امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ماموریت عاشقی

#1
رو تخت لم داده بودمو مشغول لواشک خوردن بودم...یھو دلم ھوس اھنگ
شاد کرد...چون اھنگای شادم ھمھ تو لپ تاپ بود بلند شدمو لپ تاپو گذاشتم
رو تخت و دوباره دراز کشیدمو باش مشغول شدم...رفتم رو آھنگ مورد
علاقم پلی کردمو با لذت بھش گوش دادم!
سھ روزی میشھ کھ مرخصی گرفتم!امروز روز دوم مرخصی سھ روزم
بود...خیلی خستھ شده بودم ھم کارای اداره ھم دانشگاه فشار آورده
بود...مخصوصا از وقتی بھ این اداره اعزام شدم...سرگرد غفاری مافوقم بود
و ھفتھ پیش گفت کھ اعزام شدم بھ یھ اداره دیگھ...ھر چیم پرسیدم دلیلش چیھ
گفت بعدا میفھمی!شونھ ای بالا انداختمو بھ ادامھ گوش دادن بھ اھنگم
رسیدم...داشتم با خودم فکر میکردم کھ چند روزی ھس ایمیلمو چک
نکردم!تو جام نشستمو رفتم تو میل باکسم و دید زدم...چند تا پیام از دوستام
بود و اما اخرین پیام...از سرھنگ بود!
منظورم سرھنگھ اداره جدیدی کھ بھش اعزام شدم!
)سلام...سروان آریان...خواستم بھتون بگم کھ باید خودتونو واسھ یھ
ماموریت ِسری آماده کنید...چون خیلی وقت نداریم فردا تشریف بیارید اداره
تا در این باره صحبت کنیم... خدانگھدار.(
مات و مبھوت بھ صفھ لپ تاپ خیره بودم...اخھ چطور ممکنھ منکھ تازه
ماموریت بودم!!پووف...حتی نگفت نقشم چی ھس اصن؟؟...البتھ گفت کھ
فردا برم تا راجبش باھام صحبت کنن...ولی منکھ کھ تا فردا میمیرم از
فضولی!!
با کلافگی دستی تو موھام کشیدم...از جام بلند شدم رفتم سمت گوشیم...برش
داشتمو زنگ زدم بھ سرگرد میران)مافوق جدیدم(...بعد سھ تا بوق جواب
داد:بلھ بفرمایید؟ ِـ سلام قربان
میران:سروان آریان؟؟
-بلھ خودمم راستش یھ سوالی ازتون داشتم...
میران:بفرمایید
-سرگرد من ھمین امروز ایمیلمو چک کردم و یھ ایمیل از سرھنگ داشتم...

میران:اھا...حتما ماموریتتونو بھتون گزارش دادن درستھ؟؟
-بلھ!
میران:ھمین امروز سرھنگ بھ من گفت...خب...شما سوالی در این باره
دارید؟
-خب...بلھ...من ھیچی راجب این ماموریت نمیدونم...الان گیج شدم واقعا
نمیفھمم باید چیکار کنم؟؟
میران:مگھ سرھنگ نگفتن کھ فردا واستون جلسھ گذاشتن؟؟
ـ چرا گفتن ولی خب من دوس دارم زودتر بدونم نقشم چیھ تو این کار؟؟
میران:عجلھ نکنید سروان آریان...نگرانم نباشید!
-اما قربان...
میران:فردا سرھنگ نھ تنھا واسھ شما بلکھ واسھ ھمھ کسایی کھ واسھ این
ماموریت انتخاب شدن ھمھ چیو توضیح میدن!
-کسایی کھ انتخاب شدن؟؟
میران:بلھ خانوم این یھ ماموریت فوق العاده مھمھ و ھر کسی از پسش بر
نمیاد کساییم کھ منتخب شدن از بین تعداد زیادی از سرگردا و سروانا بودن!
با تعجب گفتم:واقعا؟
میران:بلھ...خب دیگھ امری نیس؟
-نھ سرگرد
میران:خدافظ
ـ شبتون خوش.
نمیدونم چھ حسی داشتم...خیلی ھیجان زده بودم واسھ انتخابم از بین این ھمھ
آدم...
لپ تاپو جمع کردم و گذاشتم کنار...خواستم از جام بلند شم کھ چشمم بھ قاب
عکس خودم کنار تخت رو عسلی افتاد...برش داشتمو بھ عکس خیره
شدم...موھای بلند و لخت...ابروھای کشیده ولی نازک...بینی قلمی ، پوست
سفید ، لبای قلوه ای کھ بھ صورتم خیلی میومد و اما چشام...طوسی و کشیده
بود اما نھ یھ طوسی معمولی...برق داشت از عکسم دس کشیدمو قابو
سرجاش گذاشتم ...از رو تخت بلند شدمو رفتم چراغو خاموش کردم...باید
زودتر بخوابم فردا روز مھم و البتھ ھیجان انگیزیھ!!

صبح بھ محض شنیدن صدای آلارم گوشیم از جام پاشدم و پریدم تو
حموم...سریع دوش گرفتمو از اتاق زدم بیرون...
طھورا پشت میز صبحانھ نشستھ بودو مامان مشغول چای ریختن بود...بلند
سلام کردم...
-سلام العلیکم اھل البیت!
طھورا:و علیکم السلام حاج خانوم...
خندیدم و یکی زدم پس گردنش و گفتم:چی میگی تو فسقلی؟
برگشتم سمت مامان کھ دیدم داره با لبخند نگامون میکنھ
مامان:سلام صبح بخیر
ـ صبح شمام بخیر مامان خانوم!
مامان:چای میخوری؟
-آره مرسی
نشستم کنار طھورا واسھ خودم یھ لقمھ گرفتم و رو بھ مامان گفتم:مامان بابا
امروز رفت ماموریت؟
مامان نگام کرد و سری تکون داد
ـ پس چرا از من خدافظی نکرد؟؟
مامان:میخواست خدافظی کنھ ولی خواب بودی دلش نیومد بیدارت کنھ!
ـ ای بابا
مامان:والا دیگھ شما دو تا پدر دختر خون منو تو شیشھ کردین یھ ھفتھ بابات
میره ماموریت ھفتھ بعدش باز تو...
خندیدم و گفتم:این ھفتھ حالا ھم بابا رف ماموریت ھم من میرم!
با گفتن این حرفم چای پرید تو گلو مامانمو بھ سرفھ افتاد...سریع پاشدم زدم
پشتم کھ دستشو بالا آورد یعنی کافیھ نشستم سر جامو گفتم:خوبی؟؟
مامان:آره بابا خوبم...ببینم تو دیگھ کجا؟
-راستش خودمم ھنوز نمیدونم!
مامان:یعنی چی نمیدونم مگھ میشھ؟
-خب آره چرا نشھ دیشب بھم خبرشو دادن و گفتن امروز برم تا بھم بگن
جریان چیھ

یھو یادم افتاد و بھ ساعت نگاه کردم...اوه اوه دیر شد از جام بلند شدمو
گفتم:دیرم شد
بدو بدو از پلھ ھا رفتم بالا و پریدم تو اتاقم...رفتم لباس فرممو پوشیدمو جلو
آینھ وایسادم یھ آرایش ملیح کردمو چادرمو برداشتمو بھ اجبار سرم
کردم...چادر برای من مقدس بود اما من توش راحت نبودم ولی شغلم بھ
گونھ ایھ کھ مجبورم سرم کنم!
از پلھ ھا بھ سھ شماره رفتم پایینو واسھ مامان و طھورا بوس فرستادم و
دست تکون دادم
سوار ماشین شدم و گاز دادم بھ سمت اداره...بعد یھ ربع رسیدم ماشینو پارک
کردمو با سرعت رفتم داخل...سروان امیری یھ گوشھ وایساده بود و داشت
یھ پرونده ایو بررسی میکرد...رفتم جلوش و گفتم:سلام
امیری:سلام بفرمایید اتاقھ سرھنگ...منتظرن!
-باشھ فعلا
بھ سمت اتاق راه افتادمو چند تقھ بھ در زدم و رفتم تو...احترام نظامی
گذاشتمو سلام کردم
اوووه چقد شلوغھ اینجا...چھ خبره...حالا من کجا بشینم؟؟
سرھنگ:سلام دخترم بیا اینجا
رفتم و صندلی کناری سرھنگ نشستم و اونم شروع کرد:
خب حالا کھ سروان ھم اومدن پس بھتره برم سر اصل مطلب...در ابتدا باید
بگم این ماموریت ساده ای نیس و نباید دست کم گرفتھ شھ و از اونجایی کھ
بین این ھمھ سرگرد و سروان فقط ۴نفر انتخاب شدن یعنی سروان
آریان،سرگرد تاوان،سرگرد امینی و سرگرد کیانی باید فھمیده باشید کھ اینھا
بھترین ھای ما ھستن پس ماموریت آسونی نخواھد بود.
اووھووع چھ ھمھ سرگردارو انداختن بھ جون من...
سرگرد تاوان:سرھنگ...دلیل انتخابتون برای یھ پلیس زن و سھ تا پلیس مرد
چیھ؟؟
سرھنگ:قرار نیس ما تو دام اونا باشیم...اونا باید تو دام ما گرفتار
شن...سروان آریان بھ تنھایی از پس این کار بر میاد و نیاز نیس ما تمام
نیروھای زنمون رو در اختیارشون بذاریم...
ـ خیلی عذر میخوام کھ حرفتونو قطع میکنم...مگھ اونا چیکار میکنن؟

سرھنگ:قاچاق انسان...یا بھتره بگم...قاچاق دختر!
چشام از تعجب چھار تا شده بود،یعنی...
سرھنگ:ببین سروان تو باید با پسر شایان شاپوری یا ھمون سر دستشون
آراد شاپوری رابطھ دوستانھ ای برقرار کنی و اونو بھ طرف خودت
بکشونی...
این چی میگھ؟؟؟
-یعنی شما منظورتون اینھ کھ باھاش دوس...
سرھنگ:نھ نھ اشتباه نکن...باید اونو بھ طرف خودت جذب کنی تا اطلاعات
بگیری من میدونم کھ از پسش بر میای!
بعدشم شما کھ تنھا نیستی...سھ تا سرگرد مجرب ھمراتن
ـ ولی جناب سرھـ...
سرھنگ:ھمین کھ گفتم
یکمی فکر کردم و دیدم کھ من زیادی دارم ننھ من غریبم بازی در میارم
دفعھ اولم کھ نیس نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
بلھ ھر کاری کھ از دستم بر بیاد انجام میدم
سرھنگ لبخندی از رو رضایت زدو گفت:خوبھ خب بذارین ھمین جا ساعت
حرکتتونم بگم فردا ساعت ٨ونیم صبح پرواز دارید بھ مقصد پاریس
دیگھ تعجبی نمونده بود کھ نکرده باشم واسھ ھمین آروم نشستمو حرفی نزدم
نمیدونم چرا این ماموریت باید انقد ھولھولکی انجام شھ
سرھنگ:خب ھمھ خستھ نباشید میتونید برید بچھ ھا!
از جام بلند شدم و احترام نظامی گذاشتمو خواستم برم کھ سرھنگ گفت:بھ
من اعتماد کن دخترم لبخندی زدم و از اتاق اومدم بیرون...سرگرد تاوان
پشت سرم اومد گفت:راستی...فراموش نکنید وسایلی کھ میخواید بردارید
توجھ کنید کھ دارای شنود باشن سری تکون دادمو گفتم:بلھ حتما روز خوش.
سری تکون دادو رفت...بداخلاق!
از بقیھ خدافظی کردم و رفتم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم خونھ...مامان و
طھورا نبودن و یھ یادداشت گذاشتھ بودن کھ میرن خرید رفتم تو اتاقمو
لباسامو عوض کردمو رفتم سمت چمدونم...توش یھ عالمھ لباس بود کھ از
ماموریتای دیگھ مونده بود این دفعھ چند دست لباس مجلسی برمیدارم بقیشم

لباس راحتی...داشتم تو چمدونو میگشتم کھ چشمم ھمزمان بھ چند تا پیرھن
خوشگل افتاد کھ نظرمو جلب کرد یھ پیرھن ماکسی برق دار زرشکی کھ
آستینای بلندی داشت ولی از پشت یقش خیلی باز بودو تا رو کمر میرسید
دومی یھ پیرھن طوسی کھ بنداش پشت گردن بستھ میشد و تا زیر زانو بود
دو دست دیگم بود کھ خیلی خوشگل بود دامن مشکی تا وسطای رون با تاپ
مشکی و کت قرمز آتیشی
اون یکیم یھ پیرھن صورتی حریر،کھ فوق العاده قشنگ بود...ھمشونو با
کفشای ستشون گذاشتم تو چمدونو ھمراھش چند تا تاپ و شلوارک و گرمکن
و...برداشتم
یھ سری چیز میز دیگم توش چیندمو درشو بستم...میخواستم برم بخوابم کھ
صدای مامانو شنیدم:چمدونتم بستیو پس یعنی راھی شدی دیگھ...
لبخندی زدمو گفتم: عھ شما کی اومدین؟؟
مامان:ھمین الان...جواب منو بده!
-آره فردا پرواز دارم
مامان:بھ؟؟؟
-پاریس
احساس کردم یھ غمی تو نگاه مامانم نشست...لبخندی زدمو رفتم جلوش و
گفتم:مامان جون مگھ دفعھ اولمھ؟بابا قندھار کھ نیس پاریسھ...آ آ نگا ھمین
کوچھ بقلھ
مامان خندیدو گفت:دیوونھ...خیلھ خب برو امشب باید زودتر بخوابی!
گونشو بوسیدم و گفتم:شب بخیر
مامان:خوب بخوابی...
صبح با جیغ جیغای طھورل بیدار شدم و نشستم رو تخت و گفتم:چتھ تو؟اول
صبحی کنار گوشم من ویز ویز میکنی!
طھورا:عھ...مگھ تو پرواز نداری؟گرفتی مثھ خرس خوابیدی بیدار نمیشی
چشامو ریز کردم و موشکافانھ نگاش کردم
ـ پرواز؟؟
طھورا:آررره...ھمونکھ پرنده ھا میکنــن!!
یھو یادم افتاد بالشتمو پرت کردم سمتشو از جام پاشدم
-گمشو...بچھ پررو

دستو صورتمو کھ شستم سریع صبحانھ خوردم و یھ مانتو سورمھ ای با
شلوار برمودای مشکی و شال مشکی پوشیدم و یھ رژ قھوه ای زدم و بدون
ھیچ آرایش دیگھ ای چمدونمو برداشتمو رفتم پایین...سرگرد بھم گفتھ بود کھ
خودم برم فرودگاه...رفتم پیش مامان و طھورا و باھاشون خدافظی کردم و
زنگ زدم یھ آژانس و راه افتادم بھ سمت فرودگاه...
وارد فرودگاه شدم بلندگو دائما داشت پروازارو اعلام میکرد چشم چرخوندم
تا سرھنگو جمیع سرگردارو ببینم کھ احساس کردم صدای سرگرد کیانی از
پشت سرم میاد میخواستم برگردم کھ یھ چیزی گفت کھ توجھمو جلب کرد
کیانی:سرھنگ لازم نیس کھ بھش بگیم؟؟
سرھنگ:نھ ندونھ بھتره...اینجوری کاراشونم درست تر انجام میدن
چیو بھ کی بگن؟کی کاراشو درست انجام میده؟؟زیادی فضول شده بودم
شونھ ای بالا انداختمو برگشتم بھ سمتشونو گفتم:سـلام
سرھنگ:سلام اومدی دخترم
سرگرد کیانی:سلام
سرگرد امینی:سلام
سرگرد تاوان:سلام
برنامھ ای داریما با این سھ تا سرگرد مثھ سھ تفنگدار میمونن!
ھمون لحظھ پروازمونو بھ مقصد پاریس اعلام کردن
سرھنگ:خب بچھ ھا...وقتشھ برید...براتون آرزوی موفقیت میکنم...
سرگردا با سرھنگ روبوسی کردن و منم بھ یھ خدافظی بسنده کردمو رفتیم
بھ سمت پاریس...
وارد فرودگاه پاریس شدیم...بعد تحویل گرفتن چمدونا یھ تاکسی گرفتیمو راه
افتادیم بھ سمت ھتلی کھ نمیدونم کجا بود...بعد نیم ساعت ماشین جلوی یھ
ھتل بزرگ با نمای سفید و شیک نگھ داشت ھر چھارتامون پیاده شدیم و من
چمدونمو برداشتم کھ سرگرد تاوان ازم گرفت رفت تو منم پشت سرشون راه
افتادم...خداییش ماموریت با سھ تا پسر چقد سختھ!
وارد ھتل شدیم داختلش از بیرونش خوشگل تر بود سرگرد امینی کلید دو تا
اتاقو گرفت و رفتیم بالا
شماره اتاق من ٢١۴و شماره اتاق اون سھ تام ٢١۶بود...چمدونو از تاوان
گرفتمو تشکر کردمو رفتم تو اتاق

یھ اتاق بزرگ دارای تخت دو نفره و ھر چی کھ دلت بخواد
چمدونو گذاشتم کنارو خودمو انداختم رو تخت...
وقتی بیدار شدم ھوا تاریک بود و تو اتاق یھ ذره نورم نبود از جام پاشدمو
پرده ی اتاقو کشیدم کھ دریا از پشت پنجره دیده شد چراغو روشن کردمو
شروع کردم بھ چیدن لباسامو وسایلم تو کمد...قراره زمان زیادی اینجا باشم
اخھ اداره با این ھتل حدود سھ ماه برای موندن ما قرارداد بستھ لباسارو کھ
چیدم بلندشدمو لباسامو با یھ تاپ مشکی شلوار ورزشی مشکی و سویی
شرت صورتی عوض کردم موھامم با کش بستم و از اتاق رفتم بیرون...
داشتم از کنار اتاقھ سھ تفنگدار رد میشدم کھ گفتم بذا یھ سروگوشی آب بدم
ببینم در چھ حالن...درو باز کردم و سرمو یکم بردم تو کھ...اوه اوه اوه چھ
صحنھ ھایی چشممو با دستم گرفتمو سرمو آوردم بیرونو درو بستم...گل
پسرای گرامی ھمھ از دم تی شرتاشونو در آورده بودن و رو تختا لم داده
بودن...از ھتل اومدم بیرون...ھوا خیلی خوب بود و گھگاھی یھ نسیمیم
میومد یکم کنار ساحل قدم زدم و رفتم تو ھتل...میخواستم برم تو اتاقم کھ
یکی گفت:این احیانا مالھ شما نیس؟
برگشتم سمت صدا،یھ پسر قدبلندو چھارشونھ با ھیکل ورزیده و چشای
عسلی کھ رگھ ھای سبزش بھ خوبی دیده میشد و یھ دست تیپ مشکی زده
بود...بھ صورتش نگاه کردم کھ متوجھ پوزخنده گوشھ لبش شدم
پسره:تموم شد؟؟اگھ تموم شد تشریف فرما شیدو اینو بگیرید بعدم ھندزفریمو
تو ھوا تکون داد
ـ این چی گفت؟
رفتم سمتشو خواستم ھندزفریمو بگیرم کھ کشیدش کنار بھش نگاه کردمو
گفتم:اھان حتما مژدگونی میخواید درستھ؟؟عذر میخوام الان پول ھمرام نیس
ولی...یھ لبخند مرموز زدمو لبمو گاز گرفتم کھ بیشتر نخندم یھ شکلات از
جیبم درآوردمو گذاشتم تو جیب جلوی بلوزشو گفتم:ولی این ھس بعدم
ھندزفریمو قاپیدمو با سھ شماره از جلوش رد شدمو رفتم تو اتاقم...پسره
پررو برداشتھ میگھ):تموم شد؟؟( بی ادب!
رفتمو خودمو انداختم رو تختو خواستم ھندزفریمو بذارم تو گوشم کھ یھ بوی
ادکلن تلخیو روش احساس کردم...نکنھ ادکلن پسرس؟؟بھ کف دستاشم عطر
میزنھ؟؟

گذاشتمشون تو گوشام و چشامو بستم
صبح یکی دستشو رو زنگ در گذاشتھ بودو برنمیداشت با عصبانیت بلند
شدم و رفتم درو بازکردم کھ دیدم سرگرد امینیھ
امینی:عھ خواب بودید؟
دلم میخواس خفش کنم...
-بلھ کاری داشتید؟
امینی:خب اشکال نداره باید بیدار میشدید...
امروز شایان شاپوری تو خونش واسھ دخترش آرانا جشن تولد گرفتھ و
قراره ماام حضور داشتھ باشیم
ـ یعنی بی دعوت میخوایم بریم؟
امینی:مجلسش دعوتی نیس ھر کی ھرکیھ بیشتر حالت دیسکو رو داره تا
جشن تولد...
-باشھ
امینی:از امشب باید شما کارت و شروع کنی
ـ باشھ
سرگرد کھ مشخص بود از باشھ ھای من کلافھ شده چشم غره ای رفت و
گفت:فک کنم شما بھتره بھ ادامھ ی خوابتون برسید...فعلا
ـ باشـ...اممم فعلا
درو بستمو خواستم برم بھ ادامھ ی خوابم برسم ولی دیگھ خوابی نبود کھ
بھش برسم پریده بود...ساعتو نگاه کردم ١٢و نیم بود واقعنم دیگ وقت
خواب نبود رفتم صورتمو شستمو صبحانمو خوردم...حوصلم سر رفتھ بود
واسھ ھمین یھ اھنگ شاد گذاشتمو رفتم وسط...قشنگ واسھ خودم یھ یک
ساعتی رقصیدمو بعدم رفتم حموم...وقتی اومدم بیرون غذا سفارش دادمو
خوردم کھ دیدم ساعت ۴و نیم شد...بلند شدمو موھامو جلوشو سشوار
کشیدمو فرق کج کردم و کلشو ریختم دورم...رفتم سمت کمد لباسم نمیدونستم
چی بپوشم از اخر ھمون پیرھن ماکسیھ زرشکی و پوشیدم...خیلی بھم میومد
رفتم و ریمل و یھ سایھ ھمرنگ لباسم با رژ گونھ و رژ جیگری زدم...چند
باری تو آینھ خودمو دید زدم کھ بھ این نتیجھ رسیدم کھ رژ جیگری واسھ این
مجلس کھ ھمھ جور آدم توش ھستن مناسب نیس...سریع پاکش کردمو یھ رژ

لب صورتی زدم خوب شده بودم کفشامو پوشیدمو چون ھوا امشب سرد بود
پالتومو پوشیدمو رفتم بیرون...پیرھنم چون دنبالھ داشت گرفتھ بودمش بالا بھ
ھمین دلیل خیلی مضحک شده بودم رفتم دم اتاق سرگردا و در زدم بعد چند
دقیقھ سرگرد تاوان اومد درو باز کرد و تا چشمش بھ من افتاد اول سرتاپامو
نگاه کرد و بعد یھ اخم غلیظ کرد و گفت:منتظر باشید الان میایم
سری تکون دادم...رفتم پایینو تو لابی منتظرشون وایسادم
کھ دیدم سھ تا پسر خوشتیپ دارن میان پایین...الحق کھ سھ تاشون خیلی
جذابن مخصوصا با اون اخماشون
ھممون یھ دور ھمو با نگاھامون فتح کردیمو بعد تصمیم بھ رفتن
گرفتیم...ساعتای ۶و خورده ای بود کھ رسیدیم...سرگرد کیانی بھم گفت کھ
ھر کدوم جداگانھ وارد شیم...تایید کردمو رفتم داخل ھمون اول پالتومو بھ یھ
خدمتکار تحویل دادم و وارد باغ شدم...یھ باغ بزرگ و سرسیز و اون
وسطش یھ عده مشغول رقص بودن و بقیم یا راه میرفتن یا تماشاچی بودن یا
ام با ھم صحبت میکردن یھ صندلی خالی پیدا کردم و نشستمو سرگردام ھر
کدوم با فاصلھ کم از ھم روبھ روی من نشستن...قبلا عکس شایان و پسرشو
دیده بودم واسھ ھمین با چشم دنبالشون گشتم کھ آراد و مشغول رقصیدن با یھ
دختر دیدم ولی شایان پیداش نبود...بھ سرگرد امینی نگاه کردم کھ با سر
اشاره کرد کھ پاشمو یھ حرکتی بزنم....از جام بلند شدمو بھ صورت
نامحسوس چشم چرخوندم تا شایانو ببینم...داشتم راه میرفتم کھ یکی دستشو
رو کمرم گذاشت...سریع برگشتم کھ دیدم آراده خب خوبھ طعمھ خودش اومد
سمت دام!
آراد:میتونم کمکتون کنم؟انگار دنبال کسی میگردید
ـ نھ دنبال کسی نیستیم باغ قشنگیھ داشتم نگاش میکردم
آراد:پس از اینجا خوشت اومده؟
-آره قشنگھ
آراد:قابل تورو نداره
موشکافانھ نگش کردمو گفتم:اینجا مالھ شماس؟
آراد:اِی یھ جورایی مالھ پدرمھ
ـ واقعا؟تبریک میگم پدرتون سلیقھ خوبی دارن
آراد:صددرصد و منم تو این مورد بھ پدرم رفتم بعدم چشمک زد!

پسره ی دیـوانھ!
لبخندی زدمو بھ سمت سرگردا نگاه کردم کھ سرگرد کیانی سری تکون
داد...
آراد:ببینم حالا افتخار رقص میدی؟؟
-رقص؟امم باید فکر کنم
آراد خندیدو گفت:اذیت میکنی؟؟
-یکم...
آراد دوباره خندیدو منم یھ لبخند زدمو رفتیم بھ پیست رقص...
آراد:صبر کن بگم آھنگ واسھ رقص دو نفره بذارن
نھ نھ ھمین اھنگ خوبھ حالا واسھ رقص دو نفره وقت زیاده...
آراد لبخندش جمع شدو سری تکون دادو اومد جلو و شروع کردیم با ھم
رقصیدن...سرگرد تاوان و دیدم کھ دستاشو مشت و بھ طرز وحشتناکی اخم
کرده....
اوه اوه این چشھ باز؟
خداروشکر اھنگ تموم شدو آراد دستمو گرفتو منو برد یھ گوشھ نشوندو
خودشم نشست کنارمو گفت:تو فوق العاده ای دختر
لبخندی زدمو چیزی نگفتم
آراد:راستی یادم شد اسمتو بپرسم
ـ خب بپرس
آراد خندیدو گفت:میتونم اسم شمارو بدونم بانو؟
ـ طنین
آراد:چھ اسم قشنگی...منم آرادم
-ممنون...خوشبختم
آراد:ھمچنین
از اونور یکی آرادو صدا زد کھ گفت:ببخشید من برم الان میام
ـ باشھ راحت باش
آراد کھ رفت منم دیگھ نموندمو از جام پاشدمو و اومدم رد شم کھ خوردم بھ
میزو یھ گیلاس رو یکی چپھ شد...با تعجب جلو پامو نگاه کردم کھ گیلاسھ
تیکھ تیکھ شده بود...از کفش ھای طرف گرفتمو اومدم بالا و گفتم:من واقعا
نمیــ...

قیافھ طرفو کھ دیدم حرفم قطع شد...عھ اینکھ ھمون پسر دیشبیھ پروعس کھ
تو ھتل بود کھ الان با صورت غضبناک و اخم ھای تو ھم رفتھ داشت بھ من
نگاه میکرد...این اصن اینجا چیکار میکنھ؟
پسره:خب بعدش...عذرخواھیتو نشنیدم
چشامو ریز کردمو گفتم:بلھ؟عذرخواھی؟حالا یھ گیلاس روت چپھ شده دیگھ
آسمون کھ بھ زمین نیومده...بعدم اومدم از کنارش رد شم کھ دستمو گرفت و
بھ جای قبلیم برم گردوند...
پسره:کجـا؟؟زبونت خیلی درازه کوچولو کوتاش میکنم
ـ ریز میبینمت
پسره:عینک بزنی میبینی
ـ با تلسکوپم قابل رویت نیستی چھ برسھ عینک
پسره:این حرفات بی جواب نمیمونھ جوجو
ـ اخ اخ داری میترسونی منو؟؟ترسیدم
آراد:عھ تو اینجایی؟سھ ساعتھ دارم دنبالت میگردم...بعد بھ پسره نگاه کردو
گفت:چیشده تیام جان؟؟
تیام جان؟؟میشناستش؟؟پس بگو این اقا از دارودستھ ی ایناس...
تیام:چیزی نیست فقط بعضیا فکر کردن بزرگ شدن و پاشدن اومدن مھمونی
و حرفای گنده تر از دھنشون میزنن ولی ھنوز وقت عروسک بازیشونھ...یھ
پوزخند زدو از کنارم رد شد...
پسره ی...آدمت میکنم حالا واستا!
ـ این پسره کیھ؟
آراد:شریکمونھ یعنی در اصل شریک بابام
ـ جدی؟
چھ خوب...شریک شایان!ھھ اینو شخصا خودم دستگیرش میکنم حالا صبر
کن...
آراد:آره چطور مگھ؟
-ھیچی زیادی رو داره
آراد:با ھمھ ھمینطوریھ...زبونش تلخھ ولی در کل پسر خوبیھ!
سری تکون دادم و بھ سمت سرگردا نگاه کردم کھ دیدم نیستن

چشم چرخوندم کھ پیداشون کنم کھ آراد گفت:بیا بریم بھ بابام معرفیت کنم
باشھ ای گفتمو دنبالش راه افتادم کھ دستمو کشیدو برد بھ یھ سمت باغ از دور
سرگرد تاوان و دیدم کھ داشت با یھ مردی حرف میزد...آراد منو بھ ھمون
سمت ھدایت کردو رو بھ من گفت:ایشون بابام ھستن...شایان شاپوری کھ
ھمھ بھش میگن شایان خان سری تکون دادمو نگاش کردم کھ دیدم عھ
سرگرد تاوانم داره با شایان حرف میزنھ
آراد رفت جلوشو گفت:بابا...ایشون طنین خانوم ھستن...یھ نگاه بھ سرگرد
انداختم کھ سری تکون داد و رو بھ شایان سلام کردم
شایان:سـلام خانوم زیبا
ـ خوشبختم از آشناییتون
شایان:ھمچنین دخترم
شایانم رو بھ آراد سرگردو معرفی کرد:
شایان:آراد جان ایشونم مھندس تاوانن کھ قراره با دوستاشون شریک کاری
ما بشن
ابرویی بالا انداختم ایول سرگرد چھ زود پیش رفت...
آراد با سرگرد دست دادو گفت:بھ بھ چھ خوب خوشبختم مھندس جان
تاوان:منم ھمینطور
آراد:خب من با طنین جان میریم یکم قدم بزنیم
اوووو چھ زود خودمونی شد این کی حالا خواست با تو ھمقدم شھ؟؟
شایان:آره برید خوش بگذره...
آراد دستمو گرفت و منم اجبارا دنبالش رفتم...باید ھر جور شده امشب یھ
اطلاعاتی ازش میگرفتم
ـ آراد
آراد:جونم
ـ کار شما چیھ؟
آراد:خب میدونی پدر من ھیچوقت دوس نداشت کھ کار خیرشو بھ کسی بگھ
کار خیر؟؟عجبا!
-چھ کار خیری انجام میدن ایشون؟
آراد:بھ دخترای معتاد یا فراری طرد شده از خانواده سرپناه میده

-واقعا؟؟فقط دخترا؟
آراد:اوھوم
ـ چھ خوب خب این دخترا کجا زندگی میکنن الان؟
تو یکی از باغای بابام
ـ باید جای خوبی باشھ
آراد:آره خیلی میخوای ببرمت یھ روز اونجا؟
لبخندی زدم و گفتم:آره حتما
صدای ظریفھ یھ دختر از پشت سرم اومد کھ برگشتم...یھ دختر با چشمای
درشت قھوه ای و موھای بلوند کھ یھ دکلتھ قرمز پوشیده بود رو دیدم چشامو
ریز کردم کھ دستشو دراز کردو گفت:آرانا ھستم خواھر آراد
پس تولد اینھ امشب
لبخندی زدم و دستشو فشردمو گفتم:خوشبختم راستی تولدتونم مبارک
آرانا:مرسی عزیزم
رو بھ آراد پرسید:معرفی نمیکنی داداش؟؟
آراد:طنین جون ھستن تازه باھاش آشنا شدم
آرانا یھ لبخند بھ من و یھ چشمک بھ آراد زدو گفت:مواظبش باشیا...بعدم
رفت
بی مزه...پیش خودم اداشو در آوردم)مواظبش باشیا..(.ایش
داشتن کم کم شامو سرو میکردن کھ از آراد جدا شدم و رفتم تا کیفمو
بردارم...ھیچ میلی بھ خوردن شامای اینا نداشتم...گوشیمو برداشتمو بھ
گوشی سرگرد کیانی اس دادم)من دارم میرم واسھ شام واینمیستم(
بلافاصلھ جواب داد):باشھ ماام نیم ساعت بعد شما میایم(
پیامشو خوندمو گوشیمو خاموش کردم و کیفمو برداشتمو رفتم دم در...قبلش
شمارمو رو یھ کاغذ نوشتمو دادم بھ خدمتکار و گفتم:اینو بدین اقا آراد
خدمتکار:چشم خانوم
خواستم برم کھ چشمم افتاد بھ اون پسره...اسمش چی بود؟اھــا تیام...رو
صندلی با ژست قشنگی نشستھ بود و بھ گیلاسش ضربھ میزد و با نگاه ھای
دقیق و چشمای ریز شده اطرافو میپایید...شریکھ شایانھ دیگھ بایدم اینجوری
باشھ رومو برگردوندمو از باغ رفتم بیرون

یھ تاکسی گرفتمو رفتم ھتلو تخت گرفتم خوابیدم...صبح زود بیدار شدمو
تصمیم گرفتم صبحانمو لب دریا بخورم...وسایل صبحانرو جمع کردم و رفتم
کنار ساحل رو ماسھ ھا زیراندازمو پھن کردم و نشستم...میخواستم برای
خودم لقمھ بگیرم کھ صدای بم و مردونشو شنیدم
تیام:دیشب کھ خیلی سرتق بودی ولی الان آروم بھ نظر میرسی
نگاش نکردم ولی گفتم:من رفتارمو با موقعیت و شخصیت ِ طرفم ست میکنم
تیام:آره زیادی با آراد گشتیو ِ رفتاراتو باھاش ســت کردی کھ کلا شبیھش
شدی
از جام پاشدمو سینھ بھ سینش وایسادم و انگشت اشارمو گرفتم تو صورتشو
گفتم:ھی ھی آقا پسر من کارام بھ خودم مربوطھ دلیلی نمیبینم برای تو شرح
بدم
تیام دستشو بالا آورد و انگشتمو تو دستش گرفتو آورد پایین و گفت:ھیچوقت
انگشتتو واسھ بزرگتر از خودش دراز نکن کوچولو!بعدم با یھ پوزخند
رفت...وسایل و زیراندازو برداشتم و با سرعت رفتم تو ھتل پسره ی پررو!
باید با سرگردا حرف میزدم تا از برنامھ جدید با خبر شم بیخیال این پسره
اخرش خودم دمشو قیچی میکنم
رفتم سمت اتاق سرگردا و در زدم بعد چند دقیقھ سرگرد امینی درو باز کرد
و سلام کردم و رفتم تو...
سرگرد تاوان نبود ولی سرگرد کیانی داشت با موبایلش حرف میزد
ـ سرگرد تاوان کو؟
سرگرد امینی:دیشب با شایان قرار گذاشت و امروز رفت کھ ببینتش و
صحبت کنن واسھ مشارکت...حرفشو قطع کردمو گفتم:حتما کار خیر ھھ!
سرگرد امینی:چی؟
ـ دیشب پسر شایان میگفت بابام تو کار خیره بھ دخترای طرد شده و معتادو
فراری سرپناه میده!
سرگرد امینی خندیدو گفت:عجب...قاچاقچی َخیِر!
سرگرد کیانی کھ صحبتش تموم شد بھ من سلام کردو گفت:خب شما چھ
اطلاعاتی داری؟تا کجا پیش رفتی؟
ـ دیشب درباره کار باباش ازش پرسیدم کھ ھمینارو گفت ضمنا گفت کھ اون
دخترا تو یھ یکی از باغای شایانن

کیانی:باغ؟؟کدوم باغ؟
-چیز دیگھ ای راجبش نگفت ولی قرار شد یھ روز منو ببره اونجا
امینی:خب اینکھ خیلی خوبھ...پس تا حدودی بھت اطمینان کرده کھ اول
کاری میخواد اونجا ببرتت!
-بعید میدونم،این پسره زیادی مرموزه...
کیانی:بھ ھر حال ما تا میتونیم باید خودمونو بھشون نزدیک کنیم...در حال
حاضر فقط اطلاعاتی کھ خودشون بھ ما میدن میتونھ کمکون کنھ
سری تکون دادم کھ سرگرد تاوان درو باز کرد و اومد تو
تاوان:سـلام
منو سرگردا بھش سلام کردیم کھ امینی پرسید:خب چیشد؟؟
تاوان:شایان خیلی تیزه...آدمیھ کھ مو لا درزش نمیره...باید بیشتر از اینا جلو
بریم...
-یعنی دیگھ باید چیکار کنیم؟؟
تاوان:خب...میدونین من دیشب از سرھنگ یھ دستور دریافت کردم...البتھ
گزارش دادم بعد ایشون این دستورو دادن!
کیانی:چھ دستوری؟
تاوان یکم این پا و اون پا کرد و گفت:یکی از ما سھ تا باید داماد شایان شھ!
منو امینی و کیانی ھمزمان با ھم گفتیم:چــــی؟؟؟
تاوان:سوری...یھ ازدواج سوری!
کیانی:امکان نداره
تاوان:تنھا راھیھ کھ فعلا داریم
امینی:نھ خیلی راھای دیگم واسھ نزدیک شدن بھشون ھس
تاوان:مثلا؟؟
امینی یکم فکر کرد و بھ منو کیانی نگاه کرد و ھیچی نگفت
تاوان:آ...دیدین؟ھیچ راه دیگھ ای وجود نداره
امینی:خب دستور واسھ کدوممونھ؟کدوم یکی از ما باید بشھ داماد سوری
شایان؟
تاوان:سرھنگ کسیو مشخص نکرد...پس گذاشتھ بھ عھده خودمون
کیانی:رو من کھ اصن فکر نکنین!!
امینی:منم ھمینطور

تاوان:عھ یعنی چی؟؟
کیانی:یعنی ھمین من یھ دقیقھ ھم نمیتونم اون دختررو تحمل کنم
تاوان:اومدی مأموریتا نھ مجلس خواستگاری!
کلافھ شده بودم نمیدونم تا کی میخواستن بحث کنن از جام بلند شدمو گفتم:من
رفتم ھر وقت بھ توافق رسیدین خبرم کنین روز خوش!
بعدم سریع از اتاق جیم شدم...ھووووف
مکافاتی داریم با این سھ تا...داشتم میرفتم سمت اتاقم کھ گوشیم زنگ
خورد...بھ صفحش نگا کردم و دیدم شماره ناشناسھ جواب دادم:بلھ؟
...:سلام عزیزم
-شما؟؟
...:نشناختی؟
صداش آشنا بود ولی نشناختمش
-نھ متاسفانھ
...:آرادم
-آھا...خوبین؟
آراد:مرسی تو چطوری؟
-مچکر
آراد:چھ خبر؟
-سلامتی
آراد:چرا شب مھمونی واسھ شام نموندی؟ھر چی دنبالت گشتم پیدات نکردم
تا خدمتکار شمارتو برام آورد
-آره...سرم درد میکرد این بود کھ دیگھ برگشتم
آراد:عھ خب میگفتی خودم میرسوندمت
-نھ دیگھ خودم رفتم
آراد:خب حالا دفعھ بعد دیگھ نمیذارم تنھا برگردی منبد راننده شخصی شما
درخدمتم
خندیدمو گفتم:راضی بھ زحمت نیستم
آراد:ما چاکر شماییم...
یکم مکث کرد و گفت:طنین جان راستش زنگ زدم بگم امشب وقت داری
بریم بیرون؟


-امشب؟؟بھ صرف شام دیگھ؟
آراد:ای شکمو...بلھ
خندیدم و گفتم:آره کجا بیام؟
آراد:عھ ھمین الان گفتم راننده شخصی...میام دنبالت فقط آدرس ھتلتو اس
کن برام
-باشھ
آراد:باریکلا حالا ام کاری نداری؟
-نھ مرسی بای
آراد:بای خانومی.
تماسو قطع کردمو آدرسو واسش اس کردم...آراد واسم ھیچ جذابیتی
نداشت...شاید اگھ یکی نمیدونست کھ خلافکاره و باھاش رابطھ داشت براش
جذاب بھ نظر میرسید!
راه رفترو برگشتم و رفتم سمت اتاق سرگردا و چند تقھ کوبیدم بھ
در...سرگرد تاوان درو باز کرد،بھ نظر ناراحت میومد
-چیزی شده؟
تاوان:نھ کاری داشتید؟
-خب آره میخواستم بپرسم بھ توافق رسیدید؟
تاوان:ھمین؟
-خب نھ یھ چیزم دیگم میخواستم بگم
تاوان:بفرما
-آراد الان بھم زنگ زد و شام دعوتم کرد بیرون خواستم اطلاع بدم بھتون
تاوان:اھا مواظب خودتون باشید
-بلھ حتما
اومد درو ببنده کھ تند گفتم:سرگرد...کی قرار شد کھ داماد سـور...
حرفمو قطع کرد و گفت:از چھرم مشخص نیس؟؟...من!
بعدم درو محکم بست...خندم گرفتھ بود شونھ ای بالا انداختمو و رفتم تو
اتاق...دیگھ کم کم باید آماده میشدم...پنجررو باز کردم و ھوارو چک
کردم،خوب بود...

رفتم سمت کمد،یھ شلوار تنگ مشکی و یھ تاپ زیتونی با یھ حریر کت
مانندم روش پوشیدم...موھامم بالا جم کردمو دم اسبی بستم...مثل ھمیشھ رژ
قھوه ای با ریمل و خط چشم کشیدم.
سندلای مشکیمو پام کردم و کیفمو برداشتمو از اتاق زدم بیرون
داشتم از پلھ ھا میرفتم پایین کھ گوشیم زنگ خورد،آراد بود
جواب دادم:سلام،حاضرم،دارم میام،بای.
بعدم قطع کردم...حوصلھ ی ھیچ حرفھ اضافھ با این پسررو نداشتم
رفتم بیرون و دیدم اون طرف خیابون آراد با یھ دست کت شلوار اسپرت
سورمھ ای و ژست واستاده...کنارشم یھ ماشین مشکی خوشگل بود
منو ندید...خودمو بھش رسوندم کھ اومد جلو و گفت:اووه میخوای امشب منو
بھ کشتن بدی؟چھ تیپی زده!
یھ لبخند کوچیک زدمو گفتم:اون دیگھ مشکل خودتھ...من تیپ نزده و تیپ
زده خوشگلم تو مواظب خودت باش
آراد یھ چشمک زدو گفت:بلھ بلھ صددرصد
میخواست درو برام باز کنھ کھ مانع شدمو گفتم:لطفا از این کارا نکن بذا
راحت باشم!
آراد خندیدو گفت:ای بھ چشم
نشستیم تو ماشین و پخش و روشن کرد و بھ راه افتاد...
تو راه ھیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد تا اینکھ جلو یھ رستوران بزرگ
نگھ داشت
ھر دو پیاده شدیمو گفت:اینم یکی از بھترین رستورانای پاریس
قابل شمارو نداره عزیزم
-اوھوم بھ نظر قشنگ میاد
آراد بھ سمت در ورودی ھدایتم کرد و گفت:بفرمایید
رفتم داخل و اونم پشت سرم اومد...خیلی شلوغ بود و ھیچ جای خالی دیده
نمیشد کھ آراد گفت:اونجا میز رزرو کردم...شما برو من الان میام،سری
تکون دادمو بھ ھمونجایی کھ گفتھ بود رفتم
نشستم رو صندلی و گوشیمو روشن کردم

شنودای ھر سھ سرگرد روشن بود...گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم تو
کیفمو شنودی کھ تو لباسم بود و روشن کردم!
چند دقیقھ بعد آراد اومد و نشست رو بھ روم
آراد:ببخشید خیلی معطل شدی
-نھ بابا
آراد:خب چھ خبر تعریف کن...راستی تو مقیم اینجایی؟
-نھ یکی از دوستام اینجا اقامت داره اینھ کھ من سالی یھ بارو میام اینجا و
بھش سر میزنم!
آراد:آھا...خب چرا خودت مقیم نمیشی؟
-من اینجا کسیو ندارم خانوادم ھمھ ایرانن
آراد:خب اونارم بیار اینجا
-دلیلی نداره من ایرانو دوس دارم
آراد:منم ایرانو دوس دارم ولی فکر نمیکنی وضع زندگی اینجا بھتره؟
-ھر جایی واسھ خودش چیزایی داره کھ ممکنھ اونجارو نسبت بھ جاھای
دیگھ بھتر نشون بده،ایرانم برتریایی نسبت بھ این کشورو کشورای دیگھ
داره...بالاخره من اونجا بزرگ شدم و بھ فرھنگ اونجا عادت کردم
آراد:حرفای قشنگی میزنی...یکم دیگھ از این حرف قشنگا بزنی خودمم جمع
میکنم میام ایرانا!
تو ھمین مابین گارسون اومد و سفارش گرفت و رفت
خندیدمو گفتم:خب حالا تو بگو از خودت
آراد:من تا ١١سالگی ایران بودم...اونجا مادرمو از دست دادم
-خدا بیامرزتشون
آراد:ممنون...خلاصھ بعد مرگ مادرم اومدیم پاریس و پدرم مشغول شد بھ
این کاری کھ الان داره
-واقعا پدرت چرا این کارو میکنھ؟سودی داره براش؟
آراد:نھ اصن واسھ سودش نیس،دوس داره کمک کنھ
-عجیبھ مث پدرت کم پیدا میشھ!
آراد:خب آره ھر کسی این روزا بھ قصد کمک این کارارو نمیکنھ
پوزخند گوشھ لبمو ھیچ جوره نمیتونستم محو کنم...کمک ھھ!
آراد:راستی...پدرم ھر ۶ماه این دخترارو میبره دبی...واسھ سفر ھر
کدومشون خواستن اونجا میمونن ھر کدومم کھ نخواستن برمیگردن!


-دبی؟جدی؟
آراد:آره سفر تفریحیھ...حدودا ١ماه دیگھ میشھ توام اگھ دوس داشتھ باشی
میتونی بیای
-چھ خوب...آره اگھ بتونم حتما میام
گارسون غذارو آورد و مشغول خوردن شدیم...تو تمام این مدت داشتم فکر
میکردم کھ قراره بھ ھوای دبی چھ بلایی سر دخترا بیارن!
آراد:تو فکری!
-نھ...مرسی بابت غذا خوشمزه بود
آراد:نوش جونت
-بریم؟
آراد:چھ عجلھ ایھ خب ھنوز دسر نیاوردن
-نھ من کھ دیگھ جا ندارم...
آراد:ای بابا باشھ بریم
راه افتادیم بھ سمت ماشینو سر راه پول غذارو تسویھ کرد و سوار شدیم و
رفتیم...
آراد:خب حالا میخوام ببرمت کنار ساحل...
-نھ آراد دیر وقتھ باشھ واسھ یھ شبھ دیگھ
آراد:نھ کجا دیر وقتھ
-ھم من خستم ھم تو بمونھ واسھ یھ وقت دیگھ
آراد:از دست تو...باشھ
راشو کج کرد و رفت سمت ھتل...منو رسوند و ازش خدافظی کردم و رفتم
تو
داشتم از پلھ ھا میرفتم بالا کھ گوشیمم روشن کردم و دیدم دو پیام از سرگرد
تاوان و کیانی دارم
تاوان):سلام کجایی شما؟(
کیانی):ما داریم میریم پیش شایان...ممکنھ شب دیر برگردیم رسیدید نگران
نشید(
پوووفی کشیدم و رفتم سمت اتاقم...احساس کردم در بازه...رفتم جلوتر و
دیدم آره واقعا در بازه...آروم آروم رفتم جلو...درو آروم باز کردم و رفتم

تو...اومدم برقو روشن کنم کھ یکی جلو دھنمو گرفت و چسبوندم بھ
دیوار...تو تاریکی چھرش مشخص نبود ولی معلوم بود کھ پسره و ھیکل
ورزیده ای داره...دستشو آورد بالا و بھ معنی ساکت رو بینیش گذاشت و
گفت:دستمو از رو دھنت برمیدارم،وای بھ حالت اگھ صدات در بیاد
فھمیدی؟؟
سرمو تند تند تکون دادم...دستشو برداشت و یھ نفس بلند کشیدم...با خودم
درگیر بودم کھ چراغو روشن کرد!
عھ...بازم این؟؟
رفت نشست رو تخت و گفت:کار خاصی بات ندارم فقط چند تا سوال دارم
-نھ خواھشا بیا کار خاص داشتھ باش...من واسھ چی باید بھ سوالات
جنابعالی جواب بدم؟؟
تیام:الان کھ از ترس داشتی سکتھ میکردی باز بھت رو دادم بلبل زبون
شدی؟
ـ ببین گل پسر...انقد بھ پرو بالھ من نپیچ...نھ من ازت خوشم میاد نھ تو از
من خوشت میاد...پس بذار زندگیمونو بکنیم
تیام یھ پوزخند صدادار زدو گفت:با مورد اول شدید موافقم...با مورد دومم
من تورو اصن حساب نمیکنم کھ بخوام مانع زندگی کردنت بشم
ـ خب پس چی میخوای؟کارتو بگو بعدا بھ سلامت
تیام:اولا مواظب باش داری با کی حرف میزنی دوما بھ سوالام کھ جواب
دادی اگھ دلم خواس میرم اوکی؟
ـ عھ نھ بابا؟منم اگھ دلم خواس بھ سوالات جواب میدم
تیام از جاش بلند شدو میخواس بیاد سمتم کھ سریع گارد گرفتم
ھمونجا سر جاش واستادو یھ تا ابروشو انداخت بالا و گفت:ھھ کوچولو تو از
کارای رزمیم سر در میاری؟
-آره مشکلیھ؟
تیام:با بد کسی در افتادی...برگشت نشست سر جاشو منم حالت عادیمو حفظ
کردمو گفتم:میشنوم بپرس!
تیام:رابطت با آراد چیھ؟
چشامو ریز کردم و گفتم:بھت مربوطھ؟؟

تیام اخم غلیظی کرد و گفت:جواب
حوصلھ لجبازیو نداشتم ولی جون اینم بدجور میخارید
ـ تو فکر کن دوست،آشنا...
تیام:ھھ دوس پسر،نامزد،شوھر ھوم؟؟
-خب حالا از جواب سوالت چی بھت میرسھ؟؟
تیام:میدونی کھ من کیم؟
-تحفھ ای بیش نیستی
رگ گردنش متورم شد و اخم غلیظی کرد کھ گفتم:شریک شایان
تیام:آ...حالا شد خب پس با کم آدمی حرف نمیزنی
ـ ببین من خستم حوصلھ گوش دادن بھ شعراتم ندارم پس بای
تیام:سوال بعدی...تو کی ھستی؟
-ھھ این سوالت راجب ھویت منھ...ھویتم بھ خودم مربوطھ...اینم جواب
سوالت...دیگھ وقتشھ با خدافظیت خوش حالمون کنی!
تیام با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:این بار کھ گذشت ولی دفعھ بعد
نمیذارم انقد سرتق بازی در بیاری
پوزخندی زدم کھ درو باز کرد و رفت!
عجبا...اخھ بھ تو چھ من کیم؟؟این چرا قاطی داره؟خودمم دارم بھش
مشکوک میشم...
سرمو چند بار تکون دادم تا فکرا از سرم بپره...
لباسامو عوض کردم و چراغو خاموش کردم و خوابیدم...
صبح کھ از خواب بیدار شدم احساس کردم بدنم کوفتس...کمرم خیلی درد
میکرد!
باید میرفتم پیش سرگردا و از یھ چیزایی سر در میاوردم...
لباسامو با یھ تیشرت و شلوار ورزشی عوض کردم و اومدم از اتاق برم
بیرون کھ ھمزمان با در من در اتاق روبھ رویی باز شد...سرمو چرخوندم
تا ببینم کیھ؟کھ دیدم...
خدایا چرا این مثھ پونھ ھمش در خونھ من سبز میشھ؟چرا ھر جا من ھستم
اینم باید باشھ؟ھا؟
داشت از اتاقش میرفت بیرون ولی منو ندید رومو برگردوندمو اومدم رد شم
کھ گفت:کو سلامت؟

-گیر سلام منی؟؟با سلام من راحت میشی؟باش سلــام
ـ ھھ نھ جوجھ مشکل ادبھ کھ تو تربیتت کوتاھی شده حالا باید ادب شی کھ بھ
بزرگترت سلام کنی...بعدم رفت!
حرصم گرفتھ بود پایین موھامو تو دستم میپیچوندم...پسره مزخرف بی
ریخت!
رفتم سمت اتاق سرگردا و در زدم کھ سرگرد امینی درو باز کرد
امینی:عھ سلام شمایید بفرمایید تو
سلام کردم و رفتم تو و رو اولین مبل نشستم و گفتم:سرگرد...چھ
خبر؟؟دستور جدیدی چیزی نرسیده؟
امینی:نھ دستور جدید کھ نھ فقط باید یھ برنامھ ترتیب بدیم سرگرد تاوان و با
آرانا دختر شایان آشنا کنیم
ـ خب بھ نظرم باید زودتر این کارارو بکنیماا...ما خیلی وقتی نداریم تا روز
انجام عملیات چیزی نمونده!
امینی:آره امروزم سرگرد تاوان و کیانی رفتن خونھ شایان...بھ نظرم قراره
باز یھ مھمونی بالماسکھ را بندازه...
-بالماسکھ؟؟
امینی:آره قراره اون دخترای تو باغشونن بیارن تو مھمونی ولی مثکھ
نمیخوان کسی قیافھ ھاشونو بشناسھ...واسھ ھمین مھمونیشون بالماسکس!
ـ پووف...خب من امروز چیکار کنم؟
امینی:شما برو الان زنگ بزن آراد باش قرار بذار یھ جوری بحث باغ و
پیش بکش و برو باھاش باغ ھمون دخترا...باید اونجارو حتما بازرسی کنی!
ـ باشھ حتما...
خدافظی کردم و رفتم بیرون...وارد اتاقم شدم و گوشیمو برداشتمو شماره
آراد و گرفتم...بعد چند تا بوق جواب داد:جانم؟
ـ سلام چطوری؟
آراد:سلام عزیزم قربونت تو خوبی؟
ـ آره مرسی...چھ خبرا؟
آراد:سلامتی...کاری داشتی؟
ـ نھ ھمینجوری زنگ زدم حالتو بپرسم
آراد:تو حال منو بپرسی؟عجب!
ـ آره بھم نمیاد؟
آراد:نھ اصن
خندیدمو گفتم:خب...راستش حوصلم سر رفتھ بود
آراد:آ...دیدی گفتم؟خب آماده باش میام دنبالت
ـ خب،بریم کجا؟؟
آراد:اممم...خب آھا میخوای ببرمت باغ؟
ـ کدوم باغ؟
آراد:ھمون باغی کھ دخترا توشن دیگھ بھت قولشم داده بودم
ـ آھا آره آره...باش پس من نیم ساعت دیگھ حاضرم
آراد:میبینمت فعلا
ـ بای.
تماسو قطع کردم و رفتم و یھ بلوز ذغال سنگی آستین بلند کھ آستیناشم تور
بود با یھ شلوار تنگ مشکی پوشیدم...موھامم بالا بستم و یھ آرایش ساده
کردم و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون
تو لابی منتظر نشستم تا آراد زنگ بزنھ...داشتم اطرافو میپاییدم کھ چشمم
باز بھ جمال آقا روشن شد...یھ کت شلوار مشکی با پیرھن ھمرنگش پوشیده
بود...موھاشم زده بود بالا و با ژست خاصی داشت از پلھ ھا پایین
میومد...منو ندید از جلوم رد شد و از ھتل رفت بیرون!
با کی قرار داشت؟
دندونامو رو ھم فشار دادم کھ آراد و دم در ھتل دیدم...از جام پاشدمو رفتم
بیرون...بھش سلام کردم و نشستیم تو ماشین و پاشو گذاشت رو پدال گاز و
راه افتاد!
تو راه دیدم کھ داره از شھر خارج میشھ،ترسیدم و با تعجب گفتم: مگھ
ویلایی کھ اون دخترا توش زندگی میکنن کجاس؟؟
آراد:نزدیک پاریس یھ منطقھ سرسبزو حاصل خیزه کھ بیشتریا اونجا باغ
میخرن...ھمون موقع کھ اومدیم پاریس پدرم یھ باغ تو ھمون منطقھ
خرید.الانم کھ دخترا توشن!
ـ ھوم...پس جای خوبی زندگی میکنن
آراد:آره بابا خیلی


رومو برگردوندم سمت شیشھ و دیگھ حرفی نزدم...بعد ۴٠دقیقھ
رسیدیم،آراد جلو یھ در بزرگ و مشکی نگھ داشت و دو تا بوق زد کھ
بلافاصلھ یھ پیرمرد درو باز کرد و بھ فرانسوی سلام کرد،آرادم سرشو
تکون داد و رفت تو
باغ بزرگی بود...از دور یھ ساختمونم با نمای سفید-مشکی کھ بھ سبک
اروپایی ساختھ شده بود دیده میشد!
ماشینو یھ جا پارک کرد و پیاده شدیم...بھ اطراف نگاه کردم کھ آراد
گفت:پشت اینجا یھ ساختمونم ھس کھ بابام بعضی قرارای کاریشو اونجا
میذاره...امروزم فکر کنم با شریکاش قرار داره
-با کدوم شریکاش؟
آراد:ھمونایی کھ اونروز تو تولد آرانا دیدی
عھ پس چرا سرگرد امینی ھیچی بھ من نگفت؟؟
سری تکون دادمو گفتم:اوھوم...خب بریم ببینیم اینجارو
آراد:بریم
راه افتادیمو وارد ساختمون شدیم...کنار در دو تا محافظ ھیکلی با کت شلوار
مشکی واستاده بودن و بھ محض ورود ما بھمون سلام کردن و واسھ آراد
سر تکون دادن
ھھ...مگھ اینجا زندونین کھ محافظ گذاشتن براشون؟؟عجب!
-آراد؟این دو تا محافظا واسھ چین؟
آراد:محض احتیاط کھ کسی فکرای احمقانھ از جملھ خودکشی بھ سرش
نزنھ!
ابرویی بالا انداختمو تو دلم گفتمSmileآره جون خودت(...!داخل ساختمون
یھ جای بزرگ و شیک بود کھ حالت ھتلو داشت...دیواراش از کاغذ دیواری
کرم-شکلاتی پوشیده شده بود و زمینشم سنگ مرمر بود...معلوم بود کھ پول
زیادی واسھ ساختش خرج شده.
دوبلکس بود و پایینش مثل سالن؛دراز و باریک بود و دو بھ دو رو بھ روی
ھم اتاق بود...
-تو ھر اتاق یھ نفر زندگی میکنھ؟
آراد:تو بعضیا آره تو بعضیا نھ...بیشتر دخترایی کھ میاریم اینجا تکن و چند
تاشون با دوستی فامیلی چیزی میان...ھر کی با ھر کی کھ خواست بھ میل
خودشون بھشون اتاق میدیم

سری تکون دادم کھ در یکی از اتاقا باز شد و یھ دختر قد بلند با تاپ و
شلوارک صورتی اومد بیرون...تا چشمش بھ آراد افتاد مثل این جن زده ھا
سریع برگشت و پرید تواتاقش و درو بست.
آراد ابروھاشو تو ھم کشید و دقیقا عکس اخمش یھ پوزخندم رویلباش
نشست.
باتعجب گفتم:واااا،این دیگھ کیھ؟؟چرا َدر رفت؟؟
آراد:ھیچی یک بار میخواست خودکشی کنھ من سر رسیدم و تامیخورد
زدمش واسھ ھمین ازدستم فراریھ.
من:اوه اوه،یعنی انقدرخشنی؟؟بامن اینکارارو نکنیااا.
آراد:من غلط بکنم خانومی.
)ھھ.پسره ی ھرزه معلوم نیست چھ بلایی میخواستھ سردختره طفلک بیاره
کھ ھم دیدش اینطوری َزھره ترک شد(
آراد:اینجاھا یھ گشتی بزن عزیزم من الان برمیگردم.
من:باشھ،زودبیا.
آراد:چشم حتما.
یکم توی سالن و دیدزدم و بعد رفتم داخل باغ ویکم توباغ چرخیدم واینورو
اونورو نگاه کردم...رفتم یکم جلو تا پشت ساختمونو ببینم!
رو کمر شلوارم چند دکمھ تزئینی کار شده بود کھ رو یکیش دوربین گذاشتھ
بودن...دستمو بردم سمت شلوارم و بھ ھوای درست کردن بلوزم از
ساختمون و محیط عکس گرفتم...
گوشیمو درآوردمو اس دادم بھ سرگرد تاوان
ـ )سلام...من الان باغ دخترام...درست پشت ساختمونی کھ شما
ھستید...چیکار میکنید؟(
بعد ۵دقیقھ جواب اومدSmileسلام...عھ،باغ دخترا پشت اینجاس؟عجب...ما سھ
تایی اینجاییمو داریم با شایان و دخترش حرف میزنیم..(.
ـ نوشتم)سعی میکنم با آراد بیام اونور...فعلا بای(
دیگھ جوابی نیومد گوشیمو گذاشتم تو کیفم وروی یکی ازصندلی ھای چوبیھ
باغ نشستم...
"آراد"
پر
ِ
َ طنین و کھ واکردم و مطمئن شدم ازسالن رفت بیرون َ رفتم دم در اتاق
میترا...

آرزو میکردم در اتاق و قفل نکرده باشھ کھ نکرده بود...فکرمیکرد چون
کسی ھمراھمھ نمیرم پیشش!
دستگیره ی درو کشیدم پایین و رفتم تو و درو قفل کردمو کلیدشم انداختم
توجیبم...
باچشمای گرد والبتھ چھره ای کھ نگرانی و ترس توش موج میزد بھم خیره
شد.
-ازدست من درمیری؟؟آره؟؟
میترا:ولم کن عوضی...چی ازجونم میخوای؟؟ھمھ ی دخترای اینجارو
بدبخت کردی حالا دنبال منی؟
-ھمھ ی دخترا آرزوشونھ من فقط یھ نگاه حتی بھشون بندازم چھ برسھ بھ
داشتن رابطھ..).صدامو بردم بالاتر(بعد توی احمق فرارمیکنی؟
میترا:من مثل اونا نیستم و مثل اونام با خواست خودم نیومدم اینجا!
ھجوم بردم سمتشو پرتش کردم روتخت...روش خیمھ زدم وتاپشو تو تنش
پاره کردم...
باحرص گردنشو مکیدم و تا اومد حرف بزنھ لبشو بھ دندون گرفتم...
تاالان گستاخی میکرد ولی حالامثل یھ تیکھ گوشت زیردست من بود...
باخشم شلوارکشو از پاش کشیدم و گوشھ ی ِ رون پاشو مک زدم...
بی صدا اشک میریخت وفقط چشماشو بستھ بود.
-چرا انقدر از من بدت میاد؟؟ھااا؟
ھیچی نمیگفت و فقط اشک میریخت...
بلندشدم و دستمو بردم سمت کمربندم کھ جیغ کشید...
پشیمون شدم و تی شرتمو با یھ حرکت درآوردم و روش دوباره خیمھ زدم...
با صدای لرزونی گفت:توروخدا ولم کن...من آبرو دارم لعنتی...
دیگھ حرصی نبود و با ولع گردنشو میبوسیدم!
دوباره لبامو روی لباش گذاشتم...میترا واقعا نسبت بھ دخترای اینجا مثل
فرشتھ بود...خیلی خواستنی وخوشگل بود و نمیتونستم ازش بگذرم!
تمام بدنش لخت بود و این منو بیشتر تحریک میکرد...دیگھ توجھی نکردم
کمربندمو باز کردمو...
"طنین"

کلافھ از رویصندلی پاشدم ورفتم تو سالن...پسره ی احمق گفت زود میام
الان یھ ربعھ منو کاشتھ رفتھ مرده..ھھ...فکر کرده منو پیچونده و الان
نفھمیدم کھ رفتھ سراغ دختره ی بیچاره!
رفتم َدم اتاق دختره و دستگیره رو کشیدم پایین ولی دیدم درقفلھ...
پس حدسم درستھ عوضی رفتھ تو و درم قفل کرده...
-آراد منو کاشتی رفتی اون تو؟؟اگھ نمیای یھ ماشینی چیزی بگیرم برگردم!
صدای آروم دختره اومد:آ...آراد اینجا نیست... َم...من درو قفل کردم...
)ھھ...معلوم نیست چطوری تھدید کرده بیچاره رو کھ باصدایی کھ داد میزنھ
گریھ کرده میگھ آراد اینجا نیست!!(
اومدم یھ چیزی بگم کھ گوشیم زنگ خورد..).آرادبود(تماس و وصل کردم...
-بلھ؟؟
آراد:طنین بابا بھم زنگ زد و کارم داشت...من از در پشتی سالن رفتم ویلا
پشتی بیا اون طرف...
-عھ؟اونجایی؟
آراد:آره عزیزم
-باشھ اومدم
گوشیو قطع کردم و دوباره انداختمش تو کیفم...
واقعا اونجاست؟؟یعنی َ ِّ شم پلیسیم اشتباه کارکرد؟؟امکان نداره...شایدم راست
میگھ ازکجامعلوم!
چون نمیدونستم درپشتی سالن کجاست ازتوی باغ رفتم ویلاپشتی...
"آراد"
-حیف...این دفعم شانس آوردی میترا ولی دفعھ ی بعدی مطمئن باش کارمو
میکنم...
سریع لباسامو پوشیدم و ازاتاق زدم بیرون وبا دو رفتم سمت درسالن تا برم
ساختمون پشتی!
اگھ طنین قبل من برسھ دستم رومیشھ وبدبخت میشم...
سریع رفتم اونطرف و خودمو رسوندم لابی ھتل جای بابا...چون بھش گفتھ
بودم رفتم جای بابا و اگھ پیش اونا نباشم ضایست!
رفتم پیش بابا و بھ شریکاش سلام کردم و پیششون نشستم و منتظر طنین
موندم...

"طنین"
رسیدم بھ ساختمون...اینجام دقیقا مث ساختمون اون یکی باغ بود،تنھا فرقش
این بود کھ یکم کوچیکتر بود!
واردش شدم و دوباره با دو تا محافظ رو بھ رو شدم...پوفی کشیدم کھ آراد و
دیدم،رفتم سمتشون و دیدم کھ سرگردا با شایان و تیام مقابل ھم نشستنو آرادم
کنار باباش...رو بھ ھمھ بلند سلام کردم
-ســلام
سرگردا سری تکون دادن و تیامم اصن توجھی نکرد کھ شایان گفت:سلام
طنین جان...خوش اومدی،بیا بشین
با غیض رفتم و بھ جایی کھ اشاره کرده بود یعنی)کنار آراد(نشستم ...
شایان:ببخشید حوصلتم سر میره اینجا چون جمع ما مردونست و صحبتام
کاری!
-نھ ایرادی نداره راحت باشین
شایان لبخندی زد و سری تکون داد...بھ سرگردا نگاه کردم بھ نظر خوب
میرسیدن،انگاری تا یھ جایی پیش رفتن!تیامم کھ مث برج زھرمار بدون ھیچ
حرفی نشستھ بود...نکبت!
شایان: ِ خب جناب تاوان شما میخواین چقدرسرمایھ گذاری کنین توی
شرکت؟؟
بعد نگاھشو چرخوند روی سرگرد تاوان...
شایان:ارسلان جان توبگو،بعدشم بقیھ ی بچھ ھا...
ارسلان تاوان:خب ببینین جناب شاپوری بستگی بھ شرکت شما داره.چقدر
براش سرمایھ گذاری کردین؟؟چقدرکارکردین؟چقدرپاش خرج کردین؟؟
شایان:ببین ارسلان جان شرکت ماتو کاره واردت وصادرات
اتومبیلھ...شرکت ما تقریبا با واردات و صادرات و خریدو فروشاش
یھ١٠میلیاردی قیمت داره...
آرمین امینی:پس من ازجانب خودم میتونم بگم تواناییھ١میلیارد سرمایھ
گذاری رو دارم!
ارسلان تاوان:من چون واقعا ارادت خاصی نسبت بھ جناب شاپوری پیدا
کردم٣میلیارد سرمایھ گذاری میکنم!
کیھان کیانی:منم ھمون١میلیارد جناب شاپوری...
شایان:بھت تبریک میگم ارسلان رودست تیام زدی!!

تیام بااخم غلیظی رو بھ سرگرد تاوان گفت:تبریک میگم...
اه اه پسره ی چندش...دمت گرم سرگرد تاوان دلم خنک شد...
ارسلان تاوان:ممنونم تیام جان
شایان بھ یکی ازمحافظاش دستور داد کیف سامسونتش روبیاره واونم
اطاعت کرد.
بعد چند دقیقھ کیف وبراش آوردو اونم یھ برگھ از داخل کیف
درآوردوگذاشت جلوی سرگردا...
سرگردا یکی یکی بادقت برگھ رو خوندن و امضاءکردن
فکرکنم ھنوزم قرارنیست شایان بفھمھ این سھ تا باھمن...واسھ ھمین سرگرد
تاوان بلندشدو باشایان وبقیھ وحتی سرگردادست دادورفت.
بعدشم سرگرد امینی وکیانی واون پسره ی مزخرف!
بھ آراد اشاره کردم بلندشھ بریم..بلندشدم و آرادم بلندشد
باشایان خداحافظی کردم واجبارا باھاش دست دادم وآرادم با،باباش دست
دادو اومد...
ازدر ویلای این طرفی اومدیم بیرون ورفتیم باغ ویلای پشتی...
آراد اصرار کرد تا یھ چیزی خدمتکار برامون بیاره بخوریم وبعدبریم ولی
مخالفت کردم و
باھم سوارماشین شدیم وراه افتادیم...
تو ماشین اصن با آراد حرف نزدم،اونم ازم چیزی نپرسید...منو بعد ۴٠
دقیقھ رسوند ھتلو و رفت.
انقد کھ خستھ بودم نرفتم پیش سرگردا و یھ راست رفتم تو اتاقم و خوابیدم!
صبح صدای زنگ موبایلمو شنیدم ولی توجھی نکردم...اما طرف بیخیال
نمیشد...دستمو دراز کردم و گوشیمو از میز کنار تخت برداشتم و دکمھ
اتصال و زدم...
آراد:سلام خانومی صبح بخیر
ـ سلام ممنون کاری داشتی؟
آراد:اوه چھ بداخلاقی تو!...آره میخواستم بگم تو جریان مھمونی کھ ھستی؟
-کدوم مھمونی؟؟
آراد:بالماسکھ
ـ نھ

آراد:خب بابا یھ مھمونی ترتیب داده کھ قراره دخترام بیاره اونجا...امشب
ساعت ٧
ـ اوھوم...باشھ میام
آراد:میام دنبالت
ـ نھ خودم میام
آراد:نمیشــ
ـ گفتم خودم میام بای.
بعدم تماسو قطع کردم...میخواستم بش بفھمونم کھ مثلا از کار دیروزش
ناراحت شدم!
از جام پاشدم و رفتم صبحانھ خوردم و اومدم لباسامو مرتب کردم و رفتم
اتاق سرگردا...
راجب مھمونی باھاشون ھماھنگ کردم و قرار شد کھ اونا زودتر از من
برن
دوباره برگشتم اتاقم...نزدیک ناھار بود ولی میل بھ چیزی نداشتم...تصمیم
گرفتم برم حموم!
حدود ١ساعت تو حموم با خودم کلنجار رفتم و بعد کھ اومدم بیرون ساعت
۵بود!
باید کم کم آماده میشدم...رفتم سراغ لباسامو توشون دنبال یھ لباس مناسب
گشتم...از اخر تصمیم گرفتم کھ ھمون پیرھن طوسیرو بپوشم کھ با چشام
ست شھ
ِ
!
پیرھنش کوتاه بود و دو تا بند داشت کھ از جلو روی گردنت بستھ میشد و از
پشت روی کمرم لخت بود کھ با دو تا بند بھ صورت ضربدری پوشیده
میشد)مثلا!(
ھمینو پوشیدمشو نشستم موھامو با دقت فر کردمو باز گذاشتمشون و با یھ
سایھ ذغال سنگی و ریمل و رژ قرمز آرایشمو تموم کردم... با سرویس
طلاسفیدمم ھمھ چی تکمیل میشد!
رفتم جلو آینھ،خیلی خوشگل شده بودم...چون پیرھنم کوتاه بود ترجیح دادم
کھ ساپورتم پام کنم و اونجا در بیارم...یھ کت حجابم پوشیدمو کفشامو پام
کردم و از اتاق زدم بیرون!
اومدم رد شم کھ گفتم بذا یھ سرو گوشی جا اتاق تیام آب بدم ببینم رفتھ یا نھ
چون قطعا امشب دعوتھ!

گوشمو رو در گذاشتم تا صداشو بشنوم...صدایی نیومد انگاری رفتھ!
از در فاصلھ گرفتمو از پلھ ھا اومدم پایین یھ تاکسی گرفتم و راه افتادم بھ
سمت باغ شایان...
"تیام"
صبح کھ پیش شایان بودم بھم گفت کھ شب مھمونی دارن واسھ ھمین زودتر
اومدم ھتل تا ھم بتونم حموم برم ھم کارای دیگمو بکنم!
نزدیک ساعتای ٧بود کھ آماده شدم...یھ کت شلوار زغال سنگی با پیرھن
سفید و کروات رنگ کتم پوشیدم...موھامم دادم بالا و ادکلن سرد و تلخ مورد
علاقمو بھ گردنم و مچ دستم زدم و ساعتمم بستم و رفتم باغ...
دم در باغ قبل اینکھ وارد بشم یھ خدمتکار واستاده بود و ماسک میداد بھ
ھمھ!
چون مھمونیشون بالماسکس ھمھ باید ماسک بزنن و شناختھ نشن...ھھ!
یھ ماسک مشکی و ساده گرفتم و گذاشتم رو صورتم و وارد شدم...اول از
ھمھ صدای کر کننده موزیک بھ گوش میرسید،بعدم انبوه جمعیت کھ
ھیشکدوم قابل شناخت نبودن!!!
راھمو مستقیم رفتم و سعی کردم میزی کھ ھمیشھ شایان اونجا میشست و پیدا
کنم،داشتم تو جمعیت چشم میچرخوندم کھ یکی دستشو گذاشت رو شونم!
برگشتم،تیپش و مخصوصا ساعتی کھ دستش بود بھ آراد میخورد...چیزی
نگفتم کھ خودش گفت:تیامی دیگھ؟؟من آرادم
تیام:آره خودمم خو مجبورین این مسخره بازیارو در بیارین کھ ھمو
نشناسین؟
آراد:عھ مسخره بازی چیھ...بالماسکھ کھ مھمونیھ معروفیھ،بعدشم واس
خاطر دختراس بابا گفتھ نباید شناختھ شن!
پوزخندی زدم کھ از پشت اون ماسک دیده نمیشد...
آراد:خب بابا گفت پیدات کنم بھت بگم بری پیششون...
ـ باش کجان؟
آراد یھ سمتیو بھم نشون داد و گفت:اونا اونجا،با شریکاش نشستن!
-اوکی!
راه افتادم سمت ھمون جایی کھ آراد گفتھ بود...رفتم سر میزشون و دیدم کھ
شایان با شریکاش مشغول بگو بخنده!


ابروھامو توھم کشیدم و رفتم جلو
ـ سلام
شایان:بھ بھ اقا تیام بیا اینجا پسر
اون سھ تای دیگم سلام کردن و دقیقا رفتم مخالف جایی نشستم کھ شایان
نشون داده بود!
با این کارم لبخندش محو شد و چیزی نگفت.
بھ پیست رقص نگاه کردم،یھ عده پسر و دختر ریختھ بودن وسط و
میرقصیدن...اینا اصن میدونن با کی دارن میرقصن؟
شایان:خب دوستان تعارفتون نکنم بفرمایید از خودتون پذیرایی کنین...بعدم
از جاش بلند شد و گفت:من میرم یھ سری بھ مھمونای دیگم بزنم شما مشغول
باشین بعدم برگشت سمت منو گفت:تیام جان پاشو مجلسو گرم کن،بعدم بلند
خندید
با این حرفش اخم غلیظی کردم کھ بازم کسی متوجھش نشد ولی بلافاصلھ
جواب دادم:مجلس گرمھ یھ نگا بھ اون وسط بندازین متوجھ میشین!بعدشم من
از این لوس بازیا بدم میاد!
شایان سری بھ نشونھ تاسف تکون داد و رفت!
داشتم تو باغ و دید میزدم کھ چشمم بھ جلوی در باغ خورد!
یھ دختر با موھای فر و نقاب طوسی کھ فقط نصف صورتشو پوشونده بود و
بھ راحتی رژ قرمزش دیده میشد وارد شد!
پیرھن کوتاه طوسی تنش بود و اندام ظریفش و بھ خوبی بھ نمایش میذاشت!
تو جمعیت انگار دنبال کسی میگشت کھ دیدم آراد رفت سمتش...ھھ این
معلوم نیس با چند تاس!،دوروز پیش کھ با اون دختره ی چشم سفید
میگشت...اسمش چی بود؟؟اھا طنین...حالا باز رفت با یکی دیگھ!
طنین کجا بود؟تو جمعیت ندیدمش!البتھ با این نقابا و ماسکا نبایدم دیده بشھ
ولی شک ندارم کھ اومده...
نگاھمو از آراد و اون دختره گرفتمو بھ جمعیت رقصنده ھا دوختم،ھھ
ھیچوقت خوشم نمیومد کھ اینجوری مست برم وسط جمعیت برقصم!
"طنین"
بعد از کلی ترافیک رسیدم باغ شایان...قبل از اینکھ وارد بشم خدمتکاری کھ
ِ دم در واستاده بود یھ نقاب رنگ لباسم بھم داد،زدم بھ صورتم...فقط بینی بھ


بالا و میپوشوند و بقیھ صورت دیده میشد...کتمو ساپورتمو بھش دادم و رفتم
تو.
اووه ھیشکسو کھ نمیشھ شناخت...داشتم تو افراد دنبال یھ شخص آشنا
میگشتم کھ یکی اومد جلوم و گفت:سلام عزیزم خودتی دیگھ؟؟
صداش شبیھ آراد بود ولی بازم ازش پرسیدم:تو خودت کی ھستی؟آراد؟
آراد:آره خودمم گلم
ـ خو مجبورین این مسخره بازیارو دربیارین کھ ھمو نشناسین؟؟
آراد:عھ این جملرو من از یکی دیگم شنیدم...اممم...آره تیام تیامم دقیقا ھمینو
گفت!!
-اه اه اه با جملھ ی چھ کسیم جملم تشابھ داره...پسره گنده دماغ!
آراد خندید و گفت:تیام و میگی؟گفتم کھ اون با ھمھ ھمینھ کلا اخلاقش سگیھ!
چیزی نگفتم کھ خودش گفت:افتخار یھ دور رقصو کھ میدین بانو؟
-نھ ممنون الان اصن تمایلی بھ رقصیدن ندارم
آراد:اوکی ولی بدون نمیتونی بپیچونیا،من ازت نمیگذرم!
بعدم از کنارم رد شد و رفت...خوددرگیره بدبخت!
راه افتادم تا یھ جایی و پیدا کنم کھ ھم بشینم ھم بھ شایان و سرگردا دید داشتھ
باشم کھ از اخر موفق شدم میزی کھ اونا نشستھ بودنو پیدا کنم و دقیقا چند تا
میز اونورتر روبھ روش نشستم!
سخت مشغول حرف زدن بودن و حواسشون نبود کھ با یھ smsاز اومدنم با
خبرشون کردم!
حوصلم سر رفتھ بود از جام بلند شدم و رفتم سمت میز نوشیدنی ھا...زیاد
اھلش نبودم ولی واسھ سرگرم کردن خودم یھ دونشو برداشتم!
"تیام"
داشتم بھ دوروبر نگاه میکردم کھ شایان گفت:تیام انقد سرد نباش!پاشو برو
یھ دور برقص ماام رقص تورو ببینیم...
پوزخندی زدم و گفتم:بلد نیستم
شایان:برو بچھ منو سیا نکن!
ـ تمایلی ندارم اینطوری راحت ترم
شایان:آره اینجا مث چوب خشک نشستی خوبھ

پاشو ببینم...بعدم روشو کرد بھ ارسلان تاوان و گفت:ارسلان جان تو پاشو تا
بلکھ بعضیا یاد بگیرن!
ارسلان خندید و گفت:جناب شاپوری من...
شایان:اولا راحت صدام کن دوما عذر و بھونھ نیار
ارسلان:خب من اجازه ی یھ دور رقص با آرانا خانومو دارم؟
شایان:اجازه چیھ مھندس جان شما سروری!
ارسلان:اختیار دارین
بعدم روشو کرد سمت منو گفت:پـاشو دیگھ اه...چقد باید ناز بکشم!
ـ الان من پاشم با یکی از این ھرزه ھا برقصم راحت میشین؟
شایان اخم غلیظی کرد و با جدیت گفت:تیام!
پووفی کشیدم و واسھ خلاص شدن از گیراش از جام بلند شدم!
داشتم راه میرفتم کھ چشمم بھ ھمون دختره افتاد...ھمون کھ پیرھن طوسی
داشت...نزدیک میز نوشیدنی ھا تنھا واستاده بود و بھ یھ سمت کھ نمیدونم
کجا بود نگا میکرد!
رفتم و کنارش واستادم ولی نگاش نکردم...برگشت و سنگینی نگاشو حس
کردم ولی برنگشتم...در ھمون حال گفتم:نظرت راجبھ یھ دور رقص چیھ؟
چیزی نگفت،انگار جا خورد...برگشتم سمتش...تنھا چشای طوسیش کھ از تو
نقاب دیده میشد و لبای خوش فرم قلوه ایش مشخص بود!
"طنین"
یھ گوشھ واستاده بودم و بھ جمع رقصنده ھا خیره بودم کھ یکیو کنارم
احساس کردم...اول فک کردم آراده ولی بعد صدای بم و مردونشو شنیدم کھ
گفت:نظرت راجبھ یھ دور رقص چیھ؟
برگشتم سمتشو نگاش کردم...یھ دستشو تو جیبش کرده بود و بھ رو بھ رو
نگاه میکرد!صورتش کھ معلوم نبود ولی ھیکل ورزیده و عضلھ ای
داشت...جوابی ندادم و تو رقصنده ھا دنبال شخص مورد نظر گشتم!
از اخر پیداش کردم،آراد با یھ دختره مشغول رقصیدن بود اونم نھ رقصیدن
لاو ترکوندن!
بدم نمیومد واسھ در آوردن لجش یھ دور رقص با این برم...
کاملا چرخیدم بھ طرفش و گفتم:موافقم!
پسره چیزی نگفت اما بعد چند دقیقھ جلوتر از من راه افتاد...منم مثل این
جوجھ اردکای زشت دنبالش.

رفتیم تو جمع و اومد جلوم...دقیقا رو بھ روم کھ واستاد فھمیدم قدش خیلی
بلنده و من تا سرشونھ ھاش میرسیدم!
یھ دستشو دور کمرم حلقھ کرد و با دست دیگش دستمو گرفت!
منم اون یکی دستمو رو شونش گذاشتم...آروم آروم با ھم با ریتم حرکت
میکردیم،قشنگ و مردونھ میرقصید.
فقط نمیدونم چرا ھر دقیقھ کھ میگذشت دمای بدنم بالاتر میرفت!
دستاش داغ بود و این گرما و بھ منم منتقل میکرد!
معلوم بود کھ تو رقصیدن وارده و منم چون کاملا تو این زمینھ مھارت داشتم
چند تا حرکت خوشگلم با ھم زدیم کھ احساس کردم چند نفر واسمون دست
زدن!
اخرای اھنگ بود کھ پیشونیشو بھ پیشونیم چسبوند...فاصلمون خیلی کم
بود...عسلی چشاش با اون رگھ ھای سبز بھ خوبی دیده میشد...چقد این چشا
آشناس،احساس میکنم دیدمشون!
اھنگ کھ تموم شد اومد جلوتر...شاید فاصلمون کمتر از یھ سانت بود،اومد
جلو...نفس نفس میزد ولی...حرکتی نکرد و ازم جدا شد و رفت!
برگشتم و بھ راه رفتش نگاه کردم...کاش میفھمیدم کی بود اما ھر کی بود
حس خوبی و بھم القا کرد!
"آراد"
داشتم با یکی از دخترا میرقصیدم کھ چشمم بھ طنین خورد...داشت با یھ
پسره میرقصید...پسره پشتش بھم بود و نمیشد تشخیص بدم کھ کیھ!
رقصشون اول یھ رقص عادی دو نفره بود ولی بعدش ھر دو با ھماھنگی
چند تا حرکت قشنگ زدن...جوری کھ چند نفر از رقص دست کشیدن و
براشون دست زدن...کفری شده بودم!
کھ تمایلی بھ رقص نداری ھا؟نشونت میدم گفتم کھ ازت نمیگذرم،اومدم برم
سمتش کھ راه افتاد بھ یھ طرف دیگھ و دیدم کھ داره از یھ نفر یھ چیزی
میپرسھ و بعد رفت بھ سمت ساختمون!
داشت کجا میرفت؟
تعقیبش کردم کھ دیدم رفت تو خونھ...لبخند مرموزی زدم و منم وارد
شدم...خوبھ خودت با پای خودت داری میری تو تلھ طنین خانوم!!

دنبالش کردم کھ دیدم رفت توی یکی از اتاق خوابا...کنار در واستادم تا ببینم
میخواد چیکار کنھ کھ رژشو در آورد و شروع کرد بھ تجدیدش
لبخندی زدم و وارد شدم و در و بستم...از تو آینھ منو دید و دستشو گذاشت
رو قلبش و برگشت و گفت:عھ تویی؟ترسیدم دیوونھ...
آراد:آره عزیزم منم ترس چرا؟
-یھویی اومدی خب
لبخندی زدم و رفتم جلو...آب دھنشو قورت داد و یھ قدم رفت عقب...من
میرفتم جلو و اون یھ قدم میرفت عقب تا چسبید بھ دیوار!
رفتم رو بھ روش واستادم و چسبیدم بھش...دستامم گذاشتم دو طرف سرش
رو دیوار...نفس نفس میزد...سرمو بردم جلو و گفتم:گفتم کھ بھت ازت
نمیگذرم...چرا ترسیدی عزیزم؟کاری نمیخوام بکنم کھ فقط میخوایم یکم با
ھم حال کنیم ھمین!
بھ لباش خیره شدم...رژ قرمز و لبای قلوه ایش بدجور تحریکم
میکرد...سرمو بردم جلو دستشو گذاشت رو سینم ُ و تلاش کرد کھ ھلم بده کھ
بی فایده بود...دستاشو تو یھ دستم گرفتم و اومدم ببوسمش کھ در باز شد...
"تیام"
اولین دختری بود کھ تو ٢۶سال عمرم باش رقصیده بودم...از وقتی کھ یادم
میاد ھیچوقت تمایلی بھ جنس مخالف و این لوس بازیا نداشتم!
از نظر من این کارا وقت تلف کردن و بیھوده بود ولی این دختر!
جاذبھ ی خاصی داشت تو رقصش وارد بود و حرکتای قشنگی میزد کھ خب
منم چون یاد داشتم باش ھماھنگ میشدم و ھمین باعث شد کھ رقص خوبی
داشتھ باشیم...اما این فقط یھ رقص ساده بود کھ تموم شد و اون دخترو قرار
نیس دیگھ ببینم!
رفتم سمت میز کھ بشینم کھ شایان و شریکاش شروع بھ دست زدن کردن...
شایان:باریکلا پسر باریکلا...تو کھ بلد نبودی از ھمھ ماھرانھ تر رقصیدی
کھ
کیھان کیانی:آره عالی بود اقا تیام
ارسلان:حرف نداری
از تعریف و تمجیداشون ھیچ حسی بھم دست نداد و با یھ مرسی قضیرو ھم
آوردمو خواستم بشینم کھ شایان گفت:تیام جان

بی زحمت میشھ بری داخل و اون سندای منو بیاری؟بھ این خدمتکارا بگم
جاشو نمیدونن باز میرن ھمھ چیو بھم میریزن!
سری تکون دادم و راه افتادم بھ سمت ساختمون...رفتم داخل و اومدم برم
سمت اتاق شایان کھ یھو صدای جیغ یھ دختر و شنیدم کھ از طبقھ ی بالا
میومد!
تو خونھ ی خالی...طبقھ ی بالا...تو اتاق خواب و صدای جیغ یھ دختر!!
دیگ واینستادم و با سرعت از پلھ ھا رفتم بالا...چون تعداد اتاقا زیاد بود دره
یکی یکی و تند تند باز میکردم تا ببینم صدا از کجاس تا پیداش کردم...سرمو
بھ در چسبوندم کھ صداشو شنیدم:ولم کن عوضی،نمیذارم دستت بھم
بخوره...آراااااااد بروووو گمشو
چشام از تعجب گرد شده بود،چی گفت؟آراد؟؟میدونستم لاشیھ اما فک
نمیکردم تو مھمونی بخواد ھمچین گوھی بخوره!
فکم منقبض شده بود دستمو مشت کردم و با لگد درو باز کردم...ماسکم و از
صورتم کندم و انداختم اونور
داد زدم:تو داااااری چـــھ غلـــطــی میـکـــنی آراااااد؟؟؟
آراد با شنیدم صدام برگشت و گفت:بھ تو چھ برو بیرون زود باش!
دیگھ طاقت نیاوردم رفتم جلوشو یقشو گرفتمو چسبوندمش بھ دیوار و یھ
مشت خوابوندم تو صورتش!
با این کار من وحشی تر شد و متقابلا یقمو گرفتو اونم یھ مشت زد تو شکمم!
"طنین"
بعد از رقصیدن با اون پسره ، ھم واسھ تجدید رژم ھم بازرسی ساختمون
تصمیم گرفتم برم داخل خونھ...
وارد شدم و ھمھ جارو چک کردم و بعدم رفتم بالا...حدودا ١٠،١٢تا اتاق
رو بھ روی ھم داشت...وارد یھ اتاق شدم.
خیلی بزرگ و شیک بود و وسطش یھ تخت دو نفره گذاشتھ بودن،ترکیب
رنگ اتاق و وسایلم سفید-مشکی بود.
رفتم جلو آینھ و لباسم و مرتب کردم و بعدم مشغول تجدید رژم شدم
میخواستم بھ این ھوا چک کنم ببینم دوربینی چیزی کار گذاشتن یا نھ کھ یھو
در اتاق باز شد!
از تو آینھ نگاه کردم دیدم آراده...


اومد تو و درو بست و وقتی فھمید از اومدنش جا خوردم گفت کھ کاری
نمیخواد بکنھ فقط قراره یکم باھم حال کنیم!
از شنیدن حرفش یھ لرزی تو تنم نشست...درستھ کھ پلیس بودم و واسھ چنین
موقعیتایی آموزش دیده بودم ولی الان وضع فرق میکرد،اینجا فاصلھ ی
زیادی با باغ داشت و با وجود صدای موزیک اگھ جیغم بزنم کسی صدامو
نمیشنوه!
داشت میومد جلو آب دھنم و قورت دادم و یھ قدم رفتم عقب...لبخند
مرموزشو چشای ھیزش کھ کل انداممو از نظر میگذروند قلبمو بھ تپش
مینداخت!انقد رفتم عقب کھ خوردم بھ دیوار...اونم اومد جلو و دستاشو
دوطرفم گذاشت...کامل بھم چسبید و بھ لبام خیره شد،یھ دستشو رو کمرم
گذاشت و دست دیگشم برد سمت گردنم...تقلا کردم کھ ولم کنھ ولی بی فایده
بود!نفس نفس میزدم دستامو گذاشتم رو سینش ُ کھ ھلش بدم اما یھ میلی مترم
تکون نخورد!
سرشو آروم آورد جلو کھ جیغ زدم:ولم کن عوضی،نمیذارم دستت بھم
بخوره...آراااااااد بروووو گمشو!
توجھی نکرد و سرشو دوباره آورد جلو،فاصلمون یھ سانت بود کھ یھو در
باز شد!
آراد جلوم بود و ندیدم کھ کیھ فقط صدای دادشو شنیدم کھ گفت:تو داااااری
چـــھ غلـــطــی میـکـــنی آراااااد؟؟؟
آراد برگشت سمتشو گفت:بھ تو چھ برو بیرون زود باش!
صدای نفسای نامنظم و عصبیشو میشنیدم کھ یھو آراد پرت شد اونور...تازه
چھرش و دیدم،ای....این....اینکھ....اینکھ تیامھ!!
آراد و چسبونده بود بھ دیوار و با مشت میزد تو صورتش کھ اونم خشکی
نیاورد و یقھ ی تیامو چسبیدو یھ مشت خوابوند زیر چشش!
با دیدن این صحنھ دیگھ طاقت نیاورم و رفتم سمت تیام...بازوشو گرفتم و
گفتم:تیام...تیام...تیام ولش کن کشتیش تیـــام!
تیام:خفھ شو برو اونور!
دیدم کھ این لجباز تر از اونیھ کھ بھ حرف من کنھ سریع از اتاق زدم برونو
از پلھ ھا رفتم پایین...
بھ یکی از محافظا گفتم کھ بالا دعوا شده و بره جداشون کنھ...اونم سریع
رفت بالا و منم پشت سرش...از بینی ھردوتاشون خون میومد و پیرھن تیام
و کت آراد پاره شده بود!
محافظھ بالاخره آراد و جدا کرد و برد پایین...
تیام پشتش بھم بود و یھ دستشو بھ دیوار تکیھ داده بود...رفتم جلوشو یھ
دستمال گرفتم سمتش،اولش اصن نگام نکرد ولی بعد دستمالو ازم گرفت و
رفت نشست رو تخت!
بینیشو پاک کرد و بھ جلو خم شد و دستاشو کرد تو موھاش،بھ دیوار تکیھ
دادم و بھش زل زدم،بھ لباساش دقت کردم بھ کرواتش و در آخر،ماسکی کھ
رو زمین افتاده بود!
اینا...اینا ھمھ...مشخصات ھمون پسری بود کھ باھاش رقصیدم! باورم نمیشد
یعنی با تیام رقصیده بودم؟؟نھ امکان نداره...سرمو آوردم بالا و دوباره
نگاش کردم کھ ھمزمان با من سرشو بالا آورد و بھم خیره شد...اول بھ
موھام بعد صورتم بعدم لباسام موشکافانھ نگاه کرد و بعد با تعجب تو چشام
نگاھشو ثابت کرد!
انگار اونم بھ چیزی پی برده بود کھ چند دقیقھ پیش من پی بردم،دستاشو
مشت کرده بود و رگ گردش متورم شده بود از جاش پاشد و کتشو برداشت
و رفت بیرون!
"تیام"
بعد درگیری با آراد وقتی اون محافظھ اومد و اون پست فطرت و ازم جدا
کرد وقتی تازه خون بھ مغزم رسید فھمیدم اون دختری کھ بخاطرش کتک
کاری کردم طنین بوده،کسیم کھ باھاش واسھ اولین بار رقصیدم بازم طنین
بوده...اما این چیزی بود کھ نھ من میدونستم نھ اون.
از نگاھای متعجبش بھ ماسکمو و لباسام میشد راحت اینو حدس زد،باورم
نمیشھ ھمھ ی این اتفاقا سر دختر گستاخ و لجبازی افتاد کھ قصدم ھمیشھ رو
کم کنیش بوده،اعصابم بھم ریختھ بود دستمو مشت کردم و از جام بلند شدم و
با سرعت زدم بیرون...چون سر و وضع مناسبی نداشتم از در پشتی،ویلا و
ترک کردم و سوار ماشینم شدم و راه افتادم سمت ھتل...
"طنین"

بعد اینکھ تیام از اتاق رفت بیرون منم دیگھ نموندمو از اتاق زدم بیرونو از
پلھ ھا اومدم پایین و رفتم تو باغ...از بین جمعیت رد شدم و خودمو بھ در
خروجی رسوندم و کت و کیفمو از خدمتکار گرفتم و رفتم بیرون...ھمونجا
واستادم تا یھ تاکسی اومد و سوار شدم و راه افتادم بھ سمت ھتل!
بعد رسیدن بھ ھتل از پلھ ھا رفتم بالا و حرک کردم ب سمت
اتاقم...میخواستم برم داخل کھ چشم چرخوندم و یھ نگاه بھ در بستھ ی اتاق
تیام کردم،اومدم برم کھ بخاطر کار امشبش ازش تشکر کنم ولی پشیمون
شدم!
خب کار خاصی نکرد کھ ھر کی جای من بود و این صحنرو میدید ھمین
کارو میکرد!والا،اصن وظیفش بود...پسره ی بداخلاقھ پررو!
شونھ ای بالا انداختم و رفتم تو و درو بستم،انقد کھ خستھ بودم و فکرم واسھ
اتفاقای امشب درگیر بود لباسامو عوض نکردم و ھمونجوری خوابیدم رو
تخت...
صبح احساس کردم یھ نوری تو صورتم افتاد...چشامو اروم باز کردم و دیدم
کھ آفتاب زده!
از جام پاشدمو رفتم حموم و یھ دوش کوچولو گرفتم،دیگھ روزای اخر
مأموریت بود،چیزی بھ عملیات نمونده بود البتھ دقیق نمیدونستم کھ چھ
روزیھ!تصمیم گرفتم کھ یھ سر برم پیش سرگردا و بفھمم کھ روز انجام
عملیات کیھ؟؟!
دره اتاقو باز کردم و رفتم سمت اتاق سرگردا...ھر چی در زدم کسی درو
باز نکرد!
برگشتم اتاق خودمو گوشیمو برداشتم و زنگ زدم سرگرد تاوان،دفعھ ی اول
کھ چند تا بوق خورد و جواب نداد اما بعد خودش زنگ زد و جواب
دادم:سلام کجایید شما؟
ارسلان:سلام ما پیش شایانیم اون موقع ام پیشش بودم نمیتونستم جواب بدم
ـ اھا خب من باید ببینمتون
ارسلان:ما کارمون تا بعدازظھر ساعت ٤تمومھ...آدرس یھ کافی شاپو تو یھ
ناحیھ ی دور افتاده براتون smsمیکنم
ـ اگھ افراد شایان تعقیبتون کنن چی؟
ارسلان:شک نکنید میکنن ولی ردشونو گم میکنیم
ـ باشھ پس منتظرم

ارسلان:فعلا
ـ بای.
تماسو قطع کردم و گوشیمو پرت کردم رو تخت...چون حوصلم سر رفتھ بود
و در حال حاضر ھیچ کاری نداشتم تصمیم گرفتم تا ساعت ٤برم
بازار...لباس پوشیدمو اومدم کھ برم بیرون کھ از اتاق تیام یھ صدایی
شنیدم...حس کنجکاویم میگفت واستم و گوش کنم...رفتم سمت اتاقو گوشمو
چسبوندم بھ در کھ صدای دادشو شنیدم:
تیام:چـــی؟چرا انقد زود مگھ قرار نشد ٣روز دیگھ باشھ؟
.......:
تیام:اه خب چرا بدون ھماھنگی کار میکنین؟یعنی فردا صبح میخواین
ببرینشون دبی؟
چشام گرد شد،چی؟؟فردا میخوان ببرنشون دبی؟
.......:
تیام:باشھ،باشھ اه گفتم باشھ دیگھ بای.
بعدم احساس کردم یھ چیزو بھ یھ چیزه دیگھ کوبید...پسره ی بی اعصابھ
خوددرگیر!!
ھمینجوری سرم رو در بود کھ حس کردم صدای قلب یکیو دارم میشنوم...
چشامو ریز کردم و یکم فکر کردم و بعد سرمو سریع چرخوندم کھ با چھره
ی تیام رو بھ رو شدم!
ابروھاشو توھم کشیده بود و دست بھ سینھ واستاده بود،نمیدونستم چی بگم
ولی خودمو حفظ کردم تا ضایھ تر از این نشھ
ـ چیھ؟بھ چی اینجوری زل زدی؟خوشگل ندیدی؟
تیام:میدونستم بچھ پررویی ولی فکر نمیکردم خنگم باشی
-اوی درست صحبت کن
تیام:تو ادب نمیشی...ھر چقد با تو را میام میبنم پرروتر میشی!
یھ َ لبخند پت و پھن زدم و گفتم:ببین...برو...ھر وقت...قھوه ای...مد
شد...بیا!!
بعدم یھ پوزخند زدم و از جلوش رد شدم و از ھتل زدم بیرون...سوار تاکسی
شدم و گفتم کھ برسونتم نزدیکترین پاساژ بھ ھتل...بعد چند دقیقھ جلو یھ
پاساژ نگھ داشت،کرایشو حساب کردم و پیاده شدم...ھمش داشتم بھ حرفای
تیام فکر میکردم کھ راجب دبی میگفت!

اگھ راست باشھ و سفرشون فردا باشھ کھ ماام باید عملیاتو فردا شروع کنیم
کھ...
اومدم از جلو یھ مغازه رد بشم کھ احساس کردم یکی دنبالمھ...
بھ روی خودم نیاوردمو عادی بھ راھم ادامھ دادم تا جلوی یھ مغازه ی دیگھ
بھ ھوای دیدن لباساش از پشت ویترین واستادم...تو شیشھ ی مغازه پشت
سرمو نگاه کردم و دیدم کھ یکی با فاصلھ ازم واستاده...مطمئن شدم کھ دارن
تعقیبم میکنن!
یکم دیگھ لباسارو نگاه کردمو از پاساژ اومدم بیرون...باید بھ ھر طریقی شده
ردش کنم وگرنھ نمیتونم با سرگردا ملاقات کنم،تو خیابون منتظر تاکسی شدم
و از دستی جلو نشستم...از آینھ ی بغل پشت ماشینو میپاییدم تا بفھمم با
ماشینم میان دنبالم یا نھ...بعد کلی اینور اونور از تو آینھ متوجھ شدم یھ
ماشین مشکی آمریکایی با شیشھ ھای دودی کھ باعث میشد سرنشیناش دیده
نشن دنبالمن...از اخر راننده تاکسی طاقت نیاورد و بھ فرانسوی
پرسید:ببخشید خانوم مشکلی پیش اومده؟
منم چون واسھ کارم لازم بود چند زبان حداقل یاد داشتھ باشی، بھ فرانسوی
مسلط بودم و متقابلا جواب دادم:نھ شما رانندگیتو بکن!
خلاصھ بعد نیم ساعت رسیدم جایی کھ سرگرد آدرس داده بود اما بھ سمت
اون کافی شاپ نرفتم و رامو کج کردم بھ سمت یھ کافی شاپ دیگھ...
"آراد"
از اونشب کھ تیام اومد و گند زد تو ھمھ برنامھ ھام تو نخ طنینم ولی ھیچ
خبری ازش نبود،تصمیم گرفتم برم ھتل و ببینمش کھ دیدم داره از ھتل میاد
بیرون...سوار تاکسی شد و رفت منم نشستم تو ماشینم و عینکھ دودیمو زدم و
دنبال ماشین راه افتادم...بعد چند دقیقھ رسید جلو یھ پاساژ،رفت تو منم
ماشینو پارک کردم و رفتم دنبالش،میخواستم تعقیبش کنم تا ببینم کجا میخواد
بره!
مغازه ھارو یکی یکی نگاه میکرد اما چیزی نخرید تا اینکھ از اونجا رفت
بیرون...دوباره یھ ماشین گرفت و رفت منم دنبالش!
از اونجایی کھ تاکسیھ میانبر نمیزد و راه عادیو میرفت فھمیدم کھ طنین
ھنوز متوجھ تعقیب کردنم نشده...!!!

"طنین"
چون میدونستم یکی داره تعقیبم میکنھ رامو عوض کردم و وارد یھ کافی
شاپ دیگھ شدم...خیلی عادی رفتم و رو یکی از صندلی ھا نشستم.
گارسون اومد و واسھ اینکھ نشون بدم منتظر کسی نیستم یھ فنجون قھوه
سفارش دادم...مطمئن بودم کھ اون فرد تو ھمین کافی شاپ و رو یکی از
صندلیا نشستھ!
بعد اینکھ گارسون قھومو آورد بدون اینکھ بھ اطراف نگاه کنم واسھ اینکھ بھ
طرف بفھمونم کھ متوجھ تعقیبش نشدم،شروع بھ خوردن قھوه کردم!
"آراد"
بعد یھ ربع تاکسی یھ جای نا آشنا کھ کمتر کسی اونجارو بلد بود نگھ
داشت...طنین از ماشین پیاده شدو اطرافو نگاه کرد و بعد راشو کج کرد و
رفت تو یھ کافی شاپ!
یعنی با کسی قرار داره؟خودم جواب خودمو دادم...حتما،یھ دختر تنھا میاد
اینجا تنھایی کھ چی بشھ!!
ماشینو ھمین اطراف پارک کردم و پیاده شدم و از در خروجی واسھ اینکھ
دیده نشم وارد شدم.
سریع رو یھ صندلی نشستم و مشغول دید زدن شدم تا پیداش کنم کھ از اخر
دیدم ھمون جلو رو یھ صندلی نشستھ اما جلوش کسی نبود!
تنھایی سرش پایین بود و مشغول خوردن قھوه...تعجب کرده بودم اون
تنھایی نمیتونھ بیاد اینجا،بعدشم اون کھ مقیم اینجا نیست چطور ھمچین جایی
رو بلده...پس یقینا یکی آدرس اینجارو داده و باش قرار گذاشتھ یکی
مثل...مثل تیام!
رفتارای طنین خیلی عادی بود ولی من بھش مشکوک بودم!
از زیر عینک دودیم زیر نظر گرفتھ بودمش کھ گوشیم زنگ
خورد.میخواستم رد بدم کھ دیدم باباس!
تماسو وصل کردم...
ـ بلھ بابا؟
بابا:کجایی تو آراد؟؟
ـ اومدم یھ جایی کار داشتم جانم شما کاری داری؟
بابا:ھمین الان میای اینجا
آراد:من نمیتونم بابا کار واجب دارم

بابا:ھمین کھ گفتم تا نیم ساعت دیگھ اینجا نبینمت حسابت با کرام الکاتبینھ!!
ـ اخھ...
صدای بوق از پشت خط اومد کھ نشون میداد تماسو قطع کرده!
با عصبانیت چند بار رو میز مشت کوبیدمو یھ بار دیگھ بھ طنین نگاه کردم
کھ ھنوز تو ھمون حالت بود...خواستم زنگ بزنم بھ یکی از محافظا تا بیاد
اینجا و حواسش بھ طنین باشھ،ولی تا اون خودشو برسونھ طنین مطمئنا
رفتھ...پوفی کشیدمو از جام بلند شدم و رفتم بیرون...سوار ماشینم شدم و راه
افتادم بھ سمت باغ.
"طنین"
ھمچنان حالت عادیھ خودمو حفظ میکردم کھ چند باری ھم اطرافو مخفیانھ
دید زدم کھ متوجھ آراد شدم!
ھھ پس اون بود کھ تعقیبم میکرد؟رو یھ صندلی نزدیک در خروجی نشستھ
بود و از پشت عینک دودیش ضایھ بود کھ داره آمارمو میگیره!
چند دقیقھ ھمینطوری سر کردم کھ بعد دوباره برگشتم و نگاش کردم و دیدم
کھ داره با موبایلش صحبت میکنھ بعد تموم شدن مکالمشم از جاش بلند شد و
رفت بیرون!
نفس عمیقی کشیدم،پس بالاخره شرش کنده شد...از جام بلند شدم و پول
قھورو حساب کردم و رفتم جای دره خروجی و بیرونو با دقت و پنھونی دید
زدم تا مطمئن شم کھ دیگھ کسی دنبالم نیس...ھیشکی بھ نظرم نرسید،رفتم
بیرونو راه افتادم بھ سمت ھمون کافی شاپی کھ قرار گذاشتھ بودم.
ساعتمو نگاه کردم،اوه نیم ساعت تأخیر!!!
رفتم داخل کافی شاپو دنبال سرگردا گشتم کھ پیداشون کردم،از چھره ی سھ
تاشون کلافگی میبارید رفتم سمتشونو سلام کردم...
ھمشون سراشونو بلند کردن و یکم با خشم نگام کردن بعد سلام کردن...یھ
صندلی کشیدم بیرونو روش نشستم و بعد گفتم:من زودتر از ساعتی کھ قرار
داشتم باتون اینجا بودم ولی متاسفانھ آراد داشت تعقیبم میکرد!!!
ارسلان تاوان:آراد؟تا کجا؟
ـ ھمینجا واسھ ھمین مجبور شدم برم تو یھ کافی شاپ دیگھ تا شرش کم شھ!
کیھان کیانی:خب الان کجاس؟دنبالت کھ نیس دیگھ؟


ـ نھ یکی باش تماس گرفت و بعدم رفت...خب وقت نداریم بھتره راجب
عملیاتمون صحبت کنیم
آرمین امینی:خب با اجازه اول من شروع کنم...دیروز سرھنگ یھ ایمیل بھ
من زد و گفت کھ فردا باید کارو تموم کنیم!
با تعجب گفتم:فردا؟؟
ارسلان:بلھ مدت مأموریتمون تموم شده...پلیس ایران با پلیس پاریس واسھ
فردا ھماھنگ کردن!چون ما نمیتونستیم از ایران نیرو بفرستیم ازشون کمک
خواستیم البتھ موظفم ھستن بھ ھمکاری،چون کار خلاف داره تو کشور اینا
انجام میشھ!
ـ خب یعنی چجوری باید شروع کنیم؟
کیھان:ببین فردا دقیقا روزیھ کھ میخوان دخترارو ببرن دبی...اما نباید بذاریم
از پاریس خارج شن چون اونطوری کارمون فوق العاده سخت میشھ...من
امروز بھ شایان خبر میدم کھ ما سھ تا ھمراھشون میریم دبی و توام حتما
آراد بھت میگھ!
فردا صبح میریم باغ شایان و وقتی رفیق رفقاشونو دخترا سر جمع شدن
شروع میکنیم!
آرمین:واسھ لباسم کھ لباسای معمولی ولی دارای شنودتونو بپوشید ولی یھ
اسلحھ باید ھمرامون باشھ،البتھ اینا ھمھ برنامھ ریزی شده پلیس اینجا ھم
لباس ضدگلولھ میاره برامون ھم تجھیزات دیگھ!
ارسلان:تنھا چیزی کھ ما باید توش تمام مھارتمونو بھ کار بگیریم سرعت
عملھ...باید سرعت عمل داشتھ باشیمو نذاریم حتی یکیشون بھ فرار فکر کنھ!
ـ خب ھمھ ی اینایی کھ گفتین درستھ و منم ھمرو فھمیدم فقط یھ سوال پیش
اومد!
ارسلان:بپرس
ـ آرانا و شریکا...مثل تیام چی؟
وقتی این سوالو پرسیدم یھ نگاه بین سھ تاشون رد و بدل شد و آرمین جواب
داد:خب آرانا از ھیشکدوم از کارای خلاف اینا باخبر نبوده...فقط میدونستھ
کھ پدرش و برادرش مثل بیشتر مردای ثروتمند اینجا چند تا دختر
دوروبرشون دارن!
اونکھ بحثس جداس اصن بعدا تصمیم میگیریم.

ـ خب تیام؟
ارسلان:خب اونم حالا بعدا حرف میزنیم راجبش...
تعجب کرده بودم احساس میکردم اینا یھ چیزیو بھم نمیگن!
دیگھ حرفی بینمون رد و بدل نشد و حدودا ساعت ٧چون احتمال میدادیم باز
تحت تعقیب باشیم از ھم جدا شدیمو من جدا و سرگردام جدا تاکسی گرفتیمو
برگشتیم ھتل.
وقتی رسیدم با اینکھ خستھ بودم اما دلم نیومد کھ برم بخوابم یا تو اتاقم
بمونم...چون اخرین شب بود و فردا کھ مأموریتمون تموم شھ برمیگردیم
ایران!
واسھ ھمین تصمیم گرفتم کھ برم لب ساحل...یھ تی شرت خنک مشکی با
شلوارک لی پوشیدمو موھامم باز گذاشتم و رفتم بیرون!
کنار دریا ھمینطور قدم میزدم کھ یھو دلم ھوس کرد برم توش...میدونستم این
موقع شب و تو ھوای تاریکھ بزرگترین حماقتھ ولی خب بازم این نتونست
جلومو بگیره!
آروم آروم پامو بردم تو آب و رفتم جلو،تا جایی کھ آب تا کمرم
میرسید...لطافت آب و خنکیش انقد محوم کرده بود کھ نفھمیدم تا کجا پیش
میرم کھ یھ دفعھ احساس کردم زیر پام خالی شد...شنا بلد بودم ولی ھر چی
دست و پا میزدم نمیومدم بالا و بلکھ میرفتم جلوتر...آب رفتھ بود تو بینیمو
راه تنفسمو بستھ بود.دستمو و از اب بیرون آوردم و با اخرین توانم
گفتم:کمــــک
داشت چشام بستھ میشد کھ حس کردم یکی بغلم کرد و کشیدم بالا ولی دیگھ
نفھمیدم چیشد ...
"تیام"
از اونشب مھمونی کھ با آراد درگیر شدم کمتر میرم پیش شایان و وقتیم میرم
کھ این پسره نباشھ...چون مطمئن نیستم کھ این دفعھ ببینمش بذارم زنده
بمونھ!!
طنینم این روزا پیداش نیست...البتھ ھر چی کمتر ببینمش کمتر شرش بھم
میرسھ!
این دختره ی لجباز جز کلکل البتھ فقط با من و گستاخی کار دیگھ ای بلد
نیست!


شب چون کارامو کرده بودم و ھنوز سر شب بود از جام بلند شدمو یھ بلوز
شلوار طوسی ورزشی پوشیدم و از ھتل زدم بیرون...ھوا امشب خیلی خوب
و گھگاھی یھ باد خنک میومد،دریام گاھی اروم بود و گاھیم موج میزد...
ھمینطور داشتم کنارش راه میرفتم کھ احساس کردم یکی داد زد کمک!!
صداش ظریف و دخترونھ بود،اطرافمو نگاه کردم و رفتم دنبال صدا کھ دیدم
دستش از آب اومد بیرون...با سرعت تمام دویدم تو آب و رفتم جلو تا رسیدم
بھش...دستمو بردم زیر آب و بغلش کردم و کشیدمش بالا...چشاش بستھ بود
ولی صورتش...ای..اینکھ طنین بود!
چشام از تعجب گرد شده بود...چند بار صداش زدم ولی جواب نداد...نفس
نفس زنان از آب اومدم بیرون و نشستم رو ماسھ ھا و طنین و تو بغلم نگھ
داشتم...چون آب خورده بود نفسش بالا نمیومد...چند بار با دوتا دستام تخت
سینش فشار وارد کردم تا آبایی کھ خورده و پس بده...بعد کلی تلاش چند
باری سرفھ کرد ولی چشاشو باز نکرد!
وقتی اطمینان پیدا کردم کھ نفس میکشھ از زیر سرش و زانوھاش گرفتمشو
بلندش کردم و بردمش تو ھتل...چند تا از مھماندارای ھتل جلومو گرفتنو
پرسیدن چیشده تا پزشک خبر کنن ولی گفتم کھ حالش خوبھ و بھ کارشون
برسن...از پلھ ھا رفتم بالا و بردمش تو اتاقھ خودم و گذاشتمش رو تخت...
تموم لباساش خیس بود و بدنش میلرزید...دستی تو موھام کشیدمو با کلافگی
عرض اتاقو طی کردم...اگھ میذاشتم با ھمین لباسا بخوابھ کھ تا صبح سرما
میخورد!
از طرفی من چجوری لباساشو عوض کنم؟؟پووفی کشیدمو چند بار تو اتاق
بھ صورت رفت و برگشت راه رفتمو تصمیم خودمو گرفتم،رفتم سمتشو
آروم تیشرتشو از رو کمرش آوردم بالا و رومو کردم اونور و از تنش
کشیدم بیرون...
واسھ من مشکلی نبود اما شاید اون دلش نخواد کھ بدن لختشو من ببینم!
دستمو بردم سمت شلوارکشو دکمشو باز کردم و چشای خودمم بستمو از
پاش در آوردم و رفتم سمت کمدم...یکی از تیشرتای خودم کھ از ھمھ
کوچیکتر بود و براش حکم پیرھنو داشت آوردمو با بدبختی تنش کردم و بعد
پتورو کشیدم روش.


خودمم بالشمو برداشتم و رفتم رو زمین پایین تخت خوابیدم...
"طنین"
صبح با احساس کمردرد شدید از خواب بیدار شدم...چشامو باز کردم و اول
اطرافو نگاه کردم و اومدم دوباره بخوابم کھ یھو با چشای متعجب نشستم رو
تخت و دوروبرمو موشکافانھ دید زدم!!
اینجا دیگھ کجاس؟من چرا اینجام اخھ؟
بھ مغزم فشار آوردم دیشب...دیشب چھ اتفاقی افتاد!!..تا جایی کھ یادم میاد
رفتم تو دریا و بعد...بعد داشتم غرق میشدم ولی بعدش...یادم نمیاد...مگھ
نمردم؟؟چرا زندم و اینجام پس؟
اومدم از تخت برم پایین کھ دیدم تیام رو زمین خوابیده...تیام!
آره...پس کار اون بوده اون نجاتم داده،واسھ بار دوم نجاتم داد
ھمینطور داشتم اتفاقارو با خودم مرور میکردم کھ چشمم بھ لباسای تنم
افتاد...عھ این چیھ،چقد بزرگھ،نکنھ تیشرت تیامھ!!
پس لباسای خودم کوش...عصبی شده بودم تیام لباسامو عوض کرده بود،بھ
چھ حقی نکنھ کاری کرده باشھ!
بھ خودم تشر زدم،اه خب اگھ میخواست کاری کنھ مرض داشت تورو بذاره
رو تختش و خودش بره رو زمین؟
یکم فکر کردم و دیدم آره نامردیھ کھ راجبش اینجوری فکر کنم،آروم از
تخت رفتم پایینو اومدم برم بیرون کھ صداشو شنیدم:
تیام:کجا؟
-تو بیداری؟
تیام:کجا میری تو؟بھتری؟
ـ آره خوبم فقط اینکھ الان اینجام و این تیشرتی کھ تنمھ اینا...
بلند شد نشست سر جاشو حرفمو قطع کرد و گفت:آره کار منھ،دیشب داشتی
غرق میشدی کھ اومدم از آب کشیدمت بیرونو چون لباسات خیس بود مجبور
شدم عوضشون کنم!
از فکرایی کھ راجبش کرده بودم خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین!
تیام:فقط یھ سوال؟
ـ بپرس خب
تیام:تو چرا انقد کلھ شقی؟


از سوالش حرصم گرفت و چشامو ریز کردم و زل زدم تو چشاش و گفتم:بھ
ھمون دلیلی کھ تو انقد گند اخلاقی!!
بعدم رومو برگردوندمو رفتم بیرون!
وارد اتاق خودم شدم و درو بستم و تکیھ دادم بھش...خندم گرفتھ بود خداییش
خیلی قدر نشناسم،بابا پسره دو بار از ھچل نجاتت داده بازم باش اینجوری
میحرفی؟؟
جواب خودم و ندادم و رفتم جلو آینھ واستادم...وای قیافرو...یھ تیشرت سفیده
بلند کھ تقریبا واسھ من مثل پیرھن بود و من توش گم بودم از بس گشاد بود!
از تنم درش آوردمو یھ دست از لباسای خودم پوشیدم...تیشرتشو بردم
نزدیک بینیمو عطرشو فرستادم بھ ریھ ھام...بوش معرکھ بود،منم عاشق این
بوی تلخ و سرد!
بالاخره از بوش دست کشیدمو گذاشتمش کنار تا بشورمش...بھ ساعتم نگاه
کردم، ١٠صبح بود.
سریع دوش گرفتمو صبحانھ خوردم و مشغول جمع کردن وسایل غیر
ضروریم شدم...نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست برم،حس غریبی داشتم
احساس میکردم اینجا وطنمھ!
درستھ سفرم بھ اینجا کاری بود ولی خب بھ من اصلا بد نگذشت مخصوصا
حضوره...
بھ خودم تنھ زدم،خفھ شو طنین! اون پسر یھ خلافکاره ھر چند کمکت کرده
و نجاتت داده از مرگ ولی بازم اون یھ خلافکاره...این روزا نمیدونم چم
شده بود!
منی کھ جز کارم و شیطنتای دخترونم بھ ھیچی دیگھ فکر نمیکردم الان دارم
فکر میکنم بھ چی؟بھ یھ پسر کھ دست داره تو قاچاق انسان!
کھ دیر یا زود دستگیر میشھ...ھووف سرمو تکون دادم تا فکرای شوم از
سرم بریزه،نھ طنین نھ تو بھ اون حسی نداری این فقط احساسھ
فکره...وگرنھ اون پسر ارزش دوست داشتن نداره چون دیر یا زود جاش
پشتھ میلھ ھاس!!
چند تا نفس عمیق کشیدمو زیپ چمدونمو بستم...خب حالا فقط موند وسایل
ضروریم کھ اونم بعدا جمع میکنم،خواستم از جام پاشم کھ گوشیم زنگ
خورد،چھار دستو پا رفتمو از رو عسلی کنار تخت برش داشتمو جواب
دادم:بلھ؟؟


آراد:سلام
ـ...
آراد:طنین
ـ بگو کارتو
آراد:من واقعا نمیدونم...
ـ حرفیم داری کھ بزنی؟روت میشھ اصن؟
آراد:طنین چرا نمیفھمی کھ من میخوامت! اونشبم من نتونستم در برابرت
مقاومت کنم دختر درک کن.حالام کھ اتفاقی نیفتاده!
-ھـھ آره اتفاقی نیفتاده ولی اگھ یھ فرصت دیگھ پیدا کنی حتما میفتھ!
آراد:بگم غلط کردم،میبخشی؟
-نع
آراد:طنین...
-کارتو بگو
آراد پوفی کشیدو چند لحظھ سکوت کرد و گفت:فردا میخوایم بریم
دبی،ھمون سفری کھ بھت گفتھ بودم قراره دخترارو ببریم.
-خب؟
آراد:خب،نمیای؟
جوابشو ندادم و نفس عمیقی کشیدمو گفتم:باید فکر کنم!
آراد:باشھ پس بلیط ما ساعت ١و نیم بعد از ظھره...بیا باغمون
میخواستم جوابشو بدم کھ یکی زد بھ در،احتمالا سرگرد بود...ھمونطوری
رفتم و درو باز کردم و دیدم ارسلانھ...سری بھ نشونھ ی سلام تکون دادم کھ
صدای آراد از پشت خط اومد:
آراد:طنین جان
ـ اوکی میام.
آراد:باشھ پس کاری نداری فعلا؟
ـ نع
آراد:خدافظ عزیزم
بدون خدافظی تماسو قطع کردم،پسره ی عوضی اگھ اونشب تیام نبود معلوم
نبود چھ بلایی سرم میاورد!
پوزخندی بھ خیالات باطلشون زدم...ھـھ دبی!!


ارسلان:الوو کجاایی شما؟
یھو از فکر و خیال اومدم بیرون و جواب دادم:چی...ھوم ھمینجا
ارسلان یکم گنگ نگام کرد و بعد گفت:اسلحرو گذاشتم تو این کیف،بعد بھ
کیف مشکی کھ تو دستش بود اشاره کرد!
ارسلان:راستی آراد بود؟
-آره گفت کھ ساعت ١و نیم بلیط دارن
ارسلان:اوھوم خب پس ما باید ١١اونجا باشیم!
-باشھ
ارسلان:فقط چمدونتو شما جمع کن کھ بعد انجام عملیات فقط یھ سر باید بیایم
وسایلارو برداریم کھ ساعت ٨شب پرواز داریم...
با تعجب پرسیدم: ٨امشب؟؟
ارسلان:بعلھ
پووفی کشیدم و سوال دیگھ ای نپرسیدم کھ ارسلان گفت:خب دیگھ سفارش
نکنم،چون ما دیگھ وقت صحبت و ھماھنگی نداریم
-بلھ میدونم...حلھ ھمھ چی نگران نباشین
ارسلان سری تکون داد و خدافظی کرد و رفت بیرون...
بھ ساعتم نگاه کردم، ١٠و ٢٠دقیقھ بود،باید آماده میشدم.
رفتم سمت کمد و یھ شلوار تنگ مشکی کھ بھش کلی شنود و ردیاب وصل
بود و پام کردم و یھ بلوز آستین بلند قھوه ایم پوشیدم و موھامم بر خلاف
ھمیشھ بالا حالت گوجھ جمع کردم کھ تو دست و پام نباشھ...
رفتم سمت کیف مشکی کھ سرگرد آورده بود و از توش اسلحرو در آوردم و
جا کمر شلوارم جاسازیش کردم و بلوزمو جوری درست کردم کھ برآمدگی
تفنگ مشخص نشھ!
خب ھمھ چی تکمیل بود فقط باید وسایل ضروریمم جمع میکردم...تموم
لباسای توکمدم و سایر وسیلھ ھامو بھ زور تو چمدون جا دادم و درشو بستم
و گذاشتمش کنار اتاق
یھ دور تو اتاق چشم چرخوندم تا چیزی فراموش نشھ...
خب ھمھ چیو برداشتھ بودم،ساعتم ١٠و ۴۵و نشون میداد کھ خب یعنی
وقت رفتن بود!


دره اتاقو باز کردم و رفتم بیرون،جلو دره اتاقھ تیام یکم مکث کردمو بعد
ازش گذشتم.
دره اتاق سرگردام قفل بود،پس رفتھ بودن
از پلھ پایین اومدم و از ھتل زدم بیرون،سریع یھ ماشین گرفتم و آدرس باغ
شایانو بھش دادم
رأس ساعت ١١رسیدم اونجا،پول تاکسیو حساب کردم و از ماشین پیاده
شدم.رفتم سمت دره باغو زنگو زدم...بعد چند دقیقھ یکی از محافظاشون درو
باز کرد و با احترام بھ داخل ھدایتم کرد
مسیره از جلو در تا ساختمونو طی کردم و واردش شدم
این باغ اصلیشون نبود،ھمون باغی بود کھ درست پشت سرش ساختمونی
بود کھ دخترا توش اقامت داشتن
میخواستم از یکی از محافظا آمار آراد و بگیرم کھ خودش از دور صدام زد:
آراد:طنین
ـ سلام
آراد:چطوری عزیزم؟
با سردی و بدون نگاه کردن بھش جواب دادم:مرسی
آراد:پووف،ھنوزم کھ ناراحتی ازم!
-نباشم؟
آراد:وای چقد کینھ ای تو دختر
جوابشو ندادم و با یھ چشم غره از کنارش گذشتم کھ شایانو دیدم کھ با
سرگردا و تیام و یھ عده کسایی کھ نمیشناختمشون یھ جا نشستن
رفتم پیششون کھ ھمشون بھ جز چند تا از ھمونایی کھ نمیشناختم بھ احترامم
بلند شدن،سلام کردم کھ اونام متقابلا جواب دادن.
شایان:چطوری دخترم؟
-ممنون شما خوبین؟
شایان:آره بھ خوبی شما
دیگھ چیزی نگفتمو نگامو رو تیام چرخوندم...مثل ھمیشھ ژست گرفتھ بود و
یھ پاشو رو پای دیگش انداختھ بود و با اخم بھ جمع زل زده بود...انگار از
دماغ فیل افتاده،چندش!

منم رفتم و رو یھ صندلی خالی نشستم کھ متاسفانھ آرادم ھمونجا سر رسید و
نشست کنارم.
شایان:خب مھندس جان چھ کار خوبی میکنین کھ با ما میاین
طرف صحبتش ارسلان بود واسھ ھمین اون جواب داد:
ارسلان:لطف دارین شما،سعادتھ یھ سفر با شما داشتھ باشیم
شایان:اختیار داری
تیام:داره دیر میشھ ھا...دخترا آمادن؟
شایان سری تکون داد و یھ نگاه بھ آراد کرد و گفت:راس میگھ تیام
بابا،دخترا کجان؟آوردیشون این طرف؟
آراد: َ آره گفتم تو باغ منتظر باشن تا ون بیاد ببرتشون فرودگاه!.
شایان:خب خوبھ،ماام پاشیم دیگھ
بعد روشو کرد بھ منو گفت:طنین جان تو چرا نمیای؟بدنمیگذره بھت
ـ نھ این چھ حرفیھ...راستش بھ قصد دیدن دوستم اومدم اینجا،حالا درست
نیس بذارمش خودم برم سفر!
شایان:خب دوستتم بیار مشکلی نیس کھ...
ـ نھ خب اون یھ خورده مریض احوالھ...
شایان:ای بابا باشھ خوش حال شدم از آشناییت
از جام پاشدمو باھاش دست دادمو گفتم:ھمچنین
بھ تبعیت از شایان بقیھ ھم بلند شدن و کیھان و آرمین چمدونای قلابی و
برداشتن...
آراد اومد سمت منو گفت:حالا میومدیم خوب میشدا...ولی نگران نباش من
زیاد اونجا نمیمونم،زودتر برمیگردم!
پوزخندی زدم و گفتم:نھ راحت باش تا ھر وقت لازم بود بمون!
آراد:دلم برات تنگ میشھ!
اومدم یھ چی بارش کنم کھ تیام با اخم غلیظ رو بھش گفت:اگھ لاس زدنت
تموم شد زودتر بیا کھ از پروازت جا نمونی!
بعدم یھ پوزخند زدو از کنارش رد شد...آراد یھ فوشی زیر لب بھش داد و
گفت:باشھ پس فعلا میبینمت!
دستشو آورد جلو کھ با اکراه بھش دست دادم و سریع دستمو کشیدم.

آرادم متوجھ این کارم شد ولی بھ روی خودش نیاورد،لبخندی زد و اومد بره
کھ یھو صدای تیراندازی اومد و بعد یکی بلند بھ فرانسوی داد
زد:ایــــســـت!!
پس پلیس فرانسھ بالاخره عملیاتو شروع کرد...
بھ شایان نگاه کردم کھ صورتش سرخ شده بود و دست و پاشو گم کرده بود
و تند تند میگفت:زود باشید...عجلھ کنید...چرا واستادید فراااار کنید....یالا
ھمشون بھ تلاطم افتاده بودن و دست پاشونو گم کرده بودن کھ یھو در با
صدای بدی باز شد و پلیسا ریختن تو...ھمونجا برگشتم و بھ ارسلان نگاه
کردم کھ سرشو تکون داد و این نشون از این بود کھ ماام باید وارد عمل
شیم...
اومدم برم پیش ارسلان کھ صدای شکستن یھ چیزی اومد،سرمو چرخوندم
سمت صدا کھ دیدم یکی از افراد شایان داره فرار میکنھ...سریع تفنگمو
کشیدم بیرونو گفتم:ایـسـت!
بعدم دویدم دنبالش...حالا اون با سرعت میدوید و منم پشت سرش!
سنش زیاد بود و مشخص بود کھ نمیتونھ خیلی مقاومت کنھ...از در باغ رفت
بیرونو پیچید تو ساختمون پشتی...صدای نفس نفسش میومد،پس خستھ شده
بلند دوباره بھ فرانسوی گفتم:واستا...اگھ واینستی مجبور بھ شکلیک میشم
برگشت و پشت سرشو نگاه کرد و بعد رفت تو ساختمون!
منم واردش شدم ولی نبود،ھر چی اینور اونور و دید زدم چیزی حس نکردم
کھ صدای نفس نفسشو از تو یھ اتاق شنیدم...آروم آروم رفتم سمت اتاقو
کنارش بھ دیوار چسبیدم.اومدم یھو واردش شم کھ از اتاق اومد بیرونو
میخواست شلیک کنھ کھ من زودتر متوجھ شدم و بھش شلیک کردم!
دستشو گذاشت رو سینش و افتاد رو زمین!
چک کردم،مرده بود...اسلحشو برداشتم و اومدم از ساختمون برم بیرون
کھ...
یکی از تو یھ اتاق دستشو گرفت جلو دھنم و کشیدم داخل...با یھ دستش جلو
دھنمو گرفتھ بود و با دست دیگش یھ تفنگ گذاشت زیر گلوم!
آروم آروم میرفت عقب و منو ھم با خودش میبرد!

عطرش آشنا بود ولی یھ کلمھ حرف نمیزد تا از رو صدا
بشناسمش...میخواستم از پشت با پام بزنم وسط پاش کھ فکرمو خوند و با
دستھ ی تفنگ زد رو گردنم و دیگھ ھیچی حس نکردم..........
چشامو کھ باز کردم تیر بدی تو گردنم کشید...خواستم دستمو بذارم رو گردنم
کھ احساس کردم نمیشھ...برگشتم و دیدم کھ دستام بھ پشت بھ میلھ ی تخت
بستست!
بھ مغزم فشار آوردم...چیشد؟؟کی منو بستھ بھ این؟؟
تا جایی کھ یادمھ یکی دستشو رو دھنم گذاشت و کشیدم تو اتاق و بعدش...
صداش دیگھ مجال فکر کردن و بھم نداد
آراد:بھ بھ پلیس کوچولو...چطوری سروان؟بعدم یھ پوزخند زد!
-با غضب تو چشاش خیره شدمو گفتم:تو کھ ھنوز اینجایی؟
آراد:کجا باشم خوبھ؟
-پشت میلھ ھا
با صدای بلند خندید
آراد:عجب...اونم من؟
-دیر یا زود میان و میگیرنت بدبخت...با زندونی کردن من تو این اتاق جرم
خودتو سنگین تر نکن
زھرخندی زد و بھم نزدیک شد...تا اومد جلوم نشست،سرشو آورد نزدیک
صورتمو نگاشو بین چشام و لبام بھ گردش گذاشت!
یکم خیره بھ لبام نگاه کرد و بعد نگاشو تو چشام ثابت کرد و گفت:ببین
سروان،از وقتی کھ اون پسره ی احمق تیام اومد و گند زد تو شب رویاییمون
تنھا ھدفم بھ دست آوردنت بوده!
حالا تو چنگ منی...دیگھ مالھ منی!
-من مالھ آدماشم نیستم چھ برسھ بھ خــراش!
با این حرفم جری تر شدو فاصلھ ی صورتشو با صورتم بھ یھ سانت رسوند
و لباشو برد نزدیک لبام!
با خشم نگاش کردم...دستشو آورد بالا و چونمو تو دستش گرفت کھ با
سرعت از دستش کشیدم بیرون...یھ لحظھ تو چشام نگاه کرد و بعد اومد کھ
ببوستم کھ صورتمو چرخوندم اونور!


سرشو برد عقبو لبخند مرموزی زد و از جاش بلند شد،سرمو چرخوندمو
نگاش کردم...دستشو برد سمت دکمھ ھای پیرھنشو مشغول باز کردنشون
شد!
نفس نفس میزدم،آب دھنم و با صدای بدی قورت دادم کھ دکمھ ھاشو کامل
باز کرد و پیرھنشو از تنش درآورد...
اومد جلوتر و گفت:تا حالا ھر چی بات را اومدم پرروتر شدی پلیس
کوچولو،ولی بدون من از تو نمیگذرم...
اینو گفتو بعد دستش رفت سمت شلوارش!
میخواس دکمشو باز کنھ کھ چشامو بستم.
بلند زد زیر خنده و گفت:نترس خانومی،اگھ دختر خوبی باشی بھت خیلی
خوش میگذره...
اخم غلیظی کردمو بلند داد زدم:خفھ شو...من مثل اون ھرزه ھایی نیستم کھ
عروسکھ ھر شبتن!
این حرفو کھ زدم رگ گردنش متورم شد و با عصبانیت اومد جلوم و یکی
خوابوند زیر گوشم!
درد بدیو تو صورتم حس کردم ولی حتی یھ َ آخم نگفتم...تنھا چشامو بھم فشار
دادم تا دردم و بروز ندم!
اومد سمتمو با حالت پشیمونی رو بھم گفت:ببخش خانومی...خب ببین چھ
حرفایی میزنی،بذا حالمونو بکنیم انقد اذیت نکن!
تمام خشممو تو چشام ریختمو بھش خیره شدم کھ اومد پشتمو شروع کرد بھ
باز کردن دستام و ھمزمان گفت:ببین دستاتو باز میکنم کھ ھردوتامون راحت
تر باشیم
پس فکر فرار بھ سرت نزنھ!!چون بد میبینی!
دستامو کھ باز کرد از پشت محکم تو بغلش نگھم داشت...ھر چی تقلا کردم
ولم نکرد و پرتم کرد رو تخت و روم خیمھ زد.
سرشو آورد نزدیک صورتم،داشت لباشو میذاشت رو لبام کھ یھو بھ قفل در
شلیک شد و بعدش در با صدای بدی باز شد!
لبخندی زدم...پس بالاخره یکی از سرگردا اومد دنبالم.
آراد با شنیدن صدای در صورتشو برگردوند و بدون ھیچ حرفی بھ یھ نقطھ
زل زد!


چون جلوم بود نمیتوستم ببینم کھ کی اون پشت واستاده...چیزی نگذشت کھ
آراد از روم بلند شد.
از جام پاشدمو رومو چرخوندم تا فرشتھ ی نجاتمو ببینم کھ...
چیزی کھ میدیدم باورم نمیشد...ھیـن بلندی کشیدمو دستمو جلو دھنم گرفتم و
حیرت زده بھ شخص رو بھ روم نگاه کردم!
نھ امکان نداشت...یعنی،یعنی...غیر ممکنھ
سرتاپاشو دید زدم،ھمھ چی مشخص بود اما من نمیتونستم چیزی کھ میدیدمو
قبول کنم!باورش خیلی سخت بود.
تیام با لباس پلیس و اسلحھ ی تو دستش جلوی آراد واستاده بود و تفنگشو بھ
سمتش گرفتھ بود!
آرادم مثل من باور نمیکرد کھ تیام پلیس باشھ اما زودتر از من اینو قبول کرد
چون حالت عادیو بھ خودش گرفت و گفت:ھــھ بھ بھ!
پس توام پلیس بودی؟؟
تیام:ھر کی بودم بھ خودم مربوطھ،توام بھ جای بلبل زبونی بھتره تسلیم شی!
آراد:ھھ نھ افرین خوشم اومد جکھ قشنگی بود!
تیام:باھات شوخی ندارم آراد کاری کھ گفتمو بکن
آراد:تسلیم چیھ؟اتفاقا میخوام با خواھر و برادر گل نیروی انتظامی گپ بزنم
تیام با این حرف آراد یھ تای ابروشو بالا انداخت و گفت:خواھر؟چی میگی
تو؟
آراد:عھ شمام از ھم بی خبر بودین؟عجب مأموریتی
خب معرفی میکنم...بھ من اشاره کرد و بھ تیام گفت:سروان طنین آریان
بعد بھ تیام اشاره کرد و گفت:و سرگرد تیام رادمنش
تیام با حرف آراد با چشای گرد شده از تعجب برگشت سمت منو بدون پلک
زدن بھم خیره شد و بعد چند دقیقھ گفت:تو..تو..پلـ..
میخواست ادامھ ی حرفشو بزنھ کھ یھو آراد یھ تفنگ از جیبش درآورد کھ
داد زدم:تیـــــااااااام...مواظب بــــاش
با حرف من تیام برگشت سمت آراد کھ آراد اومد شلیک کنھ کھ تیام دستشو
گرفت و پیچوند...تفنگش افتاد رو زمین!
سریع از رو تخت پریدم پایینو تفنگشو برداشتم و گرفتم سمتش کھ تیام
گفت:طنین برو بیرون...بررووو


ھول شده بودم واسھ ھمین با تتھ پتھ گفتم:بیـ..رون..نھ..من..نمی..نمیرم
تیام:گفتم بروووو!
با دادی کھ زد چشامو بستم و اومدم از کنارش رد شم کھ آراد از موقعیت
استفاده کرد!
با لگد زد بھ پشت پای تیام کھ اسلحھ از دستش افتاد...سریع پرید رو زمینو
اسلحرو برداشت و بدون ثانیھ ای مکث بھ طرف تیام شلیک کرد!
با ُ بھت بھ تیام خیره شدم کھ دستشو گذاشت رو پھلوشو افتاد رو زمین...جیغ
بلندی کشیدم و با عصبانیت بھ آراد شلیک کردم کھ ھمزمان با شلیک من
پلیسا ریختن تو اتاق.
برگشتم سمت تیام...پیرھنش قرمز شده بود و از دستش کھ رو پھلوش بود
خون میچکید...
رفتم کنارش و گفتم:تیــام...تــیــام پاااشــو!
دستمو زیر سرش برده بودم و با داد اسمشو صدا میزدم!
اشکام مجال نمیدادن،چشام تار شده بود و تصویر تیام و از پشت ھالھ ی
اشک میدیدم!
چون خیلی خون ازش رفتھ بود بیھوش شده بود...مدام تکونش میدادم و با داد
و گریھ صداش میزدم:تیــام پااااشو تیـــام توووروخدا...تیــــام،جون طنین
بلند شو لعنتی پاشو بھت میگم
گریھ ھام بھ زجھ تبدیل شده بود کھ ارسلان اومد سمتم و گفت:طنین پاشو بلند
شو بریم
زیر بغلمو گرفت و بھ زور بلندم کرد،از اون طفرم دو تا پلیس با بلانکارد
اومدن و تیام و گذاشتن توشو بردن.
ارسلان از اون ساختمون کذایی خارجم کرد،یھو دیدم تار شد و چشام سیاھی
رفت و دیگھ ھیچی نفھمیدم...
چشامو کھ باز کردم نور سفیدی افتاد تو چشمم کھ اذیتم میکرد و باعث شد
دستمو بذارم رو چشام
بعد چند دقیقھ کھ بھ نور محیط عادت کردم،دستمو از رو صورتم برداشتم و
اطرافو با دقت نگاه کردم
بھ نظر بیمارستان میرسید ولی من چرا اینجام؟
میخواستم از جام بلند شم کھ یھ پرستار مانعم شد و بھ فرانسوی گفت:بخواب
عزیزم نباید بلند شی


ازش پرسیدم:من چرا اینجام؟
پرستار:از ھوش رفتھ بودی کھ آوردنت اینجا
مھلت پرسیدن سوال دیگھ ای رو بھم نداد و اتاقو ترک کرد!
داشتم اتفاقارو با خودم مرور میکردم کھ یھو یاد تیام افتادم
تیـــام...تیر خورده بود!
الان کجاس؟؟؟
با فکرش،دستمو تکیھ گاھم کردمو اومدم کھ دوباره بلند شم کھ این بار
صدای ارسلانو شنیدم:
ارسلان:کجا میخوای بری؟؟دراز بکش نمیفھمی مریضی؟
با صدای ضعیف و بیمارگونم جواب دادم:سرگرد...تیام!
ارسلان با شنیدن اسمھ تیام،صورتشو جمع کرد و بدون ھیچ حرفی رفت
کنار پنجره...
با سختی خودمو بالا کشیدم و نشستم رو تخت و گفتم:تورو خدا جواب
بده،تیام چیشد؟الان کجاس؟
جوابی ازش نیومد تا بالاخره بعد چند دقیقھ سکوتشو شکست و
گفت:تیام...تیام رفت تو کما،الانم تو بخش آی سیو عھ!
با شنیدم این حرف احساس کردم بدنم سست شد و رگام تو بدنم یخ بست!
سرم گیج میرفت و ھیچی از محیط اطراف نمیفھمیدم فقط تنھا چیزی کھ حس
میشد؛خیسی گونھ ھام بود.
این دفعھ تمام نیرومو ریختم تو پاھام و از تخت اومدم پایین کھ تیام متوجم شد
و اومد جلومو گرفت و گفت:کجا میری تو؟؟
دستشو پس زدم و اومدم از کنارش رد شم کھ بازومو کشید
جیغ زدم:ولــم کن،دستتو بکش میخوام برم پیش تیام!
دیگھ حرفی ازش نشنیدم،انگار ناراحت شده بود یا شایدم قانع شده بود...اما
توجھی نکردم و از اتاق اومدم بیرون...
بھ خودم نگاه کردم؛لباسای بیمارستان تنم بود و چون از این لباسا متنفر بودم
ھمین باعث میشد کھ حالم خرابتر بشھ.
داشتم تو سالن راه میرفتمو دنبال بخش آی سی یو میگشتم کھ یھ پرستار
جلومو گرفت و بھ انگلیسی گفت:
...where you go dear?dont should go out of your room

)کجا میری عزیزم؟نباید از اتاقت خارج بشی...
چون انگلیسی باھام صحبت کرد منم متقابلا بھ انگلیسی گفتم:
??I should see one,ok٫look,I want to go I C U part-
)ببین،من میخوام برم بخش آی سی یو،باید یکیو ببینم اوکی؟(
پرستار پوفی کشید و یکم مکث کرد و بعد گفت:
...ok,come with me
)باشھ،با من بیا..(.
دیگھ حرفی نزدم و پشت سرش راه افتادم!
بعد چند دقیقھ رسیدیم بھ بخش آی سیو...رفتم پشت شیشھ و داخل و نگاه
کردم...با چشمام دنبالش میگشتم تا از اخر پیداش کردم...
چشاش بستھ بود و صورتش کبود شده بود،موھاش ژولیده و بھم ریختھ بود!
چند تا دستگاه بھ دھنشو بینیش وصل بود،با دیدن این صحنھ دیگھ طاقت
نیاوردمو زدم زیر گریھ...دستمو جلو دھنم گرفتم تا صدام بلند نشھ.
دستمو رو شیشھ گذاشتم و خودمو تکیھ دادم بھش و آروم زمزمھ کردم:
تیام،چرا اینجایی؟چرا اینجا خوابیدی؟
پاشو دوباره بھم اخم کن...پاشو بھ حاضرجوابیام پوزخند بزن،پااااشو
لاااامصب!
با ھر کلمھ ککھ میگفتم شدت اشکام زیادتر میشد و صدام بالاتر میرفت،تا
جایی کھ حالت داد شده بود:چــرا افتادی رو تخت تیام؟؟چراااا اینجایی؟؟اون
پسر مغروری کھ میشناختم جاش اینجا نیس!
پاشـووو تورو خدا...
انقد زجھ زدم تا یھ پرستار اومد سمتمو بازوھامو گرفت و برم گردوند بھ
اتاقم!
روتخت دراز کشیدم،سوزشھ چشام و فشاری کھ بھم وارد شده بود دیگھ
اجازه ی بیدار موندنو نداد...
با تکونھ دست کسی چشامو باز کردم...سرگرد امینی)آرمین(
بالا سرم واستاده بود و تا چشای بازمو دیدگفت:بھتری؟
نمیخواستم بیشتر از این نگرانشون کنم،واسھ ھمین گفتم:بھترم
آرمین: ِ ُ سرمت تموم شده
ـ مرخصم یعنی؟

آرمین:نبودیم باید ترخیصت میکردیم،چون امشب پرواز داریم!
با تعجب تو چشاش خیره شدمو گفتم:پرواز؟مگھ کنسل نشد؟
آرمین:نھ چرا باید کنسل شھ؟عملیات کھ با موفقیت تموم شد!
وقتی گفت عملیات،تازه یادم افتاد...من اونجا حالم بد شد و نفھمیدم کھ چی
شد...
آرمین وقتی قیافھ ی متفکرم و دید، فکرم و خوند و گفت:
بعد اینکھ از ھوش رفتی و آوردنت اینجا،ماام تونستیم آراد و دارو دستھ ی
شایانو دستگیر کنیم.
-شایان چی؟
آرمین:خودکشی کرد...
ـ چـــی؟
آرمین:یکی از پلیسای پاریس میخواست دستگیرش کنھ کھ ھمونجا با زدنھ یھ
گلولھ بھ گیجگاھش خودشو میکشھ!
رومو چرخوندم اونور و پوفی کشیدم...اومدم از تخت بیام پایین کھ آرمین
زیر بازومو گرفت.
مخالفی نکردم؛چون سرم گیج میرفت و ھر آن ممکن بود بیفتم!
بالاخره بعد عوض کردن لباسام و گرفتن برگھ ی ترخیص از اون محیط
متشنج اومدیم بیرون...با ھم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم...
تو راه؛ مقصدی کھ میرفت برام ناآشنا بود واسھ ھمین پرسیدم:کجا میریم؟
آرمین:فرودگاه
ـ یعنی چــی؟من نمیرم ایــران
آرمین زد رو ترمز و ماشینو کنار خیابون نگھ داشت،برگشت سمتمو
گفت:میریم ایران خوبم میریم...خواھشا لجبازی نکن سروان!
ـ پس تیام چی؟؟
آرمین:ارسلان و کیھان میمونن اینجا و منو تو برمیگردیم ایران.
ـ نھ منم میمونم...
آرمین:گوش کن،موندن تو اینجا ھیچ فایده ای نداره...نھ تنھا با بودنت حالھ
تیام خوب نمیشھ بلکھ خودتم از بین میری.
تو الان تو شرایط روحی مناسبی نیستی و نیاز داری خانوادت کنارت باشن.
حرفاش تا حدودی قانعم کرده بود ولی خب ھنوزم دلم میخواست اینجا
بمونم،اصن آروم و قرار نداشتم

آرمین کھ دید ساکت شدم؛پاشو گذاشت رو گازو راه افتاد...
بعد ٢٠دقیقھ رسیدیم فرودگاه،سرگرد چمدون منو چمدون خودشو از
صندوق عقب برداشت و ھدایتم کرد بھ سمت دره ورودی...با بی حالی وارد
فرودگاه شدم.
دیگھ از اون دختر و شیطون و مقاوم خبری نبود!
از من فقط یھ بدن بی روح و افسرده مونده...
آرمین کھ سستیو بی حوصلگیمو دید زودتر بلیتارو گرفت و بعد اعلام پرواز
رفتیم سوار ھواپیما شدیم و حرکت کردیم بھ مقصد ایران...
پلکامو با صدای مھماندار کھ نشستن ھواپیمارو بھ فرودگاه تھران اعلام
میکرد باز کردم...آرمین بالاسرم واستاده بود و منتظر بود.کمربندمو باز
کردم و از جام بلند شدم؛از ھواپیما پیاده شدیمو راه افتدیم بھ سمت فرودگاه...
با وارد شدن بھ فرودگاه اولین صدایی کھ شنیده میشد،صدای بلندگو بود کھ
پروازارو اعلام میکرد.
سردرد شدیدی داشتم واسھ ھمین رو یھ صنلی نشستم و از آرمین خواستم کھ
چمدونارو بیاره.
بعد چند دقیقھ با دو تا چمدون اومد و بھم اشاره کرد بلند شم تا بریم...از
اونجا خارج شدیمو یھ تاکسی گرفتیم،آرمین اول آدرسھ خونھ ی مارو داد تا
منو برسونھ و بعد خودش بره.
وقتی رسیدم خونھ،ازش تشکر کردم و بعدم یھ خدافظی مختصر و وارد
خونھ شدم...مسیرو طی کردم و بھ دره ساختمون رسیدم.
چون قصدم سورپرایز کردنشون نبود و اصن حال این برنامھ ھارو نداشتم
چند تقھ زدم بھ در...
چیزی نگذشت کھ طھورا اومد و درو باز کرد و با دیدنم شوکھ شده و
متعجب بھم خیره شد!
دستمو آوردم بالا و چند باری تکون دادم تا بھ حالت عادی برگشت و پرید
بغلم و ماچو بوس...
از طرفی حالھ من داغون تر از این بود کھ متقابلا بغلش کنم و ببوسمش و از
طرف دیگھ نمیخواستم بزنم تو ذوقشو ناراحتیمو بروز بدم؛واسھ ھمین یھ
لبخند تلخ زدمو دستمو دور گردنش انداختم!


چند ثانیھ بعد خودش ازم جدا شد و گفت:وای آبجی فکر نمیکردم امروز
ببینمت!!
ـ حالا اگھ از دیدنم خوش حال شدی،برو کنار بذا بیام تو
لبخندی زد و سریع از جلو در کشید کنار...
تو خونھ ھر چی چشم چرخوندم مامان بابارو ندیدم...از طھورا
پرسیدم:مامان بابا کوشن؟
طھورا:رفتن خرید
ـ تو چرا نرفتی؟
طھورا:اخھ منم با دوستم قرار داشتم؛میخواستیم بریم بازار نیم ساعت دیگھ
ولی...خب چون تو اومدی کنسلش میکنم!
رفت سمت گوشیشو میخواست شماره بگیره کھ سریع گفتم:نھ نھ کنسل
نکن...تو بھ من چیکار داری؟برو بھ قرارت برس،منم خستم میخوام برم
استراحت کنم
طھورا:مطمئنی؟
ـ آره
اجازه ی حرف دیگھ ای و بھش ندادم و چمدونمو برداشتم و رفتم سمت اتاقم!
دلم برای اینجا تنگ شده بود،محیطش برام آرامش بخش بود...چون رنگای
اتاقم ترکیبی از آبی و سفید بود خودش بھ آدم انرژی و آرامش میداد...اما
الان حتی این رنگا کھ منبعھ آرامشنم نمیتونن منو آروم کنن
چمدونو گذاشتم کناره اتاقو لباسامو عوض کردم و رفتم رو تخت...یھ دستمو
زیر سرم گذاشتم بھ سقف خیره شدم.
فکره تیام راحتم نمیذاشت...الان حالش چطوره؟کجا بردنش؟نکنھ بھ ھوش
اومده باشھ؟یا نکنھ.......
نھ نھ سرمو تکون دادم تا این فکرای مزخرف از ذھنم بره،چشامو بستم تا
یکم آروم شم و خوابم بگیره اما فایده نداشت...انگار خوابم دیگھ باھام غریبھ
شده
میخواستم از جام بلند شمو برم بیرون تا یکم حالو ھوام عوض شھ،اما باید
صبر میکردم تا طھورا بره!
تو این فاصلھ،وقتی مطمئن شدم کھ خواب سراغم نمیاد؛تصمیم گرفتم برم یھ
دوش بگیرم تا سرحال شم!!!


سھ ھفتھ بعد...
سھ ھفتھ از برگشتم بھ ایران میگذره و تو این مدت حالم و شرایطھ روحیم
بھتر شده...یھ ھفتس کھ دوباره میرم اداره و واسھ اینکھ کمتر فرصت فکر
کردن بھ اتفاقای مختلفو داشتھ باشم یھ پرونده ی جدید کھ درباره ی اعتیاده و
بھ دست گرفتم!
دیروز زنگ زدم بھ آرمین تا از تیام خبر بگیرم کھ گفت امروز،ارسلان و
کیھان بھ ایران پرواز دارن و منم برم اداره...
ازش ھر چی پرسیدم جواب نداد و گفت بیا اداره!
نگران شده بودم اما با خودم شرط کرده بودم کھ فکرای بد و منفی و از
خودم دور کنم!
صبح زود بلند شدمو سریع صبحانھ خوردم و لباس پوشیدم و رفتم اداره!
تند تند قدم برمیداشتم تا رسیدم بھ اتاق آرمین.
در زدم و وارد شدم؛احترام نظامی گذاشتم و بعد از اینکھ سلام کردم،آرمین
گفت بشینم کھ ھمین کارو انجام دادم.
ـ سرگرد تاوان و کیانی رسیدن؟
آرمین:بلھ الان میان اینجا...
چند دقیقھ ای بھ انتظار گذشت تا بالاخره دره اتاق زده شد و ارسلان و کیھان
اومدن داخل.
ارسلان:سلام سروان بھتری؟
کیھان:سلام
ـ سلام ممنون...چھ خبر؟بگین توروخدا چیشد؟
ارسلان نگاھھ کوتاھی بھم انداخت و یھ صندلی کشید و نشست روش و
گفت:سروان،نگران نباش...چون تیام بھ ھوش اومده و علائم ھوشیاریشم
کاملا بھ دست آورده!
با شنیدن این خبر،ضربانھ قلبم بھ ھزار رسید و تند تند میزد!
بعد این ھمھ مدت لبخندی از رو خوشحالی زدم و از تھ دل خداروشکر کردم
کھ ارسلان ادامھ داد:و خبر دوم کھ فکر کنم شیرین تر باشھ،خبر دادن حالش
خیلی بھتره و فردا بھ ایران پرواز داره!
باورم نمیشد،این ھمھ خوشبختی یھویی؟؟!!


با لبخند عمیقی کھ رو لبام نقش بستھ بود از جام بلند شدمو گفتم:سرگرد
ممنون کھ این خبرارو بھم دادین یھ دنیا ممنون ھمتونم.بعد احترام گذاشتمو
سریع از اتاق اومدم بیرون!
حالھ خیلی خوشی داشتم،یھ حالھ وصف نشدنی
اولین کاری کھ کردم از اداره خارج شدم و سوار ماشنم شدمو راه افتادم بھ
سمت قنادی.
یھ جعبھ شیرینی خریدم و روندم بھ طرفھ خونھ.
وقتی رسیدم خونھ،با ذوق درو باز کردم و رفتم تو،تموم مسیره جلوی در تا
دره اصلی ساختمونو دویدم...
تند تند کوبیدم بھ در و صدای طھورا و از پشت در میشنیدم کھ غر غر
میکرد و میگفت:ای بابا،خب دو دقھ صبر کن میام الان!
خندیدم و دیگھ در نزدم و منتظرش واستادم،بالاخره بعد چند دقیقھ اومد و
درو باز کرد.
انقد شوق داشتم کھ با دیدنش پریدم بغلشو جیغ کشیدم....
طھورا متعجب و از ھمھ جا بیخبر مثھ مترسک واستاده بود و ھیچ حرکتی
نمیکرد کھ من زودتر بھ خودم اومدم از بغلش جدا شدم و رفتم داخل.
مامانم منتظر واستاده بود تا بفھمھ دلیل خوشحالیھ من چیھ
واسھ اینکھ خانواده رو بیشتر از این بی خبر نذارم بلند داد زدم:سـرگــرد
راااااد منــش بھ ھوووش اوووومد مامان!!
چون قبلا راجبھ تیام بھشون توضیح داده بودم؛میشناختنش!
مامان با شنیدن خبر لبخندی زد و گفت:الھی شکر
میخواستم شیرینی ُ ِ و بذارم رو اپن کھ صدای بابارو شنیدم:
بابا:بھ بھ سروان جون،چھ عجب چشم ما بھ جمال شما روشن شد
یھ قدم رفتم جلو و با لبخند گفتم:سلام بابایی...دلم برات تنگ شده بود
بابا:خداروشکر کھ سرگردم بھوش اومد،خیلی نگرانش بودم،راستی کی
پرواز داره؟
-امروز
بابا:اھا...بعدم لبخند زد کھ منم متقابلا بھش خندیدم؛یھ خنده ی از تھ دل.


این بار اومدم تا شیرینی و ببرم تو آشپزخونھ کھ صدای تی وی توجمھمو
جلب کرد!!
با صدای گوینده ی اخبار،چرخیدم بھ طرف تی وی و گوش دادم:
)با عرض سلام خدمت شنوندگان گرامی....متاسفانھ حدوده دو ساعت
پیش؛پرواز ھواپیمای پاریس بھ مقصد تھران،بھ دلیل نقص فنی سقوط و
سپس آتش گرفت.متاسفانھ چند تن از ھموطنان ما ھم در این ھواپیما حضور
داشتند،بھ خانواده ی گرامی این جان باختگان تسلیت عرض میکنم(
مات و مبھوت بھ رو بھ روم خیره بودم...بغض گلومو گرفتھ بود و تو چشام
اشک جمع شده بود...تعادلمو از دست دادم کھ جعبھ ی شیرینی از دستم افتاد
و رو زمین پخش شد
حالم خراب بود...یعنی یعنی یعنی دوباره بدبخت شدم؟
دوباره بیچاره شدم؟
ھمھ ی دنیا دور سرم میچرخید...زانوھام سست شد و افتادم رو زمین کھ
مامان اومد زیر بغلم و گرفت.
بغضمو آزاد کردم،زجھ زدم،اشک ریختم باورم نمیشد دقیقا مثل ھمون
موقعی کھ فھمیدم پلیسھ و نمیتونستم قبول کنم
چــرا خدا؟؟چـــرا کسی کھ واسھ اولین بار عاشقش شدم؟؟؟چــــــرا؟
نھ این خبر صحت نداره،ازجام بلند شدم کھ مامانم گرفتمو گفت:کجا میری
طنین؟
داد زدم:ولم کن مامان باید زنگ بزنم اداره...سریع بلند شدمو دنبال یھ تلفن
گشتم...گوشی طھورارو از رو میز برداشتم و شماره ی ارسلان و گرفتم
بعد دو تا بوق با صدای دو رگھ و گرفتھ جواب داد:بلھ؟
ـ سرگرد
ارسلان:...
ـ صحت داره؟این خبری کھ شنیدم راستھ؟؟؟ســـرگرد بگوووو دروغھ
صدایی ازش نیومد اما بعد چند ثانیھ شروع کرد بھ گریھ کردن....
با صدای آروم و مردونش اشک میریخت!
ھمھ امیدم از بین رفت...کل خونھ دوره سرم میچرخید،چشام سیاھی رفت و
خوردم زمین...
یھ ھفتس کھ شدم مرده ی متحرک،صبح از خواب پا میشم و زل میزنم بھ
دیوار...شبم چشم از دیوار میگیرم و میخوابم.
من،سروانھ نیروی انتظامی،شاد و شیطون ترین دختر فامیل،رسیدم بھ
اینجا...بھ افسردگی!
بعد شنیدن مرگ تیام دیگھ شوقی واسھ زندگی ندارم.
اون ھیچوقت نفھمید کھ دوسش دارم؛من حتی خودمم نمیدونستم،اما با کما
رفتنش با مرگش...
بغض ٧روزمو شکستمو زدم زیر گریھ...امروز ھفتمش بود و من ھیچ
تغییری نکردم...بلکھ روز بھ روز افسرده تر و گرفتھ تر میشم!
روزی کھ سقوط ھواپیماشونو از اخبار شنیدم؛بعد اینکھ حالم بھتر شد پاشدم
و رفتم اداره...
ھمون دم در پارچھ ھای مشکی بود کھ حالمو بدتر میکرد و بعدم چھره ھای
توھمو ناراحتھ سرگردا و سرھنگ و بقیھ بچھ ھای اداره...سرھنگ بھم گفت
کھ فردای اونروز جنازه ھاشون منتقل میشھ پزشک قانونی و باید از انبوه
جسدای سوختھ،تیامو تشخیص بدن کھ بالاخره از روی یھ سری وسایل کھ
ازش مونده بود،تشخیص دادن خودشھ.
روزه تشییع جنازه و سومش و نتونستم برم...نھ دلشو داشتم نھ
شرایطشو،ولی امروز کھ ھفتمش بود میخواستم برم.
از جام بلند شدمو رفتم سمت کمده لباسام...یھ مانتو و شلوار مشکی
پوشیدم...اصن حوصلھ ی آرایش نداشتم موھامم با کش پایین بستم و یھ شال
مشکی انداختم روش،یھ ساکھ کوچولو ام برداشتم و وسایل ضروریم و
گذاشتم توش تا بعد از اونجا برم شمال...دیگھ طاقتھ موندنھ اینجا و مدام فکر
بھ تیامو نداشتم.
ساکو گرفتم دستمو از اتاق اومدم بیرون کھ دیدم مامان بابامم آماده ان و
میخوان برن،منو کھ دیدن مامان گفت:کجا دخترم؟مگھ توام میخوای بیای؟
ـ آره...میام
مامان:لازم نکرده با این حالت...
ـ مامان،گفتم میام
بعدم جلوتر ازشون راه افتادم و از خونھ خارج شدم و رفتم سوار ماشین
خودم شدم،چون بعدش میخواستم برم شمال...پامو گذاشتم رو پدال گازو
ماشین از جا کنده شد!

بعد ٤٠دقیقھ بالاخره رسیدم قبرستون...ھھ چھ کلمھ ی سنگینی!
ھیچوقت فکر نمیکردم بیام اینجا اونم سر قبر کی؟تیام!
از ماشین پیاده شدم و رفتم بھ قطعھ ی مورد نظر...ھمھ بودن،از سرھنگ و
بچھ ھای اداره گرفتھ تا خانوادش،از خانوادش زیاد کسیو نمیشناختم فقط
مامانشو باباشو داداشش صیام..
مامانش خانوم متشخصی بود کھ خب داغ پسره ارشدش مثل من نابودش
کرده بود.
مامانش رو سنگ قبرش نشستھ بود و زار میزد و خوھراشم دلداریش
میدادن!
ارسلان با دیدنم اومد کنارمو گفت:سروان؟حالت بھتره؟
پوزخندی زدم و گفتم:ھـھ از این بھتر نمیشم!!!
ارسلان با چیزی کھ بھش گفتم دیگھ حرفی نزد و ساکت شد...تا اخر مراسم
نرفتم کناره قبرش و منتظر شدم تا ھمھ برن،بعد اینکھ اونجا کاملا خلوت
شد؛رفتم نشستم کناره سنگشو گفتم:دمت گرم،رفتی؟چھ راحتم رفتی...ولی
بدون نامرد این رسمش نبود.یھ دلیو اینجا عاشق کنی و بری،یکیو منتظر
بذاریو بری...درست نبود نمیبخشمت!
ھر کلمھ ای کھ میگفتم یھ قطره اشکم ھمراھش میچکید رو زمین...دیگھ
طاقتھ اینجا موندنو نداشتم،واسھ ھمین بلند شدم و با یھ نگاه کوتاه بھ اسمش
کھ رو سنگ حک شده بود؛از اونجا دور شدم.
سوار ماشینم شدم و قبلش زنگ زدم بھ مامان خبر دادم کھ میرم شمال و
بعدش رفتم تو جاده و با یھ دنیا فکر کھ تو ھمش تیام حضور داشت روندم بھ
طرف شمال...
سکوت ماشین فضارو بیشتر آماده ی فکر کردنھ بھش و میکرد،واسھ ھمین
دستمو بردم سمت پخشو روشنش کردم:
بھ دادم برس،من دارم میرم از دست
ھنوزم از عشقم،اگھ تو دلت ھست
بھ دادم برس من،کسیو ندارم
بھ جز شونھ ی تو،کجا سر بذارم؟
نگا کن تو چشمام ببین چی کشیدم
تو نیستیو بی تو،تھ خط رسیدم
ببین من بریدم،بھ دادم برس


تھ خط رسیدم،بھ دادم برس
نگا کن تو چشمام،ببین چی کشیدم
تو نیستیو بی تو،تھ خط رسیدم...
***
تو نیستیو دنیا،یھ زندونھ و بس
تو نیستی و جدا،نمیگیره ھیچکس
تو نیستی و دنیا،یھ دنیا بھونست
تو نیستی و بی تو،دارم میرم از دســـت...
ببین من بریدم،بھ دادم برس
تھ خط رسیدم،بھ دادم برس
نگا کن تو چشام،ببین چی کشیدم
تو نیستیو بی تو،تھ خط رسیدم
بھ دادم برس،من دارم میرم از دســت
ھنوزم از عشقم،اگھ تو دلت ھست
بھ دادم برس من،کسیو ندارم
بھ جز شونھ ی تو،کجا سر بذارم؟
نگا کن تو چشمام،ببین چی کشیدم
تو نیستیو بی تو،تھ خط رسیدم )داریوش اقدامی(
انگار ھمھ چی دست بھ دست ھم دادن تا منو یاده دردام بندازن...پخشو
خاموش کردم و ادامھ ی راھو ترجیح دادم بدون اھنگ سر کنم.
بالاخره رسیدم...چون کلیده ویلای بابارو ازش گرفتھ بودم سریع درو باز
کردم و وارد ویلا شدم.......
ویلامون تو یھ جای خلوت و دقیقا رو بھ دریا بود.یادمھ تو بچگی وقتی
میومدیم اینجا،منو طھورا صبح تا شب کنار دریا بودیمو آب بازی میکردیم.
چون من ازش بزرگتر بودم،بیشتر خیسش میکردم ولی اون وقتی میخواست
روم آب بریزه فرار میکردم و نمیذاشتم...
با یاد آوری خاطرات کودکیم؛لبخند تلخی رو لبام نشست.
اما زود جمع شد...کاش تو ھمون دوران میموندم،کاش دغدغھ ی زندگیم
ھمون چجوری آب پاشیدن رو خواھرم بود.


آھی کشیدم و وارد سوئیت شدم...اینجا یھ مقداری از خونمون کوچیک تر
بود،ولی مثل ھمونجا دوبلکس بود و چھار خوابھ.
چون خیلی وقتھ کھ اینجا نیومدیم،کلی خاک گرفتھ بود.واسھ کھ از بیکاری و
بی حوصلگی در بیام،پاشدم و شروع کردم بھ گردگیری!!
وقتی تموم شد،خستھ رو مبل ولو شدم...دیگھ حالھ تکون خوردنو از خستگی
نداشتم...با اینکھ گشنم بود اما توجھی نکردم و رفتم بالا و تو اتاقھ خودم
خوابیدم...
با صدای گوشیم،تو جام تکون خوردم ولی توجھی نکردم...اما طرف ولکن
نبود!
تا اینکھ پاشدمو گوشیمو برداشتمو جواب دادم:بلھ؟
طھورا:سلام آبجی جونم
ـ سلام خوبی؟
طھورا:مرسی تو خوبی؟
جوابی بھش ندادم و خودش فھمید کھ سوالھ مسخره ای پرسیده و بعد دوباره
خودش گفت:طھورا ویلایی دیگھ الان نھ؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:چطور مگھ؟
طھورا:بگو حالا
ـ آره
طھورا:اوکی،بوس،بای بای.
بعدم قطع کرد...مات بھ موبایلم نگا کردم،این چش بود؟
سری تکون دادم و تماسو قطع کردم و اومدم دوباره بخوابم کھ چشمم بھ ھوا
افتاد.
کاملا تاریک بود و یھ ھالھ ای از نور ماه تو اتاق افتاده بود...از تخت اومدم
پایینو از اتاق زدم بیرون.
برقارو روشن کردم و رفتم سمت یخچال،درشو باز کردم...دریغ از یھ شیشھ
آب!
رفتم لباس پوشیدم و رفتم تا یکم خرید کنم...نیم ساعت بعد با کلی خرید
برگشتم ویلا و چون حوصلھ ی آشپزی نداشتم و از طرفی خیلیم گشنم بود،یھ
تخم مرغ درست کردم و مشغول خوردن شدم.
بعد خوردن شام...نشستم پای تی وی تا سرمو با اون گرم کنم اما...فایده
نداشت،فقط بھ صفحش خیره بودم و ھیچی نمیفھمیدم!


خاموشش کردم و یھ سویی شرت پوشیدم و رفتم بیرون...ھوا امشب خیلی
خوب بود و قرص ماھم از تو آسمون دیده میشد
رفتم کنار دریا و نشستم رو ماسھ ھا...
با دیدن دریا دوباره ھمھ چی واسم مرور شد،وقتی تو پاریس رفتم تو دریا و
داشتم غرق میشدم و تیام نجاتم داد...وقتی تو بغلش گرفتمو آوردم از آب
بیرون...وقتی لباسامو عوض کرد تا سرما نخورم،وقتی......
چون خلوت بود و کسی نبود تا غروره خورد شدمو ببینھ،صدامو آزاد کردم
و بلند داد کشیدم:
کجــــاااااییی؟لـــعنتی کجااااییی ببینی دارم میمیرم....کجـــاییی ببینی
خاطراتت مچالم کرده؟دارررررم میمیرم تیام...بلند داد میکشیدمو ھق ھق
میکردم.
شونھ ھامو دستام میلرزید و تموم صورتم خیس بود...حس بدی داشتم،حس
پوچی حس تنھایی حسی کھ ھیجوقت نداشتم...ھیـــچوقت!
یھ پاییزه زردو،زمستونھ سردو
یھ زندونھ تنگو،یھ زخم قشنگو
غمھ جمعھ عصرو،غریبیھ حصرو
یھ دنیا سوالو،تو سینم گذاشتی
جھانی دروغو،یھ دنیا غروبو
یھ درده عمیقو،یھ تیزی تیغو
یھ قلبھ مریضو،یھ آھھ غلیظو
یھ دنیا محالو،تو سینم گذاشــتی
رفیقم کجـــایـی؟؟دقیقا کجـــایـی؟؟
کجـــایـی تو بی من؟تو بی من کجـــایـی؟
رفیقم کجـــایــی؟؟دقیقا کجــایــی؟؟
کجـــایی تو بی من؟تو بی من کجـــایـی؟
آاااااااه خددددا
یھ دنیا غریبم،کجــایـی عزیزم؟؟
بیا تا چشامو،تو چشمات بریزم
نگو دل بریدی،خدایی نکرده
ببین خوابھ چشمات،با چشمام چھ کرده
ھمھ جارو گشتم،کجــایـی عزیزم؟


بیا تا رگامو،تو خونت بریزم
بیا روتو رو کن،منو زیرو رو کن
بیا زخم ھارو،یھ جوری رفو کن
عزیزم کجــایـی؟؟دقیقا کجــایـی؟؟
کجــایی تو بی من؟تو بی من کجــایـی؟ )کجایی محسن چاوشی(
دریا طوفانی شده بود،دیگھ موندنم درست نبود،چون اگھ غرق میشدم دیگھ
تیامی نبود کھ نجاتم بده،ھر چند ھمین الانم من غرق شدم،غرق در تیـــام!!
از رو زمین بلند شدمو با قدمای سست،وارد ویلا شدم و سرم گیج رفت و رو
اولین مبل نشستم و چشامو بستم........
وقتی کھ چشامو باز کردم،ھوا روشن شده بود... تعجب کردم،یعنی من دیشب
ھمینجا خوابم برده؟
از رو مبل بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونھ...احساس تشنگی زیادی
میکردم.یھ لیوان آب پرتقال واسھ خودم ریختم و یھ نفس سر کشیدم!!
میل بھ صبحانھ نداشتم و از طرفی حوصلمم سر رفتھ بود و کاری نداشتم کھ
انجام بدم...تو یھ تصمیم آنی،ھم واسھ وقت گذرونی و ھم واسھ اینکھ ناھار
داشتھ باشم،یھ بستھ گوشت گذاشتم بیرونو مشغول درست کردن ماکارونی
شدم.
وقتی تموم شد،ساعتم تقریبا نزدیکھ ٣بود...
ناھارمو خوردم و رفتم و رو کاناپھ دراز کشیدم،تی وی روشن کردم و
مشغول دیدن فیلم شدم.
فیلمش پلیسی بود اما عاشقانھ،دختره شوھرش پلیس بود و تو یکی از
عملیاتاش کشتھ شد و دختره با یھ بچھ موند تک و تنھا!
با دیدن این فیلم دوباره یاد عملیات خودمون و تیام افتادم.
ریموتو برداشتمو تی ویو خاموش کردم...نمیدونم این روزا چرا اشکام بی
اختیار سرازیر میشن.با یھ فکر کوچولو درمورد تیام؛ سر میخورن و رو
گونھ ھام جاری میشن...
پووفی کشیدم کھ یھو صدای قطره ھای بارون کھ بھ شیشھ میخورد،توجھمو
جلب کرد!!
از رو مبل بلند شدمو رفتم پشت پنجره؛ھوا ابری بود و داشت بارون
میومد...

من حتی از بچگی عاشقھ بارون بودم،بارون ھمیشھ حالمو عوض
میکرد...دیگھ معطل نکردمو سویی شرتم کھ از دیشب رو مبل افتاده بود و
گوشیمو برداشتمو زدم بیرون.
بارونش نم نم بود و خیلی شدید نبود،اما ھمینش لذت بخش بود برام...رفتم و
مثل این چند روز نشستم رو ماسھ ھا و با دستم آب و لمس کردم.
ھوای بارونی و منو دریا و شمال فقط یھ چیزو کم داشت؛تیام!
کاش بود...کاش!
دستمو بردم سمت گوشیمو رو یھ آھنگ پلی کردمو چشامو بستم و خودمو
غرقھ رویای تیام کردم...
ھوا دو نفرست،تو نیستی پیش من
دلم تنگھ واسھ،با تو قدم زدن...
ھوا دو نفرست،جای تو خالیھ
کجایی ببینی؟کجایی عشقھ من؟
٭٭٭
ھوا ھمونجوری،کھ تو دوست داشتیھ
من خیسھ خیسمو،داره بارون میاد
بی تو خیابونا،گم میکنن منو
دلم تنگھ برات،دلم تورو میخواد...
من عاشقت بودم،باور نمیکنم
فراموشت شده،منو بھ این زودی
ھوا دو نفرست،دارم گوش میکنم
ھمون آھنگی کھ،تو عاشقش بودی...
ھوا دو نفرست،تو نیستی پیش من
دلم تنگھ واسھ،با تو قدم زدن...
ھوا دو نفرست،جای تو خالیھ
کجایی ببینی؟کجایی عشق من؟
ھوا دو نفرست،مثل ھمون روزا
با تو این ھوا،کھ میده را بریم...
من با تو حاضرم،ھر جا بگی بیام
ھوا دو نفرست،بگو کجا بریم؟
٭٭٭


ھوا ھمونجوری،کھ تو دوست داشتیھ
من خیسھ خیسمو،داره بارون میاد
بی تو خیابونا،گم میکنن منو
دلم تنگھ برات،دلم تورو میخواد
من عاشقت بودم،باور نمیکنم
فراموشت شده،منو بھ این زودی...
ھوادو نفرست،دارم گوش میکنم
ھمون آھنگی کھ،تو عاشقش بودی
اشکام رو گونھ ھام میلغزید و تمومھ وجودم تیامو تمنا میکرد...
داشتم با لذت بھ آھنگی کھ توصیفھ حالم بود گوش میدادم کھ یھو...
احساس کردم دمای بدنم بالا و رفت و بھ ١٠٠درجھ رسید،ضربان قلبم رفت
رو ١٠٠٠و بعد...سردی و تلخی بویی کھ ھمھ دنیام بود!!
یھ نفر از پشت چسبید بھم و با دستاش دستامو لمس کرد...اشکام رو گونم
خشک شده بود و خودم جرأت نداشتم کھ برگردمو پشتھ سرمو ببینم،تنھا
سرمو آوردم پایینو بھ دستای گرم و مردونش کھ سفت دستامو گرفتھ بود
خیره شدم!
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و با صدای گرم و دلنشینش گفت:این آھنگا
چیھ گوش میدی؟
من کھ اینجام...درست تو بغلت!
با شنیدن صداش...چشامو رو ھم فشار دادم،بودن و نبودنش ھر بار باعث
حیرتم میشد،اما این بار...من دوروز پیش سره قبرش بودم ولی الان!الان
خودش اینجاس...نمیتونستم بھ صداش اعتماد کنم،واسھ ھمین چرخیدمو این
بار واقعا باورم شد کھ ھست،کھ زندس
دیگھ اون پوزخند ھمیشگی رو نداشت...یھ لبخند گرم کھ تمومھ جونمو بھ
آتیش میکشید رو لباش بود...نمیدونستم چیکار کنم،بخندم؟گریھ کنم؟
فقط تنھا کاری کھ اون لحظھ تونستم بکنم...آروم آروم خودمو کشیدم جلو و
پریدم تو بغلش.
دستامو دور کردنش حلقھ کردم و زدم زیر گریھ...جوری ھق ھق میکردم کھ
تو تمام این مدت نکرده بودم.
تیامم دستشو دور کمرم حلقھ کرده بود و منو سفت چسبیده بود!


بعدچند دقیقھ کھ آروم شدم از بغلش اومدم بیرونو دستامو آوردم بالا و رو
گونھ ھاش کشیدم و گفتم:تو واقعی؟؟یا رویاس؟
تیام لبخندی زدو کف دستمو بوسیدو گفت:نھ عزیزم،منم،تیام
-مگھ نمرده بودی؟شوخی بود؟
تیام:چرا دیگھ...رفتھ بودم اون دنیا،ولی دلم برات تنگ شد برگشتم!!
با این حرفش،خندم گرفت...خودشم خندید
اشکامو پاک کردم و گفتم:ھنوز باورم نمیشھ...تو چجوری......
حرفمو قطع کرد و گفت:پس گوش کن کھ واقعا داستانھ عجیبیھ!
دستمو زدم زیر چونم کھ ادامھ داد:وقتی از کما اومدم بیرون،ھمش دنبالت
میگشتم کھ ارسلان گفت کھ چقد حالت بد بوده و واسھ ھمین بھ زور
فرستادنت ایران.
چند روزی کھ گذشت و حالم بھتر شد،بچھ ھا واسشون کار پیش اومد و
زودتر رفتن و واسھ منم برای روزه بعدش بلیط گرفتن...منم صبح از خواب
پاشدمو وسایلمو جمع کردم و راه افتادم بھ سمت فرودگاه،وقتی رسیدم
نزدیکھ پرواز بود...رفتم چمدونمو تحویل دادم کھ یھو یادم افتاد گوشیمو جا
گذاشتم...سریع بھ یکی از مأمورای اونجا گفتم کھ میرمو برمیگردم،اونم
گفت باشھ فقط زود بیا!
منم جلدی پریدم و تاکسی گرفتم و رفتم گوشیمو برداشتمو اومدم فرودگاه کھ
چیشد؟گفتن پریده تمام.
حالا رفتم پیشھ یارو مأموره،میگم آقا من چمدونمو دادم بار..یکم گیج نگام
کرد بعد گفت:خودت چرا اینجایی پس؟
گفتم مگھ من بھ شما اطلاع ندادم میرم و برمیگردم؟؟
اونم گفت آقا بھ من اطلاع دادی بھ خلبان کھ ندادی؛پرید
گفتم چمدونم خب؟گفت ھیچی دیگھ شرمنده...منم خیلی کفری شدمو یکم داد و
بیداد کردم و برگشتم ھتلو واسھ یھ شب اتاق رزرو کردم...از فرداشم کھ خب
ھر روزی کھ رفتم،گفتن پرواز بھ ایران اخره ھفتھ...خلاصھ منم یھ ھفتھ ای
اونجا موندگار شدم
تا اینکھ چند روز قبلھ پرواز بھ اینجا،تو اینستا خوندم کھ دقیقا ھمون پروازه
ھواپیماش سقوط کرده و اتیش گرفتھ...


وقتیم کھ اومدم ایران،دیدم پرده مشکی زدن مرگ منو تسلیت گفتن...
انقد این جملشو بامزه گفت کھ خندم گرفت!!
تیام:خلاصھ تو اداره با دیدنم؛دو سھ نفر غش کردن،سھ چھار نفرم بھ خودم
تسلیت گفتن،پنج شیش تاشونم ١ساعت بدون حرکت بھم زل زدن
حرفاشو خیلی جدی و بدون خنده میزد ولی من خندم میگرفت کھ از اخر
گفت:حالا انقد نخند...امروز ھفتمم بود،بذا بعد چھل...چھ خوشحالم ھس
جوابشو ندادم و با خنده سری تکون دادم کھ جدی شدو گفت:طنین،خیلی
اذیتت کردم،ببخش منو
ـ دست خودت نبوده کھ...بعدشم مرگت سو تفاھم بوده!!
و من چقد مشتاقھ این سوتفاھم...تیام اومد جلو و دستامو گرفت و
گفت:فکرشو میکردی کھ زنده باشم؟
-نھ،اصن
تیام:خب ھمھ چی درست بود و ثابت شده بود کھ من مردم...مخصوصا اون
چمدونم کھ وسایلام بود...حالا معلوم نیست کدوم بدبختیو جای من دفن کردن
خندیدمو گفتم:بده مگھ؟مرگھ با عزت داشتھ...کھ بھ عنوانھ یھ سرگرد ازش
یاد شده!
تیام:راستی یھ وقتیم باید بشینیم و مفصل راجب مأموریتمون صحبت کنیم...
سری بھ نشونھ ی تأیید تکون دادم...بارونم دیگھ نم نم نبود و تند شده بود.
تیامم یھ نگاه بھ آسمون کرد و گفت:پاشو پاشو،الانھ کھ لیچھ آب
شیم...خندیدمو دستشو گرفتمو پاشدم و اومدیم کھ بریم سمت ویلا کھ
گفتم:واسا واسا
تیام واستاد و با تعجب نگام کرد کھ برگشتم سمت دریا و دستامو رو بھ
آسمون بلند کردم و داد زدم:خـــــــدایــــــا شـــــکــــــرت!!!
بعدم برگشتم سمت تیامو یھ نگا کوچولو بش کردم و پریدم تو...
چند دقیقھ بعد من تیام وارد شد و درو بست...رو اولین مبل نشستم و بھش
خیره شدم کھ گفت:چھ زود نشست!پاشو پاشو شام درست کن ببینم بلدی!!!
خندیدمو از جام پاشدمو گفتم:تا چی باشھ؟
تیام:زرشک پلو با مرغ
ابروھامو بالا انداختم و گفتم:اوه چھ خوش اشتھام ھس،پررو
رفتم تو آشپزخونھ کھ تیامم پشتھ سرم اومد و گفت:بنده در خدمتم


لبخندی بھش زدمو ھر دو مشغول آشپزی شدیم؛حدود ٢ساعت بعد آماده شد.
خودم رفتمو میزو چیدم و غذارو کشیدم و تیامو صدا زدم...اومد روبھ روم
نشستو با شوخی و خنده زرشک پلو با مرغو خوردیم!
بعدشم با ھم میزو جمع کردیم و ظرفارو شستیم...ھیچوقت چنین صحنھ ھایی
رو تصور نمیکردم...ھیوقت فکر نمیکردم کھ امشبو با تیام شام بخورم.
رفتمو نشستم رو یھ کاناپھ کھ تیامم اومد و رو مبل کنارم نشست و
گفت:آخیــش،چقد خوشمزه بود!
دستم درد نکنھ...
کوسنو از رو مبل برداشتمو پرت کردم سمتش کھ با یھ حرکت کرفتشوزد
زیر خنده.چشامو ریز کردم و گفتم:بچھ پررو...خوبھ بیشترشو من درست
کردم.
تیام:فرق نداره عزیزم،منو تو نداریم کھ!
ـ خب حالا...ببینم تو ادرس اینجارو از کجا گیر آوردی؟
تیام:خواھر زن گرامی
از حرفش خندم گرفت و لپام گل انداخت کھ گفت:اووو تورو خدا خجالت
نکش کھ اصن بھت نمیاد؛بعد یھ چشم غره رفت و ادامھ داد:ھنوز اون
حاضر جوابیاتو یادم نرفتھ
خندیدمو ھیچی نگفتم کھ یھو یادم افتاد و اومدم جلو و گفتم:چی راستی گفتی
طھورا بھت آدرس داده؟
تیام با بیخیالی پاشو رو پای دیگش انداخت و گفت:اوھوم
ـ طھورای دھن لق،دارم براش
تیام:چیکارش داری؟؟بھ زور گرفتم ازش
ـ بھ ھر حال نباید ادرس اینجارو بھ غریبھ میداد
تیام اول تیکھ ی حرفمو نگرفت و سری تکون داد ولی بعدش موشکافانھ تو
چشام نگا کرد و گفت:چی؟
لبمو گاز گرفتمو از جام پریدم و دویدم از پلھ ھا بالا...
تیامم اومد دنبالم...بدو بدو کلھ پلھ ھارو طی کردم و رفتم تو یھ اتاق و اومدم
درو ببندم کھ پاشو گذاشت لای در...
تقلا کردم تا نذارم بیاد تو ولی چون زورش از من بیشتر بود،درو باز کرد و
اومد تو...یھ لبخنده مرموزم رو لباش بود


من یھ قدم میرفتم عقبم و اونم یھ قدم جلو...تا افتادم رو تخت و اونم اومد و
روم خیمھ زدو شروع کرد بھ قلقلک دادنم...
میخندیدم و جیغ میکشیدم تا ولم کنھ ولی دست بردار نبود تا بالاخره خودش
خستھ شد و رفت کنار
دسمو رو دلم گذاشتھ بودم و با حرص نگاش میکردم کھ گفت:اینم تنبیھت کھ
دیگھ بھ من نگی غریبھ!!!
ـ تلافی میکنم حالا واسا
یھ شکلکھ با مزه بھ نشونھ ی بیشین بینیم بابا در آورد و بعدش گفت:ببینم تو
خوابت نمیاد
یکم فکر کردمو جواب دادم:چرا...
تیام:خب پس بخواب تو اینجا،منم میرم اتاق روبھ رویی...کاری داشتی صدام
بزن!
بعدم از رو تخت بلند شد و اومد از اتاق بره بیرون کھ گفتم:تیام
برگشت و گفت:جونم
ـ شب بخیر
خندید و گفت:شب بخیر خانومی!
بعدم درو بست و رفت...
چون امشب دیگھ فکرم راحت بود و دغدغھ نداشتم،راحت چشامو بستمو
خوابیدم.
صبح با صدای تیام کھ میگفت:پاشو دیگھ،چقد میخوابی
از جام پاشدمو گفتم:سلام
تیام:سلام ساعتھ خواب
ـ مگھ چنده؟
تیام: ١٢و ٢٠
ـ خب زیاده؟
تیام:نیس؟
ـ نھ
تیام:باشھ
خندیدمو از تخت اومدم پایینو گفتم:دیشب خوب خوابیدی؟
تیام:آره خوب بود تو چی؟

ـ منم بعده مدت ھا یھ خواب راحت داشتم
تیام لبخند زد و سرشو انداخت پایینو چیزی نگفت.
یکم بھ زمین خیره شد و بعد گفت:میرم پایین صبحونھ آماده کنم توام بیا...
تا اومدم حرفی بزنم از اتاق رفت بیرون.
منم رفتم و دستو صورتمو شستمو لباسمو عوض کردم و رفتم پایین.
میزه صبحونرو چیده بود و منتظرم واستاده بود
رفتم نشستم رو صندلی کھ اونم رو بھ روم نشست و گفتم:کدبانو شدیا،وقتشھ
شوھرت بدیم
تیام با این حرفم زد زیر خنده...منم خندیدمو واسھ خودم لقمھ گرفتم.
بعد خوردن صبحانھ اصرار کرد کھ ناھار بریم بیرونو بعدشم خرید!
ھر چی مخالفت کردم قبول نکرد؛منم رفتمو یھ مانتوی قھوه ای با شلوار
مشکی و شالھ قھوه ای و کفش اسپرت مشکی پوشیدمو رفتیم بیرون...تیامم
تیپ سر تا پا مشکی زده بود،درست مثھ دفعھ اولی کھ دیده بودمش!
بھ خواست من،سوار ماشین من شدیمو خودم نشستم پشت فرمون و رفتیم بھ
سمت یھ رستوران شیک...
ھر دو از ماشین پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم.ھمون اول یھ گارسون
اومد و یھ جای دنجو واسھ نشستن بھمون معرفی کرد،رفتیمو ھمونجا نشستیم
و دو پرس برگ سفارش دادیم.
بعد خوردن غذا،تیام پولشو حساب کرد و رفتیم بیرونو این بار اون نشست
پشت فرمون!
برگشتم سمتش و گفتم:حالا خرید چرا؟تو چیزی لازم داری؟
تیام:اِی،یھ چیزایی،ولی میخوایم واسھ تو لباس بگیریم
ـ لازم ندارم لباس
تیام:داری
ـ ندارم
تیام:عھ،لجباز،میگم داری بگو چشم
آروم گفتم:نچ
تیامم یھ چشم غره رفت و ھیچی نگفت... ١٠دقیقھ بعد رسیدیم بھ یھ
پاساژ،پیاده شدیمو رفتیم داخلش،مغاز ھارو یکی یکی میگذروندیم و رد
میشدیم کھ یھو تیام گفت:طنین طنین بیا


چشامو ریز کردم و دنبالش راه افتادم تا رسیدیم بھ یھ مغازه کھ لباسای
مجلسی داشت
یھ پیرھن قرمز،کھ آستینای بلنده تور داشت و کوتاھیش تا زیر زانو بود و
روی قسمت کمر و سینش منجق کار شده بود
ترکیب قشنگی داشت،برگشتم سمت تیامو گفتم:قشنگھ
دستمو کشید و گفت:بیا برو بپوشش
اومدم مخالفت کنم کھ کشیدم تو مغازه و بھ فروشنده کھ یھ دختر جوون بود
گفت:خانوم لطف کنید از این پیرھن قرمز کھ پشتھ ویترینھ سایز ایشونو بدین
دختره لبخندی زد و جواب داد:بلھ چشم
سریع پیرھنو اورد و داد دستم کھ تیام گفت:برو بپوش
ـ اخھ...
تیام:برو
دیگھ مخالفت نکردم،خو میخواد واسم لباس بخره بخره...والا
رفتمو تو اتاق پرو پوشیدمش،خیلی بھم میومد
داشتم خودمو تو اینھ نگا میکردم کھ تیام در زد و گفت:پوشیدی؟باز کن درو
یھ لبخند مرموز زدمو یھ چشمک بھ خودم تو آینھ و گفتم:نھ صبر کن
بعدم لباسو از تنم درآوردمو لباسای خودمو پوشیدم و درو باز کردم
تیام با دیدن من با لباسای خودم اخم بامزه ای کرد و گفت:کھ نمیذاری من
ببینم اره؟
-اوھوم،چھ معنی داره تو ببینی؟
تیام لبشو جوید و حرصی نگام کرد...دختره خندش گرفت و گفت:اقا بذارم
براتون؟
تیام:بلھ بذارید
منم از دختره تشکر کردمو از مغازه اومدم بیرون...
بعد من تیام با یھ پلاستیک تو دستش اومد بیرونو گفت:دارم برات
ـ تلافی دیشب بود،چیزی کھ عوض داره گلھ نداره...
یکم چپ چپ نگام کرد و دستمو گرفت و از پاساژ اومدیم بیرون و سوار
ماشین شدیمو راه ویلارو در پیش گرفت!

وقتی رسیدیم زودتر پیاده شدم و رفتم سمت در و کلید و انداختم توشو و تا
درو باز کردم یھو برقا روشن شد و جیغو سوتو دست و یھ عده کھ
میخوندن:تولــدت مبــارک
ھول شده بودم،دستم رو قلبم بود و نمیدونستم چیکار کنم کھ تیام از پشت سرم
اومد و بھم لبخند زد...از عکس العمل عادیش مشخص بود کھ خبر
داشتھ!واسھ ھمونم برام لباس خرید
از حالت شوک اومدم بیرونو رفتم داخل کھ اول از ھمھ طھورا پرید جلوم و
بغلم کرد و گفت:تولدت مبارک آبجی بزرگھ
منم متقابلا خندیدمو گفتم:قربونت آبجی کوچیکھ ولی بعدا یھ خورده حسابی با
تو دارم
طھورا یھ چشمک زد و ازم دور شد کھ مامانم اومد جلوم و بغلم کرد و بھ
ترتیب بابام،خالھ ھام،دختر خالھ ھامو داییامو و ...و از اخرم مامان تیام!!
ھمھ چی آماده بود،خونرو تزئین کرده بودن و کیک و کادوھام رو میز
گذاشتھ بودن...
موندم تو این مدت زمان کم چجوری تونستن انقد کارو انجام بدن
طھورا لباسی کھ تیام برام خریده بود و اورد و گفت:بیا برو بپوشش
یکم نگاش کردم و بعد لباسو از دستش گرفتمو رفتم بالا...
پوشیدمشو یھ ارایش دخترونم کردم و بھ خودم عطر زدمو رفتم بیرون کھ
صدای دستو جیغ بلند شد
تیام با تحسین و بقیھ با لبخند نگام میکردن...رفتمو نشستم شمعارو خاموش
کردم و کیکم بریدم و بعدم کادوھارو باز کردم...
طھورا یھ دستبند خوشگل و مامان و بابام با ھم واسم ماشین گرفتھ بودن،البتھ
تعویض با این ماشینی کھ دارم
و از ھمھ مھم تر،تیام واسھ منو خودش یھ گردنبند گرفتھ بود کھ رو یکیش
اول اسمھ خودش و رو اون یکی اول اسم من بھ لاتین نوشتھ شده بود و تیام
اسم خودشو انداخت گردن منو اسم منو گردن خودش...
بعد از صرف شام بزرگترا و جوونا پیلھ کردن تا منو تیام برقصیم کھ از
اخر با اصرارای زیاشون بلند شدیم...طھورا یھ اھنگھ شاد گذاشت و رفتیم
وسط
خیلی شیک و مردونھ میرقصید و از حرکت اضافھ خودداری میکرد...دو
دور با ھم رقصیدیمو اخرش واسمون دست زدن و رفتیم نشستیم...داشتم

شربت میخوردم کھ یھو مامان تیام گفت:اگھ اقای آریان اجازه بدن کھ ما
ھمینجا طنین جونو واسھ تیام خواستگاری کنیم
از حرفش شربت پرید تو گلومو بھ سرفھ افتادم کھ مامانم سریع زد
پشتم...مامان تیام خندید و گفت:شرمنده عزیزم غیر منتظره بود
لبخنده کوتاھی زدمو گفتم:خواھش میکنم...بابا یکم بھ من نگاه کرد و بعد
گفت:چی بگم راستش،منکھ تیام جانو میشناسمو ارادت خاصیم بھش دارم
خودشون باید تصمیم بگیرن...مامان تیام چرخید سمت منو گفت:قبولھ
دخترم؟راست و حسینی بگو خانوم خونھ ی آقا پسر ما میشی یا نھ؟
برگشتمو بھ تیام نگاه کردم کھ بدون ھیچ خجالتی تو چشام زل زده بود...ولی
من حرارت تمومھ بدنمو گرفتھ بود و گونھ ھام سرخ شده بود کھ مامان تیام
گفت:بگو دیگھ عزیزم...بلـھ؟؟
یھ نگا بھ مامانم و یھ نگا بھ بابام کردم کھ رضایتو تو صورتاشون دیدم و بعد
یھ لبخند زدمو سرمو انداختم پایین کھ ھمھ دست زدن...
بر طبق توافقات دو خانواده،واسھ اینکھ طولانی نشھ و ما زودتر بھم
برسیم،تصمیم گرفتن کھ واسھ دو ھفتھ نامزد باشیمو اخره ھفتم عروسی
بگیریم...
امروز ١٣روز از عقدمون میگذره،صبح فردای تولدم رفتیم محضرو عقد
کردیم.
تیامم از اداره واسھ ھردومون ١ماه مرخصی رد کرد...تو این روزا ھمش
دنبالھ خریده لباس عروسو کیفو کفشو سایر چیزا بودیم...درست یھ روز
دیگھ عروسیمھ و من ھنوز باور ندارم
اونم ازدواج با پسری کھ فک میکردم زیر خروارھا خاک باشھ!!!
نمیدونم حکمت خدا چی بود؟ولی ھر چی بود کھ سرنوشت خوبیو واسم رقم
زد.امروز قرار بود کھ تی بیاد دنبالمو بریم تا واسش کت شلوار
بخریم...صبح اومد دنبالم و رفتیم و یھ کت شلوار مشکی و پیرھن سفید با
کروات ذغال سنگی خریدیمو بعدشم رفتیم ناھارو تا شب یکم دور زدیمو بعد
شب منو گذاشت خونھ و ھر چی اصرار کردم بمونھ قبول نکرد و رفت!
تا صبح از فکر فردا خوابم نبرد...تا بلاخره ساعت ٩پاشدمو رفتم دوش
گرفتم و اماده شدم و با طھورا و مامان راھی آرایشگاه شدیم.

درست از ساعت ٩منو نشوندن رو صندلی تا ساعتھ ...٣
بعد کلی دستکاری کھ تو صورتم کرد آرایشگره لبخندی زدو گفت:مثھ ماه
شدی گلم
لبخندی زدم و گفتم:ممنون
میخواستم از رو صندلی بلند شم کھ طھورا منو دید و با چشای متعجب
گفت:وای طنین،تیام فدات شھ،چقد جیگر شدی تو!
بعدم چشمک زد کھ بھش چشم غره رفتم تا حسابھ کار دستش بیاد...از رو
صندلی پاشدمو خودمو تو آینھ نگا کردم...واقعنم خوب شده بودم و خیلی فرق
کرده بودم
موھامو واسم یھ طرفشو برده بود بالا و شینیون کرده بود و طرفھ دیگشو فر
کرده بود و ریختھ بود دورم...
ابروھامم رنگ قھوه ایو صورتمم بھ خواستھ خودم آرایش ملیح کرده بود...
از ارایشگره تشکر کردم و رفتمو با کمک طھورا لباسمو پوشیدم کھ
شاگردش گفت:طنین جون،آقا داماد منتظرن
ـ باشھ میرم الان
سریع شنلمو پوشیدمو خدافظی کردمو رفتم پایین...تیام یھ دستشو تو جیبش
کرده بود و با یھ ژست خاص بھ جنتوی سفیدش تکیھ کرده بود...
خیلی خوشتیپ شده بود لامصب،آروم آردم رفتم جلو کھ صدای پامو شنید و
اومد و یھ چند دقیقھ ای نگام کرد و بعد گفت:مثھ اینکھ اشتباه اومدم با اجازه!
اومد بره کھ گفتم:دیووووونھ
خندیدو گفت:خیلی خوشگل شدی خانومم
بعدم دستمو گرفتو نشوندم تو ماشبن؛البتھ با قر و فرو نازو اداھایی کھ
فیلمبردار دستور میداد!
خودشم سوار شد و یھ اھنگھ شاد گذاشت و تمومھ نیروشو خالی کرد رو
پدالھ گاز.......
مجلسمونو تو باغ گرفتھ بودیم،وقتی رسیدیم،تیام زودتر از ماشین پیاده شد و
اومد دره سمت منو باز کرد و دستمو گرفت و کمکم کرد کھ پیاده شم.
مامانھ خودمو تیام و باباھامون دم در منتظر ما واستاده بودن...لبخند زدمو با
تیام رفتیم سمتشونو باھاشون روبوسی کردیم.


بعد تبریک مھمونا وارد باغ شدیم و تو جایگاه عروس دوماد نشستیم...بھ
جمعیت،نگاه گذرایی انداختم و متوجھ شدم کھ ھمھ مھمونامون
اومدن...صدای موزیک زیاد بود و وسط یھ عده دختر پسر جوون ریختھ
بودن و میرقصیدن!
تیام برگشت سمتمو دستمو تو دستاش گرفتو گفت:چرا انقد یخ کردی
تو؟؟نکنھ ترسیدی؟بعدم یھ چشمک زد
خندیدمو گفتم:ترس؟مگھ جنی؟
تیام:شاید
ـ اذیت نکن
تیام اومد حرفی بزنھ کھ صدای ارسلانو شنیدم:بھ بھ اقا تیام...
چطوری طنین خانوم؟
منو تیام از جامون پاشدیمو باھاش دست دادیم کھ گفت:تبریک میگم،ماشالا
چقد بھم میاین!
ـ ممنون لطف داری
تیام:قربونت،ایشالا قسمت شما،از تو ھمینا یکیو انتخاب کن دیگھ سرگرد!!!
منو ارسلان خندیدیم کھ جواب داد:نھ بابا تیام ھم تو زن گرفتی بسھ...
ـ مگھ بده؟؟
ارسلان:نھ من جسارت نکردم
ھر سھ مون خندیدیم کھ ارسلان دوباره تبریک گفت و رفت...
بعد یکم نشستن طھورا اومد پیشم؛خوشگل شده بود...پیرھن آلبالویی دکلتھ
ولی بلند و موھاشم مدل جمع و باز درست کرده بود براشو یھ آرایش ملیح.
اومد دستمو کشید و گفت:پاشو ببینم،عروسم انقد تنبل؟؟
خندیدمو گفتم:اذیت نکن تورو خدا طھورا
طھورا:عھ پاشو بینم...بعدم روشو کرد سمت تیامو گفت:تیام پاشو زنتم بلند
کن.
تیام دستشو رو سینش گذاشت و یکم خم شد و گفت:چشم قربان
طھورا خندید و رفت و تیامم بھم گفت کھ پاشم تا یھ دور برقصیم.
مخالفت نکردمو بھ بدبختی از جام،با اون لباسھ سنگین پاشد و با ھم رفتیم
سمت پیست رقص کھ یھ پسر جوون کھ پشت ارکست بود،با میکروفون
گفت:عزیزان لطفا اینجارو واسھ رقص دو نفره ی عروس دوماد خالی
کنین،ممنون


بعد از این حرفش،ھمھ یکی یکی رفتن و نشستن سر جاشون.
منو تیامم مشغول رقص شدیم...درست مثل شبھ تولدم مردونھ و قشنگ
میرقصید و منم واسھ قشنگ شدن فیلممون چند تا حرکت با نازو ادا ام زدم...
بعد دو دور رقص،خستھ شدمو رفتیم نشستیم سره جامون...بعد ما دوباره
جمعیت بلند شدن و شروع بھ رقص کردن!!!
خلاصھ نزدیک شام شد و مامانم واسمون از ھمھ نوع غذا جدا کرد و تو
جایگاه مخصوصمون گذاشت و ماام رفتیم واسھ خوردن شام.
با شوخی و خنده شامو خوردیمو بعدشم دوباره یکم رقصیدیمو دیگھ اخرای
مجلس بود کھ تیام گفت پاشیم زودتر بریم کھ بھ عروس کشون برسیم.
مھمونای متفرقھ زودتر بلند شدنو رفتنو مھمونای خودیم آماده شدن کھ دنبال
ما بیان...منو تیام از باغ خارج شدیمو سوار ماشین شدیم،اونم پخشو روشن
کرد و صداشو زیاد کرد.......
آھااای...ای عشق ھمیشگیم
بیا بھ ھم بگیم:دوســت دارم
آھااای...تو کھ تازگیا،عشق من شدیا،دوســت دارم،دوســت دارم
این تیکشو تیام خودش بلند میخوندو باندای ماشینم میکوبید.
از تو آینھ بغل نگا کردمو دیدم کلی ماشین پشت سرموننو بوق میزننو سوت!
انقد تورو دوست دارم،کھ باورش آسون نیست
آخر میشی مالھ خودم،دنیا کھ بی بارون نیست
انقد تورو دوست دارم،کھ صد دفم نمیرم
باز عاشقھ تو میشمو،باز دستاتو میگیرم
شیشھ ی سمت خودمو تا اخر دادم پایینو گلمو از پنجره بردم بیرونو تکون
دادم کھ ماشین ارسلان اینام اومد کنارمونو واسمون بوق زد...
برگشتم سمت تیام،خوشحال بود،میخندید و این برام یھ دنیا می ارزید.
آھااای...دارو نداره من
دنیام مزاره من،دوســت دارم
آآھااای...بھ ھیشکی دل نبند!
تا میتونی بخند،دوســت دارم،دوســت دارم
انقد تورو دوست دارم کھ باورش آسون نیست

اخر میشی مالھ خودم دنیا کھ بی بارون نیست
انقد تورو دوست دارم کھ صد دفم نمیرم
باز عاشق تو میشمو،باز دستاتو میگیرم...
خلاصھ با کلی بوق بوق و خنده رسیدیم خونھ...این خونھ ای کھ قراره توش
زندگی کنیم،مالھ تیامھ و تا الان نذاشت من اینجارو ببینم،مثلا میخواست
سوپرایزم کنھ!!!
رسیدیم جلو دره خونھ،یھ خونھ ویلایی بزرگ و شیک کھ درش قھوه ای بود
و خودش یھ ساختمونھ یھ دست سفید!
این تیامم پولدار بود و رو نمیکرداااا!
اینبار خودم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ماشین مامان اینا،اونام پیاده
شدن و اومدن جلوم و با منو تیام روبوسی کردن...
بابام اومد دستمو گرفت و گذاشت تو دستھ تیامو گفت:پسرمم طنینمو بھ تو
سپردما،مواظبش باش
تیام:خیالتون راحت بابا،رو تخم چشام میذارمش
بابا:قربونت برم
بعد از اون رفتمو مامانمو بغل کردم کھ گریم گرفت؛ھم من ھم مامان!
بابام اومد و جدامون کرد و گفت:وا سفره قندھار کھ نیس...داره میره خونھ
بخت نھ پارریسا
بعدم چشمک زد کھ خندمون گرفت.
طھورا زود پرید بغلمکرد و کنار گوشم یواش گفت:اگھ میترسی میخوای
امشب پیشت بمونم؟
تو اون گریھ خندم گرفتو گفتم:گمشو..دیوونھ
طھورا:خووووش بگــذره!
یھ چشم غره رفتمو با مامان و بابای تیامم روبوسی کردم و خدافظی.
بعدی ربع وداع دم در،بالاخره اونا رفتن و تیامم ماشینو گذاشت تو پارکینگ
و اومد دستمو گرفت و رفتیم تو خونھ...
وارد خونھ کھ شدم،چشام از تعجب اندازه یھ توپ شده بود...چقد شیکھ
اینجا!!!


برگشتم سمت تیام کھ بھ در تکیھ زده بود و با یھ دست تو جیبش نگام
میکرد.بھش گفتم:خوش سلیقھ ایا...خودت چیدی؟
تیام:بعلھ بعلھ...خودم تک و تنھا
ـ عھ چرا تنھا؟
تیام:خو سلیقشونو قبول نداشتم،میخواستم خودم واسھ خانومم خوشگل بچینم
اینجارو
لبخندی زدمو با دستم براش بوس فرستادم و اومدم رد شم کھ گفت:اووو اووو
واسا بینم با دست قبول نییس!
یھ چشمو بستمو مظلوم نگاش کردمو گفتم:قبول کن
تیام:نچ
ـ خواھش
تیام:اصن
ـ عھ،اصن نکن
شونھ بالا انداختمو دره خونرو بستم و راھمو بھ سمت اتاق خواب گرفتم کھ
اومد و از پشت بغلم کرد...
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و دستاشو دور کمرم حلقھ...لباشو رو سر
شونھ ی لختم گذاشت و گفت:میدونی از کی میخواستمت طنین؟
ـ نھ..از کی؟
تیام:از دفھ اول کھ دیدمت،ولی خب اصن بھ این خواستن پا ندادم چون
اصولا میونھ ی خوبی با دختر جماعت نداشتم ولی تو...تو فرق میکردی
اصن.
لبخند زدمو صورتمو برگردوندم سمتش کھ بھ لبام خیره شد،یکم خیره نگا
کردو بعد تو چشام زل زد!
چند دقیقھ بدون ھیچ حرفی تو ھمین حالت بودیم کھ ازم جدا شد و گفت:برو
ھم اتاق و ببین ھم لباستو عوض کن،منتظرم
از این ھمھ خوب بودنش تھ دلم قربون صدقش رفتمو گفتم:باشھ
بعد از اون رفتمو داخل یھ اتاق،کھ اتاق مشترکمون بود شدم.
اتاقھ بزرگی بود و ترکیب رنگاش مشکی-بنفش بود،چون تیام عاشق رنگھ
مشکی و منم خب بنفشو دوس داشتم؛این دوتا رنگو کار کرده بود.
وسط اتاقم یھ تخت دونفره بود و دیگھ َ ِ کمد لباسو حمام مستر.


رفتم جلو آینھ و اول گوشواره ھامو گردنبند و درآوردمو بعدم مشغول
بازکردن زیپ لباس شدم...ولی ھر کار میکردم باز نمیشد!!.
اوف...نخیر باز نشد کھ نشد...با لب و لوچھ آویزون نشستم رو تخت کھ در
باز شد و تیام اومد تو...
تیام:عھ چرا لباستو عوض نکردی
ـ نتونستم زیپشو باز کنم
تیام خندید و گفت:خو عزیزم اینکھ ناراحتی نداره پاشو باز کنم برات!
از جام بلند شدمو تیامم اومد پشت سرم واستاد و با زیپم درگیر شد،بعد چند
ثانیھ احساس کردم کھ زیپو کشید پایین...داشتم از خجالت آب میشدم،سرمو
انداختم پایینو ھیچی نگفتم کھ تیام منو چرخوند سمت خودش.
تو چشاش نگا کردم کھ گفت:نبینم خانومم ازم خجالت بکشھ.
لبخند کوتاھی زدمو ھیچی نگفتم...تیامم با دیدن سکوتم اومد جلومو دستاشو
دور کمرم حلقھ زد،منم متقابلا دستامو انداختم دور گردنش...چسبید بھم و
فاصلرو بھ ١سانت رسوند.اول لباشو گذاشت رو پیشونیمو بویسید،بعد
چشامو،گونمو در آخر رو لبام و با شدت شروع بھ بوسیدن کرد.
چشاشو بستھ بود ولی من چشامو باز نگھ داشتھ بودم...بعد چند دقیقھ سرشو
گرفت بالا و با چشای خمارش تو چشام خیره شد...
خواستن تو نگاش داد میزد؛پیشونیشو رو پیشونیم گذاشت و
گفت:طنین...دوسـت دارم!!!!!
با شنیدن این جملھ انگار دنیارو بھم دادن،لبخند زدمو گفتم:خیلی منتظر
شنیدنش بودم تیام
ولی من دوست ندارم،عاشقتم!!!
تیامم با شنیدن اعترافم،گونمو بوسید و گفت:پس اجازه ھس؟؟؟
لبخد زدمو چشامو بھ نشونھ ی تأیید رو ھم گذاشتم کھ دستشو برد سمت
لباسمو چند لحظھ بعد پیرھنم افتاد رو زمین...
اومد جلو دستشو گذاشت رو گردنمو دوباره شروع بھ بوسیدن لبام کرد و در
ھمین حال بغلم کرد و گذاشتم رو تخت...پیرھنشو باز کرد و انداخت اونور و
بعد روم خم شد و.............!


صبح با صدای افتادن چیزی چشامو باز کردم و نشستم تو جام،تیامو ددم کھ
داره شیشھ ی ادکلنشو از رو زمین برمیداره و ھمزمان میگھ:اخ اخ،دستم
بشکنھ...ببخشید بیدارت کردم عزیزم
لبخندی زدمو دستی رو چشام کشیدم و گفتم:نھ اشکال نداره باید بیدار
میشدم...
اومدم از تخت برم پایین کھ درد بدی زیر دلم کشید،تو خودم جمع شدمو
تکون نخوردم کھ تیام متوجم شد و با نگرانی اومد نشست کنارمو
گفت:چیشدی طنین؟؟دلت درد میکنھ؟
ـ نھ چیزی نیس!
تیام:پاشو پاشو حاضر شو ببرمت دکتر
ـ نھ بابا،خوبم بخدا تیام
تیام:مطمئنی؟
ـ آره عزیزم
تیام:ھووف از دست تو
اینبار اومدم بلند شم کھ متوجھ شدم لباس تنم نیس،سریع ملافرو دورم
پیچیدمو یھ راست رفتم تو حموم.
آب سردو باز کردمو باش دوش گرفتم تا حالم جا بیاد...ھنوزم درد و احساس
میکردم ولی خب چیزی نیس.
بعد ١٠دقیقھ اومدم بیرون کھ تیام تو اتاق نبود...موھامو نیم خشک کردم و
دم اسبی بستم و یھ تاپ فیروزه ای با دامن کوتاه مشکی پوشیدم و یھ رژ قھوه
ایم زدم و رفتم بیرون!
تیام رو صندلی آشپزخونھ نشستھ بود و میز صبحانم چیده بود.
رفتم سمت میز کھ دیدم اوه چھ بندو بساطی؛از کره و پنیر و آب پرتقالو شیر
و چای و سھ مدل نون و حلوارده و...گرفتھ تا حلیمو تخم مرغ!!!!
چشامو گرد کردم و گفتم:اینا از کجا؟؟خودت خریدی؟
تیام در حال لقمھ گرفتن بود کھ با حرفم یھ لبخند پھن زدو گفت:نھ بابا،ساده
ایا!!!
مامانم و مامانت سره صبح تشریف آوردن ھم حالھ عروسو دخترشونو
بپرسن ھم فضولی کنن ببینن دیشب خوش گذشتھ یا نھ؟بعدم چشمک زد و
لقمرو گرفت سمتم.
یھ چشم غره بھش رفتمو لقمرو ازش گرفتمو صندلی رو بھ روش نشستم...

ـ چرا بیدارم نکردی ببینمشون؟
تیام:خودشون گفتن
ـ گفتم اینا کاره توعھ تنبل نیس
اخم بامزه ای کرد و گفت:خوبھ دیشب با ھم خوابیدیم و تازه تو دیرترم
پاشدی نامرد!!
بعدشم با اون فعالیتایی کھ دیشب من کردم ازم چھ توقع داری؟
خندیدم و نمک پاشو پرت کردم سمتش کھ رو ھوا گرفتتشو خندید.بعد
خوردن صبحانھ،پاشدمو میزو جمع کردم و مشغول شستن ظرفا شدم...
تموم کھ شد،اومدم از آشپزخونھ بیام بیرون،کھ دیدم تیام لباسای کارشو
پوشیده!
ـ میری اداره؟
تیام:آره عزیزم باید برم،دیشب ارسلان گفت یھ سر برم واسھ مأموریتمون یھ
جلسھ گذاشتن..
ـ جلسھ؟خب پس منم باید بیام کھ
تیام:آره اتفاقا ارسلان گفت ولی من گفتم خانومم خستست نمیاد!
-عھ؟
تیام چشمک زدو گفت:آره
ـ من کھ خوبم،منم میام
تیام:خانومی...کار خاصی ندارن،میخوان حرف بزنن روزه ارتقای درجرو
معلوم کنن
ـ جدی؟
تیام:بلھ عزیزم
ـ باشھ برو
تیام:استراحت کن شمام...
ـ چشم
تیام اومد جلومو چشامو بوسیدو گفت:چشمت بی بلا!
لبخندی زدمو اومد کھ بره گفتم:تیام
تیام:جونم

یکم مکث کردمو بعد بدو بدو رفتمو پریدم بغلش...پاھامو آوردم بالا و دور
کمرش گذاشتم و سرمو آوردم پایین و تو چشاش نگا کردم
دستشو دور کمرم گذاشت و بھ لبام خیره شد،معطل نکردمو لبامو گذاشتم رو
لباش...یکم کھ بوسیدمش،لب پایینیشو دندون گرفتم و از بغلش پریدم پایین!
مثھ لشکرای شکست خورده نگام کرد و گفت:نامرد...میای یھ بوس
میکنی،دلھ آدمو میبری بعد میری؟
خندیدمو گفتم:بستھ دیگھ
تیام:شب بھ حسابت میرسم
زبونمو براش درآوردم کھ اومد جلو و گازش گرفت کھ جیغم رفت
ھوا...خندید و بای بای کرد و رفت بیرون.
"تیام"
از خونھ کھ خارج شدم،تمومھ وجودمو طنینو صدا میکرد...نمیدونم چرا ولی
دلم نمیخواس یھ لحظم رھاش کنم!
پوفی کشیدم و رفتم سوار ماشینم شدمو روندم بھ طرف اداره...
بعد از ١ساعت بالاخره از ترافیک سنگین تھران خلاص شدمو رسیدم...قبل
از اینک برم اداره ،یھ جعبھ شیرینی خریدم و بعد رفتم اونجا...ماشینو جای
ھمیشھ پارک کردم و رفتم تو!
وارد کھ شدم،بچھ ھا سوت کشیدنو دست زدن
با صدای اونا،سرھنگ از اتاق اومد بیرونو گفت:چھ خبره؟؟اداراررو
گذاشتین رو ســ..
منو کھ دید ادامھ حرفشو خورد و لبخند زدو اومد جلو.
سرھنگ:ببین کی اینجاس
احترام نظامی گذاشتمو گفتم:سلام قربان ارادتمندم
سرھنگ:سلام سرگرد،خوبی پسرم؟
ـ قربان شما
سرھنگ:مبارک باشھ پسر
با حرفھ سرھنگ یادم از شیرینی افتاد و ستوان کریمیو صدا زدم و گفتم کھ
پخشش کنھ،بعد رومو کردم سمت سرھنگو گفتم:سلامت باشین،ھمھ اینارو
مدیون شماییما...راستی چرا تشریف نیاوردین دیشب؟


سرھنگ:ببخش پسرم،کار برام پیش اومد،دلم خیلی میخواس ولی نشد...
ـ قربونتون،اشکال نداره
بعد از سرھنگ،بچھ ھا یکی یکی اومدنو تبریک گفتن...سرھنگ از طنین
پرسید کھ گفتم موند خونھ تا استراحت کنھ!
خلاصھ بعد کلی حرف راجب عروسی و ازدواج ما،رفتیم تو اتاق سرھنگ
تا حرف بزنیم...
ارسلان و آرمینو کیھان و دو سھ تا از بچھ ھا ام اومدن تو اتاق.
سرھنگ:خب بچھ ھا،واسھ پایان مأموریتتون کھ با موفقیت زیادی ھمراه
بود،میخوایم ھمتونو ارتقا درجھ بدیم...
بھ نظرتون مراسمو چھ روزی بذاریم خوبھ؟
آرمین:سرھنگ فک کنم واسھ ھفتھ آینده بھتره...چون ای ھفتھ قراره تیم
تحقیقاتی بیان،حالا بازم نظر بچھ ھا
ـ آره با آرمین موافقم
ارسلان:منم فک میکنم بھترین زمان ھمون موقعس.
سرھنگ:کیھان جان شما چی میگی؟بقیھ؟
کیھان:موافقم سرھنگ درستھ
وقتی بقیم ھمین نظرو دادن و تایید کردن،قرار شد کھ ھفتھ ی آینده مراسمو
برگزار کنیم!
بعد تموم شدن جلسھ،بچھ ھا و سرھنگ گفتن کھ بھ طنین سلام زیاد برسونم
و زودتر برم خونھ!
منم از خدا خواستھ از ھمھ خدافظی کردمو جلدی سوار ماشین شدمو راه
خونرو در پیش گرفتم.
وقتی رسیدم...بوی خوش قرمھ سبزی،تمومھ خونرو پر کرده بود!
لبخند زدمو وارد شدم،طنین انقد مشغول کار بود متوجھ اومدم نشد...پشت بھم
واستاده بود و داشت سالاد درست میکرد...رفتمو آروم آروم نزدیکش شدم و
از پشت بغلش کردم.
چون بھ کارام عادت داشت،نترسیدو آروم سرشو برگردوند و گفت:جناب
سرگرد،من یھ پلیسما!!!
صدای قدماتو ھر چند آرومم حس میکنم.
تیام:اه رکب خوردم
طنین خندیدو ھیجی نگفت.

"طنین"
بعد رفتن تیام،تصمیم گرفتم اولین روزه مشترکھ زندگیمونو پاشم غذا درست
کنم.
چون مامانم برام مواد قورمھ سبزیو از دیشب آماده کرده بود،سریع رفتمو
مشغول شدم
داشتم خورشتو ھم میزدم کھ تلفن خونھ زنگ خورد.
زیرشو کم کردم و رفتم تلفنو برداشتم و جواب دادم:بلھ؟
مامان تیام:سلام عروس گلم
ـ سلام مامان خوبین؟
مامان تیام:مرسی عزیزدلم،تو خوبی؟راحتی؟
ـ خداروشکر آره ھمھ چی عالیھ
مامان تیام:قربونت برم،مزاحمت نمیشم میخواستم حالتو بپرسم،ببینم درد کھ
نداری؟
لبم و گاز گرفتمو گفتم:خدا نکنھ...مراحمین شما،نھ مامان من خوبم
مامان تیام:خداروشکر عزیزم،پس بھ تیام سلام برسون خدافظ.
ـ چشم شمام بھ بابا و صیام سلام برسونین...خدافظ.
تلفنو گذاشتم و رفتم دوباره غذامو چک کردم و وسایلھ سالادو بیرون آوردم
از یخچالو مشغولھ درست کردنش شدم.
خیلی نگذشتھ بود کھ صدای قدمای آھستھ ای و شنیدم...ھم از بوی عطرش و
ھم از آھستھ اومدنش تابلو بود کھ تیامھ...اما بدبجنسی کردمو برنگشتم و گفتم
بذارم بچھ با خیالھ خودش کھ منو غافلگیر میکنھ بمونھ!!!
بالاخره نزدیکم شد و چسبید بغلم کرد،ھیچ حرکتی نکردمو بعد چند ثانیھ
سرمو چرخوندم سمتش و گفتم:جناب سرگرد،من یھ پلیسما!!!صدای قدماتو
ھر چند آرومم حس میکنم.
تیام:اه رکب خوردم
خندیدمو ھیچی نگفتم و بھ کارم ادامھ دادم
تیام ازم جدا شد و یھ صندلی کشید و نشست روش؟
ـ ازاداره چھ خبر؟

تیام:اوووه نگو،اول از ھمھ کھ با سیل تبریکا مواجھ شدم،دوم با سلامایی کھ
خدمتت باید میرسوندم،سومم مراسم ارتقا درجھ شد ھفتھ آینده!
ـ عھ؟چھ خوب
تیام:ھوم...تو چھ خبر؟چیکارا کردی؟
ـ منم غذا درست کردم دیگھ،راستی مامانتم زنگ زد...سلام رسوند
تیام:سلامت باشع،حتما کلی بازپرسی کرد واسھ دیشب نھ؟
اینو گفتو بعد خندید...منم متقابلا خندیدمو گفتم:نخیر...بی حیا....منحرف...اه
اه...لوس...مسخره!
تیام:دمت گرم،تو کمترین زمان، ٤تا فوش؛خیلیھ ھاااا
اول خندیدم ولی بعد بھش چشم غره رفتم و اونم اومد لپمو بوسید و رفت
بیرون.
لباساشو عوض کرد و بعدش مشغول خوردن ناھار شدیم...بعد ناھار ظرفارو
با ھم شستیمو رفتیم تو اتاق.
ھر دو خستھ بودیمو رفتیم رو تخت...تیام اومد جلو و موھامو زد کنار و لبمو
بوسید...دستامو دور گردنش حلقھ کردم و اونم کمرمو گرفت و بھ بازوش
اشاره کرد.
خودمو کشیدم جلو و سرمو رو بازوی عضلھ ای و ورزشکاریش گذاشتمو
چشامو بستمو خوابیدم..!!!.
چشامو کھ باز کردم،اتاق کاملا تاریک بود...تیامم ھنوز خواب بود.
آروم از جام پاشدم و از تخت اومدم پایین و از اتاق خارج شدم...برقارو
روشن کردم و قھوه دم کردم،رفتم تی ویو روشن کردم کھ تیام از اتاق اومد
بیرون.
تیام:سلام خاانوم،خوب خوابیدین سھ ساعت رو بازو بنده؟
خندیدمو گفتم:بعلھ،خیلی خوب بود!
تیام:مشخصھ!
رفت دستو صورتشو شست و اومد و منم تا اون موقع دو فنجون قھوه ریختم
و منتظرش شدم.اومد و نشست کنارمو قھوشو دستش گرفتو مشغول خوردن
شد...
ـ تیام؟
تیام:جونم


ـ بریم بیرون؟
تیام:کجا مثلا؟
-پارک،گردش
تیام:پاشو بپوش بریم
با این حرفش مثھ بچھ کوچولو ھا ذوق کردم و از جام پاشدمو پریدم تو
اتاق...یھ لی سورمھ ای و مانتو مشکی و شال سورمھ ای پوشیدم و یکمم
آرایش کردم و رفتم بیرون!
تیام با تعجب داشت نگام میکرد...
ـ چیشده؟
تیام:چقد زود حاضر شدی...
-دیگھ دیگھ،پاشـو
تیامم اخرین جرعھ قھورو خورد و پاشد و رفت تو اتاق.
بعد ۵دقیقھ اومد بیرون...باھام ست کرده بود ولی برعکس من پوشیده
بود...تی شرت سورمھ ایو شلوار مشکی.
کلا مشکیو دوست داشتو خیلیم بھش میومد...تیام زودتر رفت تا ماشینو از
پارک دربیاره و روشن کنھ،منم مثلھ کدبانوھا،آب و برقو گازو چک کردمو
از خونھ رفتم بیرون.
تیام تو ماشین منتظر نشستھ بود،دره ماشینو باز کردم و سوار شدمو اونم گاز
داد و حرکت کرد.
تو راه چشمم بھ یھ پارک بزرگ افتاد...از تیام خواستم کھ بریم اونجا.
اونم ماشینو پارک کرد و پیاده شدیمو بازوشو تو دستم گرفتم و شروع کردیم
بھ قدم زدن...یھو دلم یھ چیزی خواست،چشامو ریز کردم و لبامم غنچھ و
برگشتم بھ تیام نگا کردمو گفتم:
میگم...
تیام با دیدن قیافم،زد زیر خنده و گفت:چی میگی خانوم کوچولو؟
با قیافھ ی مظلومو یھ َ نمھ اخم از کوچولویی کھ بھم نسبت داده بود گفتم:من...
تیام:تو؟؟
-خب من...
تیام:خب تو؟؟
-عھ...من
تیام:عھ...تو؟؟


خندیدمو یھ مشت زدم بھ بازوشو از اخر گفتم:من بستنی میخوام!
تیام:خب بخر!
-عھ دستت درد نکنھ،پس شوھر کردم واسھ چی؟
تیام:شوھر کردی واست بستنی بخری؟
-پس چی؟
تیام:مرسی کھ زودتر با حقایق رو بھ روم کردی...فردا،محضر،طلاق
لبامو جمع کردمو گفتم:دلت میاد؟
تیام موشکافانھ نگام کرد و گفت:معلومھ کھ نھ خوشگلم
بعدم بھ نیمکتھ پشت سرم اشاره کرد و گفت:بشین تا برگردم و سھ سوتھ دور
شد.
وقتی برگشت دو تا بستنی قیفی بلنده شکلاتی-وانیلی خریده بود.
از دستش گرفتمو با لذت شروع بھ خوردن کردم...وسطاش کھ رسید،دیدم کھ
واقعا جا ندارم.
برگشتم سمت تیام،کھ دیدم دست بھ سینھ داره منو نگا میکنھ!!
با تعجب بھ دست خالیش نگا کردمو گفتم:خوردیش؟
تیام:ھوم
-نــھ!
تیام:آرره
بعدم بستنیمو از دستم قاپیدو و شروع بھ خوردنش کرد...خندیدمو بھش زل
زدم...بعد تموم شدن بستنی،بلند شدیمو یکم دیگھ قدم زدیمو بعد سوار ماشین
شدیمو راه افتادیم بھ طرف خونھ.
بالاخره روزمراسم ارتقا درجھ رسید...
صبح زود،منو تیام ھر دو پاشدیمو صبحانھ خوردیمو بعد ھر دو با لباسای
نظامی از خونھ خارج شدیم.
من تا حالا تیامو تو این لباس ندیده بودم ولی خیلی بھش میومد،قربونش برم
ھر چی میپوشید بھش میومد...سوار ماشین شدیمو روند بھ سمت اداره.وقتی
رسیدیم،ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم رفتیم داخل...اول از ھمھ ارسلان
اومد جلو و گفت:بھ بھ زوج خوشبخت ما چطورن؟
تیام:قربون تو
ـ سلام،مرسی ماام خوبیم...
ارسلان خندید و گفت:سلام سروان

ھمونجا سرھنگ رسید و زد رو شونھ ی تیامو رو بھ من گفت:سلام
دخترم...حواست کھ بھ گل پسره ما ھست؟
-سلام سرھنگ،مثلھ اینکھ ایشون باید حواسش بھ ما باشھ ھااا نھ من حواسم
بھ ایشون...شوھر کردم،زن کھ نگرفتم!!
ھمھ زدن زیر خنده کھ سرھنگ گفت:ھنوز از شیطونیات کم نشده دختر...بھ
قول خودت شوھر کردی،بزرگ شو
خندیدمو احترام نظامی گذاشتمو گفتم:چشــم
بعد از اون ھمھ بھ محوطھ ی بیرونی اداره کھ مخصوص مراسمای نظامی
از جملھ ارتقای درجھ بود رفتیم.
تیام اومد کنارمو دستم و گرفت و فشرد و منم متقابلا بھش لبخند زدم...بعد از
خوندنھ سرود ملی و رزمایش،اول از ھمھ سرھنگ اومد پیش منو تیام و
یکی یھ دونھ ستاره بھمون اضافھ شد.
از خوشحالی از از پا نمیشناختم...اینم از ارتقا.بالاخره بعد تموم شدن مراسم
و خدافظی،از اداره خارج شدیمو سوار ماشین شدیمو راه افتادیم کھ تیام
گفت:عزیزم ببرمت خونھ؟چون من باید برگردم اداره
-خب...نھ بذارم خونھ مامانم
تیام:چشم
راه افتاد بھ سمت خونھ و تو راه حرفی بینمون رد و بدل نشد
وقتی رسیدیم،خواستم پیاده شم کھ یھ فکر شیطانی تو سرم اومد...رو بھش
گفتم:خب من میرم پس،بھم زنگ بزن کارت تموم شد.
تیام:اوکی...بھ سلامت خانومم
لبخند زدمو اومدم پیاده شم کھ دوباره برگشتمو گفتم:راستی...
تیام سوالی نگام کرد کھ رفتم جلو و گونشو بوسیدمو خواستم پیاده شم،کھ
فھمید و تو بغلش نگھم داشت!!!
سرمو آورد بالا و گفت:کجا؟عمرا بذارم بری
-عھ تیام...نکن زشتھ تو خیابون
تیام:اھا تو خیابون میچسبی بوسم میکنی کھ زشت نیست
-اون از لپت بود
تیام:بالاخره

بعدم لبامو با لباش قفل کرد و مشغول بوسیدن شد و بعد چند دقیقھ کشید
کنار...ھر دو نفس نفس میزدیم کھ بھش لبخند زدمو از ماشین پیاده
شدم...میدونم یکم دیگھ میموندم،راضی نمیشد و راشو کج میکرد خونھ!!
زنگ خونرو زدم و با صدای مامان کھ میگفت کیھ بھ خودم اومدم
-منم مامان
مامان:بیا تو عزیزم
درو برام زد و منم واسھ تیام دست تکون دادمو رفتم تو...
مامان با دیدنم،اومد جلو و بغلم کرد و گفت:سلام دخترم
-سلام مامان جونم،چطوری؟
مامان:خوبم عزیزم تو خوبی؟؟
-خوبم مامان،چھ خبرا؟طھورا کو؟
مامان:سلامتی...رفتھ بیرون واسھ تولد دوستش کادو بخره.
-ھوم...بابا چی؟
-مامان:باباتم ادارست
سری تکون دادمو رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم...خواستم از اتاق بیام
بیرون،کھ احساس کردم دلم پیچید...یھو حالم بد شد و جلو دھنمو گرفتم و
رفتم تو دستشویی...تمام محتویات معدم کھ خالی شد،چند بار آب زدم بھ
صورتم و درو باز کردم و رفتم بیرون...مامان با دیدنم زد بھ صورتشو
گفت:خاک بر سرم،چیشدی تو؟چرا رنگت پریده؟
-ھیچی بابا...بھم خوری کردم،حالم یکم بد شد
مامان:بذا الان برات دمنوش میارم بخوری حالت جا بیاد...
حالم بھتر شده بود کھ زنگ زدم تیامو گفتم بیاد دنبالم،اونم اومد و چون خستھ
بود دیگھ نیومد داخلو منم آماده شدم و از مامان اینا خدافظی کردمو رفتم
بیرون.
سوار ماشین شدمو بھش سلام کردم،اونم جوابمو داد و راه افتاد.
وقتی رسیدیم خونھ ھم چند باری حالم بھم خورد کھ بازم نذاشتم تیام متوجھ
شھ...چون نمیخواستم نگران شھ اما...اما حدس میزدم کھ...کھ...
رفتم تو اتاق خوابو،یھ لباس خواب بچگونھ کھ تو دوران مجردی
میپوشیدمشو خوشگل بود و پوشیدم و رفتم تو تخت

تیام وقتی اومد،با دیدنم تو این لباس شوکھ شده بود ولی بعدش کلی بھم
خندید...اومد کنارم خوابید و مثل ھر شب بغلم کرد و تو آغوشش بھ یھ خوابھ
شیرینھ دیگھ رفتم...
صبح با بیدار شدن تیام،منم بیدار شدم ولی خودمو زدم بھ خواب...چون صبح
زودتر بلند شدمو زنگ زدم اداره و مرخصی رد کردم،سرھنگ گف کھ
چوب خطم پر شده و دیگھ نمیتونم مرخصی بگیرم؛ولی خواھش کردم ازش
کھ امروزم بھم بده و بھ تیامم چیزی نگھ کھ خودم درخواست کردم.
تیام موقع رفتن،اومد کنارمو از صدای نفساش کھ بھ صورتم میخورد معلوم
بود کھ میخواست بیدارم کنھ ولی دلش نمیومد!
یواشکی زیر چشمی نگاش کردم کھ دیدم از جاش بلند شد و از اتاق رفت
بیرون.
با شنیدن صدای در خونھ،کھ خبر از رفتن تیامو میداد،نفس عمیقی کشیدم و
از جام بلند شدم...تخت و مرتب کردم و رفتم بیرون.
بھ زور چند لقمھ صبحانھ خوردم و لباس پوشیدمو از خونھ زدم بیرون.
سوار تاکسی شدم و آدرس یھ آزمایشگاھو بھش دادم.
بعد یھ ربع رسیدیم،پیاده شدم و پولشو حساب کردم و وارد شدم.رفتم سمت
سرپرستاری و رو بھ پرستار کھ دختر جوون و خوشگلی بود گفتم:سلام
خانوم...واسھ آزمایش مزاحمتون شدم.
پرستار:سلام عزیزم،چھ آزمایشی؟
-بارداری
پرستار لبخندی زد و سرتاپامو نگاه کرد و گفت:بفرمایید اینجا گلم...رفتم بھ
سمت اتاقی کھ راھنمایی کرده بود و بعد از انجام آزمایش اومدم بیرونو رو
بھ خودش گفتم:ببخشید جوابش کی آماده میشھ؟
پرستار:فردا عزیزم
با عجز نگاش کردمو گفتم:وای فردا کھ خیلی دیره،نمیشھ زودتر آمادش
کنین؟؟لطفا
التماسمو تو چسام ریختمو بھش زل زدم کھ خندید و گفت:خیلھ
خب،اونجوری نکن دختر...باشھ نیم ساعت دیگھ حاضره!

لبخند تشکر آمیزی زدم و اومدم برم بشینم کھ پرسید:چرا انقد عجلھ داری
حالا خانومی؟
-شاید دیگھ وقت نکنم بیام واسھ جوابش
پرستار:شاغلی؟
-بلھ
پرستار:چھ شغلی؟
-سروان ھستم
چشای پرستاره برق زد و گفت:وای چھ مامان پلیس نازی!
خندیدمو با گفتن کلمھ مرسی رفتم و تا آماده شدن جواب آزمایش سر جام
نشستم.
بعد نیم ساعت علافی،پرستاره صدام زد و گفت:خانوم آریان
از جام بلند شدمو با دو رفتم سمتش و گفتم:چیشد؟؟
پرستار چشمک زد و گفت:مبارک باشھ مامان آینده...با شنیدن کلمھ ی مامان
یھ حسی درونمو غوغا کرد!!
لبخند پھنی زدمو ازش تشکر کردم و با دادن پول و گرفتن جواب آزمایش از
اونجا خارج شدمو یھ تاکسی گرفتمو سر راه یھ کیک دو نفره خوشگلم
خریدمو رفتم خونھ...
وقتی رسیدم،اول از ھمھ یھ دوش گرفتمو بعد کھ اومدم بیرون،یھ تاپ قرمز
دکلتھ با دامن کوتاه مشکی پوشیدم...موھامم نیمھ خیس ریختم رو شونھ ھامو
یھ رژ قرمز و ریملم زدم و سندلای قرمزمم پام کردمو رفتم بیرون از اتاق.
مشغول درست کردن فسنجون شدم...بعد تموم شدن آشپزی،میزو خوشگل
چیدم و منتظر تیام شدم.
چند دقیقھ بعد تیام درو باز کرد و اومد تو
تیام:سلام خانومـ...
ادامھ حرفشو نزد و با دھن باز بھم خیره شد
خندیدمو گفتم:ھوی کم چش چرونی کن!
تیام چشاشو ریز کرد و با یھ لبخند بدجنس گفت:میخورمتاااا
خندیدم و گفتم:برو بچھ دستو صورتتو بشور ناھار یخ کرد،این ھمھ غذا پختم
اونوقت منو بخوری؟
تیام خندیدو لپمو کشید و رفت سمت دستشویی...منم تا اون موقع غذا کشیدم
کھ لباساشو عوض کرد و اومد نشست رو بھ روم...

مشغول غذا خوردن شدیم و مابینشم تیام کلی از دستپختم تعریف کرد کھ منم
کلی ذوق مرگ شدم...بعد تموم شدن غذا،ظرفارو با ھم شستیمو میزو جمع
کردیم کھ بھ تیام گفتم بره بشینھ،اونم رفتو منم کیکو یواشکی آوردم بیرون.
یھ شال برداشتمو یواش یواش رفتم سمتشو از پشت چشاشو بستم!!
تیام:عــھ..
-ھیس
تیام:چرا چشامو بستی کوچولو
جیغ زدمو گفتم:کوچولو خووودتی
تیام خندید کھ گفتم:ھوی چشاتو باز نمیکنیا تا من بیام
تیام:باز معلوم نیس چھ اتیشی میخواد بسوزونھ
تند رفتم تو آشپزخونھ و کیکو با برگھ ازمایشو برداشتمو رفتم نشستم رو بھ
روش...کیکو رو میز گذاشتمو برگرو دستم نگھ داشتم
-باز کن چشاتو
تیام آروم شالو آورد پایینو با دیدن کیک،چشاش برق زد و گفت:آخ جوون
کیک،اومد بھش ناخونک بزنھ کھ یھو کشید عقبو با قیافھ ی متفکر گفت:بھ
چھ مناسبت؟
ـ حدس...
تیام:تولدمھ؟
حرصی نگاش کردم کھ گفت:نھ نھ تولدتھ؟
ھیچی نگفتم کھ دوباره گفت:روز نیکوکاریھ؟
عید فطر؟قربان؟غدیر؟
روز ملی شدن نفت؟
اینم نھ؟
١۵اسفند؟
دیدم بخوام صبر کنم،این تا صبح یکی یکی مناسبتارو از تقویم میکشھ
بیرونو واسم میگھ
برا ھمین برگرو گرفتم جلوشو با سر اشاره کردم بخون
با کنجکاوی از دستم گرفتشو مشغول خوندن شد...اول ابروھاشو انداخت بالا
بعد چشاش گرد شد بعد دھنش شد اندازه غار علی صدرو بعد برگھ از دستش
افتاد...
تو صورتم نگا کرد و گفت:نــــــــــــھ!!!


لبخند زدمو گفتم:پدر شدنت مبارک!
از رو مبل پرید رومو سفت بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبامو اون لحظھ
فقط شیرینی خوشبختی حس میشد...
پــــایـــان
نگذار؛
نھ سیاھی..نھ سکوت ..نھ دیوار و نھ سیم خاردار ..
و نھ حتّی من ..لبخندت را از من بگیرد ..
بگذارشیرینی لبخندت تلخی گذشتھ را بیرنگ کند..
ھر جا کھ ھستی باش ؛
فقط خوشبخت و خوشحال باش…. فقط باش !




نظرو سپاس یادت نره Big Grin
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان