نظرسنجی: آیا تا جایی که رمان را خواندید از آن خوشتان آمد؟
بلی
خیر
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان در دهکده دل

#11
اوووف دارم از استرس بالا میارم 
مهربانو:بانوی من فرمانده اردوان همینک به نزد شما آمده اند.
-باشد بگو بیاید.
چقدر حرف زدن با این زبون سخته
-درود ای بانوی جوان
-درود کردگار بر تو باد 
چرا من اینجوری حرف زدم اصن چرا این اینجوری داره بغ بغ میکنه
-بانو مرا برای چه به دربار خواندید؟
واستا ببینم پیر مهربان به من گفته بود وقتی به این زبون حرف بزنم که جونم تو خطر باشه.
یا سید نسا خودت کمکم کن
این اصن کیه؟
یه جا خونده بودم تنها کسی که میتونه فکر آدمی رو بخونه فقط خدائه حتی شیطان هم این قدرت رو نداره خدایا این راسته(هیچ اطلاعی ندارم ) امتحانش که ضرری نداره 
-چند صباحی گذشته است گزارش آن چیز که به شما واگذار کرده بودم برای پرس و جو ،اینک خواهان پاسخ آن هستم
رنگش میپره و صورتش مثل گچ میشه یا خود خدا این دیگه کیه؟بسم  الله الرحمن الرحیم جن من نباشه خدایا خودت کمکم کن
-آری بانو به خاطر دارم اما نتوانستم برای پرسشتان پاسخی بیابم
موجود دوگوش  تو ذهنت خودتی یابو یه کم عرعر کن تا منم مطمئن شم الاغ فکر کرده با خر طرفه
-باشد موردی نیست اما چیزی ذهن مرا مشغول کرده است 
- و آن چیست بانو؟
شمشیر که کنارم بود بیرون میکشم و زیر گلوش میذارم :
-اینکه تو کیستی و برای چه چیز خود را چون اردوان کردی؟
خنده شیطانی میزنه یا سید زهرا 
-نه بانو به راستی شما بسیار زیرک هستید وزیرکی شما الگوی مناسبی برایی دختر ها میباشد 
-پس این را نیز میدانی که چاپلوسی در نزد من جایگاهی ندارد.
بازم میخنده قرص خنده خورده یابو
-درست است بانو
دیگه داره میرینه تو اعصابم الاغ
شمشیرو بیشتر به گردنش نزدیک میکنم اما در عین باور نکردن شمشیر رد میشه و اردوان دروغی خنده شیطانی میزنه و غیب میشه یا صاحب زمان ااین کی بود شیطان بود؟؟؟؟
آب دهنمو صدا دار قورت میدم و سعی میکنم اعصابمو آروم کنم دیگه جدا نمیتونم به کسی اعتماد کنم هیچ کسو باور ندارم خودم باید کاری انجام بدم
-مهر بانو؟....مهربانو؟
-بله بانوی من؟
-من  میخوام بیرون بروم تو نیز بیا 
صورتمو مخفی میکنم و وسایل آرایش هر چند اندک رو بر میدارم چند کیسه طلا و یک لباس 
نگهبان:بانو به کجا میخواهید بروید؟
به تو چه بچه پرو فوضووول
-میخواهمبه قصر بانوان دربار مراجعه کنم 
-اما با.....
وسط حرفش میپرم و میگم
-به زودی بر میگردم
نازگل بانو خدا رحمتت کنه حجابت حتی صورتتو مخفی میکردی رو به مهربانو میکنم و میگم:
-تو به نزد طبیب آرشام برو و او را به دربار من بیاور 
-اما بانو طبیب در خارج از شهر است و آوردن آن  چند صباحی به طول می انجامد.
-میدانم و او را با شتاب به نزد من بیاور
از استرس دستام یخ کرده بود یاد حرف معلم دینیمون افتادم که همیشه میگفت هر جا به مشکل بر خوردی این دو جمله رو بگو چون معجزه میشه یا مهدی ادرکنی یا مهدی اغثنی این جمله رو میگم و آروم میشم از هر چی استرسه...
لباسمو عوض میکنم آرایش به بانوان دربار رو رو صورتم میزنم آیینه رو بیرون میارم و خودمو میبینم اما در کمال تعجب همون زینب کوجولو رو میبینم 
یا سید زهرا من چرا این شکلی شدم بازم صدای پیر مهربان رو که میگفت خدا در هر کاری توانا است تو گوشم زنگ میخوره خدایا دمت گرم آی لاو یو داری شدید 
میرم سمت قصر خودم و به نگهبان میگم:
-با بانو کار دارم
نگهبان:بانو همینک به قصر بانوان آمدند
-آه باشد پس اینک به تو میگویم ممکن است کار بانو طولانی شود و هیچ فردی نباید از غیبت ایشان در قصر خودشان آگاه شود
-برای چه بانو؟
-میدانی که چند صباحی است به جان ایشان میخواهد گزند وارد شود 
-باشد بانو هوشیاری خود را بیشتر میکنم
لبخندی میزنم و میگم:
خوب است.....آه در حال فراموشی بودم من یک نوند(اسب تند رو) میخواهم 
-همینک بانو 
با دمم داشتم گردو میشکوندم عاخییی اونقدرا هم سخت نبود اسب رو میگیرم و به سرعت به سمت پایتخت میرم  با پولی که داشتم یه شمشیر خوب میخرم وقتی زینب بودم کلاس شمشیر زنی میرفتم  و اونقدر استعداد و علاقه داشتم که خیلی زود یاد گرفتم تازه چند مدال طلا هم گرفتم هییی یادش بخیر الانم همه ی فن و فنون شمشیر زنی یادمه وای خدا جونم خیلی وقت بود از شمشیر استفاده نکرده بودم ولی وایسا ببینم من که راهو بلد نیستم حالا چه خاکی تو سرم بریزم و  بازم مثل همیشه صدایی از تو دلم میگه برو من هواتو دارم و من چقدر این جمله رو دوست دارم مخصوصا اگه از خدای خوبم باشه

سلام به همه ی شما دوستان خوبی که این رمان ضعیف منو میخونید Big Grin Big Grin Big Grin Big Grin میخواستم بگم از همتون تشکر میکنم اگه انتقادی نظری.... دارید به هم بگید و بعد اینکه سال نو همتون مبـــــــــــــــــــــــــارک
زندگـــــــــــــــــــــــــــــی جدی ترین شوخـــــــــــــــی ناراحــــــــــت کننــــــــــده خدا بود  crying  crying
پاسخ
آگهی
#12
از پشتم صدایی میشنوم میترسم با این که تو شمشیر زنی استادی هستم برای خودم اما خوب تا بحال با کسی به صورت واقعی نجنگیدم

آب دهنمو با صدا قورت میدم یا جده سادات خدایا نوکرتم بیا نجاتم بده دلم نمیاد بکشمشون

آی دستم

اوس کریم میذاشتی دو دیقه بگذره بعد ما رو آش و لاش میکردی

چلمنگا با پوزخند نگام میکنن

به رگ غیرتم بر خورد

با یه ضربه که دروغه ولی با چند ضربه شمشیراشونو پرتاب کردم زمین

خوب خدایا شکرت هم اینا نمردن هم من حاشونو گرفتم

من:سپهبدتان(فرمانروا)که بود؟

سرباز1:بانو گویا شاه آرتین از گریزتان آگاه شد و به ما دستور ستیز با شما را داد

ای تو روح اون شاه آرتینتون

من:بروید و به شاهتان بگویید نازگل هیچگاه به فرمانتان عمل نمیکند

تعظیمی میکنند و گم میشن پیش فرمانروای ...

لااله الا الله

با سرعت بیشتری با اسبم حرکت میکنم

بعد از گذشت چند روز و چند شب به مکان مورد نظر یا همون پایتخت میرسم

ولی خوب الان که نمیتونم برم قصر از نصفه شبم گذشته برای همین میرم مسافرخونه ای کاروانسرایی جایی تا یه کم استراحت کنم

مسئول کاروانسرا:بروید بانو برای پادشاه مهمان میخواهد بیاید و ما توانایی اجاره استراحتگاه را نداریم.

بچه پروو

با خونسردی نشان بانوی دربار بودن خودم رو بیرون میآرم و میگم:و اینک؟

یارو:وای ایزد کردگارا بفرمایید

من:پوزش میخواهم اما شما اینک سخنی از مهمان زده اید آن مهمان کیست؟

یارو:از دیار روم می آیند بانو

من:و چه موقع میرسند؟

یارو:آن ها به تازگی خبر آمدنشان را دادند

وای خدایا همینو کم داشتم

حالا خدا رو شکر یه یه ماه دوماهی فرصت دارم

به اتاقم میرم

باید یه کاری انجام بدم

صبح فردا:

آماده میشوم و به قصر میرم

نگهبان:کیستید و با که کار دارید؟

صورتبندم رو کمی به سمت بالا میبرم و میگم:با پادشاه

چون صبحه نمیتونه از رفتن منو منع کنه

میرم داخل

پادشاه:صورت بند خود را از چهره بردار بانو و بگو که هستی و چه کاری با من داری؟

من:عالیجناب من نازگل دخت شاه آرتین هستم و به پیش شما آمدم تا برای دیار خود مفید باشم

(دیگه خسته شدم از اینجوری حرف زدن همون عادی حرف میزنم و شما فکر کنید که دارم به زبون قدیم صحبت میکنم)

پادشاه:آه بانو نازگل باعث افتخاره که بانویی به بباهوشی شما به ما کمک کنه

میخندم

پادشاه:اما به شرطی

متعجب میشم

پادشاه:با ولیعهدم مسابقه شمشیر زنی داشته باشی اگر پیروز شدی که میمونی وگرنه از اینجا میری

میخندم روبد چیزی شرط بندی کرد

من:حتما سرورم

پادشاه:یه اتاق در قصر برایت محیا میکنم برو در آنجا استراحت کن که بعد از اون بهت خبر میدم کی باید مسابقه بدید

یکی از ندیمه ها رو صدا میزنه

به اتاق  میرم

بدون نگاه کردن به سمت آیینه میرم و خودمو نگاه میکنم

دختری با موهای بلند و حالت دار فر نیست اما حالتش خیلی زیباست

چشمانی مشکی به رنگ شب و بسیار درشت

لبهایی کوچک و قرمز گویا خدا گل بجای لب گذاشته بود

صورتی سفید چون مهتاب و البته صورتی گرد

به طور کلی خدا برای این نازگل خانم سنگ تموم گذاشته بود

ندیمه:بانوی من ... بانوی من

اوف

من:اول اسمتو بگو و بعد کارت؟

ندیمه:من بارانم آهان کارم امپراطور کارتون داره

من:چیکار؟

ندیمه : نمیدونم

لباسمو میپوشم و وارد قصرمیشم

با دیدن فردی که در قصر بود ماتم میبره

صورتبندم رو صورتمه و نمیتونن به حالت صورتم پی ببرن

پادشاه:بیا دخترم این ولیعهد منه ولیعهد داریوش

نامش همچون اوست چون قیافه اش

خدایا داریوشم اینجا چیکار میکنه؟

من:از دیدارتان خشنودم ولیعهد

مردک مغرور الاغ فقط یه سر تکون داد

امپراطور:خوب دخترم فردا باید با پسرم مسابقه بدی ولی فکر نکنم از پس پسرم بر بیای

نیشخند پسرش پررنگ تر میشه

من:خدا میدونه تا فردا خدا بزرگه

از قصر بیرون میرم

ضربان قلبم هنوزم با شدت میزنه

آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود

کاش الان بغلم بود

صبح روز بعد:

امپراطور:همونطور که میدونید در صورتی کسی شکست میخوره که زخمی شده باشه

شروع

صورتبندم رو صورتمه

هوا کمه

حریفم خیلی کار کشته است

احتمال بازندگیم خیلی بالائه

پیروز این مسابقه منم باید من باشم

منو زمین میزنه این حریفم

آخرین حربه

چهره بند باز میشه و حریفم مات چهره ام میشه

و با ضربه من به  پاش هم چشم از صورتم نمیگیره

پادشاه:تبریک میگم دخترم حقا شمشیر زن  قهاری هستی
زندگـــــــــــــــــــــــــــــی جدی ترین شوخـــــــــــــــی ناراحــــــــــت کننــــــــــده خدا بود  crying  crying
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان