نظرسنجی: ادامه بدم؟
اره
نه
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه رمان فوق العاده عاشقانه و گریه دار به قلم خودم.(غبار کور)

#1
Heart 
نام رمان: غبار کور
نویسنده: فاطمه شکرانیان 
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه رمان:
چارلی چاپلین چقد زیبا گفت وقتی لبب زد:اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود! من هیچگاه آهسته نخندیدم، بلکه خواستم تمام دنیا شاهد قهقهه هایم باشند اما... نمی دانستم غم هایم از رویای خود بیدار می شوند.
گاهی وقت ها عاشقت است اما، عاشقش نیستی. گاهی وقت ها دوستت دارد اما دوستش نداری. گاهی وقت ها عاشقش می شوی و او از تو دل می کند. گاهی وقت ها یک مشکل کوچک، باعث می شود عشقت را از دست بدهی و گاهی وقت ها... گاهی وقت ها آنقدر قضاوت می کنی که خواه نا خواه از دستش می دهی. آری قضاوت می کنی و حقیقت را از خود می رهانی اما افسوس که قضاوت ها مانند غباری، عشقت را کور می کنند. آیا این عشق کور می شود؟ آیا قهقهه های من در اوج عشق، سقوطی را به دنبال خواهد داشت؟ نمی دانم...


"بسم الله الرحمن الرحیم"

لبخند شیطانی رو لبم میاد؛ حالا فقط منتظر بمون شیدا خانوم. پشت درخت کاجی که قد الم کرده و تو آسمون ها سیر می کنه، وایمیسم. به آرومی روی برف های زیر پام می شینم و دست هام رو که با دستکش های خاکستری رنگ پوشوندمشون، فرو می کنم زیر برف های سفید رنگ. اندازه ی دو تا دست هام، برف ها رو می گیرم و یواش، یواش از سر جام بلند می شم.
حالا وقتشه! یه نگاه به پشت درخت می اندازم. اخمی روی صورتم میاد. پس کو شیدا؟ چشم هام رو از پشت عینک آفتابی ریز می کنم و دور دست ها رو نگاه می کنم ولی خبری ازش نیست. بر می گردم. می خوام به سمت راستم نگاه کنم که با برخورد گوله ی بزرگی از برف، نصف صورتم بی حس می شه و عینک آفتابی مشکی رنگ، گوشه ای پرت می شه.
چشم هام رو محکم می بندم و برف های توی دستم رو پرت می کنم روی زمین. از شدت سوزش، نفسم بند اومده و انگار صدای قهقهه های شیدا رو نمی شونم. سعی می کنم با آرنجم، به وسیله ی کاپشنم چشم هام رو بمالم. کم، کم سوزشش قطع می شه و تازه به خودم میام.
سمت عینکم می رم و به آرومی اون رو از روی توده ای از برف ها در میارم. آهی می کشم. شیشه هاش برفی برفی شدن. سعی می کنم تمیزشون کنم. شیدا به سمتم میتد و می زنه رو شونه ام.
شیدا: وای نمی دونی قیافه ت چه شکلی شده!
با حرص پسش می زنم. عینک رو جلوی چشماش می گیرم و می گم:
ـ ببین چیکار کردی! امانتی مامانت بود.
پشت چشمی نازک می کنه و می گه:
ـ حالا انگار چی شده. بچه سوسول. دو تا دست بکشی بهش تمیز می شه.
چشم غره ای بهش می رم و نگاهم رو ازش می گیرم. دختره ی نفهم! حالا اگه من این کار رو باهاش کرده بودم، معلوم نبود چطوری پاچه ام رو می گرفت! پشتم رو بهش می کنم و زیر ل**ب می گم:
ـ من می رم سمت خاله ت اینا. تو هم اگه خواستی بیا.
با غیض پشت سرم راه می افته و میاد. آروم، آروم از کنار تک، تک آدم ها رد می شم. آدم هایی که هیچکدومشون معلوم نیست هدفشون از این زندگی چیه؟ آدم هایی که معلوم نیست هر کدومشون چند نقاب گذاشتن روی صورتشون و دوان، دوان، می رن به سمت انتهای این زندگی. شاید هم یه جورایی به زور طی می کننش! نمی دونم. این زندگی به خیلی ها روی بدش رو نشون داده و به خیلی ها روی خوبش رو. برای من که فقط روی بدش بوده. شاید از تکراری بودنش خسته شدم. هر روز صبح از خواب پا می شم و می رم سمت آینده ای نامعلوم.
رمان غبار کور رو بخووونیییییییییییییییییییییین. تو انجمن دارم تایپش می کنم
پاسخ
 سپاس شده توسط Open world ، Amir-77
آگهی
#2
خیلی قشنگ نوشتی عزیزم لطفا ادامه اش رو بزار فقط پارتات خیلی کوتاه یذره بیشترش کن ممنونSmile
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه رمان فوق العاده عاشقانه و گریه دار به قلم خودم.(غبار کور) 1

ما روحمون به خون آلوده ست. ما هزارتا احساسو کشتیم.....
پاسخ
#3
سلام عزیزم.
مرسی ک می خونی. چشم حتما. همین الان پارت می ذارم Smile))
خوشحال می شم همراهیم کنی


هر قدم که بر می دارم، ضربان قلبم بالاتر می ره. دختر ها و پسر های زیادی من رو از نظر می گذرونن. از این نگاه ها خوشم نمیاد چون نمی دونم چه معنایی دارن. تنفر؟ هوس؟ محبت؟ دلسوزی؟ ترحم؟ یا نگاه عادی؟ نه این آخری رو فاکتور می گیرم چون اصلا امکان نداره! بالاخره می رسم به خاله های شیدا. روی زیلی قهوه ای رنگی نشسته ان و عمیق، دود های ناشی از قلیون رو بیرون می دن. نفسم رو می دم بیرون و آهی می کشم. هیچوقت تا حالا ل**ب به این چیزا نزدم. مامان و بابام هیچوقت اجازه ی همچین کاری رو بهم ندادن. خودم هم زیاد خوشم نمیاد. یعنی چی این کار ها؟ دود رو بفرستی تو حلقت بعد هم بدیش بیرون؟ چه سودی داره؟!
شیدا می ره سمت خاله فاطمه اش و کنارش جایی باز می کنه. بعد هم قلیون رو از دهنش می کشه بیرون و با شیطنت پکی می زنه. دود رو پخش می کنه تو صورتم که جلوش ایستادم. اخمی می کنم و دستم رو جلوی صورتم تکون می دم.
ـ این مزخرف بازی ها چیه انجام می دی؟ صد دفعه گفتم خوشم نمیاد!
یه "ایش" می گه و سرش رو بر می گردونه.
شیدا: انگار من واسه دلبخواهی تو کار انجام می دم.
اخمم غلیظ تر می شه ولی چیزی نمی گم. خاله فاطمه اش به سمتش می ره و قلیون و لوله ی قلیون رو از دستش می کشه.
خاله فاطمه: نوچ، نوچ! قلیون واسه بچه که نیست.
شیدا: عه خاله! بی انصافی نکن دیگه! کجای من بچه هست؟ قد درازم یا هیکل تو پرم؟
خاله اش می خنده و چیزی زیر ل**ب می گه که نمی فهمم. کنار اون یکی خاله اش، خاله مرضیه، جایی واسه خودم باز می کنم و می شینم. از وقتی اومدیم پارک، تا الان داره با گوشی اش ور می ره. زیر چشمی نگاهش می کنم. داره با یکی چت می کنه. برام مهم نیست پس سرم رو بر می گردونم و به رو به رو خیره می شم.
زانو هام رو تو بغلم جمع می کنم و سرم رو می ذارم روشون. دلم یه آهنگ می خواد. یه آهنگ غمگین و ملایم که وصف حالم باشه. حال خرابم که این روزا شده محرم هر روزم. لبخند تلخی می زنم. از وقتی اون راز لعنتی برام فاش شد و سرنوشتم معلوم شد، روز و شبم یکی شدن. هر دوشون مشکی رنگ! انگار سرنوشتم از اون اول اول، مشکی، رنگ شده بود!
با یاد یک ماه پیش و خبردار شدنم، حالم خراب می شه و پر می کشم سمت اون روز لعنتی. اون روزی که همه چیز و همه کس، دست به دست هم داده بودن تا نابودم کنن و زانوم رو خم کنن.
" ـ چی می گی مامان؟! این یعنی چی؟ مگه ممکنه؟
مامان: دنیا آروم باش! بخدا هنوز هیچی معلوم نشده.
با حالی زار خودم رو روی صندلی پشت میز ناهار خوری پرت می کنم و دستم رو می کشم رو پیشونی عرق کرده ام. ضبان قلبم شدت می گیره و قلبم هر لحظه دیوونه وار خودش رو به دیواره اش می کوبه. با صدایی که سعی می کنم نلرزه ولی انگار که موفق نمی شم، می گم:
ـ آخ مامان! دیگه می خوای چی معلوم بشه؟ تو که خودت حالم رو می فهمی. تو بهتر از هر کسی درک می کنی. وای... آخه دیگه چی معلوم بشه؟!
مامان سمتم میاد و رو به روم می شینه. سرم رو بر می گردونم و به تابلوی لبخند ژکوند داوینچی که روی دیوار شیری رنگ جلوه ی قشنگی به طرح خونه داده، خیره می شم. نمی خوام مامانم اشک های چشمام رو ببینه. شاید از نظر اون این مشکل زیاد هم بزرگ نباشه اما واسه ی من بزرگترین مشکل دنیاست و نمی خوام مامانم این رو بفهمه. زیر ل**ب زمزمه می کنم:
ـ بابا هم می دونه؟
سمتم میاد و دستام رو تو دستای سردش می گیره. با ناراحتی بهم خیره می شه و می گه:
ـ نه عزیزم. این راز پیش خودم و خودت می مونه.
با بغضی که داره خفه ام می کنه به چشم های قهوه ای رنگش که ازش به ارث بردم، می دوزم و می گم:
ـ مامان، می شه دعا کنی اشتباه باشه؟ یعنی می شه اشتباه باشه؟! یعنی...
می پره تو حرفم و با حرص می گه:
ـ دنیا اینقدر خودت رو عذاب نده! بخدا اگه می دونستم همچین شلم شوربایی به پا می کنی، هیچوقت بهت نمی گفتم!
با عصبانیت از سر جام بلند می شم و دستش رو پس می زنم. تمام خشمم رو می اندازم تو لحن گفتارم و با صدایی که سعی می کنم بلند شدنش رو کنترل کنم، خطاب بهش می گم:
ـ آره, همین هم ازم پنهان کنین! که فردا روز که دختر یکی یدونتون رفت خونه ی شوهر، صد تا حرف پشتش در آرن و قاضی بشن. قوز بالا قوز! که زندگیم رو جهنم کنین. همین رو می خواین؟
دیگه منتظر حرف زدنش نمی مونم. سریع پشتم رو بهش می کنم و به سمت اتاقم می رم. مثل همیشه تسلیم اشک هام می شم و اجازه ی ریزش رو بهشون می دم و اون ها هم چه زیبا رو صورتم جا خوش می کنن. "

دستی به شونه ام می خوره. سرم رو بالا میارم که با مرضیه روبرو می شم. با صدای آرومش می گه:
ـ یه پوک بزن. از فکر نجاتت می ده.
لبخند تلخی رو لبم میاد. دیگه کارم از قلیون و این حرف ها گذشته! اینقدر تو افکارم غرقم که غریق نجات بپره تو آب، زود تر از حال فعلی من غرق می شه.
ـ مرسی. اهلش نیستم.
ـ منم اهلش نبودم. زندگی من رو به اینجا کشوند.
با تعجب سرم رو میارم بالا. به روبروش خیره شده و لبخند کمرنگی روی لبش خودنمایی می کنه. چشم های مشکی کشیده و خمارش توی این نیمرخ، بیشتر از پیش جذابش می کنه. همینطور بینی قلمی عمل شده اش که فوق العاده خاصش کرده. شاید این اولین بینی عمل شده ای هست که با دیدنش اخمی مهمون صورتم نمی شه. با حرفش به خودم میام:
ـ این زندگی اول و آخرش یکیه. مثل اول داستان ها که می گه: "یکی بود، یکی نبود!"
پس شکست عشقی خورده. صورتش رو بر می گردونه سمتم. دوست دارم بقیه ی حرف هاش رو بشنوم. چشم می دوزم به ل**ب های کشیده اش و منتظر می مونم. زهر خندی می زنه و ابرو های هشتی اش رو بالا می اندازه. با حرفش لبخند تلخ تری مهمون ل**ب هام می شه.
مرضیه: منم همون کلاغ آخر داستانام که به خونه اش نمی رسه!
سرم رو می اندازم پایین و با انگشت هام بازی می کنم. عادت خوردن ناخونام، افتاده به جون انگشتام و ازشون نیمچه ناخونی باقی گذاشته. همینش هم خوبه که به جون گوشت و پوستش نیفتادم! مرضیه دیگه چیزی نمی گه و صدای قل، قل قلیون بلند می شه. بعد هم دود هایی که رقصان توی هوا خودنمایی می کنن. بعد از چد ثانیه هم محو می شن و جاشون رو دود های بعدی و بعدی می گیرن.
سرم رو میارم بالا و یکم اونور تر، با یه پسر چشم، تو چشم می شم. به تیرک چراغ برق تکیه کرده و مدام سیگار توی دستش رو دود می کنه. بعد هم پخشش می کنه توی هوا. از طرز ایستادنش، معلومه که اصلا احساس سرما نمی کنه چون پالتوی چرمی بلند مشکی رنگی که مردونه هست، تو تنش چسبیده و گرمش می کنه. عینک آفتابی دودی اش حالت جذابی بهش داده و انگار با مو های قهوه ای رنگی که معلومه با صد تا زحمت ژل و چسب مو چسبوندتش به عقب موهاش، ست کرده.
چشم ازش می گیرم. و به اطراف خیره می شم. یه آدم برفی جذاب، روی چمن های پوشیده شده از برف که حالا تپه ای بزگ شده و سینه ستبر کرده، خودنمایی می کنه. مردم تک تک و به نوبت، با آدم برفی بامزه و جذاب، عکس می گیرن. هر کودوم که میان و می رن، یه وسیله به اون طفلک آویزو می کنن و بیش از پیش، به یه آدم بیشتر شباهتش می دن. عینک آفتابی|، شالگردن و کلاه و... لبخندی روی ل**ب هام خودنمایی می کنه.
ـ فکر می کنم این مال شما باشه.
با صدای مردونه ای سرم رو میارم بالا و با تعجب، به پسر سیگاری دو دقیقه پیش، خیره می شم. ابرویی بالا می اندازه و به وسیله ی توی دستش اشاره می کنه. به خودم میام و با خجالت چشم ازش می گیرم. به دستش خیره می شم و کیف پولی چرمی رو می بینم. عه! اینکه کیف پولی منه! کم، کم اخم هام تو هم می ره و با خشم کیف پولی رو از دستش می گیرم و می گم:
ـ این دست شما چی کار می کنه؟
ابرو هاش بیشتر بالا می رن. اه! اینم مرض و تیک عصبی ابرو داره! عینک آفتابی اش رو از روی چشم هاش بر می داره و من رو محو چشم هاش می کنه. کم، کم اخم هام از روی صورتم پاک می شن و غرق می شم توی چشم هاش. چشم های قهوه ای رنگ جذاب و گیراش هر دختری رو مسخ خودش می کنه. قهوه ای عادی نیست، جوری هست که وادارت می کنه ساعت ها بشینی و تماشاش کنی.
ـ فکر می کنم به جای این حرف، باید ممنونم باشین!
چشم غره ای بهش می رم و سر تا پاش رو سریع از نظر می گذرونم.
ـ می تونم بپرسم برای چی؟
دستش رو میاره بالا و با لبخند بهم اشاره می کنه.
ـ قبل از اینکه جواب این سوالتون رو بدم، می شه ازتون بپرسم این کیف پول رو می خواین یا نه؟!
اخمم غلیظ تر می شه.
ـ این بچه بازی ها چیه آقا؟ این کیف پول خودمه!
لبخند کجی می زنه و می گه:
ـ بله، این رو می دونم اما این کیف پول تا دقایقی پیش زیر برف ها سیر می کرد، گفتم اگه نمی خواینش برش گردونم سر جاش.
اخام هام از هم باز می شن. طولی نمی کشه که با حرف بعدیش باز هم حرص می خورم. لبخندی شیطانی می زنهو با غرور می گه:
ـ البته باید بگم که اگه نمی خواستینش باید توی سطل آشغال می انداختینش نه توی برف ها خانوم. این فرهنگ یه انسان رو نشون می ده!
دست هام رو از عصبانیت مشت می کنم. پسره ی ابله!
ـ و باید به تجوهتون برسونم که اگه نمی دونید سطل آشغال چی هست، باید بگم که...
چشم هام از عصبانیت سرخ می شن. سریع کیف پول رو از دستش می کشم و با حرص ل**ب می زنم:
ـ لازم نکرده جنابعالی به من یاد بدین این چیزا رو. یه کیف پولی پیدا کردن این قد منت نمی خواد آقای انسان دوست!
بد هم خیلی آروم ادامه می دم:
ـ معلوم نیست چقدر از پولام رو دزدیدین!
شیدا که کنارم نشسته، آرنجش رو می زنه توی پهلوم و با حرص زیر لبی جوری که فقط خودم بشنوم می گه:
ـ درد بگیری! زشته! تشکر کن دختره ی خاکبرسر!
با حرص نگاهش می کنم.
مرد: اگه شک دارین می تونین نگاه کنین. خوشحال می شم اگه چیزی دزدیده باشم بهتون تقدیم کنم. راستی اگه دزد بودم می تونین به پلیس تماس بگیرین و اگه شماه ش رو هم...
با عصبانیت بهش نگاه می کنم. دیگه شورش رو در آورده! نمی دونم چی توی صورتم می بینه که بقیه ی حرفش رو می خوره و با لبخند منتظر می مونه. کیف رو جلوی چشماش باز می کنم و تک، تک زیپ ها و جاهاش رو می گردم. کارت بانکی، کارت مترو، کارت ملی و... همه شون سر جاشون هستن. با حرص نگاهم رو از کیف پول می گیرم و می ذارمش داخل کیف کولی اسپورت مشکی رنگم.
لبخند دندون نمایی می زنه. اه! چقدر کنه هست این مردک. کیف پول رو دادی برو دیگه! مثل برج زهرمار بالای سرم ایستاده. دوباره عینک آفتابی مسخره اش رو می زنه رو چشم هاش. قصد رفتن می کنه که مرضیه به صدا در میاد و با همون صدای به نسبت کگلفت و زنونه اش می گه:
ـ خیلی ممنون آقا، لطف کردین. اگه رفتار غیر پسندی هم دیدین خیلی معذرت می خوایم.
پشت چشمی نازک می کنم. مرد، نگاهی به من می اندازه و خطاب به مرضیه می گه:
ـ نه خانوم. این حرفا چیه؟ وظیفه بود. بالاخره بنی آدم اعضای یکدیگرند.
نفسم رو با حرص می دم بیرون. وزغ! معلوم نیست کی گورش رو گم می کنه. بعد از چند تا تعارف و این خاله زنک بازی ها، بالاخره می ره.
پاسخ
#4
ادامه بده کمنجکاو شد
اهای تویی که پشت پازدی به قلبم و رفتی دیگه برنگرد چون تو دنیای من هیچ اشغالی بازیافت نمیشه
راستی من عوض نمی شم ولی خیلی جاها عوضی میشم اینو تو مخت فرو کن1818
پاسخ
#5
(30-01-2020، 22:58)tamana m نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ادامه بده کمنجکاو شد

باوشه. حتما ادامه مس دم. خوشحال می شم همراهی کنین

(29-01-2020، 13:26)Open world نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خیلی قشنگ نوشتی عزیزم لطفا ادامه اش رو بزار فقط پارتات خیلی کوتاه یذره بیشترش کن ممنونSmile

چشم عزیزم. خوشحال می شم همراهیم کنی
پاسخ
#6
Tongue 
هنوز چیزی از رفتنش نگذشته بود که آرنج شیدا فرو می ره تو پهلوم.
شیدا: دختره ی نفهم! این چه کاری بود انجام دادی؟ مثلا واست کیف پولیت رو آورده بود. همچین پاچه اش رو گفتی، من جاش بودم از اول شلوارم رو در میاوردم تقدیم می کردم بهت که اینقدر وحشی نشی.
پشت چشمی نازک می کنم. شیدا هم دیگه شده قوز بالا قوز. خوبه خودش دید مرتیکه چطوری خودشیرین بازی در میاورد و معلم ابتدایی واسم می شد، بازم طرف اون دراز رو می گیره.
ـ شیدا حرف نزن. حوصله ندارم. به جای اینکه طرف دوستت رو بگری، طرف اون مرتکیه رو گرفتی.
شیدا: من طرف حقم!
مرضیه دود های توی گلوش رو به بیرون پخش می کنه و آروم زمزمه می کنه:
ـ یه چیزی بود تموم شد. تو هم بس کن شیدا.
شیدا یه چشم غره به من و بعد هم یه چشم غره به مرضیه می ره. فاطمه هم که طبق معمولی که دیدمش، یه گوشی دستش هست و عکس می گیره. توی ژست های مختلف. کلاه گرم و پشمی بنفش رنگش رو هی چرخ می ده روی سرش. قلیون رو می ذاره دهنش و چشم های درشت مشکی رنگش رو می دوزه به دوربین. همینجوری محو ژست هاش هستم که سرش رو بر می گردونه و چشم توش چشم می شیم. لبخندی می زنه. سریع سرم رو بر می گردونم.
فاطمه: بر و بچ پاشین بریم یه چیزی بخوریم.
شیدا با شوق و ذوق از سر جاش می پره و بلند می شه. دست می زنه و با اشتیاق می گه:
ـ آره بخدا خاله فاطی پایه اتم چه جورم! پاشو بریم یه چیزی کوفت کنیم که دارم قیری ویری می رم.
بعد هم دست فاطمه رو می گیره و به زور می کشتش. فاطمه قلیون رو با احتیاط می ذاره رو زمین و با حرص می گه:
ـ دست خر کوتاه. خودم پا می شم.
شیدا دست از مسخره بازی اش بر می داره و منتظر می مونه.
ـ تو خودتی!
با حرف مرضیه، بهش چشم می دوزم. لبخند تصنعی می زنم.
ـ نه، من کلا همینجوریم.
ـ از این حرفا زیاد شنیدم. هیچکی از اول اینی نبوده که الان هست. گرگ ها همون سگ هایی هستن که صاحابشون بهشون اهمیت نداد. خب، اون ها هم مغرور شدن. گرگ هم از اول همون سگی بود که دور پای صاحابش پر می خورد.
لبخند رو لبم جا خوش می کنه. حرف هاش رو دوست دارم. قشنگ و دلنشینن. مرضیه دیگه چیزی نمی گه. قلیون رو کنار می ذاره و از شسر جاش بلند می شه. دست های ظریف و خالکوبی شده اش رو جلوم می گیره. با لبخند تشکری می کنم و دست رو می گیرم. سر جام می ایستم.
شیدا به اونور خیابون اشاره ای می کنه و می گه:
ـ وای بچه ها اونجا یه فست فود توپه. پاشین بریم دلی از عزا در بیاریم. فاطمه چپ چپ نگاهش می کنه و می گه:
ـ مگه هر جا دیدی باید بریم؟
ـ اه! چی می گی تو؟ هر جا من معرفی می کنم یعنی یه جای توپه!
ـ آره، حتما. اونم تو.
شیدا دستی به کمرش می زنه و چشم هاش رو ریز می کنه.
شیدا: مگه من چمه؟!
فاطمه پوزخندی می زنه و می گه:
ـ تو؟ هیچیت نیست. فقط یه نمه شیش می زنی.
من و مرضیه ریز می خندیم.
شیدا: خیـــلی پررویی! تو می کشی اونوقت من شیش می زنم؟!
فاطمه می زنه تو سرش و "آخ" شیدا بلند می شه.
فاطمه: بچه پررو مگه نگفتم به بزرگترت احترام بذار؟
شیدا همینجوری که سرش رو می ماله، لبخند دندون نمایی می زنه و خودش رو لوس می کنه.
ـ خاله تویی دیگه. جون من پایه باش. بزرگ و کوچیک نداریم که.
فاطمه سری به نشونه تاسف تکون می ده و چیزی نمی گه. باهم راه می افتیم سمت خروجی پارک. مرضیه گوشی به دست پشت سر اون دو تا میاد. کنارش قدم بر می دارم. آدامس صورتی رنگش رو دم به دقیقه باد می کنه و ترق، تروقش رو به هوا می فرسته. خیلی بدم میاد کسی کنار گوشم صدای آدامس در بیاره. سرم رو بر می گردونم و سعی می کنم با نگاه کردن به آدما و کاراشون، خودم رو از این کار مرضیه، که به نظرم یخورده زشت و حال بهم زنه، غافل کنم.
محو یه دختر کوچولوی پنج، شیش ساله می شم. دست مادرش رو گرفته و به زور مجبور به کاریش می کنه.
بچه: مامانی ترو خدا من از اون بستنی ها می خوام. اون آقاهه رو ببین! از این بستنی شکلاتی ها دستشه.
مامانش با اخم، جوری که صداش بالا نره، سعی می کنه دخترش رو از این خواستش منع کنه.
ـ گفتم نمی شه. حرف گوش کن. دلت می خواد سرما بخوری؟! آره؟
ـ نمی خورم، قول می دم. اصلا انگشت کوچیکه ات رو بده تا قول مردونه بدیم.
با دیدن این صحنه، لبخند تلخی می زنم. بغض می شینه تو گلوم. بغضی سنگین تر از همیشه. یه بغض چند تنی که نشون می ده مثل یه توده ی سرطانی به جونم افتاده. سرطانی که جز با گریه کردن درمان نمی شه. باز هم خاطرات تلخ، به ذهنم هجوم پیدا می کنن و قصد کشتم رو دارن.
" ـ الهی مادرت بمیره برات. چقدر خودت رو آزار می دی ؟ بخدا نباید بهت می گفتم. کاش خفه می شدم و نمی گفتم تا تو رو تو این حال و روز نمی دیدمت.
لبم رو گاز می گیرم و سعی می کنم صدای هق، هق گریه هام بلند نشه. اشک هام بی اختیار روی گونه هام روون می شن. چشم هام هیچ چیز رو نمی بینن. فقط دلم می خواد فریاد بزنم و از خدا مرگم رو بخوام. دیگه هیچ چیز برام مهم نیست. نه مامانم، نه بابام و نه داداشم. فقط مرگ واسم مهمه. دیگه تو این روزا فقط مرگ می تونه آرومم کنه.
ـ بخور اینو یکم. بخور آروم شی دختر.
لیوان حاوی آب قند رو با دست های لرزونم پس می زنم و سرم رو به آرومی به چپ و راست تکون می دم. اشک ها کم، کم به صورت مادرم هجوم پیدا می کنن ولی من دیگه هیچی نمی بینم.
ـ بخدا این چیزا مهم نیست! علم پیشرفت کرده. اینقدر نگران نباش دنیا. بخدا این چیزا واست سمه! دکتر گفته افسردگی و ناراحتی واسه تو سمه. ای خدا!
دیگه چیزی نمی شنوم. گاه و بی گاه طعم شوری اشک هام رو می چشم ولی هیچی نمی گم. اجازه می دم هر چقدر دلشون بخواد ببارن و ببارن. دیگه این چیزا واسه من مهم نیست. آینده ام رو از دست دادم. خوشی هام رو از دست دادم و از بزرگترین نعمت دنیا محروم شدم. دیگه هیچ مشکلی به بزرگی این مشکل نمی تونه باشه. دیگه آغوشم خواستار هیچ چیز نمی تونه باشه. در بین اشک هام، لبخندی روی لبم می شینه و پر می کشم به دوران کودکی هام.
ـ عروسک خوشگلم، بخواب دیگه کوچولو. مامانی پیشته. لا لای لای لای لالایـــی!
زیر ل**ب شعری رو می خونم. شعری که خیلی قشنگ وصف حال پریشونمه.
ـ خداحافظ ای شعر شب‌های روشن...
ـ بذار ببنم بچه کوچولوی من، دستشویی رفتی؟ وای وای وای! نرفتی؟ پاشو ببینم. تو به مامانی قول داده بودی تا صبح تشکت رو تمیز نگه داری.
ـ خداحافظ ای قصه عاشقانه...
ـ خب خب خب، می خوایم باهم دیگه بریم پارک ساندویچ کالباس بخوریم. باید لباس خوشگل بپوشی مثل مامانت. تازه! واست موهات رو هم گیس می کنم.
ـ خداحافظ ای آبی روشن عشق...
ـ نخیرم. از آرایش خبری نیست. مامن من بهم گفته که نباید آرایش کنم پس تو هم نباید آرایش کنی چون تو خیلی کوچولویی.
ـ خداحافظ ای عطر شعر شبانه... "
ـ کجایی؟
با صدای مرضیه از افکارم بیرون میام. دور و برم رو نگاه می کنم. دیگه خبری از اون دختر کوچولو نیست.
ـ همینجا.

- آره، معلومه.
لبخند تلخی می زنم. خودمم می دونم هر جایی سیر می کنم، به جز اینجا. اینروزا دیگه خودمم نمی دونم کجام؟ چیکار می کنم؟ حتی دیگه یادم رفته کی هستم!
دم در یه فست فودی متوسط می ایستیم. ازش معلومه نو سازه. نگاهی به تابذوی اسمش می کنم. "فست فود گلشن".
فاطمه: گفتم نباید تصمیم رو بدیم دست بچه. این کدوم قبرستونیه اوردیمون؟
شیدا موهاش رو می خوارونه و یه نگاه به فست فودی و یه نگاه به خاله اش می اندازه.
شیدا: خوبه دیگه. مشکلش کجاست؟
- نو ساز اوردیمون؟ اخه کی میاد نو ساز، که ما اومدیم؟
- ایش. تو اگه می خوای نیا!
فاطمه چشماش رو تا حدی که می تونه گشاد می کنه و یکی از دستاش رو میاره بالا. از لای دندون های کلید شده اش می گه:
- این چهار تا استخون رو خورد می کنم تو دک و دهنتا! تو دوباره واسه من دم در اوردی؟!
شیدا پشت چشمی نازک می کنه و سرش رو بر می گردونه. پیش قدم می شم و در رو بز می کنم. خطاب به جمع می گم:
- از کجا می دونید بده؟ حالا که اومدیم تا اینجا، بهتره یه امتحان بکنیم.
شیدا خوشحال از حرف من، بوشه ای روی گونه ام می کاره و با چشم هایی که خوشحالی ازشون می باره می گه:
- ای گل گفتی! می گن حرف راست رو از دنیا بشنو.
لبخندی می زنم و وارد می شم. شیدا با اینکه صمیمی ترین دوستمه ولی وقتی با خاله هاش هست، به کل من رو فراموش می کنه. شاید بهش حق بدم دیگه دلش نخواد دور و بر یه آدم آروم بگرده. یه دختر افسرده که سعی می کنه این افسردگی رو پشت پرده های مظلومیت و آروم بودنش، پنهان کنه. یه دختر که با وجود داشتن بزرگترین مشکل دنیا، باز هم جلوی بقیه آرومه و دم نمی زنه. و... و یه دختر که بعد از مدت ها، تولدی دوباره باعث می شه آدم قبلی رو برای همیشه به گور ببره. به قبرستون وجودش! یه دختر شاد رو بکشه و تولد دختری آروم و افسرده رو جشن بگیره.
مرضیه: اینجا خوبه.
تازه به خودم میام. مرضیه به میز مستطیل مشکی رنگی که چهار تا صندلی قرمز رنگ دورش چیده شدن، اشاره ای می کنه. شیدا و فاطمه تأییدش می کنن و بی حرف روی صندلی می شینن. یکی از صندلی ها رو کنار می زنم و روش می شینم. دست هام رو توی هم گره می زنم و سرم رو می ذارم روش. چشم هام رو می بندم و سعی می کنم به هیچ چیز فکر نکنم. سعی می کنم خاطراتم رو فراموش کنم. سعی می کنم برای چند لحظه هم شده به اون لحظه های نحس زندگی فکر نکنم. اگه قرار بود فقط یه سکاپس از زندگین برای همیشه حذف می شد، حتما همون یه دقیقه ی مزخرف رو پاک می کردم. برای همیشه!
- چی می خوری؟
سرم رو میارم بالا. شیدا منویی رو جلوم گرفته. خواستم چیزی بگم که پشت سر شیدا، مردی رو می بینم. مردی آشنا. باز هم خودشه. مرد سیگاری که کیف پولم رو پیدا کرده. مثل اینکه می فهمه کسی بهش زل زده چون دست از حرف زدنش با مرد روبروییش بر می داره و بهم خیره می شه. ابرو هاش رو می اندازه بالا و با لبخند دندون نمایی نگاهم می کنه. اخمی می کنم.
- کجایی؟ با تو ام.
ـ ها؟
ـ ها و درد! سه ساعته دارم فک می زنم اونوقت خانوم دارن تو آسمون ها سیر می کنن. بگیر این منو رو.
با حرص منو رو از دستش می کشم و نگاهی بهش می اندازم. بدون زیر و رو کردن دوباره ی منو، سریع می گم:
ـ پیتزا آمریکایی.
مرضیه: نوشیدنی چی می خوری؟
ـ نوشابه مشکی.
مرضیه ابرو هاش رو می اندازه بالا. خاکبرسرم! دوباره سوتی دادم. نوشابه مشکی دیگه چیه؟ لبخندی زورکی می زنم و می گم:
ـ یه کوکاکولا.
شیدا یهو می زنه زیر خنده و از فرط خنده سرش بالا و پایین می شه. خدا برت داره شیدا! آبرو حیسیت برام نذاشته. از بین خنده هاش تیکه، تیکه می گه:
ـ وای... خـ...دا! نو...شابه...مشکی!
و بعد هم دوباره می خنده. از خجالت سرم رو می اندازم پایین و با انگشت هام بازی می کنم. حتی دوست ندارم سرم رو بیارم بالا و ببینم چند نفر نگاهمون می کنن؟! زیر چشمی شیدا و فاطمه رو نگاه می کنم. فاطمه یکی می زنه پشت سر شیدا و با خشم می گه:
ـ نیشت رو ببند! آبرومون رو بردی. دختره ی نفهم. من دیگه غلط کنم تو رو با خودم جایی بیارم.
شیدا مونجور که سرش رو می ماله با خنده می گه:
ـ آخه خیلی خنده دار بود. نوشابه مشکی!!
و بعد تصمیم می گیره دوباره بخنده که با صدای فاطمه به خودش میاد.
ـ می گم ببند اون گاراژ رو! پاشو برو سفارش ها رو بده.
بعد هم دست می کنه توی کیفش و کارت بانکی رو می کشه بیرون.
فاطمه: اینم بگیر حساب کن سفارشات رو.
به سرعت سرم رو میارم بالا و می گم:
ـ نه! من مال خودم رو حساب می کنم. نمی خوام زحمتتون بدم.
فاطمه با لبخند نگاهم می کنه و می گه:
ـ اصلا نمی شه. امروز خیلی بهت بد گذشت، می دونم. اون از اون مرتیکه، اینم از شیدا. با این کارم یه ذره هم نمی تونم جبران کنم.
بعد از اون اتفاق دیگه هیچی باعث نمی شه بهم خوش بگذره. هیچی! ولی اون این رو نمی فهمه. با این حال ازش تشکر می کنم و سرم رو می اندازم پایین.
" باز هم چراغ قرمز! تف به این زندگی. گوشی ام رو از تو کیف دستی قهوه ای رنگم می کشم بیرون و شماره ی شیدا رو می گیرم. بعد از چند تا بوق بر می داره.
ـ الو
شیدا: مرض! کجایی تو؟ من رو اینجا کاشتی و رفتی؟ سه ساعته پشت در منتظرتم.
ـ مرض و درد! ترافیکه. می تونی بری تو خونه تون تا برسم.
ـ دنیا من تو رو می کشـــم! بخدا می دونستم اینقدر طولش می دی!
ـ آره دیگه. از بس ساده ای! همینه که هست.
اجازه ی هیچ حرف زدنی بهش نمی دم و بلند می گم:
ـ الو عزیزم شارژ ندارم، بـــای!
بلند می خندم و گوشی رو پرت می کنم رو صندلی کناریم. با دیدن چراغ سبز پام رو روی گاز فشار می دم. فلش رو می ذارم توی ضبط و بعد از بالا پایین کردن چند تا پوشه، خوشحال از پیدا کردن آهنگ مورد نظرم، صدای ضبط رو می برم بالا. آهنگ " مسئله ای نی" پلی می شه و مثل دیوونه ها بلند، بلند باهاش می خونم. سرعتم رو بیشتر می کنم و بی توجه به صدای ممتد ب.ق ماشین، از این سرعت بی نهایت لذت می برم.
می رسم به خیابونی که توش، کوچه ی خونهی شیدا هست. با سرعت می پیچم. بعد از پیچیدن گنگ نگاه می کنم. خدایا این خیابون یک طرفه هست. می فهمم اشتباه اومدم. می دونم باید برم دور بزنم ولی بی خیال می شم. تصمیم می گیرم برای یک بار هم شده از طرف درست این خیابون نیام. باز هم گاز می دم. نرسیده به کوچه ی شیدا اینا، نمی دونم چی می شه. فقط وقتی به خودم میام می فهمم از سمت راست با یه ماشین بر خورد کردم. یه ماشین که از یه کوچه به سرعت بیرون می اومد. جیغ می زنم ولی دیگه فایده نداره. شیشه های شکسته شده، درد سرم و از همه بیشتر، درد پهلو هام! "
شیدا: بفرمایین! اینم پیتزا آمریکایی دنیا جون.
زیرلب تشکری می کنم و به ریخت و قیافه ی پیتزا خیره می شم. از ظاهرش معلومه خیلی دلچسب و خوشمزه است. تیکه ای رو بر می دارم و با ولع شروع می کنم به خوردن. نوشابه ام رو واز می کنم و همراهش، چند جرعه می نوشم. شیدا در حالی که هات داگ می خوره، با دهن پر می گه:
ـ خب، بعد از اینجا برنامه تون چیه؟
مرضیه: خونه.
شیدا بادش خالی می شه و هات داگش رو می ذاره روی میز. دست به سینه به صندلی اش تکیه می ده و می گه:
ـ من نمیام.
فاطمه چپ، چپ نگاهش می کنه و می گه:
ـ به درک. قاطی همین معتادا و کارتون خوابا برا خودت جا واز کن بکپ. بهتر هم هست! یه نون خور اضافی مون به درک واصل می شه.
مرضیه: گل گفتی!
به زور جلوی خنده ام رو می گیرم.
شیدا: واقعا که خاله. تنها کسی که تو این دنیا طرفت رو می گیره خود منم. آدم فروش!
فاطمه: حرف نزن بچه. تو دهنت رو باز کنی بو شیر می پیچه تو هوا. تو نباشی دوستام هستن.
شیدا سرش رو بر می گردونه و با بی میلی غذاش رو می خوره. ناخودآگاه چشمم می ره سمت مردی که کیف پولم رو آورد. با اخم نگاهش می کنم و زیر لب می گم:
ـ یعنی از کجا فهمید اون کیف پول منه؟!
بهش خیره می شم. پا های بلندش رو روی هم انداخته و به پشت صندلی اش تکیه داده. نوشابه اش رو با نی می خوره و حرف های مرد روبرویی رو تایید می کنه. مرد روبرویی مردی همسن و سال خودش هست که به نظر می رسه خیلی آهسته و در عین حال شمرده، شمرده حرف هاش رو به اون می گه. یک لحظه چشم مرد انسان دوست، به من می افته. مثل همیشه دو تا ابرو هاش بالا می پرن اما این بار بر خلاف همیشه، همینطور که به من خیره شده، چیزی به مرد روبرویی می گه که با این کار، اون مرد هم به من خیره می شه.
با دیدن این صحنه، سرم رو به سرعت بر می گردونم. ضربان قلبم شدت می گیره. حس می کنم گونه هام دارن رنگ می گیرن. آخه دختره ی پررو، به تو چه که نگاهش می کنی؟ عاشقشی؟ تو نخشی؟ باباته؟ دوست... استغفرالله! خب به تو چه! حالا یه بار کیف پولت رو بهت داده دیگه تو چرا اینقدر عقده ای بازی در میاری؟ اگه این مرد نبود الان کل زار و زندگیت به فنا رفته بود. بعد تو پررو، پررو نشستی نگاهش می کنی؟! توی دلم به شیطون لعنت می فرستم و سعی می کنم به خوردنم ادامه بدم.
....
شیدا: خانوم، خانوم ها، سه ساعته به چی نگاه می کنی؟
با سرعت سرم رو بالا می گیرم و بهت زده به شیدا خیره می شم. مگه این با خاله اش کل، کل نمی کرد؟
شدا: هوم؟
با من، من جواب می دم:
ـ من؟ کی... کجا؟ نه داشتم غذام رو می خوردم.
شیدا ریز می خنده و می گه:
ـ ای کلک! گزینه ی مناسب پیدا کردی؟! مگه نگفتم اول من بعد تو؟
دست فاطمه بالا میاد تا بره پشت سر شیدا که شیدا سریع دست هاش رو به علامت تسلیم بالا میاره و می گه:
ـ نه ترو خدا، خاله نزن. اصلا من شکر بخورم چیزی بخوام بگم. دنیا جون هر وقت عشقش کشید با هر کی خواست لاو بترکونه و... خودم تو عروسیت واست می رقصم. من خر کی باشم؟
با لبخند به این صحنه نگاه می کنم. کی بشه منم اینقدر شاد باشم؟ کی بشه واقعا پیش مردی که دوستش دارم زندگی کنم؟ یعنی واقعا می شه؟ تو دلم پوزخندی به خودم می زنم. هه! آره بشین تا بشه! تو دیگه کل زندگی ات سیاه شده. به چه امیدی می خوای زندگی کنی؟ اصلا مگه تو دیگه امیدی هم برات مونده؟ واسه چی؟ اصلا به خاطر چی می خوای زندگی کنی؟ هر کی جای تو بود خودش رو کشته بود. دیگه هدفی واست نمونده. دیگه خانواده ای برات نمونده. دیگه دنیایی واست نمونده! تو دیگه آدمی نیستی! به چی امید داری؟!
به یه زندگی یکنواخت؟ به صبح پا شدن و نا امیدی به خاطر یه روز زجر آور دیگه؟ واسه دست و پا زدن توی یه باتلاق؟ یا واسه اینکه یه روز دیگه بخوای مشکلت رو بپوشونی و با خودت بگی: مهم نیست. اینم حل می شه. ولی نمی شه! نه دنیا خانوم دیگه هیچی درست نمی شه! دیگه اون روز ها رفت. یک ماه و خورده ای هست که تو تولدی دوباره داری. دیگه پا گذاشتی به یه هستی دیگه. یه دنیای دیگه. دیگه امیدت واسه چیه؟ تو دیگه همه چیزت رو از دست دادی! دیگه چیزی واسه از دست دادن نداری. لبخند غمگینی می زنم. آره، من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم.
باز هم سرم رو می گیرم بالا و این بار، به جای خالی اون دو تا مرد خیره می شم. بغضی تو گلوم می شینه. کاشکی منم اینقدر شاد بودم. کاشکی منم واسه اذیت کردن مردم و شوخی و شوخ طبعی، اینقدر حاضر و آماده و استوار بودم. ای کاش... حالا که فکر می کنم، هر چقدر هم اون مرد بد باشه، بهتر از منه. اون زندگی داره ولی من ندارم. اون واسه اذیت کردن مردم حال و حوصله داره ولی من ندارم. حتی شیدا، اون هم شاده. اون هم زندگی اش رو دوست داره ولی من... ولی من هیچکدوم از اینا رو ندارم.
فاطمه: پاشین بچه ها. شب شد.
با تعجب سرم رو بالا میارم.
من: ساعت چنده؟
فاطمه نگاهی به ساعت گوشی اش می اندازه و می گه:
ـ نه شب!
ابرو هام از تعجب بالا می پرن. اه! این عادت مزخرف تو جون من هم افتاده. باهم از سر جامون بلند می شیم و به سمت خروجی فست فود، حرکت می کنیم. خارج مکی شیم و هر کدوممون، با قدم های آهسته و استوار حرکت می کنیم. بقیه محکم و استوار ولی من شل و ول. پوچ و خالی. حتی حوصله ی راه رفتن رو هم ندارم.
فاطمه: راستی دنیا، کی فارغ التحصیل شدی؟
سرم رو میارم بالا و خطاب بهش می گم:
ـ یه سال پیش.
فاطمه: عه، واقعا؟! یعنی تو همسن شیدایی؟
سرم رو تکون می دم.
ـ چه رشته ای؟
ـ بیولوژی سلولی مولکولی.
ـ عه! کار تو آزمایشگاه؟
با لبخند سری تکون می دم. یاد درسا می افتم. لبخند می شینه رو لبم و سیر می کنم به اون دوران ها.
" ـ وای درسایی، اینو ببین!
درسا: وای دیوونه بذارش زمین! این کار ها چیه انجام می دی؟ این رو واسه تشریح آورن نه واسه بازی!
بلند می خندم و غورباغه ی توی دستم رو، در حالی که با یه پاش اون رو گرفتم، توی هوای تکونش می دم و حرکتش می دم سمت صورت درسا. دستش رو جلوی صورتش می گیره و جیغ، جیغ کنان سعی می کنه قورباغه رو از خودش دور کنه. باز هم می خندم و با اون یکی دست آزادم، گوشی ام رو از جیبم می کشم بیرون. رو به درسا، با لحنی آهنگ گونه می گم:
ـ خانومی پلکاتو وا کن، خانومی به من نگاه کن! خانومی صبح شده چشماتو وا کــــن!
می زنه تو سرم و می گه:
ـ دنیا صد دفعه گفتم از این شعر خوشم نمیاد! نخون!
می خندم و می گم:
ـ به یه شرط.
ـ چه شرطی؟
ـ اینکه بذاری من و تو و این قورباغه ی خوشگل، باهم یه سلفی بگیریم.
بعد از چند دقیقه چک و چونه زدن، قبول می کنه و عکس رو باهاش می گیرم."
با یاد آوری اون خاطرات شیرین، لبخندی روی لب هام نقش می بنده. اون عکس رو چاپش کردم و برای همیشه، نگه اش داشتم توی کیف پولم. هر از گاهی که نگاهش می کنم، یاد خاطرات شیرین توی دانشگاه می افتم. هوس می کنم یه بار دیگه به این عکس نگاه کنم. کیف پولی ام رو از کیف مشکی ام می کشم بیرون و درش رو باز می کنم. شروع می کنم به گشتن. هر زیپی رو که باز می کنم، ناامیدانه، می رم سراغ زیپ بعدی.
مرضیه: دنیا سوار شو.
سرم رو میارم بالا و به پراید سفید رنگ خیره می شم.
ـ یه لحظه صبر کنین.
باز هم شروع می کنم به گشتن. بغض می کنم. اه! بسته دیگه برای چی اینقدر بچه بازی در میاری؟ چرا واسه هرچیزی که شد، بغض می کنی؟ باز هم می گردم ولی نیست که نیست. لب پایینی ام رو گاز می گیرم و خدا، خدا می کنم که پیدا شه. اون عکس رو خیلی دوستش داشتم! حالا چی کار کنم؟ بر می گردم سمت فاطمه که پشت فرمون نشسته و می گم:
ـ مرسی فاطمه خانوم، من خودم تاکسی می گیرم می رم خونه.
با تعجب نگاهم می کنه و می گه:
ـ این حرف ها چیه؟ می رسونیمت خونتون دیگه. اصلا ما خودمون واسه این اینجاییم که جبران کنیم و لااقل برسونیمت خونه.
شیدا: راست می گه. چت شده تو؟ سوار شو دیگه.
با استرس رو به هر دو شون می گم:
ـ نه آخه یه کاری برام پیش اومده. نمی خوام مزاحمتون بشم. چند جا کار دارم. یهو یادم اومد. آره دیگه. بعد هم خودم می رم خونه. مزاحمتون نمی شم.
ـ آخه اینجوری که...
می پرم تو حرفش و می گم:
ـ امروز خیلی مزاحمتون شدم دیگه نمی شه. واقعا شرمندتون کردم. مرسی بابات امروز.
هر سه شون گیج و مبهوت نگاهم میکنن. بعد از کلی تعارف و تشکر، بالاخره تصمیم می گیرن برن. نفسم رو می دم بیرون. حالا از کجا پیداش کنم؟ یکم فکر می کنم و بعد تازه اون مرد رو یادم میاد. با حرص اخمی می کنم و زیر لب می گم:
ـ دزد! می دونم کار خودته. من چقدر ساده ام که فکر می کردم تو آدم خوبی هستی!
بعد با کلافگی می گم:
ـ حالا از کجا پیدات کنم؟
با شونه هایی افتاده می رم سمت فست فودی. خداکنه اونجا باشه. با قدم هایی تند از روی برف ها رد می شم و می رسم به در فست فودی. اه! یکم یه ذهن فندقی شون خطور نمی کنه یکم این برف ها رو پارو کنن. چی می گی دنیا؟! عکست گم شده اونقت داری به برف فکر می کنی؟ می رسم به در فست فودی و به سرعت وارد می شم. آهنگ ملایمی که توی فضا پخش شده، اعصابم رو داغون می کنه. از لای صندلی و میز ها رد می شم و می رسم به پیشخون. مرد پشت پیشخون، با دیدن من سرش رو بلند می کنه. با سرعت می گم:
ـ سلام. آقا، ببخشید یه مرد قد بلند با پالتوی بلند چرمی این ورا ندیدین؟ خودش یکم پیش همینجا بود.
با تعجب سرش رو میاره بالا و بعد از شنیدن حرف های من می گه:
ـ آهان! همون آقای متشخصی که سفارشات زیادی داده بودن؟ با یه همراه؟
با شنیدن این حرفش، کلی توی دلم حرص می خورم. متشخص! بهتره بگی دزد! حتما وقتی بفهمه این آقا دزده، محاله بهش صفت متشخص بده. با کلافگی می گم:
ـ بله، همون.
ـ اتفاقا پنج دقیقه ی پیش همینجا بودن. اومدن بقیه ی سفارشاتشون رو ببرن.
مبهوت می گم:
ـ همینجا بودن؟ یعنی الان کجان؟
سرش رو میاره جلو و آهسته می گه:
ـ فکر کنم سرویس بهداشتی باشن.
با این حرفش مثل آفتاب پرست رنگ عوض می کنم و با خجالت می شینم روی نزدیک ترین صندلی. خاکبرست! برای چی پرسیدی؟ حالا چطوری می خوای بری دم دستشویی؟ خوب شد؟ دختره ی فوضول. با حرص سعی می کنم اینقدر عجیب و غریب فکر نکنم. چشم می دوزم به مردی که پشت پیشخون نشسته. مثل اینکه صداش می زنن چون از سر جاش بلند می شه و از دیدرسم خارج می شه. با لبخند زیر لب می گم:
ـ ایول!
یواش از سر جام بلند می شم و پا تند می کنم سمت چپ. حتما همینجا سرویس بهداشتیه. آهان! اینا. می رسم سمت دستشویی مردونه. خب، حالا مثلا وایسادی اینجا چیکار؟ قراره؟ عروسیتونه؟ اومدی دنبالش برین دور، دور؟ حالا تو رو اینجا ببینه فکر می کنه عاشق چشم و ابروشی. دختره ی ساده! با حرص مشتی می کوبم تو سرم و زیر لب می گم:
ـ ببند دهنت رو. این خزعبلات چیه برای خودت می گی؟ دیوونه ام کردی!
پنج دقیقه ای پشت در می ایستم ولی خبری نمی شه. اه! کجا رفت این آقای متشخص؟! معلوم نیست اون تو داره چی کار می کنه. بعد هم پوزخندی می زنم. معلومه که! داره پولایی که دزدیده رو می شمره بره واسه ی دوست دختر عزیزش خرس صورتی بخره. وای! عکس من! حتما الان دستشه و نشسته نگاهش می کنه و با اون دوست همراهش بلند، بلند می خنده. اه! چی می گی تو؟ باز چرت و پرت گفتی. بهتره خودم وارد عمل بشم.
یواش، در رو باز می کنم و داخل می شم. یه دستشویی بزرگ که سمت چپش اتاق، اتاق های توالت هست و سمت راست، آیینه ی طویل با پنج، شیش تا روشویی. پس کوشی؟ در همه ی اتاقک ها بازه. پس کجاست این مردک؟ یواش، یواش قدم بر می دارم و همه جا رو از چشم می گذرونم. نیست که نیست. هوف... با شونه هایی افتاده بر می گردم تا راهی شم.
ـ فکر می کنم وجود یه دختر متشخص توی دستشویی مردونه چیز خوبی نباشه! شما اینطور فکر نمی کنین؟
با ترس بر می گردم پشت سرم و دستم ر روی قلبم می ذارم. خدا لعنتش کنه! بلد نیست مثل آدم وارد بشه. بدون اینکه فکر کنم می گم:
ـ می شه بگین کجا بودین؟
ابروهاش بالا می پرن و لبخند پت و پهنی می زنه.
ـ ببخشید که شما رو در جریان نذاشتم، مادمازل! نمی دونستم باید به شما بگم. امیدوارم از این رفتار گستاخانه ی من ناراحت نشده باشین.
بعد هم متفکرانه می گه:
ـ یعنی شما همه جای این دستشویی رو با دقت گشتین و خبری از من نبود. درست می گم؟
با حرص دست هام رو مشت می کنم و از لای دندون های کلید شده ام می گم:
ـ شما خیلی پررو هستین!
ـ اوه، بله، بله. این رو موافقم اما سوال من یه چیز دیگه بود.
عصبانیتم بیشتر می شه و با حرص بیشتری می گم:
ـ من اینجا اومدم تا عکسم رو پس بگیرم. عکسم رو بدین لطفا!
بهت زده بهم خیره می شه و می گه:
ـ من از شما عکس گرفتم که خودم نمی دونم؟ البته اگه گرفته باشم هم به سرعت پاکش می کنم اصلا نگران نباشین!
از خشم دوست دارم سرم رو بکوبم به دیوار. می دونم چشم هام کاسه ی خون شده.
ـ می دونم برش داشتی آقا، پسش بده.
دست می کنه توی جیب هاش و اون ها رو می کشه بیرون. شونه هاش رو یه دور می اندازه بالا و می گه:
ـ خودتون که می بینید چیزی ندارم! البته می تونم بهتون اجازه بدم یه دور کل جیب هام رو بگردین.
بعد هم چرخی می زنه. دلم می خواد تک تک موهاش رو بکنم و بریزم تو سر و صورتش. مرتیکه ی لندهور، جلوی من ایستاده و داره چرت و پرت تحویلم می ده. من اگه این مردک رو آدم نکنم، دنیا نیستم. یه قدم می رم جلو و تو چشم های جذابش خیره می شم. اون چشم های جذابی که حالا با این کارای مزخرفش، اصلا به چشم نمیان.
ـ بهتره همین الان عکسم رو پس بدین وگرنه ازتون شکایت می کنم!
به زور جلوی خنده اش رو می گیره. صورتش سرخ شده. جلوی خودش رو می گیره ولی موفق نمی شه و بعد با صدای بلند می زنه زیر خنده. می خنده و می خنده. بعد هم تکیه می ده به روشویی و باز هم خنده و خنده. با خشم نگاهش می کنم. می دونم الان کارد بزنن خونم در نمیاد. بعد از اینکه خوب خوب خنیدید، روبروم می ایسته و با ته مایه ای از خنده می گه:
ـ به جرم چی؟ اغفال زنان؟!
چشمام از تعجب گشاد می شه. آخه آدم تا چه حد پررو؟!
مرد: مثلا فردا توی اخبار بگن که آقای یاشار فرودی به خاطر پیدا کردن کیف پولی یه زن و احساس انسان دوستی و همیاری، محبت و دوستی، متهم به اغفال زنان و محکوم به حبس می باشند. درسته؟
بازهم تعجب می کنم. این چی می گه برای خودش؟ اخم می کنم و می گم:
ـ این خزعبلات چیه برای خودتون سر هم می کنید؟ شما کیف پولم رو بهم دادین و عکسم هم داخلش بوده. حالا هم به من برش گردونید.
یکهو جدی می شه و سرد نگاهم می کنه. ته دلم می ترسم ولی محکم سر جام می ایستم.
ـ ببینید خانوم، خیلی باهاتون راه اومدم پس خیلی باهام راه بیاین. فکر می کنین اینقدر بیکارم که کیف پولی پرت شده ی روی زمین رو بردارم و بشینم داخلش رو نگاه کنم؟ بعد هم یه عکس فوق العاده مسخره رو بدزدم؟ شما فکر کردین من اینقدر بیکارم؟
چشم هام از تعجب گشاد می شن. این از کجا فهمید مسخره هست؟ این مرد واسه ی خودش چی داره می گه؟
من: اونوقت شما از کجا فهمیدین اون عکس مسخره هست؟
لبخندی روی لب هاش می شینه و می گه:
ـ چون همین الان خودتون تاییدش کردین.
بعد هم لبخندی شیطانی می زنه و خم می شه. صورتش رو کامل میاره جلوی صورتم و با لحن شیطنت باری می گه:
ـ خب حتما یه مادمازل به مسخرگی شما عکس های مسخره هم می گیرن. مگه نه؟
باز هم اخم می کنم. دیگه دارم می ترکم. با تمام توانم به عقب هلش می دم و بازوی های پت و پهنش رو به عقب پرت می کنم. با اینکه تکونی نمی خوره ولی همین هل دادن هم ته دلم رو خوشحال می کنه. با خشم می گم:
ـ مسخره خودتونین و این پالتوی پوست سمورتون. مطمئن باشین ازتون شکایت می کنم.
تنه ی محکمی بهش می زنم. خودم دردم می گیره ولی جیکم در نمیاد. تصمیم می گیرم از اونجا برم که چیزی یادم میاد و بر می گردم. می بینم خیلی مسخره دست به سینه بهم نگاه می کنه.
ـ اگه اون عکس رو ندیدین پس از کجا فهمیدین این کیف پولی مال منه؟
چند لحظه می خنده و خطاب بهم می گه:
ـ جوری که شما اون ضربه ی برف رو از دوستتون خوردین و پرت شدین، من که نه، همه ی دور و بری ها فهمیدن. کاش اونموقع که عینکتون رو می خواستین از رو زمین بر دارین، کیف پولی تون رو هم می دیدین که ندیدین و خیرش به ما افتاد که به شما تحویل بدیم.
چشم غره ای بهش می رم اما بعد از چند لحظه خیلی آروم می گم:
ـ راستی، سفارشاتون فکر کنم خیلی وقته آماده باشه.
لبخند تصنعی بهش می زنم و از دستشویی بیرون میام.
پاسخ
آگهی
#7
Wink 
خیلی عالی بود دستت درد نکنه.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان