امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گناهکار (اول تا سوم)

#1
سلام دوستای گلم رمان گناهکار رو اوردم رمان خیلی قشنگیه امیدوارم خوشتون بیاد Smile








به نام خدایی که عشق را در قلبِ پاکِ یک عاشق جای داد تا از هوس دوری کند
دلنوشته ی آرشام ” شخصیت گناهکارِ قصه ی ما ” به نویسندگی فرشته (fereshteh27) بربستره ی غلیظ گناهان خود دست می کشم وباانگشت برروی ان چنین می نویسم گناهکار،گناهکار،گناهکارم من.. خدایاگناهکارم؟!..جز این واژه ای بر خود و اعمالم نتوانم گذارم.. چه کردم؟!..در این دنیای بزرگ..بین ادمهایی که کم و بیش خود به اغوش گناهان من روی اوردند .. من کیستم؟!..ایا تنها یک گناهکار؟!.. کسی که با ریا خوی گرفته بود..با دروغ برادری می کرد..با نیرنگ های فراوان این و ان را فریب می داد.. من..آرشام..کسی هستم که لقب گناهکار را روی خود گذاشتم..اری..تنها خود می دانم و خدایم.. من چه هستم؟!..به راستی من کیستم خدایا؟!..بنده ی خاطیِ تو؟!.. من ..آرشام..کسی که معنای اسمش به قدرت وجودش بهایی پرداخته..من گناهکارم..از خلاف و گناه ابایی ندارم چون این راه را خود انتخاب کردم.. چه کسی می تواند به من کمک کند؟!..خودم؟!..خدا؟!..بنده ش؟!.. اما من نیز تهی خواهم ماند ..از همه چیز و هیچ چیز..می خواهم؟!..ایا می خواهم پاک شوم؟!..نباشم مملو از گناه؟!..خالی شوم؟!.. نمی دانم..سرگردانم..خود نمی دانم چه می خواهم..نمی دانم سرانجامم چه می شود.. دلها شکسته م..دیدگان را به اشک نشانده م..اه و ناله های زیادی پشت سرم است..ولی من به انها بهایی نمی دهم..بی توجه می گذرم و به گناهم ادامه می دهم.. من آرشام هستم..کسی که می تواند به راحتی گناه کند..دل مردم را بشکند..ولی نگذارد ذره ای از غرورش کم و کمرنگ تر شود.. من می توانم چون می خواهم..چه چیز می تواند من را منصرف کند؟!..در این راهی که قدم گذاشتم چه چیز می تواند مرا منع از گناه کند؟!.. در این دنیایی که تاریکی نیمی از وجودش است..دنیایی که به چشم من روشنایی ندارد چون تمامش سیاهی ست ایا ادمی هست که به دلم روشنایی بخشد؟!..به راستی او کیست؟!.. خود نمی دانم..اصلا چنین کسی وجود دارد؟!.. من بودم..بین همه ی این ادمها بودم..با انها زندگی کردم..با گریه ها و ناله هایشان اشنام..با غم و خنده هایشان که از روی بی دردی ست.. خود دیده م که وقتی پای بر دنیای لطیفشان می گذارم چه می شود..چون نسیمی بر پیکره ی انها می وزم ولی در اخر چون طوفانی سهمگین وجودشان را ویران می کنم و می گریزم.. ایا ترسی دارم؟!..وجدانم خفته؟!..اری خود چنین خواستم..وجدان خفته م را چنین دوست دارم..از بیداری ان هراسی ندارم چون خود می توانم جلوی ان بایستم.. چه چیز می تواند جلوی من بایستد؟!..چه نیرویی می تواند با غرور و تکبر من مبارزه کند؟!.. عشق چیست؟!..قبولش ندارم..چون نیست..چون عشق پوچ است..من عشق را نمی شناسم چون نمی خواهم که بشناسم..از عشق بیزارم..از ان می گریزم و به ان تن نمی دهم.. اما..همه چیز دست ما نیست..گاهی زندگی ان طور که ما می خواهیم پیش نمی رود..برگ به برگ تقدیر بی وقفه ورق می خورد بی انکه از خود بپرسد به کجا چنین شتابان؟!.. زندگی من..ارشام..به کجا رسید؟!..اصلا قصه ی زندگی آرشام از کجا شروع شد؟!.. و این منم..آرشام..اسمم گناهکار..رسمم تباهکار.. اسمم گناهکار , رسمم تباهکار باران به من ببار , آری به من ببار ویرانه شد دلم , خون گشت حاصلم نفرین بر این گناه , باران به من ببار آری به من ببار ..
با اخم غلیظی نگاهش کردم..گریه می کرد..برام مهم نبود..ای کاش خفه می شد..صداش رو اعصابم بود..

رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم :هستی برو پایین .. با گریه داد زد :نمی خوام..آرشام..چرا درکم نمی کنی؟..تو که می دونی عاشقتم..چرا با من همچین معامله ای کردی؟..چرا؟..چــــرا؟.. به خاطرجیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم .. سریع از ماشین پیاده شدم..به طرفش رفتم..درو باز کردم..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون.. در برابر من توان مقاومت نداشت.. غریدم :بیا بیرون عوضی..دیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافته..یا گم میشی اونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم.. یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..پرنده پر نمی زد……… جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..به روز سیاه نشوندیم..با احساساتم بازی کردی..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟.. هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟.. هق هق می کرد..همه ی آرایشش تو صورتش پخش شده بود.. نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند.. من کسی هستم که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنه..غروری که من داشتم برای خودم ستودنی بود.. یه لگد به پاش زدم :پاشو خودتو جمع کن..دارم بهت هشدار میدم هستی..اگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زنده ت نمی ذارم.. سرش و بلند کرد و با گریه گفت :می دونم..خیلی خوب می شناسمت..هر غلطی ازت بر میاد..توی این مدت منو به بازی گرفتی..کاری کردی دوستت داشته باشم..ولی بعد که از خانواده م جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همه ش یه بازی بود..خیلی نامردی آرشام..خیلی نامردی.. با عصبانیت یقه ش و چسبیدم و بلندش کردم..جیغ خفیفی کشید..زل زدم تو چشماش..تموم خشمم رو ریخته بودم تو چشمام..فک منقبض شده م رو محکمتر روی هم فشار دادم.. تکون محکمی بهش دادم و داد زدم :برای اخرین بار دارم بهت میگم..تو برام مثل یه اسباب بازی بودی..تو اولین و اخرین کسی نیستی که اینطور اونو به بازی می گیرم..می دونی چیــه؟.. بلندتر داد زدم :عاشق اینم که خرد شدنتون و ببینم..اون روح و احساس لطیفتون رو به اتیش بکشم..اشک و تو چشماتون ببینم و کاری کنم که جلوم زانو بزنید..دوست دارم تو چشمام زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام ..هرکار بگی می کنم فقط ترکم نکن.. اونجاست که برام با یه تیکه اشغال هیچ فرقی نمی کنید.. هلش دادم..به پشت افتاد رو زمین..ناله کرد..بی صدا هق هق می کرد..از صدای بلندم وحشت کرده بود.. سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم حرکت کردم.. از اینه عقب رو نگاه کردم..زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرش و انداخته بود پایین..لبخند زدم..لبخندم پررنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه شد.. خنده ای از روی حرص.. خشم.. به حد جنون عصبی بودم……….. هیچ وقت نمی خندیدم.. فقط وقتی که از شکست دادن غرور و خرد کردن احساساتشون سرمست می شدم.. اونوقت بود که با صدای بلند قهقهه می زدم.. ولی مثل همیشه اروم اروم صدام پایین اومد..تا جایی که اثار لبخند هم روی لبام نموند..نمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از اجرای نقشه م بهم دست می داد.. صدایی تو گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری ولی این پژواک رو دوست داشتم..اره..آرشام گناهکار بود.. جنس مخالف برام یک جور وسیله ی سرگرمی بود..می گرفتمشون تو مشتم و هر وقت که می خواستم ولشون می کردم..اونا صرفا برام حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگه..عاشقم می شدند ولی عشقی تو کار من نبود.. از روی هوس می اومدن تو اغوشم..گرماش رو که حس می کردند دیگه کنترلی از خودشون نداشتند..مثل یه حیوون رامم می شدند..هر کار که می خواستم می کردند ..هر کار.. از تو اینه ی جلو به صورتم نگاه کردم..مثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بود..این اخم با من انس گرفته بود..نه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها میذاشت.. خوشحال بودم..یه خوشحالی ِ تلخ..وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور مینداختم می شدم اینی که الان هستم!..نبضم تند می زد..با خشم..از روی حرص..درونم پر خروش می شد که با این تندی صدا و داغی ِ خون توی رگهام اروم می شدم..این گرما از سر نفرت بود..فقط نفرت!……
به صورتم توی اینه نگاه کردم!..پشیمون بودم؟!..ازانتخاب این راه و.. از…. نه.. تموم این حس های مزاحم به نوعی، هیچ بود..پوچ و تو خالی..درست مثل حباب… تهی بودم..تهی از هر احساسی..

جلوی خونه ترمز کردم..در رو با ریموت بازکردم..ماشین و بردم تو .. هنوز پامو از ماشین بیرون نذاشتم چندتا از خدمه ها که بیرون از ویلا بودند جلوم صف کشیدند.. نگاهی کوتاه به تک تکشون انداختم.. از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یه جورایی دست راستم محسوب می شد.. از رمز و راز کارهای من با خبر نبود.. فقط تا حدی که خودم می خواستم..انقدری که به دردم بخوره.. سنگین نگاهش کردم.. یک قدم به طرفم برداشت.. سرش رو کمی خم کرد و گفت :سلام قربان.. تنها به تکان دادن سر اکتفا کردم.. با قدم هایی محکم وارد ویلا شدم.. به طرف اتاق کارم رفتم..اتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت..چه در حضور من و چه درغیابم.. اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق و داشت بی برو برگرد باید سزاش رو هم می دید.. جلوی در رو به شکوهی کردم و با همون اخمی که رو صورت داشتم گفتم : بگو.. می دونست اینجور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم و کاری به جزئیات ندارم.. — قربان اقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید پیش ایشون..ظاهرا کار مهمی با شما داشتند و.. دستم و بردم بالا..سکوت کرد..بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم..در رو از داخل قفل کردم.. تاریک بود..با زدن کلید برق، فضای اتاق روشن شد..ولی نه..روشناییش خیلی کم بود..خیلی خیلی کم.. نمی خواستم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق راه پیدا کنه..تاریکی و سیاهی جزوی از اسرار ِ این اتاق بود.. مثل همیشه با نگاه تیز و دقیقی فضای اطرافم رو از نظر گذروندم..همه چیز سر جای خودش بود.. کمد مخصوص..میز و صندلی وسط اتاق..وایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بود.. و همینطور مجموعه ای کامل و بی نقص از عکس هایی که با وجود اونها من رو قدم به قدم به هدفم نزدیک می کرد.. تمامی اونها رو تو یک ردیف کنار هم به دیوار زده بودم.. «عکس» ولی نه هر عکسی..تصویر همه ی اونایی که با اشتیاق تو چنگم می اومدند ..کسایی که علاوه بر احساس ارامش بعد از انتقام مدتی هم من رو سرگرم می کردند.. اونایی که باید تقاص پس می دادند..تقاص یک اشتباه بزرگ..انقدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم.. نابودی حق بود..بر اونها..بر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودند..و من این حق رو بهشون می دادم..حق مجازات شدن..حق خرد شدن .. شکستن.. این گناه من بود ..و تا سر حد مرگ تو لذت این گناه غرق میشم.. و بین این 10 نفر ..فقط نفر دهم با بقیه فرق داشت..
پشت میز نشستم..با ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادم..انگشتام رو در هم گره کردم..نگاهی به اطراف انداختم..

از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد.. هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد..انتخاب برای انجام مجازات ..اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت.. از روی صندلی بلند شدم..به طرفشون رفتم..دیگه نیازی به شمارش اونها نبود..فقط 3 نفر باقی مونده بود..از 10 نفر..3 نفر.. این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن..یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن..با هر نفر..یک قدم.. اما کار نفر نهم رو یه جورایی نیمه تموم گذاشته بودم .. به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود رفتم.. دکمه ش رو فشردم..و صدا تو فضای اتاق پخش شد.. برای من روح نواز بود..دلنشین….و پر از آرامش.. (آهنگ پرونده.. از حمید عسکری) این بار اولی نبود که توی قلب من میمرد با نگاهای عجیب کفر منو در می آورد هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش یه سیگار از تو جلد در اوردم..با فندک زیپوم روشنش کردم..فندک طلایی رو پرت کردم رو میز..پک عمیقی به سیگارم زدم..چشمامو بستم و سرمو بلند کردم..دودش و به ارومی بیرون دادم .. وقتی چشمام و باز کردم نگاهم بهش افتاد..عکس شماره ی هشت..نفر بعدی اون بود..یه دختر با موهای بلوند..چشمان سبز..زیبایی چشمگیری نداشت..نه..زیبا نبود..برای من معمولی بود.. زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود..انگشت اشاره م رو روی صورتش کشیدم.. پوزخند زدم.. پک بعدی رو هم به سیگارم زدم.. ماژیک قرمز و از روی میز برداشتم..روی عکس دو خط به حالت ضربدر کشیدم..دو خط که از روی هم رد می شدند..هم رو نصف می کردند..و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند..نه به من..به صاحب عکس..به این دختر.. شیدا صدر.. پرونده هام کامل شدن با چند تا سیگار و یه عکس در پی اثبات یه جرم با عشق و نفرت کشتمش انکار می کرد حرف منو وقتی که چشمامو میدید گناه تازه ای نداشت فقط یکم هرز می پرید یک مشت ه*ر*ز*ه بودند..اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند.. حرفه ای عمل می کردم..جوری که مو لای درزش نمی رفت.. اونا ادمای خاصی بودند..پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم.. با این همه حرف و حدیث حیثیت منو می برد وقتی که داشت تموم می کرد جون منو قسم می خورد ” آرشام..به خدا دوستت دارم..آرشام به جون خودت که عشقمی..به جون خودم..چرا باورت نمیشه؟..چرا انقدر دلسنگی؟..چرا با من اینکارو می کنی؟..آرشـــــام”.. صدای نحسشون توی گوشم تکرار می شد..انگار جلوی چشمام ایستاده بودند..هر 7 نفر.. اونهایی که تو اغوش غرورم ذوب شدند..دخترانی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و روحشون توسط من به تباهی کشیده شد.. مردی که غرورش و نادیده گرفتند..کسی که تونست همه شون رو به قعر سیاهی بکشه..ولی نخواستند باور کنند.. و حالا..باید منتظر مجازات باشند.. پک سوم و به سیگارم زدم.. آروم و هوشیار کشتمش بیدار بیدار کشتمش چاره ی دیگه ای نبود از روی اجبار کشتمش هرز می پرید من کشتمش در فکر کشتن کشتمش من اون بد لعنتی و با اشک و لبخند کشتمش لبخند تلخی رو لبام نشست..از روی غم..غمی که منو مجاب به این انتقام می کرد.. تو سرم افکار مختلفی چرخ می خورد..فکر..خواب ..و شایدم..یک کابوس!!.. اره..به کابوس بیشتر شبیه بود..کابوس های من همیشه به حقیقت تبدیل می شدند.. با انگشت اشاره م به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم :منتظرم باش.. پک محکمی به سیگارم زدم..و اینبار دودش و تو صورتش بیرون دادم.. عکس و از صفحه برداشتم..وقت خرد شدنش رسیده بود.. نفر هشتم ..منتظرم بود..
خدمتکار شایان به استقبالم اومد..مثل همیشه رسمی جلوم ایستاد..-اقای شایان توی اتاقشون هستند؟.. –بله آقا..منتظر بودند تا شما تشریف بیارید.. بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم..اتاق شایان درست سمت راست بود.. صدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بود.. پشت در ایستادم..تقه ای زدم..صداش رو شنیدم..جدی..مثل همیشه.. –بیا تو.. به محض ورودم به اتاق نگاهی به اطراف انداختم.. –خوش اومدی پسر.. یه قدم به داخل برداشتم..نگاهم به رو به رو بود..میز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت..و یک صندلی بزرگ که پشت به من بود.. با یک چرخش به طرفم برگشت..حتی ژستش هم مثل همیشه بود..خسته کننده.. روی صندلی لم داده بود..ابروهاش و جمع کرد..پک عمیقی به سیگارش زد..سر سیگار روشن شد..سرخ و اتشین..و طولی نکشید که خاکستر شد.. به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستال خاموش کرد.. –به موقع اومدی..بیا جلوتر.. چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتم.. رو به روش ایستادم..مثل خودش سرد نگاه کردم.. جدی و خشک گفتم :ظاهرا باهام کار مهمی داشتی.. می دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینم..برای همین تعارف به نشستن نکرد.. با تموم علایق و خصلت های من اشنا بود..جای تعجب نداشت….یک عمر اون استادم بود و من شاگرد..ولی حالا..اینی که رو به روش ایستاده بود به راحتی همه رو درس می داد.. ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسم..بی بند و باری که تو وجودش داشت من ازش فراری بودم.. یه پاکت سفید گذاشت رو میز..به طرفم هُل داد.. –بردار..تموم اطلاعات داخلش هست..مثل همیشه..اینبار هم باید کارت و درست انجام بدی..فقط 1 ماه فرصت داری.. سرم و تکون دادم و بدون هیچ حرف اضافه ای جوابش رو دادم: فهمیدم.. سکوت کرد..پاکت و از روی میز برداشتم واز اتاق بیرون رفتم .. هر کس این اجازه رو نداشت که اینطور سرسختانه در مقابل شایان بایسته .. اما خب.. منم هر کس نبودم.. ****************** جلوی اینه ایستادم..دستی به کت و شلوار مشکی و خوش دوختی که به تن داشتم کشیدم.. امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم.. شیشه ی شفاف ادکلنم و از روی میز برداشتم..به زیر گردن.. و مچ دستم زدم..بوش مست کننده بود..تحریک کننده..جذب کننده..همونی که می خواستم..برای امشب مناسب بود.. تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمان سیاهی که در وجود هر ادمی نفوذ می کرد..روح رو می شکافت..جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت نداشت.. پوزخند زدم..مرحله ی اول نقشه م کم کم داره شروع میشه.. شیدا صدر.. بهتره به بهترین شکل ممکن از آرشام استقبال کنی.. سوئیچم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون.. هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه.. یه فراری مشکی….رنگ و مدلش خاص بود..مثل همه ی اون چیزهایی که به من تعلق داشت..کسی که صاحب ثروتی عظیم بود..مردی تنها با هدفی حساب شده و اینده ای نامعلوم..زندگی سرد و بی روح ِ آرشام تو تنهایی هاش خلاصه می شد……….. حرکت کردم..امشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدا مهمانی با شکوهی ترتیب داده بود.. مطمئنا امشب کادوهای زیادی تقدیم دختر نازنینش می کردند.. و من با دادن هدیه م به اون در قبالش یک چیز ِ بخصوص دریافت می کردم.. قلب شیدا.. امشب اون قلبش رو به من می بازه..
وسط باغ باشکوه صدر ایستادم..ظاهرا جشن و خارج از ویلا برگزار کردند.. دست راستم و توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم..تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسید..برای چنین مهمانی تعداد کم بود.. صدای موزیک ملایمی فضا رو پر کرد..قسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودند..عده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و عده ی دیگری هم به عیش و نوش .. نگاهم به مهندس صدر افتاد..با لبخند به طرفم می اومد..حالتم و تغییر ندادم..حتی قدمی به طرفش بر نداشتم.. رو به روم ایستاد..تنها توی چشماش خیره شدم..سرد..جدی..و مغرور.. لبخند روی لب هاش کمرنگ شد..ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشم.. دستش و جلو اورد و با لبخندی کاملا مصلحتی گفت :سلام مهندس تهرانی..از دیدنتون خوشحال شدم..سرافرازمون کردید.. نگاهم و از رو صورتش به دستاش سوق دادم..بلاتکلیف ایستاده بود..دستم و از توی جیبم دراوردم.. باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی ” سلام ” اکتفا کردم.. به مهمان ها اشاره کرد:بفرمایید مهندس..خیلی خیلی خوش امدید..حضورتون افتخاریست برای ما.. یکی از خدمه ها رو صدا زد.. –بله اقا.. صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس و راهنمایی کن..بهترین جا رو که مخصوص مهمان های ویژه ست و در اختیارشون بذار..به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن.. –چشم قربان.. صدر با رضایت لبخند زد.. نگاهم به خدمتکار بود..رو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کرد.. قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بود..سنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردم..برام یک امر عادی بود.. از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بود.. درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بود..میزهایی با پایه های طلایی و روکش سفید..که روی هر کدوم از اونها انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود.. سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند.. روی صندلی نشستم..کسی اون اطراف نبود..پس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم.. خدمتکار مشغول پذیرایی شد..ولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پایید..در بین جمعیت به دنبالش می گشتم..نگاهم جوری نبود که بشه تشخیص داد به دنبال شخصی هستم.. و بالاخره دیدمش..توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود.. دقیق تر نگاهش کردم..فاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم.. تاپ و دامن سفید و کوتاه..کفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلالو خاصی ایجاد می کرد..موهای بلوند و بلند که نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود.. کسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت کنه.. همراه پسر تانگو می رقصید.. ظاهرا سنگینی نگاهم رو حس کرد..چشمانش اطراف رو پایید..ولی همچنان مشغول رقص بود.. نگاهم و ازش گرفتم.. لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتم..خدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بود..با تکان دادن دست مرخصش کردم.. به پشتی صندلی تکیه دادم..پا روی پا انداختم و با ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدم..از بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم.. لیوان و از لبام دور کردم..نگاهم و از روی پاهاش بالا کشیدم..ارام..مغرور..و در عین حال بی تفاوت.. نگاهم توی چشماش قفل شد..به روی لباش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم..بی توجه به اون و لبخندش سرم و چرخوندم.. مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدم..چشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم.. بازی شروع شد..
حضورش رو کنارم حس کردم..چشمامو اهسته باز کردم..لیوان خالی توی دستم بود..حالتم و تغییر ندادم و در همون حال به رو به رو خیره شدم..صداش و شنیدم..ظریف و طناز..همون چیزی که انتظار می رفت.. -سلام..شما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!.. مکث کردم..اروم سرم و چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم.. نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود.. دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :شما منو می شناسید؟.. با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسه..پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره..ولی به هیچ عنوان فکر نمی کردم اون مهمان شما باشید.. تودلم پوزخند زدم.. -چطور؟.. –خیلی خیلی تعجب کردم وقتی که شما رو اینجا دیدم..واقعا باعث افتخارمه .. نگاه کوتاهی بهش انداختم.. -مدت هاست که مهندس صدر و می شناسم..ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم.. لبخند زد..ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد..لب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود.. –بله..من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم..برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم.. -عالیه.. –چی عالیه؟.. شیفتگی تو صداش موج می زد.. برام تازگی نداشت..اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود.. مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟.. جواب سوالش و که ندادم کمی پکر شد..ولی با این حال ظاهرش و حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده بودم..هیچ جذابیتی برام نداشت..بعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدم..ولی خب اینجا هم برای من کار هست..در حال حاضر تو شرکت پدرم هستم.. نگاهم و از روش برداشتم و.. ترجیح دادم سکوت کنم.. –شما خیلی کم حرف می زنید.. سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم.. –تعریفتون و زیاد شنیدم..خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون.. -می تونستید به شرکتم بیاید.. –درسته..ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون و ندارم.. حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد..هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد.. نگاه خاصی بهش انداختم.. – اما شما بدون هماهنگی هم می تونستید.. صورتم و برگردوندم..نمی خواستم از توی نگام کذب گفتارم رو ببینه..هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت.. صداش ذوق زده بود.. –وای شما فوق العاده این مهندس تهرانی..جدا به من لطف دارید..اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم.. نفسم و عمیق بیرون دادم : مزاحم نیستید.. همچنان نگاهم به رو به رو بود و کلامم سرد..ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم..لحظه به لحظه بیشتر هیجان زده می شد.. صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدم..اروم بودم..خیلی اروم.. نیم نگاهی بهش انداختم..با لبخند به من زل زده بود.. -چیزی شده خانم صدر؟.. بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیدا..خواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.. به نگاهم رنگ تعجب پاشیدم.. -چطور؟!.. سرش و پایین انداخت..با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد.. –هیچی..ولی خب من به کسایی که اهمیت میدم این اجازه رو میدم.. -چه اجازه ای؟.. سرش و بلند کرد..تو چشمام زل زد..زیبایی انچنانی نداشت..فقط میشه گفت جذاب و..بی نهایت لوند….. –اینکه منو به اسم کوچیک صدا بزنید.. نگاهم و از صورتش برداشتم.. دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که قصدم و خوند.. –اجازه بدید خودم براتون بریزم.. سکوت کردم و با غرور نگاهش کردم..نخواستم جلوش و بگیرم..این بازی ِ من بود .. همین و می خواستم..قلبش و به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم.. خرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بود..پس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم.. نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم و زد..لیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفت.. نگاهم و تا روی صورتش کشیدم..با همون غرور همیشگیم نگاهش کردم..دستم و به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم.. تعجب رو تو چشماش دیدم..به وضوح مشخص بود ..ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبود.. صندلی که جلوم بود رو بیرون کشید و درست مقابلم نشست..پاهای خوش تراشش و روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکون داد.. نگاهم و از روی پاهاش تا گردن و صورتش کشیدم..در همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم.. دقیق بودم..ریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتم..دست راستش و روی میز گذاشته بود و دست چپش و هم به نرمی روی پاهاش می کشید.. و با سر انگشت پوست نرم و لطیفش رو نوازش می کرد.. بی تفاوت نگاهم و از روی صورت و اندامش برداشتم.. اینبار اهنگ ملایمتر پخش می شد..نورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ تو آغوش هم می رقصیدند.. چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردم..اینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بود..ولی الان وقتش نبود..اینکه بخوام در اولین برخورد خودم رو مشتاق نشون بدم.. همون مرد جوانی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش و به سمتش دراز کرد.. از گوشه ی چشم نگاهم کرد که کاملا خونسرد نشسته بودم و به رقصنده ها نگاه می کردم.. با لبخندی کاملا مصنوعی از جا بلند شد و دست تو دست پسر به میان جمعیت رفت.. ******************** توی مسیر خونه م بودم..امشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسید..مرحله ی اول به خوبی اجرا شد..و من از این بابت خوشحال بودم..زمان خداحافظی کارتم و بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم.. توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدم..این کار و به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به راحتی پیش قدم می شدند.. خیابون ِ فرعی خلوت بود..از هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کرد..ساعت 12 شب بود ..خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم و روشن کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سر شنیدم.. ماشین تکون شدیدی خورد و به سرعت پام و روی ترمز فشار دادم..ماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد.. سرم رو به جلو خم شد و محکم با فرمون برخورد کرد..انگشت اشاره م و به پیشونی کشیدم..خون کمی از جای زخم بیرون زد.. یکی محکم به شیشه ی پنجره زد..با تعجب نگاش کردم.. شیشه رو کامل پایین کشیدم ..با اخم به من زل زده بود .. داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟..این چه وضع رانندگیه؟..تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی .. با تعجب نگاش کردم..این دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد و به من نسبت می داد؟.. تا خواستم دهن باز کنم و جواب گستاخیش رو بدم بلندتر از قبل داد زد :بیا پایین ببین چه به روز ماشین اوردی..د ِمگه با تو نیستم؟..کر و لالی الحمدالله؟..چه بهتر..وقتی یه خسارت ِ تپل پیاده ت کردم اونوقت یاد می گیری که کِی و کجا افسار یابوت و بکشی..نه اینکه وسط خیابون بی توجه به پشتِ سریت زرتی بزنی رو ترمز .. ظرفیتم کامل شد.. خسارت می خواست؟..خب بهش می دادم!!.. در ماشین و باز کردم..حرکاتم نشون نمی داد که عصبانی هستم .. پیاده شدم..رو به روش ایستادم..دست راستم و روی در گذاشتم و با اخم غلیظی توی چشماش زل زدم.. قدش به زور تا شونه هام می رسید..سرش و بالا گرفت و با شجاعت توی چشمام زل زد ..چشمای خاکستریش زیر نور کم چراغای کنار خیابون برق می زد.. عصبانی بود..ولی نه به اندازه ی من.. بی هوا در ماشین رو محکم به هم کوبیدم..در جا پرید..اینبار با تردید نگام کرد..
با همون اخم تو چشماش زل زدم ..یک قدم به طرفش برداشتم که در مقابل این حرکتم یک قدم عقب رفت.. دستش و روی بدنه ی ماشین گذاشت و نگام کرد..حالا ترس و توی چشماش می دیدم..ولی توی حرکاتش..نه..سرش و انداخت بالا و با گستاخی گفت :چیه؟..ادم ندیدی؟..چشماتو درویش کُنا وگرنه .. -وگرنـه؟!.. صدام اروم ولی با تحکم بود..ساکت شد و فقط نگام کرد.. ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت : وگرنه..وگرنه بلایی به سرت میارم که خودت حض کنی.. پوزخند زدم.. بی تفاوت یک قدم به طرفش برداشتم..اینبار از جاش تکون نخورد.. نه..مثل اینکه دل و جراتش بیشتر از این حرفاست.. با نگاهی که حتم داشتم ترس و تو چشماش پررنگ تر می کنه گفتم :شما فاصله ت و با ماشین من حفظ نکردی..با اینکه من به این اصل توجه کردم و ترمز کردم ولی این شما بودی که از عقب به ماشین من زدی و در اینصورت مقصر شمایی خانم محترم..با این حال من حرفی ندارم..می تونید زنگ بزنید پلیس بیاد تا کروکی بکشه..اگر بنا ست من خسارت بدم که میدم ولی در غیر اینصورت.. با خشم نگاهش کردم و ادامه دادم :به خاطر تموم توهین ها و حرف های رکیکی که به من نسبت دادید باید جوابتون و یه جوری بدم اما تو عمل….خب..حالا چی میگید؟..خسارت می خواین؟.. کاملا مشخص بود از لحنم وحشت کرده..ولی با این حال با سرسختیِ تمام ظاهرش و تغییر نداد.. اینبار صداش لرزش خیلی کمی داشت که با کمترین دقتی قابل تشخیص بود!.. — واقعا که روت خیلی زیاده..خسارت که نمیدی هیچ تازه به فکر مجازات کردنمم هستی؟..اصلا شما کی باشی که بخوای منو مجازات کنی؟..برو کنار ببینم.. بدون هیچ حرکتی نگاهش کردم..با حرص لبه ی کتم و گرفت و کشید کنار..تکون نخوردم..هر چی سعی می کرد بی فایده بود.. پوزخند زدم.. اروم نگاهش و بالا کشید و با تردید توی چشمام خیره شد.. -چی شد؟..پس چرا نمیری؟.. اب دهنش و قورت داد .. -هیکل گنده ت و بکش کنار ببین چطوری میرم.. با غرور یک تای ابروم و بالا انداختم..اروم رفتم کنار تا بتونه رد شه.. با این حرکت از جانب من، جسورتر شد و لبخند کجی نشست رو لباش.. همین که از کنارم رد شد دستم و به سمتش دراز کردم..برام مهم نبود که می خوام چکار کنم..فقط می خواستم جلوی این دختر بی پروا رو بگیرم.. کشیدمش جلو..بدون اینکه برگردم..دستش توی دستم بود..محکم فشارش دادم..با درد ریز ناله کرد و اخماشو کشید تو هم.. -کجـــا؟..هنوز که تسویه حساب نکردیم!.. نالید :اقا جونه هر کی که دوست داری برو رد کارت اصلا خسارتم بی خیال شدم..فقط گیر نده، ولم کن.. -اما من می خوام خسارتت و بدم..به هرحال لطف کردی از عقب زدی به ماشینم و خوب نیست دست خالی برگردی.. خواست دستش و که اسیر دستای من بود ازاد کنه ولی نتونست.. -میگم ولــم کن اصلا غلط کردم بکش کنار دیگه.. توی چشمای خاکستریش خیره شدم..ترسیده بود.. دستش و کشیدم و بردمش سمت ماشین ..در و باز کردم و پرتش کردم تو..وحشت کرده بود .. تا بخواد به خودش بیاد سریع نشستم پشت فرمون و قفل مرکزی رو زدم.. ماشین و روشن کردم..که صدای جیغ بلندش فضای سر بسته ی ماشین و پر کرد.. –کثافته رذل داری چکار می کنی؟..درو باز کن.. -بهتره باهاش کشتی نگیری..این درحالا حالاها باز نمیشه.. –تو خیلی بیجا می کنی..بهت میگم بازش کن..د بــــاز کن این لکنتَه رو.. -نترس..نمیذارم امشب بهت بد بگذره.. با پوزخند نگاش کردم..رنگ از رخش پرید.. -می دونم اینکاره ای..وگرنه این موقع شب توی خیابون چکار می کردی؟..بهتره حرف اضافه نزنی و به جاش یه جوری با من راه بیای.. اشک رو صورتش نشست.. به بازوم چنگ زد :تو رو خدا ولم کن..بذار برم عوضی..چرا اینجوری می کنی؟..من که کاریت نداشتم.. -هم نمیشه و هم نمی خوام که بشه..پس خفه شو .. –به پیر به پیغمبر من اینکاره نیستم ..ولم کن.. -باشه باور کردم!.. –د نکردی لعنتی..وگرنه دست از سرم برمی داشتی..رفته بودم بیمارستان..به خدا دارم از اونجا بر می گردم..بذار برم.. از گوشه ی چشم نگاش کردم..اخمامو بیشتر کشیدم تو هم و گفتم :بهت نمیاد چیزیت باشه.. –اصلا چرا باید برای تو توضیح بدم؟..بکش کنار بذار پیاده شم.. -این موقع شب نگه دارم که گیر یکی دیگه بیافتی؟..با خودم باش که یه جورایی باهات تسویه هم کرده باشم.. با هق هق گفت :چه تسویه ای؟..چی داری میگی روانی؟..من که از خیرش گذشتم.. همچین سرش داد زدم که خودش و جمع کرد و چسبید به در.. -خفــــه شــــو..به چه جراتی توی چشمام زل زدی و اون اراجیف و سر هم کردی؟..به من میگی روانی؟..بذار نشونت بدم..بذار نشونت بدم یه ادم روانی چه کارایی ازش بر میاد!…. عصبانی بودم..درست همونجوری که می خواستم رابطه م رو با دخترا بهم بزنم..دخترایی که مدتی رو باهاشون بازی می کردم و بعد هم از زندگیم برای همیشه پرتشون می کردم بیرون.. این دختر یکی از اونا نبود..ولی چیزی هم کم نداشت..اونا با هدف نابود می شدند و این کاملا بی هدف و اتفاقی..برای تنوع بد نبود.. با سرعت می روندم که حس کردم بازوی راستم داغ شد و اتیش گرفت..داد زدم و سریع نگاش کردم..یه چاقو توی دستش بود و از بازوم خون به شدت بیرون می زد .. بهم حمله کرد که زدم کنار..فکر اینجاش و نکرده بودم که می تونه همراهش چاقو داشته باشه.. همین که زدم کنار دستاش و اورد جلو تا بهم ضربه بزنه..داد می زد و تمام تلاشش و می کرد تا بتونه با چاقو سینه م رو بشکافه.. ولی دستاشو محکم گرفته بودم..از طرفی خون از بازوم می زد بیرون و سوزش شدیدش نشون می داد که زخمش عمیقه.. پرتش کردم عقب..پشتش محکم خورد به در..محکم به در می کوبید..وحشی شده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود.. قفل در و زدم..مثل برق پرید پایین و فرار کرد..از تو اینه ی جلو نگاش کردم..تند می دوید.. دنده عقب گرفتم .. یک لحظه برگشت و با دیدنم سرعتش و بیشتر کرد..رفت تو خیابون اصلی..از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم.. تند پرید تو یه تاکسی و خیلی زود از جلوی چشمام دور شد.. بازوم و گرفته بودم..از لا به لای انگشتام خون جاری بود..یک لحظه یاد ماشینش افتادم..باید می رفتم سراغش.. دختر با دل و جراتی بود که تونست چنین کاری کنه.. وقتی رسیدم دیدم اثری از ماشینش نیست.. رفته بود.. لعنتی.. فقط یک بار دیگه به پستم بخوره..در اونصورت می دونستم باهاش چکار کنم.. برای اولین بار از جانب یه دختر بهم اسیب رسیده بود و این حسابی برام گرون تموم شد.. اینبار اگه گیرم می افتاد نابودش می کردم.. نابــود.. ادامه دارد…
****************************************************
رمان گناهکار قسمت دوم

همراه پرستار وارد اتاق شدم..زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود..پرستار از اتاق بیرون رفت.. به دیوار سفید اتاق خیره شدم..صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود..چشمای خاکستری..پوست سفید..لبای کوچیک ..ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بود..به هیچ وجه..ولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشت..اون..دختر بی پروایی بود……….

در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..با دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردم..چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته ی افکارم شده بود..

با لبخند نگام کرد..کنارم ایستاد.. –سلام..خانم پرستار گفتند که زخمتون نسبتا عمیقه..باید معاینه بشید..لطفا اروم باشید و.. –کارتــو بکن دکتــر.. با شنیدن صدای بلندم ساکت شد..درد دستم زیاد بود و این دکترِ پرحرف اینجا وایساده بود و واسه ی من روضه می خوند.. نگاهش کردم..با همون لبخند سرش و تکون داد.. به طرف میزی که کنار اتاق بود رفت و گفت :اسمتون؟.. مکث کردم.. -تهرانی.. سرش رو کج کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت..وسایل پانسمان و کنارم گذاشت.. استین لباسم و بالا زد..ابروهام از درد جمع شد.. –خوشبختم..من هم رادفر هستم..خب..زخمتون زیاد عمیق نیست اروم باشید تا.. -من ارومم..فقط کارتو بکن.. دستش از حرکت ایستاد..کمی نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به روی دیوار بود..زخمم و شستشو داد..لبامو محکم روی هم فشردم.. –نمی خواین بگید این زخم چطور روی بازوتون افتاده؟!..اینکه کار کیه و.. -نـــه.. به ارومی سرش و تکون داد :بسیار خب..هر طور راحتید.. سکوت کردم..بیش از اندازه توی کارم فضولی می کرد.. پرستار وارد اتاق شد.. –دکتر رادفر ..خانم امینی پشت خط هستند..گفتند باهاتون کار فوری دارند.. –بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرم..فعلا نمی تونم.. –باشه چشم.. پرستار از اتاق بیرون رفت..کارش که تموم شد دستکشاش و در اورد .. همونطور که دستاشو می شست گفت :لباستون خونی شده..چون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهتره..اگر بخواید من.. -نیازی نیست.. با یک حرکت با دست سالمم پیراهنم و در اوردم و پرتش کردم رو تخت..زیر پوش رکابی مشکی تنم بود..کتم و روی همون تن کردم..همین کافی بود.. خواستم از اتاق بیرون برم که صداش و شنیدم..اما برنگشتم .. –بیشتر مراقب باشید..پانسمانتون و سر موقع تعویض کنید..در ضمن.. رو به روم ایستاد..کاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت :این نسخه رو خریداری کنید..داروهاتون رو به موقع استفاده کنید..یه امپول هم نوشتم که باید همین الان تزریق کنید..انشالله که مشکلتون برطرف میشه.. نگاهش کردم.. تقریبا هم قد من بود..چهارشونه..چشمای مشکی..پوست گندمی..و موهای یک دست مشکی.. همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد.. با عجله رو به دکتر گفت :دکتر.. خانم امینی میگن که کارشون فوریه..عجله دارن..چی بهشون بگم؟.. –خیلی خب..بریم.. از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت.. بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدم..بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم.. خسته بودم..به نظر خودم استراحت از هر چیزی بهتر بود..این زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت.. زخم هایی که بر قلب و روح من نشسته بود ازار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود.. ************************ روی تختم دراز کشیدم..جسما و روحا خسته بودم ولی خواب هم با چشمانم بیگانه بود..مثل همیشه اینجور مواقع به موسیقی گوش می دادم.. با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.. کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همونجا روشنش کردم.. صدای اهنگ فضای اتاق رو پر کرد..دیگه از اون سکوت خبری نبود..این اهنگ ارامش داشت..روحم رو اروم می کرد..وگرنه جسمم که مدت هاست در ارامشه..مثل یک مرده ی متحرک.. پرده رو کنار زدم..بارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشون رو به پنجره ی اتاق می زدند.. (اهنگ ببار بارون..سعید اسایش).. ببار بارون ببار غم دارم امشب مثل خاک کویر تب دارم امشب ببار بارون به جون نیمه جونم ببار بارون که هم رنگ جنونم ببار بارون دلم ماتم گرفته صدای خون دلم رو غم گرفته ببار بارون که من داغونم امشب رفیق ساقی و میخونم امشب ببار بارون که من ویرونم امشب مثل دیوونه ها حیرونم امشب دست داغم و روی شیشه ی بارون خورده کشیدم..نمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم.. چشمام و بستم..صدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد توی سرم می پیچید.. چشمامو روی هم فشردم.. اون شب بارونی..اون..اونجا..کثافتای رذل..اون اشغالای عوضی.. چشمامو باز کردم..دستم و مشت کردم و به شیشه چسبوندم..پیشونیم و بهش تکیه دادم.. تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو ازار می داد.. من فراموش کردم..اره..آرشام اون شب نفرت انگیز رو از یاد برده..نمی خوام هیچ چیز رو به یاد بیارم.. ببار بارون ببار غم دارم امشب مثل خاک کویر تب دارم امشب ببار بارون به جون نیمه جونم ببار بارون که هم رنگ جنونم ببار بارون دلم ماتم گرفته صدای خون دلم رو غم گرفته ببار بارون که من داغونم امشب رفیق ساقی و میخونم امشب ببار بارون که من ویرونم امشب مثل دیوونه ها حیرونم امشب با خشم برگشتم و دستامو توی جیبم فرو بردم..سرمو بالا گرفتم..حس می کردم در و دیوارهای این اتاق دارن بهم پوزخند می زنند.. چشمام و محکم روی هم فشار دادم.. (آرشـــام.. آرشـام..من اینجام..چرا نگام نمی کنی؟..منو ببین..نگام کن آرشام..چشماتو باز کن).. عربده کشیدم و چشمامو باز کردم..با خشم به طرف میز گوشه ی اتاق رفتم و با همه ی اون چیزهایی که روش چیده شده بود بلندش کردم و پرتش کردم وسط اتاق.. صدای شکستن گلدون و کریستال های روی میز منو به جنون می رسوند.. جای زخمم می سوخت..ولی برام مهم نبود..خشمم کنترل شده نبود..افسار گسیخته بود..داشتم دیوونه می شدم..یا شاید هم شدم..اره..آرشام دیوونه ست..دیوونه ش کردن..آرشام و روانی کردن..اون لعنتیا.. (آرشام..آرشام..).. صدام نکن لعنتی..صدام نکن..صدام نکن.. زانو زدم..سرم به پایین خم شد..اهنگ هنوز هم پخش می شد..باز برگشته بود از اول و زمزمه های ارومش تو گوشم زنگ می زد.. می خواستم اروم باشم..می خواستم این آهنگ ارومم کنه ولی الان..الان فقط خشم بود که وجودم و احاطه کرده بود..دستامو مشت کردم.. فقط انتقام ..این حس شیرین بود که ارومم می کرد.. انتقام..حسی که همراه با جنون بود..منو تسخیر خودش کرده بود و..راه برگشتی هم نداشتم.. باید تا انتهای این راه و می رفتم..راهی.. بی بازگشت..

1 هفته گذشته بود و من هنوز در پاکت و باز نکرده بودم..بیشتر از این نمی شد پشت گوش بندازم.. پاکت و از توی گاوصندق بیرون اوردم..با تقه ای که به در اتاق خورد سرم و بلند کردم.. -بیا تو.. –قربان قهوه تون و اوردم.. با نگاهم به میز اشاره کردم..بعد از خارج شدن خدمتکار سیگارم و روشن کردم و همزمان با فرستادن دودش به بیرون در پاکت و هم باز کردم.. دود که از جلوی چشمام محو شد عکس و بیرون کشیدم..با دیدنش یک تای ابروم و بالا انداختم..پس اینبار نوبت این بود..کسی که خودمم منتظرش بودم..

ظاهرا نمی دونست خیانت اون هم به من و در مقابل همینطور به شایان عواقب خوشایندی در بر نخواهد داشت.. خیانت به شایان .. به من و همه ی گروه بود.. من هم باید به نوعی باهاش تسویه می کردم.. شهیاد..نفر بعدی ..کسی که نقشه ی قتلم رو ریخته بود..چند تا مدرک ازش تو مشت داشتم..می دونستم از من دل خوشی نداره..به ظاهر دوست و در باطن دشمنم محسوب می شد..چندجا مشتش و باز کرده بودم ولی هر بار با شَک ازش می گذشتم ولی اینبار فرق می کرد..ازش مدرک داشتم.. اینکه .. قصد داره منو از سر راهش برداره.. هدف من کشتن ادما نبود..گرچه اینها آدم نیستند..انگل، رذل و پست فطرت هم برای اینها کمترین چیز به حساب می اومد.. ولی من مجبورم..برای اینکه همیشه پیروز میدان باشم و سرسختیم رو حفظ کنم باید چشمم و به روی خیلی چیزا ببندم.. اما کسایی که بخوان نابودم کنند و مانع رسیدن به هدفم بشن و از سر راه بر میدارم.. همشون از قماش شایان بودند..اگه بهش دِینی نداشتم تنها و به راحتی به اهداف خودم می رسیدم.. ولی……. به زودی مسیرم یکطرفه میشه .. ****************** تو خونه ش نبود..بی شک می دونست دنبالشم..از مخفیگاش خبر داشتم.. از پشت گاوداری رفتم تو..ماشینم و درست وسط گاوداری نگه داشتم.. دیدمش..وسط محوطه ی خروجی ایستاده بود..با شنیدن صدای گاز ماشینم برگشت و نگام کرد..وحشت و ازهمون فاصله توی چشماش دیدم.. پوزخند زدم و عینک افتابیم و روی چشمام جا به جا کردم.. فرار کرد.. به سرعت می دوید.. پام و روی گاز فشردم و پشت سرش رفتم.. به دیوار که رسید ازش بالا رفت..سریع پریدم پایین و کتم و کندم و همراه عینکم پرت کردم تو ماشین.. پریدم و دستم و به لبه ی دیوار گرفتم..خودمو کشیدم بالا و پریدم اونطرف.. رفت پشت گاوداری ..به سرعت باد پشت سرش دویدم.. با توجه به سنش تر و فرز بود..لوله ی گاز و گرفت و بالا رفت از همونجا می تونست بپره توی گاوداری.. پشت سرش رفتم .. خواست بپره که سریع دستمو دراز کردم..یقه ش و از پشت گرفتم و از بالای دیوار پرتش کردم پایین..از درد ناله کرد..مطمئن بودم یا دست و پا یا دنده هاش خرد شدند.. رفتم کنارش..اونجا مکان مناسبی برای اجرای دستور شایان نبود..بردمش لا به لای درختا..نیمه بیهوش بود..همون ضربه کار خودشو کرده بود.. پرتش کردم رو زمین..به خودش می پیچید..صدا خفه کن و روی اسلحه نصب کردم ..نشونه گرفتم.. لای چشماشو باز کرد و با دیدن اسلحه زبونش باز شد.. نالید :نکن آرشام..ما که با هم همکاریم.. -خفه شو..من با خیانتکارا همکاری نمی کنم.. –مجبور شدم لعنتی..اونا تهدیدم کردن.. -ببر صدات و کثافت..فکر نکن از کارات خبــــر ندارم..که نقشه ی قتل منو می کشی آره؟..در ضمن تو به بزرگترین دشمن ما نیمی از اصرار گروهه شایان و لو دادی..خودت هم خوب می دونی در چنین موقعیتی مجازاتت چیه.. –اره..می دونم..مرگ..این تو قانونه اون شایانه کثافته..پایانه هر چیزه..می دونستم ولی بازم اینکارو کردم.. -عکسایی که با اون دخترا و زیر دستای اون عوضی توی استخر انداخته بودی همه رو دیدم..تو چی فکر کردی؟..نفس بکشی شایان از همه چیز مطلع میشه..اونوقت تویِ هیچی ندار می خواستی در حقش خیانت کنی؟..از پشت به هر دوی ما خنجر زدی..علی الخصوص به من که یه جورایی بهت اعتماد داشتم..تو به اعتمادم خیانت کردی..با اینکه دستت و خونده بودم اما بازم شک داشتم تو پشت تموم این قضایا باشی..هنوزم من و شایان و دست کم گرفتی.. –اره خب..بایدم طرفداریش و کنی..چون اون.. –خفه شو..بسه..دیگه هرچی که گفتی بسه..تموم شد.. –خیلی خب..حرفی ندارم..اره..خیانت کردم جزاش و هم می بینم..فقط اینو بدون از همه ی شماها متنفرم..از همه تون بیــــزارم..مطمئن باش اگه کارم به اینجا کشیده نمی شد از روی زمین نیست و نابودت می کردم..سر راهه من قرار گرفتی ..توی حرومزاده حقت بود که اونطور بهت پشت کنم..حالا هم بزن..نزنی این منم که اعزرائیل و میارم پیشوازت..بزن..چرا منتظری؟.. چشماش و بست..خشم همه ی وجودم و گرفته بود..کثافت عوضی چطور جرات می کرد به من بگه حروم زاده؟.. اسلحه رو توی دستم فشردم..نوک اسلحه مرکز پیشونی شهیاد رو نشونه گرفته بود.. شمارش معکوس شروع شد..3……….2………..1……….. لبامو روی هم فشردم..چشمامو بستم و باز کردم..خواستم ماشه رو بکشم که دیدم دستش به سرعت به طرف کمرش رفت و همین که خواست اسلحه ش و در بیاره شلیک کردم..و همزمان جسم بی جون شهیاد روی زمین افتاد..نفس حبس شده م و بیرون دادم..اسلحه رو اوردم پایین.. یک خائن کشته شد..این قانون جزای هر خیانتکاری بود..چه تو قانونه من..چه شایان.. خائن مستحق مجازات بود.. ********************* –اجرا شد؟.. -تمومش کردم.. –خوبه..برات یه ماموریته جدید دارم ارشام.. -گوش می کنم.. –یه محموله ی بزرگ قراره از مرز افغانستان وارد بشه..انقدری که توی این سری از بارهامون حساسیت به خرج دادم توی هیچ کدوم تا به این مدت حساس نبودم.. پس اینو بدون که بالاترین اهمیت و برام داره..می خوام شخصا خودِت روش نظارت کنی..تنها کسی که توی گروه بهش اعتماده کامل دارم و می دونم تحت هر شرایطی با عقل تصمیم می گیره تو هستی.. باید محدوده ت و تغییر بدی و تا می تونی حفظش کنی..یه خطه جدا بهت میدم که از طریق اون با من در ارتباط باشی..خونه و هر چیزی که بهش احتیاج داری و برات محیا می کنم..از این بابت مشکلی نیست.. تا زمانی که بهت ملحق نشدم هیچ کاری جز نگهداری و محافظت از محموله نمی کنی..بعد از اون با شُرَکا و خریدارا وارد معامله می شیم که بازم روی کمک تو حساب می کنم.. یک بار گفتم بازم میگم و تاکید می کنم که این محموله برای من خیلی مهمه ..برای همین تو رو انتخاب کردم ..می دونم از پسش بر میای.. سکوت کردم..فکر نمی کردم..نه..چون نیازی به فکر کردن نبود.. هیچ وقت تو کار قاچاق نبودم ولی هر محموله ای که نیاز به ورود یا خروج داشت این من بودم که بر کارها و اوامر شایان نظارت می کردم..فقط و فقط بر حسب همون دینی که بهش داشتم.. سودش تنها توی جیب اون می رفت..از اونجایی که خیلی جاها به دردم می خورد من هم تو خیلی از کارها می تونستم براش حکم بهترین مهره رو داشته باشم.. برای همین موقعیتم و حفظ می کردم و همیشه به بهترین نحو اون رو به پایان می رسوندم.. -بسیار خب..کی باید حرکت کنم؟.. –اخر همین هفته..هفته ی دیگه محموله وارد میشه.. سرم و تکون دادم..باید اماده می شدم.. اینطور که از گفته های شایان مشخص بود این ماموریت با ماموریتای دیگه فرق داشت!.. ولی خب.. منم کارم و بلدم.. تقه ای به در خورد..همونطور که پرونده ها و مدارک مربوط به شرکت و بررسی می کردم گفتم :بیا تو.. در باز و بسته شد ..صدای قدم هاش و شنیدم که به طرفم می امد.. خانم رحمانی منشی شرکت بود.. سرم و بلند نکردم و در همون حال گفتم :بگو.. –قربان این برگه ها رو باید امضا کنید .. -کدوم برگه ها؟.. –برگه های تحویل کالاهای جدید..بعضی هاشون هم فاکتور و رسید هستند..نیاز به تایید شما دارن.. -بذار روی میز بعد امضا می کنم.. –باشه چشم..راستی قربان یه نفر می خواد شما رو ببینه.. اینبار سرمو بلند کردم ..نگاهش کردم و جدی گفتم :گفته بودم نمی خوام کسی رو ببینم.. با ترس من من کنان گفت :بـ..بله بله..بهشون گفتم ولی ..ایشون گفتند که مانعی نداره و شما بهشون اجازه دادید.. -خودشو معرفی کرد؟.. -یه خانمی هستن..فکر کنم گفتن صدر..درسته گفت شیدا صدر .. نفسم و بیرون دادم .. به در اشاره کردم :بسیار خب بگو بیاد داخل..درضمن 2 تا فنجون قهوه همراه کیک بیار اتاقم .. تعجب و تو چشماش دیدم ولی چون می دونست اگه دیر به دستوراتم عمل کنه بی برو برگرد حکمش اخراجه بعد از گفتن ” چشم قربان..همین الان”..سریع از اتاق بیرون رفت.. ****************** نگاهم و توی چشماش دوختم..همونطور که انتظارش و داشتم..شیک و چشمگیر.. با غرور به پشتی صندلیم تکیه دادم :چطور شد سرزده اومدید شرکت؟..مهندس صدر چطورند؟.. انگشتای کشیده ش و با ناز تو هم گره زد و با لبخند نگام کرد:ایشونم خوبن و سلام رسوندن..خب دیگه حُسنش به همین سرزده اومدنم بود.. -چطور؟!.. –خب از شب تولدم به اینطرف دیگه خبری ازتون نداشتم..این شد که خدمت رسیدم.. -بله..کمی سرم شلوغ بود.. –الان چی؟..هنوزم سرتون شلوغه؟.. نگاه خاصی بهش انداختم و بدون اینکه به لحنم کوچکترین تغییری بدم گفتم :نه..تا قبل از اینکه شما بیاید ..ولی الان تمام وقت در اختیارتون هستم.. نگاهش رو دیدم که برقی درش جهید..نگاهم به انگشتان دستش افتاد که با استرس اونها رو در هم می فشرد..پاهاش و تکون می داد و اینها همه نشون می داد که اروم و قرار نداره..مطمئنا بی دلیل اینجا نیومده بود.. شگردم تو کار این بود..چون ماری زهرالود و کشنده اروم، اروم به طعمه نزدیک می شدم..بدون اینکه اون رو به وحشت بندازم..و در بهترین زمان ممکن طبق اونچه که من می خوام طعمه اسیرم می شد..به طوری که هیچ راهی برای فرارش باقی نمیذاشتم.. –راستش برای یه کاری مزاحمتون شدم..البته بیشترین قصدم دیدن خود شما بود..اخه..با همون دیدار اول ..چطور بگم.. با لبخند ادامه داد :بگذریم.. -کارتون با من چیه؟..کمکی ازم ساخته ست؟.. –بله..البته اگر قابل بدونید..من یه سرمایه ی جزئی دارم که بلااستفاده نگهش داشتم..تا به الان هیچ قصدی روش نداشتم..ولی وقتی تعریف شما رو از پدرم و شرکای ایشون شنیدم و اینکه چقدر توی کارتون مهارت دارید..می خواستم اگه مایل باشید این سرمایه رو به شما واگذار کنم و در عوض من و شریک خودتون بدونید..دوست دارم در کنار شما مشغول به کار شم.. -شما که گفتید توی شرکت پدرتون مشغول هستید.. –بله درسته..ولی اگه شما پیشنهادم و قبول کنید می خوام کنار شما باشم.. -می دونید کار ما چیه؟.. –بله..البته تا حدودی..اینکه تو کار واردات و صادرات لوازم کامپیوتری و تجهیزاتی از این قبیل هستید.. -بعلاوه ی یک سری چیزهای دیگه که تنها خودم و شرکام ازشون با خبر هستیم.. –خب حالا نظرتون چیه؟..من و هم تو جمع شرکاتون قبول می کنید؟.. متفکرانه نگاهش کردم..بهترین موقعیت بود..اینکه بیشتر بهش نزدیک بشم..خودش ناخواسته و ندانسته به طرف دامی که براش پهن کرده بودم قدم میذاشت.. -جوابتون و فرداشب میدم..به صرف شام تو یکی از بهترین رستوران های شهر..نظرتون چیه؟.. لبخند زد و سرش و تکون داد :عالیه.. -بسیار خب..خودم میام دنبالتون..منتظرم باشید..زمانش و بعد بهتون خبر میدم.. از جا بلند شد ولی من از روی صندلیم کوچکترین حرکتی نکردم..تا همینقدرم زیاد از حد تحویلش گرفتم.. ولی بیشتر از اون یعنی رد شدن از خط قرمز.. دستش و جلو اورد..نگاهم و از توی چشمای سبز و براقش به دستش دوختم.. مکث کوتاهی کردم .. دستش و میان انگشتانم گرفتم و نرم و اروم فشردم.. –ازتون ممنونم..در هر صورت شما یکی از بهترین دوستان ما هستید..همکاری با شما باعث افتخارمه..فعلا.. دستش و اروم رها کردم ..به سمت در رفت که بین راه ایستاد و برگشت.. –شماره ی منو دارید دیگه درسته؟.. سرمو تکون دادم.. کمی نگام کرد..وقتی دید هیچ حرکتی نمی کنم با لبخند ازاتاق بیرون رفت.. خودکار و توی دستام گرفتم و جلوی صورتم نگه داشتم..نگاهم مستقیم به در بود .. به فرداشب فکر می کردم..اینکه قرار بود رویاییش کنم..برای شیدا صدر..و قدم اصلی رو بردارم.. تا مقصد نهایی خیلی راه مونده بود..ولی فرداشب..اصلی ترین برگ از نقشه م ورق می خورد..

تو مسیر برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه ش افتاده بود نگاه کردم..شایان.. نفس عمیق کشیدم و جواب دادم.. –الو..آرشام.. -بله..چیزی شده؟.. –اگه اب دستته بذار زمین سریع خودتو برسون اینجا.. -چی شده؟!.. –فقط کاری که گفتم و بکن..زود باش.. -باشه..الان تو راهم..دارم میام..

صداش مضطرب نبود..بیشتر هیجان داشت.. کنجکاو بودم بدونم اینبار ازم چی می خواد..به سرعت به طرف خونه ی شایان روندم.. ********************* مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و دود سیگار اطرافش و پر کرده بود.. اشاره کرد نزدیکش بایستم..با چند قدمِ بلند رو به روش قرار گرفتم..سکوت کردم تا خودش حرف بزنه و دلیل این همه عجله رو توضیح بده.. سیگارش و توی جاسیگاریش خاموش کرد..دودها کم و کمتر شدند و من تونستم چهره ی شایان رو بهتر و واضح تر ببینم.. چشمان قهوه ای روشن و خمار..که وقتی عصبانی می شد باریک تر از حد معمول نشون می داد..لبان نسبتا کلفت و بینی گوشتی..که در حین خشونت چین می افتاد و لبانش رو روی هم می فشرد..چونه ی تقریبا باریک و موهای پرپشت و بلند جو گندمی ازاون یک مردِ قوی و محکم ساخته بود..چهارشونه و قد بلند.. گذر زمان روی چهره ش تاثیر چندانی نگذاشته بود حتی روی ..ذاتش.. بدون هیچ حرفی در کشوی میزش و باز کرد و 2 تا پاکت بیرون اورد..یکی قرمز و دیگری سفید..انداخت روی میز و به طرفم سُر داد.. –برشون دار.. اروم دست دراز کردم و هر دو رو برداشتم.. –بازشون نکن..به هیچ وجه.. اینبار با تعجب نگاهش کردم..پاکت ها رو توی دستم فشردم.. -چطور؟!.. –زمانش که برسه بهت میگم ..فعلا تموم فکر و ذهنت و بذار روی ماموریتی که بهت واگذار کردم..فردا حرکت می کنی؟.. -اره، فردا عصر.. –بسیار خب..چنگیز و اسکندر و جمشید و هم باهات می فرستم..می دونم خودت از پس هر کاری بر میای..ولی نیاز به بادیگارد داری..چون این محموله های جدید خواهان زیادی داره..ممکنه دست دشمنامون بیاد تو کار.. –من با بودن اونا مشکلی ندارم..گرچه نیازی هم بهشون نیست.. –می دونم..ولی اینجوری خیالم راحت تره..به محض اینکه محموله برسه 2 روز بعد منم خودمو بهتون می رسونم..باید همه چیز طبق برنامه پیش بره..مراقب پلیسا باش..خودت که بهتر می دونی؟.. -کاملا.. پاکتا رو توی هوا تکون دادم .. – و نمی خوای درمورد اینا توضیح بیشتری بدی؟.. –فعلا نه..توی پاکت سفید تموم توضیحات و دادم..ولی توی پاکت قرمز..ماموریت جدیدت و گذاشتم..یه ماموریت فوق حساس و ماهرانه..تو رو انتخاب کردم اون هم به دلایلی که بعد خودت می فهمی.. -از کی باید ماموریت جدید و شروع کنم؟.. –بهت میگم..ولی تا اون موقع به هیچ وجه در پاکت ها رو باز نکن..این خیلی مهمه..چون نمی خوام ذهنت بیخود درگیر بشه تا به وقتش..درحال حاضر ماموریت فعلی که بهت محول کردم مهمتره.. سرمو به نشانه ی تایید ِ حرفاش تکون دادم..حتما باز واسه کسی نقشه کشیده که انقدر محافظه کارانه رفتار می کرد.. شایان هیچ حرفی رو بی دلیل نمی زد وبرای تک تک کلمات و حرفاش دلایل محکمی داشت.. –هر وقت خواستی حرکت کنی و همینطور به محل رسیدی بهم زنگ بزن.. یه گوشی موبایل گذاشت رو میز و گفت :اینو بردار..یه خط محرمانه و حفاظت شده ست..هیچ کس نمی تونه این خط و ردیابی کنه..حتی پلیسا.. گوشی رو برداشتم..برای اولین بار نبود که از چنین خطی استفاده می کردم.. –لحظه به لحظه گزارش کارا رو بهم بده..می دونم نیاز به گفتن این حرفا نیست ولی تاکید می کنم که مراقب همه چیز باش.. -این ماموریتم مثل سایر ماموریتا با موفقیت انجام میشه ..شک نداشته باش.. سرش و تکون داد و با لبخند رضایت بخشی نگاهم کرد.. ******************** جلوی ویلای صدر توقف کردم..مثل همیشه تیپم فقط مشکی بود..بوی ادکلن مخصوصم فضای ماشین رو پر کرده بود..هیچ هیجانی نداشتم..ازهمیشه اروم تر بودم.. بهش پیام دادم که پشت درمنتظرم..از اینکه براش بوق بزنم و کلا از اینجور کارها متنفر بودم.. بعد از 5 دقیقه حاضر و اماده ،شیک و جذاب از در بیرون اومد..ست قرمز زده بود..موهاش و کج ریخته بود یه طرف صورتش و بقیه رو صاف ریخته بود روی شونه هاش..شال سرخی که روی سرش انداخته بود رو ازادانه رها کرده بود.. از ماشین پیاده نشدم..در و باز کرد و نشست..بوی عطر تندی که به خودش زده بود باعث شد اخمام و تو هم بکشم..از این بو متنفر بودم..ولی باید تحمل می کردم.. دستش و به سمتم دراز کرد.. –سلام..چه وقت شناس..راس ساعت رسیدی.. دستش و فشردم.. -سلام..من همیشه وقت شناسم و از اینکه کسی معطلم بذاره متنفرم.. لحنم بیش از حد جدی نبود..امشب رو باید تا حدی از جلد واقعیم بیرون می امدم .. –وقتی پیام دادی که 9 اماده باشم نمی دونی با چه سرعتی حاضر شدم.. حرکت کردم..راه زیادی نمونده بود که پرسید :نمی خوای بگی توی کدوم رستوران میز رزرو کردی؟.. نگاهش کردم..نگاه اون هم روی من بود..توی دلم پوزخند زدم و به جاده خیره شدم.. – مدیترانه.. –اوه..باید جای خوبی باشه..تا حالا نرفتم.. -به نظر خوبه.. –حتما همینطوره..چون تو انتخابش کردی.. چه زود جای «شما» رو به «تو» داد..تا دیروز توی شرکت می گفت مهندس تهرانی ولی الان….خب این عالیه.. ماشین و کناری پارک کردم و هر دو پیاده شدیم.. شیدا با طنازی مختص به خودش به طرفم امد و دستانش و دور بازوم حلقه کرد..چیزی نگفتم.. وارد رستوران شدیم..تا به حال اینجا نیومده بودم..ولی برای اولین بار جای بدی نبود.. –واو..چه جای محشریه..انتخابت عالیه آرشام.. یکی از خدمه ها با لباس فرم به طرفمون اومد.. با احترام تعظیم کوتاهی کرد و گفت :سلام..به رستوران مدیترانه خوش امدید.. -من قبلا میز رزرو کرده بودم.. –اسم شریفتون؟.. -تهرانی..آرشام تهرانی.. توی لیست و چک کرد و با لبخند گفت :بله..بفرمایید تا راهنماییتون کنم..از این طرف لطفا.. همراهش رفتیم.. موسیقی .. فضای کاملا تمیز و چشمگیر..جای بدی نبود.. صندلی رو برای شیدا و من کشید و گفت :بفرمایید..این هم از میزی که سفارش داده بودید.. منو رو روی میز گذاشت و بعد هم از کنارمون رفت.. یکی از منوها رو برداشتم..شیدا هم داشت انتخاب می کرد.. گارسون بعد از چند دقیقه سر و کله ش پیدا شد:انتخاب کردید قربان؟.. به شیدا اشاره کردم و گفتم :اول خانم.. شیدا با لبخند رو به گارسون گفت :اینجا همه نوع غذایی دارید؟.. –بله..استیک .. انواع جوجه ..انواع کباب ..سوپ .. ماهی .. میگو.. –عالیه..ترجیح میدم یه غذای دریایی بخورم..خوراک میگو لطفا.. –چشم..نوشیدنی چی میل دارید؟.. –ترجیحا فقط اب..ممنونم.. –سوپ چطور؟.. –عالیه.. –و شما قربان؟.. -برای منم خوراک میگو بیارید.. –بله چشم.. با رفتن گارسون شیدا لبخند زد و نگام کرد..سعی کردم لبخند بزنم ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود.. اجبارا هیچ وقت نمی خندیدم..حتی تو یه همچین موقعیتی..مضحک بود.. در حین خوردن غذا هیچ کدوم حرفی نزدیم.. بعد از صرف شام رو بهش گفتم :اگه وقت داری می تونیم بریم دربند و اونجا حرفامون و بزنیم.. با رضایت نگام کرد وخندید:من تمام وقت در خدمتت هستم..فکر خوبیه..دربند تو شب خیلی دیدنی و با صفاست.. میز و تسویه کردم و از رستوران بیرون امدیم.. توی ماشین که نشستم متوجه شدم بیش از حد با من احساس راحتی می کنه..مرتب با ناز پاهاش و تکان می داد و دستشو روی اونها می کشید.. نگاهش از پنجره به بیرون بود ولی تموم حرکاتش و زیر نظر داشتم..

-کدوم رستوران؟.. –خودت کدوم و بیشتر می پسندی؟.. با لبخند نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به جاده بود..رسیدیم..کنار محوطه پارک کردم .. -یعنی انتخاب انقدر سخته؟.. –نه..انتخاب کردم..منتظر بودم یه بار دیگه ازم بپرسی..

چند لحظه نگاش کردم.. هر دو پیاده شدیم و حرکت کردیم.. بازوم و محکم توی دست گرفت و گفت :من میگم بریم مطبق..چطوره؟.. -حرفی نیست.. ***************** پشت میز نشستیم..مثل همیشه شلوغ بود.. –خیلی خوبه که اینجا هیچ وقت خلوت نمیشه.. سرم و تکون دادم وبه اطراف نگاهی انداختم.. -هوای اینجا کجا و رستوران سر بسته ی تهران کجا.. — برای همین اینجا رو انتخاب کردی؟.. سرم و تکون دادم…… –باهات موافقم..می تونیم بعد کمی این اطراف قدم بزنیم.. قهوه و کیک سفارش دادیم..من مثل همیشه فقط تلخ می خوردم..زندگی من خودش تلخ تر از طعم و مزه ی قهوه بود و من با همه ی اینها اون رو هر روز مزه مزه می کردم..پس این تلخی زود گذر که در مقابل اونها چیزی نبود.. قهوه با وجود مزه ی تلخش طعم خوشی داشت..ولی زندگیِ من..هم تلخ بود و هم ..متعفن.. طعم زهرش رو با تمام وجود می چشیدم و در اخر سر می کشیدم.. این بود زندگی تلخ تر از زهر ِ آرشام.. ولی چرا؟!.. تنها خودم می دونستم و .. سرمو بلند کردم و نیم نگاهی به اسمون انداختم..با اون هم قهر بودم..خیلی وقته که آرشام خدا رو فراموش کرده..خیلی وقته که اسمش و به زبون نمیاره.. 10 ساله که دیگه نگفتم خدایا واسه همین اندک چیزی هم که بهم دادی..شکرت.. نه.. من خدا رو فراموش کردم و دیگه هم نمی خوام اسمش و بیارم..خدایی که همه چیزم و ازم گرفت..خدایی که می تونست جلوی اون همه کثافتکاری و مصیبت رو بگیره ولی نگرفت..می تونست و.. آه..اصلا دیگه نمیخوام بهش فکر کنم..اینجا فقط هدفم مهمه..همین.. وقتی این هدف شد مسیر انتخابیم دیگه یاد خدا درش هیچ معنایی نداره.. انتقام.. فقط انتقام.. با صدای شیدا به خودم اومدم..قهوه م سرد شده بود و با این حال تا ته سر کشیدم.. تلخیش ازارم نداد..دوست داشتم..چون طعم داشت..اگر زندگی من هم یکی از این دو تا رو داشت شاید..آرشام این راه رو انتخاب نمی کرد ولی نحسیِ زندگی من یکی دوتا نبود.. –آرشام نمی خوای نظرت رو در مورد پیشنهادم بگی؟!.. فنجون خالی قهوه رو توی دستم فشردم..نگاهم و بالا کشیدم و روی صورتش نگه داشتم.. -من حرفی ندارم..فردا می تونی بیای شرکت؟..باید درمورد یه سری مسائل مربوط به کارمون باهات حرف بزنم.. با خوشحالی نگام کرد ودر حالی که لبخند پهن و بزرگی روی لباش خودنمایی می کرد گفت :چرا که نه؟..از این به بعد تماما در اختیارتم..وای آرشام نمی دونی چقدر خوشحالم..همکاری با تو باعث افتخارمه..اصلا باورم نمیشه که انتخابم کردی..اخه شنیده بودم تو همینجوری به کسی اعتماد نمی کنی که بعد هم بخوای اونو شریک خودت بدونی.. فنجونم و با ارامش گذاشتم روی میز و متفکرانه نگاش کردم..برق خوشحالی هنوزم درون چشمانش می درخشید.. خونسرد گفتم :تو برای من هر کس نیستی..و اینو بدون که اگه همه چیز و درموردت نمی دونستم هیچ وقت قبولت نمی کردم..اما.. به پشتی صندلیم تکیه دادم..از توی نگاهش می خوندم که کنجکاوه بدونه چی می خوام بگم.. بیش ازاین منتظرش نذاشتم وگفتم :اگه در طول همکاری با شرکته من و مشارکتت توی گروه بتونی کاملا اعتمادم و جلب کنی..حاضرم خیلی کارها برات انجام بدم.. دستام و روی میز قرار دادم و با انگشت بهش اشاره کردم : و تمومه اینها به خود تو بستگی داره.. –مطمئن باش من از پسش بر میام..می دونم شرکت شما جزو بهتریناست و از این بابت افتخار می کنم که بتونم باهاتون شریک باشم..من هر کاری می کنم تا بتونم نظر و اعتمادت و به خودم جلب کنم.. -امیدوارم.. از پشت میز بلند شدم .. -من میرم دستامو بشورم..وقتی برگشتم حرکت می کنیم.. با لبخند سرش و تکون داد.. ***************** به فضای اطرافم نگاه کردم..تصمیم گرفتم چند دقیقه ای بی خیال شیدا بشم و کمی از این هوا استفاده کنم.. تو فکر بودم که برگشتم و همون موقع یکی محکم بهم تنه زد ..کامل برگشتم سمتش .. یه دختر افتاده بود رو زمین و با ناله دستش و ماساژ می داد.. سرش پایین بود و فقط صداش و شنیدم.. نالید :ای دستم..اخ اخ..مگه کوری؟!.. سرش و بلند کرد و با خشم گفت :مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی و.. با تعجب نگاش کردم..همون دختری بود که اون شب با چاقو بازوم و زخمی کرد.. یه قدم به طرفش برداشتم که تند و فرز از جاش بلند شد و دوید..درست پشت سرش بودم..تیز بود و خیلی سریع می دوید.. از بین مردم که کنار رودخونه ایستاده بودن به سختی رد شدم و مسیر نگام فقط به سمت اون دختر بود که گمش نکنم.. داشت می رفت سمت درختا..بهترین جا واسه غافلگیریش بود..پیچیدم سمت چپ که یه راه باریکه بود و حتم داشتم به همون مسیری می رسه که دختره داشت فرار می کرد.. و حدسم درست بود چون تا رسیدم سر راهش قرار گرفتم و تا خواست برگرده بازوش و گرفتم و کشیدمش تو بغلم.. هیچ کس اونجا نبود..تنها چراغای اون سمت کمی اطراف و روشن کرده بود.. محکم بین بازوهام نگهش داشتم.. با حرص گفت :ولم کن اشغال..بلایی که اون سری سرت اوردم واسه ت درس عبرت نشد اره؟.. –می دونستی خیلی پررویی؟..ولی مطمئنم اینو نمی دونی که هیچ دختری تا به الان جرات نداشته همچین غلطِ اضافه ای رو بکنه و رو من دست بلند کنه.. همچین دخترایی رو بدون تسویه حساب ولشون نمی کنم..همونطور که سری قبل بهت گفته بودم.. دست از تقلا برداشت و سرش و بالا گرفت ..نفس نفس می زد و گرمی نفسش توی صورتم می خورد.. مستقیم زل زد توی چشمام و با خشم گفت : تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه.. زانوش و محکم اورد بالا و خواست ضربه بزنه که با دست ازادم گرفتمش ..محکم فشارش دادم که با درد اخماش جمع شد.. زانوش و ول کردم و یه کشیده ی محکمی خوابوندم توی صورتش..صدای کشیده م انقدر بلند بود که سکوت اونجا رو بر هم زد..کشیده ی دوم رو هم زدم و صورتش به سمت چپ برگشت و اینبار جیغ خفیفی کشید.. از روی شال موهاش و گرفتم و سرشو به عقب کشیدم.. — کشیده ی اول و زدم به خاطر کار اون شبت .. کشیده ی دومم به خاطر همه ی اون توهینات ..و حالا می مونه تسویه حسابمون که اصل کاریه.. یه دفعه دستش و محکم کشید بیرون و با تموم زورش به صورتم چنگ زد..نیمه ی چپ صورتم سوخت ولی ولش نکردم که اینبار با آرنجش کوبید توی شکمم که از درد خم شدم..برخلاف تصورم زورش خیلی زیاد بود .. داد زد :کثافته یابوکِش..کی باشی که بخوای باهام تسویه حساب کنی؟..پدرت و در میارم خیال کردی چی؟عوضی.. به طرفش خیز برداشتم که فرار کرد…دنبالش دویدم ..با اینکه دو تا کشیده ی محکم ازم خورده بود ولی بازم فرز بود.. به یکی تنه زدم که تا برگشتم در این بین حواسم پرت شد و اینبار لابه لای جمعیت گم و گور شد.. با حرص و عصبانیت دستامو مشت کردم و کوبیدم رو یکی از ماشینایی که اونجا پارک شده بود..صدای دزدگیرش بلند شد .. کلافه تو موهام دست کشیدم و به طرف رستوران رفتم..دستمالم و روی خراشی که اون دختر با ناخنای بلندش روی صورتم ایجاد کرده بود گذاشتم.. شیدا با دیدنم از جا بلند شد و با نگرانی نگام کرد.. –کجا بودی آرشام؟!..حتی به موبایلتم زنگ زدم جواب ندادی.. -همین اطراف بودم..گوشیم روی سایلنته.. دستم و از روی صورتم برداشتم..جای خراش کمی می سوخت..با دیدن صورتم با اخم و شک نگام کرد.. –چرا انقدر اشفته ای آرشام؟!..با کسی دعوا کردی؟..روی صورتت جای ناخن ِ.. با اخم غلیظی نگاش کردم که سکوت کرد..زیادتر از حدش سوال می پرسید و من هم عادت به جواب دادن اون هم به چنین سوالاته بیخودی نداشتم.. -بریم.. بدون هیچ حرفی کیفش و برداشت و حرکت کردیم..مرتب به اطراف نگاه می کردم تا شاید بتونم اون دختر و پیدا کنم ولی انگار اب شده بود و رفته بود توی زمین.. تا حالا ندیده بودم یه دختر این همه زور و جسارت داشته باشه..با اون جُثه و هیکلِ ظریف این همه زور..جای تعجب داشت.. صداش توی سرم تکرار شد.. (- تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همینجوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه..) دلارام.. اینبار جون سالم به در برد ولی با وجود امشب مطمئنم که باز هم می بینمش.. ولی کی و کجا؟!.. نمی دونم.. حتم داشتم که ما بازم همدیگه رو می بینیم..و اینبار وضعیت کاملا فرق می کرد..مطمئنا این دیدارها نمی تونه اتفاقی باشه..

-الو.. –آرشام..تو راهی؟.. -اره، دارم میرم پیشواز.. –عالیه..به محض تحویل و جا به جایی بهم زنگ بزن..فراموش نکن مراقب همه چیز باش..می دونم که نیازی به توضیحاته دوباره ی من نیست..پس خوب حواست و جمع کن..

از اینکه این همه سفارش می کرد هیچ خوشم نمی اومد..من کارم و حرفه ای انجام می دادم و هیچ نیازی به یاداوری های مکرر و بی مورد شایان نبود.. -همه چیز و می دونم.. –بسیار خب..فعلا.. گوشی و پرت کردم رو صندلی کنارم..با دقت همه جا رو زیر نظر داشتم..چه از پشت سر و چه رو به رو..حتی اطراف و تموم ماشین هایی که تو مسیر بودند.. هر 3 تا بادیگارد پشت سرم حرکت می کردند.. حتی به این سه تا مزاحم هم نیازی نداشتم..ولی این ماموریته شایان بود و اون بود که تصمیم می گرفت.. چند ساعت توی راه بودم ..محموله از مرز رد شده بود و حالا وقت تحویلش رسیده بود.. از ماشین پیاده شدم..اون سه نفر هم پشت سرم بودند..به طرف راننده رفتم..کنارش چند تا مرد قوی هیکل ایستاده بودند که 2 تاشون افغانی بودن.. -همه چیز باید چک بشه.. –حرفی نیست..برو ببین..فقط زودتر تا واسه م دردسر نشده..تا اینجا هم جونم به لبم رسید..دو تای دیگه هم تو راهه تا نیم ساعت دیگه می رسه.. محموله رو چک کردم..مشکلی نداشت..اون 2 تای دیگه هم رسید..بعد از بررسی های لازم کاری نمونده بود.. من جلو افتادم و بقیه هم تو مسیر دنبالم می اومدند..راه رو خیلی خوب بلد بودم..این راه خاکی و دور افتاده دقیقا همون مسیری بود که من به شایان پیشنهاد دادم.. بی خطر و بی دردسر برای حمل و انتقال محموله های قاچاق.. جلوی انبار نگه داشتم.. -با دقت محموله ها رو خالی می کنید و می بریدشون همون جای همیشگی..مراقب باشید که اگه کوچکترین ضرری به محموله ی شایان برسه همینجا خلاصتون می کنم..شیر فهم شد؟.. –بله قربان.. سر جمع 10 نفر بودند که در مدت زمان کوتاهی تموم بار و انتقال دادن داخل انبار.. **************** شماره ی شایان و گرفتم.. –چی شد؟.. -کار محموله ها تموم شد..دیگه مشکلی نیست.. صدای سرمستش توی گوشی پیچید.. –عالیه ..بهتر از این نمیشه..کارت حرف نداشت آرشام..مثل همیشه.. -دستور جدید چیه؟.. –فعلا هیچی..مهمترین مرحله ش به اجرا در اومد..بازم باید احتیاط کنی که پلیسا بویی نبرده باشن..تعداد نگهبانا رو بیشتر کن..اون سه تا غول تشن و هم بذار همونجا بمونن..تهدیدشون کن که چهار چشمی مراقب محموله ها باشن.. -همین کار و کردم..باشه ..و دیگه؟.. –برو به همون ادرسی که بهت دادم..تا پایان ماموریت، موندنت توی اون خونه الزامیه.. -باشه..الان حرکت می کنم.. –موفق باشی.. -فعلا.. گوشی رو گذاشتم توی جیبم..با همون اخمی که روی پیشونی داشتم نگاه جدی به تک تکشون انداختم.. -چنگیز..اسکندر..جمشید.. –بله قربان.. –بله.. –بله رییس.. -شماها اینجا می مونید.. رو به تک تکشون که 14 نفر بودند بلند و جدی داد زدم :اگه یکی از شماها کوتاهی بکنه و نتونه به وظیفه ش درست عمل کنه..فقط با یه گلوله از اسلحه ی من یا شایان طرفه..می دونید که با هیچ کدومتون شوخی ندارم..پس حواستون و خوب جمع کنید..شیر فهم شد؟.. همگی اطاعت کردند.. -فردا دوباره سر می زنم..شاید خود شایان هم شخصا همراه من بیاد..پس کاری نکنید که برای تک تکتون گرون تموم بشه..اگه یکی از شماها مرتکب خطایی بشه..افراد دیگه هم مجازات میشن.. عینک افتابیم و به چشم زدم و سوار ماشین شدم..شیشه رو پایین دادم..با دست به اسکندر اشاره کردم..به طرفم دوید و کنار پنجره ایستاد.. –بله رییس.. -لحظه به لحظه امار اینجا رو به من میدی.. –چشم رییس.. حرکت کردم..مستقیم به همون ادرسی که شایان داده بود..درست تو بالاترین نقطه ی تهران قرار داشت.. تا انبار محموله، فاصله ای نداشت..با ماشین 20 دقیقه راه بود.. پس برای همین اینجا رو انتخاب کرد..فکر همه جاش و کرده بود.. ********************* ماشین و بردم تو..خونه حتی سرایدار هم نداشت..ظاهرا اینجا تنها و مستقلم.. به این تنهایی کوتاه مدت نیاز داشتم..اگه می تونستم و نیازی نداشتم خونه ی خودم و هم مشابه غار می ساختم ولی با نمایی پیشرفته..تاریک..سرد..بی روح و..پر از سکوت.. یه خونه ی ویلایی بود..پر از دار و درخت و گل وگیاه..خونه های اطراف همه تو همین سبک بودند.. نمای ساختمان تماما سنگ بود..از پله ها بالا رفتم و روی بالکن ایستادم..دور تا دور بالکن ستون های بلند با نقش و نگار های زیبا و در عین حال قدیمی ساخته شده بود.. با پام به در ضربه زدم..محکم باز شد ..چمدونم و کشیدم و رفتم تو..هیچ وقت به ظواهر توجه ای نمی کردم..برای همین یه نگاه سرسری به اطراف انداختم..همه چیز معمولی بود..وسایل ساده و.کاملا خلوت.. روی مبل توی سالن پذیرایی نشستم.. موبایلم زنگ خورد..با خستگی به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.. شیدا.. تک سرفه ای کردم تا صدام و صاف کنم.. -الو..بفرمایید.. صدای پر از هیجانش و شنیدم.. –الو سلام آرشام..خوبی؟.. -ممنونم.. –زنگ زدم ازت تشکر کنم..اینکه از امروز رسما می تونم در کنارتون فعالیت کنم منو هیجان زده کرده.. پوزخند زدم..ولی صدام اینو نشون نمی داد.. –خوشحالم..امیدوارم بتونی در کنار ما و توی گروه هدف مشخصی رو دنبال کنی.. –حتما همینطوره..مرسی..امروز که گفتی وقت نداری ناهار بریم بیرون..امشب چی؟..میشه؟.. -نه..متاسفم..مدتی و اومدم مسافرت..تا اخر همین هفته به احتمال زیاد بر می گردم.. صداش پکر شد..زمزمه وار گفت :پس من تا اون موقع چکار کنم؟..بدجور وابسته ت شدم.. –چیزی گفتی؟.. آه کشید :هیچی..بی خیال..بهت خوش بگذره.. –ممنونم..اگرکاری نداری می خوام قطع کنم..تازه رسیدم و خسته م.. تند گفت :باشه باشه..شرمنده بد موقع مزاحم شدم.. -نه..مشکلی نیست.. –اوکی برو..بای.. -به امید دیدار.. سکوت کرد اما قطع نکرد..ولی اینطرف خط بر لبم لبخند تمسخر امیزی بود و در همون حال تماس و قطع کردم.. دستام و از هم باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.. باید یه دوش می گرفتم..واقعا خسته بودم.. به خاطر اینکه به موقع برسم زودتر حرکت کردم .. و حالا نیاز به استراحت کامل داشتم..

حوله م و دورم پیچیدم و از حموم بیرون امدم.. حوله ی کوچیکتری روی سرم انداختم و مشغول خشک کردن موهام شدم.. جلوی آینه ایستادم..با حرص حوله رو از روی موهام کشیدم..کار ِ همیشه م بود..وقتی تند تند حوله رو روی موهام می کشیدم یه حس کلافگی بهم دست می داد..

نگاهی به اتاق و وسایل داخلش انداختم..یه تخت دونفره زیر پنجره ی اتاق..اباژور های کریستال.. نگاهم و به راست چرخوندم..آینه ی قدی..میز و صندلی..سمت چپ هم 2 تا در قرار داشت که یکی حمام و دیگری دستشویی بود.. به پشت روی تخت افتادم و دست راستم و زیر سرم گذاشتم..داشتم به همه چیز و..شاید هم هیچ چیز فکر می کردم.. ذهنم مثل همیشه درگیر اتفاقات اخیر بود..از طرفی برنامه های خودم ..و از یه طرف دیگه ماموریتایی که از طرف شایان به پستم می خورد..همه و همه کلافگیم و بیشتر می کرد.. ولی نه..برنامه های خودم کاملا متفاوت و جدا از این قضایا بودند..برای اونها هدف داشتم..برای رسیدن به اون چیزی که انتهای این بازی قرار داشت لحظه شماری می کردم.. اون شخص..اون کسی که مهره ی اصلی توی دستاش بود..منتظر اون بودم..کسی که شخصا ..نفر دهم بازی من محسوب می شد.. شیدا هشتم بود و بعد از نفر نهم..نوبت به اون می رسید..ولی تمام درگیری های ذهنیم از این بابت بود که..نمی دونستم اون کیه.. اون فرد مجهول که مهره ی اصلی این بازی ِ چه کسیه؟!..جنسیتش با تموم کسایی که تا الان توی بازیم بودن فرق داشت.. جنسیت لطیفی چون مهره های توی دستم نداشت..باید تقاص کارش و پس بده.. اگه هنوز زنده ست..بالاخره پیداش می کنم.. نفر دهم.. مهره ی اصلیه منه.. *********************** داشتم با لپ تاپم کار می کردم که صدای گوشیم بلند شد..همانطور که نگام مستقیم به صفحه ی مانیتور بود دستم و دراز کردم و گوشی رو از روی میز برداشتم.. صفحه ی مانیتور رو بستم..به شماره نگاه کردم..اسکندر بود.. -.. –سلام قربان.. به پیشونیم دست کشیدم :بگو چی شده؟!.. — قربان..دیشب یه سری مزاحم اومدن و گرد و خاک کردن ولی حمله شون بی نتیجه موند..تهش همه شون و آش و لاش کردیم.. -نفهمیدید از کدوم دار و دسته بودن؟!.. –نه قربان..یکیشون زنده ست..هرکار می کنیم مُقور نمیاد.. -بسیار خب..الان خودم و می رسونم..تا وقتی که نیومدم هیچ کاری نکنید.. –چشم قربان.. گوشی رو قطع کردم..گوشه ش و به لب گرفتم و به فکر فرو رفتم..باید به شایان خبر می دادم..تصمیم نهایی با اون بود.. سریع شماره ش و گرفتم.. –بله.. بی مقدمه گفتم :دیشب اونطرف سر و صدا شده.. –مشکل چیه آرشام؟!.. -دارم میرم یه سر و گوشی اب بدم..ظاهرا بچه ها یکیشون و زنده گرفتن ولی چیزی رو لو نداده.. –می دونم کارتو بلدی..پس تمومش کن.. -باشه..فعلا.. به محض اینکه تماس و قطع کردم از جا بلند شدم..کتم و از روی چوب لباسی توی راهرو برداشتم و از خونه بیرون زدم.. ******************* با تک بوقی که زدم در انبار باز شد..ماشین و داخل بردم..عینک افتابیم و برداشتم و پرت کردم تو ماشین.. همه ی افراد دور تا دور انبار ایستاده بودند..اون فرد مزاحم هم روی صندلی درست تو قسمت مرکزی انبار روی صندلی نشسته بود .. دست و پاهاش و با زنجیر بسته بودند و سرشم رو به زمین خم شده بود.. رو به روش بودم..اسکندر کنارم ایستاد.. — قربان هر کار کردیم لب از لب باز نکرد..دیگه کم مونده بود با یه تیر خلاصش کنیم که شما دستور دادید دست نگه داریم و.. دستمو بالا اوردم..ساکت شد.. -همگی برید بیرون..یالا.. در کمترین زمان ممکن انبار خالی شد و حالا جز من و اون هیچ کس اونجا نبود.. چرخی دورش زدم.. –من فقط 1 فرصت بهت میدم..اینکه بدون شکنجه به حرف بیای و بگی از طرف چه گروه یا شخصی اجیر شده بودید تا به محموله دسترسی پیدا کنید؟!..پس جواب بده..مطمئن باش به نفع خودت تموم میشه.. رو به روش ایستادم..ساکت بود.. -سرتو بالا بگیر.. هیچ حرکتی نکرد..با یک حرکت موهاش و توی دست گرفتم و سرش و به عقب کشیدم..از درد صورتش جمع شد.. داد زدم: مُقور میای یا نـــه؟!..یا اینکه دوست داری ترفند اصلیم و روی تو هم پیاده کنم؟!.. پوزخند زد:هر کار دلت می خواد بکن..من هیچ کسی و لو نمیدم..نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی.. با خشم به عقب هلش دادم..با صندلی پرت شد.. -که نمی دونی دارم در مورد چی حرف می زنم اره؟!..دیشب که گرد و خاک راه انداخته بودید چی؟!..نکنه در مورد اونم چیزی نمی دونی؟!..خیلی خب..کاری می کنم که همه چیز و به یاد بیاری..نگران نباش این فراموشی کوتاه مدته..چون راه درمانش پیش منه.. بلندتر داد زدم :وسایل و بیارید.. در انبار باز شد و 1 میز چرخ دار توسط نگهبان کنارم قرار گرفت..با حرکت دست مرخصش کردم.. انبر فلزی رو از روی میز برداشتم..جلوی چشماش ..توی دستم چرخوندم..زیر نور می درخشید.. یقه ش و گرفتم و به حالت اول برش گردوندم..انبر و جلوی صورتش گرفتم.. -می دونی می خوام با این وسایل چکار کنم؟!..اره؟!..بذار خودم بهت بگم..تموم اینا برای اینه که حافظه ت و بهت برگردونم..و اینو بدون تا وقتی که برنگشته باشه سرجاش..منم دست از کار نمی کشم.. نفس نفس می زد..ولی خیلی خوب خودش و کنترل می کرد..انبر و دور انگشتش محکم کردم.. نگام توی صورتش بود و با خشم دندونام و روی هم ساییدم..انبر و تاب دادم که همراهش انگشتش هم برگشت.. صدای فریاد گوش خراشش بلند شد.. کنار ایستادم..مثل مار به خودش می پیچید و ناله می کرد.. -خودت این راه و انتخاب کردی.. اگه بازم چیزی نگی اینبار با چاقو و شاید چیزای بدتری طرف باشی.. صورتش خیس از عرق بود ..با ته مونده ی جونی که براش باقی مونده بود داد زد:رییسم همتون و می فرسته به جهنم..هم تو و هم اون شایانه کثافت و..این محموله هم عاقبت سهم رییس من میشه..اون اروم نمیشینه.. چونه ش و محکم تو دست گرفتم و فشردم: زیادی حرف می زنی..فکر نکنم سن و سالت اونقدری باشه که بخوای واسه من نطق کنی..رییست؟!..خب بگو ببینم اون کیه؟!.. توی چشمام زل زد ..به صورتم تف انداخت.. –من هیچ کسی و لو نمیدم..با یه تیر خلاصم کن عوضیه بی پدر و مادر.. دستم و به صورتم کشیدم..همیشه از این کار متنفر بودم.. با حرفی که بهم زد وکاری که کرد دست گذاشت روی نقطه ضعفم..و اگرم نمی خواستم کارش و تموم کنم حالا عزمم راسخ شده بود که به درک واصلش کنم.. همیشه روی این دو چیز حساس بودم..دیگه هیچ راهی براش باقی نمونده بود.. اسلحه م و در اوردم..مثل همیشه صدا خفه کن و روش نصب کردم..نشونه گرفتم.. -کار خوبی نکردی ..فکر نمی کنم بیشتر از 30 داشته باشی..اما خیلی خوب بلدی به وظایفت عمل کنی..همیشه با کلام شروع می کنم..با شکنجه ادامه میدم و..در اخر اگر به نتیجه نرسیدم.. یه خط فرضی روی گردنم کشیدم و با پوزخند ادامه دادم :خلاص می کنم..ولی نه کلام و نه شکنجه روی تو تاثیری نداشت..با حرفا و کاری که کردی هیچ راهی به جز پیاده کردن راه سوم نذاشتی..پس پیشنهاد می کنم قبل از فشردن ماشه اون هم توسطه من..اخرین فرصت و از دست ندی..یا همکاری با ما و یا..اتمام زندگیت.. –هیچ کدوم از اینایی که گفتی برام مهم نیست..نه می خوام که با شماها همکاری کنم.. و نه اینکه به زندگیم ادامه بدم..چون در هر دو صورت کشته میشم..پس همین الان تمومش کن.. اسلحه رو به طرفش نشونه گرفتم و تکون دادم..بلند گفتم:برای اخرین بار می پرسم..با ما همکاری می کنی؟!..داری آخرین فرصت و هم از دست میدی.. فقط نگام کرد..و از توی چشماش خوندم که منتظره کارش و تموم کنم.. یعنی انقدر اون شخص براش مهم بود که حتی به قیمت جونشم یه کلمه ازش حرفی نمی زد؟!..مطمئنا اون شخص افراد وفادار و تحت پوشش و فرستاده که از این بابت خیالش راحت باشه..و این ترفند کار هیچ کسی نیست جز..منصوری.. اماده ی شلیک شدم و در اخرین لحظه رو بهش گفتم :منصوری..درسته؟!.. چشماش از تعجب بازتر شد..پس حدسم درست بود.. تا خواست حرفی بزنه بچه ها رو صدا زدم..اسلحه رو پرت کردم طرف یکیشون که رو هوا قاپید.. پوزخند زدم و در حالی که نگام به اون بود گفتم: می سپرمش به شماها..دستور شایان رو اجرا کنید.. –چشم اقا.. پشتم و بهش کردم و به طرف ماشینم رفتم.. دنده عقب گرفتم و از انبار بیرون امدم.. چنگیز با دیدنم به طرفم اومد.. ترمز کردم.. -بیشتر مراقب باشید..فردا با شایان بر می گردم..می خوام وقتی که اومد همه چیز مرتب باشه.. –اطاعت رئیس..فقط اگه بازم سرو کلشون پیدا شد چی؟.. – دیگه اینورا پیداشون نمیشه با وجود اینکه یه سری از افرادش و از دست داده اگه بخواد بازم حمله کنه ریسک کرده..واسه تغییر محل محموله شایان باید دستور بده .. جنسا تا فردا معامله میشه زمان زیادی نداریم درضمن جا به جایی ِ محموله ی به این بزرگی کار اسونی نیست تا مجبور نشدیم نباید کاری کنیم..در حال حاضر فقط منتظر دستور شایان می مونیم .. –چشم رئیس هر چی شما دستور بدید.. سرم و تکون دادم.. با طمانینه عینکم رو به چشم زدم و حرکت کردم..

کتم و تنم کردم..توی حیاط باغ قدم می زدم..منتظر شایان بودم که گفته بود راس ساعت 11 خودش و می رسونه..

می دونستم وقت شناسه ..هنوز 10 دقیقه مونده بود..روی صندلی زیر درخت نشستم..آرنج دستامو به دسته ی صندلی تکیه دادم.. توی فکر بودم..نگاهم مستقیم به درخت بید مجنونی بود که درست اونطرف استخر قرار داشت.. از بید مجنون متنفر بودم..منو یاد اون عوضی می انداخت..با نفرت روم و برگردوندم.. حتی یادش هم ازارم می داد.. بعد از این همه سال..هنوزم مرور خاطرات اذیتم می کرد..ای کاش می تونستم یه جوری این قسمت از زندگیم و چه از توی ذهنم و چه زندگیم حذف کنم.. ای کاش می تونستم با یه پاک کُن ِ معمولی خط به خط..جزء به جزِء ِ گذشته رو با همه ی حوادثه بد و شومش پاک کنم و بعد هم با خیال راحت به صفحه ی سفید و خالی از خاطره هام نگاه کنم.. بی شک این خوشحالم می کرد.. ولی حیف.. همه ش ای کاش بود و حسرت .. ******************* همراه شایان تو مسیرِ انبار بودیم.. –به بچه ها گفتی امروز قراره از محموله بازدید کنم؟.. -اره یاداوری کردم.. –امیدوارم تا پایان همه چیز همینطور بی سر و صدا پیش بره.. -همچین بی سرو صدا هم نبود..اون گروهی که بهمون حمله کردن و فراموش کردی؟!.. –نه..می دونم تمومش کار منصوریه..اون همیشه به اجناس و محموله های من ناخونک می زنه.. -اینبار هم بچه ها مجبور شدن چند نفر و بکشن.. –این کار و حرفه ی ماست آرشام..فراموش نکن برای رسیدن به اونچه که هدفت مقدور کرده باید ریسک پذیر باشی و همه ی اون چیزهایی که سد راهت هستن و برداری.. -با قتل؟!.. –قتل؟!..نه آرشام..این اسمش قتل نیست..این هم بخشی از کار و هدف ماست..برات یه مثال می زنم..تو اگه بخوای قله ای رو فتح کنی باید موانع رو هم از سر راهت برداری..اون موانع هر چیزی می تونه باشه.. چه موجودی که دارای حیاته..چه حتی یه تخته سنگ که اگه زیر پات گیر کنه تو رو به عقب پرت می کنه ..یعنی به نوعی تو رو ازهدف که همون رسیدن به قله ست دور می کنه.. پس باید محوشون کنی..نیست و نابودشون کنی..و 2 راه بیشتر نداری..یا رسیدن به هدف و مقصدی که برات مشخص شده ..یا..حفظ انسانیت و پیروی از قلبت.. این دو در کنار هم جایی ندارند..چرا که هیچ وقت تاریک و روشنی..سیاهی و سفیدی.. نمی تونن با هم یک جا باشن..در اونصورت جذابیته هم رو از دست میدن..ولی اگه تنها باشن..هر کدوم جذابیته وجودیه خودش رو حفظ می کنه.. -و راه و هدف ما تاریکی و سیاهیه..درسته؟.. –پشیمونی؟!.. -به هیچ وجه..ولی من تو هر چیز افراط و قبول ندارم..فقط کار خودم و می کنم.. –و این نشون میده که هدفت برات مهمه..پس مجبوری که این راه و انتخاب کنی.. -راه برگشتی هم هست؟!.. –این و همون موقع که با من پیمان دوستی بستی بهت گفتم..مسیری که من جلوی پات میذارم مقصدش مشخصه ولی یه طرفه ست..هیچ راه برگشتی نداری..وقتی الوده شدی دیگه شدی و هیچ کاری هم نمیشه کرد..و الودگی پایانش چیه؟.. سکوت کردم..چون جوابش و می دونستم.. به 10 سال پیش فکر کردم..درست زمانی که با شایان این پیمان و بستم..ازش خواستم منو اونطور که می خوام تعلیم بده .. جوری که از سنگ هم سخت تر و بی احساس تر بشم..و همینطورم شد.. به مرور سخت تر و نفوذ ناپذیرتر شدم..جوری که گاهی یادم میره کی بودم.. یه پسر شاد و سرزنده..ولی اون ماله زمانی بود که نمی دونستم اطرافم چه خبره.. وقتی که چشمم به روی حقیقت ها باز شد..وقتی که فهمیدم توی این دنیا باید درّنده باشی تا توسط دیگران دریده نشی.. یه جوون 20 ساله که از همون سن راه سنگ شدن و بی احساس بودن و اموخت..و کم کم تبدیل شد به کوهی از غرور و تکبر..خودخواهی و گناه.. و من خودم این راه و انتخاب کردم..چون به کمکش می تونستم به اون چیزی که می خوام دست پیدا کنم..پس مجبور بودم.. از شایان خواستم منو اموزش بده و در مقابل دینم و بهش ادا کردم.. و من از آرشامِ شاد و خوشحال تبدیل شدم به ارشامِ مغرور و ..گناهکار.. همیشه این واژه توی ذهنم بود که من یک گناهکارم..شاید صدای وجدانی بود که سالهاست خفته نگهش داشتم.. ولی گه گاه زیر لب این کلمه رو تکرار می کردم ” گناهکار “.. بودم..و برای بودنم افتخار می کردم..برای خرد کردن باید محکم بود..جوری که حتی ذره ای ترک ، بر احساست چیره نشه.. و من تونستم..سخت و نفوذ ناپذیر.. این همون چیزی بود که می خواستم..

شایان تمام محموله ها رو بازرسی کرد..همیشه شخصا خودش روی اونها نظارت داشت..توی کارش دقیق بود و حساب شده عمل می کرد..

–همه چیز عالیه..همونطور که می خواستم.. مردونه دستش و گذاشت روی شونه م و کمی فشرد.. –کارت حرف نداشت پسر..مثل همیشه.. یکی از افراد سراسیمه وارد انبار شد.. داد زدم: مگه نگفتم تا دستور ندادم وارد نشید؟.. وحشت زده گفت: قربان پلیسا.. تیز نگاش کردم: پلیسا چی؟!.. –محاصره مون کردن قربان.. نگاهی بین من و شایان رد و بدل شد.. — پس شکور چه غلطی می کرد؟!..مگه نگفتم به محض دیدنه مورد مشکوک خبرم کنید؟.. –قربان یه دفعه ریختن دورمون کردن..الانم با چند تا از بچه ها درگیرن.. -لعنتیااااااا.. زیر لب غریدم و به طرف در هجوم بردم..با دست لباسش و گرفتم و پرتش کردم اونطرف.. رفتم بیرون..صدای تیراندازی از پشت انبار بود..اسلحه م و در اوردم..اماده ی شلیک شدم..اروم از کناره ی انبار به اونطرف سرک کشیدم..چند تا ماشین و افراد پلیس اون طرف اماده ایستاده بودند و به طرف بچه های ما شلیک می کردن.. لعنتیا..همینو کم داشتیم.. شایان کنارم ایستاد..اسلحه ش و در اورد .. -هنوز اینطرف نفوذ نکردن.. –می دونی که باید چکار کنی؟.. سرمو تکون دادم.. –من از چپ میرم..تیراندازی می کنیم به بچه ها هم دستور بده عقب نشینی نکنن..اگه تار و مار شدن که هیچی ولی اگه اونطور که می خواستیم پیش نرفت..دیگه خودت می دونی که باید تو این جور مواقع چکار کرد.. -کارم و بلدم.. –فقط هر کار می تونی بکن ..من نباید این محموله رو از دست بدم..کلی ضرر می کنم..می فهمی که چی میگم؟.. -نمیذارم حتی یه گوشه از محموله دستشون بیافته.. زد رو شونه م و گفت:خوبه..مراقب باش.. ازم دور شد و رفت سمت چپ..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم..بار اولم نبود که اینطور توسط پلیسا محاصره می شدیم..برای اینجور مواقع هم روش های خودم و داشتم تا گیر نیافتیم.. رفتم سمت راست..چسبیده به دیوار انبار حرکت می کردم..هنوز کسی متوجه من نشده بود..خیز برداشتم سمت درختا چند تا شلیک به طرفم شد که سرم و دزدیدم..پشت درخت کمین کردم.. گلوله هایی که به طرفم شلیک می شد با صدای تیزی به بدنه ی درخت اصابت می کرد و صداش توی گوشم می پیچید.. بی سیم و در اوردم.. -چنگیز..صدامو می شنوی؟!.. –بله رییس..صداتون و واضح دارم.. -به بچه ها بگو عقب نشینی نکنن..تا.. یه تیر درست از بیخ گوشم رد شد..خیز برداشتم و به سرعته باد از لابه لای درختا رد شدم..پشت یکیشون کمین کردم و از همونجا اونطرف و می پاییدم.. –رییس..رییس .. نفس حبس شده م و بیرون دادم..نفس زنان گفتم: گوش کن ببین چی میگم..به هیچ عنوان عقب نشینی نمی کنید تا خودم دستور بدم..شیر فهم شد؟.. –چشم رییس.. -اوضاع چطوره؟.. -2 تا از بچه ها زخمی شدن ولی از اونا یکی هم کم نشده.. -فقط اماده باش و به دستورام عمل کن..بچه ها رو هم در جریان بذار.. –چشم رییس.. بی سیم و گذاشتم تو جیبم که صدایی از پشت بلندگو به گوشم رسید.. –بهتره خودتون و تسلیم کنید..این به نفع همه تونه..دستاتون و بذارید روی سرتون و بیاید بیرون.. اره خب تو اینو گفتی بقیه هم عمل می کنن..افراده من جوری تعلیم دیده بودن که بدون اجازه ی من نفسم نمی کشیدن.. حتی اگه توسط پلیسا تیکه تیکه هم می شدن نه گروه و لو می دادن و نه از دستورات سرپیچی می کردند.. و حالا با دو کلمه تهدید فکر می کرد می تونه اونها رو وادار به تسلیم کنه.. با پوزخند برگشتم..سنگ بزرگی که پشت درخت بود و حرکت دادم..شاخ و برگ ها رو کنار زدم..اسلحه ها اونجا بودند..برای این چنین مواردی تو زمین جاسازیشون کرده بودم.. از جای اونها فقط افراد درجه یک و من و شایان خبر داشتیم.. کنترل..اسلحه و نارنجک..در کل مهماته اولیه برای تار و مار کردن دشمن..اون هم در کسری از ثانیه.. جعبه ی اسلحه ی پیستول و بیرون اوردم..یکی از اسلحه های قدرتمنده من بود..با تمومه تجهیزاتش.. سریع اوردمش بیرون و اماده ش کردم..از قبل پرش کرده بودم و الانم اماده ی شلیک بود.. خشابش ظرفیت 12 گلوله رو داشت..و خیلی سریع می تونستم جایگزینش کنم.. یکی از نارنجک ها رو برداشتم..کنترل رو گذاشتم توی جیبم..دوباره سنگ و گذاشتم روی مهمات و اینبار محتاطانه به طرف درختی رفتم که نزدیک به افراده پلیس بود.. متوجه من بودند و با شلیک گلوله هایی که به سمتم می شد مستقیم منو نشونه می گرفتند.. ولی هنوز نشونه گیری ارشام و ندیده بودن..باید نشونشون می دادم..خوب نبود دست خالی راهیشون کنم.. تا چند لحظه بی حرکت موندم..هنوزم صدای تیراندازی می امد..سرمو کمی خم کردم..به طرفم شلیک شد..خیلی سریع سرمو دزدیدم.. حالا که موقعیت و سنجیده بودم وقتش بود..با یه حرکته حساب شده ولی تند و سریع به طرفشون شلیک کردم و در همون حال مسیرم و به طرف انبار طی کردم.. فاصله م باهاشون زیاد بود و تا به اونجا می تونستم تا حدودی تار و مارشون کنم.. دستم و روی ماشه گذاشته بودم و با هر تیک گلوله ای به طرفشون شلیک می کردم..اسلحه ی خوش دستی بود و من هم توی این زمینه مهارتهای کافی رو داشتم.. یه گلوله درست از کنار بازوم رد شد و چون فاصله ش باهام کم بود بازومو خراش داد..ناله م و تو گلوم خفه کردم و لبم و گزیدم.. سرعتم و بیشتر کردم.. پشت دیوار انبار مخفی شدم..نفس نفس می زدم..حتی با چندتا نفس عمیق هم حالم جا نیومد..انگار هیچ رقمه دست بردار نبودند..خیلی خب..خودتون خواستید.. به بازوم نگاه کردم..چیز مهمی نبود..یه خراش کاملا سطحی.. –چنگیز..صدامو می شنوی؟.. چند لحظه سکوت بود..تا اینکه صداش به گوشم خورد.. –صداتونو دارم رییس.. -اوضاع اونطرف چطوره؟.. –خوب نیست رییس.. -نقشه ی شماره 3 رو اجرا می کنیم.. –چشم رییس..الان با بچه ها هماهنگ می کنم.. صدای تیراندازی قطع شده بود..پوزخنده مرموزی روی لبام نشست.. کنترل و در اوردم…فقط 3 تا دکمه ی قرمز با یه نمایشگر روش نصب شده بود.. توی دستم تکونش دادم..نیم نگاهی به اونطرف انداختم..اماده ی شلیک بودند ولی حرکتی نمی کردند..انگار تعجب کرده بودند اوضاع به نظرشون مشکوک بود.. نگاهم و به سمت چپ دوختم..زیر درخت بشکه های به ظاهر خالی ردیف کنار هم چیده شده بودند..دکمه ی اول و فشار دادم..صدای مهیب انفجار اطراف و پر کرد.. بینشون همهمه افتاد…با انفجار دوم که درست سمت راستشون بود اوضاعشون بدتر شد..حتم داشتم می دونستن که هدف انفجار سوم تو مرکز و درست جایی ِ که ایستاده بودند.. فرمانده دستور عقب نشینی داد..همگی نشستن تو ماشیناشون و برگشتن عقب..گذاشتم کمی از اونجا دور بشن و..دکمه ی سوم و فشردم و اینبار که بمب توی زمین کار شده بود منفجر شد و اطراف رو گرد و خاک پر کرد.. باید مطمئنشون می کردم که اینجا امن نیست.. بچه ها ریختن بیرون..با خوشحالی به این صحنه نگاه می کردند..کنترل و گذاشتم توی جیبم و رفتم جلو.. شایان کنارم ایستاد..چشماش از خوشحالی برق می زد..دستم و با موفقیت فشرد.. –کارت حرف نداشت پسر..تو معرکه ای..فکر نمی کردم جواب بده..چون تا حالا ازمایشش نکرده بودیم.. مغرور نگاش کردم..درست می گفت..این ایده ی خودم بود و تا به الان به مرحله ی اجرا نرسیده بود.. –از اینکه تو گروهه منی و با من همکاری می کنی خیلی خوشحالم آرشام.. سکوت کردم و چیزی نگفتم.. –دستت چی شده؟!.. -چیز مهمی نیست.. نگاهی به اطراف انداختم: به نظر من بهتره محموله رو انتقال بدیم..دیگه اینجا امن نیست..شاید همین الانم زیر نظر باشیم یا حتی برگردن.. –درسته..اما اونام مطمئنن که محموله رو جا به جا می کنیم..اگه الان تو دیدرسشون باشیم چطور می خوای منتقلش کنی؟.. -یه نقشه دارم.. هر دو از افراد گروه فاصله گرفتیم.. –نقشه ت چیه ؟!.. -یکی از تریلی ها رو مختص بدیم به محموله ها و یه ماشین خالی از محموله رو هم بفرستیم تو جاده که اگه خواستن تعقیبمون کنن اون ماشین تو دیدرس شون باشه..اول ماشین خالی رو می فرستیم کمی بعد که دیدیم اوضاع اروم ِ و بچه ها خبردادن نظر پلیسا به تریلی خالی جلب شده این یکی رو انتقال میدیم..یه جورایی باید دورشون بزنیم.. -ماشینی که محموله ها رو حمل می کنه رو چطور رد کنیم؟!.. –اون با من..مشکلی نداره..من یه مسیری رو می شناسم که مطمئنم کسی نمی تونه ردش و بگیره.. کمی نگام کرد..معلوم بود داره فکر می کنه و کمی تردید داشت.. –بسیار خب..چاره ای نیست..در هر صورت ریسکه.. -من دستورش و میدم.. سرش و تکون داد.. -کجا انتقال بدیم؟!.. –معامله تو همون ویلایی انجام میشه که تو الان درش اقامت داری..به نظرم مورد مناسبی ِ .. -پس می فرستیمش همونجا..یه جای پرت و دور افتاده ست کسی شک نمی کنه….ادمای مورد اعتمادین؟!.. –از اون گردن کلافتایی که نمیشه رو حرفشون حرف زد.. پوزخند زدم و سرم و تکون دادم.. محموله رو در ظرف مدت 30 دقیقه بار زدیم..فرصته زیادی نبود.. شاید همین الانم ما رو زیر نظر داشته باشن..پلیس به همین راهی عقب نشینی نمی کرد..فقط دنبال سرنخ بودن که ما همه جا رو پاکسازی کردیم.. تریلی ای که قرار بود محموله توش قرار بگیره تو انبار بود مطمئنا پلیسا متوجهش نشده بودند..تریلی خالی رو هم واسه رد گم کنی بیرون از انبار نگه داشتیم و با گونی های پر از سنگ و خاک پرش کردیم.. همه چیز طبق نقشه پیش رفت.. ****************** گروهی که طرف معالمه ی شایان بودند تو مهمونی حضور داشتند..از طرف شایان یه بهترین نحو ازشون پذیرایی شد.. محموله معامله شد و شایان از این موفقیته جدید خوشحال بود .. دستور داد به این مناسب مهمانی با شکوهی تو ویلای خودش برگزار کنند..

” دلارام “

داشتم لباسا رو می ریختم تو ماشین لباسشویی که موبایلم زنگ خورد..یه نگاه به صفحه ش انداختم..پریا بود.. دستامو که خیس بود با حوله خشک کردم و جواب دادم.. -سلام بچه مایه دار.. –سلام و زهر مار..یه بار شد وقتی زنگ می زنم به جای این جمله بگی الو؟.. -خب وقتی می دونم تویی دیگه چرا بگم الو؟..یه باره میرم سر اسم و رسمت.. –لابد اسمم بچه و رسمم مایه دار اره؟!.. -دقیقااااا.. –مرض.. -ندارم..چی شده بعد از چند هفته یادت افتاده یه رفیقی هم داری؟!.. –باور کن مسافرت بودم..اونجا هم سرم حسابی شلوغ بود وقت نشد بهت بزنگم.. -چه خبرا؟.. –هیچی زنگ زدم بگم بیام عصر دنبالت با هم بریم خرید؟.. -نه .. جونه پری نمی تونم.. –باز تو بهونه اوردی؟..بیا دیگه خوش می گذره.. -با دیو ِ دوسر چکار کنم؟!.. –اوه اوه مگه برگشته؟!.. -اره همین دیشب.. –چیزی نگفت؟!.. -چی داره بگه؟..هنوز از راه نرسیده یه نگاهه چپ بهم انداخت بعدم خبر مرگش رفت تو اتاقش..صبح زود هم زد بیرون.. –عجب رویی داره.. -اوهوم..سن جده بابابزرگه منو داره اونوقت.. –صد بار بهت گفتم بزن بیرون از اون خراب شده..گوش نکردی..حالا بخور.. -چی میگی تو؟!..الله بختکی یه حرفی رو هوا می زنیا..من اگه اینجا رو ول می کردم که باید اشغال دونی های کنار خیابون و دو دستی می چسبیدم.. –خب می اومدی پیش من.. -که دو روز دیگه بابات جفتمون و بندازه از خونه ش بیرون؟!.. –دیگه اونجوریا هم نیست.. -حالا هرچی..منت بالا سرمه و منم نمی خوام باشه..اصلا تا کی اونجا باشم؟..نمیشه.. –نه اینکه اونجا سرت منت نمی ذارن..اخه کدوم ادمی با پرستارش اینکارو می کنه؟..3 ساله داری تر و خشکش می کنی عین خیالشم نیست.. -اگه بود که الان عین کوزت در حال شستن و سابیدن نبودم.. –تو فقط وظیفه داری مراقب سلامتیش باشی نه اینکه کلفتیش و بکنی.. -اینو منم می دونم..یکی باید به این پیره هاف هافو بگو.. خندید: می خوای من بیام بگم؟!.. -اگه سرت به تنت زیادی کرده بیا.. — نه هنوز.. -پس خفه.. هر دو خندیدیم.. –الان در چه حالی؟!.. -جات خالی دارم رخت می شورم..به اندازه ی 1 سال لباس چرکای تَلَنبار شدش و اورده واسه منه بدبخت.. آه کشید..مثل همیشه ناراحت شده بود.. -چرا آه می کشی؟..به جونه پری دلسوزی کنی همچین می زنم تو.. –هوووووووی کی خواست دلسوزی کنه تو هم.. -گفتم گوشی دستت بیاد.. –اومده..خیلی وقته.. -اِِِِِ..چه زود.. خندید..مکث کردم وگفتم: فرداشب مهمونی دعوته.. –خوبه دیگه میری یه حال و هوا هم عوض می کنی.. -اونجور جاها راحت نیستم..دوست ندارم برم.. –ولی مجبورت می کنه.. -می دونم..همیشه عین اشرافیا باید تیپ بزنم که چی؟..اقا رو این مسائل حساســـــه..د اخه به من چه..من یه پرستار و بیشتر هم نقش خدمتکار رو واسه ش دارم نمی فهمم چرا باید عین ادم پولدارا لباس بپوشم برم محفله دوست و اشناهاش مانور بدم.. –این که حرص خوردن نداره دیوونه..مگه چه اشکالی داره؟..راستی نکنه بهت نظر مَظَر داره؟!.. بلند خندیدم: برو گمشو تو هم..طرف 60 سالشه.. –خب تو هم 22 سالته.. -تفاوت رو احساس کردی؟!.. –اره خداوکیلی خیلیه.. خندیدم..ادا در اوردم و با ناز گفتم: حالا ایناش به کنــــار مشکل اینجاست عاشقشم نیستــــم..عشقه من باید حداقل چند سال از خودم بزرگتر باشه نه یه قرن..این دیگه به درد من نمی خوره..خاک می طلبه.. غش غش خندید: خاک تو سرت..ارزوی مرگش و داری؟!.. لبامو جمع کردم: خداییش نه..درسته اذیتم میکنه..اخم و تخم می کنه و..ولی نه..من هیچ وقت ارزوی مرگه کسی و نداشتم..اهل نفرین و این حرفا هم نیستم حتی واسه اونی که مسبب همه ی این مشکلات شد.. –هنوزم یادش می افتی؟!.. پوزخند زدم: دیوونه ای ها..بابام بوده..باید از یادم بره؟!.. سکوت کرد..جوابی نداشت بده.. -خب دیگه من برم به کار و بدبختیم برسم.. –باشه برو..ولی خودتو زیاد اذیت نکن.. -مگه دسته منه؟!..دستور میده باید اجراش کنم..نکنم میندازتم بیرون.. –انقدر عوضیه؟.. -فراتر از تصورت..خب کاری نداری؟.. نفسشو داد بیرون و گفت:نه .. -اوکی..فعلا بای.. –بای.. گوشی و قطع کردم.. همونطور که لباسا رو با حرص می چپوندم تو ماشین لباسشویی زیر لب با خودم غرغر می کردم: خاک تو سرت دلارام که انقدر تو سری خوری.. دستام اروم اروم از حرکت ایستاد..مات به دیوار اشپرخونه نگاه کردم..زیر لب گفتم: مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟..یا باید حرف بشنوم یا.. حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..اینجا لااقل اونجوری حقیر نمی شدم..فقط چون اینجا زندگی می کردم مجبور بودم کاراشم انجام بدم..به عنوان پرستارش استخدام شدم ولی..چی فکر می کردم و چی شد.. مهم نیست..من راه خودم و میرم..این زندگی منه و خودمم براش تصمیم می گیرم.. چند بار زیر لب تکرار کردم تا بشه ملکه ی ذهنم..با اینکه شده بود..ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه.. آه عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم..برم به کارام برسم که این فکر و خیالا نه واسم نون میشه نه اب.. **************** عصر برگشت خونه..مثل همیشه اخماش و کشیده بود تو هم انگار ارثه بچه هاشو کوفت کردم.. –یه لیوان اب بده من.. سرمو تکون دادم و رفتم تو اشپزخونه..با لیوان اب برگشتم تو سالن..ولی نبود..رفتم پشت در اتاقش..خواستم در بزنم که صداش باعث شد ناخداگاه فالگوش وایسم..اهلشم نبودم..ولی اون لحظه حسه فضولی داشت خفه م می کرد.. –بهش بگو یه زنگ به من بزنه……….یه جوری ساکتش کن..نذار چیزی بگه……….خیلی خب فردا میام سر می زنم……….. دیگه چیزی نگفت..ای کاش زودتر اومده بودم..لااقل بیشتره حرفاشو می شنیدم..حالا بی خیال خوبه گفتم اهلش نیستم..ولی منظورش از اینکه گفت” یه جوری ساکتش کن” کی بود؟!.. تقه ای به در زدم.. –بیا تو.. درو باز کردم و رفتم تو اتاق..روی صندلیش پشت پنجره نشسته بود و بیرون و تماشا می کرد.. موهای یه دست سفید..چشمایی که در اثر کهولت سن بی فروغ شده بودن ولی همچنان خشک و جدی..دست چروکیده ش و اورد جلو و لیوان و از دستم گرفت.. وایسادم ابش و بخوره بعد بزنم به چاک.. لیوان و ازش گرفتم.. خواستم برم بیرون که خشک و سرد گفت: در نبوده من خبری نشد؟.. -نه.. –خیلی خب برو بیرون می خوام استراحت کنم..امشب زود شام می خورم پس اماده ش کن.. دندونامو روی هم ساییدم..نوکره بابات غلام سیاه.. -باشه.. –می تونی بری.. بدون هیچ حرفی از اتاقش اومدم بیرون..ای کاش یه جوری از دستش راحت می شدم..حالا ای کاش فقط همین بود.. شامش و اماده کردم..طبق معمول رژیمی..بی نمک..بدون روغن..چه اشغالی از اب در اومد..چطوری اینو می خوره؟!.. میزو اماده کردم و صداش زدم..به عصاش تکیه داده بود و میزو نگاه می کرد..اروم نشست پشتش و شروع کرد به خوردن..مثل همیشه اروم و بی سرو صدا.. -با من کاری ندارید؟.. سرشو به نشونه ی نه تکون داد.. -شب بخیر.. هیچی نگفت..توقعی هم نداشتم.. از اشپزخونه اومدم بیرون..خوبه قبلا یه چیزی خورده بودم وگرنه جلوی این پیری که نمی شد چیزی خورد.. رفتم تو اتاقم ..مثل هر شب درو از تو قفل کردم .. کلافه یه نگاه به اطرافم انداختم..حالا چکار کنم؟!.. کتاب بخونم؟..بی خیال حسش نیست.. اهنگ گوش کنم؟..نه بابا میرم تو فاز اشک و اه همینجوریش خفن رفتم تو حال و هوای افسردگی دیگه بدتر میشم.. اصلا برم بمیرم راحت شم هان؟..اره خب فکر خوبیه ولی اون دنیا هم کسی منتظرم نیست.. پس بتمرگ کم زر بزن.. نشستم رو تخت..به فرداشب فکر می کردم که باید با این مرتیکه برم مهمونی.. بازم لبخندای مصنوعی..نگاه های ه*ر*ز*ه و پیشنهادات وقیحانه..دیگه خسته شدم..کی این کابوس لعنتی تموم میشه؟!.. وقتی که موهام رنگ دندونام سفید شد؟!..چند ساله دارم توی عذاب زندگی می کنم..از وقتی مادرم و همه ی کسم و از دست دادم دیگه یه روز ِ خوش بهم نیومده..آه.. حالا هم که یه چیز عین خوره افتاده بود به جونم و ولم نمی کرد.. باید چکار می کردم؟!.. مهمونی که می گرفت من می شدم ساقی و هزار کوفت و زهرمارش.. شراب سرو کن.. غذا اماده کن.. خونه رو تمیز کن.. بشور.. بساب.. بمیر.. اَاَاَاَاَه..چقدر زندگیه من نکبتیه.. ادم یه دفعه بیافته بمیره ولی اینجوری زجرکش نشه..اینکه بخوای کاری رو بر خلافه میلت انجام بدی صد پله بدتر از شکنجه شدنه.. اینم خودش نوعی شکنجه ست..ولی یه جوره دیگه و به یه روشه دیگه.. انقدر با خودم غرغر کردم و اه و ناله سر دادم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد..

ادامه دارد…

****************************************************

رمان گناهکار قسمت سوم

از حموم بیرون اومده بودم و همونطور که زیر لب واسه خودم اواز می خوندم موهامو هم خشک می کردم..
تقه ای به در خورد..دستم با حوله روی موهام ثابت موند..
از همونجا گفتم: بله!!..
صدای خودش بود..با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گورمونده بود ولی بازم صدای محکم و پرغروری داشت………….. –همون لباسی که برات اوردم و بپوش..فراموش نکن چی گفتم..همه رو مو به مو انجام میدی..شنیدی؟..
نفسمو محکم دادم بیرون..
-باشه ..

دیگه صداش رو نشنیدم..همیشه اینجور مواقع می گفت “بگو چشم” ..
چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم تا اینکه اونم مجبور شد دست از سرام برداره..ولی وقتی به چیزی بند می کرد دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم..

نمونه ش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می پوشیدم..بی خیاله موهام شدم ..رفتم طرفش..تو کاورش بود و گذاشته بودمش رو تخت..کاور و برداشتم..فوق العاده بود..یه لباس مجلسی و بلند به رنگ سرخه اتشین..روی قسمت سینه ش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود..یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریکتر نشون می داد..قسمت روی شونه ش نیمه برهنه بود..

این مدت که پیشش کار می کردم برام عادی شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم..دیگه برام فرقی هم نمی کرد..ولی در هر صورت یه شال مینداختم رو شونه هام..با این حال هر بار که مردا بهم خیره می شدند حرص می خوردم..
ای کاش می تونستم بهش بگم نه..بگم نمی خوام مثل عروسک تو دستات باشم و تو باهام هر بازی که می خوای بکنی..
ولی فقط ای کاش بود همین..اگه عملی می شد که حتما اینکارو می کردم..

لباس و از روی تخت برداشتم..دامنش کمی پف داشت و پرنسسی بود..همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر..یه شال از جنس حریر هم روش بود به همراه یه نقابه براق و سرخ همرنگ لباس..

قبلا تنم کرده بودم..فقط واسه اینکه ببینم تو تنم اندازه ست یا نه..انصافا هم قالبه تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد نبود..

یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری بهم نظر داره که اینجوری واسه م خرج می کنه؟!..
ولی بعد جوابه خودمو با تشر دادم برو بابا توهم زدی..جای بابابزرگته بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟!..

بازم شک داشتم..خب اگه حرفی بود که تا الان می زد نه اینکه هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنباله خودش راه بندازه..
دیگه چه دلیلی داشت که براش اینجوری تیپ بزنم و تو چشم باشم؟!..هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم..

ارایش کردم ..در حدی که نرمال باشه..موهای بلندم و ازادانه روی شونه م رها کردم..مواج بود و نیازی به اتو و فر و این چیزا نداشت..فقط با یه گیره سره نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت تره ای از موهام و بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم..

مانتوم و روی لباس پوشیدم ..شال قرمزی که از قبل اماده کرده بودم و هم انداختم رو موهام..بعدم میندازم رو شونه هام که هم به لباس بخوره هم برهنگی ها رو بپوشونه..
کفشای مشکی پاشنه بلندم و پوشیدم..هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت..مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز اتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده بود نقره ای و قرمز بودند..

کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم..حاضر و اماده بودم..نقاب و گذاشتم تو کیف دستیم واز اتاق رفتم بیرون..
توی هال نشسته بود..نگاهه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد..به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟!..اگر بهت نظر داشت که میخه هیکلت می شد پس حتما قصدش یه چیزه دیگه ست..

شونه م و انداختم بالا و دنبالش رفتم..اوایل لجبازی می کردم و گوش به حرفاش نمی دادم..ولی کم کم برام شد عادت و بعدم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد..جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت شدیم و باید باهام بیای می گفتم باشه..چکار می تونستم بکنم؟..لجبازی فایده ای نداشت..

وقتی حرف تو گوشش نمی رفت خب باید قبول می کردم..یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت..اگه نگاه های بده مردای ب*و*ل*ه*و*س رو فاکتور می گرفتم همچین بد هم نبود..
به قوله پری هم فال بود و هم تماشا..
**************************
جلوی ساختمون ترمز کرد..
–چرا نقابت و نزدی؟!..
-حتما باید بزنم؟!..
–اجباره..زود باش..

به ناچار از تو کیفم درش اوردم و رو صورتم بستم..تو اینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد..واقعا عالی بود..چشمای خاکستریم ازپشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن..

پیاده شدم..یه مرد که از روی لباسش فهمیدم یکی از خدمه های همین خونه ست سوئیچ و ازش گرفت تا ماشین و ببره تو پارکینگ..

با فاصله ازش قدم بر می داشتم..شده بودم عین اشراف زاده ها..اگه بابامم منو می دید عمرا نمی شناخت..
باز یادش افتادم..صدای داد و هوارش هنوزم توی گوشم بود..
سرم و اروم تکون دادم..نباید بهش فکر کنم..چه دلیلی داشت که بخوام با این افکاره پوچ و بیهوده خودم، خودمو ازار بدم؟..

تو حیاط ویلا که خبری نبود..فقط چند تا مرد و زن ایستاده بودن و گپ می زدن..نگاهی به اطرافم انداختم..درختای سرسبز و زیبا که زیرشون ردیف به ردیف گل کاری شده بود..
اونطرف تر یه استخر بزرگ قرار داشت که به زیبایی نقشه سیاهی شب و حلاله درخشانه ماه درش افتاده بود..واقعا زیبا بود..

به ویلا نگاه کردم..نماش تماما سنگ بود..ستون های بلند و پر نقش و نگاری که توش کار شده بود خیره کنند ست..
عجب جاییه..
رفتیم تو..به به چه خبرررره..همه شیک و اتو کشیده..زنا و مردای پیر و جوون گوشه به گوشه ی سالن ایستاده بودن..با ظاهری فخار و شیک..
گروهی هم وسطه سالن مشغوله رقص بودند..کلا این برنامه و صحنه ها تو همه ی مهمونیا تکرار می شد..اَه..چه حوصله سر بَر..

با چند نفر اشنا سلام و علیک کردیم..بقیه رو هم من نمی شناختم ولی اون با همشون اشنا بود و گرم برخورد می کرد..
انگار دخترش بودم که همراهش پا به مهمونی می ذاشتم..هر کی که ازش می پرسید من چه نسبتی باهاش دارم با لبخند و پر غرور جواب می داد ” دختر خونده م “..چیزی که باعث می شد تا سرحده مرگ تعجب کنم..

من نه دخترش بودم و نه دخترخونده ش..پس چه دلیلی داشت که منو با خودش به این مجالس بیاره و رو به همه منو دخترخونده ش معرفی کنه؟!..

گوشه ای از سالن درست مرکز دید ایستاده بودیم..اون که داشت با کنار دستیش خوش و بش می کرد..منم مشغول دید زدن بقیه و صد البته به دوش کشیدن نگاه های ه*ر*ز*ه و مستقیم مردانه حاضر در سالن بودم..

آی که چقدر دلم می خواست چشماشون و با همین ناخنام از کاسه در بیارم بندازم کف دستشون بگم برو به سلامت هر چی چشم چرونی کردی بسه..
ولی حیف که نمی شد..

زنایی که توی این مهمونی حضور داشتن همگی به صورتاشون نقاب زده بودند..ولی مردا نه..خیلی جالب بود..پس واسه ی همین اصرار داشت نقاب بزنم..

به مردی که کنارش ایستاده بود و باهاش حرف می زد نگاه کردم..یه مرده تقریبا 40 ساله که مقدار کمی از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..جذاب نبود ولی با نگاهش درسته ادم و قورت می داد..

با لبخند درحالی که نگاش به من بود گفت: دختر خونده ت خیلی کم حرفه بهمن جان..
نگام کرد..جوری که با همون نگاه بهم گفت عادی باش و انقدر خودتو نگیر..
ولی این دیگه تو کتم نمی رفت که اویزونه هر ننه قمری بشم و باهاشون گپ بزنم..فقط به یه لبخند مصنوعی رو لبام بسنده کردم..

جوابش و داد : دلارام همیشه همینطوره..دختر خوب ومهربونیه ولی خب..زود جوش نیست..
با بی تفاوتی به حرفای تکراریش گوش می دادم..

نگاهی به اطراف انداختم تا یه سوژه واسه ی انالیز پیدا کنم..کاری که همیشه تو همه ی مهمونیا می کردم..از بس حوصله م سر می رفت می گشتم دنبال یکی که حرکتاش و زیر نظر بگیرم و این می شد سرگرمیم..

کاره دیگه ای هم مگه می تونستم بکنم؟!..دیگه خیلی بی حوصله می شدم می رفتم بین جمعیت در حال رقص و می رقصیدم..ولی بازم حوصله ش و نداشتم..ادم یه همپای درست و حسابی نداشته باشه همون سنگین تره بتمرگ سره جاش..

اطراف و نگاه می کردم که همهمه ها کم شد..

ظاهرا فقط خانما ساکت شده بودن..نه همشون..یه عده که بیشتریاشون جوون و خوشگل بودن..نکنه دسته جمعی برق گرفتتشون؟!..
مسیر نگاهشون و دنبال کردم و رسیدم به پله ها..وای خدااااااااا..
قلبم اومد تو دهنم..
این..
این که..این..
زبونم بند اومده بود..
خودش بود..اره..خوده خودش بود..
اینجا چکار می کرد؟!..خدایا خوابم یا بیدار؟!..

سِت کت و شلواره خوش دوخت ِ مشکی..حتی پیراهنی هم که به تن داشت مشکی بود..کراوات صدفی و موهای مجعد و مشکیش رو به بالا شونه زده بود..چشمای مشکی و نافذش و با نگاهی بی تفاوت یه دور اطراف سالن چرخوند..اخم کمرنگی رو پیشونیش داشت که جدی تر نشونش می داد..

نمی تونستم چشم ازش بگیرم..مثله بقیه..ولی من از یه چیزه دیگه متعجب بودم..
جوری که تن و بدنم یخ بسته بود..اصلا باورم نمی شد اونم امشب اینجاست..خدا رو هزار بار شکر که نقاب به صورتم داشتم وگرنه حتما منو می شناخت..
با ژسته خاصی از پله ها پایین اومد..محکم و با نگاهی مغرور..اصلا غرور و تکبر از سر تا پای این بشر می بارید..
ولی انصافا بهش می اومد ..
واقعا جذاب بود..

بی توجه به مهمونا از ویلا بیرون رفت..با رفتنش یه نفس راحت کشیدم..همهمه ها از سر گرفته شد..
یعنی بیشتره این سر و صداها از طرف خانماست؟!..عجبا!!..
ولی..
با تعجب بهشون نگاه کردم..همه داشتن از ویلا می رفتن بیرون..
کنار گوشم گفت: بریم بیرون..مهمونی اونجا برگزار میشه..
– خب چه کاریه؟!..همینجا هم..
–بریم..
با حرص لبامو رو هم فشار دادم و همراهش رفتم..
خدایا امشب و بخیر بگذرون.. همگی رفتن قسمته پشتی ویلا.. فکر نمی کردم پشت ساختمون خوشگل تر و دلبازتر از قسمت جلویی ویلا باشه.. یه فضای خیلی بزرگ و باز که دور تا دورش بوته های گل در رنگ ها و نوع های مختلف کاشته شده بود.. درست کنارشون با فاصله میزو صندلی چیده بودند که روی هر میز وسایله پذیرایی محیا بود..یه میز خیلی بزرگ هم درست نقطه ی انتهایی از اون قسمت قرار داشت که روش پر بود از شیشه های نوشیدنی که خوب می دونستم نیمی از اونها شراب وشامپاین و در کل مشروب هست..ولی نیمی دیگرش شربت و نوشابه بود.. گروه ارکستر سریع تو جایگاهشون قرار گرفتن و همین که صدای موزیک بلند شد مهمونا ریختن وسط و دو به دو شروع کردن به رقصیدن.. همراهش رفتم و پشت یکی از میزها نشستیم..سنگینی نگاه های گاه و بی گاه و بلکن مستقیم مهمونا معذبم کرده بود.. لباسم هم زیادی تو چشم بود..مخصوصا که جنس دامنه لباسم براق بود و توی اون نور کم و رویایی به زیبایی می درخشید..قسمته سنگ دوزی شده ی لباس که دیگه جای خودشو داشت..حتی نقابمم براق بود..در کل سر تا پام می درخشید و این درخشندگی چشمِ خیلیا رو گرفته بود.. ای کاش میذاشت یه چیزِ ساده تر بپوشم..ولی حتی اون هم دوست داشت به چشم بیام..هیچ کس مثل من لباس نپوشیده بود..همه یا یه نیم تنه ی فوق العاده باز به تن داشتن یا یه تاپ و شلوار یا حتی تاپ و دامن .. ولی تنها کسی که همچون یک پرنسس در بین مهمانها لباس پوشیده بود من بودم..فقط یه تاج کم داشتم.. از این فکر لبخند زدم و تو دلم گفتم باز رفتی تو خیالت وَرِت داشت دلارام ؟!..فانتزی نزن دختر…انقدر به خودت نگیر..اینا همه ش فرمالیته ست.. اره خب..همه ش ظاهری بود..این مردایی هم که بهم خیره می شدن همه ظاهرم و می دیدن و عاشقه قد و هیکلم می شدن نه خودم و باطنم..ای که برن گمشن همه از دَمممم.. نگام اطراف و می کاوید..دنبالش می گشتم که بالاخره پیداش کردم..بین این همه مرد واقعا جذابترینشون بود..چه از نظره تیپ و هیکل چه ظاهر و قیافه..در کل بیست بود لامصب.. بخوره تو سرش.. هر چیش رو بشه تحمل کرد اون غروره بیخودش و هیچ رقمه نمیشه .. کنجکاو بودم بدونم صاحب مهمونی کیه؟!..این جنابه مغرورالسلطنه ی خوش قد و بالا یا یه کسه دیگه؟!.. سرمو چرخوندم و به بهمن نگاه کردم شاید بتونم ازش بپرسم ولی حواسش به من نبود..داشت با همون یارو چشم چرونه حرف می زد و گرمه صحبت بود.. باز رفتم تو نخه شازده که دیدم یه دختره خوشگل و قد بلند کنارش ایستاده و دارن خوش و بش می کنن..ولی دریغ از یه لبخنده خشک و خالی.. دختره داشت خودشو جر می داد این یه لبخند تحویلش بده ولی یه پوزخند هم رو لباش نبود چه برسه به لبخند..این دیگه کیه؟!..حتی به دخترا هم توجه نداشت.. حس می کردم اون دختر با بقیه فرق می کنه..اخه با اینکه دخترای دیگه با حسرت نگاش می کردن و گاهی به طرفش می رفتن ولی اون فقط همون دختر رو تحویل می گرفت.. داشتن با هم نوشیدنی می خوردن و گپ می زدن..یه دونه انگور گذاشتم دهنم..اومممم چه شیرینه..رفتم تو کاره پرتقاله که بدجور بهم زل زده بود..عیبی نداره تو خیره بشی بهتر از این مردای بی مزه و تلخ مزاجه..لامصب قده هندونه درشت بود..روشو زمین ننداختم و برش داشتم.. همونطور که داشتم پوستشو می گرفتم تا از خجالتش در بیام یه سایه افتاد روم..قلبم ریخت..با خودم گفتم لابد خودشه.. نگاهمو با تردید و دلهره اوردم بالا ولی با دیدن مرد غریبه ای که کنارم ایستاده بود یه اخیش گفتم که خداروشکر زیر لبی بود نشنید.. به سر تا پاش یه نگاهه سرسری انداختم..یه جوونه 24 یا 25 ساله ..بسیاااار خوش پوش بود و به روم لبخند می زد..چشم و ابرو مشکی..موهای فشن کرده..کت و شلوار نوک مدادی اسپرت..از بوی تنده ادکلنش دماغم سوخت.. عینه طلبکارا بالا سرم وایساده بود و هیچی نمی گفت..نگاش از پرتقاله توی دستم به روی صورتم چرخید..لابد بنده خدا پرتقال می خواد..وا خب این همه پرتقال چشم دوخته به این یه دونه که تو دسته منه؟!! .. واسه اینکه شرش کم بشه پرتقاله پوست کنده رو گرفتم جلوش..چشماش از تعجب گرد شد.. ریلکس گفتم: بفرمایید.. با تعجب: چی؟!.. -پرتقال.. –نه مرسی.. مردد دستمو کشیدم عقب.. -چیزی می خواین؟!.. — نه!.. حرصم گرفت..انگار منگول بود بیچاره.. -طلبکاری؟!.. همچین بهش توپیدم بدبخت مات موند.. من من کرد:نه!..چطور مگه؟!.. -گفتم اگه طلبی دسته من دارید بدم دیگه اینجا واینستید خدایی نکرده خسته می شید خب.. لحنم پر از تمسخر بود..اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد غش غش زد زیر خنده.. چشمام گشاد شد..بلند می خندید..خب دررررد..خنده ت دیگه واسه چیه؟!.. صداش انقدر بلند بود که نگاهه اطرافیان به سمتمون چرخید ..حتی اون..با اخم زل زده بود به ما..اوه اوه انگار بدش اومد.. خوب که خنده هاش و کرد کمی خودشو جمع و جور کرد..دیگه داشت ابروش می رفت که نیششو بست.. –میشه کنارتون بشینم؟!.. با اخمی که پشت نقابم مخفی شده بود گفتم: نه.. بازم تعجب کرد. –حتما جای کسیه؟!.. عجب سیریشیه ها..روی کَنه رو سفید کرده..مجبور شدم دروغ بگم تا بره رد کارش: بله!.. به بهمن نگاه کردم..اینبار داشت با یه خانمه خوشگل و شیک پوش حرف می زد..درست کناره ما روی صندلی نشسته بود و به سر تا پاش طلا و جواهرات اویزون کرده بود.. با صدای مزاحم نگام به طرفش چرخید : می تونم ازتون درخواست کنم که منو همراهی کنید؟!.. – کجا؟!.. خندید: رقص.. تازه منظورش و فهمیدم..اره خب اولش با رقص شروع میشه بعدم مخمو می زنه که عمرا بتونه بزنه..دیگه بعدش هم که..بعلــــه!!.. واسه ی همین خیلی جدی رو بهش کردم وگفتم: متاسفم من همپای خوبی نیستم.. بدجور خورد تو پَرِش..به درک..دنبال دختری واسه مخ زدن؟!..د اخه من از اوناش نیستم خوش تیپ.. بگرد دنباله اهلش.. قیافه ش داد می زد قصدش همینه..انقدری که مهمونی رفته بودم و از این درخواستا ازم شده بود فوته اب بودم که الان تو سرش داره چی می گذره.. یه اخمه کمرنگ نشوند رو پیشونیش .. زیر لب یه “با اجازه” گفت و رفت اونطرف..با چشم دنبالش کردم..دیدم داره میره سمت میزی که چند تا دختره جوون دورش نشسته بودن.. ناخداگاه پوزخند زدم.. مشغول خوردنِ پرتقاله بی نوا بودم که موزیک لایت شد..مهمونا زوج زوج رفتن وسط و اروم شروع کردن به رقصیدن..نگام به بهمن افتاد که دستِ اون خانمه رو گرفت و با هم رفتن وسط.. من و چند نفر از هم ردیفیای خودمون تنها نشسته بودیم و داشتیم به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردیم.. یه دفعه متوجهش شدم..همون دختره مو بلوند و قد بلند رو تو اغوشش داشت و داشتن می رقصیدن..نرم و اروم.. لبای دختر کنار گوشش بود و زمزمه می کرد..اون هم اروم و گه گاه با تکون دادنِ سر حرفاش و تایید می کرد ولی بازم اثری از لبخند رو لباش دیده نمی شد.. بابا غروررررت تو حلقم کوتااااااه بیا..یخم بود تا الان با این همه ناز وعشوه اب شده بود.. انقدر محوشون شده بودم که حواسم نبود دارم لبخند می زنم..وقتی چرخیدن حالا اون بود که رو به روی من قرار گرفته بود.. نگاهش چرخید و روی صورته خندونه من ثابت موند..وقتی نگاهه سرد و مستقیمش رو روی خودم دیدم لبخند اروم اروم از روی لبام محو شد..بدبختیش اینجا بود نقاب فقط چشما و بینیم و می پوشوند..لبام کاملا معلوم بود.. عین عصا قورت داده ها سیخ سرجام نشستم..ولی هنوز سنگینی نگاهش و روی خودم حس می کردم.. نمی دونم چرا گرمم شده بود..از هیجان بود نمی دونم..شاید هم ترسیدم..ولی ترس نداره فوقشم فهمید من کیم همون بلایی و به سرش میارم که دفعاته پیشم از دست و پنجه م نوشه جان کرده بود.. نمی دونم دختره تو گوشش چی گفت که نگاش و از روم برداشت و چرخید..هر دو رفتن و یه گوشه نشستن.. همون موقع موبایلم زنگ خورد..از تو کیفم درش اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..فرهاد بود.. با لبخند از جام بلند شدم و رفتم لا به لای درختا..از بس صدای موزیک بلند بود که صدا به صدا نمی رسید.. سر راه یه لیوان شربت برداشتم..رنگ سرخش بهم چشمک می زد .. یه قلوپ از شربتم خوردم و جواب تلفن و دادم..
-الو..سلام فرهاد..
–سلام خانمه بی خیال..خوبی؟..
-مرسی تو خوبی؟..حالا چرا بی خیال؟!..
–خوبم..چرا دیر جواب دادی؟!..دیگه داشتم قطع می کردم..
-دستم بند بود..
–به چی؟!..
خندیدم..اونم خندید..
-به لیوانِ شربت..تو مهمونی ام..
–با رئیست؟!..
-اره..بازم منو دنبال خودش کشونده..
–خب نرو دختر خوب..
پوزخند زدم: بعدش که انداختم بیرون کجا برم؟..یه چی میگی ها..
خندید و به شوخی گفت: خب بیا خونه ی من..درش طاق به طاق به روت بازه..
خندیدم: دستت درد نکنه..امره دیگه باشه؟..
–عرضی نیست..
-دیوونه..

بلند خندید..فرهاد پسر دایی مادرم بود..پدر و مادرش تو یه تصادف فوت شده بودن..اون هم تنها زندگی می کرد..
همیشه اصرار داشت که پیش اون زندگی کنم ولی هیچ وقت حاضر نشدم اینکار و کنم..هم درست نبود هم اینکه دوست نداشتم سربارش باشم ومردم برای هر دوتامون حرفای ناجور در بیارن..

حتی یه بار به شوخی بهم گفت: می برم عقدت می کنم که دیگه کسی چیزی نگه..
منم با خنده در جوابش گفته بودم: من زن هر کس نمیشم ..
اونم می گفت: من هر کسم؟!..
وقتی می گفتم: نه تو همه کسمی..لبخندش اروم محو می شد و سرشو می نداخت پایین..اون موقع منم یه جورایی معذب می شدم..
ولی دروغم نگفتم..فرهاد تنها کسی بود که من داشتم..

باهاش شوخی می کردم و هیچ کدوم از حرفام جدی نبود..از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و یه جورایی صمیمی بودیم..ولی بعد از مرگه مادرم رفت و آمدا کم شد و در نتیجه صمیمیت ها هم کمرنگ تر ..
ولی بعد از اون اتفاق باز هم من و فرهاد مثل گذشته ها گرم رفتار می کردیم..مثل یه برادر دوستش داشتم..چون جای برادرم و تا به الان پر کرده بود و خودشم از این بابت ناراضی نبود..

–الوووووووو..کجایی دختر؟!..الو..قطع شد؟!..دلارام..
حواسم جمع شد..
-نه قطع نشد ..خب کاری داشتی؟!..
— نه فقط خواستم حالتو بپرسم..مزاحمت نمیشم..برو به مهمونیت برس..
-مهمونی من که نیست..تو هم هیچ وقت مزاحم نیستی..همیشه مراحمی..
سکوت کوتاهی کرد وگفت:باشه..خوشحال شدم صداتو شنیدم..مواظب خودت باش..شبت بخیر..
-تو َم همینطور..شب بخیر..

گوشی رو از کنار گوشم اوردم پایین و یه قلوپ از شربتم خوردم..هنوز خنک بود..
کمی عقب رفتم .. بی هوا برگشتم که ” اخ “..
وااااااااای خودش بود..نصفه شربتم خالی شده بود رو کت و شلواره خوش دوختش..
مات مونده بودم سر جام..سرم پایین بود و نگام به لباسش که از شربت خیس بود..ولی چون رنگ کتش مشکی بود دیده نمی شد..

جرات نداشتم سرمو بلند کنم..صدای نفس های بلندش و می شنیدم..نگام اروم کشیده شد رو قفسه ی سینه ش که یکی از دکمه هاش باز بود .. عضله های سینه ش نمایان بود و به تندی بالا و پایین می شد..وای خدا این یعنی خیلی عصبانیه..
یه گردنبند صلیب هم به گردنش داشت..خوشگل بود..

بالاخره جرات کردم و نگاش کردم..یاااااا پنج تن..حالا کدوم وَری در برم؟!..

فکش منقبض شده بود و دندوناش و روی هم فشار می داد..رگه گردنش برجسته شده بود..صورتش کمی به سرخی می زد..وای چشماش که ادمو اتیش می زد..مشکی ِخالص و نافذ..

زبونم بند اومده بود ولی به زور بازش کردم..
-ب..ببخشید..وای..اصلا حواسم نبود..من..
صداش بلند نبود ولی همچین زیر لب غرید که از صد تا صدای بلندم بدتر به تن و بدنم رعشه انداخت..
–بســـه خانم..نیازی به توضیح نیست..
-و..ولی..من..
با عصبانیت تقریبا بلند..
— گفتم ساکت شو..

خفه خون گرفتم..ولی بازم کارم و در اون حد نمی دیدم که بخواد اینجوری باهام برخورد کنه..انگار همین نهیب کوچیک کافی بود که دلم قرص شه ..برگشتم به جلده دلارامه اصلی که کسی جرات نداشت بهش پرخاش کنه..

صاف و صامت وایسادم و از پشت نقاب زل زدم تو چشماش که لامصب وجود هر کس و به اتیش می کشید..
جدی و سرد ..
– گفتم که از عمد نبود..این برخورده شما اصلا درست نیست..
توپید: درست نیست؟!..خانم محترم لیوان شربتتون و خالی کردید رو لباسم..بعد هم جلوم می ایستید و می گید رفتارم درست نیست؟!..پس میشه بدونم من الان باید با شما چه رفتاری داشته باشم؟!..

همه ی اینار و سرد و جدی به زبون میاورد..حالا چی بهش بگم؟!..خدا وکیلی اگه یکی همین کارو با من می کرد عینه روزنامه باطله از وسط جرش می دادم مچاله ش می کردم می نداختمش تو سطل اشغال..کلا به این چیزا حساس بودم..

ترجیح دادم جوابشو ندم تا بیشتر از این 3 نشده برم رده کارم..
خواستم از کنارش رد شم.. ولی ازحرفی که بهم زد وحشت کردم: صدات خیلی برام اشناست..

با وحشت به رو به روم نگاه کردم..خاک تو سرت دلی که بدبخت شدی..فهمیــــد..
خودمو نباختم..سعی کردم اروم باشم..
– ولی من اینطور فکر نمی کنم..حتی تا حالا شما رو ندیدم..
مشکوک نگام کرد..خداروشکر این نقاب به صورتم بود وگرنه به 3 سوت هم نمی کشید که رسوا می شدم..
–مطمئنی؟!..

فقط سرمو تکون دادم و زدم به چاک..وای خدا رحم کرد و بخیر گذشت..
ولی تموم مدت نگاش و روی خودم حس می کردم..

چند دقیقه گذشت..گشنه م بود ولی انگار حالا حالاها شام بده نیستن..بازم داشتم کم حوصله می شدم که خواننده یه اهنگه شاد خوند..
همیشه عاشقه رقص بودم..تا حدودی َم از همه مدل یه کمیش و بلد بودم..
الان هم دلم ضعف می رفت برم اون وسط یه تکونی به خودم بدم..

شلوغ شده بود حسابی..مغرورالسلطنه رو ندیدم..لابد رفته رخت و لباسه شربتیشو عوض کنه..وای که چقدر حال میده حالش و یه جوری بگیری..درسته تا مرز سکته رفتم و برگشتم ولی می ارزید..

خرامان خرامان رفتم وسط و شروع کردم به رقصیدن..انقدر اون قسمت نور کم بود و جمعیت زیاد که داشتم خفه می شدم..ولی اهنگش بدجور ادمو وادار به رقص می کرد..
از اینکه یه گوشه بشینم ملت و دید بزنم که بهتر بود..تهش هم خیلی خوش شانس بودم به اون مرتیکه ی جذابه سگ اخلاقه مغرووووور برخورد می کردم..همینجا باز بهتره..

جا کم بود نمی تونستم راحت برقصم ..هر کی تو حاله خودش بود .. عده ای مست کرده بودن و داشتن با رقص و حرکاته تند انرژیشون و تخلیه می کردن..بعضی هام که مشروب نخورده بودن سرحال می رقصیدن و دخترا هم تو بغله مردا ناز و عشوه می اومدن..
منم که کلا مستمع آزاد .. نه مردی بود که بچپم تو بغلش تا محضه عُقده ای نشدن دو تا ناز و غمزه هم براش بیام..نه اینکه می خواستم..

تو حال و هوای خودم سیر می کردم که یه دفعه حس کردم یکی دستش رو کمرمه..بعد هم دستاش و از پشت اورد جلو و دور شکمم حلقه کرد..یا خدااااا..مو به تنم سیخ شد..
اول به دستای مردونه ش نگاه کردم..چه خوش فرمه.. تند برگشتم تا ببینم خودش کدوم خریه که با دیدنش خشکم زد.. بدون اینکه لبخند بزنه با اخم زل زده بود تو چشمام..

گیج و منگ و مات و مبهوت زل زده بودم تو صورتش و چشماش..عینه مجسمه صاف تو بغلش بودم..
محکم منو به خودش فشار داد و زیر گوشم جدی و خشن گفت: فکر کردی نشناختمت؟!..من رو صداها خیلی حساسم و حافظه ی قوی دارم..فکر نمی کردم سومین ملاقاتمون اینجا باشه..واقعا جالبه..

حس می کردم دیگه جونی برام نمونده..حتی نمی تونستم وایسم..انقدر کمرم و سفت فشار می داد که احتمال می دادم هر ان خرد و خاکشیر بشه..
عجب زوری داشت..منو به خودش می فشرد و نفس های داغش پوست صورتمو می سوزوند..
نگام از پشته نقاب با ترس توی چشماش میخکوب بود..
نفهمیدم چی شد که..نقاب و با یک حرکت از رو صورتم برداشت.. قلبم توی دهنم می زد..تنم یخ بسته بود..همه ی وجودم شده بود چشم و زل زده بودم تو چشمای مشکی و نافذش که مشکوفانه تو صورتم می چرخید .. خواستم خودمو بکشم عقب که با پوزخند محکمتر منو به خودش فشار داد.. خونسرد و جدی زیر گوشم گفت: کجا؟!.. التماس نکردم ولی اروم گفتم: بذار برم..اصلا گذشته رو فراموش کن خب؟..بی خیاله من شو.. –نه..من هیچ وقت الکی بی خیاله چیزی نمیشم..در حقیقت بی تفاوت از کناره خیلی چیزها نمی گذرم.. لباش و به گوشم چسبونده بود و با حرارت نجوا می کرد..وای نفسش انقدر داغ بود که حس می کردم گوشم از حرارتش داره می سوزه.. از طرفی هم حالم داغون بود..ترس و دلهره و..حسه داغی ..همگی با هم سمتم هجوم اورده بودن و اصلا حال ِ خودمو نمی فهمیدم.. شالم کنار رفته بود و بازوهای برهنه م تو دستای نیرومندش در حاله خرد شدن بود..و تنه لرزونم که تو اغوشش اروم و قرار نداشت.. از طرفی قلبم که دیوانه وار خودشو به سینه م می کوبید و ضربانش رو تا توی حلقم حس می کردم..وای که دارم می میرم.. به خودم که اومدم دیدم داره باهام می رقصه..همچین سفت منو چسبیده بود که عمرا نمی تونستم جُم بخورم ..عین یه عروسکه بی جون تو دستاش بودم و اون منو حرکت می داد.. سرش هنوز هم کنار سرم و لباش زیر گوشم بود.. -د..داری..چکار می کنی؟!.. خونسرد گفت: می رقصیم!!.. -اما.. –هیسسسسس..فقط ساکت شو..بعد به خدمتت می رسم..بعد.. از کلام سرد و لحن خشنش یه حالی شدم.. دستامو به زور اوردم بالا و گذاشتم رو سینه ش..به عقب هولش دادم ولی دریغ از یه میلیمتر فاصله..انگار با چسب چسبونده بودنش به من..نقابم دستش بود و تو همون حالت نرم و اروم منو به رقص وا می داشت.. من که هیچ حرکتی نمی کردم..ولی اون معلوم بود از اون هفت خطای ماهره..اگه می خواستم جوری جلوش می رقصیم که تا عمر داره یادش نره و خودش که هیچ هفت جد و ابادش هم اون لحظه رو فراموش نکنن..ولی نه می خواستم و نه می تونستم..از طرفی هم عینه کنه بهم چسبیده بود و توانه هر کاری رو ازم گرفته بود.. اروم و لرزان ولی با حرص گفتم: ولم کن ..با تو َ م روانی.. سکوت کرده بود..چرا اغوشش انقدر گرمه؟!.. دست راستشو از روی شونه م به سمت پایین کشید..بازوم..ارنج..و..مچ دستم و دراخر انگشتای کشیده و مردونه ش بین انگشتای ظریفه من قفل شد.. دستش صد برابر از اغوشش داغ تر بود..باز هم تقلا کردم..حتی خواستم دستمو از تو دستش بیرون بیارم ولی نذاشت..انگار اسیرش شدم.. حتی صدای موزیک و هم نمی شنیدم..حالم یه جوری بود..دیوونه کننده..حس کردم داره با انگشتای دستم بازی می کنه..اره..داشت همین کارو می کرد.. بدنم کم کم داشت شل می شد..گرمایی که اغوشش داشت..حرارتی که دستش داشت و کارایی که باهام می کرد..حتی هرمه گرم نفساش هم باعث شده بود که حال و روزه خودمو درست نفهمم.. چشمام و بستم..چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم..اَه..فایده نداشت.. یه دفعه منو از خودش جدا کرد..قلبم ریخت..با وحشت چشم باز کردم ..همزمان برم گردوند و حالا پشت به اون ایستاده بودم ولی همچنان بهم چسبیده بود.. دست راستش و که تو پنجه هام قفل شده بود گذاشت رو شکمم و صورتش و تو گودی گردنم فرو کرد.. خدایا چرا فضای اینجا انقدر تاریکه؟!..چرا هیچ نوری نیست؟!..یکی هم پیدا نمیشه من و با این ببینه بر حسب ِ ابرو و ابروداری هم که شده بکشه کنار.. ولی خب از اونجایی که خوش شانس لقبه من بود عمرا اگه یک کدوم از اینا برعکس می شد..همه دست به دست هم داده بودن که یه حال ِ حسابی ازم بگیره.. وای خدا اصلا حالم خوب نیست..چه خاکی تو سرم بریزم ؟!..چرا ولم نمی کنه؟!.. با غیض زیر گوشم زمزمه کرد.. –به روی آرشام چاقو می کشی و زخمیش می کنی؟!.. دستتو روی من بلند می کنی دختره ی احمق؟!.. اهانت؟..اونم به من؟!..کسی که چنین جراتی رو حتی به نزدیک ترین ادمای اطرافش هم نمیده چه برسه به یه دختره غریبه ی بی سر و پا..بد کردی دختر..چه با خودت و چه..با زندگیت.. از حرفاش یه جورایی ترسیده بودم..نمی فهمیدم منظورش چیه؟!.. -چی داری میگی؟..دیوونه شدی؟!..هر کاری هم کردم حقت بوده..خودت خواستی اونجوری بشه..ولم کن دیوونه..چی از جونم می خوای؟!.. محکمتر منو به خودش فشرد..اخ دلم..عجب وحشی بود.. -خفه شو..هنوز کارم باهات تموم نشده.. پوزخند زد و با لحن خاصی ادامه داد: در اصل هنوز شروع نشده..دیگه وقتی هم برای اماده شدن نداری.. پرتم کرد..به موقع خودمو کنترل کردم..با اون کفشای پاشنه بلندم معجزه بود که تونستم بایستم..برگشتم تا هر چی از دهنم در میاد بارش کنم ولی نبود.. با تعجب اطراف و کاویدم..نه..انگار اب شده و رفته بود تو زمین.. یعنی کجا غیبش زد؟!..اونم با این سرعت.. ***************** سر میز شام بودیم..به به اینجا رو بااااااش..چه کرررردن.. داشتم با حض و خوشی به غذاهای متنوعی که روی میز چیده بودن نگاه می کردم که صدای بهمن و درست زیر گوشم شنیدم: آرشام بهت چی می گفت؟!.. سیخ توجام وایسادم..یعنی ما رو دیده بود؟!.. بدون اینکه نگاش کنم یه تیکه جوجه چپوندم تو دهنم..به بهونه ی لقمه کمی طولش دادم ..بی صاحاب پایینم نمی رفت..بالاخره با نوشابه ردش کردم.. برگشتم دیدم هنوز کنارم وایساده..با اخم نگام می کرد..نخیر انگار دست بردار نیست.. به ناچار گفتم: هیچی..درخواست رقص داد..منم قبول کردم.. –زیر گوشت چی می گفت؟!.. چشمام گرد شد..عجب چشماااایی داشت..از اون فاصله متوجه شده بود ما داریم با هم حرف می زنیم.. بدون اینکه هول یا دستپاچه بشم گفتم: هیچی..داشت ازم تعریف می کرد.. حالا اون بود که با تعجب نگام می کرد.. –آرشام از تو تعریف می کرد؟!.. -مشکلش چیه؟!.. پوزخند زد و نگاش و به بالای میز دوخت.. –از آرشام بعیده..با یه دختر..اصلا نمیشه باور کرد.. تند نگام کرد و گفت: راستش و گفتی؟!.. -چرا باور کردنش براتون انقدر سخته؟!.. اخم کرد و جوابی نداد..در عوض دیگه چیزی نگفت و مطلقن سکوت کرد.. چرا تعجب کرد؟!..درسته تعریف نکرده بود ولی اگرم می کرد انقدر تعجب داشت؟!.. به سر میز جایی که مسیر نگاهه بهمن بود نگاه کردم.. خودش بود..کنار همون دختر ایستاده بود و هر دو اروم غذا می خوردن..گه گاه دختر تو گوشش پچ پچ می کرد و اونم سر تکون می داد.. بی خیاااال دلی..غذاها رو بچسب..به به..ادم نمی دونه کدومو بخوره..همه شونم خوشمزه بودن.. زرشک پلو با مرغ..چند جور سالاد..خورش فسنجون..باقالی پلو با گوشت..سوپ..کباب..جوجه.. وای که چه حالی میده از هر کدوم یه کم بخوری..همین کار و هم کردم..از همه ش یه مقداره خیلی کم ریختم تو بشقابم..چه چیزی شد..یه بشقاب که توش همه جور غذایی پیدا می شد..فقط یه کم سالاد کم داشتم که متاسفانه تو همین بشقاب جا نشد بریزم.. یه ظرفه کوچیک برداشتم وکمی سالاد ریختم توش..همونجا کنار میز شروع کردم به خوردن..اومممم.. فسنجونش حرف نداشت..به به زرشک پلوشونوووووو..کلا نمی ذاشتم به شکمم بد بگذره.. داشتم یه کوچولو کبابی که جویده بودم رو قورت می دادم که با شنیدن صدایی از پشت سر تو جام پریدم.. — بشقابِ بزرگتر هم هست..بگم براتون بیارن؟!.. به سرفه افتادم..یه قلوپه بزرگ از نوشابه خوردم..وای ..داشتم خفه می شدم.. برگشتم و نگاش کردم..پشت سرم با پوزخند ایستاده بود و نگاش توی صورتم خیره بود..دیگه نقاب نداشتم و مردها ازادانه نگام می کردن..بعضی ها هم که به روم لبخند می زدند با یه اخمه برق اسا اون لبخنده بیخودشون رو تار و مار می کردم.. با پررویی جلوی چشمش یه تیکه جوجه گذاشتم دهنم وبا ولع خوردمش..نگاش پر از تعجب شد.. با لبخند لقمه م رو قورت دادم و گفتم: خب از اول همون بشقابای بزرگتون و می ذاشتید سر میز که مهموناتون اذیت نشن..مجبور شدم سالادمو بریزم تو یه ظرفه دیگه..حالا اگه لطف کنید بیارید که ممنونتونم میشم.. هیچی نمی گفت و فقط با تعجب نگام می کرد..این کلا خصلته من بود..ذاتا همینجور بودم..طرف بهم تیکه می نداخت..به ثانیه نمی کشید یه دونه تپــــل میذاشتم تو کاسه ش..خوب و بد همین بودم.. لیوان نوشیدنیش رو کمی تو دستش تکون داد..یه قدم اومد جلو که انگار یه چیزی به پاش گیر کرد نیمخیز شد طرفه من که همزمان نصف نوشیدنیش خالی شد تو یقه م.. وای خنکی بی حد و اندازه ش باعث شد مور مورم بشه..هول شده بودم..یقه ی لباسمو گرفتم جلوم که خیسیش اذیتم نکنه..تو جام اروم بالا و پایین می شدم..واااااای چه سرده..زیر لب هر چی لایقش بود نثارش کردم.. با اخم یه نگاه به خودم و یه نگاه به اون عوضی انداختم..ولی دیگه نبود..مثل اونبار غیبش زده بود..روحه سرگردانه؟!..یا شایدم جن ِ..د اخه چرا یهو غیبش می زد؟!.. غذام که کوفتم شد حالا با این لباس چکار کنم؟!..خیلی ضایع بود..مخصوصا سینه هام که حسابی از نوشیدنی خیس شده بودن و اذیتم می کرد.. حتم داشتم این کارش از قصد بود..شاید هم اتفاقی..نمی دونم.. ولی انقدر شدید نیمخیز نشده بود که نصف لیوانش خالی بشه رو من..اونم دقیق تو یقه م .. فعلا وقته فکر کردن به این چیزا نبود..باید تا کسی حواسش نیست یه گلی به سرم بگیرم.. اروم رفتم تو ساختمون..این خراب شده یه اتاق نداشت ؟!..تند تند دور خودم می چرخیدم و دنبال یه اتاق می گشتم که بالاخره پیداش کردم.. یه دره قهوه ای تیره..بازش کردم..تاریک بود..دستمو کشیدم رو دیوار..چند دقیقه طول کشید تا کلید برق و پیدا کنم.. در و بستم و بی توجه به اطرافم و وسایلِ تو اتاق یه راست رفتم جلوی ایینه ایستادم..انقدر هول شده بودم که یادم نبود در و قفل کنم.. شال حریر و نازکمو پرت کردم رو تختی که تو اتاق بود..با هزار مکافات و تقلا زیپ لباسم و پایین کشیدم ..کامل از تنم در نیاوردم..فقط تا روی شکمم کشیدم پایین..یه دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و شروع کردم به پاک کردن نوشیدنی ..لامصب پاک هم نمی شد..پوست سفیدم سرخ شده بود.. خیسیش از بین می رفت ولی بوش نه..بی خیالش شدم..لباسم و نمی تونستم کاریش کنم.. بهترین راه همین شال بود..باید رو شونه ها و قسمت جلوی لباسم کیپ می کردم..همینو میندازم رو لباسم تا لکه ش معلوم نباشه.. حالا با این چکار کنم؟!..بوی مشروب می دادم.. هنوز کمی خیس بود..لامصب انگار کل لیوانش و خالی کرده بود رو من..چرا هر چی دستمال می کشم پاک نمیشه؟!.. همچنان با دستمال و پوست ِ بیچارم در جدال برای از بین بردن خیسی نوشیدنی بودم که یه دفعه در اتاق طاق به طاق باز شد..همچین جیغ کشیدم و با ترس پرت شدم عقب که قلبم اومد تو دهنم.. به پشت افتاده بودم رو تخت..تند و سریع شال حریر رو کشیدم روم و دستامو هم گذاشتم روش که معلوم نباشه.. خوده عوضیش بود..تو درگاه ایستاده بود و منو نگاه می کرد..تو نگاش هیچ چیز و نمی شد خوند.. در اتاق و که پشت سرش بست چشمام از ترس گرد شد..به طرفم که قدم برداشت قلبم برای یه لحظه ایستاد..وای خدا چقدر من بد شانسم و اون عوضی خوش شانس.. کم کم پوزخنده مرموزی رو لباش جا خشک کرد و نگاش رنگ گرفت..مرموز بود ..یعنی چی تو سرشه؟!.. روبه روم..کنارتخت ایستاد..نگاهم وحشت زده روی صورتش میخکوب بود..نگاهه خیره ش و توی چشمام دوخته بود.. کمی خودمو عقب کشیدم که گوشه ی حریر و تو دستش گرفت.. محکم نگهش داشتم..مکث کرد..ولی هنوز گوشه ی حریر تو دستش بود..هر چی کشیدم رهاش نکرد..
اب دهنم و با وحشت قورت دادم..چشمام گشاد شده بود..نکنه خر بشه کار دستم بده؟!..از فکرشم تا سر حد مرگ وحشت داشتم..

کنارم نشست..هیچی نمی گفت..همه ش سکوت بود و نگاهه خیره ی اون به من..
بیشتر خودمو کشیدم عقب ولی گوشه ی حریر تو دستش و به کمکه همون نگهم داشته بود..زورشم انقدر زیاد بود که نمی تونستم هیچ جوری از دستش خلاص بشم…

کم کم همه رو جمع کرد تو مشتش..در همون حال که با اخم توی چشمام خیره شده بود به طرفم اومد..
داشت روم نیمخیز می شد..من که حواسم سر جاش بود پامو اوردم بالا که پیشروی نکنه ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود ..با اون یکی دست پامو محکم نگه داشت و بعد هم با یه حرکت خوابوندش..واااااای که بدجور دردم گرفت..

اب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و وحشت زده گفتم: چی از جونم می خوای لعنتی؟..انقدر کینه ای هستی که کارمو باید یه جوری تلافی کنی؟!..
پوزخند زد: تلافی؟!..تلافی هم واسه ش کمه..بهتره بگی تاوان..

دیگه کامل روم نیمخیز شده بود ..قلبم دیوانه وار خودش و به سینه م می کوبید..ترس و وحشت سرتا پامو گرفته بود..تن و بدنم یخ بسته بود و همه ی وجودم می لرزید..
از این همه استرس تنها با خیرگی تو چشماش نگاه می کردم..منتظر حرکت بعدیش بودم که دیگه رسما تموم کنم..
حاضرم نبودم ازش معذرت بخوام..شاید قبول نکرد پس چرا خودمو الکی کوچیک کنم؟!..
روی صورتم خم شد..در همون حال بلند سرم داد زد:پس چرا لال مونی گرفتی؟..
از ترس لرزیدم..صداش انقدر بلند و نزدیک بود که حتم داشتم پرده ی گوشم جر خورد..
-چ..چی..بگم؟!..
–معذرت خواهی کن..التماس کن تا ببخشمت..هرطور که می تونی..هر جوری که بلدی..فقط خواهش کن..بگو..

دهنم باز مونده بود..این مرتیکه ی عُقده ای چی بلغور می کرد؟!..التماس؟!..خواهش؟!..
معذرت خواهی؟!..
به کل انگار موقعیتی که درش بودیم و فراموش کرده بودم که باز شیر شدم و بلند گفتم: برو بابا خیالات برت داشته؟..هه..من بیام التماستو بکنم؟!..که چی بشه؟!..مرتیکه خوده تو مقصربودی..اونی که باید معذرت بخواد تویی نه من..

می خواست با زور و به کار بردن حیله و نیرنگ.. غرورم و خورد کنه..
تموم مدت که سرش داد می زدم نگام تو چشماش بود..من موندم این همه جسارت و از کجام میارم؟!..
کارد می زدی خونش در نمی اومد..حتی نبض کنار شقیقه ش رو هم می دیدم که تندتند می زنه..انقدر محکم دندوناشو رو هم می سایید که گفتم هر ان می شکنه می ریزه تو دهنش..

یه دفعه بلند نعره کشید و همزمان حریر رو با یک حرکت از رو بدنم برداشت..جیغ کشیدم و سریع دستمو گرفتم جلوم..تو دلم به غلط کردن افتاده بودم ..
از تو جیبش یه چاقوی کوچیکه جیبی بیرون اورد ..به نفس نفس افتادم..وای خدا نکنه می خواد همینجا دخلمو بیاره؟!..
لال بمیری دلی که 2 دقیقه نمی تونی جلوی اون زبونه وامونده ت و بگیری..حالا که قیمه قیمه ت کرد می فهمی هر جا و جلوی هر ننه قمری نباید اون زبونه درازه 6 متریت و به رخ بکشی..علی الخصوص جلوی مردای دیوونه و مشکل دار..

ای کاش دستمو نگرفته بود تا اون موقع جلوی لباسمو می کشیدم رو تنم..ولی با گرفتن دستام نمی ذاشت هیچ کاری بکنم..
چاقو رو گرفت بالا..درست جلوی صورتم..با خشم زیر لب غرید:که معذرت نمی خوای اره؟..التماس و خواهشی هم درکار نیست درسته؟..بسیار خب..می دونی این چیه؟..
تیغه ش برق زد..دلم ریخت..
–چاقو..درست مثل همونی که اونشب باهاش بازوم و زخمی کردی..زخمی که هنوزم جاش هست..یادگاری از ضرب دسته یه دختره جسور که با گستاخی جوابه هر مردی رو میده..

-ج..جوابتو دادم..چون حقت بود..چرا انکارش می کنی؟..مگه همین خوده تو..نبودی که داشتی اذیتم می کردی؟..ناچار شدم اون کارو بکنم..چون پای پاکی و نجابتم در میون بود..
پوزخندش عمیق تر شد..سرشو اورد پایین..
–نجـــابــت؟!..هه..جالبه..نمی دونستم با چنین واژه ای هم اشنایی ..
با اخم نگاش کردم ..
-تو حق نداری به..
همچین سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید..
–من حق دارم هر کار که دلم می خواد بکنم..شیرفهم شد؟..

وحشت زده نگاش کردم ..جرات نداشتم هیچ حرکتی بکنم..
غرید: میگی پاکی و نجابت؟!..این مزخرفات رو به رخه من نکش..همه تون عینِ همدیگه اید..اونا از تو بدتر تو از اونا صد پله بدتر..همگی ه*ر*ز*ه و…….چیه؟..حقایقیه که اگه خودتم نمی دونی بهتره یکی بهت یاداوری کنه..
خواستم محکم بخوابونم زیر گوشش.. ولی هم دستمو گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم با هر عمله من اون هم تحریک بشه و دیگه..واویلاااااا..

تیغه ی چاقو رو اورد پایین..سردیش و به روی بازوم حس کردم..با ترس چشمامو بستم..
لحنش سرد بود..حتی کمترین لرزش یا حتی احساس درش ندیدم..خدایا این چه موجودیه؟!..

–این پوست نرم و سفید..اگر یه خراشه عمیق روش بیافته چی میشه؟..به نظرت خون سرخی که بزنه بیرون به درخشندگیِ پوستت میاد؟..

کمی فشار داد ولی چیزی نشد..وحشت زده چشمامو باز کردم..محکم خودمو کشیدم عقب..همونطور دستامو به حالت ضربدر گذاشته بودم رو سینه هام..تو جام نشستم..پشتمو به بالای تخت تکیه دادم..دنبالم اومد..با کمترین فاصله ازم نشست..فکر می کردم تو فکرش اینه که بخواد بهم دست درازی کنه..ولی حالا..در کمال تعجب قصد جونمو کرده بود..

–چرا فرار می کنی؟..از چی؟..من یا این چاقو؟..فکر نمی کنم دختره گستاخی مثل تو از من بترسه..از این چاقو هم شک دارم..دختری که به راحتی با خودش چاقو اینور و اونور می بره..پس حتی دیدنش هم براش یه چیزه معمولیه..
چسبید بهم..صورتمو برگردوندم و جیغ کشیدم..
داد زد: مگه عاشقه اینکار نیستی؟..اونشب خیلی خوب از خودت دفاع کردی..حالا چی شده؟..چرا ساکتی؟..چرا تلاش نمی کنی تا از دستم فرار کنی؟..این بار سومه..پس راهی برای برگشت نداری..باید برای خودت متاسف باشی..

انقدر ترسیده بودم که نفهمیدم اشکام صورتمو خیس کردن..اروم اروم به هق هق افتادم..
-تو..تو یه روانیه به تمام معنایی..
بدجور بهش برخورد..فریاد زد: اره..من روانیم..دیوونه م..کلا یه ادمی هستم که با همه چیز و همه کس مشکل داره..و تو هم جزوی از اون ادمایی..
-باشه..ولم کن..اگه با معذرت خواهی دست از سرم برمی داری میگم که معذرت می خوام..حالا بذار برم..

به صورتم دست کشید..داغی دستش صورت خیسم و اتیش زد..
اروم ولی جدی گفت: من از ادمای ساده و منزوی به شدت متنفرم..ولی تو..خیلی زرنگ و گستاخی..از تو بیزارم..با این تفاوت که اخلاق و رفتارت رو ندید می گیرم..

به بازوهای برهنه م دست کشید..نفسم تو سینه حبس شد..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..دیگه تو دستش چاقو نبود..برای همین ازادانه بازوهامو تو دست داشت..کمی فشرد..بیشتر..و باز هم فشار دستشو بیشتر کرد..دردم اومد ولی دم نزدم..
–نرم..ظریف..و نازک..خیلی شکننده ای..بهت نمی خوره ولی هستی..به راحتی می تونم استخوناتو توی مشتم خورد کنم..همینو می خوای؟..اره؟..
تندتند به نشونه ی ” نه ” سرمو تکون دادم..

گرمی نفسش و به روی گردنم حس کردم..کاری نمی کرد ولی اون گرما بینمون بود و من حسش می کردم..
زیر گوشم با خشم غرید: تازه پیدات کردم و فهمیدم کجایی..دیگه نمی خوام ببینمت..و اگه دیداری تو کار باشه بهتره بی سر و صدا و به دور از هر اتفاقی باشه..در غیراینصورت..به هیچ عنوان ولت نمی کنم..تا به التماس نندازمت رهات نمی کنم..پس بهتره حواست و خیلی خوب جمع کنی..حالیته که چی میگم؟!..
مکث کردم..با سر حرفشو تایید کردم..
هم بغض داشتم و هم ترسیده بودم..ای کاش اشک نمی ریختم ولی از ترس بود..بی دفاع در مقابلش نشسته بودم..چکار باید می کردم؟..اصلا کاری ازم ساخته نبود..
از رو تخت بلند شد..نگام نمی کرد..بدون هیچ حرفی پشتش و بهم کرد و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت..همچین درو به هم کوبید که لرزیدم و تند چشمامو بستم..حالم دگرگون بود و ظاهرم عینه بدبختا..
چشمامو باز کردم..پست فطرته عوضی..امیدوارم اگه بناست دوباره همدیگرو ببینیم جوری باشه که بال بال زدنت و به چشم ببینم..نامرده کثافت..

سر و وضعم و مرتب کردم..حریر و انداختم جلوی یقه م تا لکه ی نوشینی معلوم نباشه..مطمئن بودم اینکارش از عمد بوده..
اینکار و کرد تا بیام اینجا و..منو تا سر حد مرگ بترسونه..واقعا که پست بود..پست و رذل..
اون شب سر درد و بهانه کردم ..بهمن که دید حال خوشی ندارم قبول کرد برگردیم..خودشم حسابی خسته شده بود و موقع خوردن داروهاش بود ..
تو ماشین بودیم..سرمو به شیشه ی پنجره تکیه دادم..تو فکر بودم..
خدا کنه دیگه هیچ وقت چشمم به چشمای نافذ و سردش نیافته.. “آرشام”

با عصبانیت پرونده رو کوبیدم رو میز..منشی با این حرکت وحشت زده نگام کرد..دستام و مشت کردم و از اتاق زدم بیرون..صورتم از عصبانیت عرق کرده بود.. زیر لب غریدم:گردنش و خُرد می کنم..مرتیکه ی پست فطرت.. در اتاقش و با خشم به شتاب باز کردم..پشت میزش بود و با تلفن حرف می زد..با عجله از رو صندلی بلند شد..نگاهش که به صورت سرخ شده از خشم من افتاد با ترس گوشی رو گذاشت.. –ق..قر..قربان..چیزی شده؟!.. صدای خانم منشی باعث شد با خشم برگردم و سرش فریاد بزنم.. –اقای رئیس من که.. -خفه شو و برو بیرون..د ِ یالاااا.. با رنگی پریده همراه با ترس عقب گرد کرد و پشت میزش نشست.. دندونام و روی هم فشار دادم و درو محکم پشت سرم بستم..نگاش کردم..صورتش به سفیدی می زد..بی رنگ و مات.. از سر خشم پوزخند زدم..کلافه دور خودم چرخیدم..صداش عذابم می داد..عذاااااب.. –ق..قربان چرا..من که.. خودشم نمی دونست چی می خواد بگه..می ترسید..هراس داشت..از کاری که کرده بود.. کنترلم و از دست دادم..نعره ای از سر خشم کشیدم و به طرفش رفتم..قبل از اینکه کاری بکنم از ترس عقب عقب رفت.. به دیوار چسبید.. یقه ش و تو دست گرفتم..دستام مشت شده بود..فشار دادم..محکم..به طرف گردنش..دوست داشتم خُردش کنم..بشکنم و از هستی ساقتش کنم.. فریاد زدم: کثـــافت..از کی دستور می گیری؟..بگو تا خفه ت نکردم..حبیب تا همینجا دخلتو نیاوردم بنال و بگو کاره کی بوده؟..خودت یا کسِ دیگه؟.. وحشت زده لباش و تکون می داد ولی حرفی نمی زد..انگار لال شده بود.. بلندتر داد زدم: چرا خفه خون گرفتــــی؟..بگو تا جنازه ت و کف همین اتاق پهن نکردم..چرا بهم خیانت کردی؟..چرااااا؟.. با دادی که سرش زدم به حرف اومد..تنش گوشه ی دیوار می لرزید و یقه ش تو مشتم بود.. وحشت زده لب باز کرد وگفت: به خدا کار من نبود قربان..من.. محکم تکونش دادم و کمرش و کوبیدم به دیوار..فریادش بلند شد..مشت محکمی به صورتش زدم..انقدر قوی که خون تو دهنش جمع شد و با مشت دوم به هوا پاشیده شد..دیوار سفید اتاق از خون حبیب رنگین شد.. با دو تا مشت توان و مقاومتش تحلیل رفت و روی زمین افتاد ..ولی ول کُنش نبودم..باید اعتراف می کرد که اون اشغال کیه؟!.. گردنش و گرفتم..با خشم فریاد زدم و سرش وکوبیدم رو میز ..بلند نالید..به گردنش فشار اوردم.. -بگو پست فطرت..از کی دستور می گرفتی؟..چرا تو گروهه من نفوذ کردی؟..بگو کثافت..بگوووووو تا خردش نکردم.. به گریه افتاد..یک مرد تقریبا 40 ساله..2 سال برای من کار می کرد و 1 سال بود که بهش اعتماد کرده بودم..ولی نه در هر زمینه ای از کارم..فقط اون چیزایی که بهش مربوط می شد..ولی حالا دستش برام رو شده بود..اینکه تموم مدت ادمه یکی دیگه بود و به من خیانت می کرد.. فشار دستم و بیشتر کردم..صدای “تیریک.. تیریک” مهره های گردنش و به راحتی شنیدم.. با خشم غریدم: می دونی سزای کسی که به من و افرادم خیانت می کنه چیه؟..می دونــــی؟.. صداش اروم به گوشم رسید..نالید و گفت: براتون..توضیح ..میدم.. لبام و به گوشش نزدیک کردم..با خشم ولی زیر لب گفتم: نترس..الان نمی کشمت..نه تا وقتی که بهم نگفتی اون کیه..ولی اگه بگی..نمی دونم چی میشه..دو تا احتمال وجود داره..یا زنده ت میذارم و یا..به درک واصلت می کنم..همه چیز بستگی به خودت داره..پس بگو..اون کیه؟..د حرف بزن اشغال ِ بی همه چیز.. سرشو بلند کردم..رو به روم نگهش داشتم..چشماش باز نمی شد..از گوشه ی پیشونیش خون جاری بود.. زیر لب و ناتوان همراه با لکنت گفت:با..باشه.. م..میگم.. او..اون..م..منصوری ِ…. او..اون..رئیسه ..منه.. با شنیدن اسمش خشمم دو برابر شد..اتیش گرفتم..واین حرارت و التهاب شعله ور شد و کنترلم و از دست دادم..فریاد زدم و خیلی محکم پرتش کردم سمت دیوار..کمرش محکم با دیوار برخورد کرد..نالید و نقش زمین شد.. برگشتم..صورتم خیس از عرق بود..کلافه چشمام و بستم..نفس نفس می زدم..نمی خواستم اروم باشم..نمی خواستم با چند تا نفسِ عمیق خودم و از این التهاب خلاص کنم..این اتش ِخشم باید همینطور شعله ور باقی بمونه..بهش نیاز داشتم..برای خلاص شدن از شر کسایی که مخالفم بودن باید خشمم و دو برابر می کردم.. می کشمت منصوری..نابودت می کنم..تلاش 1 ساله ی من و به تباهی کشوندی..ازت به همین اسونی نمی گذرم.. زنگ زدم دو تا از بچه های گروه اومدن و جسمِ نیمه جونش و از تو اتاق بردن..به بقیه هم سپردم اونجا رو مرتب کنن.. ******************* رو تختم نشستم..به ارومی دراز کشیدم..یه چیزی تو تنم فرو رفت..یه شیء کوچیک ولی نوک تیز.. با تعجب برگشتم و نگاش کردم..گیره ی سر؟!.. برداشتم و تو دستم گرفتم..مشکوکانه نگاهش کردم..کی روی تختِ من خوابیده بود؟!..این گیره ی زنونه.. و خیلی زود به خاطر اوردم..این گیره متعلق به اون دختر بود..دخترِ گستاخ و زبون درازی که با نگاهه مغرور و بی پرواش به روی هر کس شلاق می کشید..ولی روی من جواب نمی داد..چون می تونستم همه ی وجودش و توی مشتم بگیرم و کنترلش کنم.. گیره رو تو دستم چرخوندم..چرا رهاش کردم؟..چرا تا سرحد مرگ عذابش ندادم؟.. وقتی سرش فریاد کشیدم حس ارامش بهم دست داد..وقتی نگاه وحشت زده و گریانش و دیدم حس کردم اون چیزی که می خواستم و ارومم می کرد در من ارضا شد..و اون چاقو..بی نهایت دوست داشتم که روی بازوش حتی شده یک خراش ِعمیق ایجاد کنم..کاری که اون با من از روی ترس کرد من با اگاهی و از عمد بکنم.. ولی فقط تونستم به دستم فشار بیارم..برعکس همیشه اینبار تردید کردم و افکاری که تو ذهنم داشتم رو عملی نکردم.. گیره رو تو دستم مشت کردم و فشردم..انگار داشتم گردن اون دختر رو تو دستام فشار می دادم..ولی اون تردیدم و بعد هم رها کردنش با قصد بود..اگه همون موقع زجرش می دادم لذتش آنی بود و..تموم می شد ولی ذره ذره..به نظرم ایده ی عالیی بود..مخصوصا الان که برای این ایده دلیل داشتم.. اون دختر حالا حالاها نمی تونه از دست من فرار کنه..باهاش خیلی کارا دارم..نه از سر انتقام..نه.. من انتقامم و همون شب روی همین تخت گرفتم..ولی کاری که مِن بعد باهاش داشتم..فراتر از این حرف ها بود.. آرشام هیچ کاری رو بی دلیل و بی بهانه انجام نمیده..و زمانی که انجامش داد..هیچ کس از دستش رهایی نخواهد داشت..هیچ کس.. *************** پاکتا رو تو دستم فشردم و به شایان زل زدم.. –دیدیش؟.. سرمو تکان دادم.. –توضیحات رو هم خوندی؟..اون از همه برای من مهمتره.. -جزء به جزء..می دونم باید چکار کنم..هر دوی ما هدف مشترکی داریم.. –چطور؟!..موضوعه جدیدی پیش اومده؟!.. -منصوری ظاهرا هنوزم دست از تلاش برنداشته..اینبار جوری حرفه ای عمل کرد که من طی دو سال متوجه نشدم یکی از زیر دستاش با هدف وارد شرکت من شده ..حالا با برملا شدن قصد و نیتش پی بردم که تمومه مدت یک پنجم از موقعیت و مسائل ِ مربوط به من و بقیه ی گروه و می دونه.. –خب در این صورت تو هم با هدف پیش میری.. -اره..اینبار می دونم باید چکار کنم.. –مطمئنم مثل همیشه از پسش بر میای..تو الان مثل شیرِ زخمی هستی که در فکر انتقامه..فقط مراقب باش و بدون اون کسی که زخمیت کرده فرده معمولی و سُستی نیست..باید قوی باشی و انگیزه داشته باشی تا بتونی قوی تر از خودت رو نابود کنی..از کی شروع می کنی؟.. زل زدم تو چشماش..پوزخند ِ خاصی روی لبام نقش بست..پوزخندی که افکار و ذهنیتم رو می تونست به راحتی نشون بده.. -فردا.. سر تکون داد..باید خودم و اماده می کردم..مقابله با منصوری برای دیگران راحت نبود ولی من..از پسش بر می اومدم.. داشتم خرابکاری های حبیب و ماست مالی می کردم ..مرتیکه ی اشغال تمومه زحماتم و به باد ِ هوا داد.. با پرونده ها سر و کله می زدم که منشی از حضور یکی از زیر دستام توی شرکت با خبرم کرد.. -بگو بیاد تو.. –بله قربان.. بعد از چند لحظه وارد اتاق شد..با دیدنش تند از جام بلند شدم و پرسیدم:بگو..چی شد؟.. با تردید و کمی ترس اب دهنش و قورت داد.. –قربان انگار اب شده رفته تو زمین..هر جا رو که بگین دنبالش گشتیم ولی هیچ اثری ازش نیست.. با خشمی ناگهانی از شنیدن ِاین خبر دستم و مشت کردم و محکم روی میز کوبیدم ..به طوری که شماعی یک قدم به عقب رفت.. سرم و تند تند تکون دادم .. در حالی که نگاه ِ مستقیمم به نقطه ای نامعلوم بود غریدم: باید هر طور که شده پیداش کنی و کت بسته بیاریش همونجایی که گفتم.. نگاش کردم و ادامه دادم: چندتا حرفه ای و کارکشته از بین افرادت انتخاب کن و مخصوص این کار بذار..اگه بتونید پیداش کنید پاداش خوبی پیش من دارید..در غیراینصورت دماری از روزگارتون در میارم که اسم خودتونم از یاد ببرید.. بلندتر فریاد زدم: شنیدی چی گفتــــم؟.. نگاه ِ مرددی بهم انداخت..ترس رو تو نگاهش خوندم.. –ق..قربان.. ما شما رو قبول داریم..ولی منصوری هم کم ادمی نیست..باور کنید چند باری که گفته بودید تعقیبش کنیم و چشم ازش بر نداریم من چند تا حرفه ای رو گذاشته بودم واسه اینکار ولی مرتیکه همه ی مارو دور زد .. اصلا نفهمیدیم 1 ساعته داریم دور خودمون می چرخیم و اون ادم منصوری نیست..اصلا نمی دونم چطوری جاشو با یکی دیگه عوض کرد..برای همین میگم پیدا کردنش وقت می بره.. پشت میزم نشستم..دستام و در هم گره کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم..متفکرانه نگاش کردم ..به ظاهر خونسرد ولی از درون پر از خشم.. – یعنی هیچ کدوم از شما مفت خورا نمی تونه از پسه یه کار بر بیاد؟!..خوبه مثلا چند تا حرفه ای استخدام کردم..نمی دونستم فقط به درد ِ لای جرز می خورید..برام پیداش کن..تا 10 روز مهلت داری..وگرنه.. هراسون میان حرفم پرید: و..ولی.. قربان..من.. داد زدم: همین که گفتم..تا 10 روز..می تونی بری.. لال شده بود ..با سری زیر افتاده از اتاق بیرون رفت.. سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم.. کجا در رفتی پست فطرت؟..زیر سنگم که باشی پیدات می کنم.. هه….در به در شدی اره؟..فهمیدی می خوام پیدات کنم دنباله سوراخ موش می گردی؟..ولی فکر نکنم اینبار راه ِ گریزی برات پیدا بشه…. بیچاره ت می کنم منصـــــوری.. با حرص لبام و روی هم فشردم.. تو فکر بودم که بی اجازه در اتاقم باز شد ..با تعجب به فردی که وارد شده بود نگاه کردم..شیدا.. با لبخندی به ظاهر دل فریب به من زل زده بود..منشی وحشت زده نگام کرد.. -قربان به خدا بهشون گفتم بذارید اول از رئیس اجازه بگیرم ولی.. -بسیار خب..برو بیرون.. با تردید نگام کرد.. اگه جای شیدا هر کس ِ دیگه ای اینطور بی اجازه وارد اتاق شده بود بی شک باهاش محترمانه و با روی خوش رفتار نمی کردم..درست برعکس..به طوری که اگه شماره شناسنامه ش و فراموش می کرد به هیچ عنوان در زدن قبل از ورود به اتاقم و کسب اجازه از جانب خود من رو فراموش نمی کرد.. این هم یکی از قوانینه آرشام بود.. منشی از اتاق بیرون رفت..نگاه ِ مستقیمم به شیدا بود و لبخندی که به لب داشت.. جلو اومد و دستش و دراز کرد..
–سلام آرشام جان..خوبین؟.. نگام از تو چشماش به پایین کشیده شد..دست ظریف و شکننده ش و به آرومی بین انگشتام فشردم.. نو دلم پوزخند زدم..ظاهرا خیلی دوست داشت صمیمی برخورد کنه ولی از طرفی احوالم و رسمی می پرسید.. باید با من احساس صمیمیت می کرد..باید از چند جانب کوتاه می امدم و از خیلی چیزها چشم پوشی می کردم.. سرد جوابش و دادم..جزئی از خصلتم شده بود..راهی برای تغییر دادنش هم وجود نداشت.. -سلام..ممنونم.. دستش و رها کردم ولی اون به حالت لمس ِ انگشتام کمی مکث کرد و دستش و به کف دستم کشید.. خودم و متوجه نشون ندادم..ولی نگاهه اون بیانگره خیلی حرف ها بود.. به صندلی اشاره کردم..با لبخند و تشکر نشست.. -اقای صدر چطورند؟.. از اینکه مستقیما حال خودش و نپرسیده بودم اخماش و درهم کشید ولی چیزی از ناز ِ صداش کم نشد.. –خوبن ممنون..البته نپرسیدید..ولی دوست داشتم که بگم منم خوبم.. به اجبار لبخند زدم ولی حتی شبیه ش هم نبود.. -بله..ظاهرا فراموش کردم.. –چطور؟!.. به در اتاق اشاره کردم و با طعنه گفتم:دوست داشتم قبل از ورود در بزنید..اینو به همه ی کارکنان ِ اینجا گفتم و همه رعایت می کنند.. با شرمندگی لبخند زد و کمی خودش و جمع و جور کرد.. –اوه ســــاری..واقعا من رو ببخشید آرشام جان..اخه من تو شرکت پدرم که بودم همینطور وارد اتاق خودش و کارکنان می شدم..در کل دختر راحتی هستم..برای همین، بر حسب ِ عادت بود.. بین حرفش اومدم.. -ولی بازم این عمل شما دلیل بر این نمیشه که بی اجازه وارد اتاق بشید..اونجا شرکته پدرتونه و شما رئیسید .. اینجا شرکته منه و رئیسشم خودم هستم..این دو کاملا از هم جدا هستن..اینطور نیست؟.. حق به جانب نگام کرد.. –پس شرکا چی؟.. پوزخند زدم..کاملا مشهود.. -شرکا؟!..اونها تنها در سهامه شرکت شریک هستند نه عمدتا کل ِ شرکت و کارخونه..در ضمن فراموش نکنید که نیمی کثیر از سهامه شرکت به نام ِ شخص خودمه .. نفس عمیق کشیدم و ریلکس به صندلی تکیه دادم.. -در هر صورت این موضوع مسئله ای نیست که بخوام در موردش بیش از حد توضیح بدم..کم کم خودتون متوجه همه چیز می شید.. حالت صورتش نشون می داد که از گفته هاش پشیمون شده ولی به روی خودم نیاوردم تا بحثی صورت نگیره..حتی حرف زدن با این دختر عذابم می داد و ای کاش به این کار مجبور نمی شدم.. اما باید تا اخرش می رفتم..کاری رو که شروع کنم حتما به اتمام می رسونم.. -خب با من کاری داشتید؟..این ملاقات دلیلش چی می تونه باشه؟.. لبخند زد و برگشت به همون حالت ِ قبل.. — راستش کاری که نداشتم..خب به صورت رسمی امروز روز اولی هست که تو این شرکت مشغول به کار میشم و.. – درسته..ولی اتاقه شما اینجا نیست.. پی به نیش کلامم برد..لبخندش جمع شد.. –بله می دونم..ولی خب گفتم اول بیام پیش شما و از خودتون کسب تکلیف کنم.. بلند شدم..با قدمهایی محکم به سمت دیوار شیشه ای رفتم..نیمی ازدیوارهای کناری..درست سمت چپ تماما شیشه کار شده بود..وقتی رو به روش می ایستادم ازهمونجا احساس می کردم نیمی از شهرِ تهران به زیرِ پاهای من قرار داره و این جلوه و نما در شب ستودنی بود.. اروم تر از معمول ولی محکم گفتم: نیازی به کسب تکلیف نبود..می تونید مشغول بشید..در ضمن اشکالی نداره که اگه با من راحت باشید..من این اجازه رو به هر کس نمیدم.. صداش پر شد از شادی .. ولی کاملا مشخص بود که نمی خواد اینو بفهمم..صداش و نزدیک به خودم شنیدم.. درست کنارم.. –ازت ممنونم آرشام..جدا از رفتارت خیلی خوشم میاد..یه جورایی ضد و نقیضه..گاهی حس می کنم ازم خوشت نمیاد و گاهی مثل الان احساس می کنم تمومه افکاری که نسبت بهت داشتم بیخوده و .. ادامه نداد..منم چیزی نگفتم..نه حرفی داشتم که بهش بزنم و نه می تونستم چیزی رو براش بازگو کنم.. درسته..رفتارهای من ضد و نقیض بود ولی کاملا کنترل شده..تنها برای رسیدن به مقصودم.. صداش زمزمه وار شد..نزدیکتر از قبل.. –گفتی که این اجازه رو به هر کس نمیدی!!..پس این یعنی من برای تو با بقیه فرق دارم..درسته؟!.. مکث کردم..به ارومی برگشتم..کاملا نزدیک به من ایستاده بود..به طوری که وقتی برگشتم صورتم شاید یک وجب با صورتش فاصله داشت.. -شاید ..اگه بخوای..و اگه بخوام.. لبخند زد..نگاه سبزش و مخمور کرد و تو چشمام دوخت.. زمزمه وار گفت: من می خوام..تو چطور؟!.. داشت با لحن و شیوه ی خاص زنانه ش منو مجبور به انجامه کاری می کرد که همیشه ازش دور بودم.. بدون اینکه کوچکترین تغییری تو لحن و کلامم ایجاد کنم سرد گفتم: فعلا هیچی نمی دونم و حتی نمی دونم چی می خوام..بهتره بری و به کارات برسی.. با تعجب نگام کرد.. این کارم باعث می شد تشنه تر از قبل، در تمومه کارها ثابت قدم باشه..و حتی پیش قدم.. هیچ حرکتی نمی کردم ولی خودش با اگاهی کامل به من نزدیک می شد.. سرش و به ارومی تکون داد و با صدایی گرفته گفت: بسیار خب..ولی مطمئن باش من صادقانه حرفم و زدم..با اجازه.. از اتاق که بیرون رفت باز برگشتم و از پشت دیوار شیشه ای بیرون و نگاه کردم..شهری شلوغ و پر تردد..نگاهم به بالا کشیده شد..آسمون از پس مه ای رقیق از دود و دم شهر بزرگی چون تهران هنوزم آبی بود .. ای کاش این راه تو زندگی من نبود و به اینجا نمی رسیدم.. حس می کردم خسته م..از این همه هیاهو و جنجال..ولی بازم نوعی عادت و دنبال می کردم..اینها همه برای من حکم ِ عادت داشت و راهی که پیش رو داشتم به انتخاب ِ خودم بود چون باید انتخابش می کردم.. “باید” از اول هم تو زندگی من ریشه داشت و تا به الان که قصد داشت به ثمر برسه.. باید شایان و هم در جریان تصمیمم قرار می دادم.. اینبار تو باغ روی صندلی درست زیر درخت بید مجنون نشسته بود.. رو به روش ایستادم..با اخم کمرنگی به استخر زل زده بود..سیگاری که بین انگشتاش گرفته بود ژستش و تکمیل می کرد..خشک و پر ابهت.. مسیر نگاهش و دنبال کردم..3 تا دختر با مایو توی استخر شنا می کردن..این تفریح همیشگی ِ شایان بود..اون برخلافه من به این چیزا شدیدا اهمیت می داد.. نگام و که سمت دخترا دید صدام زد..لبخنده خاصی تحویلم داد..فکرشو خوندم..ولی علاقه ای به عملی کردنش نداشتم.. سیگارش و به ارومی تو جا سیگاری کریستال خاموش کرد..از رو صندلی بلند شد..با وجود سنش مردی شاداب و سرزنده بود..با لبخند به دخترا نگاه می کرد که سر و صداشون کل باغ و برداشته بود.. — نمی دونی وقتی صدای خنده هاشون و می شنوم چه روحیه ای می گیرم.. ناخداگاه پوزخند زدم..متوجه شد..دستش و روی شونه م گذاشت .. –چیه؟..خوشت نیومد؟..اره می دونم..نیازی هم نیست جواب بدی.. دستش و پایین اورد و چند بار پشت سر هم به بازوم زد.. –تا جوونی ، جوونی کن پســـر..نذار این هیکل و اندامه ورزیده مفت و بی استفاده باقی بمونه..ازشون به بهترین شکل ِ ممکن استفاده کن.. خشک گفتم: چه استفاده ای؟.. به دخترا اشاره کردم که حالا تو اب شناور بودن وبه من نگاه می کردن.. رو به شایان با پوزخند ادامه دادم: بدم دسته اینا؟.. کمی نگام کرد..قهقهه زد وسرش و بالا گرفت..دستاش و برد بالا و تکون داد.. بلند گفت:تو با همه فرق داری..همه چیزت عکسه بقیه ست..و این تو رو خاص می کنه.. مستقیم نگام کرد.. — فقط جوونی کن آرشام..خوش گذرونی کن..همه چیز کار نیست..یه وقتاییم باید هدفت و بذاری یه گوشه و بی خیالی طی کنی ..انرژی بگیر..شاد باش.. سکوت کردم..چون به این قسمت از حرفاش اعتقادی نداشتم..پس همون بهتر که چیزی نگم تا با همین باورهای پوچش خوش باشه.. جلو افتاد..پشت سرش رفتم..قسمتی که استخر قرار داشت کمی سرپوشیده بود..یعنی استخری که مستطیل شکل بود فقط از 2 قسمت باز بود..درست رو به ویلا..و از پشت دید نداشت..دخترا با مایوی دو تیکه توی استخر شنا می کردند و هر کدوم با نگاهی خاص به من و شایان خیره شده بودند.. از لبخندای پر نیازی که تحویلم می دادن نفرت داشتم و از این نگاه های مملو از ه*و*س بیزار بودم..ولی نه می خواستم و نه می تونستم به روم بیارم..باید تظاهرمی کردم..به همه چیز..سال هاست که دارم این کار و می کنم..و بازهم باید به تظاهر کردنم ادامه بدم..فقط از روی عادت.. یه اتاقک با دیواره ای پلاستیکی ولی کدر و تیره گوشه ی استخر درست بالای اون قرار داشت..اتاقک نسبتا بزرگ و مخصوص تعویض لباس بود.. –برو تو اتاق مایو بپوش یه تنی به اب بزن..با وجوده دخترا بد نمی گذره.. جدی گفتم: از اینکار خوشم نمیاد.. ایستاد..با اخم نگام کرد.. –از چی؟..ازشنا؟..یا اینکه بین ِ 3 تا دختر باشی و از وجودشون لذت ببری؟.. با اخم..درست مثل خودش جواب دادم: برام فرقی نمی کنه.. –ولی باید فرق کنه..باهات کارای مهمی دارم آرشام..پس اینبار باید کوتاه بیای.. ابروهام و جمع کردم و نگاهم و تیز بهش دوختم.. -چی شده؟.. لبخند زد و سرش و تکون داد.. –بهت میگم..فعلا یه تنی به اب بزن..قول میدم دیگه نتونی از لذتش بگذری.. قهقهه ش و سر داد و رفت تو اتاقک..کلافه دور خودم چرخیدم..منتظر بودم بیاد بیرون.. چی می خواد بگه؟.. برگشتم وبه دخترا نگاه کردم..با دیدن 2 تاشون حال بدی بهم دست داد..همدیگرو در اغوش گرفته بودن و…. با نفرت رو ازشون گرفتم و به در اتاقک نگاه کردم..از چنین محیطی بیزار بودم..مخصوصا چنین کسانی که لایقه نگاه کردن هم نبودن.. ولی باید بهش تن می دادم..مثل خیلی از کارا که به میلم نبود ولی به اونچه که می خواستم مربوط می شد..این هدف یا بهتره بگم اهداف دستم رو بسته بودند..به روی خیلی چیزها.. لباسام و با لباس شنا تعویض کردم.. وقتی از اتاقک اومدم بیرون چشمم به شایان افتاد که یکی از دخترا با شراب و میوه ازش پذیرایی می کرد..دو تای دیگه هم تو اغوشش بودند ..از یکیشون کام می گرفت و دیگری نوازشش می کرد..موزیک ِ لایت و ارامش بخشی تو فضا پخش بود.. با دیدن من لبخند زد و به داخل استخر اشاره کرد..توجهی بهشون نداشتم..با یک جهش و به صورت کاملا حرفه ای پریدم تو استخر..همون زیر شناور بودم..رفتم انتهای استخر.. اب نه سرد بود و نه گرم..باعث شد رخوتی نوازشگر تنم و اروم کنه.. سرم و از اب بیرون اوردم ونفس عمیق کشیدم..قطرات اب از روی موهام به روی شونه و قفسه ی سینه م می چکید..پوله زیادی خرج این عضله ها کرده بودم.. دستامو از هم باز کردم و لبه ی استخر گذاشتم..سرمو به عقب تکیه دادم و چشمامو بستم..چند لحظه گذشته بود که حس کردم یکی کنارم ِ..چشم باز کردم..سردی شراب به روی قفسه ی سینه م باعث شد نگاش کنم..جام شراب و خم کرده بود و بدنم رو خیس از شرابه سرخ می کرد.. همون دختری بود که داشت از شایان پذیرایی می کرد..موهای بلوند..چشمای مشکی و پوست سفید..لب های سرخ و لبخندی ه*و*س الود .. مسخش شده بودم..شاید چون حضورش برام ناگهانی بود..با همون لبخند کج شد و من تماس زبون گرم و خیسش و رو سینه م احساس کردم..داشت شراب و با لب ها و زبونش از روی پوست سینه م می گرفت و مزه مزه می کرد.. کارش حالم و بد کرد..شاید توی اون لحظه حالت عادیش این بود که در اغوش بگیرمش و چون شایان ازش کام بگیرم..ولی افکار من با اونا فرق می کرد.. شونه ش و تو دستام گرفتم..چشماش خمار شده بود..با این حرکتم لبخندش پررنگ تر شد.. به شدت هولش دادم عقب و به روی افکارش خط باطل کشیدم.. با اخم غلیظی که تحویلش دادم و خشمی که از چشمام شعله می کشید با ترس عقب عقب شنا کرد..دستم و مشت کردم و شلاق مانند به روی اب زدم که به هوا پاشیده شد..رفتم زیر اب..شراب و از روی تنم پاک کردم..بدون کوچک ترین توجهی به شایان از استخر بیرون اومدم.. لباسام و پوشیدم..رفتم تو ویلا..موهام نمناک بود..خدمتکار حوله به دست کنارم ایستاد..حوله رو از دستش گرفتم و رو موهام کشیدم.. تو سالن منتظرش نشستم..فهمیده بود به اندازه ی کافی عصبانی هستم ..از انتظار تو یه همچین موقعیتی نفرت داشتم.. چشمم به شیشه ی کریستال از شراب روی میز افتاد..با اخم رفتم طرفش ..حرکاتم تند و عصبی بود.. از چی؟..یا حتی از کی؟.. شاید از افکارم..شاید هم..از گذشته.. لیوانم و پرکردم.. گذشته ی لعنتی..دست از سرم برنمی داشت.. یه ضرب سر کشیدم.. خاطرات ازار دهنده..لحظاتی چون کابوس.. چشمام و بستم .. مزه ش تلخ بود..چون زهر..ولی نه مثل زهری که روزگار به وجودم تزریق کرده بود.. به گلوم نیش می زد.. ولی نیشی که از گذشته رو تنم باقی مونده کشنده ست.. — زیاده روی نکن پسر..باهات حرف دارم.. لیوان و کوبیدم رو میز ..سرم و خم کردم ودستام و به لبه ی میز تکیه دادم..چشمام و بستم و نفس عمیق کشیدم.. برگشتم و نگاش کردم..حوله ش و به تن داشت و روی مبل نشسته بود.. حوله رو از روی گردنم برداشتم و رو مبل انداختم ..رو به روش نشستم و پا روی پا انداختم.. یه سیگار از تو جعبه در اورد و روشن کرد..به طرفم گرفت..بی حرف ازش گرفتم..بهش نیاز داشتم..باید اروم می شدم.. پک محکمی زدم..با ژست ِ خاصی دودش و بیرون دادم..هنوزم عصبی بودم..ولی رفته رفته اروم می شدم.. از پشت دود ِ سیگار نگاش کردم.. از خونه ی شایان که زدم بیرون به حرف هایی که بینمون رد و بدل شده بود فکر می کردم..خیلی جالب بود..یه جورایی تصمیم ِمن با نظر و حرفای شایان مشابهه هم از اب در اومده بود..به نظرم اینطوری بهترشد..برای به دام انداختن منصوری هر ریسکی رو باید پذیرفت.. ******************* ” دلارام “ عجیب حوصله م سر رفته بود..رئیسمم که طبق معمول رفته بود مسافرت و این وسط مونده بودم که چرا منو نگه داشته؟!..هه..لابد باید بمونم تو خونه از در و دیوار وماهی های توی اکواریوم و اون افتاب پرسته بدقواره ش پرستاری کنم.. خب چیز ِ دیگه ای هم نبود که دلم بهش خوش باشه..باز دم ِ پری گرم که بهم زنگ می زد..از طرفی چند بار تلفنی با فرهاد حرف زده بودم.. هر بار که می گفتم تو خونه تنهام با نگرانی می گفت « چرا انقدرلج می کنی دلی بیا اینجا بمون من که لولوخورخوره نیستم..باور کن کاری باهات ندارم ..نگرانه چی هستی؟!..» اونو قبول داشتم..ولی از حرف مردم می ترسیدم..ای که ادم می مونه اینجور مواقع به خودش فحش بده یا به زمین و زمان و این مردم که هر چی رو می بینن واسه ش حرف در میارن..حتی به خودشون زحمت نمیدن 2 تا سوال و پرسش کنن ببینن اینی که دهن به دهن می چرخونن راسته یا دروغ!!.. راحت طلبن و همونی که ببینن و قبول می کنن..اگه اینطور نبود که وضعه من الان این نبود..آه.. اره « آه » بکش دلی خانم..بکش که کاره دیگه ای از دستت بر نمیاد.. نشستم جلوی تلویزیون..یه دستم زیر چونه م بود یه دستم به ریموت.. زدم شبکه ی 1..طبق معمول اخبار..مگه چقدر خبر تو دنیا هست که روزی چندبار تکرارش می کنن؟..مثلا اخباره وگرنه سرش و بزنی و تهش و نگهداری بازم هیچیش به یه خبره درست و حسابی شبیه نیست.. زدم2..پوووووف..بحث و گفتگو درمورده فلان و فلان و فلانی..زیرنویس داده که سریال ِ (……) چه ساعتی پخش میشه..یه قسمتش رو دیده بودم که از اول تا اخرش یاده بدبخت بیچارگی ها و بی پولی ودر به دری خودم افتادم.. جعبه ی دستمال کاغذی وَره دلم بود و هی فین و فین پشت سر هم و.. خلاصه اولش یارو رو بردن بیمارستان..وسطش رفت تو کما تهش یه راست سینه ی قبرستون..این شد قسمت اول سریال..اولش که این بود خدا اخرش و بخیر کنه.. زدم3..اَکه هی..داره فوتبال میده..یه بار نشد من بزنم اینجا و مثلا یه برنامه ی اموزشی بده..اونم نه یکی عینه ادم حرف بزنه..اولش فوتبال..اخرش خبر از فوتبال و اخر شب هم نقد و بررسی فوتباااااال..یه وقتایی هم نمی دونم چی می شد درحده معجزه اتفاق می افتاد که یهو راز بقا می داد..ولی از شانسه من الان داشت فوتبال پخش می کرد و کی راز بقا می داد رو خدا داند و مدیرشبکه ش.. بی خیاله 4 شدم که کلا ول معطل بود..هر وقت این شبکه رو نگاه می کردم میرفتم تو چُرت.. زدم 5..باریک الله..باز این بهتره..داره لحیم دوزی اموزش میده..نه بابا روبان دوزیه..نه خب شاید بافتنی.. اَه..بی خیال هر کوفتی که هست اموزشیه دیگه.. چشمامو ریز کرده بودم و به دستای اون خانمه نگاه می کردم که تند تند داشت سوزن و تو پارچه ی نرم و ظریفی که تو دستش داشت فرو می کرد که.. اِِِِِ تموم شد؟؟!!..ای بابااااااا..شانس و نیگا تو رو خدا.. از حرصم خاموشش کردم..همون بهتر که آف باشه..والا.. از این 5 تا کانال یکیش جذبم نمی کنه..ادم بی خوابی به سرش بزنه بشینه پای تلویزیون و برنامه هاش ، سه سوت همچین خوابش می بره که انگار 6 سال کسری خواب داشته.. ماهواره هم که قربونه نبودنش..از بس روش پارازیت فرستاده بودن که از این همه کانال 2 تا درست و حسابیش و نشون نمی داد.. هی..حالا چکار کنم؟..با انگشتم رو دسته ی مبل ضرب گرفته بودم و همونطور که لبامو کج کرده بودم دور تا دور خونه رو واسه ی هزارمین بار دید زدم صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد.. شیرجه زدم روش و پیامک و باز کردم..از طرف فرهاد بود.. «سلام خانم خانما..وقتی زنگ می زنم جواب بده نگرانتم».. خواستم جواب و واسه ش بفرستم که زنگ زد..با شیطنت خندیدم و رد تماس زدم..براش نوشتم..«اس بده..حال ندارم حرف بزنم».. جوابش و فرستاد.. «باز تَمبَلیت عود کرده؟».. «نمی دونم شما دکتری..چکارم داشتی؟».. «می خواستم بهت بگم اگه حوصله ت سر رفته منم عینه خودتم پایه ای بزنیم بیرون؟».. یه کم فکرکردم..پیشنهاده بدی نبود.. «باشه حرفی نیست..کِی و کجا؟».. «الان راه میافتم..هر کجا که تو بگی».. «اوکی پس بیا تا اون موقع منم فکرام و می کنم بهت میگم» .. «باشه».. به ساعتم نگاه کردم..11 صبح بود..این موقع روز کجا بریم که بشه حسابی خوش گذروند؟….هیچ کجا مثل ” باغ رویا ” بهمون خوش نمی گذشت..مطمئنم فرهادم قبول می کنه.. در کل باهاش راحت بودم..مثل یه برادر..دوست..یه کسی که سالهاست می شناسمش قبولش داشتم و همه جوره بهش اعتماد داشتم.. تنها فردی بود که از اقوامم برام مونده بود..فرهاد برام بهترین پشتیبان بود..و خوشحال بودم که لااقل اون و دارم و می تونم روش حساب کنم.. همیشه اینو بهش می گفتم.. و اون در جوابم می خندید و می گفت « بهم همه چی میاد الا اینکه حامی توی اتیشپاره باشم.. انقدرمنو بزرگ نکن کوچیکتیم دلی خانم ».. پسر شاد و مهربونی بود..در کنارش بودن ادم و به هیچ وجه خسته نمی کرد..ای کاش می شد به پری هم بگم باهامون بیاد..ولی خب شاید فرهاد خوشش نیاد..یا پری راحت نباشه.. همونطور که با خودم فکر می کردم لباسام و پوشیدم..یه مانتوی سفید که کمی از زانوم بالاتر بود..یه شلوار پارچه ای مشکی و کمی براق ..شال سفیدم که خط های کج و معوج مشکی و طوسی داشت که به رنگ خاکستری چشمام می اومد..کیفم رو مشکی و کفشامو سفید و طوسی انتخاب کردم..رنگ بندیش هارمونی جالبی داشت.. عادت نداشتم موهام و از شال بیرون بذارم..نمی دونم چرا بر خلافه هم سن و سالام از اینکار خوشم نمی اومد.. نه اینکه شالم و تا روی پیشونیم بکشم و..نه اصلا اینطوری نبودم..کمی از موهای جلوم از شال بیرون می زد ولی نه اونطور که همه تا وسط سرشون و بیرون می ریختن و.. همیشه ساده بودم ولی بد فرم لباس نمی پوشیدم..نه جذب و بدن نما .. نه گشاد و افتضاح..در حد تعادل که افراط هم نکرده باشم.. زنگ خونه زده شد..از در ویلا که اومدم بیرون یکی از نره غولاش جلوم و گرفت..مثلا اونجا می ایستادن که از خونه محافظت کنن.. با صدای نکره ش گفت: خانم کجا؟.. حق به جانب نگاش کردم.. -هر کجا..باید به تو هم جواب پس بدم؟.. –خودتون می دونید که اقا چی دستور دادن.. -اره می دونم قبلا ازش اجازه گرفتم.. –ولی کسی به من چیزی نگفت.. رفتم تو شکمش تا بگم ” گفته یا نگفته بکش کنار باد بیاد بینم “..که یکی از هم قُماشای خودش اومد جلو .. — بی خیالش شو ..رئیس به من گفته..بذار بره.. نگاش کرد : مطمئنی؟.. –اره..اون موقع پست ِ تو نبود.. یه کم نگام کرد..بعدم هیکله قِناصش و کشید کنار..بدون اینگه نگاهشون کنم رد شدم.. در مواقعی که خونه نبود و زیر دستاش و می فرستاد مرخصی منم یواشکی با ماشینش می زدم بیرون..اوایل از این جراتا نداشتم ولی خب توی این 3 سال تونستم اعتمادش و جلب کنم.. البته این ازادی ها هم قانون ِ خودش و داشت..یکیش سرویس دادن به مهماناش و دیگری گوش دادن به تمامه اوامرش ..اونم بدون چون و چرا.. پولی که بهم نمی داد منم باید ازش سواستفاده می کردم..مفت مفتم که نمی شد.. البته نه اینکه هیچ پولی بهم نده..منظورم کارمزد بود..وگرنه که 100 سال یه بار چندرغاز مینداخت جلوم که به گدا می دادی قهر می کرد.. توقعیم نداشتم..همون که جا داشتم خودش خیلی بود..به دَرَک که براش خیلی کارا می کردم ولی لااقل بی ابرو نمی شدم.. نون و جا بهم می داد خب به جاش براش کار می کردم..میذاشت برم بیرون که خب حقم بود..گاهی که واسه خرید می خواستم برم بیرون می ذاشت با یکی از مدل پایین ترین ماشیناش بزنم بیرون اونم با تایمی که برام مشخص می کرد که خب در مقابلش می شدم ساقی و کلفت و هزار کوفت و زهرمار دیگه.. گاهیم به روم می اورد ولی باید بی خیالی طی می کردم..کار دیگه ای از دستم ساخته نبود.. همین که از در رفتم بیرون ماشین فرهاد و دیدم که جلوی ویلا ترمزکرد..ماشینش یه پرشیای نقره ای بود..عینک افتابیش به چشماش بود وبا لبخنده جذابی از تو ماشین نگام می کرد.. پاهاش که معلوم نبود ولی یه بلوزه استین کوتاهه مردونه ی سفید تنش بود که وقتی نزدیکش شدم دیدم یه بیت شعر از حافظ گوشه ی سمت چپ از بلوزش نوشته شده .. مثل همیشه خوش تیپ و جذاب بود..پزشک مملکته خب.. نشستم کنارش..با لبخند سلام کردم.. — سلام خانم پرستار..خوبی؟.. – عــالی..اتیش کن بریم.. یه کم از پشت عینک نگام کرد و خندید.. –ای به چشم..اتیش کنم بعدش کجا بریم؟.. با لبخند نگاش کردم.. – اگه گفتی؟.. عینکشو برداشت..چشمای مشکی و خوش حالتش برق می زد ..یه کم تو چشمای خندون و شیطونم خیره شد ..لبخندش رفته رفته پررنگ شد.. سر تکون داد و عینکش و به چشم زد..همونطور که داشت حرکت می کرد گفت: — باغ رویا؟!.. دستمو تو هوا تکون دادم .. – خودشه..دکی جون زدی تو خال، بتازون این یابوی خوشگلت و که دیر ِ.. -تو هنوز یاد نگرفتی به ماشین من نگی یابو؟.. پریدم وسط حرفش.. – چرا خب؟..یابو به این باکلاسی.. و به ماشینش اشاره کردم..غش غش خندید.. –اره خب لابد چون تو میگی.. – دقیقا.. به ضبط ماشینش نگاه کردم و گفتم: تو پخش چی داری؟.. انگشتمو بردم سمت دکمه ش که گفت: پِلی کن همین اهنگی که اولش هست خوبه.. سرمو تکون دادم و دکمه ش و زدم.. سرمو به صندلی تکیه دادم .. از شیشه ی پنجره بیرون و نگاه کردم.. آهنگش حرف نداشت.. ( آهنگ «باورم کن» از محسن یگانه ) نه خودش موند نه خاطره هاش تنها چیزی که مونده جای خالیشه قصه ی دنباله دار رفتنش هنوز شبا مثل یه ستاره از ذهنم رد میشه دل خوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت حالا فقط منم،منه بی انگیزه کسی که دنیای من بوده یه روز نبودنش داره دنیامو بهم میریزه باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفت طفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت ** نه خودش موند نه خاطره هاش دلخوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت هنوز هاج و واجم که چجوری شد هر کاری کردم که از پیشم نره نمیدونستم که از این فاصله ها از این جدایی داره لذت میبره اون که میگفت مثله منه از جنس منه نمیدونستم دلش اینقدر از سنگه چقدر به خودم دروغی میگفتم الان هر جا باشه واسه ی من دلتنگه باور کنم یا نکنم قلبمو جا گذاشت و رفت طفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت ******************** رو کردم بهش و با شیطنت خندیدم.. -به به..چه اهنگایی گوش میدی..نکنه عاشق شدی و این وسط ما بیخبریم؟.. نگاهه کوتاهی بهم انداخت و لبخند زد.. –چیه..بهم نمیاد؟.. -گوش دادن به این اهنگا؟.. — نخیر خانمه خوش حواس..عاشقی رو میگم.. یه کم جا به جا شدم و لبامو به نشونه ی فکر کردن جمع کردم.. – نمی دونم..خب بهت که میاد..ولی بستگی داره .. ابروش و انداخت بالا..عینکش و از رو چشماش برداشت و انداخت رو داشبورت.. نیم نگاهی بهم انداخت و جدی گفت: به چی بستگی داره؟.. بیرون و نگاه کردم..کلافه گفتم: چه می دونم..تا حالا عاشق نشدم بفهمم چی میگی.. نگاش کردم..نُچی کرد و با لبخنده کجی سرشو تکون داد.. نفسشو محکم داد بیرون و گفت: آره خب..درده یه عاشق و.. نگام کرد و ادامه داد: یه عاشقه که می فهمه.. – یعنی تو میگی من نمی تونم بفهمم؟.. ابروش و انداخت بالا که یعنی « نه».. پوزخند زدم: پس عااااشقی.. سرشو تکون داد..کنار خیابون نگه داشت و همزمان با گفتنه: شاید…. پیاده شد.. نگاهی به اطرافم انداختم..رسیده بودیم..منم تند پریدم پایین..درا رو قفل کرد..شونه به شونه ش حرکت کردم.. هر دو ساکت بودیم..حرفاش یه جورایی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..یعنی فرهاد عاشقه کیه؟!.. ولی با دیدن باغ به کل همه چیز و فراموش کردم..«باغ ِ رویا» رو خودم و فرهاد کشف کرده بودیم..البته جایی هم نبود که کسی نشناسه.. یه باغه خصوصی که همه چی توش پیدا می شد.. « سفره خونه ی سنتی – شهر بازی که خیلی کوچولو موچولو بود ولی از هیچی بهتر بود – پارک که اونم کوچیک بود و با صفا – رستوران سنتی که قسمتی ازهمون سفره خونه رو به خودش اختصاص داده بود» جای معرکه ای بود..چون شخصی بود خرجش هم زیاد می شد..ولی می ارزید..هم غذاهاش عالی بود و هم اینکه جای بکر و رمانتیکی محسوب می شد..من که عاشقش بودم.. یه روز اتفاقی گذرمون به اینجا افتاد و منم زودی دلم و دادم بهش و پاگیرش شدم..کی بود که با دیدن اینجا خاطرخواش نشه؟.. — خب حالا چکار کنیم؟.. -اول بریم شهربازی..یه کم بگردیم بعدم میایم رستوران ناهارمی خوریم.. خندید: پس شد اول گردش و تفریح..اوکی بریم.. راه افتادیم سمته شهربازی که شامل ِ یه چرخ و فلکه نسبتا بزرگ و یه قصر ِ بادی می شد .. قسمتی از شهربازی هم حالته استخر بود که توش قایق پدالی گذاشته بودن.. هر وقت می اومدم اینجا امکان نداشت که از خیره قایقاش بگذرم.. واسه همین تا رسیدیم فرهاد گفت: تو برو تو یه کدومش بشین منم الان میام.. رفت سمته بوفه و منم مونده بودم بین اون 5 تا قایق که کدوم و انتخاب کنم؟.. رنگ و وارنگ بودن..ولی من عاشقه رنگه سرخم.. خواستم یه ضرب بپرم توش ولی ترسیدم موج بگیره پرت شم تو آب.. نشستم لبه استخر..پای راستم و بردم پایین..قایق رو اب تکون می خورد.. پای چپم و اوردم پایین که اونم بذارم تو قایق..دستم لبه ی استخر رو محکم چسبیده بود که یهو یکی از پشت اروم هولم داد..جیغ ِ کَرکننده ای کشیدم و پرت شدم تو قایق..شیرجه زدم و اماده ی پرت شدن تو اب استخر بودم و درهمون حال چشمام درست اندازه ی چشمای قورباغه زده بود بیرون که یکی از پشت مانتوم و گرفت و کشید سمت خودش.. همچین نفس نفس می زدم که گفتم الان هر چی سیستم تنفسی دارم از حلقم می زنه بیرون..بدجور وحشت کرده بودم..وای خدا .. صدای قهقهه ش و که شنیدم با خشم برگشتم و نگاش کردم.. فرهاد در حالی که یه پاکت ِ بزرگه چیپس تو دستش داشت بالا سرم وایساده بود و می خندید..منم عینه ماست اب رفته ولو شده بودم رو صندلی ِقایق و نگاش می کردم.. وقتی به اوج عصبانیت رسیدم همچین سرش داد زدم که خفه خون گرفت بیچاره.. — مــــررررررررررض..مگه سادیسم داری دیوونه؟..یه لحظه مردم و زنده شدم..اگه سکته کرده بودم چی؟..خیر سرت دکتری……. ریلکس با لبخند نشست رو صندلی کنارم و با شیطنت نگام کرد..پاکت باز شده ی چیپس و گرفت جلوم و با لحنه بامزه ای گفت: تا بوده این بوده که بادمجون بم آفت به خودش ندیده پس غمت نباشه بفرما چیپس.. از لحنش هم خنده م گرفته بود و هم تا سر حده انفجاااااااار حرصی شده بودم.. پاکت چیپس و پس زدم طرفش و گفتم: می دونی الان چی دلم می خواد؟.. با تعجب گفت: نه..چی؟!.. دستام و عینه قاتلا اوردم بالا و جلوی صورتش گرفتم..انگار که می خوام خفه ش کنم.. -اینکه گردنت و بگیرم تو دستام و خرخره ت و تا می تونم بجوَم.. آب دهنش و با ترس ظاهری قورت داد.. دست مو یه کم بردم جلو که سرشو کشید عقب..چشمای مشکی ونافذش شیطون تر از همیشه شده بود.. لرزون گفت: دختر تو فیلمه ادمخورا رو زیاد نیگا می کنی انگار..اصن من منصرف شدم..قایق سواری بخوره تو سرم ..جونم واجب تره.. دستشو گرفت لبه استخر و خواست از جاش بلند شه که بلوزشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم..باز نشست.. وقتی لبخند رو رو لبام دید..اروم خندید .. چشمک با مزه ای زد و عین بچه ها گفت:بریم آب بازی؟.. منظورش و فهمیدم..همیشه وقتی می رفتیم وسطای استخر مشتش و پر از اب می کرد و می پاشید به سر و صورتم..منم که می دیدم دلش یه دل سیر اب تنی می خواد براش کم نمیذاشتم و خوب خیسش می کردم.. -اوکی ولی نه تا حدی که خیس بشیم..می ترسم مثل اون دفعه شدید سرما بخورم نتونم از پسه کارام بر بیام.. — باشه خانم پرستار..هوات و دارم.. شروع کردیم به پدال زدن و بینش هم چیپس خوردن.. گاهی اذیتم می کرد و جهت قایق و عوض می کرد که یهو محکم می خوردیم به دیواره ی استخر و منم تا نصفه پرت می شدم جلو و باز بر می گشتم عقب..دل و روده م پیچیده بود تو هم بس که اینکار و تکرار کرد.. – نکن فرهاد.. با لبخند نگام کرد..حال و روزم و که دید لبخندش محو شد.. –چی شد دلی؟.. محکم زدم به بازوش.. – مرض و چی شد..این چه وضعش اخه؟.. –شرمنده خانمی..قصدم شوخی بود.. قایق و به عقب هدایت کرد..دیگه نمی خندید..انگار بدجور زده بودم تو ذوقش.. حالم خوب شده بود..دیدم تو خودش ِ یه مشت اب برداشتم و بی هوا پاشیدم تو صورتش..چون تو باغ نبود انگار که ازخواب پریده باشه چشماش تا اخرین حد گشاد شد و هراسون نگام کرد.. غش غش زدم زیر خنده..درهمون حال نگاش کردم و گفتم:کجایی پسر؟.. هیچی نمی گفت..خنده م با نگاهه مستقیم و نافذش کم و کمتر شد..چرا اینجوری نگام می کنه؟!.. یه کم که خیره شد تو چشمام سرش و چرخوند و گفت: میگم بریم رستوران..حسابی گرسنمه.. – تو حالت خوبه؟.. فقط سرش و تکون داد..منم هیچی نگفتم.. ******************** پشت میز نشسته بودیم..هنوز ساکت بود.. -فرهاد؟.. سرش و بلند کرد..نگاش و دوخت تو چشمام.. -چرا تو خودتی؟..چی شده؟.. بازم سکوت کرد.. خندیدم: ببینم نکنه تو داری با نگات باهام حرف می زنی؟..خب ببین من که زبونش و نمی فهمم..زیرنویس اگه داره بفرست روش ..از کی تا حالا تو خماریش موندم بفهمم دردت چیه؟.. دهنش و باز کرد حرف بزنه که همون موقع گارسون واسه گرفتن سفارش اومد.. جوجه سفارش دادیم مثله همیشه.. گارسون که رفت نگام کرد..انگار تردید داشت .. دستاش و گذاشت رو میز..بهشون نگاه کرد و اروم گفت: دلارام..من می خواستم.. ساکت شد..چشمام و ریز کردم و گفتم: چی می خواستی؟..بگو می شنوم..غریبی می کنی؟.. با این حرفم خندید وسرش و تکون داد.. نگام کرد وگفت: من از هرکی غریبی بکنم با تو راحتم..اینو مطمئن باش.. لبخند زدم: پس چی؟..بگو هم خودت و خلاص کن هم منو..چی شده؟.. مرموز خندید: خیلی دوست داری بشنوی؟.. لبام و جمع کردم .. – امان از کنجکـــاوی.. بلندتر خندید: اره خب..پدره فضولی بسوزه.. خندیدم: مرض دیوونه..خب بگو دیگه.. خنده ش اروم اروم کمرنگ شد..تا اینکه به پوزخند بدل شد .. –میگم..ولی قبلش ازت یه خواهشی داشتم.. ای بابا..معما پشت معما.. همون موقع سفارشمون و اوردن..گارسون که رفت زل زدم بهش تا شاید فرجی بشه و بگه چی می خواد.. و همین که خواست بگه یکی از پشت سرم گفت: دلی خانم شما کجا اینجا کجا؟.. سریع شناختمش..برگشتم و با ذوق گفتم: پـــری.. خودش بود..مثل همیشه شیک پوش و جذاب..یه مانتوی شکلاتی..شال کرمی و شلوار همرنگش..کیف و کفش شکلاتی..عالی شده بود.. همو بغل کردیم وبعد از روبوسی رو بهش گفتم: به به یه پا کیک شکلاتی شدی دختر..ادم دلش می خواد یه گازه اساسی ازت بزنه .. خندید و زد به بازوم.. –برو خدا رو شکر کن که دختری..اگه یه پسر اینو بهم گفته بود اونوقت.. –سلام.. با شنیدن صدای فرهاد هر دو به طرفش برگشتیم..پری با دیدن فرهاد لبخنده پت و پهنی زد و متین وخانومانه جواب سلامش و داد.. واسه سومین بار بود که همدیگرو می دیدن..اون 2 بارم پری با من بود و فرهاد دیده بودش.. پری نامزد داشت..یه پسره خر پول و گردن کلفت به اسم کیومرث که همه کیو صداش می زدن ..همه ی زندگی این بشر تو پولاش خلاصه می شد و به قوله پری حتی تو خوابم اسکناس می شمرد.. تعارفش کردم ..بدون رودروایسی نشست پشت میز .. قربونش برم همیشه خونگرم وصمیمی بود و با هیچ بنی بشری هم تعارف نداشت.. ادامه دارد…





نظر و سپاس بدین بقیه ش رو بذارمdit
روزی روباه به گرگ گفت زندگی را یادم بده

گرگ گفت از بالای تپه بپر

روباه گفت پایم می شکند

گفت بپر میگیرمت

روباه پرید گرگ نگرفتش

روباه پرسید چرا؟ گرگ گفت درس اول:

اعتماد یعنی مرگ
پاسخ
 سپاس شده توسط *Aɴѕel*
آگهی
#2
اینم ادامه





-از اینورا؟..چه خبر شده؟..
اروم خندید: وااااا..مگه باید خبری بشه؟..هیچی مثل همیشه یهویی زد به سرم و گفتم به بهونه ی خرید بیام بیرون..ولی هیچی نگرفتم یهویی دلم هوای اینجا رو کرد و..
-لابد بعدش هم یهویی چشمت به جمال ما منور شد و..
با خنده سرشو تکون داد: اره همینه……

به فرهاد نگاه کردم..نگاش به بشقابش بود و هیچی نمی گفت..رو به پری کردم که یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به فرهاد..

-چیزی می خوری سفارش بدم؟..
–نه مرسی قبلا خوردم..راستی اُغور بخیر.. چی شده زدی ازخونه بیرون؟..
-هیچی دیگه..منم دیدم حوصله م سر رفته همون موقع فرهاد بهم زنگ زد دیدم اونم به درده من دچاره دیگه گفتیم چه کنیم چه نکنیم بیایم اینجا یه کم هواخوری..

لبخند کمرنگی زد وسرش و زیر انداخت..فرهاد هم داشت نگام می کرد.. لبخند زد..و باز زل زد به بشقابش..
-خب اینجوری که نمیشه ما غذا بخوریم تو نگاه کنی..لااقل یه بستنی یا ابمیوه سفارش بدم بیکار نمونی..

قبل از اینکه مخالفت کنه به گارسون سفارش ِ یه بستنی ِ مخصوص و دادم..
معترضانه نگام کرد..
–این چه کاری بود دلی خودم سفارش می دادم خب..
– خب حـــــالا..من و تو نداریم که..مگه نه فرهاد؟..

از قصد صداش زدم که یه کم از تو لاکش بیاد بیرون..فکر کنم جلوی پری معذب شده بود..
ولی کلا انگار تو باغ نبود که مات منو نگاه کرد و گفت:چی؟!..
پری خندید..منم با لبخند چپ چپ نگاش کردم و گفتم: معلوم هست حواست کجاست؟..

یه کم نگام کرد..یه نگاهه کوتاه هم به پری انداخت و باز به غذاش خیره شد..
شنیدم که زمزمه کرد: هیچی..همینجا..

خواستم اذیتش کنم..واسه همین با شیطنت ابروم و انداختم بالا و یه چشمک واسه پری زدم..
رو به فرهاد گفتم: خب بگو ببینـــــم..ما چی داشتیم می گفتیم؟..
گنگ نگام کرد: با کی؟..
-وا..خب با پری دیگه..

نگاش چرخید رو پری .. پری هم با همون لبخنده بزرگی که رو لباش داشت خیره شده بود تو چشمای فرهاد..انگار اونم داشت با این حرکت ِ فرهاد تفریح می کرد..
ولی فرهاد که دست ِ منو خونده بود در کماله زرنگی گفت:عادت ندارم یواشکی به حرفای دو تا خانم گوش بدم..

حالا اون بود که با شیطنت نگامون می کرد..چشمک بامزه ای تحویل صورت وا رفته م داد و گفت: این عمل زشت از خصوصیات یک اقای متین و متشخص نیست ..می دونی که؟..

نامرد کیش وماتم کرد..ولی نیش ِ پری هنوز باز بود..
و از اونجایی که کم اوردن تو مرامم نبود یه نیشخند تحویلش دادم و گفتم: اره تو که راست میگی..پس چی شد اون موقع که من و پری داشتیم در مورده اینجا حرف می زدیم تو داشتی به من نگاه می کردی؟..دیگه تابلوتر از این؟!..

یه تای ابروش و داد بالا..یه کم رو صندلیش جا به جا شد و خودش و با غذاش مشغول کرد..
–اوهوم..کی؟کِی؟..
با بدجنسی لبخند زدم: شما جنابه اقای متین و متشخـــــص..همین چند دقیقه پیش..

یه نگاه کوتاه بهمون انداخت و گفت:خب حتما اشتباه می کنی..من همین جوری نگات کردم..در اصل حواسم به حرفاتون نبود..
چشمام و باریک کردم و تیز نگاش کردم..هیچی نگفت و با لبخنده جذابی به من و پری نگاه کرد..
در حینی که غذام و با اشتها می خوردم پری هم شروع کرد به تعریف کردن از اینور و اونور و این در و اون در..
منم چون دهنم پر بود نمی تونستم جوابشو بدم فقط سر تکون می دادم..
چون زیاد از نامزدش خوشش نمی اومد چیزی هم ازش نمی گفت..یه وقت اگه سوالی ازش می شد اونم با بی میلی جواب می داد..
کیومرث دوسش داشت..ولی پری ..فکر نکنم..
********************
حسابی خوش گذروندیم..تا خود غروب سرمون گرم تفریح و گردش بود..
-تو هم با ما بیا می رسونیمت..
پری_ نه مرسی..ماشین هست..خوشحال شدم دیدمت..
لبخند زدم..
-منم همینطور گلم..واقعا میگم..خیلی دلم برات تنگ شده بود..دوست داشتم ببینمت..
پری رو ترش کرد و گفت: با اون رئیس بداخلاق و هیزی که تو داری من..

پریدم میون حرفش و با تک سرفه گفتم: بیخی دُخی..بنده خدا کجاش هیزه؟..
و تندی به فرهاد نگاه کردم که دیدم لای در ِ ماشین وایساده و با اخم ما رو نگاه می کنه..
زیر گوش پری که چشماش اندازه ی توپ پینگ پنگ زده بود بیرون گفتم: لال نشی دختر الان باز گیر میده ..یه دقیقه چیزی نمی گفتی چی می شد؟..
پچ پچ کرد: واسه چی اخه؟!..
-هیچی..فقط حالش و ندارم باهاش جر و بحث کنم..
و گونه ش و بوسیدم و بلندتر گفتم: خداحافظ خانمی..رسیدم خونه حتما بهت زنگ می زنم..
اونم گیج و منگ من و بوسید و گفت: اوکی..بای..

ازش فاصله گرفتم و سوار شدم..فرهاد با پری خداحافظی کرد و نشست..
تو مسیر بودیم که شروع کرد..البته منتظرم بودم که همینا رو بگه ولی بازم تا گفت «چرا» نفسم و دادم بیرون و تو دلم گفتم بسم الله..

–دوستت چی می گفت؟..
نگاش کردم..اخماش تو هم بود..
-چیزی نگفت..
رسما خودم و خر فرض کردم یا فرهاد و؟!..از گوشه ی چشم نگام کرد..
با حرص گفت:دلی اون مرتیکه هیزه؟..
-پووووووف..نه بابا ..بیجا کرده..
–پس..
-اِاِاِاِاِ..بی خیال شو تو رو خدا فرهاد..پری یه چیزی گفت چون دل خوشی از این یارو نداره..وگرنه اگه تو این مدت چیزی ازش دیده بودم که تا حالا تحملش نمی کردم..

با تردید نگام کرد..
–حقیقت و میگی؟..

اینبار با غرورِ همیشگیم نگاش کردم و سریع لحنم سرد شد..
-امیدوار بودم بدونی که من اهل سین جیم پس دادن نیستم..

انگار فهمید چه خبره که سرش و تکون داد و اروم گفت :باورت دارم..و همیشه هم داشتم..ولی باور کن همه ی این حرفام و کارام ..
-به خاطر خودمه؟!..

نگام کرد..همونطور سرد به رو به روم زل زدم و گفتم: اره می دونم..همیشه همینو میگی..منم همون جواب همیشگی رو بهت میدم که می دونم تو تنها عضو از اقوام منی و از اینکه هوامو داری بی نهایت ازت ممنونم..ولی اینو بفهم فرهاد..بفهم که من دیگه بزرگ شدم..22 سالمه..بد و از خوب تشخیص میدم..معنی نگاه ها رو خیلی خوب می فهمم..منم ادمم چرا نمی خوای اینو بفهمی که حق تصمیم گیری و انتخاب دارم؟..

اهسته گفت: اره می دونم که بزرگ شدی..شاید بد و از خوب بتونی نشخیص بدی..ولی فکر نکنم هیچ وقت بتونی نگاه ها رو معنی کنی..
– من مستقلم فرهاد..خودم و خودم..و این من هستم که می تونم برای خودم تصمیم بگیرم..من آزادم فرهاد ..آزاااااااااد..

هیچی نگفت..فقط سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..
دیدم که لباشو رو هم فشار میده فکر کردم ناراحت شده..
چند دقیقه که گذشت دیدم باز هیچی نمیگه اروم گفتم: ناراحت شدی؟..
-نه..
-شدی..
–نه..
-مطمئنی؟..
–اره..
نفسمو عمیق و سنگین دادم بیرون..یه کم شیشه رو دادم پایین..باد ِ خنکی که به صورتم خورد باعث شد ناخداگاه لبخند بزنم..ولی محو بود..خیلی محو..

جلوی ویلا نگه داشت..قبل از اینکه پیاده بشم رو کردم بهش و گفتم: میشه یه چیزی ازت بخوام؟..
نگام کرد..
–چی؟!..
-بخند تا مطمئن بشم ازم دلگیر نیستی..
لبخند زد: دختره خوب چی میگی تو؟..چرا باید ازت دلگیر باشم؟..حرفاتو قبول دارم..تو از حق ِ مسلم خودت دفاع کردی..اینکه ازادی و حق ِ انتخاب داری..منم به تموم افکارت احترام می ذارم..ولی بازم اینو بدون که شده باشه دورا دور بازم مواظبت هستم..
لب باز کردم چیزی بگم که تند گفت: گفتم دورا دور..می دونم که خودت می تونی از خودت مراقبت کنی..لازم نیست بگی..

خندیدم..
-خداحافظ..
-شبت خوش..
-شب تو هم خوش..

جلوی در ایستادم که بره دیدم باز داره نگام می کنه ..
-برو دیگه..
–تو برو تو..
-نُچ..اول شما بفرما..
خندید: این موقع شب بچه شدی دلی؟..برو دیگه..
لج بازیم گل کرده بود..
-تو که منو رسوندی..دیگه چی میگی؟..
–برو تو دختر..
– می دونی که لج کنم دیگه هیچکی نمی تونه از پسم بر بیاد..پس برو به سلامت..

بلند خندید..سرش و تکون داد و نگام کرد..سرم و براش تکون دادم که اونم با لبخند ماشین و روشن کرد و با تک بوقی که واسه م زد حرکت کرد..
براش دست تکون دادم..از خم کوچه گذشت..کوچه ی ما یه کوچه ی پهن و عریض بود و همه ی خونه های اطراف مثل اینجا ویلایی بودن..
جلوی هر ویلا تک و توک درختای نه زیاد بلند به چشم می خورد که زیرشون بوته های گل خودنمایی می کرد..
کلیدم و دراوردم و خواستم تو قفل بچرخونم که صدای ناله باعث شد دستم رو کلید خشک بشه..

–ک..کمک..تو..تورو خدا یکی به دادم برسه..
با ترس برگشتم..باز به اطرافم نگاه کردم..چیزی ندیدم..یعنی خیالاتی شدم؟!..با این فکر برگشتم که در و باز کنم ولی باز همون صدا رو شنیدم..
— کسی صدامو نمی شنوه؟..خواهش می کنم..کمکم کنید..
نه دیگه اینبار مطمئنم صدا رو شنیدم..
-شما کی هستی؟!..کجایی؟!..

صدای مرتعش و گرفته ای که متعلق به یه زن بود..
–اینجام..پشته این درخت..
-کجا؟!..اینجا که درخت زیاده..
با ناله گفت: درست سمت..راستت..

تند برگشتم..فقط یه سایه دیدم..هوا تاریک شده بود..اروم رفتم جلو..
وقتی رسیدم بهش با تعجب نگاش کردم..یه زن ِ تقریبا 45 یا شاید 50 ساله که لباساش همه کهنه و پاره بودن..
افتاده بود رو زمین و ناله می کرد..کنارش نشستم و بازوشو گرفتم..
-خانم چی شده؟..
–خوردم زمین..خدا خیرت بده کمکم کن..
– اخه چکار کنم؟..ممکنه جاییتون شکسته باشه..
–نه..نشکسته..
-از کجا مطمئنین؟!..
–می دونم دخترم..دردم اونقدر نیست..
به سادگیش خندیدم..یکی نبود بگه شاید تنت الان داغه حالیت نیست ..
– واسه کدوم خونه اید؟..

حدس می زدم خدمتکاری چیزی باشه..
— همین کوچه..پلاکه 10..
با تعجب زل زدم تو صورتش..چشماش زیرنور برق می زد..این چی داره میگه؟؟!!..اخه..توی این کوچه..هیچ کدوم از خونه ها پلاکش 10 نبود..پس..

تا دهنم و باز کردم و خواستم جوابش و بدم یکی از پشت سفت گردنم و گرفت تو دستش و یه دستماله سفید و بزرگ هم گرفت جلوی صورتم که از بس بزرگ بود کل صورتمو پوشوند ..
نگام به همون سفیدی پارچه موند و..
با تقلا کم کم احساس سبکی بهم دست داد ..
و چشمام بسته شد….
***********************
آهسته لای چشمامو باز کردم..همه چیزو تار می دیدم..چند بار باز و بسته شون کردم تا دیدم واضح شد..
با ترس به اطرافم نگاه کردم..اینجا دیگه کجاست؟!..
انگار هنوز منگ بودم..به خودم نگاه کردم..دستام بسته بود و تو یه اتاق بودم..یه اتاق ِ شیک و مجلل..
مات و مبهوت داشتم اطرافمو بررسی می کردم که یهو یادم اومد چه خاکی تو سرم شـــده..

شب بود..ناله ی اون زن..دستمال سفید..احساس رخوت وسستی..اره..اره از هوش رفتم و ..دیگه چیزی یادم نیست تا الان که چشم باز کردم و می بینم توی این اتاقه بزرگ و تر و تمیزم..دستامم که بسته ست..یعنی منو دزدیدن؟!..
چشمام گرد شد.. اب دهنم و قورت دادم و خودمو اماده کردم واسه داد و هوار راه انداختن که در اتاق باز شد..
تند از جام پریدم و وقتی اومد تو چشمام تا اخرین حد گشاد شد..
هم خشکم زده بود و هم لال مونی گرفته بودم..اصلا باورم نمی شد..این..همون..اخه..چ..چطور؟؟!! ..

با پوزخند نگام می کرد..اومد تو و درو بست..رو کرد بهم و با همون لحن سرد و نگاهه تیز و برّنده ش تو چشمام خیره شد..

— فکر می کردی دیدار بعدیمون اینجا باشه؟!..می دونستم هیچ کدوم از اینا اتفاقی نیست..پس یه دلیلی داشت ..
پوزخندش به یه لبخنده کج رو لباش تبدیل شد و به اطراف اتاق اشاره کرد..
— از اینجا خوشت میاد؟..سپردم مختص به یه گربه ی وحشی اماده ش کنن..
و نگاهی همراه با خشم بهم انداخت که چهارستون بدنم رفت رو ویبره..
و..ولی این یارو ..چی بلغور می کنه واسه خودش؟؟!!..

-واسه چی منو اوردی اینجا؟..
به طرفم اومد ولی من همونطور سیخ سر جام وایساده بودم..از تو عین ِ بید به خودم می لرزیدم ولی هر جور بود ظاهرم رو حفظ کردم..

رو به روم ایستاد..چشم تو چشم بودیم..چند بار پشت سر هم پلک زدم ولی اون کاری نمی کرد..فقط همون نگاهه پر از خشمش و اخمی که بین ابروهاش چین انداخته بود..

وقتی دید سرسختانه دارم نگاش می کنم و تو چشماش دنبال جواب سوالم هستم لباشو روی هم فشار داد و از بینشون غرید: بشیـن..
بی خیال وایسادم..

-جواب ِ منو..
عربده کشید: گفتم بهت بتمرگ..
با ترس نگاش کردم..ناخداگاه اب دهنمو قورت دادم..
چون تو شوک بودم کاری نکردم که بلندتر از قبل داد زد: مگه با تو نیستــم؟..
همراه با ترس گنگ نگاش کردم که فریاد زد: بشین..

نمی دونم با چه اعتماد به نفسی بود که یهو از حالته شوک بیرون اومدم و شیر شدم..عین ِ وقتایی که دوست نداشتم جلو کسی تحقیر بشم رفتم تو شکمش و صدامو انداختم پس ِ کله م..
-نمی خوام روانی..سر من داد نزنـــا..چرا منو اوردی اینجا؟..چی می خوای؟..

صورتش شد عینهو لبوی داغ..سرخ ِ سرخ..
ناغافل هولم داد که چون انتظارش و نداشتم و دستمام بسته بود شوت شدم رو زمین..شونه ی چپم بعلاوه ی دستام درد گرفت ..نگامو مثل ِ خودش وحشی کردم و دوختم تو چشماش..
– چه خبرته حیوون؟..هار شدی افتادی به جون من؟..

با خشونت جلوم زانو زد..رو پیشونیش عرق نشسته بود..با دستای مردونه و زوری که به هرکول می گفت زِکی روتو کم کن، یقمو گرفت و تو دستش مشت کرد..
تا مرز سکته ی ناقص پیش رفته بودم ولی بازم عینه خر جفتک مینداختم..البته نه عملی که می دونستم اونوقت حسابم با کرامالکاتبین ِ..در حال حاضر فقط لفظی بود..لفظه تیز بهتر از عمل و ستیزه..
لااقل اینجا که کاربرد داشت..چون بدجور از دستم شِکار بود ((کسی که بیش از حد از دست کسی عصبانی باشه رو میگن از دستش شِکار بود))..

خیره داشتم نگاش می کردم که یه دفعه همچین داد زد گفتم جفت پرده ی گوشام از وسط جر خـــورد..
— خفه خون بگیر دختر..اگه این زبونه درازتو خودت کوتاش نکنی بیخ تا بیخ می ببرم میذارم کف ِ دستت تا دیگه یادت بمونه جلوی من نباید از این غلطا بکنی..

لرزون گفتم: ولم کن..همینی که هس..واسه چی اوردیم اینجا؟..زورت میاد جوابمو بدی؟..
پوزخند زد..انگار پی به ترسم برد..اگه نمی برد که به عقل ِ نداشتش شک می کردم..
با دستی که یقمو چسبیده بود گردنمو فشار داد که باعث شد سرمو کمی عقب ببرم ..

— می دونم باهات چکار کنم..
هرچی من می گفتم بگو واسه چی منو دزدیدی بدتر کاری می کرد ازش وحشت کنم..حداقل باید می فهمیدم قصدش از این کارا چیه..

دید لالمونی گرفتم با خشم ولم کرد..بلند شد و ایستاد..
چند دقیقه فقط تو اتاق قدم زد..حوصله م و سر برده بود..نه چیزی می گفت و نه حتی نگام می کرد ..با هر بار نگاه کردنش انگار قصد داشت روحمو از تنم بکشه بیرون..

چشم ازش بر نمی داشتم..منتظر بودم یه چیزی بگه که بالاخره قفل زبونش باز شد..وسط اتاق ایستاد و نگام کرد..
کاملا خونسرد بود..
نگاهی سرد بهم انداخت و با لحن ِ خشکی که چاشنیش خشم بود گفت: پدرخونده ت کجاست؟..
اول نفهمیدم چی میگه..چشمام اروم اروم باز و بازتر شد..
گیج و منگ گفتم: هان؟!..
انگار خیلی خودش و کنترل می کرد که منو زیر مشت و لگد نگیره ..

— پرسیدم پدر خونده ت کدوم گوریه؟..به نفعته باهام راه بیای که اگه اینطور نشه..
ادامه ی حرفشو نگفت به جاش جوری نگام کرد که فهمیدم حسابمو دیر یا زود می رسه..

-ولی من نمی فهمم از کی حرف می زنی..من نه پدر دارم نه پدرخونده..اونوقت تو..
داد زد: خفه شو و حرفه اضافه نزن..فقط بنال بگو اون پیر ِ کفتار کجاست؟..
شاکی شدم: پیر ِ کفتار دیگه کدوم خری ِ؟..تو ادمی؟..زبونه منو می فهمی؟..د ِ دارم بهت میگم نمی دونم داری از کی حرف می زنی..

با دوتا قدم بلند جلوم ایستاد..تو همون حالت کمی خودمو کشیدم عقب و از نوک ِ کفشاش تا توی جفت چشماش نگامو کشیدم بالا و تهش هم با سر وصدا اب دهنمو قورت دادم..
عین درخت چنار دراز بود لامصب..هیکل چهارشونه و عضلانیش وحشتم و بیشتر می کرد..اگه صورتش انقدر جذاب نبود حتما با دیدنش قبض روح می شدم..

انگشت اشاره ش و به سمتم نشونه گرفت..چشماش سرخ و فکش منقبض شده بود..
بلند غرید و فریاد زد: منصـــوری..بهمـــن ِ منصــــوری..پدرخونـــده ی عوضــــی ِ تو..حــــالا چی؟..یادت اومـــد؟..

تموم مدت که عربده می کشید چشمام بسته بود..از صداش تنم می لرزید و دست و پام یخ بسته بود..
چشمامو روی هم فشار دادم و بلند گفتم: خ..خب..اره می شناسمــــش..بسه دیگه داد نزززززن لعنتـــی..

دیدم هیچی نمیگه..با ترس و لرز لای چشمامو باز کردم ..

پشتش بهم بود .. تو درگاه ایستاد..در و محکم بهم کوبید که از صدای کوبیده شدنش نه تنها نترسیدم بلکه حس ارامش بهم دست داد.. اینکه بالاخره شرش کنده شد و از اتاق رفت بیرون..ولی بدبختیای من که یکی دوتا نبود..مشکل پشت مشکل بر فرق ِ سرم نازل می شد..
*******************
« آرشام »

– چِشم از این در بر نمی داری.. –چَشم قربان.. -به بچه ها بگو زیر پنجره ی اتاق تمام وقت بایستن..هر صدایی که شنیدید خبرم کنید.. –اطاعت قربان..ولی این همه محافظه کاری واسه یه دختر به..

نگاهه سنگینم و که دید ساکت شد..سرش و زیر انداخت و سکوت کرد.. محکم و جدی گفتم: همون کاری رو می کنید که من دستور میدم..شیرفهم شد یا یه جور ِ دیگه حالیت کنـــم؟.. تند همراه با ترس نیم نگاهی بهم انداخت و باز سرش رو زیر انداخت.. –بله قربان فهمیدم..منو ببخشید اگه تو کارتون.. -بسه.. –چـ..چشم.. از پله ها پایین اومدم..خدمتکار با سینی که کریستال ِ پایه دار ِ شراب درش می درخشید پایین پله ها ایستاده بود.. -کجا؟!.. هول شد و نفس زنان گفت: قربان خانم ِ شیدا تشریف اوردن.. -کجان؟.. — تو سالن قربان.. به سینی اشاره کردم: من دستور داده بودم؟.. با ترس گفت: خ..خیر قربان.. -پس ببرش.. –چشم قربان.. به طرف سالن رفتم..توسط 3 تا پله ی مرمر و شفاف به اون طرف راه داشت..پشتش به من بود..ایستادم..کمی مکث کردم.. با دیدنم از جا بلند شد..همراه با لبخندی دلربا به طرفم اومد.. — سلام عزیزم.. دستش رو به طرفم دراز کرد..یک تای ابروم و بالا دادم و با تعجبی خاص نگاهش کردم.. دستش و گرفتم..مکث کردم..رهاش نکردم و تنها تو چشماش خیره شدم.. در حینی که به مبل اشاره می کردم دستش و رها کردم.. هیچ حرکتی نکرد..بی توجه به اون روی مبلی که در صدر سالن قرار داشت نشستم.. نگاهم و به چشمان ِ براقش دوختم..اروم به طرفم اومد.. صدای تق تق کفشاش اذیتم می کرد ولی ناچار به سکوت شدم..اگه قصدم چیز دیگه ای نبود بی شک پاشنه هاشون رو خـــورد می کردم.. فکم و روی هم فشردم..روی نزدیکترین مبل به من نشست.. –جواب سلامم و نمیدی؟.. -سلام.. لبخند زد..ولی مصنوعی بودنش رو خیلی راحت به رخ می کشید.. – چیزی شده؟.. با تعجب گفت: نه..چطور؟!.. -چی باعث شده که ما به غیر از شرکت اینجا هم همدیگرو ببینیم؟.. لبخند زد: مشکلش چیه عزیزم؟..فکر کن دلم برات تنگ شده که دروغ هم نگفتم.. پوزخند زدم.. -عزیزم؟!..دلتنگی؟!..هه..عجب.. خندید..اروم و به ظاهر دلنشین..با عشوه ای مشهود در حرکاتش رو به من کرد و در حینی که دستش و کمی تو هوا تکون می داد گفت: خب اون بار که توی شرکت باهات حرف زدم بهم گفتی به هر کس این اجازه رو نمیدی که باهات راحت باشه..ولی به من چنین اجازه ای رو دادی.. -دادم؟!.. لحنم انقدر محکم و جدی بود که من من کنان گفت: خ..خب راستش..گفتی اگه بخوای می تونی که.. نفس عمیق کشیدم..ادامه نداد.. -گفتم ..اگر بخوام.. با تردید گفت: یعنی تو نمی خوای؟.. نگاهش کردم..بی قراری تو چشماش بیداد می کرد..درست همون چیزی که دنبالش بودم..تشنه تر شدن ِ لحظه به لحظه ی اون.. -شاید.. کلافه شده بود.. –یعنی چی آرشام؟!..بالاخره اره یا نه؟!.. خیلی برام جالب بود..اینکه یه دختر با چندتا اشاره و پا دادن های نامحسوس اینطور خودش رو با یک مرد راحت بدونه که با این همه غرور باز هم بتونه راحت برخورد کنه.. -گفتم که..هنوز نمی دونم.. –یعنی مردی مثل تو و در جایگاه تو نمی تونه چنین تصمیم آسونی رو بگیره؟.. سکوت کردم..بیش از حد بهش بها دادم.. با اخم زنگ طلایی رنگی که روی میز سلطنتی کنارم قرار داشت رو برداشتم..2 بار تکون دادم..طولی نکشید که یکی از مستخدمین با همون سینی شراب وارد شد.. ابتدا رو به روی من ایستاد و سرش و تا نیمه ی راه به نشانه ی تعظیم خم کرد..با دست به شیدا اشاره کردم..سینی شراب رو به طرفش گرفت.. رو به خدمتکار کردم و جدی و سرد گفتم: شراب؟!.. –بله قربان.. -ببرش.. هر دو با تعجب نگاهم کردند..دست شیدا در حالی که داشت لیوان ِ شراب رو از توی سینی بر می داشت همونطور خشک شده باقی موند.. نسبتا بلند رو به خدمتکار داد زدم: نشنیدی چی گفتم؟..سینی رو ببر و برای خانم شربت بیار.. از صدای بلندم دست شیدا لرزید و نیمی از شراب داخل لیوان درون سینی ریخت..خدمتکار به سرعت از سالن خارج شد..با اخم به روبه رو خیره شدم.. کمی بعد نگاهم و بهش دوختم..رنگش پریده بود.. لبخندی کاملا ظاهری روی لبانش نقش بست و گفت: خب..خب چه کاری بود؟..اتفاقا من شراب دوست دارم.. خشک گفتم:می دونم..منتهی من دوست ندارم.. با دهان نیمه باز نگام کرد.. -الان فقط شربت مناسب ِ.. –یعنی تو هیچ وقت شراب نمی خوری؟!.. -چرا.. –پس.. – الان وقتش نیست.. سکوت کرد..این دختر بیش از حد ِ تصورم راحت بود..باید رفتارم و باهاش تا حدی تغییر می دادم. پا روی پا انداختم ..خدمتکار اینبار با سینی شربت وارد سالن شد..درست مثل سری قبل بعد از تعظیمی که به من کرد و با اشاره ی من به شیدا لیوان شربت رو تعارف کرد.. شیدا نیم نگاهی به من انداخت و لیوان رو برداشت..خدمتکار لیوان و روی میزکنار دستم گذاشت و با اشاره ی دستم از سالن بیرون رفت.. کمی از شربتش و مزه مزه کرد و گفت: یه مهمونی ترتیب دادم..به مناسبته کار جدیدم..دوست دارم تو هم توی مهمونیم باشی.. با مکث کوتاهی نگاهش کردم..لیوان شربتم رو برداشتم.. همونطور که بی هدف نگاهم به محتویات ِ داخل لیوان بود گفتم:ممکنه نتونم بیام..ولی تلاشم و می کنم.. –خواهش می کنم حتما بیا..کلی واسه ت سوپرایز دارم.. نگاهم و بهش دوختم..در حین ِ اینکه سرم رو ارام تکون می دادم لیوان و روی میز گذاشتم.. سرد گفتم: زیاد از غافلگیری خوشم نمیاد.. لبخندش کمرنگ شد.. — ولی ..شاید اینبار خوشت اومد، میای؟!.. دلیل تردیدی که داشتم دختر خونده ی منصوری بود..ولی در هر صورت من هم هدف ِ خودم و داشتم.. بنابراین با تکون دادن سرم جواب مثبت دادم..

از سر خوشحالی لبخند زد..از جا بلند شد..کارتی روی میز گذاشت و گفت: این دعوتنامه ست..با اومدنت بی نهایت خوشحال میشم..

منتظر رو به روم ایستاد.. بلند شدم..و با لبخندی محو به در سالن اشاره کردم و گفتم: به مهندس سلام ویژه ی منو برسون.. دیگه باهاش رسمی نبودم..نه..کم کم باید وارد مرحله ی دوم می شدم..و از همین مهمونی می تونستم شروع کنم.. با لبخندی غلیظ کنارم ایستاد و به قصده بوسیدن ِ صورتم لباش و جلو اورد .. با اخمی کمرنگ صورتم و عقب کشیدم.. نگاهی سنگین بهش انداختم..لبخند به روی لب هاش خشک شد.. –ببخشید..نمی دونستم خوشت نمیاد.. به سمت در حرکت کردم.. -من گفتم خوشم نمیاد؟.. –نه .. رو به روم ایستاد.. –پس چرا..نذاشتی که.. هه..گستاخی تا به این حد؟!.. -تو دختر بی پروایی هستی..من به هیچ عنوان مایل نیستم که همین اول کار این بی پروایی رو بهم ثابت کنی.. چین ملایمی میون ابروهای بلند و کمانیش افتاد.. –من بی پروا نیستم آرشام.. -خب درسته..شاید به خاطر اینه که مدت زیادی خارج از ایران بودی و مطمئنا در اونجا به رشد ِ فکری نسبت به اونچه که باید و شاید رسیدی.. لبخند زد: دوست نداری من مثل اروپایی ها باشم؟..با فکری باز و نگاهی امروزی و روشنفکرانه؟.. نگاهم از درون کاملا بی تفاوت بود..ولی به ظاهر رگه های مصنوعی از توجهم رو تو چشماش دوختم.. حرفی نزدم و از سالن بیرون رفتم.. ******************* رو به خدمتکار کردم و گفتم: غذاش اماده ست؟.. –بله قربان..الان براشون ببرم؟.. -لازم نیست..برو بیارش.. –چشم قربان.. جلوی پله ها ایستادم..چندی بعد خدمتکار همراهه سینی غذا به طرفم اومد..از دستش گرفتم و از پله ها بالا رفتم.. هر دو تا نگهبانی که جلوی در گذاشته بودم با تعظیمی کوتاه کنار ایستادند.. -یکیتون بمونه..اون یکی هم می تونه بره..هر 2 ساعت 1 بار شیفتتون عوض میشه .. –چشم قربان.. –اطاعت قربان.. سینی رو تو یکی از دستام گرفتم و قفل در رو باز کردم..وارد اتاق که شدم اونجا نبود.. سینی رو به ارومی روی میز کنار در گذاشتم..حرکت نکردم..نگاهه سریع و با دقتی به اطراف انداختم.. پوزخند زدم..و با یک حرکته سریع در رو بستم و همین که خواست صندلی رو بیاره پایین دستام و دور ِ هر دو تا مُچ ِدستش حلقه کردم و نسبتا محکم فشار دادم که بلند جیغ کشید.. –آآآآآی آی دستم.. روانی دستم شکست.. کشیدمش سمت خودم و صندلی تو همون فشارهای اولی که به دستش وارد کردم جلوی پاهام افتاده بود.. دستاش و بردم پشت..سینه به سینه ی هم ایستاده بودیم.. نگاهی از سر خشم بهش انداختم و داد زدم: دختره ی عوضی فکر کردی با اینکارات می تونی از اینجا فرار کنی؟.. نگاهش فوق العاده وحشی بود..بدون اینکه حتی نگام رو از روش بردارم دستاش و به روی هم فشردم و با یک حرکت اون و چرخوندم ….و حالا پشتش به من بود.. کنار صورتش به ظاهر اروم ولی همراه با خشم در حالی که دندونام و روی هم فشار می دادم از لابه لای اونها غریدم:چیه؟..هار شدی؟..جفتک میندازی اره؟..اینجا جای این کارا نیست..پنجول انداختنات واسه وقتی بود که تو چنگال شیر اسیر نبودی..حالا اوضاع کمی فرق کرده….محکمتر فشار دادم:الان که دارم انقدرخودمو کنترل می کنم و تا به الان سرت و زیر اب نکردم فقط و فقط به خاطره اطلاعاتی ِ که می تونی بهم بدی..از خودت و اون کفتار..فکر نکن حالا که اجازه دادم دستات باز باشه می تونی باهاشون هرکار خواستی بکنی.. تکونش دادم و بلندتر داد زدم: فقط زبونت و باز کن وبگو..بگو کی هستی و چرا دختر خونده ی منصوری شدی؟..دختر خونده ی کسی که بچه هاش براش با کِرمای زیر خاکه توی باغچه ی خونش هیچ فرقی نمی کنن..چطور تو شدی دخترخونــــده ی این ادم؟..هـان؟..براش چکار می کنی؟.. با خشم شال رو از سرش کشیدم و موهاش و تو چنگ گرفتم..از درد نالید و جیغ کشید.. –نکن کثافت..نکن..چرا شکنجه م می کنی؟..من که هیچ کاره م عوضی.. پرتش کردم رو تخت..در حالی که سرش و تو دست گرفته بود برگشت و با ترس نگام کرد.. -به همین اسونیا نیست..تا وقتی که از زیر زبون تند و تیزت همه ی اطلاعات ِ مربوط به منصوری رو نکشیدم بیرون ولت نمی کنم..رهایی از اینجا برات میشه یه رویا..می فهمــــی؟..رویــــا.. به اطرافم اشاره کردم و در حالی که داد می زدم به طرف در رفتم.. -از اینکه گذاشتم توی این قفس طلایی باشی باید ازم ممنون باشی گربه ی وحشی.. برگشتم و تو چشمای پر از اشکش نگاه کردم.. -لیاقت تو کمتر از اینجاست..حتی کمتر از این زندان.. به هق هق افتاده بود و همون موقع از اتاق بیرون رفتم..نگهبان با تعظیم جلوی در ایستاد.. -هر نیم ساعت 1 باز میری تو چِکِش می کنی..همه ی وسایل ِ تیز و برّنده ای که بتونه با اون به خودش اسیب بزنه رو از تو اتاق برداشتید؟.. –بله قربان..حتی یه سوزن جا نذاشتیم.. – اگه دیدید زیاد سر و صدا می کنه حتما خبرم کنید..زمانش مهم نیست ..فقط هر چی که شد اول من رو در جریان قرار می دید..شیرفهم شد؟.. –بله قربان..اطاعت..

روی پرونده هایی که از شرکت اورده بودم کار می کردم که تقه ای به در اتاقم خورد.. اکثر مواقع کارهای مهم مربوط به شرکت و توی خونه م انجام می دادم..در محیطی مملو از سکوت و بدون مزاحم..در اینصورت تمرکز بیشتری برای انجامشون داشتم..

-بیا تو.. در اتاق به ارومی باز و بسته شد..از صدای قدم ها و طرز در زدنش فهمیده بودم کسی جز شکوهی نیست.. –قربان.. -بگو می شنوم.. –اقای شایان تشریف اوردن..خواهان دیدار با شما هستند قربان.. نگاهم و از روی پرونده گرفتم و به شکوهی دوختم.. -از کی منتظره؟.. — همین الان اومدن..ظاهرا کمی هم عجله دارند.. – تنهاست؟.. –بله قربان.. نفسم و سنگین بیرون دادم..با کمی مکث خودکارم رو لای پرونده گذاشتم .. -بسیار خب می تونی بری..بهشون بگو من تا چند دقیقه ی دیگه میام.. — اطاعـت میشـه قربـان.. و از اتاق بیرون رفت..مطمئن بودم با شنیدن خبر اینکه دخترخونده ی منصوری اینجاست درنگ نکرده و اومده اینجا .. ****************** با هم دست دادیم و با تعارف ِ دست من روی صندلی نشست.. — تا الان چیزی هم بروز داده؟.. – نه.. –چطور؟!..از آرشامی که من می شناختم بعیده کارش و زود شروع نکنه.. پوزخند زدم: مطمئن باش من سیاست ِ خودم و دارم..البته اگه منو خوب شناخته باشی.. متوجه نیش کلامم شد..ولی چون به این لحن و طرز از حرف زدنم عادت داشت با لبخند نگام کرد.. دستاش رو از هم باز کرد و بلند شد.. –می خوام ببینمش..کجاست؟.. نگاه کوتاهی بهش انداختم ..این همه اشتیاق برای چی بود؟!.. بدون حرف از جا بلند شدم و با قدم هایی اهسته جلو افتادم.. ******************* در اتاق رو باز کردم..اول خودم وارد شدم..روی تخت نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود..با اخم نگام کرد .. پشت سر من شایان هم وارد اتاق شد و کنارم ایستاد..و در اتاق توسط نگهبان بسته شد.. نگاهش از روی من به سمت شایان کشیده شد و چون نگاهم رو دقیق به صورتش دوخته بودم به راحتی متوجه ی ترسی مبهم که تو چشمای خاکستریش جهید شدم.. نگاهی سرسری به شایان انداختم ..مشتاقانه با نگاهی براق و خاص به اون دختر خیره شده بود.. به طرفش رفت.. دختر با ترس اب دهانش رو قورت داد و کمی خودش و به عقب کشید.. –ت..تو اینجا؟..تو دیگه چ..چی از جونم می خوای کثافت؟.. شایان مکث کرد و قهقهه زد: پس هنوز یادته؟.. همون جا ایستاده بودم و با اخم به ان دو نگاه می کردم..مطمئن بودم در گذشته مسئله ای بینشون بوده و با شناختی که روی شایان داشتم می تونستم یه چیزایی حدس بزنم …. کنارش نشست و حالا ترس کاملا مشهود تو چشماش دیده می شد.. شایان با لحنی سنگین و شمرده گفت: نترس خانم کوچولو.. چرا داری می لرزی؟..کاریت ندارم..فقط می خوام چند تا سوال ازت بپرسم..همین.. فکر کنم اسمت دلارام بود..اره..منصوری همیشه می گفت دلارام دخترخونده ی منه و دوسش دارم..درست می گفت؟.. در حالی که به نفس نفس افتاده بود رو به شایان داد زد: خفه شو..تو یه شیطانی..تو..تو.. روشو برگردوند و داد زد: نمی خوام ببینمت..دست از سرم بردار لعنتی.. شایان بی توجه با لبخند به بازوش دست کشید..با ترس از رو تخت بلند شد ..و نگاهش بین من و شایان درگردش بود.. فریاد زد: چی از جونم می خواین لعنتیا..ولم کنین دیگه.. شایان از رو تخت بلند شد و همین که یک قدم به طرفش برداشت با ترس داد زد: نیا جلو..ب..بهت میگم نیا جلو کثافت.. شایان همونجا ایستاد و گفت: فعلا با جونت کاری ندارم نترس.. خندید و رو به من گفت: آرشام..مگه بهش نگفتی که چی می خوایم؟.. نگاهم رو با اخم تو چشمای اون دختر دوختم و با حرکت سر تایید کردم.. رو بهش کرد و گفت: پس می دونی..حالا بهمون بگو.. -چ..چی؟!.. — پدر خونده ت کجاست؟.. -قبلا هم گفتم..من پدر خونده ندارم.. همراه با پوزخند گفت: نداری؟!..نکنه می خوای بگی شخصی هم به اسم بهمن منصوری نمی شناسی؟!.. -مـ..می شناسم.. –پـــس چــــــی؟.. از فریادی که شایان کشید دستاش رو به دیوار تکیه داد و در حالی که قفسه ی سینه ش تند بالا و پایین می شد چشماش و به روی هم فشار داد.. با صدایی مرتعش داد زد: مــــن می دونم بهمن منصوری کیــــه..می شناسمش چون براش کار می کردم..م..من پ..پرستارش بودم..نه دختر خونده ش..اون بهتون دروغ گفته..دروغ گفته.. گریه نمی کرد..ولی ظاهرش به راحتی نشون می داد که بیش ازحد ترسیده.. وقتایی که من می اومدم پیشش این ترس رو نه تو حرکات و نه حتی تو نگاهش نمی دیدم..ولی.. الان در حضوره شایان همه ی اینها در اون محسوس دیده می شد..در حضوره من کاملا گستاخ بود و وحشی.. ولی الان..کاملا برعکسش رو می دیدم.. – شایان بهتره تمومش کنی..من خودم می دونم باهاش چکار کنم.. شایان نیم نگاهی بهش انداخت وبه طرفم اومد..نگاهم با همون اخم ِ همیشگی به اون دختر بود.. شایان دستی به روی شونه م زد و گفت: پس اینکار و تماما می سپرمش به تو..می خوام تمومه جیک و پوک ِ منصوری رو از زیر زبونش بکشی بیرون.. و با نگاهی کوتاه و دقیق که به اون دختر انداخت از اتاق بیرون رفت..

2 روز ِ که اون دختر اینجاست..
و امشب شیدا مهمونی ترتیب داده بود و نمی تونستم از این دعوت بگذرم..

رو به خدمتکار مخصوصم «گندم» گفتم: کت و شلوارم رو از خشکشویی گرفتی؟..

داشت اتاق رو مرتب می کرد..در ساعتی مشخص از روز حق داشت که به اینجا بیاد..در غیر اینصورت باید خودم دستور می دادم..

رو به من ایستاد و گفت: بله قربان..زنگ زدم خودشون اوردن..
در حالی که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: لباسم و اماده کن..
–برای امشب چه سِتی باشه قربان؟..

تو درگاه ایستادم..کمی مکث کردم و جواب دادم: مثل همیشه..فقط مشکی..
-بله قربان..چشم..

به طرف اتاقش رفتم..رو به نگهبان که ایستاده داشت چرت می زد با عصبانیت بلند گفتم: چه غلطی می کنی احمق؟..
با ترس ایستاد و نگام کرد..
–ش..شرمنده م قربان..یه لحظه چشمام سنگین شد..
-مگه نگفته بودم هر 2 ساعت 1 بار شیفتتون عوض بشه؟..
سرش رو زیر انداخت و چیزی نگفت..

داد زدم: وقتی ازت سوال می پرسم جوابم و بده احمق..
–چشم قربان..ببخشید..
مکث کوتاهی کردم و دستی به صورتم کشیدم..

– 3 تا دیگه از بچه ها رو بیار هر کدوم تو این 24 ساعت زمان بندی کنید و جلوی در کشیک بدید..اینطوری بخوایم پیش بریم اون دختر راحت فرار می کنه..
— اطاعت قربان..
– فقط وای به حالتون اگر بفهمم کارتون رو درست انجام ندادید..فقط یه بار دیگه ببینم داری چرت می زنی بی برو برگرد دخلت و میارم..شیرفهم شد؟..
— چشم قربان..خیالتون راحت باشه..
– من امشب اینجا نیستم..می خوام شیش دونگ حواستون بهش باشه..
— اطاعت میشه قربان.. حواسمون بهش هست..

پوزخند زدم و نگاهی سرسری بهش انداختم..کاملا مشخص بود که چطور انجام وظیفه می کنه..
همراه با هیکلی درشت و چهارشانه , صورتی نسبتا خشن داشت و با اطمینان می تونم بگم اکثر ِ زیردستان من تو کارشون خشن و جدی بودند..
منم همین و می خواستم و اگه کسی جز این بود جایی تو گروهه من نداشت..
*******************

« دلارام »

خدایا 2 روزه که اینجا اسیرم..دارم دیوونه میشم , د ِ اخه باید چکار کنممممم؟!..
روی تخت چمباتمه زده بودم..زانوهام رو بغل گرفتم و بی حوصله و کسل نگام دور اتاق می چرخید..
کاری که این 2 روز می تونستم انجامش بدم همین بود..
یه کمد لباس که چند دست هم بیشتر توش نبود..یه میز ارایش و یه شونه ی پلاستیکی..یه دستمال روی میز و یه در که سرویس بهداشتی بود , حموم و دستشویی..یه تخته 2 نفره ی معمولی ولی شیک..پرده ها هم یه جورایی فانتزی بودن..ترکیبی از رنگ های سرمه ای و سفید که خب با سرویس ِ این اتاق جور بود..

لباسامم همین یه مانتویی که تنم بود و یه شالی که همینجوری رو موهام انداخته بودم..و شلواری که پام بود..
حاضر نبودم لباسامو عوض کنم..چون می ترسیدم این گوشه کنارا دوربین کار گذاشته باشن..
تو فیلما دیده بودم یکی رو که گروگان می گیرن تو اتاقی که حبس ِ دوربین کار میذارن تا خوب زیر نظر بگیرنش..

بیکار هم ننشسته بودم خوب سوراخ سنبه های اتاق و گشته بودم ولی دوربینی پیدا نکردم..

اما شاید تو حموم بتونم لباس عوض کنم..اره خب اگه رذل باشن بخوان اونجا هم دوربین کار بذارن..خب رذل که هستن ..پـــــوووووووف..

اخه اینا چی از جون من می خوان؟!..منصوری؟!..خب این قضیه به من چه ربطی داره؟!..
خیر سرم پرستار و یه جورایی کلفتشم ..دخترخونده دیگه چه صیغه ایه؟!..اینو دیگه کجای این دل وامونده م بذارم؟!..چه گرفتاری شدم..
حالا اون مرتیکه تو هر محفلی نشست این زِر و زد که منه بیچاره دخترخونده شَم..کدوم سَنَدی اینو نشون میده اخه؟..عجبا..

چونه م و گذاشته بودم رو دستام و داشتم فکر می کردم که..
یه دفعه یاد اون عوضی افتادم..شایان ِ پست فطرت..کسی که همه چیزم و ازم گرفت..خانواده م..خوشبختیم و همه ی هست و نیستم ……..

و ذهنم کشیده شد به گذشته ها..گذشته ای سراسر تلخی..ولی از اول تلخ نبود..نه..
همه چیز خوب بود..همه جای زندگیم بوی خوشبختی می داد..تو گوشه گوشه ی خونه ی پدریم صفا و صمیمیت، بین اعضای خانواده م دیده می شد..
ولی…….

یه خانواده ی 4 نفره..یه خانواده ی خوشبخت و اروم بودیم..
من یه دختر 16 ساله بودم و برادرم نیما که 24 سالش بود..
پدرم شغلش ازاد بود و یه مغازه ی لباس فروشی داشت..
مادرم مثل همه ی مادرای دنیا مهربون و دلسوز بود..صورت دلنشینی داشت و نگاهش همیشه پر از مهر بود..بابام بی نهایت شیفته ش بود و خانمم صداش می زد..

مامانم علاوه بر اینکه مادرم بود دوستمم بود..خیلی خیلی بهش نزدیک بودم..خب تک دختر بودم و اهل اینکه حتی کوچکترین رازم رو با دوستام در میون بذارم هم نبودم..
و کسی رو مطمئن تر و رازنگهدارتر از مادرم نمی دونستم..

همیشه جنبه ی منطق رو در نظر می گرفت..برای همینم باهاش راحت بودم..
اسمش ماه بانو بود و اسم پدرم فؤاد..برادرم دانشجو بود و در کنار درس و دانشگاه تو یه کارگاهه فنی کار می کرد..
چون یه جورایی با رشته ش جور در می اومد این شغل رو دوست داشت..بر خلافه من که یه دختر شیطون و بازیگوش بودم اون پسر ِ ارومی بود..

و پدرم..اونم مرد زحمتکشی بود..می گفت دوست داره همیشه نون حلال بذاره سر سفره ی زن و بچه ش..ولی..
همه چیز همین نبود..این فقط ظاهره قضیه بود که ما اینطور فکر می کردیم..اصل ماجرا چیزه دیگه ای بود..

درس می خوندم و دوست داشتم رشته م واسه دبیرستان تجربی باشه و تو دانشگاه رشته ی پرستاری بخونم..ازبچگی بهش علاقه داشتم..و چه ارزوهایی که برای اینده م نداشتم..

یه روز که تو عالمه شاد ِ دخترونه ی خودم غرق بودم داشتم بازیگوشی می کردم و سر به سر مامانم می ذاشتم صدای زنگ در رو شنیدم..
بدو رفتم تو حیاط و لبخند به لب درو باز کردم چون می دونستم این موقع روز باباست..ولی به جای بابا یه مرده غریبه رو دیدم..

چون حجاب نداشتم به خودم اومدم و تندی پشت در وایسادم..
خواستم در و ببندم که صدای بابا رو شنیدم..

— دخترم چرا فرار کردی؟..
و در و هل داد و اومد تو..پشتش اون یارو هم اومد تو حیاط..جای بابام بود ولی جوری نگام می کرد که مو به تنم سیخ می شد..

بدون اینکه حتی به بابام سلام کنم دویدم رفتم تو ..به مامان گفتم که بابا با یه مرده غریبه اومده خونه..
با تعجب چادرشو که به کمرش بسته بود کشید رو سرش و گفت: اوا خاک به سرم تو اینجوری رفتی دم در؟..
با حرص گفتم: اره دیگه نمی دونستم که اون پشت دره..
–یعنی چی که بابات با یه مرد غریبه اومده؟..سابقه نداشته..
– چه می دونم..خودت برو ببین..
–باشه تو همینجا باش..هوای سیب زمینیا رو داشته باش نسوزه ..

سرمو تکون دادم و قاشقی که داشت باهاش سیب زمینیا رو سرخ می کرد و از دستش گرفتم..
مامان رفت بیرون و صداشون رو می شنیدم که داشتن سلام علیک می کردن..ولی کم کم صداشون تو صدای جلز و ولز کردن سیب زمینی ها که داشتن تو روغن ِ داغ سرخ می شدن گم شد..

ماجرا به همینجا ختم نشد..اون مرد هر شب پاتوقش شده بود خونه ی ما..از ظاهر ِ اُتو کشیده و بیستش معلوم بود از اون خر پولاست..
هر وقت می اومد اینجا مامان منو می فرستاد تو اتاقم و خودش هم می رفت تا ازشون پذیرایی کنه..
داداشم که تا شب تو کارگاه بود و وقتی هم می اومد می رفت تو زیرزمین تا درس بخونه..اخه اونجا رو موکت کرده بود مخصوص همین کار..کسی هم مزاحمش نمی شد..

کم کم مشاجره های مامان و بابام شروع شد و شنیدن ِ صدای دعواشون دلم رو به درد می اورد ..
و برادرم نیما چند بار جدی باهاشون حرف زد ولی وقتی دید فایده ای نداره بی خیالشون شد..
گاهی دیرتر می اومد خونه و وقتی هم بر می گشت می گفت با دوستام دارم درس می خونم..

بابام دوتا داد سرش می زد و این می شد اغاز ِ دعوای بین مامان و بابا..دیگه خسته شده بودم ..اونا که سر هم فریاد می زدن من چشمام و روی هم فشار می دادم و تو اتاقم زار می زدم..

هم برام عجیب بود و هم ناراحت می شدم..تو خونه ی ما هیچ وقت بحث و دعوا نبود..همه احترام ِ همو داشتن..ولی حالا………..

تا اینکه تو یکی از همین دعواها از دهن مامانم پرید که بابام معتاد شده و خیلی وقته اینو داره ازمون مخفی می کنه..
مامان می گفت که بهش شک کرده بود ولی باورش نمی شده..برای شایان یا همون مرد غریبه مواد می فروخته و اینجوری از کنارش مواد ِ مصرفی خودش و هم تامین می کرده..

و چه تلخ بود اون شبی که پی به این حقیقت بردم..اینکه پدرم..کسی که حکم سایه ی بالا سرمون رو داشت..کسی که پشتوانه ی ما بود و بنیان و ارامش خانواده رو اون اداره می کرد در حال نابودن شدن بود و زندگیمون رو هم همراه خودش سیاه و کدر کرد..

انگار اون سال ، سال ِ بلا و مصیبت بود که برای ما از زمین و اسمون می بارید..
و تو یکی از همین شبا مادرم سکته کرد و ..
وقتی صبح ساعت 9 از خواب بیدار شدم و دیدم کسی هنوز بیدار نشده و صبحونه حاضر نیست..بعد از روشن کردن سمامور رفتم پشت اتاقشون ..ولی در کامل بازبود..
رفتم تو تا مامان رو صدا بزنم..بابام تو اتاق نبود..مامان به پشت خوابیده بود و صورتش مهتابی تر از همیشه بود..
با لبخند نشستم کنارش و دستشو گرفتم تا صداش کنم که از سردی دستش تنم لرزید..تو دلم خالی شد و شروع کردم به تکون دادنش..صدام می لرزید و با قربون صدقه و گریه صداش می زدم..

— مامانم بیدار شو..ماماااااانی تو رو خدا چشماتو باز کن..مامااااان..مامااااااااا ااان..

انقدر جیغ و داد کردم که نیما و بابامم اومدن تو اتاق..
و اون روز ِ نحس مادر نازنینم پر کشید و رفت..تو خواب سکته کرده بود و من و نیما رو بدبخت و بیچاره کرد..
بعد از مرگ کسی که تنها مونس و دوست و همدمم بود گوشه گیر شده بودم..مثل ادمای افسرده یه گوشه می نشستم و به دیوار زل می زدم..

نیما که دیگه کلا خونه نمی اومد بابامم یه شب در میون می اومد و انگار نه انگار که یه دختره 17 ساله تو خونه تک و تنهاست..((1 سال گذشته بود))..
برای اینکه نترسم می رفتم با عکس مامان حرف می زدم..حس می کردم پیشمه و اینجوری اروم می شدم..و اون موقع انقدرگریه می کردم که از حال می رفتم..
روزگارم همینجوری تلخ و بی روح سپری می شد که بازم پای شایان به زندگیمون باز شد..
حالا بی پرواتر از گذشته به خونمون قدم می ذاشت و بابام تا می تونست با جون و دل ازش پذیرایی می کرد..واسه ی مرگ مامان یه چند وقت عزادار موند و بعد هم انگار نه انگار..
رفتارایی که از پدرم می دیدم و بی توجهیاش افسرده ترم می کرد..

تا وقتی مادرم زنده بود بابام دیگه شایان رو نمی اورد خونه یا اگرم می اومد ماهی 2 یا 3 بار ..
تا اینکه یه روز..

بابام صبح اومد خونه و دستاشم پر از خرت و پرت بود..
وقتی از پنجره داشتم نگاش می کردم که کیسه های پلاستیک پر از میوه و خوراکی رو گرفته دستش و اروم داره میاد تو خونه تو صورتش دقیق شدم..هر چی که جلوتر می اومد چین و چروک های صورتش هم واضح تر می شد..

ریش پر پشت و بلندی که انگار ماه هاست اصلاح نشده..در صورتی که قبلا وقتی مامان زنده بود یک روز در میون صورتش و اصلاح می کرد..
لباساش رنگ و روشون رفته بود و مثل سابق تر و تمیز نبودن..ولی..
چرا انقدر کمرش خمیده شده؟..مردی که تازه پا به 50 سالگی گذاشته چرا انقدر پیر و شکسته شده؟..

بابام با خودش چکار کرده بود؟..با من ..با مامان که می دونستم از دست ِ کارای بابام غصه خورد و دق کرد..به خاطر اعتیادش کنترلی روی خودش نداشت..گاهی که عصبانی می شد هر چی از دهنش در می اومد می گفت..فحش های رکیکی که……
یه قطره اشک از چشمام چکید رو گونه م ولی جلوی دومی رو گرفتم..با سر انگشتام پاکشون کردم و پرده رو انداختم..

بابا اومد تو..از همون جلوی در صدام زد..انگار یه جورایی خوشحال بود..این خوشحالی به وضوح تو صداش موج می زد..

— دخترم دلارام.. کجایی بابا؟..
-اینجام ..سلام..

نیم نگاهی به صورت سرد و بی روحم انداخت و زیر لب جوابمو داد..
لبخندش که رفته رفته داشت محو می شد رو پررنگترش کرد و درحالی که سعی داشت نگام نکنه گفت: بیا بابا..بیا اینا رو از دستم بگیر واسه شب مهمون داریم..

می دونستم با زدن این حرف یعنی باید سور و سات امشبشون رو من حاضر کنم..مگه کس ِ دیگه ای هم بود؟..
تو دلم پوزخند زدم و گفتم:و این همه خرید بیخودی مصرف نمیشه..انگار نه انگار منم اینجام و فکر ِ اینو نمی کنه که چی می خورم و چکار می کنم..اونوقت واسه مهمونش که معلوم نیست کی هست اینقدر تشریفاتی کار می کنه..

جوابش و ندادم..اصلا چی داشتم که بگم؟.. بپرم بغلش و بگم بابا دلم برات تنگ شده؟..چرا خونه نمیای؟..مگه من ادم نیستم؟..مگه منه نفهم دخترت نیستم چرا باهام اینکارو می کنی؟..

نه..همون سکوت بهتر بود..گاهی اوقات سکوت می تونه خیلی از معانی رو تو خودش داشته باشه..سکوت ِ من پر از حرف بود..پر از حرفای نگفته که رو دلم مونده بود و هر شب این عقده ها رو با قاب عکس مادرم خالی می کردم..انقدر نگاش می کردم وگریه می کردم که احساس می کردم تهی شدم..دلم دیگه پر نیست که بخوام داد بزنم وفریاد بکشم..
ولی از همه ی اینا چه حاصل؟..صبح که می شد روز از نو و روزی ِ منه مفلوک هم از نو..

خلاصه شب شد و منم با همون سن کمم 2 نوع غذا پختم و میوه و شیرینی ها رو چیدم تو ظرف..خونه رو هم مجبوری تمیز کرده بودم..وگرنه کی حال و حوصله ش رو داشت..
وقتی دیگه کاری نمونده بود رفتم یه دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دیدم هنوز بابا نیومده ..رفتم تو اتاقم و بعد از اینکه موهامو خشک کردم افتادم رو تخت..
بشمار سه هم خوابم برد..از بس که خسته بودم هیچی نفهمیدم و رفتم تو یه عالمه دیگه..
نمی دونم چقدر گذشته بود ولی..

اینا رو بعدها فهمیدم که الان وقتی بهشون فکر می کنم می خوام سرمو بکوبونم به همین تاج ِ تخت تا از حس ِ درد و سوزش جون بدم و بمیرم..
یعنی بی غیرتی ِ یه پدر تا این حددددد؟..چرااااا؟..چون معتاده؟..مگه معتاد ادم نیست؟..مگه انسانیت نداره؟..
یعنی تا این حد که خودش و بزنه به بی خیالی و بذاره هر خاک بر سری هر بلایی که خواست به سره دخترش بیاره؟..

بعدها توسط همسایه ی دیوار به دیوارمون که ادم فضولی بود و همه ش سرش تو کاره این و اون بود فهمیدم که صدای خندشون رو می شنوه و فک می کنه مهمون داریم و داریم میگیم می خندیم..
و من اینا رو خودم فهمیدم..چون قبلا هم سابقه داشته..البته به جز یه موردش که….
وقتی بابا با مهمونش که همون شایان بوده میاد خونه تا اونجایی که می تونه ازش پذیرایی می کنه..اونم وقتی خوب بابام و نشئه می کنه و خودش هم تا خرخره مست می کنه دیگه هر کی سی خودش یه طرف میافته..

بابام اواز می خوند و می خندید..اون یارو مست ِ لا اوبالی هم لابد حض می کرده..تا اینکه شایان که حواسش یه کم جمع بوده میاد سر وقتم..
منه از همه جا بی خبرم تو عالمه خواب بودم که حس کردم یکی داره صورتم و نوازش می کنه..

اولین چیزی که با چشمای بسته حس کردم بوی تند ادکلنش بود که با بوی الکل وسیگار قاطی شده بود مشامم رو سوزوند..
با هر نفسی که می کشیدم هوشیارتر می شدم تا جایی که چشم باز کردم و دیدم بالا سرم تمرگیده داره نوازشم می کنه..

با دیدنش ترسیدم و خواستم جیغ و داد راه بندازم که نذاشت اشغال دهنمو سفت چسبید..
یه چیزایی زمزمه می کرد که انقدر گیج و منگ بودم نمی فهمیدم داره چی میگه..فقط تا مرز سکته پیش رفته بودم..

فهمیده بودم چی می خواد از نگاهه ه*و*س الود و گرمای دستش و نگاهه خیره ش به همه جای بدنم شصتم خبردار شده بود که اگه زود نجنبم و بخوام پخمه بازی در بیارم تهش میشم یه بی ابرو که دامنش توسطه این کثافت لکه دار شده..این یعنی اوج ِ بدبختیام ..

از بوی الکی که می داد فهمیده بودم مست ِ..وقتی که دیگه چیزی نمونده بود کارمو بسازه دیدم داره رفته رفته خمار میشه ..
چون شبا تنها بودم همیشه زیرتُشکم یه شیء ِ تیز مخفی می کردم که الان به دردم می خورد..
وقتی تو حاله خودش بود و هیکله قِناسِش و انداخته بود روم دست بردم زیر تشکم و شیشه ی ادکلنم که کتابی و تخت بود و گوشه ش هم کمی تیز بود رو اوردم بیرون..

سمت چپم چاقو بود که دستم به اونطرف نمی رسید..شیشه رو بردم بالا و محکم کوبیدم تو سرش..
از درد ناله کرد و حس کردم جسمش روم سنگین تر شد..همونطور که نفس نفس می زدم پرتش کردم کنار ولی از بس سنگین بود سخت تونستم اینکارو بکنم..
مست که بود حالا از درد هم به خودش می پیچید..شالمو از کنار تشک برداشتم و انداختم رو سرم..هول شده بودم و نمی دونستم باید چکار کنم..

توی اون موقعیت تنها فکری که به سرم زد این بود برم خونه ی همسایه و از همونجا زنگ بزنم به فرهاد..
این مدت که تو خونه افسرده بودم و جایی در نمی شدم بارها به خونمون زنگ زده بود و منم جواب نمی دادم..
حوصله ی هیچ کس و نداشتم حتی فرهاد ..
چند بارم اومده بود جلوی خونه ولی فقط یه بار در و به روش باز کردم و بهش گفتم می خوام یه مدت تنها باشم..و از اینکه شبا تو خونه تنهام و کسی پیشم نیست هم بهش چیزی نگفتم..
خودم کم بدبختی داشتم دیگه چرا اونو ناراحت می کردم؟..

رفتم خونه ی همسایمون که یه پیرزن ِ عصایی بود و با پسر و عروسش زندگی می کرد..
از همونجا زنگ زدم به فرهاد..
حالا بماند که اون پیرزن چقدر سین جیمم کرد..

فرهاد که اومد از در زدم بیرون و با دیدنش حس کردم هنوز کسی رو دارم که پشتم باشه..
با ترس یه نگاه به در خونمون انداختم و با چشمای به اشک نشسته م سوار ماشینش شدم..فهمید قضیه از چه قراره و وقتی با ترس و لرز یه چیزایی براش گفتم خودش تا تهش و خوند..

ادامه دارد…

*********************************************

رمان گناهکار قسمت پنجم

یه مدت خونه ی اون بودم و مثل یه برادر هوامو داشت..
دوست داشتم بدونم بابام و نیما الان کجان؟..فهمیدن من خونه نیستم یا نه؟..
دست به دامن ِ فرهاد شدم و اونم رفت جلوی خونمون که امارش و در بیاره..و تا وقتی که برگشت دلم مثل سیر و سرکه می جوشید..
وقتی اومد چهره ش درهم بود..و با صدایی لرزون بهم گفت که بابام در اثر مصرف بیش از حد مواد همون شب تموم کرده و جالبیش اینجا بود که تو خونه تنها بوده..و کسی هم شایان رو ندیده……. بازم به عزا نشستم و اینبار واسه بابام..بماند که چقدر اذیت شدم و چه شب ها که کابوس می دیدم و فرهاد دلداریم می داد..
اونم کسی رو نداشت..نسبتش با من این می شد که پسر دایی مادرم بود و پدر و مادرش رو تو یه تصادف از دست داده بود..ولی یه جوونه فهمیده و با شعور بود..همه چیز داشت..رفاه و ارامش..چهره ی جذاب و خصوصیات اخلاقی خوب و ایده ال..

ولی با این حال تنها بود.. و خودش می گفت «به این تنهایی اُنس گرفته»..
می گفت« تو که اینجا باشی تنهایی جرات نمی کنه قدم جلو بذاره و خلوتمو پرکنه»..
بهش می گفتم : با این حرفت یعنی من برم که به اُنس و دلبستگیت برسی؟..
می خندید و نگام می کرد..می گفت «نه دختر خوب این چه حرفیه که می زنی؟..من اینجوری خوشحال ترم..تا الان تنهایی رو تو خلوتم راه می دادم از الان به بعد نه»..
می گفتم : واسه اینکه من ناراحت نشم که اینو نمیگی؟..
با خنده می گفت «نه مطمئن باش..تو هم بری باز یه کاری می کنم که تنها نباشم»..

و من هم همراه خودش می خندیدم..
فرهاد که کنارم بود لبخند به لبم می اومد.. و یه دنیا ازش ممنونم که منو به خودم برگردوند و با گذشت زمان و با کمک اون تونستم بشم همون دلارامی که فرهاد دلی خانمی صداش می زد و می گفت «بخند تا دنیا هم به روت بخنده..گریه کنی هوای دل ِ این دنیا هم می گیره و بارونی میشه..اونوقت یه دنیا رو سیل می بره ..اینو می خوای دلی خانمی؟»..
و من با خنده می گفتم «نه»..

از برادرم نیما خبر نداشتم..چند جا رو با فرهاد دنبالش گشتم ولی انگار اب شده بود رفته بود تو زمین..
به پلیس خبر دادم..در مورد شایان هم گفتم ولی نتیجه ای نداشت..هر بار به در بسته می خوردم..

تا اینکه گفتن یه سری جوونه الکلی شبونه تو جاده ی شمال تصادف می کنن و میرن ته دره..
و وقتی به پزشکی قانونی مراجعه کردیم من یکی از دوستاش رو طبق مشخصاتی که بهم داده بودن شناختم ظاهرا اون راننده بوده.. و بعد هم مشخصات برادرم نیما رو شناسایی کردم..همه شون مرده بودن که برادر منم جزوشون بود..
همون موقع دیگه طاقت نیاوردم و به خاطر این همه فشار که روم بود از حال رفتم که در اخرین لحظه خودمو تو بغل فرهاد دیدم..و این هم سومین اتفاق ِ شوم توی زندگی من بود..
چقدر بدبخت بودم..

همه ی اینا رو از چشم پدرم می دیدم..با اینکه مرده بود ولی اون بود که باعث این همه بدبختی شد..اون بود که نتونست مسئولیت پذیر باشه و خانواده ش رو به طرف فلاکت و بیچارگی سوق داد..پدر..کسی که الان چیزی جز اه ِ حسرت و اشک ِ دل شکستگی برام به جای نذاشته..

پدرم مقصر بود..اون مقصره این همه بلایی ِ که به سرمون اومد..
چه مادرم که از غصه ی کارای بابام دق کرد و مرد..
چه از برادرم که به خاطر بی توجهی های پدرم و نبودن ارامش و گرما تو خونواده به اون روز افتاد..
و اون هم از خودش که به بدترین شکل ممکن زندگیش و نابود کرد..

و.. این هم از من……….
که اواره شده بودم و بی خانمان..بازم هزار بار خداروشکر می کردم که فرهاد بود..می تونستم بگم هنوزم بی کس نشدم..

فرهاد اصرار داشت خونه ش بمونم ولی مگه می شد؟..نگاهه همسایه ها..مردم تو کوچه و بازار..هر کی فرهاد و می شناخت منو هم شناخته بود..
یه دختر که تو خونه ی یه پسر جوون و مجرد داره زندگی می کنه..اصلا صورت ِ خوشی نداشت..با اینکه فرهاد سعی داشت این افکار رو از تو ذهنم دور کنه و بگه بی خیال باشم ولی نمی تونستم..

برای همین رفتم دنبال کار..ولی کار کجا بود؟..منی که دیپلمم و به زور گرفتم..
انقدر معلما به خاطر مرگ مادر و پدرم بهم ارفاق کرده بودن که تونستم مدرک دیپلمم و بگیرم..
خداییش اینم معجزه بود..وگرنه هیچ جوری نمی شد..چون درسم خوب بود نمی خواستن تلاشم بی نتیجه بمونه..واسه همین کمکم می کردن..

برای کار یه اطلاعیه نظرم و جلب کرد..به یه پرستار برای مراقبت از یه پیرمرد 60 ساله نیاز داشتن..و اون پیرمرد همین بهمن منصوری بود..
فرهاد مخالف بود..ولی این زندگی من بود و خودم باید از نو می ساختمش..اون هم با تلاش و زحمت خودم..

خلاصه تونستم اونجا مشغول بشم و خوبیش به این بود که اون پیرمرد تنها زندگی می کرد و بچه هاش ازش دور بودن..
به خاطره اینکه تو شغلم بمونم رفتم چند دوره اموزش ِ نکات ِکلیدی تو زمینه ی پرستاری رو دیدم..

مثل تزریقات و گرفتن فشار خون و یادگیری و اموزش کمک های اولیه و……
و شدم اینی که الان هستم..

و حالا اینجا گرفتاره یه مشت ادم ِ از خدا بی خبر شدم که یکیشون همون مرتیکه ی رذل شایان ِ..
خیلی دوست داشتم با دستای خودم خفه ش کنم..همونی که باعث و بانی از بین رفتن خانواده م شد..
پدرم در حقمون نامردی کرد ولی این مرد مُسَبِبش بود..



خنکایی که به صورتم خورد باعث شد به گونه م دست بکشم.. داشتم گریه می کردم..
مثل همیشه که یاد گذشته ها می افتادم ..یه گوشه چمباتمه می زدم و اشک می ریختم..
فکر می کردم به کجای این دنیا بر می خورد که منم خوشبخت باشم؟..
چی می شد الان پدر و مادر و برادرم در کنارم بودن و شاد و خوشحال زندگیمون و می کردیم؟..

خدایا چرا نباید بعد از تحمل ِ کلی مشکلات برای یه لحظه دنیا به کامِمون باشه و با تلخی و سردیش بهمون نفهمونه که یه همچین روزگاری هم هست؟..
و چرا همیشه نباید انتظار خوشبختی رو داشته باشیم ؟چون دقیقا بعدش می فهمیم که برعکسش به سرمون اومده..

فهمیده بودم که فاصله ی بین خوشبختی و بدبختی به نازکی ِ یه تار مو ِ ..و چه اسون این تار ِ مو پاره شد و من به قعر چاه کشیده شدم..
ولی هنوزم برای نجات خودم دارم تلاش می کنم..

تو حال و هوای خودم بودم که صدای چرخیدن کلید تو قفل در رو شنیدم..هول شدم..بازوهامو بغل گرفتم و سرمو چرخوندم سمت در..
سعی کردم اروم باشم ولی نبودم..دروغ چرا اصلا اروم نبودم..همه ی اینا هم از روی تظاهر بود..
در روی پاشنه چرخید و.. با دیدنش شوکه شدم..جلوی چشمای پر از وحشتم با لبخند ِکریهی اومد تو و در و بست..خودمو جمع کردم و با نفرتی امیخته به ترس نگاش کردم..

خندید..ولی بیشتر شبیه ِ پوزخند بود..
–سلام خانم خانما..مشتاق دیدار؟..
و همراه با قهقهه بلند گفت: اینو تو چشات می خونم..پس نگو نه..

انگار زبونم چسبیده بود به سقم ، ولی نباید نشون بدم که ازش ترسیدم..به اندازه ی کافی ازش نفرت داشتم..
خدایا چرا الان نمی تونم کاری کنم؟..چرا بهم نیرویی نمیدی که از روی زمین نیست و نابودش کنم؟..

انقدر تو دلم گله کردم و این حرفا رو به خودم زدم که نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند سرش داد زدم: خفه شو پست فطرت..تو یه رذلی..یه انگل..یه ادمی که .. نه اصلا ادم هم نیستی..تو یه حیوونی..حیوووووون..

هم داد می زدم و هم از زور ترس به نفس نفس افتاده بودم..
دیگه نمی خندید..فکش منقبض شده بود و لباشو با عصبانیت به روی هم فشار می داد..جلوی دیدم تار شده بود..اَََََه..این اشکای لعنتی از کدوم گوری پیداشون شد؟..
نه , نمی خوام گریه کنم..نمی خوام ضعیف باشم..برای رسیدن به اینی که هستم تلاش کردم نباید بذارم این مرتیکه ی رذل همه ی اون چیزی که برام مونده رو هم ازم بگیره..

با دادی که سرم زد ناخداگاه چشمامو بستم و دستامو مشت کردم..
— خفه شو دختره ی هیچی ندار..نـــه، می بینم که توی این مدت خوب روی اون زبون ِ درازت کار کردی..اونوقتا که می اومدم خونتون مثل ِ یه موش ِ ترسو می رفتی و یه گوشه قائم می شدی..چیه حالا دم در اوردی؟..

قطره اشکی که از گوشه ی چشم راستم چکید باعث شد چشمامو روی هم فشار بدم بعد هم بازشون کنم..
هیچی نمی گفتم فقط نگاهه پر از نفرتمو دوخته بودم تو چشمای ه *ر* ز* ه ش که حریصانه از صورت تا نوک انگشتای پامو از نظر می گذروند..
صدام گرفته بود ولی داد زدم: موش ِ ترسو توی کثافتی که بابامو با اون وضع ولش کردی و زدی به چاک..که چی؟..گیر نیافتی کثافت؟..تویی که همه ی ما رو به روز سیاه نشوندی..

با خشونت به طرفم حمله کرد..ناخواسته جیغ کشیدم و رفتم عقب..به حالت نیمخیز نشست رو تخت و با چشمای سرخ نگام کرد..
— پدره بی بوته ت خودش خواست به اون روز بیافته..بهش هشدار داده بودم که زیادروی کنه دخلش اومده ولی تو حالت خماری هر چقدر که خواست کشید و تهش هم نشئه شد افتاد یه گوشه..
-تو موادیش کردی..تو معتادش کردی عوضی..
— خفه شو نکبت..حرف مفت نزن..اون از قبل معتاد بود..بعدشم اومد پیش ِ من و مشغول شد..
– چرا گذاشتی تا اونجا کشیده بشه؟..چرا بدبختمون کردی؟..
فریاد زد: چون عاشق مادرت بودم!!..

دهنم کیپ تا کیپ بسته شد..
از بهت که اومدم بیرون تو صورتش تف انداختم و با گریه داد زدم: خفه شو ..تو غلط زیادی کردی..مگه..
سیلی محکمی که خوابوند تو صورتم باعث شد خفه خون بگیرم..

— ببند دهنتو..وقتی خاطرخواش شدم که بابای بی غیرتت تو زندگیش بود..پدرت اون وسط یه مزاحم بود ..خواستم تو خونتون نفوذ کنم که تونستم..پاتوقم شد خونتون و فقط به خاطر مادرت می اومدم..
دهنمو باز کردم تا سرش داد بزنم و بگم خفه شو پست فطرت ولی با سیلی دومش گوشه ی لبم پاره شد و خودم خفه شدم..

–لال شو بهت میگم..شنیدی؟..لاااااااال شو..مگه نمی خوای بدونی؟..پس خوب گوش بگیر ببین چی میگم..فکرشو نمی کردم مادرت بمیره..می دونی مرگ مادرت همچین زیاد هم طبیعی نبود؟..
با تعجب نگاش کردم..دستم روی دهنم بود و نگام پر از اشک..

خندید..بلند و نفرت انگیز..
— اره عزیزم..شب قبلش خونتون بودم..تو هم مثل همیشه چپیده بودی توی اتاقت ..بابات اون شب حسابی مست بود..منم بودم..ولی نه اونقدر که نفهمم اطرافم چه خبره..مادرت تو اتاق نمی اومد..دلم می خواست ببینمش ولی هر دفعه بابات می رفت وسایل عشق و حالمون و می اورد..وقتی دیدم تو حال و هوای خودش ِ زدم از اتاق بیرون..تو اشپزخونه گیرش اوردم..چون اشپزخونتون اُپن نبود در و بستم ولی کلید روش نبود تا قفلش کنم..تو عالمه مستی سرم داغ کرده بود و فقط اونو می خواستم..وقتی تو بغلم گرفتمش شوکه شد..


دستامو گذاشتم روی گوشام تا نشنوم..خدایا مادرم..مادره نازنینم..خدااااااا..
ولی صدای نحسش و می شنیدم..دستامو محکم تر رو گوشام فشار دادم ولی اون نامرد دستامو تو مشتش گرفت و از هم جدا کرد..می خواست بشنوم تا زجر بکشم..
–چیه دیگه نمی خوای بشنوی؟..ولی باید بشنوی..حالا که رسیدم به جاهای خوبش می خوای کَر شی؟..


دستامو محکم نگه داشت..گریه می کردم و سرمو تکون می دادم..با بغض می گفتم که چیزی نگه..ولی اون عوضی تر از این حرفا بود..
— خیلی خواستنی بود..خوشگل و دلنشین..چشمم بدجور دنبالش بود و حالا تو بغلم اسیر بود..بوسیدمش..
داد زد: شنیدی دختــــر؟..من مادرتو بوسیدم..زار می زد و به سر و صورتم چنگ می نداخت ولی زورش نمی رسید کاری کنه..خوابوندمش کف اشپزخونه و..

-خفه شووووو عوضی..لال شو..نگوووووو..دیگه نگوووو..
هر کار می کردم دستام و از تو دستاش ازاد کنم نمی شد..حس می کردم دنیا داره جلوی چشمام تار میشه ولی چرا نمی میرم؟..چرا خدا؟..
نمی خوام حرفاشو بشنوم..نمی خوام بشنوم خدا..نمی خواااااااام..
هق هقم یک دقیقه بند نمی اومد..

خنده ی عصبی کرد و ادامه داد: بدنش لطیف بود..پوستش مثل بلور صاف و شفاف بود..همونطور که تصور می کردم..لمسش کردم..واقعا زیبا بود..تو اوج ِ ه*و*س بودم و داشتم ازش کام می گرفتم که احمق گوشه ی رومیزی و گرفت تو دستش و منم حالیم نبود داره چه غلطی می کنه..وقتی کشید هر چی که روش بود افتاد رو زمین و صدای شکستن ِ گلدون و ظرفایی که روی میز بود باعث شد با ترس خاصی به اطراف اشپزخونه نگاه کنم..
ترسیدم کسی سر وصداها رو بشنوه و بیاد که ببینه چه خبره..
سریع از روش بلند شدم..ولی قبلش یه سیلی محکم خوابوندم تو صورتش..لعنتی اگه چند دقیقه دیرتر اینکارو می کرد من به خواستم رسیده بودم..


دستام و ول کرده بود..سرمو تو بالشت فرو کرده بودم و بلند گریه می کردم..
خدایا پس مادرم به خاطره کار این مرد و بی غیرتی بابام دق کرده بود؟..
خدایا من تا حالا چی فکر می کردم و الان از زبون ِ این نامرد چیا دارم می شنوم..
کاش کَر بودم و نمی شنیدم..
کاش این مرتیکه لال می شد و بهم چیزی نمی گفت..
ای کاش باورهامو خراب نمی کرد..می ذاشت با همون خیالات پوچم سر کنم..
خدایاااااااااااا.. –تو از خیلی چیرا بی خبری خانم کوچولو..پدرت هیچ وقت نفهمید من به مادرت نظر داشتم..واسه همین هرکار می خواستم انجام می داد و به جهالتش می خندیدم.. نمی دونی چه کیفی می کردم ولی خب وقتی مادرت مرد مدتی ساکت بودم..یه جورایی بهش علاقه داشتم ..از روی ه و س بود ولی بازم می خواستمش.. می خواستم برادرت و هم بِکِشم سمت خودم ولی نشد..اونم مثل تو از من خوشش نمی اومد..یه بار بدجوری تو روم وایساد که خب بچه ها از خجالتش در اومدن.. انقدری اون روز جلوی اشناها و پولدارای سرشناس خارَم کرده بود که برای کشتنش انگیزه پیدا کنم..اون چندتا جوونه خام و بی تجربه پیشه من الکل خوردن و مست کردن.. نمی دونستن زیر سر ِ منه..فکر می کردن مهمونیی که رفتن یه پارتی معمولیه..ولی هر کی به شایان زخم بزنه زخم نمی بینه..بلکه نابود میشه.. خودم برادرتو نابود کردم..وقتی خوب خودشونو تو الکل خفه کردن زدن به جاده و.. قهقهه زد..صدای خنده هاش عصبیم می کرد..شونه م از زور گریه می لرزید و انقدر صورتمو تو بالشت فشار داده بودم که حس می کردم هم دستام که بالشت و فشار می داد و هم صورتم بی حس شدن.. به بازوم دست کشید که تنم لرزید..با ترس و صورت ِ غرق در اشک نگاش کردم.. — اون شب خیلی تقلا می کردی..وقتی مادرت مرد چشمم چرخید سمت ِ تو..می دونستم اینبار می زنم به هدف و تو رو می تونم به دست بیارم..تو که جوون تر و شاداب تر بودی..ولی فکر نمی کردم اونقدر تیز باشی و بخوای فرار کنی..ضربه ت زیاد کاری نبود….ولی همونجا قسم خوردم که اگه پیدات کردم..حتی شده تو یه لحظه کارتو بسازم.. چشماش مثل چشمای یه گرگ ِ وحشی و گرسنه برق می زد.. اب دهنم و با وحشت قورت دادم و چشمای از حدقه بیرون زده م رو دوختم تو چشمای پر از ه*و*س و ش*ه *و*ت*ش.. نـــه.. نــــــه.. نـــــــــه.. ********************** «آرشام» –نمی دونی امشب چقدر خوشحالم آرشام .. -چطور؟.. اروم و لوند تو بغلم می رقصید.. — تو اینجایی..کنارم..و این همه نزدیک به من..اصلا باورم نمی شد که بیای..اخه اون روز انگار یه جورایی تردید داشتی.. -ولی اومدم.. –اره..همینم خوشحالم می کنه.. نگاهم رو از روی صورتش گرفتم و به اطراف دوختم..هماهنگ با اهنگ ِ لایتی که پخش می شد می رقصیدیم.. –مثل اینکه بابام داره به من اشاره می کنه.. رد نگاهش و دنبال کردم..پدرش در حالی که لیوان شرابش رو تو دست داشت با لبخند برامون سر تکون داد و به شیدا اشاره کرد.. –من برم پیشش..زود بر می گردم عزیزم.. چیزی نگفتم..به طرفش رفت..نگاهم مستقیم به اونها بود.. پدرش جلو افتاد و به طرف ساختمون اصلی حرکت کرد.. مهمونی تو محیط باز برگزار شده بود و هر کدام از مهمان ها زوج ، زوج وسط ِ پیست می رقصیدند.. به طرف بار رفتم و یه گیلاس شراب برداشتم..تو یه همچین مهمونی هایی قسمتی رو به سرو نوشیدنی های مختلف اختصاص می دادند.. رفتم تو ساختمون..جوری که دیده نشم نگاهی سریع و با دقت به اطراف سالن انداختم..چند نفر اونجا ایستاده بودند.. دنبال ِ اون دو می گشتم که بالاخره پیداشون کردم..کنار یه مجسمه گوشه ای از سالن ایستاده بودند.. مجسمه ای که نمادی از یک مرد رومی بود.. اتاقی باریک از پشت سالن مشرف به اونطرف می شد و توسط یک در ِ باریک خیلی راحت می شد بدون اینکه جلب توجه کنم وارد سالن بشم.. از همون راه رفتم و پشت همون مجسمه ایستادم..نگاهم به رو به رو بود ولی تمام حواسم به پشت اون مجسمه.. — کارت به کجا رسید؟.. — یعنی چی بابا؟..من که.. — بسه کم شعار بده..تو سالی 10 بار عاشق میشی و20 بارم فارغ..بگو چکار کردی؟.. — چرا این حرف و می زنی بابا؟..من اینبار واقعا عاشقش شدم.. — خیلی خب تونستی رامش کنی؟.. — می تونم..فقط باید یه کم دیگه صبر کنیم.. — باشه صبر می کنم..ولی باید بتونی آرشام و بکشونی سمت خودت..چه می دونم یه جوری خامش کن.. — نه بابا من کاری می کنم که واقعا عاشقم بشه..چون خودمم بهش علاقه دارم.. — من کاری به علاقه ی تو ندارم دختر..فقط آرشام واسه م مهمه.. — فکرکردی برای من مهم نیست؟..آرشام بدون ثروتش هیچه.. –هه..چیه جا زدی؟..تو که تا الان دم از عشقش می زدی؟.. — هنوزم میگم دوسش دارم بابا..ولی اول خودش بعد ثروتش.. — پس دست بجنبون دختر..ارشام زرنگ تر از این حرفاست.. — هنوز منو نشناختی بابا.. –شناختمت که فرستادمت جلو دخترم.. — پس وایسا و تماشا کن.. انقدر که لیوان کریستال رو تو دستم فشار داده بودم امکان می دادم هر ان بشکنه..از همون راه برگشتم.. در حالی که با خشم دندونام و روی هم فشار می دادم لیوان رو تو دستم خاک کردم.. دستم اغشته به شراب شد و خرده های شیشه هر کدوم یک طرف افتاد..به قدری عصبانی بودم که سوزش دستم و حس نکردم..چیز مهمی هم نبود.. با قدمهایی بلند از ساختمون بیرون امدم و از توی جیب کتم یک کاغذ و خودکار بیرون اوردم.. نوشتم « من باید برم..شب خوب وبه یادماندنـــی بود..تا بعد» کاغذ و تا زدم و دادم دست یکی از خدمتکارا و گفتم به دستش برسونه.. دیگه نفهمیدم خودمو چطور رسوندم به ماشینم و از اون ویلای لعنتی زدم بیرون.. چند بار روی فرمون کوبیدم و فریاد زدم: هـ ـــ *ر*ز*ه ..همتون یه مشت کثافتین.. می خواستی به من رو دست بزنی اره؟..تُوی کثافت چه می دونی که من خدای این کارام؟.. فقط ای کاش حس انتقام در من اونقدر قوی نبود..اونوقت راحت می تونستم خودش و پدر ِ بی وجودش رو به اتیش بکشم..ولی دیر یا زود اینکارو می کنم..حالیتون می کنم با کی طرفین..من آرشامم..آرشــــام..حالیتون می کنم..به وقتش.. جلوی ویلا محکم زدم رو ترمز که صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین به روی اسفالت سکوت کوچه رو شکست.. رفتم تو و به سرایدار گفتم : ماشین و ببر تو پارکینگ.. –چشم آقا.. وارد سالن که شدم راهمو کشیدم سمت پله ها ..می خواستم برم تو اتاقم که صدای جیغ و فریاد شنیدم..با تعجب ایستادم و نگاهم به همون سمت کشیده شد.. صدا از اتاق ِ اون دختر …….پس چرا هیچ نگهبانی جلوی در نیست؟؟!!.. بدون معطلی به طرف اتاق دویدم ..دستگیره رو با یک حرکت کشیدم ..در طاق به طاق باز شد و محکم خورد به دیوار.. تو درگاه ایستادم و با چشمانی مملو از تعجب به صحنه ای که پیش روم بود خیره شدم.. شایان افتاده بود به جونه اون دختر و اونم با ترس جیغ می کشید و تقلا می کرد.. نفس نفس می زدم..هیچ کس حق نداشت بدون اجازه ی من به اینجا بیاد..حتی شایان.. پس چطور جرات کرده بود؟.. فریاد زدم: تــو اینجـــا چکـــار می کنـی؟.. شایان از حرکت ایستاد..اروم از روی دختر بلند شد ..پشتش به من بود..دستی به لباسش کشید.. نگام به اون دختر افتاد که تو خودش مچاله شده بود و می لرزید.. رو به شایان که هنوز پشت به من بود با صدایی بلندتر از قبل فریاد کشیدم: با تــو بودم..اینجــا..توی ویلای من چکــار می کنی؟.. برگشت.. نیم نگاهی به من انداخت و باز به اون دختر خیره شد..سرش و به ارومی تکون داد و به طرفم اومد.. کمی از درگاه فاصله گرفتم..نگاهی کوتاه بهم انداخت و نفسش رو محکم بیرون داد..کاملا رو به روم ایستاده بود.. به اون دختر نگاه کردم..صورتش و توی بالشت فرو برده بود و گریه می کرد.. با اخم رو به پله ها داد زدم: گندم.. چند لحظه طول کشید تا از پله ها بالا امد..مطیعانه رو به روم ایستاد و سرش رو زیر انداخت.. –بله اقا.. با حرکت اروم ِ سرم بهش اشاره کردم و گفتم: برو پیشش.. — چشم اقا.. رفت تو و در و بستم.. شایان نفس زنان فریاد زد: دیوونه شدی آرشااااام؟..اون تو گروهه منصوری ِ..این یعنی دشمن..چرا به خدمتکارت.. – بسه شایان..تو هنوز جواب سوالم و ندادی.. کاملا جدی بودم و نگاهم این رو به وضوح نشون می داد.. از منقبض شدن فکش متوجه اوج عصبانیتش شده بودم..ولی برام مهم نبود..برامم فرقی نمی کرد که الان کی جلوم ایستاده.. –انگار یادت رفته من کیم.. خونسرد جوابش و دادم: نه..خوب یادمه کی هستی..ولی ظاهرا تو فراموش کردی اینجا کجاست و متعلق به کیه.. — چی داری میگی آرشام؟..من رئیسه تو هستم..تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی.. با صدای بلند رو بهش کردم و محکم و قاطع گفتم: برای هزارمین بار میگم شایان..تو رئیسه من نیستی..همون اولم بهت گفته بودم ولی ظاهرا تو نمی خوای اینو قبول کنی..تو فقط منو توی این حرفه اموزش دادی ..همین و بس.. — ولی من بودم که به اینجا رسوندمت..و بلندتر فریاد زد: مـــن.. – خودم خواستم که به اینجا رسیدم..اون انگیزه ای که ثانیه به ثانیه در من رشد می کرد باعث شد بشم اینی که هستم.. — حالا که چی؟..می خوای چکار کنی؟.. پوزخند زد و ادامه داد: نکنه می خوای ازادش کنی و بگی هِرررری به سلامت؟.. کلافم کرده بود.. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: فقط بهم بگو تو برای چی با وجود ِ اینکه می دونستی من امشب ویلا نیستم اومدی اینجا؟.. — اون دختر طرف حساب ِ منم هست..امشب هم شب ِ تسویه حسابه.. فریاد زدم: در نبود ِ من؟..با وجود اینکه می دونستی هیچ کس بدون اجازه ی من حق نداره پا به حریمم بذاره؟.. با عصبانیت داد زد: من هر کس نیستم پسر..فراموش کردی؟.. – می دونی که برام فرقی نمی کنه..منم برای خودم یه سری قوانین دارم..باید بهش توجه بشه..بایــــد.. — یادت نره کی بودی و الان کی هستی..این من بودم که گفتم اون دختر و بیاری اینجا.. – من آرشام تهرانی بودم و الانم همون آرشام تهرانی هستم..هیچ چیز در من تغییر نکرده جز همونی که می خواستم تغییر کنه.. پیشنهاد اولیه ی این نقشه از من بود..که دخترخونده ی منصوری رو بگیریم و بفهمیم کدوم گوری مخفی شده..و زمانی که با تو در میون گذاشتم ازش استقبال کردی.. — اره استقبال کردم چون همینو می خواستم..چون من با اون دختر علاوه بر اینکه دخترخونده ی منصوری ِ جور دیگه ای هم باید تسویه حساب می کردم..باید به دستش می اوردم ولی تو امشب همه ی نقشه هام و نقش ِ بر آب کردی…. – اون دختر تا زمانی که تو ویلای منه تحت کنترل ِ منم می مونه..همون اول با هم قرار گذاشتیم که دختر ِ اینجا باشه چون تو ویلای تو رفت و امد بیشتر از اینجاست.. ولی اینجا تا وقتی که من نخوام کسی نمی تونه واردش بشه.. جمله ی اخرم رو بلندتر به زبون اوردم..نگاهم جدی بود و لحنم قاطع.. اروم وشمرده گفتم: اگه باهاش خرده حساب داری که می خوای تسویه ش کنی جاش اینجا نیست.. اینجا تحت کنترل ِ منه..واین من هستم که دستور میدم چه کسی چه کاری رو انجام بده..امیدوار بودم لااقل تو اینو بدونی..ولی الان.. نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: دارم برعکسش رو می بینم.. چند لحظه سکوت کرد..نگاهی اجمالی به اطرافش انداخت و نفسش رو بیرون داد..سرش و به ارامی تکون داد و تو چشمام نگاه کرد.. –باشه..چون از قبل یه قول و قراری با هم گذاشتیم میگم که سرش وایسادم..ولی باید ..دارم تاکید می کنم آرشام «بایــد» همینجا بهم قول بدی که وقتی کارت باهاش تموم شد و ازش اعتراف گرفتی بدیش دست ِ من.. تو سکوت نگاش کردم..چشمام و باریک کردم و تو چشماش به دنبال دلیل این خواسته ش می گشتم..ولی اون زیرک تر از این حرفا بود.. ظاهرش همیشه جوری بود که به راحتی شخص مقابل رو فریب می داد..ولی برای من نمی تونست نقش بازی کنه.. – خرده حسابت باهاش چیه؟.. — نه دیگه نشد..تو فقط به من قول بده همین..کاری به اونش نداشته باش.. مشکوکانه نگاهش کردم و پرسیدم: چرا؟.. — چون کاملا شخصی ِ.. – ولی توی این نقشه هیچ چیز ِ شخصی وجود نداره.. — این جزو ِ نقشه نیست.. یک تای ابروم رو بالا دادم و پوزخند زدم.. – جالبه.. کلافه سرش رو تکون داد و گفت: آرشــام..قول میدی بعد از اینکه ازش اعتراف گرفتی اونو به من تحویل بدی؟.. بدون تردید جوابش رو دادم: نــه.. چشماش از تعجب بازتر شد و پرسشگرانه تکرار کرد: نــــه؟..یعنی چی که نه؟.. در حالی که از پله ها پایین می رفتم جواب دادم: تا دلیلش و ندونم هیچ قولی نمیدم.. کنارم قدم برداشت .. — بعد از اعترافی که ازش می گیری دیگه به چه دردت می خوره؟..آهان نکنه.. توی پاگرد ایستادم و تیز نگاش کردم.. قهقهه ی بلندی سر داد و گفت:چرا زودتر نگفتی پسر؟..گفتم ارشام جایی نمی خوابه که اب زیرش بره..پس بگو به فکر ِ خودتی.. صدای خنده ش عصبیم می کرد..با صدای فریادم صدای قهقهه ش قطع شد.. – هر چیزی که تو سرم باشه مثل ِ خرده حساب ِ تو کاملا شخصیه..هیچ اَحَدی حق نداره حتی اونو به زبون بیاره.. راه افتادم و وارد سالن شدم..سر جای همیشگیم نشستم و دست راستم و رو دسته ی مبل تکیه گاه کردم و سر انگشتام و روی پیشانیم گذاشتم.. سرمو بلند نکردم ولی صداش و شنیدم.. — من اون دختر و می خوام..به هر قیمتی که شده.. بی حوصله جوابش و دادم: برای بعد ، «بعد» تصمیم می گیرم..از اینکه بیخود و بی جهت بخوام قول بدم هیچ خوشم نمیاد.. صدای نفسهای بلندش رو می شنیدم..این یعنی بیش از حد عصبانی ِ.. — خیلی خب..از همون اول نباید میذاشتم که بیاریش اینجا..ولی هنوزم دیر نشده.. اینبار سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. — بالاخره اونو از اینجا می برم..دیر یا زود..زمانش برام مهم نیست ولی مطمئن باش بالاخره اینکار و می کنم.. جوابم به اون تنها سکوتم بود..نگاهی بی تفاوت بهش انداختم.. با لبخندی خاص نگاهم کرد و گفت: شاید به قول ِ خودت رئیست نباشم..ولی ما یه جورایی با هم همکاریم..منتهی من بی هدف و تو با هدف و انگیزه..هر جا لازمت داشته باشم به خاطر دِینی که بهم داری اون کار و انجام میدی..و در عوض منم همین کار و برای تو می کنم..اینجوری بی حساب میشیم..تا وقتی که ازش اعتراف بگیری کاری باهاش ندارم..چون توی نقشه و قول و قرارمون همین بود..ولی وقتی کارت باهاش تموم بشه اون موقع دیگه باید بشی همون آرشامی که به دستور من هر کاری می کنه.. دیگه لبخند نمی زد..کاملا جدی بود.. — آرشام..فراموش نکن که الان تو چه جایگاهی هستی..تو هم یکی هستی عین ِ خودم..تو حرفه ی ما مرام و معرفت و دلسوزی جایی نداره..پس حواست و خوب جمع کن که می خوام تا اخرش همینی که هستی باقی بمونی..می فهمی که چی میگم؟.. دوباره سرم و به دستم تکیه دادم و باز هم سکوت کردم.. صداش بلند بود و رسا..مثل وقتایی که حس پیروزی بهش دست می داد.. — به حرفام فکر کن مطمئن باش ضرر نمی کنی..شب خوش.. و صدای قدم هاش به روی سرامیک ها باعث شد چشمام و به ارومی ببندم و زیر لب زمزمه کنم: لعنت به همتون.. «دلارام»

چند بار پشت سر هم سرمو کوبوندم رو بالشت.. – لعنتی..عوضی ِ پست..شایان توی کثــــافت خوده شیطانی ..خود ِ شیطــــان.. خدایا این چه عذابیه که منه بیچاره رو گرفتارش کردی؟.. دستی نشست رو شونه م که با ترس سرمو بلند کردم و رفتم عقب.. با دیدن زن جوونی که کنارم نشسته بود اب دهنم و قورت دادم و با تعجب زل زدم بهش .. با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم: چی می خوای؟!.. صدام گرفته بود..از بس جیغ و داد کرده بودم که گلوم می سوخت.. اون زن که بهش می خورد سی و خورده ای سالش باشه با نگاهی سرد گفت: دستور ِ اقاست.. خواست دستمو بگیره که نذاشتم.. – کدوم اقــا؟..شما دیوونه ها چی از جونه من می خواین؟..ولم کنین دیگه.. — کاری بهت ندارم..فقط می خوام سر و وضعت و مرتب کنم.. با شنیدن حرفش به سر و وضعم نگاه انداختم..مانتوم کاملا از وسط جر خورده بود و شال روی سرم نبود.. یقه ی مانتوم تا بالای استینم پاره شده بود و شونه ی راستم افتاده بود بیرون..و جای خراش ِناخن به وضوح معلوم بود.. نگاش کردم و گفتم: من چیزیم نیست..برو بیرون.. همونطور سرد جوابم و داد: من از تو دستور نمی گیرم..اقا گفتن که.. – مردِشور ِ تو و اقاتون و همه رو با هم ببره..بهت گفتم نمی خوام ، برو بیرووووون.. بی توجه به من رفت سمت کمد..با نگام تعقیبش می کردم.. یه دست بلوز و شلوار آبی تیره بیرون اورد..به طرفم امد و پرت کرد جلوم..البته به ظاهر اروم انداختشون رو تخت ولی تابلو بود حرصش گرفته.. –اینا رو بپوش.. – نمی خوام..همینا که تنم ِ خوبه..و به لباسای رو تخت اشاره کردم و گفتم: نیازی بهشون ندارم.. پوزخند زد و گفت: هر جور مایلی..ولی مطمئن باش من از این در برم بیرون اقا خودشون شخصا میان تو و مجبورت می کنن..پس بهتره لج نکنی و بپوشیشون.. به طرف در رفت..دستش رو دستگیره بود که صداش زدم.. -صبر کن.. به ارومی برگشت و نگام کرد.. بهش دقیق شدم..صورت باریک و چشم و ابرو مشکی .. پوست سبزه و لبای نسبتا گوشتی..چهره ش بد نبود ..خوبیش به این بود اخم نمی کرد..فقط سرد بود..هم کلامش و هم نگاهش.. به لباساش نگاه کردم که مثل خدمتکارا لباس نپوشیده بود..ولی کاملا معمولی بود.. یه سارافن سرمه ای با یه بلوز سفید که لبه ی استینش نوار سرمه ای داشت..دکمه های سارافن به رنگ سفید بودن ..و ترکیب جالبی داشتن..سفید و سرمه ای.. مثل لباس فرم بود..لابد سرخدمتکاری چیزیه.. بی تفاوت نگاش کردم .. -خیلی خب می پوشم..ولی فقط یه سوال داشتم..بپرسم؟.. سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.. – راست و حسینی بگو توی این اتاق دوربین کار گذاشتین؟.. یه کم نگام کرد..و بازم پوزخند نشست رو لباش..دستگیره رو گرفت و درو باز کرد.. — من چیزی نمی دونم.. و تا اومدم یه چیزی بگم رفت بیرون و در و بست..ای تو روحــت..معلوم بود می دونه ولی نمی خواست بگه..اَه.. یه نگاه به اطرافم انداختم..خب اگه دوربین بود که تا حالا پیداش کرده بودم.. نه خب میرم تو حموم..اصلا میرم تو دستشویی عوض می کنم.. اَه.. جا قحطه؟.. کاریش نمی شد کرد..یا حموم ، یا دستشویی.. ولی دستشویی مطمئن تر بود.. ******* لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون..بلوزش یه تونیک نسبتا بلند بود.. مانتوم و شلوارم که دیگه به دردم نمی خوردن..انداختمشون گوشه ی اتاق و نشستم رو تخت..شالمو انداختم رو سرم و بازم چمباتمه زدم.. داشتم به حرفای شایان..به اتفاقات ِ امشب فکر می کردم که حس کردم چشمام داره سنگین میشه..خوابم گرفته بود.. اروم تو جام دراز کشیدم..نمی دونم چرا یه دفعه احساس سرما کردم..پتو رو کشیدم دورم و تو خودم مچاله شدم.. تو سرم انواع و اقسام ِ فکر وخیالات رژه می رفتن و منو سردرگم می کردن.. هم عصبی بودم و هم می خواستم که خونسرد باشم.. لرز خفیفی بهم دست داده بود و انقدر به یه نقطه زل زدم و پتو رو تو دستم محکم نگه داشتم که نفهمیدم کی چشمام رو هم افتاد و خوابم برد.. ******* صبح شده بود..به ساعتم نگاه کردم..9:00 بود.. کنار پنجره ایستاده بودم.. دستمو به روی شیشه کشیدم.. خواستم پنجره رو باز کنم که .. کلید تو قفل در چرخید و بعد هم به ارومی باز شد.. همچین با ترس برگشتم و از پشت چسبیدم به پنجره که شیشه ش لرزید.. همون مرد ، آرشام بود..اره اسمش آرشام بود..ولی مرتیکه با اون اخم و نگاهه یخ زده ش به خون آشاما بیشتر شبیه بود ِ.. هه..چه شباهتی..آرشام و.. خون آشام.. از اینکه دیدم شایان همراهش نیست نفس حبس شده م و دادم بیرون.. با اتفاقی که دیشب بینمون افتاد یه جورایی بیشتر از قبل ازش می ترسیدم..ارزوم این بود که دیگه چشمم تو چشمای نحسش نیافته..بره به دررررک.. همون جلوی در یه نگاه به سر تا پام انداخت و با اخم اومد تو..در و بست و با قدم های اروم کاملا خونسرد به طرفم اومد.. وسط راه ایستاد و به طرف چپ رفت..تموم مدت با نگاهم دنبالش می کردم..صندلی جلوی میز ِ اینه رو برداشت و گذاشت وسط اتاق.. کمی ازش فاصله گرفت و رو به من جدی و محکم گفت: بیا بشین.. نگام از توی چشماش لغزید رو صندلی..باز تو چشماش نگاه کردم..هم اخم داشت و هم جدی بود.. حرکتی نکردم که اینبار بلندتر داد زد: با تو بودم..بیا اینجا.. با فریادی که کشید سکوت اتاق شکسته شد و یه دفعه با ترس تو جام پریدم و نگاش کردم.. با عصبانیت یه قدم به طرفم برداشت که تند رفتم جلو و رو صندلی نشستم.. مرتیکه اول صبحی هوس عربده کشیدن به سرش زده.. دست به سینه با اخم به زمین نگاه می کردم که صداش تو گوشم پیچید.. — می دونی که برای چی اینجایی؟.. سر بلند کردم و نگامو دوختم تو چشمای سردش.. با مسخرگی گفتم: که جای پدرخونده ی عزیزمو بهتون بگم؟..
یه کم نگام کرد و گفت: خوبه که خودت می دونی چی ازت می خوام..

عجبااااا..شیطونه میگه شیرجه بزن تو شیکمش هر چی لایقش ِ رو بکش به سر تا پاش..
جدی بهش گفتم: چی داری میگی تو واسه خودت؟..من حتی پدر ندارم چه برسه به پدرخونده..این هزار بار..

سریع از کوره در رفت و بلند گفت: دِ نشد..زبون ِ ادمیزاد که حالیته؟..پس همین حالا بنال بگو کجاست؟..هر چی که ازش می دونی رو باید بگی..

صدامو انداختم پس کله م و در حالی که به خودم می لرزیدم بلند گفتم : من که زبونه ادمیزاد خوب حالیمه ولی انگار تو نمی گیری من چی میگم..هی عمو..یارو..آقا..هر چی که هستی و نیستی دارم بهت میگم منصوری پدرخونده ی من نیست..زدی به کاهدون بیچـــاره..

انقدر بلند و تندتند حرفامو تحویلش داده بودم که به نفس نفس افتادم..
خِفتم کرد و همونطور که یقه م تو دستش مشت شده بود منو کشید بالا و با یه حرکت از رو صندلی بلندم کرد..
چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون..

همچین دندوناشو رو هم فشار داد که صدای ساییده شدنشون مو به تنم سیخ کرد..
تو صورتم داد زد: زیادی زِر می زنی دختر.. ببند اون دهنتو تا واسه ت نبستمش..
همچین محکم تکونم داد که مغزمم تو سرم تکون خورد چه برسه به کل ِ هیکلم..

بلند و وحشتناک غرید: زبون ِ درازتو کوتاه کن و از زیر جواب دادن به سوالای من در نرو دختره ی عوضی..وگرنه بلایی به سرت میارم که رغبت نکنی حتی یه نگاهه کوتاه تو اینه به خودت بندازی..

تو دلم گفتم «سگه کی باشی؟»..
ولی زبونی جرات نداشتم.. اب دهنمو قورت دادم بعد هم مستقیم خیره شدم تو چشماش و گفتم: ولی حرفه من همونه که بهت گفتم..چرا نمی فهمی؟..

با عصبانیت تو چشمام براق شد و هولم داد رو صندلی..یا به قولی پرت شدم و افتادم رو صندلی..

به صورتش دست کشید .. نفسش و بیرون داد ..و چشماش و یه بار بست و باز کرد..
سرشو اروم تکون داد و با لحنی که خشم رو توش می شد به راحتی دید ولی پشت نقاب خونسردی مخفیش کرده بود گفت: چیا ازش می دونی؟..معمولا برای مخفی شدن کجاها میره؟..با کیا تماس داره؟..

وقتی دید فقط دارم نگاش می کنم سرم داد کشید: د ِ بنال بگو چیا می دونی ازش؟..

عین بلبل زبون باز کردم و تند و پشت سر هم گفتم: یعنی چی این حرفا ؟..مگه من بادیگارد یا مشاور و دستیارشم؟..من فقط پرستارش بودم..همیشه کاراش و مخفیانه انجام می داد..بدون اینکه بهم بگه کجا میره چمدونش و می بست و تا 1 ماه هم پیداش نمی شد وقتی هم بر می گشت انگار نه انگار..تلفناش هم زنگ خوراش رو خط ثابتش بودن..کسی به خونه ش زنگ نمی زد..فقط گاهی بچه هاش محض اینکه اعلام وجودی کرده باشن زنگ می زدن و کارشون 5 دقیقه هم طول نمی کشید..
و بلندتر گفتم: دیگه چی باید بگم که نگفتم؟..

– چطور قبول کردی که دختر خونده ش باشی؟..
به حالت گریه نالیدمو گفتم: ای خــــداااا..منو گیر ِ چه زبون نفهمایی انداختی..دارم بهت میگم اون پدرخونده م نیست..منم پرستارش بودم همین..می دونم تو هر ضیافتی می نشست می گفت دلارام دخترخوندمه ولی به کی قسم بخورم که باورت بشه منم از این حرفش تعجب می کردم؟..کسی هم جرات نداشت ازش بپرسه واسه چی اینو میگی..می ترسیدم سه سوت اخراجم کنه..

هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد..انقدر دقیق و جدی که سرمو انداختم پایین و دستامو تو هم گره کردم..
چند دقیقه همینطوری به سکوت گذشت که بالاخره زبون باز کرد و گفت: دیر یا زود ته و توشو در میارم ومعلوم میشه کی راست میگه و کی دروغ..فقط دارم بهت میگم وای به حالت اگه بخوای منو دور بزنی..اونوقته که حتی اسمی هم ازت باقی نمیذارم..

اخم وحشتناکی تحویلم داد و بلندتر گفت: فکر نکن الان دارم جلوت کوتاه میام و این همه حرفای کلفت تحویلم میدی هیچی بهت نمیگم خبریه..به محض ِ اینکه حقیقت روشن بشه جوابه تموم ِ اهانتات و یک جا ازم می گیری..پس بهتره موقعیت و برای خودت سنگین تر از اینی که هست نکنیش..

با صدایی لرزون و گرفته گفتم: داری تهدیدم می کنی؟..
پوزخند زد: فقط یه جور اخطار..

و در حالی که نمی تونستم حتی نگام رو از صورتش بگیرم از اتاق بیرون رفت و در و محکم به هم کوبید..
چشمامو رو هم فشردم و نفس عمیق کشیدم..

فقط همین و کم داشتم که تهدیدمم کرد.. واقعا جدی حرف می زد..
تموم مدت که جلوش شیر شده بودم از تو داشتم قبض روح می شدم..دست و پامم می لرزید ولی بازم جلوی خودمو گرفتم جلوش سوتی ندم..

نـه..اینجوری نمی شد..باید یه فکر ِ اساسی می کردم..
اینطور که معلومه کمر به قتل ِ من بسته..تازه بازم بفهمن من هیچکاره م و فقط یه پرستار ِ معمولی تو خونه ی منصوری بودم که بازم دخلم اومده..
امکان نداشت صحیح و سالم ولم کنن بگن به سلامت ..
یا خیلی راحت می کشنم..یا یه بلای بدتر به سرم میارن که خودم روزی صد بار از خدا تقاضای مرگ کنم..
پس باید به فکر ِ راه چاره باشم..و..
هیچ راهی هم برام باقی نمی موند جز..
فرار.. ولی خب کشک و دوغ که نیست..چجوری باید از اینجا در برم؟!..مطمئنم این اطراف کلی نگهبان وایسادن کشیک میدن.. اَکه هی..اگه گیرشون بیافتم که دیگه خر بیار و باقالی بار کن ..اونوقت حتما فک می کنن خبرایی بوده که زدم به چاک.. اما اخه بود و نبودم اینجا فرقی نمی کنه..تهش سرمو میذارن رو سینه م..این یارو که حسابی قاطی ِ تا بهش میگی «تو» انگار فحش ناموسی کشیدی به هیکلش..گر چه فک نکنم اینا حالیشون بشه اصلا ناموس چیه!!.. بازم باید یه فکری می کردم..اینجوری هم کُلام پس ِ معرکه ست.. فک کن ، فک کن دلی تا بیشتر از این هوا پَس نشده بتونی از اینجا فرار کنی.. نشستم رو تخت و زل زدم به دیوار..انگار رو اونجا نقشه ی فرارم کشیده شده بود که اونجوری محوش شده بودم.. نگامو چرخوندم سمت پنجره.. ولی ..اره خودشـــــه.. راه فرار..اونم از پنجــــره.. خیز برداشتم سمتش و کنارش وایسادم..پرده که خود به خود کنار بود قفلشو باز کردم ولی با دیدن توری که جلوش نصب شده بود پنچر شدم.. اَه این که حفاظ داره..نمی تونستم خم شم و ببینم به کجا راه داره.. یه دستی به توری کشیدم که حس کردم یکی داره در اتاق و باز می کنه.. دیگه فرصت نشد پنجره رو ببندم واسه همین دویدم و رو تخت نشستم..تا نشستم در باز شد و یه خدمتکار که تو دستش سینی صبحونه بود به همراهه یکی از نگهبانا اومدن تو.. نگهبان تو درگاه ایستاد و خدمتکار سینی رو اورد طرفم..رومو ازش گرفتم .. با دیدن نگهبان که از جلوم رد شد چشمام گرد شد..یه راست رفت سمت پنجره و بستش!!.. بهش توپیدم: هی یارو چرا پنجره رو می بندی؟.. با اون هیکل ِفیل آساش جلوم وایساد و صدای نخراشیده ش و شنیدم که خشک گفت: حق باز کردن پنجره رو نداری .. حالا خوبه پنجره ش قفل خور نیست وگرنه که مطمئنم محکمترین قفل رو می بستن بهش..حالا انگار بزرگترین جاسوس دنیا اینجا حبس ِ.. بلند گفتم: باز می کنم که می کنم..ای بابا ، عجب گیری کردما..حتی اگه داشتم خفه هم می شدم نباید بازش کنم؟..پس این بی صاحاب رو واسه چی اینجا نصب کردید؟!.. بی توجه بهم رفت سمت در و به خدمتکار اشاره کرد بره بیرون.. هر دوتاشون که رفتن لنگه کفشمو از پام دراوردم و محکم پرت کردم که خورد به در پشتش یه داد زدم و گفتم: کری یا لال عوضی؟..الهــــی همتون به درک واصل شین ..کثافتـــــا.. یکی محکم و با ضرب زد به در.. لنگه کفشمو برداشتم و پام کردم..عوضیای بی شرف..انگار با حیوون طرفن.. پنجره رو باز کردم.. کی به کیه؟!..باید این توری رو یه جوری از اینجا بردارم.. کنارش و نگاه کردم..با چسب چسبونده بودن..سرشو گرفتم کشیدم ولی مگه کنده می شد؟!.. یه لحظه مغزم سوت کشید..اوه اوه.. برگشتم یه نگاه تو اتاق انداختم ..علی الخصوص رو سقف.. هنوزم شک دارم اینجا دوربین باشه..باید امتحان کنم.. نگامو چرخوندم تا اینکه روی میز اینه دیدمش.. سریع پنجره رو بستم..حالت کلافه به خودم گرفتم و تو اتاق می چرخیدم.. تو موهام چنگ مینداختم و جوری که انگار عصبانیم.. نشستم کنار تخت و سرمو گذاشتم روش..الکی شونه هام رو می لرزوندم که یعنی دارم گریه می کنم.. ای کاش نقشه م بگیره..الکی به چشام دست کشیدم و به فین فین افتادم.. صورتمو پوشوندم و سعی کردم لااقل دو قطره اشک بریزم ..انقدر تو زندگیم بدبختی داشتم که به 2 ثانیه نکشید اشکام یکی یکی نشستن رو گونه هام.. حالا داشتم گریه می کردم..سرمو چرخوندم تا مثلا دنبالش بگردم که رفتم طرف میز اینه و شونه ی پلاستیکی رو برداشتم.. لمسش کردم ، خیلی سفت بود..با این حال دو طرفشو گرفتم و از هم بازشون کردم..اخه دو تیکه بود..اکثر شونه های پلاستیکی همینطور بودن.. حالا نازکتر شد ..و می تونستم واسه شکستنش یه کاری بکنم.. بردمش سمت پایه ی تخت و قسمت دندونه دارش و گذاشتم پشت پایه وبا دستم محکم گرفتمش..از اینطرف هم تو دستم بود و به طرف مخالف فشارش دادم.. انقدر که خم شد ولی نشکست.. از جام بلند شدم ودو طرف و خم کردم..فشار دادم و خَم و راستش کردم تا اینکه شکست.. تو دلم خندیدم ولی صورتم خیس از اشک بود..اون هم فقط تظاهر بود.. سرشو گرفتم تو دستم و مثل اینکه بخوام یه خنجر ِ تیز رو فرو کنم تو شکمم بردمش بالا..دستام به حالت نمایشی می لرزید.. با یک حرکت اوردمش پایین و مثلا جیغ کشیدم..ولی نه اونقدر بلند..کاملا نمایشی از درد نالیدم و همونطور که دستم رو شکمم بود نقش زمین شدم.. اگه امکانش بود که الان داشتن با دوربین منو می دیدن پس خیلی زود باید بریزن تو اتاق.. رو شکم افتاده بودم و چند دقیقه بعد دست از لرزش برداشتم.. حتی تا 10 دقیقه از جام تکون نخوردم ولی هیچ کس نیومد.. سرمو بلند کردم و مردد به اطرافم نگاه کردم.. یعنی خداییش هیچ دوربینی اینجا نیست؟!.. با این حال فرار هم کار اسونی نبود.. ************************ داشتم با پنجره کشتی می گرفتم ولی دستام دیگه جون نداشت..خیلی گشنه م بود.. ساعت 12 بود و من تا به الان یه لقمه غذا هم نخورده بودم.. چشمم افتاد به میز عسلی کنار تخت که سینی صبحونه ی روش بهم چشمک می زد ..باید انرژی داشته باشم تا بتونم نقشه ی فرارم و عملی کنم.. نشستم و تا ته صبحونه م و خوردم..چون احتمال می دادم واسه ناهار کسی بیاد تو یا بیان سینی رو ببرن پنجره رو بستم و نشستم رو تخت.. پنجره فقط توسط همون توری حفاظ شده بود که خب کندنش شاید یه کم مشکل باشه ولی شدنی بود..تا شب وقتم و می گرفت اما خدا کنه کسی نیاد سراغم تا بتونم یه کاریش کنم.. چون با چسب چسبیده بود با چند تا ضربه روش و قرار دادن یه اهرم که همون شونه ی پلاستیکی بود کنار توری می تونستم درش بیارم.. البته.. امیدوار بودم که بتونم.. ********************** «آرشام» — یعنی چی که اون دختر فقط پرستارشه؟!..نکنه حرفاش و باور کردی آرشام؟!.. – معلومه که نه..ولی جنبه ی احتیاط و هم در نظر دارم.. — که چی؟!.. – نمیشه فقط رو اینکه این دختر می تونه یه طعمه باشه تکیه کنیم..برای به دست اوردن منصوری و یا گرفتن اطلاعات خیلی کارا میشه کرد.. — مثلا ؟!.. – تا الان به هر کجا که احتمال می دادیم شاید بتونیم رد پایی از منصوری پیدا کنیم سر زدیم ..دیگه الان باید فهمیده باشه که دخترخونده ش پیشه ماست ..اگه واسه ش مهم بود که تا الان یه خبری ازش شده بود..مطمئنم ادمای نفوذی این گوشه و اطراف زیاد داره که تا حالا خبرا رو زود بهش رسونده باشن.. — با این حرفت موافقم..اون سوسمارِ پیر رو من می شناسم..اگه همون شب تو مهمونی اونو گرفته بودیم الان این همه مکافات نمی کشیدیم.. – نه.. اون راهش نبود..منصوری ریسک اون مهمونی رو قبول کرد و اومد در حالی که میزبانش من و تو بودیم..بی شک افراد زیادی ازش محافظت می کردن که اگه کوچکترین تهدید از جانب ما براش صورت می گرفت از طرف ِ اونها خیلی راحت پاتک می خوردیم.. –پیر ِ کفتار فکر همه جا رو کرده بود..منتظر یه فرصت بودم که از جمعیت جدا شه ..اونوقت …………. – ولی اون دست ما رو خوند.. مکث کوتاهی کرد و با خشم گفت: وقتی انبار و به اتیش کشید فهمیدم کار ِ خوده ناکِسِشه..چشمش توی اون جنسا بود..می دونستم دیر یا زود زهرشو می ریزه..فقط منتظرم گیرم بیافته..اونوقته که هم با خودش تسویه حساب می کنم و هم با دختر خونده ی خوشگلش.. و با لحن خاصی که از پشت تلفن هم به خوبی مشخص بود عصبی و ناراحته اضافه کرد: از هر دوشون متنفرم..ولی از اون گربه ی ملوس یه جور ِ دیگه نفرت دارم.. قهقهه زد..همراه با پوزخندی که به لب داشتم نگاهم و اطرافه سالن چرخوندم.. – این دختر نمی تونه تنها مهره ی ما برای رسیدن به منصوری باشه..نباید تمرکزمون فقط روی اون باشه.. — منصوری هم همین و می خواد که یه جوری حواسمون پرت این دختر بشه..می خوای چکار کنی؟.. پوزخندم غلیظ تر شد: کارامو انجام دادم..من از یه راهه دیگه هم می تونم وارد بشم.. — حرفت و واضح بزن آرشام..می دونی که از لفافه خوشم نمیاد…. نفس عمیق کشیدم .. – برای به دام انداختن یه موش ِ ترسو باید براش طعمه در نظر بگیریم..طعمه ای که بتونه همه ی حواسش رو به خودش پرت کنه..جوری که نتونه تله ای که تو وجودش اون طعمه رو داره رو ببینه..و زمانی که طعمه رو تصاحب کرد……. مرگ رو هم به جون میخره.. خندید..اروم و در اخر بلند و مستانه.. –افرین آرشام..می دونستم همیشه می تونم روی تو حساب کنم..توی سرت همیشه فکرها و نقشه های ناب وجود داره..برو جلو پسر..منتظر خبرای خوش هستم.. -تا بعد.. تماس و قطع کردم.. پوزخند روی لبام اروم اروم محو شد..لبامو با حرص روی هم فشردم.. و گوشی رو توی دستم تکون دادم.. خواستم از پله ها بالا برم که صدای خدمتکار رو شنیدم.. — اقا .. برگشتم و نگاهش کردم.. – چی شده؟.. — مهمون دارین.. – کی؟ –خانم شیدا.. یک ان با شنیدن اسمش عصبانی شدم..حرفای دیشبش هنوز توی گوشم زنگ می زد.. با اخم برگشتم و گفتم: بگو نیستم.. –چشم اقا.. پام روی اولین پله بود که سریع برگشتم و گفتم: صبر کن.. برگشت و مطیع نگام کرد: بله اقا.. نفس عمیق کشیدم.. – بگو بیاد تو سالن..منتظرش هستم.. –چشم اقا.. با همون اخم همیشگی برگشتم و به طرف سالن قدم برداشتم.. — چیزی شده آرشام؟!.. خونسرد نگاش کردم .. – نه..چطور؟!.. تو نگاهش تردید موج می زد.. — اخه اون شب وسط مهمونی یهو گذاشتی رفتی..بعد هم اون کاغذ و.. – باهام تماس گرفتن..یه کار مهم داشتم باید می رفتم..همین.. لحنم جدی بود .. با لبخند نگام کرد و گفت:واقعا؟!..وای نمی دونی چقدر نگران بودم.. یک تای ابروم رو بالا دادم و پرسیدم: برای چی نگران شدی؟!.. من من کنان در حالی که نگاهش رو ازم می دزدید گفت:خب..خب هیچی..گفتم شاید ناخواسته کاری کردم که ازم ناراحت شدی ..واسه همین..امروزم نیومدی شرکت بیشتر نگرانت شدم.. – می بینی که..مشکلی نیست.. — پس چرا شرکت نیومدی؟!.. سکوت کردم..حاضر نبودم به هر کس و ناکسی جواب پس بدم ، خصوصا این دختر که ذاتا برام هیچ ارزشی نداشت.. با دیدن سکوت طولانی من لبخندش کمرنگتر شد و نیم نگاهی به اطراف انداخت.. بی مقدمه گفتم: برای فرداشب ترتیب یه مهمونی کوچیک و دادم..خوشحال میشم همراه جناب صدر تشریف بیارین.. با خوشحالی نگاهم کرد وگفت: جدا؟!..وای مرسی حتما میایم..چرا یهویی؟!..همینجا؟!.. -نه ، ویلای پشتی.. یک دفعه این تصمیم و گرفتم.. — عالی ِ..تا حالا اونجا رو ندیدم.. – فرداشب می تونی ببینی.. نگاهه افسونگرش و تو چشمام دوخت و لبخند زد.. چند لحظه نگاش کردم و صورتم و برگرداندم.. به خوبی از قصد و نیتش باخبر بودم..برای همین هیچ کدوم از نیرنگ هاش حداقل روی من تاثیری نداشت.. ********************* «دلارام» تا شب هر کار کردم نشد که نشد.. خوبیش به این بود کسی هم نیومد سراغم.. واقعا مونده بودم اینا واسه چی منو گرفتن اوردن اینجا؟!..خب اگه می خواستن ازم حرف بکشن پس چرا انقدر بی بُخارن؟!.. البته ارزومم نبود که بلا ملا سرم بیارن..همون بهتر که کاری باهام نداشته باشن.. معلوم نیست تا کی اینجا علافم.. الانم که ظهر شده ولی هنوز کسی نیومده بود سراغم..نامردا نکردن یه تیکه نون خشک بهم بدن..دلم بدجور درد گرفته بود.. نکنه می خوان کاری کنن از گشنگی تلف شم؟!..لابد اینم یه جور شکنجه ست.. از دیشب کم کم روی این پنجره و توری ِ لعنتی کار کرده بودم ولی فقط نصفش باز شد.. بقیه شم کاری نداشت اما هیچ نیرویی برام نمونده بود تا بخوام ادامه بدم.. از طرفی هم نهایت سعیم رو می کردم که سر و صدایی ایجاد نکنم..یکی دوبار صدا بلند شد که سریع پنجره رو بستم و نشستم رو تخت..ولی وقتی دیدم خبری نیست رفتم سر وقتش.. افتادم رو تخت..تو خودم مچاله شده بودم و می خواستم لااقل حالا که بهم غذا نمیدن 2 دقیقه کَپه ی مرگمو بذارم که در باز شد.. حتی حسش و نداشتم تو جام بشینم ولی با دیدنش ترس ریخت تو دلم و اروم نشستم.. بی حرکت بودم..زل زدم تو چشماش..حسابی اخماش تو هم بود..تا اونجایی که یادم میاد همیشه اخمو و بداخلاق بوده..پس جای تعجب نداره.. به طرفم اومد..از جام تکون نخوردم ..جلوم روی به روی تخت ایستاد.. بی مقدمه ازم پرسید: کسی به اسم منوچهری می شناسی؟.. چشام خود به خود گرد شد.. -منوچهری؟!..اره فک کنم ..چندبار اومده بود خونه ی منصوری.. با کنجکاوی نگام کرد..صندلی رو کشید جلو و نشست روش..انگشتای دستش و تو هم گره زد و نگام کرد.. — ادامه بده.. – چی بگم؟!.. –هر چی که ازش می دونی.. — چیز زیادی نمی دونم..توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم متوجه شدم یه ادم فوق العاده هیز و زبون باز ِ..یه مرد تقریبا 40 ساله با ظاهری شیک و اتو کشیده..اهان اینو هم یادمه که چشماش ابی بود..یه ابی خوش رنگ و نافذ.. اخماش بیشتر رفت تو هم و سرشو تکون داد.. — خب..ادامه ش.. نفسمو با حرص دادم بیرون.. انقدر که نگاش سرد و جدی بود اروم گفتم: چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود همه رو عاشق خودش می کرد..زبون چرب ونرمی هم داشت که سریع می زد به هدف..به منم چند باری گیر داد..ولی.. با صدای تقریبا بلندی گفت: بسه.. از قیافه ی انتیک و ظاهر بیستش رد شو برس به قسمتای مهمتر.. شاکی شدم و گفتم: گفتی ازش هر چی می دونم بگم منم دارم میگم..مشکلش چیه؟.. کلافه شد ..تو موهاش دست کشید و سرشو تکون داد: خیلی خب ادامه بده.. لبخند پت و پهنی تحویلش دادم و خودمو شل کردم: هیچـــی دیگه..تموم شد.. انگار بدجورعصبانی شد که عین فنر از جاش پرید و داد زد: منو مسخره کردی؟!..یه مشت چرت و پرت تحویلم میدی که اینجوری منو دور بزنی دختره ی …. ادامه نداد و نفسش و فوت کرد بیرون.. با چشمای گشاد شده از تعجب زل زده بودم بهش که با عصبانیت عین یویو تکون می خورد و داد می زد.. -مگه من چی گفتم؟!..خب به من چه که منوچهری کیه؟!..همینایی که می دونستم و گفتم.. یهو خیز برداشت طرفم و نشست رو تخت..انقدر یهویی و محکم خودشو پرت کرد که صدای قیژ قیژ تخت بلند شد.. با ترس نگاش می کردم که سرم فریاد زد: ببین خانم کوچولو ، بهتره خوب گوشاتو وا کنی و حواست و بدی به من ببینی چی دارم بهت میگم..من ازت نخواستم قیافه و ظاهره منوچهری رو واسم شرح بدی چون خودم بهتر از تو می شناسمش..فقط بهم بگو کارش با منصوری چی بــود؟..واسه چی می اومد اونجــا؟.. بلندتر داد زد: گرفتی یا جور دیگه حالیت کنــــــم؟.. چشمامو بسته بودم و وقتی حرفش تموم شد تند تند سرمو تکون دادم.. دوست داشتم منم یه هوار سرش بکشم و یه سیلی جانانه بزنم زیر گوشش بعد هم بتوپم تو شکمش که خفه خون بگیـــــــره ولی می دونستم این در حال حاضر فقط یه ارزو تو دلمه.. – گفتم که نمی دونم..فقط یه بار که واسه شون قهوه بردم وقتی اومدم بیرون و در و بستم صداشون و شنیدم که داشتن در مورد یه ادم حرف می زدن..درست نفهمیدم چی میگن فقط همین یه جمله رو شنیدم که گفت « کاری می کنم ماستش و کیسه کنه و بفهمه دنیا دست کیه» همین..دیگه صداشونو نشنیدم.. مشکوک نگام کرد و گفت: تو که می گفتی پرستارشی پس چرا مثل خدمتکارا واسه شون قهوه بردی؟.. پوزخند زدم و جوابش ودادم.. – همینه که میگم تو هیچی نمی دونی..فقط بلدی هارت و پورت کنی..اون پیرِخرفت عین یه رباط ازم کار می کشید..اول به عنوان پرستارش استخدام شدم..ولی بعدش شدم خدمتکار شخصیش.. — و به خاطر همین علاقه، شدی دختر خونده ش.. اتیشــــی شدم .. – باز که داری تند میری..من راست و حسینی بهت گفتم تو خونه ش جایگاهم چی بوده باز تو داری منو می بندی به اون یارو که چی؟..دخترخونده شم؟!.. فقط نگام می کرد..عمیق و جدی.. اروم ادامه دادم: اره می دونم همه جا می گفت من دخترخوندشم..ولی همه ش دروغ بود..نمی دونم قصدش از این کار چیه ولی هیچ کدوم از حرفاش در مورد من حقیقت نداشت..اون گاهی حتی بدتراز سگ ِخونگیش باهام رفتار می کرد..گاهیم خوب بود و کاری بهم نداشت..در ازای کارایی که براش می کردم یه سری ازادی ها بهم می داد ولی هیچ وقت حق نداشتم تو کاراش سرک بکشم.. هیچی نمی گفت..زیر نگاهه خیره و نافذش معذب بودم.. زیر چشمی می پاییدمش..ولی اون فقط مستقیم زل زده بود به من..حتی برای یه ثانیه نگاش و از رو صورتم بر نمی داشت.. منم از فرصت استفاده کردم و خیره شدم تو صورتش.. چشمای مشکی و فوق العاده نافذ که وقتی نگام می کرد حس می کردم خیلی راحت می تونه درون ِ من رو هم ببینه..به حدی نگاهش در ادم نفوذ می کرد که تن رو به لرزه مینداخت.. ابروهای پرپشت و خوش فرم..که وقتی اخم می کرد باعث می شد گره ی بین ابروهاش بیشتر دیده بشه.. صورت نسبتا کشیده و مردونه.. ته ریشی که داشت بهش می اومد.. نگام چرخید رو موهای پرپشت و مشکی و خوش حالتش که چند تار خودسرانه روی پیشونیش ریخته بودند.. نگام باز چرخید روی صورتش و لبای نه زیاد باریک و نه گوشتی..متناسب بود و خیلی خیلی به چهره ش می اومد..خداییش تیکه ای بود واسه خودش..ولی لااقل اخلاقش اگه سگی نبود خیلی جذاب و خواستنی می شد.. نگامو کشیدم پایین تر و روی گردنش .. همون گردنبندی که اونشب توی مهمونی به گردنش دیدم..یه صلیب که روش نقش و نگارای جالبی داشت.. بلوز استین کوتاه و جذب ِ مشکی که 2 تا از دکمه های بالای بلوزش باز بود..و شلوارش که یه کتان مشکی بود.. کمربندش چرم تیره بود و فوق العاده براق.. چون تو حال و هوای خودم بودم یهو با شنیدن صداش تو جام پریدم .. سریع نگامو چرخوندم بالا و زووم کردم تو چشماش.. — زمانی که پی به حقیقت ِ این ماجرا ببرم تکلیف تو رو هم مشخص می کنم.. و با زدن این حرف پوزخندی تحویلم داد که پیش خودم هزار جور معنیش کردم.. نکنه می خوان دَخلمو بیارن؟!.. اره دیگه مطمئنا ازادم که نمی کنن.. با نگام تعقیبش کردم که یه راست رفت سمت در و بعد هم از اتاق بیرون رفت.. ماتم زده به پنجره زل زدم .. تو سرم هزار جور فکر و خیال می چرخید که خودمو پرت کردم رو تخت..پوووووووف .. 10 دقیقه از رفتنش گذشته بود و در حالی که داشتم به سمفونی قار و قور کردن شکمم گوش می کردم چشمام کم کم سنگین شد که یکی در اتاق و بازکرد.. با چشمای خواب الود و نیمه بازم نگاش کردم..یکی از خدمتکارا با سینی غذا اومد تو اتاق و بعد ازگذاشتنش کنار تخت بدون اینکه نگام کنه رفت بیرون.. بوی غذا که به مشامم خورد خواب از کله م پرید..تو جام نیمخیز شدم وبه سینی نگاه کردم..کبــــاب بود.. نزدیک بود از زور گشنگی انگشتامو هم بجوم و قورت بدم.. باید تا شب انرژی داشته باشم.. هر جور شده امشب از اینجا فرار می کنم.. ادامه دارد… ********************************************* رمان گناهکار قسمت ششم

«آرشام»

مثل همیشه تیپم با رنگ مشکی تکمیل شده بود.. کمی از ادکلن تلخ و جذب کننده م به مچ دست و زیر گردنم زدم.. بوش به حدی سرد و خاص بود که بینیم رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد.. سالهاست که از همین مارک استفاده می کنم..تلخی ای که با تلخی ِ زندگی من عَجین شده بود..زندگی سراسر تلخ و بی روح باید هم پر از تلخی و سرما باشه……

یادمه همیشه از رنگ مشکی متنفر بود..می گفت « نپوش ، چون نفرت میاره ..همیشه با خودش دوری و عذاب به همراه داره ».. و الان کجاست که ببینه من به خاطر حضور ِنحسش توی زندگیم شیفته ی این رنگ شدم؟!..اونم جزئی از این نفرت 10ساله بود.. زندگیمو پر از سیاهی کردم..پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد.. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.. اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش….یک گناهکار ِ حرفه ای بود.. یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای.. شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه.. و اونوقت بود که ظاهر زشت و پلید گناهانش نمایان شد.. و من دیدم..به چشم دیدم..بزرگترین گناهان اون افراد گناهکار رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم.. نفرت.. همون چیزی که بر قلب سنگی من حکومت می کرد.. ********************* یقه ی کتم و مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.. چون امشب اینجا حسابی شلوغ می شد به همه ی نگهبانا اخطار دادم که چهارچشمی مراقب ِ اوضاع باشند.. حتم داشتم نقشه م امشب بدون هیچ دردسری اجرا میشه..

وارد ویلای پشتی شدم..درست پشت ساختمون اصلی ویلایی مشابه به ویلای اصلی قرار داشت ولی در نمایی کوچکتر.. متشکل از 4 اتاق و یک سالن بی اندازه بزرگ..اینجا مختص به مهمانی های من ساخته شده بود..تحت نظارت و خواسته ی من.. به وسیله ی 3 پله ی مرمرین و شفاف به سالن منتهی می شد.. لوستر بزرگ و پر از تلالویی که خیره شدن به کریستال های درخشانش چشم هر بیننده ای رو می زد.. بالای پله ها ایستادم و نگاهم و به اطراف چرخوندم.. در وهله ی اول شایان و دیدم..تکیه به ستون کناری سالن داده بود و با زنی شیک پوش و جذاب مشغول گپ و گفت بود.. دست زن و گرفت و به پشت اون بوسه زد..لبخند زن پررنگتر شد .. به راحتی و مهارت یک روباه طعمه رو جذبه خودش می کرد..فریبکارتر وحیله گرتر از شایان سراغ نداشتم و برای همین خواستم که استادم اون باشه.. چون می دونستم خیلی راحت می تونه از یه آرشام پرانرژی یه سنگ سخت و نفوذناپذیر بسازه که دقیقا همینطورم شد.. همیشه اصرار بر این داشت که خودش رو رئیس و بالا دسته من بدونه ولی همچین چیزی از همون اول هم در قانون من وجود نداشت.. آرشام فقط خودش بود و خودش..تنها و به دور از هر بالا دست و یا رئیسی..به هیچ عنوان حاضر نبودم زیردست کسی باشم.. با تموم غرور و تکبر و خودخواهی هام حاضر به زیر بار رفتن چنین خفتی نمیشم.. سنگینی نگاه ها رو به خوبی حس می کردم ..ولی تنها چیزی که برام بی اهمیت جلوه می کرد همین نگاههای مشتاق و نفرت انگیز بود.. به دنبالش می گشتم که در گوشه ای از سالن مشغول صحبت با یکی از مهمانها دیدمش.. منوچهری.. کسی که زن ها و دختران زیادی اطرافش رو احاطه کرده بودند ولی اون با لبخندی که بر لب داشت با زنی جوان صحبت می کرد و می خندید.. به طرفش رفتم..طعمه ی امشب من برای به دست اوردن منصوری همین منوچهری بود..از قبل به بچه ها سپرده بودم که چشم از در ویلا و علی الخصوص منوچهری بر ندارند.. معامله ی امشبم با اون معامله ای دروغین ولی در ظاهر حقیقی..معامله ای که می تونستم امیدوار باشم به کمک اون منصوری رو به اینجا می کشونم..حتم داشتم که میاد..چون براش مهم بود.. اجناس عتیقه ای که متعلق به خودش بود و منوچهری ِ دغلباز می خواست با هزار جور ترفند با وجود نیمی از اونها با من وارد معامله بشه.. محال بود منصوری از محموله ی پرارزش و گرانبهاش به همین اسونی بگذره.. منتظرشم..برای ورودش به مهمونی لحظه شماری می کردم.. هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتم که نگاهش رو از اون دخترا گرفت و به من دوخت.. با دیدنم لبخند زد و به طرفم اومد.. ایستادم.. — سلام مهندس تهرانی..مشتاق ِدیدار..احوال شریف چطوره؟.. سرم رو به ارومی تکون دادم و نگاهه دقیقی بهش انداختم.. – ممنونم..اماده اید؟.. — بله بله..چرا که نه؟..منتظر شما بودم.. – خوبه..بعد از صرف شام خبرتون می کنم.. — بسیار خب..خیلی هم عالی.. نگاهی همراه با لبخند به اطراف انداخت و در حالی که در چشمانش برقی خاص نهفته بود گفت: مهمونی امشب حرف نداره مهندس..معلومه واسه ش سنگ تموم گذاشتید.. می دونستم مقصودش به دختران جوان و زیبایی بود که در مهمانی حضور داشتند.. ناخداگاه به یاد حرفای اون دختر افتادم.. ( توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم متوجه شدم یه ادم فوق العاده هیز و زبون باز ِ..یه مرد تقریبا 40 ساله با ظاهری شیک و اتو کشیده..اهان اینو هم یادمه که چشماش ابی بود..یه ابی خوش رنگ و نافذ.. چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود همه رو عاشق خودش می کرد..زبون چرب ونرمی هم داشت که سریع می زد به هدف..به منم چند باری گیر داد..ولی.. )

الان می تونستم بگم یه جورایی حق رو بهش می دادم..
منوچهری صورت مردانه ای داشت..تنها حُسنی که در صورتش بر جذابیش افزوده بود چشماش بود..
با همون نگاه دختران ِ زیادی رو سمت خودش کشیده بود..

اونم یکی از همکاران شایان بود..هرجا اسم از عیش و نوش می اومد منوچهری وشایان تو خط اول می ایستادند..
ولی شایان پُر کرده و با تجربه تر از منوچهری بود..برای همین بی گدار به اب نمی زد..
اما منوچهری..همه چیز رو تو خوشگذرونی و ل*ذ*ت ج*س*م*ی می دید..
ل*ذ*ت*ی از سر ش*ه*و*ت و ا*ر*ض*ا*ی اون..
*********************
شیدا همراه مهندس صدر وارد سالن شدند..به استقبال رفتم و باهاشون دست دادم..
شیدا بازوم و در اغوش کشید و زیر گوشم گفت: خوشحالم می بینمت..تو همین مدت کوتاه دلم حسابی برات تنگ شده بود..

رو به صدر کردم و بی توجه به شیدا گفتم: امیدوارم مهمونی امشب راضی کننده باشه جناب صدر..
خندید و در حینی که به اطراف نظر می انداخت سرش و تکون داد: حتما همینطوره آرشام جان..چون تو میزبانش هستی..برید خوش باشید..شماها جوونین و پر از شور..منم واسه خودم یه سرگرمی جور می کنم..

بلند خندید..لبخند کمرنگی بر لب زدم و سرم و تکون دادم..
شیدا دستم رو به ارومی کشید..همراهیش کردم..

–برقصیم؟!..
-وقت هست..
— نه من الان می خوام باهات برقصم..واسه ش لحظه شماری می کردم..

به ناچار سرم و به نشونه ی قبول درخواستش تکون دادم..
بین جمعیت در حال رقص ایستادیم و دستش و تو دست گرفتم..یکی از دستاش و روی شونه م گذاشت و من دست دیگرم رو به دور کمرش حلقه کردم..
بینمون فاصله ی کمی بود که شیدا همون رو با یک قدم خیلی کوتاه پُر کرد..

درحالی که اروم و هماهنگ با آهنگ می رقصیدیم نفس عمیق کشید وگفت: بوی ادکلنت محشره..به ادم یه حال ِ خاصی دست میده..

تو دلم پوزخند زدم..
کارام از قصد بود..حتی ادکلنی که واسه امشب استفاده کرده بودم..
فقط می تونست نسبت به من احساس عمیقی پیدا کنه..این بو کشش ِ اون رو به طرف من بیشتر می کرد..

سرش و روی سینه م گذاشت و پیاپی نفس عمیق کشید..
اروم و مرتعش گفت: معرکه ست..نمی دونم چرا میل به اینکه از اغوشت بیام بیرون و ندارم..دوست دارم تا اخر شب همینطور بمونم و بهت اجازه ندم لحظه ای ازم جدا بشی..

اون به حرف ها و نجواهای عاشقانه ش ادامه می داد و من بی تفاوت به اطرافم نگاه می کردم..حتی اگه دستشم برام رو نشده بود بازم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم..
شیدا یکی از اهدفه من برای گرفتن ِ انتقام بود..


تنش داغ شده بود و این گرما از کف دستش به روی شونه م احساس می شد و دستی که به دور کمرش حلقه کرده بودم..
لباس اون شبش یه دکلته ی مجلسی فوق العاده کوتاه به رنگ قرمز اتشین بود..پشت کمرش تا بالای ب*ا*س*ن ب*ر*ه*ن*ه بود ..
موهاش رو بالای سرش بسته بود و آرایش نسبتا غلیظی به چهره داشت..

سرش و بلند کرد و به چشمام زل زد..نگاهم تماما سرد بود..ولی باز هم متوجهش نشد وصورتش و به نشونه ی بوسیدن لبام جلو اورد..
هیچ کششی نداشتم..حتی نفرتم ازش چندین برابر شده بود..
به چشماش خیره شدم .. لباش مماس با لبام بود که صورتمو کمی به عقب متمایل کردم..

– دیگه کافی ِ ..
ناکام از عملی که قصد انجامش رو داشت اخم کرد و شونه م و محکم نگه داشت..
–نه آرشام..خرابش نکن لطفا..

با تعجب نگاش کردم که با یک حرکت لباش و روی لبام گذاشت..
شوکه شدم..فکرش رو هم نمی کردم چنین حرکتی ازش سر بزنه..
بی خیال درعالمه دیگری مشتاقانه لبام و می بو سید که به خودم اومدم و بازوهای ب ر ه ن ه ش رو تو چنگ گرفتم..
محکم کشیدمش کنار و با خشم ولی صدای نسبتا ارومی گفتم: کار خوبی نکردی شیدا ..
و نگاهم رو از روی صورتش گرفتم و ازش جدا شدم..
محکم به روی لبام دست کشیدم..
حالم از این دختر بهم می خورد..
**********************
شایان در طول مهمونی کنار همون زن ایستاده بود..
حتی لحظه ی صرف شام هم رهاش نکرد..
فهمیده بودم که اون رو برای امشب زیر سر داره..وقتی به رفتار و حرکات زن دقیق شدم فهمیدم که اهل چنین روابطی هست..
شاید نه به همون غلظت ولی کششی که به شایان داشت..
و دستش که از ابتدا به دور بازوان شایان حلقه شده بود ..
و بوسه ای که شایان در زیر نورکم ِ سالن رو لباش نشوند..
لبخندی که زن از روی ل*ذ*ت تحویلش داد..همه رو زیر نظر داشتم و به این یقین رسیده بودم..

از خیلی وقت پیش تیر نگاهه مملو از حسرت ِ دختران زیادی به طرفم نشونه رفته بود..اما مثل همیشه این نگاهه سرد و ابروهای گره خورده م بود که نصیبشون می شد ..

شیدا چند باری که بهم نزدیک شد بارها عذرخواهی کرد ولی من جوابی نمی دادم..
تا اینکه بعد از شام نزدیکش شدم و جدی گفتم: دیگه نمی خوام کار امشبت تکرار بشه..

نگاهه مرددی بهم انداخت و گفت: چرا بدت اومد آرشام؟!..اصلا باورم نمیشه دوستش نداشتی..
دستام و مشت کردم تا بتونم تا حدودی خودم و کنترل کنم..و موفق هم شدم..

به دروغ جوابش و دادم: چون دوست ندارم برای اولین بار از طرف یه دختر ..
نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: رابطه ی ما خیلی زود شروع شد و رو دور ِ تند افتاد..پس لطفا عجله نکن..

لبخند زد و همراه با ناز به ارومی دستم و گرفت..
–باشه عزیزم..هر چی تو بگی..

نگاهم و ازش گرفتم..
وقت اجرای نقشه م بود..نگاهم به منوچهری افتاد..
رو به شیدا کردم و گفتم: من باید برم..تا بعد..
–باشه..
نگاهش برام سنگین بود و از کنارش گذشتم..
تا به کی باید تحملش می کردم؟!..
مطمئنا تا زمانی که بهش نیاز داشتم!!..
***********************
معامله ی دروغین در یکی از اتاق ها انجام شد ولی اثری از منصوری نبود..مهمونی به اتمام رسید ولی باز هم بی نتیجه موند..
داخل سالن نشسته بودم و در حالی که عمیقا تو فکر فرو رفته بودم با شنیدن صدای یکی از خدمه ها به خودم اومدم..

– چی می خوای؟..
پاکت سفیدی رو به طرفم گرفت..
— اقا فکر می کنم این برای شماست..
پاکت و گرفتم و پشتش و نگاه کردم.. « این شکست نسبتا بزرگ رو بهت تبریک میگم آرشام تهرانی..»

با اخم رو به خدمتکار داد زدم: کی اینو بهت داد؟..
با ترس یه قدم به عقب برداشت..
–ه..هیچ..هیچکی اقا..به خدا زده بودن به در آشپزخونه..
– یعنی چی؟!..پس شماها اونجا چه غلطی می کردید که ندیدین کار ِ کی بوده؟..
— اقا به خدا دارم راستش و میگم..چسبونده بودن به در پشتی که تو اشپزخونه ست..همون دری که به پشت باغ باز میشه..

نفسم و با خشم بیرون دادم..
– برو بیرون..
–چشم اقا..

و با قدمهایی بلند از سالن بیرون رفت..
نگاهی به پاکت انداختم..
با یک حرکت ِعصبی همراه با خشم در پاکت و باز کردم..

« از اینکه حیله ت رو من نتیجه نداشت چه حسی داری؟..
آرشام تهرانی..کسی که سرتا سر زندگیش ادعای زرنگی می کرد امشب ناکام موند ..
یادت نره که تو هنوز خامی و بی تجربه..ولی من سالهاست با ادمایی مثل تو و شایان سر و کار دارم..
تصور چهره ی پر از خشم تو برام لذت بخشه..مطمئنم چراش و می دونی..ولی می خوام بهت بگم..
تو و شایان برای من جز مزاحمت چیز دیگه ای نداشتید..
شایان یه سد برای رسیدن به اهدافه من بوده و هست..
و تو..
من از اول هم با تو خصومتی نداشتم..ولی خودت اینطور خواستی..باعث تموم این اتفاقات تنها تو بودی..
اگه مثل یک مار به دست و پام نمی پیچیدی و خودت رو در برابر من قرار نمی دادی شاید دشمنی ما تا به اینجا کشیده نمی شد..
ولی تو ، تو گروهه شایانی ..
درضمن..فکر می کنم امشب ، شبی پر از اتفاقات ناخوشایند برای تو باشه..شبی پر از سوپرایزهای جالب که فکر نمی کنم زیاد ازشون خوشت بیاد..

دلارام..می شناسیش؟!..تا حالا چقدر تونستی از دهنش حرف بکشی؟!..از دختری که نقشش تو زندگی من تنها یک پرستار و خدمتکار بوده و هست..
الان چه حالی داری آرشام؟..دستات از خشم می لرزه؟..نگاهت به خون نشسته و می خوای دنیا رو به اتیش بکشی؟..
رو دست خوردی پســر..
امشب مهمونی دادی ولی شادیش قسمت من شد..تیرت اینبار به هدف نخورد پسر..بهتره بیشتر از اینها برای نابودی من تلاش کنی..
امیدوارم با دلارام بهت خوش بگذره..دختر خیلی زیبایی ِ..به کار من نمی اومد ولی شاید برای تو….
جون اون برام هیچ ارزشی نداره..ولی تو می تونی باهاش خیلی کارا بکنی..
ل*ذ*ت..بندگی..یا حتی مرگ..
به هر حال استادت شایان بوده..کسی که دارای خصوصیات غ*ی*ر ا*خ*ل*ا*ق*ی زیادیه..مردی مغرور و متکبر و در عین حال خوشگذران و ب*و*ا*ل*ه*و*س..
موفق باشی مهندس آرشام تهرانی »

برگه رو تو دستام مشت کردم..دوست داشتم جای این گردن منصوری تو دستام بود و انقدر فشار می دادم تا با لذت بتونم جون دادنش رو به چشم ببینم..

از روی مبل بلند شدم و با قدمهای بلند از ویلا بیرون رفتم..
به حدی عصبانی بودم که حتی نفس کشیدنم برام سخت شده بود..
گلدون نسبتا بزرگی که کنار پله قرار داشت رو با خشم و نعره ای بلند هُل دادم و صدای شکستنش روح و روانم رو بیش از پیش ازار داد..
چند تا از خدمتکارا بیرون اومدن که بلند فریاد کشیدم: گورتونو از جلوی چشمام گم کنین..
چند قدم رفتن عقب که عین شیر زخمی به سمتشون حمله کردم و نعره کشیدم: مگه با شماها نبودم لعنتیا..برید تا همتون و از دم قتل عام نکردم..د ِ یالا..

با ترس رفتن تو..
به حالت عصبی تو موهام چنگ زدم و از پله ها پایین رفتم..
می خواستم برم پشت باغ..همونجایی که اون کثافت پاکت و گذاشته بود..
می کشمت منصوری..قسم خوردم که گیرت میارم پس همین کارو می کنم..
کسی تا به الان نتونسته اینطور بازیم بده..کثافت به روز سیاه می نشونمت..پست فطرت ِ رذل..

هر چیزی که جلوی راهم بود و می زدم و نابود می کردم..می خواستم به این وسیله خشمم رو خالی کنم ..
ولی بازم فایده ای نداشت..
************************
«دلارام»

انگار مهمونی گرفته بودن..سر و صداش می اومد..
اینجوری شاید به نفع من می شد و راحت تر می تونستم از این قفس ِ کوفتی فرار کنم..
بالاخره تا اخر شب تونستم توری رو از جا بکنم..خیلی سخت بود حتی 2 جا از دستم و زخمی کردم ولی مهم نبود..از اینجا خلاص بشم به همه ی این مکافاتاش می ارزه..


حالا راحت می تونستم بیرون و نگاه کنم..
اروم خم شدم تا ببینم فاصله م با پایین چقدره؟!..
رو به روم یه ساختمون قرار داشت ..یعنی 2تا ویلا تو یه باغ ؟!..

به پایین نگاه کردم..مخم سوت کشید..وای خدا ..
چرا انقده بلنده؟!..
حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟..
یه سایه دیدم که تندی سرم و کردم تو..باز طاقت نیاوردم خم شدم ببینم چه خبره ولی فقط صداشون و شنیدم..سرمو از پنجره کردم تو تا متوجه ِ من نشن..

— اوضاع مرتبه؟..
-بله قربان..
— پس اون یکی نگهبان کجاست؟!..
–….
— با تو بودم..اون یکی تنه لش کدوم گوریه؟!..
–قربان..گلاب به روتون ..چیزه..رفته دستشویی..

داد زد: گندتون بزنن که عرضه ی هیچ کاری رو ندارید..بعد از مکث کوتاهی با خشم گفت: چهارچشمی همه جا رو زیر نظر بگیرید..شیرفهم شد؟!..
–بله قربان..

دیگه صدایی نشنیدم..خم شدم که با دیدن یکی از اون هیکلیا با ترس سرمو دزدیدم..
وای اینجور که بوش میاد 2 تا نگهبان زیر پنجره کشیک میدن..
خبر مرگتون بیاد مگه ت*ر*و*ر*ی*س*م گرفتید؟!..پشت در اتاق نگهبان..زیر پنجره نگهبان..این دیگه چه وضعشه؟!..

باز صداشون و شنیدم..اینبار نگهبانه با یکی دیگه داشت حرف می زد..
— پس چرا دیر کردی؟!..
— چی شده مگه؟!..خیر سرم رفتم تَر….من بزنم بیام..
— هیچی اومده بود سرکشی..خیلی هم شِکار بود..
— بی خیال الان رفت دیگه پیداش نمیشه..بیا بریم اونطرف ببین چه خبره..
— چطور؟!..
— مهموناش رفتن خودشم که اینوره..کسی تو ویلا پشتی نیست بریم یه دلی از عزا در بیاریم..
— نه سه میشه ضایع ست..یهو دیدی رئیس سر می رسه..
— نترس ..یه کم دل و جرات داشته باش..با این هیکلت قد ِخرم حالیت نیس..
— ببند گاله رو تا….
— بیخیال پسر..عشق و حال و بچسب..

سکوت کردن..
خدا کنه بگه باشه و برن شرشون کم شه..

— باشه ولی زود بر می گردیم..می شناسیش که عصبانی بشه هیچی جلودارش نیس..
— خیلی خب بیا بریم .. دیگه یه دختر که اینهمه نگهبان و مراقب نمی خواد..
–لابد یه چیزی هست که انقدر روش حساسه..
— حالا هرچی پایه ای دیگه؟..
— اره بریم..


و صدای قدماشون و شنیدم و سرمو کردم بیرون..
ای قربونت برم خدااااااااا..یه بار شانس بهم رو کرد دمت گرم نذاشتی عُقده بشه رو دلم..
حالا که تا اینجاش کمک رسوندی بقیه ش و هم بخیر بگذرون لااقل بتونم یه خاکی تو سرم بریزم..
چون پنجره لبه دار بود و کمی تو بود دیده نمی شد که پنجره بازه ..ولی اگه خم می شدم منو می دیدن..

بهترین راه ملحفه و روتختی و لباسای توی کمد بود..باید بهم گره شون می زدم..
سریع دست به کار شدم..چند دقیقه وقتم و گرفت ولی با سرعت و محکم گره ها رو می زدم و می رفتم سر وقته بعدی..
وقتی 2 تا ملحفه و یه روتختی و 3 تا شلوار و2 تا پیراهن رو به هم گره زدم اندازه شد..بستم به پایه ی تخت چون چیز دیگه ای تو اتاق نبود..کمد هم که کلا فاصله ش با پنجره زیاد بود..

ملحفه رو به سرش بستم و وقتی خوب اطراف و دید زدم از پنجره انداختمش بیرون..
بلوزم که یه تونیک ِ نسبتا بلند بود ، پس مشکلی نداشت..شالمو روی سرم محکم کردم..حالا وقتش بود..

همیشه از بلندی می ترسیدم ولی الان فرصت فک کردن به این چیزا نبود..باید چشمامو می بستم وگرنه یه لحظه هم نمی تونستم پایین و نگاه کنم..

رفتم لب پنجره نشستم و با ترس و لرز ملحفه رو گرفتم تو دستم..سفت نگهش داشتم و خودمو از پنجره ول کردم..

وای که قلبم اومد تو دهنم..زیر پام خالی شده بود و تا سر حد مرگ هم ترسیده بودم..
دستام یخ بسته بود ولی محکم ملحفه رو چسبیده بودم..
چشمامو رو هم فشار دادم تا یه وقت نگام به پایین نیافته..اروم اروم خودمو کشیدم پایین..
ملحفه رو اروم اروم ول می کردم و سُر می خوردم پایین..خیلی سخت بود..یعنی پایه ی تخت انقدر ظرفیت داره که بتونه منو نگه داره؟!..وای خدا خودت کمکم کن..

نمی دونم چقدر از راه رو رفته بودم شاید نصفش و یا شاید هم بیشتر که یکی اون پایین با صدای بلند گفت: دختره ی احمق داری چه غلطی می کنی ؟!..

یا امام هشتم..یا پنج تن..یا باب الحوائج..بدبخت شدمممممممم..
با ترس چشمامو باز کردم و نگامو انداختم پایین .. خودش بود..پایین وایساده بود و با عصبانیت و ابروهای گره خورده داشت نگام می کرد..

با دیدنش دیگه کلا جون از تنم در رفت و خواستم ملحفه رو محکمتر نگه دارم که نتونستم و به پشت پرت شدم پایین..
چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
خدایاااااااااااااا..الان میمیرم..
نه..
نــــه..
نــــــه..
****************************
چشمامو باز کردم..چرا همه چی تاره؟!..کم کم داشت دیدم واضح می شد ولی هنوز گیج و منگ بودم..
– وای خدا یعنی مردم؟!..یعنی مرگ انقدر راحته؟!..نه دردی نه چیزی..خدایا دمت گرم زجرم ندادی..چه مرگه ارومی داشتم..

که یه دفعه یکی زیر گوشم غرید: اگه همین الان از روی من بلند نشی کاری می کنم که سه سوت رَوونه ی اون دنیا شی..اونوقت می فهمی مرگ با درد و زجر چه مزه ای میده دختره ی احمق..

چشمام از ترس گرد شد..حس کردم یه چیزی رو شکمم سنگینی می کنه..
وای چرا ازاول نفهمیدم؟!..
بهش دست کشیدم..یکی منو از پشت گرفته بود تو بغلش..صداش..ص..صدا..صداش..

با ترس روش تکون خوردم و افتادم رو دنده تا پاشم که ارنجم فرو رفت تو شکمش صدای دادش بلند شد..هول شدم چرخیدم که..افتادم روش..

شالم از سرم افتاده بود و موهام جلو صورتمو گرفته بود..سرمو به راست تکون دادم و نصف موهام رفت کنار..
حالا صورتش کاملا جلو روم بود..اولین چیزی که نگام باهاشون گره خورد چشمای به سیاهی شبش بود ..
انقدر ترسیده بودم که به نفس نفس افتادم..

موهای بلندم رو شونه ی چپش پخش شده بود و نیمی از صورتم رو پوشونده بود..
با اخم غلیظی زل زده بود تو چشمام..هیچی نمی گفت ولی از فک منقبض شده ش فهمیدم خیلی عصبانیه ..

یه بوی خاص و خوش ایندی بینیم ونوازش داد..عجب بویی ..
این .. بوی عطر ..

یه نفس عمیق کشیدم که ناخداگاه چشمام کمی باریک شد..یا به نوعی شبیه ادمای خمار شدم..
لامصب عجب ادکلنی به خودش زده بود..دوست داشتم پاشم از روش بزنم به چاک و تا اونجایی که می تونم بدوم ولی این بوی لعنتی نمی ذاشت..
انگار با چسب دوقلو منو چسبونده بودن بهش..به جای اینکه از روش پاشم دوست داشتم تند تند نفس بکشم..
بوی تلخ و در عین حال سردی که تو دماغم می پیچید باعث شد یه کم احساس گرما کنم..
نگام تو چشماش زووم شده بود ولی موهام نمی ذاشت راحت باشم..دست سردم و اوردم بالا که موهامو بزنم کنار ولی یهو مغزم عین موتور به کار افتاد و..
داشت دیوونه م می کرد که چشامو بستم و نفسمو حبس کردم..اره همینه الان وقت فراره نه اینکه..

چشمامو که باز کردم دیگه نگاش نکردم وبه ظاهر با ناله خواستم از روش پاشم که همینکارو هم کردم ولی اون فرزتر از من بود که با یه حرکت خیلیــــی باحال و حرفه ای دستاشو گذاشت رو زمین و با یک جهش از رو زمین پاشد ایستاد..
ولی چون من زودتر از روش بلند شده بودم یه قدم جلو بودم و خواستم بدوم که تند دستمو گرفت و گفت: کجــــا ؟!..

مظلوم برگشتم نگاش کردم..سرمو انداختم پایین..خواست منو بکشه سمت خودش که به عنوان ممانعت دستمو اوردم بالا و اون که فکر می کرد می خوام تقلا کنم کاری نکرد ولی من سرمو خم کردم و در کسری از ثانیه یه گاز محکمممممم از دستش گرفتم که صدای نعره ش به اسمون بلند شد..حلقه ی دستش که از دور مُچم شل شد دستمو کشیدم و الفرار..


دیگه به پشت سرم نگاه نمی کردم فقط می دویدم..دعا ، دعا می کردم کسی جلوم سبز نشه..
صدای قدماشو از پشت سر می شنیدم..ولی برنگشتم نگاه کنم و ببینم چقد باهام فاصله داره..

فقط صدای فریادش و شنیدم..
— وایسا دختر..با تو َم بهت میگم وایسا..اوضاعت و از اینی که هست خرابتر نکن..بالاخره که دستم بهت میرسه..

صنار بده آش به همین خیال باش روانی..فک کردی چی؟!..منو خر فرض کرده بود مرتیکه پوفیوز..

نمی دونستم دارم کدوم وَری فرار می کنم..فقط می دویدم..دنبال یه در خروج می گشتم ولی بین درختا گیر افتاده بودم..
اینبار برگشتم ببینم هنوز پشتمه یا نه که دیدم خبری ازش نیست..اینجاها هم انقدر تاریک بود که اگه درختا رو از روی سایه شون نمی دیدم مطمئنا با سر می رفتم تو یک به یکشون..

از بس که دویده بودم نفسم بالا نمی اومد ..سر جام وایسادم تا حالم جا بیاد..
چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و باز خواستم بدوم که یه سایه جلوم سبز شد..سایه ی یه مرد قد بلند و چهارشونه بود..و بعد هم بوی عطرش..

با ترس جیغ بلندی کشیدم و برگشتم که جفت بازوهامو از پشت گرفت تو چنگش و منو کشید تو بغلش..
هر چی تقلا می کردم فایده ای نداشت..زورش بهم می چربید..

– ولم کن روانی..
— ببند دهنـتـــو..کجا می خواستی در بری؟..از دست کی؟..من؟!..د ِ اخه دختره ی احمق مگه می تونی؟!..
– عوضی..بذار برم پی زندگیم..چی از جونم می خوای؟..
بلند داد زد: فقط جونتـــو..

با ترس دست از تقلا برداشتم..اب دهنم و با سر و صدا قورت دادم که زیر گوشم گفت: ترسیدی؟..پس اگه بفهمی می خوام چکارت کنم که..

نذاشتم ادامه بده با ترس و لرز گفتم: چ..چی می خوای؟..تو رو خدا بذار برم..بابا من هیچ کاره م..به قرآن من با منصوری نسبتی ندارم..

–می دونم ..ولی این چیزی رو تغییر نمیده..
– یعنی چی؟؟!!..پس تو که می دونی مریضی با من اینجوری رفتار می کنی؟!..مگه من چه هیزم تری به توی روانی فروختم؟!..

و با لحن فوق العاده وحشتناکی گفت: هنوز باهات تسویه حساب نکردم خانم کوچولو..یادت که نرفته؟!..به خاطر تموم توهینات به من هنوز مجازات نشدی..

از زور ترس گلوم خشک شده بود..به سرفه افتادم و وقتی حالم جا اومد درحالی که تقلا می کردم تا دستم و ازاد کنه گفتم: تو هنوز تو گذشته سیر می کنی عُقده ای؟..فک نمی کردم ازم کینه شتری داشته باشی ..من اگه می دونستم با یه خل و چل طرفم به هفت جد و ابادم می خندیدم بخوام سر به سرت بذارم و..

همچین برم گردوند طرف خودش و دستاشو دورم حلقه کرد که صدای « تیریک » شکستن قولنجمو شنیدم..کمرم درد گرفته بود و اخمام تو هم رفت..
چشماش تو تاریکی مثل چشمای گرگ برق می زد..

زیر لب غرید: لحظه به لحظه بیشتر باعث ازارم میشی..بعضی اوقات دوست دارم یه چاقو فرو کنم تو قلبت یا حتی با دستای خودم گردن ظریفت رو انقدر فشار بدم تا جون دادنت و ببینم..

با اینکه جملاتش ترسناک بود زبون باز کردم و لرزون گفتم: پ..پس چرا اینکارو نمی کنی؟!..پس چرا تا الان یه خنجر برنداشتی فرو کنی تو قلبم؟!..چرا منو نمی کشی تا هم خودت خلاص شی هم من ازدست ِ تو؟!..

صدام لحظه به لحظه بیشتر اوج می گرفت..انگار باز داشتم گستاخ می شدم و این هم به خاطر رفتار پر از خشونت ِ اون بود..
حرف زور تو کتم نمی رفت..می دونستم زبونم زیاد از حد درازه و به قول پری که همیشه به شوخی می گفت ( بالاخره یه روز سرت و پای زبونت میدی دلارام..) ولی خب بازم دست خودم نبود..نمی تونستم خودمو کنترل کنم..عینهو چی ترسو بودما ولی خب جلوی زبونمو هم نمی تونستم بگیرم..از وقتی مشکلات بهم هجوم اوردن دیگه کنترلی روی رفتارام نداشتم..

چند ثانیه سکوت کرد و خیره شد تو صورتم..و بعد با لحن خاصی زمزمه کرد: خیلی دوست داری اینکارو بکنم؟..پس راه بیافت..نشونت میدم..

افتاد جلو و منو هم دنبال خودش کشید..خودمو به عقب هول می دادم و چیزی نمی گفتم..
خدایا عجب غلطی کردم..به گـ.. خوردن افتاده بودم..نکنه جدی جدی بخواد خلاصم کنه؟!..

دید یکسره دارم تقلا می کنم با یه حرکت بلندم کرد و منو انداخت رو دوشش..
جیغ کشیدم و با مشتای ظریفم می زدم به شونه های عضله ای و سفتش تا ولم کنه..ولی انگار با دیوار بودم..
نزدیک ویلا بودیم و انقدر جیغ و داد کردم که محکم زد به ب*ا*س*ن*م و داد زد: اگه همین الان خفه خون نگیری همینجا دخلت و میارم..

جیغام ریز شده بود ولی دست از تقلا و مشت زدن بر نداشتم..عین آهن سفت بود لامصب..همه ش عضله ست..خدایی عجب زوری داشت..

تو اون گیر و دار یه دفعه یاد گذشته هام افتادم حدودا یکی 2 سال پیش بود تو فیلمایی که از پری می گرفتم می دیدم پسره عاشقه دختره ست و دختره هم واسه ش ناز می کنه و نمیره طرفش..پسره هم با عشق میره جلو و دختره رو میندازه رو شونه ش ومی برش تو اتاق و..
چقدر من ذوق مرگ می شدم توی اون لحظه ی حساس و تو دلم ارزو می کردم یه روز همچین مرد ِ عاشقی پیدا شه منو هم بندازه رو پشتش و ببره..

حالا هر جا ولی حتما منو بندازه رو پشتش ..این ارزویی بود که تا قبل از برخودم با این خون آشام داشتم ولی الان به غلط کردن افتاده بودم به جای اینکه رو شونه ی عشقم باشم و حالش و ببرم رو شونه ی این یارو هستم که اصلا حرف حسابم تو گوشش نمیره چه برسه به اینکه حالیش بشه احساس چی هست وچند بخشه ؟..

حالا بوی عطرش رو واضح تر حس می کردم..اصلا انگار این بو از همون اول تو دماغم مونده بود ..
انگار یادم رفته بود قراره باهام چکار کنه..
دیگه بهش مشت نمی زدم و صدایی هم ازم در نمی اومد..فقط با پنجه هام بلوز مشکیش رو از پشت کمر تو چنگ گرفته بودم و سرم رو شونه ش بود..

پشت گردنش بیشتر این بوی مست کننده رو به خودش گرفته بود..ناخداگاه صورتم و چسبوندم بهش و نفس عمیق کشیدم..قبلا در مورد ادکلنای ت*ح*ر*ی*ک کننده شنیده بودم .. یعنی اینم از هموناست؟!..

اره لابد ، وگرنه باعث نمی شد اینقدر بی خیال از اطرافم غافل بشم و عین گربه چارچنگولی بچسبم بهش و..
موهای بلندم کج ریخته بود یه طرفم و صورتمو به گردنش فشار می دادم تا بتونم بیشتر این بو رو حس کنم..چه حالی میده لامصب..

همه جام گرم شده بود..ناخداگاه دستم و اوردم بالا و تو موهاش چنگ زدم..
دیدم که داره از پله ها میره بالا…تموم راه رو سکوت کرده بود..منم که تو عالم خودم داشتم کیف می کردم..(( کسایی که این چنین عطرایی رو استشمام کرده باشن می دونن این بیچاره داشته چی می کشیده!!))..

نفهمیدم کسی جلو راهش سبز شد یا نه..اصلا کسی تو این خراب شده بود؟!..
دیدم در یکی از اتاقا رو باز کرد و رفتیم توش..گفتم الانه که منو بذاره زمین و باز یاد کاری که می خواست باهام بکنه افتادم..
با ترس انگشتام و از لای موهاش بیرون کشیدم و سرمو بلند کردم..

تا به خودم بیام پرت شدم رو مبل 2 نفره ای که خیلی هم نرم بود..صورتم تو کف مبل فرو رفت..
صدای بسته شدن در رو که شنیدم ترسون سرمو بلند کردم و موهامو زدم کنار..

دستمو گذاشتم رو مبل و تو جام نشستم..جلوم با ژست خاصی وایساده بود..
ابروهای پرپشتش تو هم گره خورده بود و نگاه نافذش تو چشمام قفل شده بود که..

به طرفم قدم برداشت..
با ترس خودمو به پشتی مبل چسبوندم..نگاهش یه جوری بود..خشم و عصبانیت از تو چشماش شعله می کشید..

همونطور که اروم به طرفم می اومد و نگاهش روی صورتم خیره بود..با لحن عصبی گفت:جراتت قابل تحسین ِ..اینکه تونستی راه فرارت رو پیدا کنی و..

با ترس و لرز مسخ نگاهش شده بودم که به طرفم خیز برداشت و کشیده شدن بازوم توسط اون همراه شد با صدای جیغ بلندی که از ته حنجره م بیرون اومد و گلوم به شدت سوخت..
–دیگه حتی واسه ی ترس هم دیر شده گربه ی وحشی..

بازومو محکمتر فشارداد و گفت: اره ..تو که خوب وحشی بازی در میاری..پس چرا الان تو چنگال ِ من اسیری؟..

و بلندتر زیر گوشم داد زد: می بینــــی؟..درد و حــــس می کنی؟..لذت داره اره؟..

و همچین بازومو فشار داد که صدای جیغم به اسمون رفت..دردش جوری بود که نمی تونستم طاقت بیارم..گفتم الان ِ که استخون دستم و بشکنه..
– تو رو به هر کی و هر چی که می پرستی قسم ولم کن..بذار برم..من که کاریت ندارم نامرد..پس..
فریاد کشید:به چه جراتی فکر فرار به سرت زد؟..فرار ازخونه ی من؟..فکر عاقبتش رو نکردی نه؟.ولی دیر شده..اون موقع باید به فکر الانت می بودی.. نامرد؟ باشه ..می خوام نشونت بدم یه نامرد چه کارایی می تونه بکنه..

تقلا کردم تا دستمو ول کنه ولی محکم نگهم داشت..با حرص داشتم باهاش می جنگیدم و زیر لب فحشش می دادم جوری که نشنوه ولی سیلی که خوابوند زیر گوشم باعث شد برق از چشمام بپره و ساکت شم..

پرتم کرد رو مبل که دست یخ زده م رو گذاشتم روی صورتم..درست همون سمتی که بهم سیلی زده بود..
موهام ریخته بود تو صورتم واسه همین نمی دیدمش..ولی شدت سیلی انقدر زیاد بود که اشک تو چشمام حلقه بست و حس کردم گوشه ی لبم داغ شد..
با دست لرزونم به گوشه ی لبم دست کشیدم و با حس اینکه نوک انگشتام خیس شده بهش نگاه کردم..از لبم خون می اومد..

هق هقم و تو گلو خفه کردم..حالا انقدری ازش می ترسیدم که جیکمم در نمی اومد..

با خشم سرم فریاد کشید: اون منصوری رذل تموم مدت داشت منو بازی می داد..تو اینجا اسیرم بودی و اون داشت به ریشم می خندید..
نفس نفس می زد..

— می دونی چیه؟..تو دیگه واسه م فایده ای نداری..وقتی که فکر می کردم می تونم ازت استفاده کنم واسه رسیدن به منصوری و پایمال کردن اهدافش تیرم به سنگ خورد و فهمیدم تو به عنوان یه مهره ی کوچیک هم تو زندگی اون کفتار به حساب نمیای..

چشمام و روی هم فشار دادم و اشکام صورتمو خیس کرد..
گونه م داغ شده بود و شوری خون رو تو دهنم حس می کردم..
شونه هام از زور گریه می لرزید ولی کاری نمی کردم که موهام به شدت از پشت کشیده شد..

جیغ کشیدم و سرمو گرفت بالا .. زل زد تو صورت غرق در اشکم و داد زد: فردا صبح اولین کاری که بکنم تکلیف ِ تو رو مشخص می کنم..
نگاه پر از اشکم رو تو نگاه سرخ از عصبانیتش دوختم و در حالی که سعی داشتم هق هقم و خفه کنم با صدایی مرتعش گفتم: اگه ..می خوای..م..منو بکشی..ت..تو رو..تورو خدا همین الان ..این کار و بکن..

با اخم غلیظی زل زده بود بهم..نگاهش توی چشمای نمناکم در گردش بود که یک دفعه سوالی ازم پرسید که بی اندازه باعث تعجبم شد..

— شایان تو رو واسه چی می خواد؟!..

ربطشو به موضوع امشب نمی فهمیدم ولی سوالش باعث وحشتم شد..یه جور زنگ خطر..
نکنه می خواد منو بده به اون کثافت؟!..

من من کنان با ترس گفتم: اون..اون می خواد..من..
موهامو اروم کشید که اخمام جمع شد..
— درست حرف بزن تا از ریشه درشون نیاوردم..شایان ازت چی می خواد؟!..چرا انقدر براش مهمی؟!..

زبونم از کار افتاده بود..منی که همیشه حاضر جواب بودم و نمی تونستم جلوی زبونم و بگیرم حالا لال مونی گرفته بودم..
چی باید می گفتم؟!..اصلا چرا بهش چیزی بگم؟!..مگه اون کیه؟!..چرا باید از مسائل خصوصی زندگی من با خبر می شد؟!..

با تکون محکمی که بهم داد به خودم اومدم..
— خیلی خب ، مثل اینکه اینجوری زبونت باز نمیشه..

موهامو ول کرد و ازم فاصله گرفت..به صورتش دست کشید و یقه ی لباسش رو مرتب کرد..
در اتاق رو باز کرد و بلند صدا زد: گندم..

تموم مدت سکوت کرده بودم و فقط نگاش می کردم..هنوز گریه م بند نیومده بود..
طولی نگذشت همون زن جوونی که اون شب بهم لباس داد تو درگاه ظاهر شد و مطیع سرش رو زیر انداخت..

–بله اقا..
— امشب توی این اتاق می مونی..کامل زیر نظر می گیریش..پشت در نگهبان میذارم اگه مشکلی بود خبرش می کنی..

زن با اخم به من نگاه کرد وسرش رو تکون داد: چشم اقا..
نگام کرد..منظورش به من بود ولی به ظاهر طرف صحبتش اون زن بود..

— فردا شایان میاد اینجا..یه کار فوری باهاش دارم و هر وقت که اومد منو خبر می کنی..فهمیدی؟..
— بله اقا..حتما..

به صورت رنگ پریده م پوزخند زد و از در بیرون رفت..
خدایا چرا گفت شایان فردا میاد اینجا؟!..
نکنه منو بده بهش؟!..
خدایا چرا هر کجا که میخوام برم و هرکار که می خوام بکنم تهش ختم میشه به اون ناکِس ِ پست؟!..

کسی که اول خانواده م رو نابود کرد و حالا چشم دوخته به من و می خواد منو هم به کثافت بکشونه..
خدایا نذار دستش بهم برسه..نذار..
*****************************
اون شب یه ثانیه هم خواب به چشمام نیومد..
همه ش تو فکر فردا بودم و اینکه چی قراره بشه؟!..

اون زن هم که اسمش گندم بود روی صندلی نشسته بود و کتاب می خوند..
رفتارش خیلی اروم بود..نه حرفی می زد و نه حتی نگام می کرد..
حضورش اصلا احساس نمی شد..
با ارامش نشسته بود و مطالعه می کرد..

من دارم اینجا از درد غصه واسه فردام مثل ادمایی که حکم اعدامشون می خواد اجرا بشه هر ثانیه ده دفعه جون میدم این بی خیال داره کتاب می خونه..هه..تقصیری َم نداره..د ِ اخه به این بدبخت چه که تو دله من چه خبره؟!..

افتاده بودم رو تخت ..گوشه ی لبم هنوزمی سوخت..
وقتی تو اینه به خودم نگاه کردم رنگ صورتم با گچ دیوار مو نمی زد..
گوشه ی لبم کبود شده بود و خون روی زخمم خشک شده بود..

انگشتامو لا به لای موهای پرپشت وبلندم فرو کردم و سرمو محکم فشار دادم..
گیج و منگ بودم..عین دیوونه ها با خودم زمزمه می کردم ..

داشتم دق می کردم که فردا چی میشه؟!..
پیش خودم این احتمالات رو می دادم که یا گیر شایان میافتم و بدبخت میشم..یا به دست این خون آشام کشته میشم..
دیگه از این دو حالت که خارج نبود..
*******************************
« آرشام »

اون دوتا نگهبان بی خاصیت رو سپردم دست بچه ها تا یه گوشمالی ِ حسابی بهشون بدن..
با اینکه دختره امشب نتونست از اینجا فرار کنه ولی اونا قانون منو زیر پا گذاشته بودند و از دستوراتم سرپیچی کردند..
با علم به اینکه می دونستند عاقبت اینکارشون چی میشه..

خوابم نمی برد..پشت پنجره ی اتاقم ایستاده بودم و بیرون و نگاه می کردم..امشب هوا گرفته بود ولی از بارون خبری نبود.. دستام و بردم پشتم و به اسمون ِ شب زل زدم..تو دلم با خودم حرف می زدم..

اینکه با این دختر چکار کنم؟!.. چرا شایان اون شب اصرار داشت که برای گرفتن این دختر از من قول بگیره؟!.. ربطشون رو به هم درک نمی کردم.. شایان و.. دلارام..دختری گستاخ با نگاهی وحشی..لقبی که من بهش داده بودم برازنده ش بود..گربه ی وحشی..با چشمای خاکستری و شفافی که داشت و رفتار و لفظ بی پرواش.. دختری که نمونه ش رو تو زندگیم خیلی کم دیده بودم..وقتی نگاهش می کردم ترس رو تو چشماش می دیدم ولی تعجبم از این بود که با وجود این همه ترس باز هم به گستاخیش ادامه می داد.. با جملات ِ تند و تیزش من رو بیش از پیش عصبانی می کرد و زمانی هم که می دید تو اوج عصبانیت هستم مثل یه گربه تو خودش مچاله می شد و نگاهش رو مظلوم می کرد.. از این رفتاراش چیزی سر در نمیارم..از طرفی دیگه به دردم نمی خورد..ولی خب نمی تونم ولش کنم..برام دردسر ساز می شد.. حتم داشتم که اگر شایان باخبر بشه این دختر توی این بازی هیچ کاره ست روی پیشنهادش پافشاری می کنه.. ولی تا زمانی که به راز میان این دو پی نبردم جلوی تموم حرکاتش رو می گیرم.. برای همین امشب باهاش تماس گرفتم و گفتم فردا می خوام ببینمش..اون هم اول وقت.. کلافه نگاهم رو از بیرون گرفتم و به طرف تخت رفتم.. دکمه های بلوزم رو باز کردم و به پشت دراز کشیدم.. نگاهم به سقف اتاق دوخته شده بود ولی فکرم توی اتاق نبود.. ************************ –دیشب که خبرم کردی بیام اینجا پیش خودم گفتم حتما مسئله ی مهمی پیش اومده ، به جای اینکه تو بیای پیش من ازم خواستی اول وقت بیام اینجا..حالا بگو چی شده؟!.. پا روی پا انداختم و خیره شدم تو صورت و نگاهه کنجکاوش.. به ارومی قضیه ی نامه ی منصوری رو براش تعریف کردم..لحظه به لحظه تعجبش بیشتر می شد.. در اخر با عصبانیت از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.. دست راستش رو مشت کرد و به کف دستش کوبید.. — می دونستم..می دونستم بالاخره زهرشو میریزه..اون به همین اسونی دست بردار نیست..اصلا با اون همه نگهبان و مراقب چطور تونسته بیاد تو ویلا؟!.. – حتما با گریم تغییر چهره داده..پاکت رو چسبونده بود به در پشتی باغ .. اونجا هم که نگهبانی نبود.. — پس می دونسته داره چکار می کنه..بی وجود ِ پست.. یک دفعه ایستاد..برگشت و نگام کرد..نگاهه دقیقی بهش انداختم..نگاهش برق خاصی داشت که می تونستم حدس بزنم دلیلش چی می تونه باشه.. — با دلارام چکار کردی؟!.. بی تفاوت به بالا اشاره کردم و گفتم: بالاست..هنوز هیچی.. –یعنی چی که هنوز هیچی؟!..مگه قرار نشد وقتی کارت باهاش تموم شد اونو به من بدی؟!.. به ارومی از روی مبل بلند شدم و ایستادم.. به طرف پنجره ی های بلندی که در کنارهم به ردیف کنار دیوار کار شده بود رفتم و رو به روشون ایستادم.. در حالی که بیرون رو نگاه می کردم جدی گفتم: من قول وقراری باهات نذاشتم.. –به چه جراتی .. به تندی برگشتم و نگاهش کردم.. -جرات؟!.. با عصبانیت تو چشمام خیره شد.. همراه با پوزخند گفتم:از اون دختر چی می خوای؟..زمانی که دلیلش رو بفهمم تصمیم می گیرم باهاش چکار کنم.. کلافه و عصبانی تو موهاش دست کشید و گفت:تو می خوای واسه ش تصمیم بگیری؟!..چی پیش خودت فکر کردی پسر؟!..من به قول تو استادت بودم و هستم..حق نداری اینطور گستاخانه تو روی من بایستی.. کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:تو که می گفتی منو به خوبی می شناسی پس این همه سوال برای چیه؟!..تو که می دونی من به هیچ کس نه باج میدم و نه میذارم بهم دستور بده پس چرا ازم توقع داری هرحرفی که زدی بگم چشم؟!.. نه شایان..من و تو از قبل قول و قرارمون یه چیزه دیگه بود..کار در برابر ِ کار..هر دوی ما برای هم استفاده داشتیم..تو استادم بودی و من بهت دِین داشتم..ولی بعد از اون کارت که بهم گیر بود من برات انجام می دادم..ودر عوض تو هم به تموم نقشه ها و ایده های من نه نمی گفتی.. بلندتر داد زدم: پس دردت چیه شایان؟!.. با یک قدم بلند جلو اومد و فریاد زد: دردم اون دختریه که اون بالا حبسش کردی..دلارام..من اونو می خوام .. حالا هر دو در مقابله هم ایستاده بودیم .. -می خوام دلیلش و بدونم.. –چرا؟..چرا دلیلش ایقدر برات مهمه که نمی تونی مثل بقیه از این دختر هم بگذری؟!.. – این دختر برای من پَشیزی ارزش نداره..پس بذارهمین اول ِ کار خیالت و راحت کنم ..ولی ما با هم نقشه ی دزدیده شدنش رو کشیدیم و الان من باید بدونم تو برای چی می خوای اونو به دست بیاری؟!..پس طَفره نرو و دلیلت و بگو.. نفس عمیق کشید..کلافه چشماش و بست و باز کرد..بعد از چند لحظه نگاهش رو به من دوخت و به ارومی گفت: ببین آرشام..خودت خوب می دونی که تو برام با پسرم هیچ فرقی نمی کنی..دوست داشتم بشی یکی مثل خودم ولی تا حدودی تونستم تو راه تعلیمت موفق باشم ولی نه کاملا..من جای پدرت هستم و تو جای پسرمی..پس اینو بدون که نمی خوام مقابل هم قرار بگیریم.. – با این حرفا می خوای به کجا برسی شایان؟!.. با حرص گفت: به هیچ کجا پسر..چرا نمی خوای بفهمی که قضیه ی بین من و دلارام یه مسئله ی کاملا شخصیه؟!.. – مسئله؟!.. بلندتر گفتم: من «باید» بدونم ..تا اینجاش با هم بودیم پس چیز شخصی بینمون نیست..بهم بگو تا اجازه بدم ببریش.. نگاهش اروم گرفت و گفت: باشه..اگه حرفام باعث میشه از خر شیطون پیاده شی ، باشه..برات میگم..ولی بذار ببینمش.. نگاهه کوتاهی بهش انداختم .. تردید نداشتم.. اهسته سرم و تکون دادم..

« دلارام »

هر دوشون توی سالن بودن و وقتی نگاهه شایان به من افتاد به طرفم قدم برداشت که منم با ترس رفتم پشت گندم مخفی شدم.. از چیزی که می ترسیدم داشت به سرم می اومد.. نگاهش برق پیروزی داشت..

آرشام خدمتکارا رو مرخص کرد و حالا ما سه تا تو سالن تنها ایستاده بودیم..وقتی دیدم داره میاد طرفم ناخداگاه رفتم طرفه مخالفش .. همونجایی که آرشام ایستاده بود.. با فاصله ازش ایستادم و رو به شایان داد زدم: توی پست فطرت چی می خوای از جونم؟!..چرا دست از سرم بر نمی داری؟!.. شایان خواست حرفی بزنه که آرشام دستشو بلند کرد..شایان نگاهش کرد ولی من با وحشت فقط به اون نگاه می کردم.. — حالا که دیدیش پس همه چیزو بگو..می شنوم.. شایان نگاه بی پرواش رو به من دوخت و در حالی که سر تا پام رو از نظر می گذروند گفت: این دختر زیباست..درست مثل مادرش..نه.. حتی از اونم زیباتر.. به طرفم اومد و منم عقب عقب رفتم.. در همون حال که نگاهه وحشت زده م تو چشماش میخکوب شده بود ادامه داد: مادرش و نتونستم ولی خودشو می تونم به دست بیارم..می خوام بشه ملکه ی قصرم..باهاش کمتر از ملکه ها رفتار نمی کنم و به کسی هم چنین اجازه ای رو نمیدم.. نگاهش از چشمای بی حیاش تا توی جسمم نفوذ می کرد و تنم رو به رعشه می انداخت.. به گونه م که دست کشید وجودم یخ بست و چشمامو بستم.. — این دختر لیاقتش اینه که کنار من و تو قصر من خانمی کنه.. دستش و که از روی صورتم برداشت چشمامو باز کردم و همراهش قطرات اشکم روی گونه هام سرازیر شدن.. نگاهه پر از ه*و*س*ش روی لبام خیره موند.. بعد از چند لحظه برگشت و به آرشام نگاه کرد.. –من این دختر رو می خوام..هر طور که شده به دستش میارم..برای رسیدن به مادرش کل خانواده ش رو نابود کردم..ولی بازم ماله من نشد..اما الان .. برگشت و پر حرارت نگام کرد..بر خلاف سنش ظاهرش خیلی جوونتر نشون می داد..مثل یه جوون شاد و قبراق بود و در شعله ی ه*و*س و ش*ه*و*ت می سوخت.. — قضیه ی ما فرق می کنه..این دختر تنهاست و دیگه هیچ کس و نداره..جایگاهی رو که می خواستم یه روز به مادرش بدم حالا به خودش میدم.. لباش و با زبون تر کرد و گفت: تو با من میای..برات سنگ تموم میذارم دختر..پیش من جات امنه..اونجا می تونی خانمی کنی..میشی سوگلی ِمن ..بین تموم زن هایی که تا به الان باهاشون بودم تو برام تکی..دیگه چی از این بهترعزیزم؟!.. دستشو اورد جلو و به زیر گردنم کشید که با ترس جیغ کشیدم و از زیر دستش فرار کردم.. دیگه کسی نبود که جلودارم باشه.. تند تند حرف می زدم و فحشای ر*ک*ی*ک بارش می کردم.. گفت تنهام ..اره تنهام خدا..ولی تو نذار اینا فک کنن که من بی کسم..نذار دسته این حیوون بهم برسه.. وسط جفتشون ایستاده بودم و اشک می ریختم.. با گریه رو بهش کردم و گفتم: تو گـ…ه خوردی مرتیکه ..کثافت تو از روی ه*و*س می خواستی مادرمو بی ابرو کنی..مادرم شوهر داشت..بابام شوهرش بود ولی تو با نقشه تو خونواده مون نفوذ کردی.. با پشت دست به حالت عصبی اشکامو پاک کردم و دماغمو با سر و صدا بالا کشیدم.. – حالا چی داری میگی؟!..مادرم به خاطر تو مرد..اون از دست تو و بی غیرتی بابام دق کرد .. تو بابام و خامش کردی..برادرمو جوون مرگ کردی..تو خانواده ی منو ازم گرفتی بی وجود حالا جلوم وایسادی میگی می برمت تو قصرم خانمی کنی؟!..امیدوارم اون قصربا همه ی زرق و برقش رو سرت خراب شه حمال بی خاصیت.. جلو پاش تف انداختم و جیغ کشیدم: تف به روت بیاد نا کس ِ عوضی که انقدر مار صفتی..فک کردی با این حرفات می تونی خامم کنی؟!..من اگه یه درصد احساس بی کسی کنم خودم و می کشم..اونوقت بیام پیش تو؟!..برو به درک.. گلدون کریستال روی میز کنار دستم و برداشتم و پرت کردم طرفش.. هرچی که جلو دستم می اومد و بر می داشتم و بدون اینکه ببینم به هدف می زنم یا نه به طرفش پرت می کردم و جیغ می کشیدم.. صدای شکسته شدنشون اعصابم و تشدید می کرد.. یکی از پشت بغلم کرد و سفت نگهم داشت..به دستاش چنگ انداختم اما ولم نکرد..خودش بود.. دیدم که شایان با صورت سرخ شده از خشم داره میاد طرفم و وقتی بهم رسید بی معطلی سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم که برای چند لحظه حس کردم سرم سنگین شده و گوشم داغ کرد.. — خفه شو ه*ر*ز*ه..فکر کردی کی هستی؟!..چیه دور برداشتی..به من میگی بی وجود اره؟!..حالیت می کنم با کی طرفی.. دستمو گرفت و خواست منو از تو بغلش بکشه بیرون ولی نتونست..آرشام منو سفت نگه داشته بود.. شایان فریاد زد: ولش کن آرشام..می خوام بهش بفهمونم کسی نمی تونه تو روی شایان اینطور گستاخی کنه..وقتی زبونش و ازته بُردیم و انداختم جلوش اونوقت حسابه کار دستش میاد..پس بذار بیـــاد.. منو می کشید ولی اون ولم نمی کرد که فریاد آرشام باعث شد گوشم سوت بکشه.. — تمومش کن شایان..دیگه همه چی رو فهمیدم.. شایان سکوت کرد و منم تو بغل اون داشتم از حال می رفتم..حس کردم جسمم داره سنگین میشه..زیر لب التماسش می کردم.. مثل پرکاه بلندم کرد..چشمام نیمه باز بود ولی صورتش و می دیدم که تو فاصله ی کمی ازم قرار داشت.. نهایت سعیم و کردم تا بتونم حرف بزنم.. لب باز کردم و درحالی که از پشت ِ پرده ی اشک تو چشماش زل زده بودم با التماس نالیدم: تو رو قرآن.. نذار منو ..با خودش ببره..حاضرم یه عمر عذاب اسارت رو به جون بخرم ولی.. گیره این ادم نیافتم..به خدا خودمو ..می کشم..بمیرم.. ولی.. با هق هق چشمامو بستم و سرمو به طرف راست چرخوندم..صورتم تو سینه ی مردونه ش فرو رفت..دست چپمو مشت کردم و گذاشتم رو سینه ش.. اشکام انقدر شدت داشت که قسمت جلوی پیراهنش رو کمی خیس کرد.. صداش و شنیدم که عصبی رو به شایان گفت: همینجا باش..الان بر می گردم.. حرکت کرد و منم بی جون لای چشمامو باز کردم.. هنوز گریه می کردم که شایان تند گفت: کجا؟!.. جدی و محکم جوابش رو داد: گفتم بر می گردم.. — خیلی خب ولی حق نداری اونو جایی ببری..الان میگم راننده م بیاد ببرش تو ماشین.. اینبار صدای فریادش باعث شد همونطور که تو بغلش افتاده بودم بلرزم و چشمامو ببندم.. — شایـــــان به اندازه ی کافی اعصابم داغون هست.. پس لطفا بشین و منتظرم باش.. و دیگه چیزی نشنیدم .. وقتی تو بغلش تکون می خوردم حس کردم داره از پله ها بالا میره.. بعد از چند لحظه رو به یه نفر گفت: در و باز کن.. و صدای مرد غریبه تو گوشم پیچید: اطاعت قربان.. صدای قدم هاش و می شنیدم..و زمانی که حس کردم منو گذاشت روی تخت چشمامو با وحشت باز کردم.. خواست دستشو برداره که نذاشتم و مچ دستشو گرفتم.. می دونستم اونم یکی از همیناست .. ولی یه حسی بهم می گفت از شایان بدتر نیست..شاید چون می دونستم شایان چجور ادمیه به این مرد التماس می کردم.. رو پیشونیش اخم غلیظی نشسته بود و چشماش هم نافذتراز همیشه به نظرمی اومد.. لبای خشک شده م رو با زبونم تر کردم و در حالی که ملتمسانه تو چشماش خیره بودم مظلومانه نالیدم: منو بکش ..نذار به دست اون بیافتم..نذار وقتی دستش بهم رسید خودمو.. بکشم..اینکه همینطوری بمیرم.. برام مهم نیست ولی.. نمی خوام وقتی جسمم توسط اون حیوون تصاحب شد ..دست به.. خودکشی بزنم..اونجوری همه چیزمو می بازم ولی اینجوری که بمیرم ..لااقل می دونم.. بازنده نبودم.. اروم ولی با صدایی که لرزش درش محسوس بود حرفام و بهش زدم..اونم هیچی نمی گفت و فقط با اخم نگام می کرد.. فاصله ی صورتش با صورتم شاید 1 وجب هم نمی شد..واسه همین وقتی تو صورتم نفس می کشید داغی و حرارتشون رو روی پوست صورتم حس می کردم.. هیچی نمی گفتم و فقط نگاش می کردم.. مچ دستش و به تندی از تو دستم دراورد و نگاهشو ازم گرفت.. با قدمای بلند از در بیرون رفت و قبل از بسته شدن در شنیدم که به اون مرد گفت: مراقب باش ..هیچ کس جز من حق وارد شدن به اتاق و نداره.. و در بسته شد و صدای شیون و زاری من هم بلند شد.. خدایا سرنوشته من چی میشه؟!..

« آرشام »

ذهنم به کل از کار افتاده بود..با حرفایی که شنیدم و..التماس های اون دختر..خاطرات بدی رو توی ذهنم زنده می کرد..

با قدم های بلند وارد سالن شدم..شایان کنار پنجره ایستاده بود که با ورود من برگشت و نگام کرد.. با اخم و فکی منقبض شده گفت:کجا بردیش؟!.. کمی ایستادم و نگاهش کردم..تو چشمای هم خیره بودیم و من از درون تو اتش خاطرات می سوختم.. به طرفش رفتم و رو به روش ایستادم..یکی از دستامو بردم توی جیبم و با دست دیگرم به اون اشاره کردم.. – تو چکار کردی شایان؟!.. نگاهش رنگ تعجب گرفت.. –منظورت چیه؟!.. – خودت خوب می دونی که منظورم چیه..حرفایی که می زدی حقیقت داشت؟!.. کلافه تو موهاش دست کشید.. — کدوم حرفا؟!..چی داری میگی؟!..برو سر اصل مطلب.. داد زدم: اصل مطلب همون حرفایی که بین شماها رد و بدل شد..و بلندتر گفتم: تو به یه زن متاهل نظر داشتی؟!.. کمی نگام کرد و در اخر بلند خندید.. در حالی که با تعجب نگاهش می کردم اشکهایی که در اثر خنده ی زیاد تو چشماش نشسته بود رو پاک کرد و در همون حال که می خندید گفت: خیلی حرفت برام جالب بود پسر..باورم نمیشه تو داری اینو میگی.. می دونستم از شایان هرکاری ساخته ست ولی فکرشم نمی کردم انقدر بی وجود باشه که بخواد با زنای شوهردار هم رابطه برقرار کنه.. و با خشم کنترل شده ای رو بهش داد زدم: من هر چی که باشم کثافت نیستم..خودت می دونی که چقدر از خیانت متنفرم..می دونی که چنین صحنه هایی ازارم میده..پس چـــــــــرا؟!.. دیگه نمی خندید و اون هم با عصبانیت تو چشمای من خیره بود.. — بفهم داری چی میگی آرشام..اره می دونم تو از این جُربزه ها نداری..واسه همین میگم نتونستم کامل تو اموزشت موفق باشم..تو اونی که من می خواستم نشــــدی.. – نشدم چون نخواستـــم .. تو خودتم خوب می دونی مقصود من از این حرفا چیه..پس حق نداری هر حرفی که خواستی و رو زبونت بچرخونی شایان.. داد زد: من هرکار که بخوام انجام میدم..من عاشق اون زن بودم.. – ولی اون شوهر داشت.. بلندتر گفت: داشت که داشت..واسه م مهم نبود که شوهر داره یا نه..من اونو می خواستم واسه ی همینم.. فریاد کشیدم: زدی وخانواده شو نابود کـــردی اره؟.. — حِرفه ی من همینه ارشام..نابودی..فراموش کردی؟!.. با خشم پشتم رو بهش کردم و به حالت عصبی تو موهام دست کشیدم.. – حِرفه ت چیه لعنتی؟!..بی ابرو کردن یه زن شوهردار؟!..یعنی حتی ذره ای وجدان نداری؟!.. بازومو گرفت و رو به روم ایستاد.. — تو که از منم بی وجدان تری پسر..تو که یکی یکی دخترای مردم و به خاک سیاه می نشونی چرا این حرفا رو می زنی؟..تو که به فلاکت می کشونیشون و تَهِشم یه تف میندازی تو صورتشون و میگی از همتون متنفرم چی؟..چیه حالا جلوم وایسادی و واسه من دَم از وجدان می زنی؟!.. – اره من اینکار رو کردم..افتخارم می کنم و توش حرفی نیست..ولی اونا با بقیه فرق می کردن..کاری به جسمشون نداشتم و فقط روحا می خواستم تخریبشون کنم..من با روح اون دخترا کار داشتم نه چیز دیگه..خودت هم می دونی قصدم چی بود.. — ولی برای اون کار وجدانت خوابه ..پس چرا از من توقع داری از چیزی که می خوام چشم پوشی کنم؟!.. فریاد کشیدم: من از خیانت متنفرم لعنتی.. اون هم بلند داد زد: ولی من نه..من به هر کَس و ناکَسی خیانت می کنم و کَکَمَم نمی گزه..من با تو فرق دارم اینو تو گوشات فرو کن آرشام.. به تلخی پوزخند زدم.. – اره فرق داری..من بد شدم چون باید بد می شدم..من گناه کردم چون باید سنگ می شدم..من تو زندگیم با خشم اُنس گرفتم چون برای رسیدن به هدفم باید پست ترین ادم می شدم..ولی سرتا سر زندگیم از خیانت متنفر بودم و هستم..چون برام به بدترین شکل ممکن خاطراتم رو زنده می کنه..خاطراتی که این همه سال خواستم ازشون فرار کنم ..ولی.. — نتونستی..نتونستی آرشام.. فریاد زدم: اره نتـــــونستم..می دونی چرا؟!..چون می خواستم یادم بمونه و از این یاداوری زجر بکشم..می خواستم با زجر کشیدن خودم به قدرت برسم..قدرتی که هیچ احدی نتونه باهام برابری کنه..اونوقت بود که می تونستم بشم همون آرشامی که براش تلاش کردم.. –ولی تو داری تموم زحمات منو به باد میدی.. نگاهش کردم که ادامه داد:من عاشق مادر دلارام شدم ولی بعد از مرگش فهمیدم تمومش ه*و*س بود..ولی این دختر .. اون کاملا فرق می کنه.. پوزخند زدم.. -چطور؟!..نکنه چون جوونتر و خوشگل تر از مادرشه ؟!.. — اره .. ولی اینو مطمئنم اگه ه *و*س هم باشه علاقه هم وجود داره..حاضرم براش هرکاری بکنم ولی شده 1 شب رو با اون باشم.. اخمام تو هم رفت .. برگشت و زل زد تو چشمام..


ادامه دارد…

*****************************************************

رمان گناهکار قسمت هفتم

–این دختر باعث میشه مثل دوران جوونیم به وجد بیام..هیجانی که تو رگ و خونم تزریق می کنه برام حتی قابل وصف نیست..اون شب که نزدیکش بودم اینو فهمیدم..تا قبل از اینکه ببینمش فراموشم شده بود..ولی اون شب توی مهمونی ..دیدمش..اون منو ندید ولی من تموم مدت محو صورت دلنشینش بودم..و از همون شب نتونستم خیالش و از جلوی چشمام محو کنم..

انگشت اشاره ش رو به نشانه ی تهدید به سینه م زد و گفت: من دلارام رو می خوام پسر..تا وقتی که فکر می کردیم با منصوری نسبت داره جاش اینجا بود چون جزو نقشه مون محسوب می شد..ولی از حالا به بعد دیگه نقشه ای در کار نیست و اون دختر با من میاد…… وقتی دید هیچی نمیگم و فقط نگاش می کنم لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و به در سالن اشاره کرد: میگم راننده م بیاد ببرش تو ماشین..تو هم هر چی که دیدی و شنیدی رو فراموش کن..فقط یه گَپ و گُفت بود و تموم شد..

از کنارم گذشت و در همین حین دستش رو چند بار به روی شونه م زد..
داشت به طرف در می رفت که دست به سینه برگشتم و با صدایی محکم و جدی گفتم: ولی اون دختر از این خونه هیچ کجا نمیره..

سر جاش ایستاد..با یک حرکت ِ تند برگشت و نگام کرد..
با اخم گفت:یعنی چی؟!..
خونسرد جوابش و دادم: یعنی همین که گفتم..من به اون دختر نیاز دارم..و تا وقتی که کارمو باهاش انجام ندادم حق خارج شدن از این ویلا رو نداره..
بلند گفت: منظورتو واضح بگو آرشام..چرا در لفافه حرف می زنی؟!..
– منظورم کاملا واضح بود..دلارام از اینجا نمیره..همین..

و با قدمهایی محکم از کنارش گذشتم که با شنیدن صداش بین راه ایستادم..
— بهتره اینکار و نکنی..با من در افتادن عواقب خوبی نداره ..خودت که باید اینو بهتر بدونی؟..

به اندازه ی کافی حرفاش و شنیده بودم ولی حق اینکه بیش از این بخواد من رو تهدید کنه رو نداشت..
به ارومی برگشتم و نگاهش کردم..

– من و تو دو گروهه جدا هستیم..ولی در امور مشترک..که اون هم شامل ایده ها و ماموریت هایی می شد که گاه من و گاهی اوقاتم تو انجام می دادی..از همون اولم شرط کردیم که کار به کار ِ هم نداشته باشیم..من هم نمی خوام با وجود این حرفا زحمات تو رو نادیده بگیرم ..

— ولی داری اینکار و می کنی..اون هم به خاطر یه دختر..
– اون دختر برام مهم نیست..مهم کاری ِ که تو کردی..تو موضوع ِ این دختر هر دو شریک هستیم..
چشماش و باریک کرد و مشکوکانه نگاهم کرد..

– تو چه نیازی به دلارام داری؟!..
پوزخند زدم..
— می تونه برام مفید باشه..دختر زرنگی ِ..بی شک نمی تونه بی خاصیت باشه..
— نکنه می خوای بیاریش تو گروهه خودت؟!..
-نـه..به هیچ وجه..
— پس چی؟!..
– فعلا هیچی..ولی در اینده شاید یه کارایی کردم..

خندید..
— تو هم نمی تونی از جسم و اندام ظریفه چنین دختری بگذری درسته؟!..
با همون پوزخند گفتم: من جدا از بقیه هستم شایان..نگاهه من همیشه به دنبال فواید ِ ادماست نه ا*ر*ض*ا*ی جسم..

لبخندش محو شد..اخم کمرنگی رو پیشونی نشوند و گفت: پس می خوام همینجا بهم قول بدی به محض اینکه کارت باهاش تموم شد بی چون و چرا ردش کنی طرفه من..

سکوت کردم..به شایان نیاز داشتم..من ادمی نبودم که بی گدار به اب بزنم..
سرم و تکون دادم: برای بعد ، بعد تصمیم می گیرم..
— نه..همین الان بهم قول میدی..
نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم: خیلی خب..

نگاهش درخشید و با لبخند به طرفم اومد..دستش رو به طرفم دراز کرد ..نگاه کوتاهی بهش انداختم و باهاش دست دادم..
— تصمیم درستی گرفتی..خوشحالم رابطه ی ما همچنان دوستانه پا بر جاست..

فقط نگاش کردم..دستش رو رها کردم که به طرف در رفت..
ولی بین راه ایستاد و با صدایی که خوشحالی درش مشهود بود گفت: راستی یه خبر خوش..ارسلان داره بر می گرده..دیشب فرصت نشد بهت بگم..

ناخداگاه اخمام تو هم رفت و گفتم: واسه چی میاد؟!..
لبخندش کمرنگ شد..

— ارسلان برادرزاده ی منه و دوست صمیمی ِ تو..یادت رفته؟..
جدی گفتم: فقط می خواستم بدونم قصدش از برگشت به ایران چیه؟!..اون که عاشق امریکا بود..
–نمی دونم..فقط گفت دیگه از اب وهوای امریکا خسته شده..واسه مدت زیادی مهمونه ماست..

— عالیه..پس دیگه تو انجام ماموریت ها تنها نیستی..به هر حال دوره ی ماموریتای من برای تو هم تموم شده..
— اتفاقا برعکس..می خوام هر دو کنار هم فعالیت کنین..

مکث کردم..
–کی بر می گرده؟..
— درست 1 هفته ی دیگه .. با لبخند از سالن بیرون رفت و من هم کنار پنجره ایستادم.. در حالی که از پشت شیشه باغ رو تماشا می کردم ذهنم کشیده شد به گذشته..و ارسلان.. کسی که در ظاهر دوست و در باطن بزرگترین دشمن من محسوب می شد.. دشمنی که .. با خشم دستام و گره کردم و فشردم..
*********************
« دلارام »

2 روز ِ که توی این اتاق زندونیم کردن و جز خدمتکارا کسی تو اتاق نمی اومد.. که اونم واسه گذاشتن سینی غذا و بردنش می اومدن تو و بدون اینکه حتی یه نگاهه کوتاه بهم بندازن می رفتن.. توی این مدت کارم یا گریه بود یا دلهره و نگرانی.. به همه چیز و همه کس فکر می کردم.. وقتی یاد بابام می افتادم آه می کشیدم و فقط می گفتم چـــرا؟!.. چرا وقتی یه ادم ِ ساده لوح یه سنگ میندازه تو یه چاه ده تا ادم عاقل نمی تونن درش بیارن؟!.. چرا بابام با یه ندونم کاری باعث این همه مصیبت شد؟!.. برادرم که فراموش کرده بود خواهری هم داره و نسبت بهش مسئوله.. ناخداگاه پوزخند زدم..اگه مامان یه همچین چیزی رو می شنید می گفت «تره به تخمش میره حسنی به باباش!!».. مامانم خدای ضرب المثل بود..از این رفتارش خوشم می اومد..ساده بود و..زیبا.. یادش که می افتادم می زدم زیر گریه و تهش هم به هق هق می افتادم..جوری که صورتمو فرو می کردم تو تشک و ملحفه رو لای دندونام می گرفتم و لبامو انقدر به روی هم فشار می دادم که از درد بی حس می شد.. و این اشکام بودن که روی جای، جای ملحفه رد پاشون باقی می موند.. واسه تک تکشون دلم می سوخت..و در عین حال نفرتم از شایان بیشتر می شد.. با یاداوریش ترس تو وجودم رخنه می کرد ..این که چی میشه و ایا بالاخره وجود منفور شایان ازتوی زندگیم برای همیشه محو میشه یا.. از طرفی به فرهاد فکر می کردم..اینا که منو به اسیری گرفتن نمی تونم یه زنگ کوچیک بهش بزنم.. مطمئنم الان خیلی نگرانم شده.. خدایا چکار کنم؟!..آه.. جلوی اینه ی قدی که توی اتاق بود ایستادم و به سر تا پام نگاه کردم..موهای قهوه ای و بلندم که رنگشون تیره بود و خیلی کم به مشکی می زد پریشون دورم ریخته بودند.. چشمای خاکستریم که انگار دیگه مثل سابق شفاف نبودن.. یادش بخیر..مامانم همیشه می گفت چشمات نقش یه اینه ست..ادمی می تونه نقشش رو توی چشمات ببینه.. وقتی بچه بودم و اینو بهم می گفت سریع می دویدم می رفتم جلو اینه و تو چشمای خودم زل می زدم که شاید بتونم خودمو توش ببینم.. بابام از این حرکتم می خندید و مامان گونه م رو می بوسید.. آه..چه روزای خوبی بود..پر از ارامش.. به چشمای نمناکم دست کشیدم..مژه های بلند و مشکیم در اثر خیسی اشکام به هم چسبیده بودن.. پوست سفیدم مهتابی تر از همیشه بود.. لبام برخلاف همیشه بی رنگ و یخ زده بود.. لباسام همونا بودن و چقدر ته دلم می خواستم برم حموم و یه دوش حسابی بگیرم .. ولی نه می ذاشتن و نه می تونستم..فقط استرس اینو داشتم که قراره چی بشه.. تا اینکه شب رو تخت دراز کشیده بودم یکی از خدمتکارا اومد تو اتاق..تو جام نشستم و نگاش کردم.. به امید اینکه چیزی بگه..ولی ظرف خالی از غذا رو از روی میز ِ کنار تخت برداشت و از در بیرون رفت.. اینبار در کمال تعجب کسی درو نبست.. با تعجب داشتم نگاش می کردم که یکی از نگهبانا اومد تو و با اخم بهم تشر زد: یالا پاشو.. ترسی که ریخت تو دلم باعث شد تنم بلرزه.. خدایا چی شده؟!.. با دادی که سرم زد لرزون از رو تخت اومدم پایین..بازومو محکم گرفت و از در رفتیم بیرون.. حتی یه کوچولو هم تقلا نمی کردم.. یه نگاهه سرسری به اطراف انداختم..یه راهروی بزرگ بود..کنارمون دو طرف دیوارایی قرار داشت که با فاصله روشون تابلوهایی با مناظر مختلف نصب شده بود.. یه در انتهای راهرو قرار داشت که نگهبان جلوی همون در ایستاد.. تقه ای به در زد و یه صدای مردونه از تو اتاق گفت: بیا تو.. نگهبان درو باز کرد و رفت تو منو هم دنبال خودش کشید تو اتاق.. نامرد همچین با خشونت اینکار و کرد که یه جورایی پرت شدم تو و موهام ریخت تو صورتم.. ای کاش یه چیزی بود این وامونده ها رو باهاش می بستم.. دیگه بازوم تو دستاش نبود..سرم و بلند کردم و همزمان موهامو از توی صورتم کنار زدم .. با دیدنش که به میز تکیه داده بود از ترس چشمام گرد شد..آرشام بود.. با جذبه ی خاصی به میزش تکیه داده بود وبه من نگاه می کرد..بدون اینکه چشم ازم برداره رو به نگهبان گفت: تو می تونی بری.. –اطاعت قربان.. و صدای بسته شدن در رو پشت سرم شنیدم..و با همون صدا به خودم اومدم.. وسط اتاق ایستاده بودم و اطرافمم چیزی جز همون یه میز وصندلی..یه کمد فلزی و یه کتابخونه ی چوبی به رنگ مشکی نبود.. یه پنجره تو اتاق درست سمت راستم بود که با پرده های مشکی و قرمز پوشیده شده بود.. محو اطرافم و این اتاق خاص بودم که با صداش نگام سریع چرخید روی صورتش.. – تموم شد؟.. با تعجب گفتم: چی؟!.. پوزخند زد و چیزی نگفت.. دیدم داره میاد طرفم.. زبونمو محکم تو دهنم نگه داشتم که یه وقت چیزی بهش نگم وضع بدتر بشه.. قدماش و انقدر محکم و جدی بر می داشت که با هر گام تن ِ منم می لرزید.. نگاهش به قدری نافذ و سرد بود که طاقت نیاوردم و نگامو به زمین دوختم ولی زیر چشمی می پاییدمش.. رو به روم که ایستاد اب دهنمو قورت دادم..منتظر بودم هران یه چیزی بگه ولی سکوت کرده بود و این سکوت هر لحظه به تشویشم دامن می زد.. تک سرفه ای کرد و گفت: نگام کن.. چشمامو بستم و روی هم فشار دادم..وای..نمی تونستم.. صداشو برد بالا و گفت: من عادت ندارم یه حرفی رو دوبار تکرار کنم..و همینطور دوست ندارم وقتی دارم با شخص مقابلم حرف می زنم نگاهش به هر کجا غیر از من باشه..پس نگام کن.. همونطور که یه ریز پشت سر هم حرف می زد منم اروم اروم سرمو اوردم بالا و همین که حرفش تموم شد نگاهه منم تو چشمای سیاه به رنگ شبش قفل شد.. حین ِ اینکه تو صورتم زل زده بود بی مقدمه گفت: شایان تو رو می خواد.. اسمش که اومد دهنم از وحشت باز موند.. و با جمله ی بعدیش حس کردم دیگه جونی تو تنم نمونده.. — و منم قبول کردم.. -چ..چـــی؟؟!!.. خونسرد بود..همینش ازارم می داد.. سرشو تکون داد و پشتشو به من کرد.. در حالی که به میزش نزدیک می شد گفت: درست شنیدی..حالا که دیگه به کارم نمیای پس موردی نداره تو رو بهش بدم.. پشتش رو به میز تکیه داد ..یک تای ابروشو بالا داد و گفت: خب..نظرت چیه؟!..همین امشب بفرستمت ویلای شایان یا فردا؟!..اون که خیلی عجله داشت.. با حرف اخرش از شوک بیرون اومدم و با ترس ولرز رفتم جلوش وایسادم..تا تونستم تو چشمام التماس ریختم..خدایا نذار بدبخت بشم.. اشک تو چشمام حلقه بسته بود و کم مونده بود بزنم زیر گریه..احساس خلاء ِ شدیدی می کردم.. نگاهش توی چشمام در گردش بود.. صدام بغض داشت.. – م..من که..قبلا گفتم..حاضرم بمیرم ولی پیش اون نامرد نمیرم..شما هم.. اینکارو نکنی خودم ، خودمو می کشم..ازتون خواهش کردم یه کاری کنید دستش به من نرسه ولی حالا که دل ِشمام مثل اون کثافته رذل از جنس سنگ ِ فقط همین راه برام می مونه.. عین مجسمه سر جام خشک شده بودم و فقط لبام بود که به ارومی تکون می خورد و چونه م در اثر بغض می لرزید.. صورتم خیس از اشک بود و قلبم با هر تپش کم مونده بود سینه م رو بشکافه.. هیچی نمی گفت..منم دیگه حرفی نزدم..الان فقط باید غرورم و حفظ می کردم..نمی خواستم بهش التماس کنم..ولی نگام اینو نمی گفت..نگام بهش التماس می کرد این کارو نکنه.. نفسش رو عمیق بیرون داد و گرماش توی صورتم پخش شد که همون گرما باعث شد نگام رو کل صورتش بچرخه و تو چشمای سرخش محو بشه.. — و اگه راهه دیگه ای جز مرگ هم باشه؟!.. اول جمله ش رو درک نکردم ..ولی بعد از چند لحظه با تعجب بهش خیره شدم.. منظورش از این حرف چی بود؟!.. مگه راه دیگه ای هم داشتم؟!.. فرار می کردم خب کجا برم؟!.. یه طرف شایان..یه طرف هم این خون آشام..دیگه برای همیشه اسایشم گرفته می شد.. با شناختی که روی منصوری داشتم..اونم راحتم نمی ذاشت.. و حالا هم که این سنگدل قول ِ منو به شایان داده و حاضر بودم بمیرم ولی پیش اون نکبت نَرَم.. از میزش فاصله گرفت و اگه به موقع خودم رو کنار نمی کشیدم صاف می افتادم تو بغلش.. بلوز خاکستری و شلوار پارچه ای مشکی تنش بود..بی وجود خیلی خوش تیپ و جذاب بود..و اخمی که همیشه بر چهره داشت به این جذابیته ذاتیش دامن می زد.. دیدم یه قدم دیگه به طرفم برداشت که منم بی اختیار یه قدم رفتم عقب..اون می اومد جلو و من می رفتم عقب.. انگار داشت باهام بازی می کرد.. یکی از دستاش توی جیبش بود و اون یکی دستش و هم مشت کرده بود.. منم دستمو برده بودم پشتم و همونطور که از پشت دنبال یه چیزی می گشتم بهش تکیه بدم نگام تو نگاه ِ یخ زده ش قفل شده بود.. یعنی این نگاه جوری در ادم نفوذ می کرد که مثل ادمای مسخ شده حتی قادر به حرکت دادن چشمات هم نبودی..لامصب با چشماش جادو می کرد.. دعا ، دعا می کردم دستم به یه چیزی بخوره که بالاخره.. خـــورد .. همون کمد فلزی بود که بهش تکیه دادم و محکم سرجام وایسادم.. ولی اون هنوز داشت جلو می اومد و با اخم نگام می کرد.. کف دستامو به بدنه ی سرد کمد تکیه دادم و سرمو کمی بالا گرفتم..قد بلند بود و ورزیده..جوری جلوم ایستاد که فاصله ش باهام 1 وجب هم نمی شد..کلا سینه به سینه م که شد اون وسط گم شدم.. اون دستش که توی جیبش بود رو اورد بالا و خیلی ناگهانی کوبید به بدنه ی کمد درست کنار صورتم که از صداش مردم و زنده شدم.. قفسه ی سینه م از ترس بالا و پایین می شد و انگار سرمای کمد به بدن من هم سرایت کرده بود.. صورتشو اورد جلو و منم با ترس سرمو پایین تر بردم و چشمامو بستم.. اروم ولی جدی پشت سر هم گفت:به راحتی می تونم شایان رو از این تصمیم منصرف کنم..ولی تنها به یک شرط..تو فرض کن که الان من بهت میگم ازادی ومی تونی از اینجا بری..کجا رو داری که بری؟!..پیش منصوری؟!..خب از اونجایی که خوب می شناسمش سه سوت دخلت و میاره..چون دیگه براش فایده ای نداری..تا اونجایی هم که من خبر دارم کس و کاری نداری جز پسر دایی مادرت..که خب پیش اون هم نمی تونی باشی..چون به محض خارج شدن از اینجا شایان پیدات می کنه..حتی اگه زیرسنگم باشی گیرت میاره و تو رو با خودش می بره..پس می بینی؟!..هیچ راهی برات نمی مونه جز مرگ ..والبته .. دیدم سکوت کرده و چیزی نمیگه که به ارومی لای چشمامو باز کردم و نگاش کردم..چشماش روی جزء ، جزءِ صورتم در گردش بود که توی چشمام ثابت موند.. با پوزخند دستشو بالا اورد و چند تار از موهامو توی مشتش گرفت.. همونطور که لمسشون می کرد پنجه هاشو فرو کرد لا به لای موهام و..به ارومی کشید..دردم نیومد چون حرکتش با خشونت نبود.. پوزخند می زد و نگاهش همچنان سرد بود.. ولی من از درون داغ بودم..فقط کف دست و پام سرد بود و.. این تضاد رو تو دمای بدنم درک نمی کردم.. زمزمه کردم: و چی؟!.. صدامو که شنید نگاشو از روی موهام گرفت و توی چشمام دوخت..به ارومی سرشو تکون داد و ازم فاصله گرفت..
همین که ازم جدا شد نفسمو فوت کردم بیرون..داشتم سنکوپ می کردم..این دیگه کیه؟!..

— گندم..خدمتکار مخصوصم 2 روزه که بیماره و برای مدت طولانی نمی تونه به اینجا بیاد..اکثر کارهای من چه خصوصی و چه عادی رو اون انجام می داد ..وبه همین خاطر توی این 2 روز نبودش حس می شد..و من از تو می خوام که..

نگام کرد و چیزی نگفت..منم که گاگول نبودم تا تهشوخوندم..ازم می خواست خدمتکار مخصوصش باشــــــم؟؟!!..

بدون اینکه چیزی بگم ذهنمو خوند و جواب داد: درسته..تو باید جای اون کارای منو انجام بدی..لحظه به لحظه از دستورات ِ من اطاعت می کنی و اگر کوچکترین سرپیچی تو کارت ببینم ..

ادامه نداد ولی جوری نگام کرد که یعنی حساب کار دستم بیاد..
هی هیچی نمیگم این یارو فک کرده کیه؟!..هه..خدمتکاره مخصوص!..اونم واسه کـــی؟!..یه خون آشام بدتر از منصوری..

باز زبونم عین موتور کار افتاد و پشت سر هم گفتم: اول ببین من قبول می کنم بعد واسه من کتاب قانون رو کن..من حاضرم همون مرگ و انتخاب کنم ولی پیش تو کار نکنم..ظاهرا هوا وَرت داشته جناب..

پوزخندش عمیق تر شد و گفت: لازم نیست این همه حرص و جوش بخوری..حرص و جوش ِ اصلی واسه زمانیه که می فرستمت خونه ی شایان..

داشت سواستفاده می کرد عوضی..
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: به همین خیال باش ..گفتم که من نمیذارم..خودمو می کشم..
داد کشید: خب بکــش دختره ی احمق..کیه که کَکِش بگزه؟..د ِ یالا..اینکارو بکن..

یه چاقوی ضامن دار از توی جیب شلوارش در اورد و پرت کرد طرفم..رو هوا قاپیدمش و با وحشت تو دستم فشارش دادم..

–چرا وایسادی؟..نکنه کار کردن باهاش و بلد نیستی؟..
با چند گام بلند جلوم ایستاد و دست یخ زده مو تو دست پر از حرارتش گرفت..
چاقوی ضامن دارو کشید و دسته ش رو گذاشت کف دستم..دستام از مچ بی حس شده بود..دستم رو تو دست خودش مشت کرد و ..

فریاد زد: می خوام بهت نشون بدم خودکشی چه لذتی داره..می خوای بمیری؟..پس چرا دست ، دست می کنی احمق؟..
چشمام تا اخرین حد گشاد شده بود و با ترس نگام بین چاقو و صورت آرشام در گردش بود..
این روانی داره چکار می کنه؟!..

دستمو برد بالا..رو به شکمم گرفته بود ..اگه دستم تو دستش نبود بی شک چاقو رو ول کرده بودم..
زبونم بند اومده بود و می دیدم که شقیقه ش به شدت نبض می زد..
عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود و صورتم خیس از اشک بود..می ترسیدم..خدایا دارم می میرم..نه..نــه خدا..

ولی زبونم بند اومده بود و فقط نگام بود که وحشت زده داشت از کاسه می زد بیرون..
اما اون جدی کارشو انجام می داد و در این بین هر دو به نفس نفس افتاده بودیم..
من از ترس و اون..
از خشم..

با خشونت داد زد: واسه مردن اماده ای؟..راهی که خودت انتخاب کردی..پس طعمش رو بچش..برای همیــشـــه..

با فریاد دستمو که تو دستش بود و رو به شکمم اورد پایین و..
جیغ کشیدم: نـــــــــــه..
*********************
چشمامو اروم باز کردم..نگاهه گنگی به اطراف انداختم..
همون اتاق..رو زمین افتادم و..اون روی صندلی نشسته..
یه دفعه مغزم به کار افتاد و..با وحشت دستمو به شکمم کشیدم..هیچ دردی حس نمی کردم..
با تعجب و ترس سرمو بلند کردم و باز به شکمم دست کشیدم..لباسم سالم بود و هیچ لکه ی خونی هم روش دیده نمی شد..
پس..

صداشو که شنیدم سرمو چرخوندمو نگاش کردم..
–متاسفم.. مرگ موفقی نداشتی..حتی عرضه ی مردنم نداری..
با عصبانیت زل زدم تو صورتشو تو جام نشستم..
– خفه شو اشغال..اصلا به تو ربطی نداره که من می خوام چکار کنم..مردنم دست خودمه و توی کثافت داشتی منو..
–می کشتم..اره می خواستم همین کارو بکنم..
سرش داد زدم: پس چرا نکشتی؟..
خونسرد جوابمو داد: چون خودت نخواستی..

با تعجب نگاش کردم که گفت: جیغ کشیدی و گفتی نه..این یعنی اینکه نمی خواستی بمیری..اگه قصدت خودکشی بود جراتشو داشتی و اینکار و می کردی..ولی خودت نخواستی..
– د ِ اخه روانی تو داشتی منو می کشتی..من گفتم خودمو می کشم نه اینکه تو بیای و وادارم کنی..
— فرقش تو چیه؟!..یادمه که قبلا گفتی بکشمت ولی نذارم شایان تو رو با خودش ببره..منم داشتم همین کارو می کردم..مگه خواسته ی قلبیت همین نیست؟..

مسخره خندیدم و با پوزخند گفتم: زِکی..از کی تا حالا به خواسته ی قلبی ِ این و اون توجه می کنی؟!..تو که به سنگم گفتی زرشک روت کم شه من هستم جات وایمیستم..

با عصبانیت از رو صندلیش بلند شد که منم سریع از رو زمین جستم..
— من تا حدی کوتاه میام..ولی از حدش که بگذره هیچ احدی جلو دارم نیست.. برای اخرین بار بهت فرصت میدم تصمیمت و بگیری..یا اینجا می مونی و میشی خدمتکار مخصوصم..و یا همین الان خودم کار تو می سازم..و راهه سوم هم که به نظرم بهترین راه و بی دردسرترین محسوب میشه ..شایان ِ.. مغزم هنگ کرده بود..
آرشام..
مرگ..
شایان..
چه غلطی بکنم؟!..

اینو راست می گفت ، من از اینجا هم که برم باز اینا دست از سرم بر نمیدارن..
حالا این یکی بی خیالم بشه شایان عمرا بتمرگه سر جاش..
یه وقت جون فرهاد هم این وسط به خطر می افتاد و من اینو نمی خواستم..

با این یارو تازه به دوران رسیده هم که نمی تونستم کنار بیام..مطمئنم اینجا بمونم روزای سختی رو در پیش دارم..
شایان هم که کلا نمی خوام حتی بهش فک کنم..
و می مونه مردن ِ منه خر که خاک بر سرم کنن انقدر ترسو َم..
ولی جون ادم که نقل و نبات نیست..وقتی می تونم زندگی کنم و واسه ش راه هست چرا خودمو بکشم؟!..با کشتنه خودم چی عایِدم میشه؟..
اون دنیا خرما و حلوا که خیرات نمی کنن..تهش یه راست می برنم رو هیزمای جهنم زنده ، زنده کبابم می کنن دیگه..از کی تا حالا اونایی که خودکشی کردن اسمشون میره تو لیست بهشتیا که من صابون به دلم بزنم؟!..

با خودم بدجور درگیر بودم ..
— قرار نیست بزرگترین تصمیم عمرت و بگیری که این همه فکر می کنی..
بهش توپیدم: کمترم نیست..
خونسرد جواب داد: تا 5 می شمرم ..و تا اونوقت فرصت داری جوابم رو بدی..
–….1…..

آرشام..
مرگ..
شایان..
کدوم خداااا؟!..

–…….2……
شایان که اصلا..به هیچ وجه..

–……3…….
دست و پام می لرزید..این خون آشام که از همشون بدتره..پیشش باشم روزی 100 بار می میرم و زنده میشم..
نمی تونم جوابشم ندم اخرش کار به کتک کاری می رسه..
نه اینم نمیشه..

–……4……
مرگ؟!..نه خدا می ترسم..
مردشوره بی جربزمو ببرن..یه جُو جرات نداری دلارام..
یعنی خــــاک..

–………………..5…………….
– آرشــــام..

و صورتمو تو دستام پوشوندم..تازه با خودم فک کردم ببینم چی گفتم که دیدم ..
دیــــوانه آرشامو انتخاب کردی؟!..
چرا یه ثانیه فک نمی کنی تو دختر؟..
اصلا چی شد اینو گفتم؟..

–چی شد؟..انتخابت و کردی؟..
اروم دستمو از رو صورتم کشیدم پایین..جلوم وایساده بود..یعنی انقدر خرفت و نفهمه؟..

فقط سرمو تکون دادم..
— خب..کدوم؟!..
– گفتم دیگه..
— چی گفتی؟..
— انتخابمو..
— نشنیدم یه بار دیگه بگو..

تو دلم گفتم کَـــــری؟!..
– چی بگم؟..
با حرص گفت: منو به بازی نگیر دختر.. بگو انتخابت چیه؟..
سعی کردم بی تفاوت باشم وحرفمو بزنم..
واسه همین درحالی که خیره تو چشماش بودم گفتم: اینجا رو به قصر شایان ترجیح میدم..

اخماش کمی از هم باز شد و در حالی که سر تکون می داد گفت: حتی به مرگ؟..
منم سرمو تکون دادم و تکرار کردم: حتی به مرگ..

لبخند کجی نشست گوشه ی لبش و گفت: بسیار خب..من همینجوری نمی تونم تو رو اینجا نگه دارم..یه سری شرط و شروط لازمه که حتما باید بهشون عمل کنی..

با تعجب گفتم: چه شرطی؟!..
— باید اینو بدونی که من می تونم بدتر از شایان باشم..و اگه یک روز فکر فرار به سرت بزنه من زودتر از اون پیدات می کنم.. و زمانی که پیدات کنم خودت و کسی رو که بهت پناه داره رو زنده نمیذارم..شیر فهم شـــد؟..

با تردید سرمو تکون دادم..
— باید یکسری قرارداد امضا کنی..و بهم تعهد بدی..
همه ی کارهای من به تو مربوط میشه و باید اونها رو به نحو احسنت انجام بدی..چه کارهای شخصی و چه معمولی..
بدون اجازه ی من حق نداری از ویلا بیرون بری..
اگه مورد مشکوکی ازت ببینم بهت حق نزدیک شدن به تلفن رو هم نمیدم..
اتاقت درست رو به روی اتاقه من، انتهای همین راهرو ِ ..
تلفن اتاقم به تلفن اتاقه تو روی پیغامگیر تنظیم شده که هیچ کس جز من نمی تونه برات پیام بذاره و برای زمانیه که باهات کار فوری دارم..
وقتی ازت خواستم به اتاقم بیای اگه 1 دقیقه تاخیر کنی باید پای عواقبش هم بایستی..
به هیچ کدوم از خدمتکارها اجازه ی ورود به اتاق و مکان های شخصیم رو نمیدی..فقط تو باید اینکارو بکنی..
و اگه بفهمم کارتو دادی به بقیه انجام بدن به سختی مجازاتت می کنم..
راس ساعت 7 از خواب بیدار میشی و بعداظهرها 2 ساعت استراحت داری و تا ساعت 12 شب باید تحت نظر و اوامر من باشی..
غذات رو با دیگر خدمتکارا می خوری ..
و می مونه باقی ِ کارها که اون ها رو بعد میگم..


اون حرف می زد و من دهنم لحظه به لحظه بیشتر باز می شد..
چشمام از کاسه زده بود بیرون و از تعجب کم مونده بود پس بیافتم..

بابــــــا خفه نشــــی..موندم این همه پشت سرهم قانون و قوانین کرد نفس کم نیاورد؟..چی میگه این؟..مگه پادگانه؟..
ساعت 7 بیدار باش و12 خاموشی و..
از صبح تا شب باید در خدمت اقا باشم..اینجوری امواتمو که میاره جلو چشمام..

تو خونه ی منصوری منه خر باید هم کلفتی می کردم و هم پرستاری..یه تنه و دست تنها..ولی اینجا شدم خدمتکار مخصوص و یه جورایی سرتر از بقیه ی کارکنان ..هه..

میگن کاچی به از هیچی..
ما هم پامونو میذاریم رو رکاب و می زنیم به جاده تا ببینیم تهش به کجا می رسه.. ایـــــول عجب حمومی..
تو خونه ی منصوری حموم خدمتکارا جدا بود که به هیچ وجـــــه به پای این سرویس نمی رسید..
در و دیوارش از تمیزی برق می زد..
اتاقم، حموم جدا داشت که وقتی واردش شدم برق از کله م پرید..
یه دور نگامو اطراف چرخوندم ..

یه وان بیضی شکل و بزرگ به رنگ سفید سمت چپ که لبه ی وان چند تا شامپو وصابون چیده شده بود..
یه حمام شیشه ای با فاصله ی کم از وان درست کنارش قرار داشت که 2 تا دوش داشت و یکیش متحرک بود..شیشه ای که جای دیوار توش کار شده بود کاملا صاف و شفاف بود و کاشی ها وسرامیکای کرم قهوه ای ..

یه قفسه ی شیشه ای سمت راست که توش پر بود از انواع شامپو ها و نرم کننده ها..
2 تا شمع بزرگ هم گذاشته بودن تو قفسه که وقتی بوشون کردم دیدم عجب عطری داره..بوی یاس..
می دونستم روشنشون کنم فضای حموم پر از رایحه ی خوش عطر یاس میشه..

برگشتم ..چشمم به اینه ی قدی افتاد که درست رو به روی حموم شیشه ای قرار داشت.. و کنارش یه جالباسی فلزی به دیوار اویزون بود..

حوله م رو بهش اویزون کردم ودیگه معطلش نکردم .. سریع لباسامو در اوردم..
حالم داشت از خودم بهم می خورد..منی که عادت داشتم هر روز دوش بگیرم این مدت حتی یه قطره اب به تنم نخورده بود..

سریع وانو پر از اب کردم و نشستم..چه حسی..معرکه ست..
کمی از شامپو بدن ریختم تو اب و صابون رو هم برداشتم..بوی گل یاس می داد..
به بدنم کشیدم و از حس خوبی که بهم دست داد و بوی مطبوعی که بینیم رو نوازش کرد لبخند ِ عمیقی نشست رو لبام..

تو وان لَم دادم و با خودم گفتم: نه همچینم بد نیستا..یه جورایی فکر کنم بتونم اینجا رو تحمل کنم..
و با این فکر تو اینه نگاه کردم و یه چشمک واسه خودم فرستادم و با شیطنت ادامه دادم: البته اگه خون آشام خوشگله رو در نظر نگیریم..
خندیدم..
الان می خندم ولی می دونم بعد که کارم اینجا شروع بشه روزای سختی رو با وجود آرشام باید تحمل کنم..

کارم که تموم شد دوش گرفتم و حوله م رو پوشیدم..
هنوز بدنم خیس بود..

از نوک ِ موهام قطرات اب به روی شونه های ل*خ*ت*م می چکید و سر می خورد می رفت تو یقه م..
در حالی که سرم پایین بود سرخوش از حموم اومدم بیرون..
همونطور که لبخند رو لبم بود سرمو بلند کردم که با دیدنش شوکه شدم و از ترس جیغ کشیدم..وای..

نشسته بود رو تخت و با اخم کمرنگی زل زده بود به من..
وای..خدا..نفس نفس می زدم..
نکنه واقعا این خون اشامه؟!..یهو جلو ادم ظاهر میشه..

چون حضورش کاملاااااا غیرمنتظره بود به کل فراموشم شده بود الان تو چه وضعیتی جلوش وایسادم..
یه حوله ی کوتـــاه تا بالای زانو که قسمت سرشونه اش باز بود..

و نگاهشو دیدم که از نوک انگشتای پام تا توی چشمامو انالیز کرد تازه اون موقع بود که به خودم اومدم..خاک عالم تو ســــرم..

شدم یه گلوله اتیش و داد زدم: هی چشا کور شُدتو بچرخون اونور تا با همین ناخنام از کاسه درشون نیاوردم..اینجا مگه اتاقه من نیست پس چرا عین ِ خـ..

از جاش پرید که با همین حرکته کوچیک و به جا ساکت شدم..
خواستم بدوم و از در برم بیرون که دیدم بدتر میشه..با این سر و وضع کجا در برم؟!..
ولی بازم سر جام نایستادم و اون که می اومد جلو من می رفتم سمت چپ..

خواستم بدوم که نامرد نذاشت و با 2 تا قدم بلند جلومو گرفت..
نگاش که کردم دیدم صورتش از عصبانیت سرخ شده..
تا به خودم بیام موهامو تو چنگ گرفت و کشیـــد..

سرم به عقب کشیده شد و بلند جیغ کشیدم..
صورتشو اورد جلو و مماس با صورتم ..
— باید یادت بدم با رئیست چطور صحبت کنی..من هر کار که دلم بخواد می کنم احمق..
موهامو محکمتر کشید و داد زد: هر کـــار شیر فهم شـــد؟..

دستمو گذاشتم رو دستش که موهامو بیشتر از این نکشه ولی نمی تونستم جلوشو بگیرم..
یه کم تو چشمام که از درد جمع شده بود نگاه کرد و در اخر با خشونت رهاشون کرد ..
با این کارش موهای نمناکم باز شد و همونطور ازادانه ریختن رو شونه هام..

نمی تونستم ساکت باشم..از الان باید بهش حالی می کردم من مثل خدمتکار قبلیش نیستم..
اب دهنمو قورت دادم و به موهام دست کشیدم..
فقط تو چشمام زل زده بود ..
– ولی این اتاق حریم خصوصی من محسوب میشه و دوست دارم هرکی که می خواد واردش بشه قبلش ازم اجازه بگیره..

پوزخند زد ..
و با نوک انگشت اشاره ش در حالی که نگاش هنوزم تو چشمام زووم بود قفسه ی سینه م رو لمس کرد و جدی گفت: بهتره از الان پا رو دُم ِ من نذاری دختر..اگه بخوای باهام در بیافتی و حرف رو حرفم بیاری اونوقته که خودم خلاصت می کنم و نمیذارم کارت به خودکشی واین حرفا بکشه..

و بلندتر داد زد: پس بهتره اینو خوب تو گوشای کَرِت فرو کنی..اینجا همه با دستور ِمن کَر میشن و کور..تو هم مستثنا نیستی و جزوی از اونایی..

انگشتشو کشید کنار و ازم فاصله گرفت..ترجیح می دادم فعلا سر به سرش نذارم چون بد فرم پاچه می گرفت..

— لباستو بپوش با من بیا..باید چند تا نکته رو بهت بگم..
واسه همین اینجا نشسته بود؟!..
خب خبرت بیاد صبر می کردی تا بیام بیرون بعد عین اجل ظاهر می شدی..

– باشه پس برو بیرون..
هیچ حرکتی نکرد..سر جاش ایستاده بود و نگام می کرد..
دیدم باز نگاش داره رو اندامم کشیده میشه با حرص گفتم: پس چرا نمیری؟..نکنه پام رو دمت گیر کرده؟!..
باز عصبانی شد و چپ چپ نگام کرد که تند گفتم: می خوام لباس بپوشم..البته با اجازه ی شمـــــا..
واز قصد «شما» رو بیشتر کشیدم..

با فشار دادن دندوناش روی هم فکش منقبض شده بود..
از در که رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم..
خدایا منه بدبخت قراره با این زبون نفهم زندگی کنم؟!..بیچاره تر از اینی که هستم میشم ..
طاقت حرف حسابم نداره سریع فاز و نولش قاطی می کنه ، جریانش منه کم شانس و می گیره..
خدایا کرمت و شکر اینم ادمه تو افریدی؟!..
*************************
لباس فرمم درست شبیه لباس قبلی ِگندم بود..ولی من از لباس فرم خوشم نمی اومد..تو خونه ی منصوری هم عادی می گشتم..

واسه همین یه سارافن بنفش و یه بلوزسفید تنم کردم با یه شلوار جین سفید..یه شال بنفش هم انداختم رو سرم که نمی نداختم سنگین تر بود..
یاد چند دقیقه پیشمون که می افتادم خنده م می گرفت..
یارو فقط قسمتای حساس بدنمو ندید وگرنه در حد عالی سر تا پامو دید زد..

از در که رفتم بیرون ندیدمش..داشتم تو دلم ذوق می کردم که سر و کله ش از ته راهرو پیدا شد..
نیشم که باز شده بود خود به خود بسته شد..

لباساشو عوض کرده بود..یه بلوز نوک مدادی و کت اسپرت همرنگش..شلوار جین مشکی و یه شال مشکی با خطای ظریف سفید هم با یه حالت جذابی انداخته بود دور گردنش..تیپ و قیافه ش درسته تو حلقـــم ..فقط قیافه داره وگرنه اخلاق زیر صفر..

نگاش که به من افتاد قدماشو اروم کرد ..از همونجا به سرتا پام نگاه کرد و دیدم که رو لبش پوزخند نشست..

کنارم نایستاد و به راهش ادامه داد ولی از بغلم که رد شد گفت: دنبالم بیا..
و منم مطیع پشت سرش راه افتادم ..خدا رو شکر به لباسم گیر نداد..

اون جلو می رفت و من پشت سرش و از همونجا نگام چرخید رو شونه های پهن و عضله ایش که کم مونده بود کت اسپرتش و از پشت جر بده..حسابی تو تنش کیپ شده بود..

ازپله ها پایین رفت ..خدمتکارا به صف جلوی پاگرد ایستاده بودن ..
جلوشون ایستادیم که آرشام رو بهشون جدی گفت:تا مدتی که گندم نیست این خانم وظایف اون رو انجام میده..از حالا به بعد دلارام مستخدم مخصوصه منه.. قوانین رو می دونید و توقع دارم مو به مو به اونها عمل کنید..و اگه دلارام سوالی دراین خصوص داشت راهنماییش می کنید..همه چی روشنه؟..

همگی مطیعانه سر تکون دادن و اطاعت کردن..
مرخصشون کرد و بهم گفت باهاش برم..به طرف یه در رفت و جلوش ایستاد..

با لحن خشکی رو بهم گفت: به هیچ عنوان حق ورود به این اتاق رو نداری..این اتاق و اتاق ِ بالایی که درست انتهای راهرو قرار داره..این و به بقیه ی مستخدمین هم گفتم ..دیگه حرفی نمی مونه و اگه سوالی داشتی می تونی از من یا یکی ازخدمتکارا بپرسی..نکات مهم و خودم بهت گفتم..

از کنارم رد شد که فک کردم باید اینو بپرسم و یه دفعه از دهنم پرید: کجا میرین؟!..
سر جاش وایساد و به ارومی برگشت نگام کرد..
یه تای ابروشو داد بالا و به سردی گفت: چیزی گفتی؟!..

بی تفاوت شونه مو انداختم بالا و گفتم: پرسیدم کجا میرین؟!..خب مگه خدمتکار مخصوصتون نیستم؟..نباید بدونم کجا میرین؟!..کی میاین؟!..غذا چی می خورین؟!..و..
کلافه پرید وسط حرفمو گفت: بسه..تو فقط یه خدمتکاری ، مدیر و یا منشی من نیستی که این چیزا بهت مربوط باشه..گرچه من حتی به منشیمم چنین اجازه ای رو نمیدم چه برسه به تو..
« تو » رو یه جوری گفت که از توش بوی تحقیر شدن می اومد..
براق شدم تو چشماش و اروم گفتم: شما حرفاتو زدی منم یه چیزی میگم شما گوش کن..نمیذارم چپ و راست منو به باد حقارت بگیرین..درسته قبول دارم خدمتکارتونم و باید به وظایفم عمل کنم..ولی اینها دلیل بر رفتار ناشایسته شما نمیشه..

حالا این من بودم که یه پوزخند تحویلش دادم و سریع سالن و ترک کردم..
می دونستم الان به اندازه ی کافی عصبانیش کردم و اگه می موندم حسابمو می رسید..
*******************
دلم واسه فرهاد تنگ شده بود..
مطمئن بودم توی این مدت کلی نگرانم شده و نمی خواستم بیشتر از این ازم بی خبر باشه..
انقدر این مدت اتفاقات پشت سر هم برام افتاده بود و همه ش تو شوک بودم که بخوام بهش یه جوری از خودم خبر بدم..
پس بعد از رفتن آرشام گوشی تلفن رو برداشتم و شمارش و گرفتم.. صداش که تو گوشی پیچید ناخداگاه لبخند زدم..اما یه کم گرفته بود..
–بله بفرمایید..

بعد از یه مکث کوتاه اروم گفتم: سلام اقای دکتر..
چند لحظه صدایی نشنیدم ولی یه دفعه انگار اونطرف بمب منفجر شد که همچین داد زد و گفت « دلارام »مجبور شدم گوشی رو کمی از گوشم دور کنم..

خندیدم که بلند گفت: خودتی دختر؟!..کجایی؟!..نصف عمرم کردی..دلارام..الو..الووو..
-خوبم فرهاد..می خوام ببینمت..
— باشه باشه..وای خدا..
معلوم بود هول شده که اینجوری به نفس نفس افتاده بود..

-الو فرهاد..خوبی؟!..
شنیدم که نفس عمیق کشید ..
— مهم نیست..فقط بگو کجایی؟!..الان خودمو می رسونم..
-نمی دونم..

— چـــی؟!..یعنی چی که نمی دونم؟!..این مدت کجا بودی؟!..دلارام یه چیزی بگو داری منو می کشی دختر..د ِ یه حرفی بزن..

با خنده گفتم: اخه مگه مهلت میدی منم حرف بزنم؟!..چه خبرته اقای دکتر؟!..
— تو اگه بدونی توی این مدت به من چی گذشته اینو نمی گفتی..خواهش می کنم بگو کجایی؟!..

صداش به حدی گرفته و عصبی بود که لبخند از رو لبام محو شد..
-باشه صبرکن الان می پرسم..

رفتم تو اشپزخونه و به یکی از خدمتکارا گفتم ادرس اینجا رو بگه..اونم با اکراه زیر لبی گفت و منم مو به مو به فرهاد گفتم..
— باشه الان راه میافتم..
و گوشی رو قطع کرد..


با شنیدن صدای همون خدمتکار سرمو بلند کردم و نگاش کردم..
— باید اقا رو در جریان میذاشتی..
-چی؟!..
با اخم گفت: اقا خوششون نمیاد بدون اجازه شون کسی کاری انجام بده..

جوری با اخم و تشر باهام حرف می زد که انگار چه خبر ِ..یه ادرس گفتم دیگه..اینجا خدمتکارم زندونی که نیستم..

– شما نگران نباش..من قبلا ازشون اجازه گرفتم..
ابروشو داد بالا و با تعجب نگام کرد..


به اشپزخونه نگاه کردم ..بزرگ و مجهز بود..
انواع لوازم اشپزخونه روی کابینت ها چیده شده بود و کابینت ها و سنگایی که تواشپزخونه کار شده بود همه به رنگ سفید صدفی بودن..

یه پنجره ی بزرگ هم درست رو به روم بود که با پرده هایی به رنگ سفید و شکلاتی پوشیده شده بود..
توی اشپزخونه 3 نفر بودن ..2 تا زن و 1 مرد..که زنا لباسای مخصوص به تن داشتن..سر تا پا سفید که البته فقط پیشبنداشون سرمه ای بود..

یکیشون که همون فضوله بود جوون بود وسبزه..بهش می خورد فوقش 27 یا 28 سالش باشه..
یکی دیگشون هم که مرد بود و نیمی از موهاش ریخته بود..چهره ش جدی بود و بهش می خورد 45 یا 46 سالش باشه..

بعدی که مسن تر از بقیه بود داشت پیاز خورد می کرد و گاهی با پشت دست اشکاشو پاک می کرد..
به خاطر پیازا به این روز افتاده بود..

دلم براش سوخت.. رفتم جلو و گفتم: بدین من خرد می کنم..
سرشو بلند کرد و مهربون نگام کرد..
— نه دخترم این وظیفه ی منه..
– باشه منم اینجا مثل شمام..یه پیاز خرد کردن که جزو وظایفمون حساب نمیشه..می خوام کمکتون کنم..
— نه دخترم نمیشه..اقا بفهمه عصبانی میشه..

سرشو انداخت پایین و به کارش ادامه داد..
همچین میگن اقا انگار کیه..غلط کرده عصبانی میشه..
واسه یه پیاز خرد کردن؟!..حالا من خرد کنم یا یکی دیگه..چی میشه مثلا؟!..


–حالا که این همه اصرار می کنه بتول خانم بدین بهش..به هرحال اونم اینجا خدمتکاره..
با اخم نگاش کردم و خواستم یه تیکه چرب و چیلی بارش کنم که بتول خانم رو بهش گفت..
— نه مهری این دختر خدمتکار مخصوص اقاست..این کارا جزو وظایفش نیست..

اونم پشت چشم نازک کرد و درحالی که با خشم به من نگاه می کرد گفت: خدمتکار ، خدمتکاره ..چه فرقی می کنه؟..به نظرم گندم خیلی خوب با کارش اشنا بود فک نکنم این بچه بتونه از پس کارای اقا بر بیاد..

بعدم یه پوزخند حواله م کرد و تا خواستم بهش بگم « تو رو سننه؟..کجات می سوزه که داری این همه جلز و ولز می کنی؟!»

ولی زود از اشپزخونه رفت بیرون ..
با حرص رو به بتول خانم گفتم: این چرا با من لجه؟!..واسه اولین باره می بینمش اونوقت..

— ولش کن مادر این دختر اخلاقش همینجوریه..پیش خودمون باشه ولی توقع داشت حالا که گندم نمی تونه بیاد اقا اونو خدمتکاره خودش بکنه..ولی حالا که می بینه اینجوری شده یه کم از تو رو ترش می کنه..به دل نگیر دخترم..


اهــــان..پس بگو مهری خانم دلش از کجا پره..
حالا خدمتکاری هم افتخار داره؟!..
اونم واسه این دیو سگ اخلاق..

خنده م گرفته بود..هر دقیقه یه چیزی بهش نسبت می دادم..
-بتول خانم می شه یه کم راهنماییم کنید دقیقا من باید چکار کنم؟!..
روغن تو ماهیتابه داغ شده بود که پیازا رو ریخت توش..
همونطورکه تفت می داد گفت: مگه اقا خودش بهت نگفته دخترم؟!..
– چرا گفت ولی انقدر یه نفس حرف زد من که هیچی از حرفاش نفهمیدم..

شعله ی گازو کم کرد و گفت: اقا هرروز راس ساعت 8 از ویلا میرن بیرون..گاهی برای ساعت12 ظهر میان ویلا ولی اکثر اوقات تو شرکتشون می مونن..اما هر شب سر ساعت 8 خونه هستن..دیگه یه وقت اگه براشون کار پیش بیاد شرکت نمیرن..

-خب این از رفت و امدش..وظیفه ی من چیه؟!..
— والا اینطور که اقا گفتن هر روز صبح بعد از رفتنشون باید لباساشون رو بشوری و خشک کنی و اتو بزنی..
بعدم با نظم بذاری تو کمدشون..اتاقشون و مرتب کنی و این کارا تا قبل از ساعت 12 ظهر باید انجام بشه..
بعد هم که اگه ظهر برگشتن ویلا باید وسایل استراحتشون و اماده کنی..حالا به هر چی که نیاز داشته باشن..میز غذاشون رو تو باید بچینی و مو به مو به دستوراتشون عمل کنی..

پیازا سرخ شده بودن که گوشت و زردچوبه و نمک رو هم اضافه کرد..
ادامه داد: اقا رو وسایلشون خیلی حساسن..به تمیزی هم اهمیت میدن..از عطر گل یاس خیلی خوششون میاد..برای همین هر شب باید از اسپری گل یاسی که روی میز اتاقشون هست اطراف اتاقشون بزنی..

-عطر یاس بوش تند نیست؟!..
خندید: نه دخترم..اقا از اصلش استفاده می کنه..اتفاقا بوش خیلی هم مطبوع و لطیفه..

با لبخند سرمو تکون دادم..
لوبیا قرمز و سبزی سرخ کرده رو هم اضافه کرد ..داشت قرمه سبزی درست می کرد..
مواد و خالی کرد تو قابلمه و یه کم اب جوش ریخت روش..بعد هم گذاشت سر گاز و شعله ش رو گذاشت رو متوسط تا بجوشه.. به کابینت تکیه داد و منم کنارش وایسادم..
با لبخند تو چشمام نگاه کرد و گفت: شبا قبل از خواب عادت دارن دوش بگیرن..باید وسایلشون رو تو حاضر کنی..هیچ کدوم از خدمتکارا حق ندارن وارد اتاقشون بشن جز خدمتکارش..صبح ها قبل از رفتن به شرکت دوش می گیرن که تو باید اون موقع بیدار باشی..
-چه ساعتی؟!..
–7/5..
-شما چند ساله اینجا کار می کنین؟!..معلومه مدت زیادیه..

خندید..
پوست سفید و صورت گرد..چشمای قهوه ای و قدش هم متوسط بود و هیکلش هم کمی تپل بود..
و همین بانمک و مهربونتر نشونش می داد..
پیش خودم حدس می زدم 50 و خرده ای سالش باشه..با شنیدن صداش حواسم جمع شد..


–اره دخترم..من 10 ساله واسه اقا کار می کنم..
با تعجب گفتم: اوه چه باحال..10 سال؟!..پس از همه چیز اینجا خبر دارین..
–نه دخترم..فقط همونایی که به کارم مربوط میشه..من که مشاور اقا نیستم..

با خنده سرمو تکون دادم: اره ببخشید..حواسم نبود..
به اون اقا اشاره کردم و اروم رو به بتول خانم گفتم: ایشونم مثل شمان؟!..
–نه شکوهی مشاور اقاست..
با تعجب صدامو اوردم پایین و گفتم: واقعا؟!..
–اره دخترم..خب من دیگه برم ..کلی کار ریخته سرم..
-کمک خواستین حتما بهم بگین..


با محبت به گونه م دست کشید و گفت: فدای دل مهربونت ..تو هم وظایفه خودت و داری..
لبخند زدم..
— تعارف نمی کنم بتول خانم..اگه وقتم آزاد بود میام کمکتون..
خندید و گفت: باشه عزیزم..تو هم برو به کارت برس..


اون مرد که اسمش شکوهی بود از اشپزخونه رفت بیرون..تا اون موقع داشت یه چیزایی رو یه برگه می نوشت..حتی سرشو بلند نکرد به من نگاه کنه..

منم برگشتم برم بیرون که بتول خانم صدام زد..
-بله..
— دخترم اسمتم مثل خودت خوشگله..به دل من که نشستی..
از این همه مهربونی که تو صداش بود یه حالی شدم..به روش لبخند پاشیدم و درحالی که سرمو زیر انداخته بودم صادقانه گفتم: ممنونم..منم همین حس و نسبت به شما دارم..


نگاهش اروم بود..وهمون نگاهه مهربونش بود که منو یاد مادرم انداخت..
وقتی اسممو صدا می زد و می گفت: دلارامم ..ارومه مادر بیا..

قبل از اینکه بتونه نم اشک رو تو چشمام ببینه از اشپزخونه زدم بیرون..چشمامو محکم رو هم فشار دادم که اشکم پس بره ..

تا خواستم چشم باز کنم محکم خوردم به یکی که اگه به موقع بازومو نگرفته بود و منو نکشیده بود سمت خودش به پشت نقش زمین می شدم..

با وحشت چشمامو باز کردم که دیدم خودشه جلوم وایساده و با اخم داره نگام می کنه..
با دیدنش اب دهنمو قورت دادم و فشاری که به بازوم اورد باعث شد به خودم بیام..

— شما مگه نرفته بودی؟!..
— کار داشتم که برگشتم..باید بهت جواب پس بدم؟..

به جای جواب خواستم بازومو از تو دستش بیرون بکشم که بی فایده بود..
-ولش کن شکست..

دیدم هیچی نمیگه نگامو کشیدم بالا و زل زدم تو چشماش..اخمش کمرنگ شده بود..
بهش توپیدم: هوی با تو بودما.. بت میگم دستمو ول کن..

هیچی نگفت و اروم دستشو از دور بازوم برداشت..
با عصبانیت گفت: با چشم بسته تو ویلا می چرخی که چی بشه؟..اینجوری داری به وظایفت عمل می کنی؟..در ضمن بهتره درست حرف زدنو هر چه زودتر یاد بگیری..به هیچ عنوان از لحن و نوع گفتارت خوشم نمیاد..
تو دلم گفتم: به درک..حالا کی گفته تو باید حتما خوشت بیاد؟!..
-همینه که هـ..

یه دفعه بی هوا کف دستشو محکم گذاشت رو دهنم که هم خفه شدم هم چشمام از تعجب قد نعلبکی گشاد شد..
— در ضمن اون زبون درازت و هم بهتره کوتاهش کنه..وگرنه خودم دست به کار میشم..
یه کم تو چشمام خیره شد و بلند گفت: حالیته؟..
سرمو تکون دادم..دستشو که برداشت چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا حالم جا بیاد بعد رو بهش گفتم: مگه لحنم چشه؟!..

جوابم و نداد..از کنارم رد شد و به طرف پله ها رفت ..
داشتم رفتنشو نگاه می کردم که تند تند از پله ها بالا رفت و یکی از دستاش هم تو جیب شلوارش بود..انگار این ژست واسه ش یه جور عادت بود..


ایفن زنگ خورد و کسی هم نبود جواب بده..چون ایفن تصویری بود چهره ی فرهاد و از توی مانیتور دیدم..

بدون مکث درو باز کردم ..
از پشت پنجره دیدمش که بدو به طرف ساختمون می اومد..

یه کت اسپرت سرمه ای و بلوز ابی روشن تنش بود و شلوار جین سرمه ای..
دوتا از نگهبانا جلوشو گرفتن..
فرهاد هم با عجله یه چیزایی بهشون می گفت که یکیشون نگهش داشت و اون یکی با موبایلش شماره گرفت..

فرهاد هم کلافه دور خودش می چرخید..
نگهبان که تلفنش و قطع کرد رفت کنار و گذاشت فرهاد بیاد تو..

سریع پرده رو انداختم و به طرف در رفتم که نرسیده بهش باز شد و فرهاد نفس زنون اومد تو..
بعد از این مدت دیده بودمش..واقعا ذوق زده شده بودم..
با لبخند و صدای بلند گفتم: سلام اق دکی خودمووون..چـ..


تا خواستم حالشو بپرسم با حرص به طرفم دوید و تا به خودم بیام دیدم منو گرفته تو بغلش و محکم فشارم میده..
از این کارش شوکه شدم..
همونطور که اروم تکونم می داد زیر گوشم نجوا کرد: دلارام کجا بودی تو دختر؟!..فرهاد و دق دادی ..
سرشو بلند کرد و صورتم و تو دستاش قاب گرفت..منم مبهوت سر جام خشک شده بودم و بهش نگاه می کردم..

باز محکم بغلم کرد و گفت: تو اینجا چکار می کنی دلارام؟!..چرا گذاشتی تو بی خبری بمونم؟!..چرا دختر؟!..چرا؟!..

عین مجسمه صاف و صامت وایساده بودم و اون زیر گوشم زمزمه می کرد..
خواستم یه چیزی بهش بگم و خودمو از تو اغوشش بکشم بیرون که صدای فریاد یه نفر هر دومون و از جا پروند..

— اینجا چه خبـــره؟!..دارین چه غلطــــی می کنیـن؟!..
صدا از پشت سرم بود..
فرهاد به ارومی منو از خودش جدا کرد و برگشتم به پشت سرم نگاه کردم..
آرشام با اخم غلیظی زل زده بود تو چشمای فرهاد و منم با دیدن صورت سرخ از عصبانیتش مات سرجام مونده بودم که یک قدم به طرفمون برداشت.. جلومون که ایستاد رو به من کرد و با تحکم گفت:نکنه فکر کردی اومدی هتل که سر خود مهمون دعوت می کنی؟!.. دوست نداشتم جلوی فرهاد باهام اینطور حرف بزنه..چون در اونصورت توضیح دادن این مسائل براش سخت می شد..به هیچ عنوانم حاضر نبودم از این مدت چیزی براش بگم.. تک سرفه ای کردم و رو به آرشام گفتم:میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟.. دست به سینه سرشو بلند کرد و گفت: می شنوم.. به فرهاد نگاه کردم که کنجکاوانه نگاهش بین من و آرشام در رفت و امد بود.. -اینجا نه.. یه کم نگام کرد و بعد از چند لحظه به ارومی راه افتاد.. فرهاد خواست چیزی بگه که زیر لب بهش گفتم: همینجا باش فرهاد..الان بر می گردم.. دیگه صبر نکردم و رفتم طرف ارشام که جلوی پله ها ایستاده بود.. ویلا جوری بود که وقتی از در واردش می شدی مستقیم اولین چیزی که نگاهت بهش می افته ردیف پله های عریضی بود که وسط سالن قرار داشت و دو طرفش از پاگرد به راست سالن بزرگی قرار داشت که همون سمت زیر پله ها 2 تا اتاق قرار داشت ..یکیش همونی بود که حق ورود بهش رو نداشتم.. سمت چپ هم اشپزخونه و سرویس بهداشتی قرار داشت..و گوشه به گوشه ی ویلا مجسمه های کریستال و طلایی و اشیاء ِعتیقه به چشم می خورد.. دکوراسیون داخلیش ترکیبی از رنگ های شکلاتی وسفید و طلایی بود..حتی مبل های سلطنتی و صندلی هایی با روکش طلایی که توی قسمت مهمونخونه قرار داشت.. همه چیز زیبا و چشمگیر بود.. طبقه ی بالا هم که فقط اتاق بود و یه راهروی بزرگ که به دیواراش تابلوهای خوشگلی نصب کرده بودن.. کنارش که ایستادم بدون مکث گفت: هیچ معلوم هست داری چه غلطی می کنی ؟..نکنه یادت رفته وظایفه تو اینجا چیه؟.. پوزخند زد و در حالی که خیره تو چشمام بود گفت:چه جالب ..بدون اجازه ی صاحب خونه مهمون هم دعوت می کنی..اونم تو اولین روز کاریت..مگه بهت نگفتم قبل هر کاری باید با من مشورت کنی؟!..گفتـــم یــا نــــه؟.. خودمم پشیمون بودم..اینبار حق رو بهش می دادم..اون صاحب خونه بود و من مستخدم..باید از قبل باهاش هماهنگ می کردم نه اینکه سر خود کسی رو تو ویلا راه بدم.. فکر می کردم اینجا هم ویلای منصوری ِ که هر کار خواستم بکنم..ولی اینجا واسه خودش قوانین داشت که بارها آرشام بهم گفته بود و من گوش نمی کردم.. قُد بازی زیاد هم کار دستم می داد..باید کمی خودمو کنترل می کردم.. اروم بودم و سرمو زیر انداختم.. مثل کسایی که پی به اشتباهشون بردن زیر لب گفتم:حق با شماست..من معذرت می خوام..کارم درست نبود..باید قبلش بهتون می گفتم.. چند لحظه صداشو نشنیدم واسه همین نگامو کشیدم بالا و خیره شدم تو چشماش..دیگه لحنم گستاخ نبود .. کلافه نگاهشو چرخوند و نفسشو بیرون داد.. وقتی دیدم چیزی نمیگه لبامو با زبون تر کردم و گفتم: اون موقع که بهش زنگ زدم انقدر نگرانم شده بود که وقتی بهم التماس کرد ادرسو بهش بدم منم نفهمیدم دارم چکار می کنم ادرسو دادم..ولی بعد که اومد اینجا و نگهبانا جلوشو گرفتن تازه فهمیدم چکار کردم..من به غیر از فرهاد تو اقوامه نزدیک کسی رو ندارم..واسه همین وقتی دیدم نگرانمه نخواستم ناراحتش کنم.. تموم مدت زل زده بود تو چشمام و به حرفام گوش می داد.. ادم غیرمنطقی نبودم..وقتی کسی بهم زور می گفت از خودم و حقم دفاع می کردم..ولی وقتی هم می فهمیدم اشتباه کردم گناهم و گردن می گرفتم.. اخلاقم اینجوری بود .. به صورتش دست کشید و نگاهش و به پشت سرم دوخت.. برگشتم و به فرهاد نگاه کردم که کلافه اونجا قدم می زد وچشم از ما بر نمی داشت.. با شنیدن صدای جدی آرشام رومو به طرفش کردم.. — برو یه جوری ردش کن..بیا اتاقم باهات کار دارم.. دیگه صبر نکرد جوابشو بدم و از پله ها بالا رفت.. داشتم نگاش می کردم که فرهاد از پشت سرم گفت: دلارام اینجا چه خبره؟!..این مرد کیه؟!.. برگشتم و اروم گفتم: رئیس جدیدم.. با تعجب ابروهاشو داد بالا و تکرار کرد: رئیس جدیدت؟!..نمی فهمم، یعنی چی؟!..مگه قبلا پیش اون پیرمرد ِ نبودی؟!..پس.. -قضیه ش مفصله فرهاد..یه روز بیرون با هم قرار میذاریم بهت میگم..الان اینجا نمیشه.. با حرص بازوهامو تو دستاش گرفت..با تعجب نگاش می کردم که خیره شد تو چشمام و گفت: دختر من این مدت داشتم از ترس و نگرانی سکته می کردم تو میگی بعد باهام قرارمیذاری؟!..حتی پیش پلیسم رفتم ولی اونام نتونستن پیدات کنن..دلارام می خوام الان بدونم..حتی شده خلاصه ولی همه چیز و بگو.. به ارومی بازومو از تو دستاش کشیدم بیرون.. -خیلی خب فرهاد..تو چت شده؟!..چرا همچین می کنی ؟!.. –فقط بهم بگو.. خدایا حالا چی بهش بگم؟!.. نمی خواستم ازموضوع گروگانگیری و اتفاقات اخیر چیزی بفهمه.. باید بهش دروغ می گفتم؟!.. اره خب مصلحتی که چیزی نمیشه.. – اون شب که تو منو رسوندی خونه وقتی رفتم تو دیدم چندتا چیز واسه خونه نداریم و باید تهیه می کردم..رفتم بیرون که ..با یه ماشین تصادف کردم.. با نگرانی نگام کرد.. — تصادف؟!..چی داری میگی دلارام؟!.. -اره.. این مردی که دیدی منو رسوند بیمارستان..بعد چند روز که حالم بهتر شد منو اورد خونه ش ..بعد فهمیدم به یه خدمتکار نیاز داره..خدمتکار ِ شخصی..خب از پیش منصوری بودن که بهتر بود..تازه درامدش هم بیشتر ِ..دیدم ادم بدی نیست و کاری هم بهم نداره قبول کردم بمونم.. با عصبانیت گفت:پس چرا گذاشتی این مدت ازت بی خبر بمونم؟.. همین یارو بهت زد؟!..اره؟!.. -اره..خودش بود.. –و به جای اینکه یه چیزی هم ازش طلبکار باشی شدی خدمتکارش؟!.. و بلندتر گفت: اره دلارام؟!.. به اطراف اشاره کردم و اروم گفتم: تو رو خدا ارومتر فرهاد..مگه چی شده؟!..فوقش دیگه پیش منصوری نیستم مگه تو همینو نمی خواستی؟!.. — اره ..می خواستم دیگه پیش اون مرد کار نکنی چون می دیدم که باهات چطور رفتار می کنه..ولی اون لااقل سنی ازش گذشته بود و با گفته های تو خیالم راحت بود کاری بهت نداره..ولی ..این مرد.. و به پله ها اشاره کرد..متوجه منظورش شدم.. آرشام هم جوون بود و هم جذاب..نگرانیش و درک می کردم.. می دونستم مثل یه برادر دوسم داره..محبت برادری که ندیدم ولی فرهاد برام کم نمی ذاشت.. یادمه هر وقت بهش می گفتم تو مهر برادرم و دزدیدی اون که بی عاطفه بود ولی تو جاش و برام پر کردی می خندید و چیزی نمی گفت.. – ولی اینم بهم کاری نداره..مطمئن باش اینجا جام خوبه.. محزون نگام کرد و اروم گفت: هنوزم نمی خوای از تصمیمت برگردی؟..دلارام با من بیا تو خونه ی من زندگی کن.. خندیدم.. — بشم خدمتکار مخصوصت اقای دکتر؟!.. با اخم چپ چپ نگام کرد و جواب داد: دیگه نشنوم از این حرفا بزنی..تو اونجا خانمی می کنی .. – نه فرهاد..قبلا هم سر این موضوع بحث کردیم..تو یه مرد جوون و تنهایی..اون بارم که پیشت موندم دیدی چقدر پشتم حرف در اوردن..نمی خوام موقعیتت به خطر بیافته..منو اینجا کسی نمی شناسه و همه به چشم خدمتکار نگام می کنن..ولی تو خونه ت که باشم همه می دونن ما با هم فامیلیم و اونجوری واسه هر دومون بد میشه..تو به اندازه ی کافی بهم کمک کردی..دیگه اینکه یه کاری کنم اذیت بشی رو نمی خوام.. –چه اذیتی دلارام؟!..تو.. سکوت کرد و من ادامه دادم: مثل خواهرتم؟..میدونم فرهاد..ولی مردم که اینو نمیگن.. خواست چیزی بگه که صدای آرشام رو از بالا شنیدم..داشت صدام می زد.. -من باید برم..اخر هفته یه جوری ازش اجازه می گیرم میام می بینمت..
نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد..
تا دم در همراهیش کردم و وقتی می خواست ازم خداحافظی کنه اخماش تو هم بود..

بازم طاقت نیاورد و با حرص گفت: زیاد دور و برش نباش..
با خنده گفتم: نمیشه که ..خدمتکارشم..
–حس خوبی نسبت بهش ندارم..
-غیرتی شدی اقای دکتر؟!..پیش منصوری بودم این همه سفارش نمی کردی..

سرشو زیر انداخت و بعد از چند لحظه نگام کرد..
— نمی دونم چرا ولی حس می کنم اینبار فرق می کنه..
گنگ نگاش کردم و گفتم: چی فرق می کنه؟!..
–هیچی..فقط مواظب خودت باش..
لبخند زدم و سرمو تکون دادم..

-چشم اقای دکتر..تو هم مراقب خودت باش..بتونم حتما بهت زنگ می زنم..
سر تکون داد و پشتش و بهم کرد..
–خداحافظ..
-خدانگهدار..

با رفتنش دلم گرفت..فرهاد حامی من بود..درسته هیچ وقت از مشکلاتم بهش چیزی نگفتم..همه رو تو دلم تلنبار کردم و نخواستم با گفتن غم و غصه هام ناراحتش کنم..
بارها خواست کمکم کنه اما من زیر بار نرفتم..هیچ وقت نخواستم زیر دِین کسی باشم حتی اگه اون ادم فرهاد باشه..خواستم رو پای خودم بایستم..با اینکه تنها و بی کس بودم ولی بازم غرورم و حفظ کردم..
نمی دونم شاید به قول پری زیادی یه دنده و مغرور بودم ولی بازم نمی تونستم زیر دِین بمونم..
تا همینجا هم که تنهام نذاشت و دورادور هوام و داشت ازش ممنونم..اونم مشکلات خودش و داره دیگه چرا منم بشم سربارش؟..
***************
پشت در اتاقش ایستادم..یه دستی به لباسم کشیدم و تقه ای به در زدم..
صداش و شنیدم که گفت: بیا تو ..درو هم پشت سرت ببند..
همین کارو کردم و وسط اتاق ایستادم..

کنار پنجره ی اتاقش ایستاده بود..اروم برگشت و روی صندلیش نشست..
— امشب مهمون دارم..
سرمو تکون دادم و گفتم: خانم یا اقا؟!..
مکث کوتاهی کرد وگفت: خانم..
–باشه..من باید چکار کنم؟!..
– فقط می خوام به وظایفت عمل کنی..نمی خوام عیب وایرادی تو کارت ببینم..

چیزی نگفتم که جدی و بلند گفت: وقتی ازت جواب می خوام بلند اون رو به زبون میاری..فهمیدی؟..
نفسمو با حرص دادم بیرون و گفتم:باشه..
–چشم..
-چی؟!..
–بگو چشم..

چشمات پر بلا..مرتیکه انگار واقعا عقده داره ها..

-چـشـــم..

از رو صندلیش بلند شد و یه پرونده از رو میزش برداشت..
در حالی که به طرف در می رفت گفت:هر سوالی که داشتی بتول خانم می تونه کمکت کنه..

و با شنیدن صدای بسته شدن در همونطور که پشتم به در بود اداشو در اوردم و پوزخند زدم..
چــــشـــــم عقده ی ریاست..
همه رو برق می گیره منه خاک بر سر رو چراغ نفتی..
***********************
همه ی کارا رو مو به مو انجام دادم..ساعت 7 و 45 دقیقه بود که تموم شد..

هنوز یه ربع وقت داشتم واسه همین تندی یه دوش گرفتم..ولی موهام نم داشت و ترجیح دادم یه شال سبک بندازم رو موهام که همینجوری باز بمونن و خشک بشن.. ادامه دارد …...
روزی روباه به گرگ گفت زندگی را یادم بده

گرگ گفت از بالای تپه بپر

روباه گفت پایم می شکند

گفت بپر میگیرمت

روباه پرید گرگ نگرفتش

روباه پرسید چرا؟ گرگ گفت درس اول:

اعتماد یعنی مرگ
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان