امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!)

#21
ایندفعه بازدیدا و سپاسا کمه کمتر میذارم


مغنه ی بهنوش رو محکم از پشت کشیدم که باعث شد مغنه اش در بیاد.ایقدر با شدت کشیده بودم که پرت شد تو بغلم و یه جیغ بنفش کشید.دستم رو که اّلفش هم بود گذاشتم رو دهنش.بهنوش چشمش که به من افتاد سریع دستم رو برداشتو مغنه اش رو درست کرد.
بهنوش-خاک بر سرت این چه کاری بود که کردی؟
من-خب گاگول دو ساعته دارم اونور خیابون پرپر میزنم که منو ببینی.ولی تو خیلی قشنگ چشمت که به من افتاد روتو کردی اونر
بهنوش-خب فکر کردم از این دختر سّبکان.
K قیافه ی من دقیقا شده بود این
من-خاک تو سرت کنن.من سبکم؟
بهنوش-کم نه....حالا اینا رو ول کن....چندش چرا دستت چسبناکه
من-بستنی خوردم دستمال نداشتم دهنمو با دستم تمیز کردم
بهنوش-شیرین امیدورام زود تر از اون باشگاه لعنتی بیای بیرون چون کم کم دارن تاثیرشون رو میذارن....البته که تو از اول همینقدر کثافت بودی
من-هوی هوی به بچه های باشگاه توهین نکن که من روشون غیرت دارم
******
کیف بهنوش رو کشیدم واوردمش روبروی ویترین مغازه.
بهنوش-باز چی میخوای؟
من-همینو میخوام همینو میخوام
بهنوش-کدومو
دستم رو به سمته لباس مشکی که دکلته بود و دامن خیلی بلندی داشت گرفتم.سنگ هایی که روی بالا تنش کار شده بود باعث شده بود لباس با تمام قدرتش بدرخشه....(به به ادبیات)
بهنوش-اگه باز رفتیم پوشیدیش گفتی خانم این نخه اینجا چیه....اقا این پارچه اضافس من میدونم با تو
من-باشه باشه هیچی نمیگم بیا بریم دیگه
*******
زیر دسته زنه داشتم تلف میشدم.دیگه صبرم تموم شده بود.زل زدم به صورت 23 سالش.اینقدر ارایش کرده بود که داشت توش گم مشید.همسن من بود.میشناختمش.خیلی وقته اینجا کار میکنه.اصلا خوشگل نبود.خیلی هم از من بدش میومد
دختره-میشه به من زل نزنی دارم کلافه میشم
من-حالا نکه خیلی دافی دوس دارم ساعتها بهت نگاه کنم.مخصوصا وقتی اون لبخند ژکوند رو میزنی خواستنی تر میشی
دختره-مشکلت با من چیه
من-کارت رو بکن حوصله ندارم
دختره با حرص صورتم رو بند انداخت.دیگه کم کم داشتم احساس میکردم پوستم داره کنده میشه
من-....ااااااخ.....
دختره با عصبانیت دست از کارش کشید
دختره-چیه؟مگه داری زایمان میکنی اینجوری داد و قال راه انداختی
من-حالا خوبه یه اخ کوچولو بود
دختره-همون یه دونه اخ
من-داری پوستم رو میکنی میخوای زیر دستای گندت بخوابم؟
دختره با تعجب بهم نگاه کرد.بند رو پرت کرد اونور و با عصبانیت رو به شهناز صاحب ارایشگاه گفت:شهناز جون بیا این تو اینم این مشتری ویژت من روی صورته این کار نمیکنم
منم واسه اینکه یکم پیاز داغ موضوع رو زیاد کنم جوگیر شدم و سریع از جام بلند شدم و به شهناز گفتم:میدونی چیه شهناز خانم من اصلا نباید میومدم اینجا....من باید به مامان بگم ارایشگراش چه خانمای با فرهنگی هستن
شهاز رنگش پرید....اگه مامان مشتری ثابتش رو از دست میداد خیلی واسش بد میشد.البته درامدش خیلی خوب بود.چون واقعا کارش خوب بود اما بازم مامان من براش فرق داشت
شهناز-نه شیرین جون این چه حرفیه.شما بشین سر جات من خودم میام به تو میرسم
رو کرد به اون دختره و گفت:طاهره از شیرین معذرت خواهی کن
طاهره-عمرا
من-باشه پس من میرم
شهاز سریع گفت:طاهره
طاهره هم که دید شغلش تو خطره گفت:ببخشید
و سریع رفت پایین....اخیش راحت شدم.بالاخره این دختره رو نشوندم سر جاش
شهناز یکی دیگه از دستیاراش رو فرستاد سر همون خانمی که داشت موهاش رو درست میکرد.همه داشتن به مشاجره ی ما نگاه میکردن.
نشستم سر جام و شهناز خودش صورتم رو بند انداخت.کلی هم معذرت خواهی میکرد
با ضرب و ضورب مو مصنوعی موهای کوتاهم رو درست کرد.
موهای فر مصنوعی از سرم اویزون شده بودن.اینقدر طبیعی موهام رو درست کرده بود که خودم هم نفهیمدم اینا مصنوعیه
لباسم رو تنم کردم و جلوی اینه واستادم.شهناز کلی قربون صدقم میرفت.
نمیخواستم بزنم تو پرش ولی اعصابم خورد شده بود
من-شهناز جون متوجه شدم دیگه
شهناز خیلی بهش بر خورد.اووووف ولش کن حوصله ندارم غصه ی اونم بخورم
خیلی لباسم بهم میومد.همون لباس دکلته مشکیه رو خریدم.
از ارایشگاه که اومدم بیرون نزدیک بود بخورم زمین چون دامن لباس میومد زیر پام.به پی کی قراضم نگاه کردم.خدا لعنتت کنه بهنوش کی به تو گفت اینو بیاری کرج.این همه تاکسی و ماشین و اتوبوس تو باید با این بیای؟؟
چون نسیم زود تر برگشته بهنوش مجبور شده تنها بیاد.وای از اون پیرزن طفلی خبر نگرفتم.معلوم نیست اینا چه بلایی سرش اوردن.
سوار ماشین شدم.ضبط رو روشن کردم و گازش رو گرفتم و رفتم.
حالا میگم گازش رو گرفتم فکر نکنین صحنه اهسته میشه و صدای جیغ لاستیکام بلند میشه و دود میاد ازشون بیرون.از اونور برگا از رو زمین بلند میشن و من میگم میگ میگ و مثه برق میرم.
نه زهی خیال باطل

خیلی معمولی ماشینم رو روشن کردم و پام رو تا ته گذاشتم رو گاز ولی ماشین خیلی عادی و با سرعتی معمولی به راه افتاد......




وای خدا چه ماشینای توپیه اینجا.همه مدل بالا.کاشکی بابا ماشینش رو بهم میداد.هرچی گفتم ماشین برام بخر قبول نکرد و گفت :باید خودت پولات رو جمع کنی و بخری.از همین الان میخوام رو پای خودت واستی

من نمیدونم پس چرا واسه اون تن لش خریدن.یعنی اون قراره دو روز دیگه رویه پایه زنش واسته؟
ماشینم رو بین یه سوزوکی و یه ال 90 پارک کردم.ماشینه من تویه اون دوتا اصلا به چشم نمیومد.از ماشین پیاده شدم و به شاهکار خودم نگاه کردم.ماشین من بین اون دوتا خیلی ضایع میزد.
دامنم رو گرفتم بالا و رفتم به سمته در باغ.دم در ولش کردم تا روسریم رو درست کنم.
خداجون یعنی نمیشه من یه جو شانس بیشتر میداشتم.باور کن به جایی بر نمخورد
بعله داشتم میگفتم.دامن رو ول کردم و وارد شدم.یهو پام گیر کرد به در وا با صورت تو اون اهن قراضه ی جلوی در فرود اومدم.در همین هین صدای جر خوردن یه چیزی رو هم شنیدم.امیدورام چیزه خاصی نبوده باشه.از شدت درد نمیتونستم تکون بخورم.دستم رو کشیدم رو پیشانیم اما خونی نبود.
اهنگ قطع شد.نمیدونم کی اینو قطع کرد.یکم پیشانیم رو مالیدم و از جام بلند شدم.تا سر مبارک رو بلند کردم دیدم همه زل زدن به من.
اول یکم هول کردم اما بعدش به خودم مسلط شدم و سرم رو با غرور گرفتم بالا.اروم باش شیرین چیزی نشده....
داشتم از راه رویه نسبتا پهنی که دوطرفش رو درخت و سبزه بود رد میشدم.اما یهو همه زدن زیر خنده.
احساس کردم باد خنکی داره به پاهام میخوره.تا به دامنم نگاه کردم دیدم به به.از این بهتر نمیشه.دامن جر خورده بود.کاشکی تا یه حدی میبود.تا بالای رونم کاملا جر خورده بود.چون مانتوم هم کوتاه بود تمام هستیم تو دید بود.
از خجالت قرمز شدم.ملت هم همینجور داشتن میخندیدن.سریع راهم رو کج کردم و رفتم به سمته اتاقی که گوشه ی باغ بود.به دامن نگاه کردم.هیچکارش نمیشد کرد.
بهنوش سراسیمه وارد شد.
بهنوش-چی شدی دختر؟
من-خدا لعنت کنه کسی که این لعنتی رو گذاشته دم در.اخه یکی نیست بگه مردم بیکارن بیان تو باغ رو نگا کنن.
بهنوش خندید و گفت:بیا بهت لباس بدم که ابروت رفت
من-فدات بشم با اون روحیه دادنت
دلم واسه لباسم سوخت.اخه خیلی خوشگل بود.اما اینی هم که بهنوش بهم داد بد نبود.
وقتی پوشیدمش خیلی ازش خوشم اومد.اینم بهم میومد.
دکلته و مشکی بود.کمرش تنگ بود و دامنش گشاد میشد.همین....خیلی ساده بود.
با رژ قرمزی که بهنوش برام زد خیلی خوشگل تر شدم.
بهوش دستم رو گرفت و گفت:بیا بریم دیگه
باهم رفتیم تویه باغ.اکثرا داشتن نگام میکردن.بذار اونقدر نگام کنن تا چشاشون دراد.
سرمیز بهنوش و فرهاد نشستم.کلی تو سر و کله ی دوتاشون زدم و باهاشون شوخی کردم.پاشدم رفتم پیشه نسیم.
تو اون لباس مثه ماه شده بود.بهروز هم خوب شده بود.بهم میومدن.
نسیم-مامانت اینا کجان؟
من-شهاب که چلاق شده.باباهم که دوسته فرنگ رفتش اوده دیدنش.مامان هم گفت پسر بی دست و پا بیفته رو تخت اونوقت من بیام قر بدم؟
نسیم خندید و گفت:چه خوشگل شدی
من-خوشگلی از خودتونه
چشم چرخوندم تا کوهیار رو پیدا کنم.سرمیز با نیاز نشسته بود.نیاز یه کت و دامن سرمه ای تنش کرده بود.کوهیار اووووف دافی شده بود.
لباس سفید با شلوار مشکی.با اون کروات قرمزی که زده بود جیگری شده بود واسه خودش.
زدم پس کله ی خودم....خاک تو گورت شیرین
رفتم سرمیزشون با نیاز سلام و احوال پرسی کردم.
کوهیار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:ببخشید به جا نیاوردمتون
من-پشت ساختمون خوابگاه
کوهیار سرخ شد....شاید باورش نمیشد این منم.نیاز با شک بهمون نگاه کرد.منم اون دوتا رو تو همون بهت ول کردم و پیشه بهنوش و فرهاد رفتم...




5مین شیرینی بود که برمیداشتم.فرهاد با خنده نگاهی بهم اندخت و به یک طرف دیگه نگاه کرد.بهنوش هم که دید حسابی ابروش داره جلوی فرهاد جونش میره دست به کار شد.

بهنوش-شیرین جون واسه شام هم جا بذار

بعدش با چشم و ابرو فحشم داد.منم به سرم زد یکم اذیتش کنم.
من-خب گشنمه.مال شما دوتا رو که نمیخورم .حالا چرا داری حرص میزنی؟واسه شما دوتا هم هست.وردار بخور.
یکدونه شیرینی خامه ای بزرگ برداشتم و خم شدم رو میز و شیرینی رو چپوندم تو دهن بهنوش.فرهاد تا این صحنه رو دید زد زیر خنده.خامه ها از دهن بهنوش ریختن رو لباسش.اخه شیرینی خیلی بزرگ بود.
من-هان...چیه؟حقته....تا تو باشی اونجوری با من حرف بزنی
بهنوش میخواست جوابم رو بده که افتاد به سرفه.وای نمیدونین چه صحنه ی خفنی بود.وقتی به سرفه افتاد تمام خامه ها از دهنش پرت شدن بیرون.نصفش رو میز و نصفه ی دیگش رو لباس فرهاد ریخت.خنده رو لبای فرهاد ماسید.بهنوش و فرهاد اول یه نگاهی به هم بعدش هم زل زدن به من.
اوضاع بد جور قرمز بود.فهمیدم اگه الان فلنگو نبندم کارم ساختس.
اروم دست بردم زیر میز و کفشهای پاشنه بلندم رو از پام در اوردم . انداختم زیر میز.تا فرهاد خواست نگاهی به لباسش بندازه از جام بلند شدم و از بین کسایی که داشتن میرقصیدن شروع به دوییدن کردم.باغ بزرگی بود.برگشتم دیدم فرهاد شیرینی به دست داره دنبالم میاد.اخه بدبخت همین نیم ساعت پیش داشت میگفت لباسش مارکه و خدا تومن پولش روداده.حالا من گند زده بودم توش.خدا لعنتت کنه شیرین.
تمام دور باغ رو دور زده بودم.چند باری هم نزدیک بود گیر بیفتم اما سریع جاخالی دادم.رسیده بودم دم در.میخواستم از باغ بزنم بیرون.برگشتم فرهاد رو یه چک بکنم ببینم هنوز زندس یا نه که به یه صخره خوردم.تا سرم رو بلند کردم ببینم چیه.یهو یه دستی از بالای سرم رد شد.برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم فرهاد با چشمای گرد شده داره بالای سرم رو نگاه میکنه.
یا ابوالفضل الان سرم رو بلند میکنم یه دیو دو سر میبینم.من میدونم دیگه.اگه به شانسه منه به یه دیو خوردم.یه قدم اومدم عقب و به دیو دو سر خیره شدم.
نفس عمیقی کشیدم و عرق رو پیشونیم رو پاک کردم.یه مرد بود.البته با دیو فرقی نداشت چون قدش خیلی بلند بود.بنده خدا صورتش پراز خامه شده بود.
اروم به فرهاد گفتم:بیا گند زدی رفت.حالا خودت یه کاریش میکنی
اروم قدم قدم رفتم عقب و خودم رو رسوندم به اولین میزی که خالی بود.بعد از چند دقیقه بعد فرهاد با یه مرد تقریبا 60 ساله اومد.صورته مرده تمیز بود.سرم رو انداختم پایین که منونبینن.از کنارم رد شدن و من شروع کردم اروم به خندیدن.
به قوله مامانم امکان نداره من یه جایی برم و گند نزنم......
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ... R.m ... ، ƝeGaЯ ، غزاله م ، ♥h@di$♥ ، parmis78 ، beatrice ، azary ، ☣VALMMO☣ ، Kimia79 ، sses ، ...asall... ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، هرمیون گرینجر ، The Light ، دختر اتش ، الوالو ، Doory
آگهی
#22
بدو بدو ،مردم ،بد.وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو


+ تـو قصّـه ـی مـن ..
تـو بودی ستـاره ***
 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 3

پاسخ
#23
بقیشو هم بذار دیگه اذیت نکن.............Sad
پاسخ
#24
اونایی که میان و رمان رو میخونن خب یه سپاسی هم بدین دیگه!


داشتم اطراف رو نگاه میکردم که چشمم به نیاز و کوهیار افتاد.وای از اون دوتا کلا یادم رفته بود.اخه مگه این بهنوش و فرهاد خل و چل واسه ادم حواس میذارن.گوشیم رو برداشتم و به فریبا زنگ زدم.فریبا رو که میشناسینش ایشالا....ولش کن حالا یه اشناییت میدم اخه اینقدر مشغله ها زیاده میدونم که یادتون نمیاد.
فریبا همون دختریه که اون شبی که رفته بودیم اردو با کوهیار زنگ زدیم بهش و سرکارش گذاشتیم.گفتم که دختره پایه ایه.امشب هم اون قراره مهره ی اصلی نقشم باشه.
فریبا-بعلــــــــه
من-ناز و عشوت تو حلقم فریبا
فریبا-شیرین تویی دختر؟
من-پ نه پ....باباتم میخوام بدونم کدوم گوری رفتی بیام پدر پدر سوختت رو در بیارم
فریبا-هنوزم همونجور بی نمکی؟
واقعا خدا از این دوستا نصیبه همه کنه....K
من-تو هم هنوز همونقدر لوسی؟
فریبا-شوخی کردم دختر جون
من-اما من جدی گفتم
فریبا زد زیر خنده و گفت:حالا کدوم گوری هستی؟منو کاشتی اینجا
من-طفلی بگردمت....تو هم که یه گوشه غریبانه نشستی منتظر منی
فریبا دوباره خندید و گفت:من کنار نسیمم
به نسیم که سر جاش نشسته بود نگاه کردم.فریبا رو هم از روی لباس کوتاش تشخیص دادم.یه لباس بادمجونی کوتاه پوشیده بود که اگه خیلی پایین میکشیدیش یه قسمت از رون پاش رو میپوشوند.اخه دختر خوب اینم لباسه تو تنت کردی؟اخه بدمصب خیلی هم تنگ بود.
من-چقدر جلفی تو دختر
فریبا-تازه فهمیدی؟
من-اخه اونم لباسه تو تنت کردی؟
فریبا-گشو بیا دیگه.تو اینجایی و من دارم دنبالت میگردم
من-کاملا معلومه داری دنباله من میگردی
تلفن رو قطع کردم و رفتم پیششون.به فریبا سلام کردم.یکمم با نسیم و بهروز شوخیهای ناجور وخفن خفن کردم.بدبخت بهروز که پاشد رفت.
دست فریبا رو گرفتم و بردمش یه گوشه ی خلوت.
من-خب....خودت که میدونی باید چیکار کنی
فریبا-اره بابا
من-تک که زدی من راه میفتم
فریبا-باشه....حالا کدوم هست؟
با دست بهش نشونشون دادم و فریبا رفت.از همون گوشه زیر نظر داشتمش.
فریبا رفت پیشه کوهیار و نیاز.یکم خودشو به کوهیار اویزون کرد بعدشم دستش رو کشید و با هم شروع کردن به رقصیدن.اووووف چه خوب هم کارش رو بلد بود.کوهیار هم بد نقش بازی نمیکرد.به نیاز نگاه کردم.خیلی مظلومانه بهشون زل زده بود.چه چشمای قشنگی داشت.حتی از این دور هم برق چشاش ادم رو جذب میکرد.اهنگ که تموم شد فریبا دست کوهیار رو کشید و بردش گوشه ترین ضلع باغ.بهم علامت داد و تک زنگ زد.
حالا نوبت من بود.رفتم پیشه نیاز که حالا بی قرار شده بود.
من-نیاز جون چرا تنهایی؟
نیاز-امممممم....کوهیار رفته اب بخوره
من-خب حالا که هردوی ما تنهاییم میای بریم یه قدمی بزنیم؟
نیاز-نه الان کوهیار میاد
من-ناز نکن دیگه عزیزم
نیاز-اخه من که شمارو نمیشناسم
من-تو راه میگم
دستش رو کشیدم و اونم پاشد.یواشکی یه تک به فریبا زدم.با نیاز شروع به قدم زدن کردیم.شکل مرغابی راه میرفت.از فکر خودم خندم گرفته بود.نیاز نگاهی بهم کرد و لبخند ملیحی زد.وقتی به فریبا نزدیک شدیم.خودم رو متعجب نشون دادم و به نیاز گفتم:به نظرت اونا کین؟
نیاز دقیق شد و گفت:نمیدونم
با شیطنت گفتم:بیا بریم قافل گیرشون کنیم

فریبا به دیوار تکیه داده بود و کوهیار روبروش بود.یه جایه خفنی هم واستاده بودن......





با شیطنت گفتم:بیا بریم قافل گیرشون کنیم
فریبا به دیوار تکیه داده بود و کوهیار روبروش بود.یه جایه خفنی هم واستاده بودن که منم بهشون شک کردم.این نیاز هم که از همه جا بیخبر گفت:اره بیا بریم ببینیم کین
هرچی جلوتر میرفتیم احساس کردم دستای نیاز که تو دستمه داره سرد تر میشه.نگاهی بهش انداختم و تو همون نور کم هم متوجه رنگ پریدگیش شدم.
من-نیاز چیزی شده؟
نیاز-نه
کاملا نزدیکشون بودیم.شاید تو 3-4 قدمیشون.اون دوتا هم که مثلا مارونمیدین.معلوم بود خیلی دارن از موقعیت بوجود اومده حال میکنن.لب و لوچشون تو هم بود.اه اه حالم رو بهم زدن.من گفتم فقط کنار هم واستن.تو رو خدا نگاشون کن سریع لباشون رو کردن تو هم....اه اه اه
دست نیاز تو دستام شل شد....از موقیعت استفاده کردم و سریع گفتم:هی شمادوتا
کوهیار و فریبا هم مثلا قافل گیر شدن و برگشتن به سمته ما.
نگاه سرد کوهیار اروم اروم تو چشمای بهت زده ی نیاز لغزید.کوهیار سرش رو پایین انداخت و گفت:تواینجا چیکار میکنی؟
به فریبا اشاره کردم.اونم سریع از گردن کوهیار اویز شد و دم گوشش طوری زمزمه کرد که من و نیاز هم بفهمیم:عزیزم تو که گفتی اون نمیفهمه
به نیاز نگاه کردم.اشکاش اروم اروم پایین میریختن و صورت سفیدش رو پر کرده بودن.
کوهیار دوباره به نیاز خیره شد.
اوووووووف دوباره صحنه هندیش کردن.جمع کنین خودتون رو بابا.ای بابا
کلافه از این پا به اون پا شدم و منتظر بودم ببینم میخوان چیکار کنن.بدمصبا همینجور فقط داشتن بهم نگاه میکردن.دستم رو بینشوت تکون دادم و گفتم:غرق نشین
نیاز به خودش اومد و به هق هق افتاد.دستش رو رگفت جلوی دهنش و بدو بدو رفت.
من-فریبا بزن قدش
فریبا-فدای تو
صدای شرق دستای من و فریبا باعث شد کوهیار به خودش بیاد و بره به سمته نیاز.
داد زدم:هوووی اقا پسر این جزو برنامه نبود ها.اگه برگشت خوددانی
کوهیار سرجاش ایستاد.اما دوباره به سمته نیاز رفت.نگهش داشت و شروع کرد باهاش به صحبت کردن
من-فریبا بهت قول میدم دختره خر شه
فریبا-نه بابا دیگه بر نمیگرده
من-حالا فریبا خودمونیم بدجور از موقعیت داشتی استفاده میکردی
فریبا خندیدو گفت:اخ نمیدونی چه حالی داد....بابا بی عرضه بچسب همین کوهیار رو بدبخت.داری میترشی
من-بدبخت خودتی و جد و ابادت.باز به تو رو دادم.حالا نکه خودت خیلی تر و تازه ای
فریبا-من با تو فرق میکنم
من-اره جونه خودت.....بهونس
نیاز اروم شد.از همین دور هم معلوم بود گوشاش دراز شده و دوباره خر شده.
خاک تو گورت کوهیار که داری دیوونم میکنی.دیگه حوصلت رو ندارم.این همه بشین فکر کن و این مخ بدبخت رو خسته بکن اخرم اقا رفته نازش رو میکشه.حالا اون نیاز دیگه چقدر گاگوله.....
از دسته کدومتون بکشم؟؟
کوهیار و نیاز بغل در بغل رفتن با هم رقصیدن.
منو فریبا فقط بهشون زل زده بودیم.
یه نگاهی به فریبا انداختم.
فریبا-واقعا این کوهیار هدفش از زندگی چیه؟
من-پوووووف.دیگه بریدم از دستش.نمیدونم به کدوم سازش برقصم.
فریبا دستش رو انداخت دور شونم و گفت:بیا بریم بیا بریم که این دوتا تکلیفشون با خودشون هم معلوم نیس.منو بگو اون همه به پسره ی الدنگ حال دادم
من-اره راس میگی فریبا جون تو هم که اصلا اهل این کارا نیستی
فریبا-اره به جونه تو
من-از خودت مایه بذار
رقص عاشقانشون که تموم شد کوهیار رو تنها گیر اوردم و محکم زدم تو گوشش.دستش رو بالا اورد که جوابمو محکم تر بده اما دستش رو مشت کرد و انداخت پایین.
عصبی پرسید-این چه کاری بود دختره ی احمق
من-حقته.منو مسخره کردی؟این همه فکر کردم اخرشم بغل تو بغل دارن با هم نجوای عاشقونه میکنن....اه اه چندش
کوهیار-دست خودم نبود.خیلی معصومیت تو چشاش بود
من-یعنی اگه تو چشمای منم معصومیت بود باهام میرقصیدی
کوهیار بهم خیره شد و گفت:داری درخواست میدی؟
من-ارزو بر جوانان عیب نیست.....کوهیار به من دیگه ربطی نداره.دیگه هر کاری خواستی بکن.من دیگه نیستم.مگه من مسخرتم؟تو که تا دیروز داشتی میگفتی فلان پشملان حالا یهو.....
دستمرو کلافه جلوی چشماش تکون دادم و گفتم:به چی خیره شدی؟من اینجام
کوهیار نگاهش رو از باغ گرفت و به من نگاه کرد
کوهیار-هان؟؟چیه؟؟
من-اوووووف
بعد از کمی سکوت کوهیار اروم گفت:شاید تو هم شانسی برای رقصیدن با من داشته باشی
اروم نگاش کردم و گفتم:منظورت چیه؟
کوهیار لبخندی زد و سرش رو اورد کنار گوشم و گفت:من و تو
هولش دادم عقب و گفتم:دیوونه
کوهیار با همون لبخند ازم دور شد.هنوز به رفتنش خیره شده بودم.خودش هم نمیدونه چی میخواد.
کش و قوسی به بدنم دادم از پنجره به بیرون خیره شدم.
از جام بلند شدم.یه هفته از اون عروسی میگذره.لباسام رو تنم کردم و رفتم که برم سر تمرین.تو راه رو با کوهیار برخورد کردم.خیلی اشفته بود.
یقش رو گرفتم و کشیدمش سمته خودم.
من-باز چه مرگته
کوهیار-ولم کن حوصله ندارم
من-بگو ببینم
کوهیار اروم گفت:شب بیا ساختمون پشت خوابگاه.1 اونجا باش
وای خدا حتما باز هوای عاشقی به سرش زده.وگرنه ادم نرمال که یهو موجی نمیشه.
ساعت1 پاورچین پاورچین خودم رو رسوندم به ساختمون پشت خوابگاه.کوهیار رو تو همون نور مهتاب پیدا کردم.پیشش نشستم و زدم به بازوش.
من-چطوری رفیق
کوهیار-حوصله داری برات بگم؟
من-فقط داستان عاشقانه نباشه که تهش به لب تو لب کنار دریا تو غروب خورشید ختم شه.
کوهیار خندید و گفت:نه
من-پس هندی هم نباشه که گریم بگیره
کوهیار-چرا هست
با اشتیاق گقتم:بنال ببینم چیه
کوهیار-درس صحبت کن
من-ااااه....بگو دیگه
کوهیار-خب راستش....چیزه....میدونی....
من-کووووووووهیار جون بکن دیگه
کوهیار-......خب.....واسه نیاز.....نیاز.....واسه نیاز خواستگار اومده
نفس راحتی کشیدم و گفتم:چه بهتر از دستش راحت شدیم
کوهیار-ام اهنوز دوسش دارم
زدم پس کلش و گفتم:ادم نمیشی...بگو ببینم چی شده
کوهیار-خواستگارش هم کلاسیشه....تو عروسی نسیم همرو دیدن
من-حالا جوابش چیه؟
کوهیار-اون نصفه شرایطشون رو قبول کرده.
من-یعنی چی؟
کوهیار داد زد-لعنتی جواب + داده..




چشمام مثه غورباقه شده بود.واااای یعنی نیاز داره ازدواج میکنه....اااااا.....
من-کوهیار....من هنوز باورم نمیشه
کوهیار-حوصله ندارم....توروخدا اذیتم نکن
من-اخه من الان دارم اذیتت میکنم؟اییییییییش
کوهیار-من.....من هنوز.....دوسش دارم
لحن ناراحت کوهیار بدجور روم تاثیر گذاشت.چند لحظه به فکر فرو رفتم.لعنتی پس حرفای اون شبت چی بود؟
من-خب حالا میخوای چیکار کنی؟
کوهیار کلافه گفت:نمیدونم....نمیدونم....
من-نمیدونم که نشد حرف.خب یا فراموشش کن.....یا باهاش ازدواج کن
کوهیار اروم گفت:اما....چرا نمیفهمی دختر شرایط ازدواجشون خیلی سنگینه
نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم:یعنی نیاز ارزشش رو نداره؟
کوهیار-داره....اما بابام اجازه نمیده.وقتی بهش گفتم گفت خریت محضه.گفت اگه اون تو رو واسه خودت میخواست با یه دونه سکه هم زنت میشد
من-خب اره بابات هم راست میگه.راستش رو بخوای به نظر من هم نیاز رو بیخیال شو.
کوهیار-اما نمیتونم
من-تو که گفتی ازش متنفر شدی.
کوهیار-اره اما....ته ته ته قلبم هنوزم دوسش دارم
من-واااای کوهیار خیلی مسخره ای.
کوهیار-عاشق نشدی که بفهمی چی میگم
اهی کشیدم و به اسمون خیره شدم.
من-اگه نیاز با پوول خوشبخت میشه پس با اون همکلاسیش هم میتونه خوشبخت بشه
کوهیار-پس دل من چی؟
من-کمکت میکنم فراموشش کنی
کوهیار-یعنی به همین سادگی همه چی رو فراموش کنم
من-نه خره.کی گفت همین الان نیاز رو فوتش کنی بره؟من میگم گاماس گاماس
کوهیار دیگه جوابی نداد.
دهنم رو به اندازه ی غارعلی صدر باز کردم.دیگه چشمام داشت هیری ویری میرفت.
من-کوهیار امشب به اندازه ی کافی باهات حرفیدم و کمکن کردم دیگه برم بخوابم؟
کوهیار-من نمیدونم اگه امشب تو این حرفا رو نمیزدی من باید چیکار میکردم.حتما دق مرگ میشدم
زدم پس کلش و گفتم:دت بخواد منو بگو تا این موقع شب کنارش نشستم
کوهیار-خب برو منکه مجبورت نکردم
من-تف به این روزگار....همین الان شلنگ دلت رو به مخ بدبخت من وصل کرده بودی.ای قدر نشناس
کوهیار-شوخی کردم دختر جون.برو کپه ی مرگت رو بذار
من-مطمئن باش تا حلوای تو رو نخورم جایی نمیرم
کوهیار-برو...برو که از وقت خوابت گذشته.
در حالی که از جام بلند میشدم گفتم:ایشالا خوابای +18 ببینی
کوهیار-دمت گرم ارزو از این بهتر کسی برام نکرده بود
من-خاک تو سرت کنن منحرف.فکر بعد از خواب هم باش
کوهیار خنده ای کرد و گفت:وای نگو که دلم اب شد
من-ایییییش چندش
کوهیار-فردا میای بریم پارک
من-نه بابا پارک محفل عشاقه.بی خیال بابا.شکم بهتره
کوهیار-پس شام؟
من-میام
کوهیار-ساعت 8 روبروی دسشویی
*******
از این پا به اون پا شدم.با دستم دماغم رو گرفتم.خدا لعنتت کنه کوهیار.ساعت 15/8 بود و این تن لش هنوز نیومده بود.از بوی دسشویی داشتم خفه میشدم.یه جایی هم قرار گذاشته بود که قبل از شام حسابی اشتهات وا بشه.
دوباره به راهرو نگاه کردم.اقا لنگون لنگون داشت میومد.داشت دکمه های پیرهن مشکیش رو میبست.یه شلوارجین مشکی با لباس مشکی تنش کرده بود.بند کتونی های مشکیش هم باز بود.چقدر شلخته و خوش تیپه!!
از همون دور داد زدم:عزای کی رو گرفتی سرتا پا مشکی پوشیدی؟
نمیدونم بدبخت از حرفم ذوق مرگ شد یا فکر کرده بهش توجه کردم یا زیادی ناراحت شد....نمیدونم دقیقا چی شد ولی کله پا شد و با مخ خورد زمین.
زدم زیر خنده.سرش رو بلند کرد غضبناک بهم نگاه کرد.
بوی تیز دسشویی زد تو مخم.یعنی یه دقیقه هم نمیتونی بخندی.همش یه چیزی باید بزنه تو برجکت.دوباره دماغم رو گرفتم.
کوهیار از جاش بلند شد و خودش رو تکوند.داشت به سمتم میومد که ایندفعه بلند تر زدم زیر خنده.
کوهیار-چته تو؟
من-سیندرلا کفشت رو جا گذاشتی
کوهیار نگاهی به پاهاش و نگاهی به پشت سرش انداخت.خم شد و کفشش رو پاش کرد.
یعنی ادم تا چقدر باید پرت باشه که نفهمه کفشش از پاش در اومده.
کوهیار-خب بریم
من-ااااا زرنگی...بیا اینجا یکم اشتهات وا بشه بعدش بریم
کوهیار گیج از حرف من اومد کنارایستاد.اما سریع جلوی دماغش رو گرفت و دستم رو کشید و منو از اونجا برد.تو محوطه که رسیدیم گفت:تو یه ربع همونجا واستادی و یکم اینور تر و اونور تر نرفتی؟
من-خب چیکار کنم تو گفتی دسشویی.منم عقلم نرسید دیگه
کوهیار با تاسف و خنده سرش رو تکون داد
با کلافگی گفتم:حالا تو که خیلی عقلت میکشه کجای دنیا رو گرفتی....
******
شام خوبی بود.در کل شب خوبی بود.بودن در کنار کوهیار خیلی فاز میده.چون همش تو سر و کله ی هم میزنیم.باید کمکش کنم که نیاز رو فراموش کنه.اصلا از مارای نیاز سر در نمیارم.
نه به اون گریه کردن اون شبش و نه به این جواب + دادنش.
اصلا واقعا کوهیار رو دوس داره؟
پس اون شرایط ازدواج چی بوده؟
وای حوصله ی فکر کردن به این دوتا خل و چل رو ندارم.بذار هر غلطی میخوان بکنن.اما خب این وسط.....ولش کن بابا خواب مهم تره.





یه هفته از اون ماجرا گذشت....وضعیت کوهیار رو درک نمیکردم.
پیش من خوشحال بود.اما وقتی مچشو پشت ساختمون میگرفتم یه جور دیگه بود.تو خودش بود.
دیگه پسر اینقدر اویزون؟
سرتمرین داشتم شر و شر عرق میریختم.هوای گرم مرداد باعث شده بود لبام از خشکی پوست پوست بشه.وای الان خوراک من بود.واست تمرین پوست لبام رو میکندم.اما اینقدر زیاده روی کردم شوری خون رو احساس کردم.
تمرین که تموم شد تز بوی عرق داشتم خفه میشدم.دلم تنگ شده واسه یه حمومی که بدون ترس از باز شدن در باشه.ای بابا....
داشتم به بچه ها خسته نباشید میگفتم.به کوهیار که رسیدم رو لبام دقیق شد و گفت:چیکار کردی با اینا؟
من-خب حال میداد
کوهیارمشکوک نگام کرد و گفت:چی حال میداد؟
من-کندن پوست لبم دیگه....الان تو دقیقا به چی مشکوک شدی؟
کوهیار خودشو جمع و جور کرد و گفت:هیچی
از حالتش سر در نیاوردم.
کوهیار دستم رو کشید و برد کنار شیر اب.دستش رو خیس کرد و گفت:بیا جلو ببینم
با تعجب بهش نگاه کردم.دستم رو کج کردم و گفتم:مگه خودم شل و پلم که نتونم؟
کوهیار کلافه دستش رو گذاشت پشت گردنم و صورتم رو به خودش نزدیک کرد.انگشت خیسش رو اروم روی لبای خونیم کشید.
از گرما حالم بد شده بود.
دست کوهیار رو لبام ثابت مونده بود.به چشاش خیره شدم دیدم نه بابا اقا رفته اون دنیا
من-هوووی هوا برت نداره
کوهیار به خودش اومد دستش رو برداشت.
اروم سرش رو انداخت پایین و گفت:ببخشید.یه لحظه....یه لحظه.....هیچی
بعدش از کنارم رد شد.برگشتم و رفتنش رو نگاه کردم.پسره خود درگیری داره.خدایا شفاش رو بده.باور کن پسر به این خوش تیپی حیفه اینقدر خل وضع باشه.
لبام رو کاملا شستم تا باز خونش باعث نشه یه نفر دیگه روش زوم کنه.
داشتم از پله های خوابگاه بالا میرفتم که دیدم کوهیار رو زمین تو سایه نشسته.تصمیم کبریای خودم رو گرفتم تا برم پیشش.
لگد زدم به پاش و گفتم:ایمجا چیکار میکنی؟
کوهیار سرش رو بلند کرد و گفت:تو جوره دیگه ای نمیتونی ابراز وجود کنی؟
کنارش نشستم و گفتم:شرمنده همین یه مورد رو بلدم.حالا چرا تو این گرما ها اینجا نشستی؟
کوهیار-امارگیر فوضولام
با خوشحالی گفتم:وای جدی یعنی اسمه منم تولیستت مینویسی؟
کوهیار-دختر خل تر از تو ندیدم
من-ولی من دیدم....نیاز
کوهیار روش رو اونور کرد و چیزی نگفت
من-حالا چه خبر ازش؟
کوهیار-کی نیاز؟
من-پ نه پ ملکه ی انگلیس که اومده بود خواستگاریت
کوهیار لبخندی زد و اروم زیر لب گفت:تو بدترین شرایط روحی هم ادمو سرحال میاری
من-هی هی فکر نکنی نشنیدم.تو یه قدمیت نشستم
کوهیار-خب که چی؟بشنوی
من-حالا بگو چه خبر از اون دختره
کوهیار-یه ماه دیگه عروسیشه
من-اووووه چه عجله ایه حالا.مگخ داشته میترشیده که دو دستی پسره رو چسبیده؟
کوهیار-چمیدونم.بیا امشب یه جایی بریم.
من-خیلی دّله شدی ها.همش داری اینور و اونور میری.....
کوهیار-اخه بیرون رفتن با تو خیلی حال میده
من-ذاتیه دیگه چیکارش میشه کرد
کویهار-حالا به خودت نگیر.میای یا نه؟
من-به شرطی هرجا من گفتم بریم.اوکی؟
کوهیار-با اینکه شرط بسیار مشکلیه اما بازم باشه....
من-ایییییش از خداتم باشه






بهت میگم بپیچ لعنتی
کوهیار در حالی که داخل کوچه میپیچید گفت:مثه اینکه تو اصلا نمیتویی مثل ادم حرف بزنی؟
من-همینیه که هست
کوهیار-ای بابا
من-برو دست راست حرف اضافی نزن
کوهیار زد رو ترمز و گفت:معذرت خواهی کن تا برم
دست به سینه خودم رو محکم به صندلی تکیه دادم و عینه بچه های تخس گفتم:میخوام صد سال نری
کوهیار خندید و گفت:بهترمن
با شک بهش نگاه کردم و گفتم:چطور مگه؟
کوهیار با شیطنت خندید و گفت:خب یه کوچه ی خلوت...ساعت 11 شب....من....تو....تنها
دادم تمام ماشین رو پر کرد:کوهیار عوضی هوا برت نداره ها
کوهیار دوباره خندید و گفت:زوره من از تو بیشتره خانوم خانوما
من-چقدر مطمئن حرف میزنی....از کجا معلوم؟
کوهیار-از هیکلم میشه فهمید
من-اووووه برو بابا همش باده
کوهیار-حاضرم باهات مسابقه بدم
من-بیا مچ بندازیم
کوهیار-قبوله
من-هر کی باخت چیکار کنه؟
کوهیار-سرشو جلویه اون یکی خم میکنه و معذرت خواهی میکنه
دستام رو بهم کوفتم و گفتم:از الان دارم برای معذرت خواهیت لحظه شماری میکنم
کوهیار-تو خواب ببین
با کوهیار از ماشین پیاده شدیم و رویه یه صندلی درب و داغونی که گوشه ی خیابون افتاده بود دستامون رو بهم قلاب کردیم.
دستای کوهیار یخ بود.رنگش هم پریده بود.
اینو حتی میتونستم تو نور کم مهتاب ببینم.نمیدونم چه مرگش بود.
برام جالب بود که به خاطر یه معذرت خواهی داریم مچ میندازیم.چقدر ما ادما مغروریم.وبه خاطر حفظ غرورمون چه کارهایی که نمیکنیم.
من-1....2....3
هر دومون در حال زور زدن بودیم...زورامون تقریبا برابر بود.ایول خودم.اما بازم اون یکم بیشتر از من جلو بود.
تو چشمای وحشیش زل زده بودم.چه چشمای خوش رنگی داشت.
یه لحظه فکرم رفت به اینکه بدبخت داره اینقدر زور میزنه بمب اتمی هوا نکنه.....
همچین خندم گرفت که دستام شل شد.کوهیار از فرصت استفاده کرد و دستم رو زد رو صندلی.
من-هووووی وحشی دستم
کوهیار با غرور بهم نگاه کرد:پاشو معذرت خواهی کن...بدوبدو
دستم رو مالوندم:عمرا
کوهیار-خودت شرط رو گذاشتی
با بیخیالی گفتم:منکه چیزی یادم نمیاد
کوهیار اومد سمتم و دستم رو کشید و با ضرب از جام بلند شدم.اینقدر شدت بلند کردنش زیاد بود که با سر رفتم تو صورتش.
(چیه الان فکر کردین میگم رفتم تو بغلش؟؟!!Smile)) )
پیشانیم رو مالیدم.خیلی درد گرفته بود.یهو یه فکری به سرم زد.خودم رو به ننه من غریبم بازی در اوردم.کلی اه و ناله کردم.
کوهیار نگران گفت:چی شدی دختر؟
من-اییییی....ولم کن....وحشی سرم شکست
کوهیار-سرتو بالا کن ببینم
من-ولم کن....وحشی امازونی
کوهیار-خب الان من چیکار کنم؟
من-یه معذرت خواهی.....اااااای
کوهیار دستپاچه گفت:ببخشید ببخشید
اااااخ جون پیروز شدم.لبخند پهنی زدم و دستم رو از روی سرم برداشتم و بهش نگاه کردم..
من-حالا کی برنده شد؟؟؟
کوهیار با چشمای گرد شدش بهم خیره شد.خیز برداشت تا بگیرتم اما سریع دوییدم.بعد از کلی دوییدن سوار ماشین شدیم و رفتیم به جایی که من عاشقش بودم.
من-نگه دار نگه دار
کوهیار زد رو ترمز و گفت:اینجا که چیزی نیس
من-همینجاس دیگه
با هم پیاده شدیم.
کوهیار دوباره به کوهی که روبرومون بود خیره شد و گفت:این همه راه رو از تهرون کوبیدیم اومدیم که کوه تماشا کنیم؟
به اطرافم که کاملا تاریک بود نگاهی انداختم.
کلافه دسته کوهیار رو گرفتم و کشیدم به سمته کوه:بیا بچه اینقدر قر نزن
راه اصلی رو پیدا کردم.به کوهیار گفتم:بیا از اینجا میتونیم از کوه بالا بریم.
کوهیار-مگه میخوای بریم بالا؟
من-پ نه پ اومدیم اینجا با تیشه کوه رو بکنیم مگر تو به نیاز برسی
کوهیار-پ نه پ و کوفت
خندیدم دوباره دستای سردش رو گرفتم:بیا بریم دیگه
کوه خیلی بلند بود.خارج از تهرون بودیم.همه جا تاریک بود.حتی نور ماه هم تاثیر زیادی نداشت.چراغ قوم رو روشن کردم تا نیفتیم.
دست هم رو گرفته بودیم که نیفتیم.
نصف راه رو رفته بودیم که پرسید:تو این کوه رو از کجا پیدا کردی؟
اروم گفتم:بذار برسیم بالا بهت میگم
وقتی رسیدیم بالا سه ربع ساعتی گذشته بود.خیلی راه بود.خسته شده بودیم.
سریع جلوی چشمای کوهیار رو گرفتم و گفتم:باز نکن تا بگم.
کوهیار-حالا این کارا لازم بود؟
من-منم اولین بار اینجا رو همینجوری دیدم که عاشقش شدم
کوهیار-باشه
*****
دستم رو از رویه چشماش برداشتم و گفتم:اینجا اخرین نقطه تویه دنیایه منه.....به دنیای من خوش اومدی
کوهیار خیره به منظره ی روبروش بود.یه نمای کامل از تهرون.
جایی که بدون هیچ دغدغه ای میتونستی شهرت رو تماشا کنی.
رفتم رویه سنگی نشستم و گفتم:نفله ی ندید پدید بیا بتمرگ
کوهیار اومد پیشم نشست و گفت:تو اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
(این جملات تقدیم به اقاجون عزیزم....خدابیامرزت عشقم)
من-قبل از رفتنش یه یادگاری برام گذاشت...چیزی که هیچوقت تموم نمیشه....هیچوقت از بین نمیره....همیشه دارمش....اینجا اخرین نقطه تویه دنیاش بود....با من تقسیمش کرد....حالا منم با تو تقسیمش میکنم....
کوهیار-چرا با من تقسیمش کردی؟
وقتی دید هیچ جوابی نمیدم گفت:نمیترسی میای اینجا؟
من-چرا باید بترسم؟چیزی برای ترسیدن وجودنداره
کوهیار خیره به تهرون گفت:میدونی تو دختر خیلی شجاعی هستی.تو نمیترسی الان با من تنهایی؟
نفسم رو دادم بیرون و گفتم:کوهیار فضا داره رمانتیک میشه
کوهیار خندید و گفت:بگو دیگه
من-میدونی من یاد گرفتم اهل ریسک باشم.یاد گرفتم قوی باشم.اگه بخوام دربرابر هرچیزی بترسم که دیگه نمیتونم از زندگیم لذت ببرم.
کوهیار-تو خیلی دختر شجاعی هستی....من از این اخلاقت خیلی خوشم میاد
هوا سرد شده بود.خودم رو به کوهیار نزدیک تر کردم و سرم رو گذاشتم رو شونش.چیزی نگفت.
من-کوهیار تو باید بتونی نیاز رو فراموش کنی
کوهیار-سعی میکنم سعی میکنم
من-کار ساده ایه
کوهیار-نه اشتباه نکن.عشق اول عشق اخر.دیگه نمیتونی فراموشش کنی.
من-اما جایگزین که میتونی
کوهیار-اره...اما....راست میگی جایگزینش خیلی بهتره
زدم به شونش و گفتم:کلک جایگزینش کیه
کوهیار خندید و گفت:به وقتش بهت میگم که واسم استین بالا بزنی
دلم گرفت....پسرا چه سریع عاشق میشن و فراموش میکنن.بهش چیزی نگفتم.
از دور به تهرون زل زده بودم.معلوم نیس بین این کوچه ها و خیابون ها چه خبره.




چشام رو باز کردم.نور چشام رو زد و سریع بستمشون.به اطرافم یه نگاه کج و کوله انداختم فهمیدم تو خوابگاه رو تخت خودمم.پس دیشب چی شد؟
سریع از جام بلند شدم.یکم به مغط اکبندم فشار فشور اوردم فهمیدم دیشب مثه منگولا خوابم برده بود.اگه شد من یه جا برم و نخوابم.کلا کارای من مثه ادمیزاد نیست.
رفتم صورتم رو شستم.تو اینه به خودم نگاه کردم.وای چشمام چه پفی کرده بودن.از خودم وحشت کردم.
برگشتم تو اتاق.چشمم افتاد به ساعت دیدم هیوای بر من از تمرین جاموندم.ای خدا حالا جواب محبی رو چی بدم؟بلند بلند شروع کردم به حرف زدن.
این کوهیار بی خیر بدرد نخور هم که نیومده صدام کنه.خدا لعنتش کنه.چقدر بی فکره.ایشالا بره زیر تریلی.ایشالا به عذاش بشینم.خودم میرم با همین دستام خفش میکنم.ادم تا چه حد عوضی و نامرد.منو بگو بهشتم رو بهش نشون دادم.قدرنشـــ.....
-تو داری چی میگی؟
دهنم درجا بسته شد.این کوهیار از کجا پیداش شده بود.اروم اروم رومو کردم بهش.چشماش قرمز شده بود.ای خدا نکنه شنیده باشه.کی درو باز کرده بود که من نفهمیدم.یه لبخند تصادف کرده تحویلش دادم.
کوهیار تا خواست چیزی بگه واسه اینکه شر به پا نشه شروع کردم به خوندن.
من-همه چی ارومه من چقدر بدبختم....پیشم هستی حالا به خودم میشاشم
تو به من چشم داری از چشات معلومه....همه چی ارومه همه چی ارومه
داشتم دستام رو رو هوا تکون میدادم.شعر که تموم شد بدوبدو رفتم سمته در.تا خواستم بپرم بیرون دستای کوهیار مانعم شد.
اومدن کوهیار جلوی در همانا و خوردن کله ی من بدبختم به سرش همانا.
من-....اااای....حیف نون خب میذاشتی برم بیرون دیگه
کوهیار هم سرش رو گرفته بود وناله میکرد:اون حرفا چی بود بهم زدی
تو همون اه و ناله گفتم:خب نیومدی منو بیدار کنی واسه تمرین خواب موندم
کوهیار بهم نزدیک شد و گفت:نفله خانوم امروز جمعس
با خنده بهش نگاه کردم و گفتم:پس یه معدرت خواهی بهم بهکار شدی دیگه
کوهیار-باز واسه چی؟
من-واسه اینکه سرم رو ناکار کردی
کوهیار-وووووای ول کن جونه مادرت
*****
اونروز زنگ زدم به فریبا که برم خونشون چندتا فیلم ازش بگیرم.پوسیدم تو این چاردیواری.فقطم فریبا واسه فیلم مناسب بود.چون هرچی دلت بخواد فیلم داشت.وقتی بهش زنگ زدم گفت میریزم تو فلش بیا بگیر.
یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ی فریبا.خونشون تو تهرون بود.به تاکسی گفتم و استا تا من بیام.تک زدم تا فریبا بیاد.لامصب وعضشون خیلی توپ بود.در باز شد.فریبا انتیک مانتیک اومد بیرون.به دور و ورم نگاه کردم و دیدم کسی نیست.پس این دختر واسه کی اینقدر به خودش رسیده بود.به سر و وضع خودم یه نگا انداختم و با خودم گفتم:نکنه واسه من؟؟؟
نه بابا شیرین توهمی شدی....
فریبا اومد جلو و بغلم کرد.پشت سرش عق زدم.ایییییش....بدم میاد از این لوس بازیا
فریبا-سلام عزیزم بیا اینم فیلما
من-سلام فری.بده بیاد که پوکیدم از بیکاری
فریبا فلش رو بهم داد اخرش گفت:فقط عزیزم اینا رو تنهایی نگاه کنی ها
من-مگه چین؟
فریبا-هیچی فقط با کسی نگاه نکن.
من-باشه...دستت نقره فعلا خدافظ
فریبا-بای عزیزم
برگشتم تو تاکسی.واه واه واه بدم میاد ازینایی که میگن بای...یا مثلا داری مثه ادم باهاشون حرف میزنی تند تند میگن اوکی اوکی....خب مگه زبون مادریتون نیشتون میزنه.والا به خدا
******
تو اتاق مثه منگولا رو تخت نشسته بودم و به فلش زل زده بودم.اخه یعنی من به خودم چی بگم.یه درصد هم درباره ی اینکه حالا من این فیلما رو چیجوری نگا کنم فکر نکرده بودم.منکه لپتاپم رو با خودم نیورده بودم.ای خدا یه جو عقل بهم بده.
******
رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم به بدبختیای خودم فکر میکردم.کسری اومدتو اتاق و مثه گاو یه سلام هم نکرد.منم محلش نذاشتم.رو تختش نشست و یه صداهایی در اورد.
لبم رو گاز گرفتم و با خودم گفتم مردم چقدر بی ادبن.دوباره صدا اومد.ایندفعه خندم گرفته بود از رو هم نمیرفت.دفعه ی سوم دماغم رو گرفتم با خودم گفتم حداقل حالم بد نشه.
دفعه ی چهارم دیگه برگشتم سمتش.واااای خدا عجب نعمتی.کسری لپتاپش رو پاش بود و داشت با خودش میخندیدوحدس زدم شاید داره یه کلیپ میبینه.من چقدر منحرف شدم جدیدا.با حسرت بهش زل زده بودم.به خودم اومدم و سرم رو کردم زیر پتو.اصلا به فکرم نرسیده بود.کسری خیلی وقته که لپتاپ داره پس چرا من دقت نکرده بودم.
اره خودشه.نقشه ی خوبی میشه.فقط باید مثه جغد بشم.از اون نقشه ی شیطانی که کشیدم خندم گرفت و خوابیدم.
********
سرموفع بیدار شده بودم.هه هه هه اقا کسری منتظر باش.
کسری خواب خواب بود.پاورچین پاورچین رفتم سمتش.دستم رو جلوی چشماش تکون دادم.مطمئن شدم که خوابه.رفتم زیر تختش و لپتاپ رو در اوردم.اخه چندفعه دیده بودم که لپتاپ رو این زیر میذاره.از خوشحالی بالا و پایین پریدم.با قدم های بلند داشتم خودم رو به تختم میرسوندم که یهو پام رفتم تو پاچه ی اون یکی پام و با کله افتاده زمین.اما لپتاپ رو بالا گرفتم واسه همین باعث شد با دوتا ارنجام فرود بیام.مبتونم صد درصد بهتون اطمینان بدم که استخونام خورد شد.از درد هیچی حالیم نمیشد.فقط به خاطر خر شانس بودن خودم لبم رو محکم گاز گرفتم که صدام در نیاد.یه نگا به کسری انداختم فقط یه تکون کوچیک خورد و دوباره خندید.تصمیم گرفتم برم زیر تخت خودم و فیلمارو نگاه کنم.
صداش رو قطع کردم و دست به کار شدم.6 تا فیلم برام ریخته بود.اولی رو باز کردم که نگاه کنم.
Change upبود.ولی تو روح کسی که این فیلم رو درست کرده.نفس کم اوردم سرم رو کردم بیرون تا یکم نفس بکشم.دوباره برگشتم.دیدم هیچی از فیلم حالیم نیس یکم واسه همین یکم صداش رو زیاد کردم.
دوباره نفس گرفتم برگشتم زیر تخت.واااای خدای من چه فیلم خفنی بود.با خودم فکر میکردم اخه اونا چجوری روشون میشه لخت بیان جلوی دوربین.
نصف فیلم رو دیده بودم که احساس خفگی کردم.(شیرین به جونه خودت اون فیلم ارزش خفگی نداره)
چشام رو بستم و روتختی رو دادم بالا و سرم رو بردم بیرون.چشام رو باز کردم که یه نفس عمیق بکشم.
من-...وااااااااااااااااای.....





یه جیغ هفت رنگی کشیدم که نگو.تا چشام رو باز کردم یه دماغ گنده دیدم.سریع از جام بلند شدم ولی سرم همچین خورد به تخت که چشام سیاهی رفت.دستی اومد جلوی دهنم.با خودم گفتم شیرین کارت ساختس.
اشهدان لا الله الاهو هوهی لی غیوم
وای خل شدم رفت چی دارم واسه خودم بلغور میکنم.کسری اون کله ی خربزه ای شو اورد زیر تخت و گفت:پسر خفه خون بگیر
یه مدت که اروم شدیم از زیر تخت اومدم بیرون.نادم و پشیمون سرم رو انداختم پایین.کسری روبروم واستاد و بهم نگاه کرد.
کسری-خب چرا به خودم نگفتی بهت بده
سرم رو بیشتر بردم پایین.کسری خندید و گفت:بیار باهم نگاه کنیم
من-وای نه رفیق فیلم خانوادگیه
کسری مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:باشه هرجور خودت دوس داری
رفتم فلش رو کشیدم و لپتاپش رو بهش دادم.
من-بیا فیلمم رو دیدم
کسری-دزدی نکن بچه به خودم بگو
نگاه وحشتناکی بهش انداختم که یعنی دزد جد و ابادته
کسری خوابید.منم رفتم رو تخت دراز کشیدم.ای بابا تازه تیکه ی خفن فیلمم رسیده بود.ای بابا.از دست دادمش.
*****
محبی-2 هفته وقت دارین خودتون رو نشون بدین.اگرعرضشو نداشتین حذفین
به کوهیار نگاهی انداختم.سرش رو پایین انداخته بود.اما یهو سرش رو اورد بالا و به من نگاه کرد.چشام رو براش لوچ کردم و رومو اونور کردم.چقدر این چند روز بی قراره.
زیر لب داشتم با خودم میخوندم:بی قرار بی قرار بی قرارتم....تا زنده ام همیشه در کنارتم....بی قرار بی قرا......
محبی چشای تیزش رو بهم دوخت و گفت:شهاب فهمیدی
سریع به خودم اومدم و گفتم:حله فهمیدم
مثه برده ها داشت ازمون کار میکشید.عرق کرده بودم و دیگه نفسم بالا نمیومد.چقدر این تمرینا مزخرف بودن.وای مسابقه ی بعدش رو بگو.محبی واسه مسابقه تیم هارو عوض کردو منو کوهیار تو تیم هم افتادیم.بعد از مسابقه تیم ما برد و محبی گفت:تو و کوهیار زوج خوبی میشین
منه احمقم فکر کردم اون یکی زوج رو میگه واسه همین سریع گالم رو باز کردم و گفتم:من قصد ازدواج ندارم
کوهیار سرش رو انداخت پایین و خندید.محبی هم زد به شونم و گفت:سوتی میدی جوون
سرخ شدم.بدجورم سرخ شدم.
*****
این دو هفته مثه برق و باد گذشت.پیرشدم رفت پی کارش.
تو این دو هفته همش با کوهیار این و اونور میرفتیم.تقریبا روحیه ی کوهیار رو برگردونده بودم.ایولا به خودم.خیلی بهم عادت کرده بودیم.هرجا میرفتیم با هم بودیم.تو مسابقه ها هم پل میکاشتیم.
روزی که محبی میخواست اعضای تیم مسابقه ی اصلی رو انتخاب کنه رسید.از صبحش دلشوره داشتم.خیلی وحشتناک بود.اگه ردم میکرد چی.پدرم در میومد.سه هفته ی دیگه هم به مسابقه داشتیم.نباید ردم میکرد.من واسه این مسابقه خیلی زحمت کشیده بودم.از خیلی چیزا گذشتم.نباید ردم میکرد.
اگه ردم میکرد خودم پدرپدرپدر سوختش رو در میوردم.نه بابا شیرین عرضشو نداری.
لباسام رو عوض کردم و رفتم سر زمین.استراب از صورت همه معلوم بود.اوناها هم حالشون از من بهتر نبود.کوهیار رو دیدم که بیخیال داشت با یکی از بچه ها صحبت میکرد.معلوم بود که اون حذف نمیشه.محبی که اومد همه ی بچه ها میخکوب شدن.لیست حضور غیاب دستش بود.نگاهی به همه انداخت و خواست دایره ببندیم.
محبی-تو تمام این مدت وقت داشتین خودتون رو ثابت کنین.حالا وقتش رسیده نتیجه ی زحمتاتون رو ببینین.از اول لیست شروع میکنم.
محمدرضا:رفت روبروش واستاد و بلند گفت:ردی
محمد رضا خیلی داغون شد.فقط به التماس افتاد اما محبی رفت سراغ بدی.
به کوهیار نگاه کردم با چشاش بهم اطمینان میداد.انگاری میگفت تو میمونی.اما خیلی دلشوره داشتم.
نوبت به کوهیار رسید.محبی از همون دور بلند گفت:میمونی
کوهیار خندید و گفت:خیلی ممنون
من جزو نفرای اخر بودم.وقتی نوبت به من رسید کف دستام عرق کرده بود.پاهام یخ کردخ بود.کف دستام رو به شلوارم کشیدم و نفس عمیق کشیدم.محبی نزدیکم شد و زیر چشمی بهم نگاه کرد.
شهاب جان و اما تو:......ردی
باورم نمیشد.چشام چار تا شد.
من-اما چرا مربی
محبی-اونش به خودم مربوطه ردی
سرجام نشستمو سرم رو تو دستام گرفتم.اشک چشام رو محار کردم.نباید ضعف نشون میدادم.اشکالی نداره حالا که شده....اما نه من....من....اخه چرا
وقتی به خودم اومدم که کوهیار بالای سرم ایستاده بود و میگفت:خیلی متاسفم
با شدت از جام بلند شدم.خیلی عصبانی بودم.سرش داد زدم:خفه شو فقط خفه شو.حوصلتو ندارم
به سمنه اتاقم دوییدم.چرا باید اینجوری میشد.این حقه من نبود.
رو تختم رفتم و گریه کردم.سرم رو تو بالشت فرو کردم.یعنی پس فردا باید از اینجا میرفتم.ای خدا چرا اخه چرا.....
تو این دو روز اخری به همه جای ورزشگاه سرک کشیدم.اما پیش محبی نرفتم.غرورم اینجا ازمن قوی تر بود.
خاک بر سر این کوهیار کنن.منو از رابدر کرد.اینقدر که کلاسا رو میپیچوندیم و میرفتیم شام میخوردیم.وای کوهیار.....چقدر با هم خوش گذروندیم.....
داشتم وسایلم رو جمع میکردم که کوهیار اومد تو اتاق.
اروم گفتم:اتاق در داره
کوهیار رو تختم نشست و به چمدونم زل زد.چیزی نمیگفت فقط گاهی اوقات نگاهی بهم مینداخت.کلافه بهشش گفتم:چی میخوای؟
کوهیار سرش رو انداخت پایین و گفت:4روز دیگه عروسیه نیازه
عصابی سرم رو تکون دادمو گفتم:برو گمشو با اون نیازت.این همه مدت از کارو زندگی خودم رو انداختم که تو رو بیارم سر عقل اونوقت وایستادی میگی عروسی نیازه؟
کوهیار-فقط میخواستم بدونی که دیگه برام مهم نیس
من-به من چه
چمدونم رو برداشتم و گوشیم رو در اوردم تا به تاکسی زنگ بزنم اما کوهیار گوشی رو ازم گرفت و گفت:خودم میرسونمت
من-نمیخوام خودم میرم
کوهیار-بهت گفتم خودم میبرمت
صدای بلند و قوی کوهیار باعث شد خفه شم.بیا 23 یال سنمه نمیتونم خودم واسه خودم تصمیم بگیرم.شیطونه میگفت جفت پا برم تو چشای خوشگلش.
چمدونم رو برداشت و رفت.خدا خیرش بده بدرد هرچی نخوره بارکش خوبی میشه.
نگاه اخرم رو به اتاق انداختم و خودم رو به کوهیار رسوندم.قبلا با کسری خدافظی کرده بودم.مثه بچه ها ی تخس پشت سر کوهیار راه افتاده.
فدای قد و بالات بشم مادر.نیاز کیلو چنده بیا خودم میرم یکی از همین دخترای ترگل ورگل رو واست میچنم.
یاد شرطم با بچه ها افتادم.وااای نه زانتیای خوشگلم.پریدی.ای بابا بازم همون پی کی قراضه ی خودم.در جلو رو باز کردم و چپیدم تو ماشین.کوهیار هم اومد پیشم نشست.پیشم نه ها پشت رل نشست.اخه چیجوری با خودتون فکر کردین کوهیار میاد پیشم میشینه.اونوقت کی رانندگی کنه؟
خدایا همه ی مارو دربست با هم شفا بده.البته بیشتر منو.
کوهیار داشت با سرعت رانندگی میکرد.داد زدم سرش:دیوانه ی زنجیری من هنوز ارزو دارم
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ... R.m ... ، mojdeh1 ، ♥h@di$♥ ، beatrice ، azary ، Kimia79 ، ƝeGaЯ ، غزاله م ، sses ، ...asall... ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، parmis78 ، هرمیون گرینجر ، دختر شاعر ، دختر اتش ، الوالو
#25
مرسی گلم خیلی قشنگ بود
من به قلبم افتخار میکنم.
با آن بازی شد،
زخمی شد،
به آن خیانت شد،
سوخت و شکست،
اما به طریقی هنوز کار می کند.
Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط بهاره@@@@@@
#26
دوست دارم مرسیHeartمنتظر بعدیشیم عزیزمTongue
هنگامی که کسی آگاهانه تو را نمی فهمد خودت را برای توجیه خسته نکن...
پاسخ
آگهی
#27
عالیه...بقیشششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش.
Heart
پاسخ
#28
ممنون زحمت کشیدی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 3
پاسخ
#29
بزار بقیه اشوووووووووووووووووووووووووcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingلطفاااااااااااااااااااااااااااcryingاcryingcryingcryingcryingcryingcrying
به تاوان دل شکسته ام هزاران دل خواهم شکست
گناهش پای کسی که دل مراشکست
♪♪♪♪♫♥♪♪♥
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 3
پاسخ
#30
تورو خدا ادامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشم بزرا تورو خداcryingcryingcryingcrying


+ تـو قصّـه ـی مـن ..
تـو بودی ستـاره ***
 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 3

پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان