امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یک داستان عاشقانه قشنگ

#1
Heart 
ما سه تا رفیق بودیم.هر رفاقتی از یه جایی شروع میشه. رفاقت ما از کمبود نیمکت شروع شد. تو کلاس ما پونزده تا نیمکت بود و سی و یک دانش آموز... پس رو یه نیمکت سه نفر نشستن... من و مهدی و میثم... کنار هم نوشتن یاد گرفتیم، خوندن یاد گرفتیم.ولی بیشتر از همه چی رفاقت یاد گرفتیم. نارنگی‌ یا ساندویچ نون پنیر، فرقی نداشت.هر کدوم هر چی می آوردیم سه قسمت می کردیم.بعد از چند ماه یکی از بچه ها مدرسه ش رو عوض کرد.حالا جا بود که دو نفری بشینیم ولی هیچ کدوم نرفتیم. ما سه تا کنار هم موندیم. نه رو نیمکت... تو رفاقت... سال های سال کنار هم بودیم. شادی و غم... خنده و گریه هر چی داشتیم تقسیم می کردیم.ده یازده سال گذشت.یه روز تو پارک نشسته بودیم که میثم پرسید بچه ها چی می تونه این رفاقت ما رو تموم کنه؟ مهدی گفت هیچی...بعد هر دو نگاه کردن به من... گفتم یه چی که نتونیم با هم تقسیمش کنیم.گفتن مثلا چی؟ گفتم نمی دونم. چند ماه بعد جلسه ی دوم کلاس زبان وقتی از در آموزشگاه اومدیم بیرون، اولین بارون پاییزی اومد.پس برگشتیم تو راهرو آموزشگاه تا بارون بند بیاد. چند لحظه بعد یه دختر با شال بنفش وارد راهرو‌ شد. چشماش رو که دیدم هر چی کلمه ی انگلیسی یاد گرفته بودم یادم رفت. فقط می دونم اون خیلی قشنگ تر از بیوتی‌فول بود.بارون بند اومد.بارون فقط اومده بود که من اون رو ببینم. تو تمام راه برگشت بهش فکر می کردم. تو فکر و خیالش بودم که مهدی زنگ زد. نفهمیدم درست چی میگه فقط شنیدم که عاشق دختر شال بنفش شده... هیچی نگفتم. شب میثم پیام داد و گفت امروز اون دختره که شال بنفش داشت رو‌ دیدی؟ خیلی ازش خوشم اومده... بازم هیچی نگفتم.تازه فهمیدم چی می تونه این رفاقت رو تموم کنه. «چون فقط عشقت رو نمی تونی با کسی تقسیم کنی.» اون شب که من تا صبح بیدار بودم، میثم و مهدی حسابی از خجالت هم در اومده بودن. فهمیده بودن هر دو یه نفر رو دوس دارن. تازه از دل من بی خبر بودن. نمی دونم بین میثم و مهدی چی گذشته بود که دیگه با هم حرف نمی زدن.فقط پیش من از نارفیقی اون یکی می گفتن. چند هفته بعد میثم زنگ زد و گفت شماره ش رو گرفتم.گفتم شماره ی کی؟ گفت همون که ازش خوشم اومده بود.شال بنفش داشت. گوشی از دستم افتاد. صفحه ش تَرَک خورد. صدای الو الو گفتنش رو می شنیدم. گوشی رو برداشتم و گفتم بگو... گفت من نمی دونم چطور باهاش سر حرف رو باز کنم. نمی دونم باید چی بهش بگم..بعد از چند دقیقه مکث
که مثل یه طوفان داشت نابود می کرد
با صدایی که خواستن و فریاد میزدگفتم(ب ب ب باشه کمکت میکنم)
بعد گفت چرا صدات میلرزه؟؟
تا اینو گفت گوشیو پرت کردم سمت دیوار
موبایلمم مثه خودم نابود شد...توو سرم آشوب نه ببخشید طوفان بود...
یدفعه میون این همه آشفتگی یهو در اتاقم با عجله باز شد
دیدم مامانم با صورتی پر ترس داشت خیره نگام میکرد...
وقتی وضع اتاقو دید فهمید کجای دلم لنگه...
اومد کنارم رو تخت نشست
گفت پسرم
نمیگم چرا گوشیو خورد کردی
نمیپرسم چرا داخل طوفان گیر کردی؟
الان تنها راه حلت خوابهSmileچون خواب تمام خیالتو یجا جمع میکنه
و شاید یه راه حل خوب برا حلش...
یه نگاه خسته تلخ پر از بغض به مامانم کردمو سرمو پایین آوردم،مامانم نمیدونست اگه بخوابم،یه شال بنفش گلومو تو خواب خفه میکنه..مامانم با یه آرام بخش برگشت...
زدم بالا شاید آرام بخش بتونه واسه چند ساعت
ذهنمو از مهدی و میثم و از یه دنیای بنفش دور کنه...

این داستان واقعی بود... Heart
کــآش فقـــط بودی . . .
وقتی بغـــض میکردم . . .
بغلــــم میکردی و میگفتی . . .
ببینــــم چِشــآتو . . .
منـــو نیگــــآ کُن . . .
اگه گریــــه کنی قهر میکنــــم میرمــــ.. .
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان