امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تولد نفرین ها

#1
خلاصه:کیارا یه دختره که خیلی با هم سن وسالای خودش فرق میکنه اون با یه مشکل به دنیا امده سال های سال پیش یه هدیه دریافت کرده که باعث شده یه اسم شوم روش بمونه اون نمیخواد ادم بده داستان باشه ولی سرنوشت که همیشه تغییر نمیکنه...میکنه؟
این رمان نوشتهbloom_w هستش و منبعشم سایت نودهشتیا رمان تخیلیه دوست دارید بخونید موضوع خوبی داره
_کیارا بیدارشو...کیارا بیدارشو
باد تو گوشم هو هو میکرد که پاشم
_کیارا بیدارشو کیارا بیدارشو
اون اسممو صدا میزد که از خواب پاشم چشمامو باز کردم اسمون بالای سرم بود ابی بود وخورشید میدرخشید ابرا اروم حرکت میکرد ولی اگه دقت میکردی حرکتشون رو میدیدی باد میومد وبازم با اینکه بیدارشده بودم اسممو صدا میزد
_کیارا...کیارا
زمزمه هاش اروم بود یه چیزی توی کمرم ویبره رفت دست کردم وگوشیم رو در اوردم
_بله؟
_کیارا تو کجایی ؟نکنه باز رفتی تو باغ؟زود برگرد مامان داره دنبالت میگرده
_امدم سارا
قطع کردم وگوشی رو گذاشتم رو شکمم امروز بازم مهمونی دوره ای بود از فامیل های بی نمکمون که هر سه روز دور هم جمع میشدن خوشم نمی امد چه معنی میده ...هرچند خانواده واقعیم نیستن ولی بازم منم دارم بین اونا زندگی میکنم بلند شدم ونشستم بازم گوشیم زنگ خورد با عصبانیت جواب دادم
_گفتم دارم میام!!
_اوه خانوم خوش صدا عصبانیه چی شده موشی؟
اه بازم اون مزاحمه
_گوش کن بچه یه نصیحت بهت میکنم دور وبر من نپلک بد می بینی واسه خودت میگم
وبعد قطع کردم بلند شدم وبه سمت ویلا تو باغمون حرکت کردم حیف کاشکی قبل اینکه سارا خواهرم زنگ زده بود به کلبه میرفتم دلم براش تنگ شده بود ولی کلبه ته ته باغ بود در رو باز کردم
_من امدم
مامان با نگرانی دوید سمتم وبغلم کرد
مامان:خوبی حالت خوبه کجا بودی صدمه دیدی خوبی ؟
_مامان!!
از خودش جدام کرد اون خیلی دل نازکه مخصوصا همه اعضای خانواده خیلی رو من حساسن البته اعضا خانواده ما شامل من سارا خواهرم ومامان میشه ...سارا از من کوچیکتره 2سال من18سالمه وسارا16سالشه وهوای همو خیلی داریم
مامان:باز رفته بودی ته باغ تو کلبه؟
_نه اونجا نبودم خوابم برده بود رو چمنا
مامان:حاظر شید الانه که بیانا
به سمت اتاقم رفتم با سارا مشترک بود مامان هیچوقت نمیزاشت من تنها باشم در اتاقو باز کردم سارا هنسفریش تو گوشش بود وداشت کلشو تکون میداد ویه کتاب دستش بود چشمامو بستم ووباز کردم ورفتم سمتش ومحکم زد پس کلش هنسفریش رو کشید بیرون
سارا:هوی
_تو کلات...بپوش الان میان
سارا:باش تا بیان
_سارا حرف گوش کن وگرنه با اسنو(Confusednowبرف) طرفی ها
زود از تخت پرید پایین
سارا:من غلط بکنم حرف گوش نکنم چشم فقط شما دور اسنو رو خط بکش
وزود دوید سمت کمد میدونم همیشه از اسنو میترسه واسه همین نقطه ضعفش اسنو هست رفتم سمت اکواریومش
سارا:چیکار میکنی من که دارم اماده میشم
_با تو کاری ندارم که دلم براش تنگ شده
سارا:میگم نیاریش بیرون جلو مهمونا ها مامان عصبانی میشه
_اتفاقا چیز خوبیه برای دور کردن فامیل
سارا:کیارا!!!!
_باشه باشه بابا
ویه لبخند زد دستمو کردم تو اکواریوم حسش کردم که دور مچم پیچید اوردمش بیرون سفید وزیبا با چشمای سبز
_چطوری اسنو؟
زبونشو اورد بیرون جاش همیشه دور مچم بود هرکس غیر منو نیش میزد وسم کشنده ای داره ولی منو نمیزنه البته طبیعیه من همه نیستم نشستم رو تخت وبه سارا نگاه کردم خواهرم موهای کوتاه تا گردن داره که فرق میزنه وموهاش قهوه ایه چشماشم قهوه ایه یعنی خب خرمایی صورتش یکم کشیدس دماغشم یکم بزرگه ولی همه چیش بهم میاد لباشم قلوه ای نیست به صورتش میاد قدش از من کوچیکتره, سارا یه تاپ بنفش پوشید دوبندی برق برقی با یه شلوار چسبون سفید با کفش های پاشنه بلند بنفش
سارا:چی میپوشی تو؟
_ام نمیدونم
سارا:فقط تورو خدا هر چیزی جز مشکی بپوش
_بهش فکر میکنم
سارا:تاپ بپوش ست شیم
_تا ببینم
سارا:جز این جمله ها چیز دیگه ای هم بلدی؟
_بزار فکر کنم
ویه لبخند زدم اون عصبی امد ودستاشو گرفت بالا که مچمو اوردم بالا وچشمامو بستم سارا با جیغ از در دوید بیرون یه لبخند زدم
اسنو:مظلوم گیر اوردی؟
_تو مظلومی؟هه نخوندونم
اهان راستی اسنو حرف میزنه ولی فقط من میشنوم اون توی ذهنم باهام حرف میزنه ولی من بلند وتوی دهنم باهاش حرف میزنم ولی اگه توی جمع باشیم منم تو ذهنم باهاش حرف میزنم اون یه مار نره وخیلی شیطونه اونو از توی برفا ته باغ پیدا کردم همرنگ برفه ولی چشمای سبز داره کل گردی چشمش سبز پسته ایه که تو تاریکی برق میزنه
اسنو:چی میپوشی؟
دستمو گذاشتم رو تخت امد روی تختم واز دور پچم باز شد رفتم سمت کمد ودرشو باز کردم
_مشکی
اسنو:به سارا قول دادی
_فکرشم نکن
اتاقمون مستطیلی هست یه پنجره بزرگ روبه روی درداره تخت من بغل به بغل پنجره هست کنار تختم اکواریوم اسنو هست روکش تختم مشکی وقرمزه تخت سارا پایین تره تخت منه وبرعکسه وسرش به دیوار روبه رویی تخت منم جوری که وقتی دوتامون خوابیدیم همو میبینیم یه کمد کنار تخت منه ویه کمد کنار تخت سارا تم اتاقمون خب...دو رنگه متفاوته از بین تخت منو سارا یه خط فرضیه طرف سارا رنگ اتاق صورتیه وطرف من رنگ اتاق قرمزکمرنگه طرف سارا انواع واقسام پوستر خواننده ها ورپر های معروفه وانواع مارک های ادیداس وپوما وناک ,ولی طرف من عکس های ترسناکه وپوستر های ترسناک البته اینا همش هدیه هست همینطور یه نقاب روباه که اونم یه هدیه از یه دوست خیلی خوبه که بعدا باهاش اشنا میشید ,برگردیم سر لباس یه تاپ مشکی در اوردم وپوشیدم مثل تاپ سارا یه شلوار مشکی تنگ هم پوشیدم ولی کفش پاشنه بلند...عمرا بابا...پوتین های مشکی یخ شکن دارم رو در واردم بلندیش تا زیر زانوم بود وبندی وحسابی خفن رفتم جلوی اینه ایستادم موهای مشکیم تا کمرم می امد چشمام مشکی بود مردمک چشمام معلوم نبود پوشت فوق العاده سفیدم این وسط تضاد باحالی بود حتی رنگ لبام به سفیدی میزد صورت تخم مرغی وکوچیک چشمای درشت مشکی ابروهای مشکی وباریک البته نه خیلی دماغ ریزم که همه فکر میکردن عملیه ولبای خب نه چندان قلوه ای ...پوفی کردم وشونه رو برداشتم وموهامو شونه کردم اوردم یه طرف وبستم البته نه بالا شبیه این دختر بچه ها اوردمش پایین جلوشم یه طرف ریختم وبلند شدم


اسنو:همین نه ارایشی نه چیزی؟
_اره همین ...میای یا نه؟
اسنو:مامانت میکشتتا
_نگران اونش نباش...میای یا نه؟
اسنو:راستشو بگو کیارا منو میخوای که هیچکی طرفت نیاد یا دلت به حالم سوخته میخوای از تنهایی در بیام؟
_گزینه 2
اسنو:دروغ گویی خوبی نیستی ولی باشه میام
دست چپم رو اوردم سمتش از بس دور مچم بود همیشه یه رد قرمز ازش دور مچم تا زیر ارنجم بود پیچید دور دستم خواستم از در برم بیرون
اسنو:کیارا!!
_هوم
اسنو:بازوت
وای یادم به بازوم نبود برگشتم سمت اینه بازوی سمت چپم یه ماه گرفتگی داره که هیچوقت دوست نداشتم کسی ببینتش البته جز خانوادم یه ستارس که وسط یه دایره هست خیلی واضحه تو یه نگاه میشه تشخیص داد شکلش چیه ,بازو بندم که مشکیه وروش یه قلب سفیده رو برداشتم وانداختم دور بازوم واز در رفتم بیرون ساعت دیگه1شده بود صدا ها از پایین میومد از پله ها رفتم پایین فعلا فقط عمه اینا امده بودن عمم یه زن فوق العاده وسواسی بود که یه دختر ویه پسر داشت دخترش تازه ازواج کرده بود واسمش مهناز بود پسرش هم سن من بود اسمش ماهان هست مهناز دختر عمم هنوز نیومده بود اون با شوهرش حسام میاد شوهر عمم اسمش جلال هست اون فوق العاده عاشق عممه واونو میپرسه ولی حسابی بد اخلاقه وهمیشه اخماش تو همه که خودش این حرکتو جذبه تداعی میکنه ماهانم پسرش همینطوره با اینکه هم سنیم ولی فقط باهم سلام میکنیم...دیگه رسیدم به پله اخر
_سلام
هر 3برگشتن سمت من ویه سلام اروم دادن اینکه نپریدن وماچم کنن وقربون صدم برن تعجب نکنید بخاطر اسنو هم نیست بخاطر اینکه من عضو این خانواده نیستم واونا از حضور من خیلی خوشحال نمیشن ,اروم رفتم تو اشپزخونه
_مامان
اون برگشت سمتم داشت سالاد درست میکرد
_کمک میخواین؟
مامان:نه مرسی عزیزم
تازه چشمش به دستم افتاد
مامان:کیارا!!!
_هومم؟
مامان:اسنو رو برای چی اوردی؟
_مامان میدونی که تا خودم پیشش باشم به کسی کاری نداره
مامان:میدونی که سهیلا(عمه رو میگه)وسواس داره واز اسنو خوشش نمیاد
_طرفشون نمیرم
خدارو شکر مامان مثل سارا از اسنو نمیترسه مامان یه زن47ساله ایه که اندام خوبی داره بعد مرگ بابام خیلی خاستگار داشت ولی ازدواج نمیکنه یکم شکم داره ولی از هم سن وسالای خودش خیلی بهتره خانواده مذهبی نیستیم مامانم تو مجالس ارایش میکنه ولباسای فاخر میپوشه سارا ومنم همینطور مجالسمونم مخلوطه ولی حد خودمونم میدونیم یعنی پارتی میریم ولی با بزرگتر مشروبم میخورن ولی نه ما بزرگترای فامیل مامانم همینطور تازه به حد نه بیش از حد مامان شکل سارا هست با تفاوت اینکه موهاش بلند تر تا کتفش ورنگش میکنه الانم رنگ موهاش بادمجونیه که خیلی بهش میاد,از اشپزخونه رفتم ببیرون رفتم تو حال پیش بقیه یه مبل تکی رو انتخاب کردم ودور از عمه اینا نشستم عمه رفت تو اشپزخونه پیش مامان سارا امد شوهر عمم جلال اقا بلند شدو با شادابی وخوشحالی که ازش بعید بود سارا رو بغل کرد وماچش کرد البته من که میدونم اینا همیش برای اینکه حرص منو در بیارن ولی من حرصی نمیشم
اسنو:ببین ببین کیارا ببین چجوری جلوی تو هوای اونو دارن ببین
اون لجش گرفته بود
_اسنو...اروم باش اون خواهرمه تازه خودت که میدونی چرا پس بیخال شو
اینارو تو ذهنم بهش گفتم همون موقع صدای زنگ امد من رفتم سمت اف اف وبادیدن بقیه خانواده درو زدم رفتم ودر هالو باز کردم مامان امد وسارا هم برای پیشواز بقیه امد صدای سلام بلند دایی هادی بلند شد وپشتش همسرش نگار امد که بچه کوچولوشون الناز بغلش بود میشه گفت فقط دایی خوبم بود که تو خانواده به جز مامان وسارا به من اهمیت میداد ودوستم داشت
دایی:چطور دایی؟

_خوبم دایی شما خوبید؟
دایی:به لطف شما
با دستش موهامو بهم ریخت
_دایی!!!
زنشم باهام سلام میکرد ولی بنظرم ظاهری بود پشت اونا باباجون اینا امدن بابابزرگم رو میگم بهش میگم بابا اون فوق العاده مهربونه ولی همسرش که نامادری مامان میشه خیلی بداخلاق وننره همیشه با ما بده حتی با مامانم وبابا بزرگ مهربونم رو خیلی راحت تو مچش گرفته بابا بزرگمم رو حرفش نه نمیاره پشتشون اون یکی داییم امد اون 27سالشه وهنوز ازدواج نکرده اخرین بچه هست سامان رشتش زیسته با من خب خشکه با اینکه زیست میخونه از حیوون ها بشدت میترسه مخصوصا از اسنو پپشت بابا جون اینا مهناز دختر عمم با شوهرش امدن وپشت اونا هم بقیه فامیل که اگه بهتون بگم چیکارم میشن از خنده میترکین یکی از نوه عمو بابا با زنش ودوتا پسرا سینا وسهیل وپشتشون یکی دیگه از نوه عمو بابام با شوهرش ودخترش دنیا که همسن سارا هست وپشتش دوباره نوه عمو بابا با زنش ودختر وپسرش امیر وزهرا وپشتشون همزمان زن های عمو بابا...بعله...درست شنیدید زن هایی...دقت داشته باشید زن هایی عمو بابا...باهم میان با خنده دست در دست هم...اصلا هوو هم بیخی خی...اره دیگه فامیل عجیب ما البته عمو بابام فوت شدن تا قبل مرگشون 6تا زنا باهم دعوا داشتن بدا بد ولی بعدمرگش دوست میشن عین چی اصلا بدون هم نمیتونن زندگی کنن به این صورت...خلاصه همه امدن ماه مرفتیم نشستیم رو همون مبل تکی هرکی از یه در با یکی دیگه صحبت میکرد پسرا که کلا پیش هم بودن دخترا هم پیش سارا هم پیش پایش دنیا یه اهی تو دلم کشیدم
اسنو:حوصلت سر رفت نه؟
_اوهوم
اسنو:به این نتیجه رسیدم که اگه دوتامون تو اتاقت بالا بودیم بیشتر بهمون خوش میگذشت
_اوهوم
یه لحضه به فکر فرو رفتم
_میگم اسنو الان به نظرت میشه یواشکی رفت بیرون؟
اسنو:اگه میخوای مامانت بکشتت برو
_اه دلم برای گین(GIN) تنگ شده
اسنو:اون الان تو خونشه
سارا:کیارا؟
برگشتم سمت سارا
_هوم؟
سارا:مامان یه ساعته داره صدات میزنه
تازه متوجه نگاه های همه به خودم شدم با یه لبخند کج بلند شدم ورفتم سمت اشپز خونه
_چیه مامان؟
سرم رو اوردم بالا دیدم عمه ومهنازم اونجان با زن عمو های بابا از هول دوباره سلام کردم همشون با تعجب بهم نگاه میکردن
مامان:کیارا بیا بشقابارو ببر خواهرت صدا زدم پس کوش
رفتم جلو بشقاب هارو خواستم بگیرم که یکی اونارو زودتر از من گرفت
عمه:هدیه(مامانم)مگه نمیبینی اون جونور دور دستشه چجوری بشقابارو میدی بهش میخوای بکشیمون؟
مامان بهم نگاه انداخت بیحوصه از اشپزخونه زدم بیرون ورفتم تو پذیرایی
_سارا مامان با تو کار داره
سارا:امدم
وزود از کنارم رد شد منم برگشتم برم همونجا رو مبل تکی بشینم که سهیل پرید روش ونشست وبا لبخند بهم نگاه کرد دوست نداشتم برم پیش بقیه بشینم ولی ناچار رفتم پیش دنیا وبا فاصله ازش نشستم
دنیا:خوبی کیارا؟
_ها؟اره ممنون تو خوبی؟
دنیا:اوهوم اوضاع درس چطوره؟
_کنکور دادم
دنیا:خب بگو ببینم چه کردی؟
یکم احساس بهتری پیداکردم
_قبول شدم اول هفته جدید که میاد باید برم
دنیا:مامان میذاره اون خیلی به تو وابسته هست
_اره به سختی راضیش کردم که سرساعت برم وسرساعت بیام
دنیا:خوبه...راستی رشتت چیه؟
_ام فیزیک
دنیا:میخوای خانوم دکتر بشی؟ها؟کلک
با خنده بم گفت منم بالخند جواب دادم:ای فکر کنم
اسنو:ببین کی زیر نظر گرفتت کیا
برگشتم وبه بقیه نگاه انداختم امیر بود
اسنو:دلم میخواد با دندونام چشاشو در بیارم
_خب بابا حالا همینم مونده تو غیرتی بشی
اسنو:اخ اگه الان گین اینجا بود...پدر این رو در میاورد
دنیا:بریم ناهار مامانت داره صدا میزنه
_اه..اهان
بلند شدم ورفتم سر میز همه نشستن مامان امد ویه کاسه بهم دادم گوشت خام بود در گوشم گفت:بزار وقتی همه رفتن برو بیرون بهش بده الانم از سر سفره ببرش
_باشه
بلند شدم رفتم در بیرونو باز کردم
_گین؟گین کجایی؟
در پشت سرم بستم که کسی متوجه من نشه
_گین؟
اسنو:گین؟
یه هو جلوم ظاهر شد
_ترسوندیم
نفس نفس میزد:ببخش...داشتم...سنجابارو. ..
_باز دنبال سنجابا کرده بودی؟
گین:اونا خونه منو خراب میکنن
اهان راستی گین ...اون جنی هست که تو خونه یعنی توی ویلای ما زندگی میکنه تو یه درخت قدیمی بهش نگاه کردم موهای سفید که تو صورتش ریخته بود با چشمای فیروزه ای لباساشم یه لباس سفید پوشیده بود دکمه ای با شلوار کرم با کفش ال استار سفید
گین:کاریم داشتید صدا میزدید
_اره داریم ناهار میخوریم میخوام اسنو رو نگه داری
اسنو با انسان ها حرف نمیزد ولی با گین میتونست
گین:به یه شرطی
_چه شرطی؟
گین:از عصر با من باشی تو کلبه جشنه میخوان تو هم باشی
_اگه تو عصر برن باشه میام
گین:باشه
کاسه رو گرفتم سمتش
_اینم بده اسنو
اسنو از دور مچم باز شد ورفت دور مچ گین کاسه رو هم بهش دادم ودویدم تو نشستم سر میز
سارا:چقدر لفطش دادی
_هوم؟اهان خب بردمش تو لونش
دنیا:لونه داره؟
_ام یه جورایی
عمه:کلا باغ وحش اینجه نگه میدارید هدیه؟
با مامانم بود ولی با من بود
مامان:نه فقط اسنو هست
مهناز:اریکا جون خوب نیست دختر تو سن وسال تو ما نگه داره ودور وبر اینجور چیزا باشه
یه لبخند مزخرف بش زدم:من اسمم کیاراست نه اریکا بعدم اسنو بهترین دوست منه وعضو خونواده ما مثل این میمونه که بگم تو,تو خونوادتون زیادی هستی
مهناز:من یه انسانم اون یه ماره هنوز نمیتونی فرق اینارو تشخیص بدی؟
مامان:بابا ناهارتون رو بخورید سرد شد
این یعنی ختم جلسه ولی تو دلم جواب مهناز خانوم رو دادم اون ماره ولی از تو فیس فیسو بهتره تو که دم از انسانیت میزنی اصلا نمیدونی انسانیت چی هست
مشغول خورن غذام شدم متوجه نگاه های امیر روی خودم شدم یاد حرف اسنو افتادم که گفت اگه گین الان اینجا بود میکشتش راست میگفت گین پسر فوق العاده غیرتی هست اونم رو من واسه همین یه لبخند زدم که امیر خان بد برداشت کرد خلاصه ناهارمونم خوردیم منو سارا وسایل رو جمع کردیم سارا مشغول شستن شد منم وسایلو میچیدم سر جاش
_راستی...من عصری نیستم
سارا:کجا؟
_کلبه
پاسخ
 سپاس شده توسط *!hasti!* ، روژین4 ، Nafas sam ، فاطمه 84 ، mohammadreza bahrami ، arezoo-2019
آگهی
#2
Exclamation 
عالی ادامه بده
پاسخ
#3
ادامه شو کجا میزاری /؟
من هی چن تا رمان خوندم ادامه شو پیدا نمی کنم
لطفا کمکم کن
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان