امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تنهام نذار

#21
دوستای گلم و کسایی که رمانمو دنبال میکردین...
با عرض معذرت یه مشکلی برام پیش اومده که ممکنه یه مدتی نباشم و نتونم که پارت های جدید رو براتون بذارم
توی اولین فرصتی که بتونم پارت جدید رمان تنهام نذار رو براتون میذارم Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16293567424736
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، پایدارتاپای دار
آگهی
#22
سلام دوستای خوبم ببخشید بابت تاخیرم ولی در عوض یه پست تپل میذارم برای عذرخواهی Heart
رمان تنهام نذار پارت دهم
بابا نعره زد:
گفتم گمشو تو اتاقت
درسته اون لحظه خیلی ترسیده بودم ولی سلامتی الهه مهم تر از همه چیز بود
داد زدم:
تا کی میخوای ادامه بدی؟تاکی میخوای همه ی زندگیمونو کوفتمون کنی؟بس کن بابا تمومش کن..گند ورداشتی به زندگیمون...تمومش...اخ!!!!!
*الهه*
با چشمای خودم شاهد بودم که بابا چطوری الا رو زد...خواهر کوچیکم محکم به دیوار خورد اخی گفت و روی زمین افتاد...
نمیدونم چطوری خودمو بهش رسوندم ولی وقتی برش گردوندم سرش داشت خونریزی میکرد...دستام میلرزید..واقعا نمیدونستم چیکار کنم جیغ میزدم و اسم الا رو فریاد میزدم...مامانم با ناراحتی الا رو بغل کرد...بابا کلافه شده بود...هی توی موهاش دست میکشید و میخواست چیزی بگه ولی نمیگفت...همش اینور اونور میرفت...اشکامو پاک کردم زود یه مانتو تن خودم و الا کردم...سوییچ ماشین بابا رو برداشتم با کمک مامان الا رو توی ماشین گذاشتیم...بابا میخواست پشت فرمون بشینه که جلوشو گرفتم:
بسه زیادی براش پدری کردی...!
با عصبانیت پسش زدم و پشت فرمون نشستم...سرعتم بیش از حد بالا بود...اشک جلوی چشامو گرفته بود و نمیتونستم درست جایی رو ببینم..مدام از توی اینه به الا نگاه میکردم ببینم بهوش اومده یا نه...سریع رفتیم همون بیمارستانی که توش کار میکردم...
.
.
-استاد...استاد یه لحظه صبر کنین...
خانم احمدی استاد خودم بود...جلوش وایستادم کمی که نفسم سر جاش اومد گفتم:
استاد چی شد؟؟؟؟خواهرم حالش چطوره؟
استاد با ناراحتی سری تکون داد و گفت:حالشون خوبه ولی متاسفانه باید بهتون بگم ضربه ای که به سر خواهرتون وارد شده شدتش یکم زیاد بوده و باعث شده که ایشون دچار فراموشی بشن...
-چـــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حس میکردم جونی توی تنم نمونده....الا فراموشی گرفته؟؟؟؟؟
نـــــــــــهههههههههههههههههههه.....
-استاد امکان داره حافظش برگرده؟
-عزیزم شما که خودت پرستاری....
-استاد خواهش میکنم شما بگین
-بله امکانش هست باید همش کنارش باشین خاطره هاشو یادش بیارین...کم کم حافظش برمیگرده...ولی ممکنه یکم زمان ببره
-ممنون استاد
-خواهش میکنم فعلا باید برم ولی بازم میام به خواهرت سر میزنم ...الان برو پیشش...تازه بهوش اومده تنهاست
هه!!!!استاد نمیدونست الا و تنهایی ازهم جدا نمیشن...هرگـــــز!!!!!
تشکری کردم و سمت اتاق الا راه افتادم...اشکامو پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم...الا نباید چیزی از ماجرای امشبو یادش میاورد...هیچی!!!
درو باز کردم و داخل رفتم...نگام که به سر باندپیچی شدش افتاد چشام پر شد...روی تخت نشسته بود و با تعجب به من نگاه میکرد
کنارش نشستم و دستشو گرفتم...به چشماش خیره شدم و گفتم:
خوبی خواهری؟
بعد از چند ثانیه گفت:
ببخشید شما؟؟؟
نتونستم تحمل کنم..محکم بغلش کردم  و اشکام اروم روی گونم چکید...
-من...من خواهرتم الا...من الهه ام..منو یادت نمیاد؟؟؟؟؟
-اسم من الاست؟
-اره ..اره عزیزم...اسمت الاست...منم الهه ام
-ازم جدا شد و به چشمای اشکیم نگاه کرد:
-تو خواهر منی؟
اخ خداااا......چقدر سخته عزیزترین کس زندگیت تو رو یادش نیاره....
-اره خواهری...
-پس چرا من هیچی یادم نمیاد؟؟؟؟
-الا تو برای یه مدتی فراموشی گرفتی...طبیعیه که چیزی یادت نیاد عزیزم
-خب چرا فراموشی گرفتم؟
واقعا نمیدونستم چی بگم.....بگم چون یه پدری داری که تو رو به این روز انداخته؟چون مادرت برای یه بارم که شده پشتت واینستاد و ازت حمایت نکرد؟چون یه خواهری داری که همه ی این اتفاقا به خاطر خودش و عشقشه؟؟؟؟؟...چی باید میگفتم؟
یهو یه فکری به سرم زد...نگاش کردم و گفتم:
من و تو و یکی از دوستام رفته بودیم بیرون که تصادف کردیم....تو جلو نشسته بودی...سرت خورد به شیشه و ضربه دید...
-اهان...بعد از چند ثانیه سرشو اورد بالا و گفت:تو خوبی؟
خوشحالیم به خاطر این حرف الا حد و اندازه نداشت...
-اره عزیزم...اره خواهری...تو خوب باشی منم خوبم...
-الان کجاییم؟
-الان توی بیمارستانیم..
-دوستت چی شد؟
-هیچی...حالش خوبه..اونم رفت خونش..
-ما هم میریم خونه؟
-اره گلم...چرا نریم؟...میریم
توی دلم گفتم البته خونه که نه...جهنم!!!!
صدای الا منو به خودم اورد...کنجکاوانه میپرسید...
-کی میریم خونه؟
-وقتی که تو مرخص بشی...
-کی مرخص میشم؟
-فکر کنم فردا صبح...
چیزی نگفت و به فکر فرو رفت...گوشیم مدام زنگ میخورد...من اینو کی روشن کردم؟؟؟؟؟؟
شماره ی بابا بود...نمیخواستم باهاش حرف بزنم...از دستش عصبانی بودم..ناراحت بودم..حق نداشت با بچه هاش اونطوری رفتار کنه...اصلا حق نداشت!!!!!
اینبار شماره ی آیهان بود...از الا عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون اومدم...جواب دادم:
-سلام ایهان
صدای فریاد ایهان باعث شد از گوشی فاصله بگیرم
-کجایی الهه؟چرا جواب نمیدی؟لعنتی گوشیت چرا خاموش بود هااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-ایهان توضیح میدم بهت
-چیو میخوای توضیح بدی هااان؟؟؟؟
-ایهان یکم ارومتر...من الان بیمارستانم
-چـــــــــــیییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-الان بیمارستانم...نمیتونستم جوابتو بدم
-چ...چی شده؟؟؟؟الهه خوبی؟؟؟...کدوم بیمارستان؟
-نگران نباش عزیزم...واسه من اتفاقی نیفتاده...خوبم
صدای نفس اسودش از پشت گوشی رو شنیدم...
-خب پس بیمارستان چیکار میکنی؟؟؟...این موقع شب...میدونی ساعت چنده؟
به ساعت نگاه کردم...یازده و نیم رو نشون میداد...پس بابا واسه همین زنگ میزده...نه به خاطر دخترش..نه به خاطر الا...پوزخندی زدم و گفتم:
-الا....ایهان الا حالش خوب نیست...
و همین جمله باعث شد چشای خیسم ناراحتیشونو با گونم تقسیم کنن...
-..اروم باش...اروم باش نفسم...بهم بگو چی شده؟الا چش شده؟ کدوم بیمارستانید؟بگو بیام پیشت...
-نمیشه...
صدای هق هقم رفته رفته داشت بلند میشد...
-چرا عشقم؟چرا؟؟؟...مامان و بابات اونجان؟
-نــــهه...اونا کی برای الا کاری کردن که بار دومشون باشه...
-چی؟؟؟؟یعنی تو الان تنهایی؟؟؟؟؟؟؟
صداش کم کم داشت عصبی میشد...اروم گفتم:
-اره
-الهه همین الان بگو کدوم بیمارستان..
-همونجایی که توش کار میکنم...
-اوکی الان میام اونجا بای
-بای
گوشیمو توی جیبم گذاشتم و اشکامو پاک کردم...یعنی ایهان هنوزم از دستم دلخوره؟؟؟؟؟
نمیدونم....شاید...
*ایهان*
سریع لباسامو عوض کردم...داشتم از خونه خارج میشدم که میلاد گفت:
وایسا آیهان...منم میام
چیزی نگفتم و باهم از خونه خارج شدیم...با سرعت زیادی رانندگی میکردم..نمیدونم چرا ولی هر لحظه که به این فکر میکردم الهه تنهاست و به من نیاز داره...من باید الان پیشش باشم..پام خودبه خود بیشتر روی گاز میرفت...بعد از چند مین رسیدیم..ماشینو سپردم دست میلاد و پیاده شدم...وارد بخش شدم...از همونجا الهه رو دیدم که روی یه صندلی نشسته بود...چشماش بسته بود و اروم اشک میریخت...تحمل دیدن اشکاشو نداشتم...رفتم کنارش و دستمو گذاشتم روی شونش..چشمای گربه ایش رو باز کرد و بهم خیره شد...بعد از چند لحظه گریش شدت گرفت...نالید:
آیهان...
کنارش نشستم و تقریبا توی بغلم گرفتمش...اروم گفتم:
جان آیهان؟
-ایهان دیدی الا چی شد؟همش تقصیر من بود...همش
-چرا عزیزم؟چی شده ؟الهه گریه نکن....میدونی که طاقت اشکاتو ندارم...
اشکاشو پاک کردم و به چشمای قهوه ای رنگش خیره شدم:
نمیخوای بهم بگی چی شده؟
-الا...الا فراموشی گرفته...
با بهت به الهه نگاه کردم:
چـــی؟؟؟؟فراموشی گرفته؟چرا؟
-چون...چون بابام...و گریش بهش اجازه نداد تا حرفشو کامل بزنه...
دستاشو به نرمی فشردم...
-بابات چیکار کرده؟
- باهم دعوا کردن بابام زدش..الا تعادلش بهم خورد افتاد روی زمین...سرش خورد به دیوار...همش تقصیر منه...اونا به خاطر من دعوا کردن..
لحظه به لحظه تعجبم داشت بیشتر میشد:
-به خاطر تو؟؟؟
سرشو تکون داد و گفت:اره...بابا داشت باهام دعوا میکرد...الا از من دفاع کرد...داد زد...بعد دعواشون شدت گرفت...بعدشم که الا بیهوش شد..منم سریع سوییچو برداشتمو اوردمش بیمارستان...ایهان همش تقصیر منه...نمیدونم اگ الا بفهمه منو میبخشه یا نه...
-هیش...اروم باش عشق من...ارومممم...چرا تو رو نبخشه؟؟اون به خاطر اینکه خیلی دوست داشته ازت دفاع کرده...مگه میشه خواهرشو نبخشه؟...حالا با بابات سر چی بحث میکردین؟
*الهه*
نمیدونستم چی باید بهش بگم...راستشو میگفتم؟؟؟..اگه راستشو میگفتم ایهان چه رفتاری میکرد؟؟؟...چی باید بهش میگفتم؟؟؟
نگاه منتظرشو که روی خودم دیدم ناخوداگاه گفتم:
چون برام خواستگار اومده بود...
صورتش سرخ شد...دستاشو مشت کرده بود...به راحتی میتونستم رگای باد شدش رو ببینم....با چشمایی به خون نشسته و صدایی که صعی داشت کنترلش کنه گفت:
-چی گفتی؟؟؟کی اومده بود؟
اون لحظه واقعا ازش ترسیدم...توی خودم جمع شدم...به ایهان نگاه کردم و گفتم:اروم باش عزیزم...من که ردشون کردم...
صداش کمی بالاتر رفت که باعث شد اونایی که اونجا بودن به ما نگاه کنن..
-گفتی کدوم خری اومده بود؟؟؟
از ترس نمیتونستم حرف بزنم...با لکنت گفتم:
خ..خواس..خواستگار!!!!!
عصبی که بود هیچ...یهو دیوونه شد از جاش بلند شد...کلافه بود هی اینور اونور میرفت و دست توی موهاش میکرد یهو سمتم خیز برداشت جیغ خفیفی کشیدم و توی خودم جمع شدم مشت محکمی به دیوار پشتم درست بالای سرم زد و به سرعت از بیمارستان خارج شد....
.
.
نظر و سپاس فراموشتون نشه Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16293567424736
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی
#23
رمان تنهام نذار پارت یازدهم
*میلاد*
داشتم وارد بخش میشدم که ایهانو دیدم..با عجله از بیمارستان زد بیرون صورتش سرخ شده بود معلوم بود که چقدر عصبانیه بازوشو گرفتم و صداش زدم:آیهان..
داد زد:ولم کن...
ولش کردم با عجله سوار ماشین شد و رفت...الان به بیشترین چیزی که نیاز داشت تنهایی بود..تا خودشو خالی کنه..شاید نباید میذاشتم با اون حالش رانندگی کنه
-بس کن میلاد تو که میدونی اگه باهاش میرفتی حالش خرابتر میشد
به حرف دلم گوش دادم و وارد بخش شدم
الهه با چهره ی غمگین روی صندلی نشسته بود..نزدیکتر که شدم صدای هق هق ارومشو شنیدم
-الهه
دستشو از روی صورتش برداشت و با دیدن من تعجب کرد:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-با ایهان اومدم...دعواتون شد؟..ایهان خیلی عصبی بود
-نه..یعنی اره...نمیدونم!
و دوباره هق هق کرد...کنارش روی صندلی نشستم
-چی شد اخه..ایهان امروز خیلی بهش فشار وارد شده...همش بهت زنگ میزد گوشیت خاموش بود دیوونه شده بود میخواست بیاد دم خونتون نذاشتم ناچارا زنگ زد به الا
اونم گفت توی حمومی بعد بهت زنگ میزنه ایهانم دست بردار نبود از طرفی عصبی بود از یه طرفم نگران...اونقدر بهت زنگ زد که اخر سر جواب دادی..درسته سرت داد زد ولی اینور داشت از خوشحالی پس میفتاد که صداتو شنیده...بعدشم که باهم اومدیم اینجا
-میلاد امروز برام خواستگار اومده بود...پسر دوست بابام...مامان و بابام مجبورم کردن...منم توی جمع به خود پسره گفتم نمیخوامش...دعوا شد..به ایهان نگفتم چون میدونستم دیوونه میشه...الا از من دفاع کرد که این بلا سرش اومد
با بهت به الهه نگاه کردم:
-چی؟؟؟؟؟؟؟....الا چی شده؟
-فراموشی گرفته...میبینی حتی مامان و بابام حالشو هم نمیپرسن چه برسه به اینکه الان پیشش باشن...حالا چیکار کنم؟؟؟؟....الا منو نمی بخشه...و دوباره شروع به گریه کرد...
با تعجب داشتم به الهه نگاه میکردم...توی این چند ساعت چه اتفاقاتی افتاده بوده...
-الهه نگران نباش..خدا بزرگه یه کاری میکنیم...الا هم خوب میشه
-خداکنه...میلاد میشه به ایهان زنگ بزنی؟؟خیلی نگرانشم...اگه من بزنم مطمئنم جواب نمیده
-باشه
گوشیمو برداشتم و شماره ایهانو گرفتم...
-الهه جواب نمیده
-بازم بگیر...میترسم یه بلایی سر خودش بیاره
-باشه وایسا
چندباری شمارشو گرفتم که بالاخره جواب داد...صداش خیلی گرفته بود:
بگو میلاد
-ایهان تو خوبی؟
-کارتو بگو بیخیال
از جام بلند شدم همونطور که به سمت گوشه سالن میرفتم گفتم:
-بابا دختر مردمو سکته دادی...الان این بیچاره اینجا تنهاس...تو به چه دردی میخوری پس؟...پاشو بیا پیش الهه..
-ول کن میلاد...اصلا اعصاب ندارم..میام یه کاری دست خودم و الهه میدم اونجا...ول کن
-یعنی چی ایهان؟؟...بیشعور این ساعت شب عشقتو تنها ول کردی اینجا که چی؟
-عشقم همین امروز ازم پنهون کرد که براش خواستگار اومده..بهم نگفت...میلاد این چه معنی میتونه داشته باشه؟؟؟
-هوی اسکل عوض اینکه بشینی اونجا فکر و خیال بکنی پاشو گمشو بیا اینجا من بهت بگم چی شده
-میلاد نمیام
-گمشو بابا...به جهنم...فقط یادت باشه الهه وقتی یادش بیفته به اینم فکر میکنه عشقش توی این وضعیت چطوری تنهاش گذاشته
-مـــــــیــــــــلااااااااااااادددددددد
گوشی رو قطع کردم و کنار الهه نشستم نگاه منتظرشو که روی خودم دیدم گفتم:
-میاد اینجا نگران نباش
اخه این چه زری بود من زدم...یهو دیدی نیومد..بیخودی دختر مردمو امیدوار میکنم...خاک تو سرت میلاد!!!!!
.
.
.
خب اینم از پارت یازدهم...دوستان ببخشید که یکم دیر گذاشتم...
نظر و سپاس فراموشتون نشه... Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16293567424736
پاسخ
 سپاس شده توسط tamana m ، sina34916 ، لــــــــــⓘلی ، iim_miia
#24
ما ادامشو میخوایم راستی عالی بود ادامه بده
اهای تویی که پشت پازدی به قلبم و رفتی دیگه برنگرد چون تو دنیای من هیچ اشغالی بازیافت نمیشه
راستی من عوض نمی شم ولی خیلی جاها عوضی میشم اینو تو مخت فرو کن1818
پاسخ
#25
(01-02-2020، 14:44)tamana m نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ما ادامشو میخوایم راستی عالی بود ادامه بده

مرسی اجی Heart
با نظراتون واقعا دلگرمی بهم میدین که بقیشو ادامه بدم
منتظر پستای جدید باشین...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16293567424736
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، sina34916
#26
زود تر ادامشو بزار
پاسخ
 سپاس شده توسط tamana m
آگهی
#27
رمان تنهام نذار پارت دوازدهم
*آیهان*
گوشیو روی میز انداختم و خودم روی کاناپه ولو شدم...اه..لعنت به این زندگی!!!!...بازم پناه بردم به سیگار...اونقدری کشیدم که تو هاله ای از دود گم شدم..هیچی دیده نمیشد...از طرفی عصبانی بودم..از طرفی دلخور...ناراحت..ولی بین اینا یه ذره هم حس تنفر وجود نداشت...گوشیمو برداشتم و رو یکی از عکسای خودم و الهه قفلی زدم...به چشماش نگاه کردم...چشمایی که همه ی دنیام شده بود...
ﺗـــﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــت ﺩﺍﺭم…
ﭼﻪ ﻓـﺮﻕ ﻣﻰ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﭼــــﺮﺍ…؟
ﯾـــﺎ ﺍﺯ ﭼــــﻪ ﻭﻗـﺖ…!
ﯾـﺎ ﭼﻄـﻮﺭ ﺷـﺪ ﮐﻪ…!
ﭼﻪ ﻓـــــﺮﻕ ﻣﯿﮑـﻨﺪ…؟!
ﻭﻗﺘﻰ …
ﺗــﻮ ﺑـﺎﯾـﺪ ﺑـــﺎﻭﺭ ﮐﻨـﻰ،
ﮐـﻪ می کنـــﻰ…!

ﻣــﻦ نبـﺎﯾـﺪ ﻓـﺮﺍﻣــــﻮﺵ ﮐــﻨﻢ،
ﮐـﻪ ﻧﻤـﻰ ﮐــــﻨﻢ…!
الهه چرا داری باهام اینکارو میکنی؟؟؟....چراااااا؟!
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم...حق با میلاد بود...هر جوریم باشه من عشقمو تنها نمیزارم...ولش نمیکنم...اونم تو این شرایط سخت!!!!
سوییچ ماشینو برداشتم و از خونه زدم بیرون...گلوم به شدت درد میکرد و میسوخت...دستمو بردم سمت پخش ماشین تا شاید یه اهنگی پیدا کنم که ارومم کنه:
بعد تو من رو آوردم به این عالم مستی
یه شهر اینو میدونه ته قلبم تو هستی
به عکسات خیره میشم دارم پژمرده میشم …
عجب حال قشنگی...هنوز با خاطراتت یادم مونده نگاهت...مگه میشه نخوامت؟؟؟
مگه میشه نخوامت  …
بیا برگرد تو بارون به اشکام نگاه کن دیگه تنهام نذارو منو آروم صدا کن
بیا برگرد ببین من چی کشیدم تو نبودی بیا بازم تو قلبم یه آشوبی به پا کن
سکوت کردم به اجبار ولی انگار نه انگار تو نشنیدی صدامو هنوزم بعد یک سال
به این دستای سردم بیا دستاتو بسپار …
عجب حال قشنگی هنوز با خاطراتت یادم مونده نگاهت مگه میشه نخوامت
مگه میشه نخوامت مگه میشه نخوامت …
بیا برگرد تو بارون به اشکام نگاه کن دیگه تنهام نذارو منو آروم صدا کن
بیا برگرد ببین من چی کشیدم تو نبودی بیا بازم تو قلبم یه آشوبی به پا کن
(اهنگ بیا برگرد - مرتضی مخبر نژاد)
زدم کنار و سرمو روی فرمون گذاشتم...خداااااا....می بینی منو؟؟؟؟...کمکم کنننن...خداااااا....ببـــــــــــــیییین...منو ببین...خدایا بندتو ببین...
اروم سرمو از روی فرمون برداشتم و سمت بیمارستان رفتم..چند مین بعد رسیدم از ماشین پیاده شدم و وارد بخش شدم..میلاد و الهه نشسته بودن میلاد داشت با گوشیش ور میرفت و الهه چشماشو بسته بود...خدایا من به جهنمممم...من به دررررکککک...نزار عشقم این همه درد بکشه...خدا نمیتونم ببینم این همه ناراحته...خدایا نزار ناراحت باشه...همه ی عصبانیتم از بین رفته بود...رفتم روی صندلی نشستم و اروم صداش زدم صدامو که شنید سریع چشماشو باز کرد و به چشمام خیره شد
یهو محکم بغلم کرد...از ته دل زار میزد...نه نه تو رو خدا گریه نکن...الهه تحمل اشکاتو ندارممم...گریه نکن عشقم..گریه نکن همه کسم...گریه نکن الهه ی من
محکم بغلش کردم و به خودم فشردمش...خوب که گریه کرد ازم جدا شد...به چشمای گربه ایش خیره شده بودم که صدام زد:
آیهـــــان...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
جان ایهان؟
به زور بغضشو قورت داد و گفت:ببخشید...ایهان منو ببخش...میدونم الان چه حسی داری...
نـــه!!!! هیچ کس نمیدونست توی دل من چی میگذره...هیچ کس!
شالشو درست کردم و گفتم:
اول باید برام همه چیو بگی....
لبخندی زد و گفت:
باشه...فقط اول برم پیش الا؟
-باشه عزیزم..منم بیام باهات؟
-اگه دوست داری اره
-باشه پس بریم...
از جامون بلند شدیم و سمت اتاق الا رفتیم..خواستم درو باز کنم که الهه یهو گفت:
ایهان...
-جانم؟؟
-ایهان من به الا گفتم من و خودش و یکی از دوستام رفته بودیم بیرون که تصادف کردیم....الا جلو نشسته بود که سرش خورد به شیشه و ضربه دید...اون از ماجرای امشب هیچی نمیدونه...یعنی یادش نیست...میشه توام اصلا هیچی بهش نگی؟..نمیخوام این خاطرات لعنتی براش زنده بشه
-باشه عشقم نگران نباش..حالا بریم؟
-اره درو باز کردم و گذاشتم اول الهه وارد بشه خودمم پشت سرش رفتم داخل و درو بستم الا روی تخت نشسته بود اول با خوشحالی به الهه نگاه کرد و بعد نگاه متعجبی به من انداخت...
الهه کنارش روی تخت نشست و بغلش کرد...این دوتا خواهر چقدر همو دوست داشتن...الهه سرشو بوسید و گفت:
اجی گلم چطوره؟...ببخشید که تنهات گذاشتم اجی
الا لبخندی زد و گفت:
-خوبم اجی...بیخیال...راستی به من که گوشه اتاق وایستاده بودم نگاهی کرد و ادامه داد:
ابجی این اقا کیه؟
الهه نگاه مضطربی به من کرد و گفت:
ایشــــون...
.
.
.
خب اینم از پارت دوازدهم...دوستای گلم ببخشین که یکم دیر پست گذاشتم...
داستان چطوره؟؟؟
نظر و سپاس فراموشتون نشه... Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16293567424736
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی ، sina34916 ، Ɗєя_Mσηɗ
#28
بقیشو زودتر بزار ک طاقت ندارم
پاسخ
 سپاس شده توسط Ɗєя_Mσηɗ
#29
مثل همیشه عالی
اهای تویی که پشت پازدی به قلبم و رفتی دیگه برنگرد چون تو دنیای من هیچ اشغالی بازیافت نمیشه
راستی من عوض نمی شم ولی خیلی جاها عوضی میشم اینو تو مخت فرو کن1818
پاسخ
 سپاس شده توسط Ɗєя_Mσηɗ
#30
رمان تنهام نذار پارت سیزدهم
الا لبخندی زد و گفت:
-خوبم اجی...بیخیال...راستی به من که گوشه اتاق وایستاده بودم نگاهی کرد و ادامه داد:
ابجی این اقا کیه؟
الهه نگاه مضطربی به من کرد و گفت:
ایشــــون...
کمی من من کرد و گفت:الا ایهان بامن دوسته...شاید یادت رفته باشه ولی بالاخره یادت میاد...من ایهانو خیلیی دوسش دارم..عشق منه... عشق اولم...
و نگاهی پر از عشق به من انداخت...لبخندی زدم و کنارشون نشستم رو به الا گفتم:
ایهان هستم...حال الا خانوم ما چطوره؟
لبخندی زد و گفت:ممنون خوبم..پس شما عاشق همین؟
الهه:
-اره خواهری...ولی هیشکی خبر نداره
الا با لبخند به من و الهه نگاه کرد و چیزی نگفت..
*الهه*
میدونستم الا چقدر خوشحال شده...دعا دعا میکردم که چیزی از ماجرای امشب نفهمه...الا خیلی سرد و خشک بود...خوب یادمه قبلا یه ادم خیلــــــی احساساتی بود...داشت ذره ذره داغون میشد و اینا همش به خاطر رفتار مامان و بابا با الا بود... یادمه یه روز اومد بهم گفت الهه تصمیمو گرفتم
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم چه تصمیمی؟
گفت:عوض میشم....یه ادمی میشم که دیگه هیشکی نتونه منو بشناسه...هیشکی!
همون روز ترسیدم...ترسیدم که اینده الا قراره چی بشه...همون روز فهمیدم تنهایی الا بالاخره اثرشو گذاشت...بالاخره الا شد همون ادمی که نباید میشد...نتونستم کاری کنم...چون الا تصمیم خودشو گرفته بود...البته این به نفعش بود...کمتر از ادمای به ظاهر پدر و مادرش اسیب میدید...کمتر داغون میشد...خدایا ببین دنیا با یه دختر چهارده ساله چیکار کرده...ببین...خدا همه میگن تو عادلی ..پس کوش اون عدالتی که همه ازش حرف میزنن؟؟؟...کجـــــاااســـت؟؟؟
با دستی که روی دستم قرار گرفت از فکر بیرون اومدم
ایهان:الهه جان عزیزم بهتره ما بریم بیرون که الا بتونه استراحت کنه...
-اوهوم راست میگی...اجی ما بیرونیم کاری داشتی صدامون کن باشه؟
الا لبخندی زد و گفت:باشه ابجی
دوباره بوسیدمش و ار اتاق بیرون اومدیم..
ایهان:واقعا متاسفم الهه...حالا کجا میخواین برین؟
کمی فکر کردم و با بغض گفتم:نمیدونم ایهان...ولی مطمئنم نمیخوام الا دوباره برگرده توی اون خونه...
-میدونم شاید قبول نکنی ولی رو میلادم میتونی حساب کنی
-اصلاااا...کافیه بابا بفهمه هم من هم الا رو حتماا میکشه
-پس میخوای چیکار کنی؟
-شاید بریم خونه ی خالم...شاید...شایدم مامان بزرگم
-اره فکر خوبیه..منم میگم اگه الا یه مدت ازشون دور باشه بهتره
خواستم جوابشو بدم که بابا دوباره زنگ زد...عصبی و ناراحت جوابشو دادم:
-الو الهه...کجایین شماها؟
-سلام
-علیک سلام میگم این وقت شب کجایین؟گوشیتو براچی جواب نمیدی هااان؟
صداش کاملا عصبی بود...از کوره در رفتم و گفتم:
فقط برا همین زنگ زدی؟
-چی میگی الهه؟...جواب منو بده کدوم گوری هستی؟
-نترس سنگ قبرا رو نگاه کنی پیدامون میکنی...بگرد توی همون گورستون!!!!!
و گوشیو قطع کردم..نباید با بابا اینطوری حرف میزدم..تا حالا سابقه نداشت باهاش اینجور رفتار کنم ولی خب سابقه نداشت بابا من و الا رو بزنه..
سرمو بالا اوردم که دیدم ایهان با تعجب بهم خیره شده...صداش زدم ولی جواب نداد..دستمو جلوی صورتش تکون دادم:عزیزم کجایی؟؟
ایهان: جان؟هی..هیچ جا..همینجام
-خسته ای ایهان برو خونه عشقم...یکم استراحت کن..
-نه پیشت میمونم...نمیتونم تنهات بزارم
-باشه عزیزم هرجور راحتی ...پس به میلاد بگو بره خونه نمیخواد اینجا بمونه همین الانشم کلی تو زحمت افتاده
لبخندی زد و گقت: قربون اون دل مهربونت برم من...باشه بهش میگم ولی وظیفش بوده
چپ چپ بهش نگاه کردم که صدای خندش بلند شد و سمت میلاد رفت...
*آیهان*
جلوی میلاد وایستادم سرش تو گوشی بود از کفشم اومد بالا تا روی صورتم...وقتی فهمید منم گفت:هان؟ چیه؟
-به تو ادب یاد ندادن؟؟؟؟
-کارت همین بود؟
-زر نزن بینم...یه ساعت تنهات گذاشتما باز زبونت دراز شد...میگما میلاد
-میگی ها ایهان
-درد...میگم گمشو برو خونه
-میخوام بمونم پیشتون
-نمیخواد من هستم دیگه برو...بگیر بمیر فردا منو نخور که از خوابت کم شده و چه و چه...
-خب حالا خوب شد گفتی..پس من برم..کاری باری داری نداری؟
-خیر...برو شرت کم
-کوفت...خدافظ
-خدافظ
میلاد از جاش بلند شد با الهه هم خدافظی کرد و از بیمارستان خارج شد...الهه کنارم نشست بهش نگاه کردم و لبخندی زدم:
خب حالا نمیخوای بگی چی شده بود؟
حس کردم یکم دستپاچه شد...گفت:چرا چرا میگم...
نگاه منتظرمو بهش دوختم...
.
.
.
خب اینم از پارت سیزدهم رمان تنهام نذار...امیدوارم خوشتون اومده باشه
نظر و سپاس فراموشتون نشه... Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16293567424736
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان