نظرسنجی: رمانم چطوره؟
عالی ادامه بده
افتضاح اصن ادامه نده!
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان شعله های عذاب (جلد اول) | نخونی ضرر کردی!!!!

#1
"بسم الله الرحمن الرحیم"

نام رمان: شعله های عذاب (جلد اول)
نویسنده: fateme_۱۳۸۳ کاربر انجمن فلشخور
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه رمان:
داستان از جایی شروع می شود که سرنوشت کبریتی به دست می گیرید و شعله های عذاب را می افروزد. شعله های عذابی که نورشان به دخترکی می تابد و گویا تا آخر عمر رهایش نمی کنند. دختری که نا خواسته گرفتار این شعله ها می شود و زجر می کشد و نا شکری می کند اما ای کاش می دانست نور امید دوباره به زندگی اش بازخواهدگشت. همان وقتی که فردی پا به زندگی اش خواهد گذاشت و شعله های عذابش را برای همیشه خاموش خواهد کرد..."پایان خوش"

مقدمه رمان:
نامم را پاک کردی... یادم را چه میکنی؟
یادم را پاک کنی... عشقم را چه میکنی؟
اصلا همه را پاک کن
هر آنچه از من داری
از من که چیزی کم نمیشود...
فقط بگو با وجدانت چه میکنی؟
نکند آن را هم پاک کرده ای؟
نــــــــــــه ! شدنی نیست...
نمی توانی آنچه که نداشتی را پاک کنی.

پارت 1:
ماگ قهوه م رو تا ته سر می کشم و توجهی به طمع تلخش نمی کنم. مگه چیه؟ این همه بدبختی و بیچارگی کشیدم، پاچه گیر این و اون شدم؛ دست کمی از تلخی این قهوه نداره.
سوختم، ساختم و زجر کشیدم تا این زندگی لامصبمو سر و سامون بدم.
حالا هم می گم: همه چیز به جهنم! و السلام، نامه تمام. نمی دونم چرا حس می کنم یکی تو زندگیمه که یه قلم سیاه دستشه. انگار رو زندگی من متمرکز شده.
هر روز این قلم سیاه رو چپ و راست می ماله رو نقاشی زندگیم و سیاه-سوخته ش می کنه. عین این بچه های مهد کودکی که یه قلم بر می دارن و تا وقتی نوکش سالمه و نشکسته، با سرعت و محکم رو برگه ی نقاشی شون می کشن.
انگار طرف هم یاد بچگی هاش افتاده. پوزخند می زنم. یاد خاطراتم می افتم. حس می کنم این خاطره هام یه چوب کبریت برداشتن و می خوان خاکستر غم هام رو دوباره شعله ور کنن. به هر جون کندنی که شده!
یعنی چی؟ یعنی این حق منه؟ حق من اینه که یه خوشی هم تو زندگی م نداشته باشم؟ که شبا تو تاریکی اتاقم زجه بزنم و اشک بریزم تا وقتی که بالشتم خیس اونور تختم ولو شه؟
پوف... یاد حرف مینو می افتم. خدا بیامرز می گفت: تا تقی به توقی بخوره، اشکت دم مشکته. از اون روزی که اینو گفت، تصمیم گرفتم یه دختر محکم و سرد باشم.
دختری که هیچکس سعی نکه بهش بگه که بالا چشت ابروهه.
- داری به چی فکر می کنی؟
نگاهی به یکتا می اندازم. با دیدن سیگاری که بین انگشتاش گرفته اخمی می کنم.
- اولا هزار بار گفتم این کوفت و زهر ماری ها رو تو خونه ی من نکش. یه ذره هم به حرفای من گوش نمی دی. یه گوشت دره، یه گوشت دروازه. دوما به تو ربطی نداره به چی فکر می کنم. فوضول!
می خنده. پکی به سیگارش می زنه و دودش رو تو صورتم پخش می کنه. یه " اه " بلند می گم و به سمت در خونه هجوم می برم. من اگه دو دقیقه ی دیگه اینجا باشم با دود سیگار یکی می شم.
می رم بیرون و سریع از تو جا کفشی کنار در، کتونی هامو بیرون میارم.
- نمی خوای بیای؟ دیر شد!
صدای ضعیفی ازش به گوش می رسه که نشون می ده داره میاد. پشت سر هم " اومدم، اومدم " راه می ندازه. بهم می رسه و تو چاچوب در می ایسته.
با تعجب به کتونی هام نگاه می کنه.
- اینا دیگه چیه؟ می خوای اینا رو بپوشی؟!
شونه ای بالا می ندازم.
- چشونه؟ نپوشم؟
- مثل اینکه یادت رفته داریم می ریم تولد. بدبخت اینا رو اونجا بپوشی می بینن بهت می خندن.
دستی به نشونه ی "برو بابا" براش تکون می دم.
- نظر مردم و خندشون برام مهم نیست. خندیدن که خندیدن. به درک!

پاسخ
آگهی
#2
ادامه بدم؟؟

پارت ۲:
یکتا رو با نگاه متعجبش تنها می ذارم. از خونه می رم بیرون و به ماشین پریاد سفیدش، تکیه می دم. منتظر می ایستم. معلوم نیست کدوم قبرستونی می خواد ببرتمون! چون هیچکس رو ندارم، مجبورم مثل دمش دنبالش راه بی افتم.
وگرنه علاقه ای به بیرون رفتن ندارم. ترجیح می دم گوشه ی خونه بشینم.
- سوار شو.
با صدای یکتا، می شینم تو ماشین. همراه با من سوار می شه.
- میثم خبر داره که داریم می ریم تولد؟
ابرویی بالا می اندازه. آدامس توی دهنش رو یه دور می چرخونه و با ترق تروق کردن، اخمی روی پیشونی م میاره. چقدر بدم میاد از این کارش. صدای ترق تروق آدامس، بد جوری رو مخه.
- تو که می دونی هر جا می خوام برم به اون می گم.
این مورد رو واقعا راست می گـه. هیچ چیز رو از میثم قایم نمی کنه. حتی جزئی ترین موضوعات رو بهش می گـه.
ماشین رو روشن می کنه و از کوچه خارج می شه. خیابون ها رو رد می کنه. بر می گردم و نگاهی بهش می اندازم. یه قیافه ی عادی داره که با آرایش های زیاد سعی می کنه خوشگل جلوه ش بده.
نمی دونم میثم چطوری بهش اجازه می ده این ریختی بره بیرون. نظرم اینه که از این شوهر هاست که اجازه می دن زنشون کاملا آزاد باشه. حالا وللش. ل**ب می زنمو می گم:
- تولد کیه؟
از گوشه ی چشمش نگاهی بهم می اندازه.
- لیلی.
اخم می کنم.
- همون دوست عملیت؟
لبخندی می زنه.
- آره همون. نگاه به سر تا پای عملیش نکن. دختر مهربونیه.
سری به نشونه ی تأسف تکون می دم. چقدر از این دخترای عملی بدم میاد. سر تا پاشونو عمل می کنن تازه ادعای خوشگلی شون هم می شه. من به این نوع دختر ها می گم: دختر های پلاستیکی.
سرم رو به پنجره ی ماشین تکیه می دم. اه بسته دیگه. تا کی می خوام اینقدر قضاوت کنم؟ چشم هامو می بندم. به هیچی فکر نمی کنم. می ذارم یکم مغزم استراحت کنه.
پلک هام که روی هم میان، سبک می شم. نمی دونم چقدر می گذره که می رم به دنیای کابوس هام. دنیای خوابیدن...
* * *
با تکونی که توسط دست های یکی می خورم، چشم هام رو باز می کنم.
- پاشو. رسیدیم.
سر می چرخونم. دور تا دورم خیابونه. تاریکی خیابون ها، ترسی رو توی وجودم رخنه می اندازه. تیر چراغ برق ها، تک، تک و به نوبت بهم چشمک می زنن. انگار هر کدومشون برای چشمک زدن می خواد از اون یکی سبقت بگیره.
- نمی خوای پیاده شی؟
سری تکون می دم و از ماشین پیاده می شم.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان