بود سر من خالی کنه.
توی فکر و خیال خودم بودم که زنگ خورد… بلند شدم و بعد از اینکه شالی روی سرم انداختم رفتم جلوی در یه موتوری بود که یه پلاستیک بزرگ به دستم داد .
درو که بستم نگاهی به پلاستیک انداختم،مشروب بود و من تا حد مرگ از این زهر ماری ها بدم میومد. همه رو یکی یکی از پلاستیک در آوردم و خالیشون کردم توی باغچه و شیشه های خالیشو بردم داخل الان که مطمئنا خوابیده فردا هم که شیشه های خالی رو ببینه ازم عصبانی میشه ولی به درک من خوشم نمیومد با یه آدم مست زیر یک سقف باشم،زور که نبود

پارت40

_خانم مجد شما بیاید و یه نمونه از سوالی که الان توضیح دادم حل کنید.
حیرت زده نگاهش کردم،از اون چشم غره ش معلوم بود که عصبانیه و می خواد به یه نحوی زهرشو بریزه.
بلند شدم و رفتم پای تخته، ماژیک رو از دستش گرفتم و مشغول حل مسئله شدم.
هه کور خوندی آقای تهرانی من اگه حواسمم نباشه اون قدر گاگول نیستم که یه مسئله رو نتونم حل کنم .
همه رو کامل پای تخته نوشتم و با پیروزی نگاهش کردم،معلوم بود دنبال یه بهانه ست تا ضایعم کنه برای همین گفت
_وقتی من درس می دم حواس شما کجاست خانم؟
با حاضر جوابی گفتم
_به درس
_ با سر پایین افتاده؟
_دیدید که مسئله رو حل کردم استاد پس یعنی حواسم بوده الانم اگه امری ندارید سر جام بشینم

با اخمایی در هم اشاره کرد بشینم. از اینکه ضایعه ش کردم توی دلم عروسی بود اما به روی خودم نمیاوردم.
نگاهم به میلاد افتاد که داشت به من نگاه می کرد ولی وقتی دید نگاهش کردم سریع صورتشو برگردوند .
برگه ای رو برداشتم و براش نوشتم
_فکر نمی کردم انقدر نامرد باشی که به این راحتی ول کنی و بری.
برگه رو به سمتش پرت کردم. خوند و بعد چیزی نوشت و دوباره به سمت من انداخت .
بازش کردم نوشته بود:
_متاسفم ،نشد .
با حرص نوشتم
_چرا نشه؟با تو تا تهدید آرمین جا زدی آره؟خودتم می دونی چرا باهاشم و خیلی زود همه چیز عوض میشه و می تونیم باهم باشیم اما نخواستی عیبی نداره ولی بدون…
برای یه لحظه سرم و بلند کردم که نگاهم به نگاه عصبانی آرمین گره خورد.

با فکی قفل شده به سمتم اومد و برگه رو از زیر دستم کشید،اخماش چنان در هم رفت که گفتم ممکنه هر لحظه زیر بار کتک بگیرتم.
برگه رو توی دستش مچاله کرد و غرید
_برو بیرون.
نگاهی به اطراف انداختم… همه حواسشون به ما بود… این بار آرمین با همون خشونت کلامش گفت
_تا سه جلسه حق ورود به کلاس رو ندارید،جلسه ی چهارم میاین و تمام فصل هایی که من توی سه جلسه غیبتتون تدریس کردم و کنفرانس می دید،حتی کوچکترین اشتباه مجبورم می کنه این ترم حذفتون کنم.

با دهن باز نگاهش کردم. این چه قدر عوضی بود؟ حالا نامه نگاری کردم که کردم آخه از کجاش سوختی؟
از جام بلند شدم و طی یه تصمیم ناگهانی گفتم
_عیب نداره استاد،شب توی خونه بهم یاد میدید .
چشمکی زدم و بعد از برداشتن وسایلم از کلاس بیرون اومدم.می تونستم قسم بخورم که چشم کل بچه ها در اومده بود… حالا که من انگشت نما شده بودم پس بهتر که آبروی اونم می رفت .
کلاسام تموم شده بود برای همین از دانشگاه بیرون اومدم… دلم نمی خواست برم خونه ی اون…جایی رو هم نداشتم که برم… موبایلم زنگ خورد با دیدن اسم آرمین پوزخندی زدم و تلفن و خاموش کردم.

بی هدف قدم زدم و به زندگی فلاکت بارم فکر کردم،به اینکه میلاد چه ساده ازم گذشت… به اینکه آرمین چقدر آدم شارلاتی بود… به این که خودم چقدر بدبخت بودم…
پارت41

انقدر فکر کردم که هوا تاریک شد و من موندم جایی که حتی نمی دونستم کجاست .

یه لحظه ترس برم داشت چون هیچ ماشینی هم از اونجا رد نمی شد.
موبایلم و در آوردم و روشنش کردم،خیلی طول نکشید که آرمین زنگ زد.تماس و وصل کردم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و واقعا از صدای عربده ش ترسیدم
_کدوم قبرستونی رفتی؟
با وجود ترسم اما از لحنش اخمام در هم رفت و گفتم
_ حرف دهنتو بفهم.
صداش بلند تر شد
_اون روی سگمو بالا نیار که به قران اگه ببینمت جرت میدم .
از اونجایی که حوصله ی بحث نداشتم آدرس و دادم و منتظر موندم… تقریبا بیست دقیقه ی بعد ماشینش با سرعت به سمتم اومد و کنار پام ترمز کرد .
سوار شدم و هنوز درو نبسته بودم که پاش رو روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد.
برعکس تصورم هیچ داد و بیدادی نکرد و فقط با عصبانیت روند و در نهایت ماشین و جلوی یه خونه ی بزرگ و نا آشنا نگه داشت .
پرسیدم
_اینجا کجاست ؟
پیاده شد،ماشین و دور زد و در سمت منو باز کرد و بازوم و کشید با حرص گفتم
_چته آرمین؟ منو کجا آوردی؟
بدون اینکه جواب بده منو به سمت اون خونه کشوند و زنگ رو زد. بلافاصله در توسط یه آدم قوی هیکل باز شد و با دیدن آرمین راهو باز کرد.
وارد که شدیم مخم از دیدن بزرگی عمارت سوت کشید .. حتی چهار برابر عمارت آرمین.
رو به اون مرد پرسید :
_رئیس کجاست؟
مرد با صدای زمختش جواب داد
_تو باغ.
سری تکون داد و باز دست منو کشید و به سمت پشت ساختمون برد.
ناباور به صحنه ی روبه روم چشم دوختم یه مرد پیر در حالی که چهار تا دختر نیمه برهنه کنارش بودن داشت نوشیدنی می خورد و پا روی پا انداخته بود .
به سمتش رفتیم.پیرمرد چشمش به آرمین افتاد و با صدای خمارش گفت
_به به! تازگیا بدون صدا زدن هم میای،زود به زود دلت برامون تنگ میشه.
آرمین در جوابش سرد و خشک گفت
_اینو برات آوردم
و به من اشاره کرد . نفسم توی سینه حبس شد .آرمین می خواست با من چی کار کنه؟

پارت42

رمان زیبایღღعروس استادღღ 1

پیرمرد نگاهی به سرتاپام انداخت،ناخواسته بازوی آرمین و گرفتم و پشتش قایم شدم ،با بی رحمی نیم نگاهی بهم انداخت.
مرد با همون لحن چندشش گفت:
_دختره؟
آرمین جواب داد :
_نه.
_ پس نمی خوام،من پول رو جنس دستمالی شده نمیدم.
آرمین با پوزخند روی لبش گفت
_من چیز بد برای تو نمیارم شاهرخ.
مرد که حالا فهمیده بودم اسمش شاهرخه سکوت کرد.با التماس به آرمین گفتم
_این کارو نکن،خواهش می کنم .
غرید
_ببند دهنتو .
_آرمین به خدا غلط کردم بیا از اینجا بریم.
صدای شاهرخ مو رو به تنم سیخ کرد:
_باشه،بسپرش دست زری خودت برو .
آرمین سری تکون داد و بازوم رو گرفت،داشت به سمت ساختمون می رفت که جلوشو گرفتم و گفتم
_چرا داری اینکارو می کنی؟
با فک قفل شده گفت
_چون از روز اول بهت گفتم حدتو بدون!گفتم اگه پا رو دم من بذاری زندگیتو جهنم می کنم.این عمارت و می بینی؟ اینجا جهنم توئه مطمئن باش خیلی بدتر از من باهات رفتار می کنن… راه بیوفت…

با التماس گفتم
_ببخشید،قول میدم دیگه عصبانیت نکنم،فقط منو نذار اینجا خواهش می کنم ..
خونسردانه پوزخندی زد و گفت
_دیره خانم کوچولو .
دوباره بازوم رو گرفت و بی توجه به التماسام منو به سمت ساختمون برد. در رو باز کرد و داد کشید
_زری… بیا اینجا…
به دقیقه نکشید زن نسبتا چاقی به سمتمون اومد و گفت
_بفرمایید قربان .
آرمین بازوم رو ول کرد و رو به زری گفت
_این تحویل تو فقط…
سرشو نزدیک به صورت زری برد و چیزی گفت که نشنیدم .زری نگاهی مردد بهش انداخت و گفت
_من که حریف آقا نمیشم ولی چشم.
آرمین گفت
_اگه خبری شد به من زنگ بزن .
زری سر تکون داد،آرمین نیم نگاهی به سمت من انداخت و خواست بره که با نفرت گفتم
_خیلی پستی آرمین،ازت متنفرم.
لحظه ای ایستاد اما در عمارت رو باز کرد و بدون اینکه برگرده رفت .
رمان زیبایღღعروس استادღღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط parisa 1375 ، Yeganehsaei62 ، ناتاشا1 ، Black-queen
#9
عالیه ولی ادامش ؟ Huh
پاسخ
#10
(22-12-2018، 0:01)Yeganehsaei62 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عالیه ولی ادامش ؟ Huh
اشکم سرازیر شد ،چقدر دیگه باید دست به دست می گشتم؟خدایا من چرا نمی میرم؟
زری دستش و پشت کمرم گذاشت و گفت
_بریم اتاقتو نشون بدم .
دستشو پس زدم و گفتم
_بکش کنار،مرده شور همتونو ببرن…

انگار براش مهم نبود که چی شنیده،بازومو گرفت و منو به سمت پله ها کشوند در یه اتاقی و باز کرد و تقریبا پرتم کرد داخل که با عصبانیت گفت
_هوی… چته وحشی؟
در و بست… نگاهی به اطراف انداختم. یه اتاق نسبتا بزرگ.با دیدن پنجره به سمتش رفتم یه پنجره ی بزرگ که پشتش بالکن بود.
پنجره رو باز کردم و به بالکن رفتم،دقیقا رو به همون جایی باز میشد که شاهرخ بساط کرده بود منتهی الان خبری از دخترها نبود و فقط خودش بود و آرمین.
با دیدنش نفرت تمام وجودم رو پر کرد.خواستم برگردم که حرفاش کنجکاوم کرد
_ من اونو واسه عیش و نوشت نیاوردم شاهرخ پس رو مخم راه نرو،حق نداری بهش دست بزنی .

شاهرخ با خنده ی چندشی گفت
_اما واسه یه شب که می ارزه،حالا من نه…ولی من کسیو مفت نگه نمی دارم.اینم که جنس دست دومه.
آرمین با تحکم گفت
_اگه نمی تونی خودتو و اون وامونده رو کنترل کنی می برمش،چون اگه بفهمم دستت بهش خورده می دونی ساکت نمی مونم.

_یادت رفته کی رئیسه؟
آرمین با پوزخند گفت
_من زیردست تو نیستم شاهرخ من حتی بندگی خدا رو هم نمی کنم تو که دیگه جای خود داری پس پا رو دم من نذار،می دونی که قیچیم برای قطع کردن همون پات تیزه پس حرفامو از مخت در نیار .

حرفش و زد و منتظر جواب نموند. ملتمس نگاهش کردم… برای لحظه ای ایستاد و بعد برگشت و به من نگاه کرد.
اخمی کردم و به اتاق رفتم… خودمو روی تخت پرت کردم و با گریه بالش و جلوی صورتم گرفتم.لعنت به تو آرمین
* * * * *
با ترس از خواب پریدم… نگاهی به اطراف انداختم.همه جا تاریک بود کمی فکر کردم تا فهمیدم کجام .
خدایا من چه راحت خوابیده بودم؟اگه اون پیرمرده من رو هم مثل اون دخترا یه رقصنده کنه چی؟ یا اگه نصف شب بیاد بالای سرم چی؟
اصلا اگه منو بکشه تا اعضای بدنمو بفروشه چی؟

با ترس بلند شدم و به سمت پنجره رفتم بازش کردم و از اونجا به پایین تراس نگاه کردم. چند تا نگهبان اونجا کشیک می دادن و اگه خودمو پرت می کردم بدون شک می فهمیدن.
سرم و بلند کردم و نگاهم به پشت بوم افتاد… بالا رفتن ازش محال بود اما تنها راهی که داشتم همین بود.

پام و روی میله ی تراس گذاشتم و از اونجا دستم و بند لبه ی سایه بون کردم. مرزی تا افتادن نداشتم اما به سختی خودم رو بالا کشیدم… اوضاع سخت تر شد،سایه بون از جنس فلز بود و هر قدمی که بر می داشتی صدا میداد. دو تا نگهبان دقیقا روبه روی این اتاق ایستاده بودن که اگه سر برمی گردوندن قطعا منو میدین و فاتحه ام خونده میشد .
لبم و به دندون گرفتم و اولین قدم و برداشتم،از حالت شیب شده ش هر آن احتمال می دادم که بیوفتم و به رحمت خدا بپیوندم اما برای نجات خودم باید می جنگیدم.
قدم دوم رو برداشتم،به این ترتیب،سوم و چهارم و پنجم… فقط دو قدم دیگه مونده بود که برسم اما از شانس بدم پام رو درست جایی گذاشتم که آهنش فرو رفت و صدای بدی داد .
هر دو نفرشون به سمت من برگشتن و یکیشون گفت
_دختره داره فرار می کنه.
با ترس دستم رو بند لبه ی پشت بوم کردم،نگهبانا به سمت رفتن که مطمئنم راه پشت بوم بود… اگه عجله نمی کردم بیچاره می شدم.
خودم رو به سختی بالا کشیدم و از روی دیوار پریدم،در پشت بوم باز شد ..
قبل از اینکه برسن خودم رو توی پشت بوم خونه ی بغلی پرت کردم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم شروع به دویدن کردم.
بعضی جاها می پریدم و بعضی جاها خودمو بالا می کشیدم… فقط می دونستم که دارم کم کم می بازم…
روی چهارمین پشت بوم،فهمیدم که فاصله با پشت بوم خونه ی بعدی خیلی زیاده. ارتفاع هم تا پایین خیلی زیاد بود .
چشمامو بستم و با شمارش سه دل و به دریا زدم و پریدم که جیغم به هوا رفت .

فکر کنم پام قطع شد… اون دو تا غول پیکر از بالا داشتن به من نگاه می کردن… بی توجه به درد پام بلند شدم و شروع به دویدن کردم…
بالاخره به خیابون اصلی رسیدم و خودم رو جلوی یه ماشین پرت کردم… یاد شب عقدم با طاهر افتادم که خودم رو جلوی ماشین آرمین پرت کردم.

ماشین نگه داشت و یه نفر ازش پیاده شد… باورم نمیشد اما اون لحظه با دیدن آرمین حس کردم عزرائیل رو دیدم چون وحشت زده بهش خیره شدم…

با ناباوری گفت
_تو فرار کردی؟

با ترس قدمی به عقب برداشتم و شروع به دویدن کردم اما به خاطر پام خیلی زود بهم رسید و بازوم و گرفت

برگشتم و با عصبانیت گفتم
_ولم کن بی غیرت.
فشار دستش دور بازوم بیشتر شد،با فکی قفل شده گفت
_ تو این وقت شب اینجا چه غلطی می کنی؟
_فرار کردم که چی؟
_فرار کردی که کجا بری؟
_هر جا برم بهتر از جهنمیه که تو منو توش انداختی،خدا لعنتت کنه آرمین من آدمی به پست فطرتیه تو ندیدم.
_منم آدمی به لجبازیه تو ندیدم… سوار شو
نگاهم به اون دو تا نگهبان افتاد که داشتن به این سمت میومدن… آرمین هم رد نگاهم رو دنبال کرد… از غفلتش استفاده کردم و با زانو ضربه ی محکمی به بین پاش زدم که آخی گفت و دستش شل شد
خودم و عقب کشیدم و با درد شدیدی توی ناحیه ی پا شروع به دویدن کردم.
صدای عصبانی آرمین و شنیدم که به اون دو تا گفت
_بگیرین این دختره ی احمق و
با ترس می دویدم که همون لحظه صدای شلیک اسلحه رو شنیدم و تیر درست کنار پام فرود اومد.
با ترس جیغ کشیدم و روی زمین افتادم.
تیر به پام نخورده بود اما زهره ترکم کرد،برگشتم و با دیدن اسلحه ی دست آرمین نفرت تمام وجودم و پر کرد .
به سمتم اومد و بازوم رو محکم کشید که داد زدم
_ولم کن عوضی…
غرید
_خفه شو راه بیا.
منو دنبال خودش کشوند و وادارم کرد توی ماشین بشینم.
خودشم سوار شد و پاش و روی پدال گاز فشرد .
بوی الکل توی ماشین می پیچید و از شیشه ی خالی معلوم بود حسابی زهر ماری کوفت کرده
با لحن عصبانی گفتم
_وقتی تا خرخره مست کردی منو سوار ماشین نکن من قصد مردن ندارم.
_ببند دهنتو .
_چرا؟ اتفاقا می خوام باز کنم ببینم این سری می خوای چه غلطی بکنی؟اون یارو و نگهباناش که سهله دست و پامم ببندی من باز فرار می کنم و تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی .

نگاهم کرد،کم کم لبخند محوی روی لبش نمایان شد و لبخندش رفته رفته پررنگ شد و با صدای بلند خندید
حیرت زده گفتم
_به چی می خندی؟
ماشین و کناری نگه داشت و با خنده گفت
_تو واقعا احمقی. داری با کسی دهن به دهن می ذاری که می تونه با یه گلوله خلاصت کنه .

واقعا می تونست؟
خودش ادامه داد
_من اون قدرا هم آدم صبوری نیستم،روز اول بهت گفتم دختر خوبی باش تا بهشت و ببینی یا هم سرکشی کن و خودت و توی جهنم بنداز،تو هم راه دوم و انتخاب کردی… جهنم اصلیت خونه ی شاهرخ نیست،بماند که اون رحمی به دخترا نداره ولی من هنوز جهنم اصلی رو نشونت ندادم.کنجکاوی ببینی؟



ساکت شدم،لعنت به تو اگه گریه کنی هانا…
نگاهمو ازش گرفتم و با صدایی که می لرزید گفتم
_خیلی پستی!
_برگرد منو نگاه کن!
اعتنایی نکردم… دستشو زیر چونم گذاشت و وادارم کرد که برگردم
با نفرت نگاهش کردم که گفت
_می خوام زن قانونیم شی،واس خودم شی!
متحیر نگاهش کردم که گفت
_فردا شب یه مهمونیه بزرگه… می خوام اونجا اعلام کنم زنمی.
چشمام داشت سیاه می شد. خدایا عذاب بیشتر از این که زن روانی مثل آرمین بشم؟ دلم به شناسنامه ی پاکم خوش بود که اونم قرار بود سیاه بشه.
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم
_هرگز!درسته که منو خریدی اما حق نداری عقدم کنی.من یه روزی بدهیم و میدم و از شرت خلاص میشم.تو نمی تونی با اون عقد منو اسیر خودت کنی. این اجازه رو بهت نمیدم.

با صدایی کشدار از زور مستی گفت
_کی ازت اجازه خواست کوچولو؟هر چند مالی نیستی…آدم و به اوج نمی بری،جز پاچه گرفتن هم کاری ازت بر نمیاد ولی متاسفم که ستاره تو رو دیده و من باید به همه نشون بدم زن منی.

باید حدس می زدم دردش ستاره ست…
دستش رو جلو آورد و روی گونه م کشید که با نفرت سرمو عقب کشیدم… با خنده ی کم رنگی گفت
_شانس آوردی که پشیمون شدم… تو لقمه ی چربی هستی اما نباید دست شاهرخ بیوفتی.

صورتم جمع شد و گفتم
_ ازت متنفرم!
صاف نشست و استارت زد با خونسردی گفت
_به نظرم نباش! خوب نیست یه دختر شب قبل از ازدواج اینو به شوهرش بگه.
با نفرت بیشتری گفتم
_ توی دانشگاه به همه نشون میدم چه آدم لاشی و کثافتی هستی.
_کار خلاف شرع نکردم که آبرومو ببری. می خوام مالمو عقد خودم کنم.قبل از تو هم خودم به همه میگم این دختر عروس منه اوکی؟
_تو اسلحه داری!
با خونسردی جواب داد
_مجوز داره،خوب بعدی…
_ عمارت شاهرخ نرمال نیست،اون همه نگهبان و دختر…
_به من ربطی نداره خونه ی اونه نه من ،حرف دیگه ای داری؟
باز هم لال شدم،بالاخره ازت یه مدرک محکم پیدا می کنم آرمین تهرانی… اون موقعست که توپ توی زمین من میوفته

باز صداش بلند شد:
_حاضر نشدی؟
اشکامو پاک کردم…لعنت به تو آرمین،امروز بدترین روز زندگیم بود. فکر کنم بدبخت ترین عروس دنیام!
ای کاش شبی که از پای سفره ی عقد فرار کردم گیر هر کسی میوفتادم الی آرمین یه نامرد به تمام معنا !
امروز من عروس همین آدم نامرد شدم و از این به بعد زندگیم تباه بود،خودم اینو می دونستم.
دوباره صداش و بلند کرد
_چی کار می کنی اون بالا یک ساعته؟
نگاهم و به لباسم دوختم… واقعا این لباس سلیقه ی من نبود چطور باید می پوشیدمش؟
یه پیراهن با آستین های بلند توری که قد کوتاهی داشت و همراه با یه ساپورت گذاشته شده بود .
اون می خواست از من یه برده ی حلقه به گوش بسازه،منم حاضر بودم بمیرم و برده ی این آدم نشم… حالا که به زور عقدم کرده منم زندگیش و جهنم می کنم.

از جام بلند شدم و به سمت کمد لباس هام رفتم،پیراهنامو زیر و رو کردم و آخر دستم به سمت لباس قرمز دکلته م رفت ..
بالاتنه ی پیراهن پرکار بود و دامن کوتاهی داشت… در حالت عادی اصلا این لباس رو نمی پوشیدم اما امشب با خودمم لج کرده بودم .
به جای پیراهنی که آرمین داده بود اونو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. چون آرمین از آرایشش بدش میومد ملیح آرایش کردم و ژر قرمزم رو توی کیفم انداختم.
مانتوی و ساپورتی پوشیدم و بعد از پوشیدن شال از اتاق بیرون رفتم .
آرمین با دیدنم با عصبانیت گفت
_یه ساعت چه غلطی می کنی؟ دیر شد
بدون اینکه جواب بدم از خونه بیرون زدم و به سمت ماشین رفتم و بی اعتنا به آرمین سوار شدم.
از قدم های بلندش معلوم بود عصبانیه،زیر چشمی نگاهش کردم. به لطف لباس های مارکش خیلی خوشتیپ شده بود،هر چند اگه از حق نگذریم مرد جذابی بود،هم هیکلش هم چهره ی مردونش… ولی اخلاق گندش همه ی اونا رو از بین برده بود .
سوار شد و درو محکم به هم کوبوند .حرص بخور جناب استاد حرص بخور… انقدر حرص بخور تا بمیری و راحت بشم .
ماشین و استارت زد و راه افتاد،می دونستم همه ی اینکارا به خاطر ثابت کردن خودش به ستارست می خواست نشون بده خوشبخته اما من امشب حالیت می کنم که بازیچه ی دست تو نیستم.
کل راه نه من حرف زدم و نه اون . مهمونی توی باغ بزرگی بود که انگار نصف شهر اونجا حضور داشتن. از ماشین که پیاده شدم صداش و شنیدم
_صبر کن.
به سمتم اومد و دستم و گرفت ….. با انزجار خواستم دستم و پس بکشم که محکم فشار داد و غرید
_حرفام و که یادت نرفته؟
با نفرت نگاهش کردم که دستم رو کشیدو به سمت ساختمون برد

وارد که شدیم با دیدن اون جمعیت حالم به هم خورد.
یکی برای گرفتن وسایلمون اومد و من ازش خواستم که منو به یه اتاق ببره ،حداقل چند لحظه ای از آرمین جدا می شدم.
وقتی خواستم برم لحظه ی آخر زیر گوشم گفت
_ پشت چشماتم از اون سگ مصبا پاک کن هزار بار گفتم من از این مزخرفات دوست ندارم

بدون اینکه چیزی بگم دنبال خدمتکار به اتاق رفتم…
مانتوم رو در آوردم و یه لحظه از پوشیدن اون لباس پشیمون شدم. جمعیت زیادی اونجا بودن و مطمئنا با این لباس دکلته که اندامم رو کامل نشون میداد شب عذاب آوری داشتم.
ساپورتم رو از پام در نیاوردم…رژ لب قرمزی که آورده بودم و روی لب هام مالیدم و بعد از برداشتن کیف دستیم از اتاق بیرون رفتم… آرمین درحال حرف زدن با یه پسره بود،به سمتش رفتم… هنوز بهش نرسیده بودم پسره ازش فاصله گرفت.
برای یه لحظه سرش رو برگردوند و با دیدن من خشکش زد… با ناباوری به سر تاپام نگاه کرد.
کنارش ایستادم و با حفظ ظاهر گفتم
_چیه؟خوشگل شدم ؟
خشم توی چشماش شعله کشید… با فکی قفل شده خواست حرفی بزنه که نگاهش جایی ثابت موند.
برگشتم،ستاره بود که به مات ما مونده موند…
دستی دور کمرم پیچیده شد و به هیکل تنومند آرمین چسبیده شدم.
کنار گوشم آهسته ولی با خشم گفت
_ همین الان گم میشی مانتوتو می پوشی و صورتتو پاک می کنی
به ظاهر خندیدم و گفتم
_من هر کاری دلم بخواد می کنم می دونی چرا؟ چون دلم می خواد. .
سرش رو ازم فاصله داد… حالا نگاهش توی نگاهم قفل شده بود
این چهره ی کبودش رو هر کی می دید می فهمید داره از عصبانیت می میره.
نگاهش از روی لب هام به روی شونه ها و بالاتنه ی نیمه برهنه م سر می خورد
انگار تحملش رو از دست داده بود،می خواست حرفی بزنه که صدای ضریفی گفت
_فکر نمی کردم اینجا ببینمت.
هر دومون به سمت ستاره برگشتیم
آرمین به ظاهر خونسرد گفت
_سلام… چه طور انتظار نداشتی؟شایان رفیق منم هست.
ستاره با پوزخند گفت
_ آدم به رفیق خودش شک نمی کنه…اونم چنین شکی ..
آرمین سکوت کرد،ستاره نگاهی از سر تا پام انداخت و با طعنه گفت
_تا اونجایی که من می دونم کسی با لباس نیمه ٱستین و آرایش آنچنانی حق نداره کنارت وایسته.

این بار من به جای آرمین با لبخند ملیحی جواب دادم
_من هرکسی نیستم عزیزم،لطفا فکرای بیخودتو بیان نکن.
ستاره بدون اینکه به روی خودش بیاره جواب داد
_قبل از دروغ گفتن طرفت رو بشناس این آقایی که کنارت ایستاده رو انقدر خوب می شناسم که می فهمم وقتی رنگش کبوده دردش چیه!
رو به آرمین ادامه میده:
_خدمتکار خونتونو آوردی اینجا که حرص منو در بیاری؟
از عصبانیت چشمام کور شد…غریدم
_به کی میگی خدمتکار عوضی؟
خواستم به سمتش حمله کنم که آرمین بازوم رو گرفت و گفت
_عزیزم نیاز نیست به خاطر حرف هر کسی از کوره در بری…
رو به ستاره با خونسردی ظاهری گفت
_ لطفا حدت و بدون.نمی خوام خانومم به خاطر حرف های صدمن یه غاز تو اعصابش بهم بریزه .

ستاره با طعنه گفت
_خانومت؟
دلم می خواست این دختره ی عوضی رو خفه کنم… برعکس من ظاهر خیلی خونسردی داشت و انگار آرمین از زنای خونسرد بیشتر خوشش میومد چون من عشقو خیلی خوب توی چشماش می دیدم.
خواست جواب بده اما پشیمون شد،دستم و ول کرد و بازوی ستاره رو گرفت و دنبال خودش به بیرون کشید.
هاج و واج نگاهش کردم… باورم نمیشد این بشر انقدر بیشعور باشه… منو بین این همه آدم غریبه ول کرد و رفت .
کارد می زدی خونم در نمیومد…
به اتاق برگشتم و مانتو و شالم رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم،خواستم از باغ هم خارج بشم که صدای آرمین توجهمو جلب کرد .
دنبال صدا رو گرفتم و اون و ستاره رو زیر یه درخت دیدم. مخفیانه نگاهشون کردم…ستاره گفت
_ ته عشقت این بود که بری یه دختر دیگه رو بگیری؟پس چرا نامزدی منو بهم زدی؟
آرمین با عصبانیت بازوهاشو گرفت و گفت
_چرا انقدر خری؟ها؟کم تو رو خواستمت؟کم عاشقت بودم؟
ستاره عصبانی گفت
_من چی؟مگه من کم عاشقت بودم که با دوبار دیدن منو شایان فکر کردی با رفیقت ریختم رو هم . احمق اون همون موقع هم واسه آنا جون میداد من داشتم کمکش می کردم به عشقش برسه تو چیکار کردی؟ خیلی راحت دو تامونو انداختی توی سطل آشغال… الانم دور و اطراف من نباش بذار زندگیمو بکنم..

اولین باری بود که آرمینو انقدر در مونده می دیدم. نالید
_پس تکلیف دل واموندم چی میشه که هنوز پی تو میره؟
نفسم بند اومد.ستاره ساکت شد و آرمین خیره نگاهش کرد .
دستش رو بالا برد و روی گونه ش گذاشت…من همیشه نگاه عصبانی آرمین رو دیده بودم اما الان داشت با حالت خاص و قشنگی به ستاره نگاه میکرد .
درست مثل همون شب حسادت کردم…ستاره واقعا خوشبخت بود که مردی مثل آرمین این طوری شیفته ش بود .
هر دو شون ساکت بودن تا اینکه آرمین گفت
_من هنوزم خاطر تو میخوام..
حرفش و زد و با عشق لب های ستاره رو بوسید.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و صورتم و برگردوندم
حس خیلی بدی داشتم…نتونستم اونجا بمونم و با قدم های بلند از باغ بیرون رفتم.

پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم… کلید انداختم،شرط می بندم آرمین حتی حالیش نشده که من نیستم،آخه یه بشر چقدر می تونه از شعور کمی برخوردار باشه؟
لعنت بهش که طاقت نیاورد نقش بازی کنه و سریع وا داد…حتی یه زنگ هم نزد تا ببینه کجا غیبم زده.
فقط به امید اون روز پیش میرم که آرمین رو زمین بزنم… طوری هم زمین بزنم که با چشم خودم خورد شدنش رو ببینم .
به اتاقم رفتم و فقط مانتوم رو در آوردم… بدون عوض کردن لباسم خودم رو روی تخت پرت کردم و جد آباد آرمین رو با فشحام جلوی روم آوردم.
انقدر ازش عصبانی بودم که اگه یه چاقو دستم می دادن قطعا می کشتمش.
انقدر توی دلم نفرینش کردم که نفهمیدم کی خوابم برد

* * * * *
با احساس خیسی گردنم چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای قرمز آرمین بود…
از قیافش معلوم بود مست کرده،با لحنی کشیده گفت
_توله سگ گوه خوردی با این ریخت و قیافه کنار من وایستادی.
حتی نا نداشت دعوا راه بندازه اما با اون زبون نیش دارش ادامه داد
_جرت میدم تا بفهمی بازی با آرمین یعنی چی!من به گور بابام بخندم از این ریخت و قیافه خوشم بیاد.
خواب به کل از سرم پرید… پسش زدم اما تکون نخورد.با حرص گفتم
_جمع کن خودتو آرمین…برو گمشو همون قبرستونی که تا الان توش بودی همونجا نعشه شو نه روی من .

صدادار خندید و گفت
_روت پول دادم،مال منی،زن منی دلم می خواد رو تو لش کنم حرفیه؟
_من به گور بابام بخندم زن تو باشم،اگه مجبور نبودم صد سال قبول نمی کردم اسم توئه یه لقبای دائم المست روم باشه.

بازم خندید و گفت
_کمتر مزه بریز بچه مگه نمی دونی واسه چی اینجایی؟پس کارتو بکن.
خواست سرشو پایین بیاره که ضربه ای به شکمش زدم و با یه غلط از زیر دستش فرار کردم.
صداش با عصبانیت به گوشم رسید
_ به ذات خرابت لعنت هانا!
دمر روی تختم خوابید… عصبانی تر از خودش گفتم
_برو بیرون از اتاقم.
_نمیرم،خونه ی خودم هر جا حال کنم می خوابم
کارد می زدی خونم در نمیومد .. با خشم به اون هیکل گنده ش که کل تختم و اشغال کرده بود نگاه کردم.
دستش رو بالا گرفت و گفت
_ بیا اینجا کاریت ندارم…من عادت ندارم بغلم خالی باشه.
غریدم
_مرده شور اون بغلتو ببرن.
از اونجایی که آدم خیلی گندی بودم و اگه می رفتم جای دیگه تا فردا صبح خوابم نمیبرد و از اونجایی که کلاس داشتم و صبح زود باید بیدار میشدم ناچارا گوشه ی تخت دراز کشیدم.

صبح با صدایی چشم باز کردم،انگار که ارمین بیدار شده بود…
با خستگی بلند شدم که در اتاق باز شد…آرمین حاضر و آماده با همون اخم همیشگیش نگاهی بهم انداخت و گفت
_اگه با من میای زود باش!
مثل خودش اخم کردم و گفتم
_با تو نمیام،برو!
به جهنمی زیر لب گفت و از اتاق بیرون رفت…به حرص به سمت دستشویی رفتم و مثل همیشه آرایش کردم و بعد از حاضر شدن از خونه بیرون زدم.
کل راه از اینکه یا آرمین نرفتم پشیمون شدم چون تاکسی نبود و اتوبوس تا حد مرگ شلوغ بود…
خری هانا وبا ماشین های آخرین سیستم آرمین می رفتی و این خفت و تحمل نمی کردی.
به زحمت رسیدم و به سمت کلاسم رفتم،باز همه یه جوری نگام می کردن و به خاطر حرف اون روزم می خواستن یه تیکه ای بپرونن.اما من اصلا به روی مبارکم نیاوردم…
ریلکس نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد،شماره ی آرمین بود…جواب دادم که صدای عصبانیش توی گوشم پیچید:
_ بیا اتاقم.
لب باز کردم که صدای بوق اشغال بلند شد.
با عصبانیت تماس و قطع کردم،استاد اون ساعتمون اومد منم گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و با خیال راحت مشغول گوش دادن به درسم شدم…
بعد از تموم شدن جلسه اولین نفر از کلاس بیرون زدم و به سمت اتاق ارمین رفتم اما نبود…
شونه ای بالا انداختم… همون لحظه کسی اسمم و صدا زد،نگاه کردم و با دیدن میلاد هیجان زده به سمتش رفتم… مثل قدیما نگاهم کرد و گفت
_حرف بزنیم؟
از خدا خواسته سر تکون دادم.
در یه کلاس و باز کرد و گفت :
_ بیا تو کلاس خالیه.
وارد شدم و اونم پشت سرم اومد تو .
درو که بست گفتم
_خیلی بیشعوری میلاد،چرا یهو عوض شدی؟من از تنهایی داشتم می مردم.
دستم و گرفت و روی یکی از صندلی ها نشوند،خودشم نشست و گفت
_ ببخشید نپرس چرا اون کارو کردم ولی منو ببخش باشه؟
_آرمین تهدیدت کرد مگه نه؟
با خشم غرید
_تف به ذاتش که دست رو نقطه ضعف آدما می ذاره.
با نگرانی گفتم
_چیکار کرد میلاد ؟
به چشمام زل زد و گفت
_می دونی که من از تمام دنیا یه خواهر دارم ؟
سری تکون دادم که گفت
_ بعد اون روز خواهرم و دزدیدن اما زود ولش کردن و از طریقشیه پیغام بهم رسوندن،اینکه اگه دست سر تو بر ندارم دو ماه دیگه توی همچین روزی سر قبر خواهرم گریه می کنم..

ناباور نگاهش کردم یعنی کار آرمین بود؟ چه سوال مسخره ای جز اون کار کی می تونست باشه.

_برای همین یهو سرد شدی آره؟
با تاسف سر تکون داد
_به خدا مجبور شدم. اگه با جون خودم تهدیدم می کرد بی شرف بودم اگه جا می زدم…
_پس چرا الان اینا رو میگی میلاد؟
_چون خواهرم دیشب پرواز داشت به خارج کشور،اونجا عمه م زندگی می کنه مراقبشه،می تونستم منم برم به خاطر تو نرفتم.

با لبخند دستامو به هم کوبیدم و گفتم
_چه خوب فکر کردم دیگه دوستم نداری.

دماغمو کشید و گفت
_مگه میشه تو رو نخواست؟درباره ی تهرانی هم نگران نباش دنبالشم،به زودی یه آتویی ازش می گیرم.چون وقتی خواهرم و گرفتن گفت یه باند بزرگ بودن من شک ندارم این یارو یا قاچاقچیه یا مافیا…ولی بد نگرانتم هانا بلایی سرت نیاره.

خودمم یه لحظه ترسیدم،از آرمین دیوونه هیچ کاری بعید نبود.
گفتم:
_نگران نباش من می تونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم فقط الان باید برم کلاس دارم…

سر تکون داد و گفت
_منم باهات میام…
در کلاس و باز کردم،چشمم به آرمین افتاد در حالی که داشت با تلفنش حرف می زد به سمت اتاقش رفت….
برای یه لحظه سرش برگشت و نگاهش به من افتاد.همزمان میلاد هم از کلاس بیرون اومد…

با فکی قفل شده نگاهش رو بین ما چرخوند و با چشم اشاره کرد به اتاقش برم،میلاد هم فهمید و گفت
_نرو هانا…
برگشتم سمتش و گفتم
_اگه نرم عصبانی تر میشه،نگران نباش من از پس خودم بر میام.
با شک و دو دلی نگام کرد اما ناچار شد قبول کنه.
به سمت آرمین که حالا به اتاقش رفته بود رفتم…داخل که شدم بی مقدمه گفت
_من با تو چیکار کنم؟
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم
_ اگه هیچ کاری باهام نداشته باشی ممنون میشم چون واقعا ازت بدم میاد.
به موهاش چنگ زد و گفت
_تو کلاس با اون بچه سوسول چه غلطی می کردی؟
بی فکر گفتم
_همون کاری که تو توی باغ با ستاره جونت می کردی.
چند لحظه ای بهم نگاه کرد تا معنی حرفم و فهمید…خودمم فهمیدم گند زدم.
به سمتم اومد و روبه روم ایستاد،گفت:
_دل و جرئت پیدا کردی.یادت رفته من چیکارتم؟
با خونسردی گفتم
_یادت رفته مجبور شدم باهات ازدواج کنم پس این حرفا رو جمعش کن.
با حرص سر تکون داد و گفت
_وقتی من صدات می زنم نمیای و با اون هفت خط تو کلاس خالی قرار می ذاری و گه خوریاتو با افتخار جلوی شوهرت میگی اینطوره؟

ساکت موندم،با عصبانیت بیشتری ادامه داد:
_فکر کردی من ساده از کنارت می گذرم؟بیچارت می کنم هانا.مثل سگ التماسمو می کنی.

با پوزخند گفتم
_من هیچ وقت التماس تو یکی و نمی کنم،چیزی برای از دست دادن ندارم جناب تهرانی جز یه جون که اگه بگیری یا نه فرقی برام نداره.

قدمی بهم نزدیک شد و روبه روم ایستاد،از نگاهش ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم.
سرش رو خم کرد و مثل همیشه کوتاه لب هامو بوسید…حالم از این کاربلد بودنش بهم می خورد،از این که انقدر حرفه ای می بوسید…

اخمام و در هم کشیدم،به سمت در اتاقش رفت و قفلش کرد…آب دهنمو قورت دادم و گفتم
_چیکار می کنی؟
هیچی نگفت،دوباره روبه روم وایستاد و چشمای قرمزش رو به چشمام دوخت.
یک قدم به عقب برداشتم که دستمو گرفت. روی مبل نشست و با کشیدن دستم وادارم کرد روی پاش بشینم… خواستم بلند بشم که به کمرم چنگ انداخت و گفت
_هیش…مگه نگفتی تو کلاس داشتی با اون حال می کردی،یه کم از اون حالی که به غریبه ها دادی به شوهرت بده.
به لب هام چشم دوخت…دستش و بالا آورد و دکمه ی مانتوم رو باز کرد.
نالیدم
_نکن آرمین کلاس دارم بخدا…
کشدار زمزمه کرد:
_اون وقتی که به یکی دیگه حال می دادی غصه ی کلاستو نمی خوردی!
همه ی دکمه هام و باز کرد و مقنعه مو از سرم کشید.دستش و لابه لای موهام برد و سرم رو نزدیک کرد،هیکل بزرگش مبل رو اشغال کرده بود و من هم تماما روی آرمین خم شده بودم.
دستش رو از زیر تیشرتم روی شکمم کشید و به سمت بالا برد…
لبمو به دندون گرفتم،دلم این نزدیکی و نمی خواست اما انگار مسخ شده بودم…آرمین در عین ترسناک بودن لذت عجیبی به آدم میداد،نوازش هاش،بوسیدن های کوتاهش… همه ماهرانه بود و تحریک کننده
کنار گوشم خمار لب زد:
_ رو من ولو نشو هانا،راضیم کن که قانع بشم به پولی که روت دادم می ارزی،نخواه که مثل یه جنس بنجل شوتت کنم دست رفیقام.

تمام احساس خوبم با این حرفش پر زد و اشک تو چشمم جمع شد…خواستم بلند بشم که محکم تر به کمرم چنگ انداخت و گفت
_نگو کاربلد نیستی که باور نمی کنم چند دقیقه پیش چطوری به دوست پسرت سرویس میدادی؟حالا یه کمم به شوهرت توجه کن…حالم خرابه،یه کمم منو آروم کن.

در حالی که بغض داشت خفم می کرد گفتم
_ولم کن…

چشماش از خماری زیاد رو به بسته شدن بود،یادم اومد گفت برای فراموش کردن ستاره با خیلیا خوابیده…منم یکی از همونا بودم،اما نمی خواستم باشم…به درک که منو خریده و هر بلایی بخواد می تونه سرم بیاره من نمی خواستم یه وسیله باشم.

دستمو روی سینه ش گذاشتم،فهمید می خوام بلند بشم و کمرم رو محکم تر گرفت… کشیده و خمار گفت

_اومدی که نسازیا!
با اشک نالیدم
_ولم کن آرمین.

این بار اشکامم دلش رو نسوزوند،سرش رو توی گردنم فرو برد و از زیر چونم تا پایین رو بوسید.
با حرفی که زد تمام تنم یخ بست

_با هر کی می خوای بلاسی بلاس اما تا وقتی که بخوام فقط باید منو سرویس بدی نه کس دیگه رو… دلم و که زدی برو با هر خری که دلت خواست،طلاقتو میدم.الانم کمتر آبغوره بگیر… رو اعصابم اسکی میری،بزنم به سیم آخر داغ اون دوست پسر سوسولتو به دلت می ذارم.

انقدر جدی گفت که مطمئن بودم تهدیدش رو عملی می کنه…ناچارا اشکم و پس زدم و دستم رو به سمت دکمه های بلوزش بردم…در حالی که نوازشش می کردم دو دکمه رو باز کردم که چند تقه به در خورد .

هول زده از جا بلند شدم…صدای میلاد رو از پشت در شنیدم
_هانا خوبی؟

نگاهی به آرمین انداختم،خودشو روی مبل رها کرد و با صدای کشیده ای گفت

_لعنت به هر چی خر مگس معرکه ست..چش نداره ببینه دو دقیقه حال می کنیم.برو بیرون اونو خفش کن،حواست باشه دکمه هاتم درست ببندی به اندازه ی کافی چشم همه در اومده.

با نفرت به چشمای بسته ش نگاه کردم… دکمه های مانتوم رو بستم و مقنعه م رو روی سرم مرتب کردم .

درو باز کردم،میلاد با نگرانی داشت بهم نگاه می کرد .

سرمو پایین انداختم و گرفته گفتم
_خوبم میلاد. نمی تونم سر کلاس باشم،میرم خونه.
بالافاصله گفت

_می رسونمت.
سری به طرفین تکون دادم
_نمی خواد،خودم میرم می خوام تنها باشم.

فهمید یه جای کارم می لنگه ولی دیگه حرفی نزد،فقط تا لحظه ی آخر با چشمای نگرانش بدرقه م کرد

با دقت تمام داشتم درس می خوندم…واقعا می خواستم که قبول بشم و با ترم تابستونه زودتر خودم رو خلاص کنم و بدهیم رو به آرمین بدم برای همین چند شب بود که وقتی از دانشگاه بر می گشتم بکوب درس می خوندم .

هر چند فکر رفتار امروز آرمین تمرکزم رو به هم می ریخت اما هر بار منو مصمم می کرد که ازش انتقام بگیرم.

کمی از قهوه م خوردم… داشتم روی یکی از طرح های پیچیده کار می کردم که صدای خنده ای از توی خونه اومد .
خنده متعلق به زن بود اما آخه کدوم زنی کلید اینجا رو داشت؟
نگران بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم،به جای صدای خنده صدای زمزمه های پر عشوه و دلبرانه ای می شنیدم…

از پله ها به پایین نگاه کردم و با دیدن صحنه ی مقابل تنم یخ زد.

آرمین همراه با یه دختری روی مبل نشسته بودن…
دختر جوونی که دکمه های مانتوش رو باز کرده بود و تنش رو توی لباس خواب توری قرمزی به نمایش گذاشته بود…
آرمین هم با لذت داشت گردنش رو می مکید…
باورم نمیشد انقدر بی شرم باشه که دختر توی خونه بیاره.
مانتوی دختره رو از تنش در آورد،داشت بند لباسش رو پایین می کشید که طاقت نیاوردم و از پله ها پایین رفتم .

دختره با عشوه با آرمین حرف می زد و اونم هر لحظه بیشتر لذت می برد…
خونم به جوش اومد و با صدای بلندی گفتم
_این چه کثافت کاریه که اینجا راه انداختین؟

سر هر دوشون به سمت من برگشت… آرمین چشمای قرمزش رو به من دوخت و عصبی گفت
_کی به تو گفت بیای بیرون؟
غریدم
_حق نداری تو خونه از این گند کاری ها بکنی.

خشم توی چشماش شعله کشید.
با فکی قفل شده گفت
_گمشو توی اتاقت هانا تا اون روی سگمو بالا نیاوردی.
پوزخندی زدم
_روی سگ تو رو همیشه دیدم،من نمی تونم جایی زندگی کنم که…
صدای دادش خفم کرد
_بهت گفتم گمشو تو اتاقت هانا…
با نفرت نگاهش کردم اما چیزی نگفتم و رفتم بالا…
لحظه ی آخر برگشتم… با اعصابی خراب دختره رو هل داد و گفت
_برو بیرون حس و حالم پرید.
دختر با لوندی دستی روی سینش کشید و گفت
_چرا عشقم دوباره سرحالت میارم.
فکر می کردم آرمین وا میده اما انگار وقتی اعصابش بهم بریزه هیچی حالیش نمیشه چون با لحن ترسناکی گفت
_بهت گفتم بساطتو جمع کن بزن به چاک

دختره انگار زیادم براش مهم نبود،بلند شد و درحالی که دکمه هاشو می بست گفت
_پول یه شبمو باید بدی.
آرمین خم شد و از توی جیب کتش چند تا تراول برداشت و پرت کرد روی مبل…
خودشم بلند شد،داشت به سمت پله ها میومد…
سریع به اتاقم رفتم و درو قفل کردم…
می دونستم الان تلافیشو سر من در میاره…
همون طوری که حدس می زدم چند دقیقه بعد دستگیره ی در بالا و پایین شد .

با ترس خودم و زیر پتو قایم کردم…صدایی نیومد تا اینکه یک دفعه ای ضربه ای به در خورد و باز شد…
سر جام نشستم… آرمین با اخم هایی در هم به سمتم اومد و غرید
_ پات زیادی از گلیمت دراز شده…
واقعا ترسیدم و ساکت شدم…
ضربه ای به شونم زد که روی تخت پرت شدم این بار با فریاد گفت
_جرت میدم دختره ی احمق تا تو باشی جفت پا نپری وسط زندگی من… هه… کثافت کاری؟؟کثافت جد و آبادته… کثافت اون باباته که تو رو به شندرغاز فروخت.زندگی من اینه بهش عادت کن،از سر و روش گند می باره و تو مجبوری تحمل کنی حالیته؟

خونم به جوش اومد و گفتم
_ من نمی تونم تو خونه ای زندگی کنم که توش هزار جور کثافت کاری باشه…اجازه نمیدم.

داد زد:
_خر کی باشی آخه؟؟
دستم مشت شد،بلند شدم و بی اختیار خواستم بزنم توی گوشش که دستم و گرفت و پیچوند…
سرش و نزدیک آورد و غرید:
_ده دقیقه بهت فرصت میدم…آماده میشی و میای اتاقم.مثل آدم رفتار می کنی.
اگه راضیم کردی که اوکی،اگه نکردی این دفعه که فرستادمت زیر دست شاهرخ محاله نجاتت میدم،می سپارم مثل سگ توی قفس حبست کنن.
فقط ده دقیقه فرصت داری هانا…

ازم فاصله گرفت… با ناله دستم و مالیدم. نگاهی به ساعت گرون قیمتش کرد و گفت
_ از همین الان شروع شد
از اتاق بیرون رفت و منو هاج و واج با خودم تنها گذاشت…
خدایا عجب غلطی کردم،کاش می ذاشتم هر کاری می خواد بکنه اصلا به من چه؟
حالا خودم باید… نه نه نمیرم،چرا باید برم؟ من کی تسلیمش شدم که بار دومم باشه ..
اما اگه منو بفرسته خونه ی اون پیر خرفت چی؟ اگه بهش بسپره در و پنجره رو ها رو چفت و بست کنن تا نتونم فرار کنم چی؟
اگه اون پیرمرد نصف شب…

لرز بدی به جونم افتاد،من به سختی با رابطم با آرمین کنار اومدم،تحمل ندارم هر شب زیر دست یکی باشم….

اشک تو چشمام جمع شد اما مثل همیشه گریه نکردم.من مثل بقیه ی دخترا ضعیف نبودم… من قوی بودم… از جام بلند شدم و از توی کمدم لباس خواب قرمزی بیرون آوردم…
تلافی همه ی اینا رو سرت در میارم آرمین تهرانی…
روزی می رسه که التماسم و می کنی…
لباس و پوشیدم… دستم به سمت رژ قرمزم رفت اما یادم افتاد آرمین از آرایش بدش میاد .
فقط کمی عطر زدم و از اتاقم بیرون رفتم،یه روزی می رسه که من می تازونم،منم که اشکش و در میارم…
یه روز می رسه که جامون عوض میشه…

جلوی در اتاقش ایستادم… نفس عمیقی کشیدم قوی باش هانا،مثل همیشه…
در رو باز کردم،دیدمش که روی تختش ولو شده و لیوان خالی از مشروب توی دستشه…
به سمتش رفتم و لیوان و از دستش گرفتم…
چشمهاشو باز کرد و بهم خیره شد،خرامان خرامان به سمت بطریش رفتم و لیوانش رو پر کردم،در ظاهر دلبری می کردم اما چشمام پر از نفرت بود…

با لیوان پر کنارش برگشتم.خودم رو به سمتش خم کردم…
دکمه های پیراهنش باز بود،لیوان رو بالا بردم و نصفی از محتویاتش رو روی سینه ی برهنه ش ریختم.

نفسش حبس شد اما چیزی نگفت..فقط خمار و تب دار نگاهم کرد.
لبخندی با عشوه به چشمای مستش زدم و سرم رو خم کردم



فهمیدم با کاری که کردم نفسش حبس شد .. امشب می خواستم طور دیگه ای دیوونش کنم،اصلا از این به بعد باید دیوونه میشد،دیوونه ی من…

نصف دیگه ی دکمه هاش رو باز کردم،انگشتم رو از زیر چونه ش تا روی شکمش نوازش وار کشیدم…
حتی نمی تونست نفس بکشه… توی دلم بهش پوزخند زدم…
با چشمای مخمور نگاهم می کرد.سرم رو جلو بردم و آهسته بوسیدمش… همون طوری که خودش دوست داشت… کوتاه و مختصر.
بس طاقت از جاش بلند شد،بلوزش رو کامل از تنش در آورد و کمربندش رو باز کرد.
به سمتم خم شد و چنگی به رون پام زد که ناخواسته آهم بلند شد…
سرش رو کنار گوشم آورد و با لحن پر از هوسی گفت
_می خوای منو دیوونه کنی اما منم عقلو از سرت می پرونم خانم کوچولو .
اینو گفت و پیراهنم رو از تنم بیرون آورد.

* * * * *
حوله ای دور کمرش پیچید و بلند شد. به سمت بطری مشروبش رفت… لیوانش رو پر کرد و یک نفس سر کشید. سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و با فندک روشنش کرد .
دوباره خودش رو روی تخت انداخت و ناله ای کرد .
پشتم رو بهش کردم… دو دقیقه ای گذشت که گفت
_چته؟صدات در نمیاد ؟
جوابی ندادم… اما اون سکوتم رو پای چیز دیگه ای گذاشت
_کاری نکردم که خسته بشی،اما اگه می خوای ناز کنی باید بگم به جایی نمی رسی..
پوزخندی زدم،که باز گفت
_ حرکاتت ناشیانه ست باید خیلی چیزا یادت بدم .
نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم
_چیو می خوای یادم بدی؟هرزگی؟
_نه،یادت میدم چطوری شوهرتو تمکین کنی،ولی اگه لذتی که امشب دادی و هر شب بدی سر دو هفته راهت می ندازم .

اشکم در اومد…از این ناراحت بودم مردی لمسم می کرد که دستش به کلی زن دیگه خورده بود و به قول خودش ماهر شده بود…

چشمامو بستم که دستی دور شکم برهنه م حلقه شد… خواستم خودم و عقب بکشم که اجازه نداد و کنار گوشم گفت
_هیش عادت دارم یکی بغل دستم باشه…پس بی حرف بخواب .
وجودم از نفرت پر شد،خدا لعنتت کنه آرمین تهرانی

وارد کلاس شدم و با چشم دنبال میلاد گشتم.میز آخر دیدمش و به سمتش رفتم… داشت جزوه شو مرور می کرد .

کنارش نشستم،سرش رو به سمتم برگردوند و با دیدنم گفت
_سلام خانم،اعصابت آروم شد؟
نفسم و فوت کردم و گفتم
_نه،داغون داغونم.آخر از آرمین می میرم…
متاسف گفت
_چند روزه دنبالشم،به یه سرنخ هایی رسیدم اما به کارم نیومد.
چشمامو ریز کردم و گفتم
_چه سر نخی؟
_دنبالش رفتم که رسیدم به یه انبار قدیمی چند تا مرد با اسلحه هم اونجا بودن…انگار داشتن یه جوون و شکنجه می کردن ازشون عکس گرفتم و به دوستم که پلیسه نشون دادم اما گفت این عکسا برای متهم کردن آرمین کمه نهایتا پاش و به کلانتری باز کنه.

با تاسف به این فکر کردم که حدسم درست بوده،آرمین خلافکاره .

دستم مشت شد و گفتم
_ منم کمکت می کنم…از این به بعد شیش دنگ حواسم بهش هست هر سرنخی ازش گیر آوردم بهت میگم.
سری تکون داد. همزمان در کلاس باز شد و استاد اون ساعتمون وارد شد…. دیگه حرفی نزدم و سکوت کردم.
* * * * *

جلوی در اتاق آرمین ایستادم،امروز و فردا بود که سنگسارم کنن بس به این اتاق رفت و آمد داشتم…
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
آرمین در حالی که روبه روش کلی برگه بود شیش دنگ حواسش رو به اونا داده بود…
صداش زدم…بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_هوم؟
لعنتی حالا که من می خواستم از در دوستی وارد بشم اون آدم نبود
با من و من گفتم
_ اومدم بپرسم حالت چطوره،آخه دیشب زیاد خوردی گفتم باز سردرد نشده باشی
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_ من حالم اوکیه.
لعنتی،عین آدم حرف نمیزد… شاید من می خواستم آتش بس اعلام کنم تو نباید انقدر آدم باشی که اینو بفهمی؟

باز هم فکر کردم… ولی آدمی نبودم که بخوام سر صحبت با کسی باز کنم برای همین گفتم
_آهان،باشه.
خواستم از اتاق بیرون برم که صدام زد،از خدا خواسته برگشتم..از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد،روبه روم ایستاد و گفت
_ حرفی داری رک بهم بزن،باور نمی کنم حال من واسه تو مهم باشه.
یاد حرف میلاد افتادم…بهم گفت نباید مشکوکش کنم،زرنگ تر از این حرفا بود .
اخم کردم و گفتم
_راست میگی اصلا منو سننه که نگران تو باشم؟
برگشتم که بازوم و گرفت.خواست حرفی بزنه که چند تقه به در خورد و در باز شد .
سرم و برگردوندم و با دیدن شخص مقابلم نفسم رفت.
ستاره بود که نگاهش رو بین من و آرمین چرخوند و گفت
_ببخشید مزاحم شدم می تونم بیام تو؟؟
به آرمین نگاه کردم،با اخم سر تکون داد…ستاره داخل اومد و در رو بست.رو به آرمین گفت
_نمیخواستم بیام اینجا ولی موبایلتو جواب ندادی.

اخمام در هم رفت،چقدر بی شرم بود که جلوی من می گفت به آرمین زنگ می زنه…
دوباره به آرمین نگاه کردم با همون اخمش گفت
_شاید حال نکردم تلفن جواب بدم،باید بفهمی حوصله ندارم.وقتی حوصله ندارم قطعا حوصله ی دیدنتم ندارم.حالا هر حرفی می خوای بزنی بزن زود برو…

ستاره بدون اینکه به روی خودش بیاره به من نگاه کرد انگار داشت با نگاهش می گفت تنهامون بذار.
آرمین هم فهمید و گفت
_حالیته که زنمه مگه نه؟
ته دلم قند آب کردن که با پوزخند روی لب ستاره از بین رفت… انگار داشت می گفت زنته که اون شب منو بوسیدی

قدمی بهمون نزدیک شد و رو به آرمین گفت
_مطمئن شدم اونی که باعث بهم خوردن مراسم منو نامزدم شد تو بودی.
قدمی نزدیکتر شد،نگاهی به من انداخت و گفت
_ لازم به تظاهر نیست،سه تامون می دونیم تو کیو دوست داری.
آرمین خواست حرف بزنه که با عصبانیت گفتم
_خوب؟این همه راه کوبیدی اومدی اینجا اینو بگی؟
ستاره با همون پوزخندش گفت
_حالا که نامزدی من به هم خورده مال تو هم باید بهم بخوره.
با اعتماد به نفس ادامه داد:
_من حاضرم زنت بشم.

چشمام گرد شد،باورم نمیشد این بشر انقدر پروعه چنین حرفی بزنه.نگاهمو به آرمین انداختم،منتظر بودم عصبانی بشه یا حداقل پوزخند بزنه اما نگاهش قفل روی ستاره بود…
بدجوری ازش عصبانی شدم،با همه ی قدرت مند بودنش در مقابل ستاره ضعف داشت… حرفی نزدم چون خودش هم ساکت بود.

تازه بهتر،اونو می گرفت و دست از سر من برمیداشت.واقعا همین و می خواستم؟
از این سکوتشون اعصابم بهم ریخت،خواستم برم که آرمین بازوم و گرفت و به سمت خودش کشید .
تقریبا توی بغلش پرت شدم،رو به ستاره با خونسردی گفت
_برو بیرون.
ستاره با همون اعتماد ب نفسش گفت
_نمیرم،مگه منو دوست نداری؟مگه باعث نشدی نامزدیم بهم بخوره مگه اون شب تو باغ…

صدای آرمین خفه ش کرد
_نکنه باز هوس کردی با سیگارم بسوزونمت؟
این بار ستاره درمونده گفت
_آرمین این کارو نکن،ببین من برگشتم که دوباره ار نو بسازیم باهم.

آرمین خونسردانه دست توی جیبش کرد و سیگاری کنج لبش گذاشت.
آتیشش زد و رو به ستاره گفت
_اینی که تو بغلمه کیه؟زنمه.زن جدید نمی خوام بزن به چاک.
ستاره با عصبانیت گفت
_تو اینو دوست نداری.
_تو رو هم دوست ندارم…بخوای بهت ثابت کنم امتحانش مجانیه.
ستاره نگاهی خصمانه به من و آرمین انداخت و دیگه چیزی نگفت و بیرون رفت .
به سمتش برگشتم،پک عمیقی به سیگارش زد و دودش رو توی صورتم بیرون داد…اخمام و در هم کشیدم که گفت
_می خوامش.
یه تای ابروم بالا رفت ولی چیزی نگفتم… پک عمیق تری به سیگارش زد و گفت
_ستاره رو میگم.
اخمام در هم رفت.خواستم از بغلش بیرون بیام که محکم تر به کمرم چنگ زد و خمار گفت
_تو رو هم میخوام،ازت خوشم اومده.
می دونستم منظورش به دیشبه… نگاهش رو روی تنم انداخت و گفت
_مثلا اون وقتی که خودتو روم لش کردی…زیادی بغلی هستی.

نفسم برید.چقدر جذاب بود…مخصوصا صداش و اون چشم های قرمز و تب دارش.
کنار گوشم گفت
_قبول کن منم خوب بهت حال دادم،چشمات باز نمی شد.
لبم و گزیدم خواستم پس بکشم که دستش رو روی رون پام گذاشت و گفت
_فکر کنم نقطه ضعفته مگه نه؟
نفسم بالا نمیومد،خدایا آرمین قصد داشت دیوونم کنه.
دود سیگارش رو دوباره توی صورتم فوت کرد و با لبخند جذابی روی لبش گفت
_اگه همیشه این طوری باشی،خوب می تونیم به هم حال بدیم.
نگاهش رو به لب هام دوخت… خواست سرش و جلو بیاره که شتاب زده به عقب رفتم .
نفس بریده نگاهش کردم و در حالی که قدمام نامیزون بود از اتاق بیرون رفتم…
میلاد رو دیدم که با فاصله ایستاده و زیر زیرکی حواسش به اینجاست،اگه الان از چشمام می فهمید چی شده.
سریع سرم رو پایین انداختم… قرار بود به آرمین نزدیک بشم برای پیدا کردن مدرک اما نه انقدر نزدیک…
به سمتش رفتم…نگاهی بهم انداخت و گفت
_چی شد؟
با تته پته گفتم
_هیچی من برم کلاسم دیر شد.
_مگه با تهرانی نداریم؟ خوب اونم که هنوز در نیومده.بگو ببینم به جایی رسیدی؟
در حالی که گیج می زدم گفتم
_چی؟ هان… نه…
مشکوکانه نگاهم کرد… برای فرار از دستش گفتم
_من برم سر کلاس.
نذاشتم حرفی بزنه و به سمت کلاسم رفتم و این بار روی صندلی آخر نشستم تا از دید آرمین پنهون بمونم .نمی خواستم پی به حالم ببره
ده دقیقه ای نگذشته بود که اول میلاد و بعد آرمین وارد شد…
نگاهم روی آرمین ثابت موند،هیچ شباهتی به اون مرد چند دقیقه قبل با سیگار کنج لبش و دکمه های نیمه باز نداشت
با جدیت کیفش رو روی میز گذاشت و مشغول تدریس شد…
به جای درس مدام حواسم پرت می شد،تازه داشتم به این نتیجه می رسیدم که آرمین چقدر خوشتیپه… حتی خوش تیپ ترین استاد این دانشگاه…باید خوشحال می بودم که هر شب توی تختشم؟شاید خیلی ها آرزوش رو داشتن…
امانه،شاید دلم می خواست احساسی بهم داشته باشه اما اینکه از روی هوس و برای فراموش کردن عشقش به ستاره هر شب توی تختش باهام مهربون باشه رو نمی خواستم

انگار خیلی ناجور بهش خیره شدم که نگاهش رو برای لحظه ای به من انداخت.
دست و پامو گم کردم و رومو برگردوندم…
با اینکه یه لحظه نگام کرد اما از همون نگاه لحظه ایش داغ شدم…
سرم پایین بود که صداش اومد:
_خانم مجد حواستون به منه؟
هول زده گفتم
_هان؟
_گفتم حواستون به درسه؟
با همون دستپاچگی گفتم
_آره…
_پس تشریف بیارید همین درس و کنفرانس بدید.
چپ چپ نگاهش کردم اما ناچارا بلند شدم و به سمتش رفتم…خداروشکر که آدم درس خونی بودم و این درس رو قبلا خودم خونده بودم

روی تخت خلاصه ای از درس اون روز رو توضیح میدم که حضورش رو پشت سرم احساس می کنم.
با صدایی که فقط من می شنیدم گفت
_دیگه از این مانتو ها نمی پوشی.
مات موندم.به سمتش برگشتم که با اخم سر تکون داد و گفت
_برو بشین
سر جام برگشتم و تاپایان کلاس سعی کردم حواسم رو به درس بدم.
کلاس که تموم شد میلاد به سمتم اومد و کنارم نشست.
هنوز آرمین بیرون نرفته بود… میلاد نگاهی بهم انداخت و گفت
_یه طوری شدی هانا…
دستشو روی دستم گذاشت و گفت
_یخ زدی.
چشمام به طرز خودکار به سمت آرمین رفت و نگاهش توی نگاهم قفل شد.
داشت به ما نگاه می کرد… در ظاهر به خونسردی ولی در واقع می فهمیدم با اون چشماش داره تهدیدم می کنه
خواستم دستمو از زیر دست میلاد بکشم که اجازه نداد دستمو محکم تر فشار داد و گفت
_ثابت کن دوستش نداری
خدایا یعنی انقدر تابلو رفتار کردم؟
نگاه آرمین هر لحظه سنگین تر میشد اما میلاد هم دستمو محکم گرفته بود.
بین دو راهی بدی مونده بودم،همه از کلاس بیرون رفته بودن که آرمین با لحن بدی گفت
_یادم نمیاد اجازه داده باشم کسی دستش به زن من بخوره،الان می کشی کنار یا نشونت بدم با دستی که به زن من بخوره چی کار می کنم؟

مات موندم،میلاد با ناباوری گفت
_زنت؟
_آره زنم،نیاز به شناسنامه هست؟بکش دستتو.
میلاد دستش رو برداشت و با سرزنش گفت
_راست میگه؟
سرم و پایین انداختم که آرمین گفت
_به نظرت ازت می ترسم که بخوام بهت دروغ بگم؟بزن به چاک خوشتیپ اعصاب درستی ندارم عواقبش بد می‌شه.
میلاد بی توجه به حرف اون رو به من گفت
_راست میگه؟
نالیدم
_به خدا مجبورم کرد .
نگاه تند و تیز آرمین روم افتاد .
میلاد با عصبانیت از جاش بلند شد،نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_برات متاسفم.
حرفش و زد و به تندی از کلاس بیرون رفت.
با عصبانیت از جام بلند شدم و رو به آرمین گفتم
_خیلی بیشعوری چرا گفتی؟
با خونسردی در کلاس رو بست و به سمتم اومد .
دستمو گرفت و به پشتش نگاه کرد،با پشت دستش دستمو لمس کرد و گفت
_دست قشنگی داری،اگه اشتباه نکنم همین دستت تو دستش بود ؟
از لحنش ترسیدم… خونسرد بود اما در عین حال ترسناک انگار با نگاهش داشت تهدیدم می کرد .
به چشمام نگاه کرد و ادامه داد
_می دونی من با آدمایی که خیانت می کنن چیکار می کنم؟
ناخن هامو لمس کرد و خیره به چشمام گفت
_مثلا اگه این ناخنات از گوشتش جدا بشه چطوره؟ هوم؟
رسما لال شدم…
سرش و جلو آورد،لب هامو کوتاه بوسید و کنار گوشم گفت
_من اگه عاشق یه نفرم باشم ببینم پاش از گلیمش درازتر شد اون پاشو بی هیچ رحمی خورد می کنم.
حواست به خودت باشه کوچولو… همون طوری که بلدم حال بدم همون طوری هم می تونم حال بگیرم.
حرفش و زد و دستم رو ول کرد،به سمت در کلاس رفت که همزمان در باز شد و استاد آریافر با چهره ای در هم رفته توی درگاه در ایستاد.
تا حالا قیافشو این طوری ندیده بودم…
اون از خبر خواستگاریش که مثل بمب ترکید اون هم از غیبت طولانیش که پخش شده بود ازدواج کرده.
اما الان با این قیافه ی داغون،یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟

رو به آرمین با صدای گرفته ای گفت
_باید حرف بزنیم.
انگار آرمین هم فهمید یه جای کار می لنگه که پرسید:
_چی شده مهرداد؟ این چه حالیه؟
استاد نگاهی به من انداخت که یعنی جلوی این نمی تونم بگم.آرمین هم سری تکون داد و گفت
_بریم اتاقم.
بعد از این حرف هر دو از کلاس خارج شدن…
کنجکاو بودم ببینم چی حال استاد رو انقدر خراب کرده. حالا انگار چی می شد اگه جلوی من حرف می زدن؟
با کلافگی نفسم و فوت کردم و بیخیال آرمین از کلاس بیرون رفتم
* * * * * * *
کلید انداختم و در رو باز کردم،خواستم درو ببندم که چشمم به پاکت توی حیاط افتاد..
برش داشتم و نگاهش کردم،هیچ اسمی نداشت.احتمالا مال آرمین بود…
رفتم داخل و کفش هامو درآوردم…خواستم پاکت رو بذارم روی میز اما حس کنجکاویم اجازه نداد .
فوقش باهام دعوا می کرد دیگه.
نشستم روی صندلی و پاکت رو باز کردم،چند تا عکس بود… برش داشتم و با دیدن عکس اول نفسم حبس شد.یه عکس دو نفره از آرمین و ستاره….
نگاهم روی آرمین ثابت موند،داشت می خندید.چقدر موقع خندیدن جذاب بود.
حس حسادتی به دلم چنگ زد،تا حالا کنار من نخندیده بود اما توی این عکس کنار ستاره داشت از ته دل می خندید.
عکس و ورق زدم،توی عکس بعدی آرمین بود در حالی که ستاره رو توی بغلش گرفته بود هر دو روی مبل لم داده بودن .
عکسا رو ورق زدم همه عکس های آرمین و ستاره بود اما آخه کی این عکسا رو فرستاده بود .
پشت آخرین عکس نوشته بود:هنوزم منو دوست داری.
داشتم با دقت می خوندمش که دستی عکس رو ازم گرفت.
ترسیده برگشتم و آرمین و روبه روی خودم دیدم.
با اخم عکس رو ازم گرفت و نگاهش کرد،منتظر داد و بیدادش بودم اما بدون اینکه نگاه از عکس برداره سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و آتیش زد…
با صدای دو رگه ای گفت
_نیم ساعت دیگه بیا اتاقم…
واینستاد تا جوابشو بدم و با همون عکس رفت طبقه ی بالا…
لابد می خواست مست کنه و منم توی مستی بهش سرویس بدم تا یاد ستاره از سرش بیرون بپره.
اشک تو چشمم جمع شد… نشستم روی صندلی و با حرص تمام عکساشونو پاره کردم

بلند شدم و به اتاقم رفتم،داشتم آتیش می گرفتم… حوله مو برداشتم و خودم و توی حموم انداختم.
آب سرد رو باز کردم و رفتم زیر دوش…
نفسم بند اومد اما از زیر دوش بیرون نیومدم…این چه حالی بود که داشتم؟چرا دلم می خواست ستاره رو بکشم؟ میلاد باهام قهر بود اما بهش فکر نمی کردم،به جاش به آرمین فکر کردم…چرا ستاره رو فراموش نمیکنه؟
بس نبود هر چقدر به خاطرش مست کرد و سیگار کشید؟
دروغ که نمی تونستم به خودم بگم،به ستاره حسودیم میشد.
نمی دونم چقدر زیر دوش آب یخ بودم که دیگه داشت لرزم می گرفت… شیر آب رو بستم و حوله رو دور خودم پیچیدم.
در حموم رو باز کردم که چشم تو چشم آرمین شدم،اخمام در هم رفت خواستم حرفی بزنم که دستشو روی قفسه ی سینم گذاشت و به عقب هلم داد .
به دیوار چسبیدم،خودش رو بهم چسبوند و گره ی حوله م رو باز کرد
خواستم بگم چیکار می کنی که شیر آب رو باز کرد و آب سرد روی هر دومون ریخت.
نفسم بند اومد،با لبخند محوی بهم نگاه کرد و گفت
_من مست نکردم ولی تو انگار خمار شدی.
نمی تونستم حرفی بزنم،خواستم عقب بکشم که به کمرم چنگ انداخت و کنار گوشم گفت
_سرکشی می کنی اما زود ا*ر*ض*ا میشی،هاتی.
باورم نمیشد انقدر راحت این حرفا رو بزنه…
خواستم عقب بکشم که اجازه نداد و گفت
_اما من به هر شکلی راضی نمیشم.مخصوصا توی حموم بهم حال نمیده.
با پشت دست از روی گردنم تا پایین نوازش کرد و گفت
__از اینکه با تمام سرکشیات جلوی من رام میشی خوشم میاد.به اوج می برمت اما حواست باشه به اون بالا ها عادت نکنی،من همیشه هم انقدر مهربون نیستم
لبخند کجی زد… خم شد و کوتاه لب هامو بوسید و از حموم بیرون رفت.
شیر آب و بستم… باورم نمیشد این منم که انقدر بی دست و پا جلوش ایستادم…
دستامو مشت کردم،من نشونت میدم.بار آخر بود،این بار آخر بود که باهام بازی کردی.دفعه ی بعد من بازی میدم

با اعصابی داغون از حموم بیرون اومدم،دلم می خواست انقدر داد بزنم تا کر بشم.
هزار و یک فحش به خودم دادم،چرا جلوش اینقدر ضعیف جلوه کردی که اون حرفا رو بزنه؟
دست از این حس خرکیت بر میداری هانا.
آرمین آدم بدیه،عاشق نمیشه،تو رو فقط واسه ی خاطر نیازش می خواد.تازه بدون شک خلافکاره…
دل بستن به همچین آدمی حماقت محضه.

با همون حوله خودم و روی تخت پرت کردم و چشمامو بستم،به محض بستن چشمام قیافه ی آرمین جلوی دیدم اومد.
مثل برق نشستم و چشمامو باز کردم… خدایا این چه بلایی بود که داشت سرم میومد؟
* * * * * * * *
شیرینی دستمو خوردم و از دور به آرمین خیره شدم،استادآریافر به مناسبت ازدواجش کل دانشگاه رو شیرینی داده بود.
اون طور که می دونستم آرمین برای عروسیش دعوت بود،اما زیاد راجع بهش نگفت منم زیادی کنجکاوی نکردم.
آرمین در حال صحبت با استاد آریا فر و نامزدش ترانه بود.مغموم نگاهشون کردم.چی میشد اگه آرمین هم یه خورده آدم می بود؟ مثلا همین استاد آریافر هر بار با عشق به ترانه خیره میشد و با مهربونی چیزی بهش می گفت برعکس آرمین که یه لبخند آدمیزادی هم بلد نبود… البته برای من.
چشمش به من افتاد و با ابرو اشاره کرد به اونجا برم…سری تکون دادم و به سمتشون رفتم. به استاد و ترانه سلام کردم که جوابم رو با خوشرویی دادن.
آرمین گفت
_هفته ی دیگه آخر ترم میریم مسافرت.
یک تای ابروم بالا پرید و گفتم
_کجا میریم؟
به جای آرمین ترانه جواب داد
_شمال.راستش منو مهرداد فکر کردیم خوب میشه اگه شما هم بیاین.
نگاهی به آرمین انداختم که سر تکون داد.شونه بالا انداختم و گفتم
_برای من فرقی نمی‌کنه.
استاد گفت
_پس اوکیه برای آخر هفته هماهنگ می کنم که حرکت کنیم.
آرمین گفت
_باشه داداشم.منتظرم!
ازمون خداحافظی کردن و رفتن…
آرمین نفسش رو فوت کرد و گفت
_بین این همه داف چرا باید پیشنهاد بشه با تو یکی برم سیزده به در؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
_از خداتم باشه.

پوزخندی زد و نگاه پر تمسخری بهم انداخت و به سمت کلاسش رفت.
چشم غره ای به سمتش رفتم و منم به سمت کلاسم رفتم…
سر کلاس که نشستم همزمان استادآریا فر هم اومد داخل…یک تای ابروم بالا پرید،این ساعت که با این نداشتیم .
در کمال خونسردی سر میز رفت و مشغول تدریس شد…حواسم کلا از درس پرت شد و نگاهش کردم.نمی دونم چرا انقدر حس خوبی بهش داشتم،یه حسی بهم می گفت آدم خوبیه،از اون گذشته چهرش دلنشین بود ناخودآگاه آدم و جذب می کرد.
بی اختیار محوش شدم.اون قدری که سنگینی نگاهم اذیتش کرد،با اخم گفت
_حواستون به درسه خانم مجد؟
تکونی خوردم و گیج سر تکون دادم،نگاه تندی بهم انداخت ولی بعد مشغول تدریس شد.
این بار سعی کردم حواسم رو به درس بدم و انگار که موفق شدم.
* * * * * *
_بلند شو هانا روی سگم و بالا نیار .
با کلافگی پتو رو از سرم کنار زدم و گفتم
_خوابم میاد….حالا یه ساعت دیر تر برید،می میرید؟
_همه رو یک ساعت معطل خانم کنم؟
نالیدم:
_آرمین به خدا خوابم میاد ولم کن.
صدایی ازش نیومد،دوباره داشت خوابم میبرد که با خالی شدن لیوان آب سرد روی صورتم مثل برق نشستم و نفسم بند اومد.
نگاهی به آرمین که پیروزمندانه نگاهم می کرد انداختم.
با عصبانیت غریدم:
_مریضی؟
به ساعتش نگاه کرد و گفت
_یک ربع دیگه پایین نبودی با پارچ آب میام بالا سرت.
حرفش و زد و از اتاق بیرون رفت… با حرص بالش رو به سمتش پرت کردم که به در بسته خورد .
دیگه خوابم نمی برد برای همین بلند شدم و با بی حوصلگی دستشویی رفتم و دست صورتم رو شستم.
چمدونم رو دیشب حاضر کردم،مانتوی سفید نازکم رو همراه با شلوار و شال مشکی پوشیدم
کتونی قرمزم رو با کیف قرمز دستیم رو از توی کمد بیرون آوردم و نگاهی به آینه انداختم.
صورتم زیادی بی روح بود،با اینکه جنگ اعصاب با آرمین داشتم اما نمی تونستمم با این قیافه برم بیرون برای همین با خیال راحت آرایش مو کردم و بعد از برداشتن کیف و چمدونم از اتاق بیرون رفتم

همزمان با من آرمین هم از اتاقش بیرون اومد،نگاهم برای چند لحظه روش مات موند.
خیلی خوشتیپ شده بود مخصوصا اینکه همیشه تیپ رسمی می زد و این بار نیمه اسپورت پوشیده بود.
به خاطر قولی که به خودم دادم خیلی زود نگاهم رو ازش گرفتم و با اخم رو برگردوندم،خواستم به سمت پله ها برم که صدای خشنش اومد
_تا اون آت آشغالا رو از صورتت پاک نکردی حق بیرون رفتن نداری.

پوزخندی روی لبم نشست… به سمت اتاقم رفتم و گفتم
_چه بهتر،نمیام.
لحظه ای که داشتم از کنارش رد میشدم بازوم و گرفت… ناچارا با سری بالا گرفته جلوش ایستادم.
لبخند محوی روی لبش نشست،انگار با همون لبخند داشت بهم هشدار میداد .
انقدر طولانی نگاهم کرد که دست و پامو گم کردم و خواستم حرفی بزنم که زودتر از من گفت
_اگه فکر کردی الان با بوسیدن اون ژر رو از روی لبت پاک می کنم کور خوندی،من هیچ وقت زنی و که این آت آشغالا روی لبش باشه نمی بوسم.

دستش و بالا آورد و با پشت دست تمام رنگ رو از روی لبم پاک کرد و پیروزمندانه گفت
_حالا بریم.
تا خواستم چیزی بگم مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند.…
خون خونمو می خورد،از این که نمی تونستم تلافی کنم از خودم بدم میومد.
توی سرم دنبال نقشه بودم که یاد یه فیلم افتادم…
چراغی توی سرم روشن شد،از خونه که بیرون رفتیم دستم و ول کرد…
از پله ها پایین رفتم،عمدا روی پله ی آخر طوری وانمود کردم که پام پیچ خورده.
همزمان جیغی کشیدم که شتاب زده برگشت و دستش و دور کمرم حلقه کرد.
با ترس ساختی دستم رو دور گردنش انداختم و نگاهش کردم… عمیق به صورتم زل زد،قیافه ی مظلومانه ای به خودم گرفتم و نگاهش کردم.
به خاطر شر بودنم هر وقت قیافه ی مظلومی به خودم می گرفتم خیلی جواب میداد.
الان هم آرمین بی هیچ حرفی بهم خیره شده بود و جز به جز به صورتم نگاه می کرد.
لبخند محوی زدم و سرم رو جلو بردم،چشماش حالت خماری پیدا کردن،می دونستم بوسیدن رو زیاد دوست نداره برای همین سرم رو توی گردنش فرو بردم.
از بوس عطر مارکش برای یه لحظه هوش از سرم پرید اما با چند بار پلک زدن به خودم اومدم.
بوسه ی آرومی روی رگ گردنش زدم… به وضوح تکون خوردنش رو حس کردم.
سرم رو عقب بردم و نگاهی به چشمای تب دارش انداختم .
صاف ایستادم،پوزخندی زدم و گفتم
_ خوشم میاد با این اخلاقت منم که به اوج می برمت،فقط حواست باشه به اون بالا ها عادت نکنی استاد تهرانی چون همیشه از این خبرا نیست.

نگاه به قیافه ی مات بردش انداختم و با پوزخند ازش فاصله گرفتم
رمان زیبایღღعروس استادღღ 1

سوار ماشین شدم،خودمم می دونستم بد حالش و گرفتم ولی اصلا دلم نسوخت.
حقشه،خودخواه عوضی…
با مکث طولانی سوار شد و درو چنان بهم کوبید که یه لحظه فکر کردم الان در از جاش در میاد.
پوزخندی زدم و صاف نشستم… با عصبانیت پاشو روی گاز فشرد و از خونه بیرون زد.
معلوم بود عصبانی و کلافه ست که با این سرعت رانندگی می کرد اما من برعکس اون خونسرد بودم
کل مسیر به سکوت طی شد،اون طور که فهمیدم قرار اول جاده بود.
از استاد آریا آدرس گرفت و در نهایت ماشین رو کنار جاده نگه داشت.
اما چیزی که برام عجیب بود این بود که کلی ماشین کنار جاده نگه داشته بودن و چند تا دختر پسر هم کنار ماشین ها بودن.
فکر می کردم فقط ما چهار نفریم.
وقتی نگه داشتیم اولین نفر استاد آریا به سمتمون اومد… به احترامش پیاده شدم،با آرمین دست داد و با خوشرویی به من سلام کرد.
ترانه به سمتم اومد،دستشو به سمتم دراز کرد و گفت
_دیر کردین.
باهاش دست دادم و گفتم
_تقصیر آرمین بود بلند نمیشد،آخرم با یه پارچ آب بیدارش کردم.
استاد آریایی قهقهه ای زد و آرمین چپ چپ نگاهم کرد .
ترانه با خنده گفت
_واقعا؟نمیاد بهشون.
خواستم بگم به این بشر خیلی چیزا نمیاد که با دیدن ستاره حرف توی دهنم ماسید.
با لبخند به سمتمون اومد و در کمال بی چشم و رویی روبه روی آرمین ایستاد.
دستش و به سمتش دراز کرد و گفت
_خوش اومدی.
آرمین با بی تفاوتی سر تکون داد و بی اعتنا به دست دراز شده ی ستاره رو به من گفت
_سوار شو زیاد بقیه رو معطل نکنیم.
نتونستم جوابشو بدم…خدایا اگه توی این سفر ستاره هم باشه که این سفر آخرم میشه.
می دونم با دو تا عشوه آرمین رو رام خودش می کنه.
دوباره یاد بوسه شون افتادم و تنم لرزید.
ترانه سرش رو زیر گوشم آورد و گفت
_رقیب عشقی؟
آب دهنم و قورت دادم و چیزی نگفتم
خودش فهمید که با لبخند گفت
_ نگران نباش…نمی ذاریم بهش خوش بگذره.
سری با درموندگی تکون دادم.
استاد آریا دست ترانه رو گرفت و گفت
_بریم عزیزم،زیاد معطل نکن .
ترانه سری تکون داد و دستش رو به علامت خدافظی بالا آورد .
ستاره می خواست حرفی بزنه که آرمین عینکش رو به چشمش زد و انگار که اون وجود نداره سوار شد.
بدون اینکه نگاه ازش بگیرم سوار شدم…
به محض نشستن گفتم
_تو اینو دعوت کردی؟
سیگاری گوشه ی لبش گذاشت… روشن کرد و گفت
_من دعوت کردم مشکلی داری؟

نگاهی با عصبانیت بهش انداختم و گفتم
_چرا؟
با خونسردی ماشینو راه انداخت و گفت
_اونش به تو ربط نداره.
کارد می زدی خونم در نمیومد،با دندون های بهم چفت شده غریدم:
_خیلی هم مربوطه چون که من…
نتونستم ادامه ی حرفم و بزنم،چی می گفتم؟می گفتم زنتم؟ ولی من بیشتر برده ش بودم تا زنش.
پوزخندی زد و با طعنه گفت
_می بینم که تعصبات شروع شده؟هوا برت داشته زنمی و اختیار دار؟من واسه کارام به هیچ کس حساب پس نمیدم جوجه تو که جای خود داری.
پک محکمی به سیگارش زد و پنجره رو باز کرد و سیگارو از پنجره بیرون انداخت.
صاف نشستم و در حالی که پوست لبم رو می جویدم به رو به رو نگاه کردم.
کلی ماشین پشت هم بودیم که سرعت آرمین از همه بیشتر بود…ساعتی گذشت حوصلم واقعا سر رفته بود… داشتم با بی حوصلگی به اطراف نگاه می کردم که دستم گرم شد،متعجب برگشتم… آرمین بود که دستم و گرفته بود…
یک تای ابروم بالا پرید،دستمو به سمت لب هاش برد و چندین بار پشت دستم و بوسید…کم مونده بود شاخ در بیارم که چشمم به ماشین ستاره افتاد. همراه یه دختر دیگه توی ماشین بود و داشت به ما نگاه می کرد .
خواستم دستم و بکشم که اجازه نداد… دندون هامو روی هم فشار دادم و غریدم
_اون قدر بدبختی که برای یه دختر نقش بازی می کنی!
عصبانی شد،دستم و ول کرد وبا خشم غرید
_ببند دهنتو…
با سرکشی جواب دادم
_نبندم چی کار می کنی؟دروغ میگم؟تو با تمام خودخواهیت یه موجود ضعیفی که توان مقابله کردن با یه دختر رو نداری،تو یه آدم بزدلی که کارتو با زور و تهدید پیش می بری،یه نامرد که بقیه براش مهم نیستن،فقط خودت آدمی اما بذار بهت بگم از نظر من تو آدم نیستی،کسی که به اسم استاد دانشگاه تدریس می کنه ولی راحت یه دختر و می خره یه آدم بی شرف و نامرده که…

با پشت دست سیلی محکمی به صورتم کوبید اون قدر محکم که حرفم قطع شد و طعم خون توی دهنم حس کردم.
غرید:
_دعا کن توی ماشینیم چون اگه توی خونه می بودیم قسم می خورم با کمربند همه جاتو سیاه و کبود می کردم. الانم ببند دهنتو تا روی سگم بالا نزده و پرتت نکردم پایین

با چشمای اشکی نگاهش کردم…هیچ وقت دلم نمی خواست جلوی این بشر گریه کنم اما الان بدجوری فریادش روی دلم درد کرده بود.
رومو به سمت پنجره گردوندم و با پشت دست اشکامو پاک کردم…
توی سکوت اشک می ریختم،بعد از ده دقیقه صدای فین فینم توی ماشین پیچید…
نیم نگاهی بهم انداخت و طولی نکشید که ماشین و کنار جاده پارک کرد.

صدای بمش توی ماشین پیچید
_ برگرد ببینم.
واکنشی نشون ندادم
دستشو زیر چونه م گذاشت و سرمو برگردوند.
چشمامو ازش دزدیدم و به پایین دوختم.

با شصتش اشکای روی گونم رو پاک کرد و گفت
_گریه نکن.

با این حرفش اشکام بیشتر جاری شد… کلافه نفسش رو فوت کرد و گفت
_هانا دارم میگم گریه نکن.
بازم سکوت کردم.با کلافگی دستشو دور شونه هام انداخت و بغلم کرد.

اشکم بند اومد و مات و مبهوت موندم… اولین باری بود که این طوری بغلم می کرد.
بوسه ی کوتاهی روی سرم زد و گفت
_معذرت می خوام
دیگه نفسم بالا نمیومد…این آرمین بود؟آرمین بود که این طوری مهربون بغلم کرد و گفت معذرت می خوام؟
یه لحظه حس کردم شاید پرت شدم توی یه ماشین دیگه.
ازش جدا شدم و نگاهی به صورتش انداختم…واقعا آرمین بود،با همون صورت جذاب و خواستنی…
با پشت دست اشکامو پاک کرد و گفت
_گریه نکن باشه؟خواهش می کنم.
سکسکه ای کردم و سری تکون دادم،لبخند محوی زد و ماشین روشن کرد.
به رو به رو چشم دوختم…هنوز توی شوک بودم اما به این فکر کردم نقطه ضعف آرمین اشکه…
لبخند محوی روی لبم نشست،چقدر مهربونیش جذاب بود .

چند ساعت بعد رسیدیم.باغ بزرگ و زیبایی که فهمیدم مال آرمینه…
زودتر از همه ما رسیدیم و بعد استادآریافر و ترانه و بعد هم ستاره و دوستش و در آخر دو تا ماشین دیگه که هر کدوم یه زوج بودن.
همگی از ماشین پیاده شدن،زیرزیرکی نگاهی به ستاره انداختم.مانتوی مشکی و شال و شلوار سفیدی پوشیده بود که زیادی بهش میومد.
نگاهی به آرمین انداختم و وقتی دیدم مشغول حرف زدن با استاد آریاست نفس راحتی کشیدم که همون لحظه صدای ظریفی کنار گوشم گفت

_یعنی اینجا مال استاد تهرانیه؟
سرمو برگردوندم و با دیدن چشمای گرد شده ی ترانه خندم گرفت و سری تکون دادم که گفت
_ببینم خونه شم همین قدر بزرگه؟
نگاهی به دور تا دور باغ انداختم و گفتم
_دست کمی نداره.
زد به شونم و گفت
_خوش به حالت دختر تو قصر زندگی می کنی.
سکوت کردم و چیزی نگفتم،قصری که به دیو دو سر بالا ی سرته به چه دردی می خوره؟
خواستم حرفی بزنم که صدای دلبرانه ی ستاره مانع شد.
_آرمین گفته باشم من تو همون اتاق بزرگه که مخصوص خودم بود می خوابم،وسایلامم همه اونجاست.

مات و مبهوت نگاهش کردم،یعنی ستاره قبلا اینجا بوده؟تازه با آرمین…
دستم مشت شد،از تصورشون توی یک اتاق گر گرفتم و به آرمین نگاه کردم،اونم نگاهش به من بود .
با دلخوری رو برگردوندم در حالی که سعی می کردم به روی خودم نیارم به طرف دیگه ای خیره شدم که دستم گرم شد و صدای آرمین رو شنیدم که گفت
_متاسفم ستاره ولی سپردم اونجا رو واسه منو زنم آماده کنن تو می تونی توی اتاقای پایین بخوابی.

نگاهی به نیم رخ خونسرد آرمین انداختم،ستاره معنادار نگاهش کرد و گفت
_باشه،هر طور میلته.
بدون اینکه دستمو ول کنه به سمت ویلا کشوند.
داخل ویلا هم کم از بیرونش نداشت.
همه رفتن سمت اتاقا تا برای خودشون جا پیدا کنن،رومو برگردوندم سمت آرمین تا برای حمایتش تشکر کنم که نگاهش رو میخ شده به سمتی دیدم.مسیر نگاهش رو دنبال کردم و با دیدن ستاره اخمام در هم رفت

نامحسوس اشاره ای به آرمین کرد و خودش هم پنجره ی قدی رو باز کرد و رفت بیرون.
آمین رو کرد به من و گفت
_تو برو بالا،منم الان میام.
به روی خودم نیاوردم که اشاره ی ستاره رو دیدم،سری تکون دادم و به سمت پله ها رفتم. میانه ی راه ایستادم و به آرمین نگاه کردم که به همون سمت رفت .
راه رفته رو برگشتم،با احتیاط قدم برداشتم و صداشون رو از توی اتاق شنیدم… خداروشکر که در اتاق نیمه باز بود و تونستم آرمین و ببینم که رو به ستاره با اخمای در هم گفت
_آویزون شدی،می دونی که بدم میاد.
ستاره قدمی بهش نزدیک شد و با صدای دلبرانه ش گفت
_تو از من بدت نمیاد آرمین اینو اعتراف کن.
آرمین با خونسردی سری تکون داد و گفت
_اوکی هانی اعتراف می کنم ازت بدم نمیاد،ولی دیگه باهات حال نمی کنم،هیچ کدوم از حرفات روحم و ارضا نمی کنه،می دونی که از آدمای خاص خوشم میاد.

دست توی جیبش کرد و سیگاری بیرون کشید.ستاره با طعنه گفت
_هه،منظورت از خاص که اون دختره نیست نه؟من سالهاست می شناسمت،تو با این تیپ دخترا کاری نداری.

سیگارش رو آتیش زد و گفت
_اتفاقا با این یکی کار زیاد دارم،اگه پرت به پرم نخوره.
_یعنی باور کنم دوستش داری؟
با حالت جذابی دود سیگارش رو فوت کرد و گفت
_باور نکن،من هیچ کس و دوست ندارم.
ستاره با لبخند محوی نزدیک تر شد و گفت
_اما منو دوست داشتی.
سیگار رو از کنج لب آرمین برداشت و روی زمین انداخت،زیر پا لهش کرد و قدمی بهش نزدیک شد… دستاش رو روی سینه ی پهنش گذاشت وبا عشوه گفت
_ببین آرمین،تو تمام مدتی که باهام بودی اجازه ندادم رابطه ای بینمون باشه،به احترامم صبر کردی،دختر بازی و گذاشتی کنار اما الان با هانایی.مطمئنم هر شب زیر آبی میری.اون دختر بلد نیست چطور لوندی کنه.من قلق تو بلدم،بیا گذشته رو فراموش کنیم و دوباره باهم باشیم عزیزم. اوکی؟

نگاهم رو با ترس به آرمین دوختم،لبخند محوی زد و قدمی بهش نزدیک شد
قلبم بی مهابا می کوبید،دستش رو که دور کمر ظریف ستاره حلقه کرد برای لحظه ای حس کردم نفسم قطع شد…
با همون لبخند محو نگاهی به سر تاپاش انداخت و گفت
_حالا که نامزدت پلمپ تو باز کرده اینا رو میگی؟
با تمسخر نگاهش کرد و دوباره گفت
_حتی واسه یه شب پذیرایی تو تختمم نمی خوامت.
اینو گفت و به عقب هلش داد،لبخند محوی روی لبم نشست…
همزمان صدای صحبت دو نفر رو شنیدم،از صدای مردونه ش شناختم که استاد آریاییه…
از پشت در کنار رفتم و خودم رو به پله ها رسوندم و با دیدن صحنه ی روبه روم هینی گفتم و چشمامو بستم.
صدای سرفه ی مصلحتی استاد اومد و با تته پته گفت
_چیزه… ما داشتیم…
صداش با صدای جدی آرمین قطع شد
_چی شده هانا؟
نگاهی به ترانه که از خجالت فرقی با لبو نداشت انداختم و در حالی که به زور جلوی خندمو گرفته بودم گفتم
_هیچی فقط بد موقع پیچیدم تو این لاین.
انگار آرمین با یه اشاره تا ته ماجرا رو رفت،خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_هانا منو نگاه کن.
برگشتم که همزمان داغی لب هاش رو روی لب هام حس کردم…تنم گر گرفت این بار من با صورت قرمز عقب کشیدم.
صدای خنده ی بلند استاد آریا اومد و آرمین با خونسردی گفت
_من حال می کنم راه به راه زنمو ببوسم،هر کی دیگه هم حال می کنه می تونه ببوسه اینجا لازم نیست خودتونو به خاطر بقیه منفجر کنید.

دستم و گرفت و به سمت پله ها کشوند،سرمو پایین انداختم و خجالت زده از کنار استاد و ترانه گذشتم…
وارد آخرین اتاق شدیم،به محض بسته شدن در گفتم
_چه کاری بود کردی روانی؟
با خونسردی کتش رو در آورد و کمربندش و باز کرد و گفت
_دیدم زیادی پیگیر ماجرای من و جی اف های سابقمی،گفتم این وسط یه حالی بهت بدم بد کردم؟
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم
_به من حال بدی یا به خودت؟
نگاه تندی بهم انداخت،بهش نزدیک شدم و روبه روش ایستادم.انگار از جوابش به ستاره شیر شده بودم که گفتم
_اینو می دونی که یه روزی انتقام همه ی اینا رو ازت می گیرم نه؟
با همون اخماش فقط نگاهم کرد. با لبخند ادامه دادم:
_یه روی التماسم و می کنی…
انگار براش جوک تعریف کردم که قهقهه ای زد و ازم فاصله گرفت.
کتش رو در آورد و با خنده گفت
_اگه صبح با خودم نبودی حتما می گفتم یه چیزی زدی.
با همون لبخند کوتاهم گفتم
_تو عاشقم می شی آرمین،اینو مطمئن باش!
لبخند از لباش پر کشید،به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
این بار با جدیت گفت
_از کجا معلوم تو عاشقم نشی؟

این بار من بودم که خندیدم،با طعنه نگاهش کردم و بهش پشت کردم که دستش رو دور شکمم حلقه کرد و از پشت بهم چسبید.

لب هاشو به لاله ی گوشم چسبوند و گفت
_من عاشق نمیشم.
پوزخندی زدم و گفتم
_مگه عاشق ستاره نشدی؟
قاطع گفت
_من فقط اونو می خوام،می دونی چرا؟چون تنها دختری بود که خواستم و روم ولو نشد.یه جوری حسرتش رو دلم موند .

نزدیک تر اومد و فاصله رو به صفر رسوند…با صدای خش دار تری ادامه داد
_من هرگز عاشق دختری که از روز اول در اختیارم بوده نمیشم هانا،از اون گذشته…تو خیلی بچه ای.من جذب زنای پخته و لوند میشم نه یه دانشجوی ترم اولی.

حرفاش بدجوری غرورم رو شکست… خیلی خوب صدای شکستنم رو شنیدم .اشک تا پشت پلکم اومد اما پسش زدم به روی خودم نیاوردم چقدر حرف هاش ناراحتم کرد.

سری تکون دادم و ازش فاصله گرفتم…طوری که انگار اصلا برام مهم نیست به سمت چمدونم رفتم و گفتم
_کاش یه قانونی برای خودت می ذاشتی وقتی کسیو نمی خوای ولش کن…

سنگینی نگاهشو حس می کردم،گفت
_واقعا دلت می خواد بری؟
صاف ایستادم و خیره به چشماش جسورانه گفتم
_برای نجات از دستت لحظه شماری می کنم.

لبخند کجی زد و سر تکون داد… ادامه دادم
_دلم می خواد همه ی گندکاریات رو شه و بیوفتی زندان.اون روز،بهترین روز منه.

روبه روم ایستاد و با نگاه خاصش بهم زل زد و گفت
_فکر نمی کنی رویاهای تو سرت زیادی دست نیافتنیه؟
چیزی نگفتم،دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو نزدیک اورد و خیره به لب هام گفت
_تو تا اخر عمرت مال منی،مگه اینکه خودم پرتت کنم بیرون.فقط امیدوار باش مثل یه دستمال دور انداخته بشی…در اون صورت می تونی به رویاهات برسی وگرنه… تا هر وقتی که من بخوام توی تختم،به اون شکلی که من می خوام تمکینم می کنی.

نگاهی به سر تاپام انداخت،با حالت متفکری گفت
_مثلا امشب،از هیچی بهتری…می تونی با یه لباس خواب قرمز شروع کننده باشی.
عقب کشیدم و با غیظ گفتم
_هرگز…
باز همون پوزخند مسخرش رو زد،حوله ش رو برداشت و همون طوری که به سمت حموم می رفت گفت
_خودت،با میل خودت میای

رفت توی حموم و در رو بست. با عصبانیت بالش روی تخت رو به سمتش پرت کردم که به در بسته خورد .
در حالی که از خشم چشمام به خون نشسته بود چمدونم رو باز کردم و یک دست بلوز شلوار مجلسی بیرون آوردم و با لباس هام عوضشون کردم.
روبه روی آینه ایستادم و دستی به موهام کشیدم و کمی آرایش کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم .
طبقه ی پایین دو نفر از خدمتکار ها در حال چیدن میز شام بودن و بعضیا هم سر میز نشسته بودن…
پایین رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم،همون لحظه صندلی کناریم کشیده شد و پسر جوونی کنارم نشست .
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت
_با اینکه صبح معرفی شدیم وای شرط می بندم اسممو یادت رفته.من آرتام.
نگاهی به دستش انداختم،سری تکون دادم و بی تفاوت گفتم
_اوکی .
یهو ترانه پقی زد زیر خنده…آرتا دستش رو عقب کشید و بدون اینکه از رو بره گفت
_اشتباه نکنم اسمت هانا بود.
نگاهی بهش کردم و گفتم
_وقتی می دونی چرا می پرسی؟
_شاید خواستم بیشتر باهم آشنا بشیم،نمیشه؟
صدای تشرگونه ی استاد آریا بلند شد:
_آرتا… حدتو بدون.اون زن آرمینه!
با لبخند نگاهش کردم و بدون اینکه بخوام چند ثانیه ای روی صورتش قفل شدم…
یکی از پسرای جمع با خنده گفت
_محاله،آرمین زن نمی گیره.هانا خانمم لابد دوست دخترشه منتهی از نوع سوگولیش.
ستاره با تمسخر جواب داد
_خوبه آرمین برای همه شناخته شدش،هم سلیقه ش هم رفتارش.حداقل همه می دونن اگه روزی هم بخواد ازدواج کنه با کسی ازدواج می کنه که قبل از اون توی تختش راه پیدا نکرده باشه.

با این حرفش جمع ساکت شد و من از خشم و خجالت قرمز شدم…چقدر وقیح بود که توی این جمع چنین حرفی میزد .
همه سکوت کرده بودن که صدای خشک آرمین سکوت رو شکست:
_همه ی جمع اینجا منو می شناسن و می دونن با کسی که زر مفت بزنه چیکار می کنم.پس گاله رو بسته نگه دار.
ستاره جا خورد و سکوت کرد…آرمین به سمتم اومد و یکی روی شونه ی آرتا زد و با اخم گفت
_بکش کنار.
انگار همه توی این جمع ازش حساب می بردن… چون آرتا هم بی حرف کنار رفت
کنارم نشست…بدون اینکه نگاه کسی براش مهم باشه ناخنکی به سالاد زد و با صدای بلندی گفت
_چی شد این شام؟
خدمتکار دولا راست شد و با احترام گفت
_الان میارم آقا.
خم شد و کنار گوشم گفت
_تا واسه اون آشغالایی که به صورتت مالیدی قاطی نکردم گمشو پاکش کن

لبخند ملیحی زدم و نگاهش کردم…همون لحظه آرتا گفت
_هانا خانم چند سالتونه؟
به جای من آرمین گفت
_آمارگیری؟
آرتا گفت
_آخه به نظرم خیلی جوون تر از تو می زنن.
از لج آرمین لبخند زیبایی زدم و گفتم
_من هجده سالمه آرتا جان.
اوهوع حالا تا قبل از اومدن آرمین کم مونده بود کتکش بزنم…الان شده بود آرتا جان.
نگاه تند و تیزی از آرمین تحویل گرفتم که بیخیال مشغول خوردن شامم شدم
بعد از خوردن شام به خاطر اینکه اکثرا خسته بودن به اتاقاشون رفتن…
دلم نمی خواست برم بالا اما دلمم نمی خواست تنها پایین بشینم. برای همین ناچارا همراه آرمین به طبقه ی بالا رفتم.
به محض وارد شدن به سمت شیشه ی مشروبش که روی میز همراه دو لیوان گذاشته شده بود رفته و لیوانی برای خودش پر کرد و یک نفس سر کشید و دوباره لیوانش رو پر کرد و روی تخت دراز کشید.
واقعا برام سؤال پیش اومد این چیه که انقدر با لذت می خورنش… با اینکه از مشروب متنفر بودم اما دلم خواست که امتحان کنم چون شنیده بودم با خوردنش تمام درد هات رو فراموش می کنی.

به سمت شیشه ی مشروب رفتم و لیوان رو پرش کردم.
آرمین نگاه خمارش رو بهم انداخت و با صدای کشداری گفت
_می خوای بخـــوریش؟؟؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_آره…
سری تکون داد و گفت
_خوبه،تجربه میگه زنا تو مستی هات ترن.
چپ چپ نگاهش کردم و لیوان رو به سمت لبم بردم و یک نفس سر کشیدم.

تمام راه گلوم از طعم زهر ماریش سوخت و صورتم در هم رفت…
صدای خنده ی آرمین بلند شد و گفت
_چیه؟خوشت نیومد؟وقتی جنبه نداری مجبوری بخوری؟
در حالی که تمام تنم داغ شده بود نگاهش کردم و از لجش لیوان رو دوباره پر کردم و این بار هم یک نفس سر کشیدم…با اینکه طعم بدی داشت اما خم به ابرو نیاوردم…
آرمین لیوانش رو بالا آورد بطری رو برداشتم و هم لیوان اون رو هم مال خودم رو پر کردم.
چشمام داشت سیاهی میرفت .
دستی به گردنم کشیدم که گفت
_گرمته؟؟
سری تکون دادم.از جاش بلند شد و سراغ چمدون رفت . ست قرمزی که به خاطر تور های پایینش بیشتر شبیه لباس خواب بود رو به سمتم گرفت و گفت
_اینا رو بپوش
از دستش گرفتم… بی اراده شده بودم…
روی تخت نشست و همون طوری که لیوان مشروبش رو سر می کشید بهم خیره شد…
دستم به سمت دکمه های بلوزم رفت و یکی یکی بازشون کردم

هر لحظه بیشتر تنم داغ میشد.دلم جیغ زدن می خواست…خندیدن می خواست…دلم پرواز کردن می خواست.
بلوزم رو از تنم در آوردم.نگاه آرمین به تنم خیره مونده بود… از جاش بلند شد و به سمتم اومد.پشت سرم ایستاد و بند لباش زیرم رو باز کرد…
دوباره روی تخت نشست و لیوانش رو پر کرد و بدون اینکه ازم چشم برداره یک نفس سرکشید…
عقلم طوری از سرم پریده بود که حاضر شدم جلوش لباس هام و با اون لباس خواب عوض کنم.

نگاهش رو به سرتاپام انداخت و زمزمه کرد:
_خوشگل شدی…
خندیدم،کم کم خندیدنم شدت گرفت و گفتم
_تو…تو از من تعریف کردی؟
لبخند محوی زد،لیوانش رو روی میز گذاشت…به سمتم اومد و دستش رو دور کمر برهنه م حلقه کرد و خودش رو تماما بهم چسبوند.
همون طوری که گردنم رو با اون نگاه خمارش برانداز می کرد گفت
_آره عسلم،از تو تعریف کردم.
سرش رو به سمت گردنم آورد…عمیق نفس کشید و گفت
_آدم و مست می کنی.
دوباره خندیدم و بریده بریده گفتم
_الان…تو…مست شدی؟؟؟
_هوممم مست تو.
بی هوا گفتم
_میای برقصیم؟
با چشمای قرمزش نگاهم کرد و گفت
_تو برقص من نگات کنم.اوکی؟
از گردنش آویزون شدم و گفتم
_نه باهم برقصیم… لطفا
با حالت خاصی نگاهم کرد،ازم فاصله گرفت و به سمت لپ تاپش رفت.چند دقیقه ی بعد آهنگ لایت و خارجی توی اتاق پیچید.
دوباره به سمتم اومد و دستش رو دور کمرم انداخت.
دستم رو آویزون گردنش کردم و خودم و بهش چسبوندم
کوتاه خندید و گفت
_فسقلی،داری دیوونم می کنی حالیته؟
خندیدم و گفتم
_تو گرمت نیست؟تو هم لباس تو در بیار.
خیره نگاه کرد و گفت
_تو درش بیار.
خیره به چشم هاش دستم به سمت دکمه های بلوزش رفت و یکی یکی بازشون کردم.
انگشتم رو از روی گردنش تا روی سینه ی برهنش کشیدم و ریز خندیدم.
خواستم حرفی بزنم که بازوهامو گرفت. چرخوندتم و پرتم کرد روی تخت و خودش هم روم خم شد و با صدای خش داری گفت
_می خوامت توله سگ،خیلی می خوامت.
حرفش و زد و با قدرت لب هاشو روی لب هام گذشت و من با لذت چشم هام و بستم

با حس سردرد وحشتناکی چشمامو باز کردم.خواستم تکون بخورم اما نتونستم…دست آرمین دقیقا دور گردنم بود و یکی پاهاش پاهام رو حبس کرده بود..
همیشه همین قدر بدخوابه… با حرص دستش رو به اون طرف پرت کردم که تند از خواب پرید.
با گیجی نگاهم کرد…همون طوری که بلند میشدم غریدم:
_سی سالته نمی تونی مثل آدم بخوابی خفم کردی.
نگاه تندی بهم انداخت و گفت
_مریضی بیدارم می کنی؟
نگاهی به لباسام که وسط اتاق بود انداختم و سرم گیج رفت…
با ناباوری گفتم
_تو چه غلطی کردی؟
خودش و روی تخت پرت کرد و خمار خواب گفت
_سایلنت باش،هنوز پنج صبحه شکنجه ست صداتو بشنوم.
عصبی بالش رو برداشتم و با تمام توان توی صورتش کوبیدم که از جا پرید و داد زد:
_چته؟؟؟
_لباسای من کف اتاق چیکار می کنه؟
بی تفاوت نگاهی به لباسا انداخت و گفت
_خودت در آوردی.
ناباور نگاهش کردم…روی تخت نشستم و نالیدم:
_آبروم رفت.
صدای خندش اومد،گفت
_جلوی کی؟شوهرت؟ولی تو هم بد مستی با دو پیک رفتی تو آسمونا…
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_ساکت شو…
سرم و فشردم و با درد نالیدم.
_سرم داره می ترکه.
روی تخت دراز کشید و گفت
_اگه مثل وحشی ها خواب از سرم نمی پروندی ماساژ های خوبی بلد بودم.
از جام بلند شدم و گفتم
_نخواستم…
لباسامو پوشیدم و به سمت در اتاق رفتم که صداش اومد
_کجااا؟
بدون اینکه برگردم گفتم
_تو به خوابت برس!
از اتاق بیرون اومدم،به سمت پله ها رفتم و هنوز پله ی اول رو پایین نرفته بودم کسی با قدرت هلم داد و صدای جیغم همزمان شد با افتادنم از کلی پله

* * * *
ناله ای کردم و خواستم چشمامو باز کنم اما انگار به پلک هام وزنه زده بودن…
صدای ناآشنایی گفت:
_به هوش اومد.
سرم تیر می کشید،حس می کردم هر لحظه ممکنه سرم منفجر بشه.
صدای آشنای آرمین رو بالای سرم شنیدم:
_از بس دست و پا چلفتی هستی.
از این که توی همین وضعم هم بهم متلک می گفت دلم می خواست تیر بارونش کنم.
به سختی لای پلک هامو باز کردم…اولین کسی که دیدم آرمین بود،بعد ترانه و استاد آریا… آرتا و ستاره و بقیه ی دوستای آرمین همه بالای سرم بودن.
با صدای خش گرفته ای گفتم
_چی شده؟
ترانه جواب داد:
_هممون خواب بودیم که صدای افتادن تو شنیدیم.
آرمین گفت
_دیگه چهار تا پله هم نمی تونی بری پایین؟
تازه همه چیز یادم اومد…گفتم
_یه نفر منو هل داد.
دستمو بالا بردم و روی سرم گذاشتم،باندپیچی شده بود.
به دستمم سرم وصل بود…
آرمین با پوزخندی گفت
_زده به سرت مخت تاب برداشته.
خواستم بلند بشم که یکی از مردهای جمع که اسمش فرهاد بود گفت
_بلند نشو،تا سرمت تموم نشده…
ترانه گفت
_فرهاد دکتره…
بی توجه به حرفش سوزن سرم رو از دستم کشیدم که صدای همه جز آرمین دراومد کلا این بشر جز خودش برای کسی حرص نمی خورد.
خون از دستم چکید اما اعتنایی نکردم…درد وحشتناکی توی سرم بود…
ولی برام اهمیتی نداشت،به سمت ستاره رفتم و یقه شو گرفتم و با صدای بلندی گفتم
_کار توئه عوضی تو هلم دادی…
با قیافه ی متعجبی گفت
_دیوونه شدی تو؟ چه هل دادنی؟
کسی آستینم رو کشید،برگشتم…استاد آریا بود که با اخم گفت
_به خودت بیا…
_اما استاد من مطمئنم یکی منو هل داد تو این خونه کی جز این با من دشمنه؟شک ندارم کار خودشه…
آرمین از جاش بلند شد و با خمیازه گفت
_مهرداد یکم اینو نصیحت کن عقل از سرش پریده سر صبح از خواب بی خوابم کرد.من تنظیم خوابم بهم بریزه اخلاقم قاط میزنه.شما هم برید بخوابید اول صبحی گرفتار شدیم.

با نفرت نگاهش کردم… انقدر بی ملاحظه بود که توی جمع با من اینطوری حرف میزد.انگار نه انگار دارم میگم یکی هلم داده. ستاره با پیروزی نگاهم می کرد .
تهدید وار نگاهش کردم…استاد آریا گفت
_بیا بشین یه کم حرف بزنیم
رمان زیبایღღعروس استادღღ 1

نگاهم رو از ستاره گرفتم… همه یه جوری نگاهم می کردن انگار دیوونم.یکی یکی هم بعد از گفتن به خیر گذشت به اتاقاشون رفتن تا بخوابن..

ترانه هم خمیازه ای کشید و گفت
_فکر کنم منم خیلی خوابم میاد،با اجازتون منم برم بخوابم.
استادآریا با لبخند گفت
_برو عزیزم.
ترانه هم رفت… استاد اشاره ای به مبل کرد و گفت
_بشینیم؟
سری به علامت مثبت تکون دادم…
روی مبل نشستیم،به سمتم برگشت و گفت
_خوب…تعریف کن.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_ببینید استاد…
وسط حرفم پرید:
_جز دانشگاه می تونی مهرداد صدام کنی.
سری تکون دادم و گفتم
_اوکی،ببین مهرداد من مطمئنم یکی هلم داد،شک ندارم کار ستارست.
با اخم ریزی سر تکون داد و گفت
_ولی بهتر نیست از در سیاست وارد بشی؟با دعوا و داد و بیداد کسی حرفتو باور نمی کنه.
با حرص گفتم
_آخه اون دختره ی عوضی…
وسط حرفم پرید:
_ببین…مشخصه ستاره از حسادت زیاد این کار و کرده اما اینو یادت نره برگ برنده دست توئه،تویی که زن آرمینی…تویی که باهاش زیر یه سقفی.به جای داد و هوار اینو بهش ثابت کن…نذار خوشحال بشه.

حرفاش منو به فکر فرو برد،حق با اون بود.
سکوتمو که دید ادامه داد:
_من واقعا دلم می خواد پیروزی تو ببینم.
به چشماش نگاه کردم و گفتم
_چرا؟
ابرویی بالا انداخت و گفت
_همین طوری.
خواست بلند بشه که بی هوا دستشو گرفتم.
با اخم ریزی نگاهم کرد…خودمم دلیل کارمو نمی دونستم.
اما کنارش حس خوبی داشتم…بدون اینکه دستش و ول کنم گفتم
_میشه بازم حرف بزنی؟
معنادار به چشمام نگاه کرد . کلافه نفسم و بیرون دادم و گفتم
_ببین من…
هنوز جمله م تموم نشده بود صدای خشن آرمین رو شنیدم
_اینجا چه خبره؟
دستم و از دست مهرداد بیرون کشیدم و مثل مجرم ها ایستادم.
آرمین با اخم به ما نگاه می کرد..
کمی من و من کردم وگفتم
_فقط داشتیم حرف می زدیم.
با خشم نگاهم کرد و گفت
_می خوای برو رو پاش بشین براش حرف بزن!
لبمو گزیدم…نگاهی به سرتاپام انداخت و با لحن تندی گفت
_برو بالا… با مهرداد حرف دارم

با تردید نگاهی به مهرداد انداختم که تایید کرد،ناچارا از پله ها بالا رفتم اما همون جا ایستادم
آرمین به سمت مهرداد رفت و با لحن بدی پرسید
_نکنه هوایی شدی چشمت به زن من گیر کرده؟
مهرداد لبخندی زد و گفت
_نه،قضاوت بیجا نکن تو که می دونی من چقدر ترانه رو دوست دارم.
_تو هم که می دونی من از خیانت بیزارم مگه نه؟نمی خوای که قاتل اون دخترم من بشم؟
مهرداد چپ چپ نگاهش کرد و گفت
_ساکت باش یکی می شنوه.
آرمین با کلافگی چنگی به موهاش زد و غرید
_لعنتی…
مهرداد گفت
_تو که دوستش داری چرا انقدر اذیتش می کنی؟
آرمین:کی گفته که من این جوجه ی تازه از تخم در اومده رو دوست دارم؟

مهرداد در حالی که سعی داشت خندشو کنترل کنه گفت
_پس چرا سرش غیرتی می شی؟
سر تاپاگوش شدم…آرمین با همون لحن مخصوص خودش جواب داد
_سیب زمینی بی رگ که نیستیم،توئه لندهور ور دلش نشستی دستشم گرفتی حق نیست یه مشت بزنم تو اون صورتت؟

این بار مهرداد خندید و گفت
_ اگه آروم میشی بزن.
آرمین از جاش بلند شد و همون طور که به سمت پله ها میومد گفت
_اگه یه گلوله حرومت کنم آروم میشم حیف رفیقمی.
صدای خنده ی مهرداد و شنیدم و قبل از اینکه آرمین منو ببینه پریدم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم.
دو دقیقه بعد در باز شد و آرمین به محض وارد شدن گفت
_بلند شو ببینم.
نیم نگاهی بهش کردم که گفت
_می خوام باهات حرف بزنم.
به ناچار نشستم…کنارم روی تخت نشست… نگاهم کرد و بی مقدمه گفت:
_من می خوام با ستاره ازدواج کنم،یه مدت کوتاه.
قلبم فرو ریخت،حس حسادتی به دلم چنگ انداخت… به اجبار لبخندی زدم و گفتم
_خوبه،از دستت راحت میشم.
تند نگاهم کرد و گفت
_نگفتم می خوام تو رو طلاق بدم.
متعجب گفتم
_یعنی چی؟میخوای حرم سرا باز کنی؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت
_بدم نمیاد.
خودشو روی تخت پرت کرد و دستاشو از دو طرف باز گذاشت.حیرت زده از پرویی این بشر داشتم نگاهش می کردم که بازومو کشید و توی بغلش افتادم…دستشو دورم انداخت و گفت
_حسودی نکن تو رو سوگلی حرم سرام می کنم.
با ناباوری گفتم
_یعنی انقدر بیشعوری که میخوای دو تا زن بگیری ؟
جدی شد و جواب داد
_دیدم که امروز ستاره هلت داد بعد از اینکه تو رفتی خواستم دنبالت بیام تا یه بلایی سر خودت نیاری… تا اومدم بیرون دیدم ستاره تو رو پرت کرد پایین

با اخم گفتم
_دیدی و توی جمع اون طوری باهام حرف زدی؟طوری که همه بهم به چشم یه دیوونه نگاه کنن؟

نگاهش رو به سقف دوخت و گفت
_من به اون دختر نیاز دارم.
خیلی بهم برمی خوره،گاهی از کم شعوری آرمین واقعا دلم می گیره.
حتی اگه هیچی بینمون نباشه باز من زنشم،انگار این بشر توی سینه ش قلب نداره.یا شاید هم داره و متعلق به ستاره ست این وسط من اضافم…

سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم،گفتم:
_چرا طلاقم نمیدی؟
سرشو پایین آورد،حالا صورتش روبه روی صورتم بود.نگاهش و به لبهام دوخت و گفت
_چون تو رو حالا حالا ها می خوام.

خواستم بلند بشم که اجازه نداد.محکم تر گرفتم و گفت
_یه دقیقه بی حرکت باش بذار بخوابم.
چیزی نگفتم…سرم و روی سینه ش گذاشتم و نفس کشیدم،بوی عطرش مست کننده بود.چند وقت پیش اسم عطرش رو توی اینترنت سرچ کردم و با دیدن قیمتش عقل از سرم پرید و تا چند دقیقه مات به دیوار زل زده بودم.

طوری که نفهمه نفس عمیقی کشیدم…نمی دونم چرا اما تحمل اینو نداشتم که کسی جز من توی این آغوش بخوابه. در حد مرگ حسادت می کردم .
چشمامو بستم بین ترس های بزرگ و کوچیکم توی بغلش یواش یواش خوابم برد

* * * * *
پوست لبمو با حرص می جویدم. بیشتر از نیم ساعت بود که ستاره و آرمین تنها توی آشپزخونه صحبت می کردن.
کل امروزم زهر مار شد،به اصطلاح کنار دریا رفته بودیم…اما من تا صورتم رو برمی گردوندم و ستاره رو مشغول حرف زدن با آرمین می دیدم.الان هم همه مشغول فیلم نگاه کردن بودن و اون دو تا توی آشپزخونه.
طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم… به سمت آشپزخونه رفتم…
طوری که کسی نفهمه سرکی کشیدم و با دیدن صحنه ی روبه روم خشکم زد.
هر دو روی صندلی نشسته بودن،ستاره اشک میریخت و آرمین با نگاهی خاص بهش زل زده بود.
این بشر هر چقدر هم انکار کنه عاشق ستاره ست اینو از نگاه شیفته ش میشه فهمید.
طولی نکشید که صداش اومد:
_گریه نکن!
حس بدی به دلم سرازیر شد،گریه نقطه ضعف آرمین بود و الان ستاره داشت از این استفاده می کرد.
آرمین که دید گریه ش بند نمیاد دستشو گرفت و با لحن کلافه ای گفت
_گفتم که عقدت می کنم،بابات هر چقدرم که خودشو آدم حسابی بگیره باز منو ببینه موش میشه جرئت مخالفت نداره.اون توله ی شکمتو من به گردن می گیرم اما می دونی که من در راه خدا کاری واسه کسی انجام نمیدم،شرطم و باید اجرا کنی.

ستاره نالید
_آخه چطوری؟
_همون طوری که بهت گفتم من آدم صبوری نیستم می خوام زود کارم راه بیوفته.

داشت دست دست می کرد که ادامه ی حرفش و بزنه که صدایی از پشت سرم گفت
_چیکار می کنی؟
با ترس برگشتم و با دیدن آرتا چشم غره ای بهش رفتم.
آرمین از آشپزخونه بیرون اومد و با اخم بهم نگاه کرد انگار بو برد فال گوش ایستادم.
آرتا با لبخندی موذی گفت
_یه بوهایی اینجا میاد.
آرمین با اخم گفت
_هر بویی که بیاد به تو مربوط نیست،شرت کم کن…
رو کرد به من و با نگاه تندی گفت
_ما میریم بخوابیم.
تا خواستم چیزی بگم دستم و گرفت. نگاهم به ستاره افتاد.با غم به دستای ما زل زده بود…
دستم رو دنبال خودش کشوند،با هم به طبقه ی بالا رفتیم…
پرتم کرد داخل اتاق و در رو محکم بست و با عصبانیت گفت
_تو کی می خوای دست از یورتمه زدن رو اعصاب من برداری هانا؟پشت در آشپزخونه گوش وایستادی که چی؟

با ظاهری خونسردانه گفتم
_خواستم ببینم دلیل ازدواج دوم شوهرم چیه!
با فکی قفل شده گفت
_با من بازی نکن.
یه قدم به سمتش برداشتم و جسورانه گفتم
_طلاقم بده،بعد برو هر کیو که دلت خواست بگیر.اصلا حرم سرا باز کن…اگه غمت اینه که روم پول دادی و باید استفاده ببری من حاضرم بهت سفته بدم که تمام اون پولو بهت برگردونم.اما من نمی تونم مثل بدبخت ها با هوو زیر یه سقف باشم.

خیره نگاهم کرد و کم کم لبخند محوی روی لبش اومد.با لحن کشداری گفت
_حســـودی می کنی؟؟؟؟
جا خورده از حرفش گفتم
_چه ربطی داره؟من واسه شخصیت خودم ارزش قائلم.
یک قدم بهم نزدیک شد و با یه نگاه خاص گفت
_اگه این قول و بهت بدم که بعد عقد اون دختر حتی یه بارم باهاش نمی خوابم چی؟

مات موندم،آرمین چرا اینو گفت؟داشت بهم قول میداد،اولین بار بود که آرمین این طوری حرف میزد.

سکوت کرده بودم،نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت
_ ماساژ بلدی؟
مات مونده گفتم
_بابام همیشه مجبورم می کرد ماساژش بدم

سری تکون داد و تیشرتش رو با یه حرکت بیرون کشید.
نگاهم رو از تن برهنه ش به زمین انداختم.نمیدونم چرا خالکوبی هاش منو می ترسوند.روی سینه و دست چپش خالکوبی هایی داشت که معنیشو نمی فهمیدم.

با خستگی خودشو روی تخت پرت کرد و گفت
_اول یه لباس حسابی تنت کن که اگه خسته لش شدی رو من یه فیضی ببرم .
با حرص زیر لب گفتم
_صد سال می خوام فیض نبری،مردک هوس باز.
خداروشکر نشنید…سویشرت چسبون روی تاپم رو در آوردم و موهام و باز کردم.

به سمتش رفتم و روی تخت نشستم،دستم و به سمت شونه های برهنش بردم و آروم مشغول ماساژش شدم.
ناله ای کرد و گفت
_نگفته بودی از این کارا بلدی توله.
مشت محکمی به کمرش زدم و گفتم
_مؤدب باش!
خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_یه کم پایین ترم ماساژ بده

دستمو پایین تر بردم که گفت
_نه،پایین تر…
تازه متوجه لحن منظور دارش شدم…عقب کشیدم و با غیظ گفتم
_بمیر
صدای خنده ش اومد و گفت
_همین حرفا رو زدی که می خوام سرت هوو بیارم.
روی تخت دراز کشیدم و گفتم
_به جهنم.
پشتم و بهش کردم که از پشت بغلم کرد.نفسش به گردنم خورد و با صدای جذابی گفت
_الان قهر کردی عسلم؟
دلم لرزید و چیزی نگفتم.دستش رو زیر تاپم برد و شکمم رو نوازش کرد و گفت
_می دونی من چقدر بچه ها رو دوست دارم؟
متعجب سرم و برگردوندم و گفتم
_واقعا؟
عمیق نگاهم کرد و گفت
_آره اما من…
منتظر نگاهش کردم،با کلافگی نفسش و فوت کرد و گفت
_هیچی ولش کن.
خیره نگاهش کردم،نگاهی به خالکوبی توی گردنش انداختم… لمسش کردم و گفتم
_معنی این چیه؟
بی تفاوت گفت
_معنی خاصی نداره
چیزی نگفتم… کمی که به سکوت گذشت طاقت نیاوردم و گفتم
_واقعا میخوای با ستاره ازدواج کنی؟
با صدای گرفته ای گفت
_هومم.
_چون دوستش داری؟
نگاه تندی بهم انداخت و گفت
_تو کاری که بهت مربوط نیست فضولی نکن.
پوزخندی زدم و گفتم
_چی به من مربوطه؟ این که مثل یه وسیله دم دستت باشم تا مبادا کمبود جنسی داشته باشی.

اخماش در هم رفت و گفت
_بهت خندیدم پرو شدی.
_تو آدم بدی هستی آرمین.خیلی خطرناکی.
صبرش سر اومد و به سمتم خم شد و خیره به چشمام گفت
_آره آدم خطرناکیم تو حتی نمی تونی فکرشم بکنی چه کارایی ازم برمیاد.

واقعا ازش ترسیدم،سرش رو خم کرد و آروم لب هامو بوسید و گفت
_اما تو قدر خوب بودنم و بدون.روز اول بهت گفتم…نذار زندگی رو برات جهنم کنم.خوب باش،بذار بهشت رو نشونت بدم

در حالی که ترس توی چشمام دو دو میزد نگاهش کردم.
لبخند کوتاهی زد و صاف دراز کشید و گفت
_اون شیشه و لیوان و بذار دم دستم،اما خودت هوس خوردن به سرت نزنه…آدمی به بد مستی تو ندیدم.
بلند شدم و چراغ و خاموش کردم و گفتم
_نوکر حلقه به گوشت نیستم که جامتو پر کنم خودت می خوای خودتم بلند شو بخور .
روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم،فقط خدا خدا می کردم نزنه به سرش و عصبانی بشه که خداروشکر نشد.
بدون اینکه سرمو برگردونم پلک هامو روی هم فشردم و یواش یواش خوابم برد
* * * * *
داشتم موهام و شونه می زدم که در حموم باز شد و آرمین بیرون اومد.
نیم نگاهی بهش انداختم،جز یه حوله که دور کمرش پیچیده بود پوششی نداشت.
شالی روی سرم انداختم و مانتومو پوشیدم،قرار بود که امروز همه با هم به تلکابین رامسر بریم.
دستم به سمت ریملم رفت که صداش اومد
_نزن اونو…
بی اعتنا به حرفش مشغول کارم شدم و در آخر یه رژ صورتی کمرنگ هم زدم و بدون توجه به نگاه تند و خیره ش از اتاق بیرون رفتم.
همزمان با بیرون رفتنم چشمم به ترانه افتاد که با بی حالی کنار پله ها نشسته بود.

با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم
_چی شده؟
بی رمق نگاهم کرد و سری به طرفین تکون داد که یعنی هیچی.
همون لحظه مهرداد از اتاق بیرون اومد و با دیدن ترانه رنگ از روش پرید…به سمتمون اومد و با نگرانی گفت
_چت شده ترانه؟
به جای ترانه من با شک و دودلی گفتم
_ببینم نکنه بارداری؟
صورتش قرمز شد ولی برعکس اون مهرداد براش اهمیتی نداشت و جواب داد
_آره،دوماهی میشه.
از این زرنگیم خوشم اومد و با لذت گفتم
_پس طبیعیه نگران نباش. ص
ترانه هم سری تکون داد و گفت
_آره من فقط سرم گیج رفت مهم نیست.
مهرداد بی توجه به حرفش دست انداخت و بلندش کرد که صدای ترانه در اومد…
با خنده نگاهشون کردم،به سمت اتاق رفت و بی توجه به اعتراضای ترانه گفت
_تلکابین نمیریم خانم،اول باید حال تو خوب کنم.
صدای ترانه رو نشنیدم چون در اتاق بسته شد و همزمان در اتاق ما باز شد و آرمین بیرون اومد.
با دیدن من گفت
_هنوز اینجایی؟
اخمام در هم رفت،نه به مهرداد نه به این بشر دو پا…دیروز من داشتم می مردم و آقا با خونسردی می گفت از خوابمون افتادیم…
بدون اینکه جوابشو بدم با حرص از پله ها پایین رفتم.همه حاضر و آماده مشغول صبحانه خوردن بودن

سر میز نشستم،آرمین هم کنارم نشست که آرتا گفت
_به به،تازه عروس داماد محترم.شب خوبی رو گذروندید انشالله؟
آرمین با همون خونسردیش جواب داد
_به تو ربطی نداره.
همه با این حرف زدن زیر خنده…
ستاره با خشم به ما نگاه می کرد. موبایلش و در اورد و کمی باهاش ور رفت که همون لحظه صدای پیامک موبایل آرمین بلند شد.
نگاهی به موبایلش انداخت

طوری که کسی نفهمه نگاه کردم… ستاره بود:
_تحمل ندارم کنار دختر دیگه ای ببینمت،تو رو خدا آرمین انقدر جفتمونو عذاب نده.

خون خونمو می خورد.آرمین با خونسردی موبایلو سرجاش گذاشت .
تا پایان صبحانه ستاره میخ روی آرمین بود…
بعد از خوردن،همگی بلند شدیم…
هر کس سوار ماشین خودش شد و به سمت تلکابین رامسر رفتیم…
وقتی رسیدیم دو نفر رفتن بلیط گرفتن….یکی آرتا،یکی سپهر…
متاسفانه تلکابین ها دو نفره بود و ستاره وقتی اینو فهمید در کمال پررویی گفت
_من با آرمین می شینم،ببخشید هانا جون ولی ما هرسال میایم شمال من و آرمین باهمیم. تو که ناراحت نمیشی اگه آرمین بامن بشینه؟

لبخندی با خونسردی زدم و گفتم
_نه چرا ناراحت بشم؟من انقدر به شوهرم اعتماد دارم که بدونم هر کسی دست و دلش رو نمی لرزونه.
آرتا گفت
_خیلی خوبه پس منم با هانا می شینم.
آرمین با اخم های در هم رفته گفت
_لازم نکرده.
ستاره پوزخند طعنه آمیزی زد.
_چیه آرمین جون نکنه تو به زنت اعتماد داری؟؟
آرمین نگاه وحشتناکی به ستاره انداخت و گفت
_نه فقط خوشم نمیاد هر پدرسوخته ای زن منو برانداز کنه برای همین ترجیح میدم کنار زنم باشم.
بعد این حرف دستم و گرفت و اول صف برد و به محض رسیدن تلکابین سوار شدیم.
دست به سینه نگاهش کردم و با لبخند گفتم
_بوی حسادت میاد.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_جای تو باشم زر مفت نمی زنم،این پنجره رو می بینی؟از همین پرتت کنم پایین جسدتم پیدا نمی شه.
با همون لبخندم گفتم
_موقع افتادن دست تو رو هم میگیرم جناب استاد نگران نباش.راستی؟ تو چطوری استاد دانشگاه شدی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_وصیت مامانم بود.
ابروهام بالا پرید و گفتم
_ایول،چه خانواده دوست.مادرت وصیت نکرد یه کم آدم باشی؟
عصبی از حرفم غرید
_مواظب حرف زدنت باش هانا.
سری تکون دادم و گفتم
_باشه ولی برام سؤاله چه طور می تونی انقدر بی احساس باشی؟جلوی روت گردن یه آدم و بزنن خم به ابروت نمیاد.جون و احساس بقیه برات مهم نیست.همه رو به چشم ابزار می بینی.

سری تکون داد و گفت
_هومم… تو هم یکی از همون ابزارهایی.یادت نره کارت چیه.هر چقدر که بیشتر راضیم کنی بدهیت زودتر تموم میشه وگرنه تا آخر عمرت اسیر منی.

با پوزخند گفتم
_باور کنم وقتی پیر شدم هنوزم ازم همین انتظار هارو داری.
دست به سینه نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت و گفت
_نه خوب…الان تر و تازه ای.دو روز دیگه اگه ازت خسته بشم نگهت نمی دارم… اما تو خوشحال نباش. من مشتری واسه جنس دست دومم دارم.

با حرص نگاهش کردم…طاقت نیاوردم و با پام محکم به ساق پاش کوبیدم که صورتش در هم رفت و غرید
_وحشی
در حالی که به سختی جلوی خودمو گرفتم که جیغ نزنم گفتم
_خیلی پستی.
فقط پوزخند زد…سرم رو به سمت پنجره گرفتم،تلکابین هی بالاتر می رفت.به پایین که نگاه کردم حس کردم سرم گیج رفت و تهوع شدید گرفتم.
ارتفاعش زیاد بود…به قول آرمین اگه میوفتادم پایین حتی جنازمم پیدا نمیشد.

با این فکر از ترس سیخ سر جام نشستم و چشمامو بستم.یعنی الان زندگی ما وصل به همون تسمه بود…اگه یک دفعه میوفتادیم چی؟
همون لحظه تلکابین صدایی داد که از ترس غالب تهی کردم…
صدای خنده ی آرمین اومد و گفت
_ترسیدی؟
با وحشت گفتم
_به خدا الان می میریم.من شانس ندارم همین نخ پاره میشیم جسدمونم خاکستر میشه البته تو خرشانسی نجات پیدا می کنی ولی من چی؟ هنوز کلی آرزو دارم میخوام روی تو رو کم کنم به خاک سیاه بشونمت همش به باد میره.

_واقعا همچین هدفی داری؟
چشمامو باز کردم و گفتم
_پس چی؟من باید اشک تو رو ببینم
پقی زد زیر خنده
_از رویاهای دست نیافتنی تووسرت پرورش میدی.
خواستم جواب بدم که باز چشمم به پایین افتاد و همزمان تلکابین صدا داد…
از ترس جیغ خفه ای کشیدم که خنده ش بلند تر…
دستم و گرفت و به سمت خودش کشید…
کنارش نشستم که بغلم کرد و گفت
_وقتی با منی،جز خودم از هیچی نترس.اوکی؟

آروم شدم…انگار واقعا ترسی وجود نداره.سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم.وقتی می تونست خوب باشه چرا بد بود؟
خیره به چشماش گفتم
_از تو هم نمیترسم،ترس نداری.
یک تای ابروش بالا پرید.خواست چیزی بگه که باز تلکابین صدا داد .
با ترس سرم و توی سینه ش مخفی کردم و گفتم
_الان می میریم.
حس کردم نفسش با این کارم حبس شد…بعد از چند لحظه دستش و زیر چونه م گذاشت و سرم و بلند کرد.
چشماش کمی قرمز شده بود و با حالت خاصی بهم نگاه می کرد.
با صدایی گرفته گفت
_نترس خوشگلم من هستم.
متعجب از حرفش نگاهش کردم که تلکابین وارد فضای بسته شد و ایستاد.
در باز شد…نگاهش و ازم گرفت و پایین رفت،دستش و به سمتم دراز کرد…پایین رفتم…همونجا منتظر موندیم تا بقیه برسن…آرمین اخم کرده بود و در واقع نمیشد باهاش حرف زد.فقط باید می گفتم خدا عاقبتمو با این دیوونه به خیر کنه

توی دانشگاه همهمه ای شده بود دیدنی،دو نفر رو آرمین اخراج کرده بود اون هم به جرم کار های خاک بر سری که توی کلاس خلوت داشتن انجام می دادن.
پسره هم که هم آبروش رفته بود و هم اخراج شده بود به سیم آخر زد و توی دانشگاه بلند داد زد
_تو خودت از همه مورد دار تری،اگه بیوفتم دنبالت از توی هر کلاس با یکی از دانشجوهات گندکاریت در میاد.همینه که زورتون به بقیه می رسه و خودتون هزار جور کثافت کاری می کنین.

این حرفش آرمین رو تا جنون کشوند به طوری که اگه جلوش رو نمی گرفتن پسره رو تا حد مرگ کتک میزد .

از شانس گندی که داشتم بعد از این افتضاح کلاسم با آرمین بود. بعد از ده دقیقه تاخیر با اخم های درهم وارد شد…کسی جرئت نداشت نفس بکشه.
وسایلاش و روی میز پرت کرد و با صورتی گرفته مشغول تدریس شد.
ده دقیقه ای از زمان کلاس گذشت که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد…اون هم با صدای بلند…
سر آرمین چنان به سمتم چرخید که از ترس موبایلم از دستم افتاد… سریع برش داشتم و صداشو قطع کردم که آرمین گفت
_تشریف تونو ببرید بیرون تا یاد بگیرید سر کلاس موبایلتون خاموش باشه.
وا رفتم،این درس خیلی مهم بود و باید خودم سر کلاس حضور می داشتم.با تته پته گفتم
_من…
حتی نذاشت حرف بزنم .
_وقت کلاسو نگیرین،سریع بیرون.
با حرص وسایلامو جمع کردم و زیر لب گفتم
_به درک…
از کلاس بیرون رفتم،موبایلم دوباره زنگ خورد.با حرص نگاهش کردم و با دیدن اسم میلاد خشکم زد . بعد از اینکه فهمید با آرمین ازدواج کردم دیگه سراغمو نگرفت…
جواب دادم،صداش با تاخیر اومد.
_هانا،سلام.
با لحنی سرد گفتم
_سلام،فرمایش؟
_می خوام ببینمت.
راستش خودم هم بدم نمیومد ببینمش،هم دلم براش تنگ شده بود هم توی این شرایط به یکی مثل میلاد نیاز داشتم برای همین گفتم
_کجایی؟
_جلوی دانشگاه…توی ماشین سیاه مزدا.
با تعجب گفتم
_مگه ماشین خریدی؟
_نه مال دوستمه،منتظرم بیا جای پارک نیست.
باشه ای گفتم و به سمت بیرون دانشگاه به راه افتادم،همون لحظه ماشین سیاهی جلوی پام ترمز کرد… سوار شدم

بعد مدت ها دیدمش،ته ریش گذاشته بود و از هر زمانی جذاب تر شده بود. سلام کردم که بعد از جواب دادن گفت
_مرسی که اومدی.

اخمامو در هم کشیدم و گفتم
_چی کارم داشتی؟
نگاهی به صورتم انداخت و گفت

_کار که زیاده،بریم همون جای همیشگی؟
مخالفتی نکردم،ده دقیقه ی بعد ماشین و جلوی کافی شاپ نزدیک به دانشگاه که همیشه می رفتیم نگه داشت…

پیاده شدیم و همون جای همیشگی نشستیم و بعد از سفارش کیک و قهوه ی همیشگی بالاخره سکوت و شکستم و گفتم
_خوب،نمیگی چی کارم داشتی؟

با لبخند گفت
_تو فکر کن معذرت خواهی،قبول می کنی؟
با اخم رومو برگردوندم و گفتم

_به این راحتیا نه …
دستم و گرفت و گفت

_باشه،هر طور که بخوای از دلت در میارم،حالا بهم بگو آرمین هنوز اذیتت می کنه؟
نفسم و فوت کردم و گفتم

_مگه میشه اون روانی اذیت نکنه؟بعضی وقتا صبرم سر میاد…مثلا همین امروز از کلاس انداختتم بیرون…روانی.
به جلو خم شد و گفت

_قسم خوردم نجاتت بدم،دارم به جاهای مثبتی می رسم.
_چرا نجات بدی؟خودت گذاشتی و رفتی .
نفسش و فوت کرد و گفت

_بهم حق بده تو باهاش ازدواج کردی و به من نگفتی
_خوب مجبورم کرد.

_حالا بحثم این نیست هانا…من تحمل اینو ندارم تو کنار اون مرتیکه باشی،می خوام نجاتت بدم.

با شک پرسیدم

_چرا؟
بی مقدمه گفت

_چون دوستت دارم.رابطمون قشنگ بود،وقتی از دست دادمت فهمیدم تو همون دختری هستی که برای همه ی عمر می خوام.

دلم از حرفاش غنج رفت… دست توی جیبش کرد و موبایلش و بیرون اورد…فیلمی رو پلی کرد و نشونم داد.

فیلم یه پارتی بود،یه پارتی شلوغ و پر سر و صدا تاریک بود و فیلم فقط به وسیله نور هایی که خاموش روشن میشد قابل دیدن بود.

یه عالمه دختر و پسر اون وسط می رقصیدن،دوربین چرخید… گوشه ی سالن روی مبل های راحتی چند نفر نشسته بودن…

خوب که دقت کردم با دیدن آرمین حیرت زده شدم،داشت می خندید و همزمان لیوان مشروبش رو یک نفس سر کشید…

چند نفر دیگه سر اون میز نشسته بودن،دو تا مرد و یه زن سی ساله… یه دختر هم با تیپ زننده ایستاده بود و دستش روی شونه ی آرمین بود.
با ناباوری گفتم

_اینجا چه خبره؟
صدای میلاد و شنیدم که گفت

_دارن معامله می کنن،آرمین خیلی آدم کثیفیه،اون قدر که بهت بگم توی هر کثافت کاری که بشه دست داره،از قاچاق اسلحه تا مواد و دختر…

نفسم بالا نمیومد،یکی از مردا کاغذی جلوی آرمین گذاشت و اونم امضا کرد.پرسیدم

_این چی بود؟

_نمی دونم،ولی می فهمیم.دنبالشم به زودی یکی یکی کاراشو رو می کنم.

بعد از امضای اون کاغذ دو تا از مرد ها و اون زن رفتن و فقط آرمین موند و همون دختره…

باورم نمیشد انقدر وقیح باشه،دختری با موی کوتاه قرمز و تاپ و شورت سیاه چرم و آرایشی غلیظ. میز که خلوت شد روی پای آرمین نشست و جام شرابش رو پر کرد و نزدیک لبش برد.

آرمین هم با لبخند کوتاهی از لیوان سر کشید و دستشو دور کمر دختر حلقه کرد…

همون لحظه فیلم قطع شد،با صدای تحلیل رفته ای گفتم
_باورم نمیشه

میلاد سری با تاسف تکون داد و گفت

_ثروت میلیاردی آرمین همه از همین راهه،اون عمارت و ماشین های جور واجوری که دیدی حتی یک هزارم ثروت آرمین هم نمیشه.راستش و بخوای پلیس سالهاست که دنبال یه باند بزرگ مافیاست که از هیچ خلافی رو برنمی گردونن.هانا من فکر می کنم رئیس این باند،آرمینه

خون توی رگ هام یخ بست،با تته پته گفتم
_یعنی اون…
وسط حرفم پرید:
_بله،هانا من نگرانتم،هر لحظه می ترسم اون عوضی یه بلایی سرت بیاره.
مات موندم،اون فیلم یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی رفت.
هاج و واج به میلاد نگاه می کردم که موبایلم زنگ خورد،آرمین بود.
باید جواب می دادم؟میلاد سری تکون داد و گفت
_جواب بده،شک نکنه.
به سختی تماس و وصل کردم و گوشی و کنار گوشم گذاشتم.صدای عصبی آرمین رو شنیدم:
_کدوم گوری رفتی باز؟
با صدای ضعیفی گفتم
_رفتم بیرون هوا بخورم.
عصبی تر گفت
_کجا؟
نگاهی به میلاد کردم که با اشاره گفت من میرم آدرس بده.
نفسم و فوت کردم و آدرس کافه رو دادم و گفتم
_یه دقیقه حق ندارم با خودم خلوت کنم؟
صدای باز شدن در ماشینش اومد و گفت
_بی اجازه ی من حق نداری آبم بخوری،باش همون جا تا بیام.
تماس و قطع کردم،میلاد بلند شد و در همون حال گفت
_من همین اطرافم،طوری وانمود نکنی که بو ببره…
باشه ای گفتم،میلاد به سمت گارسون رفت و انگار بهش گفت که میز رو جمع کنه و بعد هم پولو حساب کرد و دستی برام تکون داد و از کافه بیرون رفت .

گارسون اومد و جز قهوه و کیک من باقی چیزا رو جمع کرد و برد،هنوز از دیدن صحنه ی توی موبایل شوک زده بودم…انگار اونی که می دیدم آرمین نبود.
ده دقیقه بعد ماشینش جلوی کافه پارک شد،پیاده که شد نگاهش کردم.
عینکش رو از چشمش در اورد و با اخم های درهم به سمت کافه اومد…درو که باز کرد می تونم قسم بخورم نصف بیشتر افراد اونجا چند ثانیه ای نگاهش کردن…
بی اعتنا به همه به سمت من اومد و صندلی رو به روم و کشید و به محض نشستن گفت
_کی بود سر کلاس بهت زنگ زد؟
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم
_دوستم.
با اخم نگاهم کرد و گفت
_بده موبایلتو.
رنگ از رخم پرید و گفتم
_چرا؟
تیز نگاهم کرد و گفت
_روی سگمو بالا نیار،بده اونو تا به زور ازت نگرفتم
آب دهنم و قورت دادم و دست توی جیبم کردم،خواستم موبایلم و در بیارم که گارسون همون لحظه اومد و رو به آرمین گفت
_چی میل دارید ؟
آرمین نگاهی با شک به من انداخت که تا ته وجودم سوخت… دست دراز کرد و فنجون قهوه م رو برداشت بی مقدمه گفت
_قهوه ی خانوم سرده.
گارسون جا خورد و گفت
_خوب،وقتی داشتم میزو جمع می کردم نگفتن که قهوشونو عوض کنم.
حس کردم دنیا دور سرم چرخید،آرمین با زیرکی گفت
_میز و جمع کردی؟یعنی شما مشتری رو سر میز کثیف می ذارید؟
گارسون با تته پته گفت
_نه آخه،اون آقایی که قبل از شما این جا بودن گفتن که قهوه شونو جمع کنم.
لبم و محکم گاز گرفتم…آرمین با ظاهری به ظاهر خونسرد سری تکون داد و گفت
_الانم میز و جمع کن،می خوایم بریم.صورت حسابم بیار
پسره ی عوضی بلافاصله گفت
_حساب شده.
این بار کارد می زدی خونش در نمیومد.
بلند شد با ابرو به من اشاره کرد که دنبالش برم و خودشم از کافه بیرون رفت.
رمان زیبایღღعروس استادღღ 1

با ترس و لرز رفتنش و نگاه کردم،فاتحه ت خوندست هانا.این بار رسما اعدامت می کنه.
چشم غره ی وحشتناکی به پسره رفتم و از کافه بیرون زدم.
آرمین توی ماشینش نشسته بود،با هزار نذر و نیاز سوار شدم،هنوز در رو نبسته بودم که پاش و روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد.
حتی جرئت نکردم بگم یواش بره ..
طوری گاز می داد که به صندلی چسبیده بودم،مسیر به اون دور و درازی توی یک ربع طی شد… هیچ حرفی نزد،می فهمیدم همه ی عصبانیتش رو جمع کرده تا توی خونه به حسابم برسه.

ماشین رو توی عمارت پارک کرد و گفت
_پیاده شو
بدون مخالفت پیاده شدم و دنبالش رفتم،وارد که شدم مقابل خودم دیدمش.با نگاه بدی براندازم کرد و گفت
_موبایلت.
به خودم لعنت فرستادم که چرا شماره ی میلاد و پاک نکردم

موبایلم و در آوردم و به دستش دادم… توی تماس هام رفت و با دیدن اسم میلاد صورتش از عصبانیت قرمز شد و نگاه وحشتناکی بهم انداخت… با تته پته گفتم
_آرمین،اون طوری که تو فکر می کنی…
حرفم با سیلی محکمی که به گوشم زد قطع شد…
روی زمین افتادم و از شدت ضربه چشم هام سیاهی رفت .
دستی به خون کنار لبم کشیدم،سرم رو برگردوندم و با نفرت نگاهش کردم.
خون جلوی چشم هاشو گرفته بود،کمربندش و باز کرد و غرید:
_حالا دیگه منو دور می زنی دختره ی احمق.
قبل از اینکه بخوام فکر کنم چیکار می خواد بکنه از موهام گرفت و بلندم کرد
در حالی که اشک تو چشمام حلقه زده بود گفتم
_بذار حرف بزنم.
داد کشید
_ببند دهنتو.
پرتم کرد روی زمین و لگد محکمی بهم زد که از درد نفسم بند اومد.
این بار با صدای بلند تری داد زد
_چند وقته منو دور می زنی هان؟
لبم و محکم گزیدم و به سختی گفتم
_به خدا امروز دیدمش.
با خشم کمربند دستش رو بالا برد که صدای زنگ پی در پی خونه مانع شد تا منو بزنه
سرش رو برگردوند و به آیفون زل زد،تصویر میلاد توی آیفون بود.
با ترس به آرمین نگاه کردم،می دونستم زندش نمیذاره
قبل از اینکه به سمت در بره از جام بلند شدم و گفتم
_تو رو خدا کاریش نداشته باش.. منو بزن اما اونو نه
چند ثانیه ای به صورتم نگاه کرد و با لحن بدی گفت
_دو تا تونم جر میدم تا بفهمین عاقبت خیانت به آرمین تهرانی چیه



نتونستم جلوشو بگیرم و اون با عصبانیت از خونه بیرون زد.
صورتم بدجوری درد می کرد اما دنبالش رفتم،در حیاط رو که باز کرد با دیدن پلیس خشکم زد.
میلاد بی ملاحظه سرکی به داخل کشید و با دیدن من با نگرانی به سمتم اومد،دستش و روی صورتم گذاشت و نگران تر گفت
_تو رو زد؟
صدای داد آرمین باعث شد یک قدم به عقب برم:
_هوی کره خر،مگه طویله ست اینجا؟
میلاد نگاه چپی بهش انداخت،آرمین با خشم حواست به این سمت بیاد که یکی از مامور های پلیس گفت
_این خانم چرا صورتشون کبوده؟
آرمین نگاهش کرد و با لحن بدی جواب داد:
_زدمش،زنمه مالمه مشکلیه؟
باورم نمیشد با پلیس هم این طوری حرف بزنه
اخم های مامور در هم رفت و خواست چیزی بگه که آرمین از خونه بیرون رفت و در رو کمی بسته نگه داشت تا ما نبینیمش.
میلاد دستی روی زخمم کشید و با عصبانیت گفت
_مرتیکه ی وحشی،حالیش می کنم.ببین چطوری زده.
با نگرانی گفتم
_میلاد لطفا برو،اون روانیه می زنه تو رو می کشه.
_نترس نمی تونه کاری بکنه.حدس زدم فهمید باهم بودیم برای همین پلیس خبر کردم،نگران نباش این وضع صورت تو که دیدن نمی ذارن راحت بگرده.

همون لحظه صدایی از پشت گفت
_مطمئنی؟
با ترس به آرمین نگاه کردم،در و بست و با خونسری ظاهری به سمت ما اومد.نگاهی به دست میلاد که روی صورتم بود انداخت…یک قدم عقب رفتم،آرمین روبه روی جفتمون ایستاد،همچنان نگاهش به دست میلاد بود.
لبخند محوی زد و غیر منتظره دستش رو گرفت و چنان پیچوند که صدای شکستن دست میلاد اومد.
با ترس جیغ زدم…که آرمین گفت
_هیش عزیزم،من استادشم می دونم چطوری بهش درس بدم که هیچ وقت از یادش نره.

صورت میلاد از درد کبود شده بود،آرمین گفت
_همین دستت به زن من خورده؟هوم؟
و بعد این حرف محکم تر دستش رو فشار داد که این بار صدای میلاد هم در اومد…
اشکم از ترس سرازیر شد
آرمین بالاخره ولش کرد،خواستم به سمتش برم که صدای داد آرمین مانع شد
_وایستا سرجات.
رو کرد به میلاد و گفت
_بار آخرته که دور و برشی،بار آخریه که بهش زنگ زدی. بار آخریه که نگاش کردی.این بار دستتو شکوندم ولی دفعه ی بعد یه استخون سالم تو تنت نمی ذارم.هیچ وقت دستتو به سمت چیزی که مال منه دراز نکن پسرک،هنوز منو نشناختی.

میلاد با صدایی که به سختی در میومد گفت
_اتفاقا شناختم…تو یه لاشخور و حروم زاده ای که دومی نداره
آرمین فقط پوزخندی زد و گفت
_پس حتما اینم می دونی که له کردن تو برای لاشخوری مثل من کاری نداره.
به سمتم اومد که میلاد گفت
_همه ی گند کاری هاتو رو می کنم.
آرمین برگشت و با لبخند محوی گفت
_بی صبرانه منتظرم.



بی توجه به حال خرابش بازوی من رو گرفت و به سمت ساختمون برد،برگشتم و با گریه به میلاد نگاه کردم که چنان بازوم رو فشرد مجبور شدم سرم رو بچرخونم.

وارد که شدیم پرتم کرد روی مبل و خودش هم روبه روم نشست.نگاهی به صورتم انداخت،با نفرت گفتم
_امیدوارم بمیری،ازت متنفرم آرمین شنیدی؟متنفرم.

پوزخندی زد،گفتم
_دستشو شکستی،بذار برم کمکش کنم.
_یعنی انقدر دوستش داری؟
گفتم
_دوستشم نداشته باشم انسانم،خواهش می کنم آرمین گناه داره.
اخماش در هم رفت،خم شد و جعبه ی دستمال کاغذی رو از روی میز برداشت و توی سینه م پرت کرد و گفت
_لبتو پاک کن.
جعبه رو روی میز پرت کردم و گفتم:
_نمی فهمی چی میگم؟حالش خوب نبود باید کمکش کنم.
از کوره در رفت و داد زد
_به درک که بد بود تو مگه حال بقیه رو می فهمی نفهم؟نمی دونم کوری یا چشماتو بستی اما دیگه خسته شدم از اینکه انقدر پرت به پرم گیر کرده.

بهت گفتم دور این پسر نگرد،مخفیانه باهاش قرار می ذاری و نگران حالشی؟
با گریه گفتم
_فکر کردم برات مهم نیست،آخه بار قبل…
وسط حرفم پرید:
_میگم خری نه نیار.
با خشم از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت. سیگاری آتیش زد و کنج لبش گذاشت و پک عمیقی بهش زد.

بلند شدم و به سمتش رفتم،ملتمسانه صداش زدم:
_آرمین
برگشت و نگاهم کرد،دود سیگارش رو توی صورتم بیرون داد و با چشمای قرمز نگاهم کرد.گفتم
_کاری به میلاد نداشته باش،لطفا.
اخم هاش در هم رفت،گفت
_دلم نمی خواد اون یارو نگاه لعنتیش رو به تو بندازه،اگه یک بار دیگه ببینم،نامردم اگه اون چشم هاشو ازش نگیرم.
چیزی نگفتم،کام عمیقی از سیگارش گرفت و پرتش کرد بیرون.
قدمی بهم نزدیک شد،سرش رو جلو آورد و بی مقدمه زخم گوشه ی لبم رو بوسید،چشم هامو بستم.هیچ وقت نمی شد حرکت بعدیش رو پیش بینی کرد.



فوری یک قدم عقب رفتم که باعث شد نگاه خمارش به چشمام بیوفته.
ازش بدم میومد،در حالی که سعی می کردم به روی خودم نیارم گفتم
_میرم توی اتاقم.
نموندم تا حرفی بزنه و خودم و به اتاق رسوندم،پریدم توی حموم و شیر آب رو باز کردم و شماره ی میلاد رو گرفتم
داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که برداشت.با نگرانی گفتم
_میلاد خوبی؟
گفت آره اما از صداش معلوم بود هیچ خوب نیست.
_متاسفم،کاش نمیومدی.
با همون صدای گرفته گفت
_نگران نباش،تاوان همه ی اینا رو پس میده.
_خداکنه،ببینم الان کجایی؟
_تو تاکسی دارم میرم بیمارستان.
دل تو دلم نبود گفتم
_منم بیام؟
_نه نمی خوام با اون دیو دو سر در بیوفتی فردا تو دانشگاه می بینمت،خداحافظ.
قطع کرد،نفسمو فوت کردم و با کلافگی موبایل و پایین آوردم.
آخ آرمین،تو چه آدم پستی هستی!امیدوارم روزی برسه که اون غرورت بشکنه و اشک ریختنت رو ببینم،به خدا که اون روز،روز پیروزیه منه

* * * * *
وارد دانشگاه شدم و با چشم دنبال میلاد گشتم.
انگار منتظرم بود،دستش و گچ گرفته بود… اخمام در هم رفت،با ابرو بهم اشاره کرد می دونستم کجا رو میگه،پشت دانشگاه یه مسیر باریک بود که مثل آلونک بود و کمتر کسی اونجا رو می دید..

اون جلو رفت و من هم دنبالش رفتم… همون طور که فکر می کردم هیچکس نبود.
با نگرانی به گچ دستش اشاره کردم و گفتم
_خوبی؟
سری تکون داد و گفت
_منو ول کن هانا،دوشنبه ی هفته ی بعد آرمین میره تا یکی از قراردادهاش و ببنده،باید بفهمیم اونا چیه امضاش پای همه ی اون برگه ها هست راحت می تونیم گیرش بندازیم. باز هم یه مهمونیه خارج از شهر،مهمونی شلوغیه و همه مستن کسی کاری به اینا نداره تمام مشروب و موادی که اونجا زهر مار می کنن از طریق همین لاشخورا وارد میشه،با اینکار تبلیغ جنساشونو می کنن و مشتری میخرن.

دستم مشت شد و گفتم
_باید بفهمیم چیکار می کنه.
سری تکون داد
_باید یه نفرو بخریم که بره اونجا.
مسمم گفتم
_من میرم.
_دیوونه شدی؟می شناستت.
پوزخندی زدم و گفتم
_لذتشو میخوام خودم بچشم از اون گذشته نمیشه به کسی اعتماد کرد پس من میرم.
خندید و گفت
_تو پاک زده به سرت.
_به سرم نزده میلاد،فکر کردی نمی تونم با یه کلاه گیس و آرایش غلیظ کاری کنم منو نشناسه؟می تونم پس من میرم و همه ی غلطاشم رو میکنم



با تردید نگاهم کرد گفتم
_نگران نباش از پسش برمیام.
ناچارا سری تکون داد و گفت
_باشه،ولی قول بده قبلش فکراتو بکنی اگه یک درصد پشیمون شدی بهم بگو چون اصلا راضی نیستم.
لبخندی زدم و گفتم
_پشیمون نمیشم،من می تونم حالا برم تا باز آرمین مشکوک نشده
سری تکون داد،خداحافظی کردم و تند به سمت کلاسم رفتم… این ساعت با مهرداد کلاس داشتم و از شانس گندم یک ربعش گذشته فقط باید خدا خدا کنم دیر رسیده باشه.

در کلاس رو که باز کردم در کمال بدبختی دیدم مشغول تدریسه. با باز شدن در همه نگاهم کردن،رو به مهرداد گفتم
_ببخشید استاد می تونم بشینم؟
چشم غره ای به سمتم رفت و اشاره کرد… تشکری کردم و روی اولین صندلی خالی نشستم
دوباره مشغول تدریس شد اما من توی عالم خودم غرق شدم،داشتم به دوشنبه ی هفته ی بعد فکر می کردم،یعنی از پسش برمی اومدم؟
* * * * *
داشتم شام آماده میکردم که صدای در اومد…محل نذاشتم،حتی نمی خواستم چشمم به چشمش بیوفته.
طولی نکشید که صدای دخترونه ای از جا پروندم:
_آخی،عزیزم آشپزی می کنی؟
ترسیده برگشتم و با دیدن ستاره با اخم گفتم
_مگه طویله ست؟چطوری اومدی تو؟
کلیدی نشونم داد و گفت
_با این…
_چه غلطا؟کش رفتی؟
پوزخندی زد و گفت
_آره کش رفتم می دونی از کجا؟از جیب شوهرم.
اخمام در هم رفت و گفتم
_چرا مزخرف میگی؟
دست چپشو بالا آورد و گفت
_من و آرمین امروز ازدواج کردیم،می دونی راستش خیلی مشتاق بودم تبریک تو رو بشنوم.

دلم به حالش سوخت،بدبخت چه فکری کرده؟شاید زمانی از اینکه آرمین ازدواج کنه ناراحت شدم اما الان هیچ برام مهم نبود.
لبخند ملیحی زدم و گفتم
_واقعا؟تبریک میگم.پس معلومه خیلی زبر و زرنگی ولی همون طوری که راضیش کردی تو رو بگیره لطفا باهاش حرف بزن منو طلاق بده چون تحمل دیدن ریخت هیچ کدومتونو ندارم.

بد جوری خورد توی برجکش،انگار انتظار داشت الان گریه کنم.هه برای کی؟آرمین؟هرگز.
حق به جانب گفت
_مطمئن باش که زیاد باهات دووم نمیاره،آرمین توی زندگیش یک بار عاشق شد اونم عاشق من شماها فقط براش حکم عروسک یک شبه رو دارین.
خواستم جواب بدم که صدای آرمین اومد:
_بیش از حد کوپنت حرف میزنی.
پوزخندی زدم و بی تفاوت مشغول غذاپختنم شدم که ستاره گفت
_اومدی عزیزم؟
برگشتم و برای یه لحظه با دیدن دست آرمین که دور کمرشه حس کردم از درون خورد شدم
سرم و برگردوندم که آرمین گفت
_شام آماده ست؟
حرصم گرفت.
سری تکون دادم… قابلمه رو برداشتم در سطل آشغال رو باز کردم و خورشت به اون خوشگلی رو ریختم توی سطل آشغال و گفتم
_الان آمادست می تونی بخوری.
چپ چپ نگاهم کرد
بی توجه به نگاه خیرشون با حرص از کنارشون گذشتم،همون طوری که از پله بالا می رفتم زیر لب با خودم گفتم
_وای به حالت اگه گریه کنی،یه روز خودم شکستنتو با چشم می بینم آرمین



خواستم به اتاقم برم اما نتونستم و همون بالای پله ها ایستادم.
سرکی به پایین کشیدم،آرمین رو به ستاره گفت
_کی بهت گفت بیای اینجا؟
ستاره پوزخندی زد و با تعجب ساختگی گفت
_نکنه میخواستی من زن مخفیانه ت بشم؟منم میخوام تو این خونه زندگی کنم،وسایلامم آوردم اون دختره اگه ناراحته می تونه بره.

آرمین سیگاری آتیش زد و گفت
_اوکی،ولی می دونی که…
ستاره وسط حرفش پرید
_لازم نیست بگی،من خودم اون قدر خوب میشناسمت که بدونم چی تو دلت می گذره.تو کارات دخالت نمی کنم،ولی میشه امشب با من بخوابی؟می دونی چه قدر منتظر این شب بودم؟

اخم هام در هم رفت،مخصوصا وقتی ستاره دلبرانه خودش رو به آرمین نزدیک کرد و با عشوه گفت
_یادته چند بار بهم گفتی دست نیافتنی هستم؟خوب الان امشب من مال توئم آرمین بدون هیچ مانعی…

چشمای ملتهب آرمین رو که دیدم نتونستم تحمل کنم و به اتاقم رفتم،درو بستم و روی تخت دراز کشیدم.
بالشم و بغل کردم و دیگه نتونستم جلوی اشک هام و بگیرم.

* * * * *

نیمه شب بود که با شنیدن صدای در به خودم اومدم.
اشک هامو پاک کردم و چشمامو بستم،اگه آرمین باشه توان این رو ندارم که چشمم به چشمش بیوفته.
طولی نکشید که با حس بالا پایین شدن تخت فهمیدم که دراز کشید.
از پشت بغلم کرد،تنم منقبض شد و خواستم جلو برم که اجازه نداد.
با نفرت گفتم
_ولم کن
صدای خش دارش توی گوشم پیچید
_در واقع تویی که باید دست از سرم برداری.
نالیدم
_آخه من که کاری به کارت ندارم.
لاله ش گوشم و بوسید که عقل از سرم پرید و گفت
_همینم خواستنیت کرده خوشگلم.

حرفاش اعصابم رو بهم می ریخت،خواستم ازش فاصله بگیرم که این بار طور دیگه ای حبسم کرد.
خم شد روم،توی تاریکی شب متوجه ی قرمزی چشماش شدم،لعنتی باز مشروب خورده بود
با عصبانیت گفتم
_چرا اینجایی؟مگه عاشق ستاره نبودی؟الانم که زن عقدیته چرا نمیری بچسبی به اون و منو راحت بذاری؟

بی توجه به حرفم گفت
_تو گریه کردی؟
جا خوردم و فوری گفتم
_چرا گریه کنم؟فکر کردی برام مهمه؟
لبخندی روی لبش نشست و گفت
_تو دوستم داری.
با طعنه گفتم
_دیگه چی؟مزخرف نگو خودتم میدونی میخوام سر به تنت نباشه.
_چون می خوای سر به تنم نباشه گریه می کنی؟یا این اشکا از روی حسادته؟حسودیت شده کوچولو؟



با حرص خواستم ازش فاصله بگیرم که باز اجازه نداد و گفت
_باشه،اصلا تو حسودی نکردی حالا آروم بگیر.
نفسم و با کلافگی فوت کردم و گفتم
_فکر کردم زن گرفتی از شرت راحت میشم.
صاف دراز کشید و منم توی آغوشش حبس کرد و گفت
_تو زن اولمی،تو رو که یادم نمیره.
پوزخندی زدم.
_یعنی الان باید خوشحال باشم؟
جوابی نداد.این نزدیکی معذبم کرده بود،بعد از دیدن اون فیلم و ماجرای امشب یه جورایی ازش می ترسیدم.
خواستم خودم رو عقب بکشم که صدای عصبانیتش بلند شد
_چه مرگته هی هیچی نمیگم؟باز اون پسره جفت پا اومد تو زندگی من تو رو هواییت کرد؟

_چه ربطی به میلاد داره؟فکر کردی اون سیلی که دیروز بهم زدی و یادم رفته؟رفتی زن گرفتی اون وقت توقع داری واست بشکن بزنم؟ولم کن آرمین تحملتو ندارم

عصبی از جاش بلند شد و گفت
_به جهنم.
حتی نگاهمم نکرد و جلوی چشم های بهت زدم از اتاق بیرون رفت و در و بهم کوبید.
بغضم ترکید،الان لابد میره پیش ستاره…سرمو توی بالش فرو بردم،تکلیفم با خودمم معلوم نبود…لعنت به تو آرمین.

* * * * *
با حس تابیدن نور بی رمق چشم هامو باز کردم.توی هاله ی محوی آرمین رو دیدم که پرده ها رو کنار زد و گفت
_مگه با تو نیستم؟کلاس داری بلند شو.
پلکام روی هم افتاد،توان باز نگه داشتن پلک هامو نداشتم…
صدای قدم هاشو شنیدم که نزدیکم شد و کلافه گفت
_بار آخره بهت میگم هانا،نیای کل این ترم می ندازمت بلند شو…دِ پاشو دیگه.

دستم و گرفت…چند لحظه بعد صداش بهت زده به گوشم رسید
_چرا انقدر داغی تو ؟؟؟
جوابی ندادم،خودش باید شعور داشت و میفهمید تب من از روی بیماری نیست،عصبیه.
به سختی چشمامو باز کردم… کنارم نشست و دستش و روی پیشونیم گذاشت،احمقانه بود اگه فکر کنم نگران شده بیشتر متعجب بود
_داری تو تب می سوزی،از کی این طوری شدی صدات در نمیاد ؟

به سختی صدام و پیدا کردم و گفتم
_برات مهمه؟
با حرفی که زد این بار تمام وجودم توی تب سوخت
_بیشتر از اونی که تو توی مغز فندقیت بهش احتمال میدی



تک خنده ای کردم و گفتم
_برای همین انقدر اذیتم می کنی؟
معنادار نگاهم کرد… حرف زدن برام سخت بود با این وجود گفتم
_تو برو دانشگاه،خودم و به کلاس می رسونم شاید به خاطر تاخیر اخراجم نکنی.
_تو همین حالتم مزخرف میگی هانا نه من میرم دانشگاه نه تو،دو دقیقه نخواب تا برم دکتر خبر کنم.

نذاشت حرفی بزنم و از اتاق بیرون رفت،کلاس امروزش خیلی مهم بود و جلسه ی قبل تاکید داشت هیچ کس غیبت نکنه محال بود خودش رو از کلاسش بزنه.
بی خیال چشمامو بستم،حالم انقدر خراب بود که حس می کردم نفس های آخرم و دارم می کشم.
انگار یواش یواش داشتم می رفتم اون دنیا که در باز شد .
چشم هامو باز نکردم،در واقع رمقی برای این کار نداشتم.
صدای آرمین اومد
_تو که باز چشماتو بستی میخوای روی سگمو بالا بیاری؟
ته دلم خندم گرفت..توی این حالمم دست برنمی داشت.
دستمال خیسی رو روی پیشونیم گذاشت و صدام زد،جوابی ندادم که کلافه تر شد
_اگه چشماتو باز نکنی من میدونم و تو…
جالب بود که همچنان تهدید می کرد… نفسش و فوت کرد و کنارم روی تخت نشست و گفت
_به خاطر من این طوری شد،لعنت بهت پسر…
دلم می خواست توانایی داشتم و می گفتم اره به خاطر تو این طوری شدم اما حیف تب زیاد قدرتم رو گرفته بود و حتی نتونستم بیدار بمونم،خواب که هیچ بی هوش شدم

* * * * *
با کرختی چشمامو باز کردم و اولین کسی که دیدم آرمین بود… روی مبل لم داده بود و لیوان پر شده ی مشروبش توی دستش بود و خیره شده شده به نقطه ای نا معلوم بود…
ساعت و نگاه کردم،پنج عصر بود یعنی تا الان خوابیده بودم؟
خواستم از جام بلند بشم که متوجه ی من شد و نگاهم کرد…
با صدای گرفته ای گفتم
_چرا بیدارم نکردی؟
باقی مونده ی لیوانش رو سر کشید و گفت
_به خواب زمستونی رفته بودی.
بلند شد و به سمتم اومد،دستی به پیشونیم کشید و گفت
_خوبه،تبت پایین اومده.
سری تکون دادم،خواستم تشکر کنم که در باز شد… با دیدن ستاره اخم هام در هم رفت. اون هم انگار دل خوشی ازم نداشت چون نگاه تندی بهم انداخت و رو به آرمین گفت
_ضعف نکردی تو؟من اینجا هستم تا شاهزاده خانوم طوریش نشه تو برو ناهارتو بخور.
نگاهم و ازش گرفتم و با حرص گفتم
_من نیازی به کسی ندارم دو تاتون می تونید برید.
ستاره با تمسخر گفت
_الهی،برای همین خودتو زدی به مریضی تا دل آرمین برات بسوزه؟تا همین جاشم با مظلوم نمایی هات اینجا نگهت داشته.

صدای آرمین خفه ش کرد
_می بندی زیپ و یا خودم برات ببندم؟



ستاره با حرص به من نگاه کرد…نیشخندی زدم که تا تهش بسوزه از طرفی دلم می خواست برم آرمین و ماچ کنم که این طوری حالش و گرفت…

ستاره نگاهی با عصبانیت به جفتمون انداخت اما جرئت نکرد حرفی بزنه و از اتاق بیرون رفت.

اون که رفت آرمین کنارم روی تخت نشست و گفت
_خوب؟
گنگ گفتم:
_چی خوب؟
_دکتر گفت این حالت عصبیه،دیشب بعد از رفتن من این طوری شدی؟
چیزی نگفتم فقط معنادار نگاهش کردم،لبخند کجی زد و گفت
_فکر می کردم اون قدر بچه ای که هیچی نمی فهمی،نگو از عشق زیاد دُز حسادتت بالا رفته تب می کنی.
خواستم حالش و بگیرم اما منصرف شدم،به دروغم شده عقلانی این بود که الان با دلش راه بیام برای همین با چهره ای مظلومانه گفتم
_از کنار من رفتی پیش زن دومت،توقع داری تب نکنم؟؟
لبخندش پررنگ تر شد و گفت
_بهت قول داده بودم که کاری با اون ندارم.
ته دلم خوشحال شدم،همین که برای اولین بار توی زندگیش توضیح داد قدم بزرگی بود.

لبخندی زدم و گفتم
_رو قولت حساب می کنم.
دستش رو کنار سرم گذاشت و به سمتم خم شد،نوک بینی مو بوسید و گفت
_پس عاشقمی…
هیچی نگفتم،گذاشتم توی توهمات خودش بمونه.
با تردید گفتم
_ازت یه چیزی می خوام آرمین.
جوابش برام عجیب بود:
_جون بخواه خوشگلم.
کمی دل دل کردم و گفتم
_من تحمل ندارم با اون دختر توی یک خونه باشم منو از اینجا ببر .

_نمی‌شه.
اخمامو در هم کشیدم.
_پس حرف مفت نزن.
چپ چپ نگاهم کرد. خاک تو سرت هانا که سیاست ستاره رو یک ذره هم نداری.
گفت:
_می خواستم بگم اونو از اینجا می برم ولی منصرفم کردی اون همین جا می مونه تو هم هر شب تب می کنی،برای منم بد نیست.

این بار من چپ چپ نگاهش کردم.بلند شد و گفت
_به خاطر تو هم کلاسم و کنسل کردم هم از صبح هیچی نخوردم حالت که اوکی شد با اون لباس خواب خوشگلت برام جبران کن.

چشمکی بهم زد و بعد از این حرفش از اتاق بیرون رفت.
پوزخندی به در بسته زدم و زیر لب گفتم
_هوس باز
نگاهی از پنجره به بیرون انداختم،ماشینش که از در حیاط بیرون رفت فوری پرده رو انداختم و برای میلاد پیام فرستادم:
رفت،تو کجایی؟ طولی نکشید که زنگ زد،فوری جواب دادم که گفت دیدمش،یه کم بگذره در و بزن بیام تو ببینم خدمتکاری چیزی که ندارین؟اون دختره هووت چی؟

کسی نیست من تنهام اونم از دیشب نیست فکر کنم خونه ی باباشه. اوکی یک ربع دیگه در و بزن بیام بالا.
باشه ای گفتم و تماس و قطع کردم،استرس داشتم…امشب شب مهمونی بود و مطمئن نبودم که بتونم از پسش بر بیام،اگه منو می شناخت چی؟؟

این افکار و پس زدم،بالاخره بعد یک ربع میلاد اس زد که در و باز کنم.دکمه ی آیفون و زدم و در و باز کردم.میلاد همراه با یه زن جوون داخل اومد.
با دیدن صورتم گفت
اگه پشیمون شدی… پریدم وسط حرفش و گفتم نه اصلا معرفی نمی کنی؟
سری تکون داد و گفت
_این خانم گریموره ترسیدم نتونی خوب تغییر چهره بدی بشناستت.
فکر خوبی کرده بود،به اون دختر سلام کردم و همراه هم به طبقه ی بالا رفتیم،میلاد فیلم اون شب و نشونش داد و ازش خواست منو شبیه به همون دختری کنه که کنار آرمین ایستاده.
ته دلم پوزخند زدم.من هزار تا حرف بار اون کردم و حالا می خواستم هم تیپ خودش بشم.

روی صندلی نشستم و دختره هم کارش رو شروع کرد،معلوم بود خیلی حرفه ای اینو از وسایل و همین طور دقتش فهمیدم .
برام تعریف کرد که گریمور بازیگرا بوده و سر یه تهمت ممنوع کار شده و از اون موقع شخصی کار می کنه.

تمام مدت اون کار می کرد و حرف میزد منم توی دلم حرص میخوردم،استرس یه لحظه هم دست از سرم برنمی داشت.
بالاخره بعد از یک ساعت کارش تموم شد و با رضایت نگاهی به صورتم انداخت.
میلاد با دهنی باز مونده گفت
_این الان هاناست؟
بلند شدم و با دیدن خودم توی آینه خشکم زد.شبیه به بدکاره ها شده بودم و حالم از خودم بهم میخورد.
کلاه گیس از موهای شرابی کوتاهی روی سرم گذاشته بود و چشم هام رو هم با لنز آبی پوشونده بود.
آرایشم انقدر غلیظ بود که یک لحظه خودمم خودم رو نشناختم.دیگه مطمئن شدم آرمین محاله ممکنه بویی ببره که کی هستم.

نفس عمیقی کشیدم و برگشتم و رو به میلادی که هنوز مات برده بود گفتم لباسمو آوردی؟
فقط سری تکون داد.
خندیدم و گفتم
_من آمادم.

میلاد با دهنی باز مونده گفت
_اگه خودم تو اتاق نبودم می گفتم یکی دیگه رو جای هانا گذاشتی ولی خدایی تو کارت استادی محاله بشناستش.

دختره که بین حرفاش خودش رو پریسا معرفی کرده بود سری تکون داد و گفت
مخلصم. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم زیاد وقت نداریم میلاد،لباسامو بده آماده بشم.
سری تکون داد و پلاستیک کنارش و به سمتم گرفت.
پریسا تند تند وسایلش و جمع کرد و گفت
_اگه کسی از کارتون بو برد هرگز اسم منو نیارید.
تشکر کردم و اون هم بعد از جمع کردن وسایلش همراه میلاد از اتاق بیرون رفت. لباس هایی که آورده بود رو پوشیدم و روبه روی آینه ایستادم.

نیم تنه ی چرم مشکی که با بند تا پایین شکم میومد همراه با شورتی تا یک وجب بالای زانوم.
تنها شانسی که آوردم این بود که میلاد برام چکمه های چرم بلندی خریده بود که لختی پاهام رو تا حدودی می پوشوند.
دستکش های چرم رو برداشتم و تند تند حاضر شدم و پایین رفتم.
میلاد با دیدنم اخمی کرد و گفت
فکر کنم نریم بهتره من تحمل ندارم با این ریخت و قیافه جلوی یه عالمه آدم مست ظاهر بشی درو باز کردم و گفتم نگران نباش به عاقبتش فکر کن که از دست آرمین راحت میشم،ماشین که همراهته؟
آره اما خودت بشین پشت فرمون به خاطر دستم نمی تونم. سری تکون دادم و کفش های سیاه پاشنه ده سانتیم رو پام کردم. سوار ماشین شدیم پام و روی پدال گاز فشردم و با سرعت به سمت آدرسی که میلاد داد راه افتادم. کل راه رو سرسنگین بود و مدام با کلافگی دستش و توی موهاش میبرد. بالاخره بعد از یک ساعت رسیدیم. خواستم پیاده بشم که دستم و گرفت،برگشتم و با دیدن چهره ی عصبیش مغموم بغلش کردم و گفتم تو همین جا بمون،از پسش برمیام میلاد نگران نباش.
چطور نباشم؟کاش نمی رفتی. ازش فاصله گرفتم و گفتم وقت نداریم،به این فکر کن که دارم آیندم و نجات می دم ممنون که کمکم می کنی.
نذاشتم حرفی بزنه،در و باز کردم و به سمت باغ رفتم.قرار شد با اسم سانیا راد برم داخل یکی از مهمون های امشب که میلاد با زیرکی پیچونده بودتش تا من برم.
جلوی باغ اسمم رو پرسیدن و وقتی گفتم راهم دادن داخل.
تک و توک توی باغ بودن و مهمونی اصلی داخل بود.
وارد که شدم از دیدن صحنه ی روبه روم سرم گیج رفت.
همه جا تاریک بود و نور های کمی روشن و خاموش می شدن موزیک با صدای کرکننده ای پخش می شد و دود همه جا رو برداشته بود.
مانتو و شالم رو تحویل دادم و با چشم به دنبال آرمین گشتم.
از لباس هام معذب بودم و از خودم خجالت می کشیدم.
سعی کردم خودم رو مثل اونا نشون بدم برای همین به سمت بار رفتم،پسری با کلی شیشه ی مشروب پشت سرش ایستاده بود و به هر کس که می خواست نوشیدنی می داد.
دو تا صندلی هم مقابل میزش بود،روی یکیش نشستم که گفت
چی میل دارین بانو ؟ نگاهش کردم و گفتم فعلا زوده واسه مست شدن.
روی میز خم شد و گفت
مستی طولانیش خوبه،بریزم؟ برای این که دست از سرم برداره با لبخند سری تکون دادم و دوباره مشغول کاوویدن اطراف شدم. بوی عطر آشنایی به دماغم خورد و صدایی از پشت سرم گفت این جنس های بنجل تو برای همون فوکولی های بدمست بریز نه من. هنوز حالیت نشده با خوردن اینا سردرد میشم؟
آب دهنم و قورت دادم و برگشتم،باورم نمیشد آرمین بود

پسره سر خم کرد و لیوان منو جلوم گذاشت و گفت
ببخشید آقا. لیوانی از مایع قرمزی پر کرد و روی میز گذاشت.نمی دونستم باید چیکار کنم…هول شده بودم.صندلی مو چرخوندم و نگاهش کردم اما اون حتی نگاهمم نمی کرد. برای اینکه توجهش رو به خودم جلب کنم رو به پسره گفتم برای منم از همینا که برای آقا ریختی بریز.
بالاخره سرش به سمتم چرخید و نگاهم کرد،حس می کردم هر لحظه ممکنه منو بشناسه اما از نگاهش فهمیدم که نشناخته.
منتظر بودم ازم درخواست کنه اما لیوان مشروبش رو یک نفس سر کشید و رو به پسره گفت
از همین بیار سر میز. پسره چشمی گفت و آرمین بی اعتنا به من رفت. حالا باید چی کار می کردم؟از روی صندلی بلند شدم و گفتم بده من ببرم.
با لبخند دندون نمایی گفت
چشمت گرفتتش؟باهات راه میاد اما اخلاقش سگه. پوزخندی زدم. این خبر نداشت که من مدت هاست با اخلاق سگی آرمین سر کردم. با لبخند گفتم نه فقط به نظرم آشنا اومد،میدی ببرم؟
سری تکون داد
سینی رو که حاوی یک شیشه نوشیدنی و سه جام بود رو برداشتم و به سمت میزشون رفتم.
آرمین با اخم داشت رو به دو مرد دیگه حرف می زد.
بهشون نزدیک شدم که حرفشو قطع کرد و تند به من چشم دوخت.لبخندی یا عشوه به روش زدم .. خم شدم و سینی رو روی میز گذاشتم.یکی از مردا نگاه کثیفی بهم انداخت،دست توی جیبش کرد و دو تا تراول توی یقه م گذاشت و گفت
_منتظرم بمون کارم تموم شد یه حالی بهم بدی.

خونم به جوش اومد،یادم رفت برای چی اونجام.پول و توی صورتش پرت کردم و داد زدم:
با کی می خوای حال کنی عوضی؟فکر کردی من از اوناشم؟ لبمو گزیدم و تازه فهمیدم چه گندی زدم،نگاهم و به آرمین دوختم .. با شک به من نگاه می کرد. خاک تو سرت هانا که عرضه ی هیچ کاری نداری،الان از روی صدات می فهمه تویی. مرد با عصبانیت گفت پس از کدوماشی؟کم مونده رو پیشونیت مهر جند*ه گی بزنی دیگه.
دلم میخواست هر چی از دهنم در میاد و بارش کنم اما به اجبار لبخندی زدم و گفتم
نه عزیزم اون کاره ای که شما میگی نیستم. حالا یه شب باش چیزی نمیشه.
صدای قاطع آرمین اومد:
اون با منه،دنبال یکی دیگه باش. لبخندی زدم و به آرمین نگاه کردم،با ابرو اشاره ای به شیشه ی نوشیدنی کرد،از خدا خواسته خم شدم و لیوانش و پر کردم و به دستش دادم خودمم یک قدم عقب تر وایستادم و سر تا پا گوش شدم. یکی از مردها که جوون تر بود گفت نظرت چیه آرمین قبول می کنی؟
زیر چشمی به آرمین نگاه کردم.سری به علامت منفی تکون داد و لیوانش و سر کشید و گفت
معاملمون نمیشه تو انگار نفهمیدی کار من چیه؟من قاچاق دختر نمی کنم هر چقدرم که پول توش باشه برو سراغ شاهرخ. بابا شاهرخ همه رو دستمالی می کنه بعد می فرسته این جایی که میگم حاضره برای دخترای باکره پول زیادی بده.جون من نه نیار بذار معامله جوش بخوره.
آرمین ته مونده ی لیوانش و سر کشید و گفت
_اگه عین آدم می گفتی کارت اینه منم این همه وقتم هدر نمیشد.

نذاشت اونا حرف بزنن،بلند شد.متفکر به یه نقطه زل زدم.آرمین که چیزی و امضا نکرد تا من برگه رو بردارم یعنی امشب هم هیچی به هیچی.
داشتم فکر می کردم کم کم برم که روبه روم ایستاد.

نگاه سنگینش رو به صورتم دوخت. لبم و گزیدم وقتی با این اخم بهم نگاه می کرد یعنی امکان داشت منو شناخته باشه؟
با همون صدای خشکش گفت
با من بیا. آب دهنمو قورت دادم و گفتم کجا؟
به جای جواب دادن مچ دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت پله های گوشه ی خونه کشید.
چنان مچ دستم رو فشار می داد که حس می کردم هر لحظه ممکنه از همون ناحیه کنده بشه.
از پله ها که بالا رفتیم یک سری اتاق بود چون سر و صداها کم بود از داخل بعضی اتاق ها صداهایی شنیده میشد که من به جای اونا رنگ عوض کردم.

با عصبانیت گفتم
ول کن دستمو. حتی برنگشت تا نگاهم کنه،در یکی از اتاقها رو باز کرد و پرتم کرد داخل.خودشم وارد شد و درو محکم کوبید و قفلش کرد. دیگه مطمئن شدم منو شناخته،خواستم خودم و لو بدم که گفت کی ازت خواسته بچسبی به من و آمار بگیری هان؟
نامحسوس نفس راحتی کشیدم،پس نشناخته.در حالی که سعی می کردم صدام نازک تر از همیشه باشه گفتم
کسی منو نفرستاده وقتی اومدی مشروب بگیری دیدمت،ازت خوشم اومد. آره ارواح عمم.چون اخلاق آرمین دستم بود مجبور بودم از در دلبری وارد بشم ولی اگه پا میداد مو روی سرش نمی ذاشتم. قدمی بهش نزدیک شدم و با لبخند گفتم: گفتم شاید نخوای امشب و بدون همراه بگذرونی.
توی چشماش چیزی بود که من و می ترسوند،لبخند کجی زد و گفت
بدم نمیاد… کلید و از قفل در آورد و به سمت تخت رفت،نشست و گفت: ولی قبلش آرایش تو پاک کن چون من از آرایش بیزارم.
لبخند روی لبم ماسید،کارم ساخته ست.
با خنده ی مصنوعی گفتم
میدونی که زنا روی آرایش صورتشون حساسن عزیزم. سری تکون داد و گفت حق داری،بیا اینجا…
خدایا امشب خودم رو به تو سپردم این دخلم و میاره من مطمئنم.بهش نزدیک شدم،از روی تخت بلند شد و روبه روم ایستاد.نگاهی به سرتاپام انداخت و بی مقدمه سیلی محکمی به گوشم زد،اون قدر محکم که روی زمین پرت شدم و چشمام سیاهی رفت.

با عصبانیتی که تا الان ازش ندیده بودم عربده کشید :
تو گه می خوری با همچین لباسی راه بیوفتی دنبال من،که چی احمق مچ منو بگیری؟بلند شو… اشک توی چشمم جمع شد. بلند تر فریاد زد بلند شو بهت میگم.
نتونستم مخالفت کنم و بلند شدم،کلاه گیس و از سرم کشید،موهای سیاه خودم دورم ریخت.
پوزخندی زد و گفت
_هیچی کم از هرزه هایی که شبی صد تومن سرویس میدن نداری،با این وضع با دو تراول میشه خریدت حالیته؟زن منو!

توی صورتش براق شدم و گفتم
حرف دهنتو بفهم،اصلا می دونی چیه؟ازت متنفرم برای خلاصی از دستت این لباس و تیپ و قیافه که سهله حاضرم به کل مردای شهر سرویس بدم تا… موهام و محکم توی مشتش گرفت و با صورت کبود شده از خشم گفت اون دهن سگ مصبتو ببند تا گل نگرفتمش،خداشاهده هانا زندگی تو جهنم می کنم.نشستی علیه من با اون دوست پسر احمقت نقشه کشیدی که دست منو رو کنی؟منو چی فرض کردی؟

_فرض نکردم ولی مطمئنم تو یه آدم روان پریش قاتل قاچاقچی هستی…فقط نمیفهمم این وسط چرا نمیذاری من برم؟من که بهت گفتم پولتو جور می کنم و میدم تو که اصلا دردت پول نیست انقدر داری که اون سیصد میلیون هیچ جای ثروتتو نمی گیره پس چرا دست از سر من برنمیداری آرمین چرا…

حرفم این بار با نشستن لبهای گرمی روی لبهام قطع شد .. با چشم های گرد شده به آرمین که با اخم چشمهاشو بسته بود نگاه کردم.
اون هیچ وقت لب های رژ زده رو نمی بوسید،خودش بارها گفته بود اما الان…
دستامو روی سینه ش گذاشتم و محکم به عقب هلش دادم،اون که نه اما خودم چند قدمی به عقب رفتم و با صورتی قرمز نگاهش کردم.

پوزخندی زد و گفت
مزه ی اون لعنتی طعم لبای خودتم به گند کشیده…بیا اینجا ! همچنان با اخم نگاهش می کردم.مچ دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت در ته اتاق برد بازش کرد و گفت پنج دقیقه وقت داری اون آشغالا رو از صورتت پاک کنی.
با سرکشی گفتم
نمی خوام. عصبی تر گفت اون روی سگمو بالا نیار نذار خودم وارد عمل بشم پنج دقیقه ای پاکش میکنی…همشو!
تو حق نداری به من دستور بدی. نفسی عمیق کشید و بالاخره صبرش سر اومد کتش رو کنار زد و من با دیدن اسلحه ی دور کمرش رنگ از رخم پرید. به چشمام نگاه کرد و محکم گفت پنج دقیقه ی دیگه بدون اون آشغالا از صورتت میای بیرون
جرئت نکردم حرفی بزنم و وارد دستشویی شدم و در و بستم.
اون اسلحه داشت…اونقدر هم سنگدل بود که با یه گلوله خلاصم کنه.
اشک از چشمم سرازیر شد. خودم و توی آینه نگاه کردم و دلم به حال خودم سوخت،گوشه ی لبم پاره شده بود…دستت بشکنه یک روز تلافی همه رو سرت در میارم.
با صابونی که اونجا بود صورتم و شستم و به هزار بدبختی با دستمال کاغذی پاکشون کردم و وقتی کمرنگ شدن از اتاق بیرون رفتم.
آرمین روی تخت نشسته بود و با حرکاتی عصبانی داشت چیزی رو توی گوشیش تایپ میکرد
به سمتش رفتم و با صدای آرومی گفتم
یه روزی انتقام تمام اینا رو ازت میگیرم میدونی که؟ سرش به سمتم چرخید و با پوزخند گفت خیلی وقته داری انتقام میگیری و حالیت نی
اين بار من پوزخند زدم،روی تخت کنارش نشستم و گفتم
_الان می خوای چیکار می کنی؟می خوای منو پیش کش کی کنی؟مجازاتم چیه؟

نگاهم کرد،چشماش مثل هر زمان که مست می کرد قرمز بود.
بازوم و گرفت و پرتم کرد روی تخت،دستش رو کنار سرم گذاشت و خیره به لبهام گفت
_اگه هوش از سرم بپرونی که گندکاریت یادم بره کاریت ندارم وگرنه از عاقبتت بترس.
با چشم های گرد شده گفتم
_اینجا؟

سرش رو نزدیک آورد و خمار گفت
_همین الان.
آب دهنمو قورت دادم… چه فکر می کردم و چی شد!
بلند شد،کتش رو در آورد و همراه با اسلحه ش کنار گذاشت.دو دکمه ی بالای بلوزش رو باز کرد و گفت
_تو شروع کننده باش،اگه امشب راضیم کنی کاری باهات ندارم.
اشک توی چشمم جمع شد.پشتش به من بود… نگاهم به اسلحه افتاد،چی میشد اگه یه گلوله حرومش می کردم؟
همین مونده بود به خاطر این بی لیاقت توی زندان بیوفتم.بلند شدم و از عمد جلوی صورتش خم شدم و چکمه هام و از پام در آوردم.
سرم و برگردوندم و به اون که مسخ نگاهم می‌کرد لبخندی دلفریب زدم.

روی پاهاش نشستم و دستم و دور گردنش حلقه کردم،دکمه های بلوزشو و یکی یکی باز کردم و کنار گوشش گفتم:
_هنوز هیچی نشده تنت هرم داره.
جوابی بهم نداد،هلش دادم روی تخت و خودمم هم روش افتادم و گفتم
_از تک تک لحظه هاش لذت ببر عزیزم.
توی دلم ادامه دادم
_یه روزی به پام میوفتی که برگردم.
سرم رو توی گردنش فرو بردم،دستش دور کمر برهنه م حلقه شد و با صدای خش داری گفت
_لِم من دستت اومده… می دونی وقتی روم لش می کنی چقدر خواستنی میشی خوشگلم؟

ته دلم پوزخند زدم،همیشه توی تخت خواب مهربون بود.
با لبخند کوتاهی سرم رو جلو بردم و با بوسیدن لبهاش به وضوح قطع شدن نفسش رو حس کردم.

نگاهی با ترس به اطراف انداختم،خبری از میلاد نبود.از دیشب که از مهمونی بیرون اومدم تا امروز که آخرین کلاسم رو داشتم هر چقدر بهش زنگ میزدم جواب نمیداد از ترس اینکه ممکنه بلایی سرش اومده باشه کل دیشب رو با ترس گذروندم و امروز حتی یک کلمه هم از درس ها رو نفهمیدم.

اون طوری که حدس می زدم آرمین یک بلایی سرش آورده بود…نتونستم تحمل کنم و به سمت اتاق آرمین رفتم،نمی دونم حدسم چقدر درسته اما شک ندارم آرمین به این راحتیا از کار دیشبمون نمی گذره.
جلوی در اتاقش ایستادم و وقتی دیدم کسی حواسش به اینجا نیست بی هوا در رو باز کردم و وارد شدم.
با دیدن مهرداد توی اتاق حرف توی دهنم موند،خبری از آرمین نبود.
در اتاق رو بستم و گفتم
_م… من با آرمین کار داشتم.نمی دونستم اینجایید وگرنه در می زدم.
لبخندی زد و گفت
_اشکال نداره خوبی؟
با بی حالی گفتم
_ولش کن…ترانه خوبه؟اذیت که نیست؟
انگار دست روی دلش گذاشتم که با کلافگی گفت
_از من بدش اومده،انقدر هم بداخلاق شده که اکثر شبا توی ماشین میخوابم.
با تعجب گفتم
_واقعا؟
سری تکون داد که دلم براش کباب شد،گفت :
_تو هم انگار حالت خوب نیست،چیزی شده؟
روی صندلی نشستم و گفتم
_متاسفانه بله،مهرداد می دونم آرمین دوستته ولی لطفا بهم کمک کن من نمی خوام باهاش زندگی کنم.

اخم هاش در هم رفت و جدی پرسید:
_چرا اذیتت میکنه؟
پوزخندی زدم،یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و ژر لبم و پاک کردم و پارگی لبم رو نشونش دادم و گفتم
_وحشیه،وحشی…من دیگه تحملش و ندارم.
فکر نمی کردم براش مهم باشه اما اخم هاش بیشتر درهم رفت و با عصبانیت گفت
_عوضی…
_این یه بخششه رفته زن گرفته خجالت نمی کشه دو تا زنو باهم تو یه خونه نگه داشته صبح و شب مجبورم زر زدنای اون زنیکه رو تحمل کنم.

دست مشت شده و قرمزی صورتش برام تعجب آور بود.با فکی قفل شده گفت:
_چرا اینا رو زودتر بهم نگفتی ؟

چند لحظه ای با شک نگاهش کردم و گفتم
_به نظر خیلی عصبانی شدی…
دهن باز کرد که حرفی بزنه اما پشیمون شد،از جا بلند شد و کلافه پشتش رو بهم کرد.

رفتارش یه کم فراتر از انتظار بود…بلند شدم و گفتم
_مهرداد چیزی شده؟
برگشت و روبه روم ایستاد.با مکث گفت
_هانا من…
منتظر نگاهش کردم،خواست ادامه ی حرفش رو بزنه که در اتاق باز شد
سرم و برگردوندم،آرمین بود…با دیدن مهرداد چنان اخم کرد که یک لحظه شک کردم….مگه اینا رفیق هم نبودن؟

به مهرداد نگاه کردم که دیدم دست کمی از آرمین نداره.
اینجا چه خبر بود؟
آرمین با لحن بدی رو به مهرداد گفت
_دیدی زنم اومده تو این اتاق پریدی تو؟بزن به چاک تا اون روی سگم تو دانشگاه بالا نیومده.
مهرداد عصبی تر از اون غرید:
_تو به چه جرئتی زدیش؟
پوزخندی روی لب های آرمین نشست.داخل اومد و در و بست با طعنه گفت
_زنمه اختیارش و دارم.
_طلاقشو ازت میگیرم آرمین حالا می بینی که داغشو به دلت میذارم.

چشمام گرد شد،اینجا چه خبر بود؟؟صورت آرمین از خشم کبود شده بود اما مهرداد بی هیچ ترسی ادامه داد:
_بهت گفته بودم اذیتش کنی با من طرفی
خدایا کاش می فهمیدم اینجا چه خبره اگه ترانه رو نمیشناختم می گفتم مهرداد عاشقم شده اما می دونستم چقدر عاشق ترانه ست.
آرمین نگاه بدی بهش انداخت و غرید:
_چه طوری می خوای ازم بگیریش؟خوب منو میشناسی مهرداد پا رو دمم بذاری یک عمر پشیمونت می کنم پس تو زندگی من دخالت نکن.

مهرداد با عصبانیت به سمتش رفت و مشتش رو بالا برد که پریدم جلوش و گفتم
_تو رو خدا نزنیش…
آرمین با جدیت گفت
_هانا برو بیرون.
با مخالفت گفتم
_اما شما…
وسط حرفم پرید و این بار جدی تر گفت
_گفتم برو بیرون.
ناچارا نگاهی بهشون انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
همونجا پشت در ایستادم و با استرس طول ث عرض راهرو رو طی کردم.
بعد از ده دقیقه بالاخره در باز شد و مهرداد با چهره ای کبود شده از خشم بیرون اومد و بی اعتنا به من از کنارم گذشت.

چند لحظه ای با ناباوری نگاهش کردم و گیج و گنگ به سمت اتاق ارمین رفتم. هنوز وارد نشده بودم که دستم و گرفت و چنان کوبوند به دیوار که استخون کمرم خورد شد.
درو بست و دستش و کنار سرم روی دیوار گذاشت و شمرده شمرده گفت
_هر جا که بودی اگه این یارو جلوت سبز شد حتی جواب سلامشم نمیدی وگرنه من میدونم و تو

متعجب گفتم:
_چرا؟
_چون من میگم.
متنفر بودم کسی برام تأیین تکلیف کنه.
با اخم های در هم گفتم:
_اگه دلیلش و نگی میرم از خود مهرداد می پرسم.
خونش به جوش اومد،برای اینکه به قول خودش فکم و نیاره پایین نفس بلندی کشید و شمرده شمرده گفت
_تو که نمیخوای اون پسره ی عوضی بمیره؟
گنگ نگاهش کردم که گفت
_خودش با دست خودش قبرش و کند و حالا تو داری وادارم می کنی یه گلوله حرومش کنم.

فهمیدم منظورش میلاده.با عصبانیت زدم تخت سینه ش و داد زدم:
_کثافت آشغال با میلاد چیکار کردی؟
مچ دست هامو گرفت و با نگاه ترسناکی گفت
_هیش… عصبیم نکن.
_عصبیت کنم چه غلطی می خوای بکنی؟من که زندونی تو هستم به میلاد چیکار داری؟
ازم فاصله گرفت و دستی تو موهاش کشید،برگشت سمتم و با همون خشمش پرسید:
_برات مهمه؟
منظورش و نفهمیدم و ترسیده از چشماش سکوت کردم که این بار با خشم بیشتری گفت
_اون پسره ی لاشخور انقدر برات مهمه؟
مثل خودش جواب دادم
_آره برام مهمه.
پوزخندی زد و گفت
_ساده…
به سمت لپ تاپش رفت و روشنش کرد،گفت
_بیا اینجا.
از روی کنجکاوی نزدیکش شدم لپ تاپ رو به سمتم چرخوند.عکس میلاد و خواهرش بود.
بی تفاوت گفتم
_خوب؟من این عکس و توی گوشی خود میلاد هم دیدم،این خواهرشه و…
پوزخندی زد و گفت
_ساده ای که باور کردی خواهرشه کور بودی و ندیدی توی دست جفتشون حلقه ست؟ اونم ست هم؟احمقِ زود باور اون پسره ی یه لقبایی که سنگش و به سینه میزنی زن داره،یک سال بیشتره که زن داره زنشم پنج ماهه حامله ست از ترس من فرستادتش اون ور آب پیش ننه باباش خودشم نشسته اینجا رو مغز توئه ساده کار می کنه.تو چی؟ انقدر ک**خولی که…

حرفش و ادامه نداد،لپ تاپ و بست و گفت
_تو همه رو به چشم دوست می بینی و من یکی دشمنتم؟هارت و پورت داری اما قد یه جو عقل تو کله ت نیست.به زن به چاک که امروز با خنگ بازیات ری**دی به اعصابم.

بی توجه به حرفش با ناباوری به عکس میلاد فکر کردم …می خوام بگم آرمین دروغ میگه اما اون حلقه ها مثل خار توی چشمم میزد
چطور نفهمیدم این دختر هیچ شباهتی به میلاد نداره؟
وقتی این عکس و اتفاقی توی گوشیش دیدم هول شد،چقدر احمق بودم که نفهمیدم!
یادم رفت آرمین اونجاست و اشکی از چشمم پایین چکید
نگاهش روی اشکم ثابت موند.با تاسف سر تکون داد و گفت
_اگه کلاس نداری جمع کن بریم.
چیزی نگفتم،کتش رو پوشید و کیفش رو برداشت.
وقتی دید مثل مرده ها همون جا ایستادم مچ دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند.
درو باز کرد،دستم و ول کرد و گفت
_تو ماشین منتظرتم.
* * * * * * *

برای خودم چای ریختم و بی حوصله روی صندلی نشستم،صدای خندیدن های ستاره میومد.
عادتش شده بود کنار آرمین بشینه و با دلبری حرف بزنه.گاهی این ارادشو تحسین می کردم.
برعکس من هر شب آرایش داشت و یه لباس زیبا می پوشید…
اون طوری که خودش می گفت ثروت پدرش هم دست کمی از آرمین نداشت.
اما من بو بردم که بابای ستاره از این ازدواج بی خبره،بدم نمیومد برم در خونه ی باباش و داد و بیداد کنم که دخترت زیر پای شوهرم نشسته اما می ترسیدم آرمین هوا برش داره.

صدای بلند خندیدناشو شنیدم،چاییمو داغ سر کشیدم و لیوان و توی سینک گذاشتم.
از آشپزخونه بیرون رفتم و بدون اینکه نگاهشون کنم رفتم توی حیاط.

امشب اصلا حوصله نداشتم،حتی نتونستم از آرمین بپرسم بلایی سر میلاد آورده یا نه.

حیاط با چراغ های پایه بلندی روشن شده بود.روی تاب نشستم و به زندگی مزخرفم فکر کردم.
من اونقدر احمق بودم که فکر می کردم میلاد پشتمه اما اون هم…
با صدای پایی سرم رو برگردوندم و آرمین رو دیدم.
کنارم نشست که گفتم
_چرا اومدی؟
دستش و پشتم روی تاب گذاشت و گفت
_اومدم بغلت کنم شل بشی از این فاز چس ناله ای در بیای.
بهش نگاه کردم و با لبخند کمرنگی گفتم
_تو نمی تونی مثل آدم حرف بزنی نه؟
_مگه تو آدمی؟
خندم گرفت و چیزی نگفتم.
دستش و دور شونه م حلقه کرد و در آغوشم کشید و گفت
_از صبح اشکاتو شمردم به ازای هر دونه ش یکی از استخون های اون بی ناموس شکسته شد اگه میخوای نمیره گریه نکن

ناباور گفتم:
_آرمین تو چه آدم وحشی هستی؟ولش کن اونو ازت خواهش می کنم.
بی خیال ادامه داد:
_خواهش هاتو نگه دار در کوزه آبشو بخور من حرف کسی برام مهم نیست… بلند شو بریم بخوابیم از دست صدای این دختره سرسام گرفتم.

ابرو بالا انداختم.
_مگه عاشقش نبودی؟پس چرا اذیتش می کنی؟
خیره نگام کرد و گفت
_من عاشق نمیشم.
با طعنه گفتم
_عاشق نشدی و اون طوری براش مست کرده بودی؟
لبخند کجی زد و گفت
_من الان برای تو هم مست می کنم،عاشقتم؟
خندم گرفت.سرش و توی گردنم فرو برد و کشیده گفت
_میای بریم استخر؟
سرم و عقب کشیدم و گفتم
_حوصله ندارم،شنا هم بلد نیستم خودت برو.
بلند شد و مچ دستم و کشید و گفت
_هوس استخر به سرم زد،اونم با تو… راه بیوفت.
ناچارا دنبالش راه افتادم،دو تا استخر توی خونه بود یکی توی حیاط و اون یکی دو سه پله پایین تر و سر پوشیده.
به سمت استخر سرپوشیده رفت و گفت
_حالا راستی راستی شنا بلد نیستی؟
سری به علامت منفی تکون دادم،در کمد رو باز کرد.پر بود از مایو های زنونه در اقسام مختلف اینا رو خودش سفارش میداد هر لباس جدیدی که وارد بازار میشد به لطف رفیقش اول وارد این خونه میشد.

از بینشون یه مایوی قرمز در آورد و به سمتم گرفت و خودشم لباساشو در آورد و پرید توی آب.
در کمال مهارت شنا میکرد.به سمت اتاقک رفتم و لباسامو عوض کردم و بیرون اومدم.
لبه ی استخر نشستم…آرمین به سمتم اومد و گفت
_بپر دیگه.
نگاه دودلی انداختم و گفتم
_خفه نشم؟
خندید و دستم و گرفت و کشید.با ترس جیغ زدم:
_بیشعور الان می میرم.
یک دستشو زیر پاهام و یک دستشو زیر کمرم گذاشت و روی آب نگهم داشت و گفت
_نمی میری فسقلی من هستم.
با ترس دستم و دور گردنش حلقه کردم و خودم و کامل بهش چسبوندم و گفتم
_ولم نکنیا…
حس کردم نفس توی سینش حبس شد.معنادار نگام کرد و گفت
_ولت نمی کنم.
دستش و دور کمرم انداخت و گفت
_نفس تو حبس کن.
قبل از اینکه بپرسم چرا هر دومون زیرآب فرو رفتیم.
نفس توی سینم حبس شد،به بازوش چنگ انداختم که آوردتم بیرون.
با نفس نفس گفتم
_خیلی بیشعوری.
خندید و گفت
_چرا میلرزی؟از ترس؟گفتم که حواسم بهت هست.
حرفش و زد بدون اینکه منتظر جواب بمونه لب هاشو با التهاب روی لبهام گذاشت
رمان زیبایღღعروس استادღღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط parisa 1375 ، ناتاشا1


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان