امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!)

#31
مرررررررررررررر30
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 4

گُـل مَـטּ گآهے بـבاـפֿـلاـᓆ פּ ڪҐ حوصـِلـہ פּ مَغــرور بـوב...
امــّـــــا..
مانـבنـــے بــوב .
ایـטּ بـوבنـَش بـوב ڪـِـہ اפּ را تبـבیــل بـہ گـُــل مـטּ ڪرבه...✿

رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 4
پاسخ
آگهی
#32
Angel یه سوال میشه بدونم کدوم ادم می تواند این همه متن را بجواند ( بی کار ها را نمی گم ) Angry
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 4
پاسخ
#33
بقیش...بقیش...بقیش
پاسخ
#34
بقـــــــــــــــــــــــــــیّــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
توروخدا بیا بقیشو بزارcryingcryingcryingcrying


+ تـو قصّـه ـی مـن ..
تـو بودی ستـاره ***
 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 4

پاسخ
#35
عالی.ادامشو زودی بزار.HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
اسم کتاب مورد علاقه ی شما چیه؟؟؟
پاسخ
#36
سپاس نشه فراموش!!!Smile


کوهیار خندید و گفت:یه نمونش رو بگوببینم
یکم با خودم فکر کردم.وای فکر کن ارزوهام رو به این چلغوز خودمون میگفتم.نه بابا بیخیال.واسه همین گفتم:سر به سرم نذارم هنوز ناراحتم
کوهیار-عیبی نداره اینم قسمت تو بوده دیگه
چیزی نگفتم.خدایی ناراحت شدم.تازه یادم رفته بود.از تو کیفم شالمو مانتوم در اوردم و پوشیدم.حالا احساس بهتری داشتم.چشمام رو گذاشتم رو هم تا برسیم.اما تا خواستم بخوابم کوهیار بیدارم کرد.
کوهیار-هوووی پاشو ببینم کجا باید برم؟
من-برو کرج تا بهت بگم
بعدشم دیگه هیچی نفهمیدم.وقتی بیدار شدم 5 کیلومتری کرج بودیم.کوهیار اروم بود.یعنی مثل اون اول عصبی و وحشی نبود.دستاشم تیریپ رقص بندری رو فرمون برنداشته بودن.ای خدا باید این تیریپ رو از تو فرهنگ لغتم پاک کنم خیلی کلمه ی ضایعیه.
*****
من-همین کوچس
کوهیار پیچید تو کوچمون و من دوباره رنگ اشنای خونمون رو دیدم.سرم رو از شیشه بردم بیرون و داد زدم:من اومدم
کوهیار خندید.
من-همینجا نگه دار.همین دره.
کوهیار نگه داشت و به خونمون نگاهی کرد.و بعدش نگاهش رو بهم دوخت.
به دستام نگاهی کردم و بعدش به کوهیار.
من-ها چیه؟
کوهیار-این مدت خیلی روحیم عوض شد....مرسی
من-اقای تحصیل کرده مرسی نه ممنون یا متشکرم
کوهیار لبخندی زد و گفت:من....من....میتونم شمارت رو داشته باشم تا دلم که برات تنگ شد بهت زنگ بزنم؟
نگاهی شیطنت بار بهش نگاه کردم و گفتم:نه چه معنی میده
کوهیار-مزاحم نمیشم فقط میخوام یه نشونی ازت داشته باشم
من-باشه اما فقط ساعت 8 تا 9 شب زنگ میزنی
کوهیار-اخه چرا؟
من-چون میواخم بهت خبر بدم دقیقا کی بیای اشغالامون رو ببری
کوهیار-باشه میام اما به بابات بگم من کیم؟
من-اشغالی محلمون دیگه.....من برم دیگه دستت کیلو کیلو طلا
کوهیار-خب شمارت چی؟
خودکارم رو در اوردم و رو دفترچه یادداشتی که رو داشتبورد بود شمارم رو نوشتم.پایینشم نوشتم.خانم طلا
کوهیار نگاهی به کاغذ انداختو گفت:مرسی
من-مرسی نه ممنون
کوهیار لبخند زد.داشتم از ماشین پیاده میشدم که کوهیار سریع دستم رو گرفت و گفت:من هنوز اسمت رو نمیدونم
من-هنوز دیر نمیشه
دستم رو از دستاش کشیدم بیرون و رفتم سمت در.کلید انداختم و وارد شدم.در رو که بستم از سوراخ گوشه ی در رفتم به کوهیار زل زدم.به روبرو خیره شده بود.اما یهو گاز رو گرفت و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم:دوباره همون زندگی سگی خودم....

به سمته خونه به راه افتادم.کلی تو راه با خودم غرغر میکردم.اخه مگه کجای کارم اشتباه بوده؟در رو باز کردم.موجی از سرما زد تو صورتم و احساس خوبی بهم دست داد.ماشین بابا تو خونه نبود واسه همین حدس زدم خونه نیست دیگه.صدای تلق و تولوق مامان از تو اشپزخونه میومد.اروم اروم رفتم به سمته اشپزخونه.میخواستم بنرسونمش ولی احتمال 90% دادم که رو دستم پس بیفته واسه همین برگشتم سمته در و درو با با شدت باز کردم و بستم و بلند داد زدم:مامان...مامانم کجایی من اومدم




مامان سراسیمه اومد از اشپزخونه بیرون و دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت:خدا لعنتت کنه ترسیدم
با خودم گفتم حالا فکر کن قافل گیرش میکردم...
من-دستت درد نکنه دیگه حالا اگه شازده پسرت بود سریع میپردی بغلش و قربون صدقش میرفتی
مامان اومد جلوتر و گفت:شیرین نیومده شروع نکن دیگه دختر.بیا بشین واست شربت بیارم.
نشستم و مبل و مانتوم رو در اوردم.مامان از تو اشپزخونه داد زد:مگه تمرین نداشتین امروز؟
وقتی مامان اینو گفت یه چیزی تو قلبم تکون خورد.اروم گفتم:نه دیگه تمومید
مامان با شربت اومد پیشم رو مبل نشست و گفت:مرگ تمومید کوفت تمومید تو اصلا نمیتونی مثل ادم حرف بزنی؟حالا واسه چی؟
شربت رو مزه مزه کردم و گفتم:چون منو رد کرد
مامان اومد نزدیک ترم و دستش رو گذاشت رو شونم و گفت:قسمت تو هم همین بوده دیگه
من-حالا شهاب کجاست؟چطوره بهتر شده پاش؟
مامان-با بابات رفته شرکت.اره بابا بهتر شده
بعد کلی امارگیری از مامانم رفتم تو اتاقم.گوشیم رو یه چک کردم.یه شماره نااشنا بهم زنگ زده بود.حتما کوهیار بود.زیرلب گفتم:پسره ی قالتاق چه زود دلش واسم تنگ شده بود
گوشیم رو پرت کردم اونور و خودم رو پرت کردم رو تختم.چقدر دلم واسه تختم تنگ شده بود.
چشام رو که باز کردم هوا تاریک شده بود.باز من خوابیدم که.از جام بلند شدم.وسط اتاق مونده بودم خب حالا چیکار کنم؟چشمم به کامپیوترم افتاد.وای چندوقتی میشه که نرفتم تو نت.وقتی از پای نت پاشدم دوساعتی گذشته بود.اخه این اینترنت چی داره که ادم اینقدر جذبش میشه؟
رفتم پایین سر و صدای بابام و شهاب میومد.شهاب پاهاش رو روی مبل دراز کرده بود به دسته های مبل تکیه داده بود.بابام هم رو مبل روبروییش نشسته بود و داشت باهاش صحبت میکرد.مامان هم سرگرم بافتن کلاهش بود.
از صحبتاشون فهمیدم دارن درباره ی بورس میحرفن.اه اه اه این همه مبحث چرا بورس؟
بابام چشمش به من افتاد و با خنده بلند شد.شهاب هم برگشت و بهم نگاه کرد.بابام اومد سمتم و گفت:به به دختر شاه پریون
با خنده بابام رو بغل کردم و گفتم:مگه تو شاه پریونی؟
بابام-باز گیر دادی ها
رفتم سمته شهاب و بغلش کردم.تا اخرای شب کلی سربه سر شهاب و بابام گذاشتم.اخرشم اونا کم اوردن.
شب با بدنی خسته برگشتم تو اتاقم.بازم چند تا تماس از کوهیار تو گوشیم بود.همون شماره بود.گوشیم رو پرت کردم کف اتاق و نشستم و تخت.از پنجره به بیرون زل زدم.نباید اینجوری میشد....نباید.
بابا و شهاب درباره ی حالت های جدیدم چیزی نفهمیدن.اینکه بیشتر موقع ها تو اتاقم بودم.چون من اونقدر ادم سرحالی بودم که حتی تو بدترین حالت ها ی روحی بازم میتونستم نقش یه ادم شاد و بی غم رو بازی کنم.اینکه ردم کرده بودن ضربه ی بدی به روحم وارد کرده بود.اما باید باهاش کنار میومدم....باید....
یه هفته از اون ماجرا میگذشت و من روز به روز راحت تر با قضیه کنار اومدم.حالا فکر کردن به روزای بامزه ای که تو اون باشگاه داشتم برام اسون تر شده بود.ولی هنوزم یه گوشه از قلبم درد میکرد.
مامان هم فهمیده بود حالم زیاد خوب نیست برای همین خیلی تو این یه هفته باهام صحبت کرد.چقدر خانوادت تو این حالت های روحی میتونن برات مرحم باشن....حتی با یه نگاه.....
خبرا رو به نسیم و بهنوش دادم و اونا هم کلی ناراحت شدن.نسیم هم گفت از زندگی با بهروز خیلی راضیه و اون پسر خیلی عاقلیه.خدا رو شکر....
بهنوش هم خبر خواستگاری فرهاد رو بهم داد.خانوادش راضی بودن.پس اون هم داره سر و سامون میگیره.وقتی درباره ی شرطمون پرسیدن چیزه زیادی برای گفتن نداشتم.فقط پشت تلفن به هردوشون یه خنده پس دادم.
*********
تابش مستقیم نور توی چشمام باعث شد سرم رو بکنم زیر پتو.وای خدا باز الان باید بیدار بشم و فکر و خیال بکنم.دیگه خسته شدم....
قبل از هر کاری سریع پریدم سر کشوم تا برم حموم.از تمام حموم فقط دو قسمتش رو خیلی دوس داشتم.یکی اینکه میتونستی با صدای نحست بلند بلند واسه خودت اهنگای خز بخونی....یکی دیگه همین قسمتش باید لباس انتخاب میکردی.
لباسام رو با ذوق و شوق کنار میزدم.تی شرت لیموییم چشم رو گرفت.با یه شلوارک نارنجی پریدم تو حموم.
وقتی برگشتم احساس خیلی بهتری داشتم.حوله رو کشیدم و موهام تا خشکشون کنم.حوله به دست رفتم پایین.صدای اخبار تمام خونه رو برداشته بود.رفتم تو اشپزخونه و به مامان صبح بخیر گفتم.
من-پس بابا و شازده کجان؟
مامان همونجور که داشت برنج ها رو پاک میکردبا خنده گفت:رفتن استادیوم
با عصبانیت دستم و کبوندم رو میز.برنجا یکم پرت شدن بالا.مامان که به این کارای من عادت داشت با خنده بهم نگاه کرد.
بلند بلند گفتم:اگه منم پسر بودم چی میشد؟منم دوس دارم برم فوتبال نگاه کنم.....چرا من نمیتونم برم؟....میدونی چرا؟چون اونا بهم زل میزنن باعث گناه اونا میشم....چرا رفتن اونا رو ممنوع نمیکنن تا ما بریم؟...اهان میدونی چرا؟چون اونا مردن....چون اونا همه کاره ی جامعن....اصلا من چه حقی دارم اعتراض کنم؟برن...به درک برن....

حرفایی که خیلی وقت بود تو دلم جمع شده بودن رو سر مامانم خاللی میکردم.ایندفعه با شدت بیشتری داد زدم:رفتن مانتو بخرم پسره زل زده به هیکلم میگه فدات بشم هر سایزی بهت بدم بهت میخوره....منتظر تاکسی واستادم چون اون قراضه خراب شده بود....پسره واستاده جلو پام میگه کجا میخوره مسیرت در خدمتت باشم....امنیت ندارم میخوام از خونه برم بیرون.هر چند دقیقه یه بار برمیگردم پشت سرم رو نگاه میکنم.نمیتونم بیشتر از 9 شب تنها بیرون از خونه بمونم.چرا چون ممکنه فکر کنن فاحشم....ممکنه دنبالم کنن....چرا چون مردن....نیاز جسمی دارن....به هرکی میگم میگه سنشون ایجاد میکنه....راست میگن ما به درک سن اوناها مهمه....نیازهای اونا مهمه....ماچه کاره ایم....گشاد ترین مانتوم رو پوشیدم پسره زل زده بهم....حتما باید پوشیه بزنم تا تو اون مغز کوچیکت بگنجه من ف ا ح ش ه نیستم...از اونور خیابون برام سوت میزنه....نگاش کردم با خودم میگم که چی....خب که چی شد الان سوت زدی.....فهمیدم هستی.....منم دلم میخواد موتور سوار بشم ولی نمیتونم چرا چون بهم نگاه میکنن....نگاهاشون به درک...اصلا مردم به درک....بذار انقدر نگاه کنن تا چشاشون در بیاد...ولی خودم رو چیکار کنم که معذب میشم....بابا منم ادمم.....
مامانم اومد بدن لرزونم رو تو بغلش گرفت...هیچوقت فکرنمیکرد دختر شاد و شنگولش اینقدر شاکی باشه....
ادامه دادم:همش که نمیشه چشات رو ببندی....میخوای زنذدگی کنی....نمیتونی که خفه بشی....میگن نه تو بدبینی....بعضی وقتا از دختر بودن خودم متنفر میشم....از دخترا متنفر میشم.چرا چون جامعه اینجوریم کرده.پسره هر غلطی میخواد میکنه اخرم میگن پسره...میخوام با پسره صحبت کنم همچین بهم نگاه میکنن انگاری لخت واستادم جلوش دام بهش چراغ سبز میدم....منم دوست دارم با جنس مخالفم دوست بشم....ولی مگه میذارن....مگه لعنتیا میذارن....میگن نه نباید این کارو بکنی درست نیست....میگن باید پاک بمونی....اقاجون منم ادمم میخوام با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم....بخدا خسته شدم ازبس همه اومدن درباره ی دوس پسراشون باهام حرف زدن...مگه من دل ندارم مگه من کشش ندارم...خب منم دوس دارم....ولی میگن تو اجازه نداری....باید بشینی کنار خانوادت تو خونه بپوسی تا اخرش یکی بیاد ببرت....حق عاشق شدن نداری...چون ما از اون دخترا نیستیم....مامان بعضی وقتا میخوام به خاطر این موضوعای به ظاهر پیش پا افتاده خودم رو بشکم....این موضوعای ساده شدن تمام دغدغه فکریم....ولی کیه که بفهمه....
مامانم اروم اروم نازم میکرد و سعی میکرد ارومم کنه....وقتی این حرفا رو بهش زدم خیلی اروم تر شدم....حالا احساس بهتری داشتم
حدودا یه ساعت بعد رفتم تو اتاقم....اما تمام مدت به این حرف مامانم که میگفت خب تو هم برو با پسرا دوست شو میخندیدم.با زنگ گوشیم یه جهش گنده زدم و خودم رو پرت کردم رو گوشی.شماره ی محبی بود.تعجب کردم اخه اون چیکار باهام داشت.معلوم نبود.خوب شد بهش گفتم خطم رو عوض کردم وگرنه الان به شهاب زنگ میزد.
من-بله
محبی-سلام پسرم منم محبی
من-سلام اقای محبی.بله شناختم.خوبید شما؟
از تغییر صدام خندم گرفته بود.دقیقا جایی که باید خفه بشم کر کر میزنم زیر خنده.
محبی-اره پسرم خوبم.کارت داشتم
من-امرتون...بفرمایید
محبی-راستش مزاحمت شدم بگم بابای یکی از بچه ها فوت کرده.
-......
محبی-خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه
گوشی رو از گوشم دور کردم و زدم زیر خنده.اصن یادم رفته بود بگم خدا بیامرزش
محبی-داشتم میگفتم.برای همین نمیتونه بیاد تمرین
جرقه ای تو مخ نداشتم زده شد.اینا چه معنی میده
محبی-واسه همین میخواستم ازت درخواست کنم اگه میتونی تو بجاش بیای سر تمرینا و اخرم بری مسابقه
از جام بلند شدم و به گوشی زل زدم.این ته ته ته ته ته حضور خدا بود.
محبی که سکوت منو دید گفت:البته اگه دوست داری
بلند تو گوشی داد زدم:معلومه که دوست دارم این چه سوالیه من کی باید بیام؟
محبی خنده ای کرد و گفت:چه هیجان زده اروم باش پسر....فردا صبح بیا
داد زدم:باشهههه حتمن فردا میام
محبی-پسرم برو یه لیوان اب بخور هیجان زیاد واسه سنت خوب نیست
به شوخی محبی خندیدم و گفتم:محبی جون عاشقتم
ولی سریع دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و سریع خدافظی کردم.
هنوز صدای محبی تو گوشم پیچیده بود.میتونی بیای...میتونی بیای....
کلی پایین و بالا پریدم و سریع رفتم خبر رو به مامان دادم.مامان هم کلی ذوق کرد.
تمام روز خونه رو پر از انرژی کردم.حتی بابا و شهاب هم تعجب کرده بودن.به بابا گفتم دوباره میخوام برم پیشه مادرجون.اونم قبول کرد و گفت تعطیلات توئه هر کار دوس داری باهاش بکن.
شب قایمکی ساکم رو بستم.موقع خواب رفتم پیشه شهاب خوابیدم.
صبح شهاب بیدارم کرد و گفت سریع تر راه بیفتم برم تهران.اونم فکر میکرد دارم میرم پیشه مادرجون.توهم زده بودش پسره رو.نمیدونست بهنوش بدبخت یه پاش کرج بود و یه پاش خونه ی مادر جون.
تاکسی رو ترجیح دادم واسه ی همین زنگ زدم به تاکسی بانوان.سوار تاکسی که شدم چشمم به یه پیرزن 50 ساله افتاد.نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم تا تهرون باید تحملش کنم.
هنوز راه نیفتاده بودیم زنه شروع کرد به حرف زدن.کلی سوال پیچم کردم.یا حضرت فیل چقدرم که پر چونس.....
وسطای راه وقتی داشت از پسرش که تو تصادف مرده بود حرف میزد خوابم برد.دیگه نمیتونستم خودم رو نگه دارم.چشام رفت و بیهوش شدم.وقتی بیدار شدم اول چشمم به اخمای گره خرده ی زنه افتاد.طفلی داشت حرف میزد و من رفتم اون دنیا.به این میگن گوش شنوا.با خودم داشتم میخندیدم که زنه گفت:دخترم دخترای قدیم حداقل واسه حرف بزرگترشون تره خورد میکردن.
با خنده گفتم:ای خانوم جان دیگه حسرت خوردن روزای گذشته سودی نداره....
زنه چپ چپ بهم نگاه کرد.یکم باخودم فکر کردم و گفتم:راستی پس بگو چرا تو رِنج سنای شما همش از دختر پسرای قدیم تعریف میکنن....چون خودشون بودن....اگه از خودتون تعریف نکینین پس میخواسته از ما دسته بیلا تعریف کنین؟
ریز ریز داشتم میخندیدم که چشمای به خون نشسته ی زنه باعث شد رسما خفه بشم.ولی از رو نرفتم و دوباره گفتم:20 سال دیگه هم ما از دختر پسرای زمان خودمون تعریف میکنیم....
دوباره خندیدم.تا راه دیگه زنه چیزی نگفت.منم همش یاد حرفام میفتادم و میخندیدم.
جلوی باشگاه که واستد با ه ذوق گنده از ماشین پیاده شدم.زنه گازش رو گرفت و رفت.منم رفتم گوشه ی دیوار و لباسام رو عوض کردم.وارد باشگاه شدم.دیدن پسرا دوباره باعث شد احساس خوبی بهم دست بده.احساس اینکه این موقعیت ماله منه و هیچکس نمیتونه ازم بگیرش.
تا دفتر محبی خیلی راه بود.واسه همین یه فاتحه واسه بابای طرف خوندم.کلی هم دعا به جونش کردم که چقدر به موقع رفته.چون باعث شده بود یه جون دوباره بهم داده بشه.فدا مداش.
وقتی رفتم پیشه محبی بهم گفت میتونم دوباره برم همون اتاقه خودم.همون ساعت ها هم برم سر تمرین.امروز فقط میرفتم باشگاه بدن سازی.بقیه ی تمرینا از فردا بود.چون تازه اومده بودم و مثلا خسته بودم.نمیدونست تو تموم راه خوابیده بودم.وارد اتاق خودم که شدم چشمم به کسری افتاد که داشت مثله خاله زنکا با گوشیش میحرفید و میخندید.نگاهی بهم انداخت و یهو از روی تختش بلند شد.گوشیش رو قطع کردو اومد سمتم و بغلم کرد.





کسری-چطوری رفیق؟
من-خوبم
کسری-برگشتی؟
من-پ نه پ جا خواب نداشتم گذاشتن دوباره همینجا استقرار داشته باشم
کسری خندید.منم خندیدم.سرخوش شده بودم.از برگشتنم....
دوساعتی از برگشتنم میگذشت.دوسداشتم برم پیشه کوهیار.واسه همین از اتاق زدم بیرون.خودم رو مرتب کردم و در اتاقش رو زدم.
بعد از چند دقیقه کوهیار با چشمای خواب الود و نیمه باز اومد بیرون.سریع پریدم بغلش و از گردنش اویز شدم.کوهیار اول چند دقیقه هیچی نفهمید.اما بعدش به خودش اومد و بلند بلند خندید.دستش رو خلقه کرد دور کمرم و وسط سالن چرخوندم.وقتی گذاشتم پایین زل زد بهم و گفت:عروسک تو اینجا چیکار میکنی؟
خنده ای از سر سرخوشی کردم و گفتم:دلم واسه هم اتاقیت تنگ شده بود.
کوهیاری نگاهی شیطنت بار بهم کردو گفت:هم اتاقی ندارم ...اون حذف شد
سرم رو پایین انداختم و دوباره خندیدم.خفن ضایع شده بودم.
کوهیار-یعنی ادم پنچری قطار بگیره ولی ضایع نشه
سرم رو بلند کردم و زل زدم تو چشاش:منکه ضایع نشدم
کوهیار-نه جدی واسه چی اومدی؟
من-میخوای برم؟
کوهیار-شوخی نکن دیگه بگو
من-خب....راستش من به خواست خودم رفتم....واسه اینکه ریا نشه و از این حرفا
کوهیار به حالت مسخره ای سرش رو تکون داد و لباش رو کج کرد.
من-دارم جدی میگم ها....ولی محبی بهم زنگید و گفت نه تو حیفی باید بمونی.بعدشم از اون اصرار از من انکار از اون اصرار از من انکار....اخرشم قبولیدم و اومدم
کوهیار خندید و گفت:دختر تو چقدر بولف میزنی
دستم رو گرفتم رو دهنش و گفتم:خفه شو من پسرم
کوهیار خندید و دستمال سفیدی از تو جیبش در اورد و رو هوا تکون داد.
اونروز فهمیدم عروسی نیازه اما کوهیار عکس العمل خاصی نشون نمیداد.بیشتر دنبال من راه میفتاد و به مسخره بازیام میخندید.
بچه ها هم از دیدنم خیلی خوشحال شدن و گفتن تو این یه هفته دلمون یه دلقک میخواست که خودت رسیدی..|:
ابراز علاقه هاشون کلا تو حلقم.میگم دیگه بچه ها ارادت خاصی بهم دارن اینم میتونین از تو صحبتاشون بفهمین.
تمرینا جدی تر شده بود.هر چی جدی تر میشد بدبختیا ی منم بیشتر میشد.سر هر تمرین جونم در میومد.محبی خیلی هوام رو داشت.شاید به خاطر این بود که میوخاست ضعفام رو برطرف کنه.من چمیدونم اصلا؟؟.....
دیگه کمتر با کوهیار میرفتیم بیرون اینقدر بدبخیاتمون زیاد بود که دیگه به تفریح نمیرسیدیم....مخصوصا کوهیار که مجبور بود با منم سر و کله بزنه تا خیلی از تکنیکا رو یاد بگیرم.
شب قبل از مسابقه خیلی استرس داشتم.واسه اینکه اروم بشم باید یه کاری میکردم.تصمیم کبری ی خودم رو گرفتم که برم ساختمون پشت خوابگاه.
به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.به ماه که با غرور تمام داشت زیبایی خودش رو به رخ اسمون میشکید نگاه کردم....غرور رو دوست داشتم.اینکه یه نیرویی از داخل باعث بشه خیلی از کارا رو نکنی....قابل احترامه.به ستاره ها نگا کردم.صدایی از بغلم گفت:کدوم ستاره ماله توئه؟
10متر از جام پریدم.سیخ واستادم سر جام و به صدا نگاه کردم.نه نه نه به صدا که نگاه نکردم به به طرفی که صدا اومد نگاه کردم.من که شانس ندارم حتمن جنی آلی بختکی چیزیه.وگرنه کدوم بی مغزی این موقع شب میاد اینجا مثل عاشقا به اسمون زل بزنه.البته بلانسبت خودم ها....
صدا گفت:خره منم کوهیار...بتمرگ سر جات
نشستم سر جام و بهش توپیدم:بتمرگ همون بفرماییده دیگه
کوهیار خنده ای کرد و گفت:از بس که خری...اخه غیر از منو خودت کی از اینجا خبر داره مگه؟
با خودم فکر کردم و گفتم:بابا خب مغزم نرسید
کوهیار زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم بعدش دوباره پرسید:کدوم ستاره ماله توئه؟
به اسمون نگاه کردم.ستاره ی خودم رو پیدا کردم.با دست گوشه ترین ضلع اسمون رو بهش نشون دادم و گفتم:همونی که قرمزه و داره میسوزه
کوهیار نگاهی به ستاره کرد و گفت:حالا چرا داره میسوزه
چیزی نگفتم....فقط به ستاره زل زدم....نفس عمیقی کشیدم و گفتم:کدوم ماله توئه؟
کوهیار کم نور ترین ستاره رو نشون داد و گفت اون ماله منه؟
با خودم گفتم حالا چرا اینقدر کم نور....
ازش پرسیدم حالا چرا اون؟
کوهیار-چون اون کم نور تره و کمتر کسی بهش نگاه میکنه...من میخوام ستارم فقط ماله خودم باشه
به عقیده ی جالبش لبخندی زدم.
کوهیار-واسه فردا استرس داری؟
من-اره...واسه همینم اینجام
کوهیار فاصله ی بینمون رو کوتاه کرد و اومد نزدیکم نشست.دستم رو گرفت و گفت:هیچ اتفاقی نمیفته....اگر منو تو اتحادمون رو حفظ کنیم هیچی نمیشه.
لبخندی زدم.از لبخند مطمئنش و گرمای دستش اروم تر شدم.....
به قیافه ی شر و شیطونش و حرفای بامزش و شوخیای ناجورش نمیخوره اینقدر مرد باشه.....اونقدری که حتی وجودش باعث میشه ادم احساس خوبی بهش دست بده....
صبح زود بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم.لباسام رو تنم کردم و مرتب و منظم روبروی اینه به خودم زل زدم.
- شیرین این همون موقیعتی که همیشه میخواستیش.حالاروبروت واستاده و صدات میکنه.بستگی به خودت داره.اگه بخوایش تلاشت رو میکنی.اگرم نخوایش خیلی ساده باهاش برخورد میکنی....فقط اروم باش وبه خودت ایمان داشته باش....
دامس رو گذاشتم تو دهنم و از پنجره به اسمون خیره شدم.خودت کمکم کن....از همون پایین به بابابزرگ عزیزم هم سلام کردم و عزمی راخس رفتم پایین.ولی وقتی به پله ها ی اخر رسیدم و بچه ها رو دیدم که کنار اتوبوس واستاده بودن دست و پام شروع کردن به بندری رفتن....
وارد اتوبوس شدم.بیشتریا اومده بودن.روی اولین صندلی خالی نشستم.وقتی همه سوار شدن اتوبوس راه افتاد.همه ی بچه ها صلوات فرستادن و دیگه صدایی از کسی در نمیومد.خب یکی نیست بگه احمقا اینجوری که جو تشنجی تر میشه.واسه همین از جام بلند شدم و چون صندلی اول نشسته بودم به همه دید داشتم.صدام رو صاف کردم و گفتم:همه توجه کنن
همه ی پسرا به سمتم برگشتن....رد استرس رو تو چشمای همه میدم.اینقدر که خرن همه رفتن تو فکر.
ادامه دادم:مثه احمقا نشینین منو نگا کنین.یه اهنگ میخونم هر کی عرضشو داره بیاد وسط.
همه موافق بودن.به مغز کوچیکم فشار اوردم.فسفر بسوزون دیگه لعنتی چی بخونم.....همیشه از این لحظه ها متنفر بودم چون میموندم چی بخونم.چند نفری از جاشون پاشده بودن و منتظر بودن من بخونم.عرق رو پیشونیم رو پاک کردم.شیرین کنسرت که نمیخوای اجرا کنی یه چیزی بخون دیگه.....
صدام رو صاف کردم و زدم کانال صدای دخترونم و با صدای بلند گفتم:
پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت
بلند بلند میخوندم و بچه ها دست میزدن و چند نفری وسط اتوبوس میرقصیدن.یکی از بچه ها هم رو شیشه ضرب گرفت.با ترس به شیشه نگا میکردم و هر لحظه منتظر بودم بریزه پایین.جو اتوبوس به کلی تغییر کرده بود.معلوم بود همه روحیه گرفتن.چون داشتن میخندیدن و دست میزدن.اتوبوس جلوی ورزشگاه نگه داشت و همه ی بچه ها دست زدن.یکی یکی همه پیاده شدیم.واستاده بودم عین بز به ورزشگاه نگه میکردم که گرمی دستی رو احساس کردم.
به کوهیار که حالا با لبخند ارومی کنارم واستاده بود زل زدم.همینجوری بهم زل زده بودیم که یهو به خودم اومدم و بلند گفتم:بخدا اگه ببازیم همین جفت چشات رو از حدقه در میارم.
کوهیار خندید و گفت:اگه بردیم چیکار میکنی؟
با خودم فکر کردم و گفتم:همین جفت چشات رو بوس میکنم
کوهیار لبخندی زد و گفت:من حاضرم ببازم ولی اون لبای شتری تو چشمای ظریفم رو بوس نکنن
پس گردنش زدم و گفتم:خیلیم دلت بخواد
سلانه سلانه وارد ورزشگاه شدم.وااای یا مامان.....چقدر اینجا گندس
یکی از بچه ها پشتم زد و گفت:برو دیگه
پشت سر بقیه وارد رخت کن شدم.مربی شیشه اب رو به سمتم پرت کرد.رو هوا گرفتمش و لاجرعه سر کشیدمش.
با سر استینم دور دهنم رو خشک کردم...همه ی بچه ها داشتن یه کاری انحام میدادن.بدنم رو گرم کردم.تقریبا 45 دقیقه بعد همه اماده بودیم.رفتیم وارد زمین شدیم.تیم حریف رو که دیدم بدنم شل شد....
ماشالا همه قولی بودن واسه خودشون.مامانشون به اینا چی میدن میخورن که اینجورین؟
به اندام ظریف خودم که تو لباسا گم شده بود نگاه کردم.عرق سرد رو از پیشونیم پاک کردم و دیگه بهشون نگا نکردم.
تماشاچیا زیاد بودن.اما نه خیلی....
همه مثه ماست نشسته بودن....نه دستی نه تشویقی.....





خیرسرشون اومده بودن اینجا روحیه بدن....تو ور خدا نگا مثه مونگولا واستادم به تماشاچیا گیر دادم.
محبی چند نفر رو صدا کرد و گفت:شماها ذخیره
با قیافه ی وارفته ای به محبی نگا کردم.اونم یه ابروش رو داد بالا.
عجب بدبختی....منم ذخیره بودم.کلا این تابستون شانس با من زیادی یاره.
محبی اومد سمتمون و کلی روحیه داد....طفلی چه جوشی داشت میزد.بعدشم همرو جمع کرد و یه عکس دسته جمعی گرفت ازمون.
همینجور داشتم اطراف رو دید میزدم.که یهو یکی از بچه ها دستمو کشید و با خودش به سمت بقیه ی ذخیره ها برد.
چقدر گیج شده بودم.البته که من همیشه ی خدا گیج بودم.الانم بخاطر استرس بدتر شده بودم.وقتی نشستم یکم حالم بهتر شد.کوهیار رو وسط زمین دیدم که با اقتدار واستاده و به کاپیتان تیم مقابل زل زده.
فداش...زدم تو سر خودم و گفتم ادم باش دختر
اصلا به من چه اون زیادی خوشگل و خوش تیپه به من چه.حالا که خدا همچین هنر دستی نشون داده چرا من نباید نگاش کنم؟
با سوت داور بازی شروع شد.
یکم به بچه ها که داشتن با اخرین توانشون تکنیکا رو روی زمین پیاده میکردن نگا کردم.طفلیا چه زوریم میزدن.نیم ساعتی از بازی میگذشت که دیدم یکم خستم واسه همین سرم رو گذاشتم رو شونه ی بغلیم.داشتم به کوهیار که همه جوره هوای بچه ها رو داشت نگاه میکردم.ولی دیگه بعدش چیزی نفهمیدم و چشام گرم شد....
با تکونا ی بغلیم از خواب بیدار شدم.یکی از پسرا که اسمش باربد بود بالای سرم واستاده بود.
من-اااا....چند وقته من خوابیدم؟
باربد-نیمه اول تموم شد
چشام رو با دست مالیدم و گفتم:وای خدارو شکرنصفش رد شد
باربد با یه خنده ی ناز گفت:بمیرم واست شهاب جان چقدر استرس داری
منم کم نیوردم و گفتم:اره والا از استرس زیاد نتونستم به بازی نگاه کنم
همه با هم رفتیم رخت کن.محبی یکم دیگه حرف زد.منم تند تند خمیازه میکشیدم.یه بارم که وسط خمیازم مچم رو گرفت.دهنم رو تا اخرین حدش باز کرده بودم اما یهو نگاه تیز محبی روم ثابت موند.خیلی صحنه ی بدی بود خدا برای هیچکس نیاره....
******
دوباره رو صندلیم نشستم.اما محبی بدو بدو اومد سمتم و گفت این نیمه تو باید وارد زمین بشی.
قلبم به تاپ تاپ افتاد.خب که چی یکی دیگه رو میفرستاد.حالا چرا من بدبخت کچل رو صدا کرد؟از رو صندلیم بلند شدم و رفتم وارد زمین شدم.یکم در جا زدم تا بدنم اماده باشه واسه 45 دقیقه دوییدن.با سوت داور بازی شروع شد.
از این ور بدو به اونور بدو.هر چی دنبال این توپ شیطون میدویدی ازت دور تر میشد.یه بار توپ دست من افتاد.منم هول کردم.کوهیار با اخرین سرعتش اومد سمتم.
با چشماش به دروازه اشاره کرد....نــــه....نکنه منظورش اینه که برم گل بزنم؟شایدم من اشتباهی دیدم.با دروازه فاصله ی زیادی نداشتم.باید این کارو انجا میدادم.به سمته دروازه دوییدم.
اگه کوهیار نبود من واقعا نمیتونستم خودم رو به اونجا برسونم.....فاصله ی زیادی با دروازه نداشتم.تمام حواسم رو به زوایای دروازه دادم.به توپ نگا کردم.اطرافمم یه چک کردم.کوهیار هوام رو داشت.
دوباره به دروازه نگاه کردم.....الان وقتش بود
بله دوستان...میشه یکی به من توضیح بده داور رو کی کار گذاشته وسط زمین؟شایدم قبل از مسابقه داشته گریه میکرده...مسئولا دلشون واسش سوخته گفتن حالا تو هم بیا برو تو مسابقه....ای خدا
پام رو با شدت تمام بردم عقب و میخواستم محکم بکوبونمش توی توپ که یهو این داور اضافه سوت زد.سوت زدنش همانا لج من در اومدن هم همانا.
سوتش مثل اب سردی بود که میریختن رو سرم.....
داور بدو بدو اومد سمته کوهیار و بهش گفت پیرهن یکی از بازی کنای حریف رو کشیده اونم پخش زمین شده.به اون بازیکنه نگا کردم.زانوش رو گرفته بود و ننه من غریبم بازی در میاورد.شرط میبندم هیچ کارش نشده.
این بچه های زحمت کش هم بدو بدو با برانکارد اومدم پیشش و یکم معاینه و قرتی بازی بعدشم گذاشتنش رو برانکارد و بردنش.
به کوهیار نگاه کردم.داشت با داور بحث میکرد.اما داور بی توجه به اون کارت قرمز رو از جیبش در اورد و نشون داد.
کارت قرمزش هم مثل سوت زدنش بیخود بود.اخه من چطور بدونه حمایت اون بازی میکردم؟
کوهیار تند تند داشت حرف میزد اما داور توجهی به حرفاش نکرد و دور شد.کوهیار نگاه نگرانی به من انداخت بعدشم یه پوزخند زد....معنی پوزخندش رو خوب درک کردم.....یعنی تو بدونه من نمیتونی بازی کنی.
همه ی بچه ها دمغ از بیرون رفتن کوهیار پراکنده شدن.منم به رفتن کوهیار زل زده بودم و به این فکر میکردم که چطوری بازی رو ادامه بدم.راستش تمام دلخوشیم به اون بود.چون هوام رو داشت.بچه ها ی دیگه هم مطمئنا هوام رو داشتن.اما نگاه های کوهیار وسط بازی هدایتم میکردن که چکاری انجام بدم.
فکر کنم ده دقیقه ی اخر بازی بود.خیلی خسته شده بودم.دیگه جونی تو پاهام نمونده بود.بیشتر بچه ها هم همینجوری بودن.اما مطمئنا من به خاطر دختر بودنم توان کمتری داشتم نسبت به اونا.
توپ دست یکی از بچه ها که اسمشم کامران بود افتاده بود.کامران دنبال یکی میگشت که بهش پاس بده.چون کم کم داشت گیر میفتاد.خودم رو بهش رسوندم.کامران وقتی متوجه من شد توپ رو بهم پاس داد.
بسم الله گویان توپ رو به سمته دروازه ی حریف هدایت میکردم.تعداد حریفایی که داشتن دورم رو احاطه میکردن هر لحظه داشت بیشتر میشد.اما من سرسختانه داشتم جلو میرفتم.
چشمم به سعید افتاد.بازی خیلی خوبی داشت.میشد بهش اعتماد کرد.توپ رو گوشه زمین بردم.حالا دیگه بیشتر بازی کنای حریف دور من بودن.جلوی دروازه نسبتا خالی بود.سعید روبروی دروازه ایستاده بود.
تمرکز کردم.باید این کار رو انجام میدادم.این فرصت خیلی خوبی بود.ایستادنم رو جوری تنظیم کردم که بتونم از کنار دو نفر که روبروم بودن توپ رو شوت کنم.
چشمای درشتتون روز بد نبینه یهو چشم افتاد به دوتا مارمولک.بله مارمولک.خاک تو سرا یه جوریم نشسته بودن که من از همین زاویه چشم تو چشمشون میشدم.نسیم و بهنوش منظورمه.اعصابم رو خورد کرده بودن.وقتی متوجه شدن نگاهم به سمتشونه.از جاشون بلند شدن و شروع کردن و دست و سوت زدن.اینقدر جلف بازی در اوردن که پسرای اطرافشون زل زده بودن بهشون.خب مغر فندقیا اون کارا رو نکنین من بازم میبینمتون.همچین تو جاشون داشتن له له میزدن که انگاری مسی رو دیدن.البته سریع نگاهم رو از اون دوتا پت و مت گرفتم و به توپ نگا کردم.یهو تو ذهنم یه زانتیا ی سفید نقش بست.اگه مخ این کوهیار رو میزدم صاحبش میشدم.هــــی خــــدا.....
تویه حرکت غافلگیر کننده توپ رو شوت کردم.همه تو بهت مونده بودن.اخه نزدیک 5-6 نفر اطرافم رو گرفته بودن.شوتم رو شانسی کرده بودم.اما همین شانسی باعث شد توپ دقیقا روبروی سعید قرار بگیره.سعید هم سریع توپ رو به سمت دروازه شوت کرد و دروازه بان که غافلگیر شده بود نتونست توپ رو محار کنه برای همین گـل شد.
همه ی تماشاچیا از جاشون بلند شدن و دست و سوت زدن.سعید با اخرین سرعت به سمتم اومد.
یا خدا داره کجا میاد.از ترسم شروع کردم به دوییدن.سعید هم همینجور داشت به سمتم میومد.یهو یه گروه دیگه از بازیکنای خودمون هم از جلو به سمتم اومدن.در جا واستادم.اخه این کارا چیه اینا چرا اینجوری میکنن.دوگروه بچه هامون داشتن به سمتم میدوییدن و تا بهم رسیدن نشستم سر جام.نشستن من همانا و برخورد کله هاشون با هم همانا.شروع کردم به خندیدن.همه سراشون رو گرفته بودن و اه و ناله میکردن ام اتا چششون به من خورد پریدن رو و بغلم کردن.از اون زیر که خلاص شدم یکی از پشت پرید روم و باعث شد بیفتم زمین.محبی بود که اویزونم شده بود.
کوهیار هم اومد نزدیکم و با یه پوزخند نگاهم کرد.منم یه پوزخند بهش زدم.بلند بهش گفتم:دیدی بدون تو هم تونستم گل بزنم.
کوهیار پوزخندش تبدیل به یه لبخند شد و با سر حرفم رو تایید کرد.وقتی همه رفتن دوباره بازی شروع شد.حریف دیگه نتونست گل بزنه.تقریبا روحیشون رو باخته بودن.منم مسرور از این پاس دادنم همش به اینور و انور میرفتم.بازی که تموم شد دوباره همه اومدن بغلم کردن.
برای یه لحظه سرم رو کردم بالا و زیر لب گفتم:خـــــدایا شکـــــرت





با بچه ها رفتیم رخت کن.....باز اونجا هم پریدن بغلم
محبی هم خیلی خوشحال بود.وقتی بچه ها دورم رو خالی کردن اومد پیشم و گفت:شهاب من اصلا فکر نمیکردم تو همچین پاس معرکه ای بدی....میدونی که تو فوتبال اول اون کسی که تو یه موقعیت پیچیده پاس میده مهمه بعدش کسی که تو یه موقعیت راحت گل میزنه.پاس تو ارزش خیلی زیادی داشت
منم که در حال ذوق مرگ بودم.همونجور که اب از لب و لوچم اویز بود محبی لباش رو به لپم چسبوند و دوباره گفت:من بهت افتخار میکنم جوون
وقتی ازم دور شد دستم رو با اکراه به لپم کشیدم و تفای رو پوستم رو پاک کردم.اخه یکی نیس بگه بنده های خدا بوس کنین ولی خواهشا قبلش اب دهنتون رو قورت بدین.....بخدا لازم نیس قبلش لباتون رو خیس کنین تا اینجوری دهن ماها سرویس بشه
خوش خوشک رفتم اب خوردم.وقتی قوطی رو از لبام جدا کردم با چهره ی خندون کوهیار روبرو شدم.لبخندی بهش زدم.اومد نزدیکم و دستم رو کشید و با خودش برد.
لخ و لخ داشت منو دنبال خودش میکشید.منو برد بیرون از رخت کن تو محوطه.جلوش واستادم و با غرور بهش نگاه کردم.
کوهیار-افرین
من-همین؟
کوهیار-میخوای بوست کنم؟
یاده بوس پر ملات محبی افتادم واسه همین گفتم:نه نه همین افرین بسمه
کوهیار دوباره لبخندی زد و بهم نگاه خیره ای انداخت.سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.....
کوهیار بی مقدمه گفت:با من دوست میشی؟
سرم رو با شدت بالا گرفتم.باورم نمیشد همچین حرفی بزنه.اصلا انتظارش رو نداشتم.
چشام رو دوختم به چشاش.
لبام رو با یه لبخند از هم باز کردم.
یه قدم بهش نزدیک تر شدم.
دستام رو بردم بالا و دور گردنش اویز شدم.
تو یه حرکت سریع لپش رو بوسیدم .
صورتم رو ازش دور کردم تا به چشاش دید داشته باشم.
همونجور که لبخندم رو حفظ کرده بودم گفتم:نه عزیزم
چشای خندون کوهیار حالت متعجب به خودش گرفت.لبخندش رو لباش ماسید و با بهت بهم خیره شد.گره ی دستام رو باز کردم و با فاصله ازش واستادم.
دوباره لبخندی به روش پاشیدم و با قدمای بلند ازش دور شدم.جرات نداشتم برگردم عقب رو نگاه کنم.فقط رفتم....
*****
از این پهلو به اون پهلو شدم.کوهیار داره با این رفتاراش گیجم میکنه.یعنی نیاز رو فراموش کرده که به من پیشنهاد دوستی داده؟اصلا چرا باید بهم پیشنهاد بده؟
دستم رو گذاشتم زیر سرم.اون پسر دختر بازی نیست که به هر کسی که از راه رسید پیشنهاد بده.....یعنی.....یعنی دوسم داشته که یه همچین چیزی گفته؟
سرم رو محکم تکون دادم.یک ساعتی میشه که دارم بهش فکر میکنم.اخرشم خل شدم.اخه با چه اعتماد به نفسی دارم با خودم میگم اون منو دوست داره؟
کلافه دو زانو روی تخت نشستم و خودم رو به پنجره رسوندم.تختم دقیقا زیر پنجره بود.پرده ها رو اروم زدم کنار تا صدای جیغشون بلند نشه.....در نتیجش هم کسرایه غرغرو بگه بخواب دیگه.
چه هم اتاقی عزیزی داشتم من.باید قابش میگرفتم.نگاهم رو از ستاره های چشمک زن گرفتم و به محوطه دوختم.سفیدی لباسی توجهم رو جلب کرد.دقیق شدم.حتی از همون فاصله هم هیکل مردانه ی کوهیار رو تشخیص دادم که داشت اروم اروم قدم میزد.اهی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم.پرده رو با شدت کشیدم که صدای وحشتناکی ازش بلند شد.البته تو اون سکوت عمیق حتی نفس های اروم من هم صدای بلندی به حساب میومد.نگاهی به کسری انداختم.خواب خواب بود.
دراز کشیدم سر جام.محکم زدم تو گوش خودم و با خودم گفتم:شیرین خودتو جمع کن
*****
کت کتون مشکیم رو تنم کردم.کم کم داشتیم به پاییز نزدیک میشدیم و شبا هوا خنک تر میشد.منم دنبال یه بهونه بودم تا این کتی که جدید واسه خودم خریده بودم رو بپوشم.چه شبی بهتر از امشب؟؟!!!!
پولام رو شمردم.تو رو خدا نگاه کن یه پاس دادم به جایه اینکه اینا بهم شام بدن منه بدبخت بی پول باید مهمونشون کنم.اخه اون محبی شکم گنده رو دیگه واسه چی سرخود دعوت کردن؟یه نفرم هم یه نفره.....اصلا مگه شکمش گندس؟
گوشیم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.پام رو که رو اخرین پله ی ساختمون برداشتم چشم تو چشم کوهیار که پهلوی بچه ها واستاده بود شدم.
یه جین مشکی با یه تی شرت خاکستری پوشیده بود.حتی تو شب هم برق چشمای قهوه ایش معلوم بود.زیرنور مهتاب صورتش برق میزد.چشم رو ازش گرفتم سرم رو انداختم پایین.لبم رو گاز گرفتم و با خودم فکر کردم اخه دختره ی کودن چرا درخواستش رو رد کردی؟تو این بی شوهری تو واسه چی ناز کردی؟
یه مدت واسش عشوه خرکی میومدی بعدش هم خودت رو رسما قالبش میکردی.خوشتیپ که هست خوشگلم که هست پولم که ماشالا.....از بس که خری
با تک تک بچه ها دست دادم....حتی با دستای سرد کوهیار.
وقتی محبی اومد همه به سمت ماشینا رفتیم.زود خودم رو تو ال 90 محبی جا کردم تا مجبور نباشم برم تو ماشین کوهیار.محبی به سمت بهترین رستوران تهرون روند.یه بار دیگه پولام رو شمردم.فکر کنم فقط شکم یه نفر رو بتونم سیر کنم.
وقتی از ماشین پیاده شدیم عرق سرد روی پیشونیم رو پاک کردم.خدایا فقط یه امشب قیمت غذاهای اینجا رو به حد غیر قابل باوری بیار پایین تا من این خپلا رو شام بدم برن پی کارشون.
وارد رستوران که شدیم یه جای دنج واسه خودمون پیدا کردیم.منم که شده بودم دست راست محبی!!!مثل خودشیرینای دوره ی دبستان همش بهش چسبیده بودم.وقتی سر میز نشستیم با نگاهم دنبال کوهیار گشتم.اما پیداش نکردم.یه بار دیگه با دقت نگاه کردم اما واقعا نبود.به سیامک که پهلوم نشسته بود گفتم:این کوهیار کچل پس کجاست؟
سیامک-مگه نفهمیدی گفت که امشب نمیاد.مثل اینکه با یکی قرار داشته.اومد با بچه ها خدافظی کرد و رفت
اهی حسرت بار کشیدم.ای بخشکی شانس شکار امشبم رو از دست دادم.چقدر موقعیت جور کرده بودم تا ضایعش کنم.
موقع سفارش دادن بچه ها حسابی مراعات جیب مبارکم رو کردن و از گرون ترین غذاها سفارش دادن.منم تند تند عرقام رو پاک میکردم و حسابی تو دلم از خجالت عمه های تک تکشون در میومدم.
حالا کوهیار واسه چی نیومده بود؟معلومه دیگه میخواسته بگه من قهرم باهات.بره گمشه.قهر باشه حالا انگار چقدر واسه من مهمه.
سرگرم شام خوردن بودیم.کلی چرت و پرت با بچه ها گفتیم.کلا با بچه ها که هستم از همه چیز یادم میره.حتی از گوشیم!
شب که برگشتیم یه نگاهی به گوشی یتیمم انداختمو دیدم 12 تا میس کال دارم.همش هم از مامانم و خونه بود.وقتی بهشون زنگ زدم مامانم گفت که حسابی نگرانم شده و از این حرفا.
اخرشم گفت:شیرین خدا نکشت این بابات و شهاب کلی مشکوک شده بودن که این دختر چرا هی میره و میاد مگه چی میشه که میره و میاد منم کلی باهاشون حرف میزدم که دخترم دل نازکه دلش تنگ میشه و از این دروغا
موقعی که مامانم داشت دل نازک رو با خنده میگفت با خودم گفتم مگه نیستم که مامانم داره غش میکنه از خنده؟اینم از مامان ما....ای بابا....بعد هی میگن واسه چی میری معتاد میشی؟واسه چی میری تو اغوش غریبه؟
واسه همین چیزاس دیگه......
سه – چهار روزی ازاین ماجراها گذشت.....تو اتاقم نشسته بودم داشتم ترکای دیوار رو میشماردم....شغل شریفی بود.از اونجایی که من زیاد اهل ریا نبودم از شغل بیکاری استفا دادم و وارد این کار نسبتا سنگین شدم.دیگه شکمم خرج داره چاره ای نیست.
در اتاق با تقه ای باز شد و قامت رعنای چغند خودمون تو در هویدا شد....به به بنازم خلقتت رو خداجونم.چی جیگیری افریدی.....
ادم دلش غش میره....
مگه این کوهیار باقالی میذاره ادم دو دقیقه ازش تعریف کنه؟سریع فکش رو روشن میکنه و میذاره رو دور تند...جوری که ادم نگاه کردن یادش میره.
چغندر-سلام
دست از ترکای دیوار برداشتم و به حرفاش گوش دادم.
من-سلام بله؟
برعکس من که رفتارم عادی بود اون با داشت(.....یکی یه سوزن بده....یه سوزن.....یه سوزن....نبود؟....واقعا که.....یه سوزنم نمیتونین بدین دست ادم؟....خدا کسی رو به کسی نیازمند نکنه....ایــــــش)
کوهیار-اومدم کارت دعوت رو بدم
واااای مامان جون....قلبم....بیا شیرین خانم هی قوپی بیا....اینم ازدواج کرد رفت پی کارش.....حالا تو هم برو تو باتلاق بی شوهری دست و پا بزن.(خدایا یه جین پسر خوشگل پست کن پایین.....شدیدا نیازمندیم)
کوهیار کارت رو داد دستم و گفت:حتما بیا....همه ی بچه ها هستن.البته اگه کار نداشتی
زیر لب گفت:اییییییش
کوهیار-این اییش یعنی چی دقیقا؟
سرم رو گرفتم بالا و گفتم:لجت گرفته پیشنهادت رو رد کردم؟
کوهیار اومد جوابم رو بده که مستخدم ساختمون با حالت حق به جانبی جلوی در اومد و گفت:اقا شما چرا رخت چرکاتون رو قاطی لباسای مربی ها میذارین؟فکر کیردین ما گاگولیم؟دوسه بار مچتون رو گرفتم ولی بازم از رو نرفتین.....یه لباس شستن اینقدر کار داره؟
لباسام رو پرت کرد رو تخت کسری و رفت.اگه این کوهیار پشت سرش در رو میبست الان با این مرتیکه هم روبرو نمیشدم.یاد گرفته بودم لباسام رو بذارم تو سبد رخت چرک مربی ها تا مستخدما قاطی لباسای مربی ها بشورشون.اخه تو عمرم لباس نشسته بودم.همیشه ماشین لباس شویی بود.بعدشم قبل از روز تحویل لباسا میرفتم از تو سبد شسته شده ها بر میداشتمشون.خدایی که لباسا تمیزم میشد.ولی مثل اینکه این بنده ی خدا زرنگ تر از این حرفا بود.
زیر لب گفتم:اییش
مستخدمه رفت ولی با قیافه ی خندون کوهیار روبرو شدم که بهم گفت:حتما این اییش هم یعنی لجت گرفته پیشنهادت رو رد کردم؟
خندم رو پنهون کردم.بالشت رو پرت کردم به طرفش که رو هوا گرفتش.
کوهیار-اگه خواستی بیا....خونه ی خودمونه.مامان و بابام ترتیبش رو دادن
کوهیار که رفت بیرون کارت رو باز کردم.تاریخش ماله همین پنج شنبه شب بود.یعنی دقیقا 2 روز دیگه.وااااای لباس چی بپوشم؟(سوال دختر خانما که هیچ نسلی نتونسته هنوز به اون جواب بده!)





ساعت کارت هم 6 تا 11 به صرف شام رو نشون میداد.پایینش هم ادرس اون بالابالا های تهرون.....اووووف....چقدر خر پولن.....لعنتیا....
از اونجایی که گفت مامان و باباش اینو ترتیب دادن دیگه هر گاگولی هم بود میفهمید خونه ی خودشونه.گفتش همه ی بچه ها هم هستن.پس مهمونی ماله بردمونه.
یوووهوووو مهمونی.....!!
از اونجایی که دیشب محبی به هممون گفت جمعه ی همین هفته همه باید خوابگاه رو ترک کنن تا مسابقه ی بعدی منم داشتم سواستفاده هام رو میکردم.البته منظورم از منظره ی پشت خوابگاه بود.
****
دستم رو پرت کردم رو گوشیم تا خفش کنم.اینقدر خوابم میومد که حتی نمیتونستم دستم رو درست و حسابی بلند کنم.به زور چشام رو باز کردم.باید میرفتم خرید.بالاخره مهمونی مهمی بود.البته فقط برای من....شایدم.....نه....اصلا بیخیال.....
همه ی پاساژ ها رو متر کرده بودم اما لباسی که به دردم بخوره رو پیدا نکرده بودم.تصمیم گرفته بودم پیرهن بپوشم.اخه پیرهن همیشه خیلی بهم میومد.مخصوصا به خاطر قده بلندم پیرهنای بلند خوشگل ترم میکردن.
دیگه پدرم در اومده بود از بس راه رفته بودم.خیلی من بد پسندم.اما وقتی چیزی هم پسند میکنم معرکس....دیگه ما ایینیم.....
پشت ویترین یه مغازه لباس مشکی نظرم رو جلب کرد.به نظر من لباس شب اول مشکی بعدش رنگای تیره ی دیگه.اینقدر بدم از اینایی که واسه مهمونی رنگای روشن تنشون میکنن.البته نه رنگایی مثل قرمز و نارنجی و زرد ها....نه اینا قشنگه....مثلا سبز روشن یا ابی روشن.....واه واه واه
پیرهن بندی بود که تا سر زانو میومد....حدودا....
رویه بالاتنش تور بود و رویه دامنش ساده....اما نگین هایه فوق العاده ریزی که رویه دامنش کار شده بود باعث میشد لباس برق بزنه.یه کت کوتاه مشکی با استین های کوتاه هم روش میخورد.
کاملا دخترونه و باب میل من.رفتم تو مغازه و پروش کردم.تو تنم خیلی قشنگ بود.واقعا به دلم نشست.همون رو خردیم و رفتم خوابگاه.اینکه یه گوشه خلوت گیر بیارم و لباسام رو عوض کنم واسم عادت شده بود.....
رفتم تو اتاقم....لباس رو یه گوشه ی ساکم قایم کردم.....اگرم کسی میدید میگفتم ماله دوست دختر عزیزم شیرینه!!
با نسیم صحبت کردم تا از ارایشگاه وقت بگیره.ایندفعه هم باید مثل همون عروسی نسیم موهام رو درست میکردم.مگر میشد جور دیگه ای م درست کرد؟
یکم موهام بلند میشد سریع میرفتم میزدمشون....البته یه جوری روشون دست بلند میکردم که زیاد کبود نشن!!
مادرم دیگه دل رحمم.....!
تو این مدت زیاد کوهیار رو میدیدم....حسابی از جواب منفیم ترش کرده بود.واسه همینم سر سنگین بود باهام.ول کن بابا اصلا مهم نیست....
یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ی کوهیار....یا همون چغندر خودمون.....
از تاکسی که پیاده شدم فک سرویس شدم رو از روی زمین برداشتم و تو بغلم گرفتم.
یکمم به چشام قوت قلب دادام که اروم باشن.....
لعنتیا خونشوووون زیادی بزرگ بوووووود.....
بعله منم یکم به خودم مسلط شدم و رفتم زنگ قصرشون رو زدم.در با صدای تیکی باز شد....در که چه عرض کنم.....!!
پامو گذاشتم رو سنگ فرشا....حیاط خیلی بزرگی روبروم قرار داشت.همه جا سرسبزی داشتن....البته باغ سرسبزی داشتن.محو تماشا بودم که کوهیار با لبخندی بهم نزدیک شد.شلوار جین مشکی با تی شرت بنفش....وای جیگرم من عاشق بنفشم.....
خیلی ناناز شده بود.بازوهاش از زیر استین تنگ لباسش زده بود بیرون و جذاب تر نشونش میداد.....واااای مامانی.....
کوهیار-سلام
من-سلام
کوهیار-خیلی خوش اومدی
من-میدونم
کوهیار خنده ای سرخوش کرد که معلوم بود خیلی خوشحاله....واه واه واه رو اب بخندی بچه جون
کوهیار-از صبح داشتم با خودم فکر میکردم با کدوم جنسیتت میای....که دیدم دختری...حالا چرا دختر؟
من-یخچال....یخ نکنی یه وقت.....به خودم مربوطه
کوهیار که حسابی کنف شده بود دیگه چیزی نگفت.دم در که رسیدیم یه خانوم تقریبا 50 ساله با یه مرد 60 ساله و یه پسر 20 و خورده ای اومدن از خونه بیرون.مثلا استقبال من.....چه ادم مهمی شدم ها....
کوهیار اروم گفت:خانوادمن
من-نفهم که نیستم دارم میبینم
من-سلام به همگی
مامانش-سلام دخترم....خیلی خوش اومدی
باباش-سلام خانم خانما....چطوری دخترم؟
من-وای مرسی از استقبال گرمتون خیلی ممنون من خوبم
کوهیار اومد جلو و به باباش اشاره کرد و گفت:بابام
وبعدش به مامانش اشاره کرد و گفت:اینم مامانم نسرین
با خودم گفتم خدا خیرت بده کوهیار که معرفی کردی وگرنه من نمیفهمیدم چی به چیه اونوقت مجبور میشدم صداشون کنم خانم ایکس و اقای ایگرگ
کوهیار-اینم داداشم کوروس
واااای چه اسمی داره!!کوروس هم شد اسم اخه.چهار تا نقطه میذاشتن بالا کلش صداش میکردن کوروش دیگه این قرطی بازیا چیه در میارن.....والا به خدا
کوروس اصلا شبیه کوهیار نبود.چشای سبز تیره داشت که از مامانش به ارث برده بود.همچنین رنگ پوستش تیره تر از کوهیار بود.بینیش شبیه کوهیار بود و لباش هم یه خورده پهن بود.در کل از کوهیار خوشگل تر بود.اونم به خاطر فرم صورتش بود که به مامانش رفته بود.
اگه این کوروس به پستم میخورد که خیلی بهتر میشد.....بخشکی شانس
من-سلام کوروس......کوروس.....
اون لحظه داشتم با خودم فکر میکردم این جیگر رو چی صدا کنم؟کوروس جون یکم لوس بود.کوروس خان هم که گنده بود.کوروس جان هم ضایع میزد
ادامه دادم-از اشناییتون خوشبختم
کوروس لبخند عمیقی زد و گفت:منم همینطور خانم جوان
خانم جوان گفتنش تو حلقم.معلوم بود تازه اومده ایران چون کلمات رو چپه راسته تلفظ میکرد.وای خدا چقدر تا اخر شب از دست لهجش بخندم
تی شرت سبز تیره با شلوار مشکی پوشیده بود.همخونی رنگ لباسش با چشاش جذابیتش رو دو چندان کرده بود.
برام جالب بود که کوهیار منو به اونا معرفی نکرد....انگار از قبل میشناختنم
مامانش-دخترم امشب این مهمونی رو به مناسبت برد تیم کوهیار گرفتیم.امیدوارم بهت خوش بگذره
نفس راحتی کشیدم.پس حدسم درست بود واسه مسابقه بوده نه واسه عروسی و دامادی و این چیزا....
من-اوووه بله باخبر بودم.درجوار شما حتما خوش میگذره
وقتی وارد خونه شدم انگاری وارد دنیای جدیدی شدم.خونه خیلی بزرگ بود.همه چیز شیک و گرون قیمت بودن.پله های چوبی که وسط خونه قرار داشتن و خونه رو به طبقه ی بالا وصل میکردن ، ابهت زیادی به خونه بخشیده بودن.
مهمونای زیادی بودن که حدس میزدم بیشتریا فامیلاشون باشن.چند تا از بچه های باشگاه رو هم دیدم.نمیدونستم برم پیششون یا نه....
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم با همون پیرهنم و کتش تو مجلس حاضر شدم.مستخدما تند تند از مهمونا پذیرایی میکردن و نسرین مادر کوهیار هم همشون رو زیر نظر داشت تا از کیفیت کارشون مطمئن بشه.
کوهیار هم با داداشش کوروس داشتن با چند تا پسر صحبت میکردن.پیش بچه ها ی باشگاه هم روم نمیشد برم برای همین رویه یکی از مبلا که کنار پنجره ی قدی بلند خونه قرار داشت نشستم و شربت به دست به سیاهی اسمون زل زدم.
صدای همهمه ی جمعیت سر حالم میاورد.همیشه همینجوری بودم از بودن تویه جمع سرخوش میشدم.اما الان نمیشد برم با همه گرم بگیرم چون تقریبا کسی رو نمیشناختم.
تو عالم خودم بودکم که یکی از بچه های باشگاه که میدونستم از اون دختر بازاش هست اومد نزدیکم و گفت:ملکه ی زیبایی امشب همراه نمیخوان؟
پسره ی سیریش زبون باز.....
من-نخیر تنهایی رو ترجیح میدم
سیامک رویه مبل روبروییم نشست و زل زد بهم.منم بی هیچ پروایی زل زدم تو چشمای مشکی گستاخش.سر صحبت رو باز کرد
سیامک-شما خیلی به چشمم اشنا میاید
من-اما شما اصلا برای من اشنا نیستید
سیامک یکم رو صورتم دقیق تر شد و گفت:اما خیلی اشنا میزنی ها
کم کم احساس کردم داره اوضاع خیط میشه برای همین سریع از جان بلند شدم و گفتم دارید اشتباه میکنید.
تا خواستم از جلوش رد بشم چشام تو چشمای قهوه ای کوهیار گره خورد.
روبروی ما ایستاده بود و اخمای درهم تماشامون میکرد.وای همین یه قلم رو کم داشتم.باز رگ غیرت این رو کجای دلم جا بدم؟
کوهیار-دختر خاله نمیخوای بیای پیش ما؟
دختر خاله بهونه ای بود واسه دور کردن سیامک از من
سیامک از جاش بلند شد و اومد پهلوی من ایستاد و گفت:کوهیار جان من میتونم یکم بیشتر با دختر خاله ی بی نظیرت اشنا بشم؟
رگ گردن کوهیار از اندازه ی واقعیش بزرگ تر شد.صداش خش دارشد و زمزمه وار گفت:نخیر
دست من رو کشید و با خودش برد.دستم رو از تو دستاش کشیدم بیرون و گفتم:وحشی چیکار میکنی؟دستم کنده شد
کوهیار سرش رو به گوشم نزدیک تر کرد و گفت:نگو که سیامک رو تا الان نشناختی؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم....کوهیار درست میگفت.سیامک خیلی عوضی بود.ابروی خیلی از دخترا رو برده بود.همیشه هم با افتخار برای ما تعریف میکرد.
کوهیار-امشب زیاد دور و برش نباش وگرنه کار دست خودت میدی
از اینکه نگرانم بود لبخندی زدم.
من-اینجا بیشتر شبیه مجلس ختم قران شده.نمیخواید یه اهنگ چیزی پِلی کنید؟
کوهیار-که تو بیای وسط قر بدی بعدش سیامک بیاد بهت گیر بده؟
کلافه سعی کردم صدام رو کنترل کنم
من-اینقدر گیر نده دیگه.اهنگ بذار حوصلم سر رفت
کوهیار لبخندی زد و ازم دور شد.دوباره تنها شدم.ایندفعه کوروس کنارم قرار گرفت.امیدورام که کوهیار دیگه با کوروس برخورد نکنه.
کوروس-میتونم اینجا باشم؟
من-بله خواهش میکنم
از طرز صحبت کردن خودم خندم گرفته بود.کیلو کیلو ادب ازش میریخت
کوروس-شما یکی از دوستان کوهیار هستید درسته؟
من-بله درسته
کوروس-چه رشته ای میخونید؟
من-معمارس
کوروس-امممم.....بله خوبه....من مهندسی شیمی میخونم
من-خوشبختم
کوروس لبخندی زد.لب خودم رو گاز گرفتم.اخه دختره ی کودن چه ربطی داشت؟





کوروس-چه رشته ای میخونید؟
من-معمارس
کوروس-امممم.....بله خوبه....من مهندسی شیمی میخونم
من-خوشبختم
کوروس لبخندی زد.لب خودم رو گاز گرفتم.اخه دختره ی کودن چه ربطی داشت؟
کوروس-به نظر میاد 20 سالتون باشه
خاک تو سرت یعنی اینقدر بچه ام؟
من-نخیر دو-سه سال کم گفتید
کوروس-اوووه همه ی خانمها دوست دارن از سنشون کمتر به نظر برسن شما بر عکسید؟
من-کلا من با همه فرق میکنم
کوروس-بعله کاملا از طرز لباس پوشیدنتون معلومه....خیلی ساده به نظر میرسید
من-ایرادی داره؟
کوروس-من همچین جسارتی نکردم
داشتم کم کم معذب میشدم.اصلا باهاش حال نمیکردم.اینقدر لفظ قلم حرف میزد که ادم حالش بد میشد.خب یکم میزدی کانال خودمونی.....ای بابا
کوروس اومد حرف بزنه که صدای اهنگ تمام سالن رو پر کرد.برگشتم به سمت کوهیار که دست به سینه داشت نگام میکرد.
دستام رو از شدت خوشحالی بهم کوبیدم.ذوق مرگ شده بودم.نکه تا حالا اهنگ نشنیدم واسه همین.
کوروس-شما خیلی پر انرژی به نظر میرسید
من-بعله همینطوره
با اجازه ای گفتم و به سمت کوهیار رفتم.هر قدم که بهش نزدیک تر میشدم لبخندش پرنگ تر میشد.میترسیدم وقتی که بهش رسیده باشم لباش از هم کش اورده باشن.
وقتی بهش رسیدم کوهیار گفت:خوشت اومد؟
با ذوق گفتم:اره عالیه
کوهیار-خب افتخار میدی با هم برقصیم؟
من-اره
اهنگ شادی بود.واسه همین نمیشد بغل تو بغل هم برقصیم.(میدونم الان تو پرتون خورده ! )
کوهیار خیلی با مهارت میرقصید.حرکتاش خیره کننده بود.وقتی اهنگ تموم شد و همه پراکنده شدن کوهیار نگاهی بهم کرد و ازم دور شد.
سرگرم دید زدن اطراف بودم که اهنگ باباکرم گوشم رو نوازش کرد.گردنم رو قری دادم و با حسرت به اهنگ گوش کردم.وای خدا چقدر دوست داشتم الان باهاش میرقصیدم.
تو حال و هوای خودم بودم که ناگهان دستم از پشت کشیده شد و به وسط سالن پرت شدم.کوهیار روبروم بود و ازم میخواست که باهاش با باباکرم برقصم.
بزرگترین سوپریز عمرم بود.دستای کوهیار بالا رفت شروع کرد به رقصیدن.با ابنکه خیلی غافلگیر کننده بو دچون فقط ما دوتا وسط بودیم اما بازم به خودم مسلط شدم و همراهیش کردم.کوهیار بشکن زنان دورم چرخید و منم قر میدادم.خیلی باحال میرقصیدیم.چون جفتمون بلد بودیم.منکه از مامانم رقصیدن رو یاد گرفتم چون اون وقتی جوون تر بوده مربی رقص بوده اما الان دیگه کنار گذاشتش.
کوهیار هم حتما از باباش یاد گرفته دیگه !!
شایدم صدقه سر دوست دخترای نداشتش بوده !!
وقتی رقص تموم شد دوتاییمون مونده بودیم چیکار کنیم.کوهیار یه قدم اومد جلوتر و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد.وسط دست و سوت حاظرین منو از کمر گرفت و بلند کرد و دور خودش چرخوند.
وسط اسمون و زمین خیره به چشمای هم.....
وقتی کوهیار گذاشتم پایین صدای دستا بلند تر شد.از تمام حرکاتش غافلگیر شده بودم.منظورش از این کارا چی بود؟....
با نگاه تشکر امیزی بهش نگاه کردم.کوهیار هم لبخند غمگینی زد....(طرفداراش غش نکنن Smile )
کشته مرده ی همین لبخنداشم.حتی اگه غبار غم هم گرفته باشه اما بازم تمام صورتش رو پر میکنه و ادم احساس خوبی بهش دست میده.
وقتی از وسط سالن دور شدم یه گوشه ایستادم.اهنگ بعدی که پخش شد همه مثل قحطی زده ها ریختن وسط.....
کوهیار کنه هم اومد کنارم واستاد.اگه بشه که امشب یکم کمتر بهم بچسبه.
کوهیار-چطور بود؟
من-رقصم؟اره عالی بود
کوهیار-یه وقت کم نیاری ها
من-نه تو نگران نباش
کوهیار-این لباست....خیلی خوشگله
من-اره هنر خیاط رو میرسونه
کوهیار-به تو هم خیلی میاد
من-اینم هنر خالق رو میرسونه
کوهیار-جدی گفتم...
من-نکه من باهات شوخی دارم
کوهیار کلافه ازم دور شد.حتما الان انتظار داشته بپرم و از گردنش اویز بشم و بوسش کنم و بگم اره عزیزم منتظر همین حرفت بودم.....اییییش
تمام طول مهمونی از این ور به اونور میرفتم....کوهیار هم بهم محل نمیداد.برو بابا.....
****
اهنگ ارومی پخش شد که جوونا سوتی بلند کشیدن.چراغا خاموش شد و فقط نور کمی وسط سالن رو احاطه کرده بود.چشم چرخوندم که ببینم کوهیار داره چه غلطی میکنه که دیدم دست تو دست یه دختر داره میره وسط قرش بده.
دختره همسنای من بود حدودا.قد متوسطی داشت و از همون دور سنگینی و متانتی که تو راه رفتنش بود به چشم میخورد.خوش اندام بود.اما نمیدونم دستاش تویه دستای کوهیار چیکار میکرد.باهم رفتن وسط.....
دستای کوهیار اروم دور کمر ظریف دختره دویید و شروع کردن به رقصیدن.اینقدر با مهارت میرقصیدن که کف بر شده بودم.همینجور بهشون زل زده بودم که نفهمیدم خیلی وقته کوهیار تو تاریکی سالن زل زده بهم.اینم که همش مچ میگیره.
روم رو کردم و انور.مثلا من اصلا به تو توجهی نداشتم.اره جونه عمه ی محترمم....
دستی پشت کمرم قرار گرفت و منو هل داد سمت وسط سالن.با تعجب برگشتم و با صورت کوروس روبرو شدم.خیلی با ارامش داشت بهم نگاه میکرد.وقتی روبروی هم قرار گرفتیم و با هم شروع کردیم به رقصیدن اروم گفت:
دیدم از اون موقع تو نخ داداشم و دختر داییمی برام عجیب شده بود.برای همین گفتم بیام از خودت بپرسم
من-چی رو؟
کوروس-اینکه چرا اینقدر بهشون نگاه میکردی؟
من-دلیل خاصی نداشت.فقط چون خیلی قشنگ میرقصیدن برام جالب بود....همین
کوروس-باشه قبوله باور کردم
من-دلیل دیگه ای نداشنت
کوروس-مگه من چیزی گفتم؟
بحث رو ادامه ندادم.اخه هرچی میگفتم یه چیزی واسه جواب دادن داشت.اما کوهیار همیشه اخرش کوتاه میومد.ای تو روحت کوهیار ادم فروش....
وقتی داشتم به کمک کوروس دور میزدم چشم تو چشم کوهیار شدم.میخواست منو بچسبی نه اون دختر دایی بی ریختت رو....حالا خودمونیم ها اصلانم بی ریخت نبود.
رقص که تموم شد چراغا روشن شد.به احترام کوروس براش خیلی کوتاه خم شدم.اونم همین کار رو کرد.
موقع شام شده بود که کم کم همه رفتن به سمت میزا.داشتم برای خودم سالاد میکشیدم که احساس کردم گوشیم که تو جیب کوچیک کتم بود داره زنگ میخوره.وقتی به صفحش زل زدم تعجب کردم.شماره ی کوهیار بود.هرچی تو جمعیت دنبالش گشتم پیداش نکردم.اخه چرا بهم زنگ زده.اصلا کجا بود؟
وقتی تماس رو برقرار کردم صدای داد عصبانی کوهیار گوشم رو پر کرد....





[size=medium]وقتی تماس رو برقرار کردم صدای داد عصبانی کوهیار گوشم رو پر کرد.....
کوهیار همچین داد میزد انگاری وسط چاله میدون واستاده بودیم....یه لحظه جوگیر شدم میخواستم بگم چطوری داش مشتی؟؟ !!
گوشی رو یکم از خودم دور کردم تا پرده ی ناقص گوشم کاملا پاره نشه.با همون داد و قال ازم خواست که برم طبقه ی بالا چون کارم داره.بعدشم گوشی رو قطع کرد.این جذبه ی تو صداش درسته تو حلقم.حالا منم که چقدر حساب میبرم.
اصلا به حرفش اهمیت ندادم.به من چه میخواست خواهش کنه.حالا که نکرده منم نمیرم.ظرف سالادم رو برداشتم و رفتم رو مبل نشستم.ارامش از تک تک حرکاتم میریخت.
اونم چه ارامشی....چون تهش به یک دستشویی شدید ختم شد.
ظرف سالادم رو گذاشتم رویه میز و تو جام درجا میزدم.حالا دستشویی رو از کجا پیدا میکردم؟اروم از جام بلند شدم و حفظ ظاهر کردم.مثلا اتفاقی نیفتاده و من اصا در حال خفه شدن نیستم.خیلی عادی به سمت نسرین مامان کوهیار رفتم و سرم رو فرو بردم تو گوشش و اروم گفتم:نسرین جون ببخشید توالت کجاست؟
نسرین هم با یه لبخند بهم گفت:عزیزم توالت پایین کسیه اما اگه تو میتونی بری بالا فدات شم.از پله ها که رفتی بالا برو دست چپ اولین در
تشکری کردم و به سمت پله ها رفتم.حالا هی من نمیخواستم کسی بفهمه اونم با صدای بلند جوابم رو داد.کلا همه چیز امشب برعکس میشه.
با کفلافگی از پله ها بالا رفتم خدا کنه کوهیار تو اتاقش باشه و منو نبینه.وگرنه فکر میکنه به خاطر اون اومدم.پام رو از روی اولین پله برداشتم و به منظره ی روبروم خیره شدم.روبروی پله ها یک پنجره ی قدی بزرگ وجود داشت.منظره ی جلوش هم حیاطشون بود که بین درختاو گل ها چراغای ابی کوچیک بود.ادم رو به وجد میاورد.
اما یه لحظه به خودم اومدم و فهمیدم من کارای واجب تری هم دارم.به سمت همون دری که نسرین ادرسش رو داده بود رفتم.درش رو که باز کردم و پام رو گذاشتم توش وارد یک دنیای جدید شدم.
دنیایی که شاید سرنوشتم رو میتونست عوض کنه.چشام رو بستم و دوباره باز کردم.نه واقعی بود.چیزی که روبروم بود واقعیت داشت.
خب همتون سرکار بودین دنیای جدید نبود همون توالت خودمون بود.فقط این یکی خیلی بزرگ تر بود.فکر کنم اندازه ی اتاق خواب من بود.
از اونجایی که داشتم میترکیدم فکر میکردم وارد بهشت شدم.بعد از چند دقیقه اومدم بیرون.در رو که باز کردم اول همه جا رو نگاه کردم تا ببینم کسی نباشه.وقتی مطمئن شدم کسی نیست در توالت رو بستم و پریدم بیرون.
میخواستم از پله ها بیام پایین که اون پنجرهه بهم چشمک زد و گفت بیا عزیزم بیا یکم پیش من
منم هوایی شدم و تصمیم گرفتم برم کنار پنجره واستم.حیاط تو تاریکی شب گم شده بود اما چراغهای ابی نورشون سخاوتمندانه در اختیارش قرار داده بودن.نور مهتاب هم تمام اسمون رو پر کرده بود.وقتی به ستاره های درخشان نگاه میکردم یک لحظه با خودم فکر میکردم اگه ستاره میشدم چی میشد؟ !
دستی دور کمرم حلقه شد.ارامش عجیبی بهم منتقل شد و ضربان قلبم میرفت تا بالا بگیره.صدای اروم کوهیار تویه گ.شم نجوا کرد
کوهیار-ببخشید که اونجوری سرت داد کشیدم اخه عصبانی بودم
من-به من چه هرچی هم باشی ادم نباید با یه خانم محترم اینجوری حرف بزنه
کوهیار- معذرت میخوام دیگه
من- ایندفعه مورد عفو من قرار میگیری اما دفعه ی دیگه نه
کوهیار – مرسی بانوی من
کوهیار-راستی بچه ها باشگاه سراغت رو میگرفتن که چرا نیومدی اما نمیدونستن که همین ملکه ی زیبایی مجلسشون همون شهاب خودشونه
دوتایی باهم خندیدیم.بعد از چند دقیقه گفتم
من- حالا چیکار داشتی؟
کوهیار- چرا با کوروس رقصیدی؟
من-چون حوصلم سر رفته بود
کوهیار- خوشم نمیاد با اون برقصی
من- منکه نظر تو رو نپرسیدم
کوهیار – همینکه گفتم
دوباره جذبه ی صداش سرشوقم اورد.اما نمیخواستم بهش میدون بدم برای همین گفتم:من ادم حرف گوش کنی نیستم
کوهیار با شدت منو برگردوند به سمت خودش.چشام تو چشای قهوه ایش گره خورد.با اون نگاه وحشیش داشت عذابم میداد.سرم رو انداختم پایین.چشام رو بستم.اصلا به اون چه مربوطه که من با کی میرقصم و با کی راه میرم و با کی میخندم.حالا خوب شد بهش جواب منفی دادم اگه مثبت میدادم میخواست چیکار کنه.
تو همین فکرا بودم که گرمی چیزی رو رویه لبام احساس کردم.سوختم....داغ شدم.تمام ذرات وجودم درحال اتیش گرفتن بودن.جرات نداشتم چشام رو باز کنم.شاید میخواستم با واقعیت اینکه این کوهیار بود روبرو بشم.دستاش رو دور کمرک محکم تر از قبل حلقه کرد و منو محکم به خودش چسبوند.
اینقدر حواسم پرت شده بود که نفهمیدم کی خودش رو ازم جدا کرد و کی صدای بهم کوبیدن در اتاقش تمام طبقه رو تکون داد.
هنوز سر جام واستادم و دارم فکر میکنم.به اولین بوسه ی زندگیم فکر میکنم.هیچوقت حتی فکرش رو هم نمیکردم.منو کوهیار.....وای نه
اخرم اون چغندر کار خودش رو کرد.مثلا که چی.حالا چی شد.اگر بوسم نمیکرد کاری میشد؟واه واه واه.....
کلافه برگشتم پایین....اگه هرکس دیگه ای جای من بود مطمئنا الان شال و کلاه میکرد میرفت خونه باباش ولی من ریلکس تر از این حرفام.نشستم سرجام و شروع کردم ادامه ی سالادم رو خوردن.اصلا مگه اتفاقی افتاده بود؟
تا اخر مجلس دیگه کوهیار رو ندیدم.الهی بمیرم واسش عروس خانم خجالت کشیدن.از مامان و باباش تشکر کردم و با کوروس هم خدافظی کردم و رفتم به سمت باشگاه.فردا روز حرکتم بود.میرفتم خونه.خیلی از این موضوع خوشحال بودم.چون دلم واقعا دیگه براشون تنگ شده بود.
****
هنوزم داشتم به کوهیار فکر میکردم.اون دیگه برنگشت و باشگاه.اخه چه مرضی بود که برگرده چون فردا ماها هم باید میرفتیم خونه هامون.دوباره از پنجره ی اتاقم به بیرون خیره شدم.فکر کنم چند وقته دیگه دلم برای همین پنجره ی بیجون هم تنگ بشه.اروم اروم چشام سنگین شد و به خواب سنگینی فرو رفتم.صبح که بیدار شدم ساعت 10 بود.تا 12 وقت داشتم وسایلم رو جمع کنم و برم.
****
چمدون به دست رفتم پیش محبی.از همه ی بچه ها خدافظی کرده بودم.فقط محبی مونده بود.
بعد از در زدن وارد اتاقش شدم.داشت چیزی مینوشت اما با دیدن من سرش رو اورد بالا.
محبی-به به پسر گلم بیا ببینمت
من-سلام.فقط اومدم خدافظی کنم و برم
محبی از جاش بلند شد و اومد روبروم ایستاد
محبی-واقعا از کارت راضی بودم.اگرم میدیدی که بعضی وقتا بهت میگفتم که کارت افتضاحه و یا ردت کردم برای این بود که دوس داشتم بیشتر تلاش کنی.ونمخواستم مغرور بشی.اما به نظر من خیلی از تکنینکات حتی از کوهیار هم بهتره این برای من مایه ی افتخاره پسرم
خیلی از محبی خوشم میومد.مرد خیلی خوبی بود.عاقل و فهمیده بود.
من-اما بعضی وقتا خیلی ناراحت میشدم....اما هیچوقت از خودم ناامید نمیشدم
محبی-خوشحالم پسرم....راستی یکی از دوستام که مربی یکی تیم های اروپاییه اون روز تو مسابقه بود و بازی رو دید.دیروز ازم خواست پس فردا برم باهاش صحبت کنم.میگفت میخواد درباره ی تو صحبت کنه.خبرش رو بهت میدم
من-باشه مربی
بعد از یکم دیگه حرف زده باهاش خدافظی کردم و اژانس گرفتم و رفتم کرج







بعد از یکم دیگه حرف زده باهاش خدافظی کردم و اژانس گرفتم و رفتم کرج.....
پول اژانس رو حساب کردم.وقتی زنگ در خونه رو فشار دادم دلتنگی رو تو تک تک سلولام حس میکردم.چطور تونسته بودم این همه مدت ازشون دور باشم.در با صدای تیکی باز شد.مامان بدو اومد سمتم.از همون دور هم داد و قال راه انداخته بود.الهی دورش بگردم....
مامان-وااای شیرین جان.الهی فدات بشم.
وقتی بهم رسید بغلم کرد و گفت:وقتی صورتت رو تو ایفون دیدم میخواستم پر در بیارم.میدونستم مسابقته ولی نمیدونستم اینقدر زود میای
مامان منو از خودش دور کرد و با بهت بهم نگاه کرد و گفت:مسابقه رو چیکار کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مامانجونم صبر کن از راه برسم
مامان لبخند عمیقی زد و گفت:خب دلم برات تنگ شده بود دیگه
گونه ش رو بوس کردم و گفتم:برنده شدمممممم
مامان جیغی کشید و پرید دوباره بغلم کرد.با تعجب به حرکاتش خیره شده بودم.عجب انرژی داشت ها !!
بعد از کلی بالا و پایین پریدن با مامان رفتیم تو خونه.
من-مامان شهاب و بابا کجان؟
مامان-شهاب که نمیدونم کجا رفت یهو حاضر شد و رفت باباتم که سر کارش
من-پس تو چرا نمیری مطب؟
مامان-یعنی من تو خونه اضافم؟
خندیدم و گفتم:نه بابا
شب وقتی شهاب اومد خونه تا چشمش بهم افتاد سریع اومد بغلم کرد و خیره خیره بهم نگاه کرد.بابا هم همین عکس العمل رو نشون داد....اگه میدونستم این همه ازم استقبال میشه زود تر میومدم خونه خب !!
رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم.در اتاقم با شدت باز شد و شهاب اومد تو....پاش که چلاق بود چقدر راحت بودم.... بخدا
من-هووووی تویله نیس
شهاب-پس تو چرا اینجایی؟مگه نباید تو تویله باشی؟
من-برو بیرون تا نزدم ناکارت کنم
شهاب جدی شد و اومد رو تخت کنار م نشست و گفت:کارت دارم مسخره بازی در نیار
من-چشم قربان
شهاب زیر همون نور مهتاب با افتخار بهم خیره شد.لبش رو تر کردو گفت:راستش شیرین میخواستم راجع یه موضوعی باهات صحبت کنم
من-میخوای زن بگیری چشم سفید؟
شهاب-شیرین خفه خون بگیر
من-باشه باشه بگو
شهاب نفس عمیقی کشید و شروع کرد....
شهاب-چند روز بود که بهت مشکوک شده بودم.میدونستم دختر عاقلی هستی اما بازم جوونی دیگه میترسیدم.برای همین روزی از اینجا با چمدون رفتی خونه ی مامانجون به یکی از دوستان گفتم دنبالت کنه.وقتی بهم زنگ زد و گفت تو نبودی اما یکی شکل تو با یه قیافه ی پسرونه وارد باشگاه شده خیلی تعجب کردم.اول از همه به مغزم خورد که شاید به سرت زده باشه بخوای بری مسابقه بدی...چون چند وقت بود همش درباره ی فوتبال باهام حرف میزدی اما بعدش با خودم گفتم نه بابا این شیرین از این عرضه ها نداره....
با تعجب به شهاب خیره شده بودم.وااای این داداش ماهم واسه خودش کاراگاهی بوده ها.....
شهاب-خلاصه که چون خودم چلاق بودم اون دوستم تعقیبت میکرد.حتی از یکی از دوستام پرسیده و اونم گفته که شهاب تو باشگاهه.اونجا بود که مطمئن شدم داری یه کارایی میکنی.برای همین میخواستم بدونم اخر این کارات چی میشه.اول یکم نگرانت بودم.برای همین این قضیه رو به بابا هم گفتم.بابا خیلی عصبی شد.حتی تصمیم داشت بیاد دنبالت اما من جلوش رو گرفتم.چون کارت خیلی برام جالب بود.
با خودم فکر کردم این شهاب چقدر روشن فکر شده جدیدا.....چه غلطا !!
شهاب-وقتی یه خورده با بابا صحبت کردم یکم روشن شد و از دید دیگه ای به قضیه نگاه کرد.قرار شد کاری نکنیم تا ببینیم تو اونجا چیکار میکنی.بابا پیشنهاد داد برای اینکه کسی بهمون مشکوک نشه یه خورده به مامان برای غیبتت تو خونه گیر بدیم.چون از تلفنای مامان فهمیده بودیم که اون از قضیه ی تو خبر داره.
دو هفته مونده به مسابقه وقتی دیدم برگشتی خونه فهمیدم که حتما رد صلاحیت شدی.خیلی برات ناراحت شدم.اما دوروز بعدش شال و کلاه کردی و مثلا دوباره رفتی خونه ی مامانجون.اونجا بود که فهمیدم خواهر کوچولوی من خیلی هم بی عرضه نیست.
بابا میخواست جلوت رو بگیره که بری.اما بهش گفتم که شیرین میخواد اینجوری زندگی کنه و ماهم نباید جلوش رو بگیریم.بابا هم فکر کنم یه جورایی خوشش اومده بود تو خودت رو بین اون همه جنس مخالف رها کردی و میخوای بری فوتبال بازی کنی.اما بازم دوتاییمون میترسیدیم کسی بفهمه و بلایی سرت بیاره.روز مسابقه هم به بهونه ی یه سفر کاری اومدیم استادیوم.وقتی تو رو دیدم خیلی از قیافت خندم گرفت.اینکه این همه شجاعت به خرج میدادی برام جالب بود.مخصوصا اون پاس معرکت.که منجر به گل شد و در نتیجه برد تیمتون.
شهاب خم شد و گونم رو بوس کرد و به چشمای متعجبم زل زد و گفت:این دفعه که این کارو کردی تموم شد ورفت اما دیگه نبینم ها.....
اما خواهر کوچولوم من بهت افتخار میکنم.
شهاب از اتاق بیرون رفت و من با تعجب هنوز داشتم به حرفاش فکر میکردم.یعنی تو تمام این مدت اونا از همه چیز خبر داشتن !!وای خدا اینا دیگه چیا میدونن که به رو نمیارن !!
یک هفته از اون قضیه گذشت و بابا برام یه پژو پارس خرید.گفا اینم جایزه ی مسابقت.تورو خدا نگاه کن مردم برای بچه ها شون کادو میخرن بابای ما هم میخره.اخه اینم شد ماشین!!.وقتی یاد اون زانتیا میفتم خندم میگیره.یاد کوهیار که یک هفته میشه ندیدمش.دلم براش تنگ شده.برای تمام شیطونیامون.
تو حیاط نشسته بودم و داشتم صبحانه میخوردم.ذهنم پیش اون بوسه بود.اون گرما....که تمام وجودم رو پر کرد.....اون گرما که بی قرارم کرد....ای بابا عجب گیری کردیم از دست این پسرا....
نمیخواستم دیگه بهش فکر کنم.برای همین زنگ زدم به فریبا.ساعت ده صبح بود مطمئنا بیداره.
فریبا-به به ملکه ی زیبایی سلام
من-سلام فری چطوری؟
فریبا-خوب خوبم شیرین برنج
من-حداقل شیرین برنج قابل تحمله ولی فری اصلا قشنگ نیست
فریبا خندید و گفت:این دیگه از شانس منه
من-امروز چیکاره ای؟
فریبا-هیچ کاره...خالی خالیم
من-خوبه پس بیا بریم یه جایی
فریبا-من با تو امل هیچ جا نمیام.
من-مگه من چمه؟
فریبا-املی خواهر من امل
من-جمع کن خودتو....فری بیخیالش اصلا حسم رفت نمیام بیرون
فریبا-خدا عاقبتت رو بخیر کنه امل خان
من-گل بگیر دهنتو....خدافظ فری قالپاق
فریبا-بای عجقم
واااای خدا چقدر از این طرز حرف زدن بدم میاد.عجقم چیه دیگه اخه.داشتم به حرف زدن مسخرش فکر میکردم که یه اس ام اس از خوده بدجنسش اومد.تمام بای گفتناش و عجقم گفتناش و سیگرم گفتناش رو میتونم تحمل کنم ولی این یکی دیگه از ظرفیتم خارج بود.
فریبا-(میدونی چقدر دوست دالم؟ قته یه سوکس ملده
گولت زدم عسیسم سوکسه هنوز نملده)
حالم اشوب شد وقتی شعر مسخرش رو خوندم.اصلا این بشر دنبال یه چیزی میگرده که حالت رو دگرگون کنه.....اووووق
به نسیم هم یه زنگ زدم تا حالش رو بگیرم.از بس که این بشر عین کنه چسبیده به اون بهروز جونش.گفت بهنوش هم با اقا فرهادش سرگرمه.اخرم گفت:تو فقط ترشیدی بدبخت بیچاره بچسب یه کور و شل و پلی رو دیگه.رو دستمون باد میکنی ها
من-نسیم تا دو روز پیش هم خودت تو مرز ترشیدگی بودی
نسیم-خدارو شکر ازش رد شدم...یکم به فکر خودت باش شیرین ترشیده
من-مرگ چقدر گفتی ترشیده
نسیم-خب واقعیته دیگه کچل
بعد از کلی کل کل با نسیم باهاش خدافظی کردم.چقدر نسیم و بهنوش رو دوست داشتم.اگر اینا رو نداشتم فکر کنم خیلی تنها میبودم.
بعد از اینکه تلفنام تموم شد درجا شماره ی کوهیار افتاد رو گوشیم.
یا جد بزرگوار این بشر از رو نمیره ؟!
من-بلـــه
کوهیار-سلام
من-سلام بفرمایید
کوهیار-زنگ زدم تا بگم امشب تولد بابامه و تو رستوران قراره جشن رو برگزار کنیم.بابا خواست تا شمارو هم دعوت کنم
اون شما گفتنت تو حلقم ژیگول
من-چون پدرتون خواستن چشم حرفی نیست حتما میام
کوهیار-ادرس رو براتون اس ام اس میکنم....روز خوش
مغز فندقی تماس رو قطع کرد.روز خوش....اه اه اه بدم میاد از این حرفا.تو عمرم به احدی نگفتم روز خوش.....ایــــش
اس ام اسش که رسید ذوق مرگ شدم چون پایینش نوشته بود شبش خودم میرسونتمون
خب پسر خوب یا اینوری یا اونوری دیگه این کارا چیه.گوشی رو پرت کردم رو میز صبحونه و گفتم:برو بابا
ساعت 1شده بود.8باید رستوران میبودم.من تولد نمیگرم اونوقت باباش با اون سنش تو رستوران تولد میگیره.شهاب که میگفت کادو خرس پشمالو یا یه قلب گنده ببر خوشش میاد !! باز شهاب از من خل تر.
شهاب رفت براش یه کروات شیک خرید.البته پولش رو از حلقومم کشید بیرون.بی معرفت یه کروات مارک دار گرون قیمت خریده بود.اونم از یه مغازه ای که پول خون باباش رو هم رو جنس میکشید.کلا داداشم خیلی هوام رو داره.
مانتوی سرمه ایم رو کشیدم بیرون.شال سفیدمم اتو کشیده بودم.کفشای ال استار سفید هم میخواستم پام کنم.مامانم میگفت اینجور تیپا به من بیشتر میاد تا اینکه پاشنه 10 سانتی پام کنم و سنجاق سینه بزنم !!
پژو پارس ملوسم رو هم شهاب برد کارواش تا بیست بیست برم تهران.تورو خدا نگاه کن برای یه تولد کوچولو این همه راه رو باید بکوبی بری تا تهرون.حالا نکه منم دلم نمیخواست برم....خیلی دوست داشتم برم کوهیار رو ضایع کنم.مخصوصا که میخواست شب برسونتم.منم که داشتم با ماشین میرفتم حسابی بچه خیط میشد.
تلفنی به مامان گفته بودم.اونم قبول کرد.بابا هم گفت اشکال نداره اما فردا صبح حتما برگردم خونه.شهابم که کلا باهام پایه بود.اخه یکی نیست بگه شماها فکر نمیکنین دختر دسته گلتون داره میره تولد غریبه ممکنه واسش خطرناک باشه....ای بابا کلا من خیلی واسه این خانواده مهمم.
شب هم که جام مشخص بود میرفتم خونه ی سه نفریمون تو تهرون میخوابیدم.اما به سرم زد به بهنوش هم بگم که باهام بیاد.
یه زنگ بهش زدم و قضیه رو باهاش در میون گذاشتم.اونم درجا رفت گذاشت کف دست مامان و باباش اونا هم گفتن چون داره با من میاد اشکال نداره.
یه ساعت بعد از شهاب خدافظی کردم و رفتم توحیاط.مامان و بابا سر کار بودن.تلفنی ازشون خدافظی کردم.نگاهی به پژو پارسم انداختم.وسیله ی خوبی بود برای ضایع کردن کوهیار چلغوز.
بعد از اینکه دنبال بهنوش هم رفتم به سمت تهرون حرکت کردیم.اینقدر تو راه باهم نقشه کشیدیم و خندیدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم.اخر هم قرار شد بهنوش هم بیاد رستوران.اخه نقشه هامون دونفری بود.حالا کسی نمیگفت با خودش این نره غول کیه دیگه با خودش اورده !! طفلی بهنوش اگه بفهمه بهش گفتم نره غول !!
وقتی رسیدیم تهرون یه راست با بهنوش رفتیم خونه مجردیمون.با کمک هم حاضر شدیم و با هم نشستیم رو مبل.هنوز ساعت 6 بود.یه نگاه به بهنوش کردم و اونم یه نگاه به من کرد.دوتایی با هم زدیم زیر خنده.چقدر هول بودیم !!
ساعت 8 که شد از خونه زدیم بیرون.یکم دیر رسیدن ایرادی نداشت.
جفت پام رو گذاشتم رو ترمز و نگه داشتم.با بهنوش به رستوران خیره شدیم.جای خیلی شیکی بود.یخه جورایی فک انداز بود.قبل از اینکه پیاده بشیم موهام رو بصورت کج ریختم رو صورتم که خیلی چهرم رو تغییر داد.از وقتی رفته بودم ارایشگاه موهام یه خورده بلند تر شده بود.خیلی خوشگل تر شدم.از ماشین پیاده شدیم و رفتیم به سمت رستوران.
کسی که دم در ایستاده بود در رستوران رو باز کرد و من و بهنوش وارد شدیم.نور لوستر های بزرگی که تو رستوران بود جلا و شکوه خاصی به رستوران داده بود.با چشم به دنبال خانواده ی کوهیار گشتم.بهنوش دستم رو کشید و به سمت گوشه ای رستوران اشاره کرد.
وقتی رد نگاهش رو دنبال کردم از چیزی که میدیدم خیلی جا خورد
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط غزاله م ، ƝeGaЯ ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، parmis78 ، ...asall... ، ♥h@di$♥ ، beatrice ، sses ، هرمیون گرینجر ، ... R.m ... ، دختر اتش ، الوالو
آگهی
#37
خوب بود مرسي!!!
بــــد نــگـــويــيــم بــه مــهـــتاب اگـــر تــــب داريـــــم ... !
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^
#38
aah بقیشو بذار دیگه.........................Angry
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ
#39
cryingcryingcryingcryingcryingcryingبزار بزار بزار بزار:bighug::L28:nky
به تاوان دل شکسته ام هزاران دل خواهم شکست
گناهش پای کسی که دل مراشکست
♪♪♪♪♫♥♪♪♥
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) 4
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ
#40
خییییییییییییییییییییییییلی باحاله تورو خدا امشب بقیشو بذار............................................................................​.........بقییییییییییییییییییییییییییییییییییییییش
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان